پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۴۲۵ مطلب با موضوع «[خانه][خانواده][خودم][اقوام]» ثبت شده است

۲۰۱۵- از هر وری دری (قسمت ۶۲)

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۱۷ ق.ظ

۳۷. دیروز تولد وبلاگم بود. مبارک من و شماهایی که ترک کردن بلاگستان برامون معنی نداره.

۳۸. عید نیمهٔ شعبانمون هم مبارک. کاش باشیم و ظهورشونم ببینیم.

۳۹. در رابطه با بند شمارهٔ ۹ پست هفتهٔ پیش، دیروز یه سر رفتم دانشگاه و این سری از هر دو نگهبان در شرقی و شمالی اسممو پرسیدم. درست گفتن اسممو. فرضیه‌هام مبنی بر اینکه گیت فرمالیته‌ست رد شد. دوربین‌هاشون واقعاً چهره رو شناسایی می‌کنن و الکی نیستن. اینکه چرا اون سری باز نشدن هم لابد دلیل دیگه‌ای داشته.

۴۰. ثبت‌نام آزمون اعزام معلمان به خارج از کشور (برای تدریس تو مدارس اونجا) شروع شده و پنجمین شرطش تأهله! جالب‌تر اینکه یه شرط اضافه‌تر هم برای خانوما گذاشتن که اونم اینه که شوهرشونم معلم باشه.

حقوقشونم دوهزار تا شش‌هزار دلار در ماهه. دویست تا پونصدمیلیون.

۴۱. پریروز با برادرم رفتیم یه کم خرت‌وپرت برای خونه و چند قلم خوراکی برای ماه رمضون گرفتیم. دوتا ترازو هم خریدیم. یکی برای وزن کردن خودمون، یکی برای آشپزخونه. مامان میگه برای خونهٔ موقتی و اجاره‌ای انقدر وسیله نگیرین چون بالاخره یه روز هردوتون می‌رید از اونجا. نظر منم اینه که خب موقع رفتن وسیله‌ها رم می‌بریم یا می‌دیم به شما. 

۴۲. و در رابطه با بند شمارهٔ ۲ همون پست هفتهٔ پیش، اولین چیزی که با ترازوی آشپزخونه وزن کردم خرما بود. همون دو جعبه خرمای ششصدگرمی و هفتصدگرمی، که به وزنشون مشکوک بودم. جعبه‌ها عین هم بودن و تعداد خرماها و ابعادش به‌نظر برابر بود و فکر می‌کردم هر دو هم‌وزن باشن. ولی اشتباه می‌کردم و یکیش واقعاً ششصد بود یکیش واقعاً هفتصد. می‌دونم؛ به چیزهایی پیله می‌کنم که خب که چی.

۴۳. یه قابلمهٔ تفلون مربعی هم دیدیم که قیمت مناسبی داشت. اونم گرفتم. برادرم معتقده ویژگی جنس خوب گرون بودنشه. این چون گرون نبود می‌گفت نخر خوب نیست. ولی من نه به جنسش کاری داشتم نه قیمتش. آنچه دلمو برده بود مربعی بودنش بود. من عاشق ظرف‌های چهارضعلی‌ام. نمی‌دونم دلیل روان‌شناسیش چیه ولی آشپزی تو قابلمهٔ مربعی، یا پختن کیک تو قالب مربعی یا مستطیلی حس بهتری بهم میده. یه‌جور حس چارچوب داشتن و نظم. حس خوبِ موازی بودن با اضلاع چیزای دیگه. ولی گوشه نداشتنِ دایره احساس بی‌نهایتی و سردرگمی میده بهم.

۴۴. از اینایی که تو اینستا آشپزی یاد می‌دن و لای کوکوی سیب‌زمینی، پنیرپیتزا می‌ریزن یاد گرفتم که پنیر هم بریزم توش تا خوشمزه بشه. خوشمزه شد ولی نتیجهٔ بصریش خوب نشد. پنیر آب میشه و کوکو رو شل و آبکی می‌کنه و ریخت و قیافه‌ش به هم می‌ریزه.

۴۵. چهارتا باگت رو خشک و سپس پودر کردم. اینم از اینستا یادم گرفتم. ولی بقیه‌ش یادم نمیاد که این پودرو تو چی می‌ریختن یا چی تو این پودره می‌ریختن و به چه کاری میاد.

۴۶. مدرسه این روزا یا مجازیه یا کلاً تعطیله. وقتایی هم که حضوریه براشون کارگاه و اردو می‌ذارن و نمیشه درست و حسابی درس داد. 

شنبه کلاس‌ها مجازی بود و عملاً نمیشه تو شرایطی که خود بچه‌ها اعتراف می‌کنن حواسشون به درس نیست و مشغول کار دیگه‌ای هستن درس داد. درسشون رسیده به بخش حماسی. چندتا فیلم (انیمیشن) از ضحاک و فریدون و کاوه (داستان‌های شاهنامه) براشون فرستادم و خواستم خلاصه‌شو بنویسن. ظاهراً دوست داشتن و مفید بود. چهارشنبه هم که کلاً تعطیل شد. این هفته یه سه‌شنبه رو برای تدریسِ درست و درمون داشتیم که اونم یهو معاون اومد بچه‌ها رو برد کارگاه شخصیت‌شناسیِ دکتر فلانی. دو نفر از بچه‌ها که درس‌خون‌تر از بقیه هستن و تو المپیادهای مختلف شرکت کردن و اتفاقاً شعر هم میگن گفتن نمیشه تو کلاس بمونیم؟ به معاون گفتم میشه این دو نفر بمونن باهاشون برای المپیاد کار کنم؟ اجازه داد. خودم هم تمایلی به حضور تو اون کارگاه نداشتم. موندیم کلاس و گفتم خب از کجا شروع کنیم؟ چی دوست دارین بگم؟ گفتن از عروض و قافیهٔ انسانی شروع کنیم. اینا ریاضی بودن خودشون. وزن شعر گفتم. یه کم بعد نمی‌دونم بحث از کجا به کجا رسید که دیدم دارم مختصات کروی و مثلثات می‌گم بهشون. از تخته عکس نگرفتم ولی وقتی چندتا نکته هم راجع به فصل آینه‌ها و نور فیزیک می‌گفتم گفتن حتی تو خواب‌های آشفته و بی‌ربط و درهممون هم این صحنه رو نمی‌تونستیم تصور کنیم که معلم ادبیاتمون ریاضی و فیزیک درس بده. از هر دری حرف زدیم. فهمیدم خانوادهٔ یکیشون قصد مهاجرت داشتن و اینم قرار بود بره ولی یه اتفاقی افتاده و نشده. دوست داشتن شریف قبول بشن و مهاجرت کنن. هی ازم می‌پرسیدن خانوم، شما چرا نمی‌رین؟

۴۷. دنبال فیلم یا انیمیشن از داستان سهراب و گردآفرید بودم که اگه بازم کلاسا مجازی شد بفرستم براشون ببیننن. توی جست‌وجوهام رسیدم به یه فیلم سینمایی که محصول چهل پنجاه سال پیش تاجیکستانه. سکانس گردآفریدش مورد خاصی نداره (به‌جز اونجا که با سهراب دست می‌ده و پیمان می‌بندن! که البته بعدش گردآفرید می‌زنه زیر حرفش). این بخش نبرد سهراب و گردآفرید رو می‌تونم بفرستم براشون. سه چهار دقیقه بیشتر نیست. ولی کاملش که از ازدواج تهمینه و رستم شروع میشه و با مرگ سهراب و بعدشم تهمینه تموم میشه بیشتر از یه ساعته و هنوز فرصت نکردم کامل بیینم. تا خودم نبینم هم نمی‌تونم بفرستم براشون.

۲۹ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۳- از هر وری دری (قسمت ۶۰)

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

۱. در بدو ورودم به تبریز متوجه لقب جدیدش که روی در و دیوار و تابلوها نوشته بودند شدم: تبریز، بهشت ماندگار

۲. این خرماهای ۶۰۰گرمی و ۷۰۰گرمی مشکین فرق چندانی ندارن به‌لحاظ وزنی. ترازو ندارم دقیق حساب کنم ولی اندازهٔ جعبه‌ها و خرماها هم مثل همه. فقط سی چهل تومن اختلاف قیمت دارن.

+ وزن کردم. این پست را ببینید

۳. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شرکت در آزمون و امتحان دادنه. هر آزمونی؛ کنکور، استخدامی، امتحان نهایی، میان‌ترم، کوییز. هر چی. و یکی از چیزهایی که حالمو خوب می‌کنه نمرهٔ بالا گرفتن یا قبول شدن تو آزمون‌هاست. فرقی هم نمی‌کنه چه آزمونی. فکر می‌کردم آزمون جامع دکتری و آزمون استخدامی آخرین امتحانات زندگیم باشن و غمگین بودم از این بابت. تا اینکه با آزمون‌های ضمن خدمت آشنا شدم. فکر کن ملت پول می‌دن که یکی به جای اونا ضمن خدمت شرکت کنه، اون وقت من با ذوق می‌شینم پای آزمون آشنایی با قانون اساسی و احکام نماز و پدافند. عرض کردم که، فرقی نمی‌کنه چه آزمونی باشه. هفتهٔ پیش یه ضمن خدمت گذاشته بودن تحت عنوان پرورش حس مذهبی در نوجوانان. یه کتابی هم معرفی کرده بودن که سؤالا از اون بود. انصافاً کتاب خوبی بود ولی فرصت خوندن نداشتم. نخونده آزمون دادم و از بیست، یازده شدم. نمرهٔ قبولی ۱۲ بود و من تا چند روز حالم گرفته بود بابت این نمره. چند روز بعد اون آزمونو دوباره تکرار کردن و این دفعه ۱۹ شدم. انقدر خوشحال بودم که قابل توصیف نیست. یه ضمن خدمت دیگه هم بود راجع به مواد رادیواکتیو! اونم از بیست، هفده شدم و خوشحالم. فرهنگ نماز هم هجده از بیست. فی‌الواقع دوتا چیز می‌تونه یه جون به جونای من اضافه کنه: قبولی در آزمون (فرقی نمی‌کنه چه آزمونی) و تعطیلی.

۴. احساس و واکنش من نسبت به تعطیلات (تعطیلی به هر دلیلی اعم از ولادت و شهادت و سرما و آلودگی) به این صورته که از تعطیلی یکشنبه و دوشنبه ناراحت می‌شم (چون مدرسه نمی‌رم و صبح تا شب فرهنگستانم و ساعت کاریم با این دو روز پر میشه و اگه تعطیل بشن نمی‌تونم جبران کنم. البته کاری که اونجا انجام می‌دم رو می‌تونم تو خونه هم انجام بدم ولی دورکاری رو نمی‌پذیرن و باید همون‌جا ساعتم پر بشه). از تعطیلی سه‌شنبه و چهارشنبه خوشحال می‌شم، چون این دو روز مدرسه دارم و مدرسه رو دوست ندارم. تو فرهنگستان هم خبر خاصی نیست این دو روز. حالا اگه تعطیلی سه‌شنبه و چهارشنبه به‌صورتی باشه که مدرسه مجازی باشه و اداره‌ها هم باز باشه واکنشم مثل یکشنبه و دوشنبه میشه و خوشحال میشم که صبح تا عصرِ سه‌شنبه و چهارشنبه فرهنگستان باشم و ساعتامو پر کنم و کلاسامم از اونجا مدیریت می‌کنم. کارهای فرهنگستانم میارم آخر هفته خونه انجام می‌دم. شنبه‌ها هم چون دوتا جلسهٔ مهم و دوست‌داشتنی دارم ترجیح می‌دم مدرسه تعطیل باشه و اداره‌ها تعطیل نباشه. در مجموع ترجیحم اینه مدرسه‌ها همیشه تعطیل باشه.

۵. تو گروه معلم‌ها راجع به کلاس مثنوی که پنج‌شنبه‌ها خونهٔ رئیس برگزار میشه گفتم. یکی از آقایون که دانشجوی دکتری زبان‌شناسی بود و ابلاغش دبیری ادبیات بود ولی زبان انگلیسی درس می‌داد تمایل نشون داد که بیاد. پروفایلش عکس نداشت و به چهره نمی‌شناختمش ولی چند بار کلاس‌های مهارت‌آموزی رو اومده بود و دورادور می‌شناختمش. آدرس دادم و رفت. خودم اون هفته نرفتم و هفتهٔ بعدش که رفتم تازه فهمیدم کی بوده. هفتهٔ بعدش دوباره نرفتم و هفتهٔ بعدترش رفتم. اون ولی همهٔ جلساتو می‌رفت و حسابی با رئیس انس گرفته بود و حتی عکس یادگاری باهاش گرفته بود و گذاشته بود پروفایلش. یه کتاب هم رئیس بهش هدیه داده بود. این هفته وقتم آزاد بود و منم رفتم. بعد از جلسه گفت مسیرم فلان جاست و می‌تونم تا یه جایی برسونمتون. گفتم تا نزدیک‌ترین ایستگاه مترو که تو مسیرتون باشه میام. از وقتی سوار شدم هی خانم دکتر خانم دکتر خطابم کرد (که از نظر من و به‌قول توییتریا رِد فلگ محسوب میشه) و از کار و حقوق و اینا گفت. منم تو نقشه داشتم دنبال نزدیک‌ترین مترو می‌گشتم که هر چه سریع‌تر پیاده شم. داشت توضیح می‌داد که از شهر فرش یه سری لوازم خانگی گرفته و قسطاش دیگه داره تموم میشه که یهو گفتم همین‌جا پیاده میشم و تشکر کردم. گفت ای بابا. کو؟ گفتم ایناهاش ایستگاه مترو. دوباره گفت ای بابا. 

۶. یادمه یه بارم پای هم‌کلاسی اسبق رو به این کلاس‌های مثنوی باز کردم و بعد از کلاس منو تا دم خوابگاه رسوند و چون پرت و پلا نمی‌گفت دنبال نزدیک‌ترین ایستگاه مترو نبودم که سریع پیاده شم. ولی ایشونم یه سری رِد فلگ داشت.

۷. یه بارم دورهٔ ارشد با هم‌کلاسیا رفتیم کلاس مثنوی و اون موقع هم برگشتنی با دوتا از پسرا هم‌مسیر شدم. بچه‌های خوبی بودن تا اینکه یه بار یکیشون تو پیامش به جای شما نوشت تو. بعداً چند بار دیگه هم تکرار کرد این ضمیرو. همین حرکتش از نظر من رد فلگ محسوب می‌شد و باعث شد از لیست آدم‌های امن حذفش کنم.

۸. از این ترم باید هشت‌میلیون به دانشگاه جریمه بدم. سنوات دکترام تموم شده و هنوز دفاع نکردم.

۹. قبلاً ورود به دانشگاه با نشون دادن کارت دانشجویی بود. حدوداً یه ساله که گیت و دوربین گذاشتن، و از همون موقع من به این گیت‌ها مشکوکم و به‌نظرم فرمالیته‌ست و یه نفر می‌شینه دستی باز می‌کنه درا رو. احتمالاً هم حضورش برای چک کردن پوششه.

چون اولاً از من هیچ ثبت چشم و چهره‌ای انجام ندادن تا حالا ولی راحت رد میشم. پس شاید اگه غریبه هم بیاد بتونه رد بشه. چون منم فرقی با غریبه‌ها ندارم. ثانیاً عکس سامانهٔ گلستان در حد کیلوبایته و انقدر کیفیت نداره که با اون تطبیق بدن. ثبت چهره‌ای هم اگه از بعضیا انجام دادن احتمالاً فرمالیته بوده.‌ در همین راستا، یه بار ازشون پرسیدم آیا من که رد شدم تشخیص دادین کی هستم؟ گفتن بله اینجا نشون میده. گفتم خب نشونم بدین منم ببینم. گفتن الان قطعه سامانه. خب اگه قطعه چرا باز شد و رد شدم؟

ثالثاً پنج‌شنبه دانشگاه بودم. کسی اونجا ننشسته بود. و طبق انتظارم نباید گیت باز می‌شد و باز نشد. همون موقع یه دختر دیگه اومد رد بشه و برای اونم باز نشد. از در بزرگ که ماشینا رد میشن رد شدیم هردومون. یه بار دیگه می‌خوام ازشون بپرسم این گیت‌ها چجوری باز میشن.

+ پرسیدم. این پست را ببینید

۱۰. همون هفته که دکتر کاویانپور، استاد ادبیات دورهٔ کارشناسیم فوت کرد، دکتر چمران (برادر شهید چمران)، استاد درس اقتصاد دورهٔ کارشناسیم هم فوت کرد. هر دو درس و هر دو استاد رو دوست داشتم. از دکتر چمران فقط یه خاطره تو ذهنم مونده. یه بار که گوشیمو گذاشتم روی حالت ضبط که صداشو ضبط کنم و بعداً جزوه‌مو کامل کنم گفت ضبط نکنم. صداشو تا همون‌جا که گفته ضبط نکنم دارم. روی ضبط صداش حساس بود. می‌گفت اگه ضبط کنید نمی‌تونم راحت درس بدم. بنده خدا مطالب عادی اقتصاد رو می‌گفت و حاشیه نمی‌رفت، ولی دوست نداشت ضبط کنیم صداشو. وقتی خبر فوتشو شنیدم بعد از دوازده سیزده سال دوباره رفتم سراغ اون فایل صوتی چندثانیه‌ای که توش گفته بود ضبط نکنم و نکرده بودم.

۱۱. برادرم اغلب خونهٔ پدر عروسمونه و هفته‌ای شاید دو سه روز یا دو سه ساعت هم نبینمش. با اینکه خودمم صبح تا شب سر کارم و خونه نیستم که جای خالیشو حس کنم، ولی عمیقاً احساس تنهایی می‌کنم. و در شرایطی این احساس تنهایی رو دارم که هر روز حداقل با دویست نفر در ارتباطم.

۱۲. پارسال درخواست کارت پرسنلی آموزش‌وپرورشو دادم. یه سری مراحل طی کرد و چند ماه پیش به مرحلهٔ تحویل رسید. کارتم آماده بود ولی فرصت نمی‌کردم برم از اداره تحویل بگیرم. سه‌شنبه زنگ سوم بچه‌های تجربی رو برده بودن موزهٔ عبرت. به‌شوخی گفتم من خودم موزهٔ عبرتم دیگه، موزه برای چی؟ از فرصت استفاده کردم و رفتم کارتمو از اداره گرفتم و دوباره برگشتم مدرسه. نمی‌دونم کی و کجا به چه دردم می‌خوره این کارت ولی حس خوبی بهم می‌ده داشتنش.

۱۳. بدون اطلاع قبلی رفته بودم تبریز. وقتی رسیدم، نگفتم بیان دنبالم. مامان رو به این صورت غافلگیر کردم که صبح زنگ زدم گفتم پیک قراره نون بیاره و ازش خواستم تحویل بگیره. اینکه زنگ بزنم بگم پیک قراره چیزی بیاره عادی بود براش. به چندتا نونوایی سر زدم و به‌شدت شلوغ بودن اون وقت صبح. وارد یه سنگک‌فروشی (شایدم سنگک‌پزی) نزدیک خونه‌مون شدم. قبل از من چندتا خانم مسن نشسته بودن که یکیشون گوشاش سنگین بود. تو صف تکیا وایستادم. بعد از یک ساعت، و شاید حتی بیشتر، آقای نانوا پرسید چندتا می‌خوای؟ اگه بزرگ می‌خواستی باید پول دوتا نون رو می‌دادی. بزرگشم البته خیلی بزرگ نبود ولی مثل بقیه گفتم یه دونه بزرگ. اکثراً بزرگ می‌گرفتن و پول دوتا نون رو حساب می‌کردن. اشاره کردم که بعد از این خانوم‌ها هستم. اون خانومه که گوشاش سنگین بود نمی‌دونم چی شنید که گفت نههههه این دختره بعد از ما اومده. گفتم بله منم همینو گفتم؛ من بعد از شمام. دوباره نمی‌دونم چی شنید که اعتراض کرد که ما قبل از این دختره اینجا بودیم و یه ساعته نشستیم و این تازه اومده. البته منم یک ساعت و شاید بیشتر سر پا وایستاده بودم، ولی به‌نظر ایشون تازه اومده بودم. دیگه حرفی نزدم تا الکی دعوامون نشه. یه لبخند بسیار ملایم زدم که لااقل ببینه دعوا ندارم. با غر و بی‌اعصابی اومد نزدیک‌تر و زیر لب گفت دیر اومده و فلان. معنی اون فلان کلمه رو متوجه نشدم. اگر درست شنیده باشم گفت گرشلانر. مکالمه‌مون به زبان ترکی بود ولی نفهمیدم منظورشو. ما این فعل رو استفاده نمی‌کنیم و نشنیده بودم تا حالا. شاید منظورش این بود که دیر اومده، لبخند هم می‌زنه، عشوه میاد، ناز می‌کنه یا یه چیزی تو این مایه‌ها. گرش رو فکر کنم به چین پارچه می‌گن. شایدم به باز شدن چین پارچه می‌گن. خلاصه یه دونه سنگک نسبتاً بزرگ گرفتم و رفتم خونه مامانِ منتظرِ پیکو غافلگیر کردم. بعد با گوشیش به بابا زنگ زدم. از اونجایی که چندتا از سیم‌کارت‌های مامان به‌خاطر بسته‌های اینترنتش دست منه و گاهی هم از مکالمه‌شون استفاده می‌کنم، بابا تعجب نکرد. فکر کرد با اونا زنگ زدم. یه کم که حرف زدیم، گفتم به این شماره‌ای که باهاش زنگ زدم دقت کردی؟ دقت کرد و دید شمارهٔ اصلی مامانه و با تردید پرسید خونه‌ای؟ و غافلگیر شد. پرسیدم کی میای خونه؟ گفت داره می‌ره بازار برای عمه‌ها یه چیزی بخره. آدرس اونجایی که اون چیزه رو قرار بود بخرن رو گرفتم و خودمو بهشون رسوندم و اونا رم اونجا غافلگیر کردم. حین غافلگیری فیلم هم گرفتم گذاشتم اینستای فامیل. بعد به قصد خرید کفش یه چرخی تو بازار زدم و شبانگاه برگشتم خونه دیدم همسایهٔ قدیمیمون (سارا خانوم اینا که معروف حضور خوانندگان قدیمی هستن) دارن میان احوالپرسی. اونا هم از دیدنم خوشحال شدن. همهٔ این اتفاقات یکشنبه افتاد. یکشنبه‌ای که نرفتم فرهنگستان و خودم به خودم مرخصی دادم.

۱۴. فرداش که دوشنبه باشه صبح از فرهنگستان زنگ زدن برای یه کاری. گفتم نیستم و کاره موند برای هفتهٔ بعد. ظهر با مامان و خالهٔ شمارهٔ ۱ رفتیم خونهٔ خالهٔ شمارهٔ ۲. ولی از اونجایی که اونا پست اینستا و فیلم غافلگیر کردن عمه‌ها رو دیده بودن غافلگیر نشدن. ولی خوشحال شدن. از اونجا هم رفتیم یه جای دیگه که شام دعوت بودیم و از اونجا هم رفتیم دیدن پسرعمهٔ پدربزرگم! که بنده خدا زن و پسرشو تو کرونا از دست داده بود و این چند وقته مدام سراغ خونهٔ پدربزرگم اینا رو می‌گرفت که بره اونجا تجدید خاطره کنه. گفتم یه سر بریم دیدنش که خوشحالش کنیم. خیلی خوشحال شد. بنده خدا تو گذشته گیر کرده بود. ما رو می‌شناختا، ولی همه‌ش از گذشته‌ها می‌گفت. دخترش اینستامو نداشت و خبر نداشت برادرم ازدواج کرده. همون‌جا همدیگه رو دنبال کردیم و الان مثلاً از همدیگه خبر داریم.

سه‌شنبه صبح هم یه سری کار شخصی داشتم و بعدشم خبر رسید که همسر کریم بنا فوت کرده. کریم بنا هم مثل سارا خانوم معروف حضور خوانندگان قدیمی اینجا هست. سه‌شنبه تا عصر منتظر بودم یکی بلیت قطارشو پس بده من بگیرم، ولی استردادی نداشتن و دیگه قرار شد شب با اتوبوس برگردم تهران. از یکی از شیرینی‌فروشی‌های قدیمی و معروفمون یه جعبه شیرینی قرابیه هم برای رئیس گرفتم. از سال ۹۹ که ارشدمو به‌خاطر کرونا مجازی دفاع کردم گفته بود قرابیه بیار و نبرده بودم. خودش یادش رفته بود ولی من یادم بود.

۱۵. دوست داشتم بیشتر بمونم تبریز، ولی چهارشنبه دوتا کلاس داشتم. در واقع چهارتا کلاس داشتم که استثنائاً اون روز زنگ اول و آخر با من نبودن. می‌تونستم با مدرسه صحبت کنم و بگم بلیت پیدا نکردم یا نمی‌تونم بیام یا یکی از معلما رو جایگزین کنم. ولی درخواست کردن، اونم برای یه همچنین موضوع کم‌اهمیتی سختمه. کلاً درخواست و خواهش و منّت‌های احتمالی بعدشو دوست ندارم. کلاسم نه‌ونیم شروع میشد. یه موقعی رسیدم تهران که برای خونه رفتن و از اونجا به فرهنگستان رفتن دیر بود. برای مستقیم به فرهنگستان رفتن هم زود بود. از طرفی، رئیسو شنبه‌ها می‌بینم و اون روز چهارشنبه بود. چون شنبه‌ها صبح مدرسه دارم، فکر کردم اگه شیرینی رو ببرم خونه، شنبه دوباره باید ببرم مدرسه و از مدرسه ببرم فرهنگستان. لذا مستقیم رفتم فرهنگستان و گذاشتمش تو یخچالِ اونجا که شنبه ببرم براش. وسایلم هم گذاشتم اتاقم و صبونه خوردم و رفتم مدرسه. بعد با کلاسی که دو سه نفر اومده بودن مواجه شدم. کارد می‌زدی خونم درنمیومد. هم به این دلیل که بلیت‌های وسط هفته گرون‌تر بودن و من به‌خاطر اینا وسط هفته برگشته بودم تهران، هم به‌خاطر اینکه هنوز از دیدن خانواده سیر نشده بودم هم به‌خاطر کسر ساعت‌های فرهنگستان. اگه معاون اطلاع می‌داد کسی نیومده، می‌موندم فرهنگستان. دلیل غیبتشون هم این بود که چهارشنبه بین‌التعطیلین بوده. نه می‌شد درس داد، نه می‌شد این دو سه نفرو به حال خودشون رها کرد. گفتم بشینن برای جشنوارهٔ نوجوان سالم مطلب بنویسن. ولی زنگ بعدی غایب نداشتیم و درس دادم. زنگ آخر هم یه روان‌شناس اومد براشون کارگاه شخصیت‌شناسی برگزار کرد. انتظار داشتم زنگ آخرو اجازه بدن من برم فرهنگستان، ولی گفتن معلما هم باید تو کارگاه شرکت کنن.

۱۶. به شاگردام گفتم هر کی انشاهاشو تو وبلاگ بنویسه مستمرشو ۲۰ می‌دم. اسم وبلاگ هم به گوششون نخورده بود چه برسه به اینکه داشته باشنش. برای اینکه از لینک وبلاگ‌های برتر بیان به اینجا نرسن، بلاگفا رو معرفی کردم بهشون. و با اینکه گفتم می‌تونن به اسم مستعار بنویسن ولی اسم و آدرس وبلاگ نام و نام خانوادگیشونه. تو قسمت پروفایل هم نوشتن کدوم مدرسه هستن. آدرسشونو نمی‌دم بهتون ولی شاید بعداً یه چندتا اسکرین‌شات از مطالبشون گذاشتم. براشون کامنت هم می‌ذارم انگیزه بگیرن برای نوشتن. نوشته‌هاشونم ویرایش می‌کنم. هر چند خودم تا آخر لیسانس ویرایش بلد نبودم.

۱۷. چند روز دیگه وبلاگم هفده‌ساله میشه! کی تو انقدر بزرگ شدی آخه؟

۱۳ نظر ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۲- از عاشورا تاکنون نتبریزیده‌ام ۲

شنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۰۹ ب.ظ

سه‌شنبه ۲۵ دی (روز پدر) تعطیل بود. دوست داشتم از این تعطیلی استفاده کنم و برم تبریز. بچه‌ها تا آخر دی امتحان داشتن و کلاس‌ها هم قرار بود از بهمن شروع بشه. معلما هم هفته‌ای دو سه روز مراقبت داشتن. فردای روز پدر که چهارشنبه باشه هم چون روز سوم اعتکاف بود گفته بودن امتحان نگیرین. چهارشنبه نه امتحان داشتن نه کلاس، ولی معاون مدرسه گفت باید بیایید مدرسه و کلاس‌ها رو برگزار کنید. رفتم دیدم از هر کلاس فقط دو سه نفر اومدن که اونا هم زنگ زدن از والدینشون اجازه گرفتن و برگشتن خونه. از معلما هم فقط دو سه نفر اومده بودن. برای سومین بار رودست خوردم و بی‌تجربگی کردم. بار اول فردای سیزده‌بدر بود که کشوندنمون مدرسه و نتونستم تو مراسم فرهنگستان شرکت کنم و دانش‌آموزان هم نیومده بودن مدرسه. الکی وقتم هدر رفت و کلی هم هزینهٔ رفت‌وآمدم شد. بار دوم روز اردو بود که گفتن معلما هم حتماً باید بیان و با اینکه فرهنگستان کار داشتم رفتم اردو و دیدم از معلما فقط دو سه نفر اومدن. اون روزم وقتم هدر رفت. بار سوم هم حالا که بی‌خودی رفتم دیدم کسی مدرسه نیست.

سه‌شنبه، ۹ بهمن (عید مبعث) هم تعطیله و تصمیم داشتم این دفعه دیگه برم خونه. ولی چون تصمیمم قطعی نبود بلیت نگرفته بودم. وقتی هم که تصمیمم قطعی شد دیدم بلیت نیست. همه‌شون فروش رفته بودن. گزینهٔ اگر موجود شد به من اطلاع بدید رو فعال کرده بودم. امروز بعد از مدرسه، تو مسیر فرهنگستان پیام اومد که کاربر گرامی علی بابا، قطار ۶ بهمن تهران تبریز موجود شد. گویا یه نفر بلیتشو پس داده بود. ساعت حرکتش ساعت ۱۸:۴۰ بود. وسط خیابون قبل از اینکه یکی دیگه بخره خریدمش.

امروز راجع به معادل تگ و منشن و فالوبک و چندتا اصطلاح دیگه بحث کردیم. یه برنامه‌ای هم اومده بود برای اسمش مجوز بگیره. کارش پیدا کردن سرویس‌های بهداشتی توی نقشه بود. نمی‌تونم اسمشو بگم ولی بامزه بود و مجوز هم گرفت. هفتهٔ پیشم اسم مستعار یه خواننده رو آورده بودن. به اونم مجوز دادن و اسم اونم نمی‌تونم بگم بهتون. گوگل کردیم ببینیم سبکش چجوریه و یکی از آهنگاشم پخش کردیم تو جلسه. 

رئیس برای بار دوم تأکید و توصیه کرد ازدواج کنم. بعد دقت کردیم دیدیم تقریباً تمام کارمندان و پژوهشگران و استادان یا مجردن یا طلاق گرفتن:|

امروز تو جلسه هی به ساعت نگاه می‌کردم و نگران بودم نرسم به قطار. نماز ظهرمم نخونده بودم. نمی‌تونستم هم از اونجا مستقیم برم راه‌آهن. باید برمی‌گشتم خونه و یه چیزایی برمی‌داشتم. رئیس متوجه اضطرابم شد و بهش گفتم دو ساعت دیگه بلیت دارم. وسط جلسه گفت پاشو برو و پا شدم اول بدوبدو رفتم نمازخونه نمازمو خوندم، بعد بدوبدو رفتم خونه و ناهار خوردم و شام برادرمو آماده کردم و پالتوی بابا رو که سری قبلی یادش رفته بود ببره تبریز و ظرفای خالی مامانو گذاشتم تو کوله‌م و پنج‌ونیم راه افتادم سمت راه‌آهن. برادرم هنوز برنگشته بود و فرصت نشد ازش خداحافظی کنم. و دلم براش تنگ شد. 

شش‌ونیم رسیدم راه‌آهن و بدوبدو رفتم نمازخونه و نماز مغربمو خوندم و ۳ دقیقه به حرکت قطار سوار شدم. چون ساعت حرکتش یه ساعت بعد از اذان بود، دیگه قرار نبود برای نماز مغرب نگه‌دارن. باید می‌خوندیم و سوار می‌شدیم.

دوشنبه نرگس دفاع داره و دوست داشتم تو جلسهٔ دفاعش باشم، ولی بیشتر از شش ماهه تبریز نرفتم و دلم برای خونه و خانواده تنگ شده و بین دفاع نرگس و تبریز، تبریزو انتخاب کردم.

با اینکه هزاران کار عقب‌افتاده دارم که برای انجام همه‌شون لپ‌تاپم و اطلاعات توش لازمه، لپ‌تاپمو گذاشتم تهران بمونه. می‌خوام چند روز کار نکنم ببینم کار نکردن چجوریه.

به مامان و بابا نگفتم می‌رم تبریز و به برادرم هم گفتم رفتنمو لو نده که صبح غافلگیرشون کنم.

بلیت برگشت نگرفتم هنوز. البته نیست که بگیرم. یکشنبه و دوشنبه کلاس ندارم و فرهنگستان هم می‌تونم نرم و سه‌شنبه هم تعطیله و چهارشنبه هم فقط دوتا کلاس نگارش دارم که می‌خوام با مدیر صحبت کنم و نرم که تا جمعه بمونم تبریز. ببینم چی پیش میاد.

+ از عاشورا تاکنون نتبریزیده‌ام ۱

۷ نظر ۰۶ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۸- از هر وری دری (قسمت ۵۷)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۴۰۳، ۰۴:۱۵ ب.ظ

۱. به‌واقع دلم برای وقتایی که پستام عنوان خاص‌تر و مشخصی داشتن یا به‌صورت جمله و حاوی پیام بودن و این‌جوری از هر وری دری نبودن تنگ شده.

۲. امتحانات نوبت اول از این هفته شروع شده و دی‌ماه فقط مراقبت داریم و کلاس و تدریس تعطیله. خوشحالم از این بابت. این هفته یه دونه مراقبت داشتم که با یکی از همکارا جابه‌جا کردم به‌خاطر سفرمون به مشهد، برای مراسم عقد برادرم.

۳. شب آخری که مشهد بودیم، موقع رد شدن از زیر یه درختی، یکی از پرنده‌های روی شاخه‌ها روی سرم خرابکاری کرد. می‌گن خوش‌شانسی میاره و اگه برای کسی یه همچین اتفاقی بیفته خوشبخت میشه و به‌زودی یه خبر خوب می‌شنوه. چند روزه منتظرم و خبری نیست. 😭

۳.۵. خدایا یه قند چیه که تو دل ما آب نمی‌کنی؟!

۴. یه ماهه چندتا دونه بادمجون گوشهٔ یخچال مونده. هی به مامان گفتم تا اینجایین یه چیزی باهاش درست کن، ولی فرصت نشد. دیشب برداشتم کبابشون کردم اولین میرزاقاسمی عمرمو درست کنم. بعد یادم افتاد امروز وقت دندون دارم و اینم سیر داره و زشته. نگه‌داشتم برای امروز. قبلاً یه بار از دانشگاه میرزاقاسمی گرفتم و دوست نداشتم. انقدر بد بود که مجبور شدم دور بریزم. اولین غذایی بود که دور می‌ریختم. الان که پستو می‌نویسم از دندون‌پزشکی برگشتم و میرزاقاسمیه رو درست کردم، ولی تمایلی به خوردنش ندارم. همچنان به‌نظرم دوست‌نداشتنیه.

۵. در رابطه با بادمجون یه چیزی یادم افتاد. من اکثر خریدامو یا حتی میشه گفت همهٔ خریدامو اینترنتی انجام می‌دم. یه بار که مامان تهران بود، استثنائاً باهم رفتیم میوه و سبزی رو به‌صورت حضوری بگیریم. در زبان ترکی به گوجه‌فرنگی بادمجون قرمز می‌گن و به اون بادمجونی که شما بادمجون می‌گین هم بادمجون مشکی می‌گن. تو مغازه مامانم یهو از مغازه‌دار پرسید این بادمجوناتون چنده؟ اونم هاج و واج نگاه به دور و برش کرد و گفت بادمجون نداریم که. منم که خنده‌م گرفته بود گفتم منظور مامانم این گوجه‌فرنگیاست. ما به اینا هم بادمجون می‌گیم.

۶. مدرسه به‌مناسبت روز زن یه مبلغی به حساب معلما (به‌جز من) ریخته. وقتی تو گروه اعلام کردن و تشکر کردن فهمیدم. حالا چرا به‌جز من؟ شاید شماره کارت منو ندارن یا شایدم به‌مناسبت روز زن و مادر بوده و من چون مجردم و زن و مادر نیستم بی‌بهره موندم! ولی مدرسه‌های پارسال بدون استثنا به همهٔ معلما یه هدیهٔ کوچیک داده بودن.

۷. در اهمیت ندادن به انشا همین بس که اون مسئولی که نمره‌ها رو بهش تحویل می‌دیم تا تو کارنامه ثبت کنه زنگ زده می‌گه مستمر انشاها رو همه رو بیست بدیم؟ انتظار داشتن پایان‌ترم هم نگیرم، ولی گرفتم.

۷.۵. ابتدای سال نمره‌های نگارش همه رو از مدرسه گرفتم ببینم کی انشاش خوبه کی ضعیفه؛ دیدم همه بیستن. ولی سر کلاس، همونایی که بیست بودن، بلد نیستن دو خط مطلب بنویسن.

۸. اون روز که داشتیم می‌رفتیم خونهٔ عروسمون که براش کادوهای بله‌برون ببریم (چند روز قبل از یلدا)، ترافیک بود. ماشینا همین‌جوری به ردیف بودن و میلی‌متری حرکت می‌کردن. یه موتوری از کنارمون رد شد و در عقب ماشین جلویی رو باز کرد و گوشی رو از دست خانومی که تو ماشین بود گرفت و فرار کرد. اون لحظه دست همه‌مون گوشی بود و در ماشینمونم قفل نکرده بودیم. انقدر صحنه ترسناک بود که گوشیامونو گذاشتیم تو و درا رو قفل کردیم و در حیرت و شوک فرورفتیم. 

۸.۲۵. دیشب داشتم خواب می دیدم گوشی ما رو زدن.

۸.۵. همچنان برام عجیبه که چرا انقدر کم خواب می‌بینم یا کمتر یادم می‌مونه در مقایسه با زمانی که تبریز بودم.

۹. با تأخیر یلدا رو بهتون تبریک می‌گم. اون آهنگِ معروف آخ تو شب یلدای منی رو شنیدین؟ در راستای همون آهنگ عارضم خدمتتون که من شب یلدای کسی نیستم. نهایت بتونم صبح شنبهٔ کسی باشم.

۱۰. اگه یه روز رئیس محل کار دومم عوض بشه منم از اونجا می‌رم. فی‌الواقع تنها دلخوشیم ایشونه که محبت دوطرفه بینمون برقراره و بارها این محبت و لطفشون رو به من ثابت کردن. ولی یه چیزایی دست ایشون نیست و مربوط به امور مالی و اداریه. مثل حقوق و امکانات. بهونه‌شون برای کم کردن حقوقم این بود که تو از آموزش‌وپرورش هم حقوق می‌گیری و ساعت کاریتم که شناوره. پس کم می‌کنیم حقوقتو. مشمول امتیازها و مزایایی که به بقیه می‌دن (مثل عیدی و یلدایی و هدیهٔ روز زن و مرد و غیره) هم نمیشم چون نیروی غیرتمام‌وقتم. البته طبق قرارداد، من هم تمام‌وقتم (ولی به‌صورت شناور). هر ماه ۱۴۳ ساعت و حتی بیشتر اونجام. چند وقت پیشم اومدن در اقدامی عجیب، من و احتمالاً چند نفر دیگه رو از کانال اطلاع‌رسانیشون حذف و بلاک کردن. چند روز پیش که رفتم حضوری قضیه رو پیگیری کردم، بعد از کلی پاس‌کاری که این ارجاع داد به اون و اون به این، بالاخره گفتن اون کانال برای تمام‌وقت‌هاست. گفتم خب من الان از کجا در جریان تعطیلی و تغییر ساعت کاری قرار بگیرم؟ منم دو روز در هفته، مثل بقیه از صبح میام. گفتن به همکارات بگو اطلاع‌رسانی‌ها رو برات بفرستن. با یه برخورد محترمانه و مؤدبانه هم نگفتن اینو. بعد چند روز یه کانال اطلاع‌رسانی هم برای ماها ساختن و اسمشو گذاشتن اطلاع رسانی کارکنان غیر تمام وقت. بدون رعایت نیم‌فاصله. اینکه بین پژوهشگرها یه همچین فرق‌هایی می‌ذارن آزاردهنده‌ست و اینه که می‌گم رئیس بره منم می‌رم. ولی از این زاویه هم میشه به ماجرا نگاه کرد که اشتغال‌زایی شده و الان یه نفر برای ادارهٔ کانال تمام‌وقت‌ها مشغول به کاره و یه نفر برای ادارهٔ کانال غیرتمام‌وقت‌ها.

یکی از همکارا می‌گفت احتمالاً می‌خوان نیروی پاره‌وقت از کرورکروری که به حساب‌های بن‌کارت بقیه واریز میشه، خبردار نشن. قبلاً که تو کانالشون بودم دیده بودم که یه تومن، دو تومن به یه مناسبتی می‌ریزن به حساب بن‌کارت رسمی‌ها و اطلاع‌رسانی می‌کنن.

۱۱. یه هفته‌ست به مسئول تعمیرات می‌گم قفل کشومو درست کنه. آخر سر اومده میگه قفل نو نداریم. می‌گم بخرید. می‌گه بودجه نداریم. چندتا از لامپ‌های اتاق هم سوخته. برای اونم بودجه ندارن. گفت یه درخواست بنویس برای رئیس گروهتون. گفتم پنج‌تا قفل خوبه بنویسم که کشوهای دیگه رو هم تعمیر کنید؟ تو اتاقمون بیست‌تا قفل خراب داریم. گفت همین یه دونه رو هم بعیده قبول کنن بخرن.

۱۲. دیدین میگن فلان چیز همه چیزه؟ ینی چیزای دیگه در برابر فلان چیز، هیچه. از وقتی با این دندون‌پزشک آشنا شدم به این نتیجه رسیدم که اخلاق و ادب همه چیزه. هر بار که رفتم پیشش، پاسخگو نبودن پذیرش و برخورد منشی و دستیار انقدر بد و غیرمحترمانه بود که تا مرز شکایت به رئیس بخش هم پیش رفتم ولی وارد مطب که می‌شدم، عذرخواهی و ادب دکتر آبِ روی آتیش بود.

۱۳. هر بار می‌رم دندون‌پزشکی، دکتر وضعیت ازدواجمو می‌پرسه و بعد تشویقم می‌کنه به ازدواج. سری قبلی گفت پس کی عروس میشی؟ گفتم هنوز خودم عروس نشدم ولی این هفته به مقام خواهرشوهری نائل اومدم. کلی تبریک گفت و تأکید کرد خودم هم عروس شم. بعد گفت هر موقع ازدواج کردی خبرشو بهم بده.

۱۴. نوشته بود تو زندان وقتی یکی خیلی خوب و بامعرفته بهش میگن میشه باهاش ابد کشید. با یکی ازدواج کنید که بشه باهاش ابد کشید. 

۱۵. هفتهٔ پیش که برای روکش دندونم رفته بودم، صحبت فرهنگستان شد و با دکتر راجع به سخنرانیم حرف زدیم. گفت عکسی فیلمی چیزی از سخنرانی داری؟ نداشتم. این هفته که رفتم پیشش، کتابچهٔ سخنرانی‌ها که چکیدهٔ متن منم توش بودو براش بردم. به‌علاوهٔ یه کتاب کوچیک با عنوانِ چرا واژه‌گزینی ضرورت دارد. صفحهٔ اولش نوشتم تقدیم به دکتر فلانی و اسم و شماره‌م هم نوشتم. کار دندونم که تموم شد گفت منم هفتهٔ دیگه یه چیزی برات میارم که تا آخر عمرت هر موقع نگاش کنی یاد من بیفتی. 

چیزی که دیدنش تا آخر عمر منو یاد دکتر می‌ندازه یا قاب عکسیه که بزنم رو دیوار یا شوهره 😂

۱۷ نظر ۰۶ دی ۰۳ ، ۱۶:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۷- تعطیلات

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

یکشنبه و دوشنبهٔ هفتهٔ پیش مدارس تهران به‌علت آلودگی هوا مجازی شد. یکشنبه و دوشنبه مدرسه نمی‌رم و فرقی به حالم نکرد، ولی خوشحال شدم که جلسهٔ یکشنبه‌م با استاد مشاورم کنسل (لغو) شد. اگر جلسهٔ دوشنبه‌م با استاد راهنمام هم کنسل می‌شد خوشحال‌تر می‌شدم، ولی نشد.

سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود تعطیل نشد. زنگ آخر صدام گرفته بود و به‌سختی نفس می‌کشیدم. ظهر تا عصر هم فرهنگستان بودم. لپ‌تاپم هم فرهنگستان بود. قرار بود چهارشنبه برش گردونم خونه. ظهر گفتن فردا که چهارشنبه باشه مدارس و اداره‌ها تعطیله. کیف لپ‌تاپو روز قبلش که دوشنبه باشه برده بودم خونه که چهارشنبه ببرم فرهنگستان و لپ‌تاپو بذارم توش بیارم. فکر تعطیلی چهارشنبه رو نکرده بودم. کیف نداشتم. پیچیدمش لای شال و گذاشتمش تو کیسه! و برگردوندم خونه که کارامو تو خونه انجام بدم. شب، سرفه‌ها و تنگی نفسم بیشتر شد.

چهارشنبه، هم مدارس هم اداره‌ها (فرهنگستان) کلاً تعطیل شد. مجازی هم نشد. کلاً تعطیل. خونه موندم که استراحت کنم و ورقه‌های امتحان میان‌ترم شاگردامو تصحیح کنم. ظهر مامان و بابا اومدن. سرماخوردگیم شدیدتر شد. رفتم بیمارستان.

پنج‌شنبه هم تعطیل شد. کلاس‌های پودمان پنج‌شنبه هم تعطیل شد و با خیال راحت به بله‌برون رسیدم. پنج‌شنبه بله‌برون برادرم بود.

جمعه به تصحیح اوراق ادامه دادم و خودمو برای سخنرانی شنبه آماده کردم.

شنبه تو فرهنگستان سخنرانی داشتم. به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. مدرسه هم داشتم. نه می‌تونستم زمان سخنرانی فرهنگستان رو جابه‌جا کنم، نه می‌تونستم برنامه‌مو با معلمای دیگه جابه‌جا کنم و نرم مدرسه. تصمیم گرفتم از هر چهارتا کلاسم امتحان انشا بگیرم. این‌جوری فقط به یه نفر نیاز داشتم که مراقب بچه‌ها باشه. مراقب هم پیدا نکردم. 

شنبه تعطیل نشد. سخنرانی فرهنگستان ساعت ۱۰ بود. ۷ صبح رفتم مدرسه تا یه راهی پیدا کنم. ظرفیت سالن آزمون هفتاد هشتاد نفره. خوشبختانه اون روز کلاس‌های دیگه زنگ اول و دوم امتحان شیمی و زنگ سوم و چهارم امتحان زبان داشتن. بچه‌ها رو فرستادم سالن و از معلم‌های شیمی و زبان خواستم مراقب بچه‌های منم باشن. برگشتم فرهنگستان. متن سخنرانیمو آماده کردم و یه ساعتی تمرین کردم. صدام همچنان گرفته بود. با ماسک سخنرانی کردم. وسط عرایضم برق رفت. منتظر موندیم برق اضطراری رو وصل کنن. سخنرانی به خیر گذشت. برگشتم مدرسه و برگه‌های انشا رو تحویل گرفتم و نمرات و ورقه‌های میان‌ترم ادبیات رو تحویل دادم. دوباره برگشتم فرهنگستان. هوا سرد بود و آلوده. شنبه تا عصر جلسه داشتم. اصلاً قشنگیِ شنبه به همین جلسه‌هاشه.

یکشنبه و دوشنبه مجدداً مدارس تعطیل شد. اداره‌ها هم. این بار به‌علت سرما. تعطیلی مدرسه همچنان فرقی به حالم نکرد، ولی تعطیلی فرهنگستان و خونه موندنم از این منظر که هنوز سرفه می‌کنم و بی‌حالم و نیاز به استراحت دارم خوبه. از این منظر که مامان و بابا تهرانن و می‌تونم بیشتر پیششون باشم هم خوبه. ولی از اونجایی که قراردادم با فرهنگستان ساعت مشخصی در ماهه، این تعطیلی‌ها به ضررمه، چون‌که فرصت پر کردن اون ساعت مشخص رو از دست می‌دم. حالا یا باید روزهای دیگه بیشتر بمونم، یا از حقوقم کسر میشه.

دوشنبه که فردا باشه هم سخنرانی داشتم. در دانشگاه و همچنان به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. که خوشبختانه دانشگاه‌ها تعطیل شد و سخنرانیم به روز دیگری موکول شد. چرا خوشبختانه؟ چون مطلب و اسلاید آماده نکرده‌ام هنوز. چون سرماخوردگیم خوب نشده هنوز.

چهارشنبه قراره تو فرهنگستان طی مراسمی از یه سریا تقدیر کنن و منم جزو اون یه سریام. چهارشنبه کلاس هم دارم و باید برم مدرسه. مثل شنبه تصمیم دارم از کلاس‌های چهارشنبه هم امتحان انشا بگیرم و مراقبتشونو بسپرم به یکی از همکارا. شاید چهارشنبه هم تعطیل بشه. شاید مجازی بشه. کاش بشه.

۱۴ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۶- از هر وری دری (قسمت ۵۶)

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ

۱. سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود ولی مدارس و اداره‌ها تعطیل نشد. سه‌شنبه نزدیک ظهر صدام گرفته بود. کلاس زنگ آخرو به‌سختی مدیریت کردم. وقتی رسیدم فرهنگستان صدام رسماً داشت قطع می‌شد. شب اعلام سرماخوردگی کردم. 

۲. چهارشنبه ظهر مامان و بابا اومدن تهران و شب با بابا رفتم بیمارستان. اونجا هم آزاد حساب کردن (چون با تأمین اجتماعی قرارداد نداشتن) و هزینهٔ ویزیت و سرم و چندتا قرص سرماخوردگی شد یه تومن.

۳. امروز بله‌برون امید بود. به میمنت و مبارکی برادرم نصف دینشو کامل کرد و من امشب به مقام خواهر شوهری نائل اومدم.

۴. یکی از دانش‌آموزان مدرسهٔ پارسال بهم پیام داده که دلمون براتون تنگ شده و برگردید و این معلم جدید سخت‌گیره و اذیتمون می‌کنه و فلان. بعد از انتقالی من مدرسه‌شون یه مدت بی‌معلم بود، تا اینکه با انتقال یه بنده خدایی از یه استان دیگه موافقت کردن و اومد جای من. مثل اینکه تو امتحان زیاد سؤال میده و یه تعداد از بچه‌ها شاکی شدن. به اون دانش‌آموز گفتم منم دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده. و در ادامه افزودم: وقتی تعداد سؤال‌ها زیاده، به نفع شماست؛ چون اگه بلد نباشید نمرهٔ زیادی ازتون کم نمیشه. برای معلمتونم سخته این همه سؤال و ورقه رو تصحیح کنه. اتفاقاً باید ازشون تشکر هم بکنید. ایشون هر کاری هم بکنن، مطمئن باشید خیر و صلاح شما رو می‌خوان و نتیجه به نفع شماست.

۵. به اون دانش‌آموزی که شماره‌مو خواسته بود هم گفتم شما هر موقع به من پیام بدی جواب می‌دم. آی‌دی‌م همینه. تغییرش نمی‌دم. شماره‌م هم ایشالا هر موقع دانشجو شدی می‌دم بهت. گفت بی‌صبرانه برای دانشجو شدنم لحظه‌شماری می‌کنم.

۶. پارسال متوسطهٔ اول درس می‌دادم. پای بیشتر برگه‌های امتحان یادداشت و نامه برای معلم بود. یه سریاشون تشکر می‌کردن، یه سریاشون دلیل و بهانه میاوردن برای درس نخوندن و یه سریاشونم در مورد سؤالات نظر می‌دادن که این چه سؤالیه و سخته. امسال متوسطهٔ دوم دارم و اینا از اون کارا نمی‌کنن. از مجموع ۲۰۰تا ورقه‌ای که این هفته تصحیح کردم فقط یه مورد از انسانیا بود که برام یادداشت گذاشته بود. نوشته بود ممنون که تو کلاس انقدر صبورید. یه کلاس ناآرام و بسیار ضعیف دارن که اغلبشون انگیزه‌ای برای درس خوندن ندارن. انسانی‌ان. روالشون اینجوریه که تجربیا می‌خوان دکتر شن و ریاضیا می‌خوان مهندس شن. انسانیا هم چون ریاضی و زیستشون خوب نبوده اومدن انسانی و هدفی ندارن و هر چه پیش آید خوش آید. منم در جوابش نوشتم صبر شما (دانش‌آموزان خوب کلاسشون) بیشتره چون من هفته‌ای یکی دو بار می‌بینمتون ولی شما هر روز تو اون کلاسی. و باید تحمل کنی.

۷. می‌فرماید:

«به خطّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل

به دستِ شاه‌وشی ده، که محترم دارد!»

تمام حرف همین است دوستان. دل به کسی باید سپرد، که قدر و قیمتِ آن بداند.

۱۶ نظر ۲۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۳- از هر وری دری (قسمت ۵۴)

جمعه, ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ

۱. دو سه هفته پیش مامان رفته بود مشهد. برگشتنی (قیده؛ یعنی وقتی داشت برمی‌گشت تبریز) رفتیم راه‌آهن و آوردیمش خونه (تهران). یه هفته بعدشم بابا اومد تهران و خونه‌مون گرم شد. هم به‌لحاظ ادبی و استعاری گرم شد، هم بخاری و شومینه رو راه‌اندازی کردن و واقعاً گرم شد. امروز صبح برگشتن تبربز و غمگینم.

۲. یکی از دندونام که قبلاً پر (ترمیم) شده بود دو ماه پیش شکست و منتظر فرصت مناسب بودم یا برم تبریز پیش دکتر خانوادگیمون یا یه دکتر خوب تو همین تهران پیدا کنم. از اونجایی که شنبه تا چهارشنبه سر کارم، پنج‌شنبه رو برای این کار انتخاب کردم. ده سال پیش، چند بار درمانگاه دانشگاه اسبقم رفته بودم و از کار دکتر اونجا راضی بودم ولی اسمش یادم نبود و بعید هم بود پنج‌شنبه‌ها باشه. نسبت به دکترهای درمانگاه دانشگاه فعلیم هم شناخت نداشتم. دو هفته پیش، پنج‌شنبه وسط کلاس‌های پودمان بدون تحقیق قبلی پا شدم رفتم یه جایی که حالا مهم نیست کجا. خوشبختانه از شانسم اون ساعتی که من رفتم شیفت یه دکتر مسن و باتجربه بود و با خیال راحت دندونامو سپردم بهش (با عرض پوزش از دکترهای جوان و بی‌تجربه، بابت بی‌اعتمادیم).

۳. بیمهٔ دانا شش تومن از هزینهٔ دندون رو می‌ده ولی من چون پارسال موقع استخدام فرم بیمهٔ تکمیلی رو پر نکردم آزاد حساب کردن. وقتی می‌خواستم نوبت بگیرم منشی پرسید استخدامی؟ گویا هزینهٔ معانیهٔ استخدامیا با غیراستخدامیا فرق داشت. گفتم آره. من این آره رو برای این گفتم که در حال حاضر استخدامم و اونم با این نیت پرسید که برای تکمیل مدارک استخدامم اومدم. هزینه رو اشتباه حساب کرد و دردسر شد. یه ساعت علافم کردن و یه عذرخواهی هم نکردن. آخرشم دقیقاً اون مبلغی که باید برمی‌گردوندن رو برنگردوندن.

۴. دکتر گفت اول عکس بگیر و گرفتم و معاینه کرد و گفت علاوه بر اینی که شکسته و عصب‌کشی می‌خواد، چندتاشم روکش لازم داره و اون تهی رو هم باید جراحی کنی. برای دو هفته بعدش وقت گرفتم برای عصب‌کشی همینی که شکسته. دو هفته بعدش می‌شد دیروز. از دیروز تا این لحظه که در خدمتتونم و این پست رو می‌نویسم هفت‌تا مسکن خوردم.

۵. هر هفته چهارتا کلاس پودمان داریم. دو هفته پیش کلاس دوم و سوم و چهارم پودمان رو به‌خاطر دندونم از دست دادم. این هفته بخشی از کلاس دوم رو موندم و ارائه‌مو دادم و رفتم. موضوع ارائه‌م ویرایش و آموزش نیم‌فاصله به معلمان جدید بود. بعد از عصب‌کشی دندونم دوباره برگشتم دانشگاه که کلاس چهارم رو از دست ندم. همه تعجب می‌کردن که حالا که موقعیت پیچوندن داشتی چرا برگشتی؟ بی‌حسی دندونم هم رفته بود و به‌شدت درد داشتم. همون‌جا سر کلاس از یکی ژلوفن گرفتم بدون آب خوردم. اسمم رو هم تو لیست حضور و غیاب ننوشتم. در واقع مهم نبود برام. چون که به این نیت برنگشته بودم و هدفم استفاده از مطالبی بود که به‌نظرم مفید بودن.

۶. همسر یکی از استادهای فرهنگستان هم پارسال تو آزمون استخدامی شرکت کرده بود و از استادمون شنیده بودم که ایشونم برای کلاس‌های پودمان میان. نه اسمشو می‌دونستم نه به چهره می‌شناختم. روم هم نمی‌شد از استاد بپرسم اسمشو. سر کلاس هم نمی‌شد یکی‌یکی از خانوما بپرسم ببخشید شما همسر فلانی هستید یا نه؟

دیروز صبح سر اولین کلاس (کلاس استادی که روان‌شناسه و ترم قبل باهاش درس معلم تحول‌آفرین رو داشتیم و این ترم آموزش تفکر به نوجوانان)، صحبت از عصب‌روان‌شناسی و دکتر عشایری شد. دستمو بلند کردم و گفتم دکتر عشایری چند وقت پیش تو فرهنگستان سخنرانی داشتن و دوشنبه هم تو ایرانداک سخنرانی مجازی و حضوری دارن با موضوع عصب‌روان‌شناسی زبان. استاد ازم خواست آدرس و ساعت سخنرانی رو تو یه کاغذ بنویسم. وقتی کاغذو بردم براش از خطم تعریف کرد. بعد از کلاس یه دختر حدوداً سی‌وچندساله اومد و پرسید شما فرهنگستان می‌ری؟ دکتر فلانی رو می‌شناسی؟ گفتم بله و اتفاقاً هر هفته باهاشون جلسه دارم. گفت همسرشم. حقیقتاً جا خوردم. نه به‌لحاظ ظاهر شبیه استاد بود نه سن. شماره‌شو داد و شماره‌مو دادم و دوست شدیم. قبلاً که سر کلاس دنبال همسر استاد می‌گشتم، به خانم‌های میان‌سال‌تر و چادری مظنون بودم.

۷. این دندون‌پزشکی که رفته بودم پیشش آدم خوش‌صحبتی بود. کتابی که یکی از مریضا بهش معرفی کرده بود و براش (برای دکتر) برده بود رو بهم معرفی کرد. یه کتاب شعر طنز به اسم با پول معلمی بسازی هنر است بود. در مورد فرهنگستان و درسی که می‌دم هم حرف زدیم. یه چای به‌شدت کمرنگ هم روی میز بود که به آب طلا تشبیهش کرد. بعد که صحبت رشته و مدرک شد گفت بهت نمیاد دکترا باشی. گفت دامادم هم برق خونده. یه جایی تو حرفاش گفت مدرسهٔ دخترم و من نتیجه گرفتم دخترش یا معلمه یا دانش‌آموز. از هر دری حرف می‌زدیم و منتظر بودیم داروی بی‌حسی اثر کنه و کارشو شروع کنه. درست موقعی که دریل و مته‌شو (نمی‌دونم خودشون چی می‌گن بهش) گرفت دستش و شروع کرد به سوراخ کردن ریشهٔ دندونم، گفت پسر من یه سال از شما بزرگتره و ادبیات خونده (احتمالاً سنم رو از روی پرونده‌م خونده بود). جملهٔ بعدیش این بود که ازدواج با اونایی که ادبیات خوندن سخته چون ذهن و روحیهٔ ظریف و پیچیده‌ای دارن. بعد راجع به مسائل متفرقه و بی‌ربط دیگه حرف زد و دهن منم باز. دیگه نمی‌تونستم جواب بدم و تا یه ساعت متکلم وحده بود و من می‌شنیدم فقط.

۸. دو هفته پیش، همون روزی که مامانم از مشهد اومده بود می‌خواستن دانش‌آموزان رو ببرن اردو. متأسفانه روزِ کاریم بود و منم باید می‌رفتم. ترجیح می‌دادم بمونم خونه یا برم فرهنگستان ولی مدیر و معاون تأکید کرده بودن معلم‌ها هم بیان. به‌جز من و دو سه نفر دیگه بقیهٔ معلم‌ها نیومده بودن. تجربه شد برای اردوهای بعدی که منم نرم. 

یه تجربه هم از ۱۴ فروردین دارم که معاون تأکید کرد رأس ساعت ۷ مدرسه باشید و راهِ به اون دوری رو رفتم دیدم نه معلما اومدن نه بچه‌ها نه معاون. یه کم بعد چند نفر اومدن و الکی علاف شدیم اون روز. اینم تجربه شد برای ۱۴ فروردین‌های بعدی که منم نرم، یا لااقل بدونم الکی می‌رم.

۹. از برکات اردو (که تو یه مجموعهٔ تفریحی ورزشی بود) این بود که نحوهٔ گرفتن چوب بیلیاردو یاد گرفتم!

۱۰. صبحِ روز اردو مدیر اومد بهم گفت بگم که بچه‌ها حجابشونو تو اتوبوس برندارن. وقتی رفت، بچه‌ها با خنده و شوخی گفتن چقدرم که خانم فلانی (من) اهل تذکر دادنه :)) پنج‌تا اتوبوس بودیم و پنج‌شش‌تا معلم. مثل اینکه یکی از معلما اجازهٔ پخش آهنگ و بزن بکوب بهشون نمی‌داد و بچه‌ها یواشکی تو گوش هم می‌گفتن با اتوبوسی که فلانی (اون معلم) هست نریم.

۱۱. تو اردو، ظهر موقع اذان دیدم یکی از معلما تو فضای باز نماز می‌خونه؛ منم رفتم وضو گرفتم و تو همون پارک جلوی بچه‌ها نمازمو خوندم. یاد استاد درس کنترل خطی دورهٔ کارشناسیم افتادم که بهش نمیومد نماز بخونه ولی تو اردوی کویر، تو نمازخونه دیدمش. دیدنِ نماز خوندنِ استاد محبوب هزار بار تأثیرگذارتر از تبلیغات ستاد اقامهٔ نماز بود برام. اولین بار بود نماز خوندنمو می‌دیدن چون ظهرها تو مدرسه برخلاف بقیهٔ معلم‌ها من نمی‌رم نمازخونه.

۱۲. دانش‌آموزم دستشو بلند کرد و اجازه گرفت و گفت خانوم شما ادبیاتو مثل معلمای ریاضی درس می‌دین. گفت فکر کنم باید معلم ریاضی می‌شدین.

۱۷ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۶:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. نوشته بود شما چطوری تنها زندگی می‌کنید و به همه‌چی می‌رسید؟ من فقط دارم برای غذا خرید می‌کنم، غذا درست می‌کنم و ظرف می‌شورم.

آخر هفتهٔ منم دقیقاً این‌شکلی می‌گذره. تازه همهٔ خریدامم اینترنتی انجام می‌دم.

۲. بعضی وقتا عذاب وجدان می‌گیرم که پدرم و مادرمو تنها گذاشتم. دلم هم که همیشه براشون تنگه. ولی مستقل شدن خوبه. همیشه که قرار نیست بچه‌ها پیش والدینشون باشن و اونا حمایتشون کنن.

۳. همیشه از نحوۀ چاقو دست گرفتن برادرم انتقاد می‌کردم که بلد نیستی چیزیو درست پوست بکنی یا خرد کنی و یه‌جوری می‌گیری که عن‌قریبه که دستت ببره. حالا خودم موقع خرد کردن فلفل دلمه‌ای یه‌جوری دستمو بریدم که صد رحمت به شیوۀ اشتباه برادرم. مشکل اینجاست که انگشت شست دست چپمه و نوشتنم رو مختل کرده. و ایضاً ظرف شستنم رو.

۴. یه کم مرغ پختم به نیت درست کردن زرشک‌پلو. بعد چون تازه برنج خورده بودیم، چندتا سیب‌زمینی آب‌پز کردم که تبدیلش کنم به الویه. مرغ و خیارشور و سیب‌زمینی و سس و سایر مخلفاتو باهم ترکیب کردم گذاشتم تو یخچال. چند ساعت بعد درش آوردم و چند دقیقه نگاش کردم. سسش کامل جذب شده بود. تصمیم جدیدم این بود که تبدیلش کنم به کتلت مرغ! سرخشون کردم و عکس گرفتم و فرستادم گروه چهارنفره‌مون، برای مامان و بابا. نوشتم الویه‌ای که تبدیل به کتلت شد. یه کم بعد برادرم زنگ زد که نزدیکم و به‌شدت گشنمه و لطفاً برنج درست کن. نونایی که برای ساندویچ کتلت مرغ درآورده بودمو برگردونم یخچال و دو پیمانه برنج شستم گذاشتم رو گاز. کتلت‌ها هم قرار شد خورشتِ روی برنج باشن. آب برنجم کم‌کم به‌صورت قطره‌چکانی می‌ریختم برای اینکه برنجم شفته نشه و پلن بعدی آش نباشه. به‌جای پلن بگیم برنامه. در همین راستا، مامان وقتی می‌پرسه ناهار یا شام چی دارین می‌گم تا نیارم سر سفره و نکشم تو بشقاب نمی‌دونم.

۵. تا حالا اسم جین اپل به گوشم نخورده بود. با احتیاط چند قاشق! خوردم و خوشم نیومد. مخصوصاً از طعم تندش. بعد که گوگل کردم دیدم ترکیب آب آناناس و توت‌فرنگی و زنجبیله.

۶. هر دو هفته یه بار چهارشنبه‌ها زنگ اول کلاس ندارم. بعد به‌جای اینکه بیشتر بخوابم، زنگ اولو می‌رم فرهنگستان، بعد از اونجا می‌رم مدرسه، ظهر از مدرسه دوباره برمی‌گردم فرهنگستان. به روح پرفتوح هر کی که راهمو نزدیک کرد هم درود می‌فرستم.

۷. یکی از کارمندای ادارهٔ منطقهٔ قبلی زنگ زده بود در رابطه با ویرایش کتابی که دارن چاپ می‌کنن صحبت کنیم. بدون مزد و منت کتابشونو ویرایش کرده بودم و یه سری سؤال در رابطه با صفحه‌آرایی و هزینهٔ چاپ داشت. می‌گفت اگه موقع انتقالیت مرخصی نبودم مخالفت می‌کردم نری! به روح پرفتوح مسبب و باعث و بانی مرخصی ایشون هم درود می‌فرستم.

۸. برای صبحانه کشک و بادمجان با اسپرسو نخوردی و بعدش سر کار نرفتی که عاشقی یادت بره. (صبحِ اون شبی که انقدر خسته بودم که نتونستم شام درست کنم و بادمجون و پیازهای خرده‌شده رو به حال خودشون رها کردم و تا نصفه‌شب خوابیدم و نصفه‌شب بیدار شدم شام درست کردم و تا صبح بیدار بودم و صبح شام خوردم رفتم سر کار. اسپرسو هم برای این بود که مجدداً بتونم تا شب سر پا باشم.)

۹. از وفور سگ‌ها تو خیابون و کوچه و جای‌جای شهر به ستوه اومدم دیگه. هر روز کمِ کمش بیست‌تا سگ در ابعاد مختلف می‌بینم. از وحشی بودن و نجاستش که بگذریم، من از گربه‌شم می‌ترسم چه رسد به سگ. گربه چیه، تو بگو مرغ و جوجه؛ من بازم می‌ترسم. اون وقت یه عده بدون قلاده یه جونورِ وحشی رو همراه خودشون می‌کشن این‌ور اون‌ور. وقتی هم نزدیکشون می‌شی و میگی نگهش دار من رد شم میگن از آدما بترس نه از این زبون‌بسته. من هم از آدما می‌ترسم هم از این زبون‌بسته.

۱۰. پارسال هر چند وقت یه بار زنگای تفریح یه عده فروشنده با هماهنگی مدیر میومدن دفتر دبیران و مربا و عسل و لباس و لوازم آرایشی و اینا می‌فروختن. تو این مدرسه هم چند روزه دوتا خانوم میان برای تبلیغ لوازم آرایشی و بهداشتی و اصرار دارن که به‌صورت رایگان پاکسازی پوست و اینا انجام بدن. تازه میگن اگه به تیم ما ملحق بشید ماهی پنجاه شصت تومن گیرتون میاد. کارشون اینه که میرن مدارس مختلف و مشتری پیدا می‌کنن برای خدمات و محصولاتشون. بعد مشتریا رم آموزش می‌دن که برن مشتری پیدا کنن. یکی از دبیرها پرسید در واقع دارید بازاریابی شبکه‌ای می‌کنید دیگه؟ گفتن نه، ما محصولات باکیفیتمونو معرفی می‌کنیم که اگر تمایل داشتید بخرید. خب این اسمش اگه بازاریابی نیست پس چیه؟

خلاصه یکی دو نفرو فریب دادن و جنساشونو انداختن بهشون.

۱۱. اون دانش‌آموزی که به هر علتی که خدا و خودش و خانواده‌ش بهتر می‌دونن کما بود و مرگ مغزی شده بود، پدر و مادرش رضایت دادن که دستگاه‌ها ازش جدا بشه و سه‌شنبه مراسم تشییع و تدفینش بود. برای اهدای اعضاش هم رضایت ندادن. دوستاش بی‌قرار بودن برن سر خاکش ولی مدرسه اجازه نداد.

۱۲. موضوع انشای این هفته‌شون آزاد بود، ولی یه سری اصول و قواعد رو باید رعایت می‌کردن. یکیشون یه نامۀ فرضی نوشته بود خطاب به کسی که دوستش داره. و محتوای نامه به این صورت بود که قراره بعد از نوشتن نامه خودکشی کنه. گفتم جمله‌بندیات درست و متنت ادبی و شاعرانه بود، ولی محتواشو دوست نداشتم و موضوعی که انتخاب کردیو نپسندیدم. مشاورها خودشون خبر دارن از حال و روز بچه‌ها، ولی شاید بهتر باشه ویژه‌تر به این آدم پرداخته بشه.

۱۳. یکیشونم یه نامهٔ عاشقانه نوشته بود خطاب به کسی که اون اینو رها کرده. خوند و خواست باهم اصلاحش کنیم که قشنگ‌تر بشه. بعد از اصلاحات بهش گفتم رفته که رفته. نازشو می‌کشی چرا؟ فراموشش کن. گفت نمی‌تونم.

۱۴. خداوندا من نه مشاور و روان‌شناسم نه این کارو دوست دارم. خودت به دادشون برس، از من کاری برنمیاد.

۱۵. وقتی سن اینا بودم یه انشا نوشته بودم که موضوعش تردید یه آدم برای خودکشی بود. برای خودم هم عجیبه که چرا همچین موضوعی رو انتخاب کرده بودم، اونم برای شرکت تو یه مسابقۀ نویسندگی. سناریو این بود که طرف می‌ره پشت بام یه ساختمون دوازده‌طبقه و به سقوط فکر می‌کنه. از اونجایی که اعداد رو بی‌دلیل همین‌جوری به‌کار نمی‌برم، احتمالاً این دوازده یه معنی‌ای داشته ولی یادم نیست نماد چی بود و چیو باید تداعی می‌کرد. حتی یادم نیست آخرش چی شد.

۱۶. زنگ نگارش، وقتی یکی از بچه‌های ردیف جلو انشاشو می‌خوند و من و بقیه با دقت گوش می‌دادیم یه موشک از عقب کلاس رفت هوا و افتاد پای تخته. برداشتم و پرسیدم کار کدومتون بود؟ کسی جواب نداد. کاغذشو باز کردم و دیدم چک‌نویس یه انشای بدون اسمه با عنوان زندان من. موضوع انشای اون روز آزاد بود. گفتم یا کار هر کی بود پاشه عذرخواهی کنه یا از نمرهٔ کل کلاس یه نمره کم می‌کنم. نه مجرم خودشو معرفی کرد، نه بقیه لوش دادن. یه کم بعد یکی از دوقلوها اجازه گرفت بره بیرون آبی به دست و صورتش بزنه. چون فرصت نبود همه انشاشونو بخونن از اونایی که هنوز نخونده بودن خواستم عنوان یا موضوعشونو بگن و هفتهٔ بعد بخونن. خواهر اینی که بیرون رفت در مورد کتاب نوشته بود. ازش خواستم عنوان انشای خواهرشو که بیرون رفت هم بگه. گفت زندان من. گفتم میشه دفترشو نشون بدی؟ کاغذاش مثل کاغذ موشک بود. چیزی نگفتم. بقیه فهمیدن که فهمیدم. ولی به روشون نیاوردن. منم چیزی نگفتم. بعد از زنگ دختره اومد گفت می‌خوام باهاتون صحبت کنم و توضیح بدم. گفتم کارش در شأن یه دانش‌آموز دبیرستانی نبود. ضمن اینکه حتی وقتی گفتم از کل کلاس نمره کم می‌کنم هم باز خودشو معرفی نکرد که اینم کار درستی نبود. چون دیرم شده بود و باید می‌رفتم فرهنگستان بحثو ادامه ندادم و رفتم، ولی فردای اون روز که باهاشون ادبیات داشتم بهشون گفتم با اینکه کار دیروز دوستشون بچگانه و نادرست بوده ولی بقیه رو بابت اینکه هم‌کلاسیشونو لو ندادن تحسین می‌کنم. گفتم خوبه که هوای همدیگه رو دارید.

۱۶.۵. یاد دانش‌آموز پارسالم افتادم که یه بار یواشکی اومد بهم گفت می‌خواین آمار بچه‌ها رو بهتون بدم؟ منم گفتم نه. گفت برای بقیهٔ معلما انجام می‌دم. نپذیرفتم. گویا یه سری از همکارا دارن مخبر تربیت می‌کنن برای آینده.

۱۷. مدیر اون مدرسه‌ای که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و دو روز معلمشون بودم و قسمت نبود که باهاشون همکاری کنم، زنگ زده بود که دنبال معلم المپیاده. اول به خودم پیشنهاد داد، بعد گفت اگه فرصت نداری یکی رو پیشنهاد بده. چند نفر تو ذهنم هست، ولی پسرن و انگار ترجیحشون اینه معلم، خانم باشه. گفت اگه خانم پیدا نشه، اشکالی نداره آقا باشه. گفتم یکی رو هم می‌شناسم که بیست سال پیش معلم المپیاد بوده و بعداً استاد شده، ولی به‌دلایلی با دانشگاه قطع همکاری کرده. پرسیدم ایرادی نداره از ایشونم بپرسم ببینم فرصت دارن یا نه؟ گفت از نظر ما مشکلی نیست. ولی اداره هم باید تأیید کنه.

۱۸. فکر نمی‌کردم بچه‌های این دوره و زمونه آهنگ‌های زمان ما رو بلد باشن، ولی وقتی کل مدرسه «گفتی می‌خوام رو ابرا همدم ستاره‌ها شمِ» گروه آرین رو هم‌خوانی می‌کردن فهمیدم اشتباه می‌کنم.

۱۹. یکی از یازدهمیا گفت مامانش هم‌سن منه.

۲۰. از همهٔ دانش‌آموزانم که دویست‌وخرده‌ای نفرن امتحان تعیین سطح گرفتم و سؤالاشون در حد تشخیص نهاد و مفعول و مسند بود که از سال هفتم باید بلد باشن. اکثراً بلد نبودن (هفتمشون مصادف با کرونا بوده و مجازی). حتی بعضیاشون نمی‌دونستن ضمیر چیه. کار سختی پیشِ رو دارم.

۲۱. سه‌شنبه ظهر یه لواشک از کیفم پیدا کردم که مطمئن بودم صبح نبود. چجوری وارد کیفم شده رو نمی‌دونستم.

عصر ماجرای لواشکو برای برادرم تعریف می‌کردم. دید نسبت به لواشک احساس امنیت نمی‌کنم و می‌خوام بندازمش دور، اعتراف کرد کار اونه. یکی دیگه هم داد و الان دوتا لواشک دارم.

۲۲. دو نفر از دانش‌آموزان پارسالم بهم پیام دادن و ابراز محبت کردن. خوشحال شدم و به‌نظرم کار قشنگیه. ولی خودم روم نمیشه به معلما و استادهای سابقم پیام بدم، حتی روز معلم.

۲۳. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم که شریف برق خونده، الان دانشجوی دکتری فلسفه‌ست و دکتر حداد استادشونه. یه بار می‌خواستن روز و ساعت کلاسشونو تغییر بدن و راه ارتباطی با استادشون نداشتن؛ من از فرهنگستان براشون راه ارتباطی ایجاد کردم.

۲۴. یکی از دانشجوهای جدید فرهنگستان، دانشجوی برق شریف بوده. رفتم خودمو معرفی کردم و باهاش دوست شدم. البته به‌نظر می‌رسه من نیاز به معرفی کردن ندارم چون هر موقع می‌رم می‌گم فلانی‌ام، می‌گن ذکر خیرتونو از استادها شنیده‌ایم و جزوه‌های شما رو تدریس می‌کنن تو کلاس.

۲۵. من سه سال پشت کنکور دکتری بودم. کتبی رو خوب می‌دادم ولی مصاحبه‌ها رو قبول نمی‌شدم. بار آخر دانشگاه کرمانشاه و سیستان و بلوچستان رو هم انتخاب کردم. این دانشگاهی که الان هستم چون دخترونه بود دوست نداشتم و نمی‌خواستم اونجا برم. ولی سری آخر اونم انتخاب کردم. خلاصه رفتم مصاحبه (زمان کرونا بود و مصاحبه مجازی بود) و همین دانشگاه قبول شدم و دیگه سیستان و بلوچستان نرفتم. روز مصاحبهٔ دانشگاه سیستان و بلوچستان استادشون تماس گرفتن ببینن چجوری می‌رم و کجا می‌مونم و خلاصه پیگیر بودن. با کلی شرمندگی گفتم منصرف شدم. چون روز مصاحبهٔ این دانشگاهی الان دانشجوشم حس کردم همین‌جا قبول می‌شم و شدم. دیروز دوباره این استاد بهم پیام دادن و احوالپرسی کردن (تو لینکدین) و من دوباره شرمنده شدم که نرفتم اونجا.

۲۶. از طرف اتحادیهٔ زبان‌شناسی که من عضو شورای مرکزیشم دعوت شده‌ام به یه جلسه‌ای تو دانشگاه یزد. یه جلسهٔ سه‌روزه، دقیقاً همون روزایی که کلاس دارم. بعیده بتونم برم مگر اینکه بچه‌ها رو اردویی جایی ببرن و کلاسام تعطیل بشه. با توجه به اینکه تا حالا یزد نرفتم دوست داشتم برم ولی احتمالش کمه مدرسه همکاری کنه. گفتن اسکان با دانشگاه یزده و هزینهٔ رفت و آمد رو هم بعداً می‌تونید از دانشگاه خودتون بگیرید. دانشگاه خودمون هم گفته فقط هزینهٔ اتوبوس و قطارو می‌دیم. چون که هواپیما رفت و برگشت پنج‌میلیون میشه. حالا اخلاق حرفه‌ای خودم این‌جوریه که اگه نمی‌گفتن هم هواپیما نمی‌گرفتم. دو سال پیشم که فرستادنم دانشگاه فردوسی، برای رفت چون فقط هواپیما بود با هواپیما رفتم و برگشتنی با قطار برگشتم. اون موقع انقدر گرون نبود و با هر چی می‌رفتی هزینه‌شو می‌دادن. نکتهٔ مهم‌تر هم اینه که کلاً بلیت برای یزد نیست برای اون روزی که اینا گفتن.

۲۷. یکی از دوستام که پارسال اسمشو به‌عنوان معرف گزینش ننوشتم (چون فکر می‌کردم دیگه انقدر صمیمی نیستیم که اگه بهش زنگ زدن و از من پرسیدن، پاسخ درستی بده) تماس گرفته بود که یه جایی داره استخدام میشه و آیا می‌تونه اسم منو به‌عنوان معرف بده یا نه. اینکه اون هنوز منو دوست صمیمی خودش می‌دونه ولی من فکر کرده بودم دیگه صمیمیتمون از بین رفته جای بسی تأمله.

۲۸. تصویری که تو ذهنم از ارتباطم با موجودات اطرافم دارم به این صورته که انگار روبه‌روی هم روی یه تردمیل با طول بی‌نهایت ایستادیم و تردمیل‌هامون خلاف جهت هم آهسته حرکت می‌کنن و هر لحظه ما رو از هم دورتر می‌کنن، مگر اینکه خودمون روبه‌جلو حرکت کنیم و اجازه ندیم که فاصله بگیریم. مثلاً وقتی هم‌کلاسیای قدیمی رو تو اینستا دنبال می‌کنیم خودش یه حرکت روبه‌جلوئه. وقتی کامنتی پیامی واکنشی می‌ذاریم باز یه حرکته. وقتی گروه‌هایی که تو پیام‌رسان‌های مختلف داریم رو ترک نمی‌کنیم یه حرکته. حالا ممکنه یه عده هم باشن که حرکتی نکنن (مثلاً دنبالت نکنن) که این‌جوری زحمت خودت مضاعف میشه برای تداوم این رابطه. یه وقتایی هم ممکنه خودمون هم‌جهت با مسیر تردمیل حرکت کنیم که دور بشیم و زودتر فاصله بگیریم. فقط هم آدما منظورم نیستن. مثلاً بعد از گرفتن مدرک لیسانس و تغییر رشته، همیشه سعی کردم ارتباطم با رشتهٔ کارشناسیمو حفظ کنم. ارتباط با هر چیزی منظورمه. ارتباطم با نوشتن، خوندن، شنیدن، ورزش کردن، آشپزی، ارتباط با دوست، هم‌کلاسی، همکار، فامیل، خانواده، خدا حتی. مثلاً به‌نظرم کار کردن ارتباطمو با نماز و قرآن کم کرده و باید یه فکری به حال معنویاتم بکنم حتماً. می‌خونم، ولی با کیفیت پایین.

۲۸.۵. چند وقت پیش یه کلیپ از دیدار مسئولان و رئیس‌جمهور و وزرای جدید با رهبر دیدم که توی توصیه‌هایی که بهشون کرده بودن به نماز اول وقت و نماز جماعت هم اشاره شده بود. حالا درسته من مسئول نیستم، ولی اینکه از پارسال نه می‌تونم اول وقت بخونم نه به جماعت، ذهنمو درگیر کرده. اینکه بعضی شبا انقدر خسته‌م که تا می‌رسم بیهوش می‌شم و نمازم قضا میشه هم دیگه بدتر.

۲۹. یه دوست هم پیدا کردم به اسم سایه. چجوری دوست شدیم؟ پارسال هر دو همزمان از یه راننده مسیر نمایشگاه و سالن اجلاس رو پرسیدیم و فهمیدیم مقصدمون مشترکه. هم‌مسیر و هم‌صحبت شدیم و وقتی رسیدیم همایش کنار هم نشستیم و برگشتنی هم باهم بودیم. در پایان مراسم مردم پیرامون رئسای سابق و فعلی مجلس جمع شده بودن که باهاشون سلفی بگیرن و نامه بدن و التماس دعا داشتن. بعد از سخنرانی آقای قالیباف تو همایش ترویج، مردم جمع شدن دورش و باهاش عکس گرفتن. سایه رفت با دکتر قالیباف سلفی بگیره. بعد اومد با گوشی من با دکتر حداد هم سلفی گرفت. من خودم تو عکس نیستم (روم نمی‌شد وایستم! و به‌نظرم حرکت سبُکیه!) ولی عکسا با گوشی من گرفته شده.

۳۰. چند ماه پیش یکی که نمی‌شناختمش اضافه‌م کرده بود به کانالی تحت عنوان بانوان نخبۀ حامی یکی از نامزدهای انتخابات. روی اسم اضافه‌کننده زدم دیدم قبلاً بینمون پیام ردوبدل شده. دیدم همونیه که دعوتم کرده بود همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی و برام دعوت‌نامه فرستاده بود. دلیل اینکه اون موقع یکی از این نماینده‌ها اونجا حضور داشتن رو نمی‌دونم، ولی اینکه دعوت‌شدگان به اون همایش رو به کانال حامیان اضافه کنن کار جالبی نیست. ترک کردم کانالو.

۳۱. فکر کنم تنها کسی که تو فرهنگستان تاریخ و ساعت تلفن اتاقشو تنظیم کرده و تماس‌های بی‌پاسخشو چک می‌کنه و پیگیری می‌کنه خودمم. چهارشنبه صبح مدرسه بودم و از اتاق معاون گروه بهم زنگ زده بودن و طبعاً نتونسته بودم جواب بدم. بعد از ظهرم که اومدم معاون و منشیش نبودن. هفتۀ بعدش رفتم پیگیری که با من چی کار داشتین. اول یادشون نمیومد. بعد یادشون اومد که از دبیرخانه باهام کار داشتن و به اینا زنگ زده بودن که به من زنگ بزنن. موضوع مهمی هم بود.

۳۲. یکی از همکارای اونجا به‌شوخی گفت از وقتی اومدی داری ایرادات کارهای قبلی بقیه رو کشف و اصلاح می‌کنی (البته ایشون عبارتِ گند کارای بقیه رو درمیاری رو به‌کار برد). به تبعش یه عده ناراحت و دلخور میشن و یه عده هم تشکر می‌کنن. بستگی به برداشتشون داره. بعضیا فکر می‌کنن هدفم ایراد گرفتن به خودشونه در حالی که تلاش من اینه کار درست پیش بره.

۳۳. یکی از پژوهشگرای اونجا که از زمان دانشجوییم می‌شناختمش و در ارتباط بودیم داره بازنشسته میشه و مسیر اونو قراره من ادامه بدم. قبل از رفتن باهام صحبت کرد و گفت به هیشکی به اندازهٔ تو اعتماد ندارم که از پس این کار بربیاد.

۳۴. منشی رئیس اومده بود سراغ مدارکی که یکی دیگه گم کرده رو از من بگیره. تا وارد اتاق شد گفت چه بوی سیگاری میاد. بعد گفت آهان اینجا قبلاً اتاق دکتر فلانی بوده. دکتر فلانی همونیه بود بوی سیگار بهمنش را دوست داشتم.

۳۵. تو محیط کارم (در واقع تو محیط کارهام) متوجه شدم یه عده عادت دارن که کارهای دیگران رو به اسم خودشون تموم کنن. لذا، کارها باید امضا داشته باشن. کارهای منو بدون نام و نشون از تو جوب هم پیدا کنید، کاره خودش داد می‌زنه که مال منه. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم اون دقت و نظم و جزئیاتی که تو کارهای من هست تو موارد مشابه دیگه نیست. حتی سؤالات امتحان و نحوهٔ تایپ سؤالاتم هم متفاوته. خلاصه که امضا داشته باشید.

۳۶. یه کاری رو بهم سپرده بودن انجام بدم که برای انجامش نیاز به یه فایل داشتم. قبل از اینکه اون کارو انجام بدم، یه نگاهی به فایله انداختم و یه چندتا اشکال و ایراد از توش پیدا کردم. با احترام و احتیاط به مسئولش تذکر دادم که اصلاح بشه و بعد من اون کاره رو روی فایله انجام بدم. بعد که بیشتر بررسی کردم دیدم دریایی از اشکاله. یه چند روز کارهای خودمو گذاشتم کنار و مشغول اصلاح اون فایله شدیم. نتیجه اینکه مسئولش که به‌زودی بازنشست میشه و سال‌هاست این وظیفه رو بر عهده داره ازم خواست بعد از اون من سرپرستی این فایلو بر عهده بگیرم. می‌گفت تو این چند سال بارها خواستم این کارو به کسی بسپرم و کسیو پیدا نکردم که به دقت و مهارت شما باشه و بتونم بهش اعتماد کنم. گفت دوست داری خودت؟ گفتم از خدامه.

۳۷. گفت به‌نظرم هنوز سنی نداری. متولد چندی؟ گفتم ۷۱. با تعجب گفت فکر می‌کردم بیست اینا باشی. گفتم من ۹ سال پیش که لیسانسمو گرفتم اومدم اینجا. ۹ ساله اینجام. ینی ۹ سال از بیست‌وسه‌سالگیم می‌گذره. گفت آره یادش به‌خیر. حالا خوبه خودش اون روزی که اومدم اینجا ارشد بخونم از مصاحبه‌کنندگان بود.

۳۸. دیدم دارن در و دیوار فرهنگستانو رنگ می‌زنن. گفتم میشه اتاق ما رم رنگ بزنید. گفتن به مسئول بخشتون باید بگید اونا دستور بدن به ما. مسئول بخش هم گفت از طریق اتوماسیون باید اقدام کنی و درخواست بدی. رفتم دیدم تو این اتوماسیون نام کاربری و رمز تعریف نکردن برای مایی که تازه استخدام شدیم. رفتم دبیرخانه و نام کاربری گرفتم و امضامو دادم بهشون که پای نامه‌ها ثبت کنن و اومدم نشستم درخواستمو ثبت کردم. اون یه جملۀ «میشه اتاق ما رم رنگ بزنید» تبدیل شد به اینکه جناب آقای فلانی، مدیر محترم فلان، خواهشمند است با توجه به اینکه در طی سال‌های اخیر دیوارهای اتاق فلان در بخش بهمان تغییر رنگ داشته و نیازمند رنگ‌آمیزی مجدد است، در صورت امکان اقدامات لازم جهت رنگ‌آمیزی آن صورت پذیرد. در حال حاضر و از سال گذشته خانم‌ها فلانی و بهمانی در این واحد مشغول به فعالیت‌اند و پیش از این، متعلق به آقای دکتر فلانی و بهمانی بوده است. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

۱۸ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۰- از هر وری دری ۵۰

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۳۵ ق.ظ

۱خانومی که تو تاکسی کنارم نشسته بود گوشیشو گرفت سمت من و گفت اینجا چی نوشته؟ خوندم براش. گفت سواد ندارم. جوابشو می‌نویسی؟ پیامی که براش اومده بود تسلیت دوتا از مناسبت‌های مذهبی ماه صفر بود. بهش گفتم الان دیگه ربیع‌الاوله و صفر تموم شد. می‌خواید در جوابش اومدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک بگیم؟ گفت باشه. خواستم بنویسم حلول ماه ربیع‌الاول، یاد هلال افتادم و شک کردم که هلول درسته یا حلول. نوشتم فرارسیدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک می‌گم.

۲بچه که بودم دوست داشتم همیشه مستأجر باشیم و هر سال خونه‌مونو عوض کنیم بریم یه خونهٔ جدید. تا نه‌سالگیم یه مدت خونه داشتیم، یه مدت هم مستأجر بودیم. تا دورهٔ راهنمایی هم باز یه مدت خونه داشتیم، یه مدت مستأجر. از اون به بعد دیگه خونه‌مونو عوض نکردیم. ولی من همچنان معتقد بودم خوش به حال مستأجرها که هر چند وقت یه بار خونه‌های جدید رو تجربه می‌کنن. شاید از روحیهٔ تنوع‌طلبیم نشئت می‌گرفت و اینکه از تکرار گریزانم. تو تحصیل و کارم هم ظهور و بروز داشت و داره این روحیه. دوست دارم تو فرصت کمی که دارم تجربه‌های مختلف و متفاوت داشته باشم. ولی از پارسال تا حالا نظرم راجع به مستأجری عوض شده. صرف‌نظر از بحث‌های مالیش که بخشی از حقوقتو از دست می‌دی، جمع کردن وسیله‌ها و اسباب‌کشی و چیدنشون به‌قدری خسته‌م کرده که من دیگه غلط بکنم تنوع‌طلب باشم. یک‌جانشینی چشه مگه؟

۳بهتون گفته بودم ما تلویزیون نداریم؟ تنها موضوعی بود که من و برادرم سرش توافق داشتیم. البته من دوست داشتم باشه ولی خاموش باشه همیشه.

۴کارگرا بابت جابه‌جا کردن یه وانت اثاثیه از همکف خونهٔ قبلی تا طبقهٔ دومِ خونهٔ جدید چهار تومن گرفتن. جالبه اولش گفته بودن یه تومن، ولی بعد از اینکه آوردن گفتن اون مبلغ برای همکف به همکف بود. چهار تومن گرفتن رفتن.

۵پارسال یکی از هم‌کلاسیای اسبقم تو استوری پرسیده بود آخرین بار کِی احساس تنهایی کردی؟ هر کی یه جوابی داده بود و اونم جواب‌هامونو مجدداً استوری کرده بود. من نوشته بودم: دیشب که نتونستم درِ شیشۀ رب رو باز کنم.

۶صبح «حس تنهاییِ» ابی رو گذاشته بودم رو حالت تکرار و همزمان مشغول درست کردن سوپ برای ناهار بودم. وقتایی که برادرم خونه نیست که غر بزنه که سوپ غذا نیست سوپ درست می‌کنم. من عاشق سوپم، مخصوصاً سوپ بدون رب. گفتم حالا شاید اونم دلش خواست بخوره و تصمیم گرفتم رب هم بریزم. ظرف قبلی رب تموم شده بود و یکی از شیشه‌های جدید که توش رب خونگی بود رو برداشتم. هر چی زور زدم باز نشد. دوباره احساس تنهایی کردم! سرد و گرمش کردم و باز نشد. یه شیشه از این کارخونه‌ای‌ها داشتیم که هنوز باز نشده بود (اصطلاحاً آکبند! بود). اونم هر کاری کردم باز نشد. ابی داشت داد می‌زد که چقدر حس بدیه حس تنهایی... زنگ زدم ببینم کی میاد. گفت عصر.

هیچی دیگه. چندتا گوجه‌فرنگی رنده کردم توش.

۷عکس خریدامو گذاشتم تو گروه خانوادگیمون نوشتم اون یه کیلو کدو رو هم به یاد مامان که عاشق کدوئه گرفتم بخوریم غر بزنیم. من و برادرم کدو دوست نداریم. برادرم در پاسخ نوشته بود اجتماع مازوخیسم و سادیسم. (یعنی مرض دارم؛ هم خودمو آزار می‌دم هم این طفل معصومو).

۸سخت‌ترین بخش تنها زندگی کردن اینه که شب می‌رسی خونه، بوی غذای همسایه‌ها پیچیده توی راه‌پله و تو کلید می‌ندازی، در رو باز می‌کنی و تازه چراغ رو روشن می‌کنی.

البته همسایه‌هامون همه مجرد و تنهان مثل خودمون.

۹تو خیابون، از روبه‌رو یه پیرزن با یه خانومی داشتن میومدن. وقتی از کنارم رد می‌شدن شنیدم که پیرزنه داره به زبان ترکی به خانم بغل‌دستیش می‌گه ببین چه دختر گلیه و چه حجابی داره. فکر کرد ترکی بیلمیرم.

شمارهٔ خونه‌مونم می‌گرفتی خب حاج خانوم.

۱۰صبح تو یه مسیر ده‌دقیقه‌ای سه‌تا کارمند دیدم چادرشون تاشده تو دستشون بود تا وقتی رسیدن محل کار بپوشن.

۱۱تو خیابون هر موقع از کسی بخوام سؤال بپرسم با ببخشید شروع می‌کنم جمله‌مو. از بقیه هم همینو شنیدم که اول میگن ببخشید، بعد سؤالشونو مطرح می‌کنن. یه آقایی آدرس جایی رو می‌خواست بپرسه. جمله‌شو با سلام شروع کرد. برام تازگی داشت که یهو یه غریبه بگه سلام، چجوری می‌تونم برم فلان‌جا.

۱۲تو مترو با یه خانم بلوچ هم‌کلام شدم که لباس محلی پوشیده بود و لباسش آینه‌های کوچیک داشت که روی پارچه دوخته شده بود.

۱۳تو خیابون متوجه شدم دختری که از روبه‌رو میاد بند ساعتش باز یا پاره شده. چون دستشو افقی نگه‌داشته بود (کیفشو افقی نگه‌داشته بود) ساعتش نمی‌افتاد ولی اگه یه ذره دستشو خم می‌کرد ساعتش می‌افتاد و احتمالاً متوجه نمی‌شد. به هم رسیدیم و رد شدیم. نتونستم تذکرنداده به مسیرم ادامه بدم. سریع برگشتم و بدوبدو دنبالش دویدم و گفتم بند ساعتت بازه. طبعاً خوشحال شد و تشکر کرد.

۱۴قبلاً مشکلی با آقایونی که تو مترو میومدن واگن خانوما نداشتم. می‌گفتم اون‌ور شلوغه و جا نیست و این‌ور خلوته؛ اشکالی نداره بیان. ولی درک نمی‌کنم چرا وقتی اون‌ور جا هست بازم میان و نه‌تنها میان بلکه می‌شینن و خانوما سرِپا وایمیستن. یه بار یکیشونو تحت نظر داشتم. الکی از خانوما سؤال می‌پرسید و به حرف می‌گرفت. مثلاً می‌پرسید امروز چه روزیه؟ چندم ماهه؟ یکیشونم در جواب اعتراض خانوما و مأمور قطار گفت چون خانومم اینجاست اومدم. ساعت شلوغی هم بود. این یارو حاضر نیست زنش تو واگن آقایون با بقیه برخورد کنه ولی حاضره خانومای دیگه تو واگن خانوما با خودش برخورد کنن؟ خب دو دیقه از زنت جدا شو نمی‌میری که. استدلال یکیشونم این بود که اگه جدا شیم گم می‌شیم.

۱۵تو واگن خانوما یه آقایی کنارم وایستاده بود. وقتی پیاده شدم اونم پیاده شد و بعد از چند قدم پیچید یه ور دیگه و راه خودشو رفت. موقعی که پیاده شدیم و چند ثانیه مسیرمون یکی بود یه خانومی اومد سمتم پرسید این آقا با شماست؟ تو مترو کنار شما بود. دوروبرمو نگاه کردم و تازه اون موقع بود که متوجه آقاهه شدم. گفتم نه. اینجا آقاهه مسیرش عوض شد و من چند دقیقه‌ای با این خانومه هم‌کلام شدم راجع به معضل ورود آقایان به واگن خانوما. بعدشم موضوع صحبتمون عوض شد و راجع به کار حرف زدیم. شماره‌شو داد و گفت اگه کارِ خونه و نظافت و اینا داشتین یا کسیو سراغ داشتی بهم بگو. چند جای رسمی پیشنهاد دادم بهش ولی متوجه شدم خانومه کارت ملی نداره و افغانستانیه و چند ساله مهاجرت کرده اومده اینجا. 

کاش کشورشون آباد بود و مجبور نمی‌شدن آوارهٔ جاهای دیگه باشن.

۱۶یه سریا میان تو مترو ساز (گیتار و سه‌تار و...) می‌زنن و می‌خونن و مردم هم یه پولی شاید بهشون بدن. 

خوندنش که تموم شد همه براش دست زدن. گفت مرسی، از صبح کسی دست نزده بود. دوباره تشویقش کردن. این دفعه منم براش دست زدم. خوب خوند انصافاً.

۱۷پارسال که گوشیمو عوض کردم فولدر آهنگامو انتقال ندادم به گوشی جدید. چند ساله که دیگه تو کیفم هم هندزفری نمی‌ذارم. یه سری از آهنگا حال خوب رو بد و حال بد رو بدتر می‌کنن. مدتیه که سعی می‌کنم کمتر آهنگ گوش بدم، اون وقت یه سریا تو مترو گیتار می‌گیرن دستشون میان بغل گوش آدم شادمهر یا محسن چاوشی می‌خونن.

شده قبل از اینکه به مقصد برسید پیاده شید صرفاً برای اینکه نشنوید اون چیزی که می‌خوننو؟ که بیشتر از این مچاله نکنه قلبتونو؟

۱۸. اون سه نفری که بهشون نمرهٔ قبولی نداده بودم نرفتن امتحان بدن. می‌خوان ترک تحصیل کنن. اونی که تقلب کرده بود و مدرسه برگه‌شو بهم نداده بود هم شهریور رفته یه مدرسهٔ دیگه امتحان داده. نمره‌ش پنج از ده شده بود. زنگ زدن گفتن نمره‌شو وارد سیستم کن که بیاد کارنامه‌شو بگیره. با توجه به سابقه‌ش ۱۴ دادم.

۱۹به هر کی می‌گم دارم روی رساله‌م کار می‌کنم سریع می‌پرسه خودت می‌نویسی؟ خب پس کی بنویسه؟ یه بارم مدیر ازم پرسید تعطیلات قراره چی کار کنی و وقتی گفتم روی مقاله و پایان‌نامه‌م کار می‌کنم، با تعجب گفت مگه خودت کار می‌کنی؟

۲۰یکی از همکارا مسابقه‌هایی که اگه شرکت کنی گواهی میدن رو تو گروه می‌ذاره که بقیه هم شرکت کنن گواهی بگیرن. جوابا را رم می‌فرسته. خب الان چه ارزشی داره این مسابقه‌ای که جواباشم میگی؟ این همون معلمیه که جواب سؤالای امتحانو به بچه‌های کلاسش گفته بود و باعث شده بود والدین دانش‌آموزان من و بقیهٔ معلما اعتراض کنن. شرکت نکردم و عطای گواهی رو به لقاش بخشیدم. برای ارزیابی سالانه‌م هم به مدرسه گفتم گواهی شرکت در هیچی رو ندارم.

۲۱از وقتی نوبت گرفتن برای دکتر اینترنتی شده، هر موقع آشناهامون نیاز به نوبت‌گیری داشته باشن به من می‌گن. روندشم این‌جوریه که رأس ساعت هفت صبح یا دوازده شب باید اطلاعاتو وارد کنی و پرداختو انجام بدی و نوبته رو بگیری. انقدر هم تقاضا زیاده که دیر بجنبی ظرفیت پر میشه. سری آخر، دوازده و دو دقیقه نوبت گرفتم و هفدهم شدم. حالا علاوه بر سرعت عمل، یه ویژگی دیگه هم دارم و اونم اینه که ازشون نمی‌پرسم دردتون چیه و چتونه، مگر اینکه خودشون سر صحبت رو باز کنن. یه وقتایی هم ممکنه این فضول و کنجکاو نبودن منو بذارن به حساب بی‌تفاوت بودنم. ولی برام مهم نیست. متقابلاً انتظار دارم بقیه هم سرشون تو زندگی من نباشه؛ ولی هست.

یه بار تلفنی با یکی از این اقوام نزدیکم که براشون نوبت گرفته بودم صحبت می‌کردم. یادآوری کردم که فلان روز نوبت دارن. بعداً هم نظرشونو راجع به فرایند پذیرش و هزینه‌ش پرسیدم ببینم به‌موقع و راحت کارشون انجام شده یا نه. برگشت گفت تو نمی‌خوای بپرسی چرا هر چند وقت یه بار برای فلان دکتر نوبت می‌خوایم؟ گفتم خب دکتر فلان، برای فلان کاره دیگه. چیشو بپرسم؟ گفت خب بپرس ببین چرا هی می‌ریم پیشش. گفتم اگه خودتون صلاح بدونید می‌گید دیگه. حالا اگه دوست دارید بگید. سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن و منم گوش می‌کردم. تهشم گفتم دلیل نپرسیدنم بی‌تفاوتی نبود. اگر بی‌تفاوت بودم که تا دوازده بیدار نمی‌موندم برای نوبت گرفتن، یا یه روز قبلش یادآوری نمی‌کردم. اگه نمی‌پرسم، دلیلش اینه که فضول نیستم.

۲۲در راستای رساله‌م، دنبال اسم اولین شرکت‌های ایرانی بودم و الان دارم کتاب حاج امین‌الضرب و تاریخ تجارت و سرمایه‌گذاری صنعتی در ایران نوشتهٔ خسرو معتضد رو می‌خونم. از کتابخونهٔ دانشگاه امانت گرفتم. کتاب به‌قدری جذابه که تصمیم گرفتم بخرمش. خیلی کم پیش میاد از این تصمیم‌ها بگیرم، چون نه براشون جا دارم و نه خودم جای ثابتی دارم. موقع اسباب‌کشی اذیت می‌شم. ولی این کتاب انقدر خوب بود که دوست داشتم بگیرم برای بچه‌هام نگه‌دارم. قبلاً کتاب کودک براشون می‌گرفتم؛ چند وقتیه که کتاب بزرگسال می‌گیرم براشون! چندتا سایتو چک کردم و با دیدن قیمت کتابا فکم چسبید به زمین. چرا انقدر گرون شده؟ چه خبره واقعاً؟!

۲۳. وقتی برای کار کردن زیادی خسته‌ای، برای استعفا دادن زیادی فقیری، برای بازنشسته شدن زیادی جوونی.

۲۴. غمگینم. ولی وقتی میگم غمگینم، لزوماً علتش مسائل عاشقانه نیست، باور کنید زندگی پر از مسائل پیچیدهٔ دیگه هم هست.

۲۵. یه جا خدا در نهایت همدردی می‌گه: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ. یعنی «و ما می‌دانیم سینه‌ات تنگ می‌شود از آنچه می‌گویند...» یعنی اون لحظه هم که دلت از همۀ آدما می‌گیره خدا حسش می‌کنه و هواتو داره.

۲۶. هر کی هر چی برامون می‌خواد اول به خودش بده.

۲۷. نوشته بود وقتی سر یه دوراهی قرار می‌گیری، هر راهی رو که انتخاب کنی بالاخره پشیمون می‌شی، چون همیشه قراره سختی‌های اون راه رو با قشنگی‌های راهی که تجربه نکردی مقایسه کنی‌.

۲۸. مشکل انسان این است که دوام می‌آورد، و دوباره به سوی رنج‌هایی بازمی‌گردد که از آن‌ها گریخته بود.

۲۹. خدا سایهٔ ناپروکسنو از سرِ سرم کم نکنه. مسکّن‌های دیگه اثری که این داره رو ندارن. نمی‌دونم چی توش می‌ریزن که انقدر شفاست. و همچنان غمگینم.

۲۶ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۹- که تو خشنود باشی و ما رستگار

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

پارسال این موقع ما تو مسیر برگشت از سفر اربعین بودیم. همسفرهامون نزدیک همدان راهشونو کج کردن سمت تبریز و ما اومدیم تهران. یا اگه دقیق‌تر بگم رفتیم کرج. اون روزا ذهنم درگیر نتایج استخدامی و دفاع پروپوزال بود. نتایج اولیهٔ آزمون رو هفتهٔ اول شهریور، وقتی ما کربلا بودیم اعلام کرده بودن. یه مهلت چندروزه هم داده بودن که مدارکمونو تو سایتشون بارگذاری کنیم. از همون‌جا فرستادم مدارکو. سیم‌کارتمو گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز. تازه رسیده بودیم که پیامک زدن فردا صبح (۱۲ شهریور) بیا فلان‌جا برای مصاحبه یا همون گزینش. تو اون مرحله فقط سؤالای مذهبی و اعتقادی و سیاسی و اجتماعی پرسیدن، ولی بعداً گزینش علمی و عملی هم داشتیم. فردای گزینش که ۱۳ شهریور باشه هم روز دفاع از پروپوزالم بود. مامان و بابا اون روز برگشتن تبریز. ظهر روزی که از پروپوزالم دفاع کردم، با استاد ناظر دفاعم (هر دفاعی یه استاد راهنما، یک یا چند استاد مشاور، یک داور داخلی، یک داور خارجی و یک استاد ناظر داره) و دوتا از هم‌کلاسیام ناهار رفتیم «برادران». یه رستوران نزدیک دانشگاه. هر کی مهمون خودش بود. بی‌مناسبت. عصرش به‌قدری حالم بد بود که از شدت ضعف و خستگی سفر و استرس گزینش و دفاع رفتم زیر سِرُم. مامان و بابا هم برگشته بودن تبریز و فقط برادرم پیشم بود. اون موقع یه خونه تو کرج اجاره کرده بودیم و برادرم اونجا کار می‌کرد. منم شاغل نبودم و قرارمون بر این بود که من خوابگاه بمونم و آخر هفته‌ها یه سر برم کرج. تو آزمون استخدامی هم تهران رو انتخاب کرده بودم. از ۲۹ فروردین که از طرف وزارت علوم برای افطاری بیت دعوت شده بودم خوابگاه بودم تا ۱۹ تیر. تابستون خوابگاهو تحویل دادم و رفتم کرج ولی تصمیم داشتم از مهرماه دوباره خوابگاه بگیرم که یهو کار برادرم منتقل شد تهران. بابا هم اومد تهران یه خونه نزدیک دانشگاه من اجاره کرد برامون. ۳۱ شهریور قرارداد خونهٔ تهرانو امضا کردن، ولی ما هنوز کرج بودیم و اسباب‌کشی نکرده بودیم تهران. ۱ مهر رفتم بانک که هزینهٔ مصاحبهٔ عملی آموزش‌وپرورش رو واریز کنم. باید فیش می‌گرفتیم و اینترنتی نمی‌شد انجام داد. برگشتنی از فرهنگستان زنگ زدن که می‌خوایم استخدامت کنیم، پاشو بیا اینجا، مدارکتم بیار. من تو مدارکی که به فرهنگستان تحویل دادم آدرس خونه‌ای رو نوشتم که هنوز ندیده بودمش و فقط یه روز از امضای قراردادش می‌گذشت. از مهرماه شروع به کار کردم و همزمان با کار، گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد هم گرفتم بردم براشون. هفتهٔ اول کارم تو فرهنگستان به این صورت بود که آفتاب نزده از کرج راه می‌افتادم و حدودای ۹ می‌رسیدم اونجا. ظهر یا بعدازظهرم از اونجا راه می‌افتادم سمت کرج و عصر و یه وقتایی شب جنازه‌م می‌رسید خونه. ۱۰ مهر اسباب‌کشی کردیم تهران. صبح می‌رفتم سر کار، ظهر برمی‌گشتم خونه یا می‌رفتم دانشگاه. یه وقتایی هم تا شب پیش هم‌اتاقیای سابقم می‌موندم و شب برمی‌گشتم خونه. تا اینکه ۲۸ مهر نتایج نهایی آموزش‌وپرورش اعلام شد. جمعه صبح از آموزش‌وپرورش زنگ زدن که همین الان پاشو بیا اداره ابلاغتو بگیر از فردا برو سر کلاس. فکر نمی‌کردم به این زودی بفرستنم مدرسه. من هنوز دوره ندیده بودم. اون روز سر اینکه اون منطقه رو نمی‌خوام و ادبیات می‌خوام بحثم شد و ابلاغمو نگرفتم. فرداش مثل همیشه رفتم فرهنگستان. شنبه‌ها روز جلسه‌ست. موضوع مدرسه رو بعد از جلسه باهاشون مطرح کردم. مخالفتی نکردن. گفتن ساعت کاریتو مثل استادها شناور می‌کنیم که بتونی تا عصر بمونی (هیئت‌علمیای اونجا می‌تونن دیر بیان و تا عصر بمونن)، ولی یه قرارداد جدید امضا می‌کنیم با حقوق کمتر. قبول کردم. چند روز بعد (۳ آبان) از اداره زنگ زدن که باشه به جای اون منطقه بیا برو فلان منطقه تدریس کن. فلان منطقه دلخواهم نبود و به‌لحاظ مسافت بازم دور بود (دورتر بود)، ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقه‌ای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. اونجا قرار بود سه‌تا درس بی‌ربط تدریس کنم. دو هفته در بهت و حیرت و نارضایتی و غلط کردم سپری شد. به انصراف و استعفا فکر می‌کردم. یهو یه مدرسه پیدا شد که معلم ادبیات نداشت و فرستادنم اونجا. یه جای خیلی دور. خیلی خیلی دور. وقتی وقایع این یک سالو مرور می‌کنم می‌بینم هر لحظه‌ش برام غیرمنتظره و پیش‌بینی‌نشده بود. حتی سر دفاع از پرپوزالم اونی که قرار بود داوری کنه یهو تبدیل شد به مشاور؛ بعد به داور جدید بعد از داوری گفتن تو هم مشاور دوم این رساله باش. مسیر و مقصد هر لحظه تغییر می‌کرد. در شرایطی که نمی‌تونستم برای چند روز بعد و حتی چند ساعت بعدم برنامه‌ریزی کنم مثلاً یهو سروکلهٔ خواستگاری که تو فکر مهاجرته پیدا می‌شد. یا یکی که تو فلان شهره و اول باید سر اینکه کدوممون محل کارشو عوض کنه به توافق برسیم میومد سراغم. هر چند وقت یه بارم یکیو معرفی می‌کردن برای برادرم. ما هم با گل و شیرینی پا می‌شدیم می‌رفتیم خواستگاری. درسته که همچنان نمی‌تونم چیزی رو پیش‌بینی کنم ولی احتمال اینکه برادرم زودتر از من ازدواج کنه زیاده و این یعنی باید خودمو برای تنها زندگی کردن آماده کنم؛ چیزی که قبلاً در مخیله‌م هم نمی‌گنجوندم این سبک زندگی رو، ولی حالا باید بگُنجونم.

کاش زودتر تکلیف انتقالیم مشخص بشه و حداقل بدونم امسال تو کدوم مدرسه چی قراره تدریس کنم. از هفتهٔ دیگه دوره‌های مهارت‌آموزیمون شروع میشه و هنوز نگفتن کجا و تا کی قراره برگزار بشه این کلاس‌ها. اگه صبح تا عصر باشه مجبورم از فرهنگستان مرخصی بگیرم. رساله‌م هم هست. امسال سال پنجم دکتریمه و احتمالاً دانشگاه یه جریمه‌ای تعهدی چیزی بگیره بابت سنوات و دیرکرد. البته هنوز سال‌بالایی‌هامونم دفاع نکردن، ولی من چی کار به اونا دارم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار...

۱۷ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۰- جاده‌نوشت

شنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۵۶ ق.ظ

دارم برمی‌گردم تهران. چند روز فرهنگستان به همه مرخصی داد و چند روزم خودم گرفتم گذاشتم روش که یه سر بیام تبریز نفسی تازه کنم. لپ‌تاپم هم نیاوردم که واقعاً استراحت کنم. دو هفتهٔ اول تیرماه دو شیفت کار کردم که دو هفتهٔ آخرو مرخصی بگیرم. تنها اومدم و تنها برمی‌گردم. برادرم موند تهران و مامان رفت پیشش. منم این چند روز با بابا بودم. دندون‌پزشکی رفتم، خرید کردم، دیدنِ اقوام و آشناها هم رفتم. از دو نفر که مریض‌حال بودن هم عیادت کردم. شاید یکیشونو دیگه نبینم. دیروز از بابا خواست براش وصیت‌نامه بنویسه و به‌عنوان شاهد امضاش کنه. انگار سال‌هاست از این شهر دور بودم. به‌سختی خاطراتو یادم میارم. یادم رفته کیا مرده‌ن، کیا هنوز زنده‌ن. چند سال کرونا بینمون فاصله انداخت و بعد که اوضاع درست شد من رفتم تهران. بعضیا رو سال‌هاست که ندیدم. امسال تعطیلات نوروز هم تهران بودم و ندیدم اقوام رو.

قبل از اینکه بیام تبریز یه روز رفتم مشهد. شنبه شب با قطار رفتم و یکشنبه مشهد بودم. هفدهم. چند نفر از اقوام و آشناهامونم مشهد بودن. عزیزترین‌هاشون. بهشون زنگ زدم و به هوای اینکه می‌خوام تماس تصویری بگیرم موقعیت دقیقشونو پیدا کردم و تو حرم غافل‌گیرشون کردم. به این صورت که نشسته بودن تو صف نماز و آروم از پشت زدم روی شونه‌شون که میشه به منم جا بدین بشینم؟ مات و مبهوت فقط نگام می‌کردن. خشکشون زده بود. یکیشون از خوشحالی کم مونده بود گریه کنه. فیلمای این مهاجرت‌کرده‌هایی که یهو برمی‌گردن و خانواده‌شونو غافلگیر و خوشحال می‌کننو دیدین؟ یه همچین صحنه‌ای. یه روز بیشتر نموندم و تو همون یه روز سرما هم خوردم. نمی‌دونم چجوری تو این گرما تونستم سرما بخورم ولی خوردم. رفتم دارالشفای امام رضا. نصفه‌شب بود. مسئول داروخانه گفت این وقت شب سیستم بیمه قطعه و صبح باز میشه. آزاد حساب کرد.

محرّمِ پارسال کرج بودم. اون سالم برادرم اومده بود تبریز و من اونجا تنها بودم. نگارم تهران تنها بود. دعوتم کرد خونه‌شون که تنها نباشیم. رفتم. هر روز می‌رفتیم مسجد، برای مراسم عزاداری. یه بارم رفتیم هیئت دانشگاه شریف. در مورد کرج و خونهٔ کرج کم نوشتم تو وبلاگم. یکی از صدها اتفاق پیش‌بینی‌نشده و موقتی پارسال بود که لزومی ندیدم بهش بپردازم. 

قرار بود با بابا برگردم تهران، ولی ماشینمون به‌شدت آسیب دیده و تعمیرگاهه. اون یکی رو هم چند وقت پیش فروختیم پولشو بذاریم رو پول رهن خونه. سهل‌انگاری کردم و بلیت برگشتو نگرفتم که هر موقع خواستم برگردم حضوری برم ترمینال بلیت بگیرم. حواسم نبود که این وقت سال بلیت سخت گیر میاد. نزدیک اربعین هم کلاً گیر نمیاد. بعد از یه ساعت به این در و اون در زدن به هر زحمتی بود بابا یه بلیت پیدا کرد. گرون‌تر. از الان دلم براش تنگه تا وقتی که دوباره ببینمش.

خوابم میام و خوابم نمی‌بره. اینکه صبح برسم تهران و مستقیم برم سر کار جزو پیش‌بینی‌هام نبود. لذا کلیدای اتاق و کمد و کشوی فرهنگستانو خونه جا گذاشتم و همرام نیست. راننده هم وسط راه اون مبلغی که اضافه‌تر گرفته بودو پس داد.

۸ نظر ۳۰ تیر ۰۳ ، ۰۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۶- ماجراهای مدرسه (قسمت پنجم)

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ

۰. یه ناشناس در پیامی خصوصی پرسیده بود که آیا میشه صفحه (پیج) اینستاتو دنبال کرد؟ خواننده‌های قدیمی‌تر می‌دونن جوابم خیره. من دوتا صفحهٔ مجزا در اینستا دارم، یکی برای فامیل، یکی هم برای هم‌کلاسی‌ها و استادان. محتواهایی که باهاشون به اشتراک می‌ذارم رو بعد از ویرایش و حذف اطلاعات شخصی معمولاً تو وبلاگم هم منتشر می‌کنم. پس لزومی نداره اونجا هم دنبالم کنید.


۱. اگر دانش‌آموز یا دانشجو هستید و خوشحال نیستید که از فردا دوباره باید برید سر کلاس، بدانید و آگاه باشید که معلم‌ها و استادانتون به مراتب از شما ناراحت‌ترن زین حیث. کاش تابستون برسه زودتر!


۲. گروه واژه‌گزینی فرهنگستان یه صفحه تو اینستا و یه کانال تو تلگرام داره به اسم چشم‌وچراغ. فیسبوک و توییترم داره. اینکه چرا چشم‌وچراغ و یه اسم دیگه نه نمی‌دونم. اگه دست من بود یه اسم مرتبط می‌ذاشتم. علی‌ ایُ حال، دارم محتواها رو یکی‌یکی منتقل می‌کنم به یه کانال به همین اسم تو ایتا. دوست داشتید دنبال کنید. ادمین یا مدیر کانال تلگرام و اینستا من نیستم و اگه باهاشون ارتباط گرفتید، اونی که پاسختونو می‌ده من نیستم. تو ایتا هم راه ارتباطی نذاشتم که ارتباط نگیرید.

تلگرام: cheshmocheragh

اینستاگرام: _cheshmocheragh_

ایتا: cheshmocheragh2


۳. یه سری از محتواهای زبانی و واژه‌شناسی مرتبط با نوروز و ماه رمضانِ چشم‌وچراغ رو تو گروه‌های درسیم با دانش‌آموزان هم به اشتراک گذاشتم. مدیر شمارهٔ ۲ که تاکنون رفتار مطلوبی باهام نداشت، دیروز یکی از مطالبمو از گروه دانش‌آموزان فوروارد (بازاِرسال) کرد گروه دبیران و در حضور بقیه بابت به اشتراک گذاشتن محتواهای مفید ازم تشکر کرد. منم از تشکرش تشکر کردم و گفتم نظر لطفشه. 

بدیاشو گفته بودم؛ شرط انصاف نبود خوبیاشو از قلم بندازم.


۴. این چندمین باره که بابت تکالیف یا نکاتی که تو گروه دانش‌آموزان می‌ذارم مورد تشویق قرار می‌گیرم. تو مسابقهٔ تجربه‌نگاری هم همینا رو نوشتم. یکی دو هفته دیگه نتیجهٔ مسابقه اعلام میشه و میام به سمع و نظرتون می‌رسونم که برنده شدم یا نه.


۵. شنبهٔ آخر سال مدرسهٔ شمارهٔ ۲ بودم. از هر کلاس سه چهار نفر اومده بودن. برگه‌های امتحانشونو جلوی خودشون تصحیح کردم و سؤالایی که بلد نبودن یا غلط جواب داده بودنو توضیح دادم براشون. بعدشم با معلما اومدیم نشستیم دفتر و منتظر بودیم زنگو بزنن آزاد شیم. من داشتم برگه‌های اونایی که نیومده بودن رو تصحیح می‌کردم که مدیر با عصبانیت نتیجهٔ آزمون جامع بهمن‌ماه رو آورد. میانگین درصد علومشون ۲۵ بود. بقیهٔ درسا هم چهل پنجاه. نتیجه رو نشون معلما داد و شروع کرد به توبیخ معلمایی که درصد درساشون کم بود. می‌گفت چرا رتبه‌مون تو منطقه انقدر بد شده و تو کتش نمی‌رفت که بچه‌ها تنبل و درس‌نخونن و این تقصیر معلما نیست. اگه دنبال رتبهٔ بهتر بود نباید دانش‌آموزان ضعیف یا حداقل بی‌انضباط رو ثبت‌نام می‌کرد. میانگین درس ادبیات یکی از پایه‌ها پنجاه بود که بالاترین درصد بین درساشون بود. پایه‌های دیگه ادبیاتو چهل‌وسه‌چهار درصد زده بودن و علوم بیست‌وپنج. مایهٔ مسرت بود که اوضاع ادبیاتشون بهتره، هر چند که ازم تشکر نکردن و البته جای تشکر نداشت این درصد. ولی درسایی که به اینا دادمو به دیوار می‌دادم نتیجه بهتر از این می‌شد.


۶. روز آزمون جامع، من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ بودم. ندیدم کسی تقلب کنه. ولی به مدرسهٔ شمارهٔ ۳ شک دارم. میانگین درصدای یکی از درسای مدرسهٔ شمارهٔ ۳ نزدیک صده و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون مشکوکم. مگه میشه میانگین درصد همهٔ دانش‌آموزان بالای ۹۵ بشه؟ با عقلم جور درنمیاد.


۷. یکی از مشاهدات جالبم در روز آزمون جامع این بود که بعضی از دانش‌آموزان تو برگهٔ پاسخنامه، اونجا که نوشته بود نام و نام خانوادگی... فرزندِ... جلوی فرزندِ، هم اسم پدرشونو نوشته بودن هم مادر. بعضیا هم فقط اسم مادرشونو نوشته بودن.


۸. یکی از معلما دوتا گوشی از کلاسش گرفته بود. می‌خواست تحویل دفتر بده. گفتم به روی خودت نمی‌آوردی خب. گفت بچه‌ها اون ساعت استوری بذارن و لو برن پای خودم گیره که چرا حواسم جمع نبوده سر کلاس.


۹. مشغول گذاشتن نمره‌های تکالیفشون تو دفتر نمره بودم که اومد نشست پیشم و پرسید خانوم شما هم وقتی سن ما بودین دوست‌پسر داشتین؟ گفتم نه. الانم ندارم. جلوی خنده‌مو گرفتم و گفتم اینی که می‌گی به چه دردی می‌خوره؟ با ذوق گفت خیلی خوبه. باهاش می‌ری بیرون، پارک، خرید. گفتم پدر و مادرت اجازه می‌دن؟ گفت هر موقع مادرم اجازه نده از پدرم اجازه می‌گیرم. پدر و مادرش جدا شده بودن و با مادرش زندگی می‌کرد، ولی اجازهٔ این کارها رو از پدرش می‌گرفت. یه بار مادرش اومده بود مدرسه. وقتی از نمره‌های پایین دخترش گله کردم گفت وقتی بچه بوده سرش ضربه دیده و عملکردش کند شده. همهٔ درساش ضعیف بود و اغلب غایب بود.


۱۰. اخیراً فهمیدم یکی از دانش‌آموزانم مبتلا به اُتیسمه. اینکه من هیچی راجع به این پدیده نمی‌دونم و بلد نیستم چجوری باهاشون برخورد کنم یه طرف، اینکه مدرسه به منِ معلم اطلاع نمی‌ده کی چه مشکلی داره هم یه طرف. سؤال اینجاست که چرا بعضی از خانواده‌ها مشکلات فرزندانشون رو نمی‌پذیرن و نمی‌برنشون مدارس مناسب؟ یه دانش‌آموز دیگه هم دارم که اسم بیماریشو نمی‌دونم ولی یا مشکل شنوایی داره یا مشکل درک و پردازش. مثلاً موقع املا، چیزایی که می‌نویسه بی‌معنی و پرت‌وپلاست و با چیزی که می‌گم متفاوته. نمره‌هاشم تقریباً صفره. یکی هم هست که کلاس من نیست و آتروفی داره. هر موقع می‌بینمش غمگین میشم.


۱۱. داشتم می‌رفتم که یکی از بچه‌ها تو حیاط مدرسه، درست تو همون نقطه‌ای که روز اول مدیر بهم گفته بود راستی اگه به‌خاطر گزینش چادر پوشیدی می‌تونی نپوشی منو دید و با تعجب گفت إ خانم شما چادری هستین؟ گفتم اگه خدا قبول کنه!

نمی‌دونستم باید خوشحال باشم که چادرم تو تدریسم نمود نداشته و خبر نداشتن چادری‌ام یا ناراحت!


۱۲. نمره‌هاشون پایین بود. گفتن چجوری جبران کنیم؟ این سه‌تا کارو پیشنهاد دادم:

حفظ کردن شعرِ علی ای همای رحمت از شهریار. برای دسترسی به متن شعر و فایل صوتی به این لینک مراجعه فرمایید.

تمام اشخاص و آثار بخش اعلام را به‌ترتیب قرن به‌صورت جدول، بدون توضیح، روی کاغذ آچهار بنویسید. به‌ترتیب قرن یعنی مثلاً اول فردوسی بعد سعدی بعد حافظ.

نوشتن واژه‌نامهٔ پشت کتاب، با مداد. چون برای نوبت اول با خودکار نوشته بودید، این بار با مداد بنویسید که مطمئن شوم دوباره نوشته‌اید و همان‌ها را نشان نمی‌دهید. برای حفظ محیط‌زیست، اگر روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمره هم اضافه می‌کنم و ۱ نمره می‌شود. واژه‌ها را کنار هم بنویسید و سعی کنید بیشتر از سه چهار صفحه کاغذ مصرف نکنید. این کار برای تقویت املا و تمرین معنی کلمات است. لطفاً هنگام نوشتن از بزرگترها کمک نگیرید و خودتان انجام دهید.


۱۳. روزای آخر اسفند از بچه‌ها پرسیدم چرا انقدر کسل و بی‌حالین؟ گفتن ما بی‌حال نیستیم خانم، شما زیادی پرانرژی‌این.


۱۴. با یادآوری این نکته که چند وقتی هست که من و برادرم تهران زندگی می‌کنیم، امسال تعطیلات عیدو نرفتیم تبریز. مامان و بابا اومدن تهران و بعدش بابا برگشت و مامان موند پیشمون که ماه رمضون برای درست کردن سحری و افطار کمکمون کنه. ما صبح می‌رفتیم سر کار و شب برمی‌گشتم. من یه ساعت بعد از اذان می‌رسیدم خونه و نمی‌تونستم افطاری درست کنم. بعدشم از خستگی بیهوش می‌شدم و نمی‌تونستم سحری درست کنم.


۱۵. چند روز پیش خونهٔ خالهٔ مامان دعوت بودیم. نوه‌ش یه چیز فنی پرسید و من به ساده‌ترین شکل ممکن جوابشو دادم و فهمید. بعد خودم از شدت سادگی جوابم خنده‌م گفت. به برادرم گفتم تأثیر تعامل با دانش‌آموزانه که انقدر سطح کلامم اومده پایین وگرنه یکی از ویژگی‌های صحبت‌های من پیچیده بودن و جمله‌های طولانی و کلمات قلنبه سلنبه بود. تأیید کرد.


۱۶. یکی از درسای کتاب فارسی اسمش درس آزاده و محتواشو دانش‌آموزان خودشون باید بنویسن. بهشون گفته بودم اینو نگه‌دارین برای فروردین. روزای آخر اسفند نشستم کتاب علومشونو خوندم و واژه‌های انگلیسی و معادل‌های فارسی رو جدا کردم. یه بخش کوچیکی از مقدمهٔ پایان‌نامهٔ ارشدمو به زبان ساده بازنویسی کردم و راجع به این واژه‌ها و قرض‌گیری واژه‌ها از زبان‌های مختلف توضیح دادم. از بچه‌ها خواستم نظرشونو دربارۀ این واژه‌ها بگن و اجزای سازنده‌شونو بنویسن. مثل این: دارینه = دار (به‌معنی درخت) + ـینه (پسوند شباهت)،

دارینه (دندریت) چیزی شبیه درخت است.

کُریچه (واکوئل) = کُره + ـیچه به معنی کرۀ کوچک است.

دیدم یه سریا رفتن راجع به واکوئل تحقیق نوشتن. مجدداً پیام گذاشتم تو گروهشون که عزیزان، قرار نیست راجع به این‌ها تحقیق کنید. تحقیق نمی‌خوام. همان‌طور که مثال زدم، برای هر کدام فقط یک سطر توضیح بنویسید. مثلاً کُریچه (واکوئل) یعنی کُره + ـیچه، به معنی کرۀ کوچک. مثل تربچه و پیازچه و بازارچه و آلوچه. برای خنک‌کن (کولر) بنویسید چیزی که خنک می‌کند. خنک‌کن مثل بازیکن است. بازیکن کسی است که بازی می‌کند. خنک‌کن هم چیزی است که خنک می‌کند.

دو نفر از مادرها که به قول خودشون نمایندهٔ اولیا بودن پیام داده بودن که وای سخته و آیا اجباریه و چرا انقدر تکلیف می‌دید و چرا تندتند درس دادید که کتاب تموم بشه و یه مشت حرف‌های بی‌سروته. اوایل بحث نمی‌کردم ولی این دفعه تک‌تکشونو شستم پهن کردم رو بند که اولاً اینا تکالیف شما نیست و برای دانش‌آموزانه. و اجباریه. ثانیاً تکلیف عید نیست و تا آخر فروردین فرصت دارن. پس لطمه‌ای به تفریح و سفرتون نمی‌زنه. ثالثاً بچه‌ها اطلاعات اشتباه به خانواده‌هاشون منتقل می‌کنن. یا اینکه نمی‌دونن ما کتاب رو تموم نکردیم هنوز. از همکاران دیگه اطلاعی ندارم اما من هر درس رو توی یک یا دو جلسه تدریس می‌کنم. این‌طور نیست که تو یه جلسه دوتا درس بدم. اگر تندتند درس می‌دادم کتابشون تموم می‌شد. در حالی که تموم نشده. پس تندتند درس ندادم. املا و انشاشون هم با من نیست و اگر برای این درس‌ها تکلیف دادن با معلمشون صحبت کنید. رابعاً تلاش من این بوده که یه تکلیف مفید براشون طراحی کنم. چند روز وقت گذاشتم که کتاب علومشونو بررسی کنم و این واژه‌ها رو انتخاب کنم. می‌تونستم یه موضوع ساده و الکی بدم و هم خودمو راحت کنم هم شما رو. ولی برام مهمه که دانش و سواد بچه‌ها بیشتر بشه و واژه‌های درس علومشونو بفهمن. نتایج آزمون تستی بهمن‌ماه رو که بررسی می‌کردم متوجه شدم وضعیت علومشون زیاد خوب نیست. دلیلش اینه که بچه‌ها یاد نمی‌گیرن با این مفاهیم ارتباط برقرار کنن و معلم‌های علوم با توجه به کمبود وقت فرصت نمی‌کنن بیشتر بهش بپردازن. تلاش من اینه که تو این مدتی که باهمیم، روی این واژه‌ها و مفاهیمش بیشتر کار کنم با بچه‌ها. نگران نمره‌شونم نباشید. نگرانی من بیشتر بابت سواد و دانششونه تا نمره.

۴ نظر ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خونه چون نزدیک دانشگاهه، برگشتنی (وقتی از سر کار برمی‌گردم و می‌خوام برم خونه) یه سر به دانشگاهم می‌زنم. سلف می‌رم، کتابخونه می‌رم، گاهی یه سر به خوابگاه و دوستام هم می‌زنم. تا ظهر با صدها دانش‌آموز و اولیا و همکار و آشنا و غریبه سروکله می‌زنم و تا عصر فرهنگستانم و بعدشم دانشگاه. خونه که می‌رسم با خودم می‌گم امروز تو این چهارده پونزده ساعت کلی آدم دیدی و باهاشون حرف زدی و چقدر سرت شلوغ بود. چقدر تماس تلفنی داشتی و چقدر پیام جواب دادی. به خودم تلقین می‌کنم که تنها نبودم. ولی خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم تنهام. همدم و همراه و هم‌صحبت ندارم. کسیو ندارم اتفاقات روزمو براش تعریف کنم و برام تعریف کنه. ارتباطم با دوستای سابقم کم شده. فرصت هم‌صحبتی باهاشونو ندارم. خیلی وقته ندیدمشون. نه می‌رسم که مجازیا رو دنبال کنم نه از حقیقیا خبر دارم. و نه اونا از من خبر دارن. خسته‌م. غمگین و دلتنگم.

برگشتنی با خودم گفتم آدرس نشون دادن به بقیه خوشحالم می‌کنه. کاش تا می‌رسم خونه یکی ازم یه آدرسی چیزی بپرسه. چند قدم جلوتر یه دختره پرسید ببخشید باغ کتاب اینجاست؟ با نیش باز گفتم نه، یه کم دیگه هم برو جلو، بعد برو دست چپ، اون ورِ پل. یه کم بعد یکی پرسید مترو کدوم سمته و گفتم مستقیم، دست چپ. و جلوتر یکی دیگه دوباره دنبال مترو می‌گشت و بهش گفتم مستقیم، دست راست، بعد دست چپ. نگاه معناداری به آسمون انداختم و به مسیرم ادامه دادم. خدایا تو که بلدی آرزوها رو سریع برآورده کنی چرا معمولاً این کارو نمی‌کنی؟ تولد خاله‌م بود. یادم افتاد که هدیه دادن به بقیه هم خوشحالم می‌کنه. یه جعبه شیرنی از همونایی که دوست داره سفارش دادم و ازش پرسیدم خونه‌ای؟ گفتم یه چیزی سفارش دادم، اگه میشه تحویل بگیر. از این کارا زیاد کردم که سفارشای خودمونو به آدرس اونا و سفارشای اونا رو به آدرس خودمون بزنم و بعداً براش ببرم یا برم بگیرم. گفت آره خونه‌م. جعبه رو تحویل گرفت و پیام داد که خودم ببرم خونه‌تون یا مامان و بابات میان ببرن اینو؟ گفتم مال خودته. تولدت مبارک. به‌شدت خوشحال و غافلگیر شده بود. ولی من همچنان غمگین و دلتنگ بودم. عصر چند بار مامان زنگ زد که کجایی و چی کار می‌کنی و چه خبر. گفتم مثل همیشه و طبق معمول فعلاً فرهنگستانم. شب دوباره زنگ زد. دانشگاه بودم. کتابخونۀ دانشگاه این روزا تا نُه بازه. یه سر رفتم اونجا که زمان بگذره. وقتایی که بیرونم حالِ خونه اومدن ندارم و وقتایی که خونه‌م حالِ بیرون رفتن. پرسید کی می‌ری خونه؟ گفتم حدودای هشت‌ونیم نُه. به برادرم هم زنگ زده بود و اونم بعد از کار رفته بود پیش دوستش و گفته بود تا نُه نُه‌ونیم پیش دوستشه. پای خونه برگشتن نداشتیم. تا هشت‌ونیم موندم کتابخونه و وقتی برگشتم دیدم چراغ اتاقا روشنه. فکر کردم برادرم زودتر از من رسیده. در زدم و وقتی صدای مامانو از پشت آیفون شنیدم که میگه کیه فکر کردم اشتباهی زنگ همسایه رو زدم. قرار نبود به این زودیا بیان تهران، اونم بی‌خبر. صبح راه افتاده بودن و از ظهر منتظر ما بودن و ما چون خبر نداشتیم اینجان، انگیزه‌ای برای زودتر برگشتن به خونه نداشتیم. هنوز جوابِ سؤالِ «کیه» رو نداده بودم. با تردید گفتم مامان باز کن منم. بازم غافلگیرمون کرده بودن.

وقتایی که اینجان خونه گرم‌تره. غذاهایی که می‌خوریم خوشمزه‌ترن و من کمتر دلتنگم.

۸ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۳- شب رفت به پایان و حکایت باقیست

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۴۴ ق.ظ

می‌خواستم آخر هفته برم خونه و این دفعه من مامان و بابا رو غافلگیر کنم. که شب یلدا و شب تولد مامان خونه باشم. شنبه و یکشنبهٔ هفتهٔ بعدم مرخصی گرفته بودم که بیشتر بمونم پیششون.

اون فامیلمون که یه ماه پیش رفته بودیم عیادتش، بیماری سختی داشت. یکشنبه فوت کرد و مامان و بابا و فک و فامیل پا شدن اومدن تهران برای مراسمش. دیروزم همه‌شون برگشتن تبریز که اونجا هم مراسم بگیرن براش. منم دیگه باهاشون نرفتم و نتیجه اینکه امسالم مثل سال‌هایی که دانشجو بودم در شب ترویج فرهنگ میهمانی و پیوند با خویشان! پیش خانواده و خویشانم نبودم.

دارم به چهارشنبه فکر می‌کنم که به‌زور و التماس بردمشون برج میلاد و شام اولین حقوقمو خوردیم و چقدر بهمون خوش گذشت. قیمت غذاها و حقوقی که می‌دن این‌جوریه که سه چهار نفر دیگه رو هم مهمون کنم تموم میشه :| :))

۰۱ دی ۰۲ ، ۰۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۹- من برای شهر دلتنگی، باران خواستم

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبهٔ هفتهٔ پیش، از مدرسه مرخصی گرفته بودم که تو یه جلسهٔ مهم تو فرهنگستان شرکت کنم. جلسه ظهر بود، ولی طبق عادت، پنج صبح بیدار شدم. شبش دلتنگ خونه و مامان و بابا بودم و باهاشون تماس تصویری گرفته بودم. هنوز دلتنگ بودم. صبح همین‌که چراغ اتاقو روشن کردم زنگ درو زدن. صدای بابا بود که «سلام. ماییم، باز کن». با تعجب به برادرم گفتم باباست! انگار دنیا رو بهم داده بودن. از خوشحالی نمی‌دونستم چی کار کنم. به‌معنای واقعی کلمه سورپرایز (غافلگیر) شدیم. زودتر از پنج رسیده بودن ولی برای اینکه بدخواب نشیم پشت پنجره، با دوتا نون سنگک منتظر روشن شدن چراغمون مونده بودن. خوشحال بودم که از نزدیک می‌بینمشون و خوشحال‌تر، که مرخصی گرفتم و اون روز نمی‌رم مدرسه. جلسهٔ فرهنگستان هم ساعت یازده بود و فرصت داشتم بیشتر ببینمشون و چیزهایی که آوردن رو تو یخچال جا کنم. اندازهٔ یه وانت وسلیه آورده بودن و نمی‌دونم چجوری اون همه رو جا کرده بودن تو ماشین. این هفته قشنگ‌ترین هفتهٔ این چند ماه اخیر بود. شبا از سر کار که برمی‌گشتم، با اینکه خسته بودم، ولی شوق و انگیزه داشتم برای برگشتن. خوشحال بودم. آخر هفته باهم رفتیم عیادت یکی از اقوام ساکن تهران. رفتیم پل طبیعت. از همون‌جا فرهنگستانو نشونشون دادم، مسیری که هر روز می‌رم و میام رو نشونشون دادم و شام خوردیم و برگشتیم خونه.

امروز صبح که باهاشون خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم غمگین بودم. امروز قرار بود برگردن تبریز. سر کلاس بودم که مامان زنگ زد و گفت راه افتادیم. بغض کردم.

الان فرهنگستانم و با فکر کردن به اینکه امشب که برم خونه، مامان و بابا نیستن قلبم مچاله میشه.



+ این پست، شیرینی اولین حقوقمه. امروز صبح فرهنگستان دستمزد دو ماهو یه جا پرداخت کرد و آموزش‌وپروش هنوز شماره حساب و مدارکمو نگرفته. اون موقع که برای استخدام شدنم تو فرهنگستان گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد می‌گرفتم یه نسخه هم برای آموزش‌وپرورش گرفتم ولی هنوز فرصت نکردم ببرم تحویل بدم. از میزان حقوقم هم بی‌اطلاعم.

+ عنوان از پل علیرضا قربانی

۱۴ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۵- از هر وری دری ۴۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ

۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.

توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن به‌کار می‌ره. قادا به‌معنی خطر و بلا و آلماخ هم به‌معنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم به‌کار رفته این واژه. بیشتر، سن‌وسال‌دارها و گویشوران شهرستان‌های دیگه می‌گن. تو تبریز از هم‌سن‌وسال‌هام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارف‌ها و تشکرهاش به‌جای «قربان شما» استفاده می‌کرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا می‌گن.



۲. آبگرمکن ارورِ E02 می‌داد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرم‌گیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه می‌کردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون می‌ده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کرده‌ن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه می‌شدن سه‌تا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کم‌ارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش. 

یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که می‌گه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی. تعمیرکار می‌گفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونه‌ش خراب نشه.



۳. کاش بودی و اینم می‌دیدی:



۴. کاش آبگوشت و پن‌کیک‌هامم می‌دیدی:



۵. حتی اینو: 



۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و می‌دیدی:



۷. کاش بودی و اینم می‌دیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بی‌اعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای این‌جور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش به‌مرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.

این همون لیوان کم‌ارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.



۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمی‌بینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چون‌که روی کیسه‌ش سه بار نوشته اعلا) :| 



۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شله‌زرد پخش می‌کردیم و می‌رفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آش‌رشته می‌خوردیم. امسال تهران بودم و نه شله‌زرد پخش کردیم نه کسی برامون شله‌زرد آورد. دیگه خودم دست‌به‌کار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمی‌تونستم آپلود کنم. حالا درست شده.

نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال می‌شم و تا وقتی باشی درست می‌کنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل می‌کنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) به‌قول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه می‌فرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و می‌دیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لوله‌های ترکیده)



۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیست‌وهفت‌هشت‌ساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ این‌مدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو می‌شناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج این‌مدلی رو هم تأیید می‌کنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز می‌کرد که نذاشتم و گرهشم محکم‌تر کردم تازه.

۱۱. چله فقط چله‌های خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.

۱۲. مامان فرستاده. ازآب‌گذشته‌ست.



۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش می‌شد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی می‌کنه و مجوز نمی‌گیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نام‌های عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژه‌های منسوخ ستودنیه. 

به‌دلیل علاقهٔ وافرم به شیرینی‌جات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام می‌کنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشته‌های موکّل بر خواب و قهوه.



۱۴. یه بار با یکی از بچه‌های خوابگاه سر یه موضوعی بحث می‌کردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون به‌شدت غیرمذهبی و یک‌دنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.

۱۵. تو این جمله، «بی‌زحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بی‌زحمت رو به‌صورت مستقل به‌عنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگ‌های قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که به‌نظرم می‌شد ارجاع داد و دوباره‌کاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگ‌نویسی ارشدم (که پی‌دی‌افش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژه‌ها زیرمدخل نمی‌شن. از اونجایی که بی‌زحمت هم واژه‌ست، لابد به همین دلیل مستقل به‌عنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بی‌زحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دست‌خالی برنگردم؟ یا انتظارم بی‌جاست و از اول باید می‌رفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بی‌زحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟

#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی



۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آب‌خورده رو می‌دیدم. به‌نظر می‌رسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره می‌گن. همین غیرقابل‌تعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگه‌ای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادف‌هایی که برای این مفهوم به ذهنم می‌رسه ایناست:

زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |

البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمی‌رسونن. شایدم به‌معنی گوشی‌ایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابل‌تعمیره تناقض نیست؟



۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژه‌های حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادل‌ها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادل‌ها رایج بود و این‌ها رو استفاده می‌کردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که به‌جای سگ معادل دیگه‌ای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.

اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark

۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسان‌بر هستند.



۱۸. بعد از جلسات شورای واژه‌گزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشن‌تر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود می‌گفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یه‌جوری بود که نمی‌شد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم می‌خورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.

۱۹. یکی از بچه‌های کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری می‌خونه. یه بار تعریف می‌کرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبان‌شناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.

۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً این‌جور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع می‌کنه. چون استاد راهنماست که می‌گه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نه‌تنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچه‌ها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسه‌ای توپید به اون دانشجو که شما چه‌کاره‌ای که این کارا رو می‌کنی؟ این استادم به‌جای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همه‌مون فهمیدیم این استاد، مسئولیت‌گریزه و اعتمادبه‌نفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.

۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو می‌تونه درست باشه.



۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخم‌مرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرنده‌ای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همون‌جا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرنده‌ها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اون‌ور گفت خوش‌شانسی میاره این اتفاق.



۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیه‌شو پیاده برم یا دوباره سوار شم.

۲۴. تو بی‌آرتی دوتا خانوم مسن تسبیح‌به‌دست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنه‌ای برام جای شگفتی داشت.



۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر می‌فرماید:

سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

حتی می‌فرماید:

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را


۲۶. از پیرمردی که تو صف بی‌آرتی نشسته بود و پولای خردشو می‌شمرد و تو کیسه‌ش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار. 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم


پس‌زمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.

۶۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۴- از هر وری دری ۴۶

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ ب.ظ

۰. پیکوفایل همچنان مشکل داره و عکس آپلود نمی‌کنه.

۱. چند شب پیش در سکوت و آرامش، غرق در بحر تفکر یه گوشه نشسته بودم پروپوزالمو که معادل فارسیش میشه «پیشنهاده» به منصهٔ ظهور می‌رسوندم و متوجه نشتی لولهٔ آب آشپزخونه نبودم. وقتی شستم خبردار شد که سیل در حال پیشرَوی به سمت من و پروپوزالم بود. با این پرسش که «مگه ترکیدن لوله غول مرحلهٔ آخر چالش‌های خونه‌مجردی نبود؟ پس این چرا تو مرحلهٔ مقدماتی به مصافم اومده؟» فرشو لوله کردم و درپوش چاهکو برداشتم و آبو هدایت کردم پایین. در مورد منشأ قضیه فرضیه‌سازی کردم و طی کشیدم و تعمیرکار خبر کردم بیاد نجاتم بده. در واقع خانواده رو خبر کردم و برادرم از تبریز زنگ زد به همسایهٔ طبقهٔ بالایی و اون تعمیرکار خبر کرد که بیاد نجاتم بده. اومد و تو اون بُحبوحه که همیشه هم با املاش مشکل داشتم و هر سری باید گوگل کنم ببینم با کدوم ح نوشته میشه و اتفاقاً جزو سؤالات آزمون استخدامی هم بود و بلدش نبودم، همین‌جوری که داشتم انبردست می‌دادم دست تعمیرکار، از اون‌ور فایل پروپوزالو برای استاد راهنما و مشاورم آپلود می‌کردم.

۲. این برند که موضوع رساله‌مه برگرفته از واژه‌ای به‌معنای سوزاندن و داغ کردنه. این واژه به علامت‌گذاری حیوانات توسط مالکان برای شناسایی و تمایز آن‌ها اطلاق می‌شده. انجمن بازاریابی امریکا این‌جوری تعریفش کرده که عبارت است از: نام، «اصطلاح»، علامت، نماد، طرح و یا ترکیبی از آن‌ها که برای شناسایی محصولات و خدمات فروشنده و یا گروهی از فروشندگان به‌کار می‌رود و در محیط رقابتی نسبت به رقبا تمایز ایجاد می‌کند. نمی‌دونم هم رو چه حسابی بهش گفته «اصطلاح». باید بیشتر در موردش فکر کنم. خلاصه، این نام تجاری، نشانِ ویژه و منحصربه‌فردی است که پدیده‌ای را از پدیده‌های مشابه یا هم‌طبقه متمایز می‌سازد. نام یا نمادی است بازشناختنی با هدف تمایز میان محصولات یا خدمات، و تفاوت قائل شدن بین آن‌ها و از آنِ رقیبانشان که محصولات یا خدمات به‌ظاهر یکسانی را برای فروش به بازار عرضه می‌کنند. فرهنگستان «نمانام» رو به‌عنوان معادل برای این واژه تصویب کرده بود که مقبول کاربران زبان فارسی واقع نشد و کمتر به‌کار رفت. «ویژند» معادل پیشنهادی جدید فرهنگستان برای واژۀ برنده. که دارم تلاشمو می‌کنم بپذیرم و استفاده‌ش کنم، هر چند که با نام تجاری راحت‌ترم. چهار سال پیش هم در مورد ویژند یه پست نوشته بودم اگه یادتون باشه. اون موقع هنوز تو مرحلهٔ بحث و بررسی بود.

۳. تو اون پستِ چهار سال پیشم در مورد ویژند که لینک کردم و می‌تونید برید مرورش کنید، دکتر احمد روستا هم بودن. متأسفانه دو سال پیش فوت کردن.

۴. هر چی تو این مدت بی‌خوابی کشیده بودم بابت پروپوزال تو این دو روز جبران کردم و خوابیدم فقط. خواب خیلی خوبه. خوش به حال خرسا. خوش به حال هر کی که بی‌دغدغه می‌تونه بخوابه و کار دیگه‌ای جز خوردن و خوابیدن نداره.

۵. سازمان سنجش چش شده؟ یه روز فقط درصدا رو اعلام می‌کنه، یه روز تراز و نمره، یه روز رتبه و حالا کو تا وقتی بگه کجا چی قبول شدی. تو دفترچۀ استخدامی نوشته بود تا بیست‌وششم نتایج اعلام میشه و من تا اون روز هی باید چک کنم. هر سری هم می‌رم سنجش یاد دو نفر از بچه‌های مجازی که کنکوری بودن می‌افتم. در واقع یاد یه نفر و داداشش. ایشالا هر دو قبول شن. داداشش ایشالا رشته‌ای که کمترین آسیب رو به مردم بزنه قبول شه (چون هیچی بارش نیست و دیپلمشم به‌زور و با تقلب گرفته (گویا یه سری از درساشم تجدید شده و دیپلمشم نگرفته هنوز)، رشته‌ش ریاضیه و حتماً قبول میشه با این همه صندلی خالی. لذا ایشالا یه چیزی قبول شه که در آینده بیچاره‌مون نکنه). ولی دوستم خودش که تجربیه ایشالا بهترین رشته و اون چیزی که همیشه دلش می‌خواست و به‌خاطرش پشت کنکور موند قبول بشه. چون حقشه.

۶. اون روز که تعمیرکار اومده بود خانم همسایه هم اومد تنها نباشم. اومده میگه خوب شد خونه بودی و زود فهمیدی. گفتم نه این از دیشب این‌جوری شده. صبر کردم همه بیدار شن (و پروپوزالمو بفرستم) بعد ملتو خبر کنم. گفت کاش صبح به شوهرم و پسرم می‌گفتی. گفتم آره حدودای پنج شش که برای نماز بیدار شده بودم شنیدم صدای درو که رفتن بیرون. فکر کنم داشتن می‌رفتن سر کار و دیگه نخواستم مزاحمشون بشم. جواب داده إ نماز می‌خونی؟ التماس دعا، ما رو هم دعا کن. و یه مشت تعریف و قربون صدقه در رابطه با همین نماز خوندن. الهی بمیرم براشون که نمازخون کم می‌بینین و این‌جوری دامن از کف می‌دن با دیدنمون. وظیفه‌ست خب. تکلیفه. مثل بقیهٔ تکالیف زندگیمون و حتی مهم‌تر. پسرش یا شایدم پسراش مجردن و تو فاصله‌ای که تعمیرکار تو خونه بود پسربزرگه مامانه رو فرستاده بود ور دل من که تنها نباشم. حالا من تو اتاقم درگیر پیغام پسغام با استادم بودم و این خانومه هی میومد یه چیزی می‌پرسید و یه چیزی می‌خواست و در و دیوارو بررسی می‌کرد می‌رفت. یه دورم اومد سقف و دیوارا رو بادقت بررسی کرد مطمئن شه نشتی و اینا نداشته باشن از لوله‌های همسایه‌ها. پسرشم هی می‌گفت مامان بذار بنده خدا به درسش برسه. خانومه هم هر چند دقیقه یه بار تکرار می‌کرد که دو ماه هم نیست اینجا ساخته شده و خدا لعنتشون کنه که فلان‌جایی بودن و سمبل کردن کارو. حالا منم حساسم رو این موضوع که به آدما به‌خاطر جغرافیا یا زبانشون توهین بشه و هی می‌گفتم تقصیر اونا نیست که، تقصیر من و شما هم نیست، لوله‌ست دیگه؛ ترکیده. 

۷. یه مایع قرمز غلیظ! تو یخچال بود. حدس زدم شربت آلبالوئه و برای تعمیرکار شربت درست کردم. بعداً زنگ زدم از مامان بپرسم اون چی بود و گفت شربته ولی بذار بیرون سفت نشه تو یخچال. تو همون یخچال گذاشتم بمونه چون معتقدم هر چی بیرون باشه خراب میشه.

۸. خونه و آشپزخونه رو مامان و دخترخالهٔ بابا با سلیقهٔ خودشون چیده بودن و با اینکه بعد از اینکه رفته بودن با سلیقهٔ خودم تغییرش داده بودم و با اینکه همه چیو چک کرده بودم ولی یه سری چیزا بود که فکر می‌کردم اینجا نداریم. از جمله شعله‌پخش‌کن و از این تخته‌ها که موقع خرد کردن زیر گوشت و سبزی می‌ذارن. موقع خالی کردن کابینت‌ها برای تعمیر لوله دیدم که داریم.

۹. عرضم به حضورتون که ۹۸.۲ درصد چیزایی که تو کابینته رو استفاده نکردم تو این دو ماه. به‌نظرم با دوتا قابلمه و یه ماهیتابه هم میشه رفت خونهٔ شوهر و به عزیزانی که برای مشاهدهٔ جهیزیه تشریف آوردن گفت من دو ماه هر روز صبح و ظهر و شب آشپزی کردم و جز این دوتا وسیله از چیز دیگه‌ای استفاده نکردم. سخت نگیرید به خودتون و بقیه.

۱۰. اتو و جاروبرقی و یخچال و گاز و ماشین‌لباسشویی هم لازمه البته.

۱۱. فرش خیس آشپزخونه رو پسر همسایه برد گذاشت تو حیاط. بعد که خشک شد خودم رفتم آوردم. مامانم زنگ زده می‌گه چرا این کارو کردی، کمرت آسیب می‌بینه. می‌گفتی اونا بیارن. آخه مادر من، چجوری برم در خونه‌شون بگم بیاین این فرشو بردارین بیارین بندازین تو خونه. زشته خب. وقتی خیس بود سنگین بود، ولی خشک‌شده‌ش انقدارم سنگین نبود.

۱۲. تعمیرکار داشت با خانم همسایه حرف می‌زد. تو حرفاشون یه جایی به قضا و قدر و بلا اشاره کردن و گفتن خدا رو شکر که رفع شد. خانم همسایه که اصالتاً ترکه به زبان خودشون داشت قربون صدقهٔ من می‌رفت و واژهٔ قادا رو به‌کار برد تو جمله‌ش. ما ترک‌ها به خطر و بلا می‌گیم قادا. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) و قادا آلماق (بلای کسی را به جان خریدن) به‌کار می‌برنش. البته تو تبریز جوان‌ها کمتر به‌کارش می‌برن ولی تو خوابگاه این کلمه رو از یکی از دانشجوهای جوانِ اهل خوی هم شنیده بودم که یه بار یه چیزی شبیه قادا آلماق گفت. عبارتی معادل با دردت به جونم و قربونت برم. این همسایه هم زنجانیه. اینا هم زیاد می‌گن انگار. حس می‌کنم این قضا و قادا یه چیزن. چندتا دوست کُردزبان هم داشتم که یادمه اینا هم یه عبارت داشتن معادل با درد و بلات به جونم، که تو اون عبارته، قضات له گیان بود.

۱۳. دیشب خواب دیدم دوتا شیلنگ آب تو آشپزخونه‌ست که هر چی می‌بندم بسته نمیشن و آب همهٔ خونه رو برداشته.

۱۴. یه گروه ختم قرآن هست که باعث و بانیش وبلاگ بانوچه و دوستاش بود و سال‌هاست که ماه رمضونا با اعضای اون گروه طبق برنامه‌ای که می‌دن به انتخاب خودمون یک تا هر چند صفحه که بتونیم قرآن می‌خونیم. یکی دو ساله بعد از ماه رمضونم ادامه می‌دن این کارو. امسال بعد از ماه رمضون نتونستم همراهی کنم بس که گرفتار بودم و فرصت نمی‌کردم. البته بماند که حامد زمانی یه آهنگ داشت به اسم کرکره که من به اسم گرفتار ذخیره‌ش کردم و اونجا می‌گفت وقتی گرفتاری به اون قرآنِ رو طاقچه یه کمی عمل کن و تأمل کن. آهنگ بی‌وزن و قافیه‌ای بود خداوکیلی ولی چون تو یه وبلاگی که برام عزیز بود معرفی شده بود گرامی می‌دارمش. خلاصه این هفته گرفتاریامو رفع و رجوع کردم و پیام دادم بهشون که زین پس منم هستم تو برنامۀ قرآن خوندنتون. حساب هم کردم دیدم اگه تا ماه رمضون هفته‌ای یه جز که بیست صفحه باشه بخونم تموم میشه. اگه تأییدیه‌های ایراندک و دانشگاهم بگیرم و پرپوزال رو نهایی کنم کربلا هم می‌تونم برم.

۱۵. یکی از استادهای زبان‌شناسی چند روز پیش فوت کرد. همون استادی که سیگارهای بهمنش را دوست داشتم. استاد دانشگاه علامه بود و این دانشگاه تو رشتۀ زبان‌شناسی حرف اولو می‌زنه. کلی استاد خفن و عالی داره و تقریباً همهٔ استادهام شاگرد این استاد بودن. منم تو وبینارهای مجازیش شرکت کرده بودم چند بار. دانشجوها براش پست تسلیت گذاشتن. دوشنبه هم مراسمشه و تصمیم داشتم برم ولی هم کلی کار دارم هم درد گردنم شدید شده و نیاز به استراحت دارم. شاید برم شاید نرم. یکی تو گروه دکتری پیام گذاشته بود که پس چرا وزیر آموزش و پرورش که شاگرد این استاد بود و ادعای ارادت و شاگردی داشت پست تسلیت نذاشته. گفتم چون اینستا فیلتره و شاید چون گرفتاری شخصی داره که نتونسته. دیدم همه باهاش موافقن و منتظر واکنش وزیرن. به تحصیلات نیست که. عین خاله‌زنک‌ها نشستن رصد می‌کنن کی مشکی پوشیده کی بیشتر گریه می‌کنه. گفتم خوب نیست کاری که خودمون فکر می‌کنیم درسته و باید انجام بشه رو از بقیه هم انتظار داشته باشیم. 

۱۶. وقتی به یکی از اعضای تیم پیام دادم که فلان کارو انجام بده و بعدش بهم خبر بده که انجام دادی و وقتی گفت تا غروب انجام می‌ده و می‌فرسته، یاد ضرب‌المثل گَهی پشت به زین گَهی زین به پشت افتادم. تا چند روز پیش این من بودم که باید فلان کارو انجام می‌دادم و می‌فرستادم. حالا دارن انجام می‌دن می‌فرستن برام.

۱۷. نمی‌دونم راجع به ایستگاه اتوبوس کتابخونه ملی اینجا نوشته‌م قبلاً یا نه. فرهنگستان کنار کتابخونه ملیه و من از سال ۹۴، هر روز هم اگه گذرم اونجا نیافتاده باشه، هفته‌ای یکی دو روزو حتماً رفتم. قبلاً  همیشه با مترو می‌رفتم تا حقانی و یه ربع هم پیاده راه بود. یه بار که رفته بودم مصاحبهٔ دکتری دانشگاه شهید بهشتی و از اونجا قرار بود از دانشگاه الانم معرفی‌نامه بگیرم، یه خانومه اتوبوسای شیخ بهایی رو بهم معرفی کرد که مستقیم می‌رفت حقانی. ده دقیقه بیشتر هم راه نبود. از اون موقع تا حالا از همین روش استفاده کردم و قبلش به‌طرز مسخره‌ای تهرانو دور می‌زدم با مترو. با توجه به اینکه دانشگاه الانم نزدیک مترو نیست، این اتوبوسه خیلی خوبه. حالا نکته اینجاست که من تا یکی دو ماه پیش، تو همون متروی حقانی از اتوبوس پیاده می‌شدم و بقیه رو که باز یه ربع راه بود پیاده می‌رفتم. یه بار اتفاقی متوجه شدم این اتوبوس تا کتابخونه ملی که نزدیک فرهنگستان باشه هم می‌ره و من این همه سال یه ایستگاه زودتر پیاده می‌شدم.

۱۸. من وسط کتابا و دفترا و سررسیدام هیچ وقت کاغذ نمی‌ذارم، که وقتی دنبال کاغذا می‌گردم هی ورق نزنم و آخرشم پیدا نکنم. یا صفحهٔ اول، بعد از جلد می‌ذارم یا صفحهٔ آخر. روز آخر دانشگاه که رفته بودم با استادم صحبت کنم و تاریخ دفاعمو بپرسم، یه سری نکته و سؤال هم روی یه تیکه کاغذ نوشته بودم. باعجله گذاشتم وسط سررسیدم و رفتم دانشگاه. استادم گفت تاریخ دفاعت ۱۳ شهریور ساعت فلانه و فلانی و فلانی استاد داور داخلی و خارجی و ناظرن. سررسیدمو باز کردم که یادداشت کنم اینا رو که یادم نره. دیدم اون کاغذه رو تو صفحهٔ ۱۳ شهریور گذاشتم. حالا همه‌ش فکر می‌کنم اگه مثلاً کاغذه رو می‌ذاشتم هفدهم، تاریخش هفدهم میشد یا نه.

۱۹. چند وقتی میشه که کتف چپ و مهره‌های گردنم به‌شدت درد می‌کنه. اولین بار که این دردو حس کردم اردیبهشت نودوچهار بود. رفتم دکتر. فکر می‌کردم قلبم ایراد پیدا کرده. گفت کمتر بشین پای لپ‌تاپ. یه مشت مسکن داد و گفت هیچیت نیست. مدارک و پستشم موجوده، بس که من لحظه‌لحظه‌مو اینجا به رشتهٔ تحریر درآوردم. اون موقع هنوز وارد مقطع ارشد نشده بودم و ویراستاری نمی‌کردم. بلد نبودم در واقع. بعدها تو دورهٔ ارشد پیش اومد که روزی ۱۸ ساعت بشینم پای لپ‌تاپ و غذامم پای لپ‌تاپ بخورم و متن ویرایش کنم یا مقاله بخونم یا جزوه بنویسم. همیشه کتف چپم درد می‌کرد و می‌ذاشتم به حساب چپ‌دستیم که امروزم اتفاقاً روز جهانیمونه. مبارکمون باشه. شهریور پارسال دردش شدیدتر شد و باز فکر کردم قلبم ایراد پیدا کرده. رفتم دکتر و چکاپ کامل خواستم. گفت ورزش کن که عضله‌هات قوی بشه و کمتر بشین پای لپ‌تاپ. اینم گفت هیچیت نیست. منم نه ورزش کردم، نه کمتر نشستم پای لپ‌تاپ. بدتر شد. الان شرایطم این‌جوریه که نیم کیلو سبزی هم نمی‌تونم پاک کنم ولی پاک می‌کنم، نمی‌تونم جارو بکشم ولی می‌کشم و کلی کار ناتمام با لپ‌تاپ دارم که نمی‌تونم و با درد! انجام می‌دم. الانم اینا رو نمی‌دونین تو چه وضعیتی می‌نویسم. یه دستم روی کتفمه و یه‌دستی تایپ می‌کنم و فقط نیم‌فاصله‌ها رو با شیفت و کنترل و ۲ می‌گیرم. سعی می‌کنم قاشق رو گاهی با راست بگیرم چون چپ دیگه یاری نمی‌کنه. تازه غصهٔ اینم می‌خورم که اگه مامان شدم بچه‌هامو! چجوری بغل بگیرم وقتی کیف خالی هم رو شونه‌م سنگینی می‌کنه. لپ‌تاپم هم نمی‌تونم بیرون ببرم چون این یکی دیگه واقعاً سنگینه. باید از امشب ورزشو به برنامه‌های روزانه و شبانه‌م! اضافه کنم تا بدتر از این نشدم. تنها چیزی که ماهیچه و عضله رو قوی می‌کنه انقباض و انبساطه که میشه همون ورزش. ولی تا این قوی بشه من از درد مردم. پست هم کمتر می‌تونم بذارم :| مگر اینکه وُیس بذارم :|

۲۰. ولی جدی اگه مردم روی سنگ قبرم این بیتِ سنایی رو بنویسید: 

آنچنان زی که بمیری برهی

نه چنان زی که بمیری برهند

۱۱ نظر ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسه‌ست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول می‌کشه. اطلاعیه‌شو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمی‌تونم بیام و صرفاً دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمی‌تونم برم. 

دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و می‌ریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و می‌خواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمی‌تونم بیام. آه عمیق‌تری کشیدم.

سه. من بازم دارم ماستو می‌ریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رساله‌م از گراف‌های ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبان‌شناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.

چهار. همیشه موقع شروع آزمون‌ها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزده‌تا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم به‌وضوح متوجه بودم که صدای صلوات‌ها آروم‌تر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمون‌های قبلی.

پنج. پنج‌شنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنج‌تا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح می‌داد مسیرو. هی می‌خواستم بگم می‌شناسم ولی بی‌خیال نمی‌شد و توضیح می‌داد. 

شش. سختگیرانه تفتیش می‌کردن و حتی گفتن مقنعه‌تو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشواره‌های نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا می‌دیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس می‌گرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.

هفت. شمارۀ داوطلب‌ها با چهارهزار و فلان شروع می‌شد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغل‌دستیش می‌گفت ینی چهل‌میلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ می‌خواستم بگم اولاً چهل‌میلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش می‌تونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغل‌دستیش همینا رو بهش گفت.

هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همین‌طور. ولی تو این آزمون یک‌سوم شرکت‌کنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشته‌های دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایب‌ها هم انگشت‌شمار بود.

نُه. دانشکدۀ برق نزدیک‌ترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم به‌وضوح تغییر سیگنال‌های حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس می‌کردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی می‌دادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکده‌ها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون می‌کنه و به همم می‌ریزه.

ده. چهارشنبه و پنج‌شنبۀ هفتۀ پیش به‌خاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمون‌های استخدامی برگزار شد. چون برگه‌های سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم می‌گفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا به‌قدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب می‌شد. خودم هم.

یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب می‌شدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.

دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم این‌جور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یه‌جوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دست‌خالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا به‌خاطر هم‌اتاقیام گوشیمو می‌ذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمی‌شدم و نمی‌تونستم جواب خلق‌الله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.

سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان  به‌شدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمی‌داد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهره‌شم به‌خاطر همین برام آشنا بوده.

چهارده. یه تعداد از بچه‌های دورۀ ارشدو می‌شناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایان‌نامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی می‌کنن زیر اسمشون می‌نویسن کارشناسی ارشد فلان از فلان‌جا. اون وقت یه عده فکر می‌کنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار می‌پرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه می‌دادم؟

پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیع‌ترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت می‌کنه.

شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا می‌کنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»

هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمی‌شه. عکس شله‌زردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.

۴۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو می‌شناختم و استفاده می‌کنم. به‌علاوۀ انواع عرقیجات (به‌جز بهارنارنج!) و کلی دم‌نوش و سبزی خشک که نمی‌دونستم چی‌ان و خاصیتشون چیه.

۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده می‌کنم نارنجی میشه و هر بار با خودم می‌گم یادم باشه رندۀ جهیزیه‌مو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.

۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضی‌ام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین می‌بینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیون‌ندوست باشه مثل من. که بچه‌هامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.

۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعت‌ها وقت می‌ذاره و حتی برنج پاک‌شده رو هم پاک می‌کنه و چشم و گردنشو نابود می‌کنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیره‌تره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری می‌ندازم که سنگی چیزی توش نباشه و می‌پزم می‌خورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک می‌کنم. منم دارم از اون پاک‌نشده‌ها استفاده می‌کنم که بعداً بیاد پاک نکنه.

۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمی‌رسید درِ موکاپات رو باز کنم.

۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.

۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطه‌شون باهام آب نشده و به فامیلی صدام می‌کنن و زین حیث بسی خرسندم.

۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید می‌فرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته می‌فرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شماره‌شو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم جواب زنگشو بدم. چی می‌گفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب می‌فرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم می‌رم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفه‌شب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلان‌جاشو فلان‌جور تغییر بده و دوباره بفرست. سه‌شنبه تو جلسۀ دفاع هم‌کلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.

۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمی‌دونم کی بود داد می‌زد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتری‌ام نیست، حدّتو بدون.

۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمی‌ترسی که؟ گفتم نه.

۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بی‌حجاب‌ها تخفیف می‌ده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بی‌حجاب‌ها. آدم مگه آرمانشو می‌فروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجاب‌ها تخفیف می‌دن نمی‌رم اونجا.

۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابل‌توجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکده‌هاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بی‌خبرم. هنوز کانال داره؟

۱۳. می‌پرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغه‌ها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاه‌ها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه می‌ری؟

۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیة‌الکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ می‌زد و هی من قطع می‌کردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم می‌گم سر نماز بودم. می‌گه یه ربع؟ می‌گم این نماز روز آخر ماه ذی‌حجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچه‌ها دیده بودم. بیست‌تا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا می‌کنی؟

۱۵. در پاسخ به سؤال هم‌اتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت می‌خونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت می‌خوندم.

۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویه‌های آمادۀ کارخونه‌ای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. به‌نظرم راحت‌ترین و سریع‌ترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع می‌دونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست می‌کردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپ‌تاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سه‌شنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هم‌اتاقیام زدم. دفاع دوتا از هم‌رشته‌ایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هم‌اتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شله‌قلم‌کار تو یکی از رستوران‌های همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمی‌شد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقه‌مه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار به‌صورت بلال. پنج‌شنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشته‌پلو با عدس، شایدم عدس‌پلو با رشته درست کردم. نتیجه به‌قدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمی‌دم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش می‌کنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیق‌تر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشته‌ها رو کی می‌ریزه توش. راه‌حل‌های گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و به‌هم‌پیوسته‌ای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفته‌پلوی پرویروز خوردم و شام کوبیده‌ای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویه‌های کارخونه‌ای برای شام.

۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شله‌زرد می‌بردیم و از مادربزرگش آش می‌گرفتیم و آشه رو تو ماشین می‌خوردیم می‌رفتیم امامزاده حاجتامونو می‌خواستیم. که البته فقط حاجت‌های پریسا برآورده می‌شد. امسال جز پریسا همه‌مون اینجاییم و خبری از شله‌زرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجت‌ها نیست.

۱۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۵- همچنان حواسم کجاست؟

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

دیشب از بچه‌ها شنیدم که دانش‌آموختگان مقطع کارشناسی و کارشناسی‌ارشد رشتۀ زبان‌شناسی هم می‌تونن در آزمون استخدامی وزارت آموزش‌وپرورش سال ۱۴۰۲، ویژۀ رشتۀ شغلی دبیری زبان و ادبیات فارسی شرکت کنن. خبر مسرت‌بخشی بود برای ماهایی که هیچ وقت اسم رشته‌مونو تو آزمون‌های استخدامی ندیده بودیم. خبرشو تو کانال و گروه‌های مختلف منتشر کردم. دفترچه رو دانلود کردم و وسوسه شدم منم شرکت کنم. یادم افتاد دارم با فرهنگستان قرارداد تمام‌وقت می‌بندم و نمی‌تونم. یادم افتاد درگیر رساله‌م و وقتشو ندارم. ولی به امتحانش می‌ارزید. که حداقل بدونم آزمونش چجوریه و من چقدر بلدم. گفتم خب حالا می‌خوای دبیر ادبیات کدوم شهر بشی؟ تهران یا تبریز؟ به شهر محل کار برادرم هم فکر کردم که گزینۀ جدیدم بود. سه‌تا گزینه داشتم. همین‌جوری که دفترچه رو بالاپایین می‌کردم چشمم خورد به مهندسی برق. از این مدرکم هم می‌تونستم استفاده کنم برای دبیری درس ریاضی و فیزیک. دیدم ریاضی و فیزیک رو بیشتر از ادبیات دوست دارم. یه لحظه خودمو دبیر ریاضی تصور کردم و دلم رفت براش. گزینه‌هام شد نُه‌تا. سه‌تا شغل و سه‌تا شهر. از یکی از هم‌دانشگاهیام که کارمند فرهنگستانه شنیدم که اگه دکترامو بگیرم احتمال اینکه اونجا هیئت‌علمی شم زیاده. اگه نگیرم هم همچنان می‌تونم کارمند و پژوهشگر معمولی باشم. هیئت‌علمی زبان‌شناسی شدن هم یه گزینۀ دیگه بود. تو یکی دوتا دانشگاه دیگه. به موازات موضوع کار و محل سکونتم، بحث ازدواج هم داره پیش می‌ره. مورد داشتیم طرف دنبال زن خونه‌دار بود. یکی دیگه بود که حاضر نبود پاشو از تبریز بیرون بذاره. یکی دیگه بود که قصد مهاجرت داشت و داره و هنوز امیدواره نظر من عوض بشه که نمیشه. ولی علت جواب منفی من مهاجرت نیست. علتش چیزای دیگه‌ست. چیزایی که برای خودش بی‌اهمیته و برای من خیلی مهمه. مثل دست دادن با همه تو جمع مختلط. حتی مشکلم با اونی که تبریزه، تبریز بودنش نیست؛ نماز نخوندنشه.


دختر واحد بغلی در زده اومده میگه ببخشید کلیدتون پشت در جا مونده.

ضمن سپاس و تشکر، بله، دارم مرزهای حواس‌پرتی رو درمی‌نَوَردَم!

۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۲- منم مثل تو مات این قصه‌ام

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۶ ق.ظ

غافلگیر شدم وقتی فهمیدم مامان و بابا اینجا دارن دنبال خونه می‌گردن و فکر اسباب و اثاثیه‌شن. باورم نمیشه قراره از چند روزِ دیگه خونهٔ مجردی و زندگی مجردی به دور از فضای خوابگاه و دور از پدر و مادرو تجربه کنم. تا کی؟ نمی‌دونم. ینی همین‌جا تو همین شهر موندگار شدم؟ بازم نمی‌دونم. ینی راستش باورم نمیشه. این اتفاق انقدر یهویی بود که حتی برای جمع کردن و آوردن وسایلم هم نتونستم برگردم خونه و هر چی که به‌نظرم لازمم میشه رو یادداشت کردم فرستادم که بیارن برام که ببرم خونه. خونه. از این به بعد هر جا گفتم خونه، احتمالاً باید توضیح بدم کدوم خونه. یا از الان یه واژهٔ دیگه براش اختصاص بدیم و قرارداد کنیم که هر جا گفتم فلان منظورم فلان باشه. حال عجیبی دارم. من تازه داشتم به خوابگاه عادت می‌کردم. این‌طور مستقل شدن انقدر برام دور بود که هنوز باورم نشده که شده! شاید اگه خودم مشغول جمع کردن وسایلم بودم با بغض و اشک و آه انجامش می‌دادم. هر چند الانم این چیزایی که لیست می‌کنم می‌گم بیارنو با بغض و دلتنگی می‌نویسم. من یه‌جوری برای برگشتنم برنامه‌ریزی کرده بودم که حتی قرصای ویتامین تیرماه رو هم نیاورده بودم با خودم. باید بگم اونا رم بیارن. همه‌شو. لباسای زمستونیمم؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم مامان و بابا این روزا چه حالی دارن ولی دل من تنگ میشه برای باهم بودنمون.

۲۰ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۴- اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ

شنبه وقتی داشتم چمدونمو می‌بستم بیام خونه، دم در وقتی هم‌اتاقیم بغلم کرد و گفت «زود برگرد»، گفتم من تا حالا دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام تنگ نشده ولی تو با بقیه فرق داری. گفتم دلم برات تنگ میشه. دلم براش تنگ شد.

حالا خونه‌ام. باید دوباره چمدونمو ببندم و برگردم تهران. بغض کردم که کاش می‌تونستم بیشتر بمونم. یکی می‌گه «نرو»، یکی می‌گه «دیرتر برو»، یکی می‌پرسه «کی برمی‌گردی؟» و من هزار بار دلتنگ‌ترم.


+ عنوان از حافظ

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۵- چه تصادفی!

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز برادرم پیام داد که یه سری کتاب لازم دارم و تو یه کانالی دیدمشون و یکی که تهرانه و درسش تموم شده و لازمشون نداره با قیمت خوبی می‌فروشه و همه رو بگیر برام. گفت طرف فارغ‌التحصیل فلان دانشگاهه و اسمش اینه و این شمارۀ کارتشه و این شماره‌شه و زنگ بزن یه جایی قرار بذار کتابا رو بگیر. هفتاد جلد کتاب بود. زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و گفتم هر جا براتون مناسبه بگید بیام کتابا رو بگیرم. بعدشم باید وانت! می‌گرفتم کتابا رو میاوردم خوابگاه :)) پسره گفت ماشین دارم و فردا خودم میارم. بعدش پیام داد که امروز بیارم؟ گفتم باشه پس بیارید دانشگاه فلان. با نگهبان حرف زدم که اجازه بده ماشینشو بیاره داخل که تا دم در خوابگاه بیاد. دم در دانشگاه سوار ماشینش شدم و تا خوابگاه راهنماییش کردم. تو راه (دو سه دقیقه بیشتر نبود فاصلۀ درِ دانشگاه تا درِ خوابگاه) راجع به اینکه چقدر این کتابا براش مهمه و دلش نمی‌خواسته دست دلال بیافته و دنبال کسی که کتابا رو واقعاً بخواد نه که ببره به چند برابر قیمت بفروشه بوده حرف زدیم. گفت همه‌شون تمیزن و حتی یه خط هم توشون نکشیدم. گفتم خیالتون از این بابت راحت باشه، برادرم هم همین‌جوریه و به‌شدت از کتاباش مراقبت می‌کنه و صحیح و سالم و تمیز نگهشون می‌داره. پیاده که شدیم کتابا رو شمرد و توی دوتا سبد تحویل داد. منم داشتم مبلغشو کارت به کارت می‌کردم که برادرم زنگ زد. جواب دادم گفتم دارم کتابا رو تحویل می‌گیرم و بعداً حرف می‌زنیم.

چند وقتی بود که برادرم دنبال یه سری کتاب با فلان موضوع بود. یکی از دخترای فامیل که تقریباً باهم هم‌سنیم هم رشتۀ کارشناسی و ارشدش تو این حوزه بود و تهران درس خونده بود و با یکی از هم‌کلاسیاش سال نودوچهار ازدواج کرده بود. اینا یه مدت تهران زندگی کرده بودن و بعد از تموم شدن درسشون برگشته بودن تبریز. اواخر ماه رمضون مادربزرگ این دختر فامیل که میشه خالۀ مامان، ما رو افطاری دعوت کرد و این دختر و شوهرش که هم‌کلاسیش باشه هم اونجا بودن. و مامان و باباش و یه تعداد دیگه از اقوام و آشنایان. ولی چون سفره‌ها رو جدا انداخته بودن و خانوما و آقایون تو اتاق‌های جدا بودن (که به گفتۀ میزبان راحت باشن)، من شوهرشو ندیدم. انقدر هم صمیمی نبودیم که بعد از افطار برم احوالپرسی کنم. من حتی اسم این دامادی که از سال نودوچهار وارد فامیلمون شده بود رو هم نمی‌دونستم و هیچ وقت برام موضوعیت و اهمیت نداشت بدونم. فقط عکسشو تو پیج دختر فامیل که دنبالش می‌کردم دیده بودم و اون روزم تو افطاری اولین باری بود که از نزدیک می‌تونستم ببینمش.

حواسم به کتابا بود. به برادرم گفتم بعداً زنگ می‌زنم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از پسره پرسیدم ترکی بلدید؟ با برادرم ترکی حرف می‌زدم و می‌خواستم بدونم متوجه حرفام شد یا نه. پسره گفت خانومم ترکه. گفت شما ترک کجایی؟ گفتم تبریز. گفت خانوم منم ترک تبریزه ولی من اصالتاً اهل فلان شهرم. اینو که گفت یه لحظه ذهنم رفت سمت اون دختر فامیل که اونم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهی بود که این پسره اونجا درس خونده. تازه سرمو کامل بلند کردم و دقیق شدم روی صورتش (تا اون لحظه دقت نکرده بودم ببینم کیه و چه شکلیه) و به لطف عکسای پیج اینستای دختر فامیل دیدم بله! خودشه. پسره اسم همسرشو که گفت یهو خنده‌م گرفت. گفتم فامیل از آب درومدیم آقای فلانی. همین‌جوری که گوشی دستم بود و داشتم مبلغ و رمز دومو وارد می‌کردم گفتم دو سه هفته پیش ما باهم افطاری خونۀ مادربزرگ همسرتون دعوت بودیم. پیامک بانک اومد. هردومون در بهت و حیرت بودیم و غافلگیر شده بودیم. گفت وای چرا پول کتابا رو حساب کردید و قابل شما رو نداشت و این حرفا. تشکر کردم که تا دم در خوابگاه زحمت کشیده آورده و دوباره زنگ زدم به برادرم و گفتم اسم شوهر معصومه رو می‌دونی؟ گفت نه. گفتم این آقایی که این کتابا رو ازش خریدیم شوهر معصومه‌ست بیا باهاش حرف بزن :)) باورش نمی‌شد. اونم در بهت و حیرت فرورفته بود و خنده‌ش گرفته بود. تو این فاصله که اینا باهم تلفنی حرف می‌زدن کتابا رو بردم داخل خوابگاه. گذاشتمشون زیر تخت که هر موقع رفتم تبریز با خودم ببرمشون. قسمت خنده‌دارتر ماجرا اینجاست که پسره می‌گفت این کتاب‌ها سال‌هاست تبریز بودن (تبریز زندگی می‌کنن) و از اونجا آورده تهران بفروشه. ولی مثل اینکه قسمت کتابا این بوده که دوباره برگردن تبریز :))



چمدونامو سانسور کردم که شناسایی نشم باهاشون :))

۹ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۴- روز سیزدهم رمضان: غریب

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

دیشب (دوشنبه) به پیشنهاد اخوی بعد از افطار، خانوادگی رفتیم سینما برای دیدن فیلم غریب. این فیلم بخشی از فعالیت‌های شهید محمد بروجردی (با بازی بابک حمیدیان) در کردستان رو نشون می‌ده. به کارگردانی محمدحسین لطیفی و نویسندگی و تهیه‌کنندگی حامد عنقا، محصول سال ۱۴۰۱.



شبیه «منصور» و «موقعیت مهدی» بود. هر سۀ این فیلما رو اخیراً دیدم و دوست داشتم ولی اینو بیشتر دوست داشتم. موضوعش ناآرامی‌های منطقۀ کردستان بعد از انقلاب بود. سال ۱۳۵۸ احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات باعث ناآرامی و ناامنی در منطقه شده بودن. محمد بروجردی از طرف امام خمینی به‌عنوان فرمانده سپاه کردستان مأموریت داشته که اوضاع منطقه رو امن و آرام کنه. هر بار که این فیلما رو می‌بینم و با این آدما آشناتر می‌شم می‌گم چی می‌شد شهید نمی‌شدن و می‌موندن و کشورو اینا اداره می‌کردن نه یه مشت آدم بی‌خاصیت و بی‌لیاقت؟ همۀ کارها و حرف‌هاش تحسین‌برانگیز بود. چند جا سربازای خودشو بابت اشتباهاتشون توبیخ کرد، یه جا یکی از سربازا داشت بقیه رو به‌زور برای نماز صبح بلند می‌کرد که مثلاً دارم امربه‌معروف می‌کنم و مانعش شد، یه جا یکیشون به یه اعدامی لگد زد، به اعدامی گفت بیا تلافی کن. یه بارم درگیریا سمت مسجد بود و سربازاش شک داشتن داخل مسجد تیراندازی کنن. گفت فقط تو مسجدالحرام (که تو شهر مکه‌ست) نمیشه جنگید. ادای این الکی‌مذهبیا و متعصبا رو درنمیاورد. صبور و منطقی بود. لباساشم خیلی شیک بود و به لباس برادرا و بسیجیا و سپاهیا نمی‌خورد. وقتی هم شهید شد بیست‌ونه سالش بود (اینو بعد از فیلم گوگل کردم ببینم چند سالش بوده). از پنج، پنج می‌دم بهش. شعری که آخر فیلم از وحشی بافقی خوند هم قشنگ بود:


مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم...



و چقدر بلیتا گرون شده نسبت به مدت مشابه پارسال :|



اونایی که بلیتاشونو اینترنتی گرفته بودن اینجا باید چاپش می‌کردن. ولیکن جوهر نداشت و کاغذ خالی تحویلمون داد. رفتم از گیشه گرفتم :|



یه بار رفته بودیم توسکا شام بخوریم؛ تو منوشون ساندویچ تورنادو بود! اینم از گیشۀ سینما و فیلم تورنادو :|



سلفی خانوادگی، پای سفرۀ هفت‌سین سینما



از اونجایی که داشتم با شهید سلفی می‌گرفتم سعی کردم متین و متشخص وایستم. ولی انقدر اون چادرای آستین‌دار دانشجویی و کارمندی و خبرنگاری و ملی و فلان و بهمانو پوشیدم که طرز نگه‌داشتن این ساده‌های سنتی یادم رفته.


۲۷ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب جایی مهمان بودم. رشته‌پلو با عدس، بدون کشمش، با ته‌دیگ سیب‌زمینی درست کرده بودن. من کشمش دوست ندارم. یک بشقاب هم برای زن همسایه بردن. هنوز اونجا بودم که زن همسایه یک کاسۀ بزرگ هندوانه آوُرد برای تشکر بابت رشته‌پلو با عدسی که کشمش نداشت. از طعم و عطر و رنگ و بوی غذا تعریف کرد و تشکر کرد و سر صحبت باز شد. داشتیم راجع به غذاها حرف می‌زدیم که برای اولین بار کلمۀ «قابلی» رو از زن همسایه شنیدم. گفت شبیه همین رشته‌پلو با عدسه و یه بار براتون درست می‌کنم میارم. گفت اگه به همینا، گوشت و لوبیا و فلان چیز و بهمان چیز اضافه کنی میشه قابلی. یه فهرست دارم از کلماتی که برای اولین بار می‌شنوم و برام عجیبن. می‌نویسم که یادم نرن. قابلی رو هم به اون لیست اضافه کردم. نمی‌تونستم تصور کنم چه شکلی میشه این غذا. من حتی همین رشته‌پلوی خودمون رو هم بلد نبودم و نمی‌دونستم رشته رو کی توش می‌ریزن که که نرم بشه و خمیر نشه چه رسد به قابلی‌ای که نه خورده بودم و نه دیده بودم. همون‌جا گوگل کردم: قابلی + غذا. اولین نتیجۀ گوگل یک غذای افغانستانی بود. داخل پرانتز هم نوشته بود کابلی. با خودم گفتم شاید به شهر کابل مربوط میشه. فیلم آموزش درست کردنشو نشون زن همسایه دادم و پرسیدم اونی که شما میگی اینه؟ خانومی که یاد می‌داد به گویش افغانستان حرف می‌زد. دید و گفت نه، این نیست و هویج نداره مال ما. این بار گوگل کردم: قابلی تبریز. اولین نتیجه، فیلم یک زن تبریزی بود که با لهجۀ ترکی داشت طرز درست کردن قابلی رو یاد می‌داد. فیلمو نشون زن همسایه دادم و گفتم این شکلیه؟ گفت آره. گفتم پس این قابلی با اون کابلی افغانستان فرق داره. با خودم فکر کردم شاید این پسوندِ لی همون پسوند دارندگی و نسبت خودمونه که لو هم تلفظ میشه. بستگی به مصوت‌های قبلش داره که لی تلفظ بشه یا لو. مثلاً ما به چیزی که رنگی باشه می‌گیم رنگ‌لی. یعنی دارای رنگ. آق‌قویون‌لوها و قره‌قویون‌لوها هم سلسله‌هایی بودن که گوسفندهای سفید و مشکی داشتن. آق یعنی سفید، قره ینی مشکی، قویون هم ینی گوسفند. لو هم که همون پسوندیه که گفتم. فکر کردم معنی قابلی تبریز هم تو همین مایه‌هاست. غذایی که قاب داره، یا دارای قابه. قاب چیه؟ نمی‌دونم. لابد همون قابیه که تو بشقاب هم هست و معنی ظرف میده. بُش به زبان ما یعنی خالی. بشقاب هم میشه ظرف خالی. احتمالاً قابلی هم ینی چیزی که ظرف داره. ولی خب چرا باید اسم غذا، چیزی باشه که ظرف داره؟ اصولاً ظرفه که باید غذا داشته باشه نه اینکه غذا چیزی باشه که ظرف داشته باشه.

امروز عصر داشتم زندگی‌نامۀ خودنوشت شهید سلیمانی رو می‌خوندم. کتاب برای خودم نیست. از کسی امانت گرفته‌ام و قول داده‌ام چندروزه پسش بدم. اپ طاقچه هم داره. وقتی کتابو دستم گرفتم، اولین نکته‌ای که توجهم رو به خودش جلب کرد ویراستارش بود. ویراستار کتاب برای من مهمه. کتابی که ویرایش نشده باشه رو نمی‌خونم اصولاً. وقتی اسم آقای باقری، کسی که ویراستاری رو ازش یادم گرفتم رو به‌عنوان ویراستار این کتاب دیدم جا خوردم. تعجب کردم. از اون تعجب‌ها که وقتی می‌بینم فلانی نماز می‌خونه یا حجاب نداره و در کل وقتایی که می‌بینم فلانی که فلانه، بهمان کارو هم می‌کنه می‌کنم. انقدر برام عجیب بود که گوگل کردم تا مطمئن شم ویراستارش واقعاً آقای باقریه و تشابه اسمی نیست. بعد با خودم گفتم مگه چندتا ویراستار با این اسم و فامیل داریم؟ اصلاً همین که خودم دارم این کتاب رو می‌خونم چقدر به خودم میاد که حالا ویرایشش به فلانی بیاد یا نیاد. شروع کردم به خوندن: عشیرۀ ما را خواهرم هاجر می‌شناسد. او در علم نَسَب‌شناسیِ طایفه اول است... چند صفحه‌ای پیش رفته بودم که ناگهان فریاد زدم اِ اینا هم قبولی دارن. با صدای بلند تکرار می‌کردم قبولی، قابلی، قبولی. گوگلش کردم و این بار کردستان و بندر لنگه و کرمان هم جزو نتایج بود. بعد با ذوق رفتم برای اهل بیت توضیح بدم که یه غذا پیدا کردم که هم افغانستان داره هم ما داریم هم جنوبیا دارن هم کردستان داره. وجه اشتراکشونم برنج و حبوباته. البته نمی‌دونم ریشه‌ش قبولِ زبان عربیه یا چی. چون کرمانیا به‌عنوان نذری هم می‌دن. از یکی از دوستان کرمانیم که فرهنگ لغت کرمانی داره خواستم چک کنه و اون اینو گفت. گفت تلفظش قِبولیه. اینا رو به اهل بیت توضیح دادم و دیدم اون‌ها به اندازۀ من ذوق‌زده نشدن و خب که چی خاصی تو چشاشونه. حتی تمایلی به خوردنش هم ندارن. اینستا هم که جای این حرف‌ها نبود. اومدم لااقل اینجا این تشابه و اشتراک رو ثبت و ضبط کنم.

پ.ن۱. اسم کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» هست. این صفحۀ بیست‌ونهشه.

پ.ن۲. زندگی‌نامه‌ها رو بیشتر از داستان‌ها و رمان‌های خیالی دوست دارم. به‌ویژه اگه خودنوشت باشن. شاید یه روز خودمم یکیشو نوشتم.


۲۵ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۳- از هر وری دری ۲۵

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ق.ظ

۱. من عکسایی که تو وبلاگم می‌ذارمو تو اکانت پیکوفایل (بلاگ اسکای) آپلود می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم چیزی آپلود کنم و پستام بی‌عکسه. لود می‌کنه ولی لینک نمی‌ده و می‌نویسه خطا در ارسال. با اینترنت مودم و گوشی و با دستگاه‌های مختلف امتحان کردم نشد. یه بارم این‌جوری شده بود و بار اولش نیست. یه هفته ده روزی طول کشید اون موقع درست شه.

۲. عروس اون دوست عراقیمون که چند ماه پیش رفته بودیم خونه‌شون دیشب عکس یه سنگ قبرو استوری گذاشته بود. تاریخ فوت نشون می‌داد که سالگرد مرحومه. مرحوم، خواهرشوهرش بود که میشه دختر دوست بابا. دانشجوی پزشکی بود. در مخیلۀ آدم نمی‌گنجه که یه دختر از شهر کربلا بتونه دانشجوی پزشکی باشه ولی بود. با کمک گوگل و بابا تسلیت عربی نوشتم براش فرستادم.

۳. فیلم جلسۀ دوم کلاسمون رو سپرده بودم یکی از بچه‌ها ضبط کنه که بفرستم برای شرکت‌کنندگان غایب. کسی که قرار بود ضبط کنه گفت خونه نیستم و می‌ذارم ضبط بشه ولی دو ساعت بعد از تموم شدنش برمی‌گردم و قطعش می‌کنم. فیلمی که برام فرستاده بیشتر از چهار ساعته و من باید دو سه ساعت آخرشو که خالیه پاک کنم. صدای تلویزیون و دوستاشم میاد. بیشتر از نصفشو پاک کردم ولی حجم فیلم هفت برابر شد!

۳.۵. با اپ پاندا دارم حجمشو کم می‌کنم. احتمالاً هفتاد ساعت طول بکشه که هفت گیگ رو تبدیل کنه به دویست مگ؛ چون هنوز روی یه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره. نمی‌دونم هم قراره چه بلایی سر کیفیتش بیاد. شد دو درصد. داره جلو می‌ره با جون کندن.

۳.۷۵. با پاندا نشد. Program4Pc.Video.Converter رو دانلود کردم با لپ‌تاپم کم کردم حجمشو. بد نشد کیفیتش.

۴. افق کوروش پیام داده که فکر کنم خامه‌ای که خریده بودی تموم شده، بیا که پونزده درصد تخفیف گذاشتیم روی خامه‌هامون. یه ماه پیش چندتا خامه خریده بودم و آره خب تموم شده. اینکه هوش مصنوعی روی برنامۀ زندگیم تسلط داشته باشه و از وضعیتم آگاه باشه رو دوست دارم. اینکه از روی برنامۀ خریدمون حواسش به موجودی یخچالمون هست (اگه حواسش به موجودی حساب بانکیمونم باشه عالی میشه). اینکه تاریخ امتحانامو از قبل به تقویم گوشیم می‌گفتم و جملات انگیزشی می‌فرستاد نزدیک امتحانا و بهم روحیه می‌داد و اینکه امروز ایمپو پیام داده که این چند روز با خودت و بقیه مهربون‌تر باش رو دوست دارم. این درک رو در انسان‌های اطرافم حتی خانواده‌ام کمتر دیدم. حالا درسته درکشم مثل هوشش مصنوعیه ولی بازم بهتر از هیچیه.

۵. از باسلام برای بابا کفش مردونه سفارش دادم. گفتم سایز ۴۲. سؤالم هم روی عکس کفش مردونه بود. اسمم هم خانم فلانیه. یارو برگشته می‌پرسه برای خودتون می‌خواید یا همسرتون؟ و سؤال من اینه که نمی‌تونست بپرسه مردونه می‌خواید یا زنونه؟ آیا پشت این سؤالش نیت دیگه‌ای داشت؟ می‌خواست بدونه مجردم یا نه؟ 

۵.۵. چون با اکانت مامان داشتم سفارش می‌دادم به نیابت از مامانم نوشتم برای همسرم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم لزومی نداشت بپرسه برای کی و همین‌که می‌پرسید زنونه یا مردونه کافی بود. هر چند که اونم لزومی نداشت و کفشی که می‌خواستم نوع زنانه نداشت :|

۶. روال باسلام این‌جوریه که تا من ثبت رضایتو نزنم (تا یه هفته) پولو به حساب فروشنده نمی‌ریزن. صبح با پیک فرستاد و پیام پشت پیام که ثبت رضایتو بزن. پیاما رو با همون اپ باسلام می‌فرستاد. گفتم چشم. دوباره پیام داد. بابا خونه نبود که بپوشه و نظرشو بگه. گفتم اجازه بدید هر موقع صاحب کفش نظرشونو گفتن ثبت رضایت می‌کنم. این دفعه پیامک زد! به شمارۀ مامانم. چون با اکانت اون سفارش داده بودم. جواب دادم که آقا تا شب ثبت رضایتو می‌زنیم نگران نباش. مامان گفت خب بهش بگو بابا خونه نیست. من: نه، اون نباید بفهمه ما تنهاییم تو خونه! اگه اومد بلایی سرمون آورد چی؟ :|

۷. برندی که می‌خواستمو نفرستاده بود. روی جعبه‌ش یه چیزی نوشته بود، زیر کفش یه چیزی و تو بخش اطلاعات محصول یه چیز دیگه. خواستم مرجوع کنم، بابا دلش برای یارو سوخت و گفت همینم خوبه. ولی من عصبانی‌ام. من اگه قرار بود اونو بخرم با یک‌سوم این قیمت هم می‌تونستم بخرم. برای خالی نبودن عریضه، به یارو می‌گم من فلان مارکو سفارش دادم و این اونی نیست که من خواستم. به‌جای عذرخواهی می‌گه نوشته بودم طرح فلانه و خود فلان نیست. اسکرین‌شات اطلاعات محصولو فرستادم براش که هیچ جا ننوشتید طرحشه و خودش نیست. جواب نداد. یه عذرخواهی رو که می‌تونست بکنه؟

۸. بیشتر خریدامو با اکانت مامانم که فامیلیش با فامیلیم فرق داره! انجام می‌دم که اگه فروشنده آشنا از آب درومد و منو شناخت، آدرس خونه لو نره! بعد یه بار یه چیزی می‌خواستم سفارش بدم دیدم فروشنده ساکن فلان شهره. به‌دلیل اینکه یه بار یه مزاحم داشتم که ساکن اون شهر بود کلاً بی‌خیال شدم و حتی با اکانت مامانم هم ثبت سفارش نکردم. همون که می‌گن اگه کلاهم هم بیافته اون ورا نمیام بردارم. خیلی بده که رفتارمون باعث بشه دیگران با شنیدن اسم شهرمون یاد ما بیافتن و حالشون به هم بخوره.

۹. چیزی که می‌خواستمو از یه شهر دیگه سفارش دادم. انقدر مؤدب و مشتری‌مدار بودن و رفتار حرفه‌ای داشتن که می‌خوام یکی دوتای دیگه هم سفارش بدم برای سال بعد.

۱۰. بازم اینترنتی از اون سوپرمارکتی که به‌جای ماکارونی هفتصدگرمیِ ۲۱هزارتومنی، پونصدگرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی فرستاده بود ماکارونی گرفتم و بازم از من بیست‌ویک تومن گرفت و چیزی که روش نوشته بود ۱۹۸۰۰ فرستاد برام. می‌خواستم بازم امتیازشو کنم که یاد بگیره گران‌فروشی و کم‌فروشی نکنه. دیدم اون ویفر ۲۵۰۰تومنی که کنار اینا گرفته بودم روش نوشته چهار تومن. ینی بابت یه چیزی که چهار تومن بوده از من دووپونصد گرفته. در واقع کم گرفته. فکر کردم منصفانه نیست این بارم اعتراض کنم و بقیۀ پول ماکارونی رو پس بگیرم چون قیمت ویفرم کم حساب کرده بودن و اصطلاحاً یر به یر می‌شد. امتیازشو کامل دادم و اعتراض نکردم ولی الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم بابت بی‌دقتی تو قیمتا حقش بود یه امتیاز کم کنم و تذکر بدم به هر حال.

۱۱. رابطۀ من با فامیل خیلی خوبه و محبوب دل‌هاشون هستم. تو یکی از مراسم‌های هفتگی خالۀ بابا وقتی داشتم با عمه‌های بابا سلفی می‌گرفتم گفتن چند ساله فقط تو مراسم‌های فوت! همو می‌بینیم و شادی نداشتیم و دلمون عروسی می‌خواد. همسایۀ مادربزرگم اینا هم پیشمون بود و برای بار هزارم پرسید ینی واقعاً تو دوست‌پسر نداری باهاش ازدواج کنی؟ :| این همه می‌ری تهران میای نتونستی یکیو پیدا کنی که دلخواهت باشه؟ اینو خیلیا می‌پرسن ولی این همسایه زیاد می‌پرسه. همون همسایه که منو اولین بار بعد از تولد برده حموم. هر بارم می‌گم والا من برای درس و کار می‌رم تهران و نهایتش یه قراری با دوستای دخترم می‌ذارم. اونم هر بار کم نمیاره و می‌پرسه دوستای دخترت برادر ندارن؟ باز منم هر سری می‌گم نه ولی گاهی وقتا اتفاقاً به‌خاطر برادراشون ارتباطمو باهاشون کم می‌کنم :|

۱۲. فاز اون فامیل دورمون (عروس دخترخالۀ مادربزرگم!) چی بود که از اون سر میز پا شد اومد سمت میز ما که رشته، مدرک و شاغل بودن یا نبودنمو بپرسه بره؟

۱۳. یه فیلم از دوران کودکی شروین (همون که «برای...» رو خونده) دیدم. تو اون فیلم یه میکروفن گرفته دستش و خودشو شروین، خوانندۀ محبوب دل‌ها معرفی می‌کنه و دلقکِ محمد اصفهانی رو می‌خونه. منم یه فیلم تو همون سن و سال دارم که روز تولدم با امید و پریسا و محمدرضا ایستادیم و میکروفن گرفتیم دستمون و آدم‌فروشِ شادمهرو می‌خونیم. هنوز که هنوزه هیچ کدوممون نمی‌دونیم چرا آدم‌فروشو خوندیم.

۱۴. پارسال چهارتا آهنگ با موضوع تهران دانلود کرده بودم از اندی و سینا حجازی و بابک جهانبخش و رضا مهرتاج. یکی هم از خیلی وقت پیش داشتم از سیاوش قمیشی. تصمیم داشتم هر موقع رفتم تهران تو راه لب‌خوانیشون! کنم و استوری بذارم :دی. بله، مگه ما فرهیخته‌ها دل نداریم از این حرکات خز انجام بدیم؟ ولی الان نه دل و دماغشو دارم، نه دیگه تهران برام تهرانِ پارساله.

۱۵. اشتیاقم برای دیدن کسانی که الان تهرانن و گفتن یا نگفتن اما دوست دارم بگن و نمی‌گن که هر موقع رفتم خبر بدم ببینیم همو یکسان نیست. این میزان، از منفی ۱۰۰ شروع میشه تا مثبت ۱۰۰. مثبت صد برای اونایی که از الان زمان و مکان قرارمونم مشخص کردیم و اشتیاق دوطرفه‌ست. ولی اشتیاق منفی برای اوناییه که علی‌رغم اینکه اونا مشتاق‌ترینن و پیام پشت پیام و زنگ پشت زنگ که کی میای، من نه‌تنها مشتاق دیدارشون نیستم بلکه اگه اتفاقی موقعیت دیدنشون پیش بیاد هم فرار می‌کنم از اون ناحیه. یه دلیلش شناختیه که تو این سه ماه از طرز تفکرشون حاصل شده. شناختی که دستاوردش ترس و گاهی نفرت بوده از آدمای دور و برم. مشخصاً دارم در مورد دوستان فضای حقیقی صحبت می‌کنم و شمایی که کامنت گذاشتی ببینیم همو، و من تمایلی نشون ندادم به خودت نگیر. بحث شما جداست.

۱۶. جزوه‌های ارشدم هم برای این امتحان جامع دارم مرور می‌کنم که اگه نکته‌ای رو فراموش کرده باشم یادم بیافته. حتی درسایی که تو امتحان نمیاد هم مرور می‌کنم چون بعیده دیگه بعداً برم سراغشون. یکی از نکات جالبی که تو جزوه‌م بود و یادم رفته بود این بود که افراد قبیله Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی می‌کنند، اجازه ندارند با هم‌زبان‌هایشان ازدواج کنند و هم‌زبان بودن نوعی محرمیت محسوب می‌شود. نتیجۀ چنین رسمی در این قبیلۀ کوچکِ چندهزارنفری، چندزبانگی است.

۱۰ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۰- از هر وری دری ۲۴

چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

۱. اونجا که می‌خونه تو زورت بیشتره، ممکنه هر دفعه اون‌جوری، که می‌خواستی پیش نره. همون.

۲. پریشب به برادرم می‌گفتم کانادا ثانیه‌های اول بازی یه گل زد بعدش چهارتا خورد. پرسید با کدوم تیم بازی می‌کرد؟ اسم تیم نوک زبونم بود و مدام بروکراسیِ اداری میومد به ذهنم. مامانم از اون‌ور گفت با کرواسی بازی داشت.

۳. می‌دونستم که به‌شدت آدم استرسی‌ای هستم ولی تو موقعیت‌های مسابقه‌طور مطمئن‌تر می‌شم که من به درد رقابت و هیجان و حتی شغل‌های هیجان‌انگیز و خطرناک نمی‌خورم. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم من از دیدن سیم‌کش و بنا هم استرس می‌گیرم که وای الان برق می‌گیردش وای الان از داربست می‌افته چه رسد به دیدن عمل جراحی و خنثی کردن بمب و جنگ و اینا. دیشب از اول تا آخر بازی هم تپش قلب داشتم هم دستام یخ بود، هم زانوهام می‌لرزید. مختص دیشب و این بازی هم نبود. موقع تماشای هر چیزی که تهشو ندونم همینم. حتی فیلم و سریال. می‌دونستم بازیه و مهم نیستا، ولی بدنم اینو درک نمی‌کرد. همین وضعیتو موقع امتحانا و در حضور استادهام و سخنرانی و... هم داشتم و دارم. شرایط پیش‌بینی‌نشده به‌طرز وحشتناکی علایم حیاتیمو تحت‌الشعاع قرار می‌ده.

۴. با اینکه زبان مادری من ترکیه و تو خونه ترکی صحبت می‌کنیم و تا قبل از مدرسه هم فارسی بلد نبودم، ولی زبان ذهنم فارسیه و موقع سخنرانی و صحبت رسمی تسلطم به فارسی بیشتره تا ترکی. یه دلیلش می‌تونه این باشه که موقع فکر کردن، کلمات رو تو ذهنم کنار هم می‌چینم و کاری شبیه نوشتن انجام می‌دم و چون مهارت خواندن و نوشتن زبان ترکیم ضعیفه (تو مدرسه و دانشگاه آموزش ترکی نداریم و به‌سختی می‌تونم اشعار ترکی شهریارو بخونم و موقع نوشتن هم غلط می‌نویسم)، لذا زبان ذهنم فارسیه و تفکرو به زبان فارسی انجام می‌دم. و همیشه سوژهٔ دوستان زبان‌شناسم هستم که می‌پرسن آیا توی فلان موقعیت هم فارسی فکر می‌کنی و تو بهمان موقعیت هم، و من می‌گم تو هر موقعیتی. و این تسلطم به فارسی، لهجه‌م رو هم پنهان می‌کنه و تا خودم نگم کسی نمی‌فهمه ترکم. اما این چند روز، موقع تماشای بازیای ایران دقت کردم دیدم با اینکه گزارشگر فارسی گزارش می‌کنه و با اینکه می‌دونم این بازیکنا زبانشون فارسیه و ترکی بلد نیستن ولی از اول تا آخر بازی تو موقعیت‌های حساس، تو دلم، زیر لب یا با فریاد! به جای «بزن» و «بنداز» می‌گم «وور»، «آت»، به جای «بگیر» می‌گم «توت»، و تشویق‌ها و فحش‌هامو به زبان ترکی نثار بازیکنان خودی و حریف می‌کنم. کلاً ترکی صحبت می‌کنم با بازیکنا، حتی با خارجیاشون. و عجیب‌تر اینکه زبان مکالمهٔ من با خدا فارسیه اما موقع بازی، وقتی می‌خوام بگم خدایا گل بشه، اینم ترکی می‌گم. نمی‌دونم چرا این‌جوریه و فوتبال چی داره که زبانم رو به تنظیمات کارخانه برمی‌گردونه. البته شأن خودم و خدا رو بالاتر از این می‌دونم که برای بازی دعا کنم و نمی‌کنم، ولی ناخودآگاه از دهن آدم می‌پره این جمله که خدایا فلان بشه یا نشه.

۵. تو این سه ماه اون احساس ناسیونالیستی و ملی‌گرایانه‌ای که ده بیست سال پیش داشتم و کمرنگ شده بود برگشته به همون حالت قبل و زین حیث خوشحالم. حتی دیگه تردید ندارم و پشیمون نیستم که برای ادامۀ تحصیل مهاجرت نکردم. حالا این وسط دانشگاه کنکوردیا اطلاعیه زده برای جذب دانشجوی زبان‌شناسی. 

۶. سردار آزمون تو اون مقطعی که من درگیر درس و مشق بودم و از فضای فوتبال دور بودم، ستاره شد. تا همین دو سه سال پیش همه می‌شناختنش و من نه اسمشو شنیده بودم نه به چهره می‌شناختمش. وقتی هم اولین بار اسمشو شنیدم فکر کردم سردار سپاهه :)) بعدها چندتا بازی ازش دیدم و خوشم اومد ازش. سنی بودنش هم محبتمو بهش بیشتر می‌کرد چون که به‌دلایل نامعلومی من اقلیت‌ها رو دوست‌تر دارم. سال ۲۰۰۶ هم نسبت به آندرانیک تیموریان مسیحی این حسو داشتم و نسبت به بازیکنان چپ‌دست و چپ‌پا و خلاصه هر کی که شبیه بقیه نیست. تا اینکه آزمون یکی دو ماه پیش عکس اون استاد دانشکده برق دانشگاه خواجه نصیرو استوری کرد. یه روایت کورکورانه از استادی که ظاهراً برای کلاس خالی درس می‌داد. ولی من می‌شناختمش و می‌دونستم اون روز صبح قبل از اومدن بچه‌ها رفته مثالو پای تخته نوشته و دیده کسی نیومده کلاسو ترک کرده و این‌طور نبوده که برای کلاس خالی درس بده. زمان دانشجوییم هم یه وقتایی پیش میومد که راه‌حل‌ها مسئله‌ها طولانی بود و استادها چند دقیقه زودتر میومدن و شروع می‌کردن به نوشتن که زمان هدر نره. خلاصه بعد از اون استوری دیگه مثل قبل دوستش ندارم. حالا اگه دنبالش می‌کنید و خبر دارید که عذرخواهی‌ای ابراز ندامتی چیزی کرده بگید من دوباره علاقه‌مند شم بهش :))

۷. اونی که حواسش پرته و شیشۀ ماشینو می‌ده پایین و پیاده میشه برای خرید و کیفش تو ماشینه و گوشیشم روی کیفشه و برمی‌گرده می‌بینه کیف و گوشیش سر جاشه و به سرقت نرفته کیه؟ بله بله خودمم.

۸. سر صُبی یه شمارۀ ناشناس زنگ زده با لهجۀ اصفهانی می‌گه با زن حَج حسین کار دارم، هستن؟ یه نگاه به دور و برم کردم دیدم نه حج حسین داریم نه من زن حَج حسینم. دورۀ کارشناسی، کلی اصفهانی تو دانشگاه داشتیم و من بسی لذت می‌بردم از شنیدن لهجه‌شون. صداشون هنوز تو گوشمه وقتی سر کلاس سؤالی اشکالی چیزی از استادها می‌پرسیدن. دوستشون می‌دارم. دورۀ ارشد و دکتری هم به‌طرز عجیبی تعداد کردها بیشتر بودن. اون‌ها رو هم دوست می‌دارم ^-^

۹. احساسی که نسبت به موضع‌گیری بعضی از دوستانم که دوستشون دارم رو می‌تونم با این بیت از آهنگ ایوان بند! خلاصه کنم. اونجا که می‌گه: منم اون فرمانده که از بخت بد، تو سپاه دشمنش عاشق شده. اگه بجنگه که مدیون دله. بره، یه افسر نالایق شده. نسبت به اقوام و فامیل و بستگان (که رابطۀ خونی و سببی و نسبی دارم باهاشون) هم به این صورته که: حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش، در لشکر دشمن پسری داشته باشد.

۱۰. جمعه داشتیم می‌رفتیم مسجد برای مراسم فوت خالۀ بابا. یکی از فامیلامون که زودتر از ما رسیده بود زنگ زد که فلان چهارراه شلوغه و مسیرش بسته‌ست و از بهمان مسیر بیاید. منظورش ترافیک بود ولی تا دوزاریم بیافته که منظور از شلوغی، اغتشاش و درگیری نیست یه دور تا مرز سکته رفتم و با رنگی پریده و قلبی که ریخته بود به زندگی برگشتم.

۱۱. داشتم با یکی از دوستان (من وقتی می‌گم دوستم، بدونید که طرف دختره. وقتی می‌گم یکی از دوستان، یا طرف پسره یا دختریه که باهاش صمیمی نیستم) راجع به رنگ واژه‌ها صحبت می‌کردیم. پرسیده بود آیا به‌نظرتون (اینجا وقتی از ضمیر جمع استفاده کرده می‌تونید حدس بزنید که پسره) واژه‌ها رنگ دارن یا نه که منم گفتم خودشون رنگ ثابتی ندارن (مثل خون انسان که همیشه قرمزه و مثل ماست که سفیده) ولی ممکنه در ذهن شنونده یا گوینده رنگی رو تداعی کنن و چون تداعی‌ها شخصیه، یه واژه ممکنه برای من یه رنگی باشه برای شما یه رنگ دیگه. بعدش چندتا مثال زد و گفت مثلاً زهرا چون ز داره زرده، اصفهان هم سبزه. گفتم اصفهان برای من فیروزه‌ایه و زهرا آبی و تو طیف رنگ‌های سرد. چون همۀ زهراهایی که می‌شناسم فصل زمستون به دنیا اومدن. یه دلیلشم اینه که «ز» زمهریز و زمستونو تداعی می‌کنه برام. برای همین رنگش سرده. بعد گفت رضا برام نارنجی و قرمزه. گفتم برای من مشکیه. چون رضا صادقی و مشکی رنگ عشقه یادم میاد. تو سریال سایۀ آفتاب هم یه رضا بود که همیشه پیرهن مشکی می‌پوشید. در مورد سبز بودن سعید هم اتفاق نظر داشتیم.

۱۲. اونجا که داشتن با افغانستانی‌های ساکن ایران مصاحبه می‌کردن راجع به بازی ایران ولز و آقاهه گفت جگرخون شدیم تا ایران گل زد، عاشق‌تر شدم نسبت به گویششون. افغانستانی‌ها رو هم دوست می‌دارم. 

۱۲.۵. جگرخونم.

۱۳. یکی از سؤالاتی که موقع دیدن عکسای مردم در ذهنم شکل می‌گیره اینه که کی گرفته این عکسو. فضولم خودتونید.

۱۶ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۹- میشه؟

سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یه ساعت پیش چهارتا کنسرو سفارش داده بودم از اسنپ. تاریخ تولیدشون دو سال پیش بود، انقضا یه هفته پیش. اعلام نارضایتی کردم که یا تعویض کنن یا پولمو برگردونن. پشتیبان اسنپ زنگ زد کلی عذرخواهی کرد و گفت پیگیری می‌کنیم. یه کم بعد مسئول سوپرمارکت زنگ زد و ضمن عذرخواهی، گفت تعویض می‌کنیم ولی میشه لطفاً صبح تعویض کنیم؟ آخه پیک‌ها همه‌شون رفتن فوتبال ببینن و خودمم دارم می‌رم خونه فوتبال ببینم. با خوشرویی و لبخند گفتم آره عجله‌ای نیست. الان دوباره پشتیبان اسنپ زنگ زد که پیگیری کردیم و میشه صبح تعویض کنن؟

+ اگه ببریم من بازم شیرینی می‌دم ^-^

۶ نظر ۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۴- بهترین دوست دنیای وی هستم

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۰ ق.ظ

چند شب پیش توی مراسم خالهٔ بابا، برای اینکه سِویل (دختر ندا (نوۀ مرحوم)) سرش گرم بشه و حوصله‌ش سر نره کاغذ و خودکار دادم دستش که نقاشی بکشه. یه خونه کشید و ازم خواست پشتش بنویسم برای بهترین دوست دنیا. نوشتم. تا کرد و نقاشیشو داد به من و گفت تو بهترین دوست دنیای منی. بعد پرسید چرا قبلاً ندیده بودمت؟ گفتم وقتی خیلی کوچولو بودی دیده بودی چند بار، ولی یادت نمیاد. بعدشم کرونا اومد و فاصله افتاد بین خانواده‌ها. 

این پنج‌شنبه برای فاتحه نرفتم خونه‌شون. سراغمو از مامان و عمه‌هام گرفته بود که بهترین دوست دنیای من چرا نیومده؟ فرداش تو مسجدم مراسم داشتن. یکی از کتاب‌قصه‌هایی که برای آیندگان گرفته بودمو کادوپیچ کردم که ببرم براش. تو صفحهٔ اولش خواستم بنویسم از طرف بهترین دوست دنیا. بعد دیدم در اون حدی نیستم که برای کسی بهترین باشم. نوشتم برای بهترین دوست دنیا. وقتی داشتم کتاب‌ها رو ورق می‌زدم که متناسب با سن سویل یکی رو انتخاب کنم و بین کتاب آموزش اعداد و گربه کوچولو مردد بودم، قیافهٔ معصوم و اخمالوی بچه‌های خودمو تصور می‌کردم که زیر لب می‌گفتن مگه برای ما نخریده بودیشون؟ 

گربه کوچولو رو انتخاب کردم.



این عکسو تو مسجد گرفتم و همون روز گذاشتم تو اینستای فامیل و ماماناشونو تگ کردم. از سمت راست اولی سلدا، دختر دومِ نِداست، بعدی یاسین، پسر پریساست، بعدی سویل، دختر اول ندا و آخری هم آنیسا. بزرگان فامیل می‌گن وقتی بچه بودی هم بچه‌ها رو این‌جوری جمع می‌کردی دور خودت سرگرمشون می‌کردی. روایات متعددی داریم مبنی بر اینکه بیست‌وچند سال پیش مامانِ این بچه‌ها رو هم سرگرم کرده‌ام تو مراسم فلانی و بهمانی.

عکس‌های دیگه از من و بچه‌ها در موقعیت‌های مختلف: + و +

عمه‌ها بعد از مسجد، رفته بودن خونۀ مرحوم برای کمک. دیشب برام تعریف می‌کردن که داماد خاله وقتی داشته اسم کسایی که می‌خواستن هفتۀ دیگه برای ناهار یا شام دعوت کنن رو می‌نوشته که بدونن چند نفر مهمون دارن و چقدر غذا سفارش بدن، سویل بهش گفته اسم دوست منم بنویس. اسمش نسرینه و بهترین دوست دنیای منه. تا مطمئن نشده که نوشتن اسممو ول‌کنشون نبوده که حتماً اسم منم بنویسن و دعوتم کنن. در ادامه هم با پسر میترا (میترا نوۀ پسری مرحومه، ندا نوۀ دختری) سر اینکه کتابشو بهش نمی‌ده و مال خودشه دعوا کردن. قرار شده برای اونم کتاب بخرن. 

+ تصمیم داشتم این خاله‌بازیای هفته‌به‌هفته رو بپیچونم و نرم دیگه، اما به‌خاطر سویل هم که شده باید برم. ناسلامتی بهترین دوست دنیاشم. ولی برای چهلم نرسم شاید. تهرانم احتمالاً اون موقع :|

+ سویل منو آبجی‌نسرین صدام می‌کنه. گویا این‌جوری یادش دادن که دخترای فامیلو آبجی و پسرا رو داداش صدا کنه.

+ فکر کنم اسمِ «سویل» هم‌خانواده با فعل سِوماخ = دوست داشتن باشه. ولی دقیقاً نمی‌دونم معنی سویل چیه و اون پسوند ل چه معنی‌ای می‌ده.

+ امشبم دخترعمۀ بابا اینا اومده بودن خونه‌مون، برای فاتحه. فکر کن خالۀ بابا فوت کرده، بچه‌های عمه‌ش میان خونۀ ما برای عرض تسلیت. آموزش اعداد رو هم دادم به علی، نوۀ عمۀ ابوی (علی همون بچۀ شمارۀ ۹ این پُسته که بزرگ شده و امسال می‌ره کلاس اول).

+ یه زمانی آرزوم این بود که بهترین مامان دنیا بشم. ولی،

باد آمد

و همۀ رویاهای ما را 

با خود برد

۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۲- قبل از رفتن

جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

حساب شب‌هایی که با کابوس به صبح رسوندمشون از دستم خارج شده. کابوس‌هایی که در یک ویژگی مشترکن: یه جای شلوغ و یکی که مردُم رو به رگبار گلوله بسته و من و آدم‌هایی که در حال فراریم. سری قبلی که رفته بودم تهران، یه چیزایی رو یادم رفته بود با خودم ببرم. از الان یه کاغذ گذاشتم دم دستم و چیزهایی که تو خوابگاه لازم دارم و باید ببرم و دفعۀ قبل نبرده بودم و کارهایی که قبل از رفتن باید انجام بدمو می‌نویسم. هر چیزی که یادم می‌افته بهش اضافه می‌کنم. لابه‌لای چیزهایی مثل دمپایی، کتری، لیوان، بشقاب، دستگیره، ویتامین د۳ و کش اضافی برای بستن موهام، سفید کردن صفحۀ وبلاگم هم نوشته‌ام. دوست ندارم به این زودی‌ها بمیرم، ولی اگر مردم دوست ندارم وبلاگم همچنان در دسترس باشه و دست اغیار! بیافته. البته که اجل نه از قبل خبر می‌ده و نه وقتی میاد، مهلتی. همین الانشم ممکنه بمیرم و اینجا بیافته دست نامحرمان! اما به هر حال احتمالِ مردن کسی که خونه‌ست و کسی که داره می‌ره دانشگاه آزمون جامع بده یکی نیست. یادم باشه که قبل از رفتن و تا وقتی که برگردم غیرفعالش کنم. جز روزه‌هایی که وقتی ده دوازده سالم بود نتونستم بگیرم و همچنان قضاشونو نگرفته‌ام حقی به گردنم نیست. ان‌شاءالله که نیست. فیلم‌ها و کتاب‌ها و کارهایی که لیست کرده بودم ببینم و بخونم و انجام بدم و امتحان کردنِ ژلهٔ زعفرانی فرمند که برای شب یلدا گرفته بودم و یادداشت‌های منتشرنشده‌ام هم دیگه اهمیتی ندارن. هدیه‌ای که از الان برای تولد مامان گرفتم و قایم کردم رو هم باید تحویل پدر یا برادرم بدم یا حداقل محل اختفاشو نشونشون بدم. رمزهام هم تو سررسید توسی‌رنگه. شاید بهتر باشه باز هم به خانواده‌ام یادآوری کنم که هر چی تو حساب بانک ملیمه برای انجمنه و پول‌های خودم تو اون یکی کارتمه. می‌تونن برای ردّ مظالم! ازش استفاده کنن. تخم‌مرغ هم باید بخرم.


۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۹- سفر آخرت

جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۴۰ ق.ظ

چند سال پیش، خالۀ بابا تو عروسی نوه‌ش (ندا)، وقتی عروس و داماد از تالار اومدن بیرون و سوار ماشین شدن که برن خونه‌شون، از کنار ماشین عروس از روی زمین یک یا دوتا سنگ کوچیک اندازۀ گردو برداشت و یواشکی داد به عروس و درِ گوشش یه چیزی گفت. با خودم گفتم لابد رسمی چیزیه و قراره با این سنگ کار خاصی انجام بشه. اول یه کم غمگین شدم که من مادربزرگ ندارم که تو عروسیم از روی زمین سنگ برداره و یواشکی بهم بده. بعدشم اومدم انواع رسوم و خرافات مربوط به مراسم عروسی رو گوگل کردم که البته چیزی دستگیرم نشد و نفهمیدم اون سنگ برای چی بود. روم هم نشد از ندا بپرسم ببینم چی کارش کرد. گفتم شاید خصوصیه و نخواد بگه. گفتم شاید وقتش که برسه منم می‌فهمم یا بهم می‌گن. فکر کردم شاید سنگ رو باید ببره بذاره درِ خونه‌شون، ببره تو خونه وِردی چیزی بخونه فوت کنه روش، یا هر روز نگاش کنه، بندازه تو قابلمۀ اولین غذا، بکوبه تو سر داماد. چه می‌دونم. از خاله هم روم نشد بپرسم که اون سنگ‌ها برای چی بودن و چرا دادی به نوه‌ت. ولی یادم مونده بود و منتظر بودم خودم هم که عروسی کردم خاله از اون سنگ‌ها به منم بده و بگه چی کارشون کنم. اگرم نداد تصمیم داشتم خودم یادش بندازم و بخوام ازش.

دیشب خالۀ بابا، ملقب به خالۀ هشتادساله که متولد ۱۳۱۶ بود، اما من ده سالی می‌شد که تحت عنوان خالۀ هشتادسالۀ بابا تو وبلاگم تگش می‌کردم به رحمت خدا رفت. شبیه‌ترین فرد به مادربزرگم بود و انگار دوباره مادربزرگمو از دست دادم. امروز می‌ریم برای مراسم خاکسپاری. قبر کنار مادربزرگمو خریدن براش همون سال که مادربزرگم فوت کرد.

فامیلامون هر موقع بخوان برن سفر، من براشون بلیت می‌گیرم. برای این خاله هم چند بار به مقصد تهران گرفته بودم و اسم و مشخصاتش تو برنامه‌هایی که باهاشون بلیت می‌گیرم ذخیره شده. هر سری کلی دعام می‌کرد و کلی تشکر. از این دعاهای مادربزرگانه. این سری آخر پرواز مشهد تهرانش چند بار تأخیر خورد و بنده‌خدا خیلی اذیت شد تو فرودگاه. یه مدت قراره موقع بلیت گرفتن اسمشو ببینم و یاد وقتایی که براش بلیت گرفتم بیافتم و غمگین بشم که دیگه بینمون نیست و قرار نیست براش بلیت بگیرم.

۹ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۸- فعل منفی برای تأکید

سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

یادتونه یه بار راجع به گویش‌های مختلف فارسی پست گذاشته بودم و دوتا مثال از مشهدی زده بودم که اینا فعل رو منفی می‌گن ولی منظورشون مثبته؟ مثال‌هام اینا بودن:

این‌قدر که شلوغ نبود، نتونستم برم تو مغازه. (منظورش اینه که خیلی شلوغ بود)

این‌قدر که خسته نبودم، نتونستم انجام بدم. (منظورش اینه که خیلی خسته بودم)

یه نفرم کامنت گذاشت بود که منم می‌گم انقدر که بادکنکو باد نکردم؟ ترکید!

نمی‌دونم جز مشهدی، تو کدوم یک از گویش‌ها و زبان‌های دیگه هم این‌جوریه ولی فکر کنم این ویژگی رو در زبان ترکی هم داریم. تازه کشفش کردم و اومدم اینجا ثبتش کنم :دی

چند ماه پیش، یکی برامون حلوا آورد. از این حلواها که یکی می‌میره می‌پزن براش. از مامانم پرسیدم کی آورده؟ گفت «فریده خانمن قین آتاسی الممیشدی؟ اُنوندی». ترجمۀ دقیقش میشه «پدرشوهر فریده خانم نمرده بود؟ مال اونه».

اون روزم که رفته بودیم دکتر، یه نفر از منشی پرسید فلان چیز کجاست. منشی هم گفت «اُ ستون یُخدی پذیرش یازب؟ انون دالسندا» ترجمه‌ش میشه «اون ستون "نیست" [که روی اون] پذیرش نوشته؟ پشت اونه».

این دوتا فعلِ منفی (نمرده بود و نیست) توجهم رو به خودشون جلب کردن و یادداشت کردم که بعداً در موردشون فکر کنم. تو فارسی معمولاً می‌گیم پدرشوهر فریده خانم یادته مرده بود؟ مال اونه. یا می‌گیم اون ستون رو می‌بینی یا اون ستون هست که روش پذیرش نوشته، پشت اونه. شمّ زبانیم می‌گه در زبان فارسی مثبت می‌گیم. ولی این دوتا مثالِ ترکی و کلی مثال دیگه که بعداً کشف کردم منفی هستن. شبیه اون مثال‌های مشهدی. به اینا می‌گن استفهام تأکیدی. جملۀ پرسشی رو با فعل منفی بیان می‌کنیم و هدفمون تأکید روی اون موضوعه. مثال فارسیش میشه مگه به تو نگفته بودم؟ که منظور، تأکید بر گفتن مطلبه. ولی تفاوتی که مثال‌های فارسی با ترکی دارن اینه که توی فارسی، این پرسش‌ها تنها میان ولی توی ترکی یا مشهدی، با این فعل‌های منفی، فاعل یا مفعول رو توصیف می‌کنن و بعدش یه فعل مثبت میاد. مثلاً اینجا اول روی فریده خانمی که پدرشوهرش مرده تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم مال اونه. یا اول روی وجودِ ستون تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم پشت اونه. توی فارسی معیار همچین مثال‌هایی پیدا نمی‌کنم و هر مثالی هم برای استفهام تأکیدی دیدم یه فعل بیشتر نداشت.


پ.ن۱. این با استفهام انکاری فرق داره. تو استفهام انکاری جملۀ پرسشی با فعل مثبت میاد که یه موضوعی رو انکار کنه. مثل این شعر: همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ جوابش هیشکیه. یعنی هیچ کس زهر و پادزهری مانند نی ندیده.

پ.ن۲. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست فعلاً. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره. شما هم اگه تو زبان و گویشتون از این مثال‌ها دارید بگید.

۸ نظر ۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۶- مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

من قبل از اینکه دانشجو بشم، ماهی یه لیوان چایی هم نمی‌خوردم. تو خوابگاه بود که چای‌خور شدم و نه‌تنها چای که به نسکافه و کاپوچینو (از این فوریا که تو آب‌جوش می‌ریختی می‌خوردی) هم معتاد شدم. در این حد که همیشه تو کیفم یه فلاسک آب‌جوش داشتم و چندتا چای کیسه‌ای و نسکافه و کاپوچینو. قبل کلاس و بعد کلاس و حتی گاهی وسط کلاس! می‌خوردمشون. وقتایی هم که با دوستام می‌رفتیم بیرون، بقیه آبمیوه و بستنی سفارش می‌دادن و اونی که دلش قهوه می‌خواست من بودم (ارجاع به پست کافه ایل).

معمولاً همۀ خریدای خونه با منه و معمولاً هم اینترنتی می‌خرم. این معمولنی که می‌گم فی‌الواقع ۹۹ درصده. اون روز که رفته بودیم دکتر، تو فاصله‌ای که منتظر تشریف‌فرمایی دکتر بودیم به بابا گفتم نسکافه‌هامونم داره تموم میشه و همین نزدیکیا یه فروشگاه هست. از اونجا یه بسته بگیره. قبل از اون، دو بستۀ پنجاه‌تایی از با سلام! گرفته بودم و رسیده بودیم به ته‌دیگش. رفت و دیدم با چند بسته قهوۀ فوری و کاپوچینو و اسپرسو و چای و زیتون و پاپ‌کورن و یه سری خرت‌وپرت برگشته. فرصتی که برای خرید حضوری پیش اومده بود رو غنیمت شمرده بود و هر چی لازم داشتیم و نداشتیم برداشته بود. نگاه به بستۀ قهوه‌ها کردم و گفتم ولی ما که دستگاه اسپرسوساز نداریم! من قهوۀ معمولی خواسته بودم که تو قهوه‌جوش و قوری هم بشه درستش کرد. گزینه‌های پشت بسته رو نشونش دادم و گفتم ببین ۹ روش برای درست کردن قهوه هست که اینا اینجا موکاپات و اسپرسوساز رو علامت زدن برای این. کلمۀ موکاپات رو اولین بار اونجا دیدم و قبلش نمی‌دونستم چیه. یکی از ویژگی‌های بابام موقع خرید اینه که نه کاری به اسمش داره نه تاریخ نه قیمت نه هیچی. برعکس من که تمام اطلاعات روی بسته‌بندی رو می‌خونم و نظرات خریداران رو بررسی می‌کنم. اومدیم خونه و به برادرم گفتم در اقدامی پیش‌بینی‌نشده اسپرسو خریدیم ولی دستگاهشو نداریم درستش کنیم. گفت خب از دیجی‌کالا می‌خریم. قیمتا رو نشونش دادم و گفتم وُسعمون به روگازیش می‌رسه نه دستگاه چندمیلیونی اسپرسوساز. قرار شد یکی از همین روگازیا رو برداریم. رسماً داشتیم برای دکمه‌مون لباس می‌دوختیم. یه چندتاشو نشون کردم و امتیازها و نظراتشو بررسی کردم و فهمیدم اونایی که جنسشون استیله بهتر از آلومینیوم هستن و طعم و کیفیت قهوه رو حفظ می‌کنن. قیمتشونم البته یه کم بیشتره. بعد چون قیمتای بیرون دستم نبود، سری بعد که رفته بودیم دکتر (اخیراً تنمان به ناز طبیبان زودبه‌زود نیازمند میشه) از یه مغازه قیمت گرفتم و دیدم قیمت آلومینیومیِ کوچیکش تو مغازها از قیمت استیل بزرگ دیجی‌کالا بیشتره. دوباره نظرات و عکسایی که خریداران قبلی گذاشته بودن رو بررسی کردم و از دیجی‌کالا استیلشو سفارش دادم. یه هفته ده روز بعد با تأخیر رسید دستم. ولی نه استیل بود، نه اون اندازه‌ای که می‌خواستم. مرجوع کردم و نوشتم جنس و مدلش همونی نیست که من خواسته بودم و مغایرت داره. تأیید کردن و پولمو برگردوندن. همونی که خواسته بودم با همین قیمت تو با سلام هم بود. ولی با فروشنده‌ش که حرف زدم، گفت خریداران قبلی رضایت نداشتن و توصیه نمی‌کنم. گفتم حالا شما عکسشو نشون بده، شاید خریدم. گفت کوچیکه و با عکس نمی‌تونید تشخیص بدید. گفتم خب یه خط‌کشی چیزی بذارید کنارش ببینم. همچنان گفت کوچیکه. دیدم قصد فروش نداره و ضمن آرزوی موفقیت دوباره رفتم سراغ دیجی‌کالا و باز همون مدل رو از یه فروشگاه دیگه سفارش دادم. بعد چون زورم اومد ۴۵ تومن هم بابت پیک بدم تحویل حضوری رو زدم و خودمون رفتیم گرفتیم. مرکز پخششون نزدیک بود. از این به بعد هم می‌خوام همین کارو بکنم و تحویل حضوری رو بزنم.

بعد از اینکه تحقیقاتم راجع به خریدش تموم شد، شروع کردم به گوگل کردنِ نحوۀ درست کردن اسپرسو با موکاپات. چندتا فیلم آموزشی! دیدم و کلی مطلب راجع به نسبت آب به قهوه و انواع قهوه و تفاوت‌هاشون خوندم و امروز صبح اسپورسازو تست کردم که اگه ایرادی داشت مرجوع کنم. مثلاً یکی بود تو نظرات نوشته بود محفظه‌ش کیپ نمیشه و سوپاپش کار نمی‌کنه و فلان و بهمان. اینا رو می‌خواستم امتحان کنم. روی بسته‌ش نوشته بود با آبِ دمای محیط درست کنید ولی یه سریا تو فیلمای آموزشی می‌گفتن با آب‌جوش. من با آب سرد درست کردم و با شعلۀ کم یه ربع طول کشید بجوشه و وارد محفظۀ بالایی بشه. با آب‌جوش سریع‌تر آماده میشه ولی نمی‌دونم تأثیرش روی طعمش چقدره.

لابه‌لای تحقیقاتم رسیدم به داستانِ قهوۀ قجری (توش زهر می‌ریختن که مهمانشونو بکشن یا جرئت خواستگارها رو بسنجن!). بعد یاد آهنگ قهوۀ قجری چاوشی (اونجاش که میگه «یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی») افتادم و یکی از آهنگای احسان خواجه‌امیری. پلی (پخش) کردم که همزمان با قهوه‌پژوهی بِشنَوَمِشون (اون موقع که فرهنگستان بودم واقعاً یه همچین گروه پژوهشی‌ای وجود داشت و روی اصطلاحات قهوه و معادل‌هاشون کار می‌کردن). با اینکه این آهنگا را خیلی وقته دارم و هزار بار گوش کردم، ولی تازه امروز متوجه معنیِ تو قهوه‌ت فال من نیستو! شدم. از اونجایی که قبلش احسان خواجه‌امیری میگه چشاتو دزدکی دیدم، منظورش از قهوه، رنگ چشمای یارشه. با چشمای قهوه‌ای یار داشته فال می‌گرفته که فال خودشو تو اونا ندیده. اونجا که چاوشی میگه یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی هم عجیبه به‌نظرم. مگه کسی که «میاد»، آدمو مهمون می‌کنه؟ اصولاً میزبان قهوه میده دیگه. عنوان پست هم بخشی از آهنگ مامان سینا حجازیه. آهنگ مامانش نه ها، مامان اسم آهنگشه. اونجا که می‌گه گفتی دنیا پُر شیرینیه مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان. 

بعد از اینکه اسپورسازمون با سربلندی از آزمون اسپورسازی بیرون اومد اومدم یه سر به وبلاگ‌ها بزنم و دیدم تسنیم هم راجع به قهوه نوشته. این شد که تصمیم گرفتم منم راجع به قهوه بنویسم. ماحصل  تحقیقاتم این بود که قهوۀ ترک از قهوۀ فرانسه غلیظ‌تر و از قهوه اسپرسو رقیق‌تره. در واقع فرانسه از همه‌شون کم‌کافئین‌تره و میشه تو لیوان خورد. ولی اسپورسو رو هر چقدر کم بخوری بازم زیاده و مزۀ زهرمار میده. فال قهوه رو هم با قهوۀ ترک می‌گیرن چون زیاد ته‌نشین میشه. یه شات قهوه هم معادل با یه فنجون کوچیکه. همون فنجونِ پست کافه ایل. برای درست کردن اسپرسو برای هر شات ۴۵ گرم آب لازمه و ۵ گرم قهوه. اگه به‌جای آب، شیر بریزیم میشه لاته یا لته که به فرانسوی ینی شیر. اگه هم آب و هم شیر بریزیم میشه کاپوچینو. لاته و کاپوچینو از مشتقات اسپرسو هستن. ماکیاتو و آمریکانو و موکا و... هم داریم که اونا رو دیگه بلد نیستم و نخوردم و وارد جزئیاتشون نشدم و فرقشونو با بقیه نمی‌دونم. قهوۀ دمی و عربی و... هم داریم. برای تهیۀ هر کدوم از اینا دستگاه‌ها و روش‌های مخصوص وجود داره و اندازۀ قهوۀ آسیاب‌شده تو هر کدوم متفاوته. برای یه سریا ریزه برای یه سریا درشته. مثلاً اسپرسو رو با موکاپات درست می‌کنن و باید ریز آسیاب بشه. به موکاپات اسپورساز روگازی هم می‌گن. برای اینکه واژۀ بیگانۀ موکاپات تو خونه‌مون رایج نشه، سعی می‌کنم اسپرسوساز روگازی صداش کنم که بقیۀ اعضای خانواده هم همین‌جوری صداش کنن و از زبان فارسی حفاظت کرده باشم.

اون روز که قرار بود سفارشو تحویل بدن و نیاوردن، زنگ زدیم پشتیبانی. دیدم تلفن گویاشون گزینۀ ترکی و فارسی داره. با ترکی جلو رفتیم و یه پشتیبان که معلوم بود به‌سختی داره ترکی حرف می‌زنه و لهجۀ فارسی داره برداشت و گفت فردا میاد. با اینکه بابت بدقولیشون ناراحت بودم ولی از اینکه زبان ترکی رو هم به پشیبانی اضافه کرده بودن بسی ذوق کردم. تصمیم دارم زین پس به زبان ترکی باهاشون در ارتباط باشم که از زبان ترکی هم حفاظت کرده باشم.


اندازه‌ش این‌قدره. کنار جعبۀ دستمال کاغذی و فلاسکم گذاشتم مقایسه کنید. منظورم از شعلۀ کم هم اینه. البته گذاشتمش روی شعله‌پخش‌کن. یه بار خواب می‌دیدم از یه چیزی عکس گرفتم و گذاشتم وبلاگم و تصویرم روی اون چیز منعکس شده و شما چهره‌مو دیدید و فهمیدید کی‌ام :| حالا انگار نمی‌دونید کی‌ام :| لذا، موقع گرفتن عکسِ اینا حواسم بود که تصویر خودم منعکس نشه!



اینم اونیه که مرجوع کردم و چون آلومینیومی بود نمی‌خواستمش:



پودر قهوه رو باید بریزی اون وسط که آب از محفظۀ پایینی بیاد باهاش ترکیب بشه و برسه به محفظۀ بالایی.



اینم از پودرش. پشتش علامت زده که با چی باید درستش کنی.



+ نظر اونایی که می‌گن روزمره‌نویسی نکنید و شرایط رو عادی جلوه ندید و اعتصاب کنید و پست انتقادی بذارید محترمه. ولی من نمی‌تونم. اینکه موضوع همۀ پستامو تو فضای مجازی اختصاص بدم به سیاست، مضطربم می‌کنه، تپش قلب می‌گیرم و شبا کابوس می‌بینم. با تحریم دیجی‌کالا و کلاً تحریم هم موافق نیستم. نظر اونایی که یه سری برندها رو تحریم کردن هم محترمه همچنان :)

۱۹ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۲- نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۲ ق.ظ

ساعت ۳:۵۱ با پس‌لرزه‌های زلزلهٔ ۵.۴ریشتری استان همسایه بیدار شدم و شنیدم که مامان می‌گه زلزله اومده. نگاه به لوستر بالای سرم کردم و گفتم آره زلزله‌ست. و مجدداً پتو رو کشیدم روی سرم. الانم اگه اینجام برای اینه که هنوز اون عادتِ اگه نصفه‌شب بیدار شم دیگه خوابم نمی‌بره باهامه. خوابم نمی‌بره. و ایضاً عادتِ خواب سبک و بیدار شدن با یه تکون کوچیک. با حال نه‌چندان‌قشنگی که قابل توصیف نیست گوشی‌به‌دست و هندزفری‌توگوش دارم مریض‌حالیِ محسن چاوشی رو گوش می‌دم و به این فکر می‌کنم که خیلی وقته چی شد که شب شدِ حامد بهداد رو هم نشنیدم و اونم گوش بدم بعدش.

یا رب دل بیچارهٔ من از چه غضب شد؟ آخه چی شد که شب شد؟ روزم همه شب بود و شبم این همه شب شد، آخه چی شد که شب شد؟ 

شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود.

۱۳ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۸- از هر وری دری ۱۹

جمعه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۱۱ ق.ظ

۱. پارسال تو یکی از خیابونای نزدیک راه‌آهن مشهد یه مغازه دیدم اسمش دردانه بود. مشهدیا نمی‌خوان برن ازش عکس بگیرن بفرستن برام بگن اینو دیدیم یادت افتادیم؟

۲. مدرس کارگاه زبان می‌گه قبل از کرونا رو قدیم حساب کنید. اون موقع دنیا یه جور دیگه بود، الان یه جور دیگه شده. راست می‌گه.

۳. دبیر انجمن زبان‌شناسی دانشگاه فلان، سال اول کارشناسیه. فاقد هر گونه تجربه از فضای دانشگاه. احتمالاً تو دانشگاهشون قحط‌الرجال بوده که یه همچین مسئولیتی به این بنده خدا رسیده. خودشم البته واقف هست به این موضوع که چم و خم کارو بلد نیست. چند وقت یه بار پیام می‌ده و بدیهیاتی از این قبیل که عضو علی‌البدل ینی چی، چجوری تقسیم کار کنیم، بعد از تقسیم کار چی کار کنیم، پول کارگاه‌ها رو چی کار کنیم می‌پرسه ازم.

۴. یکی از مصیبت‌های اوایل دورۀ دبیر شدنم اونجا بود که یه سری پیج و ایمیل به اسم انجمن بود که دقیقاً مشخص نبود دست کیه و رمزشو کی داره. با بدبختی رمزها رو پیدا کردم و همه رو تغییر دادم. برای تغییرشونم شماره موبایل و ایمیل پشتیبان لازم بود که اینا رم با مشقت پیدا کردم و تغییرشون دادم. بعد رفتم وبلاگ مجله دیدم یه بنده خدایی دو سال پیش قبل از مصاحبۀ دکتری اونجا کامنت گذاشته و گواهی چاپ مقاله‌شو خواسته. درخواستش بی‌جواب مونده بود تا حالا. ده‌ها ایمیل پاسخ‌داده‌نشده و یه سری پیام تو دایرکت اینستا هم داشتیم که چند ماه و حتی بعضیاشون چند سال بی‌پاسخ مونده بودن. حالا ولی هر روز چک می‌کنم و یا خودم یا یکی از اعضا که مسئول این چیزاست پاسخ می‌ده. روی پاسخ‌هایی که میده هم نظارت دارم البته.

۵. وقتایی که استادهام یا بعضی از افراد خاص یا معروف پستای اینستامو لایک می‌کنن برمی‌گردم از اول یه دور دیگه از نگاه اون فرد پستمو می‌خونم. مثلاً استاد راهنمای الانم و همسر استاد مشاور ارشدم و خود استاد مشاور ارشدم جزو این خواصن. و یه تعداد از استادان بزرگی که تا حالا ندیدمشون و دورادور همو می‌شناسیم. بارها پیش اومده که چندتا آدم خاص همزمان لایک کردن و منم به‌ازای هر کدوم از اول نشستم خوندم ببینم از زاویۀ نگاه اونا چجوری نوشتم.

۶. یه دستگاه برقی هم هست به اسم تخم‌مرغ‌پز که توش تخم‌مرغو می‌ذاری و دقایقی بعد می‌پزه تحویل می‌ده. دارم فکر می‌کنم مزیتش چیه نسبت به روشی که تخم‌مرغو می‌ذاریم تو یه قابلمه و یه کم آب می‌ریزیم که بپزه؟

۷. منتظر نوبت دکترِ مامان نشسته بودم. گوشیمو درآوردم چند صفحه قرآنی که با گروه ختم قرآن بانوچه و دوستان وبلاگی از ماه رمضون ادامه دادیمو بخونم. دنبال سورۀ مورد نظر می‌گشتم که دیدم خانومی که سمت راستم نشسته سرش تو گوشیمه و یواشکی به خانوم سمت راستش می‌گه ببین داره قرآن می‌خونه. صحبتاشون در راستای این داشت پیش می‌رفت که دختر خوبیه. قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده بشه خیلی آروم مسیرمو سمت تلگرام و اینستاگرام کج کردم که نظرشونو راجع به دختر خوب بودنم تغییر بدم. موفق هم شدم.

۸. خونۀ یکی از اقوام خیلی نزدیک بودم. از شدت صمیمت منو تنها گذاشتن رفتن خرید. تو فاصله‌ای که تنها بودم تلفنشون زنگ زد. قطعاً هر کی بود با من کار نداشت ولی گفتم شاید سؤالی کار مهمی پیامی داشته باشه. برداشتم و خودمو معرفی کردم و نسبتم رو با صابخونه خاطرنشان کردم و گفتم که خونه نیستن و تا یه ساعت دیگه برمی‌گردن. خانم جوادی نامی بود که نه من اونو می‌شناختم نه اون منو. گفت باشه پس بعداً زنگ می‌زنم. بعد یهو انگار که یه سؤال جدید به ذهنش رسیده باشه پرسید مجردی؟ اینایی که از هر فرصتی حتی پشت تلفن برای پیدا کردن کیس مناسب استفاده می‌کننو درک نکردم هنوز.

۹. تا نوبت دکترِ مامان برسه یه نوبت هم برای خودم از یه متخصص دیگه گرفتم که برام چکاپ بنویسه. دو ساعتی منتظر موندیم و بالاخره آزمایشه رو نوشت و گفت برو طبقۀ بالا. کد رهگیریمو نشون مسئول آزمایشگاه طبقۀ بالا دادم گفتم باید با شرایط خاصی بیام برای این آزمایش؟ مثلاً ناشتا باشم؟ گفت آره. گفتم ناشتا از نظر شما با گرسنه فرق می‌کنه؟ مثلاً من الان گرسنه‌مه و شش ساعت پیش ناهار خوردم. تو این شش ساعت یه دونه میوه خوردم فقط. ناشتا محسوب می‌شم؟ گفت نه، باید ده ساعت چیزی نخوری. بهتره صبح بیای و حتی چایی هم نخوری.

۱۰. تو اون دو ساعتی که منتظر دکتر بودم همۀ نوشته‌های در و دیوار بیمارستانو خوندم و به همه جاش سرک کشیدم. این وسط با گفتاردرمانی هم آشنا شدم و ضمن آشنایی احساس تمایل هم نسبت بهش پیدا کردم.

۶ نظر ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۶- از هر وری دری ۱۸

پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ق.ظ

۱. یکی از موضوعاتی که تو کارگاه‌ها و وبینارهایی که شرکت می‌کردم اذیتم می‌کرد این بود که مثلاً می‌گفتن ساعت ۷ شروع میشه و ساعت ۷ هم یه عده‌ای حاضر بودن، ولی چند دقیقه از ۷ می‌گذشت و تازه میومدن می‌گفتن حالا تا ۷ و  ربع هم صبر کنیم بقیه بیان. از وقتی که به قدرت رسیده‌ام رأس ساعت مقرر به مدرس یا سخنران می‌گم به احترام دوستانی که به‌موقع اومدن شروع بفرمایید؛ جلسه ضبط میشه و دوستانی که دیر برسن می‌تون بعداً فیلمو ببینن. اگه یه روز تو این مملکت کاره‌ای بشم جاهای دیگه هم این موضوع رو نهادینه می‌کنم که هفت ینی هفت.

۲. استاد آمار و اس‌پی‌اس‌اس در ساعت ۱:۲۸:۰۰ کارگاهش می‌خواست مثال بزنه، علی و احمد و جافِت و مراد رو مثال زد. حالا علی و احمد کلیشه هستن، قبول؛ ولی جافت و مراد از کجا به ذهنش رسید؟ جافِت ینی چی اصلاً؟ آیا همون جواده؟

۳. اتوبوسی که باهاش داشتم برمی‌گشتم تبریز (شش روز تهران بودم شش ماه قراره تعریفش کنم)، یه جایی فکر کنم زنجان نگه‌داشت برای ناهار و نماز. یه مسجدی بود، رفتم اونجا برای نماز. یه دختر ده دوازده‌ساله با یه پسر هفت هشت‌ساله اونجا ازم آب خواستن برای وضو. چون عجله داشتن می‌خواستن سریع همون‌جا وضو بگیرن. سرویس بهداشتی شلوغ بود. منم یه بطری آب از شب قبل گذاشته بودم جایخی یخچال خوابگاه که یخ ببنده. یه فلاسک کوچیکم آب‌جوش داشتم. گفتم صبر کنید این دوتا رو ترکیب کنم ببینم می‌تونم براتون آب ولرم جور کنم یا نه. نه اسمشون یادم موند، نه اینکه از کجا میان و به کدوم شهر می‌رن. ولی یادمه که گفتن داریم می‌ریم دیدن خاله‌مون. از آشنایی باهاشون کیف کردم.

۴. امسال محرم میلاد عظیمی یه پست گذاشته بود راجع به شبهۀ فتوحات اسلامی. خلاصۀ پستش این بود که به‌گواهی اسناد تاریخی، سنی و شیعه اعتقاد داشتند و دارند که علی و فرزندان علی و طبعاً امام حسین در فتح ایران شرکت نداشتند. کامل‌تر و جزئیاتش تو کپشن هست.

۵. دختره اصطلاحاً شل‌حجاب بود و مادرش هم چادری نبود. در کل خانواده‌ش با اینکه اهل حلال و حروم و نماز و روزه بودن ولی آنچنان هم مذهبی نبودن. داشتیم راجع به تنهایی سفر رفتن صحبت می‌کردیم که گفت ترم سوم دانشگاه برای نصب تلگرام از پدر و برادرم اجازه گرفتم و تا پیش‌دانشگاهی با مادرم می‌رفتم مدرسه. حتی وقتی خودم زبان تدریس می‌کردم مادرم تا آموزشگاه میومد و اونجا می‌نشست تا تدریس من تموم بشه. سفر مجردی، حتی سفر زیارتیِ دانشجوییِ غیرمختلط هم براش رویا بود. اینجا بود که فهمیدم تعصب ناموسی جدا از مذهبه.

۶. یه فامیلم داریم که چون دریاچۀ ارومیه خشک شده، هر چند وقت یه بار عکس نقشۀ ایرانو می‌ذاره تو گروه و اسم خلیج فارسو خط می‌زنه می‌نویسه خلیج عربی که منو سکته بده. هر بارم من تذکر می‌دم که همون‌قدر که دریاچۀ ارومیه برای ما عزیزه خلیج فارس هم محترم و عزیزه و این خزعبلاتو منتشر نکنه و به بهانۀ حمایت از دریاچۀ ارومیه از عرب‌ها حمایت نکنه و سنگ عرب‌ها رو به سینه نزنه. ولی توجیه نمیشه. منم برای خشک شدن دریاچۀ ارومیه و ده‌ها دریاچۀ دیگه که اینا اسمشونم نشنیدن ناراحتم. ولی دلیل نمیشه اسم خلیجی که مال خودمونه عوض کنم. خدایا منو به تلافی کدوم گناهم با اینا فامیل کردی؟

۷. یکی از هم‌مدرسه‌ایام با خانواده رفته بوده رستوران و عکساشو استوری کرده بود. رستورانه مجلل و باکلاس بود و از اینا بود که تو فضای بازه و یه کاخی قصری چیزی هم کنارشه. یه کم بعد دیدم این هم‌مدرسه‌ای استوری گذاشته که «کارکنان فلان رستوران [همون رستوران مجلل استوری قبلش] بسیار دهاتی هستن و آداب پذیرایی بلد نیستن و وسط غذا خوردن کارت‌خوان میارن پولشونو پرداخت کنیم». حالا من به این رفتار و آداب‌ندانی کارکنان رستوران و قصور در پذیراییشون کاری ندارم، ولی نتونستم معادل گرفتنِ «دهاتی» با «کسی که آداب پذیرایی بلد نیست و بی‌فرهنگه» رو برتابم و ساکت بشینم. لذا به‌نمایندگی از روستاییان سرزمین پهناورم به خانم دکتر خودبافرهنگ‌پندار مملکت تذکر دادم این واژه رو با معانی پَست به‌کار نبره.

۸. یه بار از لابه‌لای حرفای دوستِ مهاجرم متوجه شدم مجبوره که تو محل زندگی جدیدش حجاب نداشته باشه. کاری به اینکه تو دانشگاه و محل کار مجبوری و تو خونه که مجبور نیستی و اگه بخوای می‌تونی عکسای شخصیتو باحجاب بذاری ندارم. سؤالم اینه که چه فرقی هست بین حجاب اجباری و بی‌حجابی اجباری؟ من هر دو رو برنمی‌تابم.

۹. از حدود شصت هفتاد پیکی که تا حالا سفارشای اسنپو برامون آوردن فقط یکیش خانم بوده. یه دختر هم‌سن‌وسال خودم به اسم پروین که با پراید یا ۲۰۶ (یادم نیست مدل ماشینش، ولی سفید بود) رب آورد برامون. دو سه مورد هم غیرترک‌زبان داشتیم بین پیک‌ها. اقلیت‌ها رو دوست دارم.

۱۰. پارسال تو یه پیجی برای اولین بار با کادایف آشنا شدم و خمیر آماده‌شو از یکی از سوپرمارکت‌های اطرافمون سفارش دادم و طبق دستورالعملی که روش نوشته بود و فیلمی که تو یوتیوب بود درستش کردم. ولی خوشمزه نشد. توضیحاتشم به ترکی استانبولی بود. می‌تونید kadayif + hastel رو گوگل کنید ببینید چیا میاره. من به فارسی چیزی پیدا نکردم. ضمن اینکه یادم رفت بعد از درست کردن ازش عکس بگیرم. فقط همین یه عکسو قبل از باز کردن بسته گرفتم ازش:


۴ نظر ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۳- کابل دوربین، قالب شارلوت و روشن شدن لپ‌تاپ

سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۲۰ ب.ظ

دی‌ماه پارسال متوجه شدم چند وقتیه که وقتی لپ‌تاپمو باز می‌کنم (در واقع وقتی اون درپوش یا صفحۀ نمایش رو بلند می‌کنم) قبل از اینکه دکمۀ پاورو بزنم خودش روشن می‌شه. قبلاً این‌جوری بود که وقتی تا می‌کردم و می‌بستم می‌رفت تو حالت Sleep و فقط همین آپشنو داشت. اینکه موقع باز کردن هم روشن بشه اتفاق جدیدی بود. تمام راه‌حل‌هایی که پیشنهاد شد رو هم امتحان کردم و درست نشد. بی‌خیال حل این موضوع شدم. امسال عید، یه روز که کلی هم کار و مشغله داشتم ویندوزش بالا نیومد و مجبور شدم مجدداً ویندوز نصب کنم. بعد از نصب ویندوز جدید هم هنوز اون مشکل روشن شدن لپ‌تاپ موقع باز کردنش وجود داشت. ولی چون موضوع انقدرها هم بغرنج و مهم نبود نبردم پیش متخصص که از نزدیک ببینه. حالا یکی دو ماهه که مثل قبل شده و با باز کردن صفحه، روشن نمیشه. مثل قبلاً که با دکمۀ پاور روشنش می‌کردم با همون پاور روشن میشه. الان نه فهمیدم اون مشکل از کجا نشئت می‌گرفت و نه فهمیدم چجوری حل شد. ولی خب حل شد.

بهمن‌ماه پارسال قالب کیک سفارش داده بودم از فروشگاه اسنپ. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود، ولی فروشگاه‌ها تهران بودن. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست. دوتا قالب با شمارۀ خودم و دوتا قالب با شمارۀ دیگه سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود. چهار روز بعد پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ دیگه از همین مغازه و همزمان به همین آدرس خودمون سفارش داده بودم هنوز نرسیده بود دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. چند روز گذشت و چندین بار اعلام تأخیر کردم و هی گفتن تو راهه و دارن میارن و هی عذرخواهی و وعده وعید و بالاخره یه روز گفتن فروشگاه امکان سرویس‌دهی نداره و بسیار متأسفیم. کلی عذرخواهی کردن و پولمو به حساب بانکیم برگردوندن. بعد از چند دقیقه دیدم به کیف پول اسنپم هم همون مبلغ برگشته. پیام دادم به پشتیبانی که چرا دو بار عودت دادید مبلغو؟ گفتن برای دلجویی، هم به حساب بانکیتون برگردوندیم هم به کیف پول اسنپتون واریز کردیم که با اینی که تو کیف پول اسنپه می‌تونید غذا یا هر چی که خواستید سفارش بدید. اینم قالب، و کیکی که ماه رمضون برای افطار درست کرده بودیم:



مهرماه پارسال تصمیم گرفتیم برای باغ (که چون کوچیکه باغچه صداش می‌کنیم) دوربین مداربسته نصب کنیم. موقع سیم‌کشی، بابا به‌اشتباه کابل رو کوچیک بریده بود و بعدش اومد پرسید به‌نظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه کابل دیگه بگیرم؟ پیشنهاد من استفاده از رابط بود. چندتا پیشنهاد دیگه هم از اینترنت پیدا کردم ولی در نهایت بابا با همون چسب چسبوند و روی کیفیت فیلم‌ها هم تأثیر منفی نذاشت و کیفیت دوربین‌ها یکی بود. چه اونی که کابلش چسب داشت چه اونی که بریدگی نداشت. این عکسو زمستون گرفته بودم که کیفیت عکس و وضعیت آب‌وهوای شهرمونو نشونتون بدم.




یه شب ما اینجا مهمون داشتیم. وقتی برگشتیم خونه من گوشیمو پیدا نمی‌کردم. چون صداشم معمولاً روی حالت سکوته با زنگ زدن هم پیداش نکردیم. یادم بود که آخرین باری که ساعتو از گوشی چک کرده بودم دوازده و ده دقیقۀ شب بود. ینی 12:10 رو دیده بودم. می‌دونستم تا اون موقع دستم بوده ولی بعد از اونو یادم نمیومد. فیلمای دوربینا رو چک کردیم و دیدیم تا دوازده و ده دقیقه گوشی دستم بوده و با دختر مهمونمون نشسته بودم و صحبت می‌کردم. بعد بلند می‌شم و صندلی رو برمی‌دارم و گوشی رو می‌ذارم لب پنجره و بعدشم وسایل توی حیاطو جمع‌وجور می‌کنیم و برمی‌گردیم خونه. گوشیمم همون‌جا لب پنجره می‌مونه [1] و [2].


موضوع دیگه‌ای هست که قبلاً در موردش نوشته باشم و به‌نظرتون ناتمام مونده و دوست دارید بقیه‌شم تعریف کنم؟
۴ نظر ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۸- اجازه دادن

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

چند روز قبل از سفرم به تهران (شش روز رفتم تهران، شش ماه قراره خاطراتشو تعریف کنم براتون) یه سر رفتم سایت کرونا که کارت واکسنمو پرینت بگیرم. هر چند می‌دونستم نیازی بهش نیست و هر جا کد ملیمو بگم کافیه ولی یه درصد احتمال دادم یه جایی تو دانشگاه یا خوابگاه پرینتشم لازمم بشه و بخوان. نسخۀ فارسیشو گرفتم و دیدم انگلیسیشم هست. خواستم اونم بگیرم که دیدم برای کارت واکسن انگلیسی شمارۀ پاسپورت (گذرنامه) می‌خوان. رفتم پاسپورتمو بیارم اطلاعشو وارد کنم که دیدم انقضا یا اعتبارش تا همون روزه. از این نوع اتفاقات و تصادف‌ها خوشم میاد و ذوق می‌کنم وقتی باهاشون مواجه می‌شم. فکر کن آدم چند سال نره سراغ پاسپورتش و کاری باهاش نداشته باشه، بعد دقیقاً روزی که مهلتش تموم میشه بره ببینه اِ امروز روز آخر اعتبارشه.

چند روز پیش، با مامان رفتیم پاسپورت جدید بگیریم. اعتبار مال اونم تموم شده بود. من درخواستمو نوشتم و فرمشو پر کردم و تموم شد. بعد که مامان فرمشو داد، مسئولش گفت اجازۀ همسرتونم لازمه. به بابا گفت باید برید دفترخونه، سند رسمی امضا کنید و اجازه بدید خانومتون پاسپورت بگیره. اون سند رسمی رو هم باید ضمیمۀ فرم مامان می‌کردیم. اجازۀ چند سال پیش هم قابل‌قبول نبود و باید هر سری که خانم شوهردار درخواست پاسپورت می‌کنه، شوهرش اجازۀ جدید بده بهش.

رفتیم دفترخونه و بابا یه سری سند و اینا امضا کرد و تموم شد. ولی من نمی‌تونستم حرص نخورم و غر نزنم نسبت به قوانین. لابه‌لای حرفامم هی به مامان می‌گفتن ببین هی چپ می‌ری راست میای توصیه می‌کنی ازدواج کنم. بیا اینم از عواقب ازدواج، که حق مسلّمتم ازت می‌گیره. البته مامان معتقد بود این اجازه گرفتن قانون الهیه. اجازهٔ زن دست شوهرشه، عوضش فلانه و بهمانه.

همین «عوضش» هست که کارو خراب می‌کنه و نمی‌ذاره حرفم اثر کنه. حق طبیعی آدمو می‌گیرن و عوضش یه سری امکانات می‌دن که صدات درنیاد. یه چیز دیگه هم هست و اونم محبت و عشق و این حرفاست که باعث میشه طرف حس بدی نسبت به اجازه گرفتن و وظایف و تکالیفش نداشته باشه و به این چیزا فکر نکنه.

۱۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۰- الهی امتحان داشته باشم استادم تو باشی

چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ق.ظ

به‌واقع نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی در مغز آدمی صورت می‌گیره و چی توش می‌گذره که شبی که روزش با خرید شروع شده و فارغ از هیاهوی درس و دانشگاه و امتحان بی‌آنکه صاحب مغز تعاملی با هم‌کلاسی‌هاش داشته باشه و به اون‌ها فکر کنه بره هیئت و زیارت عاشورا بخونه و به اربعین فکر کنه و سفرهای سابقش رو تو ذهنش مرور کنه و یه پست هم با محتوای قبرستون بذاره و شب رو هم به پخش غذای نذری بگذرونه و وقتی هم برسه خونه یکی از غذاها رو به همسایه‌شون بده و کودک همسایه بگه می‌خوام بیام خونه‌تون باهات بازی کنم و تا حدودای دو اینا هم به نقاشی و بازی با کودک بگذره، خواب آزمون جامع ببینه؟ جدی می‌خوام بدونم بر اساس چه سازوکاری این مغز تصمیم می‌گیره که بعد از چنین روز و شبی خواب ببینه که امتحان جامع دکتری داره و سر جلسۀ امتحانه و هیچی بلد نیست؟ موقعیت مکانی جلسۀ آزمون هم جایی شبیه مدرسۀ دوران ابتدائی یا راهنماییش باشه. دانشگاه نبود ولی حس می‌کردم تو دانشگاهم. همیشه هم دوستان دورۀ کارشناسیمو تو خواب‌های امتحانیم می‌بینم ولی این بار هم‌کلاسی‌های دورۀ دکتریمو می‌دیدم و نمی‌دونم چرا سؤالات آواشناسی و معنی‌شناسی و ساختواژه و صرف و نحو، دیود و آپ‌آمپ و مقاومت و خازن داشت. فی‌الواقع می‌دونستم دارم سؤالات جامع زبان‌شناسی رو جواب می‌دم، ولی حضور دیود توی سؤال‌ها برام عجیب نبود و خیلی طبیعی برخورد می‌کردم باهاشون. و حتی قبل از امتحان از یکی از این هم‌کلاسی‌هام خواسته بودم این مدارها رو برام توضیح بده و داشت توضیح می‌داد. بخش عجیب‌تر ماجرا که اتفاقاً تو خواب هم برام عجیب بود این بود که روی برگۀ سؤالات، اسم یکی از هم‌دانشگاهی‌های سابقم رو به‌عنوان استاد می‌دیدم. از این هم‌دانشگاهی در حال حاضر در این حد خبر دارم که هیئت‌علمی شده و با نفوذی که توی گروه‌های دانشجویی دارم اطلاع دارم که استاد بسیار باسواد و بااخلاق و بسیار خوبی است! ولیکن حتی در خواب هم نمی‌دیدم که دانشجوی این دوستمون باشم که امشب دیدم. اما از اونجایی که طبق معمولِ خواب‌هام بلد نبودم سؤال‌ها رو جواب بدم، مردّد بودم که برای حفظ آبرو پیش این استاد، برگه رو خالی نذارم و تا جایی که می‌تونم بنویسم ولو چرت‌وپرت، یا اینکه سفید بدم به خیال اینکه منو یادش نیست و نمی‌شناسنه و بیافتم اون درسو.


+ این پست هم خواندنیست: https://fevrier.blog.ir/1401/05/07

۶ نظر ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۹- تکرار

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

تابستان نودوچهار قرار بود بریم یه سفر زیارتی. چند روز قبل از سفر تصمیم گرفتیم بریم سر خاک پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و رفتگان فامیل. خیلی وقت بود که نرفته بودیم. شهر ما یه قبرستون (آرامستان یا آرامگاه) اصلی و بزرگ داره که اسمش وادی رحمته و تقریباً بیرون شهره. چندتایی هم قبرستون قدیمی و کوچیک هست سمت عباسی و مارالان و... که داخل شهره. به همه‌شون سر زدیم. هر کی یه جا بود و ما سر خاک همه‌شون رفتیم. شونزده مرداد بود. چند روز قبل از سفرمون، یه روز خالی و بی‌مناسبت رو انتخاب کردیم برای زیارت اهل قبور. شونزده مرداد بود. به دو دلیل این تاریخو فراموش نکردم هنوز. یک دلیلش عکس قبرهاییه که اون روز گرفتم و به تاریخ اون روز و به اسم کسی که عکس‌ها رو براش گرفتم ذخیره کردم. عکس‌ها رو برای سنگ قبر یکی از بستگان یکی از دوستانم می‌گرفتم که نظرمون رو راجع به شعر سنگ قبر پرسیده بود. من هم از شعرهایی که به‌نظرم قشنگ‌تر بودن عکس می‌گرفتم که بفرستم براش. و دلیل دیگر و مهم‌تر، موضوعی بود که اون روز موقع گرفتن اون عکس‌ها برای اولین بار داشتم بهش فکر می‌کردم. موضوعی که اگر پیش از اون هم بوده، دقت نکرده بودم و تازه اون روز متوجهش شدم. شبیه وقت‌هایی که دست آدم می‌بره و بعداً درد و سوزشش رو متوجه می‌شه و یادش نمیاد کجا و چطور این اتفاق افتاده و با چی بریده. منم تازه اون روز، موقع گرفتن اون عکس‌ها بود که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده، یا اگه دقیق‌تر بگم: چه اتفاقی داره می‌افته. اون روز راجع به قطعیت وقوع این موضوع تردید داشتم. همون روزی که فرداش می‌خواستم سر صحبت رو با دوستم باز کنم و از سوزشِ دستِ بریده‌م بگم. اما نگفتم. نگفتم چون مطمئن نبودم. ولی کمی که گذشت، چند روز و چند ماه و چند سال که گذشت، مطمئن شدم. از وقتی هم که مطمئن شدم، نخواستم و نتونستم تاریخ اون روزو فراموش کنم. انگار که یه مبدأ یا نقطۀ عطفی باشه برام. انگار که بخوام خودم رو به قبل از اون روز و بعد از اون روز تقسیم کنم.

پریروز تصمیم گرفته شد که بریم سر خاک. تاسوعا بود. گفتن خیلی ساله که نرفتیم. اگر از من می‌پرسیدن می‌گفتم دقیقاً هفت ساله. دقیقاً هفت سال از آخرین باری که این‌طور سر خاک همۀ بستگان و رفتگان رفته بودیم می‌گذشت. پریروز از کنار هر قبری که رد می‌شدم، شعرها رو که مرور می‌کردم، هر قدمی که برمی‌داشتم فکرهای هفت سال پیشم تکرار می‌شد. 

نه پریروز، که همهٔ این هفت سال، تکرار همون روز بود.

۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۵- مارمولک جان‌سخت

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

چند روز پیش دم غروب پای لپ‌تاپ داشتم کارامو انجام می‌دادم که حس کردم یه چیزی کنار دستم حرکت کرد. با ترس و وحشت پا شدم لامپ/ چراغ/ برقو روشن کردم (نمی‌دونم کدومو می‌گین شما). زیر سررسیدم یه چیزی قایم شده بود و صدای تکون خوردنش میومد. تشخیص نمی‌دادم چیه ولی دُم داشت. برادرمو صدا زدم که بیا یه جونور که نمی‌دونم چیه و دمش درازه بهم حمله کرده و به کمکت احتیاج دارم. دقیقاً همین‌جوری داشتم طلب کمک می‌کردم. اومد و یه کم وسایلو جابه‌جا کردیم و فهمیدیم مارمولکه. آروم لپ‌تاپو برداشتم و اول تصمیم گرفتیم بزنیم تو سرش. ولی فرار کرد. بعد هر چی تلاش کردیم بگیریم نشد. البته برادرم داشت تلاش می‌کرد. رفتم یه لیوان آوردم که برعکس کنیم بذاریم روش که توش زندانی بشه و بعداً بابا بیاد برداره. نشد و دررفت. رفت پشت میز کامپیوتر و دیگه گمش کردیم. انقدرم میز سنگینه که نمی‌شد جابه‌جاش کرد. وسایلمو برداشتم بردم تو پذیرایی که تا اونو پیدا نکنی برنمی‌گردم اونجا. نکتۀ عجیب ماجرا اینجاست که خوابگاه که بودم خودم تنهایی چند فقره سوسک و عنکبوت و مارمولک گرفته بودم و بقیۀ واحدا هر موقع جک و جونوری چیزی بهشون حمله می‌کرد میومدن از من کمک می‌گرفتن. ولی تو خونه جرئت مواجهه باهاشونو ندارم. برادرمو سرزنش می‌کردم که تو فراریش دادی و نتونستی بگیری و اگه بلد نبودی می‌گفتی که یه فکر دیگه می‌کردم و حالا چی کار کنیم و اون اتاق دیگه برای من اتاق نمیشه و معلوم نیست کجاش قایم شده. یه کم بعد رفت اتاقم و دید یارو روی دیواره. جاروبرقیو برداشت و کشیدش تو جارو! منم از این حماسه‌آفرینی‌ها فیلم می‌گرفتم که بعداً به والدین نشون بدیم. با اینکه ساعت اوج مصرف برق بود و این چیزا رو رعایت می‌کنم، ولی اتاقمو جارو کردم که یه کم آشغال بره تو کیسه‌ش که یارو خفه بشه توش. بعد برای محکم‌کاری یه دستمال کاغذی گذاشتم روی لوله و چسب زدم که نتونه فرار کنه. چند روز بعد که مامانم رفته بود جارو رو برداره این دستمال کاغذی رو می‌بینه و با خودش می‌گه این کارا چیه و اون تا حالا مرده. خونه رو جارو می‌زنه و جارو رو می‌بره می‌ذاره سر جاش. دستمال رو هم نمی‌چسبونه دیگه. یه کم بعد دیده بود یه مارمولک کنار جارو روی دیوار راه می‌ره. سریع جارو رو روشن می‌کنه و یارو رو می‌کشه توی جارو. بعدشم یه کیسه فریزر می‌کشه روی لولۀ جارو و با کش می‌بنده که نتونه بیاد بیرون. اومده بود می‌گفت چون فکر نمی‌کردم زنده باشه و بیاد بیرون دستمال کاغذی رو انداخته بودم دور ولی اومده بیرون و داشت فرار می‌کرد که گرفتمش. در عجب بودیم که این چند روز چجوری بین اون آشغالا زنده مونده و چی خورده و چجوری نفس کشیده. امروز مامانم دوباره رفته بود جارو رو برداره خونه رو جارو کنه که دیده بود مارمولکه اومده بیرون و توی کیسه فریزره. ولی کِشه مانع می‌شد بیاد بیرون. 

حالا کیسه فریزرو گره زده گذاشته یه گوشه که هر موقع برادرم اومد بدیم ببره تو طبیعت رهاش کنه. نه ما دلمون میاد بکشیمش، نه این خیال مردن داره. اگه معلم انشا بودم از بچه‌ها می‌خواستم خودشونو بذارن جای این مارمولک و از زاویۀ دید مارمولکی که چند روز تو جاروبرقی گرفتار بوده و حالا خلاص شده، این هفته رو روایت کنن. از سروصدای موتور جاروبرقی و آشغالا و تاریکی بگن و گشنگی و تشنگی این چند روز. شما می‌تونید تو کامنتا از زبان این مارمولک کامنت بذارید؟


۱۱ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۸

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

می‌گن شباهنگ در نخستین سوابق رصدی به‌عنوان پرنورترین ستارۀ آسمان شب ثبت شده. این ستاره هر سال ۷۰ روز ناپدید می‌شه تا دوباره پیش از طلوع خورشید به آسمان شب برگرده.

می‌خوام ۷۰ روز ناپدید شم. اواخر تیر آزمون جامع دارم و نیاز دارم که یه مدت ذهنمو خلوت کنم. فعلاً اینجا به‌روزرسانی نمی‌شه و پست جدیدی نمی‌ذارم و نظراتو جواب نمی‌دم. شاید یه چیزایی بنویسم، اما منتشر نمی‌کنم که درگیر تعامل و تبادل نظر نشیم. اگر عمری باقی بود و برگشتم، نظراتو جواب می‌دم و یادداشت‌های منتشرنشده‌مو منتشر می‌کنم. شاد باشید و در پناه خدا.


و سلام بر سی‌سالگی!

۲۴ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۷- دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

یک.

تو ایران، یا حداقل تو شهر ما، یا نه اصلاً تو فک و فامیل ما رسم نیست عکس خانومی که فوت کرده رو روی قبر و اعلامیۀ ترحیمش بزنن. تو اون قسمت از اعلامیه که اسم بستگان مرحوم رو می‌نویسن هم رسم نیست اسم دختران و خواهران و مادر و زن و نوه و سایر بستگان مؤنث مرحوم رو بنویسن. ینی مرحوم اگه یه خواهر به اسم زهرا و یه برادر به اسم علی داشته باشه، زیر اسمش فقط می‌نویسن برادرِ علی. انگار اگه بقیه اسم خواهر و مادر طرفو بدونن چی میشه. چند وقت پیش اعلامیۀ فوت یه آقای روستایی رو دیدم که هم اسم زن مرحوم توش بود هم اسم دختراش. نکتۀ جالب دیگۀ این اعلامیه این بود که شمارۀ موبایل بستگان متوفی رو زده بودن روی اعلامیه که برای ابراز همدردی باهاشون تماس بگیرن.

دو.

یکی از اقوام دورمون ماه رمضون فوت کرد. فامیلِ شوهرِ نوۀ عمۀ پدرم بود. تو اعلامیه‌ش، تو اون قسمت که می‌نویسن پدرِ فلانیاست، اسم پسراشو نوشته بودن و آخرشم نوشته بودن و دختران داغدارش. در واقع نوشته بودن پدر سعید و پرویز و دختران داغدارش. باز جای شکرش باقیه که دختران داغدار رو کلاً نادیده نگرفتن. ولی دیگه تو اون قسمت که می‌نویسه برادر فلانیا، صحبتی از خواهران داغدارش نبود.

سه.

عموی یکی از هم‌کلاسیامم ماه رمضون فوت کرد. اعلامیه‌شو استوری کرده بودن. نکتۀ جالب اینم اونجا بود که ششم اردیبهشت که ماه رمضون بود، ملت رو به صرف ناهار در فلان مسجد جنب فلان تالار دعوت کرده بودن. بعد از ناهارم قرار بود مرحوم رو دفن کنن. ماه رمضون، تو مسجد، ناهار؟! عجیب ولی واقعی.

چهار.

یکی از دوستان، کتاب و فایل‌های صوتی «آن سوی مرگ» رو پیشنهاد کرده بود. با اینکه فکر نمی‌کردم حالاحالاها فرصت اینو داشته باشم که برم سراغ این پیشنهاد، ولی ماه رمضون تو یه هفته تمومش کردم. چون گفتمان دینی داره و پیش‌زمنیۀ مذهبی و یه ایمان حداقلی می‌خواد به همه‌تون نمی‌تونم پیشنهاد بدم، ولی اگر فکر می‌کنید می‌تونه براتون مفید باشه استفاده کنید. فرصت نکردم موقع شنیدن فایل‌های صوتی در موردشون بنویسم ولی چندتا کلیدواژه از بخش‌هایی که برام تازگی داشت یا جالب بود نوشتم:

بحثی که راجع به عادت‌ها و شاکله بود جالب بود برام. این‌ها همیشه با ما هستند. حتی بعد از مرگ. مثلاً یکی از شاکله‌های من بی‌تفاوت نبودن نسبت به بقیه و کمک کردن یا انجام هر کاریه که از دستم بربیاد براشون. برای مرده‌ها فاتحه می‌خونم، اگه کار خوبی انجام بدم به نیت اونا انجام می‌دم، و رفتارم با زنده‌ها هم همین‌قدر خیرخواهانه‌ست. از حل کردن مسائل و مشکلات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری تا یاد دادن هر چی که براشون مفیده. اینا برام عادت شده و دیگه جزوی از منه. در واقع شاکلۀ منه. تو مهمونی، تو عروسی، تو خیابون، بانک، بیمارستان، قطار، فرودگاه، سفر، حتی تو خواب. تو خواب دیشبم یه گوشی از تو خیابون پیدا کردم که صاحبش گمش کرده بود. هی زنگ می‌زد که بلکه یکی برداره. برداشتم و بهش گفتم می‌دمش به نگهبانی دانشگاه و بیاد از اونجا بگیره. کدوم دانشگاه؟ مثل همیشه شریف.

بحث دیگری که تو این فایل صوتیِ آن سوی مرگ بود و برام جالب بود چلهٔ زیارت عاشورا و مصلحت نبودنِ رسیدن به بعضی حاجت‌ها بود. می‌گفت یه نوع زیارت عاشورا خوندن هست که یه ساعت طول می‌کشه. اگه طبق همون روش پیش بری و چهل روز بخونی به خواسته‌ت می‌رسی ولی اگه بعدش گرفتار شدی پای خودت. بعد می‌گفت اگه واقعاً مصلحت نباشه که تو به اون خواسته‌ت برسی، شرایط خوندن اون مدل زیارت عاشورا هم ازت گرفته میشه. من یه بار خواستم این زیارت عاشورای یک‌ساعته رو بخونم. پای همۀ سختیای بعد از رسیدن به اون مقصود و مطلوبم هم بودم. روز اول خوندم و تا چهل روز باید تکرار می‌کردم. از روز دوم بلایی سرم اومد که خودم متوجه شدم باید بی‌خیال این چله بشم.

بحث جالب دیگه راجع به باران برزخی بود. از وقتی شنیدم میشه یه فاتحه رو نه برای یه نفر بلکه برای همه خوند و از اثرش کم نمیشه و کپی میشه و به همه می‌رسه، موقع خیرات، همۀ مرده‌ها از بدو خلقت! از هابیل تا همین الانو مدنظر قرار می‌دم. البتۀ نه همهٔ همۀ مرده‌ها. مثلاً دیگه نمیام شمر و یزید و صدّام و چنگیزخان مغول رو هم مشمول فاتحه‌م قرار بدم. اونا رو خدا لعنتشون کنه :|

یه کلیدواژۀ دیگه که یادداشت کردم پشت سر مرده حرف زدنه. می‌گفت اینکه می‌گن پشت سر مرده حرف نزن اشتباهه. تو قرآن کلی داستان هست راجع به آدم‌های خوب و بدی که مرده‌ن و خدا داره در موردشون و در مورد کارای خوب و بدشون حرف می‌زنه.

یه جک بامزه هم راجع به وضعیت مملکت و بی‌عرضه بودن مسئولین و الطاف الهی! گفت که عین چیزی که گفت یادم نیست ولی مضمونش این بود یه روز یه افغانستانی به حالا من نمی‌گم به کی که بی‌احترامی نشه می‌گه کشور ما هم گرفتاره و بدبخته و به داد ما هم برس و به ما هم نظری کن. این شخص هم همین‌جوری که نگاهش سمت کشور ایران بوده می‌گه من اگه یه لحظه چشم از این کشور بردارم فرومی‌پاشه و منهدم میشه و حواسمو پرت نکن خلاصه.

یه کلیدواژه هم در مورد سن آدما بعد از مرگ نوشتم که در عالم ذر! (اطلاعات زیادی در موردش ندارم) همه در سن سی‌سالگی هستند. ینی سنی که هفتۀ بعد بهش می‌رسم. و با توجه به اینکه هر کی خودم یا عکسمو می‌بینه می‌گه چقدر بیبی‌فیسی، کاش من در عالم ذر در سن چهل اینا باشم.

اونجا هم که گفت انتشار هر خط مطلب علمی کلی پاداش بهشتی دارد راغب‌تر شدم به نوشتن مقاله و وبلاگ و تولید محتوا.

یه چیزی هم راجع به حضور شیطان در بازار و حتی مسجد بازار گفت که گویا یکی از مکان‌هایی که فرشته‌ها اونجا کمتر حضور دارن بازاره. بین مسجدها هم مسجد بازار از همۀ مسجدای دیگه کم‌امتیازتره. چون تو بازار کمتر کار خیر انجام می‌دن و احتمال گناه (کم‌فروشی و کلاه گذاشتن سر ملت و برداشتن کلاه بقیه) بیشتره. می‌گفت اگه قصد خرید ندارید همین‌جوری الکی نرید بازار. من با اینکه این نکته رو نمی‌دونستم ولی هیچ وقت بازار مکان محبوبم نبود. مدت خریدم هم همیشه کوتاهه و هیچ وقت فضاشو دوست نداشتم. زین پس برای این دوست نداشتنم دلیل هم دارم.

یه چیزی هم راجع به کراهت مطالعه هنگام غروب گفت. اینو نمی‌دونستم. من همیشه در همه حال در حال مطالعه‌ام و به طلوع و غروبش کاری ندارم. زین پس اگه حواسم باشه سعی می‌کنم موقع غروب مطالعه نکنم.

این کتابِ آن سوی مرگ راجع به مرگ سه نفره که من از قصۀ نفر سوم بیشتر خوشم اومد. فایل شمارۀ ۱۷ به بعدش که راجع به نفر سوم و حق‌الناس بود جالب‌تر بود برام. می‌گفت یقۀ یه نفرو اون دنیا گرفته بودن صرفاً به این دلیل که کتابِ کتابخونه رو دیر پس داده بود یا پس نداده بود. با این کارش حقی به گردنش بود. حق همۀ اونایی که اون کتابو لازم داشتن و محروم مونده بودن.

یه نکته هم راجع به اینکه اون دنیا حتی بابت لایک‌هایی که کردیم یا نکردیم هم باید حساب پس بدیم گفت که برام جالب بود. من از زمان فیس‌بوک که این لایک اختراع شد همیشه حواسم بود که چیو لایک می‌کنم و چیو نمی‌کنم. احتمالاً اون دنیا از این بابت مشکلی نداشته باشم.

یه کلیدواژه هم راجع به نقاشی بچه‌ها و امام حسن نوشتم که الان یادم نیست چی بود و چرا نوشتم.

یه حدیثم گفت با این مضمون که سعی کنید دُم باشید نه سر. الان یادم نمیاد این حدیثو برای چی گفت و از کیه و چه ربطی به کدوم حرف داشت ولی منو یاد الگوی پذیرش می‌ندازه. تو الگوی پذیرش بعضیا همون اول یه چیزیو قبول می‌کنن و میشن رهبر و سرتیم و بعضیا بعد از پذیرفتن گروهِ نخست می‌پذیرن و در واقع تابعن و بعضیا هم آخر از همه به‌زور و با اکراه و احتیاط. من یه جاهایی جزو گروه اولم و یه جاهایی جزو گروه آخر. نمی‌دونم حدیث به این ربط داشت یا چی.

یه نکته هم نوشتم با این مضمون که در حوزه با سخن خدا کار می‌کنیم در دانشگاه با فعل خدا. اونجا راجع به اینکه خدا چه گفت و تو دانشگاه راجع به اینکه خدا چه کرد. تمایز جالبی بود بین حوزه و دانشگاه.

آخرین نکته‌ای هم که یادداشت کردم راجع به ازدواج در بهشت بود که می‌گفت روایت داریم در بهشت، حضرت معصومه با حضرت عیسی ازدواج می‌کنه. اینا تو این دنیا مجرد بودن و همسر بهشتی همن. بعد به شوخی گفت با این وصلت ما با اروپاییا فامیل می‌شیم.

پنج. 

تا حالا به این فکر کردید که چقدر آمادگی دارید برای مردن؟ به اینکه وقتی مردیم فقط کارهامونو می‌تونیم با خودمون ببریم و به اینکه چه کارهایی کردیم تا حالا؟ من پونزده سال از این سی سال عمرمو تو همین فضای مجازی گذروندم. خوندم و نوشتم. با کلماتم حال خیلیا رو خوب کردم، به خیلیا خیلی چیزا یاد دادم ولی ممکن هم هست با همین کلمات دل کسی رو هم شکسته باشم یا از کسی بد گفته باشم و غیبت کرده باشم یا دروغ...؟ انصافاً با اینکه هر راستی رو نگفتم ولی جز راست هم نگفتم. جاهایی هم که بدگویی کردم یا کارهای بدی که فلانی در حقم کرده رو توصیف کردم سعی کردم ناشناس بمونه براتون. یا سعی کردم خوبیاشم بگم که منصف باشم. یه جاهایی عمداً تگ نکردم که شما متوجه نشید فلانی همینیه که فلان کارو کرده. می‌دونید که پای پستام کسایی که ازشون نوشتم یا اسم بردمو تگ می‌کنم. همیشه تو حفظ اطلاعات و اسم و رسم و چهره‌ها امانت‌دار بودم، ولی بازم نگرانم. حالا شاید بگید خب ننویس تا به گناه هم نیافتی! ولی اگه بعداً یقه‌مو گرفتن که تو که بلد بودی با نوشتن حال ملتو خوب کنی و چرا نکردی چی؟ اینکه در کنج عزلت بمونی و با مردم نباشی و خطا نکنی که هنر نیست. هنر اینه که در تعامل باشی و حواست به خطوط قرمز هم باشه.

شش.

امروزمو با خبر درگذشت ناگهانی سال‌پایینی ارشدم که پارسال به‌واسطۀ دوست دوستم باهم دوست شدیم که راجع به مصاحبۀ ارشد ازم مشورت بگیره و هر چند وقت یه بار پیام می‌داد و راجع به درس و دانشگاه و امتحان سؤال می‌پرسید آغاز کردم. بر اثر بیماری. اولین و آخرین باری که از نزدیک دیدمش بهمن پارسال بود که برای گرفتن مدرک ارشدم رفته بودم فرهنگستان. امتحان معنی‌شناسی داشتن. بهش پیام دادم که بعد از امتحان ببینیم همو. دیدیم و دوست‌تر شدیم. حالا با احتساب مریمی که هم‌کلاسی دوران دبیرستانم بود و فاطمه و سحری که سال‌پایینی ارشدم بودند و نازلی، سال‌بالایی دکتری و ایمانی که هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیم بود، قبل از اینکه سی سالم بشه مرگ پنج‌تا از هم‌درس‌هامو دیدم و به‌نظرم همین پنج تجربه کفایت می‌کنه برای بی‌انگیزه شدن آدم برای زندگی و اینکه هی از خودش بپرسه خب که چی؟ که یادش باشه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، که دائم به خودش بگه ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ، که با خودش تکرار کنه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.

۳۷ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۶- مهران‌رود

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۱ ب.ظ

ما تو شهرمون (تبریز) یه رود داریم به اسم مهرانه‌رود که مهران‌رود هم می‌گیم و شهرو به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده. معمولاً آب نداره و حتی این وقت سال که بارون میاد هم خشکه. مگر اینکه سیل بیاد و این یه کم پر بشه.

چهارشنبه با نگار طرفای پل‌سنگی که یکی از پل‌های این روده قرار گذاشتیم که بریم پارک‌های اون اطرافو بگردیم و پیاده‌روی کنیم. اونجا توجهمون جلب شد به یه شاخۀ دیگه‌ای که به این رود وصل می‌شد. که البته اونم مثل این خشک بود. بعداً وقتی گوگل کردم ببینم اسمش چیه و از کجا میاد، رسیدم به اسبه‌ریز و آجی‌چای و قوری‌چای و این بیت از خاقانی (شاعر قرن ششم قمری) که گفته بود تا به تبریزم دو چیزم حاصل است، نیم نان و آب مهران‌رود و بس. برام جالب بود که نهصد سال پیش هم اسم این رود مهران‌رود بوده. جالب بود چون انتظار داشم اسمش ترکی باشه و این اسمِ جدیدش باشه. چیز زیادی راجع به ریشۀ اسمش ننوشته بود ولی یه جایی یه نفر به این اشاره کرده بود که با توجه به اینکه به قسمت جنوبی این رود قوری‌چای می‌گن (قوری به زبان ترکی ینی خشک و چای ینی رود. این چای و قوری ربطی به اون چایی که تو قوری دم می‌کنیم می‌خوریم نداره) و چون خشک بوده، می‌تونیم مهران رو مترادف با میران و میرا در نظر بگیریم. حالا نمی‌دونم این رود از کی خشک شده که میرا گفتن بهش ولی اگه دلیل اینکه اسمشو گذاشتن مهران، کم‌آبیش باشه قدمت این اتفاق حداقل برمی‌گرده به زمان خاقانی. ینی نهصد سال پیش. که بعیده. ولی ایدۀ دیگه‌ای هم برای وجه تسمیه‌ش ندارم.

لابه‌لای مطالبی که راجع به این رود می‌خوندم، یه سری خبر هم بود با این مضمون که قراره به کمک فلان سد و بهمان سد، این رودو آب‌رسانی کنن. مثل اینکه تو مقاطع زمانی مختلف هر کی اومده یه مسئولیتی تو این شهر بگیره، برای جمع کردن رأی مردم این طرح‌ها رو ریخته و وعده‌ها رو داده که به مقام و منصبش برسه و بعدشم نشده و قضیه فراموش شده.

عکس‌هایی که اون روز با نگار گرفتم:

اینجا جهتم سمت شمال غرب شهر، و شمال غرب کشوره:

پشت سرم، در جهت جنوب شرق شهر (دانشگاه تبریز در همین امتداده):


اینجا پارک شمس‌تبریزیه که موقعیتش سمت چپِ عکس بالاست که میشه شرق رود. من اونی‌ام که روسری پرسپولیسی و مانتوی استقلالی پوشیدم. دوربین دست نگاره. اون سیم‌پیچیا چیه جلومه؟ یه سری باتری تو خونه داشتیم که نمی‌دونستم نو هستن یا استفاده شده‌ن. از نگار خواستم ولت‌مترشو بیاره اندازه بگیریم ولتاژ دوسرشونو.



از یازده صبح تا هفتِ عصر باهم بودیم و حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم. من یکی که نفهمیدم زمان چجوری گذشت. حدودای سه، سه‌ونیم از پل رد شدیم و اومدیم این ورِ رود! ناهار گرفتیم و دوباره رفتیم اون ور رود تو همون پارک شمس تبریزی خوردیم.



این مجسمۀ شمس تبریزیه که بچه‌ها از دامنش به‌عنوان سرسره استفاده می‌کردن. اون کوه عمق تصویر هم کوه عون‌بن‌علی هست که خودمون عینالی می‌گیم. کوه‌ها سمت شرق شهرن:



تو پارک، یه قسمتی رو هم اختصاص داده بودن برای بازی بچه‌ها. مجردها رو به این قسمت راه نمی‌دادن. ما هم با دیدن این تابلو که روش نوشته بود ورود افراد مجرد مطلقاً ممنوع انگیزه گرفتیم از حالت تجرد دربیایم و ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدیم تا ما رو هم راه بدن:



بغل پارک از این مغازه‌ها بود که ابزار و لوازم ماشین می‌فروشن. این عکسو اختصاصی برای وبلاگم گرفتم:



در امتداد همین پارک، سمت شرق رود یه پارک دیگه هم روبه‌روی دانشگاه (که سمت غرب روده) بود به اسم پارک مینیاتوری که ماکت آثار تاریخی تبریزو ساخته بودن و در معرض دید عُموم گذاشته بودن. دوسه‌تا از ماکتا اسم و توضیح داشت و می‌دونستیم کجان ولی بیشترش نداشت و مع‌الأسف ما هم نمی‌دونستم اینا چی هستن و کجای تبریزن. اینی که روبه‌روش وایستادم مسجد کبوده. هر چند من فقط اسمشو شنیدم و تا حالا نرفتم توشو ببینم. این عکسو انقدر دوست داشتم که به‌صورت ضربتی روی همۀ پروفایلام گذاشتمش :|


۲۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۳- از هر وری دری ۱۵

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ

یک. نمرۀ آخرین امتحان وارد کارنامه شد و بیست. و این تنها بیستِ کارنامۀ دکتریمه. نمره‌های دیگه‌م بدین شرحه: ۱۶، ۱۷.۷۵، ۱۸.۶، ۱۹، ۱۹.۵، ۱۹.۵، ۱۹.۵. یکیشم نامشخصه فعلاً. اون ۱۶ برای اون درسیه که استادش یه کم بدخلقی کرد و نمرۀ مقاله و ارائه و امتحانمونو (به‌جز دانشجوی خودش) ناچیز داد و انداخت. بعد یه مقالۀ جبرانی خواست و با اون مقاله شدیم ۱۶. اون ۱۷.۷۵ هم برای یه درس دیگه از این استاده. و جالب‌تر اینکه مقاله‌ای برای این درسی که بیست شدم دادم همون مقاله‌ایه که بار اول برای این استادی که درسشو با ۱۶ پاس کردم داده بودم. وقتی دیدم مقاله‌مو با نمرۀ ناچیز و بدون هیچ توضیحی رد کرده، بدون هیچ تغییری برای این یکی استادم فرستادم و اون ایراداتشو گفت و اصلاح کردم و حالا می‌خوایم بفرستیم برای چاپ و انتشار. یه مورد جالب دیگه هم اینکه این درسی که بیست گرفتم سه‌تا منبع امتحانی داشت که یکی از منابع، همون منبع امتحانی درسی بود که نمره‌ش بار اول ناچیز و بعد با مقاله ۱۶ شد. این استادی که بیست داده استاد آسون‌گیری نیست و همون استادیه که اون یکی درسشو با ۱۸.۶ گذروندم. خلاصه می‌خوام بگم اون ۱۶ حقم نبود و جاش درد می‌کنه هنوز.

دو. انقدر با مامان سر اینکه بی‌خیال این مدل بافت فرانسوی روی موهام بشه بحث می‌کنم که دیشب خواب می‌دیدم رفته رنگ موی بنفش گرفته به قیمت بیست‌وهفت‌هزار تومن که تو خواب فکر می‌کردم گرون گرفته و جاهای دیگه ارزون‌تره. روی جعبه‌ش فروشنده با دستخط خودش نوشته بود صد درصد تضمینی و مامان هم بدون اینکه توش اکسیدان بریزه همین‌جوری رنگه رو می‌مالید به موهام و موهام قرار بود زیتونی بشه. حالا این وسط من نگران این بودم که به همسر آینده‌ام نگفتم و اگه از این رنگ خوشش نیاد چی؟ بعد داشت با پسته و بادام و گردو موهامو تزئین می‌کرد. بعد تو همون شرایط داشتیم اسباب‌کشی می‌کردیم چند خیابون پایین‌تر، به کوچۀ شاه عباس اول. منم همین‌جوری که داشتم به این فکر می‌کردم که مگه شاه عباس چندتا بود که ما تو اولیشیم یادم افتاد که شاهان صفوی چون اسماشون تکراری بود اول و دوم و سوم داشتن. بعد اینجا تو وبلاگم لوکیشن خونه‌مونو گذاشتم. دخترخالۀ بابا هم بود انگار. یا شایدم تماس تصویری گرفته بود باهام. زیرا که در عالم واقع زیاد تماس تصویری می‌گیره. نگران اینم بودم که یکی از خوانندگان خفن وبلاگم با هک کردن اون لوکیشن پیدام کنه. یکی هم نبود بگه پیدا کردن با استفاده از لوکیشن خفنیت و هک نمی‌خواد که. بعدش خودمو در خوابگاه دختران یافتم و دانشگاه حضوری شده بود و یه سری دختر داشتن می‌رفتن دانشگاه و من اول باید موهامو می‌شستم و مونده بودم با اون تزئینات آجیلیِ روش چه کنم و جواب شوهر آینده‌مو چی بدم.

سه. یکی از هم‌دانشگاهیام تو اینستا استوری گذاشته بود و دنبال همخونه بود. همون موقع دیدم ماری جوانا هم تو کانالش پست و تو اینستا استوری گذاشته که دوستش دنبال همخونه می‌گرده. دوستمو با دوستش دوست کردم. بعد به ماری می‌گم ما برای وصل کردن آمدیم. نکتۀ عجیب ماجرا اینجا بود که هر چی به مغزم فشار آوردم فامیلی دوستم یادم نیومد. شماره‌شم نداشتم. فقط تو اینستا داشتمش. از دورۀ کارشناسی. در واقع هم‌اتاقیِ دوستم بود و دوستِ هم‌اتاقیم. روم هم نمی‌شد بگم فامیلیتو فراموش کردم. باهم نون و نمک خورده بودیم و چنین فراموشی‌ای بعید بود از منی که به داشتنِ حافظۀ خوب شهره‌ام. خلاصه رفتم از لینکدین پیداش کردم و شرمم باد.

چهار. چند دقیقه از برنامۀ زندگی پس از زندگی رو دیدم و خوشم اومد. حیف که شبکهٔ ۴ پخش می‌شه و دیده نمی‌شه. شبیه این بچه‌های باهوشه که تو یه خانوادهٔ فقیر تو یه کشور بدبخت و جنگ‌زده به دنیا میان و شکوفا نمی‌شن. در اولین فرصت می‌خوام هر سه فصلشو دانلود کنم ببینم. حالا این اولین فرصتم کی هست خدا می‌دونه. میزان ساعتی که برای دیدن فیلم‌ها و سریال‌ها و برنامه‌های مورد علاقه‌ام نیاز دارم بیشتر از باقی‌ماندۀ عمرمه. فی‌الواقع بعد از مرگم یه دور دیگه باید به دنیا بیام و تو اون دور دوم فقط فیلم ببینم و کتاب بخونم. ولی اینو قبل از مرگم در اولین فرصت باید ببینم. خیلی تأثیرگذاره. منم چون آدم دیرتأثیرپذیری‌ام، وقتی یه چیزی پیدا می‌کنم که می‌تونه روم اثر بذاره عاشقش می‌شم. الان عاشق این برنامه شدم.

پنج. دانشگاه فعلی و دانشگاه اسبق برای افطاری دعوتمون کرده و تهران نیستم که برم. دانشگاه اسبق با خانواده (همسر و فرزند و...) دعوتمون کرده. اون موقع که تهران بودم هم هیچ وقت شرایطش جور نمی‌شد برم و نمی‌دونم افطاری دانشگاه چه‌شکلی میشه. من یه دونه از این افطاریا به خودم بدهکارم. با خانواده. شیرینم اومده ایران و قرار بود که یه قراری بذاریم همو ببینیم. تو گروه راجع به زمان و مکان این قرارمون صحبت کردیم و قرار شد که تو همین مراسم افطاری همو ببینیم. من البته با تماس تصویری حضور به هم خواهم رساند.

۲۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۲- از هر وری دری ۱۴

پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۴۴ ب.ظ

یک. قبلاً یه بار زنگ زده بودم اسنپ و راجع به اینکه اسنپ‌تلفنیاشون مسئول ترک‌زبان داره یا نه پرسیده بودم. این هفته هم زنگ زدم تپسی و همین سؤالو پرسیدم. نه اونا این امکان رو داشتن نه اینا. پیشنهاد دادم تسلط مسئولِ پشت تلفن به زبان ترکی رو هم به خدماتشون اضافه کنن چون می‌شناسم کسایی که فارسی بلد نیستن و نمی‌تونن از اسنپ یا تپسی تلفنی استفاده کنن و زنگ می‌زنن آژانس سر کوچه‌شون. به اینم فکر کردم که با این پیشنهادم دارم تیشه به ریشۀ آژانسای سر کوچه می‌زنم. ولی خب به هر حال بازار رقابتی ینی همین دیگه.

دو. از یه رستوران دو سری غذا سفارش داده بودم و تو قسمت توضیحات نوشته بودم که هر دو سفارش برای یه آدرسه و می‌تونید جداجدا نیارید. حتی می‌تونید تو یه ظرف بریزید چون که هر دوش سوپه. پیک وقتی رسید دم در زنگ زد. گفتم بذاره تو و بره. رفتم که بیارم دیدم فقط یکیشو آورده. کف زمینم چند قطره سوپ ریخته بود. یه کم صبر کردم و زنگ زدم که سراغ سفارش دوم رو بگیرم. پیکی که چند دقیقه پیش زنگ زده بود که دم درم جواب نداد. به اون یکی پیک که شماره‌ش روی سفارش دوم بود زنگ زدم. گفت من سفارشمو دادم دوستم بیاره. گفتم فقط یکی از سفارشا رو آورده. اظهار بی‌اطلاعی کرد. یه کم بعد زنگ زد گفت این دوستمون یکی از ظرفای سوپو ریخته زمین و رفته بخره بیاره. دلم سوخت براش. نه گفتم بخره نه گفتم نخره. خداحافظی کردم. خبری از سوپ نشد. فرداش دوباره زنگ زدم جواب نداد. هنوز مردد بودم که امتیازشو کم بدم و بگم پشتیبانی پیگیری کنه یا نه. با خودم می‌گفتم شاید یه اتفاقی برای خودش یا گوشیش افتاده که نمی‌تونه جواب بده. ولی انتظار حداقل یه عذرخواهی رو داشتم. عصر یه شمارۀ دیگه زنگ زد پرسید سوپتونو آوردن؟ گفتیم نه. به اون پیک دوم زنگ زدم ببینم داستان چیه و کی بود زنگ زده. اظهار بی‌اطلاعی کرد. بعد گفت شمارۀ کارت بدید پولشو برگردونیم. وقتی دید ما سوپ می‌خوایم نه پولشو، گفت پیگیری می‌کنم. چند ساعت بعد سوپی که از یه رستوران دیگه بود رسید دستمون ولی تهش نفهمیدیم کدومشون سوپو روی زمین ریخته و کجا ریخته و چجوری ریخته و کدومشون دوباره رفته خریده و کدومشون آورده و اصلاً اونی که زنگ زد پرسید سوپتونو آوردن یا نه کی بود و چرا زنگ زد. ولی من امتیاز کامل دادم. دلم نیومد جریمه و توبیخ بشن بابت یک روز تأخیر. داستان اون چند قطره سوپِ روی زمینم نفهمیدم.

سه. پونزده‌تا نون باگت سفارش داده بودم. حدودای دهِ شب پیک زنگ زد که من رسیدم و دم درم. گفتم الان درو باز می‌کنم. آیفونو برداشتم که بگم بذاره روی جاکفشی و بره. گفت فقط نه‌تا باگت داشتن و صاحب سوپرمارکت پول اون شش‌تا رو بهم داد که تو مسیرم اگه جایی باز بود بخرم. ولی دیروقت بود و پیدا نکردم. گفتم اشکالی نداره و تشکر کردم. رفت و رفتم پایین نونا رو بیارم. دیدم بیشتر از مبلغی که برای شش‌تا باگت پرداخت کرده بودم گذاشته. زنگ زدم که باگت‌ها دونه‌ای هزاروپونصد تومن بود و شش‌تاش میشه نه تومن. شما دوازده تومن گذاشتید چرا؟ اون سه تومنو چجوری پس بدم الان؟ گفت چون جاهای دیگه باگت دو تومنه، به من دوازده تومن دادن که تو مسیرم شش‌تا بگیرم. ولی پیدا نکردم و همون دوازده تومنو گذاشتم براتون. مجدداً تشکر کردم و الان منم و این سه تومنی که با اینکه رضایت صاحبش پشتشه ولی از گلوم پایین نمی‌ره. بعد به جای اینکه امتیازشو کم بدم که اگه موجودی کافی نبود چرا سفارش گرفتی و خلف وعده کردی، امتیاز کامل دادم و تازه دلم هم براش می‌سوزه که سه تومن ضرر کرده.

چهار. سوپرمارکتای اسنپ قبلاً توی ساعت‌ها و تاریخ‌های خاصی تخفیف‌های بزرگ می‌ذاشتن روی محصولات و اسم طرحشون مارکت‌پارتی بود. چند وقته که اسمشو عوض کردن گذاشتن تخفیف نارنجی. حس می‌کنم فرهنگستان یه چیزی بهشون گفته :))

پنج. یه سریالی هم چند وقت پیش پخش می‌شد به اسم موج اول. راجع به کرونا و تلاش پرستارها بود. متأسفانه فرصت نکردم ببینم ولی در جریان تغییر اسم اونم بودم. اسمش اپیدمی بود. بعداً گذاشتن موج اول. دکتر حداد نامه فرستاده بود برای رئیس صداوسیما که «در خبرها آمده بود که نام یک مجموعۀ تلویزیونی که قرار بود با عنوان «اپیدمی» از شبکۀ سۀ سیما پخش شود، به نام فارسی «موج اول» تغییر یافته است. فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ضمن استقبال از این اقدام، از سازمان صداوسیما و شبکۀ سه قدردانی می‌کند و آن را نشانه‌ای از توجه سازمان به ایفای وظیفۀ خطیر خود در پاسداری از زبان فارسی می‌داند. امید است این نگرش در صداوسیما گسترش یابد و الگو شود. توفیق جناب‌عالی را از خداوند متعال خواستارم.»

پنج‌ونیم. «موج» و «اول» درسته که فارسی نیستن، ولی مثل مهاجرهایی هستن که چندین ساله اومدن ایران و اقامت دائم اینجا رو گرفتن. زبان‌ها چنین کلماتی رو بیرون نمی‌کنن. ضمن اینکه ترکیب وصفی موج + علامت کسره + اول، الگوی فارسی داره.

شش. چند وقته که اسنپ این امکان رو گذاشته که مشتریای قدیمیش که سابقۀ خرید بالایی دارن بتونن تا یه مبلغی نسیه بخرن. فعلاً من تا سیصدهزار تومن حق دارم نسیه بخرم و آخر ماه پرداخت کنم. تا دومیلیون هم نسیه می‌ده ولی با توجه به سابقه و خریدای قبلی من، سیصدهزارو برای من تعیین کرده که اگه آخر ماه نسیه‌ها رو پرداخت نکنم یه درصدی جریمه می‌شم. ولی نمی‌دونم اگه کلاً پرداخت نکنم و فرار کنم چجوری پیگیری می‌کنن که پولشونو از حلقومم بکشن بیرون :|

هفت. عید رفته بودیم رامسر. ناهارو توی رودبار (روحِ درگذشتگان زلزلۀ سال ۶۹ شاد) خوردیم. یه رستوران هست داخل هواپیماست. اونجا. مامان و بابا و امید دوتا ماهی بزرگ سفارش دادن و من باقالاقاتوقی که تا حالا ندیده بودم. میل به برنج نداشتم و فکر می‌کردم باقالاقاتوق یه چیزی شبیه میرزاقاسمیه و با نون می‌خورنش. سه‌تا برنج آوردن گذاشتن روی میز که دوتاش برای اون دوتا ماهی بود و یه برنج هم برای باقالاقاتوق من و بعدشم یه ظرف شبیه آش سبزی که چون یه دونه بود فکر کردم پیش‌غذای منه. مامان و بابا و امید هر کدوم یکی از برنجا رو برداشتن و با اون دوتا ماهی خوردن و من داشتم پیش‌غذامو بررسی می‌کردم. از یه پیرمرده که هی میومد می‌پرسید چیزی لازم ندارین و کم‌وکسری ندارین پرسیدم باقالاقاتوق من چی شد؟ اشاره کرد به ظرف آشم و گفت اینه دیگه. گفتم آهان. نتیجه گرفتم باقالاقاتوق یه جور آشه. حواسم به اون برنج سوم هم نبود و فکر می‌کردم خودشون برای دوتا ماهی سه‌تا برنج آوردن. از اونجایی که در زبان ترکیِ روستایی! قاتق به‌معنی ماسته فکر کردم اینم لابد آش ماسته. غافل از اینکه قاتق به زمان ترکیِ شمالی! ینی خورشت. یه کم با قاشق خوردمش و دیدم دلمو می‌زنه. اصلاً مزۀ ماست نمی‌داد. ولی من همچنان فکر می‌کردم یه ارتباطی به ماست داره که اسمش قاتُقه. لذا مثل ماست ریختم لای نون و بقیه‌شم این‌جوری خوردم. ولی یه حسی می‌گفت داری اشتباه می‌زنی. همون‌جا سر میز عکسشو برای یکی از دوستان شمالی فرستادم و پرسیدم اینو چجوری می‌خورن و وقتی فهمیدم این یه نوع خورشته که روی برنج می‌ریزن قیافه‌م دیدنی بود. 

باقالاقاتق یا همون خورشت باقالا هستن ایشون. اون ظرف سفالی سبز هم ماسته :|


۱۳ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۱- از هر وری دری ۱۳

چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

یک. یکی از سؤالای امتحانِ رده‌شناسی هفتۀ پیش این بود که آیا میان وجهیت فعل و ارجاعی بودن متمم‌های آن رابطه‌ای وجود داره یا نه. خواسته بود مثال هم بزنیم. گیوُن تو کتابش John wanted to marry a rich woman رو مثال زده بود. اگه در ادامه می‌گفتیم but she refused him ارجاعی می‌شد و اگه می‌گفتیم but he couldn’t find any، غیرارجاعی. بحث سر فعل و متمم‌هاش بود و چون فرقی نمی‌کرد چه صفتی برای زن بیاریم، من نوشتم زن باسواد. جان می‌خواست با یه زن باسواد ازدواج کنه. من یه همچین جانی رو به جانی که دنبال زن ثروتمند باشه ترجیح می‌دم. ثروت و زیبایی ثبات کمتری نسبت به دانش دارن. اخلاق و شعور هم مهمه البته.

دو. یه پسره تو گروه دانشگاهمونه که من هر اطلاعیه‌ای می‌ذاشتم یا جواب هر سؤال علمی بقیه رو می‌دادم این ریپلایِ خصوصی می‌زد میومد ازم تشکر می‌کرد و بعد با یه سری تعریف و تمجید بی‌خود و مسخره با این محتوا که خوش به حال فلانی و بهمانی که با شما هم‌کلاس یا همکار بودن یا هستن و چقدر شما باهوشید و چقدر باکمالاتید و چقدر فلان و چقدر بهمان سر صحبت رو باز می‌کرد. بعد با اینکه می‌دید من جوابشو ندادم یا فقط گفتم ممنون، ادامه می‌داد و پیام پشت پیام. با تأخیر فقط جملات سؤالیِ پیاماشو جواب می‌دادم. مثلاً می‌پرسید فلان درسو با کی داشتید؟ می‌گفتم فلانی. شروع می‌کرد راجع به فلانی حرف زدن. تهشم خوش به حال فلانی که شما شاگردش بودید. یه بار یه استیکر قلب فرستاد که روش نوشته بود شما دل منو بردی. چون ربطی به پیاماش نداشت با این فرض که ایشالا اشتباه فرستاده هیچی نگفتم که هم روش باز نشه هم احترامشو نگه‌داشته باشم. البته آدم محترمی به‌نظر نمی‌رسید و در واقع داشتم احترام خودمو نگه‌میداشتم. چند روز بعد تو گروه با استادم حرف می‌زدم که این دوباره مثل قاشق نشسته پرید وسط بحث تخصصیمون و ریپلایِ خصوصی و دوباره تعریف و تمجید از هوش و ذکاوت من و دوباره اون استیکر قلب. دیگه عصبانی شدم و با جملۀ «این استیکر مناسب گفت‌وگوی علمی نیست» شستم پهنش کردم رو بند. فکر کنم هنوز خشک نشده. دیگه پیام نمی‌ده و به حول و قوۀ الهی شرّش کم شد از سرمون.

سه. اهل بازیای کامپیوتری و موبایلی نیستم و تو گوشی و لپ‌تاپم هم بازی ندارم. نشون به این نشون که وقتی بچۀ فامیل ازم خواست از تو گوشیم براش بازی بیارم برنامۀ مقدار مقاومت مدارو گذاشتم جلوش با رنگاش بازی کنه. ولی فک و فامیل و دوستان و آشنایان وقتی تو یکی از مراحل بازیاشون گیر می‌کنن می‌تونن روی من حساب کنن. عمۀ شمارۀ دو تو مرحلۀ 543 بازی حباب‌ها مونده بود و می‌گفت یه ماهه نمی‌تونم این مرحله رو تا ته برم. یه نصف روز با یه مشت حباب سروکله زدم و مرحلۀ جدیدو تقدیمش کرد.

چهار. یکشنبه وقتی برگشتم خونه و بابا موهامو که داده بودم عمۀ شمارۀ یک، مدل فرانسوی ببافه دید گفت به مامانتم یاد بده از این به بعد موهاتو این‌جوری ببافه.

کی بود می‌گفت مردها دقت نمی‌کنن؟

حالا مامان برای اینکه توانایی‌هاشو بهمون ثابت کنه چند شبه سرمو می‌ذاره جلوش بافت فرانسوی تمرین می‌کنه و هر چی می‌گم بسه کچلم کردی بی‌خیال نمیشه.

پنج. پسرِ حدوداً هفده‌سالۀ همسایۀ مادربزرگم اینا تو یکی از قنادی‌های معروف شهر کارگره. صبح می‌ره و تا دم افطار تو قنادیه. مادرش تعریف می‌کرد که صاحب قنادی اجازه نمی‌ده اونجا نماز ظهر بخونه و می‌گه راضی نیستم تو قنادی من نماز بخونید. گویا فقط دو نفر از کارگرا روزه می‌گیرن. عمداً اینا رو گذاشته پای تنور که گرم‌تره. اونایی که روزه نیستن هم جلوی کولر، جواب مشتری رو می‌دن. ظهر وقتی بقیه داشتن ناهار می‌خوردن، این دوتا که روزه بودن اجازه می‌گیرن که برن مسجد نمازشونو بخونن زود برگردن. صاحب قنادی اجازه نمی‌ده و می‌گه شما کارگر تمام‌وقتید و باید همین‌جا بشینید غذا خوردن ما رو تماشا کنید. فکر کنم دلش از یه جای دیگه پره تلافیشو سر این طفل معصوما درمیاره.

شش. دوتا سؤالِ «چرا مهاجرت نمی‌کنی» و «چرا ازدواج نمی‌کنی» رو زیاد ازم می‌پرسن. امروز خودمم داشتم از خودم این دوتا چرا رو می‌پرسیدم.

هفت. فهرست آهنگ‌هامو بالا پایین می‌کردم که چشمم خورد به یه کدومشون که نه دانلودش کرده بودم نه با تلگرام و واتسپ و وایبر و ایمیل برام فرستاده بودنش. یه روز از روزای اول دورۀ کارشناسی، یکی از هم‌کلاسیام پرسیده بود فلان آهنگو از فلانی شنیدی و گفته بودم نه. اون روز گفت بلوتوثتو روشن کن برات بفرستم. چه خاطرات دوری. دور و آدماش دورتر.

هشت. وقتی یه اسم آشنا تو قسمتِ Who to follow (پیشنهادهایی که ریسرچ‌گیت برای دنبال کردن بقیه می‌ده) می‌بینی و فالو نمی‌کنی... وقتی همون حسو با Suggestions For Youهای اینستا و People you may knowهای لینکدین داری... وقتی نه جرئت دنبال کردن داری نه قدرت پیام دادن. حس غریبگی با کسای که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره.

نه. سعدی یه بیت داره، می‌گه: به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی، همه خاک‌هایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم. یه روز این بیتو با رسم شکل براتون معنی می‌کنم. اصلاً شاید یه روز یه کتاب نوشتم اسمشو گذاشتم به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی.

۱۸ نظر ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۰- سال اسب‌های پیش‌کشی و نطلبیده

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

پارسال زمستون رفتم تهران برای تسویه‌حساب با فرهنگستان و تکمیل فرایند ثبت‌نام دکتری در دانشگاه جدید. وقتی کارام تموم شد و داشتم برمی‌گشتم خونه، یه عکس از وضعیتم پست کردم و سحر فهمید که تهرانم. پیام داد که چرا خبر ندادی که ببینیم همو؟ گفتم هنوز بلیت نگرفتم اگه وقتت آزاده بیا شریف. اومد، ولی راهش ندادن داخل دانشگاه. رفتیم پارک طرشت. همون نزدیکیا بود. داشتیم راجع به درس و دانشگاه حرف می‌زدیم که یهو از کیفش یه چیزی درآورد گرفت سمتم. گفت می‌دونستم که نوشت‌افزار و تقویم دوست داری؛ برات پلنر (دفتر برنامه‌ریزی) و شمع گرفتم. جمله‌ش شبیه این بود که بگی می‌دونستم که فسنجون دوست داری، برات قرمه‌سبزی درست کردم. دستورِ دندون اسب پیش‌کشی رو نمی‌شمرن تو مغزم فعال شد و با ذوق شمع و پلنر قشنگمو گرفتم و گفتم بیا صفحۀ اولشو همین‌جا پر کنیم. نذاشتم بفهمه که من از دفتر برنامه‌ریزی خوشم نمیاد و ترجیح می‌دم برنامه‌هام مستقل از زمان تو ذهنم باشن نه روی کاغذ. باید علامت می‌زدم که اون روز چند لیوان آب خوردم و چند ساعت ورزش کردم و چقدر خرج کردم. یه قسمت به اسم شکرگزاری هم داشت. و چندتا شکلک که احساسات اون روزم رو نشون می‌دادن. خوشحال و خسته رو علامت زدم. تو بخش اهداف و کارهای روزانه نوشتم صحافی پایان‌نامه، گرفتن و تحویل دادن مدرک ارشد و تحویل دادن کارت دانشجویی سابق و گرفتن کارت دانشجویی جدید و دیدن سحر. تو قسمت یادداشت‌ها ازش خواستم چند خط یادگاری برام بنویسه. اون پایین یه جایی هم گذاشته بودن برای نوشتنِ جملۀ روز. گفتم اونم تو بنویس. نوشت «سخت بود ولی ما تونستیم». راستشو بخواید من از این جمله‌های انگیزشی هم خوشم نمیاد. بعد از اون روز دیگه چیزی توش ننوشتم، ولی جلوی چشم گذاشتمش که هر روز ببینم و یادم نره که هنوز کسایی رو دارم که دوستم دارن. دوستایی که حتی اگه بلد نباشن چجوری، ولی سعی می‌کنن خوشحالم کنن.



روزای آخر سال دنبال سررسید بودم. همۀ مغازه‌های شهرو زیرورو کرده بودم که اونی که به دلم می‌شینه رو پیدا کنم. پاپکو و سیب و قدیما رو نشون کرده بودم و هنوز تصمیم نگرفته بودم که کدومشونو بگیرم. رنگ کاغذش، اندازه‌ش، وزنش، محتواش، طرح جلدش، قشنگیش و حتی فونتش برام مهم بود و من با دقت اینا رو بررسی می‌کردم ببینم کدومشون به معیارهام نزدیک‌تره. دم تحویل سال برادرم با یه سررسید ساده با جلد شکلاتی بی‌هیچ طرح و نقش و نگاری اومد خونه و گفت اینو برای تو گرفتم. صفحۀ اولشم برات یادگاری نوشتم. چون که سررسید دوست داری. من هیچ، من نگاه بودم که آخه اینا چرا قبل از خرید این اسب‌های پیش‌کششون مشورت نمی‌کنن با آدم :|

حالا هر روز توی این سررسید بی‌نقش‌ونگار جدیدم چند خط از کارهایی که کردم (و نه کارهایی که قراره بکنم) رو می‌نویسم. مثلاً تو صفحۀ بیست‌ودوم فروردینش نوشته‌ام تا لنگ ظهر خوابیدم، عصر فیلم «دینامیت» و «پروفسور و مرد دیوانه» رو دیدم و شب «منصور» رو. تماشای هر سه توصیه می‌شود.

+ می‌گن آب نطلبیده مراده. شمع و پلنر و سررسید و آب‌هلوی نطلبیده چی؟ اونا هم مرادن یا فقط آب؟

۹ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۹- خیرِ دوست

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۳۳ ق.ظ

پدر-دختری رفته بودیم جایی و برگشتنی جلوی سوپرمارکت خیردوست نگه‌داشتیم و با صاحب سوپرمارکت که مدیر سابق مدرسۀ ابتداییم باشه سلام و احوالپرسی کردیم. نمی‌دونم این آقای خیردوست چهرۀ بیست سال پیش دانش‌آموزشو به یاد میاورد یا نه، ولی من چهره‌شو، صداشو، جایزه‌ها و لوح تقدیرهایی که سر صف ازش گرفته بودمو خوب به خاطر داشتم. حتی خوشحالی و لبخندشو وقتی سال پنجم از مدرسه‌مون که یه مدرسۀ معمولی بود یه نفر نمونه دولتی قبول شد. مایۀ افتخارشون بودم. نمی‌دونم چقدر این مایۀ افتخارو به یاد داشت ولی وقتی بابا در جوابِ سؤالِ چه خبرِ آقای مدیر گفت دانشجوی دکترای زبان‌شناسی‌ام، حس افتخارو دوباره تو چهره‌ش دیدم. تو چهرۀ هردوشون. وقتی با ذوق رفت سر یخچال که برامون آبمیوه بیاره تو دلم گفتم خدایا آناناس نه، انبه نه، انگور نه، تا ذکرِ هلو نه رو هم ادا کنم آقای مدیر با دوتا سن‌ایچ هلو آمد و وقتی با امتناع ما مبنی بر اینکه چرا زحمت کشیدید روبه‌رو شد گذاشتشون پشت فرمان. بعد از خداحافظی به بابا گفتم دندون اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن، ولی کاش سن‌ایچش پرتقالی بود.

خدایا، هر چه از دوست رسد نیکوست، ولی مگرنه اینکه علف باید به دهن بزی شیرین باشه؟ هلو به دهن من شیرین نیست، نیکو نیست، دلخواهم نیست. بارالها، آقای خیردوست نمی‌دونست که من فقط آب‌پرتقال دوست دارم، ولی تو می‌دونی. تو به دلخواه بنده‌هات آگاه‌ترینی، تو عَلیمی، تو خَبیری و از دل ما خبر داری، تو یَعْلَمُ مُرادَ الْمُریدینی. پس لطفاً اگر یک وقت خواستی از خزانهٔ غیب و یخچال بارگاه احدیت آبمیوه‌ای برای من بفرستی، پرتقالیشو بفرست. صدالبته که ما به هر خیری که به سویمان بفرستی نیازمندیم، لیکن اگر خیرت پرتقالی باشد خوشحال‌تر می‌شویم.


۱۲ نظر ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۸- در اقلیت بودن

دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

دو ماه پیش که مجبور شدم برم تهران برای صحافی پایان‌نامه و گرفتن مدرک و گذاشتنش درِ کوزه و تسویه‌حساب با محل تحصیل سابق و یه سری کار اداری تو دانشگاه فعلی، برگشتنی اُمیکرون گرفتم و یه هفته خودمو قرنطینه کردم که اهل بیت مبتلا نشن.

هفتۀ پیش رامسر بودیم. از آخرین سفرمون به شمال پنج سال می‌گذشت. اون سال با خودم کتاب برده بودم برای کنکور بخونم. امسالم لپ‌تاپ برده بودم، چون‌که ما ز گهواره تا گور، حتی تو سفر هم دانش می‌جوییم. از وقتی برگشتیم اهل بیت تب و سرفه دارن و به‌نظر می‌رسه سرما خوردن. دیشب رفتن دکتر و منم خودمو قرنطینه کردم که مبتلا نشم. فی‌الواقع فرقی نمی‌کنه سالم باشی یا ناسالم، در اقلیت که باشی قرنطینه می‌شی. بعد فاضل نظری میاد پشتِ جلد کتابِ اقلیتش می‌نویسه در اقلیت بودن، تنها بودن نیست. چه بسا گروهی اندک که بر بسیاران غلبه کردند :| فعلاً که اونی که تنهاست و موردغلبه واقع شده منم فاضل جان :|

این هفته برای من حیاتیه و وقتِ مبتلا شدن ندارم به‌واقع. شونزدهم امتحان دارم و حضوریه و باید برم تهران. یکی از کتابایی که قراره ازش سؤال بیادو نخوندم هنوز. مقاله‌مو کامل نکردم و تحویل ندادم هنوز. مقالۀ دو سال پیشمم اصلاحیه خورده و دیروز ایمیل زدن که تا آخر هفته چکیدۀ مبسوط انگلیسی می‌خوان و چون فلان جا هم قراره منتشر بشه عنوان جدولا و نمودارا و منابعشو به انگلیسی ترجمه کن که فلان جاییا بفهمن چی نوشتی. می‌خوام صد سال سیاه نفهمن اصلاً. اونا برن زبون منو یاد بگیرن خب. اینجا هم اونی که موردغلبۀ زبانی واقع شده ماییم آقا فاضل :|

دیروز بی‌هوا برداشتم زنگ زدم به پشتیبانی اسنپ و ضمن تبریک سال نو، پرسیدم این امکانی که گذاشتین تلفنی زنگ بزنیم اسنپ بگیریم ماشین بفرستین چجوریه؟ اگه از شهرهای ترک‌زبان تماس بگیرن کارشناساتون ترکی بلدن؟ گفت نه دیگه زبان رسمی کشور فارسیه، ولی اگه کلاً فارسی بلد نبودید سعی می‌کنیم اگر امکانش بود شاید ارجاع بدیم به یکی از همکارامون که ترکی متوجه میشه ولی روال اینه فارسی صحبت کنید. می‌بینی فاضل جان؟ حتی اینجا هم اونی که موردغلبۀ زبانی واقع شده ماییم. بعد تو بگو  چه بسا گروهی اندک که بر بسیاران غلبه کردند.

تو رو خدا سرما نخورم این هفته.

۷ نظر ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۹- دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ق.ظ

پریروز یه کم سردرد داشتم که کمش طبیعی بود. ولی شب شدیدتر شد و شدتش دیگه طبیعی نبود. نتونستم بشینم پای لپ‌تاپ و مقاله‌مو کامل کنم بفرستم برای استادم. بهش پیام دادم و یکی دو روز بیشتر مهلت خواستم. دوتا مسکّن خوردم و خزیدم زیر پتو. من به‌ندرت مسکّن می‌خورم و وقتی که می‌خورم یعنی دردش خیلی درد بوده که نتونستم تحمل کنم. یک جوری نیمۀ چپ مغزم زُق‌زُق می‌کرد (به دردِ همراه با ضربان زق‌زق می‌گویند) که انگار میخ رفته باشه توش و هی با پُتک ضربه بزنن روش. به این فکر می‌کردم که چرا دیگران این‌جور وقت‌ها دلشون درد می‌کنه من سرم؟ من سرمو لازم دارم. اون نباید درد کنه. درد جاهای دیگه قابل تحمله ولی دردِ سر نه. البته چشم‌ها و گوش‌هامم لازم دارم. و انگشت‌هام. دیگه؟ داشتم به جوراح و جوانح پرکاربرد و کم‌کاربردم می‌اندیشیدم. این جوانح رو از دین‌وزندگی دبیرستان یاد گرفته بودم. فکر می‌کردم مغزم داره از کار می‌افته و دارم می‌میرم و این آخرین نفس‌هاییه که می‌کشم و رفتنی‌ام. فکر می‌کردم که حیف که نتونستم مقاله‌مو برای استادم بفرستم بعد بمیرم و وسطِ این فکر که اگه بمیرم بعدش چی میشه یاد لاکِ رویین‌تنِ فولادزرهم افتادم که آخرش من می‌میرم و اون به حیاتش ادامه می‌ده. یه لاکِ نمی‌دونم چه‌رنگی با تاریخ تولید ۲۰۰۴ از برند مونتانا دارم که وقتی دانش‌آموز مقطع راهنمایی بودم مادربزرگ خدابیامرزم از سوریه‌ای که اون موقع سرسبز و آباد و زیبا بود سوغاتی آورده بود برام. طبق چیزی که تهِ لاک نوشته شده انقضاش ۲۰۰۸ هست و انتظار می‌رفت اینم مثل بقیه بعد از مدتی خشک بشه، یا حداقل تموم بشه، ولی تکون نمی‌خوره. توی این مدت مدید مادربزرگم خدابیامرز شد و یحتمل کارخونۀ مونتانا هم با کارکنانش زیر بمب و موشک به رحمت ایزدی پیوست ولیکن لاکشون هنوز همچنان مثل روز اولش کار می‌کنه. از همین برند، رنگ‌های دیگه هم داشتم که اون‌ها عمرشون به دنیا نبود و خشک شدن. اتفاقی که برای همۀ لاک‌ها می‌افته و چون تعدادشونم زیاده و نوبتی می‌زنمشون و چون رنگ اینم خاصه و همه جا نمی‌زنمش، تموم نشده تا حالا. ولی خشک هم نشده تا حالا. یه وقتایی فکر می‌کنم توش آب حیات و اکسیر عمر جاویدان ریختن. یه عضو در شورای نگهبان هم داریم (أطال الله عمره!) که با سن‌وسالش زیاد شوخی می‌کنند. چون شنیده‌ام که از این شوخی‌ها ناراحت نمی‌شود، بعضی وقت‌ها لاکم رو به اسم ایشون صدا می‌زنم :))


+ تصویر لاک مذکور، با این توضیح که اون ناخنم که یه کم بلند به‌نظر می‌رسه هم چند وقت پیش شکست.

+ شما هم از این چیزها که تاریخ انقضاشون گذشته ولی هنوز در قید حیاتن دارین؟

۱۰ نظر ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب، یا اگه دقیق‌تر بگم نصف‌شب مامان پریسا پیام داد. بیدار بودم. توی رخت‌خواب و سر روی بالش داشتم پیام‌هامو چک می‌کردم که پیامش اومد. سلام دخترمشو که دیدم تو دلم گفتم خدا به خیر کنه. البته که پیام‌هاش همیشه خیره. این سه چهار بار آخری که پیام داده بود شرایط و معیارهامو پرسیده بود که پسر فلان دوست و همکارشو بهم معرفی کنه و منو به اونا. جواب منم هر بار مثل قصدشون «خیر» بود. پیامشو که باز کردم دیدم نوشته دنبال ترجمۀ صوتی مناجات شعبانیه‌م و نه می‌تونم دانلود کنم و نه می‌تونم بخرم. ترجمۀ صوتی روح‌الله باغبانو می‌خواست. می‌گفت طاقچه و فیدیبو داره ولی بعد از اینکه خرید رو می‌زنم یا نمی‌ره تو قسمت پرداخت یا می‌ره و رمز دوم نمیاد. با چندتا کارت بانکی هم امتحان کرده بود و نشده بود. گفت بچه‌ها هم خونه نیستن کمکم کنن. اینکه فامیلامون مواقعی که بچه‌هاشون نیستن روی کمک من حساب می‌کننو دوست دارم. اول یه نفس راحت کشیدم و بعد چیزی که می‌خواستو گوگل کردم. علاوه بر طاقچه و فیدیبو، توی کتابراه و نوار و بیپ‌تونز هم بود. قیمتش همه جا سه تومن بود و تو بیپ‌تونز دوازده تومن. کتابراه رایگان گذاشته بود، ولی نیاز به عضویت و نصب اپلیکیشن داشت. توی تلگرام جست‌وجو کردم و یه کانالی رو آورد که فایلی که تو کتابراه بودو گذاشته بود ولی اسم و توضیح نداشت. باز کردم و دیدم اولش میگه با صدای روح‌الله باغبان. توی تصورم روح‌الله باغبان یه روحانی مسن بود که با صدای خسته و سوز و آه و نوحه‌طور این دعا رو خونده باشه. ولی زهی خیال باطل که دکلمه بود و صدا و سیمای گوینده اصلاً اونی نبود که خیال می‌کردم. همون فایلو براش فرستادم و گفتم اینه؟ گفت آره و کلی تشکر و دعا و بعدشم خداحافظی. فایلو نبستم. ینی یه‌جوری بود که دلم نیومد ببندم و تا تهش که هفده دقیقه باشه گوش کردم. متن عربی مناجاتو نخونده بودم و نمی‌دونستم وزن و آهنگش چجوریه ولی این ترجمه‌ش بد نبود. می‌تونست بهتر و قشنگ‌تر هم باشه ولی قابل‌قبول بود. صدای گوینده هم بود نبود. هر چند تصنعی بودن و سبکی که گوینده‌ها موقع دکلمه دارن تو صداش معلوم بود و طبیعی و سوزناک نبود، ولی اینم قابل‌قبول بود. البته یه جاهایی رو به‌وضوح اشتباه می‌خوند. الهی تو دانی رو یه‌جوری می‌خوند و تکیه رو جایی می‌ذاشت که انگار داره می‌گه الهی تو دان هستی. در حالی که تکیه رو باید جایی بذاری که معنیِ تو می‌دانی بده. یه بارم نه، همۀ دانی‌ها رو این‌جوری می‌خوند. به هر روی، مضمون و مفهوم و محتوای خودِ مناجات انقدر قشنگ بود که صبح دوباره رفتم سراغ این ترجمۀ صوتی و از فیدیبو خریدمش.

عنوان: بخشی از همین مناجات، دقیقۀ یازدهمش.

۹ نظر ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۴- جواب نالۀ ما را نمی‌دهد دلبر

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

دوونیم پیام داد که تبریزی یا تهران؟ گفتم تبریزم. گفت وقت داری بریم بیرون؟ بی‌درنگ گفتم آره حتماً. پرسید امروز بعدازظهر ساعت چهار خوبه؟ لپ‌تاپمو خاموش کردم و کتاب و دفترامو از روی میز جمع کردم و پرسیدم قراره چیزی بخری یا جایی کار داری؟ گفت برای خرید. نپرسیدم خریدِ چی. گفتم پسرتم میاری؟ گفت می‌ذارمش پیش مامانم. ساعت چهار جلوی هلال احمر قرار گذاشتیم. پیاده از خونه‌شون و خونه‌مون تا اونجا ده دیقه یه ربع راه بود. وقتی داشتم حاضر می‌شدم بارون گرفت. چتر برداشتم. بابا پرسید کجا می‌ری؟ گفتم دقیقاً نمی‌دونم کجا ولی همین دوروبرا با پریسا می‌رم برای خرید. خریدِ چی، اینم نمی‌دونم. مامان گفت کجا افطار می‌کنی؟ دوتا شکلات برداشتم و یه لیوان آب‌جوش تو فلاسکم ریختم و گفتم شاید تو پارک، ولی هنوز بهش نگفته‌م که روزه‌م. دوتا خرما برام آورد و گفت اینا رم بذار تو کیفت. امسال شب قدر کرونا گرفتیم و یه چند روز روزۀ قضا داریم که هر از گاهی یکیشو ادا می‌کنم. سر کوچه که رسیدم بارون قطع شد. چترو جمع کردم گذاشتم تو کیفم. رأس ساعت چهار جلوی هلال احمر بودیم. اون چند دقیقه زودتر رسیده بود. از دوتا پاساژ روبه‌روی دانشگاه شروع کردیم. گفت اینجا اومده بودی تا حالا؟ گفتم حتی دقت نکرده بودم همچین پاساژی این دوروبراست. برج شهرو دوست داشتم. چند طبقه بود ولی پله نداشت. یه استوانه بود که طبقات با شیب ملایم به هم وصل شده بودن. شبیه فنر و مارپیچ. مانتوی مشکی مجلسی مدنظرش بود و مانتوهایی که چشم منو می‌گرفتن همه‌شون رنگی و مدلشون ساده بود. چندتا مشکی مجلسی هم نشونش دادم و گفت اینا زنونه‌ست. بعد یه عکسی نشونم داد گفت شبیه این. چندتا پاساژ دیگه هم رفتیم و دوباره برگشتیم سمت آبرسان و برج بلور. مغازه‌های اون طرفا رم بررسی کردیم، ولی چیزی که دلخواه پریسا باشه پیدا نکردیم. یه چندتا نوشت‌افزارم رفتیم و منم سالنامۀ دلخواهمو پیدا نکردم. دیگه چشام داشت سیاهی می‌رفت از دیدن مانتوهای سیاه. به مرحله‌ای رسیده بودم که بعضی از مانتوهای مشکی رو قهوه‌ای می‌دیدم و سر رنگشون هی باهم بحث می‌کردیم که مشکیه یا قهوه‌ای. لامپ‌های آفتابی مغازه‌ها هم مزید بر علت بود. و البته ضعف و گشنگیم. هر چند دقیقه یه بارم پریسا عذرخواهی می‌کرد که مانتوی دلخواهشو پیدا نمی‌کنه و از این مغازه به اون مغازه می‌کشوندم. دیگه چون دیدم همین‌جوریشم شرمنده‌ست بهش نگفتم روزه‌م که عذاب وجدانش مضاعف نشه. بالاخره تو یکی از مغازه‌ها یه مانتو پیدا کردیم که تا حدودی مجلسی بود و زنانه نبود و مشکی بود. چون یه کم ساده بود منم دوست داشتم و چون زیاد مجلسی نبود و فقط آستیناش گل‌گلی بود به‌نظر پریسا بدک نبود. هردومون پوشیدیم و پسندیدیم. منم وسوسه شده بودم که بردارم که یادم اومد من اصاً رنگ مشکی دوست ندارم :| گفت یه رنگ دیگه‌شو بردار که رنگ دیگه هم فقط سفید مایل به شیری داشت که از این رنگ دوتا مانتو و چهارتا پیراهن مجلسی دارم. یکیو نشونم داد گفت این برای مراسم خواستگاری خوبه ها. این یکی مناسب عقده، اون یکی مناسب فلان مراسم و رسیده بود به بخش سیسمونی که صدای اذان از مسجد نزدیک مغازه پخش شد و همزمان باباش زنگ زد که پسرشو آورده و سر چهارراه منتظرن. بدوبدو رفتیم سر چهارراه که سر کوچه‌شون هم می‌شد یاسینو تحویل گرفتیم و دیگه هر چی تعارف و اصرار که بیا خونه‌مون گفتم نه مرسی و خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی پسرش گفت توی کیفت شکلات نداشتی بهم بدی؟ پریسا چپ‌چپ نگاش کرد که این چه درخواستیه و من با لبخند کیفمو باز کردم و یه شکلات از توش درآوردم و گرفتم سمتش. تشکر کرد و رفتن خونه‌شون. زنگ زدم خونه که بگم یه مسجد این دوروبرا کشف کردم و دارم می‌رم اونجا. گفتم یه کم دیر میام. شاید سالی یکی دو بار این موقعیت پیش بیاد که برم مسجد و حالا که موقع اذان داشتم از جلوی مسجد رد می‌شدم فکر کردم خوبه که برم اونجا رو هم تجربه کنم. درِ قسمت زنان رو پیدا نمی‌کردم. از یه خانوم مسن پرسیدم. فکر کرد آدرس می‌پرسم. گفت مستقیم بری آبرسانه، این‌ور می‌ره فلان‌جا و اون‌ور بهمان‌جا. گفتم نه، درِ مسجد کدوم وره؟ گفت این مسجد اسمش غریبلره. ماسکمو کشیدم پایین گفتم درِ قسمت خانوماش کجاست؟ گفت از همین‌جا که آقایون می‌رن برو. یه خانوم با دخترش هم حین پرسش و پاسخ داشتن از کنارمون رد می‌شدن که گویا اونا هم دنبال در می‌گشتن. سه‌تایی رفتیم تو و من اول رفتم سرویس بهداشتی برای گرفتن وضو. بعد درِ ورودی خانوما رو پیدا کردم و کفشامو گذاشتم تو جاکفشیِ شمارۀ دو رقم آخر سیم‌کارت ایرانسلم که کسی نداره شماره‌شو :| رسمه که یه بارم بعد از اذان اصلی، مؤذن مسجد اذان می‌گه. لذا هنوز داشتن اذان و اقامه می‌گفتن. ده دوازده نفر بیشتر نبودیم. چند نفرم اون پشت نشسته بودن و یه نفرم جوراب آورده بود می‌فروخت. نماز که تموم شد، رفتم سر وقت کیفم و اون دوتا دونه خرما. قبل از اینکه روزه‌مو باز کنم چندتا آرزو از ذهنم گذشت. اون لحظه داشتم فکر می‌کردم دیگه چی بهتر از این موقعیت که روزه باشی و نمازتم تو مسجد به جماعت بخونی و افطارتم بذاری بعد نماز. ببین اگه قرار باشه یه دعایی مستجاب بشه این بهترین موقعیته. بعد یادم افتاد که من صدها موقعیت بهتر از اینجا و این موقع رو تجربه کرده‌ام قبلاً ولی نشده، نمی‌شه، نخواهد شد... 

خدا کند که کسی تحبس‌الدعا نشود.

۲۴ نظر ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۹- سفرنامه، قسمت اول (مشهد)

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

پیش‌گفتار ۱. این ده روز سفر بودم و هم لپ‌تاپ همرام نبود که پست بذارم (با گوشی سخته، مخصوصاً عکس گذاشتن)، هم اگر بود، مجال و فرصتشو نداشتم. ولی تو این مدت چهل‌پنجاه‌تایی پست تو صفحۀ اینستای فامیل‌ها منتشر کردم که سعی می‌کنم امروز و فردا منتقلشون کنم اینجا. یه چندتا یادداشت دیگه هم دارم که تو سفر نوشتم، ولی یا مناسبِ فضای اینستا و مخاطبای اونجا نبودن یا دیدم زیاده‌روی میشه دم به دیقه براشون پست بذارم. لذا اونا رو اینجا با رنگ آبی اضافه می‌کنم. اگر پست‌های اینستا نیاز به توضیح بیشتری داشتن، توضیحات رو هم با رنگ آبی می‌نویسم براتون و اضافه می‌کنم به انتهای پاراگراف.

پیش‌گفتار ۲. پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.


۱. این پستو پنج‌شنبه ۱۴ بهمن قبل از سفر تو اینستا منتشر کردم:

[خودتون عکس میزمو تصور کنید. آپلود نشد]


هر هفته سه‌شنبه‌ها هشتِ صبح با استاد راهنمام جلسهٔ اینترنتی دارم و راجع به مقاله و پایان‌نامه و مسائل علمی! صحبت می‌کنیم. بعدش یه سری کار بهم محوّل می‌شه که تا سه‌شنبهٔ هفتهٔ بعد فرصت دارم انجامشون بدم تا در موردشون صحبت کنیم. بعدش دوباره یه سری کار جدید برای سه‌شنبهٔ بعدی. حالا از اونجایی که فردا می‌ریم سفر و سه‌شنبه برمی‌گردیم و سه‌شنبه جلسه دارم و کلی کار دارم و تو سفر لپ‌تاپ و کتابام همرام نیستن که انجامشون بدم، فلذا مجدّانه تا صبح بیدارم که تا جایی که می‌شه پیش ببرم این کارا رو، و برای سه‌شنبه آماده باشم. ساعت ۳ بامداد پنج‌شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم. خوابم هم میاد خیلی.

توضیح بیشتر: از چند ماه پیش برنامه‌ریزی کرده بودم با مامان برم مشهد. چند روز قبل رفتنمون بابا هم به تیممون اضافه شد و قرار شد برادرم خونه بمونه. بعد یهو برادرم هم طلبیده شد و سفرمون خانوادگی شد. موقع انتشار این پست، فکر می‌کردم پنج‌شنبه می‌ریم و سه‌شنبه صبح برمی‌گردیم و نگران جلسۀ سه‌شنبه و کارهایی بودم که در طول هفته باید انجام می‌دادم. به استادم هم نگفته بودم می‌رم سفر. ولی ماجراهایی در طول سفر رخ داد که دوشنبه از خانواده جدا شدم و رفتم تهران؛ و اونا برگشتن تبریز.

۲. یادآوری می‌کنم که اینا که رنگش آبیه تو اینستا نذاشتم. تا راه‌آهن اسنپ گرفتیم. تا سوار شدیم راننده گفت ده دقیقه تأخیر داشتید و اونجا بزنید تأخیر داشتیم که به مبلغ اضافه بشه. واحد ما طبقۀ دومه و فاصلۀ گرفتنِ اسنپ و اومدنش و پایین رفتن ما دو دقیقه هم طول نکشید. حالا نمی‌دونم این ده دقیقه رو از کجا درآورده بود. بهش گفتم همچین گزینه‌ای ندیدم تا حالا. میشه نشونم بدید؟ گفت نمی‌دونم همون‌جاست. گفتم آخه اگرم قرار باشه تأخیر زده بشه شما باید بزنید که ما با تأخیر سوار شدیم نه ما. گفت حالا اشکالی نداره، دو تومن بیشتر می‌گیرم. این دو تومن در برابر سی تومن کرایه چیزی نبود و ما هم حرفی نداشتیم، ولی عجیب بود برامون. یه کم بعد گفت می‌دونستین قانون اسنپ اینه حداکثر سه نفر سوار شن؟ ما که تحت تأثیر اخلاق مشتری‌مدارانۀ این راننده قرار گرفته بودیم که چرا این‌جوریه، گفتیم نه نمی‌دونستیم. بعد، من تو مسیر همه‌ش فکر می‌کردم که چندتا ستاره بدم بهش. خیلی بد رانندگی می‌کرد و ماشینشم تمیز نبود. اخلاق درست‌وحسابی‌ای هم نداشت. ولی دلم براش می‌سوخت که داره با این ماشین نون زن و بچه‌شو درمیاره و اگه ستاره‌شو کم کنم شاید بد بشه براش. بعد از جدال ذهنی با خودم تصمیم گرفتم به جای پنج ستاره، چهارتا بدم. تو ماشین یواشکی به مامانم گفتم چهارتا ستاره خوبه؟ گفت سه‌تا. برادرم شنید و سریع گفت دوتا، تمام. پیاده که شدیم به بابا گفتم چندتا ستاره بدم؟ گفت یه دونه هم زیاده براش. هیچی دیگه. یه دونه ستاره دادم و دلیلشم گرفتن مبلغ اضافه و بداخلاقی نوشتم. بماند که موقع عبور از هر چاله زیر لب به مردم یمن و سوریه و فلسطین و مسئولینی که چاله‌ها رو درست نمی‌کنن بدوبیراه می‌گفت :| حالا من دقیق نمی‌شنیدم چی میگه و بابا که جلو نشسته بود می‌شنید، ولی در کل اگه کسی می‌خواد از چشم من بیافته پیش من به زمین و زمان غر بزنه. فرقی هم نمی‌کنه به کی و چی. 

۳. نوۀ خاله هستن ایشون. اومده راه‌آهن بدرقۀ ما. امسال، مردادماه تولد یک‌سالگیش بود. مامان از چند ماه قبل تولدش براش یه بلوز و شلوار خرید که البته به‌خاطر کرونا نرفتیم تولد و کادوش هنوز دست ماست. چون نمی‌دونستیم میان راه‌آهن، کادوشو با خودمون نیاوردیم اینجا بهش بدیم. نکتۀ جالب توجه این بلوز اینه که روش عکس جغده (فقط عکس نیست و حالت عروسکی داره. ینی جغدش برجسته‌ست). اینجانب قویّاً امیدوارم این بلوز و شلوار همچنان دست ما بمونه و انقدر بمونه که براش کوچیک بشه و مامان بی‌خیالش بشه و یه چیز دیگه براش بخره و اونو بده من نگه‌دارم برای بچه‌هام :))

[عکس یه کودک رو تصور کنید]


۴. پنج‌شنبه ظهر.

[عکس ایستگاه راه‌آهن رو تصور کنید]


آذر ۹۸ دانشگاه فردوسی مشهد کنفرانس داشتم و برای ارائهٔ مقاله رفته بودم. آخرین سفرم قبل از کرونا بود. از اون آخرین سفر، دو سال و یک ماه و ۲۶ روز می‌گذره و همهٔ این مدتو خونه بودم. امروز بعد از دو سال و یک ماه و ۲۶ روز دارم حدّ ترخّص تبریزو رد می‌کنم. البته با سه دوز واکسن و دوتا ماسک چهارلایه روی صورتم.

توضیح بیشتر: ما خیلی رعایت کردیم که تو سفر نه به کرونا نه اُمیکرون و نه ورژنای دیگۀ این ویروس مبتلا نشدیم. شما این ریسکو نکنید و سفر نرید تو این شرایط. ما این تصمیم رو وقتی وضعیت سفید بود گرفته بودیم.

۵. رسیدیم سمنان. ایستگاه گرداب پیاده شدیم برای ادای فریضهٔ صلاة صبح

[عکس ایستگاه گرداب رو تصور کنید]


حافظ آخرای اون غزل معروفِ اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها می‌گه شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل، کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها. تو این بیت هایل ینی ترسناک. ولی این گرداب ترسناک نبود.

۶. نزدیک نیشابوریم.

[عکس منو تصور کنید که تو قطار محو افقم]


قیصر امین‌پور یه شعر داره می‌گه:

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام.

البته اینجا تو این تصویر که ملاحظه می‌کنیم قطار می‌رود، من هم با قطار می‌روم و اونی که سال‌های سال ایستاده خود ایستگاهه. چون که اصولاً ایستگاه نمی‌تونه بره و جزو مقوله‌های ثابت جهان مادی محسوب می‌شه. حالا شاید در آینده ایستگاه‌هایی اختراع بشن که بتونن برن.

۳ نظر ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۶- از هر وری دری ۱۲

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ق.ظ

یک. صبحم رو با سؤال سرت کدوم ورۀ مامان آغاز کردم. دوتا بالش دارم که یکی این سر تخته یکی اون سرش. بسته به حال و هوام هر شب سرمو رو یکیش می‌ذارم. اگه تختم مربعی بود دو طرف دیگه‌شم بالش می‌ذاشتم و اگه دایره بود همۀ محیطشو مجهز به بالش می‌کردم :| بعد با اینکه معمولاً خودم بیدار می‌شم، می‌گم مامان صدامم بزنه که یه وقت خواب نمونم. حالا اومده دیده پتو رو یه‌جوری رو سرم کشیدم که معلوم نبود سرم کدوم وره :| خودمم سر صبی داشتم فکر می‌کردم سرم کدوم وره :|

دو. صبح برادرم یه جایی کار داشت. رفت و یه کم بعد زنگ زد که از لپ‌تاپش یه چیزی براش بفرستم. رمزشو نمی‌دونستم و گفت و الان حس کسیو داره که به خزانۀ بانک مرکزی دست پیدا کرده. هر چند فولدرای مهمش باز رمز جداگانه داره ولی بسی مشعوفم رمز ورود به لپ‌تاپشو بالاخره فهمیدم :|

سه. یه هفته‌ست منتظر شارلوتم. قالب کیک شارلوت. چند وقتی بود که مامان می‌گفت قالب جدید بگیرم و منم در حال تحقیق و بررسی بودم که اول ته‌توی قالبا رو دربیارم بعد قیمت کنم و بعد یکی رو به غلامی قبول کنیم. این وسط اسنپ‌شاپ هم هی کد تخفیف خرید اول می‌فرستاد و حالا علاوه بر اینکه باید روی قالب‌ها و نظرات مشتریان تحقیق می‌کردم، باید ته‌توی اسنپ‌شاپ رو هم درمیاوردم ببینم چی به چیه. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود ولی فروشگاه‌ها تهران بودن و برام عجیب بود که چجوری یه فروشگاه از اون سر میهن به این سر میهن چیزمیز می‌فرسته. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست دیگه. مامان گفت حالا که می‌گیری چهارتا بگیر. اگه به خودم باشه بعد از اون همه تحقیق و بررسی، اول یه دونه می‌گیرم و اگه خوب بود و راضی بودم سفارش مجدد می‌دم. ولی خانواده دلِ گنده‌ای دارن و مثل من سخت نمی‌گیرن و همون ابتدا ندیده چهارتا قالب می‌خوان. شنبه دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ خودم و دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ بابا سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. همین دوتا رنگم داشتن فقط. پرداخت که کردم، اون شمارش معکوس فعال شد و تا سه‌شنبه منتظر بودم. با اینکه کلی تجربۀ خرید اینترنتی دارم ولی حس می‌کردم این دفعه سر کارم و قراره زنگ بزنن لغوش کنن. بارها پیش اومده بود از دوتا خیابون اون‌ورتر غذا سفارش بدم و زنگ بزنن بگن دوریم و لغو کنن. این که دیگه صدها کیلومتر اون‌ورتر بود و امیدی نداشتم برسه دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود و دیگه واقعاً فکر می‌کردم قضیه سرکاریه. سه‌شنبه ظهر پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم سر کوچۀ ما؟ بعد که رفتم تحویل گرفتم به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی خب فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ بابا از همین مغازه و همزمان سفارش داده بودم هنوز نرسیده دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. حالا دو روز گذشته و دو بار اعلام تأخیر کردم و هی میگن تو راهه و دارن میارن و هنوز نیاوردن. با این همه، فقط دو ستاره ازشون کم کردم. تحویل هم نگرفتم هنوز :|

چهار. شش‌تا کتاب درسی از نمایشگاه کتاب سفارش دادم و برای اینکه مبلغش رُند بشه یه کتاب قصۀ کودکانۀ سه چهارتومنیِ پنج‌شش‌صفحه‌ای هم سفارش دادم. کتاب قصه رو دیروز آوردن و هنوز خبری از کتابای اصلی نیست. هزینۀ ارسال کتابا رایگانه، ولی روی بسته می‌نویسه هزینه‌ش ده‌بیست‌هزار تومنه و واقعاً خجلم که برای کتاب سه‌چهارتومنی ده بیست تومن هزینه می‌کنن.

پنج. هفتۀ پیش نسخۀ نهایی پایان‌نامۀ ارشدمو ایمیل کرده بودم آموزش که تأیید کنه که صحافیش کنم. خانم میم همون روز پیام داد که بچه‌ها دارن بررسی می‌کنن و یه چندتا ایراد کوچیک داره. بعد از هشت روز، دیروز ظهر بچه‌ها! بالاخره اون ایرادها رو فرستادن و در عرض یک ساعت و پنج دقیقه اصلاحش کردم و دوباره ایمیل کردم براشون. احتمالاً یه هشت روز دیگه هم باید صبر کنم که تأییدیۀ نهایی رو بفرستن. مثلاً یکی از ایرادها این بود که عنوان و توضیحات جدول‌ها و نمودارها، براساس شیوه‌نامه، نباید برجسته (بولد) باشد. من اینو می‌دونستم ولی استادم گفته بود برجسته‌ش کن و من نمی‌دونستم نظر استاد ارجحه یا شیوه‌نامه. برجسته‌ش کرده بودم و حالا نظر بچه‌ها این بود که برجسته نباشه. یه ایراد دیگه‌شم این بود که اندازۀ قلم برای درج شمارۀ صفحات باید یازده باشه و برجسته (بولد) نباشد. یکیشم این بود که فهرست به‌هم‌ریخته است. که اینو متوجه نشدم ینی چی. چیزی که من می‌دیدم به‌هم‌ریخته نبود و نمی‌دونم منظورشون چی بود. یه ایراد دیگه‌شم این بود که خط پانوشت از منتهاالیه سمت چپ شروع شود. انصافاً نمی‌دونستم خط پانوشت رو میشه جابه‌جا کرد و یک ساعت گشتم تا جای تنظیماتشو پیدا کنم و شرط می‌بندم هم‌کلاسیام خود پانوشت رو بلد نیستن چه رسد به تنظیم نقطۀ شروع خط پانوشت :| حالا بعد از اینکه خبرِ گرفتنِ تأییدیه بین دوستان بپیچه، همه‌شون پایان‌نامه‌مو می‌گیرن و متنشو پاک می‌کنن و محتوای خودشونو کپی می‌کنن توش و هیچ وقت نمی‌فهمن برای جابه‌جا کردن خط پانوشت چه اعصابی از من به فنا رفته. حالا بماند که بعضیاشون حال و حوصلۀ همین کپی پیستم ندارن و چند بار به خود من پیشنهاد دادن کارشونو انجام بدم یا یکیو پیدا کنم براشون پایان‌نامه بنویسه :| که البته نه خودم انجام دادم براشون نه کسیو پیدا کردم. ده امتیازم از رابطۀ دوستیمون کم کردم و ازشون فاصله گرفتم :|

شش. دیشب به بابا می‌گم باید یه جایی پیدا کنم پایان‌نامه‌مو بدم صحافی کنن. سریع برداشته زنگ زده به دوستش که دخترم پایان‌نامۀ دکتراشو! می‌خواد صحافی کنه و دنبال یه جای امنیم که محتواشو ندزدن و برای خودشون کپی برندارن و شما کجا رو پیشنهاد می‌دی؟ صحبتشون که تموم شد، من: بابا این پایان‌نامۀ ارشده. حالا کو تا دکترا. بعدشم، پایان‌نامه‌ها تو ایرانداک هست دیگه. بخوان بدزدن میرن از اونجا برمی‌دارن. تازه! استاد مشاورم پارسال وقتی یه نسخه براش فرستاده بودم که بخونه، برداشت همون نسخۀ نهایی‌نشده و تأییدنشده رو گذاشت تو سایتش. فی‌الواقع تنها کسی که پایان‌نامۀ منو نداره خواجه حافظ شیرازیه :|

هفت. پشت شیشه برف می‌بارد. در سکوت سینه‌ام دستی، دانۀ اندوه می‌کارد.

۸ نظر ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۴- ماری جون یه تکون! ماری جون دو تکون!

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ق.ظ

دو روزه صُبا اینجا زلزلۀ چهارونیم‌ریشتری میاد و ملت روزشونو با زلزله آغاز می‌کنن. مدلشم با قبلیا فرق داره. تو زلزله‌های قبلی لوسترا می‌لرزید، ولی تو زلزلۀ دیروز و امروز فقط خودمون می‌لرزیدیم. حتی اتاق من که پر قاب عکسه، یه سانتم عکساش جابه‌جا نشدن. اگر اشتباه نکنم این دوتا زمین‌لرزه عمودی بودن و قبلیا افقی. حالا هر مدلی که باشه، باهم‌آیی و ترکیبِ زمستون و هوای سرد و صبح و خواب و زلزله ترکیب جالبی نیست. البته زلزله کلاً چیز جالبی نیست، با هر ترکیبی. بعد دقت که می‌کنم می‌بینم ما موقع زلزله هم مثل هم نیستیم. جملات من موقع وقوع زمین‌لرزه خبریه. هم دیروز هم امروز با مشاهدۀ اولین تکون، اهل منزل رو با جملۀ زمین می‌لرزه، داره زلزله میاد و زلزله اومده خبردار کردم. رو تختم نشسته بودم و از همون‌جا اطلاع‌رسانی می‌کردم که پاشن یه حرکتی بزنن. جملات بابا امری بود. به این صورت که آروم باشید، سمت در نرید، فلان جا واینستید و لباس گرم بپوشید و جملات مامانم هم تعجبی و دعایی و یا همۀ امام‌زاده‌ها. برادرم هم در سکوت و آرامش بعد از اینکه لپ‌تاپشو به محل امنی رسونده بود شال و کلاه کرده بود و دیدیم اومده وایستاده دم در که بریم :|

+ عنوان بخشی از آهنگی فوقِ فاخر از تتلو و 2afm :|

+ دیگه هر خوبی و بدی‌ای از ما دیدید حلالمون کنید :|

۱۰ نظر ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۳- ما مثل هم نیستیم

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۲۸ ق.ظ

یه سری میم یا محتوای تصویری هست که پس‌زمینه‌ش یه آقای کراواتی سیاه‌پوسته و میگه تو فلان می‌کنی و من فلان و تهش می‌گه ما مثل هم نیستیم. مثلاً میگه تو توی تقویم دنبال فوریه می‌گردی که ببینی ولنتاین چه روزیه و من تو گوگل سرچ می‌کنم فوریه که تبدیل کوفتیشو پیدا کنم. ما مثل هم نیستیم (تو مهندسی یه تبدیل داریم به اسم تبدیل فوریه. اونو میگه). یا میگه تو سرچ می‌کنی تیلور که موزیک ویدئو ببینی، من سرچ می‌کنم تیلور که بسطشو پیدا کنم. ما مثل هم نیستیم (بسط یا سری تیلور هم باز یه بحثیه تو مهندسی). یا وقتی شریف دوتا از استادهای دانشکدۀ فلسفه‌شو اخراج کرد تو کانالش نوشته بودن تو (غرب) کلی هزینه می‌کنی تا سرمایۀ انسانی جذب کنی و من (ایران) همونایی که دارم هم اخراج می‌کنم یا فراری می‌دم (یا بالاخره یه بلایی سرشون میارم :|) و ما مثل هم نیستیم. با این مقدمه، دیشب یکی از دوستان! از اسنپ شیرینی سفارش داده بود و به جای کیک یزدی براش دانمارکی فرستاده بودن. اینم حداقل امتیازو بهشون داده بود و خطاب به پشتیبانیشون که نه پولو برگردونده بود نه تعویض کرده بود نوشته بود بمیر. و دیگه قضیه رو پیگیری نکرده بود. حالا اگه من بودم به پاسِ رولت‌های خوشمزه‌ای که اونا رو درست فرستاده بودن امتیاز کامل می‌دادم و یزدیا رو هم انقدر پیگیری می‌کردم که به نتیجه برسم. حالا برای منم از هر صدتا سفارش، پیش اومده که یکیش مغایرت داشته باشه که البته یا اومدن تعویض کردن، یا مبلغشو برگردوندن و اونی هم که اشتباه فرستاده بودن پس نگرفتن دیگه. ولی این‌جور وقتا که اشتباه می‌فرستن با تمرکز روی نکات مثبت، یا امتیاز کامل می‌دم یا فقط یه ستاره کم می‌کنم. سر همین امتیاز دادن همیشه تو خونه‌مون بحثه. من الرحمان و رحیمم و برادرم مثل این دوستمون، المنتقم القاصم الجبارین. تهش اگه کار به دعوا بکشه برادرم می‌پرسه تو با مایی یا اونا؟ :)) اینم لحن یکی از اعتراض‌های اخیرمه که کراکر نمکی کراکس سفارش داده بودم، ولی کراکر چوب کنجدی فرستاده بودن. بستنی دایتی سفارش داده بودم، ولی بستنی دومینو فرستاده بودن. فان کیک عروسکی درنا سفارش داده بودم، ولی کیک درنا برگر فرستاده بودن. عکسشونو براشون فرستادم و فقط تذکر دادم زین پس یه کم بیشتر دقت کنن. امتیازشونم کامل دادم. خلاصه که ما مثل هم نیستیم :|



حالا که با بحث خرید اینترنتی شد چندتا عکس دیگه هم نشونتون بدم:

چند وقت پیش با استادم سر بعضی برندها که نشنیده بود و تو شهر ما معروف بود بحثمون شد. گویا بعضی چیزا تو تبریز هست که تهران نیست و بعضی چیزا هم اونجا هست و اینجا نیست. حال آنکه من فکر می‌کردم همه چی همه جا هست. بعد از جلسه گفتم بذار حالا آدرس خوابگاه تهرانو بزنم ببینم سوپرمارکتای اطراف خوابگاه چی دارن. خوابگاه دورۀ دکتری شمال شهره که البته نرفتم تا حالا. داشتم اون طرفا دنبال موقعیت دقیقش می‌گشتم که رسیدم به مرادآباد :)) الان من محل اختفای مرادو پیدا کردم. یه همتی بکنم خودشم پیدا کنم دیگه کار تمومه :)) ولی اسمش یه‌جوریه که آدم فکر می‌کنه یه جاییه پر از مراد :دی



یه بارم از یه سوپرمارکت نزدیک خونه‌مون یه چیزی سفارش دادم که یه‌ربع‌بیست‌دقیقه‌ای قرار بود بیارن. ولی از اونجایی که سیستم قاطی کرده بود، پیکو تو تهران نشون می‌داد و شمارش معکوس زمان تحویل سفارشو چندین ساعت محاسبه می‌کرد و بعد از چند ساعت سیستم بابت تأخیر عذرخواهی می‌کرد و دوباره تخمین جدید می‌زد که پیک در راه است:



یه بارم به‌جای شش‌تا بستنی پنج‌تا و به‌جای سی‌تا کوپا، بیست‌ونه‌تا فرستاده بودن. مواقعی که سفارش مشکل داره باید عکسشو بفرستی برای پشتیبانی. مثلاً اگه تاریخش گذشته باشه، یا بسته‌بندیش باز شده باشه یا شکسته باشه یا اگه برند و نوعش مغایرت داشته باشه تو اون قسمت که اعلام مشکل می‌کنی عکسشم باید آپلود کنی. بعد من نمی‌دونستم عکس چیزی که نیست رو چجوری بگیرم بفرستم، یاد این عکس افتادم که تو یکی از کانال‌ها یا تو استوری یکی از دوستام دیده بودمش :))



۹ نظر ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۵- هنوز

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

بعد از خوندن پست مهتاب و ارسال نظر برای پست مذکور و دیدن دو قسمت فیلمی که اونجا معرفی کرده بودم، غرق در بحر تفکر راجع به کامنت‌های بقیه راجع به این موضوع بودم و گوشی‌به‌دست و به‌صورتی که انگار داری سُر می‌خوری ولو شده بودم روی راحتی که بی‌هوا گفتم بعضیا فکر می‌کنن منبع درآمد بیان فروش اطلاعات کاربراشه در حالی که بیان یه شرکت نرم‌افزاریه و فعالیت‌های دیگه‌ای هم داره و چرا باید همچین کاری بکنه. البته مردم حق دارن نگران اطلاعاتشون باشن. برادرم سرشو از روی کتاب بلند کرد و پرسید بیان؟ نگاهمو از گوشی برداشتم و رو کردم بهش و گفتم یکی از همین شرکتایی که بستر رو فراهم می‌کنن برای تولید و به اشتراک گذاشتن محتوا و وبلاگ و اینا. مثل بلاگفا. تا اسم وبلاگو آوردم بابا که سرش تو گوشی بود رو کرد سمتمون و پرسید: مگه هنوزم وبلاگ می‌نویسه کسی؟ اینو که گفت، آب دهنمو قورت دادم و نوع جلوسمو از اون حالتِ سرخورده رو مبل به‌شکل قائم‌الزاویه تغییر دادم و صدامو صاف کردم و با قلبی به‌تپش‌افتاده گفتم: خب... این روزا همه ترجیح می‌دن تو تلگرام و اینستا فعالیت کنن و اغلب مردم حال و حوصلۀ نوشتن و خوندن متنای بلندو ندارن. وبلاگ از رونق افتاده و دیگه مثل قبل نیست. بعد سریع خودمو جمع کردم پا شدم اومدم تو اتاق که سؤال دومش این نباشه که راستی تو با وبلاگت چی کار کردی؟

+ ده دوازده سال پیش، هم‌کلاسی‌ها و فامیل و خانواده‌م خوانندگان اصلی وبلاگم بودن. ولی الان همه‌شون فکر می‌کنن از سال 94 که بلاگفا پوکید، منم وبلاگ‌نویسی رو کنار گذاشتم. و چون دیدِ مثبتی نسبت به فضای مجازی ندارن، لذا منم بهشون نمی‌گم هنوز وبلاگ دارم. البته نمی‌گم ندارم، ولی داشتنش رو هم اذعان نمی‌کنم و همیشه بحث از فضای مجازی که میشه، سریع موضوع رو منحرف می‌کنم سمت اینستا.

+ امروز یکی تو اینستا بهم پیام داده بود و نوشته بود از خواننده‌های قدیمی فصل تورنادو و شباهنگ بوده و سال‌ها از فضای وبلاگ دور بوده و آدرسمو گم کرده و آدرسمو خواسته بود. اسمش اصلاً آشنا نبود. نه اسمش نه قیافه‌ش. و چون آشنا نبود آدرس اینجا رو بهش دادم :)) ولی سؤالی که ذهنمو درگیر کرده اینه که از کجا هم اسم واقعیمو می‌دونسته هم اسامی مستعارمو؟ ده کا هم دنبال‌کننده داشت.


+ از نزدیکان و بستگان سببی و نسبی شما کیا وبلاگتونو می‌خونن؟ اگه یه روز اتفاقی آشناهایی که آدرستونو ندارن و نمی‌خواین داشته باشن وبلاگتونو پیدا کنن چی کار می‌کنین؟ اگر متأهل هستید، همسرتون آدرستونو داره؟

۲۰ نظر ۲۱ دی ۰۰ ، ۰۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۰- دمای مطلوب

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

برادرم سرما خورد،

من هر از گاهی عطسه می‌کنم و

سرماخوردگی بابا هم رو به بهبوده، ولی نه انقدر که بتونه بره بیرون،

مامان هم هنوز سرما نخورده و داره مقاومت می‌کنه.

سرماخوردگیمون از اون سرماخوردگیای کلاسیکه که هر سال زمستونا دچارش می‌شدیم و علتش سردی هوا بود. شبیه اون کرونایی که اردیبهشت‌ماه تجربه‌ش کردیم نیست و با توصیفی که از اُمیکرون شنیده‌ایم اُمیکرون هم نیست. 

دیشب برادرم اومد اتاق من خوابید. می‌گه اتاق تو گرمه. صبح رفتم اتاقش دیدم آره اونجا در مقایسه با اتاق من سیبریه؛ ولی از اونجایی که دمای اونجا دمای مطلوب منه موقتاً تا وقتی خوب بشه یا تا آخر زمستون اتاقامونو عوض کردیم. دلیل سیبری بودنشم اینه که دیوارش سمت کوچه‌ست و علی‌رغم دوجداره بودن پنجره‌ها، گرما از دیوارها خارج میشه و اتاق سرد میشه. صبح زار و زندگیمو که همانا یک دستگاه لپ‌تاپ و گوشی و شارژر و بالش و پتوم باشه برداشتم و آوردم در سیبری سکنی گزیدم و اکنون این پست را از ییلاق۱ منتشر می‌کنم. با اینکه شوفاژش تا آخر بازه و ابعاد شوفاژشم از اونی که تو اتاق منه بزرگتره ولی دمای اتاقش کمتر از بقیۀ جاهای خونه‌ست و منم دقیقاً همین دما رو دوست دارم. من تو خوابگاه، در مقایسه با هم‌اتاقیام سرمایی‌ترین بودم و همیشه تختِ کنار شوفاژو انتخاب می‌کردم و اونی که همیشه لباس گرم می‌پوشید و درجۀ شوفاژو تا منتهاالیه بیشتر می‌کرد و زمستونا موقع درس خوندن روی دوشش پتو بود من بودم. ولی همین من!، در مقایسه با اعضای خانواده‌م گرمایی محسوب می‌شم و عمدۀ جروبحثامون سر دمای خونه‌ست که من معمولاً گرمم هست و بقیه سردشونه و پارسالم سر همین موضوع بعد از تذکرات پی‌درپی پدر مبنی بر اینکه شوفاژ اتاقمو خاموش نکنم و دمای اتاقمو گرم نگه‌دارم که سرما نخورم و سرما تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه، و به‌دلیل سرپیچی‌های بنده در رابطه با گرم نگه‌داشتن دمای اتاقم به این دلیل که اگه گرم باشه خوابم می‌بره و خوابم ببره به درس و مشق و کارام نمی‌رسم و اگه نرسم بیچاره میشم، یه روز اومد شوفاژ اتاقمو تا منتهی‌الیه باز کرد و اون یارویی که با چرخوندش دمای شوفاژ تنظیم می‌شد (اسمش شیر ترموستاتیک رادیاتوره) رو درآورد که دیگه نتونم کمش کنم. سپس فرمود تو این خونه کسی حق نداره سرما بخوره و رفت. حالا خودش سرما خورده :|

۱ به‌نظرم خوبه که همین جا یه توضیحی در مورد ییلاق و قشلاق بدم. این دو واژه جزو واژه‌هایی هستن که موقع معنی کردنشون باید تمرکز کنم و مثل خسوف و کسوف بگم چون خسوف خ داره پس کسوف میشه خورشیدگرفتگی!، و یه جورایی برعکس معنیشون کنم. «یای» در زبان ترکی یعنی فصل تابستان. «قش» هم یعنی فصل زمستان. ییلاق یعنی تابستان + پسوند مکان. قشلاق هم یعنی زمستان + پسوند مکان. اما معنیِ ییلاق، «سردسیر» هست و معنی قشلاق، «گرمسیر». همیشه برام سؤال بود که چرا وقتی یای یعنی تابستون، ییلاق میشه سردسیر و قشلاق میشه گرمسیر. زمان مدرسه اینو با این رمز حفظ کرده بودم که قشلاق ق داره و گرمسیر هم گ داره پس هم‌معنی هستن. یه رمز دیگه هم داشتم اونم این بود که یای یعنی تابستون ولی ییلاق که هم‌خانوادۀ یای هست یعنی سردسیر. مثل خسوف که خ داشت ولی معنیش ماه‌گرفتگیه نه خورشیدگرفتگی. حالا ولی وقتی می‌خوام معنیشونو بگم این‌جوری استدلال می‌کنم که وقتی تابستونه و هوا خیلی گرمه، عشایر می‌رن جای خنک‌تر. به اون جای خنک می‌گن ییلاق. پس ییلاق جای سردیست که در تابستان که هوا گرمه به آنجا کوچ می‌کنند. در زمستان هم وقتی هوا سرد میشه می‌رن جای گرم‌تر. پس قشلاق هم میشه جای گرمی که در زمستان به آنجا کوچ می‌کنند. الان چون اتاق من گرمه، اومدم ییلاق.

پ.ن. من فکر می‌کردم لاخ پسوند مکان فارسیه. لاخ رو تو کلماتی مثل سنگلاخ که فارسیه داریم. اگه این لاخ همون لاق ترکی باشه، باید بررسی کنم ببینم از فارسی به ترکی منتقل شده یا از ترکی به فارسی.

۱۰ نظر ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۸- برام سخته تحمل

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۳۴ ب.ظ

بابا سرما خورده، 

مامان داره سرما می‌خوره، 

من و برادرم هم احتمالاً به‌زودی سرما خواهیم خورد.

و من نشستم دارم به این فکر می‌کنم که چرا خانوم گُل باید میومد این‌ور پُل؟ 

چرا اِبی نمی‌رفت اونور پُل در حالی که براش سخت بود تحمل؟

دارم به دو سال پیش فکر می‌کنم، سه سال پیش، چهار سال پیش، هفت سال پیش

کاش برگردیم به اون روزا که سرماخوردگی فقط یه سرماخوردگی بود و این همه استرس همراهش نبود.

کاش اصلاً یکی بود که زورش به بی‌حوصلگی‌های من برسه؛ اون موقع دیگه هیچ غمی نداشتم...

۱۲ دی ۰۰ ، ۱۴:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۶- ماجرای دیروز

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

قسمت صِفرُم

اسنپ‌فود کد تخفیف ۷۵هزارتومنی برای خرید بالای ۱۱۰هزار تومن غذا برای یکی از دوستان وبلاگی دردانه می‌فرسته و این دوست وبلاگی هم کده رو می‌فرسته برای دردانه و می‌گه دوبارمصرفه و یه بارشو خودم مصرف کردم و دومین بارشو لازم ندارم و انقضاشم تا فرداست و تو مصرفش کن. با توجه به اینکه این کد مخصوص نام کاربری و به عبارت دیگر مخصوص شمارهٔ موبایل این دوستمونه، و چون اگه دردانه به آدرس خونه‌شون چیزی سفارش بده دوستش آدرس خونۀ دردانه اینا رو از بخش تاریخچۀ سفارش‌ها می‌فهمه و هویت دردانه لو می‌ره و میان می‌دزدنش! و با توجه به اینکه دردانه اهل تعارف و نه مرسی نمی‌خوام گفتنِ الکی هم نیست، لذا اول سعی می‌کنه دوستشو متقاعد کنه که خودش کده رو استفاده کنه و وقتی می‌بینه وی واقعاً اون کد رو نمی‌خواد، بهش می‌گه فردا باید برم کتابخونه که عضویتمو تمدید کنم و کتابامو پس بدم. از دوستش می‌خواد از اون سر میهن اسلامی دوتا پیتزای سبزیجات سفارش بده به این سر میهن اسلامی، به آدرس کتابخونه مرکزی. رستوران موردنظر و مشخصات پیتزا رو برای دوستش می‌فرسته و دوستشم دوتا پیتزا و یه دوغ که در مجموع ۱۶۵هزار تومن قیمتشونه سفارش میده به مقصد کتابخونه. حالا چرا ۱۶۵هزار وقتی کف خرید ۱۱۰هزاره؟ چون که این رستوران خودش یه شصت درصد تخفیف می‌زنه روی سفارش. لذا مبلغِ سفارشِ دوتا پیتزای هشتادتومنی با یه دوغ پنج‌تومنی، از ۱۶۵هزار به ۶۹هزار تومن کاهش پیدا می‌کنه. به‌علاوۀ ۵ تومن هزینهٔ بسته‌بندی که در نهایت میشه ۷۴هزار. بعد با اعمال اون کد ۷۵هزار تومنی، با توجه به اینکه پیک این رستوران رایگانه، نه دردانه و نه دوستش نه‌تنها مبلغی بابت این پیتزاها نمی‌پردازن بلکه هزار تومنم طلب‌کار میشن :)) و اما مشروح ماجرا، به روایت تصویر:

قسمت اول: زمان و مکان

قسمت دوم: یادی از دوستان وبلاگی

قسمت سوم: حاضر شدن

قسمت چهارم: در مسیر

قسمت پنجم: همچنان در مسیر، پشت ترافیک

قسمت ششم: از مشکلات زندگی کردن در یک کشور چندزبانه

قسمت هفتم: رسیدن

قسمت هشتم: سگ؟ و سایر خطرات مسیر

قسمت نهم: ورود به کتابخانه

قسمت دهم: اعلام تأخیر پیک

قسمت یازدهم: تمدید و عودت و امانت

قسمت دوازدهم: ستاره

قسمت سیزدهم: شکیبایی و مهربانی

قسمت چهاردهم: از نسل ایوب نبی (ع)

قسمت پانزدهم: انتظار

قسمت شانزهم: پیک در راه است

قسمت هفدهم: پایان انتظار، و بالاخره وصال

قسمت هجدهم: مُنتَظَر در آغوش مُنتَظِر

۱۱ نظر ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی دو روز پیش وقتی داشتم این لباسا رو می‌چیدم روی مبل که ازشون عکس بگیرم براتون، گفتم حالا که بچه‌مچه تو دست و بالم نیست عروسکامو بیارم بذارم کنار لباسا که قشنگ دیده بشه. عروسکا تو کمد و داخل کاور بود. آوردم و عکسشونو گرفتم بعد بردم گذاشتم تو کمد. بیشتر عروسکای منو مادربزرگم اینا اوایل دهۀ هشتاد از سوریه و عراق و مشهد سوغاتی آوردن. فکر کنم یه چندتا هم از مکه و مدینه دارم. وقتی داشتم این عکسا رو می‌گرفتم یاد سوریه افتادم و اینکه بیست سال پیش چجوری بود و الان چجوری شده و چی شد و چطور شد و اینا. دوستم همون روز پیام داد و گزارش وبینارهای هفتۀ پژوهشو خواست که ایمیل کنم. اون روز کلاسم داشتم و وسط کلاس، داشتم گزارش ایمیل می‌کردم. تو گزارشم نوشته بودم این وبینارها کی تشکیل شد و چند نفر شرکت کردن و کیا سخنرانی کردن و راجع به چی حرف زدن و اینا. یه کم بعد دوستم پیام داد که اگه یه اسکرین‌شات از وبینارها تو هر کدوم از گزارشا می‌ذاشتی خوب بود. گفتم باشه اینو دیگه بعد از کلاس انجام می‌دم. عصری رفتم سراغ عکسا. وقتی داشتم برای وبینار آواشنایی قضایی عکس انتخاب می‌کردم، این عکسو دیدم. عکس یه داعشی هست که موقع بریدن سر ملت صورتشو می‌پوشوند و فقط صحبت می‌کرد. من تا حالا صداشو نشنیدم و کلاً دیرتر از بقیۀ مردم جهان در جریان ماجرای داعش قرار گرفتم و وقتی هم در جریان قرار گرفتم زیاد نزدیک نشدم بهش. استادمون می‌گفت کلی مقالۀ زبان‌شناسی راجع به صدای این داعشی نوشته شده و خیلیا اومدن بررسی کردن که این یارو لهجه‌ش برای کجاست و اصالتاً کجاییه و اینا. فکر کردن به محل خرید عروسکا و صدای این داعشی شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی گویا موضوع جالبی بوده برای مغزم که خواب دیشبم رو به این موضوع اختصاص بده. با اینکه دیشب موقع خواب به چیزای دیگه فکر می‌کردم، ولی خواب دیدم داعش شهرو محاصره کرده و یه عده جوان رعنا و برومند و خوش‌تیپ که به‌واقع بهشون میومد سوپراستاری چیزی باشن یه سری طرح پیشنهاد داده بودن برای اینکه از محاصره دربیایم. روی یه میز بزرگ نقشۀ شهرو نشون می‌دادن و اینکه از کجا دشمنو بیرون کنیم. شب بود و همه جا تاریک و صدای بمب و موشک هم میومد. بعد تو اون گیرودار بابا و امید هم می‌خواستن برن کمک اینا. منم گریه می‌کردم که تو رو خدا نرین شهید می‌شین. بعد حالا زمستونم بود و همه شال جلوی صورتشون بود و دقیق نمی‌شناختم کیا اونجان. بعد، یه لحظه تو اون بلبشو محمدرضا (نوۀ مشترک عمو و عمۀ بابا) که هم‌سن برادرمه رو هم دیدم و دیگه گریه‌هام شدت گرفت که تو دیگه چرا و نرو و شهید میشی و تو رو خدا نرو. ینی می‌خوام بگم یه همچین ناخودآگاه شهیدپروری دارم من. بعد یه چندتا از بچه‌های دانشگاهم دیدم که رفته بودن به اون گروهی که می‌خواستن شهرو نجات بدن کمک کنن. به‌قدری ناراحت بودم از رفتنشون که در وصف نمی‌گنجه. ینی اگه بگم از اول تا آخر خوابم گریه کردم و ناراحت بودم اغراق نکردم.



هنوز فرصت نکردم برگه‌های امتحان پست قبل رو تصحیح کنم، ولی گزینۀ درست، گزینۀ ۴ بود. کی و کجا به موضوعِ خریدِ چیزمیز برای بچه‌ها اشاره کرده بودم؟ خیلی جاها. مثلاً تو پست سُک‌سُک براشون کتاب خریده بودم. تو پست خرده‌خاطرات سفر، براشون جامدادی و نوشت‌افزار گرفته بودم، تو پست روایتی دیگر از سفر هم باز براشون کتاب گرفته بودم، تو پست سویل هم کتاب گرفته بودم و در پست پیامک‌ها لباسایی که براشون انتخاب کرده بودمو گذاشته بودم تو سبد خریدم ولی هنوز پرداخت رو انجام نداده بودم. یه شال و کلاه هم جولیک برای چهارمی بافته.

از اونجایی که من همیشه حواسم به همه چی هست گزینۀ ۸، گزینۀ انحرافی بود. این همه چی که می‌گم واقعاً ینی همه چی. از تاریخ انقضای محتویات یخچال و کابینت و داروها و شوینده‌ها و خوراکیا گرفته تا قبضای خونه‌مون و خونه‌تون و خونه‌شون و جریمه‌های ماشینمون و ماشنیتون و ماشینشون و حجم نت مودممون و مودمتون و مودمشون و بسته‌های مکالمه و اینترنت گوشیامون و گوشیاتون و گوشیاشون و دوشنبه‌های آخر ماه و روزهای رایتلی و طرح‌های ایرانسلی و کدهای تخفیف و ساعت کلاسا و سخنرانیا و امتحانا و تحویل مقاله‌ها و جواب دادن به کامنتا و قسط و وام و آمار روزه‌های قضا از ابتدا تاکنون. ینی نه‌تنها حواسم به همه چی خودم هست حواسم به همه چی بقیه‌ای که همه چیشونو سپردن به من هم هست. الانم که در خدمت شمام مهلت دفترچه بیمۀ خدمات درمانیم تموم شده و می‌رم تمدیدش کنم. عضویت کتابخونه‌م هم منقضی شده و باید اونم تمدید کنم. چندتا کتابم دست خودم و برادرم امانته و باید ببرم پسشون بدم. به‌نظرم حسابدار یا منشی خوبی می‌شدم. استعدادشو داشتم.

۵ نظر ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۳:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نام درس: دردانه‌شناسی

گردونهٔ شانس بانی‌مد (سایتی برای خرید اینترنتی)، به‌مناسبت یلدا تخفیف صددرصدی تا سقف سیصدهزار تومن برای دردانه می‌فرسته. دردانه با این کد چی کار کرد؟

گزینهٔ ۱. برای خودش یه چیزی که روش عکس جغد بود گرفت.

گزینهٔ ۲. تولد مامانش شب یلدا بود. با اینکه قبلاً از دیجی‌کالا کادوی تولدشو گرفته بود، یه کادوی دیگه هم از بانی‌مد گرفت براش.

گزینهٔ ۳. روز مادر نزدیکه. کادوی روز مادرو پیشاپیش گرفته و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۴. برای اون چهارتا بچه‌ش که نه خبری از باباشونه نه خودشون لباس نوزادی خریده که بمونه برای بعد.

گزینهٔ ۵. برای بابای بچه‌هاش که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش هدیه خریده که بمونه برای بعد.

گزینهٔ ۶. تولد باباش اسفنده. با این کد برای تولد باباش کادو گرفت و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۷. تولد برادرش اسفنده. برای برادرش کادو گرفت و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۸. داستان این کد برای همون هفتهٔ سیزدهم ترم سوم بود که دردانه دوتا ارائه داشت و به‌خاطر آماده نبودن اسلایدهاش، تا صبح بیدار موند و در حالی که دو دیقه یه بار خمیازه می‌کشید و یه قُلُپ! نسکافه (که اتفاقاً اونم آخرین نسکافه بود و یه کارتن نسکافه‌ای که چند سال پیش خریده بودن و هزاران نسکافه توش بود تموم شده بود) می‌خورد و زمان باقی‌مانده تا هشتِ صبح رو محاسبه می‌کرد، به زمین و زمان ناسزا می‌گفت و ایضاً به خودش که چرا این اسلایدها رو زودتر آماده نکرد و اون هفته انقدر ذهنش درگیر این ارائه‌ها بود که یادش رفت از کد استفاده کنه و منقضی شد.

گزینهٔ ۹. باهاش نسکافه خرید.


پاسخ مورد نظر خود را کامنت بگذارید.

۲۶ نظر ۰۵ دی ۰۰ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۳- آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟

جمعه, ۳ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

من عاشق نون‌خامه‌ای‌ام و از وقتی تبلیغ بستنی نون‌خامه‌ای رو تو تلویزیون دیده بودم تو نخش بودم. از چند جا پرسیدم و نداشتن. اوایل، تو اون اوضاع کرونا هم نمی‌شد بری بیرون و بیشتر بگردی، ولی هر موقع گذرم به سوپری و بقالی و اینا می‌افتاد می‌پرسیدم و نداشتن. فروشگاه‌ها هم نداشتن.

هفت‌هشت ماه پیش، تو یکی از سوپرمارکت‌های اسنپ دیدمش و سفارش دادم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پیک آورد. اون روز عکس نون‌خامه‌ای رو تو اینستای فک و فامیل گذاشتم و نوشتم: «خدا اموات هر کی که اینترنت رو اختراع کرده بیامرزه. تو این چند سال تجربه‌های زیادی از خرید اینترنتی بلیت و لباس و کیف و کفش و کتاب و نوشت‌افزار داشتم و از همهٔ خریدامم راضی بودم تا حالا. چند بارم از اسنپ‌فود غذا گرفتم و از اسنپ‌فود هم راضی بودم، ولی دیگه فکرشو نمی‌کردم یه روز بستنی رو هم اینترنتی بخرم. آرزو می‌کردما ولی فکرشو نمی‌کردم به این زودیا به این آرزو برسم. به امید روزی که سنگک و بربری رو هم بشه از اسنپ گرفت».

اون روز، پای عکس بستنی نون‌خامه‌ای آرزو کردم روزی برسه که سنگک و بربریِ تازه‌ازتنوردرومده رو هم بشه از اسنپ گرفت.



دو ماه پیش، به این آرزوم رسیدم و از نانوایی اسنپ سنگک و بربری و نان روغنی مخصوص تبریز که واقعاً مخصوص تبریزه و هیچ جای تهران و احتمالاً شهرهای دیگه پیدا نمیشه سفارش دادم. از اونجایی که آرزوهای آدم انتها نداره، یه آرزوی جدید کردم. به امید روزی که قنادیا و تره‌بار هم بیان اسنپ و بشه تا ابد تو خونه موند و از خونه خرید کرد. دیری نپایید که این آرزو هم تحقق پیدا کرد و برای شب یلدایی که مصادف با تولد مامان هم بود، میوه و شیرینی رو از اسنپ گرفتم. البته با ۴۰ درصد تخفیفی که به‌مناسبت یلدا روی قیمت‌ها اعمال شده بود و با کد تخفیف خرید اول. وگرنه در شرایطی عادی و بدون تخفیف عمراً موزِ کیلویی ۶۰ تومن که هر کیلو شامل چهارتا دونه موزه بگیرم :| ولی انصافاً میوه‌هاش درجهٔ ۱ بودن.


۵ نظر ۰۳ دی ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۶- نه از هر راهی

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۹ ق.ظ

ظهر تنها بودم. خونه نبودم. از یه رستوران نزدیک جایی که بودم پیتزای گوشت و قارچ سفارش دادم. منتظر موندم و دیدم رستوران تأیید نمی‌کنه. یه کم بعد پشتیبان اسنپ‌فود از تهران زنگ زد که رستوران، گوشت و قارچ نداره. پرسید اشکالی نداره سفارشو‌ تغییر بده یه نوع دیگه بفرسته؟ گفتم نه، همون گوشت و قارچ می‌خوام. گفت پس رستوران‌های اطرافو جست‌وجو کنم ببینم کجا گوشت و قارچ داره؟ گفتم نه دیگه بی‌زحمت سفارشو لغو کنید مبلغو برگردونید دوباره خودم جست‌وجو کنم. مبلغ به کیف پولم برگشت، ولی کد تخفیفم آزاد نشده بود. این کد تخفیفو از کجا گرفته بودم؟ ۱۵ تومن کد دلجویی بود بابت دیر آوردنِ نون فطیر که یه ساعت قبلش سفارش داده بودم. به‌نظر من یه ساعت زمان زیادی نیست. دیر هم نیست. ولی خب عذرخواهی کرده بودن که دیر شده و کد دلجویی فرستاده بودن. منم یه کم گذاشتم روی کد و پیتزای گوشت و قارچ سفارش دادم که البته اون رستورانی که مد نظرم بود نداشت. پولمو برگردوندن که از یه جای دیگه سفارش بدم. بی‌خیال پیتزا شدم. یه کم دیگه هم گذاشتم روی مبلغ کیف پولم و سه بسته ژلهٔ انار و هندوانهٔ فرمند گرفتم. فرمند قیمتاش نسبت به بقیهٔ برندها بیشتره و معمولاً برندهای دیگه می‌گرفتم. این سری دیدم فرمند تخفیف خورده و قیمتش رسیده به قبلیا. البته فقط انار و هندوانه. سه بسته گرفتم. هنوز کد تخفیفمو استفاده نکرده بودم. اون کد برای سوپرمارکت نبود. باید حتماً غذا می‌گرفتم باهاش. زنگ زدم مامان و گفتم اگه چیزی درست نکرده برای شام سوپ سفارش بدم. گفت نه کار داشتم هنوز غذا درست نکردم. خودم خونه نبودم. به‌اندازهٔ سه نفر سوپ سفارش دادم ولی گویا حجمش انقدر زیاد بوده که اگه من بودم هم سه پرس کافی بود برای چهارتامون. البته اینکه همه‌مون کم‌مصرفیم بی‌تأثیر نیست در کافی بودن سه پرس غذا برای چهار نفر. وقتی داشتم پولشو حساب می‌کردم دیدم اون کد تخفیف دلجوییم که برای پیتزا استفاده کرده بودم و لغو شده بود کار نمی‌کنه که پونزده تومن از مبلغ کم بشه. پیام دادم به پشتیبان که بعد از لغو سفارش، مبلغ به حسابم برگشت ولی کدم آزاد نشد. لطفاً کد رو آزاد بفرمایید. خودم از جملهٔ آزاد بفرماییدم خنده‌ام گرفت. چند ثانیه بعد از تهران زنگ زدن و عذرخواهی کردن که یادشون رفته کد رو آزاد کنن و اطمینان خاطر دادن که الان آزاده. تشکر کردم. تا قطع کردم پیام اومد که کدتون آزاد شد و مبلغ پرداختیتون بابت پیتزا هم به حسابتون برگشت. وا! این مبلغو که برگردونده بودن و باهاش ژله گرفته بودم. بله؛ مبلغ پیتزا رو برای بار دوم به حسابم برگردونده بودن. کده رو زدم و سوپو سفارش دادم. بعد مجدداً پیام دادم بهشون که امروز بابت لغو سفارشم از فلان رستوران، دو بار مبلغ پرداختیمو به کیف پولم برگردوندید. پرسیده بودم این مبلغ دوم رو چجوری به شما برگردونم؟ می‌تونستم نگم، ولی به‌نظرم درستش این بود که بگم. دوباره از تهران زنگ زدن و تشکر کردن که اطلاع دادم. از حسابم کمش کردن. به هر حال این وجه عودت‌داده‌شدهٔ دوم حق من نبود. مال اونا بود. اشتباهی بود. اگه تو کیف من می‌موند حلال نبود. یاد وقتایی افتادم که معلم‌ها موقع تصحیح برگه‌ها اشتباه جمع می‌زدن و نمرهٔ اضافی می‌دادن بهم. یا وقتایی که متوجه اشتباهم نمی‌شدن و نمرهٔ کامل می‌دادن. همیشه می‌رفتن اطلاع می‌دادم. بعضیاشون می‌گفتن اشکالی نداره و بعضیاشونم کم می‌کردن نمره‌مو. بیشتر وقتا می‌گفتن اشکالی نداره. همیشه فکر می‌کردم نمره‌م باید حلال باشه. نباید تقلب قاطی نمره‌م بشه، نباید نمره‌های اشتباهی رو اطلاع ندم، باید همونی باشه که حقمه. دوست داشتم زیاد باشه ولی نه از هر راهی. حالا داشتم همون کارو با کیف پول اسنپم می‌کردم.

۷ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۰۸:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ماه توت‌فرنگی دعوتم کرده به چالشِ گفتنِ یه راز بامزه که خجالت می‌کشی به کسی بگی. الان من باید از مجموعۀ رازهام و مجموعۀ اتفاقاتی که بامزه هستن و موضوعاتی که خجالت می‌کشم به کسی بگم اشتراک بگیرم و یه راز بامزه که خجالت می‌کشم به کسی بگم پیدا کنم. چنین مجموعه‌ای تُهیه. ینی چیزی وجود نداره که هم راز باشه و به کسی نگفته باشم، هم بامزه باشه و هم خجالت بکشم که به کسی بگم. ولی برای اینکه دست خالی این پستو ترک نکنید، یه کم توضیح می‌دم راجع به تهی بودن این مجموعه. 

من کلاً سه موضوع مهم تو زندگیم دارم که دوست ندارم همه بدونن. خجالت نمی‌کشم از بیانش، ولی دوست ندارم همه بدونن. شاید بشه به این سه موضوع گفت راز. یکیشون واقعاً رازه ولی دوتاشون اطلاعات شخصیه تا راز. همه نمی‌دونن، ولی بین دوستام، یکی دو نفر هستند که یک یا دو یا سه‌تا از این رازها رو می‌دونن. بامزه هم نیستن اصلاً. پس اشتراک مجموعۀ رازها و مجموعۀ بامزه‌ها تهی هست. جالبه بدونید خیلیا رو می‌شناسم همینایی که من می‌گم رازه و به همه نمی‌گم رو به همه می‌گن و همه جا درباره‌ش می‌نویسن و براشون راز محسوب نمی‌شه. ولی برای من میشه. طبیعیه همه‌مون یه سری اطلاعات شخصی داشته باشیم که اونا رو با هر کسی به اشتراک نذاریم. مثلاً آدرس خونۀ ما راز نیست، ولی هیچ وقت نمیام تو وبلاگم بنویسم دقیقاً کدوم کوچه و خیابون زندگی می‌کنم. حالا اگه یکی در حاشیۀ شهر زندگی کنه، شاید خجالت بکشه به دوستاش بگه خونه‌شون کجاست. ولی آدرس خونه همچنان راز نیست. راز اینه که تو زیرزمین خونه‌تون جسدی، گنجی چیزی قایم کرده باشی :)) اینکه من زمان مدرسه گاهی یواشکی یخمک که جزو خوراکیای ممنوعه بود می‌خریدم یا موقعی که کرونا گرفته بودیم یواشکی چیپس و پفک سفارش می‌دادم که لابه‌لای بقیۀ خریدها بیارن هم ممکنه راز محسوب بشه. یه راز بین من و شما :))

حالا بریم سراغ اتفاقات بامزه. من همیشه همۀ اتفاقات بامزه‌مو برای همه تعریف می‌کنم و خجالت هم نمی‌کشم از بیانشون. همیشه این اتفاقات بامزه که اغلب به‌صورت سوتی دادن هستن رو می‌نویسم و تو وبلاگم یا تو اینستا یا تو مهمونی و جمع دوستانه برای بقیه تعریف می‌کنم که بخندیم. پس اشتراک اتفاقات بامزه و اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم هم تهی هست. مثلاً یه نمونه از اتفاقات بامزۀ زندگیم اینه که یه بار تو رستوران می‌خواستم بگم کوبیده، ولی جوجه اومد به ذهنم و گفتم جوجیده. یا یه بار زمان مدرسه، راننده تاکسی مسیرمو پرسید و گفت راهنمایی هستی؟ راهنمایی اسم خیابونِ مقصدم بود. ولی من فکر کردم مقطع تحصیلیمو می‌پرسه و براش توضیح می‌دادم که پیش‌دانشگاهی‌ام و اینا. یا یه بار، ترم اول کارشناسی، جلسۀ اول، یکی از پسرا خودشو جای استاد جا زد و من و چند نفر از دخترا که یکی دو دقیقه دیر رسیده بودیم سر کار گذاشت که چرا دیر اومدین و تأخیر داشتین و اسمتونو تو این کاغذ بنویسین. ما هم نوشتیم و نشستیم و بعد استاد اومد.

و اما اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم. الان هیچی به ذهنم نمی‌رسه که بیانش برام خجالت‌آور باشه. کلاً یا کاری که موجب خجالتم بشه انجام نمی‌دم، یا اگه کاری رو انجام بدم بابتش خجالت نمی‌کشم. مثلاً اگه نمرۀ کمی بگیرم، درسته که باید خجالت بکشم، ولی یا کم نمی‌گیرم، یا اگه گرفتم هم برام مهم نیست عالم و آدم بدونن. یا اگه یه چیزی رو با تخفیف یا قیمت پایین بگیریم، نه‌تنها خجالت نمی‌کشم و از بقیه پنهان نمی‌کنم بلکه آدرس می‌دم بقیه هم برن بگیرن (ولی اگه چیز گرون بگیرم به دو دلیل در بوق و کرنا نمی‌کنم. یکی به این خاطر که ممکنه شنونده نتونه بخره و دلش بخواد، یکی هم به این دلیل که ممکنه فکر کنه دارم پز می‌دم و داشته‌هامو می‌کنم تو چش و چالش. این سیاست رو برای نمره‌هام هم دارم. ینی انقدر که از نمره‌های پایین و شکست‌هام می‌نویسم از موفقیت‌هام نمی‌نویسم). خلاصه این مجموعۀ خجالت‌آورها خودش تهی هست و اشتراکش با هر مجموعه‌ای تهی میشه.

۶ نظر ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۴- دیدن این فیلم جرم است

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

امشب خانوادگی فیلمی که دیدنش جرم بود رو دیدیم. اسم فیلم همین بود. دیدن این فیلم جرم است. ولی ما دیدیم و دوست داشتیم. من از پنج بهش پنج می‌دم. تولید سال نودوهفت‌هشته ولی یکی دو سالی طول کشیده تا مجوز اکران بگیره. ژانر سیاسی داره و درون‌مایه‌ش بی‌عدالتی و پارتی‌بازی و بی‌شعوری مسئولینه. موضوع برای بیننده کاملاً ملموسه، ولی قصه یه جوری نوشته شده که تا سکانس پایانی نمی‌تونستی حدس بزنی ته قصه چی میشه. همهٔ اون یک‌ونیم ساعتی که حرص خوردم به اون چند ثانیهٔ پایانیش در. در واقع اون یک‌ونیم ساعتی که با هر سکانس و با هر دیالوگش خاک بر سر اغلب مسئولین کردم و حرص خوردم و غصه خوردم و نگران بودم یکی اون وسط بمیره خونش بیافته گردن این بچه یه طرف، این سکانس پایانی که با دیدنش دلم کمی تا قسمتی، و نه به‌طور کامل خنک شد هم یه طرف.

پیشنهاد می‌کنم ببینید اگر ندیدید. و چون نمی‌خوام داستانو لو بدم بیشتر از این توضیح نمی‌دم.

پست روی انتشار خودکار نیست و من الان خواب نیستم. در حال حاضر ساعت سه‌ونیم بامداده و من خوابم نمیاد. از صبح علی‌الطلوع هم بیدارم.

۱۴ نظر ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۳- عکس تزئینی

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۴ ب.ظ

بابا یه تعداد صفحۀ آشپزی تو اینستا دنبال می‌کنه و هر چند وقت یه بار یه چیز جدید یاد می‌گیره و آستین بالا می‌زنه می‌ره آشپزخونه که امتحانشون کنه. یکی از اقدامات اخیرش پخت نان پنبه‌ای بوده که نه‌تنها پنبه‌ای نشد، بلکه سنگ از اون نون نرم‌تر بود :)) حالا مامان نشسته طرز پخت نان پنبه‌ای رو گوگل می‌کنه و چندتا سایت و فیلم آورده میگه ببین اینا فلان چیز هم ریخته بودن تو نریختی، اینا فلان کارو کرده بودن تو نکردی. بعد یه عکس نشون بابا داده میگه می‌خوام اینو درست کنم؛ پنبه‌ای نیست اسمش ولی شبیه اونه. اسمش نان قنادی رمضان تبریزه؛ ولی فقط عکس و متن داره و فیلمشو نذاشتن. اینا رو مامان داره به بابا می‌گه. منم تو اتاقم نشستم و همین‌جوری که سرم به کار خودمه صحبتاشونو دنبال می‌کنم. بابا عکسه رو دید و گفت این عکس تزئینیه. من خودم وقتی وبلاگ داشتم برای متن‌هام از این عکسای تزئینی می‌ذاشتم.

فکر کن یه روز که دخترم تو اتاقش مشغول درس و مشقشه تو آشپزخونه با باباشون سر دستور پخت کیک بدون فر بحث می‌کنم و اون یه عکس نشونم می‌ده و منم می‌گم این عکس، تزئینیه. ولی من وقتی وبلاگ داشتم عکس تزئینی نمی‌ذاشتم. سعی می‌کردم همۀ عکسا رو خودم بگیرم و از این‌ور و اون‌ور برندارم، ولی بابام وقتی وبلاگ داشت عکس تزئینی می‌ذاشت برای پستاش. احتمالاً دخترم هم اون لحظه همین‌جوری که سرش به کار خودش گرمه، حرفای مارم می‌شنوه و می‌ره تو وبلاگش پست می‌ذاره که مامان و بابا دارن سر پخت کیک بدون فر بحث می‌کنن و مامان می‌گه من وقتی وبلاگ داشتم عکسای پستا رو خودم می‌گرفتم و از این‌ور و اون‌ور نبود، ولی بابابزرگم عکس تزئینی می‌ذاشت تو وبلاگش.

۱۱ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۸- اسکوئید گیم یا بازی مرکب

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۹ ب.ظ

عنوان پست، اسم یه سریال کره‌ای هست که امسال پخش شد و استقبال خوبی هم ازش شد. موضوع سریال، مسابقۀ حدوداً چهارصدوپنجاه نفر برای به دست آوردن چهل‌وپنج میلیارده. به واحد پول خودشون. هر کی تو این مسابقه می‌باخت، می‌مرد. من چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی ندارم ندیدم این سریالو، ولی نقدها و خلاصۀ داستانو خوندم و در جریانش هستم.

بعد از به شهرت رسیدن این سریال، اسنپ‌فود هم تصمیم گرفت این بازی رو برگزار کنه. البته اسنپ بازنده‌ها رو نمی‌کشت و هر کی می‌باخت فقط از دور رقابت‌ها حذف می‌شد و به مرحلۀ بعدی راه پیدا نمی‌کرد. ۳۶۲هزار و ۵۶۷ نفر تو این بازی ثبت‌نام کردن و مبلغ جایزه ۳۶۲میلیون و ۵۶۷هزار تومن تعیین شد که در پایان بین اونایی که به مرحلۀ آخر راه پیدا کردن تقسیم بشه.

دیدید اینایی که هر جا ببینن نذری می‌دن یه قابلمه برمی‌دارن می‌رن تو صف وایمیستن؟ حالا البته اگه صفی باشه و بلبشو نشه و گیس‌وگیس‌کشی نکنن. منم از اینایی‌ام که هر جا ببینم امتحانی، آزمونی، مسابقه‌ای، کوییزی، کنکوری چیزی برگزار میشه سریع یه مداد نرم و یه پاکن برمی‌دارم و می‌رم تو صف داوطلبین. اساساً رقابت و مسابقه دادن و مورد سنجش واقع شدن رو دوست دارم. دوست دارم برای خودم چالش درست کنم و تلاش کنم براش. بهم انگیزه می‌ده. از دوران مدرسه این ویژگی رو دارم و بعد از مرگم هم با سؤالات نکیر و منکر قراره به چالش کشیده بشم. زمان دانش‌آموزی انقدر تو مسابقات مختلف شرکت کرده بودم که اگه یه وقتی هم یادم می‌رفت ثبت‌نام کنم مسئولین خودشون اسممو می‌نوشتن تو لیست داوطلبین. مثلاً یادمه یه بار صبح تا پامو گذاشتم تو حیاط مدرسه، دیدم معاون پرورشی با یه رضایت‌نامه منتظرمه و میگه اسمتو نوشتیم برای فلان مسابقه. تو یه شهر دیگه بود و یادم نیست چجوری اون رضایت‌نامه امضا شد ولی یادمه که آمادگی قبلی نداشتم و در اغلب موارد هم مقامی، رتبه‌ای، جایزه‌ای چیزی کسب می‌کردم براشون. چون عربیم خوب بود، لم مسابقه‌های ترجمه و تفسیر قرآن دستم اومده بود ولی تو مشاعره خوب نبودم. غیر از مشاعره تو مسابقه‌های ادبی پای کار بودم همیشه. معما و سؤال هوش و بازی‌های فکری و ریاضی رو هم دوست داشتم. و دارم هنوز. یه بارم به مقام اول مسابقۀ آشپزی خوابگاه نائل اومدم. تو تزئین شله‌زرد و اینا هم مقام دارم :)) :|

اخلاق رقابتیم خوبه. به حریفام به چشم دوست نگاه می‌کنم. اطلاعات و ابزارهامو باهاشون به اشتراک می‌ذارم و کمکشون می‌کنم. یادمه اون سالی که المپیاد ادبی داشتیم، یکی از ده‌ها منابع آزمون، بوستان سعدی بود. من نداشتمش اون موقع. از کتابخونۀ مدرسه امانت گرفته بودم. قانوناً تا بعد از آزمون مهلت داشتم پیش خودم نگهش دارم. ولی وقتی متوجه شدم یکی از رقبا که یکی از بچه‌های تجربی بود هم لازمش داره، کتابو بردم براش و نکاتی هم که تو اون مدتی که کتاب دستم بود یادداشت کرده بودمو کپی گرفتم و بهش دادم. کلاسشون اون‌ور سالن بود. بردنِ کتاب و دادنِ بهش و برگشتن به کلاس چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی برگشتم دیدم معاون مدرسه یه بسته آورده برام. جایزۀ یه مسابقۀ دیگه بود. اداره فرستاده بود برام. بسته رو که باز کردم دیدم بوستان سعدیه. همون نسخه و تصحیحی که برای المپیاد لازم داشتم. عین همون کتابی که از کتابخونه امانت گرفته بودم و بعد از خوندنِ نیمی از اون، قبل از اینکه خودم تمومش کنم، برده بودم برای رقیبم. حالا می‌تونستم نیم دیگرش رو هم با کتاب خودم بخونم.

چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی نداشتم ندیدم این سریالو. می‌دونستم که با حذف هر کدوم از بازیکنا غمگین می‌شم و حالم گرفته میشه. اینم می‌دونستم بازی اسنپ‌فود هم مشابه همین بازیه و قراره حالم گرفته بشه ولی دوست داشتم تجربه کنم این داستانو. هر مرحله ساعت نهِ صبح شروع می‌شد و تا دوازدهِ شب فرصت شرکت داشتیم. در طول روز چون کار و کلاس و مشغله داشتم و چون نمی‌خواستم وسط بازی با پیام و تماس و زنگ در تمرکزمو از دست بدم و نتم قطع بشه تا شب صبر می‌کردم و شب انجام می‌دادم. یک دقیقه هم بیشتر طول نمی‌کشید.

مرحلۀ اول، شمردن چراغ‌های سبز و قرمزی بود که سریع روشن و خاموش می‌شدن. به برادرم گفتم تو قرمزها رو بشمر من سبزها رو. این مرحله رو بردیم و غصۀ کسانی رو خوردم که تنها بودن و کسی رو نداشتن که براشون رنگ قرمز رو بشمره. در طول اون یک دقیقه رنگ‌ها انقدر سریع عوض می‌شدن که همزمان یه نفر نمی‌تونست دوتا رنگو بشمره. فرصتی هم برای گرفتن فیلم و عکس نبود که بعداً مراجعه کنی و رنگا رو بشمری.

مرحلۀ دوم که شب دوم باشه نیاز به اندکی هوش منطقی داشت. ترتیب قرار گرفتنِ پنج‌تا شکل رو باید حدس می‌زدیم و سه‌تا شانس هم بیشتر نداشتیم برای اشتباه. تو هر شانس می‌گفت که چندتا از حدسامون درست بود و کدوم‌ها اشتباه. باید حتماً یه قلم و کاغذ همراهت می‌بود که حدساتو یادداشت می‌کردی که وقتی می‌گه چندتاش اشتباه بود برگردی به کاغذت نگاه کنی ببینی انتخابت قبلاً چیا بوده. این مرحله رو هم بردیم و من این بار غصۀ اونایی که باهوش نبودن و قلم و کاغذ نداشتن و در انتخاب اولشون بدشانس بودن رو خوردم.

مرحلۀ سوم که شب سوم باشه بازی سنگ و کاغذ و قیچی بود. بازیکن‌ها دوبه‌دو روبه‌روی هم بودن و قرار بود بازی تا جایی ادامه پیدا کنه که یکی از طرفین دو امتیاز جلو بیافته. چندتا مقالۀ روان‌شناسی راجع به این بازی خونده بودم. راجع به اینکه معمولاً انتخاب اول افراد کدومه و وقتی می‌بازن کدوم رو و وقتی می‌برن کدوم رو انتخاب می‌کنن. چندتا فرمول روی کاغذ نوشتم و بر اون اساس پیش رفتم. اگر باختم و حریف با فلان شکل برده بود حرکت بعدیم فلان باشه و اگر بردم حرکت بعدیم بهمان. اون شب برادرم رقیب چغر و قَدَری داشت و باخت و من علاوه بر اینکه غصۀ باخت اونو می‌خوردم غصۀ اون سه نفری که با شمارۀ مامان و بابا و خودم حذفشون کرده بودم رو هم می‌خوردم. خوشحال نبودم اون شب.

دیشب که مرحلۀ چهارم بود باید جای گوسفندها رو به خاطر می‌سپردیم. به هیچ وجه نمی‌شد بدون گرفتن فیلم با یه گوشی دیگه این کارو انجام داد. تو اون یک دقیقه زمانی که داده بود نصفش صرف دیدنِ ده دوازده صفحه گوسفند می‌شد و سی ثانیه بیشتر فرصت نداشتی برای علامت زدن خونه‌هایی که آخرین بار گوسفندها رو اونجا دیده بودی. برای شمارۀ بابا تا بیام فیلمی که گرفته بودم رو باز کنم و گوسفندهای لحظۀ آخرو بیارم و علامت بزنم زمانم تموم شد و بابا حذف شد. برادرمو سرزنش می‌کردم که وقتی می‌بینی من استرس دارم و فیلمو جلو عقب می‌کنم تو هم همکاری کن و وانستا نگام بکن. برای شمارۀ خودم و مامان با دوتا گوشی فیلم گرفتیم و با برادرم دونفری خونه‌ها رو علامت زدیم و سه ثانیه مونده به اتمام بازی، بازی رو تموم کردیم. بردیم. این بار من علاوه بر اینکه غصۀ باخت بابا رو می‌خوردم غصۀ اونایی که تو خونه فقط یه گوشی دارن و اگر هم گوشی دیگه‌ای داشته باشن کسی رو ندارن تو علامت زدن باهاشون همکاری کنه و خونه‌ها رو زود پر کنن رو هم خوردم.

امشب مرحلۀ آخره و این مرحله هم این‌جوریه که هر کی حق انتخابِ یه خونه از شمارۀ ۱ تا ۱۰ رو داره. ظرفیت خونۀ شمارۀ یک پنج نفره و جایزه بین این پنج نفر تقسیم میشه و ظرفیت خونۀ شماره دو ده نفر و ظرفیت‌ها تا خونۀ شمارۀ ده بیشتر میشه و جایزه‌ها کمتر. چون که بین افراد بیشتری تقسیم میشه. خونۀ آخر که شمارۀ ۱۰ باشه ۴۵۰۲ نفر ظرفیت داره و جایزه بین این ۴۵۰۲ نفر تقسیم میشه. اگر خونه‌ای رو انتخاب کنی که در پایان مسابقه بیش از ظرفیتش پر شده باشه حذف میشی. از این ۸۵۳۳ نفری که باقی مونده و من و مامان هم جزوشون هستیم، قطعاً بیش از پنج نفر خونۀ شمارۀ ۱ رو انتخاب خواهند کرد و به فنا خواهند رفت. خونۀ دوم و سوم هم همین‌طور. با اینکه جایزه‌هاشون بزرگتره ولی ظرفیتشون کمه و احتمال به فنا رفتن زیاده. خونۀ آخر خونۀ امنی به نظر می‌رسه چون ظرفیت بالایی داره، ولی جایزه‌ش هم هشتادهزار تومنه. البته اگه همۀ این هشت‌هزار نفر مثل من فکر کنن، ظرفیت خونۀ آخر هم پر میشه و اعضاش حذف میشن و جایزه رو اونایی می‌برن که خونه‌های پایین رو انتخاب کردن. هنوز تصمیم نگرفتم کدوم خونه رو انتخاب کنم. حالت ایدئالش اینه که هر خونه با حداکثر ظرفیتش پر بشه و کسی حذف نشه. این‌جوری اون سیصدوشصت‌ودو میلیون بین این هشت‌هزار نفر تقسیم میشه و همه برنده‌ان.



https://squidgame.snappfood.ir/

۴ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۵- هفتۀ دهم ترم سوم + نظرسنجی

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

پارسال دانشگاه پیامک زده بود به دانشجوهای جدیدالورود که زنگ بزنید به فلان مسئول تو دانشگاه و شمارۀ حساب بانکیتونو بگید که هدیۀ ورودتونو بدیم. حالا پیام دادن که فرم واکسن رو از سایت دانشگاه پر کنید، بعد تو واتساپ پیام بدید به فلان مسئول تو فلان قسمت دانشگاه و بهش بگید فرمو پر کردید. تو فرم هم فقط نوع و تاریخ واکسن‌ها و تاریخ ابتلاها رو خواسته که دسترسیِ دانشگاه به این اطلاعات کار سختی نیست و کافی بود کد ملیمونو به وزارت بهداشت بده و نیازی به پر کردن فرم نبود. حالا فرضاً نیازه که فرمم پر کنیم، ولی دیگه پیام به مسئول دانشگاه برای چیشه. اینا با اینکه دستشون بهمون نمی‌رسه و همه چی مجازی و از راه دور شده و نمی‌تونن کمافی‌السابق یه کاغذ بدن دستمون که پله‌های این ساختمون و اون ساختمون رو بالا پایین کنیم و از این و اون امضا بگیریم، ولی هنوز اون روحیۀ کاغذبازیشون رو از دست ندادن و خوششون میاد دانشجو رو درگیر فرم و مراجعه به این مسئول و اون مسئول کنن. مثلاً نمی‌تونن شمارۀ حسابا رو ایمیلی و اینترنتی بگیرن و باید زنگ بزنیم بگیم بهشون. وقتی هم که فرمی رو پر کردیم باید پیام بدیم بهشون و بگیم که پر کردیم. سؤال من اینه که این فرما رو برای کی پر می‌کنیم؟ به هر حال باید یکی باشه که دریافتشون کنه دیگه. حالا اگه دریافت می‌کنه، چه نیازی به پیام ما هست که تو واتساپ بگیم آقا یا خانم فلانی، ما فرمو پر کردیم؟ کِی این سیستم چراغ‌نفتیشون برقی میشه الله اعلم.


هفتۀ پژوهش نزدیکه و منی که تا حالا هر ماه دوسه‌تا پوستر برای یکی‌دوتا کارگاه و وبینار درست می‌کردم باید برای ده‌بیست‌تا برنامه و سخنرانی در هفته‌های پیشِ رو پوستر درست کنم. که البته همین دیشب آماده‌شون کردم و فرستادم برای مسئول انجمن و ملالی نیست جز اصلاحات. جدیداً یه دوست جدید با این مسئولمون همکار شده و هر چی می‌فرستم برای اون مسئول، ایشون نظر اون دوست جدید رو هم می‌پرسه و منو ارجاع می‌ده به اون. بعد هی این تعارف می‌کنه که هر چی اون بگه، هی اون تعارف می‌کنه که هر چی این بگه. منم که اعصابمو برای این چیزا هدر نمی‌دم و هر چی بخوان همونو تحویلو می‌دم و نظر خودمو اعمال نمی‌کنم. الان مشکلی که باهاش مواجهم اینه که یه وقتایی اینا دو نظر مختلف ارائه می‌دن و بعد می‌گن هر چی اون یکی بگه! بعد من نمی‌دونم نظر کدومو اعمال کنم که اون یکی ناراحت نشه و اسیر شدیم به خدا.


اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که هفته‌هایی که ارائۀ استادخواسته و شاید هم خداخواسته و به هر حال ناخواسته (فرقش با ارائۀ خودخواسته اینه که موضوع و زمان رو فرد دیگری تعیین و تحمیل کرده) دارم تا مرز نفرت از درس و دانشگاه و غلط کردم وارد این مقطع شدم پیش می‌رم و اون شبی که صبحش ارائه دارم یا از شدت خستگی خوابم نمی‌بره و جوری تنم درد می‌کنه که انگار کوهی رو کنده یا درنَوَردیده‌ام! یا اینکه یک دست کتک حسابی خورده‌ام؛ یا خوابم می‌بره و کابوس اسلاید و ارائه می‌بینم. چون که همیشه اسلایدهامو دقیقۀ نود که صبح همون روزِ ارائه باشه درست می‌کنم و شبا استرس اینو دارم که اگه خواب بمونم و رأس ساعت ارائه بیدار شم چه خاکی باید به سرم بریزم در برابر ملتی که منتظرن من برم براشون صحبت کنم؟ چرا از قبل آماده نمی‌کنم متن سخنرانی و اسلایدمو؟ زودتر آماده نمی‌کنم به این امید که شاید از آسمون سنگ بارید و ارائه‌م کنسل شد. شاید اصلاً خودم مُردم و از ارائه و متعلقاتش راحت شدم. حتی اخیراً علاوه بر اینکه اسلایدامو آماده نمی‌کنم، کتاب یا مقاله‌ای که باید می‌خوندم رو هم نمی‌خونم و نگه‌می‌دارم نصف‌شب بیدار شم بخونم و تا صبح اسلاید درست کنم براش. چرا زودتر آماده نمی‌شم؟ گفتم دیگه! چون منتظرم از آسمون سنگ نازل بشه کنسل بشه کلاسم.


دوشنبه صبح استاد شمارۀ ۱۹ پیام داد و گفت یه جلسه تو دانشگاه براش پیش اومده و اگه ممکنه کلاسو عصر یا فردا تشکیل بدیم. با فردا صبح که سه‌شنبه ده‌ونیم باشه به توافق رسیدیم. سه‌شنبه هشت تا ده من برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم. و متأسفانه از آسمون سنگ نبارید و کنسل نشد. قبل از ارائۀ دانشجوها این استادمون خودش یه کم درس می‌ده و با اینکه کلاس قانوناً تا ساعت دهه، ارائه‌ها تا ده‌ونیم طول می‌کشه و کلاس ده‌ونیم تموم میشه. من این هفته تا ده‌وبیست دقیقه سعی کردم ارائه رو تموم کنم که برای کلاسِ ده‌ونیمِ استاد شمارۀ ۱۹ تجدید قوا کنیم. از پنج صبح بیدار بودم و شبم خوب نخوابیده بودم. صبم که ارائه داشتم. خسته بودم. ده‌ونیم کلاس استاد شمارۀ ۱۹ تشکیل شد و بدون لحظه‌ای توقف تا خودِ یک طول کشید. تصویری هم بود و دیگه آدم با خیال راحت یه خمیازه هم نمی‌تونست بکشه. بعد ما همه‌مون سه‌شنبه‌ها ساعت یک انفرادی داریم. من هفتۀ پیش از استادم مرخصی گرفته بودم و چون می‌دونستم درگیر ارائۀ صبح می‌شم و نمی‌رسم برای انفرادی کاری انجام بدم، انفرادیمو کنسل کرده بودم. لذا ساعت یک آزاد شدم و اول یه کم دراز کشیدم و بعد یادم افتاد هنوز صبونه نخوردم. ولی هم‌کلاسیام رفتن انفرادی و به هر حال جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. نکتۀ شگفت‌انگیز داستان هم اینجا بود که ساعت یک وقتی استاد شمارۀ ۱۹ پرسید ادامه بدیم یا خسته شدید گفتیم نه استاد ادامه بدیم، بعد اون‌ور تو گروه خودمون که استاد نبود داشتیم شهید می‌شدیم و استیکر خمیازه می‌ذاشتیم و من نوشته بودم رو به اضمحلالم و یکی از بچه‌ها هم نوشته بود من جیش دارم :| که البته خدا رو شکر استاد خودش خسته بود و ختم جلسه رو بعد از دوونیم ساعت سخنرانی بی‌وقفه در باب فعل اعلام کرد و گفت ایشالا هفتۀ بعد هم خانم فلانی (که من باشم) قراره راجع به گام‌های متن صحبت کنن. حالا درسته من گفته بودم به این موضوع علاقه‌مندم و مایلم صحبت کنم، ولی نه به این زودی :|


این هفته یکی از هم‌کلاسی‌های این دوره‌ام که باهاش صمیمی‌تر از بقیه‌ام رفته بود خوابگاه. تو گروه چیزی راجع به این موضوع نگفته بود و فقط به من گفت که خوابگاهه. منم ازش خواستم تا می‌تونه عکس بگیره و برام بفرسته از همه چی و همه جا. هر موقع می‌گفت الان تو کتابخونه‌ام الان تو رستورانم الان اتاقم ازش می‌خوستم موقعیت مکانی رو دقیق بفرسته که تو نقشه هم ببینم کجاست دقیقاً. اولین سؤالم هم راجع به لباسشویی بود که خدا رو شکر نه‌تنها مجهز به لباسشویی بلکه مجهز به خیلی چیزای دیگه هم بود. به‌لحاظ تمیزی و قشنگی در مقایسه با خوابگاه‌های سابق و اسبقم بهشت بود، و من با تمام وجودم دلم می‌خواست اونجا بودم. تا اینکه فهمیدم اتاق‌ها تک‌نفره نیست و دونفره‌ست و سوییت نیست و این دوستمون گیر یه هم‌اتاقی کم‌شعور افتاده که چون چند ماهه اونجاست همۀ امکانات رو مال خودش می‌دونه و حاضر نیست کمد و میز و یخچال و غیره رو با هم‌کلاسیم که همون‌قدر که اون پول داده اینم داده به اشتراک بذاره. تازه بهش گفته بود روزایی که کلاس آنلاین داری تو اتاق نباش که صدات اذیتم نکنه. تو اتاق نباشه کجا باشه پس؟ وقتی هم‌کلاسیم اینا رو تعریف می‌کرد یه کم از دلتنگیم برای فضای خوابگاه کاسته شد ولی همچنان دلم می‌خواست اونجا باشم. پیشنهاد دادم اگه ترم بعد لازم شد خوابگاه بگیریم روی هم‌اتاقی شدن با من حساب کنه. هر چند چون کلاسامون تموم میشه نیازی به خوابگاه نیست و الانشم اختیاریه. حتی گفتم اگه خوابگاه با کمبود ظرفیت مواجه نباشه و کسی که واقعاً نیازمنده بی‌اتاق نمونده باشه، می‌تونه ترم بعد اسم منو صوری تو لیست بنویسه و من باشم ولی نباشم و یه اتاقو برای خودش برداره.


به‌ندرت تو نوشته‌هام و حتی موقع حرف زدن، از کلیدواژه‌های «دکتری» و «شریف» استفاده می‌کنم. قبلاً هم اگر استفاده می‌کردم الان کمتر استفاده می‌کنم و چون بار معناییشون سنگینه، به‌نظرم میشه با «مقطع تحصیلی فعلی» و «دانشگاه دورۀ کارشناسی» و «دانشگاه اسبق» همون منظورو رسوند. حتی بسامد کاربرد «فرهنگستان» هم کمتر شده تو نوشته‌های وبلاگم که اینم دلیل خاص خودشو داره. به جای اونم معمولاً می‌گم «محل تحصیل ارشد». در همین راستا، تازه چند روز پیش یکی از دوستان مقطع فعلیم فهمیده شریفی‌ام (بودم) و پیام داده که چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. منم نوشتم قربان شما. داستان هم از اینجا شروع شد که تو اینستا، دوستام یه عکس از دورۀ کارشناسی استوری کردن و نوشتن یه عکس بهش اضافه کن که نشون بده شریفی هستی. از این استوریای زنجیره‌ای بود که یه موضوع واحد داره و هی بهش اضافه میشه. منم یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که به خدای احد و واحد یه اپسیلون هم یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم اضافه کردم و حس افتخار غرورانگیز به دوستان جدید القا شد. تا باشه از این حس‌ها.


تو کانال ناشریف نوشته بود «از حضور پررنگ و مداوم یک سری از آدم‌ها در ادوار مختلف زندگیم حالا فقط یک عکس و اسم در سین استوری‌هام باقی مونده. زندگی همینه گمونم. پر از آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی». من الان با تمام وجودم با گوشت و پوست و استخونم این گزاره رو لمس می‌کنم. از حضور پررنگ و مداوم تا یه اسم در سین استوری‌ها. آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی. دنبال‌کنندگان اینستام بیشتر از صدتاست ولی معمولاً فقط صد نفر می‌بینن پستامو. تصمیم گرفتم اون سی نفری که تا حالا ازشون نه لایکی دیده‌ام نه استاریامو می‌بینن نه کامنتی نه پیامی نه کلامی نه سلامی حذف کنم که دیگه دنبالم نکنن. چون معتقدم دنبال کردن آداب داره. شاید یه روز با وبلاگم هم همین کارو کردم. با رمزی نوشتن و رمزو فقط به یه عده دادن یا در جای دیگری نوشتن و آدرس را به یک عده دادن.


این هفته برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم که از اون ارائه‌های ناخواسته یا استادخواسته بود. هفتۀ بعد هم یه ارائه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۹ دارم و یه ارائه هم تو انفرادی برای استاد شمارۀ ۱۷. این دوتا چون تا حدودی خودخواسته هستن (حداقل موضوعشونو خودم انتخاب کردم) دردش کمتره، ولی به هر حال باید براشون مطلب آماده کنم. بعد از این ارائه‌هام دوتا پست باید بنویسم؛ یکی راجع به ویژند، یکی راجع به فرقِ هست و است. بعد چون این یادداشت‌ها رو قراره بدم یکی از دوستان تو سایتش هم بذاره، وسواس دارم که دقیق و کامل و مستند بنویسمشون و اون بخش کمال‌طلب مغزم رضایت نمی‌ده یه چیزی سرهم کنم تحویل بدم.

 

از بچگی عاشق شکلات و چیزای شکلاتی بودم. انقدر که اگه چارلی سند کارخونۀ شکلات‌سازیشو می‌نداخت پشت قباله‌م حتماً باهاش ازدواج می‌کردم و تا آخر عمرم تو شکلات غلت می‌زدم. ولی امروز حساب کردم دیدم شونزده هیفده سالی می‌شه که شکلات هوبی نخورده‌ام. مزه‌ش کاملاً یادم رفته بود. دقت کردم دیدم نه‌تنها نخورده‌ام بلکه خیلی وقته از نزدیک هم ندیده‌ام و اگر هم دیده‌ام، دقت نکرده‌ام. نه که ترکِ شکلات کرده باشم؛ این ده بیست سال بیشتر به هیس و باراکا و شونیز و فرمند خوردن گذشت و از وقتی هم که شکلات‌ها گرون شدن ترمزِ شکلات‌دوستیمو کشیدم و به‌قدر ضرورت می‌خرم. ظهر داشتم از اسنپ برای خونه کره می‌گرفتم که دیدم سوپرمارکته هوبی هم داره. به پاس ارائۀ خوبی که این هفته داشتم و جان سالم به در بردم برای خودم یه دونه هوبی به‌عنوان جایزه گرفتم که البته اکنون که این پست را به رشتۀ تحریر درمی‌آورم تو شکممه و صدالبته اون پنجاه‌وپنج درصد تخفیفی که خورده بود در این اقدام بی‌تأثیر نبود، وگرنه حالاحالاها دلم نمیومد ده تومن بدم بابت چُس‌مثقال شکلاتی که به‌نظرم هیس از اون خوشمزه‌تره. تازه هیس قیمتشم نصف اینه (و می‌دونم چس‌مثقال مؤدبانه نیست و به‌جاش میشه گفت مقدار اندک، ولی یکی از آرزوهام بود که قبل از مرگم تو یکی از جملاتم به کار ببرمش :دی).


نظرتون راجع به باز یا بسته بودنِ بخش نظراتِ پست‌هایی شبیه این پست که خاطره و روایتِ آنچه گذشته چیه؟ لطفاً چه به‌عنوان کسی که معمولاً نظر می‌ذاره، چه به‌عنوان کسی که نظری نداره ولی نظرات بقیه و پاسخ نویسنده رو دنبال می‌کنه، و چه به‌عنوان کسی که کاری به نظرها نداره و فقط پست‌ها رو می‌خونه جواب این سؤال رو بدید.

۱. باز و بسته بودنش برام فرقی نمی‌کنه و مهم نیست.

۲. باز باشه خوشحال می‌شم.

۳. بسته باشه ناراحت می‌شم.

عدد گزینۀ مورد نظرتون رو بفرستید دارم آمار می‌گیرم (گزینه‌هاتون نشون داده نمی‌شن)

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۴- خورشید

شنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

دیشب با خانواده فیلم خورشید به کارگردانی مجید مجیدی رو دیدم. قبلاً که کرونا نبود و سینماها رونق داشتن، هر چند وقت یه بار با خانواده یا دوستام می‌رفتم سینما. آخرین بیلیت سینمایی هم که گرفته بودم و موند و سوخت برای اسفند ۹۸ بود. فکر می‌کردم قراره برم تهران و سینما رم مثل آش علی‌بابای میدان توحید گنجونده بودم تو برنامه‌م. که کرونا آمد و همۀ فرضیه‌ها ریخت به هم. این دو سال که سینماها تعطیل بود خودمون تو خونه سینمای خانگی درست می‌کردیم. فیلم خوبی بود؛ داستانشو دوست داشتم. و از نویسنده و کارگردان بابت ساخت سه دقیقۀ پایانیش بیشتر ممنونم. قصه‌ش تلخ بود و می‌تونستن قصه رو تو همون دقیقۀ سه دقیقه مونده به آخر تموم کنن و کام بیننده رو تلخ‌تر کنن. تو همون نقطه هم می‌تونست قصه تموم بشه. ولی خوشحالم که این کارو نکردن. من یا فیلم نمی‌بینم یا فیلم درست و درمون که اسکاری، تندیسی، نخل طلایی، سیمرغ بلورینی چیزی گرفته باشه می‌بینم که دیدنش ارزش وقتی که می‌ذارمو داشته باشه. و اثرگذار باشه و شده برای حتی چند دقیقه به فکر کردن وادارم کنه. این از اون فیلما بود. چند ماه پیشم شنای پروانه رو دیدیم. قبل اونم متری شش‌ونیم و مغزهای کوچک زنگ‌زده و عیدم اتفاقی پای تلویزیون نشسته بودم یدو رو دیدم. اونم دوست داشتم. سریالا رم اگه بخوام ببینم صبر می‌کنم تموم بشن و یهو یه جا ببینم. یه قسمت یه قسمت دیدن و منتظر قسمت بعدی موندنو دوست ندارم.

دو سال پیش تو یه مسابقۀ کتاب‌خوانی یه ماه اشتراک فیلمو برنده شدم و هنوز که هنوزه استفاده‌ش نکردم. فیلماشو دوست ندارم. به دلم نمی‌شینه قصه‌هاش. من عمیق دوست دارم. فیلم و سریال عمیق پیشنهاد بدید بهم. داخلی و خارجی فرقی نمی‌کنه؛ مهم اون فکریه که پشت فیلمه. اونه که برام مهمه.

۳۲ نظر ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ ادامۀ این پسته. برای همین از بندِ ۴۲ شروع میشه.

+ این پست‌ها برای اون چهارتا هم‌دانشگاهیم که هم اینستامو دنبال می‌کنن هم اینجا رو تکراریه، ولی پاراگراف آخرش جدیده :)


چهل‌ودو.

سال اول کارشناسی تو یه همچین روزایی تو سالن مطالعۀ خوابگاه داشتم برای امتحان ریاضی می‌خوندم. یه دختر قدبلند با موهای خیلی بلند جزوۀریاضی‌به‌دست اومد سمتم و وقتی دید منم جزوۀ ریاضی جلومه، گفت می‌تونم یه سؤال ریاضی بپرسم؟ هم‌رشته‌ای نبودیم و نمی‌شناختیم همو. ریاضی درس عمومی‌مون بود و همه‌مون باید می‌گذروندیم. سؤالش از بخش‌های آخر بود. از شکل‌های هندسی و پیدا کردن لاندا. اکثر بچه‌ها جزوۀ یکی از هم‌رشته‌ایامو گرفته بودن و کپی کرده بودن. من ولی جزوۀ خودمو داشتم. شیطنت کردم و با اینکه می‌دونستم کپی جزوۀ کی دستشه گفتم جزوۀ کیه این؟ اصلاً خوب توضیح نداده این شکلا رو. بیا از جزوۀ خودم توضیح بدم برات. من راه‌حل اون مسئله رو چند بخش کرده بودم که راحت‌تر بفهممش. پیدا کردن لاندا و حل معادله و آخرشم به این نتیجه می‌رسیدیم که اون شکل، هُذلولیه یا بیضی یا دایره. راه‌حلم رو براش توضیح دادم و متوجه شد و خوشحال و خندان رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و یه چیز دیگه پرسید. و نیم ساعت بعد و بعد. و هر بار کلی عذرخواهی می‌کرد و منم تو دلم می‌گفتم چقدر مؤدبه! بابت سؤال‌هاش اجازه می‌گیره و کلی عذرخواهی می‌کنه. و هر بار هم با جزوۀ خودم توضیح می‌دادم و تأکید می‌کردم جزوه‌ای که دستته خوب توضیح نداده. البته باید اعتراف کنم جزوه‌های اون هم‌رشته‌ایم بی‌نظیر بودن و شوخی می‌کردم. نمی‌دونم اون شب اسمشو پرسیدم یا نه. اصولاً اگر می‌پرسیدم هم یادم نمی‌موند. چند ماه بعد اومد اتاقمون. همون دختر قدبلند با موهای خیلی بلند. تعجب کردم. بعد دیدم با هم‌اتاقیم کار داره نه با من. باهم هم‌رشته‌ای بودن. یه شبم موند پیشمون. تو همین برخوردهای گاه‌به‌گاهمون بود که فهمیدم ژاپنی بلده. اون موقع تو فاز زبان و زبان‌شناسی نبودم، ولی دوست داشتم از بقیۀ زبان‌ها هم سر دربیارم. تا فهمیدم ژاپنی بلده، جزوۀ مدارمنطقی‌ای که دستم بودو گرفتم سمتش و گفتم همین‌جا برام حروف الفبای ژاپنی رو بنویس. بعد ازش خواستم اسممو بنویسه و چند تا جمله به خط و زبان ژاپنی. این عکس، عکس همون روز و همون جزوه‌ست. اون روز روی نیمکت جلوی بلوک ۸، چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم. راجع به خودمون و درس و دانشگاه و یهو فهمیدیم اِ هردومون تُرکیم!. چون هم‌رشته‌ای نبودیم، به‌مرور زمان هر چی درسامون تخصصی‌تر و دانشکده‌ای‌تر شد کمتر همو دیدیم و دیگه از یه جایی به بعد هم کلاً ندیدیم. تو این چند سال خبری ازش نداشتم، تا اینکه امروز دیدم یه پیج آموزشی زده و داره ژاپنی درس می‌ده. اومدم بگم که اگه به یاد گرفتن زبان ژاپنی علاقه یا نیاز دارید لیلا معلم خوبیه. (صفحۀ اینستاگرام لیلا: reira.sensei)



چهل‌وسه.

اون روز که برای مقالۀ درس نظریه‌های واج‌شناسی داشتم داده جمع می‌کردم که شیوۀ تولید «ر» در ترکی رو بررسی کنم، متوجه شدم که هیچ کدوم از کلمات ترکیِ دارای «ر» که جمع کردم با «ر» شروع نمی‌شن. بیست‌سی‌تا فرهنگ لغت مختلف ترکی رو بررسی کردم و دیدم کلمه‌ای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. مدخل «ر» در همۀ این فرهنگ‌ها وام‌واژه بود و کلماتش دخیل از زبان فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیق، با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد کرده بودم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه افتاده بودم که با «ر» شروع می‌شن و در زبان ترکی، روستایی‌ها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و یه کم قدیمی‌ترها موقع تلفظشون یه ای اولش می‌ذارن. و بالاخره کاشف به عمل آوردم که اسم این پدیده پیش‌هِشت هست. میان‌هِشت و پس‌هِشت هم داریم. واکه‌افزایی و درج واکه‌ای هم می‌گن. ولی دلیلشو نفهمیدم.

یکی از دوستان که یادش بود که من با این «ر» آغازی درگیرم، دیروز این مقالۀ تازه‌ازتنوردرآمدۀ دکتر علی‌اشرف صادقی عزیز رو برام فرستاد و وقتی نتیجه‌ای که گرفته بودم رو تو مقالۀ ایشون هم دیدم بسی ذوق کردم. البته هنوز دلیلشو نفهمیدم. شایدم دلیل خاصی نداشته باشه.

تصویر، از مقالۀ «ریشه‌شناسی ده نام جغرافیایی مربوط به آذربایجان» از دکتر علی‌اشرف صادقی هست که در توضیح یکی از ریشه‌های محتمل نام «ارومیه» به این موضوع اشاره شده. مقاله تو مجلۀ گزارش میراث، شمارۀ ٨٨ـ٨٩، پاییز و زمستان ١٣٩٨ چاپ شده (تاریخ انتشار: پاییز ١۴٠٠)، صفحه‌های ١۴ـ٢٢.



چهل‌وچهار.

پارسال یه درسی با یکی از استادها داشتیم که یه بار سر قضیهٔ غیرحضوری بودن دانشگاه گِله کرد که در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه (منظورشون فیزیک و شیمی و رشته‌های عملی و آزمایشگاهی بود) که در طول دورۀ کرونا درِ آزمایشگاه‌هاشون همیشه بازه و دانشجوها مشغول کار و تحقیقن. استادمون به استاد اونا به‌خاطرِ داشتن چنین دانشجوهایی غبطه خورده بودن و این روحیه رو باعث موفقیت و سربلندی خود دانشجو می‌دونستن.

اما به‌نظر من، اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه، پس اون دانشجو جدی و کوشا هست و موفق می‌شه و ما نه، مقایسهٔ درستی نبود و قیاس مع‌الفارق بود. خیلیاتون دوستان دورهٔ کارشناسی من هستید و دیده بودید که گاهی تا دیروقت دانشگاه بودیم. چون که رشته‌مون ایجاب می‌کرد دانشگاه باشیم. می‌موندم و از ابزارها و امکانات آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که الان رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه.

غرض از این پست و این عکس اینکه، امروز صبح کوهی از مانتو و شال و روسری ریخته بودم روی تختم و یکی‌یکی داشتم اتوشون می‌کردم؛ که این سؤال برام ایجاد شد که من دارم اتو می‌کنم، یا اتو می‌کشم یا اتو می‌زنم. حین کار به تفاوت‌های معنایی فعلِ مرکبِ اتو کردن/ کشیدن/ زدن فکر می‌کردم و اینکه کِی و کجا کدوم همکرد رو بیشتر می‌گیم (به کردن و کشیدن و زدن می‌گن همکرد). فرضیه‌سازی می‌کردم و همین‌جوری که لباس‌های اتوشده رو به کمدم برمی‌گردوندم فرضیه‌هامو رد یا تأیید می‌کردم. مثلاً یکی از فرضیه‌هام این بود که اگر حجم لباس‌ها کم باشه و زمان انجام کار کوتاه باشه از زدن استفاده می‌کنیم و اگر طول بکشه از کشیدن. بعد داشتم کاربرد این فعلو در ترکی بررسی می‌کردم که اونجا هم از زدن (اتو + وور + ماخ) و کشیدن (اتو + چَه + ماخ) استفاده می‌شه، ولی کردن رو در اتو کردن یه‌جوری تلفظ می‌کنیم که متوجه نمی‌شم پسوند فعل‌سازه یا همون همکردِ کردنه که این‌جوری تلفظ میشه (اتو + لَ + ماخ یا اتو + اِلَ + ماخ).

اخیراً هم موقع خرید آنچنان تو بحر اسامی کالاها غرق می‌شم و به چشم داده‌های رساله بهشون نگاه می‌کنم که یادم می‌ره رفته بودم چی بخرم و با حالتِ از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود از مغازه‌ها میام بیرون و می‌رم تو افق محو می‌شم 😂😅

کامنت حمیده برای پست اتو: نسرین تو که اینکاره‌ای اینو به من بگو اگه یه چیزی قراره کارش "قاچ" کردن باشه چرا اسمش قاچو نیست و چاقوعه؟ چاقو باید چاق کنه نه قاچ.

پاسخ من: تا حالا از این زاویه به چاقو نگاه نکرده بودم :دی. ببین این استدلالی که در جواب سؤالت می‌خوام ارائه بدم رو از جایی نخوندم و اعتباری بهش نیست و الان یهو بهم وحی شد، ولی فکر کنم چیزی که می‌گم درسته: ق جزو حروف فارسی نیست و اگر کلمه‌ای ق داشت یا اصالتش فارسی نیست و به احتمال زیاد ترکیه یا اینکه کلمه فارسیه و اون ق یه چیز دیگه بوده و به ق تبدیل شده. الان اینجا به‌نظرم چاقو، چاکو بوده و برای چاک دادن به‌کار می‌رفته و به‌مرور زمان چاقو شده. پس چاقو میشه اسم ابزار برای چاک دادن. قاچ هم قطعاً ترکی هست و به‌معنی شکاف و برشه. و از اونجایی که ترکی و فارسی از یه خانوادهٔ زبانی نیستن، نمی‌تونیم بگیم قاچ و چاک هم‌ریشه هستن و ربطی به هم دارن. و به‌عنوان نکتهٔ پایانی: فارسی و انگلیسی از یه خانواده هستن و اگر تو این زبان‌ها دوتا کلمه شبیه هم و هم‌معنی بودن می‌تونیم بگیم اون کلمات از یه ریشه‌ان (مثل کلمهٔ پدر و مادر و برادر)، ولی ترکی و فارسی ریشهٔ مشترک ندارن و شباهت چاک و قاچ به‌نظرم اتفاقی بوده.



نکته‌ای که به شما می‌گم و تو اینستا ننوشتم: اوایل دهۀ نود که سال‌های اول خوابگاهی شدن من بود، بابا رفت سفر و پرسید چی برات سوغاتی بیارم. گفتم یه فلاسک کوچیک و یه اتو لازم دارم. تا وقتی خوابگاه بودم اتوی سوغاتی بابا رو استفاده می‌کردم و بعد از تموم شدن دورۀ ارشد وقتی برگشتم خونه، گذاشتمش تو اتاقم که دیگه هی نرم اتوی مامانو بردارم. به‌مرور زمان مامان عاشق اتوی من شد و قرار شد تا موقعی که دکتری قبول شم و برگردم خوابگاه اتوهامونو عوض کنیم. این اتوی سفید اتوی مامانه که الان مال من شده و اینم اتوی منه که دست مامانمه و پسش نمی‌ده :))

پ.ن۱: بعضی از پست‌های اینستاگرامم رو همون موقع که اونجا می‌ذارم اینجا هم با شما به اشتراک می‌ذارم. ولی بعضیا رو نگه‌می‌دارم که بعداً سر فرصت و موقعیت مناسب تو وبلاگم بذارم و بعضیا رم قرار نیست هیچ وقت تو وبلاگم منتشر کنم چون که به هر حال بعضی از محتواها، اطلاعات شخصی دارن و نمی‌تونم اینجا بذارم.

پ.ن۲: من یه شعار دارم و اونم اینه که تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمی‌تونی خودت باشی. در همین راستا چون استادهام و هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌هایی که ظاهراً منو می‌شناسن اما منِ واقعی رو نمی‌شناسن جزو دنبال‌کنندگان اینستام هستن، محتوای مطالب اونجا زیاد خودمانی نیست. و چون با افرادی که این محتواها رو می‌خونن رودروایستی دارم، نمی‌تونم احساسات واقعیم رو بروز بدم و باهاشون به اشتراک بذارم. لذا، این پست‌ها در مقایسه با پست‌های وبلاگم به‌لحاظ احساسی سانسورشده‌ترن. اینجا چون شماها ناشناس‌اید و منم براتون تاحدودی ناشناسم، راحت‌تر خودم رو توضیح می‌دم. اصلاً یه دلیل اینکه همیشه سعی می‌کنم فاصله‌مو باهاتون حفظ کنم اینه که هر چی بهم نزدیک‌تر بشید دورتر می‌شید! 

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۶- یکتاپرستی

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ب.ظ

تو این پست قراره موضوع رساله‌مو بریزم تو خریدهای سوپرمارکتی خاله‌ها و عمه‌ها و همین‌جوری که دارم ماست و قیمه رو باهم مخلوط می‌کنم یه فلاش‌بک بزنم به روز پدر پارسال و خریدای اون روزم با پریسا بعد از دفاع ارشدش و گشتن دنبال سررسید جغد و صحبت‌هامون راجع به سخت‌گیری در انتخاب، از سررسید گرفته تا رشته و همسر. موضوع اصلی و درون‌مایۀ پست، انتخاب کردنه. البته من هیچ وقت پستامو این‌جوری شروع نمی‌کنم که همون ابتدای عرایضم بگم قراره راجع به چی حرف بزنم ولی این سری چون حس کردم ممکنه موقع خوندن سردرگم بشید که چی می‌خوام بگم و فکر کنید دارم پراکنده‌گویی می‌کنم گفتم همین اول کار چکیده و کلیدواژه‌ها رو بگم خدمتتون بعد برم رو منبر و ماست و قیمه رو هم بزنم تا ببینیم به چه نتیجه‌ای می‌رسیم و چه ربطی به عنوان پست داره.

تجربۀ خرید اینترنتی رو خیلی ساله دارم ولی از اردیبهشت امسال خریدهای سوپرمارکتی خونه رو هم اینترنتی انجام می‌دم و چند وقتی هم هست که علاوه بر خریدای خودمون، خریدهای خاله‌ها و عمه‌ها هم با منه. چیزایی که لازم دارنو می‌گن و من سفارش می‌دم و پیک می‌بره در خونه‌شون. بعضی چیزارم فقط سوپرمارکتای سمت ما داره و آدرس اونا رو قبول نمی‌کنه. این‌جور مواقع سفارشا میاد خونۀ ما و بعداً یا خودم می‌برم براشون یا خودشون میان می‌برن. اون موقع که تهران بودم هم وقتایی که می‌رفتم خونۀ اقوام، زنگ می‌زدم و لیست خریدشونو می‌گرفتم که سر راه چیزایی که لازم دارنو بگیرم. یادمه دخترخاله همیشه تأکید می‌کرد که دوغی که براشون می‌گیرم عالیس باشه و چیز دیگه‌ای نباشه. عمه‌ها فقط خامۀ پگاه دوست دارن، خاله‌ها فقط کرۀ شکلّی و ماکارونی مانا و پودر لباسشویی پرسیل و مامان هم فقط رب سانیا. برندهای دیگه هر چقدر هم تخفیف داشته باشن یا بهتر باشن قبول نمی‌کنن، چون که براشون این‌ها بهترین هستن و اگر این‌ها موجود نباشن صبر می‌کنن که موجود بشن و چیز دیگه‌ای رو جایگزین نمی‌کنن. من ولی معقدم همه‌شون مثل همن و مغزم تفاوتی قائل نمیشه بینشون. همین پریروز بود که خاله سپرده بود ماکارونی بگیرم. زنگ زدم گفتم قیمت مانا دو برابر شده و بیا برای یه بارم که شده برندهای دیگه رو امتحان کن. کلی از رشد و زر و تک تعریف کردم و گفتم ما از همه‌شون می‌گیریم و فرقی ندارن. تا بالاخره رضایت داد این سری تک بگیرم، ولی حتماً باید قطرش 1.2 باشه. البته تک‌ماکارون هم گرون شده بود، ولی نه دو برابر. و نکتۀ جالب اینجا بود که من تا قبل از خرید کردن برای خاله، به قطر ماکارونی‌ها دقت نمی‌کردم و نمی‌دونستم فرق دارن. البته موقع خوردن متوجه می‌شدیم نازک‌تر یا کلفت‌تر از قبل هستن ولی برامون مهم نبود. حالا این فرق نداشتن، در انتخاب رشته و دانشگاه و موضوع ارائه و رساله هم نمود داشت که اگه نداشت تو کنکورِ ارشد چهارتا رشتۀ مختلف شرکت نمی‌کردم که رتبه‌م تو هر کدوم بهتر شد برم اون رشته و موقع انتخاب موضوع ارائه به هم‌کلاسیام نمی‌گفتم شما موضوعتونو انتخاب کنید، هر چی تهش موند مال من.

وقتی برای رساله یا پایان‌نامۀ دکتری، برندها (پیش‌تر پستی راجع به معادل فارسی برند نوشته‌ام. ویژند و نمانام و نام و نشان تجاری هم می‌گن بهش ولی هنوز هیچ کدوم از این معادل‌ها برام جا نیافتاده و فعلاً برند می‌گم) رو انتخاب کردم (البته برای چندتا موضوع دیگه هم پروپوزال نوشته بودم و فرقی نمی‌کرد برام که استادم از کدومشون خوشش بیاد)، گفتم که تمرکزم قراره روی بخش زبان‌شناختی این واژه‌ها باشه نه رفتار مصرف‌کنندگان کالاها. وقتی رفتم سراغ پیشینۀ پژوهش، 99.99 درصد مقاله‌ها رو استادها و دانشجوهای مدیریت و بازرگانی نوشته بودن و تعداد کارهای زبان‌شناسی بسیار اندک بود. یکی از چیزهای جالبی که تو مقاله‌های مرتبط بهشون برخورد کردم تعصب روی برندهای خاص بود. رفتاری که در اطرافیانم مشاهده می‌کردم و برای منی که بخش تعصبی مغزم خاموشه عجیب بود. ینی من نه اونایی که تأکید می‌کردن فقط فلان واکنسو می‌زنیمو درک می‌کردم و می‌کنم نه اونایی که می‌گفتن وای نه عمراً فلان واکسن رو نمی‌زنیم. همین که همه‌شون تأیید شده‌اند و اثربخشی دارن کافیه. حالا عارضه یا اثربخشی‌شون دو درصد کمتر و بیشتر فرقی نمی‌کنه برام. حالا هر چقدر هم خاله بگه ماکارونیای مانا خوش‌رنگ‌تره و کرۀ شکلّی چرب‌تره و بیسکویت جوین خوش‌طعم‌تر و پرسیل پاک‌کننده‌تره و عمه بگه خامه‌های پگاه سفت‌تره و ماست دومینو خوشمزه‌تره، برای من فرقی نمی‌کنه؛ من همه‌شونو یه‌جور می‌بینم و کاری به اسمش ندارم. بعد وقتی تو این مقاله‌ها می‌بینم جماعتی متخصص چقدر روی اسم و برچسب و شکل و شمایل کالا کار می‌کنن خجالت می‌کشم از اینکه وقعی به این متغیرها نمی‌نهم.

زمستون پارسال پریسا داشت دفاع می‌کرد. دفاعش مجازی بود. همسرش سر کار بود و بچه رو هم گذاشته بود خونۀ مادرش. رفتم پیشش که اگه کمک فنی و غیرفنی لازم داشت تنها نباشه. بعد از دفاع، یه سر رفتیم بیرون که هم من برای خودم سررسید و برای تولد بابا و روز پدر کادو بگیرم، هم اون برای همسر و پدرش کادوی روز مرد بگیره. خونه‌شون نزدیک مراکز خرید بود. از کوچه‌شون که اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم، من اولین مغازۀ لباس مردونه فروشی رو که دیدم وارد شدم و یه پیراهن و یه کمربند انتخاب کردم و داشتم می‌خریدمشون که پریسا دستمو کشید و برد بیرون که تو چرا انقدر هولی! چهارتا مغازۀ دیگه رم ببین، از چند جا قیمت بگیر، مقایسه کن، بعد. قیافۀ من اون لحظه این‌جوری بود که خب اینا که همه‌شون شبیه همه؛ چی رو مقایسه کنم. دو دیقه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد و دوباره چند مغازه بعدتر و تا یک ساعت بعد که من عزمم رو جزم می‌کردم که قال قضیه رو بکنم که پریسا می‌گفت یه کم دیگه هم بگردیم. تا اینکه ایشون منو برد جایی که همیشه از اونجا برای برادر و پدر و همسرش کمربند می‌گیره. حالا از اونجایی که من اونجا هم همۀ کمربندا رو یه‌جور می‌دیدم، صبر کردم اون انتخاب کنه و گفتم یکی هم از همینایی که اون گرفت بده به من. در پایان بالاخره من پیراهنه رو خریدم و پریسا گفت پیراهن‌ها نیاز به بررسی بیشتری دارن. ینی تا برگردیم خونه فقط خندیدیم به این روش خرید کردنمون. ینی من فقط کارکرد اون مقوله برای رفع نیازم برام مهم بود و دیگه اینکه از کجا بخرم و از کی بخرم و اسمش چی باشه مهم نبود. حالا وسط خیابون این سؤال برای پریسا پیش اومده بود که منی که قصد ازدواج دارم، اصولاً باید همۀ خواستگارها رو یه‌شکل ببینم و فرقی برام نداشته باشن و قضیه رو سخت نگیرم. پس چرا تا حالا ازدواج نکردم؟

 دفاع پریسا اوایل بهمن بود و اون موقع هنوز تقویم و سررسیدهای سال جدید چاپ نشده بود. اون روز از هر مغازه‌ای پرسیدیم گفتن هنوز نیاوردیم. سه چهار هفته بعد، اسفندماه دوباره رفتم دیدن پریسا. این دفعه می‌خواست بره دانشگاه برای کارهای فارغ‌التحصیلی. همسرش سر کار بود و بچه رو گذاشته بود پیش مامانش. راه افتادیم سمت دانشگاهش و قرار شد تو مسیر رفت و برگشت سررسید هم بگیریم. بهش گفته بودم دنبال سررسیدی‌ام که ترجیحاً روش عکس جغد باشه و ترجیحاً برندهای سیب، اردیبهشت، یا پاپکو باشه. قبلاً از اینا گرفته بودم و جنس کاغذ و اندازه و طرحاشونو دوست داشتم. حالا برندش خیلی هم مهم نبود، مهم این بود که به دلم بشینه و باهاش ارتباط قلبی برقرار کنم. گفت باشه و راه افتادیم. تک‌تک مغازه‌های نوشت‌افزارفروشی و هر جایی که احتمال می‌دادیم تقویم و سررسید داشته باشه رو سر زدیم و رفتنی از یه مسیر رفتیم و برگشتنی از یه مسیر دیگه که مغازه‌ای از قلم نیافته. نبود. چیزی که به دلم بشینه نبود. دیگه خودمم خسته شده بودم. پیاده از صبح تا بعدازظهر همۀ شهرو زیرورو کرده بودیم و این بار پریسا بود که همۀ تقویم‌ها رو به یک شکل می‌دید و می‌گفت اینا که همه‌شون شبیه همن؛ چه فرقی دارن که انتخاب نمی‌کنی. البته که من دنبال برند خاصی نبودم. دنبال تقویمی بودم که کوچیک باشه و جای زیادی رو اشغال نکنه، برای هر روزش صفحۀ مجزا داشته باشه، و عکس جغد یا یه طرح خاص روش باشه. نزدیکیای خونه‌شون، بعضی از مغازه‌ها رو برای بار دوم داشتیم بررسی می‌کردیم. من ناامید از یافتن بودم. هردومون خسته و گشنه بودیم. با استیصال ندای نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد سر داده بودم و با بی‌رمقی طرح‌های برند «قدیما» رو نگاه می‌کردم و خودمو قانع می‌کردم که طرح انارش هم قشنگه، طرح مهندسی هم بد نیست، که ناگهان چشمام برق زد و پریسا رو صدا زدم که بیا، پیدا کردم. این زیر بود و ندیده بودیمش. عکس جغد بنفش‌رنگ بامزه‌ای روش بود. انگار دنیا رو بهم داده بودن. پولشو پریسا حساب کرد که هدیه‌ای باشه به‌عنوان تشکر بابت کمک به کارهای پایان‌نامه و دفاعش. صفحۀ آخرشم دو خط یادگاری برام نوشت و بعدشم گفت حالا می‌فهمم چرا تا حالا ازدواج نکردی :| 

منم تو یکی از صفحات همین تقویم این بیت شعرو از فاضل نظری نوشتم: 

نمی‌آید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی،

به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را



+ تو عمر وبلاگ‌نویسیم این همه خاطرۀ پراکنده رو با یه عنوان به هم ربط نداده بودم. مرزهای انسجام رو دارم درمی‌نوردم!

۱۶ آبان ۰۰ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۳- پیامک‌ها

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۰۰ ب.ظ
این اپلیکیشن 724، هر موقع باهاش قبض می‌دم، موقع فرستادن کد رهگیریِ پرداخت موفق، تو خط آخر پیامش می‌نویسه خبرهای خوبی در راه است و هر بار منو می‌بره تو هپروت که مثلاً چه خبری؟


اول این جملۀ فارسیِ بیا باهم آشنا بشیم رو خوندم و در بُهت و حیرت فرورفتم و داشت این سؤال در ذهنم شکل می‌گرفت که کی جرئت کرده با من آشنا بشه و پیام هم بده و درخواست آشنایی بکنه و اصلاً مگه خودش خواهر و مادر نداره که بعد شمارۀ بالای پیام رو خوندم و فهمیدم فرستنده شخص حقیقی نیست و از بهت و حیرت و ابهام درومدم. بعد لینک پایین پیامو خوندم و بروبابا همه رو برق ۲۲۰ ولتِ پنجاه هرتز می‌گیره ما رو چراغ نفتی گویان پیامه رو پاک کردم.


حالا بعد از اینکه با بانی‌مد آشنا شدم، رفتم چند تیکه لباس بچگونه برای بچه‌هام بردارم و با این پیام مواجه شدم: 


بله دخترم، از همین الان این نوید رو بهت می‌دم که مامانِ بسیار خوش‌سلیقه‌ای داری که البته امیدوارم در انتخاب باباتم همین‌قدر خوش‌سلیقه عمل کنم :| بین بچه‌هامم فرق نمی‌ذارم به این صورت که:


همراه اول سیم‌کارت اصلیمه و همه همین شماره رو دارن. ایرانسلم برای اینترنته و کسی نداره شماره‌شو. این دومی رو وقتی داشتم گوشی می‌خریدم روی گوشی دادن و همچنان معتقدم خدا یکی سیم‌کارت هم یکی. بعد حالا این وزارت بهداشت برای یکی از سیم‌کارتا شستو با صاد نوشته برای یکی با سین. فکر کنم اولی رو که فرستاده، فهمیده اشتباه نوشته و دومی رو درست کرده. دومی چند روز بعد از اولیه.


دختر هشت‌سالۀ همسایۀ یکی از اقوام هستن ایشون. کلافه‌م کرده با سؤالای زبانش. پدر و مادر عزیز، وقتی بچه رو کلاس زبان ثبت‌نام می‌کنید، این وظیفۀ معلمشه که به سؤالات اون بچه جواب بده و اشکالاتشو رفع و رجوع کنه. چون که بابت این کار پول گرفته ازتون. دم به دیقه مصدع اوقات بقیه نشید :| نامهربون نشدم. هنوزم مهربونم. ولی خب هر مهربونی‌ای یه حد و مرزی داره. شش‌ونیم پیام میده که فلان چیز چی میشه و وقتی می‌گم الان فرصتشو ندارم شب می‌گم میگه آخه هفت کلاس دارم. خب زودتر می‌نوشتی مشقاتو! ضمن اینکه با این روشِ آموزش زبان هم به‌شدت مخالفم و همچنان معتقدم رفع اشکال وظیفهٔ معلمه نه بقیه.


اینم جالبه: دو سال پیش همین موقع‌ها بود که یه هفته اینترنت کل ایران قطع شد. من اون موقع بسته داشتم و یه کم از بسته‌م مونده بود و نتونستم ازش استفاده کنم و مهلتش تو این یه هفته تموم شد. چند روز بعد که نت وصل شد این پیامو دریافت کردم:


واقعاً هم برگردونده بود اون سه مگابایتو. سه هم نه دقیقاً، دو ممیز هفتادوپنج صدم مگابایت!

۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۲- مخصوص نبود

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۵۶ ق.ظ

با گوشی مامان ولی با نام کاربری بابا برای شام کوبیدۀ مخصوص سفارش دادم و بعد با گوشی خودم و با نام کاربری خودم یه دونه مایع لباسشویی هم از سوپرمارکت اسنپ گرفتم. وقتی سفارشا رو آوردن، پیام اومد که نظرتونو با ما و سایر مشتریان به اشتراک بذارید. کوبیدهه (این «ه» نشانۀ معرفه است؛ مثل دختره، پسره. یعنی الان هم من هم شما می‌دونیم که داریم در مورد کوبیدۀ سطر اول پست صحبت می‌کنیم) نه‌تنها مخصوص نبود بلکه معمولیِ متمایل به کوبیده‌های سلف دانشگاه هم بود. گوشیمو برداشتم و به نشانۀ اعتراض فقط یه ستاره بهش دادم و نوشتم طعم و کیفیت و ظاهرش معمولی بود. برخلاف اسمش طعم مخصوصی نداشت. ثبت که کردم، یهو یادم افتاد اون چیزی که با گوشی خودم سفارش داده بودم مایع لباسشویی بود. بعد همین‌جوری که قاه‌قاه و هرهر و غش‌غش به نظری که پای مایع لباسشویی ثبت شده بود می‌خندیدم دنبال بخش ویرایش می‌گشتم و قیافۀ مسئول اسنپ و سایر مشتریان اون سوپر مارکت رو تصور می‌کردم که با پدیده‌ای مواجه شدن که مایع لباسشویی می‌خوره و از طعمش ناراضیه و میگه طعمش مخصوص نبود. کلی دنبال بخش ویرایش نظرات گشتم و پس از کندوکاو بسیار و جست‌وجوی فراوان (البته خنده هم امون نمی‌داد درست بگردم) بالاخره تونستم قسمت نظرات رو از بخش پروفایل پیدا کنم. جمله‌مو ویرایش کردم و نوشتم از خریدم راضی بودم و ممنون. ولی تعداد ستاره‌ها رو نتونستم ویرایش کنم و همون یه دونه موند. 

جدیداً حواس‌پرت شدم؟ خیر آقا خیر. من از اول همین‌جوری بودم. به‌عنوان مثال:

+ گذاشتنِ ساعت در جعبۀ بیسکویت و سپس در یخچال

+ گذاشتن تخم‌مرغ در همان جعبۀ مذکور و بردن جعبه به محل کار

+ و حتی اتو زدن/ کردن/ کشیدنِ لباس با اتوی خاموش

مورد داشتیم به جای هندسه، گسسته خوندم و رفتم دیدم امتحان هندسه داریم (یا شایدم برعکس، به جای گسسته، هندسه خوندم).

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۱- تُنسی کأنَّک لَم تَکُن

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ب.ظ

امروز صبح وسط کلاسم زنگ درو زدن. چند روز پیش یه چیزایی از دیجی‌کالا سفارش داده بودم. پستچی اونا رو آورده بود. هول‌هولکی بسته رو ازش گرفتم و برگشتم سر کلاس!. همین‌جوری که هندزفری تو گوشم بود و گوشی تو دستم، جعبه رو باز کردم و خالی کردم رو میز آشپزخونه و آوردمش تو اتاقم. تو خونه‌مون صاحب جعبه‌های خالی دیجی‌کالا منم. از قبل چهارتاشو تصاحب کرده بودم و حالا نوبت پنجمی بود که مال من بشه. استدلالم هم اینه که ابعاد جعبه‌ها منطبق با ابعاد کمد منه، پس مال منه. تو جعبه‌ها خرت‌وپرتامو می‌ذارم. یادگاریا، کادوهای تولدم، سوغاتیا، و هدیه‌های بی‌مناسبتی که از دوستام گرفتم. پشت این چهارتا کارتن دیجی‌کالا، پنج شش‌تا جعبۀ پیراهن مردونه هم هست و چندتا جعبۀ شیرینی که تو اونا هم خرت‌وپرتامو گذاشتم. منتظر این کارتن جدید بودم که دوتا از جعبه‌های پشتی رو بریزم تو این و دارایی‌هامو یکدست‌تر کنم. موقع جابه‌جا کردن جعبه‌ها گفتم حالا که تا اینجا اومدم، یه دور محتوای بقیۀ جعبه‌ها رم مرور کنم ببینم چی به چیه. تجدید خاطره هم میشه. هم فاله هم تماشا. همه رو ریختم کف اتاقم و شروع کردم به مرور. نتیجه، جالب نبود. بیشتر یادگاریا رو یادم رفته بود کِی از کی گرفتم. هیچ تاریخ و اسم و نشونی هم روشون نبود. یه سری لیوان ذرت مکزیکی بینشون بود که روشون اسم و امضا و تاریخ و موقعیت جغرافیایی ثبت شده بود ولی یه چندتا نی و ظرف و قاشق یه‌بارمصرف هم بود که بدون تاریخ و بدون امضا بودن و یادم نمیومد با کی کجا چی خوردم که بخشی از خاطره‌شو نگه‌داشتم. خاطره‌ای که حالا از خاطرم رفته. کلی عروسک و جاکلیدی که یادم نمیومد از کجا اومدن. کلی نوشت‌افزار، کلی چیزمیز جغدی، کلی ماگ!. چی به سر حافظه‌م اومده واقعاً؟ یه ایمیل هم ابتدای یه دفترچه بود که شبیه خط من نبود. اگر هم بود یادم نبود چنین خطی داشته باشم. هر چی فکر کردم که ایمیلِ کیه یادم نیومد. تو ایمیل‌ها جست‌وجو کردم و به چنین کسی نه ایمیلی فرستاده بودم نه ازش ایمیلی دریافت کرده بودم. اولش نام خانوادگی بود و بعدشم عدد 63. مثلاً رضایی63 @ فلان دات کام. نه رضایی رو به خاطر می‌آوردم نه کسی که متولد ۶۳ باشه و در دایرۀ روابطم باشه. کلی فکر کردم و آخر سر اومدم ایمیله رو گوگل کردم و حدس بزنید چی شد؟ ایمیل استاد زبان ترم اول کارشناسیم بود. صد سال هم فکر می‌کردم اسمش یادم نمیومد و مرسی از گوگل. این وسط دلم برای کلی شکلات خوشگل و خوشمزه سوخت که تاریخ انقضاشون گذشته بود و مثل یه تیکه سنگ شده بودن. فقط دوسه‌تا از این شکلاتا رو یادم بود که برای کِی هست و از کی گرفتم و چرا نگهشون داشتم. بقیه هیچ خاطره‌ای رو برام تداعی نمی‌کردن و در حد و اندازۀ یه شکلات فاسد بودن برام. فراموش شدن و فراموش کردن هر دو به یک اندازه سخت و دردناکن. نکنه یه روز محتویات هیچ کدوم از این کارتنا هیچ کس و هیچ جا و هیچ چیزی رو برام تداعی نکنن؟

عنوان: فراموش خواهی شد؛ چنان‌که هرگز نبوده‌ای

شنیدنی: شکلات، مازیار مقدم


۱۰ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۷- تولّدانه

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

به‌مناسبت پنج‌هزارروزه شدنِ عمر وبلاگ‌نویسیم و به‌مناسبتِ ولادت حضرت محمد (ص) و امام صادق (ع) و نیز به‌مناسبت سایر تولدها و مناسبت‌های یکم آبان، با یه پست شیرین و کیکی در خدمتتون هستم.

کیک اول، کیکی که روش ۵۵ نوشتم و تأکید هم داشتم عدد فارسی باشه برای تولد باباست. شمع نداشتیم، روی مقوا نوشتم ۵۵ و با ماژیک رنگش کردم. اسفند پارسال، چند روز قبل یا بعد از روز پدر بود. اون روز در کنار کادوی تولد و روز پدر، شصت گیگ اینترنت دانشجوییمم به پدر اهدا کردم!. سیم‌کارته رو قشنگ کادوپیچ کرده بودم و دوتا قلب هم روش زده بودم و تولدت مبارک هم نوشته بودم حتی.

کیک دومی که روش ۲۵ نوشته شده کیک تولد اخوی هست. اسفند پارسال. شمع 2 رو داشتم ولی نیاز به ترمیم داشت. پنج رو هم دستی نوشتم، چون که همچنان شمع نداشتیم. ازش پرسیده بودم چی بگیرم و این دوتا کتابو خواسته بود.

کیک سوم کیک تولد خودمه. ۲۶ اردیبهشت نه ها، اون تولدم چون مصادف با ابتلامون به کرونا بود وقعی بهش ننهادیم. اینو ۴ تیر گرفتیم. مصادف با تولد قمریم بود و کلی ذوق داشتم که چهارِ چهاره!. همچنان چون شمع نداشتیم (به‌خاطر کرونا قصد فوت کردنشم نداشتیم البته) این بار با مقوای براقِ رویِ ظرفای یه‌بارمصرفِ آلومینیومی نوشتم ۱۴۰۰ و ۴ و ۴ و ۲۹. البته اگه قمری حساب می‌کردیم سنّم می‌شد ۳۰ ولی من نوشتم ۲۹ که با تولد شمسی سال بعد اشتباه نگیریم. موقعیت جغرافیاییمون هم باغچه‌ست. همون‌جا که مأمور نمیاد کنتور برقشو بنویسه و کابل دوربینشو اشتباهی قطع کردیم. این عکسو مامانم گذاشته بود برای استوریش و زیرش نوشته بود دخترم! تولدت مبارک. البته بعد از منادا علامت تعجب نمی‌ذارن و درستش اینه بنویسیم دخترم، تولدت مبارک. از این عکس آنچنان استقبالی به عمل اومد که انتخابش کردم برای پروفایل‌های شبکه‌های اجتماعیم. لازم به ذکر است مامان وقتی عکسو استوری کرده بود به عکسای روی دیوارِ پشت سرم دقت نکرده بود که حجاب ندارم تو اون عکسا!، ولی من دقت کردم و برای شما سانسور کردم دیوارو.



واکنش هم‌اتاقی شمارۀ ۳ برای عکس پروفایل مذکور:


این شیرینی بدون مناسبته. وقتی داشتم زردهٔ تخم‌مرغ رو از سفیده جدا می‌کردم یکی از اقوام زنگ زد و گفت براش بلیت بگیرم. اون کارتای بانکی برای خرید بلیتن.



رولت خامه‌ای برای ده روز پیشه. همون رولتی که راجع به خامه‌ش با تسنیم صحبت می‌کردم. طرز تهیه‌شو تو گروه فامیل گذاشته بودم؛ گفتم اینجا هم بذارم. چای آخرِ کار هم برای باباست.


۱۵ نظر ۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۴- دندان‌شکن

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۸ ب.ظ

نیمی از بیست‌وچهار ساعت گذشته با درد دندان‌های ناحیۀ فوقانی و تحتانی سمت چپ دهنم گذشت. یه‌جوری هم همه‌شون باهم درد می‌کردن که معلوم نشه تقصیر کدومشونه. چند ماه بیشترم از آخرین چکاپ دندونام نمی‌گذشت و سری آخری که رفته بودم دکتر گفته بود همه چی ظاهراً خوبه و فقط یه عکس بگیر که باطنشم بررسی کنم. مسائل مختلفی از جمله استرس مقالۀ هفتۀ گذشته یا ارائه‌های این هفته می‌تونست عامل این درد باشه. توی همون نیمی از بیست‌وچهار ساعت، پنج نوع مسکن خوردم و دریغ از ذره‌ای اثر!. نسبت به درمان‌های خانگی هم که کافرم کلاً، ولی یه قاشق میخک پودرشده گذاشتم تو دهنم و یه ذره بی‌حسش کرد. این میخک رو توی مواد دندان‌پزشکی هم استفاده می‌کنن. ولی دو دیقه بعد باز دوباره دردش شروع شد. دوشنبه که همین فردا باشه یه دونه و سه‌شنبه دوتا ارائه دارم و از اونجایی که تا حالا درگیر مقالۀ جبرانی بودم، فرصت آماده کردن مطلب و اسلاید برای ارائه‌هامو نداشتم و نمی‌خواستم زمان رو از دست بدم. شبم که از درد دندونام خوابم نبرده بود. امروز ظهر زنگ زدم دکتر که وقت اورژانسی بگیرم. گفت اگه صبح زنگ می‌زدی برای همون صبح نوبت می‌دادم ولی حالا تا عصر تحمل کن و پنج بیا. تا اون موقع هم برو عکس بگیر. تاریخ آخرین عکسم سه سال پیش بود. نیم دیگر بیست‌وچهار گذشته هم تو رادیولوژی و نوبت عکس و مطب دندان‌پزشکی گذشت و حالم خوبه الان. داستان از این قرار بود که دندون شمارۀ شش پایین سمت چپم که ظاهرِ موجه و سالمی هم داشت عفونت کرده بود، اونم چه عفونتی!. دکتر وقتی ترمیم روشو برداشت و توشو باز کرد، آینه دستم بودو داشتم صحنه رو تماشا می‌کردم. انگار که جوش روی صورت ترکیده باشه. یه مایع چندشی از توی این دندونم درومد که به‌قدری دردناک بود که انگار اسیدی چیزی باشه، یا تیر خورده باشم. دادم رفت هوا. بعد از این مایع چرکِ چندش، کلی خون اومد و توش کامل که تخلیه شد، دکتر روشو موقتاً بست و گفت برو همین الان دو ورق آموکسی 500 بگیر و هشت ساعت یه بار بخور تا عفونتش از بین بره. سه‌شنبه بعد از کلاستم بیا دوباره تخلیه‌ش کنم و قرصات که تموم شد بیا پرش کنم. بعد تعجب می‌کرد که چرا زودتر نیومدی و چجوری تحملش کردی. می‌خواستم بگم همین الانشم مجبور شدم بیام و وقتشو ندارم به خدا :| 

+ باورم نمیشه که دیگه درد نمی‌کنه. ملالی نیست جز ارائه‌هام که مجبورم تا صبح بیدار بمونم و مطلب آماده کنم. 

+ داشتم تقویم پارسالو مرور می‌کردم دیدم این دندون شمارۀ شش پایین سمت چپ همونیه که دی‌ماه پارسال درست وسط کلی درس و ارائه شکست. نامبرده اسوۀ وقت‌نشناسیه. پنجِ بالای سمت راستی هم سه هفته قبلش شکسته بوده گویا!. اونم درست وسط ارائه‌هام. اینم از وقت‌نشناسی چیزی کم از این شمارۀ شش نداره.


۱۱ نظر ۲۵ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۳- کد شش‌رقمی

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۷ ب.ظ

یه تلفن همراه داریم تو خونه که مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده می‌کنن. سیم‌کارت‌هایی هم که توش می‌ندازیم سیم‌کارت‌هاییه که باز مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده می‌کنن. همیشه هم تو خونه‌ست. 

هر چند وقت یه بار براش پیام میومد که دستگاه قانونیست ولی فعال‌سازی نشده و کد فعال‌سازی رو از فروشنده دریافت کنید و کد ستاره 7777 مربع رو بزنید و فعالش کنید وگرنه از فلان تاریخ دیگه سرویس نمی‌ده. بعد از یه مدت هم سیم‌کارتی که توش بودو نمی‌شناخت و باید یه سیم‌کارت دیگه می‌نداختی تا کار کنه. ولی باز بعد از یه مدت، اون سیم‌کارت قبلی رو هم می‌شناخت، البته به این شرط که تا فلان تاریخ فعال‌سازی بشه وگرنه دیگه سرویس نخواهد داد. بار اول که این پیام اومده بود کد ستاره 7777 مربع رو زده بودم ولی تو مراحل کار یه کد شش‌رقمی می‌خواست که نداشتم. تو گوگل نوشته بود این کد شش‌رقمی روی جعبه یا برگۀ ضمانت‌نامه هست. اگه نباشه باید برید از فروشنده بگیرید. روی جعبه‌ش که چیزی نبود. البته یه سری عدد روش بود، ولی شبیه کد شش‌رقمی نبود. توشم یه سری برگۀ راهنما بود. برگۀ گارانتی یا ضمانت‌نامه هم فقط دوتا تاریخ داشت با مُهر یه شرکت. از اونجایی که نمی‌دونستم اینو کِی از کجا گرفتم چند بار چندتا کد شش‌رقمی الکی رو امتحان کردم و دیدم نمی‌شه. منم بی‌خیال شدم. سه چهار سالی می‌شد که همین‌جوری ازش استفاده می‌کردیم. چند ماه با یه سیم‌کارت، چند ماه با سیم‌کارت دیگه. مهم هم نبود البته. چون لازمش نداشتیم و اصلاً نمی‌دونم برای چی و کی خریده بودیمش. اون موقع که این گوشی به دنیا (در واقع خونه‌مون) اومده بود من تهران بودم و در جریانش نبودم. امروز یه بار دیگه اون کد ستاره 7777 مربع رو زدم و با هر عدد شش‌رقمی‌ای که روی جعبه‌ش می‌دیدم امتحان کردم. نشد. رفتم سایت همتا و چندتا مطلب راجع به روش‌های رجیستری گوشی خوندم و این دفعه از طریق سایت و اپلیکیشن هم امتحان کردم. چون اون کد شش‌رقمی رو نداشتم مراحلو تا تهش نمی‌تونستم برم. اسم اون شرکتی که مُهرش زیر برگۀ گارانتی بودو برداشتم و از گوگل شماره‌شو پیدا کردم. حدودای چهار بعدازظهر زنگ زدم. یه خانومه برداشت. تا اومدم بگم چهار سال پیش یه گوشی، صدای تق اومد و وصلم کرد یه جای دیگه. یه خانوم دیگه پشت خط بود. سلام و خسته نباشید و بعدش داشتم توضیح می‌دادم که چهار سال پیش یه گوشی گرفتم که شرکت شما ضمانتش کرده که دوباره تق! وصلم کرد یه بخش دیگه. این دفعه بعد از عرض سلام و خسته نباشید به خانوم پشت خطی سوم، سریع رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم کد فعال‌سازی شش‌رقمی می‌خوام. گفت باید زنگ می‌زدی یه جای دیگه. گفتم والا منو همکاراتون وصل کردن به شما. بعد باز صدای تق اومد و یه خانوم دیگه. دوباره ضمن عرض سلام و خسته نباشید قضیه رو گفتم. گفت عکس گوشی رو با واتساپ بفرست برام. یه شماره داد و از گوشی و جعبه‌ش و برگۀ گارانتیش که البته سه سال از انقضاش می‌گذشت عکس گرفتم و فرستادم و در پاسخ، یه کد شش‌رقمی فرستادن. دوباره اون مراحلِ ستاره 7777 مربع و ثبت IMEI و باقی مراحل رو طی کردم و اونجا که کد شش‌رقمی می‌خواست این کده رو هم زدم و فعال‌سازی با موفقیت انجام شد.

از وقتی این طرح رجیستری گوشیا رو راه انداختن، بارها دوست و آشنا و فک و فامیل ازم خواسته بودن این کارو براشون انجام بدم و چون فکر می‌کردم کار سخت و پیچیده‌ایه و بلد نیستم، همیشه ارجاعشون می‌دادم به جایی که گوشی رو ازش خریدن. از امروز باید به فک و فامیل اطلاع بدم علاوه بر اینکه قبضاتونو می‌دیم، خریدای اینترنتی‌تونو انجام می‌دیم و براتون بلیت می‌خریم و استرداد می‌کنیم و برای گوشی و لپ‌تاپتون اپلیکیشن و ویندوز نصب می‌کنیم و مودم نصب می‌کنیم و رمز مودم عوض می‌کنیم و الگوی رمز گوشی و رمزهای فراموش‌شدۀ ایمیل و اینستاتونو بازیابی می‌کنیم، از امروز گوشیاتونو رجیستری هم می‌کنیم. کافی‌ست با ما تماس بگیرید تا به‌صورت حضوری و تلفنی و اینترنتی مشکلتونو حل کنیم. مورد داشتیم، عکس دکمه‌های لباسشوییشونم فرستادن یه نگاهی به تنظیماتش بندازم و کیه که ندونه من چقدر ذوق می‌کنم با این کارا.



+ یادم افتاد تو خوابگاه کارشناسی، هر کی مودم یا ویندوزش مشکل داشت میومد سراغ من. ینی اگه به مسئول خوابگاه هم مراجعه می‌کرد اونا می‌فرستادنش سراغ من. تو خوابگاه دورۀ ارشد خدماتمو توسعه داده بودم و کمد هم نصب می‌کردم براشون :))

+ با اینکه دلم انقدر برای خوابگاه تنگ نشده که آرزو کنم کاش الان اونجا بودم، ولی از مرور خاطراتی که اون موقع نوشتم لذت می‌برم و یه جور دلتنگی خفیف عارض میشه :دی. مثلاً این خاطره که جدول مردم رو حل کردم، براشون کمد نصب کردم، سی‌دی ویندوز هم در اختیارشون گذاشتم و موقع شستن ظرف هم دستامو لت‌وپار کردم. تهشم پستو مزیّن کردم به عکس دسر و چای عصرونه.

۷ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا اشتباهی کابل دوربین مداربستهٔ باغچه رو با سیم‌چین قطع کرده. بعد اومده از مهندس برق خونه می‌پرسه به‌نظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه برم کابل دیگه بگیرم؟ منم از اونجایی که دیده‌ام که اگه لوله قطع بشه دو قسمت جداشده رو با رابط به هم وصل می‌کنن گفتم احتمالاً باید رابطی چیزی بگیری بذاری بینشون. بعد گفتم حالا بذار گوگلم بگردم ببینم اونجا چی نوشته و مردم چی می‌گن. اما! پس از جست‌وجوی بسیار، چیزی دستگیرم نشد و نمی‌دونم اینم مثل آنتنه و یکسره نبودن سیمش اختلال ایجاد می‌کنه تو سیستم یا نه. 

احیاناً شما تا حالا دچار قطعی کابل دوربین مداربسته نشدید؟ چجوری وصلش کردین دوباره؟ :| 

+ بعضی از دوستان عکس کابلو خواسته بودن. پستو مجدداً با عکس به‌روز کردم.



۱۴ نظر ۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۸- پاناکوتا

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۷ ب.ظ


+ موقع ذخیرۀ شمارۀ مردم تو گوشیم، اگه دوست دوران مدرسه باشه ابتدای اسمش حرف ی می‌ذارم که بره اون ته!، دوستان دورۀ کارشناسی با حرف ن شروع می‌شن، ارشد و دکتری با ل، مجازیا با م، بزرگترای فامیل با واو و هم‌سن‌وسال‌های خودم تو فامیل با حرف ه. خانواده هم با الف که اون اول باشن. این دخترخاله که ابتدای اسمش حرف «و-» گذاشتم، همون دخترخالۀ باباست که اسممو با صاد می‌نوشت. بالاخره با سین نوشتنش رو هم دیدم و خدا رو شکر که الحمدلله؛ وگرنه والا به خدا. اونی هم که حلول ماه ربیع‌الاول رو تبریک گفته عمه جانمه. اون فیلم دوازده‌مگابایتی هم نمی‌دونم چیه. چون که هیچ کدوم از فیلم‌ها و عکس‌ها و صداهای این گروه رو باز نمی‌کنم ببینم چیه و از این لحاظ روم به دیوار و شرمم باد.

+ چند ماه پیش به واران قول داده بودم پست خوشمزه بذارم. گذاشتم بالاخره. یه زمانی یکی در میون تو وبلاگم عکس غذا و دسر و سالاد و شیرینی و خاگینه می‌ذاشتم و با کیک‌های بدون فر و بدون همزن خوابگاه هنرنمایی‌ها می‌کردم. حالا هر موقع دلم می‌گیره و کم‌حوصله‌م دست‌به‌قابلمه می‌شم. سه روزه که حوصله ندارم. من می‌گم «تو خوابگاه هر روز درست می‌کردم» شما بخون تو خوابگاه هر روز دلم تنگ بود. من می‌گم «امشب باز از اینا درست کردم»، شما بخون امشبم دلم گرفته.

+ اسم دسر، پاناکوتا هست. یه دسر ایتالیاییه ولی من ژلۀ شیر و خامه صداش می‌کنم :| تو گوگل بزنید کلی فیلم و عکس و طرز تهیه میاره براش. اولین بار از فانتالیزا هویجوریان یادش گرفتم. یه بلاگر قدیمی که چند ساله از بلاگستان مهاجرت کرده به کانال تلگرامی. چند وقتی هم هست که مامان شده. آدرس کانالش: fantaliza. رفتید کانالش، اگه کلیدواژۀ «تورنادو» رو جست‌وجو کنید می‌رسید به عکس سفره‌ها و سالادهای من :| منو با سالادهام یادشه :| 

شما منو با کدوم خوراکی یادتونه؟

۲۱ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه‌شنبه تو فاصلۀ بین دوتا کلاسم (کلاسِ استاد شمارۀ ۱۸ که ۸ تا ۱۰ صبحه و کلاس انفرادیِ استاد شمارۀ ۱۷ که ساعت ۱ شروع می‌شه تا هر موقع صحبتمون تموم بشه) هفتادوهشتمین خرید سوپرمارکتیمو با سفارش پنج‌تا دونه تن ماهی و یک عدد سس کچاپ ثبت کردم و زمان تحویل رو بین یازده تا یک تنظیم کردم که با کلاسام تداخل نداشته باشه. حدودای یازده گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌در و کارت‌به‌دست و چادربه‌سر! منتظر پیک بودم. خریدای اُکالا رو آنلاین پرداخت نمی‌کنم چون اولین باری که ازش خرید کردم و اینترنتی پرداخت کردم آدرسو پیدا نکرده بودن و نیاورده بودن و ده روز بعد پولمو به حسابم برگردوندن. این‌جوری شد که از اون موقع دیگه پرداخت در محل می‌زنم که اگه اومدن و آوردن کارت بکشم. ولی خریدای اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکتو آنلاین پرداخت می‌کنم چون که همیشه میارن و نیارن هم می‌دونم که همون لحظه که زنگ می‌زنن و خبر نیاوردنشونو می‌دن پولو برمی‌گردونن. معمولاً برای اسنپیا درو باز می‌کنم می‌گم بذارن تو و برن و نمی‌بینمشون، ولی برای اینا چون باید کارت بکشم، حتماً خودم باید برم پایین و هر بار یا اون پسر لاغره که بهش می‌خوره تازه هیژدهو تموم کرده میاد یا اون آقاهه که یه بار موقع اذان اومده بود و باد صباش اذان پخش کرد.

یازده و هفت هشت دقیقه گذشته بود که زنگ زد که رسیدم و دم درم. جَلدی پریدم پایین و درو باز کردم و سلام کردم و دیدم بر خلاف عادت مألوف پیک‌های اُکالا که از ماشینشون پیاده نمی‌شن، پیاده شده و کارت‌خوان دستشه و با دکمه‌هاش ورمی‌ره و یه خانوم مسن هم صندلی جلو نشسته. همونی بود که یه بار موقع اذان اومده بود و باد صباش اذان پخش کرده بود. ماشینو تو یه زاویه‌ای نگه‌داشته بود که من پلاک عقبشو می‌دیدم و پشت ماشین به من بود. خانومه برگشت عقب و چشم‌توچشم شدیم و بعد برگشت جلو. آقاهه هم کارت‌خوان‌به‌دست زیر لب یه چیزایی می‌گفت که از بین اون چیزا کلمات هنگ و قطع رو تشخیص دادم و فهمیدم که مشکل فنی پیش اومده و باید منتظر بمونم تا حل بشه. همین‌جوری که منتظر بودم کارت‌خوان درست بشه با خودم گفتم لابد مامانش جایی کار داشته و گفته بیا تو مسیر تحویل سفارشا تو رو هم برسونم. یا اینکه مامانه حوصله‌ش سر رفته و گفته بیام باهم سفارشا رو تحویل بدیم که یه هوایی هم بخورم. سعی می‌کردم بد به دلم راه ندم و حدسای دیگه نزنم :دی. چند دقیقه گذشت و من همچنان داشتم فرضیه‌سازی می‌کردم و رد یا اثباتشون می‌کردم که اگه نیت دیگه‌ای داشتن از کجا مطمئن بودن که حتماً من می‌رم تحویل بگیرم و اصلاً کی تو رو می‌گیره با این اخلاقت؟ قیافۀ مامانه رو کامل نمی‌دیدم ولی پسره داشت با دستپاچگی و استرس هی پشت کارت‌خوانو باز می‌کرد و می‌بست و هی با دکمه‌هاش ورمی‌رفت و منم غرق در بحر تفکر، دم در، چادربه‌سر، خیره به آسفالت کف کوچه معذب و ساکت وایستاده بودم و هر از گاهی هم از آینۀ بغل مادرشو نگاه می‌کردم و با کلافگی از خودم می‌پرسیدم ینی باتریش تموم شده؟ برم باتری بیارم براش؟ اگه شارژیه، اینجا پشت در برق هست، بگم بزنه به برق؟ کاش شال و مانتو می‌پوشیدم الان همسایه‌ها منو با چادر می‌بینن زشته. بگم بذاره منم یه نگاهی بهش بندازم ببینم چشه؟، شاید تونستم درستش کنما. اگه کارت‌خوانا با وای‌فای هم کار می‌کنن اینترنت گوشیمو باز کنم وصل شه به گوشیم؟ مطمئنم ری‌استارت بشه درست میشه. اصلاً حالا که اومده و آورده، به جای پرداخت در محل روش پرداختو ویرایش کنم آنلاین بدم بره؟ ببین حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم خیلی هم تن ماهی و سس‌لازم نیستیم. میشه مرجوع کنم برم پی کارم و این مختصات پرالتهاب رو ترک کنم و رها شم از این افکار؟ 

و بالاخره کارت‌خوان درست شد و همزمان با کشیدن کارت، منم یه نفس راحت کشیدم.

عنوان یه بخشی از یه آهنگه که نمی‌دونم کی خونده. تو سرم می‌چرخید، گفتم بذارمش برای عنوان.

۲۱ نظر ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۴- چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ب.ظ

قبلاً این‌جوری بودم که وارد هر سیستم و مکانی که می‌شدم، امکان نداشت پیشنهاد و انتقاد تو صندوقشون ننداخته بیرون بیام از اونجا. فاز اصلاح‌طلبانه داشتم. رفتارها و عملکرد افراد رو بررسی می‌کردم، اگر خوب بود تشکر و قدردانی می‌کردم و اگر بد بود، تذکر می‌دادم، غلط می‌گرفتم، اصلاح می‌کردم و کوتاه نمیومدم. حالا یادم نیست از کی، ولی دیگه مثل قبل نیستم. اصطلاحاً مهربون شدم. باید بودین و می‌شنیدین دیروز چجوری و با چه لحن ملایم و قول لیّنی با پشتیبانی اسنپ‌فود حرف می‌زدم. برای ناهار سوپ سفارش داده بودم. پیک وقتی رسید دم در، درو باز کردم و گفتم بذاره تو و بره و معطل من نشه. گذاشت و رفت. رفتم دیدم یکی از ظرفا شکسته ریخته تو کیسه. پیامِ لطفاً نظرتونو بنویسید و به عملکردمون امتیاز بدید که اومد دوتا ستاره بیشتر دلم نیومد کم کنم. سه‌تا ستاره دارم و در ادامه پرسید دلیل نارضایتیتون چی بود؟ نوشتم کیفیت و قیمت غذا خوب بود و راضی بودم و ممنونم، ولی یکی از ظرف‌های سوپ شکسته بود. اگر تذکر بدید که غذاها رو تو ظرف‌های محکم‌تری بریزن یا پیک‌ها با مراقبت بیشتری سفارشا رو بیارن ممنون می‌شم. چند دقیقه نگذشته بود که از تهران زنگ زدن برای پیگیری. به‌نرمی و آرومی براشون توضیح می‌دادم که ظرفا رو روی هم گذاشته بودن و به پایینی فشار اومده بود. یه‌جوری داشتم فضا رو تلطیف می‌کردم و می‌گفتم «پیش میاد» که انگار من اون ظرفو شکسته بودم و اونا شاکی بودن. حتی در پایان استدعا کردم لطفاً دعواشون نکنید و چیزی نگید بهشون که ناراحت بشن و جریمه‌شون نکنید. عمدی که نبوده. پیش میاد خب. یکی هم نبود بگه تو با این قلب رئوفت اصلاً چرا اظهار نارضایتی می‌کنی و چنین نظری می‌ذاری که اونا هم پیگیری بکنن که بعدش دلت بسوزه که آخی نکنه پیک یا آشپزو از کار بی‌کار کنن به‌خاطر این اتفاق. تازه نگفتم که من سوپ خامه‌ای سفارش داده بودم و زنگ زدن گفتن از اونا نداریم و از این نارنجیا که بهش زعفرانی می‌گن داریم و منم گفتم اشکالی نداره همینو بفرستید. قیمتشم اصلاً متناسب با حجمش نبود و اونجا که از قیمت خوبش تعریف کرده بودم تعارفی بیش نبود. بعدشم یادم افتاد این همون رستورانی بود که یه ماه پیش لوبیاپلو سفارش داده بودم و زنگ زدن گفتن نداریم و حواسمون نبود از منو برش داریم که کسی سفارش نده. اون روزم گفته بودم اشکالی نداره قیمه بفرستید. حالا اسنپ‌فود بابت اون ظرف شکسته کد تخفیف فرستاده و زیرشم نوشته برای دلجویی. هر موقع سفارش با تأخیر برسه هم از این دلجویی‌ها می‌کنن. اسم کدشونم کد دلجوییه واقعاً.

۲۲ نظر ۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۵- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری ششم

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ق.ظ

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. تو هر پست پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر شد. این بار، یادداشت‌های شمارۀ ۱۶ و ۳۳ و ۴۱ و ۳۵ و ۳۹ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۱۶. بعضیا اعتقاد دارن اگه پسر، مخصوصاً پسربچه هوس خوراکی کنه حتماً تحت هر شرایطی هر موقع از شبانه‌روز باشه زیر سنگ هم که شده باید تهیه بشه و یه‌جوری با قضیه برخورد میشه چنان که گویی زن باردار ویار کرده باشه. یکی از اقواممون تو حیاطشون درخت انگور دارن. و می‌دونیم که با برگ درخت انگور دلمۀ برگ مو درست می‌کنن و دلمه هم جزو غذاهای موردعلاقۀ بعضیاست و مخصوصاً تو شهر ما خیلی طرفدار داره این غذا. اصلاً اسمشم ترکیه. از دُلماخ (پر شدن) میاد. نصف‌شب نوۀ همسایه‌شون (البته این فامیل ما این سر کوچه هستن و این همسایه‌ای که می‌گم اون سر کوچه) هوس دلمه می‌کنه. این وقت سال هم همۀ برگ‌ها حداقل تو شهر ما زرد و خشک شدن و به درد دلمه نمی‌خورن. مامانه رو فرستاده بودن دم خونۀ این فامیل ما که پسرمون هوس دلمه کرده و باباش می‌گه تو رو خدا یه کم برگ مو به ما بدید. پولشم هر چقدر بشه می‌دیم. اینا هم درخته رو نشونشون داده بودن و گفته بودن برگاش خشک شده و زرده. ولی از اونجایی که کسی که هوس دلمه کرده پسره و نباید به هوس کردن پسر «نه» بگی و حتماً تحت هر شرایطی هر موقع از شبانه‌روز باشه زیر سنگ هم که شده باید تهیه بشه، اومدن فکر کردن و گفتن حالا چی کار کنیم برای نوۀ همسایه؟ و از فریزرشون یه ظرف دلمۀ آماده درآوردن بردن براشون. حالا اینا نیتشونو گذاشتن خیرات امواتشون ولی من وقتی قضیه رو شنیدم به‌قدری حرص خوردم و می‌خورم که حد نداره. اولاً که نباید بین هوس دختر و پسر فرقی باشه. هوس هوسه دیگه. ثانیاً پدر و مادر چرا باید دلبندشونو طوری تربیت کنن که هر چی دلش خواستو به زبون بیاره و تحت هر شرایطی زمین و زمانو به هم بدوزه و دست از طلب ندارد تا کام وی برآید یا تن رسد به دلمه یا جان ز تن درآید؟ بعد همین فامیلمون همسایۀ روبه‌روییشون یه پسر شش‌هفت‌ساله داره. مامانه با افتخار می‌گفت بچه‌م نصف‌شب هوس حلوا کرده بود سریع پا شدم براش حلوا درست کردم. این چه طرز تربیت کردنه؟ لااقل تا صبح صبر کنن. بعد همینا بزرگ شن انتظار دارن انتظاراتشون روی شتر هم برآورده بشه. یه کم روی نفس اماره‌تون کار کنید خب.


۳۳. اگه یه بار دیگه به دنیا اومدم مقالۀ پایان‌نامۀ ارشدمو می‌فرستم برای مجلۀ دانشگاه اسبق، نه سابق.


۴۱. یه فیلم ترکی که اسمش یادم نیست می‌دیدم. با زیرنویس فارسی. طرف خیلی عصبانی بود. دوستش می‌خواست آرومش کنه، گفت آروم بمیر. اُل به زبان ما ینی باش، ئول ینی بمیر. مترجم، اُل (باش) رو ئول ترجمه کرده بود. و خب اشتباه کرده بود. و سؤالی که پیش میاد اینه که چرا تو زبان ما مفهومِ باش و نباش انقدر شبیه هم تلفظ میشن.


۳۵. یه نوع تلگرام هست که میگه طرف شماره‌تو ذخیره داره یا نه. تو مخاطبا جلوی اسمش یه علامتی هست. اون نباشه ینی جزو مخاطباش نیستی. تلگرام من اون تلگرام اصلیه و نشون نمی‌ده اینو. چند وقت پیش موبوگرامو در حد چند ثانیه نصب کردم که اون قسمتشو ببینم. بعد پاکش کردم. خیلیا تا همین سه چهار سال پیش شماره‌مو داشتن. پیام می‌دادن، حتی زنگ می‌زدن. موقع چک کردن لیست مخاطبام و اینکه شماره‌مو دارن یا نه حقیقتاً دلم گرفت. با خودم گفتم لابد گوشیشونو عوض کردن و شماره‌م پاک شده. ولی پیش اومده که دوستام از طریق ایمیل یا حتی وبلاگ، یا به واسطۀ دوستان مشترک بهم پیام دادن و گفتن که شماره‌های گوشیشون پاک شده و مجدداً شماره‌مو گرفتن. الان روی سخنم با اون عزیزان دلم هست که با اینکه کلی راه ارتباطی مثل ایمیل و وبلاگ و اینستا ازم دارن ولی نه فقط شماره‌م که حتی خودمم از ذهنشون پاک شدم و شماره‌مو می‌خوان چی کار اصلاً.


۳۹. یه بلاگر بود به اسم لئو. هفت‌هشت سال پیش، قبل از انهدام بلاگفا. وبلاگش خیلی وقته که تعطیله. یه روز پست گذاشت و از خواننده‌هاش خواست لبخنداشونو براش بفرستن. عکسا رو گذاشت کنار هم و این تصویرو ساخت. من از سمت چپ، ستون اول، پنجمی‌ام. بعضی از خواننده‌ها خودشونم بلاگر بودن. نمی‌دونم لبخند شما هم بین اینا هست یا نه، ولی حتم دارم خیلیاشون الان وبلاگ‌هاشون تعطیله. بعضی وقتا منم به سرم می‌زنه لبخنداتونو جمع کنم تو یه قاب و یادگاری نگه‌دارم. شاید یه روز بعد از برداشتن ماسک‌هامون این کارو کردم. هر چند، بشخصه چشمو بیشتر از لب دوست دارم.


فعلاً شمارۀ جدید نگین؛ ترم جدیدمون شروع شده و درگیر رفتن و موندنم. می‌خوام از زمان حال بنویسم. بعداً سر فرصت دوباره یادداشت‌های منتشرنشده رو منتشر می‌کنم.

۱۶ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۱۴ و ۷ و ۵۰ و ۲۲ و ۱ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۱۴. نصف‌شبی در حالی که سعی می‌کردم بخوابم یاد یانگوم (یه سریال کره‌ای که سال ۸۶ از شبکۀ دو پخش می‌شد) افتادم و با این سؤال بدموقع یا شایدم بی‌موقع که باباش کی بود و چرا تو فیلم نبود یا شایدم بود و من یادم نمیاد و چرا یادم نمیاد، در تاریکی‌های شب گوشیمو برداشتم و گوگل کردم: بابای یانگوم. گویا باباش هم مثل مامانش تو دربار بوده و وقتی بچه بوده کشته بودنش. یادم اومد من اون فیلمو از اون قسمتی دیدم که مامانش مرد. چون باباشو قبل از مامانش کشته بودن من ندیده بودم باباشو. سپس با خیالی آسوده خوابیدم.


۷. بیست سال پیش که تو اغلب خونه‌ها کامپیوتر و اینترنت نبود، ملت می‌رفتن از یه جایی به اسم ویدیوکلوپ فیلم کرایه می‌کردن. فیلم‌ها اوایل به‌شکل نوار ویدیو بود و بعدها سی‌دی رایج شد. کرایه‌شم صد تومن بود. شایدم کمتر. دارم از اواخر دهۀ هفتاد و اوایل هشتاد صحبت می‌کنم. حالا بخواید بدونید اون موقع با صد تومن چی می‌شد خرید، خدمتتون عرض کنم که دهه‌های فجر تو مدرسه هر کدوم صد تومن می‌دادیم به نمایندۀ کلاس و اون در مجموع با سه‌هزار تومن می‌تونست یه کیک تولد بزرگ با سی تا موز بگیره. آخر هفته یا تعطیلات تابستون بابا از ویدیوکلوپ سر کوچه کلی فیلم هندی و ایرانی و چینی و خارجی (اینجا منظور از خارج، آمریکا و اروپاست!) می‌گرفت، می‌دیدیم و پس می‌دادیم. مثل امانت گرفتن کتاب از کتابخونه بود. فکر کنم علاوه بر صد تومن، کارت ملی یا شناسنامه هم می‌گرفتن. یادم نیست چه ضمانتی برای پس دادنش می‌دادیم. از اونجایی که اینترنت نبود، اسم فیلمای جدیدو از مجله‌ها برمی‌داشتم یا تو مدرسه از همکلاسیام می‌شنیدم و به بابا می‌گفتم فلان فیلمو بگیره. تا جایی هم که یادم میاد معمولاً بابا خودش تنها می‌رفت اونجا. حالا شاید یکی دو بار باهاش رفته باشم ولی یادم نمیاد. این ویدیوکلوپ‌ها روی شیشۀ مغازه و در و دیوارشون عکس بازیگرها و پوستر فیلما رو می‌چسبوندن و این‌جوری برای اون فیلم تبلیغ می‌کردن. هر موقع از جلوی ویدیوکلوپ‌ها رد می‌شدم سرعتمو کم می‌کردم پوسترها رو دقیق‌تر ببینم و بخونم. هر سال ظهر عاشورا یاد ویدیوکلوپ‌هایی که حالا تعطیل شدن می‌افتم. چطور؟ من و پریسا (فکر کنم معروف حضور همه‌تون شده باشه تو این چند سال بس که تو وبلاگم ازش اسم بردم) از اونجایی پدربزرگ‌های مرحوممون باهم برادر بودن و خونه‌شون تو یه کوچه بود و سر کوچه هیئت بود (اون موقع هیئت‌ها تو محله چادر می‌زدن و ملت می‌رفتن توی چادر می‌نشستن چایی می‌خوردن و عزاداری می‌کردن)، باباها می‌رفتن هیئت و ما هم هر سال تاسوعا و عاشورا باهم بودیم و مأموریت داشتیم که تعداد شرکت‌کنندگان در دسته‌های عزاداری رو بشمریم. خودمون این مأموریت رو برای خودمون تعریف کرده بودیم. تو شهر ما رسمه که نُه روز اول محرم، شبا عزاداری میشه و روز دهم که عاشورا باشه صبح تا ظهر. شبا با بزرگترا می‌رفتیم برای تماشا ولی ظهر عاشورا چون روز بود و هوا روشن بود اجازه داشتیم دوتایی بدون بزرگتر بریم برای تماشا. تا هر جا که دستۀ محله می‌رفت می‌رفتیم و خیالمون و خیال بزرگترا راحت بود که با همون دسته برمی‌گردیم و گم نمی‌شیم. من هر سال ظهر عاشورا با خودم خودکار و کاغذ برمی‌داشتم و با پریسا می‌رفتیم جلوی ویدیوکلوپ‌های اون منطقه و اسم تک‌تک فیلم‌های تازه‌اکران‌شده رو می‌خوندیم و یادداشت می‌کردیم. اسم بازیگراشم می‌نوشتیم که اولویت‌بندی کنیم کدومو زودتر ببینیم. سال بعد دوباره می‌رفتیم آمار فیلمای جدیدو می‌گرفتیم. من اسم فیلما رو مرتب تو یه سررسید پاک‌نویس می‌کردم. هنوز دارمش. تو انباری کنار کتابای دوران راهنماییمه. یادمه یه فیلمی بود به اسم نان و عشق و موتور هزار که نمی‌تونستم با اسمش ارتباط برقرار کنم. همیشه برام سؤال بود که چرا سه‌تا چیز ناهم‌پایه که ربطی به هم ندارنو با واو عطف جمع بستن.


۵۰. از اواسط دهۀ هشتاد که پای اینترنت به خونۀ ما باز شد، تا امروز، تقریباً هیچ روزی نبوده که من به اینترنت دسترسی نداشته باشم. چرا می‌گم تقریباً؟ مثلاً یه بار با هم‌دانشکده‌ایای دورۀ کارشناسیم سه روز رفتم کویر و اون سه روز نت نداشتم. بار اولی هم که رفته بودیم کربلا، هتلاشون اینترنت نداشت و برای چک کردن ایمیلم یه بار از رئیس هتل اجازه گرفتم و با کامپیوتری که تو لابی بود ایمیلمو چک کردم. جز این دو بار و آبان ۹۸ که اینترنت کل ایران قطع بود، یادم نمیاد ۲۴ ساعتی رو سپری کرده باشم که تو اون ۲۴ ساعت حداقل یه بار به اینترنت متصل نشده باشم. برای همین اغلب پیام‌هامو زود جواب می‌دم. اینترنت برای من یه چیزی تو مایه‌های آب و غذا و هواست‌ (این یادداشت همین‌جا تو اوج! بدون نتیجه‌گیری خاصی رها شده. شاید می‌خواستم ربطش بدم به مقدار حجم مصرفیم یا طرح صیانت).


۲۲. امروز (۲۳ فروردین) روز دندان‌پزشک‌هاست. می‌دونستید من عصب دندونمو لای دفتر خاطراتم نگه‌داشتم؟ این عصب در ابتدا به‌صورت یه بافت نرم داخل کانال دندونم بود که از آقای دکتری که دندونمو عصب‌کشی کرد خواستم بهم بده و یادگاری نگهش دارم. گرفتم چسبوندم رو کاغذ و گذاشتم لای دفتر خاطراتم. کلی عکس هم از دندون عقل نهفته‌م دارم که جرئت نمی‌کنم برم بکشمش. دو سال یه بار موقعیتشو ثبت می‌کنم و تصمیم دارم هر موقع کشیدمش بگیرم تو الکل نگه‌دارم. اغلب مردم عادی وقتی می‌رن دندون‌پزشکی، غبطه می‌خورن به این شغل. مخصوصاً موقع پرداخت هزینه‌ها. حتی از پزشک‌ها هم می‌شنوم که موقع مشاوره به کنکوری‌ها دندون‌پزشکی رو به پزشکی ترجیح می‌دن. دردسر و سختی کارش کمتر از پزشکیه. کشیک شبانه هم نداره. ولی من هر بار که عکسای پیج مهسا رو می‌بینم، دستمو می‌گیرم سمت آسمون و می‌گم خدایا شکرت که تجربی نخوندم و هزار بار دیگه شکرت که دندون‌پزشک نیستم. اینکه قلبم شرحه شرحه می‌شه از دیدن زخم و خون یه طرف، اینکه دلشو ندارم یکی جلوم دهنشو باز کنه دست کنم تو دهنش و چندشم میشه هم یه طرف.


۱. داشتم روی موضوع چگالی بستنی و اینکه اگه با آبمیوه ترکیب بشه ته‌نشین میشه یا نه تحقیق می‌کردم، گفتم عکسایی که طی قرون و اعصار با دوستام گرفتمو مرور کنم ببینم تو عکسا بستنیا کجای لیوان مستقر شدن. زوم می‌کردم روی بستنیا و همین‌جوری خاطره بود که یکی‌یکی زنده می‌شد. عکس اولی اسفند ۹۱ کافی‌شاپ عمارت شاهگلی تبریزه. دومی شهریور ۹۱ کافی‌شاپ هتل گسترش تبریز. بعدی دی ۹۷ کافی‌شاپ سورۀ مهر تهران. ردیف دوم سمت چپ، خرداد ۹۴ کافه ایل تهران. مرداد ۹۸ میدان ولیعصر تهران. آذر ۹۸ دانشگاه فردوسی مشهد. اردیبهشت ۹۲ بوفۀ شریف. تیر ۹۸ کافه بستنی چتر تهران. مهر ۹۸ روبه‌روی دانشکدۀ کامپیوتر شریف. خرداد ۹۴ روبه‌روی ساختمان ابن‌سینای شریف. و آخری هم خرداد ۹۸ پل طبیعت. انگار همهٔ دلخوشی‌ها و خاطرات خوب تو همون سال ۹۸ موندن و متوقف شدن. فقط به زمان و مکان عکسا اشاره کردم و دیگه اسم نبرم با کیا که قلبم بیشتر از این تنگ و مچاله نشه براشون.



+ فکر کنم برای بار دوم کرونا گرفتم. نمی‌دونم کدوم ورژنشه ولی از دیروز سردرد و دل‌درد و گلودرد و یه کم تنگی نفس دارم و مدام عطسه می‌کنم. چند روز استراحت کنم بعد ایشالا برمی‌گردم و ادامه می‌دیم این بازی شماره‌ها رو :)

۱۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۰- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری سوم

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ
پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۴۹ و ۱۷ و ۱۹ و ۳ و ۴۴ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.

۴۹. چندتا هم‌کلاسی قدیمی دارم که سال‌هاست که سالی دو بار، دوتا و دقیقاً دوتا پیام بینمون ردوبدل میشه و هیچ حرف مشترک دیگه‌ای جز تبریک تولدمون نداریم. پدیدۀ عجیبیه. انگار نه دلمون میاد پیوندمون برای همیشه گسسته بشه و همو فراموش کنیم، نه دلمون می‌خواد به هم نزدیک‌تر بشیم. مثل استخوان توی گلو شدیم. جایگاه و تکلیفمون مشخص نیست و معلوم نیست که دوستیم یا غریبه. به قول یکی از دوستان، خیلی از ارتباط‌ها در اثر یه سری جبر‌ها مثل فامیل بودن، همکار بودن، همکلاسی بودن و... شکل می‌گیره و وقتی اون جبرها نباشن رفاقت‌های ناشی از اون جبرم منحل میشه. اگرم منحل نشه، میشه مثل رابطه‌م با همین هم‌کلاسیای قدیمی، که دیگه دنیای جدید همو نمی‌فهمیم، که شاید تو رودروایستی پستای همدیگه رو تحمل می‌کنیم و لایک می‌کنیم و گاهی هم البته هیچ کاری نمی‌کنیم و رد می‌شیم از کنار پست‌های همدیگه. معدود رفاقت‌هایی هستند که انتخابی‌اند. به‌نظرم رفاقت تو دنیای وبلاگ‌نویسی انتخابیه و این زیباتر از رابطه‌های اجباری تو مدرسه و دانشگاه و محل کاره.

۱۷. استادمون تعریف می‌کرد که یکی بود که هر سال چندتا کتاب قطور می‌نوشت منتشر می‌کرد و همکاراش به‌شوخی می‌گفتن اسهال قلم داره. حالا نمی‌دونم اینا متن رو دقیقاً به چی تشبیه می‌کردن که زیاده‌روی در نوشتن رو بشه به اسهال تشبیه کرد، ولی منم یه زمانی تو وبلاگم یه همچین حالی داشتم. ولی حالا با همین مشبّه و مشبّه‌به و وجه شبه اگر به مسئلۀ ننوشتن نگاه کنیم، چند وقتیه که گلاب به روتون همه یبوست قلم گرفتن.

۱۹. چهار سال پیش، روز انتخابات کرج بودم. بعد از انداختن آرا توی صندوق پسردایی بابا پرسید پارک یا خونه؟ ایلیا (پسر پسردایی و دخترخالۀ بابا) گفت پارک. بیتا (خواهر ایلیا) هم گفت پارک. برای شام ماکارونی داشتن. دخترخالۀ بابا که مامانِ بچه‌ها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم گفت ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچه‌ها بود. ایلیا نگاه به انگشتم کرد و گفت تو هم رأی دادی؟ گفتم آره. ایناهاش. گفت من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره. به اینکه هنوز هفت سالشم نشده و میگه تا حالا رأی ندادم چون فایده نداره خندیدم. گفتم ولی تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمی‌گفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده وگرنه همه ماکارونی دوست ندارن. فکر کنم همسر دختردایی بابا ماکارونی دوست نداشت. منم همیشه ماکارونی رو از سر اجبار خوردم. طبیعیه که همه به یک اندازه طرفدار ماکارونی نباشن، ولی همه‌مون کنار هم بودیم و با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم.
دورۀ ماکاروحانی! هم تموم شد و اون‌طور که بوش میاد این سری برای شام کرفس داریم و اینم جزو غذاهای موردعلاقه‌م نیست. چرا شورای نگهبان هیچ وقت تو منوش پاستا پنه با سس آلفردو نداره؟

۳. می‌خوام چیزهایی که حالمو خوب می‌کنن و عاشقشونم رو فهرست کنم. ماست، شیر، سس مایونز، شکلات، نون‌خامه‌ای، چیپس، کرانچی، رولت شکلاتی، بستنی شکلاتی و زعفرانی، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، هویج رنده‌شده، آش‌رشتۀ نذری ترجیحاً بدون پیازداغ، تخم‌مرغ مخصوصاً عسلی، گوشت گاو، گوسفند، مرغ، ماهی، میگو، وعدهٔ صبحانه با نان گرم، لاک ترجیحاً قرمز یا صورتی، نوزاد، نوشت‌افزار، تقویم و سررسید، گل و گلدان، هر چیزی که نشان جغد داشته باشه، نمرۀ بیست، بوی میدان تره‌بار، پر کردن هر چیزی اعم از شارژ گوشی و بطری و نمکدان و...، شمردن و دسته‌بندی کردن، شستن و پختن، تا کردن و اتو کردن لباس، ویرایش متن، دور ریختن مواد غذایی فاسد و داروهای تاریخ مصرف گذشته و پاک کردن پیام‌های اسپم و تبلیغاتی، تماشای کسی که آچاربه‌دست کار فنی و تأسیساتی می‌کنه و همکاری باهاش، واریز مبلغی به حسابم که موجودیمو تا چهار رقم سمت راست رند کنه، پیدا کردن ایکس تو مسئله‌های ریاضی و کشیدن دایره دورش.

۴۴. یه تُک پا اومدم سر میزم نمی‌دونم چی کار کنم یا چی بنویسم که ترکیب صورتی خودکار توی دستم و لاکم و بلوزم و کتاب زیر دستم و طلق اون جزوه و برچسبای توی کادر چشمو گرفت و بسی ذوق کردم از این همه صورتی یهو یه جا. عکس گرفتم و یادم رفت چی کار داشتم و هر چی فکر می‌کنم هم یادم نمیاد (این یادداشت مربوط به قبل از شیوع کرونا و قبل از کنکور دکتری هست. کتابا رو برای کنکورم از کتابخونه مرکزی شهرمون گرفته بودم).


+ فردا شب هم یادداشت شمارۀ ۷ و ۵۰ و سه یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید. این شماره‌ها تا حالا انتخاب شدن: ۳ و ۴ و ۷ و ۸ و ۱۰ و ۱۳ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۷ و ۳۰ و ۳۴ و ۴۰ و ۴۲ و ۴۴ و ۴۹ و ۵۰.
۱۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۹- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری دوم

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۱۳ و ۳۴ و ۸ و ۴۰ و ۳۰ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۱۳. خواب می‌دیدم که با ماشین زمان رفتم به گذشته. به مدرسۀ استقلال و دوران ابتدائیم. تو مدرسه به دوستام می‌گفتم در آینده قیمت همین خوراکی‌هایی که دستتونه قراره فلان‌قدر بشه. اونا هم تعجب می‌کردن. مدیر مدرسه شمارۀ آژانس‌ها (تاکسیای تلفنی) رو نوشته بود زده بود رو دیوار که اگه سرویس‌ها نیومدن بهشون زنگ بزنه.


۳۴. یکی از دوستای نزدیکم شوهرش آدم مشهوریه. تقریباً همه می‌شناسنش. اونایی که نمی‌شناسن هم اگه عکسشو نشون بدم می‌گن آهان، فهمیدم کیو می‌گی. برای یه کاری همکارا به یه آدم معروف نیاز داشتن و گفتن هر کی به سلبریتیا دسترسی داره پیشنهاد بده. گفتم شوهر دوستم فلانیه و بهش می‌گم به شوهرش بگه در صورت تمایل باهامون همکاری کنه. همه با تعجب گفتن الان یا قبلاً؟ گفتم ینی چی الان یا قبلاً؟ گفتن الان شوهرشه یا قبلاً شوهرش بود؟ در ادامه افزودند: اینا مگه طلاق نگرفتن؟ من هیچ من نگاه بودم. فکر کن طرف دوست نزدیکمه و شوهرشم آدم مشهوریه و پیج (صفحهٔ شخصی!) داره و تو پیجشم به طلاقش اشاره کرده، اون وقت من انقدر آدمِ سرم‌به‌کارِخودم و سؤال‌نپرسنده و پیج‌دنبال‌نکنی هستم که در جریان طلاقشون نبودم و تازه بعد دو سال از اینستای شوهر معروف مذکور متوجه شدم که دیگه شوهر دوستم نیست. ظاهرشون به هم میومدا. نمی‌دونم چرا بعدِ پنج سال این‌جوری شد. شما هم مثل من باشید. سرتون به کار خودتون باشه.


۸. یکی از تمرین‌های کارگاه نگارش و ویرایش یکشنبه این بیت بود: گورخانه‌یْ رازِ تو چون دل شود، آن مرادت زودتر حاصل شود. اتفاقاً روان‌شناس‌ها هم میگن وقتی یه تصمیمی گرفتید و هدفی مدّنظر دارید، دیگران رو از اون مقصودتون آگاه نکنید وگرنه انجامش نمی‌دید و به هدفتون نمی‌رسید. منظور دوم شاعر اینم می‌تونه باشه که میزان اشتراک‌گذاری اسرار رابطۀ مستقیمی با سرعت حصول مراد داره و اگه ببری اسرارتو توی دلت گم و گور کنی مراد زودتر حاصل می‌شه.


۴۰. به‌نظرم وقتی از یه امتحانی رد می‌شیم یا امتیازی که انتظارشو داریم رو نمی‌گیریم خوبه که بدونیم چرا. احتمالاً بیشترتون گواهی‌نامه دارید و می‌دونید امتحانش چجوریه. چندتا سؤال تستی کتبی راجع به تابلوها و حق تقدم و ایناست و عملی هم همون امتحان رانندگی پیش افسر راهنمایی رانندگیه. احتمالاً یه امتحان فنی هم داشته باشه که چند تا سؤال راجع به موتور خودرو می‌پرسن. ده سال پیش که این‌جوری بود. من امتحان عملی رو همون بار اول قبول شدم ولی کتبی رو نه. وقتی نمره‌های کتبی اعلام شد باورم نمی‌شد که من اون نمره رو گرفته باشم. من خیلی مسلط بودم به کتاب. جزوه نوشته بودم و همه از من جزوه گرفته بودن!. مباحث رو خیلی خوب بلد بودم و فکر می‌کردم همه رو درست جواب دادم. حتی یه سؤالم با شک جواب نداده بودم. وقتی گفتن از آزمون کتبی رد شدی و دوباره باید شرکت کنی، ازشون خواستم پاسخنامه‌مو بدن تا جوابامو ببینم. چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید چک کردن جوابام. قبول نکردن. نامه نوشتم برای مدیر آموزشگاه. هر چی خواهش و اصرار کردم به درخواستم ترتیب اثر ندادن. اون نمره و دوباره امتحان دادن برام مهم نبود؛ چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود این بود که چرا رد شدم؟ چون به فلان تعداد سؤال پاسخ اشتباه دادم؟ به کدوم سؤالا آخه؟ من انقدر به جوابام مطمئن بودم که صد بار دیگه هم اون امتحانو ازم می‌گرفتن هر صد بار، همون نمره رو می‌گرفتم. بعداً دوباره امتحان دادم و سؤالا چون فرق داشت، این بار قبول شدم. همه رو هم درست جواب داده بودم ولی بعد از این همه سال هنوز فکرم پیش اون اشتباهات امتحان سری اوله. با اینکه سال‌ها از این ماجرا گذشته، ولی هنوز که هنوزه به این قصه فکر می‌کنم و هنوز از خودم می‌پرسم چرا اون سری رد شدم؟ اون روز کدوم سؤالا رو اشتباه جواب دادم که رد شدم؟


۳۰. رو دیوار اتاقم یه نخ دومتری کشیدم و یه وقتایی تو موقعیت‌هایی که به‌نظر خودم خاصن یا دوست دارم حس و حالم ثبت بشه، جمله‌ای، شعری، آیه‌ای که وصف حالم باشه می‌نویسم و از این نخ آویزون می‌کنم. چند روز پیش (زمستون پارسال) موقع اتاق‌تکونی همه رو کندم ریختم تو جعبۀ یادگاری‌ها. الان (این یادداشتو زمستون پارسال نوشتم و منظور از الان، الان نیست دیگه) یادداشتامو گذاشتم جلوم، به‌ترتیب مرورشون می‌کنم ببینم سال ۹۹ چطور گذشته. یادم نیست بعضیاشونو از کجا نوشتم و چرا نوشتم و جمله‌ها از کیه و دقیقاً تو چه روز و ساعتی با چه حالی نوشتم. بیشتر ثبت اون حال مدنظرم بوده. یه خاطره یا یه اتفاقی پشت همۀ این یادداشت‌ها هست. تاریخ و توضیح و تفسیر هم ننوشتم براشون. یادداشت اولم این بود: بار الها به ما صبر عطا فرما تا در آنچه تو به تأخیر انداخته‌ای تعجیل نکنیم. یادمه که این دعای تحویل سالَم بود. سال ۹۹. بقیه‌ش: عجله نمی‌کنم بر اتفاقی که به وقتش می‌افته. ثانیه‌به‌ثانیه می‌خوامت. در کوی نیک‌نامان ما را گذر ندادند، گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را. البَلاءُ لِلولا. رحمتی کن کز غمت جان می‌سپارم، بیش از اینم طاقت هجران ندارم. گر چه ناز دلبران دل تازه دارد، ناز هم بر دل من اندازه دارد. چه زیبا می‌کُشی عشق. شکوه از تو، غرور از تو، غم دنیا، به دور از تو. پی‌یر، یکی از شخصیت‌های دوست‌داشتنی جنگ و صلح، محزون و پریشان، با خود می‌گوید: دوستش دارم و هیچ‌کس، هیچ‌وقت، از این راز آگاه نخواهد شد. چو بذل تو کردم جوانی خویش، به هنگام پیری مرانم ز پیش. صدایی از صدای عشق خوش‌تر نیست حافظ گفت. اگرچه بر صدایش زخم‌ها زد تیغ تاتاری. مَنْ عَشَقَ و کَتَم و عفّ و ماتَ، ماتَ شهیداً. با تواَم ای نور، ای منشور، ای تمام طیف‌های آفتابی. سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد. افضلُ الاعمال احمزها. بهترین کارها سخت‌ترین آنهاست. درونم خون شد از نادیدن دوست، الا تعسا الایام الفراق. لبخند تو را چند صباحیست ندیدم، یک بار دگر خانه‌ات آباد بگو سیب. صحرای کربلا به وسعت همۀ تاریخ است. خواستن نه، خاستن توانستن است. ربّنا و لاتُحمّلنا ما لا طاقة لَنا. خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود. خدا هست. هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری. تصمیم‌گیری عاقلانه، برنامه‌ریزی مناسب، عزم خستگی‌ناپذیر، توکل بر خدا [اینو برای کنکور دکتری نوشته بودم]. بقدر الکد تکتسب المعالی، و من طلب العلی سهر اللیالی [اینم برای شبایی بود که برای کنکور بیدار می‌موندم درس بخونم]. من رشتۀ محبت تو را پاره می‌کنم، شاید گره خورَد به تو نزدیک‌تر شوم. لا ابرحُ حتّی ابلغُ. چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند، نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید. هذا مِن فضل رَبّی. تو پای به راه در نه و هیچ مپرس. خود راه بگویدت که چون باید رفت. در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست، خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد. بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد [اینو آخرای سال نوشته بودم]. یه همچین دیواری:



+ فردا شب هم مطلب شمارۀ ۴۴ و چهار یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید.

۱۰ نظر ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۳- قصدشم داشته باشم وقتشو ندارم

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۴ ب.ظ

چند روز پیش تو گروه فک و فامیل داشتم با ندا که اون موقع دختر دومشو باردار بود و الان فارغ شده حال و احوال می‌کردم. صحبت سر سختی‌ها و مشقت‌ها و دردسرهای مادر شدن بود و می‌گفت این روزهای آخر خیلی اذیت می‌شم و درد می‌کشم. پرسیدم اسم دخترتو قراره چی بذاری؟ گفت این سری سویل (دختر اولش) و باباش (بابای سویل که میشه همسر ندا) انتخاب می‌کنن. خونِ فمینیستیم به جوش و خروش اومد که همۀ زحمتا و درداش با توئه، انتخاب اسم با اونا؟ این سری و اون سری نداره که. هر سری باید خودمون انتخاب کنیم اسم بچه‌هامونو. بچه همین که فامیلیشو از باباش می‌گیره بسه. بعد اسم و عکس بچه‌های آینده‌مو فرستادم فک و فامیل ببینن و آشنا بشن باهاشون و ندا هم با آرزوی تعجیل در ظهور پدر بچه‌ها بحثو پی گرفت و منم با یه ایشالا به جلسه‌مون خاتمه دادم. شب تاسوعا دخترش به دنیا اومد و البته هنوز اسمش مشخص نشده. احتمالاً آیتک بذارن چون وقتی سویل به دنیا اومد می‌خواستن اسمشو آیتک بذارن و نمی‌دونم کی چی گفت که نذاشتن. حالا شاید اسم این یکیو آیتک گذاشتن. کلاً اینا به اسم‌هایی که آی (به زبان ترکی یعنی ماه) دارن علاقه دارن. نشون به این نشون که اسم برادرزاده‌های شوهر ندا (همون سه‌قلوهای پست پارسال) آیهان و نیلای و اِلایه. و صدالبته که می‌دونم وقتی کسیو دوست داری، خواسته‌ش خواستۀ تو هم هست و ندا حتی اگه یه اسمیو دوست نداشته باشه هم، چون کسایی که دوستشون داره اون اسمو انتخاب کردن اون اسم رو هم دوست خواهد داشت. بعد داشتم فکر می‌کردم آیا ممکنه منم یه روز به اون مرحله برسم؟ که انقدر عاشق باشم که خواسته‌هامو فدای خواسته‌های اون بکنم و خواسته‌های اون خواسته‌های منم بشن؟ البته که انتخاب اسم یه مثال بی‌اهمیته و بحث سر چیزای مهم‌تره. با شناختی هم که از خودم دارم می‌دونم که آدمِ فداکنندۀ خواسته‌هام در برابر خواسته‌های آدمایی که دوستشون دارمم.

فردای اون شبی که صحبت سر انتخاب اسم بود مامان پریسا که تو گروه مذکور در بند قبل بود و صحبت‌های ارزنده‌مو در رابطه با حقوق زنان و انتخاب اسم برای بچه‌هام شنید، صبحِ کلۀ سحر پیام داد و ازم اجازه خواست که شماره‌مو به دوستش که دنبال یه دختر مناسب برای پسر یکی از فامیلاشون که تهرانه بده. همون صبحی که روز قبلش پستِ بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیرانو نوشته بودم. یارو داشت رخ می‌نمایید که خلقی واله شوند و حیران. لیکن من سی ثانیه فکر کردم و نوشتم فعلاً قصد ادامۀ تحصیل دارم. دیگه مغزم منطقی‌تر از این نمی‌تونست جواب رد بده به این سبک از ازدواج. اون بنده خدا هم دیگه رخ ننمود که خلقی واله شوند و حیران.

حالا امروز که در خسته‌ترین و له‌ترین حالت ممکنم بودم و چند روزه خوب نخوابیدم و انگشتام نای بلند کردن قاشق موقع غذا خوردنم نداره و توانِ نوشتنِ سه‌تا مقالۀ دیگه رو ندارم و البته می‌دونم که شرط گذروندن هر کدوم از درسا مقاله‌ست، یه خانوم زنگ زده می‌گه برای امر خیر تماس گرفتم. این از یه شهر دیگه زنگ زده بود و نه سنّمو می‌دونست نه تحصیلات و هیچی. معرف محترم که نمی‌دونم کی بوده فقط اسممو گفته بود بهش. حالا من فکر می‌کردم این رسمِ دنبالِ دختر گشتنِ مادرها و خواهرها در ایام محرم و صفر متوقف می‌شه می‌رن یه مدت استراحت می‌کنن و نفسی تازه کنن. ولی خب زهی خیال باطل.

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۹- گذشته‌های نه‌چندان دور

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۱۹ ب.ظ

امسال هم مثل پارسال به‌لطف کرونا نه خبری از آش مادربزرگ نگار و شله‌زرد پریسا اینا هست نه خبری از شمع‌های امامزاده سید ابراهیم. دلم برای حال و هوای تاسوعا و عاشورای قبل از کرونا عمیقاً و شدیداً تنگ شده. وقتایی که از پای دیگ برام کامنت می‌ذاشتید که موقع هم زدنش یاد تو هم بودیم و دعا کردیم به مرادت برسی. به مراد که نرسیدم، ولی دلم حتی برای روزهایی مراد می‌طلبیدم هم تنگ شده. خاطرات سفرهای کربلا رو که از آرشیوم می‌خونم بغضم می‌گیره و با خودم می‌گم ینی می‌شه بازم قسمت بشه؟ که برم بگم پس چی شد این مراد ما؟ برای من ماه محرم توی همین دو روزِ تاسوعا و عاشورا خلاصه می‌شد. همیشه قبلش درس بود و بعدش هم درس. اون سال‌هایی که دانشجوی تهران بودم، تو یه همچین شبی راه می‌افتادم و صبح تاسوعا می‌رسیدم تبریز و مستقیم از ترمینال یا راه‌آهن می‌رفتم خونۀ پریسا اینا. شب زنگ می‌زدم و تأکید می‌کردم که از طرف منم همش بزنید و مرادمو یادآوری کنید. تا من برسم شله‌زردا رو تو ظرفا ریخته بودن و من به تزئینشون می‌رسیدم و چقدر شیطنت می‌کردیم موقع تزئین و نوشتن. به جز سال ۹۴ که اون سال زودتر برگشتم تبریز و خودم شله‌زردو هم زدم. بعدشم که محرّم، تابستون بود و دانشگاه نبود. چه چیزایی که روی شله‌زردها می‌نوشتیم و چه طرح‌هایی که می‌کشیدیم. بعد می‌بردیم برای نگار اینا و ازشون آش می‌گرفتیم. 

پست‌های قدیمی وبلاگمو مرور می‌کردم و با هر کدوم از پست‌ها و عکس‌ها چقدر خاطره زنده شد و چقدر دلم تنگ شد. لینک‌ها رو براتون می‌ذارم. پست‌ها کوتاه و اغلب عکس‌دار هستن. دوست داشتید کلیک‌رنجه بفرمایید و مثل من غرق بشید تو خاطرات:


پستِ سال ۹۵ (شش‌تا پست هم از سال ۹۴ توی همین پست لینک کردم)

پست سال ۹۶

یه پست دیگه از سال ۹۶

پست سال ۹۷ (عکسه فقط)

یه پست دیگه از سال ۹۷ (عکس نداره)

پست سال ۹۸

پست سال ۹۹ (کرونا بود و جایی نرفتیم اون سال. مثل حالا موندیم تو خونه)

۱۵ نظر ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۷- شُستن

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۲ ب.ظ

تو این سه سال و نیمی که یاسین پا به عرصۀ وجود نهاده سه چهار بار بیشتر ندیدمش و هر بار هم شمارۀ یک و دوشو توی شلوارش انجام داده و زین حیث مامانش و مامانِ مامانشو خیلی اذیت می‌کنه که نمی‌گه دستشویی دارم و کارشو انجام میده. یاسین پسر پریساست. دو ماه پیش تو یه سکانسی از همون گردشِ صبحِ شنبۀ شش‌هفت‌نفره‌مون که رفته بودیم شاهگلی، آب‌جوش و لیوانای یه‌بارمصرفمون تموم شد و لیوانای شیشه‌ایمون هم کثیف بودن و یاسین گفت جیش دارم!. شنیدن چنین جمله‌ای از وی یه چیزی تو مایه‌های دیدن ستارۀ سهیل بود. پریسا داشت می‌رفت آب‌جوش بگیره و مامان هم داشت می‌رفت لیوانا رو بشوره. گفتم پس منم یاسینو می‌برم دستشویی. مامان پریسا و عمه‌ها هم موندن کنار وسایلمون. روبه‌روی همون مجسمۀ یار سنگی و این‌ورِ اون قسمتی که بلیت قایق‌سواری می‌فروشن. تو این سکانس یه لقمه سبزیِ پیچیده لای سنگک هم دستم بود که به ضرب و زور داده بودن بخورم. ابعادشم اندازۀ کف دست یاسین بود. سرویس بهداشتی هم دویست سیصد متر اون‌ورتر. اول فکر کردم فقط قراره بچه رو برسونم مقصد و خودش بلده کارشو انجام بده ولی برای اطمینان خاطر از پریسا پرسیدم دقیقاً قراره چی کار کنم اونجا؟ گفت وقتی بچه جیش کرد! شیر آب رو باز کن و شیلنگ رو بگیر سمتش. یه کم فکر کردم و گفتم آهان، حلّه. سپس هر کدوممون رفتیم پی مأموریتمون. منم تو مسیر داشتم اون لقمۀ مذکورِ قدّ کف دست رو می‌خوردم و به خط رو خط شدن وظیفۀ پریسا و خودم فکر می‌کردم که آب‌جوش گرفتن برای من مناسب‌تر از باز کردن شیر و گرفتن شیلنگ سمت بچه نبود آیا؟ بعد این بچه انقدر عجله داشت که هی می‌گفت داره می‌ریزه! و با اینکه در شرایط عادی فارسی حرف می‌زنه (چون که گویا فارسی خیلی باکلاسه)، درِ بستۀ دستشویی رو می‌کوبید و به خانومی که اون تو بود می‌گفت تِز اُل. این عبارت به زبان ترکی یعنی زود باش. راسته که می‌گن آدما در شرایط حساس و هیجانی به زبان مادریشون حرف می‌زنن. حالا تا این خانوم بیچاره کارشو انجام بده بیاد بیرون، پریسا آب‌جوشو می‌گیره و می‌ره می‌شینه منتظر ما. که عمه‌ها بهش می‌گن نسرین از پس این امر خطیر برنمیاد و خودت هم یه سر بهشون بزن. منم البته با اینکه برادرم کوچیکتر از خودم بود و هست!، ولی تجربۀ شستن بچه نداشتم تا حالا و این‌ها این حرفو با توجه به عدم سابقۀ من در امرِ شستن بچه زده بودن. پشت در دستشویی تز اُل گویان منتظر خانومه بودیم که دیدم پریسا هم اومد و منم دیگه بچه رو سپردم بهش و رفتم کمک مامان در امرِ شستن لیوان‌ها. کارمون که تموم شد لیوان‌به‌دست داشتیم از جلوی ساختمان سرویس بهداشتی رد شدیم که به پریسا و یاسین ملحق بشیم. از دور دیدیم اینا بیرون وایستادن یقۀ همو گرفتن و جیغ و داد و گریه می‌کنن و پریسا کم مونده یاسینو بزنه. شایدم زده بود. اول فکر کردم باز این بچه طبق عادت مألوفش خرابکاری کرده و داره می‌ریزه به مرحلۀ ریخت رسیده. ولی نزدیک که شدیم دیدیم لباساش عادیه. و اینا همچنان باهم دعوا می‌کردن و جیغ و داد و هوار. من و مامان مات و مبهوت همدیگه رو نگاه کردیم و از پریسا پرسیدیم چی شده؟ وی با عصبانیت زایدالوصفی گفت هیچی، بریم. بچه رو گذاشت و دستمو گرفت که بریم. یاسینم گریه می‌کرد و افتاده بود دنبالش و پریسا هم می‌گفت باهات قهرم و نیا دنبالم. اوضاعی بود. از لابه‌لای داد و فریادهای پریسا جسته گریخته متوجه شدم یاسین تا پاشو گذاشته دستشویی گفته جیش نمی‌کنم مگر اینکه نسرین بیاد منو بشوره!. حالا هر چی از پریسا اصرار که بیا بشین الان می‌ریزه از یاسین انکار که نمی‌شینم تا نسرین بیاد. منم که کلاً بچه رو سپرده بودم به پریسا و رفته بودم کمک مامان و خبر نداشتم از نیّتِ بچه که نیّت کرده توسط من شسته بشه. پریسا هم عصبانی شده بود و دعوا و داد و بی‌داد که باید حرف منو گوش بدی. مامان منم این وسط طرف یاسین بود و هی می‌گفت بچه تا هفت‌سالگی مثل پادشاه دستور میده و باید اطاعت کنی ازش. آخه این چه حکومتیه مادر من؟ پریسا هم سوار خر شیطون بود و پیاده نمی‌شد و نمی‌ذاشت من یاسینو ببرم دستشویی. با توجه به عجله‌ای هم که این بچه ده دقیقه پیش پشت در دستشویی داشت و هی به اون خانومه می‌گفت تِز اُل نگران بارش باران سیل‌آسا وسط پارک و بیچاره شدنمون بودم. باری به هر جهت، مامان پریسا رو برداشت برد و منم از یاسین پرسیدم هنوز جیش داری؟ گفت آره. دستشو گرفتم بردم دستشویی و یه سرویس خالی پیدا کردم و گفتم برو تو. بعد نمی‌دونستم تو این موقعیت درو باز بذارم و بیرون وایستم و نظاره‌گر باشم یا برم تو و نظاره‌گر باشم. چون شیلنگ توی دستشویی بود، لزوماً باید می‌رفتم تو. ولی نمی‌دونستم درو چی کار کنم. فکر کردم اگه باز بمونه زشته و ملت رد می‌شینن می‌بینن!. بستم درو. منتظر بودم بچه خودش بشینه و کارشو انجام بده و منم که قرار بود شیلنگو بگیرم سمتش. تازه می‌خواستم برداشتن شیلنگ و باز کردن شیر آب رو هم همون‌جا یادش بدم که دیگه زین پس خودش مدیریت کنه قضیه رو که گفت بلد نیستم لباسمو دربیارم و بشینم!. پوکرفیس داشتم به شرایط اسفناکی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و تو دلم خنده‌م هم گرفته بود البته. ولی سعی می‌کردم جدی و کمی تا قسمتی هم عصبانی باشم بابت سرپیچی بچه و گوش نکردن به حرف مادرش. بالاخره این با موفقیت نشست و جیششو کرد! و گفت تموم شد، بشور. حالا جای شکرش باقیه که شمارۀ یک بود و سخت نبود و به‌خیر گذشت، ولی داشتم فکر می‌کردم حالا که ماشین لباسشویی و ظرفشویی داریم، چرا ماشین بچه‌شویی نداشته باشیم که بچه رو بندازیم توش بشوره؟ دانشمندان تا کی می‌خوان دست رو دست بذارن و برای مسئلۀ به این سختی هیچ کاری نکنن؟

پ.ن: دو ماه پیش، بعد از دو سال، شنبه صبح با پریسا اینا و مامانش و مامانم و عمه‌ها قرار گذاشتیم بریم شاهگلی. فکر می‌کردیم خلوت باشه، ولی نبود. از چهار نقطۀ مختلفِ شهر قرار بود به هم بپیوندیم و بعد از مدت‌ها همو ببینیم. پریسا محصول مشترک دخترعمو و پسرعمۀ باباست و دو سال ازم کوچیکتره. 

این بود اولین خاطرۀ من از شستن بچه که دو ماهه تحت عنوانِ خب که چی نوشتمش و الان کامنتا رو باز بذارم که چی؟ که شما هم از اولین تجربۀ بچه شستنتون بگید؟ 

بعد حالا اینو نوشتم یاد مستأجرِ سیزده چهارده سال پیشمون افتادم. ما طبقۀ دوم بودیم و اینا همکف بودن. یه پسر چهارپنج‌ساله به اسم عرفان داشتن که احتمالاً الان دانشجو باشه. سرویس بهداشتی تو حیاط بود و اتاق منم نزدیک تِراس و سمت حیاط. این وقتی می‌رفت دستشویی، یه کم بعد داد می‌زد که بیایید منو بشورید. مامانشم گویا این وظیفه رو سپرده بود به باباهه. قشنگ یادمه هر روز با صدای گریه و فریادِ «یکی بیاد منو بشوره» این بچه بیدار می‌شدم و یه وقتایی بیست دقیقه، نیم ساعت، شاید حتی بیشتر منتظر می‌موند که یکی بیاد بشوردش.

۱۴ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۵- بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۸ ب.ظ

از اون عکس‌هاست که هر موقع نگاش می‌کنم نیشم تا بناگوش باز می‌شه. اتفاقاً تو عکس هم نیشم تا بناگوش بازه. دو ماه پیش که اوضاع ظاهراً یا واقعاً کمی بهتر از حالا بود پا شدیم و با رعایت شیوه‌نامه‌های بهداشتی و فاصلۀ فیزیکی و ماسک‌به‌صورت رفتیم شاهگلی‌ای که دو خیابون اون‌ورتر و همین بغل گوشمونه ولی به‌لطف کرونا دو سالی می‌شد که ندیده بودیمش. گفتم شاه؟ زبونم نمی‌چرخه به ائل‌گلی. اصلاً این شاه که اون شاه نیست که اسمشو عوض کردن گذاشتن ائل‌گلی. شاهش شاه صفویه. شاه، شاهه به هر حال؟ چه می‌دونم. جای مرادِ سنگیمو عوض کرده بودن. به‌نظرم قبلاً روبه‌روی عمارت بود. شایدم من اشتباه می‌کنم. به هر حال از روبه‌روی ساختمان اداری پارک پیداش کردم. اون‌ورِ عمارت. هنوز همون‌قدر بی‌احساس و عصاقورت‌داده بود که قبلاً. گفتم ای یار بیا باهم عکس بگیریم که بماند به یادگار. اعتنایی نکرد. از نگاه عمیق و متمرکز روی کتابش معلومه قصد ادامۀ تحصیل داره فعلاً. نشستم کنارش و دستمو با احتیاط انداختم دور گردنش. نمی‌دونم این احتیاطم بابت ویروس‌های کرونا بود یا از روی شرم و حیا. لبخند زدم. این لبخندهای پشت ماسک هم مسخره‌ن. بود و نبودشون به چشم نمیاد. با تصور تصویری که ساخته بودم لبخندم یهو خنده شد و نیشم تا بناگوش رفت. ماسکمو برداشتم که نیشِ تا بناگوش رفته‌م هویدا باشه تو این اثر پرمعنا و مفهوم. 

شنبه و صبح رو برای گردش انتخاب کرده بودیم که خلوت‌ترین روز و ساعت از روز باشه. ولی همون شنبه صُبِشم از اقصی نقاط کشور اومده بودن. تازه آدرس سایر اماکن تفریحی و تاریخی و فرهنگی و سیاحتی و زیارتی و بازارها رو هم می‌پرسیدن از آدم. مسافرای تنهایی که گوشیشونو می‌دادن ازشون عکس بگیریم از کادربندی و انتخاب زاویه‌م راضی بودن. دستامو بعد رفتم شستم البته. بعضی از این جاهایی که می‌پرسیدن کجاست و چجوری برن رو نمی‌شناختم. اسمشونم نشنیده بودم و باید گوگل می‌کردم. جاهایی که می‌شناختم هم خودم دو ساله نرفتم و نمی‌دونم هنوز سر جاشون هستن یا نه. تو نقشه نشونشون می‌دادم و می‌گفتم ولی کاش لااقل ماسک می‌زدید. خانومی ماسکشو از کیفش درآورد نشونم داد گفت دارم.

+ شنیدنی: حامد بهداد، دل و دین


۸ نظر ۲۳ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۲- استرداد بلیت، چرا و چطور؟

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۰۹ ب.ظ

توی فامیل ما هر کی بخواد بلیت بگیره زنگ می‌زنه به من که فلانی، بیین برای فلان روز بلیت هست یا نه؟ قیمت بلیتا رو می‌پرسه و راجع به ساعت حرکت‌ها و به مقصد رسیدنشون مشورت می‌گیره. شش سال پیش که دایی بابا کرج فوت کرد، برای چهلمش یه واگن بلیت قطار گرفتم. رفتنی خودم هم بودم ولی برگشتنی من موندم تهران و رفتم خوابگاه. یادمه دهم دی بود. دوتا از این بلیتا برای خاله‌های بابا بودن. موقع وارد کردن اطلاعاتشون فهمیدم تولد هردوشون همون شبه. ینی همون شبی که کل ایل و طایفه تو قطار بودیم و داشتیم می‌رفتیم تهران تولدشون بود و البته هیشکی حتی خودشون هم حواسشون نبود.

دو نفر از اقواممون که ساکن تهرانن کرونا گرفتن و خانومه یه هفته بستری بود و آقاهه هم تو خونه قرنطینه بود. بچه هم ندارن. فامیلاشونم همه اینجان. خانومه هفتۀ دیگه ایشالا مرخص می‌شه. برادرش امروز بهم زنگ زد و گفت برای خودش و خانومش دوتا بلیت قطار (کوپۀ دربست) بگیرم که برن تهران و چهارتا بلیت برگشت هم برای خودش و خانومش و خواهرش و شوهرخواهرش بگیرم که برگردن تبریز. در واقع می‌خواست با خانومش بره خواهر و خواهرشوهر مریضشو بیاره اینجا ازشون مراقبت کنن. اول بلیت برگشتو گرفتم. اطلاعات همه رو داشتم و نیازی نبود کد ملی و تاریخ تولدشونو بپرسم. چون که آژانس مسافرتی فامیلم و این اولین بارم نیست براشون بلیت می‌گیرم. تازه تولد این فامیلی که زنگ زده بود رو هم تبریک گفتم. تولدش دیروز بود. پنج‌تا بلیت برگشت بیشتر نمونده بود و گفتم اول برگشتو بگیرم بعد رفتو. پرداخت کردم و داشتم اطلاعات بلیت رفتو وارد می‌کردم که زنگ زد گفت کنسل کن می‌گن ما نمیایم و شما هم نیایید. همون موقع خواهرش که الان بیمارستانه پشت خط بود. زنگ زده بود بگه که بلیت نگیرم. گفتم بلیت تبریز به تهرانو نگرفتم هنوز. ولی خودتون با همون کوپۀ دربست تهران به تبریز می‌تونید بیاید اینجا. گفت نه. بعد دیدم شوهرش پشت خطه. تا من جواب بدم قطع کرد. زنگ زدم و گفت من کارمو نمی‌تونم همین‌جوری رها کنم بیام. ما نمیایم و همون حرفای خانومشو زد. بعد دوباره همین برادری که گفته بود بلیت بگیرم برن و اینا رو بیارن زنگ زد و راجع به جریمۀ کنسلی پرسید. گفتم نمی‌دونم، هنوز کنسل نکردم که شاید نظرشون عوض بشه. بلیتو از اسنپ گرفته بودم. نظرشون عوض نشد. رفتم تو قسمت پیگیری خرید، بخش کنسلی بلیت. باید شمارۀ بلیت و شمارۀ حساب و اسممو براشون پیامک می‌کردم که پول بلیتا رو برگردونن به حسابم. این کارو کردم. ولی واکنشی دریافت نکردم. زنگ زدم پشتیبانی اسنپ و هزنیۀ کنسلی رو پرسیدم. قبلاً این کارو کرده بودم و می‌دونستم سایت علی‌بابا و رجا ده درصد مبلغ کل بلیت رو کسر می‌کنن. ولی اسنپ رو نمی‌دونستم. تازه اون کنسل کردنام چند روز بعد بود و این هنوز یه ساعتم نشده بود. شاید جریمه‌ش کمتر بود. اینم پرسیدم که آیا همین اطلاعاتی که پیامک کردم برای استرداد بلیت کافیه یا نه. اول گفتن نه و باید اسامی مسافران و تاریخ و ساعت حرکت هم تو پیامک باشه ولی همون موقع برام چهارتا پیامک اومد که بلیتتون کنسل شده. چون برای برگشت چهارتا بلیت گرفته بودم چهارتا پیامک اومد. به پشتیبان گفتم مثل اینکه اون اطلاعاتی که پیامک کردم (شمارۀ بلیت و شمارۀ حسابم و اسمم) کافی بود، چون الان پیامک تأیید استرداد اومد. گفت آره کنسل شد و مبلغی که پرداخت کردی حداکثر تا سه روز دیگه به اون حسابی که پیامک کردی برمی‌گرده. استرداد بلیت تا یه ساعت بعد از خرید هم جریمه نداره. تشکر کردم و ضمن خداحافظی روز خوبی رو برای هم آرزو کردیم. بعدشم این فامیلامون یکی‌یکی زنگ زدن و عذرخواهی کردن و گفتن اگه جریمه شدی و کمتر از مبلغی که پرداخت کردی به حسابت برگشت حتماً بگو. بابت اینکه اون پول چند روز دیگه به حسابم برمی‌گرده هم عذرخواهی کردن. منم قلباً ازشون متشکر بودم که تجربۀ جدید به تجربه‌هام اضافه کردن. چون تا حالا به فاصلۀ نیم ساعت بلیت کنسل نکرده بودم.

نکتۀ مفید پست: بلیت قطارو اگه از اسنپ بگیرید و تا یه ساعت بعد از خرید برگردونید جریمه نداره ولی مبلغش یه کم دیر برمی‌گرده به حسابتون. حالا نمی‌دونم همۀ بلیتا اعم از اتوبوس و هواپیما و همۀ سایت‌های فروش بلیت این‌جوریه یا نه ولی بلیت قطاری که از اسنپ گرفته بشه قانونش همینه.

نکتۀ دوم: بلیت رو با ت دونقطه بنویسید، حتی اگه بیشتر سایت‌ها با «ط» نوشته باشن. چون «ط» از عربی به فارسی اومده و بلیت فرانسویه و کلماتی که عربی نیستن و از زبان‌های دیگه وارد فارسی شدن رو بهتره با حروفی که مخصوص عربی هست ننویسیم.
۳ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۸- چگالی بستنی

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۲ ب.ظ

چند روز پیش خواستم اینترنتی بستنی بگیرم. پونصدگرمیای لاله‌زار و یک‌لیتریای میهن تقریباً یه قیمت بودن. دوست داشتم بدونم کدوم بیشتره. اگه آب بود خیلی راحت می‌شد گفت یه لیترش می‌شه یه کیلو. چگالی بستنی رو نمی‌دونستم. گوگل هم که می‌کردم یاریم نمی‌کرد. امروز هردوشو گرفتم که مقایسه‌شون کنم. پونصدگرمیه، چهارصدوهشتاد گرم بود، یه‌لیتری هم چهارصدوهفتاد گرم. نتیجه اینکه تقریباً برابر بودن از نظر جرم و حجم و چگالی. البته لاله‌زار، سنتیه و خوشمزه‌تره. چگالیشونم که با تقسیم جرم بر حجم به دست میاد و تقریباً 0.5 هست. چگالی بستنی رو که فهمیدم ارشمیدس‌وار فریادِ اورکا اورکا سر دادم. بعد دیدم پشت جعبۀ بستنی میهن نوشته نصف لیوان بستنی معادل با 120 میلی‌لیتره و اونم معادل با 56 گرم هست. حالا نمی‌دونم این داده‌ها کجای زندگیم قراره به دردم بخورن ولی گوشۀ ذهنم نگه می‌دارم برای روز مبادا. 



+ بعضی وقتا یادم می‌ره سؤالامو به انگلیسی هم گوگل کنم. امروز ازش density of an ice cream رو پرسیدم و همین عددی رو آورد که روی بستۀ بستنی میهن بود :|

+ ولی من فکر می‌کردم بستنی چون تقریباً جامده و تو شیرموزبستنی و آب‌طالبی‌بستنی و آب‌هویج‌بستنی می‌ره ته لیوان و ته‌نشین می‌شه پس چگالیش بیشتر از چگالی شیرموز و آب‌طالبی و آب‌هویجه. چگالی اینا رم گوگل کردم و نزدیک چگالی آب بودن. اگه بستنی چگالیش کمتر از ایناست پس چرا ته‌نشین میشه؟ یا نمیشه؟

+ اگر ساکن تبریزید و اگر اسنپ دارید و از سوپرمارکتش خرید می‌کنید، سوپرمارکتا امروز روی همه چی ده تا پنجاه درصد تخفیف زدن. و اگر آدرستون جاییه که سوپرمارکت «تک» شما رو تحت پوشش داره، اونجا از این بستنیای سنتی لاله‌زار هست. قیمتشم کمتر از جاهای دیگه‌ست.

+ چند سال دیگه اگه این یادداشتو مرور کردم، یادم بیافته که این روزا ذهنم درگیر طرح اینترنت ملی بود.

۱۵ نظر ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۷- خیار غبن افحش

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بابا برای یکی از آشناها که ازش خواسته بود براش یه قرارداد بنویسه، یه مبایعه‌نامه نوشته آورده برام که بیا متنشو از اون کارا که هی فاصله‌هاشو کم و زیاد می‌کنی بکن. می‌گم منظورت ویرایشه دیگه؟ :دی. 

متنه، پاراگراف آخرش به این صورته که: «این مبایعه‌نامه با ارادۀ شخصی با علم و آگاهی از کم و کیف مورد معامله و اوضاع و احوال و زمان و مکان و نیز برابری ارزش مبیع با ثمن و با رضایت کامل طرفین مبادرت به انجام معامله نموده و با قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد، هیچ یک از طرفین حق فسخ آن را ندارد و صیغۀ شرعی عقد بیع ایجاباً و قبولاً جاری شده و نسبت به آنان و ورثه و قائم مقام قانونی لازم‌الاجراء است.».

حالا می‌دونین اون قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد یعنی چی؟ یعنی شما هر گونه اختیاری برای لغو قرارداد را از دست دادی. یعنی اگر احساس کردی که ضرر می‌کنی نمی‌توانی قرارداد را لغو کنی. تازه این ضرر چه معمولی و فاحش باشد چه بسیار زیاد و افحش باشد، باز هم نمی‌توانی لغو کنی. بعد من نمی‌دونم چرا همین جملات واضح و شفاف رو تو قراردادها نمی‌نویسن و انقدر متنو سنگین می‌کنن.

چند وقت پیشم من از بابا خواستم یه قرارداد ویراستاری برام بنویسه. دیدم انقدر کلماتش قلنبه سلنبه‌ست که نه من می‌فهمم نه اونی که کارشو سپرده بهم. گفتم ولش کن. خودم نشستم به زبان ساده و روان چند خط قرارداد نوشتم و هر موقع می‌بندمش! کیف می‌کنم از سادگیش. یه جوری هم نوشتمش که بچۀ هفت‌ساله هم می‌فهمه چیه. خیار و خربزه هم نداره.

بعد حالا تو زبان‌شناسی یه گرایشم داریم با عنوان زبان‌شناسی حقوقی که تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو خارج!، بسیار رایج هست و تو دادگاه‌ها و تحقیقات معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. ما هم نصف یه جلسه رو بهش اختصاص دادیم و در حد یه مثال با این حوزه آشنا شدیم. تو این مثال که واقعی هم هست استادمون داشت از زاویۀ دید یه زبان‌شناس حقوقی اعترافات متهم رو بررسی می‌کرد.



حالا اینا به کنار. شما وقتی می‌ری مطب فامیل، مگه دندوناتو مجانی ترمیم می‌کنن که براشون قرارداد مجانی بنویسیم و راه و چاه حقوقی نشون بدیم و مشاورۀ مجانی بدیم و قراردادشونم مجانی ویرایش کنیم؟ البته هنوزم فکر می‌کنم تو نیکی می‌کن و در دجله انداز.

۸ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریروز خونه رو به مقصد باغچه که معروف حضور بعضیاتون هست ترک کردیم و قرار شد شبم همون‌جا بمونیم. اُکالا اون ماکارونیای خوشگلی که تصمیم داشتم دوباره بخرمو تموم کرده بود. دیروز صبح دیدم بازم از اونا داره و سه‌تا از هر کدوم گرفتم. ساعت تحویلشونم نُهِ شب تا یازده تعیین کردم که تا اون موقع به خونه برگشته باشیم. دو بسته چای هم از اسنپ‌مارکت سفارش دادم و ساعت تحویل اونا رم گذاشتم بمونه برای شب. رأس ساعت ۹ ما دم در خونه بودیم و هنوز کلیدو ننداخته بودیم وارد شیم که پیک اُکالا زنگ زد سر خیابونم و شما کدوم کوچه‌این. چند دقیقه بعد هم سوپرمارکت پیام داد که سفارشتونو لغو کردیم و پوزش می‌طلبیم و پولی که پرداخت کردید رو برگردوندیم به کیف پول آپتون. بعد از چهل‌تا سفارش از اسنپ‌مارکت این اولین باری بود که سفارشمو لغو می‌کردن. اُکالا این‌جوریه که پولشو دم در وقتی سفارشو تحویل گرفتم پرداخت می‌کنم ولی سوپرمارکتا آنلاین قبل از اینکه بیارن می‌گیرن. شب به پشتیبانیشون پیام دادم و گفتم من «آپ» ندارم و نمی‌دونم با کیف پولش چجوری میشه خرید کرد. بی‌زحمت مبلغ رو به حساب بانکیم برگردونید. گفتن باشه تا ۴۸ ساعت دیگه انتقال رو انجام می‌دیم. امروز صبح گفتم حالا تا اینا پولو انتقال بدن، من همون سفارش قبلو دوباره درخواست کنم ببینم چی میشه. شاید آوردن. چون اصلاً توضیح نداده بودن که چرا نیاوردیم. با همون مبلغِ توی کیف پول ثبت سفارش کردم و چون کلۀ سحر بود نوشت سوپرمارکت هنوز بسته‌ست و به محض اینکه باز کنیم میاریم. گفتم حالا تا اینا باز کنن سفارشمو ببینن بیارن برم یه دوشی بگیرم. ده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. برگشتم دیدم نوشته سفارشتون تحویل داده شده و اگر راضی بودید امتیاز بدید و نظرتونو بنویسید. اگرم تحویل نگرفتید که اعلام تأخیر کنید. قبل از اینکه برم دوش بگیرم اهل منزل در خواب عمیق بودن. ده دقیقه بعد که برگشتم هم همچنان در خواب عمیق بودن و فکر نمی‌کردم که تو این فاصله اونا سفارشمو تحویل گرفته باشن. تا ساعت ده صبر کردم و اعلام تأخیر رو زدم که پشتیبانی پیگیری کنه. همزمان با فشار دادنِ گزینۀ اعلام تأخیر درو باز کردم که نگاهی به راه‌پله بندازم که دیدم بله، سفارشام اونجاست. سریع یه پیام دیگه برای پشتبانی فرستادم که سفارشمو تحویل گرفتم و پیک تأخیر نداشته و یه وقت دعواش نکنن. این چند وقت، علاوه بر اسنپ‌مارکت و اُکالا، از «باسلام» هم چند بار خرید کردم که دیگه نیازی به شرح اون سفارشا نیست و همین دوتا پستی که تا الان برای خریدهای سوپرمارکتیم اختصاص دادم برای فضاسازیِ آنچه که در ادامه می‌خوام بنویسم کافیه. هدفم فضاسازی بود که ایشالا حاصل شده باشه.

هنوز بعد از این همه سال خواب‌نگاری! از این کار خسته نشدم و همچنان اگر خوابی ببینم می‌نویسم. هر چند که چرت و بی‌معنی باشه یا فقط چند کلمه ازش یادم مونده باشه. با اینکه میانگین تعداد خواب‌هایی که در دو سال اخیر دیده‌ام در مقایسه با سال‌های قبل کمتر شده و دقیقاً نمی‌دونم چرا، اما هنوز نوشتنِ آنچه دیدم و فکر کردن به اینکه چرا دیدم رو دوست دارم و از این کار لذت می‌برم. وقتایی که دلیل آنچه دیده‌ام رو پیدا می‌کنم هم بیشتر ذوق می‌کنم. یه دلیل این کم‌خواب‌بینی! می‌تونه این باشه که زیاد بیرون نمی‌رم و بیشتر تو خونه‌م. و ذهنم بسته شده. یه احتمال دیگه هم هست و اونم اینه که با اینکه کلاً خیلی کم فیلم و سریال می‌بینم، ولی این یکی دو سال اخیر خیلی کمتر از مدت مشابه! در معرض تلویزیون بودم و امسال هم خیلی خیلی کمتر و این یکی دو ماه اخیر هم که اصلاً. چند وقتیه که خانوادگی تلویزیون‌زده شده‌ایم و کلاً خاموشش کردیم و بدون اون زندگی می‌کنیم. فرضیه‌های دیگه‌ای هم دارم. نوشتن. نوشتنِ هر چیزی اعم از جزوه و مقاله و وبلاگ، به ذهنم نظم می‌ده و قبلاً زیاد می‌نوشتم و ذهنم منظم‌تر از حالا بود.

چند شب پیش خواب دیدم تو فروشگاه جانبوی سر کوچۀ مادربزرگم اینا تو صف خرید اینترنتی وایستادم. حالا نمی‌دونم اگه خریدم اینترنتی بود چرا حضور داشتم و اگه حضور داشتم چرا اینترنتی ثبت سفارش کردم. و سؤال دیگه اینکه من همیشه از افق کوروش یا یکی از سوپرمارکت‌های اسنپ‌مارکت خریدم می‌کنم و توی جانبویی که امکان خرید اینترنتی نداره چی کار می‌کردم. اپلیکیشنی که داشتم تو خواب ازش استفاده می‌کردم هم انگار مشکل داشت و از طریق سایت فروشگاه سفارش دارم و همون‌جا منتظر وایستاده بودم که برام بیارن. خوابم از اون سکانسی شروع شد یا از اونجایی یادم مونده که شب شده بود و ساعت از یازده گذشته بود و دیرم شده بود و همه سفارششونو گرفته بودن و رفته بودن و من گوشی‌به‌دست همچنان منتظر بودم. یه پسره با تیپ مهندسی که به‌واقع نمی‌دونم تیپ مهندسی چجوریه ولی تو خواب فکر می‌کردم که تیپش مهندسیه هم بود که اونم سفارش داشت و مثل من منتظر بود. سکوتمون رو شکستیم و سر صحبت راجع به خرید اینترنتی باز شد. باهم داشتیم در مورد حل مشکل تأخیر بحث و تبادل نظر می‌کردیم. گویا تو خواب پسره رو می‌شناختم و می‌دونستم کیه ولی الان اسمش یادم نمیاد. بعد با اینکه من زیاد به اصطلاحات برنامه‌نویسی مسلط نیستم ولی تو خواب داشتم از این اصطلاحات کامپیوتری که الان یادم نیست چه اصطلاحاتی بودن، ولی بسیار خفن بودن! استفاده می‌کردم و یه ایدۀ استارتاپی که الان یادم نیست چی بود به ذهنم رسید و با اون پسره مطرحش کردم و اونم داشت با سیم و کابل تلویزیون و اصطلاحات مخابراتی و ماهواره‌ای! نشون می‌داد که این ایدۀ من برای کاهش تأخیر سفارش‌های اینترنتی عملی هست یا نه. وسط حرفاش گفت البته ما ماهواره نداریم و من فقط اصطلاحاتشو بلدم. بعد گفت قبلاً داشتیم. منم گوشی دستم بود و هی سایتو چک می‌کردم ببینم کی میارن سفارشمو. و ابعاد مختلف اون ایدۀ استارتاپیمو بررسی می‌کردم و اونم همراهی می‌کرد و خوشحال بودم که با یه همچین فرد باسوادی هم‌کلام شده‌ام. تا اینکه سفارشمونو آوردن و دیدم کیسه‌ای که دادن دستم توش ساندویچه و شبیه چیزایی که سفارش دادم نیست. گویا من پاستا یا لازنیا یا یه همچین چیزی سفارش داده بودم. بعد داشتم انواع لازانیا و پاستا رو گوگل می‌کردم که شاید این ساندویچ‌ها هم نوعی از اونا باشن. بعد همین‌جوری که داشتم می‌رفتم سمت در خروجی، فکر می‌کردم اگه برم بیرون دیگه این پسره رو نمی‌بینم و استارتاپمون چی میشه پس. چون یه بخشی از کارو اون قرار بود انجام بده. روم هم نمی‌شد شماره‌مو بدم یا شماره‌شو بگیرم. در عالَم واقع هم پیش اومده که با یه غریبه که یه بار همو اتفاقی دیدیم و دیگه همدیگه رو نخواهیم دید هم‌کلام بشم و دوست داشته باشم ارتباطمون ادامه پیدا کنه ولی با خودم کلنجار برم که ازش ایمیل یا شماره بگیرم یا نگیرم. اینه که در عالم خیال هم با این قضیه درگیر بودم. خلاصه ساندویچا رو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم خونۀ مادربزرگم اینا که پسره دم در گفت اگه اشکالی نداره تو راه برگشت باهم صحبت کنیم. نخواستم یا شاید نتونستم بگم خونۀ ما همین‌جاست (جانبو دقیقاً سر کوچۀ مادربزرگم ایناست) و راه چندانی ندارم که باهم همراه بشیم و تازه نصف‌شبه و دیرم هم شده و مسیرمونم که یکی نیست و تو اون‌وری می‌ری و مسیر من این‌وریه. گفتم باشه. ولی پاهای من انگار توی باتلاق بود. نمی‌تونستم قدم بردارم و حرکت کنم. انگار فلج شده بودم. تو بعضی از خواب‌هام مخصوصاً وقتایی که یه دزد یا قاتل یا یه حیوان وحشی حمله می‌کنه و حتی موقعی که خودم در نقش دزدم و پلیس دنبالمه و باید فرار کنم هم اتفاق می‌افته و پاهام سنگین می‌شه و نمی‌تونم راه برم. دم در فروشگاه هم این اتفاق افتاده بود و من به‌سختی داشتم قدم برمی‌داشتم. و از اونجایی که خونۀ خواهرها و برادرهای پدربزرگ و مادربزرگم یه کوچه و نهایتاً یکی دو خیابون از هم و از خونۀ پدری پدرم فاصله داره، استرس داشتم که اگه فامیل این وقت شب منو با یه پسر غریبه ببینن چی میگن و چی میشه. در عالم واقع هیچ وقت این حس رو نداشتم و این اتفاق نیافتاده و نمی‌دونم چنین استرسی تو ناخودآگاهم چی کار می‌کرد که هر کیو می‌دیدم خودمو قایم می‌کردم. تازه هر چی می‌گذشت از مسیرم هم دورتر می‌شدم و دیرتر می‌شد و نمی‌دونستم چجوری قراره این مسیرو در این تاریکی شب تنهایی برگردم. که یهو نمی‌دونم چی شد که فضا ادبی شد و پسره اون بیت سعدی رو خوند که «مرا باشد از درد طفلان خبر، که در طفلی از سر برفتم پدر». بعد گفت پدرشو از دست داده. گفتم کجا؟ گفت تو کردستان!. می‌خواستم بپرسم چرا و چجوری که صبح شد و بیدار شدم.

۶ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۱- اسنپ‌مارکت

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۵ ب.ظ

ششم اردیبهشت، در یک عصر دل‌انگیز بهاری پای کلی کتاب و مقاله داشتم خودمو برای امتحانی که هی به تعویق می‌افتاد و نمی‌دونستم تاریخ قطعیش کی هست و حضوریه یا مجازی آماده می‌کردم که یه پیامک حاوی کد تخفیف بیست‌وپنج‌هزارتومنی برای اولین خرید سوپرمارکتی از اسنپ دریافت کردم. تا اون موقع فقط یک بار اقدام به خرید سوپرمارکتی، اونم از دیجی‌کالا کرده بودم که موفقیت‌آمیز نبود، چرا که این امکان فقط برای تهرانیا بود و آدرسمو قبول نکرده بود و قبول نمی‌کنه همچنان. ولی گویا با اسنپی که تا پیش از این فقط برای گرفتن ماشین ازش استفاده می‌کردم می‌شد خرید کرد. بازش کردم و روی سبد آبی‌رنگی که زیرش نوشته بود سوپر مارکت فشار دادم. از قبل چندتا آدرس همیشگی ثبت شده بود تو اسنپم. سوپرمارکت‌های اطراف اون آدرس‌ها رو پیدا کرد و لیست محصولاتشونو آورد. یه چرخی بین خوراکیا زدم و رفتم سراغ بستنیا. خیلی وقت بود که دنبال بستنی نون‌خامه‌ای بودم و پیدا نمی‌کردم. حالا می‌دیدم تو همۀ سوپرمارکت‌های اسنپ هست. نوشته بود حداقل خرید باید سی‌هزار تومن باشه. چندتا بستنی برداشتم و در مجموع شد سی تومن. با تردید کدی که برام پیامک شده بود رو وارد کردم و در کمال ناباوری دیدم مبلغ قابل‌پرداخت رو نوشته پنج‌هزار تومن. پرداخت کردم و منتظر موندم. پیک هم رایگان بود اون موقع.

این اولین تجربه‌م از خرید اینترنتیِ سوپرمارکتی بود و نمی‌دونستم بعد از پرداخت مبلغ قراره چه اتفاقی بیافته. هیجان‌انگیز بود. به آدرسی که ثبت کرده بودم شک کردم. توی نقشه مقصد پیک رو خونۀ مادربزرگم اینا، همون جایی که اون روز اونجا بودم نشون می‌داد ولی آدرس خونۀ خودمونم می‌دیدم و نمی‌دونستم پیک هم اون آدرس رو می‌بینه یا نه. زنگ زدم خونه و گفتم اگه پیک براتون بستنی آورد تعجب نکنید. بعد زنگ زدم به پیک و گفتم من همونی‌ام که بستنی سفارش داده ولی نمی‌دونم کدوم آدرس رو ثبت کردم. شما اون بستنیا رو کجا دارید می‌برید؟ گفت همون‌جایی که تو نقشه‌ست. الانم سر کوچه‌ام. گفتم پس الان میام دم در. خوشحال بودم :دی. با پنج تومن صاحب اون همه بستنی شده بودم. روز بعد یه کد دیگه به سیم‌کارت‌های پدر و مادرم ارسال شد و من بازم با پنج تومن کلی بستنی گرفتم. بعد هم هزینۀ پیک شد دووپونصد. ولی من همچنان بستنی سفارش می‌دادم :دی.

تو این مدت سی‌تا خرید سوپرمارکتی از اسنپ‌مارکت و چندتا هم از اُکالا داشتم. اولیش بستنی نون‌خامه‌ای بود که بسیار چسبید. بعدِ خوردنش گفتم خدایا شکرت که دیگه بستنیِ نون‌خامه‌ای نخورده از دنیا نخواهم رفت. پشت هر کدوم از این سفارش‌ها کلی خاطره‌ست. روزای قرنطینه که گلاب و چند بار هم یواشکی هله‌هوله سفارش دادم. روزایی که پیک‌ها رو نمی‌دیدم و هر بار درو باز می‌کردم و می‌گفتم بذارن پشت در و برن. وقتایی که برق می‌رفت و شمع می‌خریدم. برق می‌رفت و گازمون که با برق کار می‌کنه برای روشن شدن فندک لازم داشت. اون روز که فندک سفارش دادم، اون روز که اتفاقی با ماکارونی برنجی آشنا شدم و چقدر ذوق داشتم ببینم مزه‌ش چجوریه. اون روز که سه بار و هر بار خامه سفارش دادم. اون روز که دوتا سفارش همزمان از دو جای مختلف داشتم و منتظر بودم ببینم کدوم زودتر می‌رسه. اون روز که از سوپرمارکت زنگ زدن تاریخ انقضای سفارشا رو گفتن و گفتن اگه می‌خواید با یه نوع دیگه جایگزین کنیم و من کیف کردم که چه بافرهنگ!. یا همین پریروز که پیک صداش گرفته بود و سرفه می‌کرد و من وحشت کرده بودم. اون روز که خونه نبودم و مامان خودش سفارششو ثبت کرد. اون روز که داشتیم می‌رفتیم پارک سر کوچه شاممونو اونجا بخوریم و یه نسیمی هم به کله‌مون بخوره و نون باگت و خیارشور سفارش دادم. ماسک‌ها و الکل‌ها، از اون کیک‌های شکلاتی که مامان عاشقشونه، و هر بار ده‌ها بستنی برای من و پاپ‌کورن برای برادرم. هر کدوم از این سفارش‌ها و آدرس دادن‌ها و با موتور و ماشین و پیاده اومدن‌های پیک‌ها و تأخیرهاشون و تخفیف گرفتن‌هام می‌تونست موضوع یه پست باشه. ولی گفتم خب که چی و از کنارشون رد شدم.

مثلاً این ماکارونیای برنجی رو با عشق خریدم و قبل از اینکه بخورم خیلی ذوق داشتم، ولی علی‌رغم وجود گوشت و رب و کلی ادویه سیمرغ بلورین بی‌مزه‌ترین و خب‌که‌چی‌ترین ماکارونی عمرمو بهش دادم!



یا این شمع‌های ده‌سانتی رو یکی از سوپرمارکتا نوشته بود شش عدد پونصد. دو ماه پیش به پشتیبانیشون پیام دادم و گفتم اون شش عدد رو درست کنن چون اینا یک عددش پونصد تومنه. زنگ زدن گفتن راست می‌گی و ممنون و باشه. ولی درستش نکردن هنوز.

دیشب شام ماکارونی داشتیم. مامان گفت این ماکارونیای طرح گندم خیلی خوبن و از هر جا گرفتی بازم بگیر. خودمم اتفاقاً با اینکه آدمِ ماکارونی‌دوستی نیستم ازشون خوشم اومده بود. فاکتورا رو مرور می‌کردم و هم تجدید خاطره می‌کردم هم دنبال اسم طرح گندم می‌گشتم که ببینم از کجا گرفتم. دیدم نوشته‌ها دارن کمرنگ می‌شن. غصه‌دار شدم که اینا رو با جوهر موقت چاپ می‌کنن. چیدم کنار هم و ازشون عکس یادگاری گرفتم که بمونن به یادگار.



۹ نظر ۳۱ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۸- بنمای رخ که خلقی، واله شوند و حیران

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ


هوالباقی!

چند روز پیش از جلوی خونه‌ای رد می‌شدم که چشمم خورد به اسم مرحوم که والح نوشته شده بود. هر چی فکر کردم نه هم‌خانواده‌ای براش به ذهنم رسید، نه معنیش یادم اومد. بعد دیدم تو بنرهای کناری اسمشو واله نوشتن که درستش همینه. به‌معنی عاشق و شیدا. حالا از اونجایی که چند بار اسم خودمم به‌اشتباه با صاد نوشتن (لابد فکر کردن نسرین با صاد، با نصر و ناصر هم‌خانواده‌ست)، وقتی خودمو گذاشتم جای مرحوم، تنم تو قبر لرزید. لذا وصیتِ اکید می‌کنم که روی سنگ قبر من چیزی رو غلط ننویسید وگرنه انقدر میام به خوابتون و تذکر می‌دم تا بالاخره اون چیزی رو که غلط نوشتید تصحیح کنید تا بلکه روحم آرام بگیره. نیم‌فاصله‌ها و علائم نگارشی و مسائل ویرایشی رو هم اگر رعایت کنید که فبهالمراد و دیگه چی بهتر از این. 

عنوان: محمد اصفهانی، طلب (از همون فولدر آهنگ‌های موردعلاقه‌ام)

۹ نظر ۲۷ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۷- پرنده

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۳ ق.ظ


چند سال پیش اون آشیانه رو تو بالکن ساختیم و اسمشو گذاشتیم مسکن مهر. حالا درسته با جعبۀ شیرینی درستش کردیم ولی ان‌قدر محکم هست که از باد و باران نیابد گزند. هر چند وقت یه بارم دوتا پرنده میان تخم می‌ذارن و بعدِ یه مدت که بچه یا بچه‌هاشون به دنیا اومد بی‌سروصدا می‌ذارن می‌رن. ولی این مستأجرای جدیدمون بی‌سروصدا نیستن. وقتی ما رو می‌بینن یه صدای غُر یا قُری از خودشون درمیارن. وقتی با خودشون حرف می‌زنن هم غرغر می‌کنن. 

امروز صبح فکر کردم بالاخره وقتش رسیده که صدا و سیماشونو گوگل کنم بفهمم اسمشون چیه و از کجا اومدن. حالا بعدِ یه ساعت چرخیدن تو سایت‌های مختلف کفترشناسی به نتیجۀ قطعی نرسیدم و همون کبوتر صداش می‌کنم.



فولدر آهنگ‌های موردعلاقه‌مو باز کردم و «کفتر» و «کبوتر» و «پرنده» رو توش جست‌وجو کردم. این شش‌تا زیرخاکی رو داشتم و خوبه که به شما هم معرفیشون کنم تا با سلیقۀ موسیقیاییم آشنا بشید :|

سیاوش قمیشی و معین (پرنده). می‌شه پرنده باشی، اما رها نباشی، می‌شه دلت بگیره اسیر غصه‌ها شی. حالا که آسمونم دنیای تازه‌ای نیست، اون وقت یه جا بشینی محو گذشته‌ها شی.

مانی رهنما (پرنده). همین دیروز تو از این خونه رفتی ولی از اومدن چیزی نگفتی. تو را در حنجره یک دشت آواز، تو را در سر هوای خوب پرواز، من اینجا خسته و غمگین و تنها نمی‌دونم که می‌مونم تا فردا. تو اونجا با گلای رنگارنگی، من اینجا پشت دیوارای سنگی. تو با جنگل تو با دریا تو با کوه، من و اندازۀ یک فصل اندوه.

مارتیک (پرنده). پرندۀ قشنگم کی می‌آیی؟ اگه عاشق شدن فصلش بهاره، یه عمری بی‌بهارم کی میایی؟ به عشق این بهار عاشقونه، یه عمره در انتظارم کی میایی؟ بیا نغمه‌سرای کوچه‌باغم، بیا تا جون دارم بیا سراغم. می‌خوام تا دنیا دنیاس با تو باشم، تا خورشید روی کوه‌هاس با تو باشم.

معین (کفتر کاکل‌به‌سر). کفتر کاکل به سر وای وای، این خبر از من ببر وای وای، بگو به یارم نکن آزارم، بگو برگرده، چشم‌به‌راشم من خاطرخواشم من.

شهرام صولتی (کبوتر). متن اینم به این صورته که: کبوتری خسته منم. شاید یه روز یه آشنا دست منو بگیره؛ بپرسه حال دلمو نذاره دل بمیره. اون روز چقدر قشنگه زندگی دوباره. به آرزو رسیدن، آخر انتظاره.

شهاب تیام (از اون بالا کفتر میایه!)

چهارتا آهنگم به اسم پرواز از قمیشی و لیلا فروهر و شادمهر و گروه آریان دارم.

۸ نظر ۲۷ تیر ۰۰ ، ۰۹:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۲- هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم؟

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ


اومدم پشت‌بوم «شبی که ماه کامل شد» رو ثبت و ضبط کنم. ماه کامل یا بدر زمانی ایجاد می‌شه که زمین بین ماه و خورشیده و ماه از دید ناظران زمینی، به‌صورت قرص کامل دیده می‌شه. ساعت ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰، ماه به وضعیت ماه کامل می‌رسه. از سوی دیگر، چهارشنبه ۲ تیر، کرهٔ ماه در کمترین فاصله با زمین بود. در این وضعیت، شرایطی ایجاد می‌شه که ماه کامل، بزرگتر از ماه‌های کامل بعدی دیده بشه. به این پدیده اَبَرماه یا Supermoon گفته می‌شه. پدیدهٔ اَبَرماهِ سوم تیر، اَبَرماه صورتی یا توت‌فرنگی (Super Strawberry Moon) هم گفته می‌شه که صرفاً یک اصطلاحه و با توجه به شروع این فصل، به این شکل نام‌گذاری شده و در رنگ یا شکل ماه هیچ تغییری در زمان مشاهدهٔ اَبَرماه ایجاد نخواهد شد و ماه صرفاً بزرگ‌تر و درخشان‌تر از ماه کامل عادی دیده میشه. شب تولد قمری منم هست البته. امروز این مطالب رو چند نفر از دوستام برام فرستادن و پیام دادن که ساعت ۲۳:۱۰ قراره قرص ماه کامل بشه و دوریش با زمین به کمترین فاصله برسه. 

فولدر آهنگای گوشیمو که یه نسخه هم تو لپ‌تاپم ازش دارم باز کردم و «ماه» رو جست‌وجو کردم. ماه و ماهی حجت اشرف‌زاده رو آورد. «تو ماهی و من ماهی این برکهٔ کاشی، اندوه بزرگیست زمانی که نباشی. هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم...» هرگز؟ چه ناامید. آهنگ بعدی از عرفان طهماسبیه. «سیمُو مثل روز روشنه ستاره نیدُم به شبات». معنیش میشه برام مثل روز روشنه که در شب‌هات ستاره نیستم یا نبودم. «ماهِ مُنی، ماهِ مُنی دِینُم به نات»؟ اینو متوجه نمی‌شم یعنی چی. معنیشو گوگل می‌کنم. ماه منی، ماه منی، آه و نفرین به تو که بی‌خبری. ای بابا! حالا چرا نفرینش می‌کنی؟ آهت دامنشو می‌گیره خب. می‌رم سراغ بعدی. بعدی، از فرزاد فرزینه. ماه من. «این تویی که شکسته‌ای، این تویی اگه خسته‌ای». بله بله این منم. می‌رم سراغ بعدی. از لیلا فروهر. میگه «ماه من غصه نخور زندگی بی‌غم نمیشه». صدالبته که همانا ما انسان را در رنج و سختی آفریدیم. ماه‌پیشانوی دریا دادور رو پلی می‌کنم. «گُفتُمش چرا ماه‌پیشانو نامهربونی؟». صدای فتانه تو مغزم می‌پیچه که «هم نامهربونه هم آفت جونه هم با دیگرونه هم قدرم ندونه» :)) ماه‌بانوی زند وکیلی رو باز می‌کنم. «شدی همه کسِ علی»؟! «شیرین شده کام علی»؟! تازه وسطاش دوزاریم می‌افته اینو برای ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی خونده. یادم نمیاد کی دانلودش کردم و کی برام فرستاده و از کی دارمش. ماه دلم از هوروش باند رو باز می‌کنم. میگه «بیا پیش دلم باش یه کم یا بیا و بیافت از چشمم یا که این دلو از جاش بکن ماه من». خنده‌م می‌گیره از گزینه‌هایی که پیش روی معشوق گذاشته. چرا باید آدم بره از چشم یکی بیافته خب. در ادامه میگه «تموم این شبا رو با یادت قدم زدم این کوچه‌ها شاهد، بپرس چجوره حال این عاشق!». وی همچنین می‌افزاید: «همه درا رو بستی روم آخه، چجور بیام سراغ تو تا کی بشینم این گوشه دری وا شه». راست می‌گه خب. آخرین آهنگِ مرتبط با ماه رو باز می‌کنم. ماه‌پیشونی از همین هوروش باند. غمگینه ولی ریتمش شش و هشت می‌زنه. میگه «وقتشه دیوونه بشم به سیم آخر بزنم وقتشه که شماره‌تو بگیرم و زنگ بزنم!». الله اکبر. استغفرالله ربی و اتوب الیه!!!

+ یه آهنگ ترکی هم پیدا کردم توش «آی» داشت. آی به زبان ترکی یعنی ماه. آهنگه این‌جوری شروع می‌شه: من عاشیقم بیر آیا بیر اولدوزا بیر آیا، بیر گونی بیر ایل گچیر نجه دوزوم بیر آیا؟ معنیش اینه که من عاشق یک ماهم (ماه استعاره از معشوق هست به‌لحاظ زیبایی)، یک ستاره، یک ماه. یک روزش یک سال می‌گذره، چجوری یک ماه صبر کنم؟


+ از کِی دُردانه شدم: nebula.blog.ir/archive/1398/4

۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۳:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۰- تغییر (۴) و (۵) و (۶)

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

۴.

از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم هر سال یه دفترچهٔ دوازده‌برگ درست می‌کردم برای ثبت نمازای صبح. جلدش آبی بود. تو هر صفحه‌ش یه جدول کشیده بودم با سی‌تا خونه. مدرسه‌مون دوشیفته بود. وقتایی که نوبت صبح بودم و نیمۀ دوم سال بود و شبا طولانی بود و آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد به وقتش می‌خوندم و علامت می‌زدم. وقتایی هم که بعدازظهری بودم قضا می‌شد و «بعداً» می‌خوندم. بعداً یعنی ظهر همون روز یا چند روز بعد یا آخر هفته یا حتی چند ماه بعد. وقتی می‌خوندم خونه‌ها رو رنگ می‌کردم. زمان دانشجویی و دوران خوابگاه هم اوضاع همین بود. هر موقع بیدار می‌شدم می‌خوندم. ساعت هفت، هشت، گاهی ده و یازده. یه وقتایی هم که تا صبح بیدار بودم می‌خوندم و می‌خوابیدم. شش هفت سال پیش پای نمی‌دونم کدوم پستِ کدوم وبلاگ سر کل‌کل و شرط‌بندی با دوتا دوستی که حالا غریبه‌ترینن، برای اینکه ثابت کنم می‌تونم کاری که بهش عادت ندارم رو انجام بدم تصمیم گرفتم هر روز قبل از طلوع بیدار شم. این شرطو وقتی می‌باختم که نماز صبحم قضا بشه. تخفیف داده بودن که اشکالی نداره هفته‌ای یا ماهی یکی دو بار قضا بشه، ولی عمر رابطه‌مون کفاف نداد که حالا بعد شش هفت سال بهشون بگم هنوز تعداد استفاده از تخفیف‌هام به ده‌تا هم نرسیده و من اون شرطی که حالا حتی یادم نیست سر چی بود و تا کی بود رو نباختم هنوز.

۵.

اوایل دهۀ هشتاد، که نه من تلفن همراه داشتم و نه هم‌کلاسیام، روزای آخری که باهم بودیم، شمارۀ خونه و تاریخ تولد همه‌شونو گرفتم و تو یه دفتر کوچیک یادداشت کردم. هر سال روز تولدشون به خونه‌شون زنگ می‌زدم و تولدشونو تبریک می‌گفتم. به همه‌شون، بدون استثنا. از دوستای نزدیکی که کنارم می‌نشستن تا اون ردیف آخریا که باهاشون کمتر صمیمی بودم. اسم مدرسۀ جدیدشونو پرسیده بودم و هر ماه براشون نامه می‌نوشتم و نامه‌ها با کلی واسطه می‌رسید دستشون. تا کی؟ یادم نیست. نه تاریخ آخرین نامه یادمه و نه یادمه اون دفتری که شماره‌هاشونو توش نوشته بودم کجا گذاشتم. بعدها همین برنامه رو با دوستای دورۀ کارشناسیم داشتم. هر سال تا همین چند وقت پیش، روز تولدشون پیام تبریکمو می‌ذاشتم تو گروه که یاد بقیه هم بیافته و بقیه هم تبریک می‌گفتن. عادت کرده بودم هر سال برای همه‌شون پیام بدم. یادم نیست آخرین تبریک رو کِی به کدومشون گفتم ولی همین‌قدر مطمئنم که تو سه چهار سال اخیر به سه چهار نفر بیشتر «تولدت مبارک» نگفتم و تاریخ آخرین مکالمه‌م با خیلیا به سه چهار سال پیش برمی‌گرده. خیلی از این خیلیا همونایی بودن که یه زمانی بیست‌وچهارساعته در ارتباط کلامی بودیم باهم.

۶.

هر چیزی در طول زمان دچار تغییر میشه. مثلاً زبان‌ها هر یکی‌دوهزار سال یه بار یه‌جوری عوض می‌شن که دیگه گویشورانشون اون زبان دوسه‌هزار سال پیش رو نمی‌فهمن. آدم‌ها هم تغییر می‌کنن. حتی عادت‌های چندساله‌شون هم تغییر می‌کنه. هر چی هم سن آدم بالاتر میره تحولاتش بیشتر و بهتر دیده میشه. مثلاً تا همین چند سال پیش، من و برادرم عادت داشتیم که هر شب قبل از خواب، مامان و بابا رو ببوسیم و «شب به‌خیر» بگیم. از وقتی زبون باز کردیم و راه رفتن رو یاد گرفتیم و از وقتی که یادم میاد تا همین چند سال پیش که با اینکه خوابگاهی بودم و خونه نبودم، اما وقتی برای تعطیلات برمی‌گشتم خونه، همچنان یادم بود که شب، قبل از خواب برم ببوسمشون و بگم شب به‌خیر. چند روز پیش داشتم بهشون می‌گفتم یادتونه ما هر شب می‌بوسیدیمتون و شب به‌خیر می‌گفتیم؟ دقت کردین دیگه این کارو نمی‌کنیم؟ بعد هر چی فکر کردیم یادمون نیومد اولین باری که یادمون رفت شب به‌خیر بگیم یا تصمیم گرفتیم نگیم و بدون بوسیدن والدین! خوابیدیم کی بود.


پ.ن: چند سال پیش هم در مورد تغییراتم نوشته بودم. عنوان اون پست‌ها تغییر (۱) و تغییر (۲) و تغییر (۳) بود. برای همین عنوان این پستو تغییر ۴ و ۵ و ۶ گذاشتم.

۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۹- از هر وری دری ۱۰

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۰ ب.ظ

یک. کی فکرشو می‌کرد منِ وطن‌پرست که یه زمانی تم گوشیم (گوشیای سونی اریکسونِ دهۀ هشتادی که سیستم عاملشون جاوا و سیمبین بود تم داشتن) پرچم ایران بود، یادم بره رنگ سبز پرچممون بالاست یا پایین و گوگل کنم پرچم ایرانو. سر صبی هر چی فکر کردم یادم نیومد ترتیب رنگا. چون سبز نماد سرسبزی بود و زمین سبز میشه نه آسمون، انتظار داشتم پایین باشه. ولی مطمئن نبودم. ناخودآگاهم سبزو بالا می‌دید ولی بازم مطمئن نبودم. گوگل کردم.

دو. یه بارم سال اول ارشد، رفتم تو نمازخونۀ مترو نماز بخونم. موقع وضو هر چی فکر کردم اول با دست راستم روی چپی آب بریزم یا با دست چپم روی راستی یادم نیومد. کسی هم نبود بپرسم. اینترنت هم نداشتم. پیامک زدم به دوستم و پرسیدم. از نه‌سالگیم هم نماز می‌خونم خیر سرم.

سه. با فاصلۀ ده دقیقه دو بار از اسنپ‌مارکت خرید کردم. با اینکه هزینۀ پیک رو برای هر کدوم جدا داده بودم ولی موقع سفارش سوم از همون سوپرمارکت! روم نمی‌شد و انتظار داشتم پیکه دعوام کنه که چرا همه چیو یه‌جا نمی‌گیرم و هی از اون سر شهر می‌کشونمش این سر شهر. لذا سومی رو به یه سوپری دیگه سفارش دادم.

چهار. من خریدای اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکتو با اپلیکیشن اسنپ (همون که رنگش سبزه) انجام می‌دم. وارد اسنپ می‌شم و می‌رم تو بخش سوپرمارکت یا غذا. اپلیکیشن جداگانۀ اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکت رو هم دارم که رنگشون صورتی و آبیه، ولی وقتی آدرس خونه رو به اپ اسنپ‌مارکت می‌دم میگه اسنپ‌مارکت هنوز تو شهر شما خدمات نمی‌ده. در حالی که با اپ اسنپ، وقتی وارد قسمت سوپرمارکت می‌شم خدمات می‌ده!. حالا این اسنپ‌مارکت آبی‌رنگ که تو شهر ما خدمات نمی‌ده، چند روز پیش یه نظرسنجی گذاشته بود و زحمت کشیدم و به سه‌تا سؤالش جواب دادم و اونم به‌عنوان تشکر، برام یه کد تخفیف ۴۰هزارتومنی فرستاد. امتحان کردم دیدم وقتی سفارشو به آدرس خونه می‌زنم قبول نمی‌کنه و می‌گه تو شهر شما فعلاً خدمات نداریم. ولی وقتی آدرس خوابگاه تهرانو می‌زنم کد رو قبول می‌کنه. اون سوپرمارکت نزدیک خوابگاه شرط حداقل خریدش شصت تومن بود. باید شصت تومن خرید کنید که چهل تومن رو تخفیف بده. نمی‌دونم کدش اختصاصی برای نام کاربری منه یا بقیه هم می‌تونن استفاده کنن. می‌ذارمش اینجا. مال هر کی که زودتر از بقیه برش‌داره. البته لزوماً برای تهران نیستا. چندتا آدرس از شیراز و اصفهان و ارومیه و مشهدو امتحان کردم قبول کرد. ولی هر جای تبریزو زدم نوشت در حال حاضر برای این آدرس سرویس فعالی وجود ندارد. SAQ1S60W68

پنج. تو انجمن علمی دانشگاه یکی هست که کارش مستندسازی و گزارش‌نویسیه. یعنی تا حالا هر چی کارگاه و نشست برگزار شده و هر فعالیتی داشتیم با عکس و تاریخ آرشیو کرده و نگه‌داشته. گزارش این یه سالو نوشته بود و دبیر انجمن فرستاد برای من که به‌لحاظ ویرایشی بررسی کنم. داغون بود. گفتم چرا هیچ‌جا نیم‌فاصله نزده؟ گفت چون ارشده هنوز بلد نیست. کم‌کم یادش می‌دیم. برای جلسات واتساپی! اسکرین‌شات چت‌هامونو گذاشته بود. برای جلسۀ مرداد تصویری گذاشته بود که توش یه جمله از من بود. منم از بهمن به گروه ملحق شده بودم و از اونجا فهمیدم عکسا الکیه. پیام گذاشتم تو گروه و مطرحش کردم. قرار شد کلاً عکس نذاریم. بعد این دوستمون که گزارشو نوشته بود اومد خصوصی و [کلیک].

شش. یه کارگاه نگارش و ویرایش قراره برگزار کنیم. هزینه‌ش برای چهار جلسه دویست تومنه. من چون گواهی و مدرک ویراستاری ندارم برای گرفتن اینا هم که شده می‌خوام شرکت کنم. و چون خودم شرکت می‌کنم و چون شرکت‌کنندگان قراره اضافه بشن به یه گروه و به‌مدت یک ماه! اونجا تمرین کنن و سؤالاشونو از استادها بپرسن، نمی‌تونم لینک بدم شما هم شرکت کنی :| ولی می‌تونید سؤالای ویرایشی‌تونو ازم بپرسید که از استادها بپرسم. 

هفت. پوستر کارگاه نگارشی و ویرایشی رو با نهایت دقت! طراحی کردم و فرستادم برای دبیر انجمن که تأییدش کنه و تبلیغاتو شروع کنیم. این یه بخشی از پوستره که همون‌طور که ان‌شاءالله! ملاحظه می‌کنید کادرش آبیه. جواب داده که بچه‌ها می‌گن برای کادرش یه رنگی انتخاب کنید که به سبز بیاد. گفتم قرمز و سبز مکملن. فکر کردم لابد منظورش اینه به جای آبی، قرمز کنم کادرو. گفت مثلاً تون‌های مختلف آبی!. کادر پوستر از اول آبی بودا ولی آبی رو بنفش می‌بینن همه‌شون! :|

هشت. هزینۀ این کارگاه به‌نظر من معقوله، ولی می‌خواستن به دانشجوهای دانشگاه خودمون تخفیف بدن. استادها قراره همین دویست تومن رو بگیرن از هر شرکت‌کننده، ولی چند نفر گفتن از بقیۀ شرکت‌کننده‌ها یه ذره بیشتر بگیریم و به دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم. کلی بحث کردیم و تهش دبیر انجمن گفت «ما یه بودجه‌ای دستمونه که حقوق شما رو از اونجا می‌دیم و می‌تونیم با بقیه‌ش مسابقه برگزار کنیم و جایزه بخریم، می‌تونیم باهاش اردو برگزار کنیم یا وام بدیم یا کارگاه رایگان برگزار کنیم و هزینه رو از این بودجۀ دانشگاه تأمین کنیم. حالا اگه خرجش نکنیم دانشگاه ازمون پسش می‌گیره. برای همین می‌گم برای دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم که به هر حال این پول برای دانشجوهای خودمون صرف بشه». قانع شدیم که از بودجه خرج کنیم برای تخفیف. یاد شهردارمون افتادم. تبریزیا هر موقع می‌رن اصفهان و خیابوناشو می‌بینن و با آسفالت خیابونای خودشون مقایسه می‌کنن می‌گن شهردار اونجا هر چی بودجه می‌گیره صرف آبادانی شهرشون می‌کنه، اون‌وقت مسئولای شهر ما خرج نمی‌کنن و آخر سال بودجه رو برمی‌گردونن به خزانۀ دولت. بعضی وقتا هم برای اینکه حتماً بودجه رو یه جایی خرج کرده باشن زیرگذرها و روگذرهای احمقانه‌ای تو شهر درست می‌کنن که هر چی فکر می‌کنی چرا اینو اینجا ساختن به جواب منطقی نمی‌رسی.

نه. بالاخره فهمیدم اون کشف اتفاقی پست قبل کار کدوم دانشمند بود. هانری بکرل وقتی داشته روی مقاله‌ای که رونتگن منتشر کرده بود کار می‌کرد ترکیب‌های اورانیوم‌دار رو می‌ذاره کنار فیلم عکاسی و چند روز بعد با یه پدیدۀ عجیب روبه‌رو میشه. بعدشم، ماری کوری کشف می‌کنه که اون خاصیتی که هانری بکرل کشف کرده بود و نمی‌دونست چیه همون پرتوزایی هست. اینا رو یکی از خوانندگان وبلاگم فرستاده: [یک] و [دو]

ده. دیشب تو این وضعیت و خیره به این زاویه خوابم برد. خوابیدن تو موقعیتی که آسمون و ماه و ستاره‌ها رو تماشا می‌کنی و غوغای ستارگانِ شکیلا یا اصفهانی با صدای آروم پخش می‌شه حس غریبیه. سه شب دیگه ماه کامل می‌شه!.


۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۴:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۸- از هر وری دری ۹

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ق.ظ
یک. یکی از نامزدهای شورای شهرمون، کدش ۱۵۷۸ بود و من بهش رأی داده بودم و انتخاب شد. ۱۵۷۸امین پست اینجا رو تقدیم این بزرگوار می‌کنم. نتایج انتخابات انجمن علمی دانشکده هم اعلام شد و اونی که بهش رأی نداده بودم (چون که پیاما رو دیر چک می‌کرد و انجمن تو اولویتش نبود) با ۱۱ رأی جزو چهار نفر اول شده. منم با ۷ رأی، علی‌البدلم و با حفظ سِمت همچنان به طراحی پوستر و گاهی هم ویرایش گزارش مشغولم.

دو. من عاشق چهار و مشتقات چهارَم و یادآوری می‌کنم که دُرد به زبان ترکی میشه چهار و دُردِ دُردانه هم اشاره داره به فصل چهارم وبلاگ‌نویسیم. اگه خاطرتون باشه که احتمالاً نیست برای تولد بیست‌وچهارسالگیم هم یه پست نوشته بودم پر از چهار بود. روز تولدم هم بین چهارمین روز چهارمین ماه میلادی و چهارمین روز چهارمین ماه شمسیه. روز تولد قمریم هم چهارده ذی‌القعده‌ست که امسال مصادف شده با چهار تیر. بعد حالا با این همه ارادت و عشقی که به چهار و مشتقاتش دارم انتظار می‌رفت پای صندوق ذوق کنم از دیدن کد انتخاباتی ۴۴ و عکس‌ها بگیرم و بگیرید و نشونتون بدم و نشونم بدید. ولی نداشتم این ذوقو. من بادمجون و کدو و پیاز و کرفس دوست ندارم. حس می‌کردم تو رستورانم و گشنمه و یه همچین مِنویی جلومه.

سه. ذی‌القَعدة یا ذوالقَعدة یازدهمین ماه از ماه‌های قمری است. این ماه جزو ماه‌های حرام و ماه‌های حج است. ذوالقعده از قعود و نشستن گرفته شده و از آنجا که اعراب در این ماه از جنگ فرومی‌نشستند، به این نام نامیده‌اند.

چهار. چهاردهم هر ماه، ماه کامل میشه و بهش می‌گن ماه شب چهارده. این هفته شبی که ماه قراره کامل بشه تولد قمریمه. اون شب ماهو ببینید و یاد من بیافتید. پرنورترین ستاره هم ستارۀ شباهنگه. درخشان‌ترین ستارۀ آسمان که کمابیش از همهٔ نقاط مسکونی زمین دیده می‌شود.

پنج. یه سری گیاه که اسمشونو نمی‌دونم و عطر صداش می‌کنیم تو باغچه داریم و اینا رو می‌چینیم و می‌ریزیم تو قوری که چایو معطر کنه. این عطرا این‌جوری‌ان که اگه یکی دو روز بمونن زرد می‌شن. امروز مامان می‌گفت موقع چیدنشون نعناع هم چیدم و نعناع‌ها رو گذاشتم تو کیسه فریزر کنار اینا که بعداً جداشون کنم و بعداً یادش رفته و اینا چند روز کنار هم موندن. می‌گفت تو این چند روز عطرها زرد نشدن. گفتم سری بعد که چیدی یه سری از عطرا رو با نعناع نگه‌دار و یه سریا رو بدون نعناع. اگه زرد نشن، این کشف اتفاقیتو به جامعۀ بشریت اعلام می‌کنیم.

شش. تو کتاب شیمی دوم دبیرستانمون راجع به کشف اتفاقی یه ماده یا خاصیت یه ماده نوشته بود. یه دانشمندی که یادم نیست اسمش چی بود یه چیزی رو می‌ذاره تو کشو، کنار یه چیز دیگه و یادش می‌ره گذاشته اونجا و تعطیلات میشه و نمی‌ره دفترش سراغ اون کشو. بعد چند روز اون چیزه روی چیزای تو کشو اثر می‌ذاره. از وقتی مامان کشفشو بهم گفته یادش افتادم و از صبح دارم چیزایی که اتفاقی کشف شدن رو گوگل می‌کنم و از دوستام می‌پرسم و پیدا نمی‌کنم اون چیز چی بود و اون دانشمند کی بود. یکیشون گفت هانری بکرل بود، یکیشون گفت ماری کوری و چندتا اسم دیگه. حدس خودمم رونتگنه. ولی یه حسی میگه اینا نیستن. حالا هم پیله کردم پیدا کنم کی بود و چی بود، هم زورم میاد پاشم برم از انباری کتاب شیمیمو دربیارم. جای سختیه. کتابای نظام جدید شماها هم احتمالاً نداشته باشه این مطلبی که من دنبالشمو.

هفت. دیشب بابا داشت با دوست عربش حرف می‌زد. منم داشتم سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن و فقط عائله و کرونا رو متوجه شدم. فکر کنم داشت خانوادگی کرونا گرفتنمونو توضیح می‌داد. یه جمله هم گفت توش دکترا و لا قصد ازدواج داشت. فکر کنم منو می‌گفت.

هشت. چهارشنبه دوتا ارائه داشتم و این دوتا آخرین ارائه‌هام بودن. آخرین جلسۀ کلاسامونم بود. البته قراره تابستون بازم گاهی جلسه داشته باشیم، ولی ارائه نداریم دیگه. این دوتا چهارشنبۀ اخیر واقعاً سخت گذشت. پنج‌تا کلاس دوساعته داشتم پشت سر هم. حسم بعد از آخرین کلاس، «آزاد شدم خوشحالم ننه» بود. ترم بعد هم کلاسا حضوریه. تو مقطع دکتری حدوداً نُه‌تا درس باید بگذرونی. هر ترم تقریباً سه‌تا. کلاً سه ترمه و بقیه‌ش پایان‌نامه‌ست. با اینکه دلم برای تهران تنگ شده و چندتا کار ریز و درشت تو دانشگاه دارم که باید برم و انجامشون بدم ولی زورم میاد بار و بندیل ببندم برم خوابگاه. به‌لحاظ روحی ترجیح می‌دم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم :|

نُه. اپلیکیشن همراه من رو به‌روزرسانی کنید و از قسمت طرح‌های تشویقی اپ، ده گیگ اینترنت سه‌روزه هدیه بگیرید. امروزم دوشنبۀ آخر ماهه و کد ستاره صد ستاره شصت‌وچهار مربع یادتون نره. جمعه هم ماه تو آسمون کامل میشه.
۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح ازشون می‌پرسم کی برگشتید خونه؟ می‌گن دوونیم بامداد!. و در ادامه می‌افزایند: خودت درو باز کردی دیگه. کلید نداشتیم. تازه آیفونم برنداشتی و نپرسیدی کیه. باز کردی رفتی، بعد اومدیم تو دیدیم خوابی.

من: هیچی یادم نمیاد. هیچی! :|

۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۶- داشی گَتی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

در زبان ترکی یه فعل داریم که مصدرش «داشیماخ» هست. صورت امریش هم میشه «داشی». به‌معنی حمل کردن و جابه‌جا کردن چیزی از جایی به جای دیگر. یه مصدر «داشنماخ» هم داریم که برای اسباب‌کشی کردن و نقل‌مکان به کار می‌ره و احتمالاً این دوتا هم‌خانواده باشن. یه «داش» هم داریم که اسمه و به‌معنی سنگه. این داش (=سنگ) ربطی به داشیماخ (حمل کردن) و داشینماخ (اسباب‌کشی کردن) نداره. مثل خر و خریدن که ربطی به هم ندارن و یکیش اسم حیوان و یکیشم گرفتنِ چیزی در ازای یه مبلغه. حالا اگه این داش (=سنگ) مفعول واقع بشه، به‌صورت داشی (=سنگ را) و شبیه صورت امریِ مصدر داشیماخ تلفظ میشه. مثلاً سنگ را بنداز میشه داشی آت، سنگ را ببوس میشه داشی اُپ، سنگ را بخور میشه داشی یه، و سنگ را بیاور میشه داشی گَتی.

امروز قرار بود ناهارو تو حیاط بخوریم. میزبان ظرفا رو از تو کابینت درآورد و گذاشت روی میز. منم تو آشپزخونه بودم. میزبان دوم از تو حیاط صدام کرد و گفت داشی گَتی. «گَتی» ینی بیار. منم همین‌جوری که داشتم به این فکر می‌کردم که طرف سنگو برای چی می‌خواد و از کجای آشپزخونه سنگ پیدا کنم ببرم براش، دور خودم می‌چرخیدم و دنبال سنگ می‌گشتم :| وی درخواستشو تکرار کرد و من با قیافۀ گیج و مبهوت پرسیدم هانچی داشی گتیریم؟ (=کدوم سنگو بیارم؟). و ایشون هی می‌گفت می‌گم داشی! نه داشی! داشی گتی :|

+ یه کم طول کشید تا دوزاریم بیفته و بفهمم منظورش اینه که [ظرفا رو (مفعول جمله هست که به قرینۀ حضوری حذف شده بود)] حمل کن بیار :|

+ «سنگ را حمل کن» هم میشه داشی داشی! :|

+ در این زبان «اوزوم» یعنی «انگور»، «اوزوم» یعنی «شنا کنم»، «اوزوم» یعنی «صورتم»، و «اوزوم» یعنی «قطع کنم». «او» رو «اُ» تلفظ کنید هم معنی اوزوم میشه «خودم.»

+ حالا بازم از جذابیت‌های ترکی می‌گم براتون :|

۲۰ نظر ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۵- نسل نگران آینده

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

بچۀ فامیل. پیام داده که باید در مورد موفقیت انشا بنویسم و شما بگین که مشکلی نداشته باشه. راهنماییش کردم که خودش بنویسه و بعد ازش خواستم برام بفرسته که اشکالاتشو بگم [۱] و [۲]

بچۀ همسایه. اومده تمرین‌های زبانشو بنویسه و سؤالاتی که بلد نیستو ازم بپرسه. هنوز درست‌وحسابی خوندن و نوشتنِ فارسی رو یاد نگرفته و وقتی معنی فارسی کلمات و جملات رو می‌گم بنویسه تا یادش بمونه به‌سختی می‌نویسدشون. تو خونه باهاش ترکی حرف می‌زنن و فارسی رو خوب بلد نیست. باید اول معنی ترکی کلماتو بگم بعد فارسیشو. می‌گم borrow یعنی بُرج آلماخ، امانت آلماخ. می‌تونی جلوش بنویسی قرض گرفتن. می‌نویسه گَرز گرفتن. ازش می‌پرسم برای چی از الان انگلیسی می‌خونی و می‌گه می‌خوام جراح مغز و اعصاب بشم و برای آینده‌م لازمه. می‌رسیم به سؤالِ red car صد متر رو توی ۹ ثانیه می‌ره و yellow car توی ۱۰ ثانیه. کدوم fastتر از اون یکیه؟ متوجه مفهوم سرعت هست ولی ربطش به متر و ثانیه رو نمی‌فهمه. و من تلاش می‌کردم متر بر ثانیه رو برای بچه‌ای توضیح بدم که نمی‌دونه ثانیه رو با کدوم ث بنویسه. پرسید کلاس چندمی؟ گفتم کلاس بیست‌ودوم!. گفت میشه شماره‌تو داشته باشم که هر موقع سؤال داشتم بپرسم؟ [۳].

بچۀ فامیل. زنگ زده که تو فلان درس اگه نمره‌م فلان بشه آیا در آینده می‌تونم تجربی بخونم که دکتر بشم؟ اگه فلان نمره‌م تو فلان درس فلان نشه می‌تونم در آینده وکیل بشم؟ و هر چند وقت یه بار زنگ می‌زنه و با نگرانی همین سؤالا رو تکرار می‌کنه. اون وقت من بیست‌ودو ساله درس می‌خونم هنوز نمی‌دونم قراره در آینده چی‌کاره بشم :|

۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۴- ماهی‌گیری

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ

علم و فناوری با سرعت عجیب و غریبی در حال رشد و پیشرفته و یه قول معروفم هست که می‌گه در عصر ارتباطات هر کی نتونه با اینترنت و کامپیوتر [و احتمالاً با گوشی‌های هوشمند] کار کنه بی‌سواد محسوب می‌شه. خودم به هر جون کندنی هست سعی می‌کنم مهارت‌ها و دانشم رو تو این حوزه‌ها به‌روز نگه‌دارم و کار کردن با ابزارها و برنامه‌های جدید رو یاد بگیرم، ولی همیشه نگران مامان‌ها و باباهایی‌ام که زمان اونا این چیزا نبود. نه فقط مامان و بابای خودم، که همۀ مامان و باباهای فامیل و حتی استادهام. روزای اول فیلتر شدن تلگرام یه بار یکی از استادام گوشیشو بهم داد براش فیلترشکن نصب کنم و یادش بدم چجوری ازش استفاده کنه. چند وقت پیش هم داشتم انی دسک و ریموت کار کردن با دوتا لپ‌تاپ و نحوۀ آپلود کردن فایل و فرستادن لینک دانلود رو به یکی دیگه از استادهام یاد می‌دادم. استادهایی که پیرترن، موقع یاد گرفتن بامزه‌تر و طفلکی‌ترن. من هم که خدای صبر و حوصله. همین چند وقت پیش یکی از آشناها زنگ زده بود که بپرسه چجوری به وای‌فای خونه‌شون وصل بشه با لپ‌تاپ. رمز مودمشون انگلیسی بود و زبان صفحه‌کلیدش فقط فارسی بود. داده بود براش ویندوز نصب کنن و نصاب! انگلیسی رو اضافه نکرده بود. گفتم بره از کنترل پنل، زبان رو پیدا کنه و زبان انگلیسی رو اضافه کنه به صفحه‌کلید. نمی‌دونست کنترل پنل کجاست. با انگشتم یکی از کلیدهای صفحه کلید لپ‌تاپم رو نشون دادم و عکس گرفتم و گفتم اینو فشار بده. به این صورت و این صورت. حالا غرض از این مقدمه‌چینی‌ها اینکه دیروز خونه نبودم و اسنپ‌مارکت برای مامانم کد تخفیف فرستاده بود. خریدهای اینترنتی رو همیشه خودم انجام می‌دم، ولی معمولاً می‌رم وایمیستم کنار مامان و مراحل کار رو نشونش می‌دم. دیروز که خونه نبودم اپلیکیشن رو باز کرده بود و یکی از سوپرمارکت‌های نزدیک خونه‌مون رو انتخاب کرده بود و آدرسمون رو انتخاب کرده بود و سبدشو با تنقلات پر کرده بود و تا مرحلۀ پرداخت هم پیش رفته بود، ولی موقع اِعمال اون کد نمی‌دونم چه مشکلی پیش اومده بود که نتونسته بود ثبتش کنه. شب وقتی ماجرای خرید نافرجامش رو بهم گفت کلی ذوق کردم که خودش تنهایی و بدون همراهی من اقدام به خرید کرده. گفتم بیا یه بار دیگه باهم انجام بدیم ببینم مشکل کجاست. همۀ مراحل رو دوباره پیش رفتیم و بدون هیچ مشکلی کد تخفیف اعمال شد. گفتم یا لابد سبد خریدت به‌اندازۀ حداقل مبلغ پر نبوده، یا یکی از اعداد و حروف کد رو اشتباه وارد کرده بودی. سفارش رو ثبت کردیم و زمان ارسال رو هم تنظیم کردیم برای امروز ظهر. امروز هم خونه نبودم. ظهر ازش خواستم پیگیری کنه ببینه سفارشون در چه حاله. این اسکرین‌شات رو که فرستاد، خیالم راحت شد دیگه اگه من نباشم می‌تونه گلیمش رو از دریای تکنولوژی بیرون بکشه.

گفته بودم سفارشا که رسید عکسشونو برام بفرسته. اینجا منظور از "این"، شکلات دریم اسمارت شیرین‌عسله که دیشب کشفش کردم و گفتم یکی بخریم اگه دوست داشتم مشتری شم. هنوز نخوردمش ببینم چه مزه‌ایه.


+ دوستی که راجع به منابع یه آزمونی سؤال کرده بودی، جوابتو اینجا دادم. بازم سؤال داشتی در خدمتم :)

۲۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۳- از هر وری دری ۸

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

یک. یکی از هم‌کلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ به‌صورت خانه‌ی نمی‌نویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره به‌صورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از هم‌کلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمی‌دم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمی‌کنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگ‌نویسی نمی‌کنم و تو دفترم برای خودم می‌نویسم. حساب کردم دیدم وبلاگ‌نویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار می‌نوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانه‌مو می‌نوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابه‌لای خاطراتم میاوردم. یاد همین‌جا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه می‌دادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.

دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان می‌گشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همین‌جوری‌ام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال می‌شم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمی‌ترم و چون درسخون‌تره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگ‌نویس هم بوده گفتم حدس می‌زنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. به‌نظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمی‌م بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقع‌بین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.

سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشته‌ها و شهرمو جست‌وجو کردم و مثل همیشه می‌خواستم بگم زبان‌شناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستان‌های دیگه‌ست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا می‌گم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایان‌ترمم کی شروع می‌شن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاه‌ها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که هم‌رشته‌ای و هم‌شهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو می‌کنن، ما بهشون خبر می‌دیم بیان وسط گود. به‌نظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.

چهار. چهارشنبه یکی از هم‌کلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو می‌دیدید و عکس می‌گرفتید برام می‌فرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.

پنج. چون می‌دونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفت‌تا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیام‌های گروه کاری رو دیر چک می‌کرد و می‌گفت من کارهای دیگه‌ای هم دارم. در واقع فعالیت‌های انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمی‌دونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیام‌ها رو با چه کیفیتی جواب می‌دن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تک‌رأی‌هایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش می‌دونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|

شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. می‌خوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک می‌کنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبه‌های دورترو انتخاب کرد، نمی‌تونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبه‌های دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی می‌زنم همین جایی که هستم رو به‌صورت خودکار شناسایی می‌کنه.

هفت. سه‌شنبه حدودای سۀ نصف‌شب تبریز زلزله اومد. دیگه نمی‌دونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبه‌های معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بی‌وقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آب‌دوغ‌خیارم هم طلبتون.

هشت. با کامنت بسته راحت‌تر می‌نویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همه‌تون بازه.

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۸- حقوق نطلبیده هم مراده؟

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

باز یه مبلغی از نمی‌دونم کجا به حسابم واریز شده و عصر تا حالا از عالم و آدم پرسیدم فلانی تو هم همچین دریافتی‌ای داشتی؟ فلانی اینو تو ریختی به حسابم؟ به‌نظرت کار کیه؟ بابت چیه و حقوق چه کاریه؟ قبلشم چند شیشه رب و چند بسته ماکارونی و یه کم هله‌هوله از اُکالا سفارش داده بودم و منتظر پیک بودم. یه آقاهه از تهران زنگ زد که اون شعبۀ افق کوروشی که ازت سفارش گرفته بهمون زنگ زده که آدرست خارج از محدودۀ سرویس‌دهیشه و شمارۀ کارت بده مبلغو برگردونیم. توضیح دادم که اگه آدرس مشتری خارج از محدودۀ فروشگاه باشه اون فروشگاهو نمیاره تو لیست مشتری. ما فلان خیابونیم و این شعبه هم همون خیابونه. ولی گویا فروشگاه، سفارشمو مرجوع کرده بود و خیال نداشت بیاره برام. شمارۀ کارتمو دادم و چند ثانیه بعد پیامک بانک اومد. نگاه به مبلغش کردم دیدم بیشتر از مبلغ خریدمه. در واقع اون نیست. دقت کردم دیدم دوتا پیامک واریزه. یه کم بیشتر دقت کردم دیدم برای هر دو نوشته واریز حقوق! حقوقِ کدوم کار و از طرف کی دیگه الله اعلم (به‌نظر می‌رسه این دوتا پیام انقدر هول بودن و عجله داشتن که پیام واریز دومی چند ثانیه زودتر از اولی رسیده. و صدالبته که من همچنان به مرض رند شدن و مضرب هزار موندن مانده‌حسابم دچارم و اون یکی کارتم رنده و جور رند موندن اونو این کارتم می‌کشه). 

پ.ن: عنوان اشاره داره به این پست و ضرب‌المثل. و من عادت دارم چیزایی که برام مهم و خاطره‌انگیزن رو نگه‌دارم. چند روز پیش دنبال یه چیزی می‌گشتم و حین گشتن به یه سری لیوان یه‌بارمصرف برخوردم. روی یکیشون هیچ یادداشتی نبود. معمولاً روی لیوان ذرت مکزیکیا می‌نوشتم که این ذرتو کی و کجا و با کی خوردم. ولی این لیوانه از این یه‌بارمصرفای غیرکاغذی شفاف بود که در امتداد صفحۀ دایره‌ایش تا کرده بودم و گذاشته بودم لای دفترا. هر چی فکر کردم این لیوانِ چیه و چه خاطره‌ای باهاش داشتم یادم نیومد. وقتی یادم نمیاد یه چیزیو چرا نگه‌داشتم با خودم می‌گم دیگه وقتش رسیده که دور ریخته بشه. ولی حالا دلم نیومد بندازمش دور. گذاشتم سر جاش. الان که داشتم دنبال لینک پست مرتبط با عنوان می‌گشتم دیدم ای بابا، این لیوان همون لیوانه که!. اما، نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی. از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی.

۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۷- هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌دونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل می‌رود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی به‌خاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سی‌سالگی‌ام یا افسردگی دوران دکتری گرفته‌ام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزه‌مو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمره‌های امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همه‌مون بوده، علی‌الخصوص اون ششصدوبیست‌وپنج‌هزارمِ اعشار نمره‌م ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجه‌ش شده کلی مشقِ تلنبارشده‌ای که دلم نمی‌خواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم می‌ده قیافه‌م «خب که چی»طوره و به‌وضوح حس می‌کنم دانشگاه داره ازمون بیگاری می‌کشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو می‌خواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه به‌عنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایین‌پایینا.

آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گل‌های باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دسته‌کلید دستم بود. یه دسته‌کلید با کلی کلید که قیافۀ همه‌شون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچه‌ها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب می‌کردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری می‌کنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین سبزه‌ها و درختا می‌موندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخم‌مرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقب‌افتاده‌مو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیم‌کارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدت‌ها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافه‌ها رو عوض کنه. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونه‌بازی و خاله‌بازیام به‌عنوان اسباب‌بازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعت‌ها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همون‌جا وسط پذیرایی از خستگی بی‌هوش شدیم. صبح که ظرفا رو می‌شستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین پارچه‌ها و نخ‌ها می‌موندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپ‌تاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر می‌کنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی می‌داد و چقدر بهم خوش گذشت.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این بخش آخر پستای اینستای دانشگاهیمه. پستای یک ماه اخیرمه.

سی‌وسه.

یازده سال پیش، تو یه همچین روزی. ۱۲ اردیبهشت، روز معلم.

مبارکِ معلم‌های عزیز و استادهای نازنین و دوستای گلم باشه.

(یه تراکتوری هم در حاشیهٔ تبریکمون مشاهده میشه که یادم نیست دستخط کیه)



سی‌وچهار. پست روز سمپاد، ۱۴ اردیبهشت امسال:

پست و استوری‌های تبریک روز سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) دوستان رو دیدم یادم افتاد امروز روز سمپاده. هر چند دیگه از ما گذشته این روزو به هم تبریک بگیم ولی هر سال این موقع اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ چیزی دستگیرم نمیشه ولی سال بعد دوباره سؤالمو تکرار می‌کنم و اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ بازم چیزی دستگیرم نمیشه. نه روز تولد کسیه، نه کسی ترور یا فوت شده و به شهادت رسیده، و نه اتفاق خاصی افتاده این روز. جدی چرا؟



سی‌وپنج. اردیبهشت‌ماه، تبریز تگرگ اومد. رفتم دم در و از کوچه فیلم گرفتم. فیلمو تو اینستای هم‌دانشگاهیا و فامیل گذاشتم ولی چون اینجا چندتا خوانندۀ تبریزی دارم و چون یک‌هزارم درصد ممکنه خودشون یا اقوامشون ساکن این کوچه باشن، نمی‌تونم اون فیلمو اینجا هم بذارم. یه عکس از کفِ کوچه! می‌ذارم فقط. با متن پست:

الان اینجا داره تگرگ میاد. ما به تگرگ ریز می‌گیم نقل. چون که شبیه نُقله. به تگرگ درشت هم می‌گیم دُلو که به‌معنی پُر و توپُر هست. دلمهٔ خوراکی هم با این دُلو هم‌خانواده‌ست.



سی‌وشش. اینو در ایام کرونا گذاشتم:

صبح بابا داشت تلفنی با یکی از دوستاش حرف می‌زد. دوستش گفت سوپ و مایعات، زیاد بخورید. بعد در توصیف سوپ گفت اگر «یاندْرْسا» بهتره و برای سرفه خوبه. ترجمه‌ش میشه اگه بسوزونه بهتره. منم می‌شنیدم حرفاشونو. یهو شیرجه رفتم وسط مکالمه‌شون و به بابا گفتم ما این فعل رو هم برای غذای تند استفاده می‌کنیم هم برای غذای داغ. منظورشون اینه فلفل بریزیم که بسوزونه یا داغ باشه و بسوزونه؟ دوستشم گفت منظورم اینه سرد نباشه.

بله عزیزان، آدم باید تحت هر شرایطی، حواسش به هم‌معنایی و چندمعنایی کلمات باشه و رسالتشو فراموش نکنه.

دیگه چون عکس مرتبط با موضوع دم دستم نبود اینو می‌ذارم براتون. هفتهٔ پیش سه‌شنبه، شبِ قبل از پیش‌ارائهٔ درس کاربردشناسی این عکسو تو اینستای فامیل‌ها گذاشتم و نوشتم «یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.». نتیجه این شد که تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم سر ارائه نفسم درنمیومد. بعدشم دیدم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره تو این وضعیت. پریروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت. وقتی پیک سفارشمو آورد گفتم بذار پشت در و برو. که رودررو نشیم. ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم قایم کردم و الان نگرانم لو برم و خوراکیام مصادره بشن.



سی‌وهفت. این پستو چند روز پیش گذاشته بودم:

دیروز تو کلاسِ مجازیِ! کاربردشناسی صحبت این مدل هلیدی بود و افعال رابطه‌ای و وجودی و تفاوتِ هست و است در فارسی. وقتی یکی از دوستان راجع به فعلِ داشتن پرسید، ذهنم رفت سمتِ داشتن در زبان ترکی. چون استاد و هم‌کلاسی‌ها با ترکی آشنا نبودن نتونستم زیاد باهاشون راجع به این مسئله تبادل نظر کنم ولی گفتم بیام لااقل اینجا یادداشتش کنم، شاید یه روز یکیو پیدا کنم که هم ترکی بلد بود هم زبان‌شناسی و راجع به این فعل باهم صحبت کنیم.

ما برای دو مفهومِ بودن و داشتن، از فعلِ «وار» استفاده می‌کنیم. چراشو نمی‌دونم.

هستم هستی هست هستیم هستید هستند میشه:

وارام وارسان واردی وارخ وارسز واردلار

(سوم شخص رو بدون دی، به‌صورت «وار» هم می‌گن. نمی‌دونم خاصیت این دی چیه که میشه حذفش کرد)

مثال۱: یخچلده میوه وار (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

مثال۲: یخچلده میوه واردی (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

دارم داری دارد داریم دارید دارند میشه:

وارم وارن واره وارمز وارز وارلاری

مثال۳: منیم بوگون امتحان وارم (= من امروز امتحان دارم)

مثال۴: منیم بوگون امتحانیم وار (= برای من امروز امتحانم هست)

هر دو مثال بالا به کار می‌ره و به‌معنی امتحان داشتنه. فقط اون «یم» بعد از من رو تو مثال‌های بالا نمی‌دونم چی ترجمه کنم تو فارسی. اگر اشتباه نکنم حالت برایی یا مالکیت هست. تو مثال‌های پایین هم اومده ولی با توجه به شخص، فرق می‌کنه. تو ترجمۀ فارسی برای نوشتم.

مثال۵: مریمین بوگون امتحانی وار (= برای مریم امروز امتحانش هست)

مثال۶: بیزیم بوگون امتحانیمیز وار (= برای ما امروز امتحانمان هست)

موضوع دیگه هم اینه که تو زبان ترکی، فعل رو با پسوند «می» که بعد از ریشه و قبل از شناسه قرار می‌گیره منفی می‌کنن. و با پسوند «ماخ» مصدر می‌سازن. صورت امری + ماخ می‌شه مصدر. مثلاً می‌آیم می‌شه گَلیرم، نمی‌آیم می‌شه گَلمیرم. گَل می‌شه بیا، گلماخ هم می‌شه آمدن.

برای همهٔ فعل‌ها قاعده همینه ولی هر چی فکر می‌کنم «وار» و «یُخ» رو نمی‌تونم منفی کنم. مصدر هم ندارن. در واقع موقع منفی کردن جمله‌ای که «وار» داره یه فعل دیگه که متضادِ وار هست به کار می‌ره. متضاد وار، یُخ هست. به‌معنیِ نیست. ندارم و نداری و... هم یُخوم و یُخون و... می‌شه. نیستم و نیستی و... هم یُخام، یُخسان و... دقیقاً مثل وارام وارسان صرف می‌شه.

جالبه که نه وار و نه یوخ، هیچ کدومشون نه مصدر دارن نه منفی می‌شن. و اگه بخوایم امر به بودن بکنیم می‌گیم اُل. مصدرشم میشه اُلماخ. که به‌لحاظ آوایی نه به وار شبیهه نه به یُخ.

و خب من نمی‌دونم چرا این‌جوریه و نمی‌تونم تحلیل و توجیه کنم.



سی‌وهشت.

همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار.



سی‌ونه.

سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلام‌شده قطع کنید.

برق نداریم، ولی خوشبختانه ۹۲ درصد شارژ داریم هنوز.

برق نداریم، ولی متأسفانه فقط همین ۹۲ درصد شارژو داریم.



یکی از دوستام این عکسو دید، بهم پیام داد که برو خدا رو شکر کن لپ‌تاپت باتری داره، من باتری ندارم. بهش گفتم خیلیا همون لپ‌تاپ بی‌باتری رو هم ندارن :|

چهل.

از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپ‌تاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. توی مسیر، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، و بعدشم عکسشو با اصحاب به اشتراک بذارم. اومدم دیدم فعلاً تو مرحلهٔ غنچه هستن عزیزان.

ولی شعار انتخاباتی امسال می‌تونه وصل‌کردن برق باشه.



چهل‌ویک. 

اگر خاطرتون باشه چند وقت پیش، پستی نوشته بودم در مورد تغییر نام دانشگاه‌ها، و نام سابق دانشگاه الزهرا. دیشب داشتم به فلسفهٔ تک‌جنسیتی بودن این دانشگاه و اینکه آیا قبل از انقلاب هم ویژهٔ دختران بوده یا بعداً این‌جوری شده و چرا این‌جوریه فکر می‌کردم. طی تحقیقاتم فهمیدم این محل توسط فردی به نام مستوفی‌الممالک (مقبرهٔ این شخص وسط حیاط دانشگاهه ولی خانواده‌ای که به‌عنوان خادم توش زندگی می‌کنن اجازه نمی‌دن کسی داخل بشه) وقف آموزش دختران شده و در آغاز تأسیس، اسمش رو مدرسهٔ عالی دختران گذاشته بودن. بعداً اسمشو می‌ذارن دانشگاه فرح پهلوی و در سال ۵۷ هم دوباره اسمشو تغییر می‌دن و می‌ذارن دانشگاه متحدین. محبوبه متحدین یکی از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بوده و توسط رژیم پهلوی کشته می‌شه. ایشون نماد مقاومت بوده و برای همین بعد از انقلاب، در سال ۵۷ اسمشو می‌ذارن روی این دانشگاه. و روی چندین مدرسه و خیابان در شهرهای مختلف. ولی نمی‌دونم بعد از سه چهار سال چه اتفاقی می‌افته که می‌گن چون نام متحدین برای این دانشگاه مصوب مقامات وزارت آموزش عالی نیست، پس اسم دانشگاه رو تغییر بدیم بذاریم الزهرا. تو ویکی‌پدیای دانشگاه هم دیگه اسمی از متحدین نمیارن. در موردش تحقیق کردم و در ادامهٔ جست‌وجوها و پرس‌وجوهام رسیدم به این کتاب از علی شریعتی. قصهٔ حسن و محبوبه. گویا دکتر شریعتی این کتاب رو تحت تأثیر محبوبه و همسرش حسن آلادپوش نوشته. گوگل کردم و کتاب رو از کتابناک گرفتم. حجمش کمه و یه ساعت بیشتر طول نمی‌کشه خوندنش. موضوع کتاب اجتماعی-سیاسیه ولی چون نسخهٔ قدیمی بود، رسم‌الخطش اصلاً چشم‌نواز نیست (قیمت پشت جلدش ۲۰ ریاله). حین خوندن داشتم به این فکر می‌کردم که خب رو دانشگاه شریف هم اسم یه مجاهد رو گذاشتن. محبوبه متحدین چه فرقی با مجید شریف داشته که اسمشو از روی دانشگاه برداشتن؟ رفتم سراغ زندگینامهٔ سیاسی محبوبه و حسن و از اونجا رسیدم به رحمان افراخته، معروف به وحید. وحید از مسئولین بخش مارکسیست سازمان مجاهدین خلق و از عاملان قتل مجید شریف واقفی بوده. محبوبه و حسن هم مارکسیست بودن. و اینجا بود که معما حل شد. اینا با اینکه همه‌شون انقلابی و مخالف رژیم بودن و ساواک دنبالشون بود، ولی سر اسلامی بودن یا نبودن سازمانشون اختلاف‌نظر داشتن. در واقع مقابل هم بودن. بعد داشتم سوسیالیسم اسلامی و عقاید ضدامپریالیستی رو گوگل می‌کردم که از اونجا برسم به انواع مرام‌های سیاسی از جمله برابری جنسیتی که از آسمان ندا آمد که «بسه دیگه تا همین‌جاشم کافیه. حالا که فرق متحدینو با شریف فهمیدی برو به درس و مشقت برس».


۷ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسره‌ای!) گذاشته بودم:

چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه این‌ها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست می‌دادن هم براشون نمی‌خریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواست‌های بعدیش تو دوراهی کمک به هم‌نوع و اخلاق علمی و کپی‌رایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف می‌دونستم این کارم به‌ضرر ناشر و نویسندهٔ هم‌وطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهم‌وطن و غیرهم‌زبان به این کتاب‌ها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم می‌رسید ولی نمی‌تونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینه‌شو بده پست کنن برات. که این‌جوری چند برابر هزینهٔ کتاب‌ها، هزینهٔ پستشون می‌شد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینه‌ش برنیاد چی؟ یا هزینه‌شو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بی‌خیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همین‌جوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو می‌گرفتم غر می‌زدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو به‌صورت الکترونیکی منتشر نمی‌کنن که به‌سهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بی‌گناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همین‌جوری به جان زمین و زمان غر می‌زدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامه‌شون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش می‌شد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمن‌ماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.

دیگه نمی‌دونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمی‌دونن قراره چی کار کنن.


سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:

چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینه‌های آدرس، استان‌های ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس می‌زدم روزای اول سیستم‌هاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سه‌باره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بین‌المللیه ولی منظورمون از بین‌المللی اینه که کتاب خارجی هم می‌فروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.

خلاصه پس از پرس‌وجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بین‌المللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم به‌صورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتاب‌لازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.

احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمک‌کننده، بخشنده و مهربان‌اند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمی‌دونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجی‌ها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمی‌دونم چرا چاره‌ای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همون‌طور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.



چهارده. ترم اول دکتری:

این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. مباحثش به‌نظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر می‌گذره و بیشتر می‌خونم، بیشتر نمی‌فهمم و هر جلسه غر می‌زنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر می‌کنم که اگه درس اختیاریمونه چرا به‌زور می‌گذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمی‌رسم.

دقایقی پیش به بخش جهان‌های ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بی‌نهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش می‌کنم که هضمش کنم.

تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم می‌ذاشتم، احتمالاً متنی که براش می‌نوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم می‌ذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».



پانزده. پست پاییز پارسال:

دلم به‌قدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتب‌خونه ضبط کرده بودنو دوره می‌کنم.

اینجا من اونی‌ام که داره کیفشو از روی دوشش برمی‌داره بشینه.

کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش‌، زمستون.

ساعت هفت‌ونیم صبحه و دارم فکر می‌کنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط می‌شد حاضر می‌شدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفته‌م به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش می‌کردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم می‌ذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا می‌آوردیم؟



شانزده. فردای پست پاییز پارسال:

جایزهٔ سکانس برتر فیلم‌هایی که دیشب مرور می‌کردم و همچنان دارم مرور می‌کنم و هی هر چی بیشتر مرور می‌کنم بیشتر دلم تنگ میشه هم می‌رسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریف‌بختیار بچه‌هایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمی‌ده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو می‌کنم که یاد بگیرن.

قبل از اینکه برم سراغ فیلم‌های اس‌دی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقاله‌مو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیف‌ها و تمرین‌های درس مهارت‌های پژوهشم هم انجام ندادم و پیش‌نویس مقاله‌شم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایان‌ترم هم دارم چند روز دیگه.



هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:

سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوع‌های مختلف صحبت می‌کردن.

تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر می‌کنه و انقدر عمر می‌کنم که صدسالگی‌شونم ببینم؟

امروز دیدم ❤️

تولدشون مبارک 🌸


هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:

همون‌طور که می‌دونید، یا اگه نمی‌دونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پست‌هام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپ‌تاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پست‌هاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمه‌ها،

بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمی‌کنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همین‌جوری که اپ‌های گوشیمو می‌گشتم مقاومت‌یارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده می‌کردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون می‌دن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبان‌شناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومت‌یارو نشونش دادم و گفتم این بازی این‌جوریه که رنگ‌ها رو انتخاب می‌کنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.

رنگا رو انتخاب می‌کرد و امتیازشو نشونم می‌داد و می‌پرسید چنده؟ بعد تلاش می‌کرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.

آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟



دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سه‌تا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمی‌تونم (نمی‌خوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو می‌ذارم براتون: 

نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیب‌ها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو این‌جوری شروع کردم که

چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نام‌گذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبان‌ها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همون‌قدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبان‌ها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زنده‌ست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژه‌تری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همه‌مون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که به‌واسطهٔ اون با هم‌وطنانمون صحبت می‌کنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمی‌کردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیده‌ای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضرب‌المثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانش‌آموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانش‌آموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمه‌های نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زنده‌ست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بی‌رمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار می‌کنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژه‌های انگلیسی به کار می‌بره تو جملاتش. ینی نه‌تنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم می‌زنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانه‌ام آباد گفتم سیب.


بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمه‌شم نوشتم:

بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنه‌ست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون می‌دم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترک‌ها وقتی یه کم فارسی حرف می‌زنن و دیگه نمی‌دونن در ادامه چی بگن می‌گن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم می‌گم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع می‌کنم.

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۸- متولد واپسین روزهای اردیبهشت

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۵۹ ق.ظ

یه لیوان سرکه رو گذاشته بودم رو میزم هی بو می‌کشیدم ببینم کی قراره بفهمم بوشو. امروز بالاخره فهمیدم. بوی اسپری کوبیسم رو هم فهمیدم. مزۀ چاکلز کچاپ رو هم. و بوی نسکافه. لذا در همین ابتدا، لازم می‌دونم بازگشت شکوهمندانۀ حس بویایی و چشاییم رو تبریک و تهنیت عرض نمایم. دیگه ملالی نیست جز سرفه‌های گاه‌وبی‌گاه و امتحان فردا که آنچنان که بایسته و شایسته بود مرور و جمع‌بندی نشد و استادها گفتن (این همون درس ترم اول هست که دوتا استاد براش داشتیم. امتحانش تا حالا به تعویق افتاده) باید دوربیناتون روشن باشه هم خودتونو ببینیم هم برگۀ سؤالی که در حال پاسخ دادن بهش هستید. 

به هر حال، بیست‌ونه سال پیش، تو یه همچین روز و ساعتی، قدم‌رنجه کردم تشریف آوردم این دنیا. و اگر کسی روز تولدمو بپرسه می‌گم وقتی ماه شب چهارده تو آسمون بود به دنیا اومدم. چهل روز قبل از چهارمین روز چهارمین ماه شمسی و چهل‌ودو روز بعد از چهارمین روز چهارمین ماه میلادی. متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، ولی اگه روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل، سیزده می‌شه. و در خاص بودن تولد امسالم هم همین‌قدر بگم که به‌لطف کرونا نه می‌تونم کسی رو بغل کنم و ببوسم نه می‌تونم شمع روی کیکو فوت کنم نه اصلاً کیکی وجود داره که شمعشو فوت کنم. و شب تولدم باید یه دستم کتاب مورفولوجیکال تئوری اسپنسر باشه و یه دستم هندبوک آو مورفولوژی که در واقع مجموعه‌مقاله‌ست.

مشهدی حاجی یادتونه؟ این دوتا دختری که تو این عکس کنارم ایستادن دخترای مشهدی حاجی‌ان. پسرکوچولوی بند دهمِ این پست هم پسر دختریه که سمت راست ایستاده. دخترکوچولوی بند پنجم همون پست هم دختر دختریه که سمت چپ ایستاده و کادوشو گرفته سمتم. ببینید چجوری از دیدن کادو ذوق کردم و قند که چه عرض کنم کله‌قند! تو دلم آب میشه :))

راستی، روز تولد شما چه روزیه؟



از وقتی اینوریدر تعداد فیدها رو محدود کرد و مجبورم کرد وبلاگ‌هایی که می‌خونم رو قطع دنبال کنم، همین‌جوری فله‌ای هزارتا آدرسی که داشتم رو ریختم تو اکانت فیدلی که محدودیت تعداد نداره. دیگه بعدش فرصت نکردم دوباره اولویت‌بندی کنم و بر اساس اینکه با کی صمیمی‌ترم و کی وبلاگ منو می‌خونه وبلاگ‌ها رو تو پوشه‌های جدا مرتبشون کنم. خیلی وقته ازتون بی‌خبرم. کاش منّت سرم بذارید لطف کنید پای همین پست یه کامنت عمومی یا خصوصی با آدرس وبلاگتون (چه بلاگفا چه بلاگ‌اسکای چه بیان چه هر چی) بذارید که آدرستونو از دل اون هزارتایی که خیلیاش حذف و تعطیله بکشم بیرون و اگر هم آدرس جدیدتونو ندارم داشته باشم و یه پوشۀ جدا اختصاص بدم براتون. حالا بعضیاتون ممکنه بگید وبلاگ من به‌روز نمیشه یا مطالبش جذاب نیست پس سکوت کنم. ولی به این فکر کنید که یه وقتی ممکنه باهاتون کار داشته باشم. اون موقع باید یه آدرسی از وبلاگتون داشته باشم که براتون پیام بذارم خب. ثانیاً وقتی سکوت می‌کنید فکر می‌کنم نیستید.

۴۶ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۷- تجربه‌های ناب کرونایی، بخش اول

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یک. سال اول کارشناسی، هم‌اتاقیم روز تولدم برام اسپری گرفت. اسمش کوبیسم بود. اسم هم‌اتاقیم نه، اسم اسپری. تا سال آخر کارشناسی همونو داشتم. کنارش عطر و ادکلن‌های دیگه‌ای هم داشتم برای خونه و مهمونی، ولی برای دانشگاه همینو استفاده می‌کردم. تموم که شد، خواستم دوباره بخرم. بوش منو یاد دانشگاه می‌نداخت. وقتی بوش می‌پیچید تو سرم، یاد حلّت و تی‌ای و تمرین و گزآز و مدار و سیم و سوسماری و اسیلاتور و رسانا و ابنس و گربه‌های جلوی سلف می‌افتادم. یاد هم‌کلاسیام، استادام، نگهبانا، باغبونا، خدماتیا، کارمندا. و صدالبته یاد استرس‌های کوئیز و امتحان و تحویل پروژه و تمرین. بوی عجیبی داشت. یه بو که کلی خاطره همراهش بود. دورۀ ارشد، فکر می‌کردم حالا که از فضای دانشگاه قبلی دورم، این اسپری می‌تونه خاطرات اونجا رو زنده کنه برام. یه روز که یکی از دوستام ازم پرسید برای تولدت چی بگیرم، بی‌تعارف و بی‌رودروایستی گفتم اسپری کوبیسم. دیدین عطر مشهد آدمو یاد مشهد می‌ندازه؟ حالا البته بلاتشبیه، ولی من یه همچین حسی داشتم نسبت به این بو. چون نمی‌خواستم جاهای جدید و آدمای جدید رو هم تداعی کنه و بوش تو همون گذشته بمونه، کوبیسم دوم رو گذاشته بودم یه جا که دم دستم نباشه و فقط گاهی ازش استفاده کنم. دلم نمیومد تموم بشه. وقتایی که دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد، می‌رفتم سراغش و یه نفس خودمو مهمون خاطره‌ها می‌کردم.

دو. دو هفته پیش فهمیدم عروس و داماد و بچه‌ها و نوه‌های خالۀ هشتادسالۀ بابا کرونا گرفتن. شش هفت‌تا خانواده رو درگیر کرده بود. ما به‌لطف کرونا نزدیک دو ساله با فامیل رفت‌وآمد نداریم ولی اونا باهم رفت‌وآمد داشتن. پیام دادم و حالشونو پرسیدم. سعی کردم حال هر کی رو از خودش بپرسم. فکر کردم شاید دختر ندونه که مادرش بیمارستانه. یا مادر ندونه که حال پسرش خوب نیست. نخواستم پیامم نگرانشون کنه. پارسال سر همین بیماری، یه مادر و پسر از اقواممون فوت کردن. تا چهلمشون آقاهه فکر می‌کرد خانومش و پسرش هنوز بیمارستانن و نمی‌دونست فوت کردن. چون خودشم مریض بود نمی‌خواستن ناراحتش کنن و دیر گفته بودن. لذا وقتی به کسی زنگ می‌زنیم یا پیام می‌دیم، چون خبر نداریم که از حال بقیه خبر داره یا نه بهتره فقط حال خودشو ازش بپرسیم.

سه. سه‌تا ماشین تو پارکینگه و همیشه شکل اِل پارکشون می‌کنیم. سوییچا رو هم روشون می‌ذاریم که اگه ماشینا راه همدیگه رو بسته بودن، خودمون جابه‌جاشون کنیم و مزاحم همسایه نشیم که بیا ماشینتو جلو عقب کن من رد شم. با اینکه الکل تو ماشین هست و قبل و بعد دست زدن به سوییچ و فرمون دستامونو ضدعفونی می‌کنیم ولی هفتۀ پیش وقتی سرفه‌هامون شروع شد بابا زنگ زد به همسایه‌مون گفت فعلاً یه مدت به ماشینای هم دست نزنیم. اگه لازم شد بگید خودمون بیایم جابه‌جا کنیم. ما هم می‌گیم شما خودتون بیاید پارکینگ برای جابه‌جا کردنشون.

چهار. اینو یه هفته پیش تو اینستای دانشگاهم نوشتم: چند روزه گلودرد دارم و دیدم در کنار توصیه‌های بهداشتی و غذایی، همه جا غرغره کردن رو هم توصیه کردن. هر روز یه لیوان آب‌نمک درست می‌کردم برای غرغره و از اونجایی که بلد نیستم این کارو انجام بدم تقریباً همه‌شو می‌خوردم. چند بار با آب خالی هم تمرین کردم و دیدم نمیشه. بعد شروع کردم به غر زدن که ملت چجوری با یه آوای انسدادی غرغره می‌کنن. ق و غ مثل ب و پ انسدادی هستن و جدی برام سؤال بود که چجوری با یه آوای غیرسایشی میشه غرغره کرد. جدول آواشناسی رو گذاشته بودم جلوم دنبال آوایی می‌گشتم که جایگاه تولیدش اون عقب‌ها باشه ولی شیوهٔ تولیدش سایشی باشه، امتدادش هم در حدی باشه که عمل غرغره صورت بگیره. امروز صبح با خ! غرغره کردم و اسم این روش تازه‌کشف‌شده رو هم گذاشتم خرخره. گفتم بیام اینجا با شما هم این روش جدید رو به اشتراک بذارم و ثبتش کنم که یه وقت یه کاشف دیگه بعداً خرخره رو به نام خودش ثبت نکنه. خدا رو چه دیدید شاید در آینده به جای غرغره کردن از فعل خرخره کردن استفاده کردیم. از امروز صدام هم گرفته و گاهی کلاً می‌رم روی حالت سکوت. بعد داشتم این حالت رو به زبان خودمون توصیف می‌کردم و می‌گفتم سَسیم باتْبْ! که ترجمه‌ش میشه صدام غروب کرده. البته این ترجمه‌شه، معادل رایجش در فارسی نمی‌دونم چیه. این باتْبْ هم‌خانوادهٔ باتلاق هست. باتلاق هم همون‌جاییه که آدم بره توش، دیگه بیرون نمیاد. صدا هم انگار میره تو باتلاق. این غروب کردنی که می‌گم با گرفتن فرق داره. صدایی که بگیره یه مدله صدایی که غروب کنه بره تو باتلاق یه مدل دیگه. فرقش در حد فرق غروب خورشید و خورشیدگرفتگیه. برای آفتاب هم از این فعل استفاده میشه.

پنج. اوایل یکی تب‌ولرز داشت، یکی حالت تهوع، یکی سردرد، یکی سرفه. هر کی یه حالی بود. تا شبای قدر تونستیم روزه بگیریم. یه روز مامان وقتی داشت غذا درست می‌کرد گفت متوجه بوش نمی‌شم. پرسید شما متوجه می‌شین بوی چی میاد؟ پدر و برادرم هم بو رو حس نمی‌کردن. ولی بویایی من هنوز سر جاش بود. همه‌مون تو شوک بودیم. من هر چند ساعت یه بار کوبیسم قشنگمو بو می‌کردم و می‌گفتم بوشو می‌فهمم هنوز. سرفه می‌کردم. تنگی نفس داشتم. سرم درد می‌کرد. ولی این بو، باریکۀ امید بود برام. شنبه رفتیم برای تست، به این امید که نتیجه منفی میشه و یه سرماخوردگی جدیده که همه‌مون گرفتیمش. تا نتیجۀ تست بیاد با استراحت و دارو و دم‌نوش و انواع ویتامینا خودمونو تقویت کردیم. من البته مقاومت می‌کنم تو خوردن بیشترشون. این وسط هم غصهٔ اونایی رو می‌خورم که پول ندارن. یه قرص جوشان چیه که شده پنجاه هزار؟ در همین راستا، بابا رفت یه گونی هویج هم گرفت که آبشو بگیریم. حالا اونم کیلویی خدا تومنه و غصه‌ش سر جاشه که آیا همۀ مردم می‌تونن هویج بخرن یا نه، ولی تجربه‌گران توصیه کردن میوه و هویج و سالاد و کلاً چیز خام نخوریم. فکر می‌کردیم میوه خوبه. ولی گویا خوب نیست. شیر و ماستم خوب نیست. یکی از دوستان که شربت ایمیون و افسنطین و عرق نجات خورده بود و خوب شده بود توصیه‌شون کرد. اینا رم گرفتیم. مزهٔ نعناع میدن. اینا هم ۱۵۰ تومن بودن و اینجا هم جا داشت غصه بخورم به حال ملت. توصیۀ بعدی هم شربت اکسپکتورانت و قرص استامینوفن و ازیترومایسین و زینک و ویتامین c و یه سری ویتامین دیگه بود که اینا رم گرفتیم. یه روش تقویتی جدید هم یاد گرفتیم به این صورت که گوشت خامو ریزریز خرد می‌کنی می‌ریزی تو شیشهٔ دربسته و می‌ذاری تو آب جوش بپزه.

شش. شب مامان یه لیوان گلاب آورد داد دستم. در برابر خوردن عرقیجات و داروهای گیاهی همیشه مقاومت می‌کنم و نمی‌خورم. در برابر شیمیایی‌ها هم البته. ولی حالا این گلاب رو هر چند با نق‌ونوق، می‌خورم. بدم نمیاد ازش. این بار بدون غر زدن و آه و واه خوردم. مامان از اینکه بدون کمترین مقاومتی گلاب رو سر کشیدم جا خورد. پرسید مزه‌شو نفهمیدی؟ وقتی داشتم می‌گفتم خب آبه دیگه، آب که مزه نداره نگاهم افتاد به شیشۀ گلابی که تو اون یکی دستش بود. بلند شدم سمت اسپری خاطرات. درشو باز کردم. تو همین مرحلۀ باز کردن درش هم بوش میومد همیشه. نفهمیدم. گرفتم جلوی بینیم. زدم روی لباسم. روی هوا. نمی‌فهمیدم. هیچی نمی‌فهمیدم. مامان تا پاشو گذاشت بیرون اتاقم، بی‌اختیار گریه‌م گرفت. مثل کسی که یهو نبینه یا یهو نتونه راه بره. فکر می‌کردم اگه بخوابم دیگه بیدار نمی‌شم. صبح نتیجۀ تستامونو از سایت چک کردم. همه‌مون مثبت بودیم. روحیه‌مو باخته بودم.

هفت. این یه هفته، من فقط اون سه‌تا شربتو خوردم، با سوپ پیاز و عدس و اون گوشتایی که با اون روش پخته بودیم و خیلی هم خوشمزه شده بودن. و یه کم نون. از مایعات هم آب و آب هویج و آب سیب و آب پرتقال و چای کمرنگ و شیر گرم و قرص جوشان خوردم. البته حس بویایی و چشایی نداریم و همه‌شون مزۀ آب می‌دن. لب به اون دم‌نوش‌ها نزدم. استامینوفن و ازیترومایسین و قرص زینکم خوردم. یواشکی چندتا شکلات و یه کم هم لواشک خوردم. و کره‌مربایی که خودم مسئولیت عواقبشو به عهده گرفتم. من عاشق صبونه و کره‌مربام. گفتم اگه قراره بمیرم، کره‌مربانخورده نمی‌رم لااقل. الان عمدۀ مشکل من و خانواده سر همین پرهیز نکردن منه. بقیهٔ اعضای خانواده انواع نوشیدنی‌های عجیب و غریب می‌خورن. دارچین و عسل و پونه و پولک و آویشن و زنفیل؟ و آبلیمو و گلاب و زردچوبه و نشاسته و یه همچین چیزایی رو مخلوط می‌کنن می‌خورن. من ولی نه. چرا باید چیزای بدمزه‌ای که دوست ندارمو بخورم آخه؟ البته مزه‌شونو نمی‌فهمم ولی به هر حال دوست ندارم. تو خونه هر روز سر اینکه اینو بخورم اونو نخورم دعواست. می‌دونن که مقاومت می‌کنم و پرهیز ندارما، ولی نمی‌دونم چرا باز هر روز اصرار، اصرار که اینو بخور اونو نخور.

هشت. روزای اول که عزراییل رو به چشم می‌دیدم تندتند فایلای کاری رو آپلود می‌کردم برای استادم که اگه مُردم کارای ملت هدر نره و نمونه دستم. همه‌شون دست من و فقط هم دست من بودن. اگه می‌تونستم کارهای نیمه‌کارم رو هم کامل کنم خوب میشد ولی دیگه توانشو نداشتم. بیماری هر موقع که باشه بدموقع‌ست ولی این هفته که یه ارائه داشتم و یه کارگاه که خودم باید اداره‌ش کنم و هفتۀ بعد هم که پایان‌ترم دارم و موعد تحویل مقاله‌ها هم هست بدموقع‌ترینه به‌واقع.

نه. یه هفته‌ست برای خرید مایحتاج! نمی‌ریم بیرون. در واقع نمی‌تونیم که بریم بیرون. فعلاً یه بار از یکی از اقوام خواستیم برامون نون بگیره و از یکیشون هم خواستیم میوه بگیره آبشو بگیریم. اینی که میوه گرفت اکسی‌متر هم داشت. یه بار آورد اکسیژن خونمونو اندازه بگیریم که همه بالای نود بودیم خدا رو شکر. فامیلایی که تجربۀ ابتلا داشتن هی زنگ می‌زنن تجربه‌هاشونو باهامون به اشتراک می‌ذارن. گویا خانوادۀ عموم اینا هم درگیرن. خودشون نگفتن ولی وقتی جواب تست ما مثبت شد، از درمانگاه زنگ زدن بهمون پرسیدن با فلانی‌ها فامیلین؟ ما هم گفتیم ده ساله ندیدیمشون :| 

ده. این جمله رو سه‌شنبه شب قبل از ارائه‌م تو اینستای فامیلا نوشتم و با عکس لواشکی که دستم بود منتشر کردم: یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.

یازده (نتیجۀ بندِ ده): تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم ارائه داشتم :| بعدشم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره :)) بعد مامان تهدیدم کرد که اگه به بابات نگفتم :| منم گفتم بابا خودش پستمو لایک کرده تو اینستا :| دیروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت و مسئولیت عوارضشم خودم به عهده گرفتم. وقتی پیک سفارشمو آورد ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم جاسازی کردم و بعد بیسکویتا رو بردم بین همه تقسیم کردم. شب نگران بودم والدینم بیان پیداشون کنن و مصادره‌شون کنن. خلاصه اینکه خدا اول عقلمو شفا بده بعد جسممو.

۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از اقوام سببی‌مون (ینی فامیلی که به‌سبب ازدواج یکی از فامیلامون باهامون فامیل شده) برای انتخابات مجلس نامزد شده. عروس و خانوادۀ عروسش هم که فامیل نَسَبی ما باشن دارن براش تبلیغات می‌کنن. تو شبکه‌های مختلف اجتماعی گروه و کانال ساختن و به‌معنای واقعی کلمه گرفتارمون کردن و اسیر شدیم به خدا. صبح اضافه می‌شم به کانال تلگرامی حامیان دکتر فلانی و از اونجا لفت می‌دم و می‌بینم ظهر اضافه شدم به گروه واتساپی حامیان دکتر فلانی. اونجا رو هم که ترک می‌کنم عصر لینک کانال و گروه حامیان دکتر رو خصوصی می‌فرستن برام. به‌صورت پیوسته هم دارن عکس و اسم و رسم دکتر فلانی رو استوری می‌کنن و می‌ذارن تو وضعیت و عکس پروفایلشون و از عزیزان می‌خوان با انتشارشون از دکتر فلانی حمایت کنن. استیکر هم ساختن براش. ینی برای سلام و صبح به‌خیر گفتن هم عکس دکتر فلانی رو می‌فرستن تو گروه که پشت میز نشسته و میگه سلام. کانال‌ها و گروه‌ها شماره هم دارن. به این صورت که اگه از گروه حامیان دکتر فلانی ۱ لفت بدی اضافه می‌شی به گروه حامیان همون دکتر فلانی، اما این بار شمارۀ ۲. محتوای مطالب کانال‌ها و گروه‌ها هم از تبریک اعیاد گرفته تا سخن بزرگان و ترفندهای شستن دستشویی با سرکه و نوشابه و خمیردندان گرفته تا کلیپ طنز راجع به گرانی مرغ و میوه و آجیل همه چیو شامل میشه الّا اهداف و برنامه‌های بزرگوار. و هنوز نفهمیدم یک و دوش برای چیه. تازه فقط مدیرها می‌تونن پیام بذارن.

حالا این دکتر فلانی کیه؟ یه دانشجوی دکترای چهل‌ساله (حالا درسته زندگی مسابقه نیست و طی کردن مراحل مختلف و کسب تجربه‌ها به سن‌وسال نیست، ولی دقت کنید که بزرگوار چهل سالشه و عروس داره) تو یکی از رشته‌های مهندسی تو یکی از دانشگاه‌ها. اولین نکته که توجهم رو جلب کرد استفاده از عنوان دکتر تو تبلیغاتش بود. در حالی که هنوز دانشجوئه. و بعد هم رزومه‌ش. مدرس دانشگاه، محقق و پژوهشگر، معاون سابق فلان‌جا، عضو فلان باشگاه، طراح و مجری فلان پروژه، عضو نظام مهندسی و مدیرعامل دوتا شرکت. چرا من باید به کسی که انقدر سرش شلوغه رأی بدم که نماینده‌م بشه؟ نکتۀ بعدی که برای من مهم بود و برای بقیه شاید نه، رعایت نشدن علائم نگارشی و نیم‌فاصله تو متن تبلیغاتشه. ببینید عزیزان من، شما وقتی یه چیزی می‌نویسید، اگه این اصول و قواعد رو رعایت نکنید، مثل اینه که با لباس کثیف و چروک و بدبو تو یه مهمونی حاضر شدید. یا با دهن بدبو و دندونای زرد و مسواک‌نزده شروع کنید به حرف زدن. هر چقدر هم که بگید مهم محتواست نه ظاهر، ولی حقیقت اینه که خواننده اول ظاهر متن رو می‌بینه. قبل از اینکه شروع کنه به خوندن و شروع کنه به هم‌صحبتی با شما، چیزی که توجهش رو جلب می‌کنه تمیزی دندونا و رنگ و بو و اتوی لباس شماست. دیگه نمی‌دونم چه مثالی بزنم که متوجه بشید غلط املایی و غلط نگارشی چقدر زشته :)) اینا که رعایت شده باشه، مخاطب تازه می‌رسه به محتوا. حالا شاید تا دورۀ کارشناسی متوجه این مسائل نگارشی نباشیم، ولی موقع نوشتن پایان‌نامه و اولین مقاله دیگه حتماً متوجه می‌شیم. مگر اینکه خودمون ننوشته باشیم، یا دانشگاه و داورا تو باغ نباشن. بعد از مرحلۀ ویرایش ظاهری، تازه می‌رسیم به تحلیل متن و همون سطح از زبان‌شناسی که می‌گفتم غول مرحلۀ آخره. وقتی شما اسم گروه رو می‌ذاری حامیان فلان، و منو اضافه می‌کنی توش بدون اینکه اجازه بدی که فکر کنم و تصمیم بگیرم ببینم آیا حامی فلانی‌ام یا نه، همین اول کار داری منو مجبور می‌کنی به حمایت. پس اسم گروه مهمه. و دیگه اینکه نباید رزومه‌تو بی‌خود و بی‌جهت طولانی کنی. حشو چیز خوبی نیست. با دوتا عبارت شامل که سایر عبارت‌ها رو هم دربربگیره هم می‌شه نشون داد که من آدم فعالی‌ام.

یه بار آقای باقری تو یکی از سخنرانیاش یه حرف خوبی راجع به ارتباط زبان و سایر حوزه‌ها زد. می‌گفت کار زبان‌شناس (کار، به‌معنای واقعی کلمه. فعالیتی که از توش پول دربیاره) اینه که بره به آدما درست و به‌جا حرف زدن و نوشتن رو یاد بده. به سیاست‌مدار بگه تو وقتی این‌جوری سخنرانی می‌کنی این برداشت‌ها از صحبتت میشه. این‌جوری نگی بهتره. به خبرنگار بگه خبرو این‌جوری بنویس، از این جمله‌ها استفاده کن. به بازاریاب بگه وقتی داری تبلیغات می‌کنی این‌جوری حرف بزن، این‌جوری مشتری رو جذب کن. به مشتری یاد بده چجوری تخفیف بگیره، چجوری تشکر کنه، به پدر و مادر، به بچه‌ها، به زن و شوهر، به دانشجو، به استاد، به پزشک، به بیمار، به مغازه‌دار، به مجری تلویزیون و حتی به‌نظرم به بلاگر و خوانندۀ وبلاگ یاد بده که چجوری باهم ارتباط پایدار و سودمند برقرار کنن که این ارتباطشون کدورت پیش نیاره، گوینده رو به هدفش برسونه، منظور رو درست برسونه و برای دوطرف دلنشین و مفید باشه. دیدین بعضی پزشک‌ها یه‌جوری با مریضشون حرف می‌زنن که طرف بدون دارو هم حالش خوب میشه؟

یه نکتۀ دیگه هم اینه که موقع تبلیغات باید مخاطب رو حتماً در نظر بگیری. نباید فلّه‌ای یه محتوایی تولید کنی و پخش کنی. مخاطب معمولی، محتوای معمولی می‌خواد، مخاطب متخصص، محتوای تخصصی. پارسال من شصت‌هفتادتا پست تو اینستاهام منتشر کردم که فرصت نشد اینجا هم بذارمشون. چند روز پیش می‌خواستم منتقلشون کنم اینجا. اولش گفتم کاری نداره که، چندتا عکسه که باید آپلود کنم و بعدشم کپی پیست توضیحات عکس‌ها. بعد دیدم نه، انقدرا هم آسون نیست. توضیحی که برای فلان عکس تو اینستای فامیل نوشته بودم، با توضیحی که تو اینستای دوستان مدرسه و دانشگاه بود فرق داشت. تفاوت‌ها جزئی بودنا، ولی بازم باید می‌نشستم مقایسه می‌کردم ببینم کدوم متن مناسب وبلاگمه. چون شما از یه جهت شبیه خانواده و فامیلم هستین (به‌لحاظ نزدیکی و صمیمیتی که بینمون هست)، از یه جهت هم شبیه دوستان دانشگاهم هستید (به‌لحاظ فاصله‌ای که بینمون هست). و این کار منو پیچیده می‌کنه. یه مثال جزئیش اینه که چند وقت پیش موقع خونه‌تکونی چندتا عکس از محتویات کمدم گرفتم که یکیش عکس کتاب آیین‌نامۀ رانندگی بابام بود، یکیش برگه‌های امتحان کلاس دوم دبستانم، یکیش آلبوم عکس بازیگران و ورزشکاران و یه عکس هم از فلاپی‌دیسکم. همه رو تو یه پست گذاشتم، ولی ترتیب و توضیح این عکس‌ها برای فامیل این‌جوری بود که اول عکس کتاب بابا رو گذاشتم بعد برگه‌های امتحان و بعدش فلاپی و آخر سر عکس بازیگرا. ولی برای دوستام اول برگۀ امتحانی رو بعد فلاپی بعد بازیگرا و بعدش کتاب بابا. حالا اگه همین عکسا رو می‌ذاشتم تو وبلاگم، با یه چینش دیگه می‌ذاشتم. ینی علاوه بر ترتیب عکس‌ها ترتیب پاراگراف‌ها که در واقع توضیح عکس‌ها بود هم فرق داشت. متن‌ها هم حتی اختلاف جزئی باهم داشتن. مثلاً برای فامیل نوشته بودم این کتاب باباست، برای دوستام نوشته بودم این کتاب بابامه. ینی یه ضمیر هم آورده بودم که معرفش باشه.


پ.ن: زبان ابزار ارتباط ما آدماست. اونجا که می‌گفتم کار زبان‌شناس اینه که حتی به روابط زبانی بین زن و شوهر کمک کنه یاد داستان جرشنری تو کتابی که هولدن خودمون! نوشته افتادم. داستان زن و شوهریه که دائم دارن جروبحث می‌کنن و البته قصدشون دعوا نیست. فقط چون منظور همو نمی‌فهمن، حرفاشون باعث تنش بینشون می‌شه. تصمیم می‌گیرن اصطلاحاتی که تو جروبحثاشون دارن رو دیکشنری کنن و معنیشو توضیح بدن که طرف مقابل دچار سوء برداشت نشه. اسمشم می‌ذارن جرشنری. کتابش تو اپ طاقچه هست. دوست داشتید بخونید.

۲۳ نظر ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۱- کار خودشون بود

جمعه, ۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ق.ظ

دیشب داشتم قبضا رو پرداخت می‌کردم. اول یه چیزی راجع به اپی که باهاش قبض می‌دم بگم بعد برم سر اصل مطلب. مسئول قبضای خونه منم. اگه با اپ جدیدی آشنا بشم، یه مدت خودم باهاش کار می‌کنم و اگه راضی بودم معرفی می‌کنم به دوستام. قبلاً یادتونه دیجی‌پی رو معرفی کرده بودم؟ اوایل خوب بود، ولی به‌مرور زمان جوایز و امتیازهاش کم شد. از همه مهم‌تر اینکه پشتیبانیش پاسخگوی هیچ مشکلی نبود. من معمولاً تا تقّی به توقّی می‌خوره با هدف بهبود عملکردشون با پشتیبانیا تماس می‌گیرم که مشکلات رو گزارش بدم و واکنششون رو ارزیابی کنم. اینا حتی یه بارم به پیام‌هام جواب ندادن. منم از امسال تصمیم گرفتم اپ پرداخت قبضمو عوض کنم. آفاق را گردیدم و اپ‌های فراوان دیدم و ۷۲۴ را برگزیدم. هم به‌خاطر گردونۀ روزانه‌ش (عاشق برنامه‌های هرروزتکرارشونده‌ام)، هم به‌خاطر جوایز و هدیه‌هاش، هم اینکه یه قسمتی داشت به اسم شب‌آهنگ که احتمالاً می‌تونی شبا بری توش آهنگ گوش بدی :)) برای هر دعوت هم جایزه می‌داد. دیدم این‌جوریه، پیام دادم به دوستام که می‌خوام ۷۲۴ نصب کنم و هر کدومتون دارید دعوتم کنید که یه چیزی هم به شما برسه این وسط. بعد چندتا تراکنش باهاش انجام دادم و راضی بودم. ولی چیزی که رضایت نهاییمو جلب کرد، بخش پشتیبانیشون بود. من موقع آشنایی و اولین استفاده از هر سیستمی سعی می‌کنم با کارهای نامتعارف باگ‌های سیستم رو پیدا کنم. مثلاً چه کارهایی؟ اینکه تمام قسمت‌هاشو چک می‌کنم و تمام احتمالات رو اعمال می‌کنم. مثلاً این برنامه این‌جوریه که هر روز یه بار می‌تونی گردونه رو بچرخونی. گردونه‌ش حالا یا بهت پول می‌ده یا امتیاز. امتیاز رو هم بعداً می‌تونی به پول تبدیل کنی. هر تراکنشی هم که بکنی یه گردونۀ دیگه اضافه می‌ده بهت که بچرخونی. من داشتم یه قبض بیست‌تومنی پرداخت می‌کردم. به جای اینکه یه‌جا بیست تومن از کارتم برای پرداخت قبض بردارم، بیست بار کیف پول اپ رو هزار تومن شارژ کردم. اونم در ازای این کار بهم بیست‌تا گردونه داد چرخوندم. خب هر خانواده معمولاً ماهی دویست سیصد تومن قبض دارن. اگه تو هر خونه یکی پیدا بشه که این‌جوری هزار تومن هزار تومن اپ رو شارژ کنه بعد قبض بده، دیری نمی‌پاید که بخش گردونه ورشکست می‌شه. مثلاً دیجی‌پی، به بیشتر از سه‌تا قبض در روز جایزه نمی‌داد. ولی این نامحدوده. یه مورد دیگه هم بود که فکر کردم لازمه اینو بدونن. نوشتنِ اسم و آدرس خونه و کد ملی و تاریخ تولد تو حساب کاربری اختیاریه. من این قسمت رو هم می‌خواستم پر کنم ببینم چی میشه. وارد این بخش که می‌شدم برنامه پرتم می‌کرد بیرون. رفتم پیج اینستاشون و پیام گذاشتم و گفتم قضیه رو. چند ساعت بعد پیام دادن و مدل گوشی و اندروید و نسخۀ نرم‌افزارو پرسیدن. منم با سه‌تا گوشی دیگه امتحان کردم و نتیجه رو براشون فرستادم. با همۀ گوشیا پرت می‌شدم بیرون. از پیگیریشون خوشم اومد. امیدوارم همیشه همین‌قدر خوب بمونن. 

خلاصه دیشب داشتم قبضا رو پرداخت می‌کردم. پیامک برداشت از حساب که اومد، دیدم نه‌تنها مبلغی از حسابم کم نشده، بلکه شصت هفتاد تومنم اضافه شده بهش. مبلغ قبض رند بود و موجودی منم تا چهار پنج رقم سمت راست صفره همیشه (به مرض رُندی دچارم) و قاعدتاً باید مانده حسابم هم رند می‌بود. ولی چیزی که می‌دیدم یه عدد عجیب و غریب بود که به چهار تومن و هفت قرون ختم می‌شد. گفتم این‌جوری نمیشه. باید برم صورت‌حساب بگیرم ببینم قضیه چیه. با این صفحه مواجه شدم. همه چی زیر سر این ۹۱۴۷۴۷ تومنی بود که به حسابم واریز شده بود و پیامکش نیومده بود و از وجودش اطلاع نداشتم. من چون عصرِ اون روز صورت‌حسابو چک کرده بودم، این عامل غیررندکنندۀ شب رو ندیده بودم. 

نکتۀ دیگه اینکه اون موقع که تو کف این سیصد تومن بودم که بفهمم از کجا آمده و آمدنش بهر چیه، اطلاعاتشو بادقت چک کردم ولی چیزی ننوشته بود. دیشب دوباره چک کردم و دیدم شعبۀ واریز هم اضافه شده و دانشگاه فعلیمه. حالا دیگه می‌دونم کار، کار کیه، ولی نمی‌دونم چرا هنوز هیچ کدوم از دوستام این مبلغو دریافت نکردن. اگه هدیۀ ورود باشه باید همۀ ورودیا باهم دریافت کنن دیگه. خون من که رنگین‌تر نیست. ینی الان این قابلیتو دارم زنگ بزنم دانشگاه و هوتن‌شکیباطور بگم چرا من؟


پ.ن. اگه با کد معرف به نصب ۷۲۴ دعوتتون کنم شماره‌مو می‌فهمین. لذا اگه دوست داشتید، خودتون همین‌جوری نصبش کنید. یا بپرسید ببینید کدوم یک از دوروبریاتون قبل از شما این اپو داشته، شمارۀ اونو به‌عنوان معرف وارد کنید. البته بدون صفرِ اولش.

+ رادیوبلاگی‌ها، روز پنجم

۷ نظر ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

لپ‌تاپم موس‌های دیگه رو می‌شناسه، اینو نه. ویندوزم هشته. این موس رو لپ‌تاپ برادرم هم نمی‌شناسه. ویندوز اون دهه. کامپیوتر خونه هم نمی‌شناسدش. ویندوزش هفته. البته به‌نظرم موس سالمه. چون اون چراغ قرمزش روشن میشه وقتی وصل میشه به لپ‌تاپ و کامپیوتر. و سیستم می‌فهمه که یه چیزی بهش وصله، ولی تشخیص نمی‌ده چیه. دیشب کلی با تنظیمات درایورها وررفتم و بالاخره شناخت. ولی وقتی بردم وصل کردم به لپ‌تاپ برادرم اونجا نشناخت. بعد دیگه وقتی برگشتم لپ‌تاپ منم نشناخت.

در صورت تمایل به هم‌فکری و یافتن راه‌حل، از تجربه‌های خودتون بگید نه که لینک بدید که اینجا اینو نوشته. چون که خودم عبارت How to Fix Unknown USB device (Device Descriptor Request Failed) in Windows رو جست‌وجو کردم و راه‌هایی که پیشنهاد داده بود رو امتحان کردم. ضمن اینکه من کلاً با موس کار نمی‌کنم و الان لنگ موس نیستم، فقط می‌خوام بدونم چرا. دوستدار دانایی‌ام :|

فرضیۀ فعلیم هم اینه که موس مشکل داره.



یه کشف بی‌ربط یهویی: پرینتر و کامپیوتر و بلندگوهاش به یه سیم‌سیار محافظ‌دار وصله و تو اتاق منه. نمی‌دونم از کی، ولی تا پارسال هر موقع اتاقم ساکت بود، یه سوت ممتد رو حس می‌کردم. البته باید دقت می‌کردم که بشنومش ولی بعد که می‌شنیدم دیگه نمی‌تونستم نشنوم. کشف کرده بودم که صدا از سمت کامپیوتره و یه بار وقتی اون سیم‌سیار (سه‌راهی هم می‌گن ولی مال ما پنج‌راهیه!) رو خاموش کردم (کلید آن و آف داره) قطع شد صدا. از اون به بعد دیگه همیشه خاموشش می‌کردم و برای شارژ گوشی و کارای دیگه از اون پنج‌راهی! استفاده نمی‌کردم. چون تا روشنش می‌کردم سوته رو می‌شنیدم. و جالبه مامان و بابا نمی‌شنیدن. برادرم ولی می‌شنید. یه بار مهمون داشتیم؛ از مهمان‌ها خواستم اونا هم گوش بدن. حدوداً چهل‌پنجاه‌ساله بودن و اونا هم نشنیدن و نتیجه گرفتم که فرکانس این سوت یه‌جوریه که میانسال‌ها و کهنسال‌ها نمی‌شنون. البته هنوز روی کودکان و جوانان امتحان نکردم. اگه این گروه سنی هم نشنون، لابد فقط من و برادرم این قابلیت رو داریم :|

امروز برای اینکه موس مذکور رو روی کامپیوتر هم امتحان کنم محافظو روشن کردم که کامپیوترو روشن کنم. در کمال ناباوری صدای سوتو نشنیدم. بعد که خواستم کیسو روشن کنم دیدم روشن نمیشه. اتصالات رو چک کردم و متوجه شدم کیس از عقب خاموشه. از اون قسمت که کلید آن و آف داره. کلیدشو زدم و هنوز از جلو (با اون کلید گرد که فشار می‌دی) روشنش نکرده بودم که باز اون سوته رو شنیدم. و خب معلوم شد سوت از کیس بود نه سیم‌سیار محافظ. ینی کیس وقتی از عقب روشنه، حتی اگه از جلو خاموش باشه هم سوت می‌زنه. پس می‌تونم کیسو با اون کلید پشتی خاموش کنم و سیم‌سیارو روشن بذارم و ازش برای کارای دیگه هم استفاده کنم. هر چند هنوز نفهمیدم دلیل سوت چیه. منشأش رو می‌دونم، دلیلشو نه. سوتشم سوت معمولی نیست که همه بشنون و این موضوع تحقیقاتمو پیچیده می‌کنه.

یه مشکل عجیب هم با پرینتر دارم. وقتی سیمش به برق وصله هر چند ساعت یه بار از خودش صدای پرینت درمیاره. مثلاً نصفه‌شب می‌بینی یهو داره آروغ می‌زنه :)) کار خاصی هم نمی‌کنه ها، فقط صداست. ینی از توش کاغذ و اینا در نمیاد بیرون. قدیما یه فرضیه داشتم که هر موقع کلید چراغ دستشویی رو می‌زنیم این‌جوری می‌شه ولی بعداً این فرضیه رد شد و گفتم لابد از تنظیمات داخلیشه که هر چند ساعت یه بار روشن و خاموش میشه. البته هیچ وقت فرصت نکردم ساعتاشو یادداشت کنم و توالیشو پیدا کنم. راه‌حلی که به ذهنم رسیده بود این بود که سیمشو دربیارم و هر موقع کار می‌کنم وصلش کنم. اینم گفتم بنویسم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد :|

۱۳ نظر ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۷- غیرمنتظره‌ها

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۳ ق.ظ

یک. بین صدها پیام تبریک عیدی که این چند روز برام فرستادن، غیرمنتظره‌ترینشون پیام دوست مصریم بود. پیام فرستاده بود که «سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و موفقیت باشد». جواب ثابتم برای همه «ممنونم، همچنین برای تو یا شما. ایشالا امسال کلی خبر خوب از همدیگه بشنویم» بود. داشتم همینو می‌نوشتم که دیدم مفهوم واژۀ امسال (سال جدید) برای من و اون فرق می‌کنه. پاک کردم و نوشتم ممنونم فاطمه جان. پیام تبریکت برام غیرمنتظره بود. اصلاً انتظارشو نداشتم. هم غافلگیر شدم و هم بسیار خوشحال. فکر نمی‌کردم خبر داشته باشی که نوروزه و منو یادت باشه.

دو. در واپسین ساعت سال داشتم بلوزمو عوض می‌کردم که متوجه یه بریدگی واقع در ضلع جنوبی حلقومم شدم. یه جایی ده سانت پایین‌تر از چونه. یه بریدگی افقی به طول شش سانتی‌متر که هر چی فکر می‌کنم چرا و چجوری ایجاد شده به نتیجه نمی‌رسم. سناریوهای مختلفی رو بررسی کردم، جاهای تیز خونه رو بررسی کردم، نه ناخنام بلنده نه لباسم زیپ داشت نه گردن‌بند گردنم بود. جهتشم از چپ به راسته. ینی نقطهٔ شروعش سمت چپ بوده و کشیده شده سمت راست. اگه کار خودم باشه احتمالاً با دست راستم این بریدگی رو ایجاد کردم که با توجه به چپ‌دست بودنم بعیده.

سه. من هنوز نفهمیدم اون ۳۰۰ تومن از کجا به حسابم واریز شده. گمانه‌هایی هست مبنی بر اینکه سود سهام عدالته. که از اونجایی که آمار گرفتم و بقیه ۹۰ تومن گرفتن، بعیده اون باشه. هدیهٔ ورود از طرف دانشگاه هم نمی‌تونه باشه چون بقیه همچین پولی نگرفتن. ولی اون ۱۱۰ دستمزد پوسترها بود. خوبه حداقل اینو فهمیدم.

چهار. یادم نبود که کلاسام دو هفته دیگه شروع میشه. فکر می‌کردم تا آخر فروردین تعطیلم و می‌تونم خودمو برای امتحان و ارائه‌هام آماده کنم. من تا همین چهارشنبۀ هفتۀ پیش کلاس داشتم. حداقل یه ماه باید بخوابم که خستگی از تنم بره. صبح همچین که یادم افتاد دو هفته دیگه کلاس دارم انقدر خورد تو ذوقم که حد نداره.

پنج. دیشب حین کندوکاو کتابخونه‌هامون برای هفت‌سین کتاب یه کتاب هم موسوم به سرباز کوچک امام پیدا کردم که احتمالاً هدیه هست. از وجودش بی‌اطلاع بودم و در واقع نمی‌دونستم داریمش. تعریفشو زیاد شنیدم، ولی صد افسوس که تا صد سال دیگه هم فرصت خوندنشو ندارم. یه کتابم پیدا کردم اسمش سین‌جیم‌های خواستگاریه. هر چقدر از این مدل کتابا بد بگم کم گفتم. هیچ‌جوره با منطقم سازگار نیستن. یادمه یه بار تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با یه خواستگار به‌شکل سنتی حرف بزنم. فرقش با صنعتی اینه که تا چند ساعت قبل از صحبت از وجود چنین مخلوقی بی‌اطلاعی. بعد که رفتن، مامان و بابا پرسیدن یک ساعت و ده دقیقه در مورد چی حرف می‌زدید؟ انتظار داشتن با توجه به احساس مجبورشدگی‌م پنج دقیقه نشده ختم جلسه رو اعلام کنم. گفتم اسم محل کارش فارسی نبود. از قانون فرهنگستان برای برندها و اسامی فارسی شروع کردیم و رسیدیم به ثبت اختراع و مشکلی که دستگاهشون با پیوندهای هیدروژنی آب داشت و دلیلی که داورها به اون دلیل ردش کرده بودن. یه کم هم راجع به راه‌حل مشکل این دستگاه صحبت کردیم و بعد فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم. و تنها ویژگی دلخواهی که از اون ویژگی برخوردار بود این بود که گفت به فارسی مسلط‌ترم و اگه میشه فارسی صحبت کنیم. منم که از خدام بود. هم به این دلیل که خودم هم تسلطم موقع صحبت جدی و علمی! روی فارسی بیشتره و هم اینکه ارتباط کلامی به زبان مادری مستلزم نزدیکی و صمیمیت خاصیه. تو دانشگاه هم با همۀ ترک‌ها ترکی صحبت نمی‌کردم. حالا البته تو دانشگاه چون صحبتا بیشتر علمی بود، بحث تسلط بر واژگان مطرح‌تر بود. خلاصه که بدم میاد از این تیپ کتابا و در سطوح بالاتر، از هر آنچه که رنگ و بوی تجویز میده.

شش. چندتا کتاب مهندسیِ سین‌دار هم داشتم که پیداشون نکردم. سیستم‌های مخابراتی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم)، سیگنال و سیستم، سیستم‌های قدرت، ساختار کامپیوتر و میکروپروسسور، سیستم‌های کنترل خطی. گویا همه رو دادم رفته. کِی و به کی، یادم نیست. حالا این وسط یاد مدار مخابراتی افتادم که استادمون نوشته بود. فکر می‌کردم اینو چون استادی که دوستش داشتم نوشته حتماً نگه‌داشتم. ولی اینم پیدا نکردم. یادمه داخل کتاب یادداشت هم می‌نوشتم. اگه مال خودم نبود و امانت گرفته بودم، چرا باید توشو می‌نوشتم؟ گیجم. حس می‌کنم تو سرم الکل و استون و وایتکس ریختن و خاطراتمو شستن. ولی خب یه چیزایی هر چقدرم که مدار مخابراتی باشن و گم و گور بشن، بازم یه روزی یه جایی یادشون می‌افتی و سراغشونو می‌گیری. این خاصیت خاطره‌هاست.

هفت. این دوتا بند پنج و شش منو یاد پستِ «از اَبروی برداشته تا خیابان مظفر» نیکولا انداخت. یه پست قدیمی و البته تخیلی! که فروردین پارسال بازخوانیش کردم برای رادیوبلاگی‌ها. با تَکرار این نکته که پست، تخیلیه و ساخته و پرداختۀ ذهن من نیست و به خدا من بی‌تقصیرم، اگه دلتون خواست بشنوید (یه کم تلخه البته):

رادیوبلاگی‌ها، پست فروردین پارسال

هفت‌ونیم. الان دیدم یه نفر برای پست مذکور کامنت گذاشته که صدا خیلی عالی، متن خیلی ضعیف. جا داره بگم عمو، صدا صدای نخراشیدۀ منه و قلم، قلم زیبای نیکولا. صدای منو با قلم نیکولا مقایسه می‌کنی؟ :| چند نفرم گفتن شادی صدام تلخی پستو کم کرده.

هفت‌وهفتادوپنج‌صدم. ولی نفهمیدم چرا دختر یارو «چقدر شبیه من شده تا مادرش» :| مگه فیلم ترکیه؟ :|

۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۵- مشهدی حاجی

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

مادربزرگم اینا یه همسایۀ دیواربه‌دیوار قدیمی دارن که بچه‌هاشون هم‌بازی دوران کودکی بچه‌های مادربزرگ و پدربزرگم بودن. قدیمی و صمیمی. انقدر نزدیک که عروسی بچه‌هاشونو خونۀ پدربزرگم اینا گرفتن و نوه‌هاشون عمه‌های منو خاله و بابامو پسرعمو! صدا می‌کردن. روایت داریم که وقتی من به دنیا میام و دنیا رو به قدومم متبرک می‌کنم، مامان و مامان‌بزرگ و عمه‌ها چون اولین مواجهه‌شون با نوزاد بوده، نمی‌دونستن چجوری حمومم کنن و از ترس اینکه خفه شم یا بسوزم یا از دستشون لیز بخورم بیفتم یه بلایی سرم بیاد می‌برن خونۀ اینا که خانم همسایه منو بشوره. دو سه بار می‌برن حموم اونا تا بالاخره ترسشون می‌ریزه و یاد می‌گیرن چجوری بچه رو بشورن که بلایی سرش نیاد. 

رسم داریم که وقتی کسی می‌میره، حتماً اولین عید به خانواده‌ش سربزنیم برای سرسلامتی و تسلیت. پارسال این همسایۀ قدیمیمون فوت کرد. شوهر همین خانومی که منو اولین و دومین و سومین بار حموم کرد. شوهرش چون عید قربان به دنیا اومده بود اسمشو گذاشته بودن حاجی و مشهدی حاجی صداش می‌کردن. سر کوچه، عطاری داشت. اسم کوچه‌شونم اسم برادرزادۀ شهید همین مشهدی حاجی بود. و هست. ایست قلبی کرد. همۀ کاراش حساب‌شده بود و برای هر کارش وقت دقیق و معینی داشت. ارتشی نبود، ولی قوانین خونه‌شون شبیه قوانین یه ارتشی بود. مهربون بود، ولی از اون مهربونای سخت‌گیر و دلسوز. دیسیپلین خاصی داشت. یه روایت دیگه داریم که بعد از بار سومی که منو بردن خونه‌شون که خانومش منو بشوره، توصیه کرده که دقت کنید و شستن بچه رو یاد بگیرید که خودتون بشورید. که به‌نظرم کار نیک و پسندیده‌ای کرده. اگه می‌رفتی ازشون ماهی بگیری ماهیگیری یادت می‌داد. به‌خاطر کرونا براش مراسم نگرفتن و فقط فامیلای خیلی نزدیک و همسایه‌هاشون می‌رفتن برای فاتحه.

دیروز مامان و بابا می‌خواستن برن خونه‌شون برای عرض تسلیت. منم رفتم. با دوتا ماسک و چند متر فاصله یه گوشه‌ای ساکت نشستم و داشتم درودیوارو تماشا می‌کردم. من خیلی نرفته بودم خونه‌شون. شاید همون دو سه بار اول عمرم و دو سه بار هم بعداً برای عیددیدنی. خاطرۀ زیادی از اون خونه یا حداقل خاطره‌ای که تو خاطرم مونده باشه نداشتم. یه بار خانم همسایه تعریف می‌کرد که وقتی دو سه سالت بود آوردیمت خونه‌مون که با ما غذا بخوری. می‌گفت ساکت و مؤدب نشسته بودی و انقدر تمیز می‌خوردی و با دقت قاشق رو پر می‌کردی که همه‌مون محو تماشای غذا خوردن تو بودیم. گویا یکی‌دوتا دونه برنج می‌ریزه رو سفره و من برش‌می‌دارم. همین کارم هم حتی تو خاطرشون مونده بود و می‌گفتن با انگشتای کوچولوت برنجا رو برداشتی که سفره کثیف نشه. کریم بنّا هم اومده بود. همزمان رسیدیم در خونه‌شون. انقدر نزدیک هم بودیم که گفتم اول شما بفرمایید و پشت سرش من. می‌دونستم که نه منو یادشه نه اون شیرینیای پفکی رو، ولی تا دیدمش، مزۀ شیرینی پفکی اومد تو دهنم و به یاد پونزده تومن سودم از فروششون لبخند شدم.

یه‌جوری غرق در گذشته و محو درودیوارشون بودم که یادم رفت فاتحه بخونم.


+ رادیوبلاگی‌ها، روز اول

۳ نظر ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۸- یِرکُکی

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۶ ب.ظ

این ترم، چهارشنبه‌ها از هشت صبح تا ده، از ده تا دوازده، و از یک تا سه کلاس دارم. امروز صبح تا عصر تو یه دانشگاه دیگه همایش مجازی زبان‌شناسی حقوقی هم بود و دوست داشتم ارائه‌ها رو ببینم. دیگه چون کلاس داشتم به ارائه‌های سه تا پنجش رسیدم فقط. یه گزارش مفصل از سخنرانی‌های اون پویش توسعۀ پایدار هم باید می‌نوشتم. شبم دیر خوابیده بودم و همۀ دیروزو درگیر کمتازیا و ضبط یه فیلم آموزشی بودم. ده دقیقه از دسکتاپم فیلم گرفتم و بعد صدامو ضبط کردم گذاشتم روی فیلم و شد دویست مگ. بعد درگیر این بودم که چجوری حجمشو کم کنم که کیفیتش کم نشه. تهش یه فایل نه‌دقیقه‌ایِ هفده‌مگابایتی با کیفیت خوب حاصل شد که هر کاری کردم با واتساپ ارسال نشد. خودبه‌خود تقسیم می‌شد به سه‌تا فایل سه‌دقیقه‌ای. ولی من می‌خواستم یه‌تیکه باشه. با گوشیا و واتساپ‌های دیگه هم امتحان کردم و نشد و به این نتیجه رسیدم که پیام‌رسانی بی‌خاصیت‌تر از واتساپ وجود نداره. صبشم که امروز باشه چون کلاس داشتم از شش بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. خوابم میومدا، ولی نگران بودم خواب بمونم و نرسم به کلاس. کم مونده بود وسط کلاس ظهر گریه کنم از بی‌خوابی. مامان هم داشت اون یه گونی هویجی که از این وانتیه که وقتایی که من ارائه دارم بلندگوشو برمی‌داره میاد دم در خونه‌مون محصولاتشو پرزنت می‌کنه خریده رو پوست می‌کند. داره یخچالو برای ماه رمضون آماده می‌کنه. بعد من به‌قدری خسته بودم که وسط ارائۀ زبان‌شناسی حقوقی جلوی آشپزخونه خوابم برد و بقیۀ ارائه رو داشتم تو خواب می‌دیدم. نیم ساعت بعد با صدای بابا که نشسته بود پای رنده و با مامان سر اینکه طول و عرض و ارتفاع هویجا مناسبه یا نه بحث می‌کرد بیدار شدم :| و همین‌جوری که داشتم به اون گزارش مفصلی که هنوز ننوشتم فکر می‌کردم، این سؤال هم ذهنمو درگیر کرده بود که دورۀ کارشناسی چطور از هفت صبح تا هفت شب کلاس داشتم و وقتی هم از دانشگاه برمی‌گشتم می‌نشستم پای گزارش‌کار و پیش‌گزارش و تمرین و تکلیف و کوییز، انقدر خسته نمی‌شدم؟ همین‌جوری که داشتم با عشق مامان و بابا رو نگاه می‌کردم که یکی هویج پوست می‌کَنه و یکی رنده می‌کُنه، مامان گفت می‌تونی تو هم تهِ این هویجا رو (رنده که می‌کردن تهش می‌موند) نگینی خرد کنی؟ با اینکه هزارتا کار عقب‌افتاده داشتم دلم نیومد بگم نه. تو خونه‌تکونی که کمک نمی‌کنم، لااقل این یه کاری که ازم خواسته رو بکنم. ضمن اینکه معتقدم اگه تو یه خونه زندگی می‌کنید و در کارهای خونه مشارکت می‌کنید این اسمش کمک نیست مشارکته. کلمهٔ کمک رو وقتی به کار می‌برن که کار مال یکی دیگه باشه و تو انجامش بدی.

یرککی به زبان ما ینی هویج. یر یعنی زمین، کُک هم ینی ریشه. یرآلما هم میشه سیب‌زمینی.

دیگه چون از یرآلما خرد کردنم عکس گذاشته بودم تو وبلاگم، گفتم یه عکس هم از یرککی‌هام بذارم :دی


۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۲- پلنر

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ب.ظ

امروز با پریسا به چندتا نوشت‌افزارفروشی سر زدم که تقویم بگیرم. از هر فروشنده‌ای می‌پرسیدم تقویم و سالنامۀ سیب، اردیبهشت یا پاپکو ندارین؟ می‌گفت نه، پلنرشو داریم. یه جایی پریسا گفت نسرین این پلنر چیه؟ گفتم یه چیزی تو مایه‌های دفتر برنامه‌ریزیه. توش می‌نویسی امروز کجا رفتی و چی خوردی و چی خوندی و چقدر و از کی و تا کی و برنامه‌ت برای فردا چیه. متوسط‌اش پنجاه شصت تومن بودن. از مغازه که اومدیم بیرون، به پریسا گفتم مدرسه که می‌رفتم یه دفتر چهل‌برگ ساده، از این دفترای تعاونی که وسطش دوتا منگنه داشت داشتم. با خودکار خط‌کشیش کرده بودم و اسم هر کدوم از درسامو تو یه ردیف نوشته بودم. هر چی که می‌خوندمو، درصد تست‌هایی که می‌زدمو، تعداد صفحات کتابا و جزوه‌ها رو با تاریخ می‌نوشتم توش. و البته که نگهش‌داشتم هنوز.

آفاق را گشتیم. تقویم، فراوان دیدیم. و این نازنین دلبر جغدی دلم رو برد. پس، آن را از آن خود کردم. باشد که مبارکم باشد.


۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۹- فردا سه‌شنبه نیست

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبه با پریسا قرار داشتم که برم خونه‌شون. البته درستش اینه که بگم قرار دارم که برم خونه‌شون. قرارمون این‌جوری شکل گرفت که صبح پیام داد و گفت سه‌شنبه میای بریم بیرون؟ نپرسیدم برای چی. گفتم شاید برای روز مرد می‌خواد برای شوهرش کادو بگیره. گفتم باشه. چند ساله ازدواج کرده و هر چند وقت یه بار بهم میگه بیا خونه‌مون و من هر بار یه بهونه میارم و نمی‌رم. سالی یه بار همو می‌بینیم. روز تاسوعا، دم در خونۀ مادربزرگ نگار اینا، موقع دادن شله‌زرد و گرفتن آش. چند روز پیش دفاع ارشدش بود. گفت بیا تنها نباشم که یه وقت نت قطع شد و مشکلی برای لپ‌تاپم پیش اومد پیشم باشی. رفتم. اون روز خودمم کلاس داشتم و فرصت نشد زیاد باهم گپ و گفت داشته باشیم. گفت قبل از اینکه ترم جدیدت شروع بشه بازم بیا. درسمم تموم شده و وقتم آزاده. گفتم باشه. پریسا نوۀ عمو و عمۀ باباست. قبل از ازدواج مثل خواهر بودیم. بادکنکای ماشین عروسیشو خودم فوت کردم، باهم آرایشگاه رفتیم، عکاس خصوصی مراسمشون بودم و حالا با اینکه خونه‌شون نزدیک خونۀ ماست و همیشه هم تنهاست و دوست دیگه‌ای جز من نداره نمی‌دونم چرا کم بهش سر می‌زنم. در واقع اصلاً بهش سر نمی‌زنم و زین حیث عذاب وجدان دارم. روز دفاع بهش گفتم لینک جلسه رو بفرست برای دوستات. گفت شمارۀ هیچ کدومو ندارم و با هیچ کدوم از هم‌کلاسیام در ارتباط نیستم. با هیچ کدوم، به معنای واقعی کلمه. گفت ما هیچ کسو نداریم. مثل بعضیا نیستیم که از مصر هم دوست پیدا می‌کنن. منو می‌گفت. و خبر نداشت به‌واسطۀ وبلاگم دیگه از کجاها دوست و رفیق پیدا کردم. پریسا تو هیچ شبکۀ اجتماعی‌ای نیست و تنها راه ارتباطیش با من و استادش ایمیل و پیامک بود. این حجم از تنهایی در مخیّله‌م نمی‌گنجه. قبل از ازدواجش ارتباطمون خیلی خوب بود. هر چی من می‌خریدم اونم می‌خرید. هر کاری می‌کردم اونم می‌کرد. برق خوندنش هم شاید به‌تبعیت از من بود. من یه جورایی الگوش بودم. از یه جایی به بعد راهمون جدا شد. حالا شاید از این می‌ترسم که ظاهر زندگی منو ببینه و یه درصد پشیمون بشه که ازدواج کرده. در مواجهه با دوستای متأهلم اغلب همین حسو دارم. من نسبت به اونا آزادترم و اونا مقیدتر و محدودتر. من هیچ وقت دوست نداشتم جای اونا باشم ولی شاید اونا غبطه بخورن به شرایط من. از این می‌ترسم که فلان درخواستو از شوهرشون بکنن و اونا بگن از وقتی با فلانی که من باشم می‌گردی این حرفا رو می‌زنی. نمی‌خوام سبک زندگی من روی سبک زندگی اونا اثر بذاره. احتمالاً دلیل اینکه یه سری مردا بعد از ازدواج به همسراشون می‌گن با دوستای مجردت قطع رابطه کن همینه. اون روز که برای دفاع رفته بودم خونه‌شون، معیارهای ازدواجمو پرسید. تعارفو گذاشتم کنار و گفتم ببین اگه امروز روز دفاع من بود انتظار داشتم شوهرم یه ساعت مرخصی بگیره و پیشم باشه. یا لااقل لینک جلسۀ دفاع رو بگیره و تو جلسه باشه، یا چه می‌دونم تماس تصویری بگیره و منو ببینه. یاد روز دفاع خودم افتادم که بابا دم در اتاقم وایستاده بود و با ذوق فیلم می‌گرفت و بعدشم با ذوق برای دوستاش تعریف می‌کرد چجوری دفاع کردم. حالا این بنده خدا شوهرش بعد از دفاع زنگ زد بهش، ولی زنگ برای من کافی نیست. برای من کمه. معیار من همراهیه. فرق هست بین خواستگاری که می‌پرسه چه خبر از دانشگاه با خواستگاری که می‌پرسه درس و دانشگاهت کی تموم میشه. معلومه این دومی همراه نیست باهات. و خب با چنین افکار و عقایدی همون بهتر که از جامعۀ متأهلین فاصله بگیرم و بذارم زندگیشونو بکنن :| خلاصه صبح برای یه دورهمی دونفره برنامه ریختیم و قرار شد سه‌شنبه برم خونه‌شون و بعدش بریم بیرون. تولد بابا و روز پدر هم نزدیکه و می‌تونستم با یه تیر دو نشون بزنم و خودمم خرید کنم.

امشب بعدِ شام بلند شدم کیک درست کنم که فردا که می‌رم خونه‌شون ببرم باهم بخوریم. بابا هم با دوستش یه سفر کاری داشت و یه کم بیشتر درست کردم که به بابا و دوستشم بدم. بعد به پریسا پیام دادم که بابا هشت‌ونیم می‌خواد بره بیرون. اون موقع بیداری بگم منم بذاره سر کوچه‌تون؟ با تعجب جواب داد فردا یا سه‌شنبه؟ نگاه به تقویم کردم دیدم ای بابا دو روز مونده تا سه‌شنبه.

عکس و طرز تهیۀ کیکو تو پست بعدی می‌ذارم.

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۸- از هر وری دری ۶

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ق.ظ

سیزده. دیروز رو به‌عنوان روز اسکرین‌شات نام‌گذاری می‌کنم، چرا که بالغ بر ۲۸۰۹ شات از کتاب‌هایی که تو اپ طاقچه داشتم گرفتم و منتقل کردم به لپ‌تاپم که راحت‌تر ازشون استفاده کنم. اون کتاب‌هایی هم که اسکرین‌شاتشون قفل بود و اجازۀ عکس گرفتن ازشون نداشتم رو با گوشی خودم باز کردم و با یه گوشی دیگه از گوشیم و در واقع از کتابی که نمی‌ذاشت اسکرین‌شات کنم عکس گرفتم و تعداد این عکس‌ها هم بالغ بر چهارصدتا بود. من حتی از کتابای کاغذی که دارم هم عکس می‌گیرم و می‌ریزم تو لپ‌تاپم که همیشه در دسترسم باشن. در گام بعدی هم عکس‌ها رو به متن تبدیل می‌کنم که بتونم عملیات سرچ رو انجام بدم و وقتی دنبال کتابی می‌گردم که توش فلان اصطلاح به کار رفته، با یه سرچ تو متنش به نتیجه برسم.

چهارده. دیشب حین اسکرین‌شات گرفتن داشتم برای بابا توضیح می‌دادم که اینا رو به متن تبدیل می‌کنم که موقع ارجاع دادن بهشون دوباره تایپ نکنم دیگه. پرسید چجوری؟ گفتم عکس صفحات رو تو گوگل درایو آپلود می‌کنی و اپن وید گوگل داک رو انتخاب می‌کنی. یکی دو ثانیه بعد متن عکسو تحویلت می‌ده. گفت عه چه خوب، بیا نشونم بده. گفتم حالا هر موقع لپ‌تاپمو روشن کردم نشون می‌دم دیگه. گفت نه با گوشی نشون بده. و من عاشق این علاقۀ پدرم به علم‌آموزی‌ام. گفتم در گام اول باید گوگل درایو و گوگل داک رو دانلود و نصب کنیم. گوگل درایو رو داشت، ولی داک رو دانلود کردیم. اسمشم گوگل داک نبود و سندنگار نوشته بود. لذا زین پس ما هم سندنگار صداش می‌کنیم. یکی از عکسای کتابا رو آپلود کردیم تو گوگل درایو و بعد گفتم اپن وید رو بزن. چون با اپ این کارو انجام می‌دادیم چنین گزینه‌ای نبود. فضاشم شبیه نسخۀ دسکتاپ نبود. گفتم گوگل کروم رو باز کن اونجا بنویس گوگل درایو. نوشت و از قسمت تنظیمات نسخۀ دسکتاپ رو انتخاب کردیم. و چیزی که می‌دیدم عین همونی بود که با لپ‌تاپ انجام می‌دادم. گفتم حالا همین جا دوتا عکس آپلود کن و اپن وید سندنگارو بزن. چنین کرد و چنان شد و بسی ذوق کردیم.

پانزده. من این روشِ تبدیل عکس به متن رو نُهِ نُهِ نودونه از همکارم یاد گرفتم [عکس]. برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک کنید.

شانزده. شباهنگام توی تختم داشتم این کتاب فلسفۀ زبانو می‌خوندم و جا داره تَکرار کنم که چقدر این درسو دوست ندارم من. غرق در بحر تفکر بودم که به‌ناگاه دیدم به عنکبوت کوچولو اون گوشۀ سقف راه میره. در حالی که بیتِ هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم تو سرم پلی می‌شد پدرو صدا کردم و گفتم حالا چجوری دستمون برسه بهش؟ یه چیزی پرت کرد سمت عنکبوت بخت‌برگشته و عنکبوته افتاد رو زمین و بابا برش داشت رفت.



هفده. وقتی تذکرات مامان مبنی بر این‌که بعد از خوردن غذا صندلی رو بکشم سر جاش افاقه نکرد و دید همچنان صندلی رو وسط آشپزخونه رها می‌کنم می‌رم، این راهکار به فکرش رسید :))



هجده. این روزها، فک و فامیل و خانواده خوشحالن که کلاسام به لطف کرونا مجازیه و من تهران نیستم و در آغوش گرم خانواده‌ام و هی نمی‌رم و هی نمیام و از خطر کرونا و دزد و داعش و قاچاقچی‌هایی که کلیۀ آدمو درمیارن می‌برن می‌فروشن، و همچنین خطرات وسائط حمل‌ونقل زمینی و هوایی و دریایی! در امانم و وقتی مریضم تنها نیستم و خوراک و پوشاک و نوشاکم! مهیاست. و خوشحال‌ترین خوشحالان هم باباست. و صدالبته که ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست؟

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۷- از هر وری دری ۵

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ

یک. دنبال یه عنوان ثابت، شکیل، زیبا و با مسمّی (بخونید مسمّا) می‌گردم برای یه همچین پستایی که از چند پُستک (پست کوچک) یا پُک (مخفف پست کوتاه :دی) تشکیل شده‌ن. از هر وری دری هم بد نیست البته. پیشنهاد بهتری ندارید؟

دو. مهلت اون مأموریت سرّی که در موردش باهاتون صحبت کردم و ازتون خواستم فیلم بگیرین از خودتون و راجع به اهمیت زبان فارسی صحبت کنید و بفرستید براشون بازم تمدید شد. تا آخر امشب.

سه. برای اون دو دقیقه‌ای که می‌خواستم صحبت کنم دویست‌تا فیلم از خودم گرفتم و هیچ کدوم به دلم ننشست. وسواس گرفته بودم چیزی نگم که از نظر علمی اشتباه باشه و مایۀ سرافکندگی استادام نشم. حواسم هم بود که ویراسته حرف بزنم. ینی اگه موقع نوشتن، استفاده از کلمۀ «پیرامون» به جای «دربارۀ» غلطه، موقع حرف زدن هم غلطه و باید حواسم به چنین خطاهایی هم بود. بعد یه بار وسط حرف زدنم در زدن، یه بار تلفنم زنگ خورد، یه بار هواپیما رد شد، یه بار گوشیمو که تکیه داده بودم به جایی سُر خورد، یه بار اذان پخش شد از گوشی کناری و یه بارم بعد از گفتنِ دوتا جمله حرفام یادم رفت. خونۀ خودمونم نبودم. یه چندتا از این فیلما رو یادگاری نگه‌داشتم. بامزه‌ترینشون اونجا بود که حرف زدم و همین‌جوری که زل زده بودم به دوربین گوشیم، مکث کردم و گفتم اُلمادی (به زبان ترکی ینی «نشد») و از اول ضبط کردم. چند بارم محل زل زدنمو تست کردم و بالاخره نفهمیدم کجا رو نگاه کنم که دقیقاً چشم تو چشم بینندۀ فیلم بشم. امیدوارم فیلمم بین انبوه فیلم‌های رسیده به دستشون گم بشه.

چهار. یه بارم وسط ضبط همین فیلم، خیرات! آوردن. نوۀ پسرعمۀ بابابزرگم برای شادی روح پدرش و مادربزرگش که متأسفانه کرونا گرفتن و فوت کردن کیک و شیر آورده بود. آخرین باری که فریبا رو دیده بودم اوایل کارشناسی بودم. مادربزرگ و پدربزرگشو آورده بود عیددیدنی. اولین و آخرین باری که اومدن خونه‌مون همون یه بار بود. اون موقع تو فیس‌بوک بودیم و لینک وبلاگمو اونجا گذاشته بودم و از اون طریق خوانندۀ وبلاگم هم بود. انقدر عوض شده بود نشناختمش. باهم خوش و بش کردیم و همون‌جا دم در ده دیقه‌ای حرف زدیم و هر چی بفرما زدم بیا تو گفت نه ممنون باید برم. اون از سختی‌های بزرگ کردن دوتا بچه‌ش که از اسم و جنسیتشون بی‌اطلاعم گفت و منم از مشقت‌های درس خوندن. اون گفت تو کار خوبی کردی درستو ادامه دادی و من گفتم نه اتفاقاً کار تو درست‌تر بود که شوهر کردی :|

پنج. به‌دلیل مشابهت‌های بسیار زیاد تحصیلاتی که یکی از خواستگارها به شوهر پریسا داشت حدس زدم اونا منو به اینا معرفی کردن. چند وقت پیش غیرمستقیم به پریسا گفتم نکنه از این کارا. به این خواستگار آخری هم میومد که با شوهر ندا در ارتباط باشه. هنوز ندیدم ندا رو که به اونم بگم نکنه از این کارا.

شش. یه خانومی تو خیابون جلوی یکی از فامیلامونو گرفته گفته دنبال دختر چادری بیست‌وهفت‌هشت‌ساله‌ام برای پسر سی‌وشش‌وهفت‌ساله‌م. می‌شناسید؟ ایشونم یاد من افتاده و ازش پرسیده آقاپسر چه‌کاره هستن؟ ایشونم گفته پاسدارن. پاسدار به زبان ما میشه همونی که تو سپاهه. خدا رو شکر انقدری شناخت داشت ازم که متوجه باشه به درد این خانواده نمی‌خورم و شماره نده بهشون، ولی وقتی بهم گفت یه همچین موردی بوده قیافه‌م دیدنی بود. آخه این چه طرز دنبال دختر گشتنه؟!!! تو رو خدا به ماماناتون بگید این‌جوری براتون دختر پیدا نکنن. نکنن از این کارا :|

هفت. نوجوان که بودم، آرش جزو اسم‌های موردعلاقه‌م بود. چند وقت پیش یه آرش نامی تو تلگرام پیام داد «۳۴ سالمه تهران شما چند سالتونه از کجایید» جواب ندادم و اسکرین‌شات گرفتم. چند ساعت بعد دیدم پیاماشو پاک کرده ولی اسمش هنوز تو لیست چت‌هام هست. شماره‌ش معلوم نبود. شمارۀ منم کلاً برای هیچ کس معلوم نیست. چند روز پیش دیدم اسمشو عوض کرده. الانم چک کردم دیدم عبارتِ مهندس رو به بیوش اضافه کرده.

هشت. با این مقدمه که استاد شمارۀ ۲۰ و ۱۷ خانوم هستن، برای استاد شمارۀ ۲۰ باید دوتا مقاله می‌فرستادیم. یکی رو پنج صبح و یکی رو دهِ شب فرستادم و توضیح دادم حالم خوب نبود و بیمارستان بودم. استاد بامحبتم در پاسخ نوشته سلام. مقالۀ شما را با یک روز تأخیر دریافت کردم. حالا مقایسه کنید با جواب استاد شمارۀ ۱۷ که وقتی گفت چرا بعد از یک سال هنوز کاراتونو تحویل ندادید و یکی از دخترا گفت کسالت داشتم، در جوابش نوشت بلا به دور، ایشالا حالت خوب بشه، آیا الان بهتری؟، می‌خوای بسپریم یکی دیگه این بخش از کارو انجام بده و چندتا گل و قلب هم گذاشت ته پیامش. حالا ترم بعد بازم با این استاد شمارۀ ۲۰ درس دارم و خدا صبرم بده. ولی خب یکی از قشنگیای زندگی تحصیلیم اینه که استاد راهنمام استاد شمارۀ ۱۷ هست.

نه. باید اسلایدهامونو تو کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه (ریپازیتوری هم می‌گن) بارگذاری کنیم. نام کاربری و رمزمون برای سایتا شمارۀ دانشجویی و کد ملی هست. به هر نحوی وارد کردم، وارد نشدم!. دوستام گفتن باید اول زنگ بزنی تو رو تو سیستم تعریف کنن بعد وارد بشی. زنگ که می‌زنم جواب نمی‌دن. ایمیل و پیام هم گذاشتم ولی هنوز جواب ندادن. به استاد شمارۀ ۱۹ پیام دادم که هنوز نام کاربریم تو سیستم تعریف نشده و متأسفانه نتونستم کارامو اونجا بارگذاری کنم. برای کارای ایشونم تا ۳۰ بهمن فرصت داشتیم. جواب داده عیبی نداره کمی صبر کنید. ایشون آقا هستن و گزینۀ مناسبی به‌نظر می‌رسن برای استاد مشاور بودن رساله‌م.

ده. یکی از مقالاتی که تو مقاله‌م بهش ارجاع دادم مقالۀ شاخص‌های معناشناختی واژه‌های فرهنگستان بود. فایلشو نداشتم و چند سال پیش استادمون نسخۀ کاغدیشو بهمون داده بود. این نسخه هم کامل نبود و صفحات آخرو نداشت. معلومم نبود چه سالی چاپ شده و تو کدوم مجله و کنفرانس. گوگلم که کردم اسمی ازش نبود. فقط تو سایت علم‌نت یه اسم ازش بود، بدون تاریخ. نوشته بود مقالۀ کنفرانس آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی که تو مجموعه مقالات همایش یکصدوپنجاهمین سالگرد آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی چاپ شده. حالا درسته زیاد از تاریخ سر در نمیارم، ولی دیگه انقدر حالیمه که این مقاله نمی‌تونه تو کنفرانس سید جمال‌الدین اسدآبادی ارائه بشه. ولی محض اطمینان مجموعه مقالات مذکور رو پیدا کردم و بررسی کردم و خب توش نبود. بعد از اینکه به نتیجه نرسیدم، تازه اینجا تصمیم گرفتم که مصدع اوقات یکی بشم و ازش بپرسم این مقاله کجا منتشر شده؟ به دو سه نفر پیام دادم و همچنان کتابخونه‌مو داشتم زیرورو می‌کردم بلکه تو یکی از مجموعه مقالات پیداش کردم. مجموعه مقالات اپ‌های طاقچه و فیدیبو و کتابراهم گشتم و بالاخره مقاله رو از صفحۀ سیصد یه کتاب شونصدصفحه‌ای پیدا کردم و سریع رفتم پیاممو قبل از دیده شدن پاک کردم که وقت دوستام حتی برای مسئله‌ای که حل شده گرفته نشه.

یازده. اطلاعیۀ اون شصت گیگ دانشجویی رو گذاشتم تو گروه جدیدالورودها که کل دانشگاه توشه. یکی اومده پیام خصوصی داده خطم به اسم بابامه و پیغام ثبت‌نام موفقیت‌آمیز بود رو دریافت نمی‌کنم چی کار کنم؟ نوشتم خب شمارۀ خودتونو وارد کنید. جواب داد حفظ نیستم. گفتم خب زنگ بزنید یه جایی و شماره‌تون بیفته ببینید. گفت شارژ نداره آخه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم خطتون ایرانسله یا همراه اول یا رایتل؟ امیدوار بودم دیگه اینو بدونه و گفت همراه اول. تو گوگل نوشتم کد استعلام شماره همراه اول. اولین نتیجه این بود: ستاره ۹۹ مربع. گفتم این کد رو بزنید شماره‌تونو نشون میده. اینم اضافه کردم که تو گوگل نوشتم و از اونجا فهمیدم. که متوجه بشه که خودش هم می‌تونست این کارو انجام بده. کد رو نوشته و عکس گرفته و نشونم داده که این‌جوری؟ نوشتم بله. بعد نوشته خب بعدش چی کار کنم؟ دوباره نفس عمیق دیگری کشیدم و نوشتم بعد نداره که، به محض وارد کردن کد شماره رو نشون میده. از صفحۀ گوشیش دوباره اسکرین‌شات گرفته فرستاده برام و نوشته میشه شماره‌مو تایپ کنید برام؟ پایین نوشته بود ۹۸۹۱۰ و بقیۀ شماره. نفس عمیق سوم رو کشیدم که حالا گیریم گوگل کردن بلد نیست، ولی یه کاغذ و خودکار پیدا نمیشه اینو یادداشت کنه و تو سایت ثبت‌نام وارد کنه؟ من باید یادداشت کنم براش؟ نوشتم ببین این نهصدوده به بعد شماره‌ته. شماره‌شو یادداشت کردم و تشکر کرد و رفت.

دوازده. چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور...


۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۳- از هر وری دری ۴

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بیر. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت می‌خوردم شکست.

ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومه‌مونو می‌فرستادیم و اگه سابقه و علاقه‌مون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو می‌فرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیه‌شو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی به‌نظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومه‌ها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسب‌ترین فرد بودم.

اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یک‌ونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزال‌هاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونه‌ها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ می‌زنم می‌گن بخش امانت تعطیله. میان‌ترما هم دارن شروع می‌شن. راجع به هیئت‌علمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همون‌جا بند کنیم.

اوچ‌یاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که می‌خوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبان‌شناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.

دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت داده‌های ناصحیح بهتون نداده باشم :دی

بِش. سیم‌کارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمی‌دونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.

آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکده‌مون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقه‌مند به تدریس نبودن. با هم‌کلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکده‌مون. این‌جوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبان‌شناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))

یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانه‌ای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو می‌شنوم. ینی تلویزیونمون همین‌جوری که روشنه و مامان و بابا می‌بینن، منم از تو اتاقم می‌شنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت می‌خواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب می‌دیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایان‌نامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص می‌خوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایل‌ها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب می‌دیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص می‌خوردم چجوری بعضیا مقاله و پایان‌نامه می‌خرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۸- از محاسن تحصیل مجازی

يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ب.ظ

از مزایای تحصیل مجازی اینه که همزمان که ناهار می‌خوری می‌تونی سر کلاس هم حاضر باشی و از هر دو همزمان مستفیض بشی. نکتهٔ مهمی که لازمه حتماً بهش توجه کنید اینه که قاشقتونو پر نکنید که اگه یهو استادتون سؤال کرد، دهنتون پر نباشه و سریع بتونید قورتش بدید و اظهارنظر نکنید.



پ.ن: کلیدواژۀ ناهارو تو آرشیو وبلاگم جست‌وجو کردم. معمولاً وقت ناهار سر کلاس حل تمرین (حلّت می‌گفتیم) بودم و ناهار نمی‌خوردم. وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا می‌رفتم از بوفه یه چیزی می‌گرفتم یا برمی‌گشتم خوابگاه یه چیزی درست می‌کردم و می‌خوردم و دوباره می‌رفتم دانشگاه. با همین یه کلیدواژه کلی خاطره زنده شد برام. دلم تنگ شد برای بی‌ناهار موندنام، برای هول‌هولکی غذا درست کردنام، برای سلف نرفتنام، برای با دوستام ناهار خوردنام.

+ یادی کنیم از ناهارِ قبل از ارائۀ پایان‌نامۀ کارشناسی:

 http://nebula.blog.ir/post/54/post54

۱۷ نظر ۲۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۳- دسته‌بندی

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ب.ظ

در رابطه با موضوع پست قبل (اعشارگریزی و رند کردن)، یاد یه خاطرۀ دیگه افتادم گفتم بیام اونم تعریف کنم. پارسال، خاله‌م اومده بود رو گوشیش بام و رمزبان نصب کنم. اپلیکیشن‌های رسمی بانک ملی هستن اینا. رمز و شمارۀ کارت خودش و همسرشو گفت و وارد کردم و نصب کردم. آخرش گفت مثلاً دویست تومن هم از حساب من بردار بریز تو کارت همسرم یا برعکس. بعد من مبلغ هر دو کارتو می‌دیدم. مبلغ هر دو به‌شدت روی مخم بودن. نه‌تنها مضرب صد یا هزار تومن نبودن بلکه به دو سه قرون یا ریال هم ختم می‌شدن. گفتم این مبلغی که قراره کارت‌به‌کارت کنم دقیقاً باید همین مقدار باشه؟ می‌تونم یه ذره کم و زیادش کنم؟ گفت اشکالی نداره، همین حدود باشه هم کافیه. بعد من ماشین‌حساب گرفتم دستم و حساب‌کتاب کردم ببینم چقدر منتقل کنم که لااقل یکیش رند بشه موجودیش. اون کارتی که کمتر استفاده میشد رو رند کردم و به این یکی که باهاش قبض می‌دادن و خرید می‌کردن مبلغ مثلاً 2034567 ریالو واریز کردم. با این کار، کارتِ کم‌کاربرد به پنج رقم صفر ختم شد. این یکی کارت هم با این افزایش موجودی ختم شد مثلاً به 56789 ریال. مشکل رند نبودن این یکی رو هم می‌تونستم با خرید یه شارژ پنج‌هزار و ششصد و هفتادوهشت‌تومنی و نُه‌قرونی حل کنم. خدا رو شکر این اپلیکیشن‌های خرید شارژ اجازه می‌دن هر مبلغ غیرمتعارفی رو وارد کنیم. و خدا رو شکر در رابطه با میزان اعتبار سیم‌کارت این وسواسو ندارم که رند باشه :|. یه بارم این حرکتو روی کارت بانکی عمه‌م زدم و دو تا کارت غیررندشو تبدیل کردم به یک کارت رند و یک کارت غیررند. تو خونه هم هر چند وقت یه بار سه چهار رقم آخر موجودی ملتو می‌پرسم و رندشون می‌کنم :)). اینا رو گفتم که بدونید وبلاگ چه موجود عجیب و غریبی رو می‌خونید :| 

بعد از پر کردن و از حالتِ اعشار درآوردنِ مفاهیم و مقوله‌های پیرامون، طبقه‌بندی کردن رو هم دوست دارم. از طبقه‌بندی مخاطبای گوشیم تا طبقه‌بندی وبلاگ‌ها و خواننده‌ها. این کار ذهنمو آروم می‌کنه. وقتایی که فشار درسی و کاری و روحی و روانی روم باشه می‌رم سراغ دسته‌بندی و طبقه‌بندی کردن. اینجا جعبه‌ابزار بابا رو انتخاب کردم. هنوز تموم نشده:


۱۸ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۲- اعشارگریز

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

مستانه (یه بلاگر قدیمی که پزشکه و پنج شش ساله کانال‌نویس شده) نوشته بود یکی از چیزهای عجیبی که بعد از زندگی کنار سیندخت (هم‌خونه‌ای طرحش) راجع به خودم فهمیدم اینه که وسواس پر بودن دارم. مثلاً سیندخت وقتی برام آب یا چایی می‌ریزه، لیوان رو سه‌چهارم پر می‌کنه و من اگر خودم برندارم لیوان رو کامل پر نکنم مضطرب می‌شم یا مثلاً پارچ آب رو اگر نصفه بذاریم تو یخچال می‌ره رو مخم و حتماً باید درش بیارم و پرش کنم.

در همین راستا، منم شبا قبل از خواب گوشی همه رو تا صددرصد شارژ می‌کنم بعد می‌خوابم. حتی وقتی مهمون میاد (البته قبل از کرونا. یه ساله که نه ما جایی رفتیم نه کسی اومده خونه‌مون)، اگه باهاشون رودروایستی نداشته باشم می‌گم بدید گوشیتونو شارژ کنم تا وقتی اینجایین پر بشه (همه مدل شارژری هم داریم تو خونه‌مون). به خونه‌هایی که نزدیک پمپ‌بنزین باشن هم بیشتر از خونه‌های دیگه علاقه‌مندم و اگه یه روز بخوام خونه بخرم جنب پمپ‌بنزین می‌خرم. موجودی بانکیمم همیشه یه‌جوری تنظیم می‌کنم چهاررقم سمت راستش صفر باشه. تو ذهنم صد و مضارب صد پُر و کامل هستن و اگه ببینم جزوه‌م ۹۹ صفحه‌ست ترجیح می‌دم به آب ببندمش که بشه صد و اگه ۱۰۱ صفحه باشه، مطالب به‌دردنخور و تکراریشو حذف می‌کنم که بشه صد. اگه نتونم این کارو بکنم لااقل با مضارب ده رندش می‌کنم و اگه اینم نتونم، تهش دیگه سعی می‌کنم تعداد کلمات توش رند باشه (چون تایپ می‌کنم، به تعداد کلمات اشراف دارم). ینی اگه تغییر یکی از قوانین طبیعت دست من بود، عدد پی رو یا به ۳ تبدیل می‌کردم یا ۴. آخه ۳.۱۴ هم شد عدد؟ یا حتی گرانش زمینو می‌کردم ۱۰ به جای ۹.۸. از دفتر و خودکار نصفه هم بدم میاد. چیزای توی کابینت و یخچال هم باید تو ظرفی باشن که اون ظرف پر باشه. مثلاً اگه جعبۀ دستمال کاغذی، مایع ظرفشویی، مایع دستشویی، آب، نمک، شکر یا چیزی باشه که ظرف داشته باشه و قابل‌پرشدن باشه پر می‌کنم، ولی اگه باقی‌ماندۀ غذا باشه منتقلش می‌کنم به ظرف کوچیکتر که اون ظرف کوچیکتر پر بشه. یا اگه ادویه، برنج و حبوبات یا یه شیشه آبلیموی نصفه داشته باشم و یه شیشه آبلیموی کامل، اگه به‌لحاظ انقضا مشابه باشن یکی می‌کنم و منتقل می‌کنم به ظرف یه کم بزرگتر. همیشه نه ها. مثلاً هفته‌ای یه بار یا ماهی یه بار این نظارت و ساماندهی رو انجام می‌دم. البته بستگی به سرعت مصرف اون چیز داره. مثلاً گوشی و پارچ آبو هر شب چک می‌کنم، ولی ظرف حبوبات و ادویه‌ها رو هر ماه. تو خونه البته یه کم دست و بالم بسته‌ست برای اعمال این رویه، ولی تو خوابگاه خیلی خوب پیاده‌ش می‌کردم. 

مامان یه جایی کار داشت. داشت می‌رفت بیرون. رفت و چند دیقه بعد برگشت. پرسیدم چیزی جا گذاشتی؟ گفت نه، اومدم بگم تا من برمی‌گردم کاری به قابلمه‌های نصفه‌نیمۀ توی یخچال نداشته باش و جابه‌جاشون نکن :|

فقط نمکدون و ظرف شکرو پر کردم :)) بعد نشستم به فلسفۀ وجودی نیمۀ گم‌شده فکر کردم و از اینکه این همه آدم نصفه‌نیمه از جمله خودم و نیمۀ گمشده‌م روی کرۀ زمین زندگی می‌کنیم حس اضطراب بهم دست داد. مثل وقتی که شارژ گوشیم پنجاه درصده و ظرف ماست به نصف رسیده و پارچ تو یخچال تا نیمه پره و دانلودم روی پنجاه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره.


۹ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۱- سؤال فنی (ویرایش اطلاعات)

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۲ ب.ظ

این سؤال و مشکل، جدید نیست و عجله‌ای ندارم به پاسخش برسم. ولی دوست دارم پاسخشو پیدا کنم. و دلیل اینکه تا حالا اینجا به اشتراکش نذاشتم که باهم روش فکر کنیم این بود که دلم نمی‌خواست سؤال وارد حاشیه بشه و به بیراهه بره و از بحث اصلی خارج بشیم. الانم که دارم مطرحش می‌کنم خواهشم اینه که اگه جوابشو می‌دونید راهنماییم کنید و اگه نه که من از سکوتتون ناراحت نمی‌شم. صورت مسئله رو هم پاک نکنید :دی

مشکل اینه که نمی‌تونم اطلاعات ثبت‌ناممو تو سایپا ویرایش کنم و مشروح مشکل اینه که بابا چند وقت پیش تصمیم گرفت برای من و برادرم ماشین بخره. من گفتم فعلاً لازم ندارم و جایی نمی‌رم. در واقع جایی رو ندارم که برم. ماشین برادرمو وقتی داشت می‌خرید خودم مراحل ثبت‌نامشو انجام دادم و قرعه‌کشی و اینا نداشت. ثبت‌نام کردیم و پولو دادیم و چند ماه دیگه ماشینو گرفتیم. این ماجرا تموم شد و گذشت. نوبت خرید ماشین برای من که شد (البته همچنان جایی رو ندارم برم :|)، نمی‌دونم حالا چون تقاضا زیاد بود یا چی، که هر کی ثبت‌نام می‌کرد، اول قرعه‌کشی می‌کردن و بعد اگه انتخاب میشد، می‌تونست پولو واریز کنه. و قانونشم اینه که کسی که ماشین به اسمش هست نمی‌تونه یه ماشین دیگه بخره. اون شب که بابا بهم گفت ثبت‌نام کنم، چون به اسم خودش ماشین داشت قرار شد اطلاعات خودمو وارد کنم. کد ملی و شمارۀ گواهینامه و شمارۀ شبا و یه همچین چیزایی خواسته بودن. منم اینا رو وارد کردم و تو اون قسمت که باید شمارۀ موبایل می‌نوشتیم شمارۀ بابا رو نوشتم. دقیقاً یادم نیست چون وقت و حوصلۀ تماس و پیگیری نداشتم این کارو کردم یا چی. هر چی رو هم که وارد می‌کردم اخطار می‌داد که بعداً امکان ویرایش نداریا. منم می‌گفتم باشه حالا کی خواست ویرایش کنه. تموم شد و من اطلاعاتو وارد کردم و ثبت شد. دوباره پیام داد که دیگه اجازه نداری ویرایش کنیا. گفتم باشه بابا چند بار می‌گی؟ بعد که خواستم ماشینو انتخاب کنم، باید گزینه‌های قراردادو تیک می‌زدم. گزینه‌ها چی بودن؟ اینکه مثلاً من تعهد می‌دم تا حالا ماشین نخریدم و تعهد می‌دم گواهینامه دارم و این شمارۀ گواهینامۀ خودمه و کلی تعهد دیگه و تهشم اینکه این شمارۀ تلفن همراه به اسم خودمه :| خب از اونجایی که شمارۀ بابا رو داده بودم، رفتم ویرایش کنم و شمارۀ خودمو بدم. رفتم و دیدم میگه مگه صد بار بهت نگفتم نمی‌تونی ویرایش کنی اینجا رو؟ و نذاشت ویرایش کنم. منم چون نمی‌خواستم تعهد دروغکی بدم منصرف شدم و رفتم از ایران‌خودرو ثبت‌نام کنم. که البته تو قرعه‌کشیش انتخاب نشدم و چند ماهه تلاش می‌کنم و همچنان انتخاب نمی‌شم. چراکه برای هر ماشین چهارصد نفر اسم می‌نویسن و اینا یه نفرو می‌تونن انتخاب کنن. این سری تو پیش‌فروش آذرماه، گفتم بذار قرعه‌کشی سایپا رو هم امتحان کنم. گفتم لابد اطلاعاتی که چند ماه پیش دادم یادش رفته و مجدداً می‌تونم اطلاعات جدید بدم. ولی متأسفانه همون اطلاعات رو ذخیره کرده بود و امکان ویرایش هم نداشت :| منم مجبور شدم الکی اون گزینۀ این شماره به اسم خودم هست رو هم بزنم و ثبت‌نام بکنم. ولی تهش اخطار داده بود که اگه بفهمیم یکی از این گزینه‌ها رو دروغ گفتی قرارداد کأن لَم یَکُن میشه و فسخ میشه و نمی‌تونی ادعایی داشته باشی. هر چی هم تلاش کردم با پشتیبانی تماس بگیرم جواب ندادن و هی از این داخلی منتقل شدم به اون داخلی و تهش نفهمیدم چجوری ویرایش کنم اطلاعاتمو. اصلاً بر فرض من این سیم‌کارتو واگذار کردم، فروختم، گم شده، یا حالا به هر دلیلی شماره‌مو عوض کردم. چرا نمی‌تونم تغییرش بدم خب؟ لابد براشون مهمه که تو قرارداد و گزینه‌های تعهد اینو آوردن که صاحب سیم‌کارت خودت باشی دیگه. اگه مهمه، اگه تو قرعه‌کشی اسمم دربیاد، اگه ماشینو بگیرم و بفهمن شمارۀ خودم نیست کأن لم چی چی میشه قرارداد؟ اینجا کسی تا حالا سعی کرده اطلاعاتشو ویرایش کنه؟ یا خودش و اطرافیانش با اطلاعات اشتباه ماشین خریده باشن؟ :| 

۹ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۸- سؤال فنی (تغییر رمز مودم)

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ب.ظ

باید رمز مودم خونه رو تغییر بدم. چون وقتی ما ازش استفاده نمی‌کنیم هم استفاده میشه. روال کار اینه که با کابل به سیستم وصلش کنم و 192.168.1.1 رو تو مرورگر تایپ کنم و وارد تنظیمات بشم و رمزو عوض کنم. ولی مشکل اینجاست که هر کاری می‌کنم 192.168.1.1 باز نمیشه. زنگ زدم پشتیبانی میگه لابد پروکسی و فایروال فعاله. گفتم فعال نیست. گفت با سیستم‌های دیگه امتحان کن. با دوتا سیستم دیگه و ویندوزهای دیگه امتحان کردم بازم نشد. یه سری تنظیمات دیگه رو هم چک کردم و همه چی درست بود. تهش گفت به‌نظر می‌رسه تخصصش کافی ندارید و می‌تونیم یکیو بفرستیم درست کنه. گفتم فعلاً نفرستید شاید پیدا کردم مشکلشو. تا حالا این اتفاق براتون افتاده؟ که وقتی 192.168.1.1 رو می‌زنید چنین صفحه‌ای ببینید؟



+ با ریست مودم حل شد.

۱۷ نظر ۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۷- آسیاب کوچک دوم

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ب.ظ

خبر جدید اینکه از دیشب نصف دندونِ شمارۀ پنج بالا سمت راستم، غیبش زده. نمی‌دونم کی و کجا و چجوری شکسته ولی به هر حال الان جاش خالیه. درد هم نمی‌کرد. بدون اطلاع قبلی گذاشته رفته و من تا آخر هفته انقدر کار رو سرم ریخته که درخواست عاجزانه دارم ازش فعلاً درد نکنه تا من کارامو تحویل بدم بعد برم ببینم باید چی کارش کنم. تو این اوضاع کرونایی هم واقعاً دلم نمی‌خواد برم دندون‌پزشکی. از پارسال تا حالا به تعداد انگشتای دستم هم بیرون نرفتم و واقعاً تو قرنطینه بودم. نامبرده یه جوری شکسته که اگه بخندم و دهنمو باز کنم از بیرون معلوم نیست ولی اگه ناظر توی دهنم باشه و از داخل دهنم به بیرون نگاه کنه شکستگی‌شو می‌بینه. در واقع نیمۀ عقبیش شکسته. فروردین پارسالم شمارۀ پنج بالا سمت چپ که دندون متقارن همین دندون باشه شکست. اون موقع چند خطی در سوگش نوشتم برای وبلاگم ولی بعد با خودم گفتم که چی؟ آخه خواننده چی کار کنه دندون من شکسته و منصرف شدم از انتشارش. ولی متنو پاک نکردم و نگه‌داشتم؛ چرا که من هر متنی که بنویسم و خلق کنم، چونان فرزند تازه‌متولدشده دوست می‌دارمش و پاک نمی‌نمایمش. و اکنون منتشر می‌نمایش:

هفتۀ آخر فروردین ۹۸، شب اعلام نتایج اولیه کنکوری دکتری. خونه نبودم. مهمون بودم. اولین قاشق آش رو که گذاشتم دهنم، هنوز قورتش نداده بودم که حس کردم یه چیز سفت تو دهنمه. اندازۀ عدس، اما سفت‌تر. نمی‌تونست نخود و لوبیا باشه. اینا رو جدا کرده بودم از قبل، طبق معمول. چون که دوستشون ندارم زیاد. عاشق آش بدون حبوباتم. فکر کردم لابد سنگه. درش که آوردم دیدم دندونه. پرسیدم دندون کیه؟ شکستن دندون خودم انقدر برام غیرقابل تصور و باورنکردنی بود که فکر نمی‌کردم دندون خودم باشه. باور نمی‌کردم و پذیرش اینکه دندون میزبان و آشپز اون آش افتاده باشه توی بشقابم آسون‌تر از این بود که قبول کنم دندون خودمه. برای همین پرسیدم دندون کیه. انتظار داشتم حاضرین دهنشونو چک کنن ببین جای دندون کدومشون خالیه. ترسیده بودم. انگار که با یه جسد روبه‌رو شده باشم. من همون‌قدر که از خون می‌ترسم از دندون جداشده از فک هم می‌ترسم. مثل مرده‌ها ترسناکه. با زبونم یکی‌یکی دندونامو حضور غیاب کردم. ناباورانه رفتم جلوی آینه. آینۀ کوچیک روی میزو گرفتم جلوی دهنم و دهنمو باز کردم. دندون خودم بود که نبود. شکسته بود. از ته، سومی که میشه از جلو پنجمی. اما چرا انقدر آروم شکست؟ بدون درد، بی‌سروصدا، بی‌خبر، بدون اطلاع قبلی. فرداش که رفتم دکتر، گفتم درد نمی‌کردا. ظاهرش خیلی محکم بود. محکم و آروم. رنگشم سفید بود. نه خطی، نه خالی، نه پوسیدگی و ترمیمی، نه هیچی. چرا یهو اینجوری شد؟ گفت یهو اینجوری نشده. به‌مرور زمان این بلا سرش اومده و پُکیده!. یه مدت طولانی فشارو تحمل کرده و دیگه دیشب کم آورده و آروم شکسته. فکر کردم چقدر شبیه خودمه دندونم.

۱۵ نظر ۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۶- از مصائب ارائۀ مجازی

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۸ ب.ظ

کلیک‌رنجه بفرمایید و دانلود کنید [یازده ثانیه، دوونیم مگابایت]

فایله اگر باز نشد، از این تبدیل‌گر آنلاین می‌تونید استفاده کنید و آپلودش کنید، بعد فرمت رو تغییر بدید و هر چی که گوشیتون پشتیبانی کردو انتخاب کنید. کیفیتشو خودم عمداً آوردم پایین که اسمم و نوشته‌ها معلوم نباشه. این فایل که فیلمشو گذاشتم فایل ارائۀ پایان‌نامۀ ارشدمه که سوم آبان‌ماه بود ولی برای ارائه‌های دکتری هم همین داستانو داریم. صبح و ظهر و عصر هم فرقی نداره.

تو این فیلم، چون وانتیه داره به زبان ترکی کارشو پرزنت! می‌کنه :)) من ترجمه می‌کنم براتون. می‌فرماید که: خِردا چورَح (نانِ خُرد یا همون نون خشک)، نایلون (چیزای پلاستیکی)، آلمیون (چیزای آلومینیومی)، دَردَمیر (در و چیزهای آهنی)، یخچل (یخچال)، کابینت، پیلته (فتیله یا همون چراغ نفتی!)، کپسول!، سماور، بخاری، کُر کهنه وسایییییییل (وسایل کهنه و فرسوده. آهنگ صداشو اینجا می‌کشه). به‌واقع نمی‌دونم چرا انتظار داره ما و همسایه‌هامون اینا رو داشته باشیم و ببریم بفروشیم. نون خشک و یخچال حالا منطقیه، ولی چراغ نفتی و کپسول؟ موقعیت جغرافیاییمون هم مرکز شهره. بغل دانشگاه تبریز :|

۹ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درِ تاکسیای قدیمی به این صورت بود که یه دستگیره داشت برای باز و بسته کردن در که قابلیتِ جدا شدن از در رو هم داشت. یه چیزی هم بود که می‌چرخوندی و با چرخش اون شیشه بالا و پایین میشد. اون گردونه رو هم میشد درآورد. یه قفل هم بود که با چپ و راست کردنش در موردنظر قفل میشد. اون قفل رو هم میشد درآورد. اغلب راننده‌ها این امکاناتِ درِ عقبِ سمت چپ ماشینشونو غیرفعال! می‌کردن و تو در مقام مسافر، نه حق داشتی شیشه رو بالا پایین کنی، نه می‌تونستی از اون در پیاده بشی. اگه می‌خواستی هم امکانش نبود.

بعد از تذکرات پی‌درپی پدر مبنی بر اینکه شوفاژ اتاقمو خاموش نکنم و دمای اتاقمو گرم نگه‌دارم که سرما نخورم و سرما تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه، و به‌دلیل سرپیچی‌های بنده در رابطه با گرم نگه‌داشتن دمای اتاقم به این دلیل که اگه گرم باشه خوابم می‌بره و خوابم ببره به درس و مشق و کارام نمی‌رسم و اگه نرسم بیچاره میشم، پدر دیشب با پیچ‌گوشتی و انبردست و آچارفرانسه وارد اتاقم شد و با عصبانیتی توأم با عشق! شوفاژ اتاقمو تا منتهی الیه باز کرد و اون یارویی که با چرخوندش دمای شوفاژ تنظیم می‌شد (اسمش شیر ترموستاتیک رادیاتوره) رو درآورد که دیگه نتونم کمش کنم. سپس فرمود تو این خونه کسی حق نداره سرما بخوره و رفت :|

چون تختم کنار شوفاژه، یه وقتایی از خواب بیدار می‌شدم و شوفاژو می‌بستم و پتو رو کنار می‌زدم می‌خوابیدم. صبح می‌دیدم بابا اومده دوباره روشنش کرده. پتومم می‌کشید روم و یه پتوی دیگه هم اضافه می‌کرد حتی. که سرما نخورم و سرماخوردگیم تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه. امروز صبح با این یأس فلسفی که چرا نباید اختیار دمای اتاقمم داشته باشم بیدار شدم و اعلام کردم یا اون شیر فلکۀ شوفاژو بهم برگردونین، یا از فردا می‌رم تو تراس می‌خوابم و سرما می‌خورم :|

۲۲ نظر ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۷:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۷- بازتحلیل

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ

هر گاه گویشوران به هر دلیلی ساختار تاریخی و اولیۀ یک واژه را نادیده بگیرند و برای آن واژه ساختار کاملاً متفاوتی قائل شوند با بازتحلیل یا Reanalysis روبه‌رو هستیم. مثال: «دوقلو» واژه‌ای در زبان ترکی متشکل از دوق (زاییدن) + لو (پسوند نسبت) است؛ در فارسی این ساختار را نادیده گرفته، «سه‌قلو» و «چهارقلو» را ساخته‌ایم؛ و نیز «دوبله» و «سوبله»، «لوکس» و «دولوکس».

دخترخاله با علم و اطلاع از این موضوع که من شیفتۀ بچه‌م (برخلاف ماری که بچه‌گریزه)، این عکسو برام فرستاده و زیرش نوشته سه‌قلوهای جاری ندا. اولش متوجه نوشتۀ زیر عکس نشدم. قلب فرستادم و پرسیدم خدا حفظشون کنه، سه‌قلوهای کی‌ان؟ نوشت بچه‌های برادرِ شوهرِ ندا. قلب دیگه‌ای فرستادم و نوشتم چه نازن، اسمشون چیه؟ جواب داد «نیلا ی ائل آی آی هان». با شمّ زبانی تشخیص دادم که اسم یکی نیلای است و دیگری ائلای و آن یکی هم آیهان. هر سه‌شون «آی» دارن که در زبان ترکی یعنی ماه. بعد داشتم فکر می‌کردم حالا کدوما اسم دخترا هست و کدوم اسم پسر؟ اینکه دوتا دختره و یه پسر رو هم از روی رنگ لباسشون تشخیص دادم. گفتم نیل شاید مخفف نیلی و نیلوفر باشه. ائل هم یعنی ایل و مردم و قوم و قبیله. ولی هان نمی‌دونستم ینی چی که به‌لطف گوگل فهمیدم همون خان هست. چون زبان ترکیه، خ نداره. و بدین سان فهمیدم آیهان اسم قلِ آبیه و نیلای و ائلای اسم قلای صورتی :|

من اگه مامانِ یه همچین سه‌قلوهایی بودم، تز دکترامو زبان‌آموزی کودک انتخاب می‌کردم و همزمان بهشون ترکی و فارسی یاد می‌دادم ببینم چجوری قواعد صرفی و نحوی دو زبان از دو خانوادۀ زبانی کاملاً متفاوت رو یاد می‌گیرن. ولی متأسفانه باباشون فعلاً قصد ازدواج نداره و من مجبورم روی یه موضوع دیگه‌ای کار کنم :|

+ بشنویم: گل به صحرا آمده، یارا کجایی؟ پس چرا سوی ده بالا نیایی؟ [لینک]


۲۳ نظر ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۳- از هر وری دری ۲

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ق.ظ

هفده. یه بنده‌خدایی هست که چند ساله تو کار مخ‌زنیه. اسم و روش کارشم ثابته. بدین صورت که کاملاً مؤدبانه می‌ره تو صفحهٔ اینستای دخترا و ضمن عذرخواهی فراوان، دایرکت می‌ده و میگه اینستای شما رو از لینکدین پیدا کردم و متوجه شدم تو فلان دانشگاه درس خوندید. من نیز تحصیلات قابل‌قبولی دارم. دنبال همسر باسوادم و تحقیق کردم و فهمیدم شما از این ویژگی برخورداری. سپس اطمینان خاطر میده که اگه جوابت مثبت باشه از طریق خانواده وارد عمل میشه و قصد مزاحمت نداره و نیتش خیره. اگه جواب ندی یا جواب رد بدی، نه اسمشو عوض می‌کنه نه متن پیامشو. فقط از ابتدای پیام‌هاش، اون سلام خانم فلانی رو ویرایش می‌کنه و اسم یه خانم جدید رو می‌نویسه و می‌فرسته برای یه دختر دیگه. یکی دو سال پیش برای یکی از دوستام پیام داده بود و اونم طبعاً جواب رد داده بود بهش. چون با دوستام راجع به این مسائل صحبت نمی‌کنم در جریان نیستم تا حالا برای چند نفر دیگه هم فرستاده این پیامو. حالا نمی‌دونم لیستی که دستشه رو بر چه اساسی مرتب کرده، ولی بالاخره نوبت منم رسید و منم چند روز پیش اون پیامه رو دریافت کردم. ولی مخم زده نشد و با خونسردی بدون اینکه حتی جوابشو بدم بلاکش کردم. 

هفده‌ونیم. از اونجایی که چند ساله اسم همین آقای مخ‌زن ناکام رو برای پسرم انتخاب کردم، برگشتم به بابا می‌گم یکی اسمش مثلاً قلی باشه، ثبت‌احوال می‌ذاره اسم پسرشم بذاره قلی؟ 

هفده‌وهفتادوپنج‌صدم. جدی اگه یه وقت اسم مراد، امیرحسین بود چی کار کنم؟

هجده. مامانم دو ساله بازی آمیرزا رو نصب کرده رو گوشیش و از اون موقع تا حالا همۀ بازیای روزانه‌شو انجام داده و یه وقتی انقدر میره جلو که برنامه پیام میده سؤالامون تموم شده و صبر کنین داریم سؤال جدید طرح می‌کنیم. با اینکه پاسخنامه‌ش تو اینترنت هست، ولی تقلب نمی‌کنه و هر جا گیر می‌کنه میاد سراغ من. ظهر اومده شش تا حرف «ا» و «د» و «ر» و «ز» و «م» و «ن» رو گذاشته جلوم میگه سه چهارحرفیاشو پیدا کردم ولی کلمۀ شش‌حرفیش نمی‌دونم چیه. گفتم مرادو زدی؟ :دی گفت آره اونو همون اول زدم. مادرو چی؟ اونم زدم. شش‌حرفیو پیدا کن. یه کم فکر کردم. نادرو چی؟ چهارحرفیا رو زدم. دنبال شش‌حرفی‌ام. یه کم دیگه هم فکر کردم. تقلب هم نمی‌ذاره بکنم از گوگل. می‌گم رمزدانو بزن. می‌گه رمزدان چیه؟ می‌گم یه ظرفه که توش رمزا رو می‌ریزن نگه‌می‌دارن :| مرزدان رو هم بزن. اونم ظرفیه که توش مرزها رو نگه‌داری می‌کنن. پوکرفیس نگام می‌کنه. دوباره یه کم دیگه فکر می‌کنم و می‌زنم زیر خنده و حالا نخند کی بخند. بین خنده‌هام می‌گم پیدا کردم پیدا کردم. میگه خب بگو. می‌گم فقط می‌تونم یه کم راهنماییت کنم. میگه خب راهنمایی کنم. می‌گم در آینده قراره همچین کسی بشی. سریع «مادرزن» رو وارد می‌کنه و می‌ره مرحلهٔ بعد. بعد با یه قیافۀ کاملاً جدی میگه چشمم آب نمی‌خوره. تو از این خاصیتا نداری :| 

هجده‌ونیم. حالا من گیر داده بودم که ببین این یه نشونه‌ست که سه تا از جوابای این مرحله مادر و مراد و مادرزنه. تو به‌زودی مادرزن میشی. فقط از اونجایی که نادر هم تو جوابا بود، امیدوارم اسمش نادر نباشه. یاد نادرشاه افشار می‌افتم که پسرش شاهرخو کور کرد :|

نوزده. با یه تعداد از دوستای دختر دورۀ کارشناسیم تماس تصویری گروهی داشتم. خلاصۀ مباحثو اینجا می‌ذارم که بماند به یادگار. در ابتدا هر کی یه شرح مختصری از آنچه گذشتِ خودش داد. راجع به درس و دفاع و مصاحبه صحبت کردیم، راجع به شیوع کرونا، هزینهٔ اسنپ و رفت‌وآمد، هزینۀ چاپ مقاله، مسافرت و وسایل حمل‌ونقل، تحصیل مجازی و دورکاری، سربازی برادران و شوهران، سریال دل و همگناه (ندیدمشون من)، هیئت علمی شدن یاسمن، نشستن نیکا خواهرزادهٔ مریم (تازه متولد شده)، سن محمدجواد پسر مطهره (تازه متولد شده اونم)، زمان خوابیدن و شیر خوردن بچه‌ها. همچنین عملکرد بعضی از اساتیدمون رو موردنقد و بررسی قرار دادیم. راجع به آغاز به کار وبلاگ منم صحبت شد (اونجا که پرسیدن چه خبر؟ نرگس گفت هر خبر جدیدی جز چیزایی که تو وبلاگ نوشتی بده بهمون). آخرشم به جای عکس یادگاری اسکرین شات گرفتیم :|

بیست. داشتم پستای آموزشگاه رانندگی بلاگران جوان! رو می‌خوندم. یادم افتاد مربی من مرد بود و قانون آموزشگاه‌ها اینه که آموزنده‌های خانم (چی میگن به اونی که داره رانندگی یاد می‌گیره؟) اگه مربیش مرد باشه باید همراه داشته باشه. خب با همین استدلال باید مریض زن وقتی میره پیش دکتر مرد همراه داشته باشه و دانشجوی دختر اگه استادراهنما و مشاورش مرد بود همراه داشته باشه و مسافر زن وقتی سوار تاکسی میشه اگه راننده مرد بود، همراه داشته باشه. نمی‌فهمم چرا کسی تا حالا اعتراض نکرده لغو کنن این قانونو. هر کی خواست و احساس نیاز کرد با خودش همراه می‌بره دیگه. چرا به‌شکل قانون درش‌آوردن آخه :|

بیست‌ونیم. من یه وقتی تو این مملکت یه کاره‌ای شدم، اول این قانونو ملغی (بخونید ملغا) می‌کنم. بعد به اتباع غیرایرانی هم بدون اعمال شاقه گواهی‌نامه می‌دم :|

بیست‌ویک. صبح یه پیام ناشناس تو تلگرام داشتم از یکی که خودشو سال‌پایینی معرفی کرد. گفت فلانی (فامیلیشو گفت) هستم. کمک لازم داشت و شماره‌مو خواست. استادمون یه گروه داره؛ هر سال دانشجوهاشو اضافه می‌کنه اونجا. آی‌دی منو از اون گروه پیدا کرده بود و اومده بود پی‌وی. چون دیده بود برای اون یکی سال‌پایینی پرسشنامه درست کردم، فکر کرده بود تو کار دستگیری از مستمندانم. شماره‌مو دادم و همون موقع زنگ زد. چون اسم کوچیکشو نگفته بود نمی‌دونستم پسره یا دختر. عکس پروفایلشم طبیعت بود. جواب تلفنشو دادم و تعجب کردم که پسره. معمولاً روال این‌جوریه که دخترا بیشتر کمک می‌خوان و پسرا اگر هم کمک بخوان از دخترا کمک نمی‌خوان. حالا این زنگ زده بود و تو همون ثانیه‌های نخستین داشت از بدبختیاش می‌گفت و اینکه اگه پروپوزالشو تا آبان تحویل نده محروم میشه. موضوع رو گفت و ازم خواست براش پروپوزال بنویسم. پیشنهاد به‌شدت بی‌شرمانه‌ای بود که نمی‌دونستم چجوری به محترمانه‌ترین شکل ممکنش بگم نه. کلی راهنماییش کردم، ولی تهش باز گفت شما بنویسید. آخرش یه پایان‌نامه مشابه موضوع خودشو معرفی کردم گفتم برید این دانشجو یا استادشو پیدا کنید و ازشون راهنمایی بخواید. موضوعش برای من انقدر ساده بود که می‌تونستم در عرض دو ساعت براش بیست صفحه پروپوزال بنویسم و حداقل یه تومن دستمزد بگیرم. ولی کیه که ندونه من چقدر متنفرم از آدمایی که کارشونو می‌سپرن بقیه انجام بدن و متنفرترم از اونایی که این کارو برای اونا انجام می‌دن.

بیست‌ویک‌ونیم. یکی از کارهای زشتی که بعضی از دانشجوهای باهوش و درس‌خون و حتی استادها می‌کنن اینه که برای یه عده دانشجوی بی‌هوش و درس‌نخون پروپوزال و مقاله و پایان‌نامه می‌نویسن و ازشون پول می‌گیرن. وقتی می‌شنوین فلانی مقاله‌شو خریده، از این زاویه هم به قضیه نگاه کنین که یکی مقاله‌شو فروخته که این تونسته بخره. با اینکه من همیشه تو مراحل مختلف کارهای هم‌کلاسیام کمکشون می‌کنم، ولی برای خودم یه سری اصول و خط قرمز دارم که به‌شدت پایبندم بهشون. اولین اصلم اینه که نقص کارشو خودش رفع کنه، یا رفع کردنشو یاد بگیره. مثلاً همین چند وقت پیش مقالۀ دوست هم‌کلاسیم به‌خاطر نحوۀ نوشتن فرمول‌ها رد شده بود و هم‌کلاسیم ازم خواست درستش کنم. پیشنهاد یه مبلغی رو هم بهم داد. گفتم اگه مشکلش صرفاً مربوط به ورد یا هر چیزی باشه که به تخصص اون فرد مربوط نمیشه بدون دستمزد هم راهنماییش می‌کنم و درستش می‌کنم. البته به‌شرطی که خودش هم یاد بگیره. ولی اگه چیزی باشه که تخصصیه و خودش باید بلد می‌بود و بلد نیست و نمی‌خواد هم بلد بشه!، ده‌برابر اون مبلغم بدین بهم انجام نمی‌دم و هر چقدر هم محتاج اون پول باشم بازم انجامش نمی‌دم. چون که اون فرد قراره از اون مقاله یا پایان‌نامه استفاده کنه و به مدارج بالا برسه و مدیری رئیسی استادی کسی بشه. درسته که من نمی‌تونم مانع به قدرت رسیدن افراد کم‌لیاقت بشم، ولی حداقل کاری که از دستم برمیاد اینه که روند رشد و ترقیشونو تسریع نبخشم. و تقریباً هم‌کلاسیای خودم به این اخلاقم واقفن و می‌دونن تو این زمینه‌ها همکاری نمی‌کنم با کسی. ولی از اونجایی که سال‌پایینیا از این ویژگیم آگاهی ندارن، به خودشون اجازه می‌دن که ازم بخوان براشون پروپوزال، مقاله یا پایان‌نامه بنویسم. یه‌جوری هم مطرح میشه که انگار یه درخواست عادیه و حالا اگه من نه، یکی دیگه. می‌رن سراغ یکی دیگه.

بیست‌ودو. یه بنده خدایی که خودشو با فامیلیش معرفی کرد و نفهمیدم خانمه یا آقا، یه پرسشنامه برام فرستاده پرش کنم و پیشاپیش تشکر هم کرده بابت همکاریم در پیشبرد تحقیقش. بعد در پاسخ به این سؤالم که شما؟ میگه دانشجوی فلان دانشگاهم و شماره‌تونو با اجازۀ سازمان سنجش، از فلان دانشگاهی که برای مصاحبه‌ش دعوت شده بودید گرفتم. حالا من با اینکه دعوت شده بودم نرفته بودم مصاحبه. شخصیتم هم این‌جوریه که هر کی پرسشنامه بده دستم جواب می‌دم که آمار و تحقیقش جلو بره. ولی حداقل انتظارم این بود که ازم اجازه گرفته بشه بعد شماره‌م در اختیار محقق قرار داده بشه.

بیست‌وسه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به مرحلۀ میوت کردن استوری و پستای اینستای کسی برسم. یه سری از جوانان اقوام هر روز چهل تا پست و استوری می‌ذاشتن از شکست عشقی و سخنان بزرگان. دوست ندارم همچین پستایی رو. روم هم نمی‌شد آنفالو کنم. لذا میوتشون کردم. بعد حالا من جرئت ندارم تو صفحۀ فامیلا یه بیت شعرِ حتی حماسی بذارم. که حرف درنیارن پشت سرم که رفته تهران به جای درس خوندن عاشق شده :| اون وقت اینا چجوری این همه شعر عاشقانه می‌ذارن و کسی کاریشون نداره؟

بیست‌وسه‌ونیم. شاعر می‌گه:

«و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟ 

که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟»

بیست‌وسه‌وهفتادوپنج‌صدم. شما حرف درنمیارین دیگه، مگه نه؟ به‌نظرم جوابش هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، یا هر لحظه هم می‌تونه باشه.

بیست‌وچهار. اون مسابقه‌های روزانۀ کتاب‌پلاس یادتونه؟ چند ماه پیش، این سؤالو اشتباه جواب دادم و باختم و از اون موقع تا حالا همچنان دارم به این فکر می‌کنم که علت ازدواج داستایوفسکی چی بوده؟ مثل اون سؤال تروبتسکوی رفته رو مخم :|


۲۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۲- از هر وری دری ۱

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ق.ظ

صفر. آیا می‌دانید افرادی که توی هر پست ازشون اسم می‌برم پای همون پست برچسب می‌خورن و اگر روی عنوان پست‌ها کلیک کنید به برچسب‌ها و از اون طریق به پست‌های مرتبط با اون افراد می‌رسید؟

یک. آیا می‌دانید کلمه یا جملات قرمزرنگ داخل متن ارجاع به عکس یا پست هستند و اگه یه روز بخوام ازتون امتحان بگیرم از اون قسمت‌ها هم سؤال میاد؟

دو. آیا می‌دانید پست‌های جالب و مفید دیگران رو می‌ذارم تو ستون سمت چپ، تو قسمت بازنشر؟ یادم باشه راجع به اون مقالۀ پیرسون یه پست مجزا بذارم بعداً.

سه. آیا می‌دانید کنار پیام‌هایی که با نام کاربری بیان برای دیگران می‌فرستید یه چراغ هست که اگر زرد باشه یعنی پیامتون هنوز خونده نشده؟ البته گیرنده می‌تونه این امکان رو برداره و شما نفهمید پیامتون خونده شده یا نه. ولی من این امکان رو برنداشتم که مطمئن باشید از شهریور تا حالا به پنل اون وبلاگی که پیام‌هاتونو اونجا می‌ذارید مراجعه نکردم و الان حتی نمی‌دونم چند تا پیام اونجا دارم. فکر نکنید می‌خونم و جواب نمی‌دم یا می‌خونم و فرق می‌ذارم بینتون و به بعضیا جواب می‌دم. چراغ همۀ پیام‌های دریافتیم روشنه.

چهار. آیا می‌دانید امروز ساعت ۱۹ به وقت ایران! قراره محمود همسر ماری جوانا (هر دو از بلاگرای قدیمی هستند) توی شبکهٔ ۴ (برنامهٔ چرخ) راجع به تحولات دنیای برنامه‌نویسی در ده سال اخیر صحبت کنه؟

پنج. آیا می‌دانید امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند؟

پنج‌ونیم. آیا می‌دانید معتادها هم می‌گیرند؟

شش. آیا می‌دانید ایرانسل تو اپش (اپ ایرانسل من) یه قسمتی داره که از اونجا می‌تونید تعرفۀ آزاد اینترنت رو غیرفعال کنید و وقتی بستۀ اینترنتی ندارید و دادۀ همراهتون بازه روی قبضتون هزینۀ آزاد نیاد یا از اعتبارتون کم نشه؟ همراه اول این امکان رو نداشت. چند روز پیش اپش (اپ همراه من) رو به‌روزرسانی کردم و دیدم به بخش خدماتش قطع تعرفۀ آزادو اضافه کرده. اگه اپشو ندارید با کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۱۱۳ مربع هم می‌تونید غیرفعالش کنید. اینترنت با تعرفۀ آزاد هر گیگش نزدیک شصت‌هزار تومنه. توصیه می‌کنم غیرفعالش کنید. حالا اگه یه وقت پیش اومد که چند ثانیه در حد چک کردن یه پیام یا سایت اینترنت لازم داشتید، بازم به‌صرفه‌تر هست که اینترنت ساعتی بگیرید و بدون بسته از تعرفۀ آزاد استفاده نکنید. کد اینترنت ساعتی ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ مربعه. 

شش‌ونیم. چرا این اپراتورا منو استخدام نمی‌کنن؟ این همه تبلیغات و پشتیبانی می‌کنم براشون، لااقل یه چند ماه مکالمۀ رایگانی اینترنتی چیزی بدن بهم :|

هفت. اون روز که آقای شجریان فوت کرد، اومدم سراغ فولدر ۱۳ گیگابایتیِ آهنگ‌هام ببینم چی دارم ازش. از ۲۳۷۹ تا آهنگی که داشتم هفت‌تاش متعلق به ایشون بود.

هشت. پایان‌نامه‌مو که پست کرده بودم یادتونه؟ با کد رهگیری که پست داده بود هر چند ساعت یه بار چک می‌کردم ببینم کجاست. پستچی چند بار برده تحویل بده و نبودن. انقدر عصبانی بودم که اسکرین‌شات رفت‌وآمد پستچی رو فرستادم برای معاون آموزش و منشی معاون آموزش. هیچی هم ننوشتم زیر عکس. چون که عصبانی بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. قبل از پرینت چندین بار بهشون گفته بودم که دانشگاه‌ها تعطیله و چه لزومی داره من پرینت کنم براتون بفرستم. ایمیل کرده بودم براشون که ایمیل کنن برای داور که زمان رو از دست ندیم و داور پی‌دی‌افشو بخونه. اصراااااااااار داشتن که نه، روالش اینه پرینت کنی سیمی کنی بفرستی برامون که بفرستیم برای داور و داور از روی کاغذ بخونه. بفرما. حالا بفرستید برای داور تماشا کنیم. خب صد بار به رَوش سنتی عمل کردی و دیدی ثمرش را. ایمیل چه بدی داشت که یک بار نکردی؟ اصلاً چرا پستچی بسته رو نداده به نگهبان؟ یا شاید خواسته بده و نگهبان نبوده. خب چرا نبوده؟ چرا به شمارۀ همراه مسئول آموزش که روی پاکت بود زنگ نزده؟ اگه زنگ زده چرا جواب نداده؟ و همچنان اون سؤال اصلی که چه اصراری بود پرینت کنم بفرستم وقتی پدیده‌ای نه‌چندان نوظهور به نام ایمیل وجود داره؟

هشت‌ونیم. اسم نامه‌رسان تو این دو بار مراجعه یکی بود. بعد موندم چجوری تو هردوشون، هم تو نوبت صبح هم تو نوبت ظهر نوشته مراجعه برای بار اول.

نه. همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم در اولین جلسۀ آنلاینِ اون طرحی که تو پستِ مانتوسبز شال‌نارنجی خدمتتون عرض کرده بودم، رئیس جلسه که مجری طرح باشه پس از ذخیرۀ شماره‌هامون تو گوشیش، قبل از اینکه جلسه تموم بشه با همون شمارۀ پنج سال و پنج ماه پیشش اومد تلگرام و ابراز شگفتی کرد.

ده. چند روز پیش این عکسو استوری کرده بودم تو صفحۀ اینستایی که هم‌کلاسیا هستن. سؤالا رو از چند نفر پرسیدم، ولی یا بلد نبودن، یا یادشون رفته بود، یا فقط یکی‌دوتاشو مطمئن بودن. یکیشونم پیاممو دید و جواب نداد. اولین بارشم نیست بی‌جواب می‌ذاره پیاممو. یه بار بهم گفت تو وقت غیراداری ازم سؤال نپرس :| چون کارمنده برخوردشم با ما کارمندیه. انگار نه انگار خودش نصف شب زنگ می‌زد که براش جزوه بفرستم. اگه می‌دونستم یه همچین خاصیتی داره منم تو ساعات غیراداری جواب تلفناشو نمی‌دادم. خب آدم هر موقع بخواد می‌تونه پیامشو بفرسته، ولی شما هر موقع تونستی جواب بده. سؤال دوستانه که وقت اداری و غیراداری نداره. زنگ که نمی‌زنم بگی مصدع اوقاتت شدم. این همون بزرگواریه که اسم پایان‌نامه‌شو نگفت بهش ارجاع بدم. انقدر رفتارش عجیب و غریب و نامأنوسه که بعضی وقتا تصمیم می‌گیرم منم همین رویه رو در رابطه باهاش داشته باشم تا بفهمه چه حسی نسبت به رفتارها و کردارهاش دارم، ولی هر بار به خودم می‌گم ولش کن، قرار نیست شخصیت خودمو به‌خاطر شخصیت بقیه ببرم زیر سؤال. تو خودت باش.

ده‌ونیم. اینم برای اونایی که تخصصشون تو این حوزه‌ست و مشتاقن بدونن چه جوابی به سؤالات این دوستمون دادم. قبل از اینکه براش بفرستم فرستادم برای استادم که چک کنه که اشتباه راهنمایی نکنم.

ده‌وهفتادوپنج‌صدم. بهش بگم این «را» رو بعد از «دست شما» نگه؟ یا مهم نیست؟ :| همیشه با «را» میگه.

یازده. ما برای خرید خوراکی (قاقالی‌لی) خانوادگی می‌ریم و هر کی مستقل از بقیه خوراکی موردعلاقه‌شو به‌صورت انبوه! برمی‌داره و بعد میاریم تو خونه باهم به اشتراک می‌ذاریم. مثلاً من کلی هیس برمی‌دارم و میام از هیس‌هام به بقیه می‌دم و بقیه هم از خوراکیاشون به من می‌دن. صبح یادم افتاد داداشم یه بسته رنگارنگ برداشته بود که بازش نکرد ازش بهمون بده. ما هم یادمون رفت بگیریم. سریع پیام گذاشتم تو گروه خانوادگی و مطالباتم رو مطرح کردم.

دوازده. یه خوراکی جدید کشف کردم به اسم فوندو. محصول شرکت آیدینه. مزه‌ش شبیه بیسکویتای شیرین عسله که دو تا بیسکویت شکلاتیه و بینشون مارشمالوی سفیده. اینم تقریباً همونه ولی خوشگل‌تر و جذاب‌تره به‌نظرم. یه وقت یه جایی دیدینش بخرین. قیمت امروزش پنج‌هزاره :|

دوازده‌ونیم. اپراتورا که استخدامم نکردن؛ لااقل شیرین عسل و آیدین چند تا از محصولاتشونو به‌عنوان دستمزد تبلیغاتی که براشون می‌کنم، یک سال به‌صورت مفتکی بدن بهم.

سیزده. چهار تا بیسکوتارت قلبی نیکا برداشتم. مامانم میگه اینا رو بده من نگه‌دارم هر موقع قهر کردین از زیر در بفرستم تو اتاقتون آشتی کنین (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید).

چهارده. داشتم بیسکویت مادر می‌خوردم. بابا بیسکویتا رو ازم گرفته میگه به‌به، دختر گلم! برو اون جلو نشون بده به بابا چقدر قوی شدی و چی بلدی (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید). و همۀ بیسکویتامو خورد.

پانزده. یه فایل ورد دارم که توش کلی کلیدواژه نوشتم که بعداً پست بنویسیم در موردشون. دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم. اولویت‌بندی کردم و غیرمفیدها و بی‌اهمیت‌ها رو پاک کردم و یه سریا رو گذاشتم تو فوریت! که همین روزا در موردشون بنویسم. یه کلیدواژه هم داشتم با عنوان «فارسی حرف زدن خ». حالا هر چی فکر می‌کنم این خ کی بوده و من راجع به کی قرار بود پست بذارم هیچی یادم نمیاد :| خانم بوده، آقا بوده، خ اسم کوچیکش بوده، فامیلیش بوده، هیچی یادم نیست. یکی هم نیست بگه آخه مگه مجبوری رمزی بنویسی کلیدواژه‌هاتو :|

شانزده. بی‌صبرانه منتظر نتایج دکترام. تو دلم دارن رخت می‌شورن. کاش نتایجو آخر پاییز یا حتی آخر سال اعلام کنن. یا اصلاً اعلام نکنن هیچ وقت. هر چی به لحظۀ اعلام نتایج نزدیک‌تر می‌شیم استرسم بیشتر میشه. مگه قرار نبود نتیجه مهم نباشه برام؟

۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۹- اللّهُمَّ بیربیر

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ

پریسا اومده بود تو نوشتن پایان‌نامه‌ش کمکش کنم. روز اول پسرشو گذاشت خونۀ مامانش ولی روز دوم با خودش آورد. نسبت به دو سال پیش آروم‌تر شده بود، ولی وقتی شمارۀ یک یا دو داشت، نمی‌گفت و مثل اینکه عادت داره بره بشینه روی مبل کارشو انجام بده. قبلاً لااقل خیالمون راحت بود پوشک داره، الان ولی باید نیمی از تمرکزمونو می‌ذاشتیم روی این موضوع که اگه رفت نشست جایی، سریع ازش بپرسیم جیش داری؟ که البته موفق هم نبودیم و هم روز قبل و هم اون روز، کار خودشو کرد. چند وقت پیشم گوشی پریسا رو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کرده بود و گوشۀ لپ‌تاپشم شکونده بود. نصف اون نصفهٔ تمرکز باقی‌مانده‌مونم باید می‌ذاشتیم روی مراقبت از گوشی و لپ‌تاپ که وی نشکندشون؛ و با اندک تمرکزی که برامون مونده بود روی انتقال توأم بی‌سیم توان و اطلاعات با استفاده از مدولاسیون شاخص‌ها کار می‌کردیم. دورۀ کارشناسی رشتۀ هردومون برق بود. ولی الان پریسا ارشد مخابرات سیستمه و گرایش کارشناسی من الکترونیک بود. لذا سردرنمیاوردم چی کار می‌خواد بکنه. از آموزش نیم‌فاصله شروع کردم. بدین صورت که گفتم فایلتو ری‌نیم! کن و به جای پایان نامه بنویس پایان‌نامه. گفت چجوری؟ گفتم پایان رو که نوشتی، بعدش شیفت و کنترل و ۲ رو باهم بگیر و رها کن. بعدش نامه رو تایپ کن. زود یاد گرفت. قواعدشم گفتم. اینکه کجاها باید نیم‌فاصله بزنیم و کجاها فاصله. می‌گفتم خودت خط‌به‌خط بخون و هر جا رو حس کردی باید ویرایش کنم بگو. بعدشم عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و شکل‌ها و جدول‌ها و فهرست‌ها و منابع و فونت‌ها و سایزها رو درست کردیم. دوست ندارم لقمۀ آماده بذارم دهن کسی. باید خودشم یاد می‌گرفت. و یاد می‌گرفت. عصر با استادراهنماش جلسۀ آنلاین داشت. یکی از گوشیای هندزفری تو گوش من بود و دیگری تو گوش پریسا. همین‌جوری که استادش داشت ایرادات کارشو می‌گفت، منم تندتند رو کاغذ می‌نوشتم بگو چشم، بگو انجام دادم این قسمتو، بگو ایشالا تا آخر هفته، بپرس فلان چیزو کجا بنویسم؟ فلان چیزم بگو، بهمان چیزم بپرس. استادش گیر داده بود که این موج‌های تک‌حامله و چندحامله چیه نوشتی و به جای حامله بنویس حامل. چون که حامله صورت قشنگی نداره. متوجه نبود که «ه» توی تک‌حامله پسوند صفت‌سازه و موج رو توصیف می‌کنه. روی کاغذ برای پریسا نوشتم بگو چشم. بعداً همۀ حامله‌ها رو سلکت کردم جاشون حاملی رو ریپلیس کردم شد موج‌های تک‌حاملی و چندحاملی. هر چند که مصوب فرهنگستان با همون پسوند «ه» هست نه «ی». تو اون شرایط رقت‌انگیز که نودوهشت ممیز دو دهم درصد حواس هردومون به بچه بود، گوشیمم دستم بود و داشتم به سؤال‌های زبان‌شناسی فاطمه مِنَ القاهره! جواب می‌دادم. سؤالاش هر سری سخت‌تر از سری قبل میشه. به‌اندازۀ همۀ کوئیزایی که استادامون نگرفتن هر روز داره ازم کوئیز پیشرفته می‌گیره. سعی می‌کنم وقتی نمی‌دونم نگم نمی‌دونم و جواب سؤالشو از زیر سنگ هم شده پیدا کنم. هر چیزی رو هم که شک داشته باشم تو گروه ارشدمون مطرح می‌کنم یا از هم‌کلاسیای سابقم یا از سال‌پایینیا می‌پرسم که مطمئن بشم و درست راهنماییش کنم. همین‌جوری که گوشم با استادراهنمای پریسا بود و چشمم توی تلگرام، هم‌اتاقی دورۀ کارشناسیم از واتساپ پیام داد بهم. راجع به ویرایش یه کتاب مدیریتی مشورت می‌خواست. بعد از رایزنی، قرار شد ویرایششو من انجام بدم، ولی از اونجایی که تروتمیز و اصولی ترجمه شده بود، انصاف نبود دستمزد کامل ازشون بگیرم. یک‌سوم قیمت معمول رو بهش پیشنهاد دادم. تازه بعدشم گفتم ناشر ممکنه شیوه‌نامۀ مخصوص داشته باشه و هزینه‌ای که می‌کنید هدر بره و بهتره هزینه نکنید. بعد دیدم دوستم چند ساعت پیش پیام داده و شمارۀ استاد شمارۀ ۱۷ رو خواسته. انقدر درگیر بودم که دیر دیده بودم پیامشو. پیام دادم به استادم که ازش اجازه بگیرم بعد شماره‌شو به دوستم بدم. چون آنلاین نبود، پیامک هم زدم بهش. وی ضمن دادن اجازه یه پیشنهاد کاری در راستای کار قبلیمم داد. منم ذیل همون پیامک پیشنهادشو پذیرفتم و گفتم انجامش می‌دم. در ادامه پرسیده بود تاریخ دفاعت مشخص نشد؟ در جوابش، جواب استاد مشاورمو که صبح ازش پرسیده بودم کی قراره دفاع کنم کپی کردم که گفته بود امروز جلسه دارن و تاریخشو قراره تو همین جلسه تعیین کنن. پس از فراغت از بخش پیامک گوشیم، به استاد مشاورم تو واتساپ پیام دادم که نتیجۀ جلسه رو بپرسم. همون موقع ترلو نوتیفیکیشن نظرسنجی زمان جلسۀ پروژۀ اصطلاحات عامیانه رو آورد. با ساعتی که تعیین کرده بودن موافق بودم، و امیدوار بودم کلاس آنلاینی که قبل جلسه دارم طول نکشه و به‌موقع تموم بشه. از منشی آموزش راجع به پرینت و پست سؤال کردم. گفت زنگ بزن جزئیاتو از مسئول آموزش بپرس. عصر شده بود و فکر کردم درست نباشه این موقع زنگ بزنم بهش. جلسۀ پریسا با استادش تموم شده بود و رفته بود لباسای پسرشو بشوره (چون که خرابکاری کرده بود)، و من همچنان داشتم پیام جواب می‌دادم و اینو برای اون می‌فرستادم و اونو برای این.

دیروز قرار بود من برم خونه‌شون و یه کم دیگه هم کار کنیم. به‌قدری خسته بودم که پیام دادم هر محتوایی قراره به کارِت اضافه کنی اضافه کن بعدش ایمیل کن برام همین‌جا درستش کنم. موندم خونه و یه ظهر تا شب در آرامش نشستم پای کار و تمومش کردم.

وقتی بچه رو می‌شست پرسید هنوزم بچه دوست داری؟ گفتم نمی‌دونی چقدر جای هر چهارتاشون خالیه و اگه سه تای اول سه‌قلو باشن فبهالمراد. گفت پس خدایا زودتر برسون باباشونو من قیافهٔ اینو وقتی داره اولی رو می‌شوره و دومی از گشنگی جیغ می‌زنه و سیم هندزفری تو دهنشه و سومی نشسته یه گوشه جزوه‌های مامانشو پاره می‌کنه ببینم. گفتم آمین.

پ.ن: بیربیر یعنی یکی‌یکی. در شرایطی که کلّی کار یهو به آدم محوّل میشه میگن.

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۷- دو ساعت از دیروز

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ق.ظ

یکی از هم‌رشته‌ایامم همین روزا داره دفاع می‌کنه. استاد داور من که همون استاد شمارۀ ۶ باشه استاد راهنمای اونه. بهش پیام داده بودم که ایمیل استادمونو بگیرم و پایان‌نامه‌مو براش ایمیل هم بکنم که تا پرینتم با پست برسه دستش، زمان رو از دست ندیم و اگه فرصت داره خوندنشو شروع کنه. برنامه اینه که من با پست بفرستم تهران و اونا با پیک موتوری بفرستن خونۀ داور. ایمیل استادو گرفتم ولی منصرف شدم. چون داورمه، فکر کردم درست نباشه خودم بفرستم و ممکنه از هر جمله‌ای که در متن ایمیلم به‌کار می‌برم برداشت دیگه‌ای بکنه. حالا شاید مجدداً منصرف بشم و بفرستم. به این هم‌رشته‌ایمم گفتن پایان‌نامه‌شو پرینت بگیره ببره براشون. داشتیم راجع به هزینه‌ها و اینکه باید یک‌روسفید باشه یا میشه نباشه صحبت می‌کردیم؛ گفت قیمت پرینت و کپی صفحه‌ای الان حدوداً هزار تومنه و یه جاییو می‌شناسه که هزینه اونجا سیصد تومنه. نمی‌دونم چرا همچنان تعجب می‌کنم وقتی قیمت یه چیزیو می‌شنوم. اصولاً باید تا الان عادی می‌شد این افزایش لحظه‌به‌لحظۀ قیمتا، ولی عادی نمیشه برام. هر روز یه شاخ جدید به شاخ‌هایی که روز قبل روی سرم درومده اضافه میشه.

چند سال پیش یه بسته برگۀ آچهارو (اون موقع پونصدتاش هفت هشت‌هزار تومن بود. الانو نمی‌دونم، ولی سری آخری که خریدم پنجاه‌هزار بود) بردم دادم برام پانچ کنن (حاشیه‌هاشو سوراخ کنن). بعضی از جزوه‌هامو تو اینا می‌نوشتم و آخر ترم سیم می‌نداختم. 

دیروز به جای اینکه ببرم بیرون پرینت بگیرم سیمی کنم (نمی‌دونم چه اصراری دارن سیمی بشه) تو خونه تو همینا پرینت گرفتم سیم انداختم فرستادم. ۱۸ تومنم هزینۀ پست شد. البته تو فاکتور نوشته ۱۴۳۰۰ تومن، ۶۱۰ گرم، ولی ۱۸ تومن گرفتن. عجیب بود که هزینۀ پست ده برابر نشده. 



هر برگه‌ای که از تو پرینتر بیرون میومد یه صلوات می‌فرستادم و صلوات بعدی رو جلی‌تر ختم می‌کردم که برگۀ بعدی گیر نکنه توش، یا جوهر روش پخش نشه. تا صفحۀ شصت خوب پیش رفت. بعد یهو به این صورت که در تصویر زیر می‌بینید قاطی کرد. یه کارتریج یدکی داشتم. عوضش کردم و با مصیبت و مشقت، باقی صفحات رو هم پرینت گرفتم.



موقع سیم انداختن از چوب کبریت برای نظم دادن به صفحات استفاده کردم. تموم که شد، بابا گرفت ورق زد ببینه ماحصل این چند سال پژوهشم چیه. مامانمم یه نگاهی به حجمش انداخت و پرسید همه رو خودت نوشتی؟ موضوعش چیه؟ گفتم آره، خط‌به‌خط و کلمه‌به‌کلمه‌شو خودم نوشتم. در مورد موضوع گفتم یادته یه بار تو رستوران وقتی به این فکر می‌کردم که جوجه رو انتخاب کنم یا کوبیده رو، اشتباهی گفتم جوجیده؟ جوجیده یه واژۀ جدید بود که تا اون موقع نشنیده بودیم. اگه من این واژۀ جدیدو پیش دوستام استفاده کنم اونا هم یاد می‌گیرن و استفاده می‌کنن و خانواده‌شون یاد می‌گیره. بعد خانوادۀ اونا استفاده می‌کنن و سرایت می‌کنه به همسایه‌ها و فامیل. مثل همین کرونا که همه رو مبتلا کرده. مامانم داشت با دقت گوش می‌داد. بعد یه نگاه به حجم پایان‌نامه‌م انداخت و گفت خب اینایی که گفتی رو میشه تو یه صفحه هم نوشت. بقیۀ این صدوپنج صفحه چی نوشتی؟


نُهِ صبحِ دیروز

۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۶- آخرین کنکور خود را چگونه گذراندید؟

جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ق.ظ
ما سوم اسفند آزمون دکترا داشتیم که به‌خاطر کرونا عقب افتاد و گفتن ۲۸ فروردین برگزار میشه. چند روز مونده به آزمون باز عقب افتاد و گفتن نهم خرداد. باز چند روز مونده به نهم خرداد به تعویق افتاد و گفتن ۲۶ تیر. که اینم به تعویق افتاد و گفتن ۹ مرداد. این درسا یه بخشیش یادگرفتنیه؛ بخش اعظمش حفظیه و باید تا روز آزمون بخونی که فراموشت نشن. منم از تابستون پارسال آهسته و پیوسته می‌خوندم تا همین دو ماه پیش.

صبح روز قبل از کنکور که هشتم مرداد باشه، چون کم خوابیده بودم (هفتۀ آخر منو از خواب و خوراک انداخت برخی مسائل)، دو سه لیوان نسکافه خوردم که تا شب سر حال باشم و شب به‌موقع بخوابم که صبح روز بعد، سر جلسه خوابم نیاد. نتیجۀ این اقدام نابخردانه‌م این شد که من تا دو روز بعد از این نسکافه‌ها همچنان بیدار بودم. 



این عکسو یک نصفه‌شبی که صبحش باید سر جلسه بودم گرفتم. خوابم نمی‌برد. عکسو استوری کردم تو اینستا و روش نوشتم ما در زبان ترکی به کسی که بعد از خواندن چهار جلد کتاب آواشناسی از حق‌شناس و ثمره و مدرسی و لاری هایمن، ساعت یک نصفه‌شبی که صبحش کنکور داره کمدشو زیرورو می‌کنه تا جزوۀ صد سال پیش آواشناسیشو پیدا کنه و اونم بخونه بعد بخوابه می‌گیم: «یِمانان دُیمی‌ییبدی، ایستی‌ییر یالامانان دُیا». ینی با خوردن سیر نشده، می‌خواد با لیس زدنِ [ته ظرف] سیر بشه. ینی یه سال وقت داشته بخونه و الان که واپسین ساعات قبل از آزمونه، همچنان داره می‌خونه. واقعیت این بود که خوابم نمی‌برد و می‌خواستم یه چیزی بخونم که چشام گرم بشه خسته شم. ولی حاشا و کلا!

حدودای چهار بالاخره به‌زور خوابم برد، و قبل از شش، قبل از آلارم گوشیم بیدار شدم. یه جور استرس نهفته داشتم که نمود بیرونی نداشت ولی خوابو از چشام گرفته بود. جزوه‌به‌دست صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و ماسکمو زدم و به این صورت سوار ماشین شدم. یه سلفی گرفتم و استوری کردم که اون ضرب‌المثل ترکی رو به کسی که تو ماشین، تو مسیر آزمون هم همچنان جزوه دستشه هم میگن.



هفت رسیدم دانشگاه و بابا رفت. خلاصه‌ها و گوشیمم بهش دادم که نبرم بدم بخش امانت آزمون. هیچی جز جامدادی و کارت آزمون و کارت شناسایی همرام نبود. گفتم دوازده تموم میشه و همین حدودا بیاد دنبالم. اون روز سالگرد بابابزرگم هم بود و قرار بود بریم سر خاک. وارد حیاط که شدم همه ماسک داشتن. موضوعی که منو به شگفتی وامی‌داشت مامان و باباها و شوهرهایی بودن که تو خیابون نشسته بودن. خدایی دیگه دانشجوی دکترا یا باید خودش بیاد، یا اگرم کسی از بستگانش می‌رسوندش همراهش نشینه پشت در. زشته. بچه که نیستیم. دیگه دقت نکردم مادرا دعا و تسبیح هم دستشون بود یا نه؛ ولی به‌خاطر کرونا هم که شده نباید میومدن. از اونجایی که هیچی نداشتم بخونم و گوشی هم نداشتم، شروع کردم به شمردن. اول افرادو شمردم، بعد ماسکای سفیدو، بعد ماسکای آبی و سبز و مشکی. سفیدا بیشتر بود. سبز و آبی و مشکی دو سه تا. همه مقنعۀ مشکی داشتن و نتونستم آمار شال و روسریا رو بگیرم. عینکیا رو هم شمردم. همین‌جوری که توی صف ایستاده بودم و قدم‌به‌قدم به محل تب‌سنجی نزدیک می‌شدم، سرعت نزدیک شدنم رو هم حساب کردم. دیگه تا برسم طول و عرض و تعداد آجرای ساختمونای اطراف رو هم حساب کرده بودم. اول از یه درگاه (گیت) رد شدیم و کفشامونو الکلی کردن. بعد یه دستگاهی گرفتن که احتمالاً وسایل الکترونیکی رو شناسایی می‌کرد. تفتیش بدنی نکردن دیگه. بعدشم یه آقایی جلوتر تبمونو گرفت و همزمان انگشتمونو گذاشتیم توی یه چیزی که سردرنیاوردم چیه. چون همه انگشتشونو می‌کردن تو اون دستگاه، جلوتر یه مسئول دیگه با پیس‌پیس! وایستاده بود انگشتمونو ضدعفونی کنه. این مرحله رو که رد کردیم، وارد یه دوراهی شدیم که براساس شماره‌مون باید سمت راست یا چپ می‌رفتیم. من سالن ورزش دانشگاه بودم. یه عده هم ساختمان کلاس‌ها بودن. دم در سالن یه گربه نشسته بود. منتظر وایستادم بره کنار که برم تو. نرفت. یه دختره اومد که بره تو. گفتم من از گربه می‌ترسم، منو همراهی کن. گفت منم می‌ترسم. گفتم پس بیا همدیگه رو همراهی کنیم :)) یه کم نزدیک در که شدیم صبر کردیم گربه بره کنار. ولی وقعی به حضور ما نمی‌نهاد. برگشتم عقب که اگه حمله کرد بتونم فرار کنم :| چند نفر اومدن رد شدن و گربه هم بالاخره یه تکونی به خودش داد و رفت کنار. منم از فرصت استفاده کردم و دویدم تو :)) بیسکوییت و بطری آبو از دم در برداشتم و وارد سالنی که توش پر صندلی بود شدم. آروم آروم حرکت می‌کردم که بتونم اسم و رشتۀ ملتو بخونم :| فقط چهار نفر جز من زبان‌شناسی بودن. رقیه، سمانه، سمیرا، نگار. فامیلی رقیه آشنا بود. تو آزمون پارسال که اسفند پیارسال بود هم دیده بودمش. فعلاً نیومده بودن که ازشون بپرسم ارشد کدوم دانشگاه بودن. نشستم و نگاه به ساعت کردم. خیلی مونده تا آزمون شروع بشه. شروع کردم به شمردن صندلیا. ۹ صندلی در عرض سالن و ۱۶ صندلی در طول سالن بودن. من درست وسط سالن بودم. همون‌جایی که توپ رو می‌ذارن و بازی شروع میشه. شمارش صندلیا که تموم شد، آدما رو شمردم، غایبا رو، ماسکای سفید، سبز، آبی و مشکی. عینکیا، مانتو رنگیا، چادریا. دیگه هر چیو که بشه شمرد شمردم. اجازه نمی‌دادن بلند شیم یا ماسکمونو برداریم صحبت کنیم. برگشتم عقب دیدم یکی از هم‌رشته‌ایام اومده. سه تاشون پشت سر من بودن و رقیه جلو بود. ماسکمو کشیدم پایین و با پشت سری احوالپرسی کردم و سر صحبت رو به این صورت باز کردم که چقدر آمادگی داره. بعد ماسکمو زدم. گفت آمادگی چیه، شوهرم به‌زور ثبت‌نامم کرده. الانم حاضریمو بزنن پا می‌شم می‌رم. من هیچ، من نگاه بودم. یکی از پشت سریاش غایب بودن. اشاره کرد به صندلی خالی و گفت نیومدن بعضیا. مسئول سالن داشت تذکر می‌داد سکوت کنیم. به مسئوله گفتم این صندلی جلوییم زبان‌شناسیه. میشه نگاه کنید ببینید جلویی اون چیه؟ رفت نگاه کرد اومد گفت زبان‌های باستانی. زیست و زمین ردیف سمت راستم بودن و زبان‌شناسی و زبان‌های باستانی همین ردیفی که من بودم. این دختره که رشته‌ش زمین بود پارسال تک‌رقمی شده بود؛ ولی قبول نشده بود. داشت با دوستش حرف می‌زد شنیدم. حوصله‌م سر رفته بود. تازه داشتن دفترچه‌ها رو میاوردن تو که پخش کنن. دیدم یه مورچه روی صندلیمه. آروم، یه‌جوری که له نشه برش داشتم و گذاشتم کنار پایۀ صندلی. امن‌ترین جایی بود که به ذهنم می‌رسید. امیدوار بودم همون‌جا وایسته و تکون نخوره. هر چی تلاش می‌کردم بچسبه به زمین، انگشتمو ول نمی‌کرد و میومد روی دستم. نباید توجه بقیه رو جلب می‌کردم. دوباره آهسته خم شدم و براش توضیح دادم که نمی‌تونم روی دستم نگهش‌دارم. اگه روی دستۀ صندلیمم بشینه ممکنه وقتی به سؤالا جواب می‌دم له بشه. پس به‌صلاحه که همون‌جا کنار پایه باشه. قبول کرد. آزمون هشت‌ونیم شروع شد. شرح ماوقع آزمون رو قبلاً تو پست تروبتسکوی خوندید.

چهار ساعت بعد:

رقیه تنها هم‌رشته‌ایم بود که تا آخر نشست. جلسه که تموم شد رفتم احوالپرسی کردم. تعحب کرد که اسمش تو خاطرم مونده بود. تا سر خیابون راجع به مصاحبه و استادا حرف زدیم. بابا نیومده بود و گوشی نداشتم زنگ بزنم ببینم کجاست. نیم ساعتی منتظر موندم و رفتم نگهبانی. ازش خواستم اجازه بده با تلفن اونجا زنگ بزنم. گفت تو راهه و داره میاد. تا برسه، اون دستی که باهاش شماره گرفته بودمو جدا نگه‌داشته بودم و حواسم بود به چشم و صورتم نزنم. تا سوار شدم، گفتم اسپری؛ دستم کروناییه. یه کم جلوتر پیشنهاد دادم من بشینم پشت فرمون. هنوز دقایقی از این گفته سپری نشده بود که ماشین به لرزه افتاد و صدای عجیب و غریبی از خودش درآورد. پیاده شدیم دیدیم پنچر شده :|



حالا شانسی که آوردیم مسیر وادی رحمت (اسم بهشت زهرای ما وادی رحمته. تو شهرای دیگه بهشت رضا، بهشت معصومه و بهشت سکینه هم میگن) هر بیست متر یه مکانیکیه. ما هم داشتیم می‌رفتیم سر خاک و وسط دو تا مکانیکی این اتفاق افتاد. ینی دو قدم جلوتر و دو قدم عقب‌تر مکانیکی بود و از این لحاظ جای نگرانی نبود. 

اینجا بابا داره لاستیکو عوض می‌کنه و می‌پرسه اگه من نبودم چی کار می‌خواستی بکنی. که قبل از پاسخ دادن، اون یارویی که باهاش ارتفاع جکو تنظیم می‌کردو گرفتم ببینم می‌تونم تکونشم بدم که دیدم زورم نمی‌رسه. باز کردن پیچای لاستیکم امتحان کردم که اینم نشد. وقتی اطمینان حاصل کردم که خودم از پسش برنمیام گفتم خب زنگ می‌زنم امدادخودرو. حالا تو یه سکانسی بابا رفته تو مکانیکی و من کنار ماشینم. منتظر بودم یه جوانمرد نگه‌داره بپرسه ببینه کمک لازم دارم یا نه. هیشکی واینستاد. تو فیلما وایمی‌ستادن کمک می‌کردن :| افسانه بودن اونا؟



لاستیکه رو تو مکانیکیه گذاشتیم. گفت باید ببره یه جای دیگه با لیزر نمی‌دونم چی کارش کنه. اونجا ابزارشو نداشت. گفتیم درست که شد با اسنپ بفرسته به آدرسی که بهش دادیم.

تو سکانس پایانی ماشین درست شده و از سر خاک برمی‌گردیم و داریم می‌ریم خونه. اینجا چون قشنگ می‌خندم، گفتم این لبخند زیبامو ازتون دریغ نکنم. این لبخندو قدر بدانید که فقط اینجا گذاشتم و اینستا از این عکسا نمی‌ذارم. اون ابر کوچیک روی مچم، هم بابت اینه که بیش از حد شرعی بیرون بود هم اینکه ساعتی که رو مچم بود، مدلش رمز پستای دخترانه‌ست. یه وقت کسی ساعت‌شناس حرفه‌ای باشه رمز لو میره :| 

خدایی به این قیافه میاد از جلسۀ کنکور برگشته باشه و شب قبلشم یه ساعت خوابیده باشه و شب قبل‌تر سه چهار ساعت؟ چه انرژی‌ای دارم :))


۱۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۷- قلم، خودکار، خودنویس، برقی کنتورنویس

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۲ ق.ظ

با این مقدمه که مسئول پرداخت قبضای خونه منم و همچنان برای پرداخت قبض اپ دیجی‌پی رو پیشنهاد می‌دم، ما یه جایی داریم به اسم باغچه که واقعاً هم باغچه‌ست. کم می‌ریم اونجا و بریم هم نمی‌مونیم و چون هر موقع مأمور آب و برق و اینا میاد کنتورو ببینه اونجا نیستیم، همیشه علی‌الحساب یه چیزی می‌نویسن و پیامک میاد که مشترک گرامی آمدیم نبودید. بعد میگن خودتون بخونید برامون بفرستید. ما هم هیچ وقت نمی‌خونیم و اونا هم همچنان هر ماه یه چیزی علی‌الحساب می‌نویسن و منم اون علی‌الحسابه رو پرداخت می‌کنم. یه بار البته خواستیم بخونیم، ولی کلی عدد و رقم روی کنتور بود و عددها هم هی عوض می‌شدن. ما هم متوجه نمی‌شدیم چی به چیه و رها کردیم قضیه رو.

حالا این سری که اومدیم اینجا یهو خون مهندسانه‌م به غلیان اومد و رگ غیرتم باد کرد که بلد نبودن عیب نیست، یاد نگرفتن عیبه. شروع کردم به گوگل کردن انواع کنتورها و روش قرائتشون. الان حس می‌کنم اصلنم کار سختی نبود و بی‌خودی پیچیده‌ش کرده بودیم و می‌ترسیدیم. هر کنتوری یه تعداد خاصی عدد نشون میده. بعضیا یه دونه، بعضیا دو تا، بعضیا بیشتر. کنتور ما تک‌فاز دیجیتالی MTF200F هست و شش تا عدد داره. البته من بیشتر از شش تا می‌بینم. ینی علاوه بر کیلووات‌ساعت، ولت، آمپر، تاریخ و کلی عدد و رقم دیگه هم هست. حالا اونایی که یه دونه عدد نشون میدن قدیمی‌ترن و تعرفهٔ میان‌باری رو حساب می‌کنن همیشه. ولی کنتورای جدید سه تا قیمت دارن برای برق مصرفی. زیر عددها یه کدی هست که نشون میده اون عدد، مقدار مصرف تو زمان اوجه یا برای میان‌باریه یا کم‌باری. تعرفه‌هاشون فرق می‌کنه. همین سه تا عدد رو باید به شرکت توانیر اعلام کنیم. یا از طریق سایت، یا تلفن گویا. اونی که T1 یا R01 یا 1.8.1 هست اوج باره و گرون‌تره، T2 یا R02 یا 1.8.2 میان‌باری و معمولیه‌ و T3 یا R03 یا 1.8.3 هم برای کم‌باری. این ارزون‌تره. مثلاً نصف شبا هزینهٔ برق کمتره. این عددا رو یادداشت کردم و رفتم تو سایت توانیر ثبتشون کردم. عکس هم اختیاریه و اگه باشه خوبه. من گرفتم و آپلود کردم. مصرفمون تو زمان اوج ۱۹۰ کیلووات‌ساعت بود، تو میان‌باری ۴۴۵، تو کم‌باری ۲۷۰. این تجربه برام انقدر هیجان‌انگیز بود که دارم به کنتورنویسی به‌عنوان شغل دومم تو دنیای موازی فکر می‌کنم. به این صورت که برم در خونه‌های مردمو بزنم بگم اومدم کنترتونو بخونم. اگه پرمصرف بودن نصیحتشون بکنم که شبا از وسایل برقی غیرضروری استفاده نکنن، از منابع تجدیدپذیر و تجدیدناپذیر بگم و دیجی‌پی رو هم معرفی کنم بهشون که قبضاشونو با اون بدن.

پ.ن۱: شاید برای شما هم اتفاق بیافتد: آموزش قرائت کنتور؛ این و این

پ.ن۲: روزای اول دانشگاه، ورودیا برای هم کُری می‌خونن و تیکه می‌ندازن به رشته‌های همدیگه. ترم اول کلی از اینا بلد بودم، ولی الان همه‌شون یادم رفته. کاش می‌نوشتمشون اون موقع. عنوان رو از ورودیای امسال یاد گرفتم. دو تای دیگه هم یادم دادن: تخصص مکانیک، تعویض باد لاستیک. رشته فقط گلابی، میوه فقط صنایع (تو دانشگاه ما مهندسی صنایع معروف بود به آسونی. گلابی صدا می‌کردن این رشته رو)

۰۲ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۲- به کجا چنین شتابان

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۸ ق.ظ

دختر بیست‌ویک‌سالهٔ فامیل با پسر بیست‌ویک‌ساله‌ای که مادرش ۳۸ سالشه ازدواج کرده. فی‌الواقع از هر زاویه‌ای به قضیه نگاه می‌کنم مادرشوهر دهه‌شصتی در مخیّله‌م نمی‌گنجه.

پ.ن۱: در راستای شمارهٔ پست جا داره خاطرنشان کنم که سال تولد قمری من هم ۱۴۱۲ هست. سیزدهمِ یازدهمین ماه قمری. به این صورت: ۱۴۱۲/۱۱/۱۳. از چهار تا عدد دورقمی متوالی تشکیل شده. پس‌فردای تولد امام رضاست. و با توجه به اینکه امسال سال ۱۴۴۲ هست، من الان به‌لحاظ قمری یه سال از سن شمسیم بزرگترم. تولد شمسیمم به این صورته که متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، ولی اگه روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل میشه ۱۳. فردای بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی.

پ.ن۲: حالا که بحث سن و تولده، اینم بگم که امسال روز تولدم برای بابا از طرف بیمه (همونی که یه دفترچه میده می‌بری توش دارو می‌نویسن بعد می‌دی به داروخانه) پیامک اومد. مضمونش فاقد هر گونه تبریک و شادباش بود. نوشته بودن امروز تولد دخترتونه و با توجه به اینکه هنوز مجرده بیمهٔ شما فعلاً شامل حال اونم میشه. ولی اگه یه وقت ازدواج کرد، قضیه رو از ما پنهان نکنید و بیاید بگید بیمه‌شو باطل کنیم. حالا من اساساً آدمِ دکتر بُرویی هم نیستم و اگه مریض شم انقدر مقاومت می‌کنم که بالاخره خوب می‌شم، یا خوب نمی‌شم و جنازه‌مو جمع می‌کنن می‌برن زیر سرُم تا زنده شم.

پ.ن۳. ایشالا یه چند وقت دیگه هم میام می‌نویسم مادربزرگ ۳۹ ساله در مخیّله‌م نمی‌گنجه :|

۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۶- خانه‌مانی

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

اپیزود اول. بعد از یک ماه خونه‌نشینی لازمه قبل از پایان سال پامو از خونه بذارم بیرون و برم بانک. احتمالاً وقتی دارید این پستو می‌خونید من تو بانکم. نمی‌دونم می‌تونم مقاومت کنم و بعدش نرم شهر کتاب و سررسیدای رنگی‌رنگی و خوشگل ۹۹ رو نبینم و نخرم یا نه. من هر سال همین موقع شهرو زیرورو می‌کردم برای پیدا کردن تقویم دلخواه سال نو. اگه سررسیدا ویروسی شده باشن چی؟ اگه ویروسو با خودم بیارم خونه، اگه تو بانک ویروسی شم برم سررسیدا رو ویروسی کنم، اگه ویروسه بره خونهٔ مردم... آه خدای من، کی تموم میشه این کابوس؟ شب از شدت استرس خواب کرونا می‌دیدم. دلم ریش میشه وقتی گزارشای خبری بیمارستانا و مصاحبه با مریضای کرونایی رو می‌بینم. با خودم می‌گم نکنه فوت کرده باشن و الان خانواده‌شون این گزارشو ببینن. دلم ریش میشه وقتی به کسبه و کسادی بازار فکر می‌کنم. دلم می‌گیره وقتی صحن و حرم خلوت امام رضا و غلغلهٔ بیمارستان امام رضا رو می‌بینم. من یه آدم درونگرایِ همیشه در خانه و عاشق تنهایی‌ام. ولی دیگه دارم دیوونه میشم. نه که کاری برای انجام دادن نداشته باشم. نه. از این حصار خسته شدم. از این منع شدن. از این استرس و دلهرهٔ وای اگه فلانی و بهمانی بگیرن بمیرن. دوستم پیام داده حوصله‌مون سررفت؛ کسی شمارهٔ میرحسین موسوی رو نداره ازش بپرسه از سال ۸۸ تو خونه چی کار می‌کنه؟ جواب دادم «رسد آدمی به جایی... فکر کن من! هیشکی نه ها، من! که تو عمرم تن به ذلت دیدن هیچ سریالی ندادم و دقیقه‌ای از عمرمو پای این چیزا تلف نکردم، از صبح دارم سریال ترکیه‌ای می‌بینم. این سریالو از دوران ارشد و خوابگاه تصمیم داشتم ببینم، چون اسم شخصیت نقش اولش مراد بود. ولی وجدانم اجازه نمی‌داد در امر شکافتن اتم‌ها لحظه‌ای درنگ کنم و بشینم پاش. ولیکن نفس امّاره‌م بالاخره بر لوّامه غلبه کرد و الان قسمت دوازدهشم. تا ۱۰۳ هم تصمیم دارم پیش برم. چون نمی‌تونم هیچ کاری رو نصفه نیمه رها کنم. البته ۱۰۳ رو اول دیدم بعدش از یک شروع کردم. لذا تا ۱۰۲ قراره پیش برم.» اسم سریالو نمی‌گم چون همینم مونده بود تو وبلاگم سریالای ترکیه که ۹۸.۲ درصدش آب خالصه و کارگردان تا تونسته سکانس به سکانسشو به آب بسته رو تبلیغ کنم :| حالا برای اینکه اندکی از عذاب وجدانم کم بشه همین‌جوری که دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم، یا کامنت جواب می‌دم یا کتاب و مقاله می‌خونم، اونم همزمان با گوشیم پلی کردم که همۀ وقتم پاش هدر ندره و در واقع دارم سریالو می‌شنوم. خدای من، دارم تباه میشم من. چند روز پیش کنترل تلویزیون دستم بود. مثل عوام! دنبال یه چیزی بودم برای دیدن. اگه همین‌جوری ادامه بدم ممکنه رو گوشیم بازی هم نصب کنم :| آه باورتون نمیشه منِ سلبریتی‌گریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکرده‌ام از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد نغمه. بعد چون اینا آرزو رو تگ نکرده بودن گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت. تباه شدم. گوگل چشاش از حدقه زده بود بیرون!

اپیزود دوم. دکتر مشایخی چند روز پیش یه مقاله منتشر کرده با عنوان تحلیل سیستم دینامیک شروع کرونا در ایران. کانال تفکر سیستمی در عمل هم پستی گذاشته بود با عنوان رویکرد سیستمی در غلبه بر بیماری‌های همه‌گیر. نرخ ابتلا به بیماری‌های همه‌گیر تحت تأثیر چند عامله: ۱. جمعیت مستعد (بالقوه)، ۲. نرخ تماس، ۳. احتمال ابتلا، ۴. جمعیت مبتلا. بنابراین کاهش نرخ ابتلا می‌تونه از طریق کاهش هر یک از این عوامل اتفاق بیفته. توضیح داده بود چجوری. پست و مدل رو فرستادم تو گروه ارشد که استادها و دانشجوهای زبان‌شناسی چند تا دانشگاه اونجان. نوشتم: منم برای مدل‌سازی رواج واژه‌های جدید فرهنگستان از این رویکرد استفاده کرده بودم. توی مدل من جمعیت مستعد، افرادی بودن که هنوز واژهٔ نو رو نپذیرفته بودن و واژهٔ بیگانه به‌کار می‌بردن، اما مستعد پذیرش بودن. جمعیت مبتلا هم افرادی بودن که واژهٔ مصوب فارسی رو پذیرفته بودن و استفاده می‌کردن. روند پذیرش یه شکلی شبیه اس انگلیسیه. البته مدل من جمعیت بهبودیافته نداره. چون برای ساده‌تر شدن معادلات، فرضم بر این بود که کسی که واژهٔ فارسی رو پذیرفته دیگه پذیرفته و بعد از چند سال واژهٔ مصوب فارسی رو کنار نمی‌ذاره که دوباره معادل انگلیسیش رو استفاده کنه. نرخ تماس تو این مدل خیلی مهمه. دلیل اصلی رایج نشدن معادل‌های فارسی در جامعهٔ زبانی اینه که کاربران با این واژه‌ها تماس کافی ندارن. ذوق کردم وقتی استاد مشاورم اومد پی‌وی و گفت مطلبتان را خواندم. خواندنی و اطلاع‌دهنده بود. ممنون.

سال ۹۶ اولین سالی بود که بعد از هفت‌سالگیم مهرماهش من خونه بودم و درس و دانشگاهم تموم شده بود. تقریباً از اون موقع به جز وقتایی که یکی دو روز تفریحی تهران بودم خونه هستم تا امروز و نمی‌دونم تا کی. تو این پست بعد از سفرنوشت‌ها می‌خوام چند تا مطلب زبان‌شناسانه باهاتون به اشتراک بذارم. حواستون باشه با همین چند تا مطلبِ احتمالاً جالب عاشق این رشته نشید. من الان دارم خوشگلیاشو نشونتون می‌دم. 

سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا بار و بندیلو بسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم شمال جوج بزنیم با نوشابه. لحظۀ تحویل سال رامسر بودیم. من اینجا تو این عکس دارم برای کنکور دومین ارشدم می‌خونم. رشتۀ فلسفۀ علم. هدفم شریف بود ولی اصفهان قبول شدم. و نرفتم. چرا نرفتم؟ چون اولاً در حال تحصیلِ ارشد بودم. دو تا ارشدو که نمیشه همزمان خوند :| ثانیاً چون ارشدو یه بار روزانه خوندم و این سری حتی با اینکه روزانه قبول شده بودم باید هزینۀ شبانه رو پرداخت می‌کردم. پس چرا شرکت کردم؟ چون دوست دارم خودمو به چالش بکشم ببینم می‌تونم یا نه. همین‌قدر اسکل و دیوانه :)) :| 

عکسی دیگر از این سفر: nebula.blog.ir/post/1023



سفرنوشت ۱۳۹۶. قطار. مشهد. همون مشهدی که تو این پست خاطراتشو نوشته بودم.



سفرنوشت ۱۳۹۶. آبِ گرمِ سرعین. من چون از آب و استخر خوشم نمیاد و چندشم میشه برم تو آبی که هزار نفر توشن، به خریدِ یک فقره مایو اکتفا کردم تو این سفر. داریم آش دوغ می‌خوریم. البته خانواده هم نرفتن استخر. کلاً رفتیم آش خوردیم خرید کردیم برگشتیم :))



سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانه‌ام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگه‌داشتیم بستنی خریدیم. بابا همین‌جوری فلّه‌ای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمی‌گرفت:



زبان‌شناسی. یک.



درآمدی بر زبان‌شناسی معاصرِ ویلیام اُگریدی و مایکل دابروولسکی و مارک آرُنف که علی درزی ترجمه‌ش کرده. حین مطالعۀ این کتاب با شهرستانی در ولز آشنا شدم؛ گفتم بیام اسمشو به شما هم بگم و حیرتم رو باهاتون به اشتراک بذارم. 

شنفرپوشگوین‌گیش‌گوگریخوئیرندروبوشنتیسیلیوگوگوگوخ. در نگاه اول خیلی جدی فکر کردم موقع نامگذاری یکی مشتشو چند بار کوبیده روی صفحه‌کلید و این نام تولید شده. ولی گویا یه کلمهٔ مرکبه و معنی هم داره حتی. به نقل از ویکی‌پدیا از یه همچین عناصری تشکیل شده اسمش: کلیسا، مریم، استخر، فندق‌های سفید، در نزدیکی، در مقابل، گرداب سریع، غار سرخ.

زبان‌شناسی. دو.



در نتیجه با بچه‌ها درست صحبت کنید. چون که اونا درک می‌کنن و می‌فهمن و لابد تو دلشون بهتون می‌خندن. البته مولوی هم معتقده چون که با کودک سر و کارت فُتاد پس زبان کودکی باید گشاد.

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۴۴۵

زبان‌شناسی. سه.



این اصطلاح اسم‌گریزی منو یاد دو تا خاطره از دورۀ کارشناسیم انداخت. من برای خطاب افراد، چه دختر، چه پسر، چه از من بزرگتر، چه از من کوچیکتر، چه استاد، چه کارمند، چه دستیار استاد، چه هم‌گروه، چه هم‌کلاسی، چه همکار، چه حالا هر کی، قاعدۀ کلی و ثابتی نداشتم. یه مدت طرف رو بررسی می‌کردم ببینم بقیه چی صداش می‌زنن، اون بقیه رو چی صدا می‌زنه و منو چی صدا می‌زنه و بعد تصمیم می‌گرفتم چی و چه جوری صداش کنم.

یه بار سر کلاس ریاضی مهندسی، استاد داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خیلی طول کشید بحثشون. یکی از هم‌کلاسیام خسته بود، خواست بخوابه. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نُه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. این هم‌کلاسیم که اتفاقاً از صبح باهم بودیم، سرشو گذاشت روی جزوه‌ش و گفت هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و استاد درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارش کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای فلانی؟ نه مسخره است. فلانی خالی؟ انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم. خوشبختانه یه ربع بعد خودش بیدار شد و فقط شش تخته عقب مونده بود از بحث اون جلسه.

بعد یه بارم قرار بود جزوه‌هاشو کپی کنم ببرم کف دانشکده پسش بدم. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشت با یکی دیگه از هم‌کلاسیا پله‌ها رو می‌رفت بالا. دویدم و رسیدم بهشون. اما خب پشت سرشون بودم و برای متوقف کردنشون باید یکیشونو صدا می‌کردم که برگردن سمتم. هر دو فرد، نحوۀ خطابشون در دست بررسی بود و به اسم کوچیک صدا کردنشون برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات، زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صداش کردم و وایستاد و جزوه‌ها رو دادم بهش. اون ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟

راجع به این اسم‌گریزی یه اعترافی هم بکنم کفتون ببره قطعه قطعه بشه به رادیکال شصت‌وسه قسمت مساوی تقسیم بشه. یادتونه می‌گفتم عنوان پست‌های من اغلب معنایی فراتر آنچه که در ظاهر تصور می‌کنید دارن؟ چهار سال پیش یه پستی نوشته بودم راجع به داستان ویس و رامین، و اینکه اغلب دوستام فکر می‌کنن ویس پسر هست و رامین دختره. تو کامنتا هم خیلیا گفته بودن چنین تصوری داشتن. بعدش ربط داده بودم به دانشجوی استادم که دختر بود و اسمش رامین بود و ملت نمی‌تونستن رامین صداش کنن. عنوان پستم هم گذاشته بودم چجوری رامین صداش کنم آخه. تا اینجا همه چی عادی بود و شما پستو خوندید و رد شدید. ولی باید اعتراف کنم منظور من یه رامین دیگه بود. در واقع من به جای اینکه بیام با صراحت بنویسم ذهنم درگیر نحوۀ خطابِ فلانیه، و ذهن مخاطب رو درگیر فلانی کنم، غیرمستقیم با داستان‌های کهن و خاطرۀ دانشجوی استادم اون درگیری رو به‌نحوی ماهرانه تو دفتر خاطرات وبلاگیم ثبت کردم، بدون اینکه خواننده متوجه اصل قضیه بشه. خلاصه که خبر ندارین چقدر با عنوان‌ها و ایهام‌ها گولتون زدم تو این چند سال :دی. عذاب وجدان هم ندارم. اصلاً هم پشیمون نیستم :))

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۵۶۷

زبان‌شناسی. چهار.



بنده نه‌تنها با یورک عزیز موافقم و همدلی و همدردی می‌کنم باهاش، بلکه حتی معتقدم مردی که ندونه نیم‌فاصله چیه مرد زندگی نیست.

زبان‌شناسی. پنج.



نوشته می‌توانید امتحان کنید. ینی فقط همینمون مونده بود بریم سر کوچه غارغار کنیم ببینیم کلاغا با شنیدن غارغار ما از این شاخه به اون شاخه می‌پرن یا نه.

زبان‌شناسی. شش.



ینی اگه اون موقع به جای مجسمهٔ شیری که از دهنش آب میومده بیرون ببر و پلنگ می‌ذاشتن الان ببر آب گرم و پلنگ آب سرد داشتیم، ببرو می‌بستیم، یا پلنگو باز می‌کردیم. یا حتی مثلاً ببرآلات و پلنگ‌آلات اخوان و راسان و قهرمان.

تصویر از کتاب درآمدی بر معنی‌شناسی جان لاینز، صفحهٔ ۹۰

زبان‌شناسی. هفت.



حالا درسته اون پایین نوشته طنز، ولی به‌نظرم شوخیشم قشنگ نیست.

صفحهٔ ۱۰۴، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. هشت.



صفحهٔ ۱۹۵، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

قصۀ جینی، یکی از عجیب‌ترین قصه‌هایی بود که وقتی وارد رشتۀ زبان‌شناسی شدم شنیدم.

ویکی‌پدیا، برای کسب اطلاعات بیشتر: [کلیک]

زبان‌شناسی. نه.



صفحهٔ ۲۰۰، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. ده.

دو ماه پیش، هر موقع نشستیم پای اخبار یا اومدیم سراغ فضای مجازی، تو دورهمیای خانوادگی و دوستانه، همه، همه جا راجع به هواپیما و موشک و جنگ و چنین چیزهایی صحبت می‌کردن. یه ماه پیش بود که حس کردم ذهنم خسته شده و دیگه کشش نداره. تصمیم گرفتم کتاب بخونم و یه کم از این فضای آشفته دور بشم. کاملاً اتفاقی و بی‌هیچ برنامه‌ای کتابِ «دانش زبان» چامسکی رو انتخاب کردم و علی‌رغم اینکه مطالبش سنگین بود و متوجه نمی‌شدم چی داره میگه، اما به خوندنش ادامه دادم و تا حدودی در دور شدن از فضای موشکی موفق بودم. قشنگ رفته بودم تو بحر نظریۀ ایکس-تیره و مرجع‌گزینی و چنین بحث‌هایی. تا اینکه رسیدم به فصل پایانی کتاب و شش هفت صفحه‌ای که راجع به سقوط هواپیماهای غیرنظامی بود. انقدر این مطالب برام غیرمنتظره بودن که چند لحظه فکر کردم توهّم زدم و از شدت خستگی و خواب‌آلودگی دارم هذیان می‌خونم. گفتم بیام این حیرتم رو با شما هم به اشتراک بذارم.



زبان‌شناسی. یازده.

چند روز پیش، مهسا ازم بن مضارع «بودن» رو پرسید. گفتم باش. بعد با خودم گفتم باش رو که بچه مدرسه‌ای هم بلده. بذار کتابم هم چک کنم مطمئن شم. کتاب دستورزبانی که مال زمان دانشجویی بابامه و دوران راهنمایی چندین بار خونده بودمش و سطربه‌سطرشو حفظ بودمو نگاه کردم دیدم شگفتا!!! نوشته بن مضارعش «بو» هست. خیلی عجیب بود. این همه من این کتابو خونده بودم و تا حالا به این دقت نکرده بودم. برای اینکه مطمئن شم از چند تا از هم‌کلاسیام هم پرسیدم و بعد رفتم سراغ واژه‌نامۀ انتهای کتاب نامۀ پهلوانی. یه کتاب به خط پهلوی ساسانی هست که آخرش واژه‌نامه داره. بَوی رو پیدا کردم و دیدم بله! درسته. حالا شاید برای شما جالب نباشه، ولی برای من خیلی هیجان‌انگیز بود این کشف.



زبان‌شناسی. دوازده.



زبان‌شناسی. سیزده.



در راستای تبدیلِ آ به او، اینجا کسی خاطرۀ کولر گازی رو یادشه؟ می‌خوام ببینم چند تا از قدیمیا هنوز هستن و می‌خونن وبلاگمو :))

زبان‌شناسی. چهارده.

من، وقتی دارم آواشناسی می‌خونم :دی



زبان‌شناسی. پانزده.

اینو فقط هم‌دانشگاهیا می‌فهمن :)) (توضیح: ما به ساختمان ابن سینا می‌گفتیم الف. بعدشم شمارۀ کلاسو می‌گفتیم. مثلاً الف‌هفت، الف‌بیست. سرویس بهداشتی چون همکف بود بهش می‌گفتیم الف‌صفر :دی)



زبان‌شناسی. شانزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هفده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هجده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلماتی می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. نوزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره زبان می‌خونه و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. بیست.

مردادماهِ ۹۳، ماه رمضون، سالِ کارآموزی، خسته و گشنه از مخابرات برگشته بودم و چشمم به ساعت بود و منتظر اذان. داشتم وبگردی می‌کردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. اتفاقی روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ راکی. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تک‌تک پستا رو با کامنتاشون می‌خوندم. آخه طرف هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای از آب درومده بود. خوندم و خوندم و رسیدم به پستی با عنوان شب‌مرّگی. «دانشمندان! می‌گویند که آدما خواب رنگی نمی‌بینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آن‌هاست که باعث می‌شود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به نظر من دانشمندان دارند چرت می‌گویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همه‌ی این رنگ‌ها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلا همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجه‌های توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفل‌ها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی می‌بینم! یادمه یه بار خواب بستنی می‌دیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر می‌کردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و آدرس وبلاگمو ننوشتم. فقط اسممو نوشتم. نسرین. چند روز بعد هم راکی اتفاقی از کامنتای وبلاگی که هردومون می‌خوندیمش رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. نمی‌دونست تورنادو همون نسرینیه که چند روز پیش برای پست شب‌مرّگیش کامنت گذاشته بود. در جواب کامنتش نوشتم من همونی‌ام که خواب‌های رنگی می‌بینم. من به چهره می‌شناختمش، اون اما نه. اوایل هر موقع اتفاقی تو دانشگاه از دور می‌دیدمش راهمو کج می‌کردم نخوریم به پست هم. ارتباط وبلاگی خوبی داشتیم. از تابستون ۹۳. وبلاگش تو فولدر وبلاگ‌هایی بود که حسابشون جداست. همۀ آرشیوشو با کامنتا خونده بودم. سال آخری که شریف بودم، اون سالی که برای تولد وبلاگم کیک گرفته بودم، یه تیکه از کیکو بریدم و بردم اتاقش. دیگه بعد از اون ندیدمش. وبلاگشم کم‌کم مثل خیلیای دیگه تعطیل کرد و دیگه ازش خبری نداشتم. چند روز پیش یادش افتادم. البته که آدم همیشه یاد دوستاشه، ولی این بار با دلتنگی یادش افتادم. خرجش یه پیامک ده‌تومنی بود که حالشو بپرسم، یه پیام تلگرامی، واتساپی، ایمیلی. دست و دلم به نوشتنِ همین مختصر احوالپرسی هم نرفت. می‌دونستم که کامنتاشم چک نمی‌کنه. جواب آخرین کامنتمو چند ماه بعد داده بود. آدم وقتی یه مدت از کسی بی‌خبر باشه، نمی‌دونه اگه احوالشو بپرسه واکنشش چیه. خوشحال میشه؟ نمیشه؟ نور به قبر مخترع عکس پروفایل و بیو بباره و اگه زنده است خدا حفظش کنه با این اختراع زیباش. دیدم تو قسمت «درباره» واتساپش جمله‌ای نوشته که غلط املایی داره. گفتم بهانۀ خوبیه ها. پیام بده بگو عاشوراعییان غلطه و درستش عاشوراییانه. نگفتم. تو مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لا غیر. صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است. بی‌حوصله یکی از منابع کنکور دکترا رو که تا نصفه خونده بودم باز کردم و گفتم سرم که گرم بشه دلتنگی از یادم میره. چند خط بیشتر نخونده بودم که رسیدم به این صفحه:


۵۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۴- نقطۀ عطف

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۳ ق.ظ

به‌دعوتِ بانوچه، برای بازی وبلاگی آقاگل:

کاکِروی عزیزم こんにちは.

お元気ですか?

コロナで何をしていますか?

 と申します دردانه

日本人ではありません و 日本語が よく 話せません

می‌خواستم بهت بگم که 愛してる و 大事にしたい

چون 君は本当にいいヤツだな

またね و さようなら

نفهمیدین چی گفتم؟ خب برای شما ننوشتم که بفهمید. نامه برای کاکروئه. شمام برای ترجمۀ جملات ژاپنی اگر خواستید از گوگل ترنسلیت استفاده کنید گزینۀ ژاپنی به انگلیسی رو انتخاب کنید. اگر ژاپنی به فارسی بزنید به سرنوشت پست ۱۲۵۳ دچار می‌شید. یادتونه که؟ کلیک کنید یادتون بیافته. این دومین نامهٔ من به یک شخصیت خیالی بود. اولین نامه رو وقتی ده سالم بود برای عمو پورنگ نوشتم. براش یه نقاشی هم کشیدم و همچنان منتظرم نامه‌مو از صندوق پستی برنامه دربیاره و بخونه. کد پستیشون اگر اشتباه نکنم نوزده سیصدونودوپنج خط تیره چهل‌وسه چهل‌وسه بود. اکنون ضمن دعوت از همه‌تون که شما هم نامه بنویسید برای شخصیت داستانی یا کارتونی مورد علاقه‌تون، دو قسمت موردعلاقه‌م از فوتبالیست‌ها رو معرفی می‌کنم:

فوتبالیست‌ها ۲۰۱۸، قسمت ۵۲ [کلیک] تو این قسمت عاشق کاکرو شدم. تا پیش از این ازش بدم میومد :دی

فوتبالیست‌ها در راه جام جهانی، قسمت آخر [کلیک]

عکس‌نوشت ۹۴. سیزده‌بدر. با پریسا اینا رفتیم شاهگلی. شوهر پریسا هم اون سال به جمع ما اضافه شده بود. عمارت شاهگلی در دستان من.



بعدش نمی‌دونم چی شد که سر از کوه درآوردیم. انقدر یهویی و بدون برنامه‌ریزی بود که با یه همچین کفشایی کوه رو درمی‌نوردیدم.



عکس‌نوشت ۹۴. آخرین روزهایِ خوابگاه کارشناسی. روزهای خوبی که با مژده سپری می‌شد. ماه رمضونی که خونه نبودم. سحرهایی که بلند می‌شدم و آهسته، طوری که بقیه رو بدخواب نکنم سحری درست می‌کردم. سحری می‌خوردم. دانشگاه می‌رفتم. ظهرهای گرم تهران. عصرهایی که جون نداشتم بلند شم دو قدم راه برم، ولی می‌رفتم خرید. نون تازه، سبزی، میوه، هندونه، طالبی. کیک درست می‌کردم. سالاد، سوپ، دسر. میز افطار می‌چیدم و دلم تنگ می‌شد برای در و دیوار. برای آدما؟ نه برای همه‌شون. نه برای خیلیاشون.



عکس‌نوشت ۹۴. ارشد زبان‌شناسی قبول شدم. و حالا فرهنگستان، من در حال ارائه.



عکس‌نوشت ۹۴. کارگاه یک‌روزۀ زبان‌شناسی رایانشی شریف. اینجا هم همه رو سانسور کردم جز خودم و دکتر ش.



عکس‌نوشت ۹۴. ترم اول ارشد. با هم‌اتاقی جدیدم رفتیم کلاس رقص ثبت‌نام کردیم و برگشتنی یه گلدون کاکتوس خریدیم.



عکس‌نوشت ۹۴. بهمن‌ماه. دانشکدۀ برق. عرشه. برای وبلاگم تولد گرفتم. براش کیک خریدم. باورتون میشه؟ من برای تولد وبلاگم کیک خریدم و از آقای شیرینی‌فروش خواستم روش جغد بکشه و بنویسه تولدت مبارک شباهنگ. لبخندِ توی این عکس جزو معدود لبخندهای راست‌راستکیمه. لبخندی که پشتش غمی نیست، یا اگه هست انقدرام بزرگ نیست. 



سفرنوشت ۹۴. دومین سفر کربلا. فرودگاه نجف:



عنوان: سال ۹۴ سال عجیبی بود. نقطۀ عطف زندگیم بود. نقطۀ عطف توی همۀ ابعاد زندگیم. همۀ ابعاد. نقطۀ عطف به معنای واقعی کلمه. دقیقاً همون نقطۀ عطفی که تو ریاضیات و توابع تعریفشو خونده بودیم. جایی که منحنی تغییر، تغییر می‌کنه. من روند زندگیمو به دو بخش تقسیم می‌کنم. من، قبل از ۹۴، و من، بعد از ۹۴.

+ نقطۀ عطف زندگی شما کجاست؟

۴۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1393- Restore point

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ

+ در بازی وبلاگی آقاگل شرکت کنید و نامه بنویسید برای...

سفرنوشت ۱۳۹۳. زمستونِ ۹۳ با اردوی گروه رسانا (یه گروه علمی فرهنگی توی دانشکدۀ برق) رفتیم کویر ورزنه. نزدیک اصفهان. از نیروگاه سیکل ترکیبی زواره هم بازدید کردیم. تو این سه چهار روز کلی پست سفرنامه‌طور نوشتم برای وبلاگم که چون در لحظه می‌نوشتم به جزئیات جالبی اشاره می‌کردم. پست‌ها و عکس‌ها زیر آوار بلاگفاست و نمی‌تونم لینک پست‌های اون موقع رو بدم. ولی یادداشت‌هامو دارم هنوز. می‌تونید کلیک کنید روی این و به‌ترتیب از راست به چپ بخونید (۳۶ تا یادداشته و ۵ مگابایت حجمشه). 



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یه دورهمی دیگه با بچه‌های مدرسه، بازم توی شاهگلی. هنگامه داشت از ایران می‌رفت. دارم براش یادگاری می‌نویسم. گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی...



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یکی از اتفاقات هیجان‌انگیز ۹۳ توفان خردادماه تهران بود. اغلب بلاگرهایی که تهران بودن راجع به اون روز پست نوشتن. افسوس که بلاگفا همه رو بلعید. لحظه‌ای که توفان شد من و مطهره دقیقاً تو این موقعیت بودیم و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه. یهو آسمون قرمز شد و سطل آشغال‌ها شروع کردن به حرکت. درخت‌ها شکستن و افتادن. برگشتیم سمت دانشکده. شیشه‌های رسانا شکست. همه‌مون هنگ کرده بودیم. من با یه دستم کیف و چادرمو محکم گرفته بودم و با اون یکی دستم عکس می‌گرفتم. وقتی رسیدیم خوابگاه همه چی وسط حیاط بود. عکسا رو نشون هم‌اتاقیام دادم و بعد کابلو وصل کردم به گوشیم که عکسا رو بریزم تو لپ‌تاپم. کاتشون کردم از گوشی و پیست کردم رو لپ‌تاپ. اما هیچی پیست نشد. برگشتم تو فولدر گوشیم و دیدم فقط همین یه عکس مونده. هیچ وقت نفهمیدم اون همه عکس چی شد و کجا رفت. 



فردای اون روز رفتم دانشگاه و دوباره عکس گرفتم. از درختایی که شکسته بودن و افتاده بودن روی زمین. از سطل آشغالایی که هر کدوم یه گوشه افتاده بودن.


 

عکس‌نوشت ۱۳۹۳. تابستون ۹۳، ماه رمضون، کارآموزی می‌رفتم ادارۀ مخابرات تبریز. یه درس اجباریِ صفرواحدی بود. نکتۀ جالب توجه این کارآموزی نوع پوششمه. من اونجا تنها کارآموزی بودم که شال و شلوار سفید و مانتوی صورتی می‌پوشیدم. بقیه همه این شکلی بودن. همون‌طور که قبلاً هم عرض کردم همه هر جوری باشن من برعکسشونم. اون دختره هم که سمت راست تصویره سهیلاست. اومده دیدنم.



اینجا تو این عکس، روز آخر کارآموزیمه و با سهیلا رفتم کلی امضا و مُهر و اینا گرفتم و خوشحال و خندان جلوی اداره ازش خواستم ازم عکس بگیره. هوا به‌شدت طوفانی بود. چند ثانیه بعد از این صحنه باد پرونده‌مو برد :| بعد من و سهیلا راه افتاده بودیم دنبال کاغذایی که تو هوا می‌رقصیدن :|



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. سهیلا دانشگاه تبریز بود و ترم تابستونی برداشته بود. بعضی وقتا، تو وقتای آزادم بعد از کارآموزیم یه سر می‌رفتم دیدنش. یه بار با شال رفته بودم راهم ندادن داخل دانشگاه. مجبور شدم سریای بعدی مقنعه بپوشم. چادر هم داشتم البته. ولی خب نگهبان وقتی گیر بده نمیشه کاریش کرد. اینجا تو این عکس داریم کامنتای خاطرات تورنادو رو جواب می‌دیم.



درگذشتگان ۱۳۹۳. عید ۹۳ عمو تصادف کرد. بابا برای یه سفر کاری رفته بود مشهد. تازه رسیده بود اونجا که زنگ زدیم برگرده. گفتیم عمو بیمارستانه و حالش خوب نیست، ولی منظورمون این بود که فوت کرده و خودتو برسون برای مراسم تشییع و خاکسپاری. به خاطر مشابهت اسمی من و عمو، برخی از اقوام موقع خبر دادن به هم پشت تلفن فکر کرده بودن من تصادف کردم و دعوت حق رو لبیک گفتم!. بسیار گریه‌ها کرده بودن برام. روزای اولی که خوابگاه بودم خیلی سخت می‌گذشت. بساط گریه‌هام به هر بهانه‌ای به راه بود. یادمه اون موقع چند بار عمو زنگ زد دلداریم بده که غصه نخورم، که زود تموم میشه و مهندس میشم و برمی‌گردم پیششون. نموند و ندید مهندس شدنمو. زمستون همون سال خاله‌م هم فوت کرد. تو بیمارستان. کنکور ارشد داشتم. نتونستم برم تبریز. بچه که بودیم دستمونو می‌گرفت می‌برد برامون مداد و ماژیک و مدادشمعی می‌گرفت. یادگاریاشو نگه‌داشتم هنوز.

مرتضی پاشایی هم ۹۳ فوت کرد. اون سال هر جا می‌رفتی، توی ماشین، تاکسی، بوتیک، برنامۀ ماه عسل، رادیو، تلویزیون، توی گوشیا و لپ‌تاپامون آهنگ‌های مرتضی پاشایی بود. اون موقع هنوز نیومده بودم بیان. آهنگِ محبوبم «یکی هست» بود. کدشو گذاشته بودم روی قالب بلاگفا که آنلاین پخش بشه. عنوان یکی دو تا از پست‌هام هم یه بخشایی از همین آهنگ بود. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که سوءتفاهم شد. نقد شدم، قضاوت شدم، یکی یه پست نوشت خطاب به من. در نصیحتِ من. رمزدار. رمزشو فقط به من داد که بخونم. غصه‌م گرفت. دفاعیه نوشتم. من هم رمزدار. نخواستم رمز بیافته دست بعضیا. سهواً افتاد. بد شد. آهنگه از چشمم افتاد. قلبم شکست. دیگه گوش نکردم. تا همین چند روز پیش که یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. گفت خانم، من جلوی خوابگاهم. سفارشتونو آوردم. به دوستتون می‌گید بیاد تحویل بگیره؟ تحویل به شهرستان نداشتن و موقع سفارش گفته بودم که تهران نیستم و آدرس خوابگاه دوستمو داده بودم. گفتم یه چند دیقه صبر کنید بهش خبر بدم. زنگ زدم نگار و ازش خواستم بسته رو تحویل بگیره و هر موقع اومد تبریز بیاره برام. خوابگاه نبود. با هم‌اتاقیش هماهنگ کردم. زنگ زدم به اون شمارۀ ناشناس که بگم هم‌اتاقی دوستم داره میاد بگیره. خطش از این آهنگای پیشواز داشت. تا اون گوشیشو از جیبش دربیاره و کلید سبزه رو بکشه سمت چپ من رفتم سال ۹۳ و به هم ریختم و برگشتم. آهنگ پیشوازش یکی هستِ پاشایی بود. قلبم... قلبم دوباره مچاله شد.

عنوان: وقتایی که کامپیوتر یا لپ‌تاپمون دچار مشکل میشه، از عملکردش راضی نیستیم، هنگ می‌کنه و درست کار نمی‌کنه، اگه از سیستم، بک‌آپ داشته باشیم، می‌تونیم برش‌گردونیم به وضعیت یه هفته پیش، یه ماه پیش، یه سال پیش، یا هر موقع دیگه‌ای که به‌طور خودکار یا قبلاً توسط خودمون به‌عنوان Restore point مشخص شده. وضعیت رو برمی‌گردونیم به موقعی که تا اونجا و تا اون موقع اوضاع خوب بود. برمی‌گردیم عقب، می‌کوبیم و از نو می‌سازیم. اگه یه روز به من این فرصتو بدن که برگردم به گذشته، برمی‌گردم به ابتدای سال ۹۳. سالی که پراشتباه‌ترین مقطع زندگیم بود؛ در همۀ زمینه‌ها. تحصیلی، مالی، کاری، عاطفی، توی روابط دوستانه، تو محیط خوابگاه، توی انتخاب هم‌اتاقی، توی دانشگاه، توی انتخاب واحد، استاد، رشته و حتی اینجا تو فضای مجازی و وبلاگی. اشتباهاتی که نمی‌تونم جبرانشون کنم. نیمهٔ خالی لیوان همین اشتباهات و تتمّه‌هاشه و نیمهٔ پر، تجربه‌هاییه که کسب کردم. تجربه‌هایی که البته تاوان سنگینی بابتشون دادم و میدم.

+ ریستور پوینت شما کِیه؟

۴۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۹۲. با هم‌اتاقیای جدیدم رفتیم تهران‌گردی. همین‌جوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغ‌موزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع که کنار این تانک عکس می‌گرفتم نمی‌دونستم دو سال دیگه سرنوشتم گره می‌خوره اینجا. اون موقع حتی نمی‌دونستم فرهنگستان اونجاست و اصلاً جایی به اسم فرهنگستان وجود داره.



سفرنوشت ۱۳۹۲. اینجا قُمه و خونۀ امام خمینی :دی. دیگه گفتم از لوکیشن‌های مختلف عکس می‌ذارم از اینجا هم عکس بذارم. مقصد من تهران بود و بعدِ زیارت یه آژانس! گرفتم رفتم تهران. کلاس داشتم و بیشتر نگران غذاهای توی چمدونم بودم که یخشون آب نشه و خراب نشن. خانواده فکر کنم برگشتنی یه سر هم رفتن کاشان. رفیق نیمه‌راه که میگن منم.



عکس‌نوشت ۱۳۹۲. کارگاه برق، با اعمال شاقّه و امتحان کتبی و اصن یه وضعی. بیست‌ویک ساله هستم، ترم هفت :|



درگذشتگان ۱۳۹۲. مادربزرگم؛ مادربزرگ عزیز و نازنینم، مادربزرگ مهربونم. هر بار می‌خواستم برم خوابگاه چمدونمو پر خوراکی می‌کرد. آخرین بار برام سنگک گرفته بود. می‌دونست که چقدر سختمه نونوایی رفتن و نون خریدن. نموند و ندید مهندس شدنم رو. نبودم و ندیدم وقتی رفت. زنگ زدن گفتن حالش خوب نیست بیا. گفتم امتحان دارم. گفتن بابا هم قراره بیاد. بابا مکه بود. بابا سفرشو نصفه گذاشت و برگشت تبریز. فامیلای تهران و کرج اومدن خوابگاه دنبالم که ببرنم تبریز. با پیرهن مشکی. می‌گفتن نگران نباش بیمارستانه و یه کم حالش خوب نیست. می‌دونستم دروغ میگن. پیرهن مشکیاشون داد می‌زد دروغ میگن، ولی دلم می‌خواست باور کنم و مامان‌بزرگم فقط یه کم حالش خوب نباشه. وقتی رسیدیم از این پارچه مشکیا زده بودن جلوی در. قلبم... قلبم مچاله شد. 



عنوان: بخشی از آهنگ من و تهران قمیشی

۶۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۰- سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ق.ظ

توصیهکرونامه‌های دکتر میم رو از دست ندید. و همین‌طور این پستِ آسوکا رو.

تورنادونوشت. توی پست ۱۳۸۸ گفتم اسم آقای ر. رو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید که بعداً قراره بهش برگردیم. سال ۹۰، فردای روز تولدم ایشونو اتفاقی تو دانشگاه دیدم. 

پست اون روزم: deathofstars.blogfa.com/post/46

عکس‌نوشت ۱۳۹۰. نوزده سالمه اینجا. از این به بعد دیگه سنمو بر اساس سال تحصیلی می‌گم. ترمِ دومِ سال اول کارشناسی‌ام و رفتم سر قبر عشقم. این دومین باره و بار اول، آبان ۸۹، ترم اول، تنهایی رفته بودم و نتونسته بودم از خودم عکس بگیرم. این بار هم‌اتاقیم ریحانه رو هم بردم و اون این عکسو ازم گرفت. البته اون موقع هنوز هم‌اتاقی نبودیم و داشتیم مراحل آشنایی رو سپری می‌کردیم. سال دوم باهم هم‌اتاقی شدیم (البته خوابگاه ما سوئیت‌های چهار یا پنج‌نفره بود نه اتاق که بگیم هم‌اتاقی) و سال سوم به دلیل عدم تفاهم جدا شدیم از هم.



سفرنوشت ۱۳۹۰. بعد از اردوی مشهد ورودیا، این دومین اردوی دانشگاهی بود که درش شرکت می‌کردم. اردوی کویر مرنجاب. نزدیک کاشان. شبو تو کاروانسرای عباسی موندیم و صبم یه فقره موش شکار کردیم :| برگشتنی هم از یه دریاچه که آبش تبخیر شده بود و نمکش مونده و اسمش یادم نیست بازدید به عمل آوردیم. نکتۀ جالب توجه این اردو برای خودم نوع پوششمه که وقتی داشتم عکسا رو مرور می‌کردم متوجه شدم تنها دختری‌ام که مقنعه پوشیدم. اونم مشکی. در واقع جز من، فقط مسئولمون مقنعه داشت که البته اون مقنعه‌ش رنگش روشن بود. بقیه همه با شال و روسری اومده بودن. با سابقه‌ای که تو اردوهای مدرسه داشتم و عکس پست ۱۳۸۶، هیچ توجیهی برای اینکه اینجا بدین صورت ظاهر شدم ندارم جز اینکه همه هر جوری باشن من برعکسشونم.

نمی‌دونم افزایش وزنم (در واقع جِرمَم) از روی عکس‌ها معلومه یا نه، ولی از اونجایی که اینجا دارم روند تغییراتمو ثبت و ضبط می‌کنم، ناگفته نماند که من وقتی پیش‌دانشگاهی بودم سی‌ونه کیلو بودم و روز اول دانشگاه چهل کیلو و ترم دوم (توی همین عکسا) پنجاه‌وسه‌چهار کیلو. البته به‌مرور زمان آب رفتم و سال آخر کارشناسی چهل‌وچهار شدم و تا الان هم تو همین حدود موندم. ولی این پنجاه‌وچند کیلو شدنمو هنوز که هنوزه همۀ فک و فامیل یادشونه و هی میگن چقدر بهت میومد. یاد یه خاطرۀ دیگه هم افتادم. دبیرستان که بودم، هنوز نه من نه دوستام موبایل نداشتیم. بابا گفته بود هر موقع پنجاه کیلو شدی جایزه برات موبایل می‌خرم. که خب تا سوم دبیرستان این شرط تحقق نیافت و دیگه همین‌جوری برام موبایل خریدن. اواخر دورۀ کارشناسی هم گفت پنجاه و نمی‌دونم چند بشی ماشین می‌خرم که خب عمراً من دیگه به اون وزن برنمی‌گشتم. حالا که دارم از تغییراتم می‌نویسم، از ابروهامم بنویسم. یکی از تحول‌های جالب ظاهری من تو بخش ابرو بود. بقیۀ این بندو دیگه آقایون می‌تونن رد شدن برن بخش بعدی. به اونا مربوط نمیشه. اگه هر ابرو شامل مثلاً شش ردیف تار مو باشه، دورۀ کارشناسیم هر سال یه ردیف ازش کم می‌کردم. عکسامو که با صاعقه و ابر سانسور می‌کنم شما نمی‌بینی، ولی خودم الان داشتم به ترتیب تاریخ مرورشون می‌کردم، متوجه شدم سال آخر کارشناسیم به تباه‌ترین شکل ممکنش رسیده بوده. البته دورۀ ارشد دوباره برگشتم به تنظیمات کارخانه. در میزان استفاده از لاک و زَلَم‌زیمبولی‌جات (معنیش میشه زیورآلات و لوازم غیرمفید و بیهوده و کم‌فایده) هم سیرِ به‌شدت نزولی داشتم. قشنگ یادمه دورۀ راهنمایی بچه‌ها پارچۀ سبز (از اونا که می‌بندن به ضریح حرم و امامزاده‌ها) به مچشون بسته بودن که مثلاً تیزهوشان قبول شن. بعد من شش هفت رنگ نوار بسته بودم و هر کدوم برای یه آرزوی جداگانه بود. که خب الان هیچ کدوم از آرزوهام یادم نیست. دورۀ کارشناسی هم یه همچین وضعی (به‌شدت توصیه می‌کنم کلیک کنید روش و ببینید شیختون یه زمانی چه منبرهایی می‌ذاشت برای ملت) داشتم. که همه‌شون دورۀ ارشد آب رفتن و این نشون می‌ده چقدر سن و سال تأثیر داره و پیر شدیم رفت.


من و خار مغیلان، همون موقع یهویی!


تولدانه، ۱۱ اسفند. روز تولد باباست امروز. کسی که تو این بیست و چند سال، همیشه مثل یه کوه پشتم بوده و هوامو داشته. این عکسو چند ماه پیش که داشتم می‌رفتم تهران گرفتم. پیاده شد بره از عابربانک پول بگیره برام. کاری که هر بار که می‌رسوندم ترمینال و راه‌آهن می‌کنه. هر چقدر هم پول تو حسابم باشه و هر چقدر هم بگم لازم ندارم، حتماً باید بره پول نقد بگیره برام. چون معتقده به کارت‌ها اعتباری نیست و ممکنه گم بشن و توی دستگاه گیر کنن و رمزشون یادم بره و هک بشن و هزاران اتفاق براشون بیافته. لذا آدم همیشه باید پول نقد کافی، اونم از همه نوعش، از پونصدی تا پنجاهی همراهش داشته باشه و هر بار هم تأکید می‌کنه جاهای مختلف کیف و جیبم بذارم تا اگه یه بخشیشو زدن بی‌پول نمونم. و تو کارت‌های مختلف پول داشته باشم که اگه بلایی سر یکی اومد بدبخت نشم و هیچ وقت هم نذارم کفگیرم به تهِ دیگ حسابم بخوره بعد بهش بگم. ینی هر بار من می‌رم سفر، موضوع صحبت‌هامون تا دم در قطار و اتوبوس همین مباحث هست و اگر فکر می‌کنید حرف‌های بابا ذره‌ای روی من اثر می‌ذاره حاشا و کلا :)) چون همۀ پولامو تو یه کارت می‌ریزم، از پول نقد بدم میاد و اگر هم پولم نقد باشه رندش می‌کنم یه نوع باشه و همون یه نوع رو هم می‌ذارم یه جا :| 

سه تا بابا تو این عکسه. یکی که دم عابربانکه بابای همیشه دلواپس ماست و اون دو تای دیگه هم لابد بابای یکی مثل من. خدا همه‌شونو حفظ کنه و سایه‌شونو از سرمون کم نکنه. روح رفتگان هم شاد و قرین رحمت :)


۳۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درگذشتگان ۱۳۸۷ و ۱۳۸۹. تصمیم جدیدی گرفتم مبنی بر اینکه در کنار عکس‌نوشت‌ها و سفرنوشت‌هایی که مصادف با شمارهٔ پست‌ها هستن، یادی هم بکنم از عزیزانی که تو اون سال‌ها از دست دادم و بند جدیدی تحت عنوان درگذشتگان اون سال به هر پستم اضافه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ مادریمو وقتی ابتدائی بودم از دست دادم و تاریخ دقیقش یادم نیست. سال ۸۷ مادربزرگ پدرم فوت کرد. مامانِ بابابزرگم. با محمدرضا و پریسا اینا زندگی می‌کرد؛ چون که پدر و مادر محمدرضا و پریسا هردوشون نوه‌های ایشون بودن. هر سال تو مناسبت‌ها، تاسوعا و عاشورا و سیزده‌بدر و یلدا و تولدهامون، تو همهٔ مراسم‌هامون حضور داشت. عاشق سس مایونز بود. هر موقع سسو خالی می‌کنیم رو سالاد می‌خندیم و یادش می‌افتیم. خردادماه فوت کرد. البته من همیشه فکر می‌کردم سال فوتش  ۸۸ هست و من خرداد سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم و توی مراسم ختم و کفن و دفن منتظر نتایج المپیاد ادبی. ولی شاهدان قضیه میگن سال فوتش ۸۷ بود و تو دوم دبیرستان بودی اون موقع. لابد ۸۸ تو مراسم سالگردش من منتظر نتایج بودم. سال ۸۹ هم پدربزرگم فوت کرد. مردادماه. درست قبل از اعلام نتایج کنکور. نبود و ندید وقتی نتایج اومد. پدربزرگم هم عاشق ترشی بود. منم که نوهٔ همین مرد باشم شیفتهٔ ترشیجاتم. اینا انقدر برام عزیز بودن و دوستشون داشتم و دارم که هنوز دلتنگشون میشم و خوابشونو می‌بینم.

پدربزرگ و مادرش، سیزده‌بدر


عکس‌نوشت ۱۳۸۹. دارم می‌رم سر جلسۀ کنکور. هیژده سالمه.


چون مچ تا آرنجم هم معلوم بود :| 


سفرنوشت ۱۳۸۹. مشهد. اردوی ورودی‌های دانشگاه. ششمین سفر مشهدمه این سفر.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. یک واحد کارگاه عمومی، با اعمال شاقّه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. اولین نونی که گرفتم. دویست تومن. خوابگاه.



+ عنوان، بخشی از شعریه که شب کنکور کارشناسی تو وبلاگم نوشته بودم. امشبم قرار بود شب کنکور سومین آزمون دکترا باشه. کلی برنامه‌ریزی کرده بودم این پست با این شماره امشب منتشر بشه. ولی خب کنکورو به‌خاطر کرونا دو ماه عقب انداختن و البته که خوشحالم.

+ چند روزه که وزارت بهداشت برای همه پیام‌‌‌‌‌های بهداشتی می‌‌‌فرسته. امروز فهمیدم پیام‌‌‌هایی که به ایرانسلم میان متفاوت با پیام‌‌‌‌های همراه اولم هستن. تعدادشون هم بیشتره. و نکتهٔ جالب دیگه اینکه تو خونه، بیشتر از همه برای من پیام می‌‌‌‌‌‌‌فرسته.

+ و بدینوسیله به استحضار غمی‌خوانان می‌رسانم غمی اینجاست: 

ghami.blog.ir

۳۸ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۷- اَسفار

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

پیش‌گفتار: اسفندماه یکشنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه پست می‌ذارم که تا آخر سال به پست ۱۳۹۸ برسیم.

مقدمه: دوست داشتم عکس‌نوشت‌ها مسافرت‌هامون رو هم شامل بشه که بعداً که مرور می‌کنم بگم آره فلان سال فلان جا رفته بودیم و یادش به‌خیر. تا پست قبل، و در واقع تا عکس‌نوشت قبلی، جز دو باری که هفت‌سالگی و هشت‌سالگی با پدربزرگم اینا و یه باری که سوم راهنمایی با اردوی دانش‌آموزی رفتم مشهد، سفر دیگه‌ای نداشتم. از سال ۸۶ سفرهای خانوادگی ما شروع میشه و من از هر سفر یک عکس (که با دوربین گوشی‌های سونی اریکسون رحمة الله گرفته شدن) و یک خاطرۀ کوتاه با عنوان سفرنوشت انتخاب کردم. 

سفرنوشت ۱۳۸۶. شهرکرد. به‌عنوان اولین سفر خانوادگی، تجربۀ شیرین و به یاد ماندنی‌ای بود. مخصوصاً وقتی یهویی موقع بدرقه، مادربزرگم هم به جمع ما پیوست و همسفرمون شد. حضور مادربزرگم شیرینی سفر رو دوچندان کرد. تنها قسمت مسخره و مزخرفش اونجا بود که بعداً فهمیدم یه خانومه تو هتل منو برای پسرش پسندیده بود و مامانم اینا بهش گفته بودن دخترمون قصد ادامۀ تحصیل داره و هنوز بچه است. من روحمم از این موضوع خبر نداشت و بعداً مامانم بهم گفت. واقعاً چجوری تونستن از یه الف بچهٔ پونزده‌ساله (اونم با طرز تفکر داغونی که تو پست ۱۳۸۵ به سمع و نظرتون رسوندم خواستگاری کنن؟). ینی هر موقع یاد نگاه‌های خانومه و پسرش می‌افتم حالم بد میشه. این دختره، دخترِ همین خواستگاره هست.

این آهنگِ فاخر رو هم در راستای عکس ذیل تقدیمتون می‌کنم. باشد که حالش را ببرید: 

[آمدی بر سر چشمه دختر کوزه‌به‌دست]

البته به جای کوزه بطری دستمه، ولی خب مهم نیّته.



سفرنوشت ۱۳۸۶. قم. از شهرکرد برگشتنی یه سر هم رفتیم قم. در حد زیارت و نماز. زیاد نموندیم. خلاقیت در سانسور عکسا رو :))



سفرنوشت ۱۳۸۶. مشهد. چند ماه بعد از سفر شهرکرد و قم، رفتیم مشهد. این دومین سفر خانوادگیمون بود.



سفرنوشت ۱۳۸۷. مشهد. این بار با پدربزرگم اینا رفتیم مشهد. تو صحن نشسته بودیم و داشتیم عکس می‌گرفتیم که یهو این بچه اومد نشستم بغل من. و در خاطره‌ها ثبت شد. منم نیشم تا بناگوش بازه. 



سفرنوشت ۱۳۸۷. همدان. با اردوی دانش‌آموزی رفتم همدان. اینجا پای همین کتیبه‌ای که به خط میخی بود و من نمی‌فهمیدمش تصمیم گرفتم میخی یاد بگیرم. میخی زبان نیست، خطه. شونزده سالمه اینجا.



سفرنوشت ۱۳۸۷بُناب. نام شهریست کوچک، در استانمان. با اردوی دانش‌آموزی، با هم‌کلاسیام رفتم. برای مسابقۀ قرآن سمپاد. من چون عربیم خوب بود، همیشه برای رشتهٔ ترجمه می‌رفتم. یادم نیست چی شد که رفتم و چندم شدم. معمولاً خودم ثبت‌نام نمی‌کردم و مدرسه اسممو می‌نوشت می‌گفت بیا برو برامون مقام کسب کن. اینجا با پسرای سمپاد تو یه هتل بودیم. دخترا طبقۀ فکر کنم دوم بودن، پسرا طبقۀ سوم. یا شایدم برعکس. پله‌ها رو با سنگ و تخته و بتن مسدود کرده بودن و فقط حق داشتیم با آسانسور بریم همکف برای رستوران و برگردیم طبقهٔ خودمون. روز آخر من داشتم از همکف برمی‌گشتم اتاقمون. بعد یادم نبود کدوم کلید آسانسورو می‌زدیم بره دوم. آسانسوره یه جوری بود که انگار همکف رو هم طبقه حساب می‌کرد. بعد من به دلیل خطای محاسباتی!، طبقۀ پسرا پیاده شدم و از دیدن اون همه پسر یهو انقدر هل شدم که دیگه برنگشتم داخل آسانسور و رفتم سمت راه‌پله. چون روز آخر بود، سنگ و بتن و اینا رو برداشته بودن و من بدوبدو برگشتم طبقۀ خودمون و وقتی دوستام دیدن دارم از طبقۀ پسرا میام قیافه‌شون دیدنی بود و سؤالی که براشون پیش اومده بود این بود که من اونجا چی کار می‌کردم :)) این عکسو تو حیاط هتل گرفتم. موبایلمو دادم به یه دختره که اونم از یه شهر دیگه اومده بود و ازش خواستم ازم عکس بگیره. بعد ازش اسمشو پرسیدم و گفت مینا درختی. این اسمو یادتون نگهدارید که پست بعدی قراره باز بهش برگردیم. این کاپشنم هم همونیه که چند ماه پیش برای کنفرانس مشهد پوشیده بودم. فکر کنم تو این ده سال ده بارم درست و حسابی نپوشیدمش، ولی تو همهٔ عکسام حضور فعال داره :|



جمعه، دوم اسفند. خواب می‌دیدم سر صندوق حواسم پرت میشه و برگه رو بدون اینکه بنویسم می‌ندازم تو صندوق. به مأموره التماس می‌کردم بازش کنه برگه‌مو دربیارم توشو بنویسم. اونم می‌گفت اجازه نداریم باز کنیم و پلمپه! منم کلی غصه خوردم که رأی خالی دادم. بعد دیگه جمعه پای صندوق هزار دفعه برگه رو چک کردم که مطمئن شم توشو نوشتم :| 


۱۸ نظر ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۵- این شمایید؟! چقدر عوض شدید!

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۸۵. اینجا چهارده سالمه و رفتیم شهربازی و سوار قطار وحشتم. اون موقع زیاد می‌رفتیم شهربازی. تا تقّی به توقّی می‌خورد شام یا شاهگلی بودیم یا باغلارباغی. بازیای همیشگی‌مون سفینه و مری‌گوراند و کشتی صبا و استخر توپ و هلی‌کوپتر و قایق و سرسره بود. و تونل وحشت. از رنجر و چرخ‌وفلک می‌ترسیدیم و سوار اینا نمی‌شدیم. آخرین باری که سوار چرخ و فلک شدم خیلی کوچیک بودم. گفتم غلط کردم و دیگه از اون به بعد این غلط رو تکرار نکردم. یه بارم رفتیم سینما سه‌بعدی و یه بارم سیرک. سیرکه تو همین شهربازی بود. ما ردیف اول نشسته بودیم. یادمه وقتی زنجیر شیرو باز کردن که دور میدون بچرخه ترسیده بودم. بعد یه سریا اومدن شمشیر قورت دادن و رو طناب راه رفتن و از روی آتیش پریدن و یه سری کارای محیرالعقول و خارق‌العاده کردن و ما هم براشون دست زدیم. اسم پسری که روی بند راه می‌رفت پیمان خسروی بود. بعد این همه سال، با اینکه اون شب اولین و آخرین بارم بود که می‌دیدمش، ولی اسمش و موهای بلند فرفریشو فراموش نکردم هنوز. اون موقع یه کم عربی‌ستیز و یه مقدار وطن‌پرست بودم. اولین شرطم برای ازدواج این بود که اسم و فامیل پسره فارسی باشه. ث و ح و ص و ض و ط و ظ و ع و ق حروف زبان عربی هستن. یکی از صدها شرطم این بود که اسم همسر آینده‌م این حروف رو نداشته باشه. و عربی هم نباشه. مثلاً شهاب و مهدی و نوید و فرید و مراد! با اینکه این حروف رو ندارن، ولی بازم عربی هستن. یا مثلاً آیدین و یاشار و آراز و تیمور ترکی هستن. تو کتاب دینی خونده بودیم که باید مرجع تقلید داشته باشیم. کلی شرط و شروط نوشته بود که مرجع باید فلان باشه و بهمان باشه. ولی تنها شرط من این بود اسم و فامیلش فارسی باشه. اسم‌های ترکی رو هم دوست نداشتم. یکی از سرگرمی‌هام این بود که لیست دانش‌آموزای مدرسۀ بابا رو چک کنم ببینم کی اسم و فامیلش و حتی نام پدرش فارسیه. موقع بازیِ اسم فامیل همهٔ تلاشم این بود اسم‌ها فارسی باشه. اون شب تو سیرک من همۀ هوش و حواسم به پیمان خسروی بود. اون اونجا بین دوستاش تنها کسی بود که اسم و فامیلش عربی نبود. یادمه بعداً تو مدرسه برای مریم هم تعریف کردم که رفته بودیم سیرک و اونجا یه پسره بود که هم اسمش فارسی بود هم فامیلش. و من ازش خوشم اومده بود.



دوربینمون از این عکس به بعد دیجیتالی شد. این عکسو که دیدم، یاد یه یادداشت قدیمی افتادم. یه شب که خالۀ هشتادسالۀ بابا با بچه‌ها و نوه‌هاش مهمونمون بودن، با میترا نشستم یه لیست بلند بالا نوشتم از شرایطی که همسر آینده‌ام باید داشته باشه. حدوداً تو همین سن و سالی که تو این عکسم بودم. انتظارات و شرایط عجیب و غریبی داشتم که نشون میده اون موقع هنوز به اون بلوغ فکری لازم نرسیده بودم. این یادداشتو مثل خیلی از چیزایی که دور نمی‌ریزم و نگه‌می‌دارم، نگه‌داشتم. رفتم سراغش که یادم بیاد چی نوشتم توش. که یادم بیاد اون موقع چجوری فکر می‌کردم. از بعضی از تغییراتم اطلاع دارم، ولی بعضیاش واقعاً جای شگفتی داره. مثلاً من با جراحی زیبایی مخالفم و فکر می‌کردم همیشه با عمل بینی مخالف بوده‌ام، در حالی که تو شرایطم نوشتم طرف باید یک الی سه بار دماغشو عمل کرده باشه!!! باورم نمی‌شه من همچین چیزی نوشته باشم. بیاید خط‌به‌خط بخونیم و بخندیم. چون شرایطم چند صفحه پشت‌ورو با کلی توضیح و تبصره بود، جملات اصلی و مهمشو بریدم فقط. شرایطم رو با این جمله شروع کردم:



ینی همین ابتدای کار شمشیرمو از رو بستم. از همۀ پسرا متنفرم چون پسرن؟ آخه اینم شد دلیل برای تنفر؟ چرا انقدر مردستیز بودم من؟ بعد تازه نوشتم نکتۀ خیلی مهم؛ که طرف همین اول کار حساب کار دستش بیاد که ازش متنفرم :| چون پسره :|



اینجا هفت تا شرطم که به هفت خان معروف بوده شروع میشه. شرط اولم اینه اسم و فامیلش فارسی باشه. اینو که دیدم یادم افتاد اون موقع یه سریالی پخش می‌شد به اسم مسافری از هند. سروش گودرزی و حمید گودرزی بازیگراش بودن. نصف مدرسه طرف فرزاد (حمید گودرزی) بودن، نصف دیگه طرف رامین (سروش گودرزی). من طرفدار رامین بودم چون حمید عربی بود!. یه سریالم بود به اسم سفر سبز. اونجا هم پارسا پیروزفرو دوست داشتم :| چون اسم و فامیلش فارسی بود :| اون موقع درگیر جام جهانی 2006 هم بودیم و فوتبالیست موردعلاقه‌م هم فریدون زندی بود :| نمی‌دونم این حجم از عربی‌ستیزی در من از کجا نشئت می‌گرفت، ولی خواننده‌ها و نویسنده‌ها و معلم‌های موردعلاقه‌م هم اونایی بودن که اسمشون فارسی بود :|



چی تو اون سرم می‌گذشت که فکر می‌کردم تفاهم ینی حالا که تو چپ‌دستی اونم چپ‌دست باشه؟ کلاً آدمای خاص رو دوست داشتم و چون اون موقع گوگل نبود! موقع تلویزیون دیدن دقت می‌کردم ببینم بازیگرا و مجریا خودکارو با کدوم دستشون می‌گیرن یا خواننده‌ها و ورزشکارا با کدوم دستشون امضا می‌دن یا از مجله‌ها و مصاحبه‌ها می‌گشتم دنبال اینکه ببینم کدوم ورزشکار یا خواننده یا بازیگر چپ‌دسته. بین ورزشکارها هم دنبال چپ‌پاها می‌گشتم و طرفدار هافبکای چپ بودم :| علیرضا نیکبخت واحدی (یا شایدم واحدی نیکبخت!) و فریدون زندی چپ‌پا بودن :|



با اینکه هنوز و همیشه می‌گم ترجیحم اینکه شوهرم هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ایم باشه و فضایی که من درک کردم رو درک کرده باشه، ولی در دوران تحصیلم هیچ وقت با پسرای دانشگاه خوش‌اخلاق نبودم و محل نمی‌دادم به کسی. هنوزم خوش‌اخلاق نیستم. تازه وحشی‌تر هم شده‌ام به‌نظرم. حق همان است که مولانا فرمود: در فراقِ لبِ چون شکّرِ او تلخ شدیم. اون ده بیست (تو یه دانشگاه صنعتی که اغلب پسرن ده بیست نفر عددی نیست به‌واقع) نفری هم که باهاشون نسبتاً صمیمی بودم، آدمای مطمئنی بودن و خیالم بابتشون راحت بود که باهاشون راحت بودم.



آخ آخ فاصلۀ سنّی. اینجا حداکثری که مدّ نظرمه دو ساله. این مقدار به‌مرور زمان بیشتر شد و دورۀ کارشناسیم یه بار به هفت سال اختلاف هم رضایت دادم. حالا واقعیتی که باهاش روبه‌رو هستم خواستگارهای سی‌ونه‌ساله هستن :| اینجاست که باید گفت چی فکر می‌کردم چی شد. این بند غصه‌دار بود. بریم بند بعدی.



من تا پیش از این دوست داشتم وکیل یا پلیس بشم و اینجا اولین جاییه که اعتراف کردم دوست دارم مهندس شم. الان با اینکه کارام بیشتر به زبان‌شناسی مرتبطه تا برق، ولی بعید نیست یه روزی دوباره به عرصهٔ مهندسی برگردم. تا الانم اگه برنگشتم دلیلش اینه که یا کار نیست یا اگه هست برای دخترا نیست. این شرطم هم فقط اونجاش که گفتم علاقۀ شما مهم نیست. ینی شما پزشک هم باشی باید بری تغییر شغل بدی مهندس شی :دی 



پیروِ اون خصلت عربی‌ستیزیم، یه مدت تو فاز وطنم پارۀ تنم و خون آریایی بودم و شاهنامه و اَوِستا رو از کتابخونه می‌گرفتم می‌خوندم و با زرتشتی جماعت هم‌صحبت بودم. ولی اینجا لازمه یکی بهم بگه شاید حالا یکی بتونه دیوان حافظ رو حفظ کنه، یا حتی بوستان سعدی رو؛ چون حجمشون کمه. ولی گلستان نثره! می‌فهمی؟ نثرو چجوری میشه حفظ کرد؟ بعد می‌دونی خمسۀ نظامی پنج تا کتابه؟ می‌دونی شاهنامه شصت‌هزار بیته؟ شاهنامه رو دیدی تا حالا از نزدیک؟ بعد حالا اگه می‌خوای طرف اوستا رو حفظ باشه دیگه حفظ قرآن چیه؟ بعدشم اینکه خب اوستا به زبان اوستاییه آخه چجوری حفظ کنه؟ :| تو این مایه‌هاست: اَشِم وُهو وَهیشتِم اَستی، اوشْتا اَستی اوشتا اَهمائی هْیَت اَشایی وَهیشْتائی اَشِـم. بعد من انتظار داشتم اینا رو حفظ باشه :|



هایلایت؟!!! مگه پسرا هم موهاشونو هایلایت می‌کنن که من نوشتم رنگی نباشه؟ سیخ‌سیخو دیگه چه مدلیه؟ :)) حالا این شرط ریش و سیبیلو دیدم یاد هم‌اتاقیای ارشدم افتادم. اینا هر سه کُرد بودن و می‌گفتن مرد باس سیبیل داشته باشه. یکی از معیارهاشون هم سیبیل کلفت طرف بود :|



خب دوستان، اون هفت تا خان اینجا تموم میشه و گویا حس می‌کنم هفت تا کمه و دوباره یه هفت تای دیگه هم تدوین کردم. اولیشم اینه که جدول تناوبی رو حفظ باشه. نمی‌فهمم چرا باید شریک زندگی آدم جدول مندلیف رو حفظ باشه. واقعاً نمی‌فهمم :|



شاید باورتون نشه ولی هنوز که هنوزه، خیلی ریز و نامحسوس دوست دارم بدونم نمره‌های دوران مدرسۀ طرف تو چه حدودی بوده :| مهندسی که مجبوره شاهنامه و قرآن و اوستا و مندلیف رو حفظ کنه، حفظ اسامی شهرها به‌نظرم کار سختی نیست براش. 



عمید رو حالا خودمم اون موقع شروع کرده بودم به حفظ کردن، ولی دهخدا سی جلده، می‌فهمی؟ سی جلدِ قطور!. بعدشم من چجوری انتظار داشتم کسی که حداکثر می‌تونه از من دو سال بزرگتر باشه به این همه زبان مسلط باشه؟ زبان هندی چی می‌گه این وسط؟! :|



ینی این احتمال رو دادم که از شرق و غرب عالَم و اقصی (بخونید اقصا) نقاط دنیا خواستگار داشته باشم؟ نکنه دختر شاهی وزیری چیزی بودم و خبر ندارم؟ بعد تو رو خدا دقت کنید به جمله‌م: متولد ایران باشد و بینی‌اش را یک الی سه بار عمل کرده باشد. میگن زبان‌شناسان و نحویّون یه روز جمع شدن این واوِ بین دو تا جمله رو تحلیل کنن ببین چیه و چه ارتباطی بین این دو جمله هست. همه‌شون بعد از روزها و ماه‌ها بررسی، پیراهناشونو چاک‌چاک کردن سر به کوه و بیابان نهادند و تا این لحظه هم خبری ازشون نشده و برنگشتن. ینی حتی وزارت کار هم با این شدت و حدّت شرط تابعیت رو روی متقاضیان اعمال نمی‌کنه که من کردم. شرطم این بوده دماغ‌عملی باشه؟ خدایا توبه! توبه به درگاهت.

گفتم بینی، یاد گونه‌م افتادم. چند شب پیش دندونای راستِ بالاییم شروع کردن به درد کردن. از اونجایی که تازه از دندونام عکس گرفتم و تازه همه رو عصب‌کشی و ترمیم کردم و همین دو ماه پیش رفتم برای چکاپ و دکترم گفت دندونات همه‌شون حالشون خوبه، دیگه وقعی به این درد ننهادم. کلاً سیاستم تو زندگی اینه که وقعی به دردهام ننهم. ینی انقدر وقعی نمی‌نهم که یا عادت می‌کنم یا خودشون خوب میشن. نشون به این نشون که دفترچه بیمه درمانیم تو این ده سال ده تا نسخه هم توش نوشته نشده و اصولاً تا به آستانۀ مرگ نرسم نمی‌رم دکتر. گفتم شاید این درد هم از استرسه و شاید از فلانه و بهمانه و گرفتم خوابیدم. درده رو تو خواب هم احساس می‌کردما، ولی حتی مسکّن هم نخوردم. در مورد قرص و مسکّن خوردن هم سیاستم اینه که تا کارد به استخوانم نرسه و اشک و جیغ و دادم درنیاد نمی‌خورمشون. خلاصه شب رو به صبح رسوندم و صبح که بیدار شدم احساس کردم سمت راست صورتم سنگینه و یه چیزی جلوی چشم راستمو گرفته. نگاه به آینه کردم دیدم یه ور صورتم پف کرده و به‌طرز وحشتناکی درد می‌کنه. کشوی داروها رو ریختم روی میز، مسکنّاشو جدا کردم، عوارض و مشخصات تک‌تکشونو گوگل کردم و ایبوپروفینو برگزیدم و خوردم. بعد شروع کردم هر هشت ساعت یه بار یه آموکسی خوردن که چرکش! خشک بشه. دو روز بعدم زنگ زدم از دندانپزشکی که همیشه پیش اون میرم وقت گرفتم. بعد هر کی منو تو اون وضعیت می‌دید می‌گفت واااااااای چقدر گونه و لپ بهت میاد و بیا برو گونه تزریق کن خیلی خوشگل میشی :|

یه زمانی دوست داشتم شوهرم کارخونهٔ شکلات‌سازی داشته باشه. چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازیشو دیدین؟ یه همچین کسی. حالا ولی می‌خوام دندانپزشک باشه، مطبشم طبقهٔ بالای خونه‌مون باشه.

در شدیدترین سردردها من یه مسکّن بیشتر نمی‌خورم. اون وقت طی ۲۴ ساعت گذشته چهار تا مسکّن چهارصد و سه تا آموکسی خوردم، بی هیچ اثری. تو دانشگاه چی یاد این داروسازا می‌دن؟ اسمارتیز اگه خورده بودم تا حالا اثر کرده بود.

من وقتی دندونم درد می‌کنه خیلی مظلوم و ساکت میشم.

الان منحنی خنده‌هام کج و کوله شده و زین حیث غمگینم.

میگن فرهنگستان برای پاپیون معادل فارسی دو ور پف رو پیشنهاد داده :دی من الان یه ور پفشونم! 

آیا می‌دانید روی صورت ورم‌کرده از دندون‌درد، کیسهٔ آب گرم و دستمال گرم نمی‌ذارن و کیسهٔ یخ می‌ذارن؟ نمی‌دونستین؟ من خودمم تازه فهمیدم.

روزی که ملت بدونن دراز آویز زینتی و کش‌لقمه و دو ور پف جکه و مصوب فرهنگستان نیست روز عروسی منه :|

ولی راست میگن؛ گونه و لپ بهم میاد.

نظرم عوض شد؛ همون مهندس باشه. دفتر کارشم طبقهٔ بالای خونه‌مون باشه.



این خیلی جالبه. نوشتم اگر بچه‌دار شدید، بعد نوشتم تصمیم با نسرین است. ینی الهی بمیرم براش. بعد جالبه که نوشتم اسم کوچولو و ننوشتم کوچولوها!.



انصافاً هیچ وقت اعصابِ خواهرشوهر و جاری رو نداشتم. هنوزم ندارم :دی بعد می‌ترسم روزگار و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دهن‌کجی کنن و یه مراد با هفت تا خواهر و هفت تا برادر نصیبم کنن. خدایا خودت رحم کن.



این شماره نداره. در واقع فرض کردم طرف اون دو تا هفت خان رو رد کرده و رسیده به مرحلۀ گل و شیرینی و دیگه شماره نذاشتم برای این شرط. 



اینجا فرض کردم مرحلۀ گل و شیرینی هم سپری شده و زندگی مشترک رو شروع کردیم. فقط برام سؤاله که اوکی لنگ ظهر حدوداً میشه ساعت دوازده، ولی لنگ عصر و لنگ شب دیگه چه صیغه‌ایه؟ :| بعد اگه صدای موبایل خودم بیدارم کنه تقصیر اون بدبخت چیه خب :|



اینجا تازه یادم افتاده بگم سیگار نکشه :|



از همون موقع به شماره‌های رند علاقه داشتم. فقط چیزی که نمی‌فهمم اینه که چرا چند تا شماره؟ بعد اگه یه جایی بود که آنتن نمی‌داد تقصیر اون چیه :| آخه زن انقدر بی‌منطق؟ جالبه اصلاً راجع به مهریه و خونه و ماشین و مادیات شرط خاصی نداشتم :|

+ پیش‌تر هم دو تا پست نوشته بودم با عنوانِ «برای سال‌ها بعدِ خودم، جهت مقایسۀ طرز تفکر فعلی‌م با تجارب اون موقع، یا مقدمه‌ای بر کتاب مراد از رویا تا واقعیت»؛ لینک۱، لینک۲.

+ عنوان: از تیزر تبلیغاتی لوسیون موی بهاره :|

۷۴ نظر ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۳- شهرِیار

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

بیر.

داشتم با مسئول آموزش صحبت می‌کردم. گفت شما همون روز که اومدی اینجا برای مصاحبۀ ارشد، همون روز ما انتخابت کردیم که بمونی و همین جا کار کنی. گفت یه درخواست بده و همین جا مشغول شو. یه همچین حرفی حتی اگه بُلُف باشه، اگه تعارف باشه، اگه یه دروغ مصلحتی و دلخوش‌کنک باشه، اگه جز من به هزار نفر دیگه هم گفته شده باشه، هر چی که باشه آدم دلش می‌خواد باور کنه. که دلش گرم بشه که دیده شده، که مهمه، که براش ارزش قائلن. گفتم من که تهران نیستم فعلاً. دکترا هم معلوم نیست قبول شم و بیام. گفت پس برو بنیاد شهریار با دکتر باقری صحبت کن. گفت اونجا زیرمجموعۀ ماست و نامه می‌دیم و زنگ می‌زنیم بهشون که فلان کار و بهمان کارو بکنی. نمیشه آدم هر حرفیو به هر کسی بگه. حتی نمیشه هر حرفیو هر جایی بنویسه. در لفافه گفتم که قبلاً یه بار رفتم و یه سر و گوشی آب دادم. اونجا همه خسته‌ن. مثل اینجا. مثل همه جا.

ایکی.

اولین بار اسمشو روی جلد یکی از کتاب‌هایی که منبع کنکور ارشد زبان‌شناسی بود دیده بودم. مهری باقری. نمی‌دونم چرا اون موقع فکر کرده بودم صاحب این اسم باید یک دختر جوان باشه. حتی بعداً که فهمیدم خانم باقری استاد دانشگاه تبریزه باز هم همچنان در تصورم باقری، یک استاد جوان هم‌سن‌وسال خودم بود. فرهنگستان که بودم سؤالِ دکتر باقری رو می‌شناسی رو زیاد از من می‌پرسیدند و من هر بار پاسخم نه بود. لابد فکر می‌کردند چون استاد دانشگاه تبریزه باید بشناسم. اولین بار که اسمشو گوگل کردم همین پارسال بود. اقوام پیام داده بودند که حدادتون هم که داره میاد تبریز. خبر نداشتم. در باب گام نمی‌دونم چندم انقلاب، دانشگاه تبریز سخنرانی داشت. زمستون بود. شال و کلاه کردم سمت دانشگاه. ملت به‌زور نمره و دانشگاه حضور به هم رسانده بودن و من حتی نرفتم خودمو نشون استاد بدم و احوالپرسی کنم. یه گوشه کناری پیدا کردم نشستم و از محفل فیض بردم. یه خانوم مسنّی اومد و ضمن خوشامدگویی به حدادمون، نشست ردیف اول. تنها خانوم ردیف اول بود. اینترنت نداشتم. به دخترهای پشت سریم که سرشون توی گوشی‌هاشون بود گفتم می‌شه اسم دکتر مهری باقری رو گوگل کنید عکسشو ببینم. نشونم دادن. گفتم شبیه همین خانوم ردیف اول نیست؟ خودش بود. همین خانومی بود که ردیف اول نشسته بود و به دکتر خوشامد گفته بود. اونجا اولین باری بود که دیدمش. موقع رفتن پالتوشو جا گذاشت. می‌دونستم برمی‌گرده. کنار پالتو منتظر موندم و وقتی برگشت و از دور اشاره کرد که بی‌زحمت پالتوشو براش ببرم بردم. پیش‌تر هم دکتر حداد کلاهشو توی کلاس جا گذاشته بود و براش برده بودم. پیش‌ترتر هم استاد شمارۀ پانزده کتش رو. خب هر کس یه علاقه‌مندی‌ای داره و علاقۀ من هم تحویل رخت و لباس جاماندۀ اساتیدم بهشونه. از سخنرانی که برگشتم دوباره خودم گوگل کردم و فهمیدم که متولد تهرانه و مدرکشو از دانشگاه تبریز گرفته. اسم همسرش آشنا بود. همسرش، مرحوم سرکاراتی، استاد دانشگاه تبریز بود و خب حدس زدم که احتمالاً وقتی برای تحصیل آمده اینجا، یا قبل‌تر، با استادش ازدواج کرده و مونده و بعداً هم خودش همین‌جا استاد شده.

اوچ.

شمارۀ بنیاد شهریار رو از سایتشون برداشتم و زنگ زدم. یه خانومی گوشی رو برداشت. منشی اونجا بود. خودم رو دانشجوی فرهنگستان معرفی کردم. از اونجایی که بنیاد شهریار، تبریزه، با خانومه ترکی حرف می‌زدم. تا گفتم با دکتر باقری کار دارم گفت بذار وصل کنم و وصل کرد. اصلاً مهلت نداد که بپرسم این خانم باقری ترکی بلده یا نه. وقتی صدای پشت خط گفت بله، سلام کردم و خودمو معرفی کردم. چند جملۀ اولم ترکی بود. بعد با تردید پرسیدم شما متوجه می‌شید چی میگم؟ به فارسی گفت بله بفرمایید. گفتم پس فارسی می‌گم که دوزبانه نشه مکالمه‌مون. قرار شد دوشنبه ششم آبان ساعت نُه، یک جلسۀ حضوری داشته باشیم. کلی ایده توی سرم بود که می‌دونستم اینجا نمی‌تونم به هیچ کدوم جامۀ عمل بپوشونم. در واقع همون بدو ورود متوجه شدم محیط خسته‌ای داره که هیچ جوره نمیشه تکونش داد. یکی از ایده‌هام این بود که راجع به زبان آذری (نه ترکی) که چند صد گویشور بیشتر نداره و در روستاهای دورافتاده به‌کار میره تحقیق کنم. دلیل اینکه تا الان منقرض نشده دورافتاده و صعب‌العبور بودن روستاهاست و بدبختی اینجاست هیچ زبان‌شناسی هم نمی‌خواد یا نمی‌تونه به این مناطق بره. من ولی دوست دارم. خانم باقری گفت منم وقتی جوان بودم از این کارها می‌کردم. گفت هنوز که هنوزه نمیشه با ماشین رفت اونجا. اسم روستاها رو پرسیدم و یادداشت کردم. با اینکه می‌دونستم حالا حالاها کسیو ندارم و شاید تا ابد هم کسیو نداشته باشم که تو این مسیر همراهیم کنه و یه کوله‌پشتی برداره و بزنیم به دل طبیعت و نجات بقایای زبان‌های در حال انقراض، اما با این همه اسم روستاها رو نوشتم. یه چند تا طرح دیگه هم داشتم و گفتم. اشاره کرد به موهاش و گفت اینا رو تو آسیاب سفید نکردم. هفتاد سالمه. دیگه با یه نگاه تشخیص می‌دم دانشجو باسواد و علاقه‌مند هست یا نیست. گفتم نظر لطفتونه.

دُرد.

برای بقیۀ ایده‌هام هم قرار شد برم سراغ استاد دیگه‌ای که اون روز و اون ساعت دانشگاه تبریز زبان ترکی درس می‌داد. خانم دکتر... راستش هنوز دفاع نکرده و حالا حالاها هم بعیده دفاع کنه. اما چون اینجا ایرانه، دکتر صداش می‌کنن و استاده. بعد از جلسۀ بنیاد رفتم دانشگاه. با مشقت‌های فراوان ساختمان مورد نظر رو پیدا کردم. یه دختر، تا حدودی شبیه خودم. خودمو معرفی کردم. خندید و گفت من فلانی و تو بهمانی؛ من مست و تو دیوانه. راجع به یکی از لهجه‌های زبان ترکی تحقیق می‌کرد. رساله‌ش راجع به همین موضوع بود. دو ساعتی باهم صحبت کردیم و بیش از پیش مطمئن شدم که اینجا اگه قرار باشه کاری کنم خودم باید پیشرو و محرک باشم. بقیه یا خسته‌ان و انگیزه ندارن، یا امکانات و بودجه ندارن، یا نیروی انسانی و توانایی ندارن. من اما همۀ این‌ها رو هر چند رو به زوال و افول، دارم. وقتی راجع به تحقیق روی زبان آذری گفتم و وقتی راجع به گویش‌ها و لهجه‌های منطقه گفت، بحثمون کلاً رفت سمت اینکه کجا به چه زبانی صحبت میشه. بعضی جاها زبانشون با زبان هم‌استانی‌هاشون متفاوته و از نظر جغرافیای سیاسی با یه استانن و از نظر جغرافیای زبان با یه جای دیگه. جغرافیم هیچ وقت خوب نبود. هیچ وقت دوستش نداشتم. از هر بحثی که توش اسم شهر و کوه و دشت و دریا و جلگه بود گریزان بودم و سعی می‌کردم بحث رو عوض کنم. اما وقتی لابه‌لای حرفاش گفت فلان جا به فلان لهجه صحبت می‌کنن درحالی که این لهجه به لهجۀ بهمان جا شبیه‌تره، لبخند شدم. گفتم چه جالب. با اینکه می‌دونستم، اما خواستم بیشتر توضیح بده، که بیشتر بشنوم...

بِش.

بار دومی که قرار بود زنگ بزنم بنیاد شهریار، همین چند روز پیش بود. بیرون بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم. شماره‌شونم ذخیره نکرده بودم. زنگ زدم ۱۱۸ و گفتم شمارۀ بنیاد شهریارو می‌خوام. خانومه گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. اپراتور گفت شماره‌ای ثبت نشده است. دوباره زنگ زدم. یه خانوم دیگه برداشت. گفتم خانوم این بنیاد شهریار یه جای معروفه. امکان نداره شماره‌ش ثبت نشده باشه. شاید همکارتون درست تایپ نکرده. گفت چند لحظه. بعد وصل کرده به اپراتور که شماره رو بگه. گفت. یادداشت کردم. زنگ زدم. یه آقایی گوشی رو برداشت. گفتم بنیاد شهریار؟ گفت بله. گفتم فلانی هستم؛ با دکتر باقری کار دارم. پرسید دکتر باقری کیه؟ گفتم رئیس اونجاست دیگه. گفت چند ساله رئیس اینجا آقای فلانیه. گفتم نه آقا من همین چند وقت پیش اومدم اونجا. رئیسش خانم دکتر باقری بود. گفت شما با کجا تماس گرفتید؟ گفتم بنیاد شهریار نیست مگه؟ گفت نه اینجا بنیاد شهیده :|. گفتم ببخشید، من این شماره رو از ۱۱۸ گرفتم. اشتباه شنیدن و اشتباهی شمارۀ اینجا رو دادن. برای بار سوم زنگ زدم ۱۱۸. یه خانوم دیگه گوشی رو برداشت. سعی کردم خشمم رو فروبخورم! و آروم باشم. گفتم شمارۀ بنیادِ شهریارو می‌خوام. و چند بار خیلی واضح تکرار کردم بنیاد شهریار. گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. شماره‌ای که اپراتور گفت با ششصد شروع میشد که این سمت تبریزه و شمارۀ بنیاد شهریار باید با پونصد شروع میشد. چون اون سمت تبریزه. دیگه زنگ نزدم به این شماره. زنگ زدم بابا و گفتم گوگل کنه بنیاد شهریارو؛ شماره‌شو بگه بهم. چند تا فحشِ باادبانه هم نثار کارمندانِ سخت‌کوش و ساعی ۱۱۸ کردم.

آلتی.

بار دومی که رفتم بنیاد شهریار، دکتر باقری اسم کوچیکم رو هم پرسید. یه کم فکر کرد و گفت یاد یکی از شعرهای همسرم افتادم. من گلم، نسترنم، نسرینم. اما مچینم؛ زیرا که با باد قراری دارم.

یدّی.

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.

عکس‌نوشت ۱۳۸۳. اینجایی که درش نشستم مقبرةالشعرای تبریزه. ما می‌گیم شهریار. از هشتصد سال پیش تا حالا بیشتر از چهارصد شاعر اینجا دفن شده که معروف‌ترینشون شهریاره. دوازده سالمه تو این عکس. چند تا بیت از شهریار تو خاطرم هست که خیلی دوستشون دارم. اینجا می‌نویسمشون؛ شما هم اگر دوست داشتید شعر کامنت بذارید من با شعر جواب بدم. از هر کی که دوست دارین.


۱.

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

۲.

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

۳.

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم

۴.

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسهٔ تو به کام من کوه‌نورد تشنه را

کوزهٔ آب زندگی توشهٔ راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

۵.

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بی‌خبر رفتی ولیکن

باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا

یار باقی وآنکه می‌آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت

غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم

لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

۱۰۴ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۹- به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۲۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۹. به سن تکلیف رسیدم اینجا. سوم ابتدائی‌ام. سوم ابتدائی مقنعه‌هامون صورتی بود. از چپ چهارمی‌ام. برامون جشن گرفتن. قبلشم یه شعر داده بودن گفته بودن حفظ کنید و سه تا کلاس باهم بخونید روز جشن. بذار فکر کنم ببینم چیزی یادم میاد از اون شعر؟ اینجوری شروع می‌شد: به سن تکلیف، رسیده‌ام من، نُه سال دارم، سپیده‌ام من. بعدش... بعدش یادم نیست؛ ولی اینجوری تموم می‌شد: جشن عبادت فرخنده بادا، مکتب اسلام پاینده بادا. اون روز که معلممون این شعرو پای تخته نوشت که تو دفترامون بنویسیم و حفظش کنیم، یه کاری براش پیش اومد یا صداش کردن و یه چند دقیقه رفت بیرون از کلاس. تا برگرده من بلند شدم و یواشکی سرک کشیدم تو کاغذی که از روی اون شعرو برامون می‌نوشت. صدای پاشو که شنیدم سریع برگشتم نشستم سر جام. وقتی اومد مبصرمون که اسمش یادم نیست دستشو بلند کرد گفت خانوم اجازه؟ وقتی شما نبودید نسرین رفت سر میزتون. بلند شدم و معصومانه و مظلومانه گفتم می‌خواستم اون برگه‌ای که شعرو از روش می‌نوشتینو ببینم. گفتم اونی که پای تخته نوشتین و ما تو دفترمون نوشتیم و قراره بخونیم پنج خطه، ولی شعری که رو کاغذ شماست شش خطه. نگاه کرد دید ای داد بی‌داد! بیت سوم رو یادش رفته و پریده و ننوشته برامون. اگه اینی که برامون پای تخته نوشته بود رو حفظ می‌کردیم موقع خوندن با اون دو کلاس دیگه ناهماهنگی پیش میومد و نمیشد جمعش کرد. تشکر کرد ازم. قیافۀ مبصره یادم نیست ولی ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که فضولی تو کار معلم کار بدی نیست و حتی نتیجه می‌گیریم که از همون اولشم گرفتن باگ و اشتباهات بقیه تو خونم بود.



یک. بهتون گفته بودم چرا روی گوشیم بازی نصب نمی‌کنم و کلاً اهل گیم و این جور چیزا نیستم؟ اگه نگفتم یا یادتون نیست دوباره می‌گم. چون هر مسابقه‌ای رو به‌شدت جدی می‌گیرم و تا اول نشم و رکورد نزنم یا بازی رو تا تهش نرم و تموم نکنم آروم نمی‌گیرم. از همون موقع که آتاری داشتیم به این مرض دچار بودم تا همین الانش. برای همین سعی می‌کنم حتی‌الامکان به این ورطه نیفتم و دچار هیچ رقابتی نشم. بعد یادتونه کتاب‌پلاس رو معرفی کردم گفتم یه سری جشنواره و مسابقۀ روزانه داره و اگه راجع به کتابا نظر بدی امتیاز می‌گیری؟ دوستم مهرماه دعوتم کرده بود. بعد شما فکر کن از مهرماه که عضو شدم تا این لحظه حتی یه روزم مسابقه‌های روزانه‌شو از دست ندادم. حتی یه روز. این ینی تو این چند ماه اخیر که چند بار تهران رفتم، دو بار مشهد رفتم و تو سفر آخرم هم که به‌لحاظ برق و باتری و شارژر در مضیقه بودم هم مسابقه‌شو از دست ندادم. ینی تو اون شرایط که نه جای خوابم معلوم بود نه جا برای مسواک زدن داشتم :دی با مشقت‌های بسیار یه جایی پیدا می‌کردم که برق داشته باشه و آنتن بده؛ بعد پاور و لپ‌تاپ و گوشیمو شارژ می‌کردم و اینترنت ساعتی می‌گرفتم که پنج تا سؤال مسابقه‌شونو جواب بدم. یه جوری هم جدی تمرکز می‌کردم روی سؤالا که چند بار خودمم خنده‌م گرفت که چرا از دست دادن این چند امتیاز انقدر برام مهمه که ساعت هشت‌ونیم شب تو سالن تاریک و خلوت دانشکدۀ علوم مشهد یا تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم یا تو فرهنگستان نشستم سؤال جواب می‌دم؟ یه جور حس تعهد داشتم به خودم. انگار که قول داده باشم به خودم. این مسابقه‌ها امتیاز زیادی هم نداشتنا، ولی حس کمال‌گراییم اجازه نمی‌داد بی‌خیالِ حتی یک امتیاز بشم.

دو. قبل از سفر اخیر، تقریباً تو همۀ جشنواره‌ها جزو نفرات برتر بودم. صبح اون روزی که با آرزو داشتم می‌رفتم از دانشکدۀ مهندسی بازدید به عمل بیارم! گوشیم زنگ خورد. هم نور آفتاب نمی‌ذاشت شماره رو ببینم هم نور صفحۀ نمایشو در حداقل ممکن گذاشته بودم باتریم دیرتر تموم بشه. اینه که نفهمیدم کیه و جواب دادم. گفتن از کتاب‌پلاس زنگ می‌زنن. یادم نیست خانوم بود یا آقا بود که فاعل جمله‌مو تنظیم کنم. فرض کنید خانوم بود. خانومه گفت شما امتیازت بالاست و چند روز دیگه (شب یلدا) مسابقه تموم میشه و به نفرات برتر جایزه می‌دیم. من اون موقع جزو نفرات برتر بودم. جایزه‌هاشون نقدی و بن کتاب و اینا بود. خانومه (یا شایدم آقاهه (برای خودمم جالبه که یادم نمی‌مونه با آقا حرف زدم یا خانوم)) گفت هر آن ممکنه یکی از اعضا از اون پایین امتیازشو با دعوت دوستاش بالا ببره و جای شما رو بگیره. گفت دوستاتو دعوت کن که امتیاز بیشتری بگیری تا جات تثبیت بشه و تو اون رتبه‌ای که هستی بمونی. بعد اگه یادتون باشه من چند ماه پیش دعوتتون کرده بودم که برید عضو شید شرکت کنید و نظر بدید و اینا. اون موقع اگه دعوتتون کردم به خاطر خودتون بود که امتیاز جمع کنید، وگرنه من به قدر کفایت امتیازم خوب بود. ولی حالا اگه کسی رو دعوت می‌کردم به خاطر خودم بود. چون فردِ دعوت‌شده دیگه شانسی برای افزایش امتیازاش نداشت و چند ماه بازی روزانه رو از دست داده بود و فرصتی برای کسب امتیاز نداشت. و فقط من بودم که بهره می‌بردم از عضو شدنش. خب دیدم خیلی کار کثیفیه که کسی رو دعوت کنم و این کارو نکردم. این شد که نفرات بعد از من امتیازشونو روزای آخر با دعوت دوستاشون زیاد کردن و رتبه‌ها جابه‌ها شد و من تو همۀ جشنواره‌ها با یکی دو تا اختلاف از برندۀ آخر، هیچ جایزه‌ای نگرفتم. ینی می‌خوام بگم درسته که مسابقه مهم‌تر از مسواک بود برام؛ ولی یه اصول و قواعدی برای بازیای زندگیم دارم که مهم‌ترن.

سه. چند روز پیش یه خانومه زنگ زد (اینو دیگه یادم موند خانومه) دعوتم کرد برم تهران برای حضور در جشنوارۀ ققنوس. ملت عشقو خوندین؟ مال انتشارات ققنوسه. حالا نمی‌دونم همۀ شرکت‌کننده‌ها رو دعوت می‌کرد، یا تا امتیازای مشخصی رو. گفت یه ماه اشتراک رایگان فیلیمو هم بهت اختصاص پیدا کرده. گفتم من که جزو نفرات یک تا ده نبودم. گفت این اشتراک فیلیمو رو به ده تا بیست هم می‌دیم. یک تا ده بن کتاب و فیلیمو بود، ده تا بیست فیلیمو بود فقط. به هر روی! گفتم تهران نیستم و الان ضمن افسوس شدیدی که بابت تهرانی نبودنم و همۀ برنامه‌هایی که اونجاست و من نمی‌تونم هی برم هی بیام می‌خورم، موندم این دعوت‌نامه رو به کی بدم جای من بره. نکته اینجاست که من این کتاب ملت عشقو بس که همه جا دیدم، زده شدم و نخوندم. کتاب بدی به‌نظر نمی‌رسه ها. ولی من کلاً این‌جوری‌ام که کتابای پرفروشو نمی‌خونم و راهی که اکثر مردم می‌رن رو نمی‌رم. نکتۀ دیگه هم اینه که من به‌طور میانگین هر روز نیم ساعت بیشتر پای تلویزیون و فیلم و سریال نیستم. این نیم ساعتی هم که می‌گم حداکثرشه و از روی اجبار و اکراه. وگرنه اون یه هفته‌ای که تنهایی بنیاد سعدی بودم تلویزیونو حتی نزدم به برق ببینم چه رنگیه. رو لپ‌تاپم هم سریال ندارم. یکی دو تا فیلم دارم که بس که همیشه کار دارم نگه‌داشتم بعد از هشتادسالگیم ببینمشون. حالا موندم این یک ماه اشتراک فیلیمو رو کجای دلم بذارم. اشتراکش قابل انتقال به غیر هست بدمش به شما؟ 

بعد گفت یه فیلم چنددقیقه‌ای هم اگه دوست داشتی از خودت بگیر بفرست تو جشنواره پخش کنیم. گفتم چی بگم تو فیلم؟ گفت حستو بگو. خواستی تشکر کن، خواستی یه چیزی بخون. هر کاری که قابل پخش باشه. حجابم داشته باشی. گفتم باشه روش فکر می‌کنم. بعد اومدم دیدم نه کسی هست ازم فیلم بگیره، نه کتابو دارم بگیرم دستم بخونم، نه دلم می‌خواد چهره‌م پخش بشه. موبایلمو گذاشتم روی کتابام؛ بعد در حالی که داشتم پاراگراف آخر کتابو زمزمه می‌کردم، شروع کردم به نوشتن اون پاراگراف توی دفتری که پارسال از مشهد خریدم. صبح بود. اگر فکر کردید من دو دقیقه زمان برای تولید این فیلم دودقیقه‌ای صرف کردم، حاشا و کلا. شصت بار فیلم گرفتم تا بالاخره رضایت دادم به یکیش. موقع ضبط هم که نمی‌تونستم زمزمه کنم. چون داداشم ضمن شستن ظرف! بلندبلند آی بری باخ می‌خوند و با بستن در و پنجره هم صداش می‌افتاد رو فیلم. فلذا فیلمو ضبط کردم، بعد صدای زمینه‌شو پاک کردم و دوباره صدای خودمو در حال زمزمۀ پاراگراف مذکور ضبط کردم گذاشتم روی فیلم. اگر فکر کردید این ضبط کردن صدام دو دقیقه طول کشید که بازم حاشا و کلا. شصت بارم این متنو خوندم تا به دلم بشینه. آخرشم ننشست البته. تو یکی از ضبط‌ها مامان می‌گفت بیا شام، تو یکی از ضبطا بابا اومده بود بپرسه فلان جا رفتی و فلان چیز چی شد. و قس علی هذا. ینی به درجه‌ای از استیصال رسیده بودم که تازه دهِ شب به حنانه پیام دادم تو بیا جای من بخون صدای تو رو بذارم. ولی دیر دید پیاممو و خودم خوندم. مشکلم فقط صدای خودم و پیرامون نبود که. صبح تا ظهر با ناخنام درگیر بودم و هزار تا لاک روشون امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم بدون لاک فیلم بگیرم. ینی حیفِ اون همه لاکی که زدم پاک کردم زدم پاک کردم زدم پاک کردم. فکر کردید مشکلم فقط صدای خودم و پیرامونم و لاک بود؟ خیر آقا خیر. از برای خاطر همین یه ذره آستینی که دیده میشه کل کمدمو خالی کرده بودم روی تخت‌خوابم و هزار تا آستینو امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم ساق سبز بپوشم. آیا پس از ضبط، به‌سهولت تدوینش کردم؟ بازم خیر. نرم‌افزاری که دورۀ کارشناسیم باهاش فیلم درست می‌کردم و از اون موقع تا حالا درست نکردم کار نمی‌کرد. شصت تا نرم‌افزار نصب کردم روی لپ‌تاپ بدبختم و بعضیاش کار نکرد و بعضیاشم انقدر پیچیده بودن که نتونستم باهاشون کار کنم. بالاخره با videoStudio Pro X4 کارمو راه انداختم و گریۀ بید محمدرضا لطفی رو هم گذاشتم پس‌زمینه‌اش و یازده‌ونیمِ شب کارم تموم شد. بس که حجمش زیاد بود شصت ساعتم آپلودش طول کشید و بالاخره نصف شب فرستادم براشون.



چهار. بیاید برای جشنواره‌های جدیدشون دعوتتون کنم. جشنوارۀ دانشگاه تهران تا بیستم دی و جشنوارۀ زیست‌بوم استارتاپی هم تا دوازده بهمنه مهلت شرکت و کسب امتیاز. سؤالات روزانهٔ زیست‌بوم از چهار تا کتاب اقتصادیه و یه کم سخته. من موقع جواب دادن به سؤالات، از جوابای درستم اسکرین‌شات گرفتم و الان جواب درستِ همۀ سؤالا رو می‌دونم و می‌تونم بهتون بگم که شما هم درست جواب بدید و هر روز امتیاز کامل بگیرید :دی حالا اگه شرکت کردید و جواب یه سؤالی رو بلد نبودید، ازش عکس بگیرید یا یادداشت کنید، بعد بیاید ازم بپرسید که می‌دونی ظهور اقتصاد مشارکتی تو کدوم قاره بیشتره؟ منم بگم آره؛ تو آسیا و اقیانوسیه. بعد بگید لایه‌های اکوسیستم دیجیتال رو می‌شه به ترتیب نام ببری؟ منم بگم مشتری، عملیات، مردم، تکنولوژی. بعد بگید مراحل سه‌گانۀ سیستم مدیریت صنایع غذایی در اقتصاد چرخشی رو می‌دونی؟ منم بگم تولید غذا، مصرف غذا، مدیریت مازاد و پسماند غذا. بعد بگید مفهوم اقتصاد دیجیتال چیست؟ منم بگم ب و د :))، که سریای بعدی که این سؤالا رو دادن درست جواب بدید. چون سؤال تکراری زیاد می‌دن. هر جا هم همهٔ موارد دیدید، گزینهٔ درست همونه. به جز جواب سؤالِ «حوزه‌های بازار نیروی کار در پلتفرم‌های دیجیتال مبتنی بر چیست». مبتنی بر همۀ موارد نیست این. برای جشنوارۀ بخوان بخند بنویس قبلاً دعوتتون کرده بودم؛ که تا شب یلدا بود. ولی حالا تمدید شده تا چهاردهم. مسابقه‌های روزانه‌شو از دست ندین. آسونه سؤالاش. به کمک گوگل هم میشه جواب داد. مثلاً یکی از سؤالاشون اینه:



و فقط یه بلاگره که با دیدن این سؤال یاد ستارهٔ خاموش وبلاگی می‌افته که یه ساله تعطیله و دلش تنگ میشه. با اینکه هولدن از هر ده تا کامنتم نُه تاشو با کج‌خُلقی و مشت و لگد جواب می‌داد و دل خوشی ازش ندارم :| ولی دلم برای همون جواب‌هاش هم تنگه. برای بحثایی که یه وقتایی بعدش می‌نشستم زارزار گریه! می‌کردم که آخه مگه من چی گفتم که اینجوری جوابمو داد. دلم حتی برای وقتایی که بعد گیس و گیس‌کشیمون یواشکی میومدید برام کامنت خصوصی می‌ذاشتید که ما می‌دونیم حق با توئه تنگه. البته که همیشه حق با من بود :|

+ حواسم به تموم شدن سال میلادی نبود. وقتی اتفاقی چشمم افتاد به تاریخ لپ‌تاپم، یادم افتاد خیلی سال پیش انشایی نوشته بودم راجع به آرزوهام و آینده. به خودم قول داده بودم تا سال ۲۰۲۰ بهشون برسم.

+ بازم طویله شد.

۱۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۸- ز نازکی ز ندامت ز بیم صبح قیامت

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۸. نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی؛ خدای را که مبادا دل از نشانه بیافتد. شَوَم چو ابر بهاران ز جوش اشک چو باران، که دانه دانه برآید که دانه دانه بیافتد. اَلا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد؛ اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد. خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو؛ بیا که آتش صیاد از زبانه بیافتد.


عکسِ دومین سفر مشهد؛ با پدربزرگ و مادربزرگ و عمه‌ها، سال ۷۸

+ بیاید با روش‌های نوین کادودهی آشناتون کنم. تولد مامان شب یلداست. من تصمیم داشتم برم کیک بگیرم غافلگیرش کنم؛ بعد دیدم خودش داره برای یلدا کیک درست می‌کنه دیگه بیرون نرفتم. هیچ کدوم هم به رومون نیاوردیم تولدشه و برنامه‌ای نداشتیم. شب کیکو آورد گذاشت روی میز و بابا یواشکی گفت می‌دونی تولد مامانته؟ گفتم آره. گفت چی کار کنیم براش؟ گفتم چیزی به ذهنم نرسید براش بخرم. پولشو می‌دیم هر چی خواست خودش بخره. یه مبلغی رو بابا گذاشت تو پاکت و یه مبلغی داداشم گذاشت تو پاکت و منم رو مقوا به ساده‌ترین شکل ممکن نوشتم تولدت مبارک. بعد چون پول نقد نداشتم، کادومو کارت‌به‌کارت کردم و موقع گرفتن عکس از کیک و کادوها! (عکسو یادگاری برای خودم می‌گرفتم)، گفتم مامان گوشیشو بیاره اسمس بانک و مبلغ منم بیافته تو عکس :))

++ چرا از کل میز یلدا عکس نگرفتم؟ چون ینی چی آخه. واقعاً درک نمی‌کنم این از سفرۀ هفت‌سین و یلدا عکس گرفتن رو، و چون به نظر خودم کار مسخره‌ایه، خودم این کار مسخره رو مرتکب نمی‌شم. آره درسته وقتی خوابگاه بودم عکسای یلدا رو نشونتون می‌دادم، ولی اونجا خوابگاه بود و سفره‌هامون در عین سادگی و نداری بود. در عین بی‌کسی و تنهایی و غم و غربت بود و چار تا چیپس و پفک آه حسرت کسی رو در پی نداشت. ولی من همین عکس سادۀ کیک بدون فِرمونم که می‌ذارم (شیشۀ فر شکسته، تو قابلمه درست کردیم :دی)، هزار تا فکر و خیال می‌کنم که نکنه یکی مامان نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی بابا نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی فر نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی پول نداشته باشه و غصه بخوره و کلاً یکی به هر دلیلی غصه بخوره. رعایت کنیم خلاصه. به عکساتون برنخوره ها، ولی دیگه چار تا دونه پسته و پشمک که نشون دادن نداره :| (اگر روی لینک‌ها کلیک کردید و رسیدید به جملۀ وای لباس و اسباب‌بازی بچه بالای ده تومنه و چقدر گرونه و اینا، نخندید به این وای ده تومن گفتنم. اون موقع رفت‌وبرگشتم هم ده تومن نمی‌شد. ینی اگه کوپه شش‌تخته که چهارهزاروهفتصد تومن بود می‌گرفتم با کمتر از ده تومن می‌تونستم برم خونه و برگردم.)



+++ چهار سال پیش حافظ بهم گفته بود ای دلِ غمدیده حالت به شود دل بد مکن. حالا بعد چهار سال سؤال من اینه که در دیدۀ من حسرت رخسار تو تا کی؟ در سینۀ من آتش هجران تو تا چند؟

++++ دی‌ماه، چهارشنبه‌ها، طبق برنامه.

+++++ این هم برای تهرانی‌هایی که به فیلم‌های روان‌شناسی علاقه دارند (شرکت دوستمه. مهلت ثبت‌نام تا فرداست، ظرفیت محدوده، زمان پخش هم فرداست. و رایگانه):

https://t.me/Pezeshkekhoob/2202

۰۴ دی ۹۸ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۶- سه پلشت آید و

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۶. اینجا پنج‌سالمه. ایشونم که تصویرشو به‌شکل هنرمندانه‌ای سانسور کردم برادرمه؛ حضرتِ صاحبِ ماکسیمم تگِ پست‌های فصل سه. به رسم دیرین، من از هر کی تو پستام اسم ببرم تگش می‌کنم و آمار تگ‌هام تا این لحظه نشون میده تو این وبلاگ ایشون در صدر جدوله. و با اینکه سر هیچی باهم تفاهم نداریم و سر هر چی باهم اختلاف نظر داریم، ولی در مواقع لزوم هوای همو داریم. یکی از موارد لزوم کارت متروی مشهد بود که اومدنی ازش گرفتم :دی

یادآوری می‌شود: این پست و این پست 



محتوای این پست (پست ۱۳۷۶):

مقدمه

بخش اول: بدبختی‌های قبل از سفر

بخش دوم: سفر به روایت پست‌های اینستاگرام


محتوای پست بعد (پست شنبۀ بعدی):

جزئیات سفر شاملِ

بخش اول: دوشنبه عصر: حرکت از تبریز به سمت تهران، با قطار

بخش دوم: سه‌شنبه صبح تا شب: در شریف، توی سالن مطالعۀ دانشکده

بخش سوم: سه‌شنبه شب: حرکت از تهران به سمت مشهد، با اتوبوس

بخش چهارم: چهارشنبه، ۲۰ آذر، صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

بخش پنجم: چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه صبح: توی حرم

بخش ششم: پنج‌شنبه صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

بخش هفتم: پنج‌شنبه شب تا جمعه شب: توی حرم و بازارهای حوالی حرم!

بخش هشتم: جمعه شب: حرکت از مشهد به سمت تهران، با اتوبوس

بخش نهم: شنبه، ۲۳ آذر، صبح تا ظهر: علاف کارهای اداری در بنیاد سعدی

بخش دهم: شنبه ظهر تا عصر: در فرهنگستان

بخش یازدهم: شنبه عصر تا شب: باغ کتاب

بخش دوازدهم: دورهمی با دوستان و بازگشت.


مقدمه

یک. طبق برنامه، آذرماه شنبه‌ها پست می‌ذاشتم و عذرخواهم بابت تأخیر این هفته. درگیر سفر بودم و هستم و نتونستم شنبه آماده کنم پست رو. دلیل دیگۀ تأخیرم هم این بود که عکس‌های وبلاگم نه با نت گوشیم و نه با مودم آپلود نمی‌شن و کلاً پیکوفایل برام باز نمی‌شه و منتظر بودم حل بشه این مشکل. تا الان که حل نشده و دیگه مجبور شدم تو بیان آپلودشون کنم. از اونجایی که پیکوفایل و بلاگ‌اسکای سرور مشترک دارن، وبلاگ‌های بلاگ‌اسکای هم حتی باز نمیشن.

دو. تعداد کامنت‌های هفتۀ گذشته زیاد و محتواها متنوع بود. امیدوارم همه رو جواب داده باشم. اگر پیام کسی بی‌جواب مونده بگه لطفاً. سه نفر بدون وبلاگ بودن و ایمیلی جواب دادم. یه نفر آدرس اینستامو پرسیده بود، یه نفر برام شماره موبایل و یه نفرم آی‌دی تلگرام گذاشته بود که عذرخواهی می‌کنم بابت بی‌جواب موندن این پیام‌ها. از ارتباط تلفنی، تلگرامی و اینستایی و در کل از ارتباط خارج از چارچوب وبلاگ معذورم.

سه. بابت اعتمادتون و اینکه برخی از دوستان شماره تلفن و آی‌دی تلگرامشون رو در اختیارم گذاشتن که بیشتر در ارتباط باشیم بی‌نهایت ممنون و قدردانم. اما واقعیتی هست که شاید دوستان جدید از آن آگاه نباشن و آن اینکه من از ابتدای دوران بلاگریم تا امروز همهٔ تلاشم رو کردم که ارتباطم با دوستان وبلاگیم در چارچوب وبلاگ و کامنت باشه نه فراتر. دلیل این کارم هم اینه که ممکنه یه روزی به هر دلیلی وبلاگ و وبلاگ‌نویسی رو رها کنم و ارتباطم رو با دوستان مجازیم قطع کنم. من وقتی وبلاگم رو ترک می‌کنم که قبلش تصمیم گرفته باشم شما رو ترک کنم. اگر ایمیل و شماره و اینستا و تلگرام و کانال‌های ارتباطی دیگه‌ای با شما داشته باشم، ترک وبلاگ دیگه معنی نداره. یه همچین موقعی باید این راه‌های ارتباطی رو هم غیرفعال کنم و خب این برای کسی که بیشتر از ده ساله شماره‌ش همینه و بیشتر از ده ساله ایمیلش همینه و هر چی که داره از اول همونه، سخته اونارم غیرفعال کنه و باعث دردسر میشه که شماره و ایمیلی که به دانشگاه و جاهای رسمی داده رو چون دوستان مجازیشم دارن بندازه دور. حالا چرا یه شماره یا ایمیل مخصوص برای وبلاگم ندارم؟ چون اولاً با توسعهٔ روابط و افزایش راه‌های ارتباطیم با هر بنی بشری مخالفم. ثانیاً هر چی رابطهٔ من و شما عمیق‌تر و وسیع‌تر بشه جدا شدنمونم سخت‌تر میشه. هر چی بیشتر به هم نزدیک بشیم دور شدنمون سخت‌تر میشه. هر چی رشته‌هایی که ما رو به هم متصل کرده قوی‌تر و تعداد رشته‌ها بیشتر باشه پاره کردنشون سخت‌تر میشه. به زبان ساده‌تر، من هر چقدر شبکه‌های ارتباطیم با دوستانم کمتر باشه، در آینده راحت‌تر می‌تونم ازشون جدا بشم. و ثالثاً شماها معمولاً می‌ذارید می‌رید. یهو غیبتون می‌زنه. تجربۀ چندین ساله‌م میگه خوانندۀ ثابت یه افسانه است. و من نمی‌خوام کسی که می‌دونم مهمون یکی دو روز وبلاگمه شماره و ایمیل و آی‌دی و کلی اطلاعات دیگه رو بذاره تو جیبش ببره، که هر وقت لازمم داشت دوباره به‌راحتی بیاد سراغم. این حس خوبی بهم نمیده.

چهار. برای پست قبلی، کامنت گذاشتین که کنفرانس رفتن آخه انقدر شور و شعف داره؟ والا من شور و شعف خاصی تو پست قبلی نمی‌بینم، ولی در کل اگه آرشیو وبلاگمو مرور کرده باشید می‌بینید که من معمولاً کم‌اهمیت‌ترین وقایع پیرامونم رو سوژۀ وبلاگم می‌کنم و با ذوق زایدالوصفی برای مخاطبم تعریف می‌کنم و این از ویژگی‌های منه.

پنج. در راستای پست قبل، راجع به پروژه‌ها و پکیج‌ها پرسیدید و خواستید بیشتر توضیح بدم. چون اسفندماه کنکور دارم تا اون موقع کارو تعطیل کردم. اگر عمری باقی بود، یادم بندازین بعد از کنکورم بیشتر توضیح بدم. فعلاً خودمم کار نمی‌کنم.

شش. این پست تقدیم می‌شود به خوانندۀ متولدِ شماره‌اش، ۱۳۷۶، سرکار خانومِ بهارۀ ۶ (این شیشو توافق کردیم بذاریم که با بهاره‌های دیگۀ وبلاگم اشتباه نگیرم؛ اون وقت بعدِ توافق ما بهاره‌های دیگه غیبشون زد. وقتی میگم خوانندۀ ثابت یه افسانه است نگین نه.)

هفت. این پستِ هلما رو بخونید. راجع به من نوشته. کامنت‌های پستشو که خوندم دیدم عجب دل پُری از پستام دارید :دی

هشت. این پستِ آرزو رو هم بخونید. دانشجوی مشهده. برای پست قبلی کامنت گذاشته بود که اجازه هست یواشکی بیام تو کنفرانس بشینم ارائه‌تو ببینم؟ گفتم چرا یواشکی؟ یه کم زودتر بیا قبل کنفرانس همو ببینیم چند ساعتی باهم باشیم. یکی از جغدای میماجیل رو هم بهش هدیه دادم.

جغد میماجیل چیست؟ 

تو کامنت اول این پست حریر توضیح دادم چیست.

عنوان ینی چی؟ 

عنوان یه ضرب‌المثله و در مواقعی به‌کار می‌ره که یه سری بدبختی‌ها و گرفتاری‌ها پشت سر هم اتفاق می‌افتن. سه پلشت، یه اصطلاح توی قاپ‌بازیه. وقتی گودی همۀ قاپ‌ها (قاپ، استخوان مچ پای گوسفنده) به سمت بالا باشه میگن سه پلشت اومد یا طرف بز آورد. حالا چرا سه پلشت؟ بعد از خواندن پست حاضر، خواهید فهمید چرا سه پلشت و حتی اذعان خواهید کرد که سه پلشت خیلی کمه و عنوانو عوض کنم بذارم سی پلشت. یا حتی سیصد پلشت. پلشت اینجا به‌معنی مصیبت و بدبختیه.


بخش اول: بدبختی‌های قبل از سفر (وقایع اتفاقیۀ شنبه و یکشنبه و دوشنبۀ هفتۀ گذشته)

پلشت اول:

از دی‌ماه، برای کارتای بانکی باید رمز دوم پویا یا یه‌بارمصرف گرفته باشیم. قبل از سفر و قبل از اینکه دستمزد بچه‌ها رو پرداخت کنم رمز دوم یه‌بارمصرف یکی از کارتامو (اسمشو می‌ذاریم کارت شمارۀ یک) فعال کردم ببینم چجوریاست. ینی من کل روزو با ارورای عجیب و غریبش درگیر بودم. آخرش اپشو پاک کردم دوباره نصب کردم درست شد. جز کارت خودم رمز دوم رو برای چهار تا کارت دیگه از همین بانک شمارۀ یک هم فعال کردم که دو تاشون بدون خون و خونریزی فعال شدن و تراکنش هم انجام دادم دیدم کار می‌کنه. ولی برای کارت خودم و دو تای دیگه از کارتا اعصابم رنده شد. آخرشم رمز دوم یکی از کارتا فعال نشد که نشد. گفتم برن دوباره از عابر بانک کد فعال‌سازی بگیرن دوباره نصب کنن شاید درست شد.

پلشت دوم:

در ساعات پایانی مهلت ثبت‌نام کنکور دکتری، داشتم با کارت بانک شمارۀ یک که توش به اندازۀ هزینۀ ثبت‌نام پول مونده بود هزینه رو پرداخت می‌کردم که دیدم ارور می‌ده که تراکنش شما قبلاً تعیین تکلیف شده است. منظورشو متوجه نشدم. رفرش هم که کردم گفت توکن منقضی شده است. بازم منظورشو متوجه نشدم. پوله رو از کارتم کم کرده بود، ولی کد پیگیری ثبت‌نامو نداده بود. پس ثبت‌نام ناموفق بود. آیا باید دوباره ثبت‌نام می‌کردم؟ با کدوم پول آخه؟ تا واپسین دقایق، تا دمدمای دوازده! صبر کردم و پولو به حسابم برگردوندن و ثبت‌نام صورت گرفت.

پلشت سوم:

از بانک شمارۀ دو (این با بانک پلشت اول و دوم فرق داره) زنگ زدن گفتن نمی‌دونم حسابت بسته شده، سپرده‌ت باطل شده، قراردادت فسخ شده یا یه همچین چیزی. درست متوجه نشدم چی میگن. کلاً من وقتی با کارمندای بانک صحبت می‌کنم کأنّه پیرزن بی‌سواد زنبیل به دستی هستم که اولین باره از روستا به شهر اومده. گفتن هفتۀ دیگه که همون هفتۀ قبل باشه بیا بانک. گوشیو که قطع کردم، پیامک ابطال یه چیزی اومد. بعد پیامک واریز مبلغ نه‌چندان ناچیزی اومد تو کارتم. دیدم هر چی سپرده داشتم انتقالش دادن به کارتم. با بهت و حیرت زل زده بودم به گوشیم که دیدم مبلغ مذکور رو برداشتن. همچنان مبهوت بودم. بعد یه هزاری دیگه هم برداشتن. و همچنان مبهوت بودم که ینی چی. اپ بانک مذکور (الکی مثلاً برای اینکه تبلیغات نشه اسم نمی‌برم :دی) رو باز کردم دیدم میگه چون چند بار رمزتو اشتباه زدی نام کاربریت غیرفعاله. رمزمو درست می‌زدما، اولین بارمم بود رمزو وارد می‌کردم و نمی‌دونم چرا می‌گفت چند بار اشتباه وارد کردی. گفتم خیله خب، فراموش کردم رمزو. فراموشی رو زدم و شمارۀ حسابو وارد کردم رمزو پیامک کنه. گفت همچین حسابی وجود نداره. بی‌خیال اپ شدم.

پلشت چهارم:

صبح بعد از انتشار پست قبل، پای لپ‌تاپ بودم، صبونه می‌خوردم و در حال پرداخت هزینۀ مقاله و کنفرانس و خرید بلیت تهران و مشهد بودم. کارت شمارۀ یک که خالی بود. دومی هم ارور می‌داد که حساب متصل به کارت نامتعبر است. منظورشو متوجه نشدم مثل همیشه. بابا داشت رد می‌شد از جلوی اتاقم، پرسید چته، این چه قیافیه‌ایه؟ مشکلم رو براش تبیین کردم و با کارت بابا هزینۀ مقاله پرداخت شد و دیگه بلیتا رو نگه‌داشتم کارت خودمو درست کنم بخرم.

پلشت پنجم:

هفت‌ونیم صبح، بعد از پرداخت هزینۀ مقاله، کتابایی که توی پست ۱۳۷۳، از کتابخونه امانت گرفته بودم رو گذاشتم تو کیفم و شال و کلاه کردم سمت کتابخونه مرکزی. سمت چهارراه لاله. باید می‌رفتم آبرسان که از اونجا سوار اتوبوس ۱۴۴ بشم برم لاله. همیشه فکر می‌کردم لاله هم مثل شهناز و منصور از اسامی قبل انقلاب خیابوناست و تو ذهنم دنبال اسم جدیدش بودم. اتفاقی دیدم یه جا رو تابلو نوشته شهید اشرفی لاله. احتمالاً اینجا قدیما اسم دیگه‌ای داشته و حالا دلیل جا افتادن اسم جدیدش که اسم شهیده اینه که شبیه اسمای قبل انقلابه. وگرنه کم پیش میاد اسم شهید رو بذارن رو خیابون و همه همونو بگن. همه لابد مثل من فکر می‌کنن لاله هم مثل شهنازه. گوگل کردم ببینم شهید اشرفی لاله که بوده و چه کرده. اهل تبریز بوده. لاله هم اسم یه روستا نزدیک تبریزه. توی تیم شهید چمران بوده و سال شصت تو آبادان شهید شده. رفتم تو فولدر آهنگا و کلیدواژۀ پاییزو زدم و آهنگای پاییزیمو پلی کردم. شاگرد راننده یه کارت دستش بود و برای کسایی که کارت نداشتن و پول نقد می‌خواستن بدن کارت می‌زد. قبلاً دعوا بود سر همین کارت و پول نقد. این پلشتیش کجا بود؟ اونجا که موقع سوار شدن پام خورد به پله و کبود شد.

پلشت ششم:

کتابا رو تحویل دادم و کتابای جدیدی که می‌خواستم رو نداشتن. گفتن کارتت سراسریه و می‌تونی بری از کتابخونه‌های دیگه بگیری. اینایی که من می‌خواستم تو کتابخونه‌های دیگه بودن. یکی تربیت بود یکی رشدیه یکی علامه که فقط تربیت رو می‌شناختم. 

پلشت هفتم:

نه‌ونیم وقتِ دندونپزشکی داشتم و چشمم مدام به ساعت بود. جلوی کتابخونه دوباره سوار اتوبوس ۱۴۴ شدم برگشتم آبرسان. از نزدیکیای مطب دندونپزشکه رد شدما، ولی چون همیشه از آبرسان می‌رم اونجا، عین اسکول‌ها با اتوبوس از اون سر شهر برگشتم این سر شهر که دوباره با مترو برم اون سر شهر. برای کارت دومم رمز یه‌بارمصرف نگرفته بودم. حالا یکی نیست بگه تو اول مشکل غیرفعال شدن کارت و حسابتو حل کن بعد رمز یه‌بارمصرفم می‌گیری. از عابربانک کد فعال‌سازی رو گرفتم و سوار مترو شدم سمت دندونپزشکی. یه ربع به ده رسیدم.

پلشت نیست این:

چارلی و کارخانۀ شکلات‌سازیو دیدین؟ یه جا تو یه سکانسی بابای چارلی که دندونپزشکه دندونای چارلیو بررسی می‌کنه و با شگفتی می‌گه همه‌شون سالمن. این دندونپزشک منم با همون دقت داشت تک‌تک دندونامو بررسی می‌کرد و در پایان با شگفتی گفت همه‌شون سالمن. این اولین بار بود همچین حرفی از یه دندونپزشک می‌شنیدم و سابقه نداشت برم مطب دندونپزشکی و دهنم سرویس نشه و چندصد تومن پیاده نشم بابت ترمیما و پر کردنا و عصب‌کشیا. حالا می‌گفت همه‌شون سالمن و نیازی به ترمیم هیچ کدوم نیست. به ذوق و شکرانۀ این موفقیت رفتم فروشگاهی که نزدیک مطب بود و برای خودم قاقالی‌لی خریدم. شش تا ویفر مغزدار کوکو و چهار تا فان کیک درنا. سیزده تومن موجودی توی اون یکی کارت هم خالی شد به‌سلامتی.

پلشت هشتم:

بعد از دندونپزشکی رفتم بانک شمارۀ سه، رمز یه بار مصرف یه کارت دیگه رو فعال کنم. کارته مال خودم نبود. برای اون یکی بانک‌ها از عابربانک هم میشه کد رو گرفت و حتی بانک شمارۀ یک با اپش کد رو داد، ولی این بانک می‌گفت کارت مال هر کیه خودش بیاد توی بانک نوبت بگیره فرم پر کنه کد فعال‌سازی بدیم.

پلشت نیست این:

یه خانوم، روی ویلچر برقی جلوی بانک شمارۀ سه نشسته بود و نمی‌تونست بره تو. بانک پله داشت و نمی‌تونست با ویلچر از پله بره بالا. هم عجله داشتم برم کتابخونه هم نمی‌تونستم خانومه رو به حال خودش رها کنم. می‌خواست از کارت هدیۀ تاریخ انقضا گذشته‌ش پول برداره بریزه تو کارتش و نیاز بود که یه سری فرم پر کنه. کارمندای بانک وقعی نمی‌نهادند به خانومه. فرم رو از کارمنده گرفتم و بردم بیرون بانک و برای خانومه پر کردم. وقتی اسمشو گفت گفتم عه منم نسرینم. فرمو بردم دادم به کارمند بانک و عملیات انجام شد. 

پلشت نهم:

با کارت بانک شمارۀ دو رفتم از عابربانک پول بگیرم؛ همون چیزی که صبح موقع پرداخت هزینۀ مقاله گفته بود رو گفت. گفت غیرفعاله، پول نمی‌دیم بهت. گفتم لااقل بذار کارت‌به‌کارت کنم تو اون یکی کارتم. گفت حسابت غیرفعاله، کارت‌به‌کارتم نمیشه. 

پلشت دهم:

هشدار: این پاراگراف دخترانه است. آقایان با احیاط بخونن؛ یا اصن نخونن. کتابخونۀ تربیت رو پیدا کردم و کتابا رو گرفتم و بدوبدو برگشتم که عصر وقت آرایشگاه دارم. خیلی وقت بود آرایشگاه نرفته بودم و ابروهام برگشته بودن به تنظیمات کارخانه. قیافه‌م باب میل این حاج خانومایی شده بود که دنبال دخترِ دست‌به‌چشم‌وابروشون‌نزده هستن برای پسراشون و خب تو این دوره زمونه هم کم پیدا می‌شه همچین عنصری. تا رسیدم دیدم خانوم آرایشگر (همون که وقتی موقع بند انداختن نخه پاره میشه میگه هر کی شوهرش بیشتر دوستش داشته باشه نخش تندتند پاره میشه) پیام داده که حالم خوب نیست و اگه میشه بمونه فردا. با اینکه دلم نمی‌خواست بمونه برای فردا، چون پس‌فردا می‌خواستم برم تهران و فردا رو لازم داشتم برای جمع و جور کردن وسیله‌هام و کارای بانکی، ولی چاره‌ای نداشتم و گفتم باشه بمونه برای فردا. این سری برخلاف همیشه نخه یکی دو بار بیشتر پاره نشد. نکنه شوهرم دیگه دوستم نداره؟ :دی وای نکنه مراد سرم هوو آورده؟ (من اگه آرایشگر بودم همیشه نخ بی‌کیفیت استفاده می‌کردم دل خانوما الکی خوش بشه به پاره شدنش. والّا!).

پلشتی که پلشت نشد:

بعد از به‌روز کردن صورتم، خوشگل و خوشحال و خندان داشتم برمی‌گشتم خونه و داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم که یه دختره زد رو شونه‌ام گفت زیب کوله‌ت بازه. برگشتم دیدم اتفاقاً اون قسمت کوچیکش که گوشی و کارتا و کیف پولمو می‌ذارم بازه. همه چی سر جاش بود. زیپشو بستم و ضمن تقدیر و تشکر پیاده شدم.

پلشت نیست این:

بانک شمارۀ دو پیام داد گفت می‌دونیم چند روزه با کارت و حسابت درگیری و پوزش می‌طلبیم. بعد دوباره رفتم از عابربانک پول بگیرم ببینم درست شده و پوزش می‌طلبه یا پوزش خالی می‌طلبه. درست شده بود و بهم پول داد. حتی رمز دوم یه‌بارمصرفم هم درست شد و باهاش بلیت گرفتم.

پلشت یازدهم:

صبح روزی که عصرش قرار بود برم تهران، شال و کلاه کردم سمت بانک شمارۀ دو. همون که زنگ زده بودن گفته بودن هفتۀ بعد بیا بانک. حالا هفتۀ بعد بود و باید می‌رفتم بانک. داشتم حاضر می‌شدم برم. بابا داشت روی کیس یکی از دوستاش ویندوز نصب می‌کرد. از اونجایی که کامپیوتر تو اتاق منه، منم درگیر موضوع بودم. دوستش درایورای کامپیوترشو گم کرده بود. همین‌جوری که داشتم حاضر می‌شدم، گوگل می‌کردم درایورهای لازم بعد از نصب ویندوز. چون هنوز درایور شبکه نصب نبود، خودش نمی‌تونست گوگل کنه. داداشم درایورا رو روی فلش آورد. ولی از اونجایی که درایور یواس‌بی نصب نبود فلش رو هم نمی‌تونست بخونه. باید می‌زدیم روی دی‌وی‌دی. دی‌وی‌دی نداشتیم. سی‌دی درایور لپ‌تاپمو نمی‌دونستم کجا گذاشتم. داداشم مال خودشو آورد. یواس‌بی عقبی درست شد. ولی جلویی کماکان فلش رو نمی‌شناخت.

پلشت دوازدهم:

لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم که برم. مدارک بانکی رو هم برداشتم. بعد هر چی دنبال کیفی که کارتای بانکی و کارتای شناساییم توشه گشتم نبود که نبود. زیر تخت و توی کمد لباس و کتابخونه و توی کیفا و جیبا و همه جا رو گشتم و نبود. مطمئن بودم که بیرون گمشون نکردم؛ چون شب که رسیدم خونه بابا گفت قبض برق اومده و من گفتم با دیجی‌پی من بدیم امتیازشو من بگیرم. بعد چون شمارۀ کارتمو حفظ نیستم قشنگ یادمه کارتمو آوردم هم بابا به حسابم پول بریزه هم قبضا رو بدم. پس توی خونه گم شده بود. آشپزخونه رو گشتم، توی یخچال، توی کابینتا، زیر مبل و میز و هر جا که به عقل جن هم نمی‌رسید. حتی توی پرینتر! حتی توی سطل آشغال. دیگه بابا هم همگام با من داشت می‌گشت. ناامید شدم و لباسامو عوض کردم که بمونم خونه و نرم بانک. بعد یادم افتاد کارت ملی و دانشجویی و گواهینامه و مترو و کلی کارت دیگه هم بین اونا بود و چجوری بدون اینا برم تهران. دوباره بلند شدم به جست‌وجو ادامه دادم و هر جارم که بابا می‌گشت می‌گفتم اونجا رو قبلاً گشتم نیست نگرد. صبح می‌خواستم برم بانک و حالا ظهر شده بود. بابا یه بار دیگه اومد سراغ میزم. مقاله‌ها و پایان‌نامه‌مو بلند کرد گفت اینجا نیست؟ اونجا بود. روی میزم؛ لای پایان‌نامه‌م. 

پلشت سیزدهم:

زنبیلمو برداشتم و چونان پیرزن بی‌سوادی که اولین باره اومده شهر و اولین باره پاشو گذاشته بانک رفتم گفتم زنگ زده بودید گفته بودید بیا، منم اومدم. خودمو که معرفی کردم گفتن آهان. برو باجۀ دو. باجۀ دو کسی نبود، رفتم باجۀ یک. گفت صبر کن مسئول باجۀ دو بیاد. تو اون فاصله که داشتم صبر می‌کردم یه خانوم زنبیل‌به‌دست :دی اومد از مسئول باجۀ شمارۀ یک یه چیزایی راجع به رمز یه‌بارمصرف پرسید. مسئول باجه از ما هم زنبیل‌به‌دست‌تر بود. با تردید جواب می‌داد و در واقع بلد نبود. به خانومه گفتم خانوم من نصب کردم و بلدم بیا یادت بدم. تو اون فاصله که صبوری می‌کردم مسئول باجۀ شمارۀ دو بیاد، از خانومه خواستم اپ رو دانلود کنه. گفت نت ندارم. گفتم همراه اول داری؟ گفت آره. گفتم با کد ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ ستاره ۱ مربع صدوپنجاه مگابایت یک‌ساعته بگیر. گفت چجوری؟ گفتم بدید من بگیرم. گرفتم براش دانلود کردم و نصب کردم و بعد رفتیم عابربانک کد فعال‌سازی هم گرفتم براش و تو اون فاصله که داشتم براش ثبت‌نام می‌کردم مسئول باجۀ یک و دو هم داشتن کارای منو انجام می‌دادن. به خانومه گفتم باید برای اپتون رمز بذارید. رمز باید حروف انگلیسی بزرگ و کوچیک و عدد و کاراکتر غیرعددی و غیرحرفی (علامت سؤال و تعجب و اینا) می‌بود. گفتم اسمتون چیه؟ گفت معصومه. گفتم پس رمزتونو گذاشتم شماره موبایلتون بعدش ام کوچیک بعدش به‌علاوه بعدش ام بزرگ. خانومه گفت انگلیسی بلد نیستم. ام کوچیک و بزرگ نمی‌دونم چیه. گفتم رمز اپ باید حرف انگلیسی داشته باشه. براش رو کاغذ m و M رو کشیدم و گفتم بچه‌هاتونم بلد نیستن؟ گفت نه. گفتم حالا یه بار وارد اپ شید ببینم یاد گرفتید یا نه. ساده‌ترین رمز ممکن رو براش گذاشته بودم. پس از تلاش‌های فراوان تونست. امیدوارم بعداً هم بتونه و یادش نره. خانومه تشکر کرد و کلی دعا کرد و گفت ایشالا نینیم نجه الییم دردینه توشمیسن. ینی به درد چی کار کنم دچار نشی. معادلش میشه هیچ وقت کاسۀ چه کنم دستت نگیری. که تو دلم گفتم یکی از همین کاسۀ چه کنما چند ساله که دستمه. خدافظی کرد و رفت. یادم رفت بگم دادۀ گوشیشو خاموش کنه. اینترنتش یه‌ساعته بود. امیدوارم بچه‌هاش اینو بلد باشن حداقل. بعد رفتم به مسئول باجه گفتم حساب من چی شده؟ گفت داریم فرم‌ها و اسم سپرده‌ها رو عوض می‌کنیم. نفهمیدم ینی چی، پرسیدم خب من الان چی کار کنم؟ یه سری فرم داد برای امضا. از اون ور مامانم زنگ می‌زد که کجایی بیا خاله اومده براش رمز یه‌بارمصرف نصب کنی، از اون ور پاورپورینت مقاله رو آمده نکرده بودم و عصرم راهی تهران بودم. با عجله فرمایی که کارمند بانک گذاشت جلوم رو امضا کردم و برگشتم خونه. حتی یک خط از هفت هشت صفحه فرم رو هم نخوندم. بعد همیشه اینایی که تندتند سر عقد دفتر عاقدو امضا می‌کردن رو مسخره می‌کردم که چرا نمی‌خونن و فقط امضا می‌کنن. سؤال پایانیم از کارمند بانک این بود که الان فقط فرما عوض شد و همه چی برگشت به حالت قبل؟ گفت آره. گفتم پس خسته نباشید و خدافظ. بدوبدو برگشتم خونه رمز یه‌بارمصرف خاله رو نصب کنم که عمه‌م زنگ زد که قبض گاز اومده. ینی می‌خواستم وسط خیابون گریه کنم از حجم کارایی که قبل از سفر داشتم. به هزار تا کار نکرده که موعدشون تا عصر یا تا شب بود فکر می‌کردم. که متوجه شدم یه آقایی از مسیر بانک تا نزدیکیای خونه با منه. سرعتمو کم کردم دیدم سرعتشو کم کرد. سرعتمو بیشتر کردم دیدم اینم سرعتشو بیشتر کرد. مطمئن شدم قصد مزاحمت داره. سر چهارراه مسیرمو عوض کردم. اونم مسیرشو عوض کرد و نزدیک شد یه چیزی گفت. درست متوجه نشدم. شبیه درخواست شماره بود یا چند دقیقه صحبت جهت آشنایی بیشتر. فقط همینو کم داشتم تو اون شرایط. وقعی ننهادم بهش.

پلشت چهاردهم:

رمز یه‌بارمصرف خاله فعال شد، ولی هر کاری کردم رمز شوهرخاله فعال نشد که نشد. همون بانک بودا. ولی نشد که نشد. گفتم حالا قبضاتونو با همین کارته که رمزش فعاله بدید، اونم بعداً یه کاریش می‌کنیم.

پلشت پانزدهم:

از بانک برگشتم گوشیمو زدم به شارژ که پر بشه تو قطار بی‌شارژ نمونم. چراغ شارژ گوشیم روشن نشد. پریزو عوض کردم، روشن نشد. سیمو عوض کردم، روشن نشد. فهمیدم کله‌ش سوخته. به اون کله‌ش چی میگن؟ تو گوگلم کلّه نوشته. فست‌شارژ هم بود تازه. سوخت دیگه. گفتم حالا چی کار کنم؟ درست موقعی که دارم می‌رم سفر! شارژرم می‌سوزه. بابا گفت شارژر یکی از ماها رو ببر. گفتم ولتاژ و آمپر هر گوشی متفاوته. زنگ زدم جایی که گوشی رو ازش خریده بودم. اول پرسیدم کلۀ شارژر گوشی مدل آریا الان قیمتش چنده؟ گفت شصت تومن. گفتم این فلان ولته، شارژرای دیگه پنج ولتن. آمپراشونم متفاوته. می‌تونم از اونا استفاده کنم؟ یه چیزی گفت و یه سری دلایل آورد در جواب آره یا نه‌ش که چون به نظرم اشتباهه اینجا نمی‌گم که منحرف نشین. دیگه فرصت خرید هم نبود و گفتم یه چند روز با پاوربانک سر کنم برگردم ببینم چی میشه.

پلشت شانزدهم:

تو ماشین، تو مسیر راه‌آهن با پیش‌شمارۀ مشهد زنگ زدن که چی شد پاورپوینت؟ چرا ایمیل نکردی؟ گفتم الان نت ندارم. دروغ نگفتم. ولی حقیقت این بود که پاورپوینتم آماده نبود. گفتم تا شب می‌فرستم. گفتن تا شب بفرستیا. گفتم چشم می‌فرستم.

پلشت هفدهم:

تو راه‌آهن تبریز کیفمو از گیت رد کردم. رفتم برش دارم، سرباز اومد گفت رئیس کارت داره. رفتم پیش رئیس!. پرسید تو کوله‌ت چیه؟ مات و مبهوت نگاش می‌کردم که ینی چی تو کوله‌م چیه که ادامه داد: وسیلۀ برقی توشه؟ گفتم آره خب لپ‌تاپ توشه. گفت پس برو.

پلشت هجدهم:

نگاه به ساعت مچیم کردم. دیدم روی نه‌ونیم گیر کرده. بله، صبح باتریش تموم شده و نه‌ونیم جان به جان‌آفرین تسلیم کرده. درش آوردم. چون دقیقاً وقتی ساعتت باتری نداره همه ازت ساعتو می‌پرسن.

پلشت نوزدهم:

تو قطار بابا زنگ زده یادآوری می‌کنه که پاورپوینت رو بفرستم. گفتم باشه مرسی که یادم انداختی. خدافظی که کردم، دیدم واقعاً توانایی درست کردن پاورپوینت رو ندارم. آن‌چنان خسته بودم که از وقتی که سوار شدم خوابیدم تا خود صبح. این آخرین خواب راحتم تا یک هفته بعد بود.

پلشت بیستم:

خانوم هم‌کوپه‌ای داشت راجع به پسرای دوقلوش که یکی مهندسی شیمی می‌خونه و یکی برق صحبت می‌کرد. به‌نظرم اسم یکیشون هادی بود، یکیشون مهدی. وقتی تلفنی با خواهرش حرف می‌زد این اسما رو گفت. گفتم شاید اسم پسراشه. داشتیم راجع به دندون و دندونپزشکی حرف می‌زدیم. تو حرفاش اسم آکسارو آورد. اسم یه قرصیه. اولین بار که اسمشو شنیده بودم چند سال پیش بود. بعد از اون نشنیده بودم تا اون شب، از اون خانوم. وقتی گفت دکتر برای دندون پسرم آکسار تجویز کرده بود، وقتی اسم آکسارو شنیدم یهو انگار حجم عظیمی از خاطرات زنده شدن و از قبر درومدن و هجوم آوردن سمتم. دلم تنگ شد. 

پلشت نیست این:

یکی از هم‌کوپه‌ایام یه خانوم پیر بود که برای دخترش کلی چیزمیز آورده بود تهران. بارش سنگین بود. خواستم کمکش کنم تا دم در تاکسیا. دامادش اونجا منتظرش بود. گفتم بدید یکیو من بردارم. یه بقچه داد دستم. گفتم چیه؟ گفت خرمالو. گذاشته بود تو جعبه، پیچیده بود لای روسری. وای اگه یکی منو با این بقچه تو راه‌آهن می‌دید تا سالیان سال سوژۀ خنده می‌شدم. خودمم خنده‌م گرفته بود.

پلشت بیست‌ویکم:

رسیدم تهران، مستقیم رفتم شریف. گفتم تا شب شریف می‌مونم، شب راه می‌افتم سمت مشهد. نگهبان دانشگاه کارت دانشجویی خواست. گفتم فارغ‌التحصیل شدم. سرباز بود. گفت مهمان راه نمی‌دیم. گفتم مهمان نیستم که فارغ‌التحصیلم. گفت برو اتاق نگهبانی با رئیس صحبت کن. شمارۀ دانشجوییمو به رئیسش گفتم گفت برو اشکالی نداره.

پلشت بیست‌ودوم:

نشستم تو سالن مطالعه و اپ علی‌بابا رو باز کردم برای مشهد بلیت بگیرم. سی امتیاز داشتم. سی امتیاز معادل با سه میلیون بلیت خریداری شده توی نمی‌دونم چند ماه اخیره. این امتیازا رو می‌تونستم به تخفیف بلیت اتوبوس تبدیل کنم. چون همیشه با قطار می‌رم میام، امتیازام هیچ وقت به دردم نمی‌خوردن. تصمیم گرفتم از تهران با اتوبوس برم مشهد و امتیازامو تبدیل به تخفیف کنم. اپو که باز کردم دیدم امتیازامو صفر کرده. چرا؟ چون امتیازا انقضاشون شش ماهه. تو این شش ماه اگه استفاده کردی، کردی. نکردی دیگه می‌سوزونن. و سوزونده بودن.

پلشت بیست‌وسه:

تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم نشسته بودم که با پیش‌شمارۀ مشهد زنگ زدن. قبل از اینکه چیزی بگن گفتم من تازه رسیدم تهران و پاورپوینتم رو در اولین فرصت می‌فرستم. گفتن تا یه ساعت دیگه بفرست. گفتم چشم. درست کردن پاورپوینت دو ساعت طول کشید و من دو ساعت دیگه فرستادم.

پلشت بیست‌وچهارم:

نمی‌دونستم پاوربانک‌ها دیر شارژ می‌شن. هفت ساعته زدم به برق. شصت بود، تازه صد شده. از یه آقای موبایل‌فروش پرسیدم مشکلش چیه؟ گفت چند آمپره پاورت؟ گفتم بیست. گفت ده دوازده ساعت طبیعیه طول بکشه.


بخش دوم: سفر به روایت پست‌های اینستاگرام

یک. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دارم می‌رم تهران و بازم کیک و آبمیوهٔ توت‌فرنگی و آناناس دادن بهمون.

 
دو. تا شب اینجام، بعدشم میرم مشهد. دانشگاه مشهد کنفرانس دارم. همچین که پامو گذاشتم رو خاک تهران مسیرمو کج کردم سمت شریف. اول اومدم ببینم آیا همه چی سر جاشه یا عوض شده. بعدشم نشستم متن سخنرانیمو آماده می‌کنم برای کنفرانس. نایب‌الزیاره‌تونم هستم. چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه به دوستام گفتم نخوان به جاشون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین.



سه. شارژر گوشیم دیروز سوخت و به ملکوت اعلا پیوست. این یه هفته رو قراره با پاوربانک زنده بمونم. باتری ساعت مچیم هم دیشب تموم شد و روی نه‌ونیم وایستاد و دیگه تکون نخورد. الانم یادم افتاد برای نودالیت، همون ماکارونیای آماده که سریع حاضر میشه، ظرف نیاوردم و باید برم بخرم. این یه هفته ده روزم معلوم نیست کجا چی قراره بخورم. بلیت مشهدم نگرفتم هنوز. دارم فکر می‌کنم چه ساعتی با چی برم بهتره. فعلا تو سالن مطالعهٔ دانشکدهٔ سابقم نشستم دارم صبونه می‌خورم خون به مغزم برسه. 

برای دهِ شب بلیت اتوبوس گرفتم برای مشهد.



چهار. اتوبوس نیست که مهدکودکه. یه خانوم با دو تا بچهٔ یه‌ساله و دوساله صندلی جلویی نشسته و فقطم یه بلیت گرفته. سه تا دختر هفت هشت ساله و یه پسر پنج شش ساله با دو تا بچه هم اون ور نشستن. یه دختره هم پتو انداخته رو زمین نشسته. دیگه از عقبیا خبر ندارم. همه‌شونم باهم فامیلن. یکی از بچه‌ها پسرعموی اون یکیه. یکی دخترعمهٔ این یکیه. یه پسر و دختر هفت هشت ساله هم بودن که اونا سبزوار پیاده شدن تو عکس نیستن. اسمشون آریا و پریا بود. فکر کنم ایشالا یکی دو ساعت دیگه برسیم مشهد. سبزوارو یه ساعت پیش رد کردیم.



پنج. بالاخره رسیدم. اینجا ترمیناله و من الان دارم می‌رم اتوبوسا و متروشونو پیدا کنم سوار شم برم دانشگاه فردوسی. هواش خوبه و حتی می‌تونم بگم گرمه و امیدوارم این دو روز یه کم سرد بشه و حتی برف بیاد که این لباسای‌ گرمی که با خودم آوردم به درد بخورن.



شش. دانشکدهٔ علوم دانشگاه فردوسی، سالن خواجه نصیرالدین طوسی. از صبح با یکی از دوستام همه جای دانشگاهو گشتم و بعدشم اومدم کنفرانس. الانم زنگ تفریحه و اومدیم بیرون کیک و چایی بخوریم بعد دوباره سخنرانی. ارائهٔ منم فردا هشت صبحه. قراره منم سخنرانی کنم برای ملت. از خستگی دارم شهید میشم.



هفت. ساعت هشت‌وربع. دم در دانشگاه منتظرم اتوبوس حرم بیاد سوارم شم برم زیارت. بعدشم همون‌جا بخوابم صبح دوباره برگردم همین‌جا. کماکان دارم از خستگی شهید می‌شم. 

تازه الان راه افتادم سمت حرم. تو اتوبوسم. همین که برسم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، یه شب به خیر به امام رضا میگم بیهوش میشم.



هشت. اون آهنگه رو شنیدین یه خوانندهٔ تاجیکی برای امام رضا خونده؟ همون که میگه شاه پناهم بده، خستهٔ راه آمدم. اون خستهٔ راه منم الان. لپ‌تاپمو دادم امانتداری. از دانشگاه تا حرم یه ساعت راه بود.



نه. صبح ساعت پنج‌ونیم، چتر نیاوردم، بارون میاد، و من در حال ایسلانماخم (= در حال خیس شدنم). می‌رم لپ‌تاپمو از باب‌الرضا بگیرم برم دانشگاه. فقطم سه چهار ساعت تونستم بخوابم. اونم به‌صورت نشسته.



ده. چه گفت آن خردمند مرد خرد، که دانا ز گفتار از بر خورد

رسیدم دانشگاه. ایشونم آقای ابوالقاسم فردوسی هستن.



یازده. دارم ارائه می‌دم مقاله‌مو. همه هم بادقت گوش می‌دن ببینن چی می‌گم.



دوازده. ناهارم دادن امروز. قیمه و جوجه‌کباب بود. قبل از اینکه جوجه رو‌ بیارن عکسو گرفتم بعد دیگه یادم رفت از اونم عکس بگیرم. خودتون یه سیخ جوجه تصور کنید که کنار برنجه. برنجش خوشمزه بود ولی خورشتو دوست نداشتم. اون از آبمیوه و کیک قطار که نخوردم، اینم از خورشت امروز. آخه اینا چرا مشورت نمی‌کنن ببینن چی دوست داریم چی دوست نداریم؟



سیزده. ساعت هفت. اختتامیهٔ کنفرانس و عکس پایانی. از سمت راست سومی منم. روسری قرمز، کنار پالتوی قرمز.

دارم میرم حرم تا صبح دعاتون کنم. بعدشم پیش به سوی تهران.



چهارده. بورادا مرکز خرید آرمان دی (= اینجا هم مرکز خرید آرمانه). بلیتمو برای ساعت هفت گرفتم و امروز رو اختصاص دادم به مقولهٔ شیرین خرید.



پونزده. اینم از حُسن ختام سفر مشهد. چی دستمه؟ شام. مینی‌ساندویچ، و حتی میشه گفت نی‌نی‌ساندویچ کالباس. من بیست ساله کالباس نخوردم. الان معده‌م از تعجب شاخ درآورده نمی‌تونه هضم کنه قضیه رو. اصلاً نچسبید. پیش به سوی پایتخت.



شونزده. گرمسار نگهداشته برای نماز صبح. من از اینام که وقتی تنهان اغلب هندزفری تو گوششونه و یه چیزی گوش میدن. بعد چون شارژرم موقع اومدن سوخت و فقط پاور دارم و شارژ کردن پاور هم طول می‌کشه، از گوشیم به قدر ضرورت استفاده می‌کنم و آهنگ گوش نمی‌دم. در همین راستا، بلیتمو ردیف جلو گرفتم که از آهنگای راننده استفاده کنم. اومدنی که سلیقه‌م با راننده مشابه بود و بسی کیف کردم با آهنگاش. الانم از این عروسک جناب‌خان فهمیدم عه این همون اتوبوسیه که سه‌شنبه باهاش رفتم مشهد. بعد که راننده‌ها شیفتشونو عوض کردن و رانندهٔ سیبیلوی سه‌شنبه اومد پشت فرمون مطمئن شدم همون اتوبوسه. آهنگاشو که پلی کرد دیگه مطمئن شدم خود خودشه. عالیه. اصن انگار داره فولدر آهنگای تو گوشی منو پلی می‌کنه. الان حمید هیراد گذاشته.



هفده. چای لب‌سوز و لب‌دوز و لبریز قندپهلو. ساعت چهار بعد از ظهر، فرهنگستان، جلسهٔ تصویب واژه‌های علوم نظامی. دکتر حدادو می‌بینید؟ چهارونیم باهاش جلسه دارم. قراره گواهی پذیرش و ارائهٔ مقاله‌مو نشونش بدم کارت صدآفرین بگیرم ازش.



هیژده!. این چند روزی که تهرانم، اومدم بنیاد سعدی یا همون ولنجکی که معروف حضورتون هست و قبلا کلی عکس ازش نشونتون دادم. مشکل فعلیم کاپشن سفیدم بود که این چند روزی که مشهد بودم خاکستری شده بود. لباسام هم یه هفته بود که تنم بود و داشتم فکر می‌کردم چجوری بشورمشون که رفتم آشپزخونه و یهو چشمم به این نازنین‌دلبر افتاد. حتی انواع و اقسام مشکین‌شوی و سفیدشوی و رنگین‌شوی هم بود تو کابینت. به سرایدار گفتم می‌تونم ازش استفاده کنم؟ گفت آره. منم استفاده کردم. تازه برچسب انرژیشم ای هست.



نوزده. یخچال اینجا. به ضرس قاطع عرض می‌کنم انقدر که فرهنگستان به‌لحاظ رفاهی هوای دانشجوهاشو داره شریف نداشت و نداره. و نخواهد داشت.

هر چند من شریفو بیشتر از اینجا دوست دارم. حتی اگه یخچالش خالی باشه.



بیست. برای ناهار، یک بسته نودالیت رو با یک لیوان آب جوش توی یه کاسه ترکیب می‌کنیم و چند دقیقه صبر می‌کنیم خودش آماده میشه. برای تسریع روند می‌تونید یه بشقابی کیسه فریزری چیزی روش بذارید بخار کنه دم بکشه. آب جوشم از آب‌جوش‌کن یا آب‌سردکنی که در عمق تصویر می‌بینید تهیه می‌کنیم. به همین سادگی.



بیست‌ویک. به طرفةالعینی حاضر شد. در عمق این تصویر هم کوله و کیفمو می‌بینید که دیشب انداختمشون تو ماشین و شستم و حالا بخوام برم بیرون باید وسیله‌هامو بریزم تو گونی. خیسن هنوز.



سورپرایز: کامنتای این پست بازه :دی

۸۷ نظر ۲۴ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۴- شش دقیقه بیشتر نمونده

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ ب.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۴. رفته بودیم آتلیه. سه سالمه اینجا. در کنار پدر. مثال عینی بیتِ لبخند تو را چند صباحی‌ست ندیدم، یک بار دگر خانه‌ات آباد، بگو سیب هستم تو این عکس. ببین چه غمی نشسته روی صورتم. حتی حواسم به آقای عکاس و فلاش دوربینش هم نیست. چند تا عکس دیگه هم دارم از اون موقع، از اینجا؛ که اونا هم همه اخمو، همه غمگین، همه توی فکر. انگار که کشتیام غرق شده باشن، انگار که غم عالم به دلم باشه.



برای کنفرانسی باید مقاله‌ای می‌فرستادم. مهلت ارسال مقاله سی‌ام آبان بود. هزینه‌اش هم ۲۳۰ هزار تومان وجه رایج مملکت. به کسانی که زودتر از موعد مقرر اقدام می‌کردند و مقاله‌شان را تا دهم می‌فرستادند ۴۵ هزار تومانی تخفیف می‌دادند. زیاد نبود. کم هم نبود. مقاله‌ام از خیلی وقت پیش‌تر آماده بود اما هنوز بر اساس شیوه‌نامۀ کنفرانس ویرایشش نکرده بودم. باید خلاصه‌تر می‌شد، باید فونت و اندازه‌اش تغییر می‌کرد، باید چیزی که نوشته بودم را می‌کوبیدم و از نو می‌ساختم. تمام طول روزِ دهم آبان یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر این مقاله. چیزی به دوازده شب نمانده بود و داشتم این ۴۵ هزار تومان تخفیف را از دست می‌دادم. اگر یک دقیقه هم دیرتر می‌فرستادم فرقی با کسی که ۳۰ ام فرستاده نداشتم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به صفحات مقاله. نباید بیش‌تر از بیست صفحه می‌شد، اما بود. هنوز خیلی چیزها را باید حذف می‌کردم. چکیده‌ام ۳۱۴ کلمه بود. باید قید یکی دو جمله‌اش را می‌زدم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به تعداد کلمات، به تعداد صفحات. از اینکه در چارچوبم بگذارند بدم می‌آید. در چارچوبشان گیر افتاده بودم. تا ساعت دوازده، پنج تا بیست صفحه، سیصد کلمه، با فونت سیزدهِ نازنین، با حاشیۀ دوونیم. این‌ها چارچوب‌هایی بودند که کلافه‌ام کرده بودند. پی‌دی‌افش می‌کردم، فایل را می‌بستم، باز می‌کردم، می‌خواندم، شکلی، جمله‌ای، نموداری به دلم نمی‌نشست و فایل ورد را باز می‌کردم و تغییرش می‌دادم. دوباره پی‌دی‌افش می‌کردم، می‌بستم، باز می‌کردم، می‌خواندم، دوباره شکلی، جمله‌ای، نموداری به دلم نمی‌نشست و این کار را بارها و بارها تکرار کردم. ۹ دقیقه مانده به دوازده وارد سایتشان شدم. روی گزینۀ ارسال مقاله کلیک کردم. لبخند زدم و گفتم ۹ دقیقه بیشتر نمونده.



چهار سال پیش، در یک چنین شبی پستی نوشته بودم راجع به اولین تجربۀ کاریم. راجع به رئیسی که نسبت به آن‌تایم بودن ما حساسیت شدیدی داشت. خودش هم از همین لفظ حساسیت شدید استفاده می‌کرد. می‌گفت آن‌تایم باشید؛ حساسیت شدیدی به این موضوع دارم. بعد از جلسه گفته بود تا ساعت دوازده گزارش پروژه را بفرستیم. این تا ساعت دوازده به این معنی بود که تا ساعت دوازده، و نه دیرتر. آمده بودم همین جا پست گذاشته بودم که باید تا ساعت دوازده گزارش کارم را ایمیل کنم. همچنان که داشتم تندتند گزارش می‌نوشتم و یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر گزارشم، کامنت‌های بستۀ پستم را هم چک می‌کردم. کسی چیزی برایم ننوشته بود؛ اما من همچنان سرمی‌زدم به اینجا. یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر گزارشم. یازده و پنجاه‌وچهار دقیقه کامنتی کوتاه، یک‌خطی و یک‌جمله‌ای رسید دستم. «۶ دقیقه بیشتر نمونده!». ابتدای جمله هم عدد ۵۰۵ نوشته شده بود. همیشه تأکید می‌کردم شمارۀ پست را ابتدای کامنت‌هایتان بنویسید که بعداً بفهمم این پیامتان برای کدام پست بود. کمتر کسی توجه می‌کرد. اغلبتان وقعی به این حرفم نمی‌نهادید و نمی‌نهید و من همیشه سردرگم بودم و هستم که این عالی بودتان، این موافقم و این مخالفم گفتنتان به کدام پست برمی‌گردد. شش دقیقه بیشتر نمانده بود. خط آخر گزارشم را نوشتم و نقطه گذاشتم و فایل را ذخیره کردم. ایمیلم را باز کردم و آپلودش کردم. یازده و پنجاه‌وپنج دقیقه گزارش ارسال شد. دوباره برگشتم سراغ وبلاگم و این کامنت. ۵۰۵ دونقطه ۶ دقیقه بیشتر نمونده!. هنوز آن لبخندی که با خواندن دوباره و سه‌بارۀ این جمله روی لبم نشست را به یاد دارم. و قندی که در دلم آب شد را. شاید این شیرین‌ترین و به‌موقع‌ترین کامنتی بود که در طول این همه سال وبلاگ نوشتن رسیده بود دستم. انقدر شیرین که هنوز هر شبی که تا دوازدهش باید فایلی، گزارشی، تکلیفی، مقاله‌ای، چیزی بفرستم برای کسی و جایی، یاد این کامنت می‌افتم، لبخندی روی لبم می‌نشیند و زیر لب می‌گویم: ۶ دقیقه بیشتر نمونده!. 

۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۷۳. من یه طرف، اون تلویزیون نارنجیِ سیاه‌وسفیدِ روی کتابخونه هم یه طرف. بابا اون موقع دانشجوی حقوق بود و این کتابخونه پر کتابای حقوقی و قانون. خوندن و نوشتن که یاد گرفتم، اول رفتم سراغ اینا که ببینم چی توشون نوشته. هم‌سن‌وسالام گیر سارا انار دارد و آن مرد با اسب آمد بودن؛ اون وقت من شونصد تا کتاب راجع به طلاق و حضانت و ارث خونده بودم. یه کتابم بود به اسم جدول دیات. عاشق اون کتاب بودم نمی‌دونم چرا. مقدار دیۀ مو و ناخن و دندون تا هر چی که به ذهن آدم نمی‌رسه که دیه داشته باشه رو نوشته بود. بعد من می‌نشستم حفظ می‌کردم چی چقدر دیه‌شه. روایت خاصی راجع به این عکس به دستم نرسیده. حدسم اینه که یه مورچه پیدا کردم گرفتم دستم دارم نشون ملت می‌دم که ببینید چه کوچولوئه. 

و از آنجا که هر کدوم از دخترای فامیل که ازدواج کردن بچه‌هاشون کپی برابر اصل بچگیای خودشونه، (جز پسر پریسا که کپی برابر اصل باباشه،) و من هر بار به شگفت میام از این همه شباهت در خلقت خداوند، فلذا هر موقع عکسای کودکیمو می‌بینم عمیقاً آرزو می‌کنم هر چهارتاشون شبیه من بشن در آینده، نه باباشون. بس که شیرین و ناز و بامزه‌ام. ای من به قربان دست و پای بلورینم.



کتابخانهٔ مرکزی تبریز. مسئول بخش امانت گفت کارمندا همه‌شون رفتن سالن همایش و منم الان دارم می‌رم اونجا. آقای متشخصی بود. دلم می‌خواست بگم وقت اداریه و شما نباید موقعیتتون رو ترک کنید، اما نگفتم. گفتم اونجا چه خبره؟ گفت همایش هفتۀ کتابه. به‌مناسبت هفتۀ کتاب سخنرانی قراره بکنن. دلم می‌خواست بگم موز و شیرینی هم می‌دن، اما نگفتم. گفتم کتابی که من می‌خوام تو مخزن سه هست و باید همون‌جا بخونمش. گفت پس برو طبقۀ سوم؛ ولی مسئولش نیست و بعیده بهت بدن. دلم می‌خواست بگم باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاع‌رسانی می‌کردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفتم. گفت حالا شما برو شاید دادن. رفتم سمت راه‌پله. ابعاد آسانسور شصت سانت در شصت سانت بود. کلید طبقۀ سوم رو زدم و رفتم بالا. از آسانسور که بیرون اومدم با تعدادی در مواجه شدم و رفتم اتاقی که درش باز بود. توجه خانومی که داشت قفسه‌ها رو مرتب می‌کرد رو با سرفه! به خودم جلب کردم. سلام کردم و گفتم چند وقت پیش برای گرفتن تعدادی کتاب اومده بودم اینجا که یه سری رو امانت دادن و دوتاش رو هم گفتن چون تو مخزن سه هست باید همین‌جا بخونم. حالا اومدم همین‌جا بخونم. مخزن سه، محل نگه‌داری کتاب‌هایی هست که اهدا شده و اهداکنندگان شرط کردن کتاب‌ها به بیرون از کتابخانه امانت داده نشه و افراد بیان همون‌جا بخونن. خانومه پرسید چه کتابایی؟ گفتم جامعه‌شناسی زبان و زبان‌شناسی نظری. گفت اینا باید پایین باشن. کتابای خاصی نیستن. گفتم نه اینجان. چون اهدایی هستن اینجان. اسم نویسنده‌شونو پرسید. رفت پای کامپیوتر و یه چیزایی تایپ کرد و بعد گفت جامعه‌شناسی زبان نه، درآمدی بر جامعه‌شناسی زبان. گفتم همون. می‌دین همین‌جا بخونم؟ گفت مسئول اینجا امروز رفته مرخصی و منم دارم می‌رم همایش. دلم می‌خواست بگم موز و شیرینی هم می‌دن اون پایین، اما نگفتم. دلم می‌خواست بگم هیچ کدومتون به شرکت در همایش و شنیدن سخنرانی علاقه‌مند نیستین و هدفتون موز و شیرینیه و اینکه چند ساعت از زیر کار دربرین و اگه دستمزد این چند ساعت رو از حقوقتون کم می‌کردن و یا این چند ساعت رو مرخصی حساب می‌کردن و باز از حقوقتون کم می‌کردن عمراً نمی‌رفتید. به جاش گفتم مسئولی که رفته مرخصی جایگزین نداره که از اون بگیرم؟ من واسه خاطر همین دو تا کتاب اومدم و باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاع‌رسانی می‌کردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفت برو از رئیس کتابخونه نامه بگیر که من بدم. زود هم بیا چون دارم می‌رم همایش. تازه اگرم بدم چند دقیقه بیشتر نمی‌تونی بخونیشون. چون دارم می‌رم همایش و در اینجا رو می‌بندم. گفتم پس تا من برمی‌گردم شما کتابا رو از قفسه‌ها پیدا کنید. گفت حالا تو برو، من می‌دونم کتابا کجاست. گفتم برای تسریع روند کارمون می‌گم. شما تا کتابو از قفسه بیاری منم نامه رو میارم. گفت حالا تو برو، کتاب آوردن زیاد طول نمی‌کشه. تو چشاش عمراً رئیسو پیدا کنی و عمراً نامه بگیری و اگرم گرفتی عمراً جایی برای خوندنشون پیدا کنیِ خاصی بود. 

رفتم سراغ همون آقای متشخص ابتدای پاراگراف قبل که مسئول بخش امانت بود و گفته بود کارمندا همه‌شون رفتن سالن همایش و منم الان دارم می‌رم اونجا. داشت می‌رفت اونجا. ازش پرسیدم رئیس کتابخونه رو چجوری می‌تونم پیدا کنم؟ گفتم خانوم مخزن سه گفت اسمش خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزیه. باید از رئیس کتابخونه نامه بگیرم و اومدم نامه بگیرم. یه خانوم متشخص هم کنار آقای متشخص بود. گفتن برو همکف، تو سالن همایش پیداش می‌کنی. رفتم سالن همایش کتابخونه و از آقایی که دوربین دستش بود و چلیک چلیک از در و دیوار عکس می‌گرفت پرسیدم رئیس کتابخونه رو می‌شناسید؟ بهم گفتن اینجاست. خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزی. از قیافه‌ش معلوم بود ترکی متوجه نمیشه و فقط اصغر و رئیس کتابخونه رو فهمیده. گفت نمی‌شناسم. یه کم جلوتر، از خانومی که داشت با یه خانوم دیگه حرف می‌زد با تردید پرسیدم خانوم اصغری... نمی‌دونستم فعل جمله رو فارسی بگم یا ترکی. با اون خانومه ترکی حرف می‌زد. پس منم ترکی پرسیدم. گفتم می‌شناسیدش؟ گفت بله رئیس اینجاست. گفتم میشه نشونم بدین؟ دور و برو نگاه کرد گفت اینجا نیست. گفتم کجاست پس؟ گفت هر جایی می‌تونه باشه. گفتم لااقل بگین چه شکلیه. گفت خیلی بلند. خیلی خیلی قدبلند. رفتم بیرون و یکی یکی در اتاق‌ها رو می‌زدم و دنبال یه خانوم خیلی بلند می‌گشتم. از این سالن به اون سالن. بالاخره یه شیرپاک‌خورده‌ای اتاق رئیس کتابخونه رو نشونم داد گفت برو اونجا شاید باشه. رفتم تو و دو تا خانوم دیدم. ضمن عرض سلام و ادب و احترام قداشونو چک کردم و اونی که نشسته بود، رعنا! و سرو! به‌نظر می‌رسید. هم‌سن خودم بود. گفتم دو تا کتاب از مخزن سه می‌خوام و جمله‌مو خودش اینجوری ادامه داد که کارمندش رفته مرخصی. گفتم بله؛ می‌دونم. خانومی که ظاهراً جاش وایستاده یا همکارشه میگه شما باید نامه بدید که کتابا رو بهم بده. بعد چون خانومه می‌خواد بیاد از همایش استفاده کنه مخزن سه رو می‌بنده و من این کتابا رو باید جای دیگه بخونم. سالن مطالعه‌ای، نمازخونه‌ای، جایی. گفت عضو کتابخونه‌ای؟ سؤالش اصلاً منطقی نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفت بله. آخه کسی که عضو کتابخونه نیست میاد کتاب امانت بگیره؟ اشاره کرد به خانوم دیگری که کنارش ایستاده بود. خانومه اسم کتاب‌هایی که برای امانت می‌خواستم رو پرسید و روی کاغذ نوشت و کارت شناساییمو خواست. دادم بهش. بعد گفت موبایل. گوشیمو از کیفم درآوردم و گرفتم سمتش. خنده‌ش گرفت. گفت شمارۀ موبایل می‌خوام نه خود موبایل. گفتم این جک‌هایی که راجع به دخترا می‌شنوین برای شما جکه، برای ما خاطره است. منم خنده‌ام گرفت. گفتم واسه خاطر این دو تا کتاب انقدر از این طبقه به اون طبقه و از این اتاق به اون اتاق فرستادینم که فکر کردم موبایلمو می‌خواین گرو نگه‌دارین تا پسشون بیارم. گفت نه شماره‌تو بده که یه وقت لازم شد زنگ بزنیم. همچنان می‌خندیدم. شماره‌مو نوشت و گفت با من بیا. به‌سختی دوتایی سوار آسانسور شصت در شصت مذکور شدیم و رفتیم طبقۀ سوم. خانوم مخزن سه فکرشم نمی‌کرد با نامه برگردم. دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآیدِ خاصی تو چشام بود.

گفتم حالا کتابا رو می‌دین؟ گفت کارت شناساییتو بده. گفتم دست این خانومیه که با من اومده. رفت از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید کارت این خانوم دست شماست؟ بعد گفت من دارم می‌رم همایش، کجا می‌خونیشون؟ گفتم تو سالن مطالعه می‌خونم و بعدش به همین خانومه که کارتم دستشه تحویل می‌دم. از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید به شما باید تحویل بده کتابا رو؟ بعد که مطمئن شد دروغ نمی‌گم و سمج‌تر از این حرفام برگشت سمت قفسه‌ها و به همکارش گفت سرابی کجاست؟ بگو بره این کتابا رو از قفسه بیاره. یه کم دنبال سرابی گشتن و بعد همکارش گفت سرابی نیست؛ رفته همایش. دلم می‌خواست بشینم دونه دونه موهای سرمو بکنم از دست اینا. خب سرابی نه، یکی دیگه. حتماً باید سرابی از قفسه برداره کتابو بده؟ شما نمی‌تونی برداری؟ من نمی‌تونم بردارم؟ جلوی قفسه‌ها بودیما اون وقت دنبال سرابی می‌گشت. خداوندا چرا هر کسی رو بر مسند قدرت می‌نشونی آخه. بالاخره خودش کتابو از قفسه برداشت و آورد و داد دستم و منم تشکر کردم و گرفتم و دوباره با خانومی که نامه رو برام آورده بود سوار آسانسور شدیم که بریم تا سالن مطالعه رو نشونم بده.

اینجا سالن مطالعه است. همین که واردش شدم یاد دلنیا افتادم. تو پستاش انقدر از سالن مطالعه می‌نویسه که هر جا سالن مطالعه می‌بینم فکر می‌کنم الان دلنیا توشه. هیچی دیگه. نشستم از تک‌تک صفحات کتاب‌ها عکس گرفتم که تو خونه با تمرکز بخونم و کارم که تموم شد بردم تحویل رئیس کتابخونه دادم و کارتمم گرفتم و ضمن خداحافظی سؤال پایانی رو بدین صورت مطرح کردم که آیا امروز کتابخونه تعطیل بود؟ گفت نه چطور؟ گفتم آخه کارمندای بخشای مختلف همه‌شون تو همایش بودن و کسی سر پستش نبود. و لبخند زدم و خداحافظی کردم برگشتم خونه. دیگه بقیه‌شو خودش می‌دونه و کارمندای از زیرکاردرروش!



چون دانشگاه تبریز و دانشگاه‌های شهرها و استان‌های اطراف، زبان‌شناسی ندارن، کتاب‌های این رشته هم تو کتابفروشی‌های اینجا پیدا نمی‌شن، یا به‌سختی پیدا میشن. پیارسال که کنکور علوم شناختی شرکت کرده بودم، با اینکه دانشگاه تبریز هم این رشته رو داشت، بازم با بدبختی کتابایی که می‌خواستم رو خریدم. خیلیاشم پیدا نکردم و رفتم از تهران گرفتم. بعد دیگه پارسال تصمیم گرفتم برای کنکور زبان‌شناسی کتاب نخونم و سؤالای سال‌های قبلو بخونم و جزوه‌هامم مرور کنم برم سر جلسه. نتیجه خیلی هم بد نشد. ینی دانشجو با این روش می‌تونه به مرحلۀ مصاحبه برسه. ولی حس قلبی خودم این بود که چون منابع رو نخوندم و چون لیسانسم هم زبان‌شناسی نیست، پس سوادم کمه. فلذا تصمیم گرفتم امسال همۀ منابع رو بخونم. اگه امسال نخونم، شاید دیگه هیچ وقت فرصت نکنم. و تصمیم گرفتم امسال برای سومین بار، و آخرین بار، کنکور دکتری شرکت کنم. اینکه می‌گم آخرین بار دلیلش اینه که بیشتر از این نمی‌خوام برای قبول شدن هزینه کنم. چه به‌لحاظ مادی و چه به‌لحاظ انرژی و زمان. دیگه انقدر درجۀ اهمیت دکتری خوندن برام پایین اومده که نه‌تنها قبول نشدن برام مهم نیست قبول شدن هم مهم نیست. چیزای دیگه‌ای هم هستن که اونا هم از اولویت و اهمیت ساقط شدن و هیچی تو زندگیم سر جای قبلش نیست. در یک کلام می‌تونم بگم چی فکر می‌کردم چی شد. می‌تونم بگم این نبود اون چشم‌اندازی که سال‌ها پیش از آینده ترسیم کرده بودم. و به قول شاعر: 

ای بر پدرت دنیا، آهسته چه‌ها کردی؛ بین من و دیروزم، مغلوبه به پا کردی...

لابه‌لای پست‌هام سایت‌ها و اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم می‌خوام با «ایرانسل من» آشناتون کنم. اگر سیم‌کارت ایرانسل دارید و این برنامه رو دارید، بازش کنید و برید قسمت پیشنهادها. همون خط اول نوشته یک گیگ یک‌روزه صفر تومان. اونو فعال کنید. هدیه است به همۀ ایرانسلی‌ها. نمی‌دونم تا کی اونجاست اون گزینه. اگرم اپشو ندارید دانلود کنید و نصب کنید. یا بگید یکی که داره دعوتتون کنه. به دعوت‌کننده ۵۰ گیگ هدیه میده. من دعوتتون نمی‌کنم چون اولاً این ۵۰ گیگو لازم ندارم، ثانیاً دعوت مستلزم اینه که شماره‌تونو داشته باشم و پیام دعوت هم که بیاد شماره‌مو می‌فهمید.

چند شبه خواب می‌بینم که بیدار می‌شم و می‌بینم اینترنت وصله. بعد که واقعاً بیدار می‌شم می‌بینم خواب دیدم.

+ چهارشنبه‌های آبانی تموم شد و نوبتی هم باشه نوبت شنبه‌های آذریه. طبق برنامه‌ای که ساعت‌ها روش فکر کردم و تدوین کردم، این ماه شنبه‌ها پست می‌ذارم.

+ بعداًنوشت: اینترنت مخابرات آزاد شد. دیتاهای گوشی هم کم‌کم آزاد میشه. اینوریدر هم باز شد. ۳۶۳ تا پست نخونده دارم :|

۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۷۲. چه ذوقی کردم با دیدن کادو. اردیبهشت‌ماهه. یه سالمو تموم کردم وارد دوسالگی شدم. دختر سمت چپی که کادو دستشه و حدوداً چهارده پونزده سالشه دختر همسایۀ مامان‌بزرگم ایناست. اونجا هم خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. دختر سمت راستی هفت هشت سالشه و خواهر دختر سمت چپیه. احسان یادتونه؟ احسان پسر همین دختر سمت راستیه.



۱حاج خانوم فوت کرد. کاش دفتر تلفنشو دور نندازن بدن کپی بگیرم ازش. من عاشق دفتر تلفنای مادربزرگ‌هایی‌ام که سواد ندارن و فقط شماره‌ها رو بلدن و جلوی شماره‌ها به جای اسم نقاشی می‌کشن.

۲. به تَبَع قطعی اینترنت که به تبع اغتشاشات ناشی از گرانی بنزین صورت گرفته، اینوریدرم هم باز نمیشه و چون من وبلاگ‌هاتونو اونجا ریخته بودم و از اونجا می‌خوندم الان نمی‌دونم کی کِی چه پستی گذاشته. از کامنت‌ها و لیست دنبال‌کنندگان، جسته گریخته بهتون سر زدم و دیدم اینجوری نمیشه و آدرس خیلیاتونو ندارم. یه فولدر بوک‌مارک دارم که وبلاگ همه از سال ۸۵ تاکنون توشه. راست کلیک کردم روش و هزار و چندصد تا وبلاگو باهم باز کردم. لپ‌تاپم شوکه شده بود :دی. نصف آدرسا که حذف و تعطیل شده بودن. بلاگفاها هم که فیلتر بودن. فقط وبلاگ‌های بیان و بلاگ‌اسکای باز شدن برام. بعد فهمیدم چقدر وبلاگ از بلاگ‌اسکای می‌خوندم که اینوریدر چند ماهه پستای جدیدشونو بهم اطلاع نداده و من بی‌خبر بودم ازشون. بعد رسیدم به وبلاگِ گروهی «یه شوهرم نداریمِ» خودم. این اواخر با چند تا پست توسط دوستان به‌روز هم شده و خبر نداشتم. اون موقع که بلاگفا پوکید، قبل از اینکه بیایم بیان، تقریباً همه‌مون یه مدت کوتاهی بلاگ‌اسکای رو تجربه کردیم. نمی‌دونم چرا و با چه انگیزه‌ای من این وبلاگ گروهی رو راه‌اندازی کردم و حتی یادم نیست این زهرا و بیست‌وچندساله و خانوم محترم کی‌ان و آیا هنوز منو می‌خونن یا نه. فقط راضیه و دل یادمه که دل همون دلنیا بود و اون موقع سیزده چهارده سالش بود و بازم نمی‌دونم چرا اجازه دادم یه بچه با این سن و سال عضو تیم «یه شوهرم نداریم» بشه. به هر روی! نشستم پستامو مرور کردم و آی خندیدم. آی خندیدم. از چند تا از پستام عکس گرفتم براتون. بخوانید و بخندید. چقدر بامزه بودم. اونم اون موقع که اصلاً از خودم انتظار بامزگی نداشتم. بعد یادمه هدر وبلاگ انار بود و گویا بلاگ‌اسکای با اجازۀ خودش هدر همۀ وبلاگ‌ها رو حذف کرده. لینک وبلاگ رو براتون نمی‌ذارم؛ چون مطالب و عکس‌هایی که دوستان گذاشتن و حتی مطالبی که خودم اون موقع نوشتم رو الان در حال حاضر تأیید نمی‌کنم و ترجیح می‌دم نخونید.

۳. عصر تو سالن انتظار بیمارستان نشسته بودم منتظر همراهانم بودم کارشونو انجام بدن بیان. خانومی که کنارم نشسته بود زنگ زد ۱۱۸ و شمارۀ ترمینالو گرفت. بعد با لهجه‌ای که شبیه لهجۀ خانوم میاندوابی سفر مشهد بود از خانوم ردیف جلویی پرسید کد اینجا چنده؟ خانومه گفت ۰۴۱. خانوم میاندوابی به آقایی که احتمالاً برادر و شاید شوهرش بود گفت بذار زنگ بزنم ترمینال ببینم برای چه ساعتایی بلیت دارن. گوشی دستم بود و داشتم وبگردی می‌کردم. گفتم کدوم شهر می‌خواین برین؟ گفت میاندواب. اپ علی‌بابا رو باز کردم و نوشتم مبدأ تبریز مقصد میاندواب. مبلغش دوازده تومن بود. برای چهار، چهارونیم، پنج، پنج‌ونیم، شش و شش‌ونیم بلیت داشتن. نشونش دادم. گفت مگه اینترنت وصل شده؟ گفتم سایت‌های داخلی و بانک‌ها وصلن. یواشکی به آقاهه گفت میگه سایت‌های داخلی و بانک‌ها وصلن. بلند شدن و از همراهانشون خداحافظی کردن. بعدشم از من تشکر کردن و رفتن. می‌تونستم بی‌اعتنا به گفت‌وگوشون سرم همچنان تو گوشیم باشه؛ اما خوشحال‌ترم وقتی گره‌های کوچیک ملت رو باز می‌کنم.

۴. لابه‌لای پست‌هام سایت‌ها و اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم می‌خوام با دیجی‌پی آشناتون کنم. بنده از قدیم‌الایام علاقۀ وافری داشتم به حساب و کتاب و امور مالی. همیشه مدیریت مصرف و تصمیم‌گیری راجع به اینکه که چه مقدار حجم اینترنت برای خونه بخریم با من بود. برای خودم جدول درست می‌کردم، حجم مصرفی‌مونو هر ماه یادداشت می‌کردم و پیشنهاد می‌دادم با توجه به روند روبه‌رشدمون این مقدار حجم برای ماه آینده کافی خواهد بود یا نخواهد بود. قبضای آب و برق و گاز و تلفن رو تحلیل می‌کردم و هر موقع رشد غیرمنطقی در مبلغشون می‌دیدم تذکر می‌دادم و علل و عواملش رو بررسی می‌کردم و حتی وقتی خوابگاه بودم سر ماه یادآوری می‌کردم که فلان قبض نیومده یا اومده و پرداخت نشده. همیشه یه حسابدار درون داشتم که تا یه سری عدد و رقم می‌دید گل از گلش می‌شکفت و جفا کردم در حقش که نذاشتم حسابداری بخونه. این دو سه سال اخیر هم که خونه بودم مدیریت قبض‌ها رو رسماً به عهده گرفتم و با اپلیکیش‌های رسمی دو تا بانکی که توشون حساب دارم پرداختشون می‌کردم. اپلیکیشن‌های دیگه‌ای هم جز این دو تا نداشتم. تا اینکه موقع خرید از دیجی‌کالا، با دیجی‌پی آشنا شدم و از دوستم مشورت گرفتم و فهمیدم با دیجی‌پی میشه قبض پرداخت کرد و شارژ خرید و کارت‌به‌کارت کرد و طرح ترافیک و مالیات و جریمه خودرو و عوارض جاده‌ای و شهرداری داد. آنچه خوبان همه داشتند، این یک جا داشت. و نه‌تنها مثل بانک‌ها ۲۵ تا تک‌تومنی بابت هر قبض کارمزد نمی‌گرفت، بلکه ده درصد مبلغ قبض رو هم بهت هدیه می‌داد. ینی تو صد تومن پول تلفن می‌دی، اینا ده تومن می‌ریزن تو کیف پولت. زیبا نیست؟ این شد که عاشق دیجی‌پی شدم. ولی گفتم بذار قبل از اینکه به کسی معرفی کنم یه چند ماه خودم استفاده کنم ببینم مشکلی چیزی نداشته باشه. که نداشت خدا رو شکر. حالا تو مرحلۀ تبلیغم. قرعه‌کشی آیفون ۱۱ هم داره که من زیاد به این قرعه‌کشیا اعتقاد ندارم. شانسم ندارم البته. چند روز پیش خاله‌مو دعوت کردم به نصب و بابت دعوت قرار بود شانس قرعه‌کشی بهم بده. بعد از اولین تراکنش خاله، در کمال ناباوری دیدم دیجی‌پی علاوه بر شانس قرعه‌کشی، دوهزار تومن هم ریخت تو کیف پولم. تو همون کیف پولی که ده درصد قبضا رو پس می‌داد. و زیباتر شد :دی

شما هم قبضاتونو با دیجی‌پی بدید و با دیجی‌پی شارژ بگیرید. به جای یه دونه شارژ ده‌تومنی هم ده تا شارژ هزارتومنی بگیرید. چون اینجوری ده تا شانس قرعه‌کشی میده بهتون. موقع نصب هم کد معرفی منو بزنید. بعد از اولین تراکنشتون (بعد از پرداخت اولین قبض یا گرفتن اولین شارژ یا حالا هر کاری)، احتمالاً دو تومن بریزه تو کیف پول من. همیشه نه ها. فقط همون بار اول. اگه یه همچین کاری کرد، تصمیم دارم این دو تومنا رو جمع کنم باهاشون از پدربزرگ‌های دستفروش کنار خیابون چیزمیز بخرم به نیابت از شما همون چیزمیزا رو خیرات کنم. اگه آیفون ۱۱ هم بردم می‌دم باهاش جلوی آینه سلفی بگیرین :| :))

لینک دانلود از بازار:

http://cafebazaar.ir/app/?id=com.mydigipay.app.android&ref=share

کد معرفی: MJN21V


بعداًنوشت:

۵. کتاب‌پلاس هم که تو این پست توضیح داده بودم چیه از دیشب باز میشه. اونایی که تو مسابقۀ روزانه‌ش شرکت می‌کردن بازم می‌تونن شرکت کنن. ولی دیگه گوگل نیست که برای جواب دادن به سؤالات از گوگل کمک بگیریم. به جای گوگل، می‌تونید از موتوری که یک آشنا درست کرده استفاده کنید.

۶. کاش وقتی پست می‌ذارید بیاید کامنت بذارید که آپم بهم سربزن که من هی دستی دونه‌دونه چکتون نکنم. اگه اوضاع به همین روال پیش بره شاید به‌اجبار موقتاً با بیان دنبالتون کنم. حس بچه‌ای رو دارم که والدینش گفتن برو تو اتاقت بشین و به کارای بدی که کردی فکر کن. در اتاقم بستن. آب و غذا هم نمی‌دن بهش. یکی از دوستام که ایران نیست می‌گفت وقتی واکنش استادهای امریکایی رو نسبت به این موضوع می‌بینم حس بچه‌ای رو دارم که باباش هر روز مامانشو به باد کتک می‌گیره و همسایه‌ها میگن باز از این خونه صدای جیغ و داد میاد. حس بچه‌ای که آبروش جلوی همسایه‌ها رفته. انگار که انگشت‌نمای محله بشی، انگار که رسوای عالَم بشی.

۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۹:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۱- دست مرا رد مکن، بر در شاه آمدم

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

تصمیم دارم بیست‌وهشت تا پست بعدی رو با یه عکس از خودم تو اون سالی که شمارۀ پسته شروع کنم و صد البته که از یه سالی به بعد صورتم با رعدوبرق سانسور خواهد شد.

عکس‌نوشت ۱۳۷۱. روایت داریم از غیرمعصوم، که من وقتی می‌خواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو می‌ذاشتم روی اون نرده‌ها (نرده است دیگه؟ حفاظ؟ میله؟ حالا هر چی)، بعد سعی می‌کردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. کمده رو داریم هنوز. خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. انگشتامو می‌بینید چه گوگولی و بی‌جونه؟! قربون دست و پای بلورینم برم، ینی دارم به چی فکر می‌کنم انقدر عمیق؟ چی می‌گذره تو اون کلۀ کچلم؟ بغل بابامم تو این عکس. بعد چون ممکنه بپرسید اون پیرهن مشکی برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل ماه محرّم دیده به جهان گشودم و تو این عکس محرّم فرارسیده. تابستون ۷۱ باید باشه.



و اما مشهد، ابتدا به روایت پست‌های اینستا:

۱. الان تو قطارم و اینکه کجا دارم می‌رم بمونه برای فردا که سورپرایز بشید. علی‌الحساب بگم که بازم کیک میوه‌ای و آبمیوه‌ای که دوست ندارم دادن. حسرت به دل موندم یه بار کیک شکلاتی با آب‌پرتقال بدن. خب الان من اینا رو چی کار کنم آخه. مختارم کم تو تلویزیون دیدیم، اینجا هم گذاشتن ببینیم. فکر کنم فیلم بعدیشونم یوسفه.



۲. حافظ میگه: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل. سمنان، ایستگاه گرداب، نماز صبح



۳. اوسکو چوریی در ابعاد نینی (ترجمه برای خوانندگان وبلاگ: نان اسکو در ابعاد نینی. ما یه جور نون شبیه لواش و تافتون داریم که معروفه به نان اسکو. اسکو اسم یه شهره، اطراف تبریز. قطر این نون اسکو پنجاه سانته و اولین بارم بود در این ابعاد مینی (یا همون نینی) می‌دیدم نون اسکو رو.)



۴. قبل از اومدن به دوستام گفتم نائب‌الزیاره‌تونم و ازشون خواستم یه کاری بگن اینجا به جاشون انجام بدم. یکی گفت به جای من مناجات شعبانیه بخون، یکی گفت جامعۀ کبیره بخون، یکی امین الله خواست، یکی یاسین، یکی الرحمن، یکی دو رکعت نماز، یکی آیةالکرسی، یکی یه دونه صلوات و خلاصه هر کدوم یه کاری گفتن. یکیشونم گفت نقاره‌زنی گوش بده از طرف من. یکیشونم گفت پنج تا شکلات بده به بچه‌های توی حرم. سخت‌تر از همه‌شون سفارش اون دوستم بود که تولدش بود و گفت شمع ببر تو حرم و از طرف من فوتش کن. منم این شمعو با یه بسته کبریت برداشتم آوردم. دو تا از بازرسیا که نذاشتن و گفتن ممنوعه بده امانت. منم رفتم یه بازرسی دیگه. این سومی حواسش نبود و ندید. منم بالاخره با مشقت فراوان اینا رو بردم تو. سه بار روشن کردم و هر سه بار قبل از اینکه خودم به نیابت از دوستم فوتش کنم باد خاموش کرد. شمام اگه یه وقت کاری سفارشی درخواستی چیزی دارین بگین انجام بدم. تعارف نکنین تو رو خدا. نایب‌الزیاره‌تونم.



۵. یکی از دوستان قبل از سفرم تو پیامش از اسماعیل طلا اسم برده بود. من نمی‌دونستم این اسماعیل طلا اسم مکانه یا اسم آدمه. بعد از اینکه از شمع عکس گرفتم، همین روبه‌رو یه جای ضریح‌مانندی بود که فکر کنم پنجره فولاده. نمی‌دونم. شبیه قبر هم نبود. رفتم زیارت کردم و از چند نفر پرسیدم کجاست؟ گفتن نمی‌دونیم. از چند نفر دیگه هم پرسیدم و یکیشون گفت اسماعیل طلاست. کماکان نمی‌دونستم اسماعیل طلا اسم شخصه که اینجاست یا چی. خلاصه اسماعیل طلا هم رفتم.

+ اسماعیل طلایی چیست، که بود و چه کرد؟ [مشرق نیوز] و [ویکی‌پدیا]

۶. یکی از دوستامم گفته بود صحن آزادی، توی ایوان طلا به نیابت ازش زیارت امین‌الله بخونم. تأکید هم کرده بود کفشامو بدم کفشداری. دلیلشو نمی‌دونم ولی دادم و این شمارۀ کمد کفشامه. یه دوستمم گفته بود جای من نقاره‌زنی گوش بده. همین صحن آزادی نقاره می‌زنن. موقع طلوع و غروب. حالا بعد نماز صبح هر چی نشستم دیدم خبری نشد. پرسیدم گفتن فردا شهادته، برای همین امروز و فردا نقاره پخش نمیشه. قبلاً دو بارم محرم و صفر اومده بودیم گفته بودن محرم و صفر کلاً نقاره نداریم.



۷. تماشای نقاره‌زنی، به نیابت از یکی از دوستام. [فیلم - 9 مگابایت]


۸. قرار بود میانه برای نماز صبح نگه‌دارن. دیدن تا برسیم نمازخونه قضا میشه سجاده دادن همین‌جا وسط بیابون تو قطار بخونیم. گویا تبریزم زلزله اومده. سؤالی که پیش میاد اینه که آیا ما هم الان باید نماز آیات بخونیم؟ نخونیم؟ بیایم؟ نیایم؟ برگردیم مشهد؟ چرا من هر موقع میرم سفر موقع برگرشتن تبریز می‌لرزه؟



از اینجا به بعدو دیگه نذاشتم اینستا و مخصوص شماست :دی

۹. شام قطار جوجه کباب بود و منم جوجه کباب دوست ندارم. یه کم برنج خالی خوردم و از اونجایی که حاضرم گشنه بمونم ولی چیزی که دوست ندارمو نخورم میوه خوردم و تقریباً گشنه خوابیدم. شب خواب کباب برّه می‌دیدم. خوابم بدین شرح بود که رفته بودیم خونۀ دخترعمو و پسرعمۀ بابا که محصول مشترکشون همون پریسا و محمدرضایی هست که معروف حضورتون هستن و هر سال عاشورا و تاسوعا باهمیم. چندین ساله که به‌دلایلی رفت‌وآمد خانوادگی نداریم. دیگه مثل سابق سیزده‌بدرا و یلداها و تولدا و شله‌زردپزون‌ها رو باهم نیستیم. حالا من خواب می‌دیدم که مثل قدیما رفتیم خونه‌شون و برّه تو فرشون کباب می‌کنن. گشنه خوابیدنم بی‌تأثیر نبود تو این کباب بره دیدنم، ولی چرا خونۀ اونا؟ پست مشهدو که گذاشتم اینستا، دخترعموی بابا کامنت گذاشت و التماس دعا کرد. منم صبح رفتم دایرکتش و خواب شبمو تعریف کردم براش. گفت دل به دل راه داره و دیشب پنج‌نفری برای محمدرضا تولد گرفته بودیم و هی یاد شما می‌کردیم که همیشه اونا هم بودن و کاش بودن و هی می‌گفتیم یادش به خیر و هی دوباره یاد شما می‌کردیم. اینو که گفت تازه یادم افتاد سیزدهم تولد محمدرضا بود و کفم برید که بدون اینکه یادم باشه و بدونم برای محمدرضا تولد گرفتن و جای ما خالیه، خواب خونه‌شونو می‌دیدم که مهمون دارن و ما هم دعوتیم. اینم خاطر نشان کنم که آخرای خوابم در فرو باز کردن و دیدم مرغ توشه نه برّه.

۱۰. شب اولی که خواستیم بریم حرم، کبریت و شمع و ژله‌های میوه‌ای و کیکایی که تو قطار داده بودن و نخورده بودم، گذاشتم تو کیفم که خوراکیا رو بدم به بچه‌ها و شمعم روشن کنم فوت کنم به نیابت از «دست‌ها» (چون بدون لینک کامنت می‌ذاره، آدرس وبلاگشو لینک نمی‌کنم). بازرسیا اولش گیر دادن به ژله‌ها. خانومه از همکارش پرسید ژله ممنوعه؟ اونم گفت نه. بعد گفت سه تا ژله هستا. همکارشم گفت اگه سه تاست ممنوعه و باید بده امانتداری. درک نکردم با چه منطقی اینو گفت ولی گفتم باشه. بعد کیفمو یه کم بیشتر گشت و گفت کیکاتم سه تاست. ینی اگه یه دونه باشه اشکالی نداره، سه تا باشه نمیشه برد تو. بیشتر که گشت شمع و کبریتو پیدا کرد و گفت وااای دیگه اصلاً نمیشه و ببر کیفتو کلاً بده امانتداری. منم به جای امانت، رفتم یه بازرسی دیگه. شمع و کبریتم گذاشتم زیر دفتر یادداشتم که تو چشم نباشه. این خانومه کبریت و شمع رو ندید، به کیک‌های موزی هم گیر نداد. فقط گفت ژله ممنوعه، مخصوصاً این ژله‌ها که رنگشون قرمزه. منطق این خانوم رو هم درک نکردم، ولی گذاشت برم تو. رفتم تو، ولی جرئت نکردم توی صحن و حرم شمع رو روشن کنم. بچه هم پیدا نکردم تنفقون ممّا تحبون کنم :دی (حدیث داریم که از آنچه دوست می‌دارید انقاق کنید. منم که عاشق ژلۀ میوه‌ای و کیک موزی‌ام :دی). حتی آبنباتایی که به نیابت از علی قرار بود بدم به بچه‌ها هم موند تو کیفم. روز اول بچه ندیدم کلاً. شمعم بردم بیرون باب‌الجواد روشن کردم.



۱۱. رفتنی مامان سرما خورده بود و همون شب اول بعد زیارت رفتیم دارالشفای امام رضا. دارالشفا بیرون حرمه. دکتره چند تا قرص و آمپول داد و خب برای برگشتن به هتل یا باید حرم رو دور می‌زدیم که بس که بزرگه دیرمون میشد و یا باید دوباره می‌رفتیم تو حرم و از باب‌الجواد خارج می‌شدیم. این ینی دوباره قراره کیفمو بگردن و به شمع و کبریت و ژله‌ها و کیکا و آبنباتا گیر بدن. کیفمو که باز کردم بگردن، خانومه همۀ اینا رو ندید گرفت و گفت پنیسیلین؟!!! داروهای مامان تو کیف من بود. ببین دیگه پنیسیلین چقدر ممنوعه که اونای دیگه رو ندید و اینو دید فقط. بعد نسخه خواست و تاریخشو چک کرد و گفت ممنوعه، ولی اشکالی نداره. بازم منطق قضیه رو درک نکردم که چرا پنیسیلین ممنوعه.

۱۲. یه بارم سه تا نوقا (ما می‌گیم لوکا) تو کیفم بود. خانومه گفت یکی از این گزا رو بخور برو. می‌خواستم بگم اولاً گز نیست نوقاست. بعدشم آخه من چجوری و چی می‌تونم توش قایم کنم خدایی. چرا گیر الکی می‌دین آخه.

۱۳. یه بار وقتی دوازده سیزده سالم بود با اردوی دانش‌آموزی رفته بودم مشهد. اون موقع با هزاروپونصد تومن دو تا تیشرت برای خودم خریدم، با چارصد تومن یه بادبزن خوشگل، دو تا ناخن‌گیر دویست‌وپنجاه‌تومنی هم برای خودم و داداشم گرفتم که هنوز که هنوزه با همون ناخنامو کوتاه می‌کنم. یه بسته سوهان هزارتومنی هم گرفته بودم. الان چهل تومنه. روسری هم هزار تومن بود. با ده هزار تومن کلی چیزمیز برای خودم و خانواده خریده بودم و داشتم می‌رفتم حرم. روز آخر بود. گفته بودن همه‌تون بیاید پارکینگ. بعد این خانومای بازرسی اجازه نمی‌دادن من با سوهان برم تو. می‌گفتن ممنوعه. منم راه پارکینگو فقط از توی حرم بلد بودم و چند تا بازرسی عوض کردم تا بالاخره یکیشون اجازه داد سوهانو ببرم تو. ینی از همون بچگی نمیشه و نشد تو کارم نبود. یه در می‌گفت ممنوعه می‌رفتم در دیگه رو امتحان می‌کردم. انقدر دربه‌در می‌گشتم که بالاخره بشه.

۱۴. هزینۀ درمان یه سرماخوردگی معمولی توی دارالشفا با دفترچه حدوداً سی تومنه. شش‌وپونصد برای معاینه و بقیه‌ش برای دارو.

۱۵. وقتی وارد درمانگاه شدیم یه دختره بدجوری گریه می‌کرد. بعداً فهمیدیم باباش تو حرم ایست قلبی کرده و آوردنش اونجا و فوت کرده. داشتم فکر می‌کردم حالا که همه‌مون قراره بمیریم کاش یه همچین جاهایی بمیریم. آرامشی که اونجا تو حرم هست هیچ جای دیگه نیست.

۱۶. فرداش یه خانومه تو حرم به من و مامان چهار تا آبنبات ژله‌ای داد. ما هم که ژله دوست نداریم. گفتیم چی کار کنیم؟ دنبال بچه بودیم اینا رو بدیم بهشون. به‌نظرم بچه‌های عرب راحت‌تر از آدم چیزمیز می‌گیرن. ایرانیا یه کم لوس و شکاکن. یه جوری از آدم خوراکی می‌گیرن که انگار توش سم ریختی. ولی بچه‌های عرب، تا آبنباتو می‌گیری سمتشون با ذوق می‌گیرن همون‌جا جلوی چشمت به طرفةالعینی می‌ذارن تو دهنشون.

۱۷. اگه یکی بهتون میگه التماس دعا، اسمشو یادداشت کنین حتما. اونجا انقدر ذهنتون درگیر میشه که یادتون میره تک‌تک اسم ببرین. پس بهتره بنویسید که یادتون نره. اون سری که داشتیم می‌رفتیم کربلا، مستخدم سرویس بهداشتی تو فرودگاه بهم گفت التماس دعا و ازم خواست دعاش کنم. گفتم به روی چشم و حتماً. ولی یادم رفت و برگشتنی که رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتمو بشورم یادش افتادم. این سری هم خانوم آرایشگر قبل رفتن التماس دعا کرد. گفتم چشم حتماً، ولی فراموش کردم اسمشو بنویسم و در طول سفر یه بارم یادش نیفتادم. ولی تو حرم به تلافی اون سفر کربلا برای خانومی که تو سرویس بهداشتی فرودگاه امام التماس دعا گفته بود کلی دعا کردم.

۱۸. دیدین یه وقتی دارین میرین جلو، از روبه‌رو یکی میاد و به هم برخورد می‌کنین و اون میره چپ شما میری چپ و بعد شما می‌ری راست و اونم میره راست و سد راه هم می‌شین؟ یه بار دورۀ کارشناسیم جلوی دانشکده این اتفاق برای دوستم و یکی از استادها افتاد. یادم نیست با کدوم استاد شاخ‌به‌شاخ شده بودیم. استاده عصبانی شد گفت خانوم شما مگه نمی‌دونی شمایی که میای سمت من باید از سمت راست من بری؟ و خب ما تا اون لحظه نمی‌دونستیم همچین قانونی برای عبور و مرور وجود داره. بعد این سری تو حرم دقت کردم دیدم جاهایی که یه عده میرن و یه عده میان، اونایی که میرن همیشه از سمت راست میرن. دقیقاً مثل ماشینا توی خیابون.

۱۹. تو رستوران سر شام تلفنی با عمه‌م حرف می‌زدم. پرسید شام چیه؟ گفتم لوبیا پلوئه، ولی تهرانیا می‌گن استامبولی. بعد خدافظی دو تا دختر ده دوازده‌ساله‌ای که پیشم نشسته بودن گفتن از کجا می‌دونی تهرانیا می‌گن استامبولی؟ گفتم چون چند سال اونجا درس خوندم. پرسیدن چرا اونجا؟ چرا تو شهر خودتون نخوندی؟ سؤالشون خیلی فلسفی بود. گفتم چون بیست گرفته بودم، هم می‌تونستم تو شهر خودم بخونم هم برم تهران. ولی اونایی که نوزده گرفته بودن فقط می‌تونستن تو شهر خودشون بخونن. منم فکر کردم بهتره برم تهران. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن میانه یا مرند یا مراغه. من چون این سه تا شهرو همیشه قاتی می‌کنم یادم نیست کدومو گفتن. ترکیشونو متوجه می‌شدم، ولی یه سری کلمه استفاده می‌کردن که من تا حالا نشنیده بودم. مثلاً یه جا گفتن ما تو قطار قزلخ یا قزلوخ یا یه همچین چیزی بودیم. قز که به زبان ما میشه دختر، قزل هم ینی طلا. حالا من متوجه نمی‌شدم این حرف ل پسوند دختره یا مال خود کلمه هست. پرسیدم ینی تو کوپه چجوری بودین؟ گفتن همه‌مون دختر مدرسه‌ای بودیم. گفتم آهان. بعد پرسیدن چادری هستی یا اینجا چادر سرت کردی؟ گفتم همیشه سر می‌کنم. درستش این بود که بگم در ۹۹ درصد موارد. بعد پرسیدن خانواده‌ت مذهبی‌ان؟ اونا مجبورت کردن؟ به‌نظرم سؤالاشون بزرگتر از سنشون بود. گفتم نه. بعد پرسیدن از کی چادری شدی. پرسیدم کلاس چندمین؟ گفتن هفتم. گفتم وقتی دهم بودم چادری شدم. اسم یکیشون سارا بود، اون یکی محدثه. چادری بودن هر دو.

۲۰. تو این سفر با دو تا خانوم دوست شدیم که هر کدوم دو تا پسر داشتن و دختر نداشتن. مکالمه‌مون با این موضوع آغاز شد که برای پسراشون کار پیدا کردن و حالا دنبال عروسن. پسراشون این مهم رو به مادراشون سپرده بودن. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پسرا هر چهار تاشون از من کوچکتر بودن. بعد یه خانوم دیگه به جمع ما پیوست که اونم یه پسر دم بخت! داشت و اونم دنبال دختر بود. پسر اینم خدا رو شکر از من کوچیکتر بود. و خدا رو شکر تو فرهنگ ما ازدواج دختر با پسری که ازش کوچکتر باشه مرسوم نیست. وجه اشتراک این خانوما هم این بود که مذهبی بودن و دنبال دختر مذهبی می‌گشتن. اهل جشن عروسی گرفتن هم نبودن. بعد گفت‌وگو حول محور عروسی گرفتن یا نگرفتن، پی گرفته شد و خانوم روبه‌رویی از من پرسید شما هم عروسی دعوت بشین نمی‌رین؟ و نظرت راجع به عروسی خودت چیه؟ گفتم والا من فولدر آهنگای مراسمم هم آماده کردم و هر چند وقت یه بارم به‌روز و تکمیل میشه. بعد یاد اون خوابم افتادم که محافظ‌های رهبرو کنار زده بودم برم به رهبر بگم خطبۀ عقد من و مرادو بخونه. ینی خودآگاه و ناخودآگاهم یک چنین تضادی باهم دارن.

۲۱. یکی از خانوما اصالتاً اهل میاندواب بود. میاندواب یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه. آذربایجان غربی مرکزش ارومیه است، شرقی تبریزه. بعد من چون زبان‌شناسم :دی تشخیص دادم که این همشهریمون نیست. گفت میاندوابیه و چند تا کلمه هم یادم داد که اونا توی ترکیشون استفاده می‌کنن و ما استفاده نمی‌کنیم. هوندوشکا به معنی بوقلمون، قاتخ، ماست، جویز، گردو، قیواس یادم رفت ینی چی، ایجشماخ هم ینی سربه‌سر کسی گذاشتن و شوخی کردن. یه جا هم موقع حرف زدن گفت فلانی سیدّه (sidde) هست. که چون اولین بارم بود می‌شنیدم معنیشو پرسیدم و گفت ینی مسن و میانسال. یه جا هم گفت نمازشون مافی‌ذمه هست که اینم اولین بارم بود می‌شنیدم. این دیگه ترکی نیست، ولی معنیشو نمی‌دونستم. گفت ینی نمی‌دونی آفتاب طلوع یا غروب کرده و نمازت قضا شده یا نه. این‌جور مواقع که نمی‌دونی چی نیت کنی، میگی مافی‌ذمه می‌خونم. ینی نمازی که به گردنمه رو می‌خونم و نمی‌دونم قضا شده یا نه.

۲۲. این خانوما بسته‌های اینترنت یک‌ساله داشتن و دیتای گوشیشون همیشه روشن بود. ولی سواد رسانه‌ای چندانی نداشتن و حتی یکیشون از من می‌پرسید گوشیم چند درصد باتری داره. تو این یکی دو روز، کلی بهشون تکنولوژی یاد دادم و همراه من نصب کردم که بفهمن چقدر از حجمشون مونده و حتی با امتیازات باشگاه فیروزه همراه من براشون مکالمۀ رایگان گرفتم که تو حرم زنگ بزنن به فامیلاشون گوشی رو بگیرن سمت ضریح که با امام رضا صحبت کنن. حتی یاد دادم چجوری موقیعت مکانی (لوکیشن) بفرستن برای خانواده‌شون که هی زنگ نزنن بپرسن کجایید. آخرای سفر پسرای خانوم میاندوابی زنگ زده بود. دیدم خانومه داره ازم تعریف می‌کنه و میگه که چه چیزای باحالی یادش دادم و بعد بهشون میگه بو قیزین قاداسی توشسون قینانالاریزا. ما کلمۀ قادا رو استفاده نمی‌کنیم، ولی معنیش میشه درد و بلا. معنی جمله‌ش این بود که درد و بلای این دختره بخوره تو سر مادرزن‌هاتون :دی

۲۳. صبح اولین روز مامان حالش خوب نبود و من تنهایی رفتم حرم برای نماز صبح. نشسته بودم زیر ایوان طلا و خمیازه‌کشان جامعۀ کبیره می‌خوندم. تا یازده تا خمیازه رو شمردم؛ بعد دیگه حساب خمیازه‌هام از دستم دررفت :دی. سه تا خانوم، دو تا سمت راستم و یکی سمت چپم نشسته بودن و به زبان ترکی باهم صحبت می‌کردن. ترکیشون فرق داشت یه کم. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن همدان. بعد اونا از من پرسیدن از کجا اومدم. بعد باهم دوست شدیم و از کیفم ساقه طلایی درآوردم و گرفتم سمتشون. یکی یه دونه برداشتن و بیشتر دوست شدیم. میانگین پنجاه سالشون بود. پرسیدن ترکی ما رو متوجه میشی؟ گفتم بله. راجع به قیمت بلیت و هتلا پرسیدن و نمی‌دونم مبلغی که من گفتم گرون بود یا خیلی گرون بود یا ارزون بود یا چی بود که تعجب کردن. مردمانی ساده و مهربان به‌نظر می‌رسیدند. بعد که رفتن، یه خانومه با خانوم مسنی که به‌نظر مادرشوهرش بود اومد نشست کنارم و دو قاشق شیر خشک ریخت تو شیشۀ آب‌جوش بچه و شیرش داد. اسم بچه رو پرسیدم گفت روژین. گفتم عه! شما کُردین؟ گفت از کجا فهمیدی؟ همسرم کُرده. گفتم از اسم دخترتون. ولی شبیه پسراست. باتری گوشی مادرشوهرش تموم شده بود و گوشی عروسشو گرفت و شش صبح داشت یکی‌یکی به فک و فامیلا زنگ می‌زد می‌گفت گوشی رو گرفتم سمت حرم با امام رضا صحبت کنید. آخه شش صبح؟



۲۴. کلاً نمی‌تونم یه جا بشینم عبادت کنم. داشتم تو زیرزمین حرم (اسم رواق یادم نیست) قدم می‌زدم و زوایای پنهان اونجا رو کشف می‌کردم. یه خانومه پرسید قبر آقای نخودکی می‌دونین کجاست؟ گفتم نه والا. عمیق‌تر که فکر کردم دیدم اصلاً نمی‌دونم نخودکی کی هست که بدونم قبرش کجاست. خانومه که دور شد، از یکی از خادما پرسیدم ببخشید، قبر آقای نخودکی کجاست؟ با دست نشون داد گفت زیر اون ساعت بزرگه. رفتم. یه سری خانوم یه گوشه نشسته بودن قرآن و دعا می‌خوندن. تابلو نداشت بدونم درست اومدم یا نه. دقیق‌تر که شدم دیدم یه یادداشت کوچیک با فونت ریز روی دیواره و روش نوشته شیخ نخودکی. فاتحه خوندم و رفتم پی کارم. سری قبلی پیر پالان‌دوز رو کشف کرده بودم، این سری نخودکی. عصر مامانم هم بردم برای نخودکی فاتحه بخونه. صبح سر میز صبونه به یکی از دوستام گفتم نمی‌دونی چه جاهایی کشف کردم. رفتی سر قبر نخودکی؟ خندید گفت شوهرمو از نخودکی گرفتم پارسال. مگه نمی‌دونی دخترا می‌رن ازش شوهر می‌خوان؟ گفتم نه والا. دو بار رفتم، هر دو بارشم فاتحه خوندم برگشتم. گفت برو یه یاسین براش بخون، بعد بگو یه شوهر خوب که سرباز امام زمان باشه بهت بده. دست مامانو گرفتم گفتم بدو تا سربازا تموم نشدن. روز آخر بود. منم سرماخورده و داغون. بعد نماز سر قبرش نشسته بودم یاسین می‌خوندم. مامانم کنارم نشسته بود یاسین من تموم بشه. وسطاش بودم که مامان پرسید گفتی سرباز امام زمان باشه؟ نیشمو تا بناگوش باز کردم گفتم امام زمان برای تیمش مهندس هم لازم داره. گفتم مهندس باشه :دی مادر چشم غره‌ای نثارم کرد و به ادامۀ قرائت یاسینم پرداختم.

۲۵. روز آخری که برای نماز صبح رفتیم حرم، سرماخوردگی من به اوجش رسیده بود. سرم درد می‌کرد و خوابم میومد و به‌زور وضومو نگه‌داشته بودم که نخوابم. تازه اگه می‌خواستم بخوابم هم خادمین گرامی نمی‌ذاشتن. یه ساعتم تا اذان مونده بود. دیدم تنها راه‌حل بیدار موندنم آهنگ گوش دادنه. تو حرمم که زشته هندزفری بذاری آهنگ گوش بدی. هر چی آهنگ راجع به امام رضا داشتمو انتخاب کردم و نمی‌دونین چه کیفی داره روبه‌روی ضریح بشینی و آمدم ای شاه پناهم بدۀ دولتمند خالف گوش بدی. خواب از سرت می‌پره کلاً.

۲۶. لحظۀ آخری که تو حرم بودم، نه نای زیارت خوندن داشتم نه نماز خوندن نه هیچ کار دیگه‌ای. دلم می‌خواست یه پتو میاوردن همون‌جا می‌خوابیدم. و خداروشکر که همۀ اعمال عبادی که بهم سپرده بودین انجام بدم رو همون یکی دو روز اول انجام داده بودم. یه دختره تو اون حال یه تسبیح گرفت جلوم. گفتم چی کارش کنم؟ لبخند زد گفت نذریه. عین تسبیح خودم بود. از یه پیرمرد دست‌فروش جلوی دانشگاه گرفته بودم. وقتی از جلوش رد می‌شدم گفته بود کمکم کنید و من ازش تسبیح خریده بودم که کمک بشه بهش. همون روز همون‌جا جلوی پیرمرد تسبیحو نذر مسجد یه شهری کرده بودم که اگه رفتم اونجا بذارمش اونجا بمونه. بعیده پام به اون شهر برسه. اصلاً برای همین همچین نذری کردم. خلاصه تسبیحو از دختره گرفتم گفتم باشه، خدا قبول کنه. رنگش رنگ تسبیح خودم بود. همون‌که از پیرمرده گرفتم. اینو که به من داد، سه تا خانوم اومدن سمتمون که به ما هم تسبیح بدین. دختره گفت تموم شد، این آخری بود. ولی مگه قبول می‌کردن؟ خانوما پیر بودن. ترک هم بودن. زبون دختره رو هم که متوجه نمی‌شدن. بهشون گفتم دختره میگه تموم شد. ولی خانوما همچنان می‌گفتن تبرک امام رضاست، به ما هم بدین تو رو خدا. من فقط همین یکیو داشتم. تسبیح خودمم که نذر مسجد اون شهر بود. همه‌ش به این فکر می‌کردم اگه این خانوما ترک‌های اون شهر باشن و اصلاً از همسایه‌های اون مسجد باشن چی؟ یه نگاه به دختره کردم. بعد کیفمو باز کردم و تسبیحی که دختره بهم داده بودو درآوردم دادم به یکی از اون سه تا خانوم. تسبیح خودمو نگه‌داشتم همچنان.

۲۷. قبل از سفر دلم می‌خواست یه حرکت چهل‌روزه بزنم. کلی فکر کردم و بعد به فکرم رسید که هر روز به مدت چهل روز یه دونه قرص آهن بخورم :| بعد اونجا با چلۀ زیارت عاشورا آشنا شدم. روز اول خوندم و روز دوم یادم رفت. پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه ها، ولی نمی‌تونم مداومت کنم. بعد با چلۀ سورۀ یاسین آشنا شدم. روز اول خوندم، روز دوم یادم رفت، روز سوم و چهارم به‌علت سرماخوردگی رو به قبله داشتم جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردم. کلاً هم دوست ندارم خانواده منو زیاد پای سجاده ببین. ینی بهم نمیاد. تصمیم گرفتم شبا که قبل خواب دارم وبلاگ‌هاتونو چک می‌کنم، با همین گوشیم یه یاسین هم بخونم بعد بخوابم. سه شبه می‌خونم و به‌نظرم می‌تونم با همین روال ادامه بدم.



۲۸. یه خانومی روی صندلی جلوی قرآنا و مفاتیحا نشسته بود و به‌صورت آتش‌به‌اختیار وظیفۀ مرتب کردن اونا رو به عهده گرفته بود. نشسته بود اونجا، هر کی کتابا رو جابه‌جا یا نامرتب می‌ذاشت سر جاش تذکر می‌داد که قرآنو بذار روی قرآن مفاتیحو بذار روی مفاتیح زیارتو بذار روی زیارت. من خودم جزو اونایی بودم که بهم تذکر داد اونی که دستته زیارته و گذاشتیش روی قرآن. بردار بذار سر جاش. بعدشم دوباره تذکر داد که صاف بذار کج گذاشتی :))



۲۹. مرضیه گفته بود برم بهشت رضا برای شهدا و خادما یاسین بخونم. انجام شد.



۳۰. از این حرکتا که تو اینستا می‌زنن زدم:



۳۱. از فروشگاه رضوی کنار باب‌الجواد یه روسری خریدم، خب؟ همه‌تون بگین مبارکه. ایشالا تو شادیاتون بپوشم :دی ولی خب بلد نیستم چجوری می‌پوشن اینو. کسی اسمشو می‌دونه؟ کسی خودش، یا خواهرش، یا مادرش، یا حتی زنش از اینا داره منو راهنمایی کنه؟ گره بزنم؟ گیره بزنم؟ فیلمی عکسی چیزی ندارین؟ وقتی روی هم می‌ذارم دو تا مثلثو، کوچیکه که روش مرواریده می‌افته رو. نباید بخش مرواریددار بزرگتر باشه؟

پاسخ سؤالم: روسری پروانه‌ای. با تشکر از آقای شهاب‌الدین و خانومش. روش بستنشم یاد گرفتم. ایناهاش.



۳۲. اونجا که گفته بودم «به یک بلاگر ساده جهت تایپ یک طویله با موضوع سفرنامه نیازمندیم» قلم‌بانو به ندای هل من ناصر من لبیک گفت و یکی از عکسا رو براش فرستاده بودم خودش تخیل کنه براش خاطره بنویسه. بند اول پست، به قلمِ قلم‌بانو: عنوان: مختار، دُردانه، آبمیوه و دیگران، با حضور افتخاری قندان

«بسم‌الله

دیدین، این رستوران، کافه‌ها که جدید باز می‌شه روز به روز منوهاشون خوشمزه‌تر، امکاناتشان بیشتر و رسیدگی‌هاشون بهتر می‌شه.

اما قطارها دقیقاً برعکسند.

هر چه زمان می‌گذره، نوع پذیرایی‌هاشون، رفته رفته آب می‌ره. اگه اون اوایلی که قطارهای خصوصی در خط تهران -مشهد شروع به کار کرد و سیمرغ و سبز بودند، و تلویزیون داشتند، پذیرایی مفصل و شام، حالا که سبز و سیمرغ از رده خارجند...

حالا رسیده‌ایم به این! یعنی کیک و ساندیس! می‌خواستم از تنها امکانات پذیرایی مادی بهره‌برداری کنم، بلکه ته دلم را بگیرد، اما از قضا تا برش داشتم، مختار از پشت سر گفت:

-خجالت نمی‌کشی تنهایی می‌خوری!

با استرس نگاهی به او انداختم که عصبانی و غران و لباس جنگ پوشیده، ایستاده پشت سر.

- جناب مختار؟

- مگر سوال دارد؟ چندسال است هر شب و روز محرم و صفر در این قاب شیشه‌ای دیده می‌شوم و تازه می‌پرسی؟

- والاع قصد جسارت نداشتم...

- قصد داشتی، چه می‌کردی! حیف که از فک و فامیل کیان محسوب می‌شوی و نمی‌توانیم بلائی سرت بیاوریم، وگرنه...

حال آن طعام را بده، بلکه کمی به آسایش برسیم.

- جناب مختار! حقیقتاً این جدیدا، برای منم کافی نیست، چه برسه به شما...

- همیشه، همین‌قدر تمرد می‌کنی؟ نکند دلت برای سیاه‌چال‌های کوفه تنگ شده است...

هیچی دیگه! اینم از منوی باز قطار شامل کیک و آبمیوه که قسمت جناب مختار شد! برایم ماند آب معدنی و قندان!»

۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۰- اَلْأَمْنُ وَ اَلْعَافِیَةُ

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

از شرط‌های لازم برای وبلاگ‌نویسی دسترسی به اینترنت و داشتن مطلب و یک دستگاه گوشی یا تبلت یا لپ‌تاپ یا کامپیوتر است. اما شرط دیگری که چون همیشه هست، از آن غافلیم شرط سلامتیست. الان اینترنت هست، لپ‌تاپم هست، کلی عکس و کلیدواژه و حرف برای گفتن هست، کلی خاطره از سفر هست، اما چه فایده که سرما خورده‌ام و تا چشمم به صفحهٔ لپ‌تاپ می‌خورد سردرد می‌گیرم. همین چند خط را هم به مدد آن سرُم دیشب و چهار تا آمپول و دو تا قرص و شربتی که رنگش به غایت حال‌به‌هم‌زن است با چشمانی نیمه‌باز با گوشی در کمترین نور ممکنش می‌نویسم که بگویم عزیزان من قدر نعمت سلامتی را بدانید. اصلاً حدیث داریم که «نِعْمَتَانِ مَکْفُورَتَانِ، اَلْأَمْنُ وَ اَلْعَافِیَةُ». ارزش دو نعمت از نظر مردم پوشیده است: امنیت و تندرستی. 

+ با این پس‌لرزه‌های زلزلهٔ دیروز سراب و میانه حس امنیت هم نداریم. علی‌الحساب قدر امنیتتان را هم بدانید.

+ به یک بلاگر ساده جهت تایپ یک طویله (پست طویل) با موضوع سفرنامه نیازمندیم.

۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آخر هفته رفتیم سینما. ماجرای نیمروز؛ رد خون. این فیلم اتفاقات سال ۶۷ و بلاهایی که اون سال سر مردم اومده رو به تصویر کشیده بود. من نقد فیلم بلد نیستم، فیلم‌بینِ حرفه‌ای هم نیستم و راجع به بازی‌ها و گریم و صحنه و کارگردانی نظری ندارم. ولی قصه، قصۀ پرغصه‌ای بود. واقعی بودنِ این قصه‌ها بیشتر اذیتم می‌کنه. باور اینکه اون اتفاقات تخیلی نیستند و تجربه شده‌اند برام سخته. و همیشه از اینکه سی چهل سال دیرتر از اون آدما به دنیا اومدم خدا رو شکر می‌کنم. تو این فیلما دو چیز همیشه برام عجیب بوده. یک اینکه آدما چجوری به مرحله‌ای می‌رسن که اسلحه می‌گیرن سمت یه آدم بی‌دفاع و حق حیات ر‌و ازش می‌گیرن و دو اینکه آدما چجوری به مرحله‌ای می‌رسن که جونشون که به‌نظرم عزیزترین دارایی و سرمایه برای زندگی کردنه می‌گیرن کف دستشون می‌رن جلوی گلولۀ همونایی که به اون مرحله رسیدن و اسلحه گرفتن سمت آدمای بی‌دفاع، که از آدمای بی‌دفاع دفاع کنن. این قصۀ جنگ تو هر نقطه از جهان و هر موقع از تاریخ که باشه برام عجیب و نامأنوسه. درک نمی‌کنم که چرا. هر بار که این صحنه‌ها رو می‌بینم یاد اون آیۀ سورۀ بقره می‌افتم که فرشته‌ها از خدا پرسیده بودن آیا در زمین کسانى را قرار می‌دهی که فساد می‌کنند و خون‌ها مى‌ریزند؟ مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ؟ خدا هم گفته بود من چیزهایى می‌دانم که شما نمی‌دانید. خدایا، من هم نمی‌دانم اون چیزها رو.

+ یاد این پستم که تو کربلا نوشتم افتادم. اولین بارم بود از نزدیک جنگو لمس می‌کردم.

***

لابه‌لای پستام سایت‌ها و اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم می‌خوام با سایت کتاب‌پلاس آشناتون کنم. یه سایتیه که یه سری کتاب از یه سری انتشاراتی معرفی می‌کنه. و ملت راجع به کتاب‌ها نظر میدن. مسابقه و جایزه هم داره. الان یه مسابقه داره به اسم مهرآبان. یکی از دوستام اول مهر منو دعوت کرد و از اون موقع هر شب داریم به ده تا سؤال اطلاعات عمومی جواب می‌دیم و گاهی هم راجع به کتابا نظر می‌دیم و امتیاز می‌گیریم. من چرا کسی رو دعوت نکردم؟ دعوت کردم. همون شب که خودم عضو شدم به یکی دو نفر از دوستام گفتم. یه سریاشون گفتن وااای تو وقتتو با این چیزا تلف می‌کنی؟ تو باید در حال شکافتن اتم باشی و این کارا چیه و منم دیگه به کسی پیشنهاد نکردم. اصلاً هر چی رقیب توی مسابقه کمتر بهتر :))

یکی از سؤالای مسابقه این بود که به گفتۀ پلوتارک اسکندر اسم چند تا شهرو به اسکندریه تغییر داده؟ که خب نمی‌دونستم. سی ثانیه بیشتر هم فرصت نیست گوگلو بگردم. سی ثانیه که هیچ، به‌نظرم سی سال هم گوگلو زیرورو می‌کردم پیدا نمی‌کردم جوابو. چون هر چند وقت یه بار سؤال تکراری میده، تصمیم گرفتم هر بار یکی از گزینه‌ها رو شانسی بزنم و بالاخره امشب گزینۀ بیش از هفتاد شهر درست از آب درومد. ولی در کل به‌نظرم اسکندر کار جالبی نکرده. اون موقع یه وقت می‌خواستیم بلیت بگیریم بریم اسکندریه باید مختصات می‌دادیم که سایت علی‌بابا یا کارمند آژانسی که رفتیم ازش بلیت بخریم بفهمه کدوم اسکندریه مدّنظره. این لینک مسابقه است. این لینک انتشارات مرواریده، این لینک انتشارات ققنوسه، این لینک انتشارات کوله‌پشتیه، اینم لینک انتشارات نیستان. جشنواره‌ها و جوایزشون جداست. مثلاً انتشارات نیستان بن کتاب و سفر زیارتی جایزه میده، اون یکیا جایزه‌شون نقدی و بن کتابه. جایزۀ ویژۀ همه‌شونم ps4 هست :|

بعد تو همین سایته، یه کتاب شعر هست به اسم ناشیانه دوستت دارم. من وقتی دیدمش از اسمش خیلی خوشم اومد. همه هم نظر داده بودن که کتاب خوبیه و احسنت بر قلم توانای نویسنده‌ش. اسم کتابو گوگل کردم و یکی دو نمونه شعرو تو بخش معرفی کتاب آورد برام. حالا چون همه‌شو نخوندم نمی‌تونم راجع به کل کتاب که ۳۸ تا شعره نظر بدم، ولی راجع به همین یکی دو تا شعر که می‌تونم؟ پس رفتم بخش نظرات کتاب‌پلاس و نوشتم هنوز همۀ کتاب رو نخوندم، ولی چند تا شعری که به‌صورت پراکنده از این مجموعه خوندم باب میل و طبعم نبود و دوست نداشتم. البته یه چند تا بیت خوب هم بود بینشون که خوشم اومد ولی در کل دوست نداشتم. و هزار امتیاز کسب نمودم. پس وقتی نظر می‌دید، صادقانه نظر خودتونو بیان کنید. نگاه نکنید ببینید بقیه چی گفتن. یه بار بیشترم نمیشه نظر داد. این‌جوری نیست که هی نظر بدی هی هزار امتیاز بگیری. نمی‌دونم نفر اول و آخر مسابقه تا امروز امتیازشون چقدره ولی من با بیست‌هزار امتیاز که تو این یه ماه جمع کردم رتبه‌م حدوداً شونزده هفدهه. دوستم هم با پنج‌هزار امتیاز رتبه‌ش چهل‌وچهاره. اینم اون دو تا قطعه‌ای که تو معرفی کتاب بودن:

دلتنگم و تنهایم و نامیزانم، مانند هویج، بی سروسامانم، باید که خودت مرا بگیری امسال، چون فهمیده قضیه را مامانم.

ای که خوش‌لهجه و خوش‌خُلقی و خوش‌سیمایی، حیف باشد که مجرد تویی و بی‌ماییبه خدایی که تویی بنده بُگزیدۀ او، من دلت را ببرم عاقبت از یک جاییبنی آدم اگر اعضای تن یکدگرند، تو فقط در نظر من همۀ اعضاییای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر، در همه دیر مغان نیست چو من شیداییآبغوره شده محصول دو چشمم، اما، نفس نبض مرا باز تو می‌افزایی، نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی، بپزم آش به دیگی و سپس حلوایی. دخترم گریه نکن مرد ندارد ارزش؛ گفت این را سر نذری تو، یک بابایی. من ولی پاسخ او یک‌تنه خالی بستم؛ که تو تا آخر این هفته خودت می‌آیی. این دروغ الکی را تو خودت راست بکن، روی حسم نزنی مرحمت دمپایی. عشق این است اگر، خاک‌به‌سر من شده‌ام؛ آه اگر از پس امروز بُود فردایی.

+ موقع تایپِ شمارۀ عنوان پست‌ها، دوستای متولد اون سال رو به خاطر میارم. البته سال تولد خیلیا رو نمی‌دونم و خیلیاتونو نتونستم به خاطر بیارم. موقع نوشتن ۱۳۶۹، مگی و بانوچه اومدن به ذهنم. که یکی منو یاد رنگ پرتقالی می‌ندازه و یکی رنگ بنفش رو برام تداعی می‌کنه.

+ هشتِ هشتِ نودوهشت. داریم چمدونامونو می‌بندیم بریم زیارت امام هشتم. خاطرات سفرو کم‌کم می‌نویسم چهارشنبۀ بعدی منتشر کنم ایشالا. ازم بخواین به نیابت از شما یه کاری انجام بدم اونجا. دعایی بخونم، سوره‌ای، نمازی، ذکری، تسبیحی، زیارتی، چیزی. دیگه انتخاب با شماست؛ من نائب‌الزیاره‌ام :)

+ چهارشنبه، ۹۸/۸/۱۵: به‌دلیل سرماخوردگی، عدم دسترسی به لپ‌تاپ و اینترنت فعلا قادر به نوشتن پست بعد نیستم.

+ جمعه، ۹۸/۸/۱۷، ساعت ۵:۳۰: بابت احوالپرسی و دل‌نگرانیاتون به‌خاطر زلزله ممنونم. من تو جاده‌ام. هنوز نرسیدم تبریز.

۰۸ آبان ۹۸ ، ۰۶:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۷- ناگفته‌های پست قبل

شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۷ ق.ظ

بیر. رفتنی تو کوپه‌مون یه دختربچۀ پنج‌ساله بود که شبو رو تخت پایین تخت من خوابید. شب یهو گریه‌ش گرفت که چرا سفرمون تموم شد و برمی‌گردیم خونه. از پنج صبح هردومون بیدار بودیم. با لپ‌تاپم کار داشتم. بهش گفتم میشه تختمو جمع کنم (تا کنم سمت دیوار) و بیام پیشت بشینم؟ گفت بیا. منم برای تشکر، اون آبمیوه و کیک میوه‌ایمو دادم بهش. همین‌جوری که داشتم کارامو می‌کردم مکالمه‌شو با این جمله شروع کرد که آجیِ منم از اینا داره. از اونجایی که مامانش تقریباً هم‌سن من بود، این بچه نمی‌تونست یه آجیِ لپ‌تاپ‌دار داشته باشه. گفتم آجی خواهرته؟ گفت آره؛ البته مامانش فرق می‌کنه. سکوت پیشه کردم. دیگه نمی‌دونم مامانش زن دوم باباشه یا به دختر همسایه میگه آجی یا چی. اشاره کرد به سنگ‌های کنار ریل و گفت این سنگ‌ها مختلفن. اینکه معنی مختلف رو می‌دونست و توی جمله ازش استفاده می‌کرد برام جالب بود. شروع کرد به پرسیدن اینکه اینجا چی نوشته و اونجا چی نوشته. از نوشته‌های روی کیک و آبمیوه بگیر تا مقاله‌ای که جلوم بود. یه سری سؤالم راجع به خدا و آسمون و قبر پرسید. اینکه ماه بالاتره یا خدا، خدا بزرگتره یا خورشید و از این قبیل سؤالا. گفت مامانم میگه کرما وقتی بزرگ میشن، مار میشن. راست میگه؟ از اونجایی که خوب نیست به بچه بگی مامانت دروغ یا اشتباه میگه گفتم آره منم اینجوری شنیدم. بالاخره یه روز بزرگ میشه می‌فهمه کرم با مار فرق داره. یه سری سؤالم راجع به انقراض دایناسورها داشت که مطرح کرد. از خلقت حیوانات هم پرسید که از چی درست شدن و گفتم گوشت و استخوان. گفت نه، خدا از خاک آفریدتشون. بعد پرسید تو کِی گریه می‌کنی؟ گفتم هر موقع ناراحت باشم. گفت مثلاً وقتی عزیزتو از دست می‌دی؟ بعد پرسید می‌دونی اسم داداشم چیه؟ گفتم نه، ولی تو باید نازنین‌زهرا باشی. گفت از کجا می‌دونی؟ گفتم صبح داشتی فیلم می‌دیدی می‌شنیدم که بابات تو اون فیلم چی صدات می‌کنه. گفت داداشم هم اسمش مهرانه. دنبال کار می‌گرده. موتور داره. تو تا حالا موتور سوار شدی؟ گفتم نه. ماشین گرون‌تره یا موتور؟ لپ‌تاپ گرون‌تره یا تبلت؟ تبلت گرون‌تره یا گوشی؟ سؤالاش تموم نمی‌شد و من با حوصله و کوتاه سعی می‌کردم جواب بدم. گفت ما سی‌متری جی می‌شینیم. اسم مامانم هم شهلاست. بعد از اینکه خودش خودشو کامل تخلیۀ اطلاعاتی کرد، با کفشای خاله‌ش که بسی بزرگ بود براش، و تخت پایین تختی که روش نشسته بودیم خوابیده بود، رفت دستشویی و وقتی برگشت دیگه همه بیدار بودن. مامانش پرسید چرا کفشا توشون خیسه؟ گفت یه کوچولو جیش کردم توش. اینو گفت و اومد نشست پیشم و صحبتش رو با این سؤال که آیا تو دختری پی گرفت. نمی‌دونستم منظورش از دختر، دختر در تقابل با پسره یا دختر در تقابل با زن. چرا آخه یه بچه باید همچین سؤالی از آدم بپرسه. همین‌جوری که سرم تو لپ‌تاپ بود به این سؤالشم پاسخ دادم. بعد پرسید خونه‌تون کجاست که گفتم یه جای دور. مامانش گفت دیگه خاله رو اذیت نکن به کاراش برسه. برگشت با تمرکز نگام کرد گفت این که خاله نیست دختره. بعد از مامانش پول گرفت بره چیپس بخره. رفت بیرون از مأمور قطار پرسید بقالی قطار کجاست؟ آورد و چون خودش دلش نمیومد از چیپساش کم بشه خودش به بقیه تعارف نکرد و داد مامانش بگیره برامون. کم‌کم داشتیم می‌رسیدیم تهران و لپ‌تاپو جمع کردم و روسری‌مو پوشیدم و نشستم. نگام کرد و گفت با روسری شبیه مامان‌ها شدی. موقع پیاده شدن چادرمو که سر کردم گفت حالا شبیه مامان‌بزرگا شدی. 

چی تو سر این بچه‌ها می‌گذره واقعاً؟

ایکی. یه دختر هم‌سن‌وسال خودم که قیافه‌ش کپی قیافۀ شقایق بود هم تو کوپه‌مون بود. ینی انقدر شبیهش بود که اگه همون اول ترکی حرف نمی‌زد می‌گفتم خودشه. وقتی رسیدیم تهران تا یه مسیری تو مترو باهم بودیم و خب طبیعیه که داشتیم باهم ترکی حرف می‌زدیم. بعد یه جایی به یکی از مسافرا یه چیزی گفت. اون مسافرم همین‌جوری نگاش می‌کرد. یهو زدیم زیر خنده. یادمون رفته بود تهرانیم، با بقیه هم ترکی حرف می‌زدیم. مسافره گفت البته من یه کم ترکی بلدم و متوجه شدم چی گفتی.

اوچ. یکی از هم‌دانشگاهیامو تو مترو دیدم. آخرین باری که منو دیده بود هفت هشت سال پیش بود. پنجاه‌وسه کیلو بودم اون موقع. و حالا چهل‌وسه. شک داشت که منم. وقتی سلام کردم با تعجب بسیااااااااااااااااار گفت چقددددددددددددر لاغر شدی. و در ادامه پرسید چرا هنوز ایرانی؟ چرا نمی‌ری؟ گفتم دیر شده دیگه. زودتر از اینا باید یه همچین تصمیمی می‌گرفتم. گفت از فلانی شنیدم که ارشد کجا رفتی و دورادور ازت خبر داشتم. گفتم اتفاقاً فلانی رو دیدم قبل رفتنش، ولی از تو بی‌خبر بودم (برای اونایی که پستای عید تا عیدو خوندن: این دختره همونی بود که تو پست سی‌ام عید تا عید، جزوۀ ریاضی به دست اومد ازم یه سؤال بپرسه و بهش گفتم این جزوۀ کیه انقدر ناقصه. فلانی هم صاحب اون جزوه بود.)

دُرد. شنبه صبح با استادم جلسه داشتم. یه ساعت قطار تأخیر داشت، پنج کیلو هم وزن کتابایی بود که برای مرادی و علی آورده بودم. برای اینکه کیفم سبک‌تر بشه اول رفتم شریف و کتابا رو دادم نگهبانی و گفتم فارغ‌التحصیل شدم و لازمشون ندارم و با یکی از ورودیا هماهنگ کردم بیاد بگیره. گفت چه کار خوبی. یه دختر چادری با کیف جغدی هم اون دور و برا دیدم و به مرادی پیام دادم گفتم اون من نیستم. بعد زنگ زدم منشی دکتر و گفتم تازه رسیدم تهران و دیر می‌رسم فرهنگستان و عذرخواهی کردم. تو این چند ماه مثل دارکوب و کنه و سریش روی اعصاب و روان این بنده خدا بودم بس که هر روز زنگ می‌زدم و سؤال تکراریِ دکتر پایان‌نامه‌مو خوندن رو می‌پرسیدم. یه بار از یکی از دوستام شنیدم منشیا دوست ندارن بهشون بگیم منشی. رئیس دفتر بگیم چطوره؟

بِش. دیدین تو فیلما یه اتفاقی می‌افته و یه دیالوگی برقرار میشه و طرف یاد گذشته و یه سکانس و دیالوگ مشابه اون می‌افته؟ بعد از جلسه با استادم چیزمیزامو جمع کردم و خداحافظی کردم و رفتم. یه کم از دفترش دور شده بودم که دیدم صدام می‌کنه خانم فلانی، خانم فلانی؛ و داره میاد سمتم. برگشتم دیدم سه تا از برگه‌هام دستشه و گرفته سمتم و میگه اینا رو جا گذاشتی. صدا کردنش، پشت سرم اومدنش، اینو جا گذاشتی گفتنش منو برد حیاط دانشگاه سابقم، پرتم کرد جلوی دانشکدۀ برق. اون روز که با دکتر صاد جلسه داشتم و قرار بود ازش چند تا سلف برای مدارم بگیرم. گرفتم و گذاشتم روی میزش و یه کم صحبت کردیم و رفتم. تو حیاط بودم که دیدم یکی از دور صدام می‌کنه و صدازنان بهم نزدیک می‌شه. برگشتم سمت صدا. دیدم استادم سلف‌ها رو گرفته سمتم و میگه جا گذاشتی اینا رو.

آلتی. نتیجۀ جلسه این بود که من قبل از دفاع یه پیش‌دفاع داشته باشم. برای همینم رفتم دانشگاه خوارزمی و دانشکدۀ مدیریت شریف؛ که با استادهای اونجا مشورت کنم ببینم چی باید بگم تو این جلسه. تصمیم دارم بعداً بحث پایان‌نامه رو تو وبلاگم جمع‌بندی کنم و فعلاً در موردش بیشتر از این نگم. تابستون که می‌خواستم پایان‌نامه‌مو پرینت کنم بدم به استادهام، با خودم گفتم اینکه نهایی نیست و قراره کلی خط‌خطیش کنن و چیزمیز بنویسن روش. استاد مشاورم خودش هم روی برگۀ یک‌رو سفید پرینت می‌کنه و اگر من هم روی همچین کاغذی کارم رو تحویلش بدم ناراحت نمیشه. اصلاً چرا باید ناراحت بشه. ولی در مورد استاد راهنمام کمی مردد بودم و با خودم آچهار سفید برده بودم. فکر کردم نکنه چون رئیسه، بهش بربخوره وقتی ببینه روی کاغذ باطله پرینت گرفتم کارم رو. از طرفی دلم نمی‌خواست تبعیض قائل بشم و خیلی کلنجار رفتم و فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم برای هر دو روی برگۀ باطله پرینت بگیرم. بعدها یکی از دوستام راجع به کار خودش از من مشورت می‌گرفت و وقتی بهش گفتم که من چجوری پرینت گرفتم ته دلم رو خالی کرد که کار بدی کردی و اصلاً برای همینه که نمی‌خونه پایان‌نامه‌تو. ذهنم دوباره درگیر این موضوع شد. گفتم بالاخره شنبه می‌فهمم ناراحت شده یا نه، که دیدم اصلاً چنین چیزی مطرح نبوده و دلیل تأخیر هم مشغله و سفرهاشون بود. می‌دونستم و مطمئن‌تر هم شدم که دکتر خاکی‌تر از این حرف‌هاست. می‌دونین که کیو می‌گم؟ خودم عمداً اسم نمی‌برم.

یِدّی. چهارشنبه صبح اون بزرگواری که گاه و بی‌گاه چیز میز می‌فرستاد و دیگر نمی‌فرستد پیام داد و پرسید که کی می‌رم فرهنگستان. گفتم ساعت دوازده ارائه دارم، ولی نه‌ونیم باید دانشگاه خوارزمی باشم برای یه جلسۀ دیگه و نمی‌دونم اون چقدر طول می‌کشه و کی می‌رسم فرهنگستان. گفت اگر زودتر از دوازده رسیدین خبر بدین؛ یه صحبتی باهاتون دارم. نگفت چه صحبتی، من هم نپرسیدم. حدودای یازده‌وربع، یازده‌ونیم رسیدم. اما نرفتم بالا و تو نمازخونۀ پارکینگ نشستم تا دوازده بشه. سرمو گرم کردم، یه چیزی خوردم و نماز خوندم تا دوازده شد. رفتم اتاق دانشجوها و تازه تصمیم گرفتم برای پیش‌دفاعم اسلاید درست کنم. زمان دقیق ارائه دوازده‌ونیم بود. پس با آرامش در این فاصلۀ نیم‌ساعته چهار صفحه اسلاید درست کنم و به تعداد افراد پرینت گرفتم. اومد و سلام و احوالپرسی کردیم و همچنان سرم توی لپ‌تاپم بود. گفتم بعد از ارائه برای جلسۀ دفاع دوستم هم می‌مونم و تا عصر فرهنگستانم و می‌تونیم بعد از جلسۀ دفاع صحبت کنیم. عصر هم نشد صحبت کنیم. چون کلاس داشت و من هم می‌دونستم کلاس داره.

سَگّیز. اومدم دانشکده مدیریت دانشگاه خوارزمی استادمو ببینم. اگه دقت کرده باشید من تو همۀ دانشگاه‌هاو حتی دانشکده‌ها یه استاد دارم که هی باید برم ببینمش. اومدم ایشونو ببینم. تو مسیر، یه جای خوشگل موسوم به ترنجستان، یا شایدم نارنجستان، پیدا کردم و رفتم تو و یه چرخی زدم و چشمم این پیکسلو گرفت و ابتیاع کردم. تو این خانوادۀ شش‌نفره که ملاحظه می‌فرمایید، دختر بزرگه اسمش نسیمه، پسر بزرگه طوفانه، که امیرحسین صداش می‌کنیم، دختر دومی خاطره است و اون کوچولو هم که بغل مراده اسمش چهارمیه. اونو چهارمی صداش می‌کنیم. یه پیکسلم رو کیفمه که در گوشۀ تصویر ملاحظه می‌کنید. روی اونم نوشته چرخ بر هم زنم ار (اگر) غیرمرادم گردد. اونو جولیک برام خریده.



دُقّوز. این عکس دفاع دوستمه. دیروز ظهر. نیم ساعت قبلشم من پیش‌دفاع داشتم همین جا. یک ساعت بی‌وقفه حرف زدم. دیگه آخراش حس می‌کردم فارسیم داره تموم میشه. حالا نمی‌دونم این پیش‌دفاع دیگه چه صیغه‌ایه و از کجا اومده. من اولین دانشجویی بودم که ازم پیش‌دفاع خواستن. با شانسی که من دارم بعد از دفاع یه پس‌دفاع و پسان‌پس‌دفاع هم ممکنه بخوان‌. ینی انقدر که من استیضاح میشم وزرا نمیشن. حالا چون تو پیش‌دفاع من همه غریبه بودن نتونستم بگم ازم عکس بگیرن، همین عکسو داشته باشید و به جای دوستم منو اونجا تصور کنید که دارم سخن می‌رانم. بعد بهم گفتن برای دفاع بگو پدر هم تشریف بیاره. گفتم حالا پدر هم اگه نتونست بیاد پسرخاله‌های پدرو میگم حتما بیان. اونا به اینجا و شما خیلی علاقه دارن.



اُن. تابستون برای مصاحبه که رفته بودم اصفهان، علاوه بر گز چند تا خیارم سوغاتی آوردم. خیاراشون خیلی گوگولی و نی‌نی! بودن. دوستم که عکسشونو دیده بود، از اون ور آب عکس یه خیار طویل رو فرستاده بود برای مقایسه. خیار اصفهانی نصف خیارای خودمون بود و خیار کانادایی دو برابرشون. شبش شام درست کردیم و خیارا رو هم برداشتیم رفتیم مهمونی. من اینا رو گذاشته بودم وسط سفره و هی می‌گفتم از خیارای اصفهانم بخورید و همه هم خوردن. بعد که برگشتیم مامان پرسید همۀ خیارا رو برده بودی؟ گفتم چطور؟ گفت من نخوردم. روم نشد بردارم و فقط تعریف و بوشو شنیدم. کلی ناراحت شدم که آخه خیار برداشتن از وسط سفره رودروایستی داره؟ اصلاً می‌گفتی من می‌دادم و خب حالا من از کجا خیار اصفهانی پیدا کنم. گفتم حالا شاید اصفهان قبول شدم و می‌رم می‌خرم میارم و خب قبول هم نشدم. گذشت تا همین هفته که تهران بودم و شب رفتم بنیاد سعدی بمونم. تنها بودم. شب آخر یه دختر از اصفهان اومد واحد بغلی و چون اونجا یه کم کثیف بود رفتم صداش کردم بیاد واحدی که من اونجا بودم. اسمش مریم بود. کلی خوشحال شد و تشکر کرد و دوست شدیم باهم و از گزایی که از اصفهان گرفته بودم بهش دادم و کلی به این حرکتم خندیدیم که یه ترک به یه اصفهانی داره گز میده. صبح وقتی داشتیم صبونه می‌خوردیم یه خیار کوچولو آورد که با پنیر بخوریم. بعد چون عجله داشتیم یه لقمۀ کوچولو برداشتیم و خیاره موند و میزو جمع کردیم. گفت خیارو تو بردار من بازم میوه دارم. منم برداشتم آوردم برای مامان :دی



اُن‌بیر. شب پشت پنجره وایستاده بودم و خونه‌ها رو تماشا می‌کردم. یاد چهار سال پیش افتاده بودم و کاسۀ چه‌کنمی که پشت همین پنجره دستم گرفته بودم. اون کاسه هنوز دستم بود. مریم گفت کاش این واحدی که اینجاییم مال ما دو تا بود. گفتم این خونه‌ها شصت هفتاد میلیاردی قیمتشونه. من که هیچ وقت نمی‌تونم یکی از اینا رو داشته باشم. گفت چرا نمی‌تونی؟ راهش اینه با یه پسر پولدار ازدواج کنی. با یه جرّاح. بدون اینکه فکر کنم گفتم نه. انگار هزار سال برای این نه فکر کرده باشم گفتم نه. مریم رفت بخوابه و من موندم و رویای طبقۀ ششم ساختمون روبه‌رویی. کاش می‌تونستم برم یکی‌یکی در خونه‌هاشو بزنم بپرسم شماها چجوری اینجا رو خریدین؟ به راه‌حل مریم فکر کردم. همیشه دوست داشتم وقتی ازدواج کردم از صفر شروع کنیم و باهم کار کنیم و باهم خونه بخریم. همین‌جوری که چراغای روشن و خاموش خونه‌ها رو می‌شمردم با خودم گفتم این رویا رو هم باید مثل خیلی از رویاها فراموش کنی. دیگه خیلی دیره برای باهم از صفر شروع کردن. اون نیمۀ گمشده هر کی که باشه تا حالا نصف مسیرو تنهایی رفته. تو هم همین‌طور. اصلاً تو این سن از صفر شروع کردن مسخره است و باهم از صفر شروع کردن مسخره‌تر.

اُن‌ایکی. این یکی هم بمونه برای بعد، ذیل عنوان ۱۳۶۸.

۲۷ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۵- در دایرۀ قسمت، ما نقطۀ تسلیمیم

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ

تلفن خونه زنگ زد. کسی جز من خونه نبود. پس مجبور بودم بردارم و جواب بدم. یه خانومی بود. تا گفت سلام قلبم هرّی ریخت. آشنا نبود صداش. من از صداهای ناآشنا وحشت دارم. از صدای ناآشنای زن‌ها بیشتر. این ترس بیست ساله که با منه. گفت مامان خونه است؟ با من کاری نداشت. این آرومم می‌کرد. اینکه با من کاری نداشته باشه آرومم کرد. گفتم شما؟ گفت برای امر خیر زنگ زدم. قلبم دوباره هرّی ریخت. معده‌م انگار که یه لیتر اسید توش ریخته باشن ترش کرد. نشستم و دستمو گذاشتم روی زانوهام. آب دهنمو که خشک شده بود قورت دادم و گفتم خونه نیست. گفت فردا زنگ می‌زنم پس. گفتم بگم کی تماس گرفته بود؟ گفت زنگ می‌زنم می‌گم. داشتم می‌رفتم کز کنم گوشۀ اتاقم و زن معمولی و عقل احمق سینا حجازی رو پلی کنم که دوباره تلفن زنگ زد. برگشتم سمت تلفن. همون شماره بود. با سی‌وپنج شروع می‌شد و با سه تا صفر تموم می‌شد. برداشتم. گفت ببخشید که دوباره مزاحم شدم. شما تحصیلاتتون چقدره؟ چرا نگفت تحصیلاتتون چیه؟ کمیت ینی مهم‌تر از کیفیته؟ گفتم ارشد. فوق لیسانس. خیلیا نمی‌دونن ارشد همون فوق لیسانسه. هر دو رو گفتم. ولی به صداش نمیومد ندونه فوق لیسانس همون ارشده. گفت دانشجوی فوق لیسانس یا فارغ‌التحصیل فوق لیسانس؟ چرا این سؤالو می‌پرسه؟ چه فرقی می‌کنه؟ چرا خب فرق می‌کنه. اگه فارغ‌التحصیل نشده باشم پسرش این شانس رو داره که تو صفحۀ تقدیم پایان‌نامه‌م ازش تقدیر کنم و کارم رو تقدیم همسرم کنم. نمی‌خوام تقدیمش کنم. نمی‌خوام از کسی تقدیر کنم که این همه سال که باید می‌بود نبود. اصلاً از کجا معلوم مادرشه. شاید خواهرش یا خاله‌ش باشه. سؤالشو تکرار کرد. حواسم کجاست؟ گفتم دانشجو نیستم ولی قصد ادامهٔ تحصیل در مقطع دکتری رو دارم اگه قبول شم. خیلیا فکر می‌کنن دکتری ینی پزشکی. اینم باید توضیح می‌دادم بهش؟ ندادم. اکتفا کردم به جملۀ درسم تموم شده ولی می‌خوام ادامه بدم. گفت باشه و نگفت فردا زنگ می‌زنم با مامان صحبت کنم. دیگه هم زنگ نزد. رفتم تو اتاقم. عقل احمقم پرسید تا کی می‌خوای به این مقاومت مZبوحانه ادامه بدی؟ نشستم یه گوشه و پرسیدم اینی که میگی با کدوم ز هست حالا؟ فکر کرد و یادش نیومد. گفت با ض نیست؟ گفتم اون ضریح و ضجّه بود که با ض بود و همیشه اشتباه می‌نوشتی. گفت من اشتباه نمی‌نوشتم تو اشتباه می‌نوشتی. گفتم چه فرقی می‌کنه. ما که هر دومون یه نفریم. گفت ezrail م همیشه غلط می‌نویسی. گفتم اون که علاوه بر ز، الف و عینشم شک دارم همیشه. دهخدای گوشیمو آوردم. نوشته عزرائیل. یه کم فکر کردم و یه رمزی گذاشتم که تا عمر دارم یادم نره با عین و ز می‌نویسن عزرائیلو. مذبوحانه رو هم جست‌وجو کردم. با ذ درسته. تکرار کردم مذبوحانه و چند بار نوشتم که یادم بمونه. مذبوحانه. حرکتی از روی کمال نومیدی، بی‌اندک فایده‌ای. تلاشی بی‌نتیجه و مأیوسانه. شبیه به حرکاتی که مرغ یا گوسفند در واپسین دقایق حیات می‌کند. بی‌اندک فایده‌ای.

احضار شده‌ام تهران. داشتم با عجله کوله‌م رو پر می‌کردم و لیست چیزهایی که باید ببرم رو چک می‌کردم و در حالی که ندایی درونی در گوشم زمزمه می‌کرد دیر شد بدو، جعبهٔ جینگیلی!جاتم رو باز کرده بودم ساعتم رو بردارم. چشمم افتاد به سه تا دستبند جغدی که عین هم بودند و فقط رنگ و طول بندشون اندکی فرق داشت. یکی برای خودم بود و دو تای دیگه که کوچکتر بودن رو نگه‌داشته بودم برای دخترهام. با همون عجله گذاشتمشون توی پاکت که جای اینا که اینجا نیست. کمدم رو باز کردم و جعبهٔ بچه‌ها رو درآوردم که بذارم پیش اسباب‌بازیا و کتابا و لباساشون. یک‌باره کوهی از غم آوار شد به دلم. انگار که یک آن مرگ تدریجی رویاتو بپذیری و بگی تسلیم آقای چرخ. آقای چرخ، اشتباه کردم فکر کردم می‌تونم برهمت‌بزنم اگر غیرمرادم گردی. من کی باشم که چنین جسارتی کنم. جعبه رو بستم و زیر لب گفتم دیر شد. نیومدی دیر شد. بقیه‌ش رو هر چی فکر کردم یادم نیومد. فرصت گوگل کردن نبود. دیرم شده بود. توی مسیر و تا وقتی که برسم و بسته بگیرم و گوگل کنم مدام با خودم تکرار می‌کردم قافیه‌ش پیر شد و سیر شد باید باشه. آهان! عاشق تو پیر شد، بعدش از چی سیر شد؟ آخ حتی یادم نمیومد کی خوندتش و صدای کیه که کرم گوشم شده و مغزمو داره رنده می‌کنه. تا برسم و سوار شم و بگردم و دیروز و امروز شهره رو پیدا کنم و هی گوش بدم و گوش بدم. ولی چه بدکرداری ای چرخ. سر کین داری ای چرخ. نه دین داری نه آیین داری ای چرخ.


[یک]، [دو]، [سه]

[چهار]، [پنج]، [شش]

۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۳- وقتی با یک بلاگر به رستوران می‌روید

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ق.ظ

سر همه‌مون تو منوی غذاهاست. همه از هم می‌پرسن چی می‌خورید؟ همه داریم فکر می‌کنیم. اونی که یهو نیشش باز میشه میگه ساندویچ تورنادو منم. می‌گن ینی هر چی توش ریخته باشن می‌خوری؟ اونی که نیشش هنوز بازه و میگه مهم اسمشه هم منم. اونایی هم که فرصت رو غنیمت شمرده همون‌جا سر میز تصویب می‌کنن که زین پس تو خونه غذاهای نخوددار و کدودار و بادمجون‌دار و پیازدار، بالاخص یتیمچه رو تورنادو صدا کنیم خانوادۀ منن. مهم اسمشه دیگه، مگه نه؟ :|

داشتم از فاکتور عکس می‌گرفتم که یهو اون یاروئه که روشن میشه بریم سفارشو تحویل بگیریم و اسمشو نمی‌دونم و یارو صداش می‌کنم روشن شد. ساندویچ بود، ولی توی نون باگت نبود. یه همچین ابعادی داشت. توشم باز کردم ببینم. این شکلی بود.



یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/334

[ارسالی‌های شما]


۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۲- حُبُّ الشیء یُعمی و یُصم

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۴ ق.ظ

چند روز پیش، من و مامان هر کدام یک مانتو از دیجی‌کالا سفارش دادیم. قبل از سفارش، تک‌تک مانتوها را با وسواس تمام بررسی کردیم و مشخصاتشان را خواندیم و تصمیم گرفتیم و انتخاب کردیم. من از لحظۀ پرداخت بی‌صبرانه منتظر مانتوی عزیزم بودم و هی عکسش را نگاه می‌کردم. لحظه‌شماری می‌کردم برای وصال محبوبم. مامان اما چپ می‌رفت می‌گفت به خرید اینترنتی اعتباری نیست و راست می‌آمد می‌گفت به خرید اینترنتی اعتباری نیست. می‌نشست می‌گفت پرو نکرده از کجا بدانم اندازۀ تنم می‌شود و بلند می‌شد می‌گفت پرو نکرده از کجا بدانم اندازۀ تنم می‌شود. من همچنان خیره به عکس مانتوام بودم که گل سرخ و سپیدم کی میایی بنفشه برگ بیدم کی میایی تو گفتی گل درآید من میایم وای گل عالم تموم شد کی میایی. مأمور پست آمد و مانتوها را آورد. پوشیدم و رفتم جلوی آینه. ذوق کردم و عکس گرفتم و برای خاله‌ها و عمه‌ها فرستادم و در حالی که هنوز ذوق می‌کردم گذاشتمش داخل کمدم. مامان اما داشت دکمه‌های مانتواش را بالا پایین می‌کرد و می‌پرسید آستینش بلند نیست؟ به‌نظرت دکمۀ آخری بد دوخته نشده؟ اینجا را ببین. چروک است. یقه‌اش بد دوخته شده و بد تا خورده. اینجا هم باید دکمه می‌گذاشتند. دکمه‌هایش را دوست ندارم. آستینش را هم. بدهم دکمه‌هایش را عوض کنند؟ نخ‌کش هم شده پایینش. بدهم کوتاهش کنند؟ من اما در فکر این بودم که اولین بار کجا بپوشم این دلبر را. گفتم می‌خوای مرجوعش کنیم؟ عیب‌هایش را یکی‌یکی بگو بنویسم برایشان. مانتوی مامان مرجوع شد. آمدند و بردند و پولمان را هم پس دادند. بعد مامان آمد سراغ مانتوی من که بده ببینم یک موقع عیبی ایرادی چیزی نداشته باشه دلبرت. داشت موشکافانه بررسی‌اش می‌کرد که گفتم من دوستش دارم. انقدر دوستش دارم که اگر عیبی هم داشته باشه نمی‌بینم. و سپس دلبر نازم رو گرفتم گذاشتم توی کمد.

عنوان: علاقۀ شدید به چیزی آدمی را کور و کر می‌کند.

۱۰ مهر ۹۸ ، ۰۴:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۸- نصرت

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

داشتم یواشکی گلدوزیای مشکی روی چادرشو بررسی می‌کردم که آیا اینا رو چسبونده یا دوخته که یهو برگشت عقب. گفتم تا حالا ندیده بودم روی چادر هم گلدوزی کنن. گفت قابل شما رو نداره. یک‌میلیون و ششصدوپنجاه‌هزار تومن خریدمش. من: :| صاحبش قابل داره :| (مگه من قیمتشو پرسیدم :| تا قرون آخرشم می‌گه :|)

رفته بودیم مجلس روضه؟ تعزیه؟ مرثیه؟ یکی از اقوام و قرار بود یه خانومه برامون صحبت کنه هدایت شیم. این‌جور جلساتو به‌دلایلی نمی‌رم. یک اینکه حوصله‌شو ندارم، دو اینکه حرص می‌خورم. ینی رفتار مردم و مداح و صابخونه حرصم می‌ده. اینکه با هفت قلم آرایش میان مجلس عزا حرصم می‌ده و به‌واقع نمی‌دونم این چه طرز غصه خوردن و اندوهه برای امام حسین. سه اینکه تو اماکنی که کلی خانوم اونجان و دنبال دختر خوبن معذبم. این دلیل سوم، خودش چند تا دلیل داره که می‌گذریم. حالا اینا چون فامیلن و نرم نمیشه، رفتم. خانوم سخنران گویا تصادف کرده بود و یه ساعتی دیر رسید. تا برسه، مامان پریسا و یکی دیگه از خانوما زیارت عاشورا و توسل و الرحمن خوندن و خانومه وقتی رسید، من با شیطنت گفتم ما دعاهامونو خوندیم و مونده فقط گریه. که خانوم روبه‌رویی که چادر گلدوزی‌شده سرش بود برگشت سقلمه‌ای نثارم کرد که حوصلۀ گریه نداریم. بله، حوصلۀ گریه هم ندارن. حس خوبی نسبت به مداح (سخنران؟ عزادار؟ چیه اسمشون؟) نداشتم. هم چون دیر رسیده بود، هم از اینایی که درآمدشون از راه دینه خوشم نمیاد، هم پیش‌فرضم اینه که سواد رسانه‌ای ندارن و اطلاعاتشون قدیمی و به‌دردنخوره. ولی وقتی عذرخواهی کرد و توضیح داد که مقصر پشت سری بود و به‌خاطر جلسه واینستاد افسر بیاد و بعدتر که سخنرانیشو شروع کرد و حرفاشو شنیدم و آخر سر هم که فهمیدم پول نمی‌گیره عاشقش شدم. جول اوستینو می‌شناسین؟ یه خانوم تو اون مایه‌ها بود. حرفاشم ترکیبی از روان‌شناسی و دین و رسانه و فرهنگ و اقتصاد و احکام بود. حوصله‌سربر نبود و یه ساعت بیشتر طول نکشید. برای من تکراری بود، ولی مفید بود. از اون حرفا که تکرار شدنش خوبه. موضوع اصلی، عاشورا و تبیین هل من ناصر ینصرنی بود و اینکه نصرت و یاری ینی چی و چه ابعادی داره. یکی با شمشیرش به دین کمک می‌کنه، یکی با علمش، یکی با قلمش، یکی با مالش، هر کی به هر طریقی که می‌تونه. اینکه می‌گن کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا (همۀ روزها عاشورا و همۀ زمین‌ها کربلاست)، ینی همۀ ما همیشه می‌تونیم تو این یاری کردن سهیم باشیم و عاشورا تموم نشده.

+ این گلدونا رو بچه‌های نیازمند درست کردن. می‌دن به این خانوم مداح که براشون بفروشه. یه جوری عکس گرفتم خانومی که چادر گلدوزی‌شده سرشه هم بیفته. یک‌میلیون و ششصدوپنجاه‌هزار تومن خریدتش :|

+ اینم ببینید: www.yjc.ir/fa/news/6989727

+ شمارۀ پستا رو دارین؟ پست قبلی انقلاب اسلامی پیروز شد، تو این پست مردم قراره برن پای صندوق و ۹۸.۲ درصد رأی آری بدن به جمهوری اسلامی و منافقا هم دارن مردمو ترور می‌کنن، پست بعدی هم عراق حمله می‌کنه به ایران.

۴۴ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۷- کریم بنّا

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۰ ب.ظ

هفت هشت سالم بود حدوداً. تابستونا می‌دیدم بچه‌ها (دهه‌شصتیای الان) کنار خیابون آب‌آلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش می‌گفتیم پوکا و شما می‌گین مرنگ) می‌فروشن. یه بار به مامان‌بزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره و منم ببرم بفروشم. ما از اون خونواده‌هاش بودیم که اجازه نمی‌دادیم بچه‌ها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بی‌ادبی یاد نگیرن و بی‌ادب نشن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با داداشم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم بفروشیمشون. کوچیکا پنج تومن، بزرگا ده تومن. از این سر کوچۀ مامان‌بزرگم اینا رفتیم و دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره. داشتیم برمی‌گشتیم خونه که آقای کریم بنّا ما رو سینی‌به‌دست دید. دو تا شیرینی خرید و یکی رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن داداشم. ما هم خوشحال و خندان با پونزده تا تک‌تومنی برگشتیم خونه و بقیه‌شم خودمون خوردیم.

دیروز کریم بنا رو دیدم. کمِ کم هشتاد سالش می‌شد. شاخسی‌روندگان رو می‌شمردم دیدمش. ششمی بود.

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۶- نگیم کشکش کمه

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۲ ب.ظ

به رسم هر ساله، ظهر تاسوعا شله‌زردا رو برداشتیم رفتیم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا و شله‌زرد دادیم و آش گرفتیم. با خودمون بشقاب و قاشقم برده بودیم. این دفعه شکلاتم می‌دادن با آش. نذر کنکور برادر نگار بود، که دعا کنیم براش. ما هم دعا کردیم براش. شما هم دعا کنید براش. بعد همون‌جا دم در تو ماشین نشستیم سلفی‌هامونو با آش گرفتیم و خوردیم و روانۀ امامزاده شدیم. سمت راستی اخوی منه، سمت چپی اخوی پریسا. داریم می‌ریم امامزاده. و ما هر بار مسیر خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا تا امامزاده رو به تحلیل و چرایی خوشمزگی آش اختصاص می‌دیم و هیچ وقت هم دقیقاً نمی‌فهمیم چرا با همۀ آش‌هایی که جاهای دیگه می‌خوریم فرق داره. این بار یک فندق هم به جمعمان اضافه شده بود. یک فندق گرسنه که تا در ماشینو باز کردم پیاده شم آشو بگیرم خودش رو انداخت بغل من که منم ببر. و همچین که رسیدیم دم در خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا سرش رو انداخت پایین و رفت تو. کشیدمش بیرون که کجا گلم؟ وایستا بیرون بره بیاره. سپس به امامزاده رفتیم. امامزاده سید ابراهیم، که هر حاجتی بخواهی می‌دهد. راست هم می‌گویند. می‌دهد. فرایند حاجت‌خواهی ما و حاجت‌دهی ایشان بدین صورت است که یک روز من و پریسا رفتیم مراد خواستیم. سال بعد او مراد داشت. پس خانه خواست. رفتیم برای پریسا و مرادش خانه خواستیم و برای من هم مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش خانه داشتند. پس فرزند خواست و کم‌وکسری‌های خانه را خواست. رفتیم و برای پریسا و مرادش فرزند و کم‌وکسری‌های خانه را خواستیم و برای من هم همچنان مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش محمدیاسین را داشتند و کم‌کسری هم نداشتند. امسال به پریسا گفتم من که می‌دانم این بار هم ماشین می‌خواهید و تا سال بعد ماشین هم می‌خرید، پس بیا و رفاقتی مراد منم قاطی حاجاتت بکن که تو مستجاب‌الدعوه‌ای. برای برادر نگار هم دعا کن حتی.

و ای اونایی که کنار خیابون بساط چایی دارین و به رهگذاران چایی می‌دین، تو اینا چایی می‌دین نمی‌گین من جغد ببینم خل می‌شم دامن از کف می‌دم؟ هیچی دیگه. کم نذر داشتم، دو بسته لیوان جغدی هم به نذرای مراد اضافه شد.

و اما بعد. عکس‌هایی که تو عروسی مریم گرفته بودیم دست نگار بود و نمی‌خواستیم با تلگرام برای هم بفرستیم. قرار بود هر موقع همو دیدیم بگیرم. دم در گوشیشو آورد که با وای‌فای دایرکت بفرسته. همیشه می‌شد و این بار نشد. گفتم با شیریت بفرست. همیشه می‌شد و این بار نشد. زیاد بود و با دندان‌آبی! طول می‌کشید. فلش و تبدیلمو دادم بهش و ریخت رو فلش و منم آوردم خونه باز کردم دیدم حجم عکسا صفر کیلوبایته و باز نمی‌شه. بعد دم در که درگیر انتقال عکسا بودیم یه خانومه اومد و آش خواست. ساعت دو بود و آش تموم شده بود. کلی التماس کرد که مریضم و یه پیاله از سهم خودتون بیارید همین جا بخورم. تو یه پیالۀ کوچیک براش آش آوردن. خیلی هم خوشگل تزئینش کرده بودن. خانومه پیاله رو گرفت و نگاه کرد و گفت کشکش کمه. بیشتر بریزید کشکشو. نگار گفت تموم شده، همینو داریم. خانومه گفت نه این کشکش کمه. آشو پس داد رفت. و من و نگار و پریسا با بهت و حیرتی وصف‌ناپذیر همدیگه رو نگاه می‌کردیم که نه به اون همه التماس کردنش نه به این پس دادنش. 

عکس فندق است، توی بغل من، در حال خوردن آشی که نمی‌دونیم چرا انقدر خوشمزه است.


۲۶ نظر ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۳- در دیدۀ من حسرت رخسار تو تا کی؟

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ق.ظ

عکس‌های شله‌زرد سال‌های اخیرو مرور می‌کردم. اولین باری که اسم مرادو روی شله‌زردها نوشتم و صد البته که داد همه درومد که حالا با چه رویی بین در و همسایه پخششون کنیم تاسوعای ۹۴ بود. رسیدم به عکس‌های دیگ هم زدنامون، شله‌زرد پخش کردنامون، آش خوردنامون، امامزاده رفتنامون. دلتنگ بودم. دلتنگ‌تر شدم.

اگه یه وقت پای دیگ دستتون به کفگیر و ملاقه رسید، یه دورم به نیت من همش بزنید.

+ اینم ببینید، شاید به دردتون بخوره:

https://faradars.org/ev/moharam98

۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۶ (رمز: گ****) سویل

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، اما از دخترخاله پنهون! اون چند روزی که خونه‌شون بودم، همه‌ش پای لپ‌تاپم بودم و پایان‌نامه‌مو ویرایش می‌کردم. فهرست، شکل‌ها، نیم‌فاصله‌ها و کارهایی از این قبیل. جمله‌به‌جمله و خط‌به‌خط می‌خوندم و مگه تموم می‌شد؟ بعد این دخترخاله هم بنده خدا از سر خیرخواهی و دلسوزی هی می‌پرسید تموم نشد؟ چپ می‌رفت می‌پرسید تموم نشد و راست میومد می‌پرسید تموم نشد. هی بشقاب بشقاب میوه میاورد می‌ذاشت کنارم و تقویتم می‌کرد و می‌پرسید تموم نشد؟ خانواده و حتی عمه‌ها هم هی از تبریز زنگ می‌زدن که تموم نشد؟ ینی انقدر که اینا پی‌گیر پایان‌نامه‌م بودن به خداوندی خدا استادهام نبودن. بعد منم خوشم نمیاد یکی بالا سرم وایسته هی ددلاین و ضرب‌العجل! رو یادآوری کنه برام و بپرسه کی تموم میشه کارت. ترجیح می‌دم یه مهلتی تعیین بشه و تا موعد تحویل انجامش می‌دم حتماً. برای اینکه از این سؤال روی مخ خلاص شم و دروغ هم نگفته باشم، تموم شدن رو برای خودم تو دل خودم، ویرایشِ فصل اول و دوم کارم تعریف کردم. ناگفته نماند که چیزی که کمر دانشجو رو می‌شکنه فصل چهاره. فصل دوم که تموم ادای آدمایی که آخ جون کارشون تموم شده رو درآوردم و هورا کشیدم که خیال دخترخاله راحت بشه. آقا چشمتون روز بد نبینه، همچین که گفتم کارم تموم شد فرستادم خرید. منم که ظاهراً کاری نداشتم. رفتم و برگشتم و نشسته بودم پای فصل سه که دیدم میگه پاشو بریم بازار یه پیراهن دیدم خیلی خوشگله، دوست داشتی بخر. ای بابا. بازارو یه جوری پیچوندم و نرفتیم. بعد اون یکی دخترخاله اینا از تبریز زنگ زدن که دارن میان تهران برن دکتر و تلفنی برای این هفته وقت ندادن و ما، ینی من و این یکی دخترخاله حضوری بریم صحبت کنیم وقت بگیریم و آخر هفته با همسر و دخترش ندا و داماد و نوه‌ش سویل بیان تهران برن دکتر. منم که بی‌کار. پس پاشو بریم بیمارستان فلان. رفتیم و برگشتیم و یه کم از فصل سه رو جمع و جور کردم که دیدم با همسرش شال و کلاه کردن که بریم ولیعصر خرید و بستنی و دور دور!. خداوندا غلط کردم دروغ گفتم. ینی من شنبۀ هفتۀ بعدی باید کار نهاییمو تحویل می‌دادم و هنوز فصل چهارو جمع‌بندی نکرده بودم. از دور دور که برگشتیم دیدم یه ایمیل اومده از طرف همکارم که فلان بخش از کارو تصحیح کن و با اینکه می‌دونستم برای این تصحیح کلی وقت دارم، الکی با صدای بلند گفتم وااااای سرگروهم گفته اینا رو درست کن بفرست و باید درستشون کنم سریع بفرستم. سرگروهم گفته بود تصحیح کن، ولی نگفته بود کی بفرست. و بدین سان دوباره برگشتم به حالت قبل و نشستم پای فصول پایان‌نامه و این بار سؤال این بود که تصحیح کردی؟ تموم شد؟ 

اینکه میگن دروغ دروغ میاره همینه ها. دیگه من غلط بکنم حتی مصلحتی‌شو بگم.

رفته بودم برای دخترخاله قارچ بگیرم بیف درست کنه، که البته پیدا نکردم و دست خالی برگشتم. سر راه یه آقای دست‌فروشی رو دیدم کتاب قصه می‌فروخت. هم برای اینکه یه کمکی بهش بشه و هم برای آیندۀ بچه‌هام، نشستم و هفت تا از کتاباشو انتخاب کردم و خریدم. با چه وسواسی هم انتخاب می‌کردم. یکی یکی بازشون می‌کردم توشونو ورق می‌زدم ببینم مناسب بچه‌هام هست یا نه. دخترخاله هم نگرانم شده بود که پس کجا موندم. به جای قارچ، با کتاب برگشتم و گفتم که برای بچه‌هام خریدم. دخترخاله هم نسیم و خاطره و امیرحسینمو می‌شناسه، هم چهارمی رو. چهارمی اسم نداره و همه‌مون چهارمی صداش می‌کنیم. کتابا رو دید و گفت یکیشو من ازت می‌خرم بدم به سویل، دختر ندا. ندا میشه خواهرزاده‌ش که دو سال از من کوچیکتره. گفتم باشه و دوتاشو گفتم خودش انتخاب کنه. یکی رو از طرف خودش بده و یکی هم از طرف من. چون من هرهفتاشو دوست داشتم و فرقی نمی‌کرد کدوم بمونه برای بچه‌هام. بعد گفت دو تای دیگه هم برمی‌دارم برای فاطمه دختر اون یکی دخترخاله. گفتم باشه هر کدومو می‌خواین بردارین. بعد دیدیم این کتابا صوتی هستن و اگه اپ سُک‌سُکو نصب کنیم می‌تونیم با کدی که پشت کتاب‌هاست کارتونشم دانلود کنیم. کارتون هر هفت تا رو برای بچه‌هام :دی دانلود کردم و گفتم یادم بندازین روی گوشی ندا هم نصب کنم اپشو.



آن هفته به روایت اینستا:

۴ مرداد ۹۸، تهران. دخترخاله هستن ایشون. منتظر شیرموزبستنی و آیس‌پک. اولین آیس‌پک عمرمه این‌. اولین بار ده سال پیش، وقتی پیش‌دانشگاهی بودم و با دوستام رفته بودیم کافه با آیس‌پک آشنا شدم، ولی نخوردم. حالا بعد از ده سال اعتراف می‌کنم اشتباه کردم نخوردم و چیز خوشمزه‌ایه. اینجا هم بستنی میثم ولیعصره. دیدم تو اپ فیدیلیو نیست، شماره‌شونو گرفتم و معرفی کردم به اپ و امتیاز گرفتم :دی



مهمون داریم، چه مهمونی. دیگه بعد از یه هفته منم میزبان محسوب میشم و عرضم به حضورتون که مهمونای تبریزمون ساعت دوی نصف شب رسیدن خونۀ دخترخاله و منتظرم این کوچولو بیدار شه با اینا شگفت‌زده و خوشحالش کنم. سویل خانوم هستن ایشون. دختر ندا. براش کتاب قصه خریدیم.

[عکس سویل؟ همۀ عکسای اینستامو که نمی‌تونم بذارم وبلاگم. و صد البته که همۀ عکسای اینجارم نمی‌تونم بذارم اونجا :دی]

شنبه است. پنج صبح خوابیدم، هفت‌ونیم بیدار شدم، از ۹ صبح اینجام، تا ۸ شبم کارم طول می‌کشه. اون سیزده جلد کتابم گرفتم ببرم با خودم. ینی هر جوری و از هر لحاظ فکر می‌کنم، دلم برای خودم می‌سوزه. اون کوکه رو هم ندا اینا از تبریز آوردن. ازآب‌گذشته است. کوکه نین فارسیسی نمنه اولور؟ (کوکه به زبان فارسی چی میشه؟) ناهارا اُنی ییه جام خولاصه (برای ناهار اونو می‌خورم خلاصه). نکتهٔ دیگه اینکه هفت تا قندون رو میزمه، ولی در مجموع هفت تا دونه قند هم توشون نیست. و مسئولین رسیدگی نمی‌کنن. 



سن آلله باخین آخی. یدی دا قدّانین، یدی دا قندی یوخ (آخه ببینین تو رو خدا. هفت تا قندون، هفت تا قندم ندارن). حالا خوبه چاییمو بدون قند می‌خورم این‌جوری گیر دادم به قند و قندون.



من هنوز اینجام. راهکارهایی در راستای کنترل هشیاری در صورتی که شب فقط دو ساعت خوابیده باشید و کلی کار روی سرتون آوار شده باشه:

چای. بو آتمش‌سگّیزیمینجی لیواندی کی ایچیرم (این شصت‌وهشتمین لیوان چاییه که می‌خورم). هر چی پررنگ‌تر، مؤثرتر.

کولر. درجه‌سین گویون صفر درجییه (درجه‌شو بذارین روی صفر).

آهنگ. بندری آهنگه گولاخ آسن (آهنگ بندری گوش بدین)، عربی آهنگ ده جواب وریر (آهنگ عربی هم جواب میده). سسین ده حتما گویون آخیره (صداشم حتماً بذارین آخر).



ساعت هشت‌ونیمه و من هنوز فرهنگستانم. تو اتاق منشی دکتر حداد، منتظر ماشین. این اتاق همون اتاقیه که روز مصاحبۀ ارشدم نشسته بودم منتظر بودم اسممو بگن برم برای مصاحبه. دکتر اومد خداحافظی کنه بره، کتابا رو دید فکر کرد جعبۀ شیرینیه. پرسید برای من سوغاتی آوردی؟ گفتم نه استاد. کتابه. سوغاتیو سری بعد میارم ایشالا. و خبر بد اینکه کارم تموم نشد و فردا ده صبم جلسه دارم و کلی کار دیگه باید انجام بدم تا فردا صبح.


۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۳ (رمز: ض****) عروسی خواهر مریم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

این عروسی‌ای که دعوت بودیم، عروسی مریم بود. چهار سال پیشم با همین تیم، عروسی فاطمه، خواهر مریم که اونم هم‌دانشگاهیمون بود دعوت بودیم. بعد از عروسی مریم، نگار یه اسکرین‌شات از ایمیل چهار سال پیشش و جواب من فرستاد که تجدید خاطره بشه. اون موقع سال آخر کارشناسی بودم و انقدر امتحان رو سرم آوار شده بود که منصرف شده بودم برم عروسی. تازه فردای عروسی میان‌ترم بیوسنسورم داشتم. تو خوابگاه لباس مجلسی هم نداشتم و بابا سفر بود و نمی‌تونستن از خونه برام پست کنن. اون موقع یه پست بسیار طویل در شرح ماوقع عروسی فاطمه نوشته بودم ولی این سری برای عروسی مریم حس نوشتن نداشتم. این اسکرین‌شات‌هایی که اینجا می‌ذارمو از آرشیو چهار سال پیشم برداشتم. لینک پستو ندارم. بلاگفا خورده پستامو. فقط عکسا رو آپلود می‌کنم، بخونید و بخندید. عکس اول که جواب ایمیل نگاره، که چند روز پیش برام فرستاد، بقیه هم مکالماتم با خانواده و دوستم سهیلاست. اون موقع یه گروه وایبر خانوادگی داشتیم. عکس آخری هم راجع به میانترم فردای عروسیه که داشتم به سهیلا توضیح می‌دادم که سؤال امتحان چی بود.


۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۹ (رمز: ع***) شاهگلی

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

اگه یه وقت اومدین تبریز، حتماً یه سر برین شاهگلی رو ببینین. بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و ائل‌گلی هم میگن بهش. گل به زبان ما ینی برکه، ائل همون ایل و مردمه، شاه هم که شاهه دیگه. 

اینا پستای اینستامه. چند روز بعد از سینما. چون برای فامیل نوشتم ترکیه. براتون توی پرانتز ترجمه می‌کنم:

۱۷ تیر ۹۸. گلمیشوخ شاهگلیه (اومدیم شاهگلی). یریز بُش (جاتون خالی). گُلون کناریندا بولاردان ساتیردلار (کنار برکه از اینا می‌فروختن). بیردن یادما توشده منیمده بله بیر خرگوشوم واریده قدیم (یهو یادم افتاد منم قدیما یه همچین خرگوشی داشتم).



خانوادهٔ محترم در شمال غربی تصویری که ملاحظه می‌کنید، پشت اون سنگه سُکنی (بخونید سکنا) گزیده‌اند. بو خانمن دا آده کوکب خانم ده (اسم این خانومم کوکب خانومه). خودم این اسمو روش گذاشتم.



۱۸ تیر، ساعت ۶ صبح. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه من بازم اومدم تهران و صدای منو از مترو می‌شنوید. ساهات ایکیه جان شاهگلوده، ایندیده بوردا. اِلَه یوخوم گلیر (تا ساعت دو تو شاهگلی و الان اینجا. انقدر خوابم میااااااد!).



با بابا از جلوی دانشگاه تهران رد می‌شدیم دیدیم یه سری دانشجو جشن فارغ‌التحصیلی گرفتن.



۱۸ تیر، ساعت ۲۲. پروازمزن تأخیری وار. اُتوموشوخ سالندا مونتظیروخ‌‌ (پروازمون تأخیر داره. نشستیم تو سالن منتظریم). از علاقه‌م به چیزمیزای جغدی که مطلع هستید ان‌شاءالله. این دختره رو تو سالن دیدم. اسمش نوراست. خودش میگه نونا. دیدم پیرهنش جغدیه، از مامانش اجازه گرفتم از جغدا عکس بگیرم؛ گفت از نورا هم می‌تونی عکس بگیری. خودعکس با نورا:



ساعت ۲۳:۱۰. بالاخره سوار شدیم و خوشحال بودم که کنار پنجره‌ام. اومدیم دیدیم ردیف آخر آخر آخریم و پنجره‌ها به ما که رسید تموم شد. شانسم یوخ (شانس ندارم).



پ.ن: من تا اینجا همۀ تلاشمو کردم پستا رو با واژه‌ای تموم کنم که حرف اولش تکراری نباشه و تا بدین لحظه همۀ حروف رو به‌کار بردم و فقط «پ»، «ژ»، «ض» و «غ» مونده. پس چاره‌ای ندارم جز اینکه بهتون بگم به ماشینی که انرژی مکانیکی رو به الکتریکی تبدیل می‌کنه میگن ژنراتور :|

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۸ (رمز: ف******) سینما

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

تو خونۀ ما رسمه که هر کی پیشنهاد فیلم و سینما و ذرت و بستنی و هر چی بده مهمون اون می‌شیم. ماجرای نیمروز و به وقت شام و لاتاری رو داداشم پیشنهاد داده بود و منم چند وقت پیش بردمشون مارموز ببینیم. یا در واقع بهتره بگم حامد بهداد ببینیم :دی

این یه هفته‌ای که بعد از مصاحبۀ علّامه خونه بودم و بعدشم باز تهران کار داشتم، داداشم گفت بریم شبی که ماه کامل شد رو ببینیم. رفتیم و منتظر بودیم ملت از سالن خارج شن که ما بریم تو که دیدیم محمدرضا و پریسا هم اومدن. من که تا فیلم تموم بشه می‌گفتم داداشم باهاشون هماهنگ کرده و تبانی شده، ولی تهش دیگه قبول و باور کردم اتفاقی بوده حضورشون. 

من نقد فیلم بلد نیستم و نظرم اینه که فیلم خوبی بود. دوست داشتم. اگر «به وقت شام» رو دیده باشید و دوست داشته باشید، این رو هم دوست خواهید داشت.

برای خواننده‌های جدید: پریسا و محمدرضا نوه‌های عمو و عمۀ پدرم هستن. در واقع محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا هستن. خواهر و برادرن، از من کوچیکترن، پریسا متأهله و یه پسر یه‌ساله داره. هر سالم ظهر تاسوعا چهارتایی می‌ریم دم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا آش می‌خوریم و بعد چهارتایی می‌ریم امامزاده سید ابراهیم برای من مراد می‌طلبیم.

شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت، نیامدی و بهارم به انتظار گذشت. (شاعرش: زنده‌یاد عبدالقهار عاصی)

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۴ (رمز: ر***) گوشی

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

نشسته بودم تو اتاقم و زل زده بودم به گوشی‌ای که هفتۀ قبل گمش کرده بودم. اتفاقاتی که اون هفته گذشته بود رو مرور می‌کردم و هنوز انگار خستگیش به تنم بود. به گوشیم فکر می‌کردم. اگه پیداش نمی‌کردم؟ اگه دست یه نااهل می‌افتاد؟ چه دختر خوبی بود. ازش تشکر کردم؟ وقتی رسیدم گوشیم دستش بود و با نگار حرف می‌زد. گوشیو گرفتم و رفتم. گوشیو گرفتم و رفتم؟ چه ناسپاس و بی‌ادب. حالا چجوری می‌تونستم تشکر کنم؟ اون که با شمارۀ خودش زنگ نزده بود به دوستام. یادمه نگار می‌گفت دختره شمارۀ خودشو بهش داده بود که نگار زنگ بزنه بهش و باهاش هماهنگ کنه و گوشیمو ازش بگیره. ینی نگار شماره‌شو داشت؟ پرسیدم ازش. گفت دور انداخته. ینی بعداً خط کشیده روی شماره و دورش انداخته. 

یادم اومد که گوشیم مکالمات رو ضبط می‌کنه. مکالمه‌های اون روزو آوردم و گوش کردم. دختره اول زنگ می‌زنه به عاطفه. احتمالاً آخرین کسی بوده که باهاش تماس داشتم. با خودش فکر می‌کنه لابد دوست صمیمیمه. عاطفه میگه اصفهانم و دختره میگه دوستت گوشیشو دانشگاه بهشتی جا گذاشته. عاطفه با هیچ کدوم از دوستای کارشناسی من در ارتباط نیست. شمارۀ خانواده‌مم نداره. کاری از دستش برنمیاد و تنها فکری که به ذهنش می‌رسه اینه که زنگ بزنه به نگهبان بنیاد سعدی بگه که به من بگه که گوشیم دست کیه. دختره بعد زنگ می‌زنه به بابا. بابا خوابه و مامان گوشی رو برمی‌داره. سر صبی فکر کن یکی زنگ بزنه بگه گوشی دخترتو پیدا کردم و چی کارش کنم. مامانم یه کم فکر می‌کنه و میگه ما تبریزیم. بیشتر فکر می‌کنه. سعی می‌کنه اسم دوستای منو یادش بیاره. مامان فقط نگارو می‌شناسه اما شماره‌شو نداره. فامیلیشو می‌دونه؟ نه. چقدر من کم اطلاعات می‌دم راجع به خودم و دوستام به خانواده. دختره میگه چی کار کنم پس؟ مامان میگه مخاطبای گوشیشو بگرد ببین نگارو پیدا می‌کنی؟ زنگ بزن نگار. دختره زنگ می‌زنه نگار. چند تا نگار دیگه هم جز همین نگار تو مخاطبام دارم. لابد چون این نگار شماره‌ش عکس داره، حدس می‌زنه دوست نزدیکمه. زنگ می‌زنه بهش و میگه یه گوشی پیدا کرده. میگه امتحان داره و نمی‌تونه منتظر بمونه. نگار نمی‌دونه چی کار کنه. دختره میگه شماره‌مو یادداشت کن که بعد از امتحان هماهنگ کنیم. شماره‌شو میگه و نگار داره یادداشت می‌کنه که من می‌رسم. صدای من هم ضبط شده. می‌رسم و می‌گم ببخشید؟ این گوشی من نیست؟ دختره میگه عه! گوشی شماست؟ رمز نداشت. زنگ زدم با دوستات هماهنگ کنم که بیان بگیرن و بهت بدن. گوشی رو میده و میره سر جلسۀ امتحان. به نگار می‌گم باید برم مصاحبه و ازش خداحافظی می‌کنم. تشکر نمی‌کنم از کسی. چطور تشکر نکردم؟ دوباره گوش می‌دم. شماره‌شو داره به نگار می‌گه. می‌زنم عقب و همین‌جوری که داره شماره رو برای نگار می‌خونه، منم یادداشت می‌کنم. حالا دیگه شماره‌شو دارم و می‌تونم ازش تشکر کنم. بهش پیام می‌دم:

سلام. من همون دختر سربه‌هوا و حواس‌پرتی‌ام که چهارشنبهٔ هفتهٔ قبل، توی دانشکدهٔ شما، روی نیمکت گوشیشو جا گذاشته بود و شما پیداش کرده بودی. من اون روز ذهنم انقدر درگیر مصاحبه و گم شدن گوشیم بود که یادم رفت از شما تشکر کنم. بعداً هم هیچ دسترسی‌ای بهتون نداشتم. الان یهو یادم افتاد شما اون روز شماره‌تونو داده بودید به دوستام و اونا شماره‌تونو دارن و می‌تونم از این طریق بهتون پیام بدم و بگم واقعاً ممنونم؛ خیلی لطف کردید.

میگه کاری نکردم. خدا رو شکر که پیدا شد و رسید دستتون. دوباره تشکر می‌کنم و یاد وقتایی می‌افتم که یه چیزی پیدا می‌کردم و خودمو به آب و آتیش می‌زدم که برسونم دست صاحبش.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۱ (رمز: و***) دفاع عاطفه

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

شنبه، ۱ تیر، ساعت ۱۲، فرهنگستان، جلسهٔ دفاع دوستم عاطفه. شهریورم نوبت دفاع منه. اگه کسی زودتر از من کارشو تموم نکرده باشه من چهارمین مدافع دوره‌مون میشم.



ساعت ۱۴

داریم برای برند دنبال معادل فارسی می‌گردیم (عید تا عیدِ ۵).

ساعت ۲۰

اینجا فرهنگستان، اتاق دانشجوهای ارشد. منتظرم شب بشه برم ترمینال، از اونجا برم اصفهان و شما رو با جاذبه‌های گردشگری اونجا هم آشنا کنم. مصاحبه دارم فردا. اون نخ و سوزن چیه؟ والا دارم کش چادرمو می‌دوزم. تدابیر لازم رو اندیشیده بودم و نخ و سوزن تو کیفم گذاشته بودم که یه وقت مثل جلسهٔ پارسال کشش دررفت اسیر نشم. حالا کشش دررفته دارم می‌دوزم. اون کتابارم امروز از اینجا گرفتم و امانت دادم به یکی از کارمندا برام نگه‌داره تا دوباره برگردم تهران. هر چی فکر کردم دیدم کیفم الان بیست کیلوئه، اینارم اضافه کنم دیگه وزنش با وزن خودم برابری می‌کنه و نمی‌تونم با خودم ببرمشون خدایی. 



اینا همون کتاباییه که عید تا عیدِ ۱۴ درخواستشو دادم که خانوم پ اقدامات لازم را مبذول دارد که بهم بدن.

قبلاً کجا کش چادرم دررفته بود؟

اینجا تو این همایش. تو عکسم معلومه با کشش درگیرم.



ساعت ۲۲، ترمینال جنوب. فکر کنم دومین یا سومین بارمه که تو این عمر بابرکتم پامو ترمینال جنوب می‌ذارم. یه بار یادمه دیر رسیدم راه‌آهن و از قطار جا موندم و چون ترمینال جنوب بغل راه‌آهنه اومدم از ترمینال جنوب رفتم تبریز. ولی یه نصیحت خواهرانه و مادرانه و دوستانه بهتون می‌کنم. و آن اینکه اگه می‌تونید با ترمینال بیهقی یا ترمینال آزادی جایی برید و گزینۀ ترمینال جنوب هم رو میزه، ترمینال جنوب اولویت آخرتون باشه. محیطش برای یه خانوم تنها زیاد مناسب نیست.

به سوی اصفهان، در مسیر زاینده‌رود.


۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۸ (رمز: م***) هزاری

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۲ ق.ظ

یادم نیست اولین بار کی و کجا عاشق این هزارتومنی‌های جدید شدم. رنگِش، رقمِش، اندازه‌اش، همه چیش به دلم نشسته بود و یک روز کیف پولمو باز کردم و دیدم خیلی وقته که دارم از این هزاریا جمع می‌کنم و دلم نمیاد خرجشون کنم.

سفره‌ای که دستش بود همرنگ کاغذدیواریای پذیراییمون بود. گفتم چند؟ گفت پنج تومن. چند تا دوتومنی داشتم و ده‌تومنی. پول خرد نداشت. کارت‌خوان هم نداشت. پرسید هزاری نداری؟ می‌دید که دارم. نه می‌تونستم بی‌خیال سفره شم و نه از هزاری‌های دلبندم دل بکنم. دو تا دوتومنی و یه هزاری دادم و از اون به بعد این هزاری‌های دوست‌داشتنی‌م رو توی کیف پولم نذاشتم که مجبور نشم خرجشون کنم.

سوار بی‌آرتی شدم. خانوم مسنی کیف پولشو باز کرده بود و دنبال پول می‌گشت. یه هزاری درآورد بده به کسی، بابت کارتی که جای اون زده بود. یک هزاری قدیمی گرفتم سمتش و گفتم می‌شه اون هزاری که دستتونه بدید به من؟ ماتش برده بود. هزاری دست منو نمی‌دید و لابد داشت با خودش فکر می‌کرد آیا سائلم؟ آیا غریبم؟ آیا گرسنه‌ام؟ هزاری توی دستمو نزدیک‌تر گرفتم و گفتم میشه عوض کنیم؟ خندید. گفت آهان. گفتم رنگشونو دوست دارم. گفت این پنجاه تومنیا هم خوشرنگن. گفتم دیگه وسعم نمی‌رسه از اونا جمع کنم.

پیتزا سفارش دادیم. حساب کرد و اومد نشست. داشت بقیۀ پولو توی کیفش می‌ذاشت که یه هزاری قدیمی، از اون بزرگ‌ها از کیفم درآوردم و گفتم می‌شه اون هزاری که دستته رو با این عوض کنی؟

عکس چهار تا هزاری رو گرفته بود و برام فرستاده بود. نوشته بود برای تو نگه‌داشتم که هر موقع بیای خونه‌مون بدمشون بهت.

هیچ کس هنوز نمی‌دونه این هزاریا رو برای چی دارم جمع می‌کنم و انگیزه‌م چیه.


۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۴ (رمز: د****) پلمبیر

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

به همکارم پیام می‌دم که اگر فلانی نمی‌خواد ورژن جدید نرم‌افزارو بده... لحنم عصبانی و تنده. جمله‌ام رو پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم: اگر ورژن جدید نرم‌افزار به این زودی‌ها آماده نمیشه من به روال سابق برچسب بزنم. این جمله بهتره. جمله که مجهول باشه، یعنی فاعلش مهم نیست. مهم نرم‌افزاره که کار همه‌مون لنگ اونه و به‌روز نمیشه. میگه اتفاقاً آماده است؛ الان می‌فرستم. می‌فرسته. می‌گم ممنون؛ تا آخر هفته کارو تحویل می‌دم. شروع می‌کنم به برچسب زدن فایل. آقاهه داره تو قنادی راجع به تجربه‌های دوران جوانیش میگه. باید جمله‌به‌جمله آوانویسی کنم. میگه اون موقع فقط تهران، پلمپی لیوانی می‌زدن. شهرستان نمی‌دونستن پلمپی چیه. املای پلمپی رو بلد نیستم. نمی‌دونم اصلاً درست می‌شنوم و درست می‌نویسم یا نه. نمی‌دونم چیه و چی کارش می‌کنن. لابد چون شهرستانی‌ام. احتمالا برچسب وام‌واژه می‌خوره. گوگل می‌کنم پلمپی. نتیجه چند تا ظرف و مغازۀ پلمپ‌شده هست. می‌نویسم پلمپی لیوانی. نتیجه همون قبلیاست. می‌نویسم پلمپی لیوانی، قنادی. هنوز چیزی دستگیرم نشده. پلمپی لیوانی خوشمزه رو امتحان می‌کنم. می‌نویسه آیا منظور شما پلمبیر است؟ بله؛ لابد درستش همین پلمبیره. می‌شینم پای سایت‌هایی که عکس‌های این دسرو گذاشتن و طرز تهیه‌شو نوشتن. مواد اولیه‌شو یادداشت می‌کنم تو گوشیم. می‌رم آشپزخونه و هر چی که لازم دارمو می‌چینم روی میز. عکس می‌گیرم. تخم‌مرغو می‌شکنم. زرده رو از سفیده جدا می‌کنم. شکر و وانیلو می‌ریزم روی زرده و هم می‌زنم. همزنو می‌زنم به برق و سفیده رو انقدر هم می‌زنم که کف کنه. با خامه مخلوطش می‌کنم و بازم هم می‌زنم. کفش می‌خوابه. ژلاتینو می‌ریزم توی آب جوش و صبر می‌کنم حل بشه. نگاه به بسته‌ش می‌کنم. تو تا همین چند ماه پیش چهار تومن بودی. چجوری آخه یهو سیزده و پونصد؟ شیرو می‌جوشونم و زرده و شکرو می‌ریزم توش. بعد سفیده و بعد ژلاتینو. هم می‌زنم و می‌رم سراغ لیوانا. یادم می‌افته مامان و داداشم ژلاتین نمی‌خورن. به حلال بودنش مشکوکن. دو تا از لیوانا رو برمی‌گردونم تو کشو. بابا ولی دوست داره. بابا من هر چی درست کنمو دوست داره. لیوانا رو پر می‌کنم و می‌ذارم تو یخچال. چی بود اسمش؟ پُلُم... پلمپ... برمی‌گردم سراغ لپ‌تاپم. روشنه. صفحات آشپزی رو یکی‌یکی می‌بندم و می‌رسم به نرم‌افزار تگر. یادم می‌افته که باید تا آخر هفته کارمو تحویل همکارم بدم. می‌شینم پای لپ‌تاپ.


۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲ (رمز: ب*****) اینوریدر

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ

بابا داره روی گوشی جدیدش برنامه نصب می‌کنه. می‌گم شیریتتو باز کن یه چندتاشو من بفرستم، هر چیو که نداشتم دانلود کن. لیست برنامه‌هامو بالا پایین می‌کنم ببینم چیا به دردش می‌خوره. می‌گه بده خودم انتخاب کنم. گوشیمو می‌گیره و از لابه‌لای انبوهی از نقشه‌ها و کتاب‌ها و دیکشنری‌ها و ماشین‌حساب‌ها، چهار تا اپلیکشین به‌دردِخودش‌بخور پیدا می‌کنه. بعد چشمش می‌افته به اپ اینوریدر. می‌گه عه! یادش به‌خیر. هنوزم کسی وبلاگ می‌نویسه؟ بابا بعد از به فنا رفتن بلاگفا، وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن رو ترک کرد و فکر می‌کنه منم همین کارو کردم. فصل شباهنگ رو نخونده و خبر نداره که دخترش کلنگ فصل چهارمشم کوبیده زمین. می‌گم نه دیگه؛ بلاگستان شور و حال سابق رو نداره. به فکر فرومی‌رم. سابقۀ آشنایی من با فیدلی و اینوریدر برمی‌گرده به ده دوازده سال پیش؛ به زمانی که با وبلاگ و وبلاگ‌نویسی آشنا شدم. هر وبلاگی که وبلاگم رو دنبال می‌کرد، هر بلاگری که حداقل یک بار برای پست‌هام کامنت می‌ذاشت، هر وبلاگی که به پست‌های من ارجاع یا منو تو پیوندهاش داشت و هر وبلاگ جدیدی که ازش خوشم میومد، آدرسش رو وارد این فیدخوان‌ها می‌کردم تا هر موقع پست جدیدی منتشر کردند مطلع بشم و مجموعه‌ای از وبلاگ‌هایی که باهم در ارتباطیم رو یک جا داشته باشم. تا همین چهار سال پیش تعدادشون به صدتا هم نمی‌رسید و اکثر قریب به اتفاقشون از «بلاگفا» بودند. امروز به حول و قوۀ الهی و به برکت انقلاب :| این تعداد رسیده به نهصدتا و اغلب «بیان». نهصدتایی که سیصدتاش حذف و صدتاش تعطیل و به حال خود رها شده.

چند وقت پیش وقتی با امکان طبقه‌بندی و فولدر کردن فیدها آشنا شدم، این مجموعه رو به چند دسته تقسیم کردم. اگر اینوریدرمو باز می‌کردم و می‌دیدم صدها پست نخونده دارم، رندوم یا به‌ترتیب حروف الفبا نمی‌خوندمشون. اولویتی برای وبلاگ‌ها قائل بودم. وبلاگ دوستان حقیقی و برخی مجازی‌ها حسابشون جدا بود. این‌ها وقتی پست جدید می‌ذاشتن، مهم نبود کِی باشه و کجا باشم. آب دستم بود می‌ذاشتم زمین و با ذوق و ولع می‌خوندمشون. مجازی‌های صمیمی و وبلاگ‌های مفید در اولویت دوم بودند. تعریف هر کس از صمیمی و مفید متفاوته. این صمیمی‌ها برای من همون‌هایی بودند که وقتی سرما می‌خوردند کامنت می‌ذاشتم شلغم و لیمو بخورند و وقتی می‌گفتند بی‌اعصابیمو بذارید به حساب دندون‌درد، می‌گفتم میخک بذارند رو دندونشون و وقتی می‌رفتند سفر، کامنت می‌ذاشتم که می‌شه وقتی رسیدی خبر بدی؟ همون‌هایی که وقتی پست می‌ذاشتن امتحان دارم، پیام می‌دادم امیدوارم امتحانتو عالی بدی و عصر می‌پرسیدم شیری یا روباه؟ همون‌هایی که وقتی می‌رفتند مأموریت، تا برگردند و پست جدید بذارند، هر روز می‌رفتم وبلاگشون و کامنت‌های جدیدی که تأیید کردند یا جواب دادند رو می‌شمردم ببینیم برگشتن؟ به وبلاگشون سرزدن؟ زنده‌ان؟ همون‌هایی که وقتی می‌رفتند زیارت، التماس دعا می‌گفتم، برای تولدشون پست اختصاصی می‌نوشتم و قبولی کنکورشونو، عروسی‌شونو، بچه‌دار شدنشونو تبریک می‌گفتم و برای عزیزشون فاتحه می‌خوندم و خودمو تو غم‌هاشون شریک می‌دونستم. همون‌هایی که هزاروبیست‌وهشت تا عکس جغد و هر چی که منو یادشون انداخته ازشون یادگاری دارم. اولویت سومم هم اون‌هایی بودند که به‌ندرت کامنت می‌ذاشتن و به‌ندرت کامنت می‌ذاشتم و تعامل و شناخت زیادی از هم نداشتیم. گاهی هر از گاهی دورادور در ارتباط بودیم. وبلاگ این‌ها رو سرسری می‌خوندم. و اولویت آخرم، وبلاگ‌هایی بودند که اسمشون تو لیست دنبال‌کننده‌هام بود، اما مطمئن نبودم حتی یک پست هم از من خونده باشن. دنبال می‌کردند که دنبال بشن. من وبلاگ این‌ها رو هم توی اینوریدرم داشتم و البته که پست‌هاشونو نخونده رد می‌کردم.

وبلاگ‌هایی که حسابشون جدا بود و حق آب و گل توی وبلاگ هم داشتیم، تعطیلن و طبیعیه که یه وبلاگ بعد از مدتی تعطیل بشه و میشه با این موضوع کنار اومد و پذیرفت. اون دویست سیصد تا وبلاگی که تو فولدر مجازی‌های صمیمی بودند، همون‌هایی که خودمونو در غم و شادی هم شریک می‌دونستیم، همون‌هایی که کرورکرور عکس برام می‌فرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم هم تعدادیشون تعطیله و خبر بد اینکه دیگه از تعطیلی و حذف وبلاگ‌ها ناراحت نمی‌شم و عادی شده برام. با کسانی که وبلاگشونو تعطیل کردن و رفتن کاری ندارم. روحشون شاد. با اون‌هایی که کرورکرور عکس برام می‌فرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم و تعطیل هم نیستند و همچنان دارند می‌نویسند و ستارۀ وبلاگشون روشنه، اما دیگه یاد من نمی‌افتند هم کاری ندارم. با اون گروهی که دنبال می‌کردن که دنبال بشن هم از همون اول کاری نداشتم. خب با این اوصاف، با کی کار داشته باشم؟ من واقعاً نمی‌دونم کیا هنوز اینجا رو می‌خونن. ینی من حتی پنج نفر از خوانندگان وبلاگم هم نمی‌تونم به ضرس قاطع نام ببرم.

دیشب. مامان صدام می‌کنه که بیا برات یه چیزی بخونم. لپ‌تاپ داداشم جلوشه. همون‌جا دم در اتاقش وایمیستم که بخون. قبلش می‌پرسم طولانی که نیست؟ دارم می‌رم بخوابما. می‌گه نه زیاد. گوش کن: «بدینوسیله به اطلاع دوستان و آشنایان می‌رساند بابای اینجانب پس از هفته‌ها جست‌وجو و تلاش بی‌وقفه موفق به کشفِ...». لبخند می‌زنم و می‌گم «کشف بازی خیلی خیلی خیلی جالبِ لطفعلی‌خان؟». می‌گه اینجاشو گوش کن حالا: «اینجانب که زودتر از ساعت ده و یازده بیدار نمی‌شوم و تا نصف‌شب بیدارم ساعت هفت چنان سرحال بیدار شدم که حتی برای خودم هم باورکردنی نبود». می‌رم می‌شینم کنارش و می‌گم «پست خودمه که این. تابستون ۸۷. زودتر از ده و یازده بیدار نمی‌شدم من؟!!! کامنتاشم بیار ببینیم کیا نظر دادن». شروع می‌کنه به خوندن: «ها سلام، موفقیتتو تبریک وگویم». با تعجب می‌پرسه «وگویم»؟ «ما منتظر پیروزی تو برای کشتن آغامحمدخان بیدیم». «بیدیم؟ بیدیم ینی چی؟» می‌خندم و می‌گم شب‌های برره یادت نیست؟ به زبان برره‌ایه. چند تا پست و چند تا کامنت دیگه هم می‌خونیم و شب‌به‌خیر می‌گم و می‌رم که بخوابم. یه چند دقیقه بعد برمی‌گردم و می‌پرسم حالا انگیزه‌ت چی بود از این حرکت، نصف شبی؟ می‌گه هیچی؛ همین‌جوری.

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

صبح با پیام تبریک عید پریسا بیدار شدم. در جوابش عکس یه گوسفند گوگولی و مسخره رو می‌فرستم و زیرشم یه متن فاخر می‌نویسم؛ که بی‌گمان فلسفهٔ قربان سر بریدن نیست، دل بریدن است. دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق خاطر داری. دل بریدن از هر چه تو را از او می‌گیرد. هوس کله‌پاچه کردم. اسنپ‌فودو باز می‌کنم می‌نویسم کلّه. می‌گه همچین غذایی نداریم. می‌نویسم پاچه؟ ندارن. می‌نویسم کَلَپچ. یه رستوران به اسم کلپچ پیدا می‌کنه، ولی در محدودۀ آدرس ما نیست. رستوران‌های نزدیک رو انتخاب می‌کنم و اونا فقط حلیم دارن. یه بار دیگه می‌گردم. کلیدواژۀ چشم و زبان و مغز رو می‌زنم و ندارن. نمی‌دونم چرا چنین هوس مسخره‌ای کردم حال آنکه کله‌پاچه دوست ندارم. ناکام گوشیو پرت می‌کنم یه گوشه و پتو رو می‌کشم روی سرم و مثل این مسئولینی که شب می‌خوابن و صبح یه حرکت جدید می‌زنن، تصمیم می‌گیرم بیام از امروز تا عید غدیر پست بذارم. با خلاقیت بیشتری فکر می‌کنم. هر روز ده تا پست بذارم یا تصاعدی؟ مثلاً امروز یه دونه فردا دو تا یا امروز نه تا فردا هشت تا؟ هر چند ساعت یه بار و پیوسته یا همه رو یه جا مثلاً چهار صبحِ همون روز؟ می‌تونم رمز بذارم و رمز هر پست تو پست قبلی باشه. این‌جوری ملت مجبور میشن همه رو بخونن و شبیه مسابقه یا بازی میشه. بعد یادم می‌افته نتایج مصاحبه‌های دکتری دو هفته دیگه میاد و می‌تونم این بازی رو ادامه بدم و رمز اون پست توی پست روز غدیر باشه و رمز پست غدیر توی پست قبلش. این‌جوری فقط اونایی خبر رد یا قبولیمو خواهند دونست که همۀ پست‌ها رو خونده باشن. دیگه مخاطب‌آزاری از این شیرین‌تر و مردم‌آزاری از این بالاتر؟ :)) :دی

یک. رمز هر پست، آخرین واژۀ پست قبله. پس رمز پست بعدی واژۀ «بالاتر» هست. علامت ؟ و نقطه و :)) و :دی واژه محسوب نمیشن. و واژه اون کلمه‌ایه که قبلش اسپیس زدیم. ینی می‌خوام بگم «از این بالاتر» یه واژه نیست، اما «ازمابهتران» و «ازهمه‌جابی‌خبر» یه واژه هست. یه واژۀ مرکب. قبل از «تر» و «ها» هم اسپیس نمی‌زنیم. و اگر پست بعدی با کلمۀ «همین‌جوری» تموم بشه، رمز پست بعدترش «همین‌جوری» خواهد بود. همین جوری رو جدا ننویسید. همین‌جوری درسته. اگر نیم‌فاصله ندارید یا بلد نیستید، عین کلمۀ موردنظر رو از پست قبلی کپی کنید.

دو. کامنت‌ها و قسمت تماس با من تا یک هفته بسته است. دلیلش اینه که من از قبل پست‌ها رو ننوشتم و یهویی این تصمیم رو گرفتم و برای نوشتنشون نیاز به تمرکز دارم و اگه کامنتا باز باشه ممکنه یه چیزی بپرسید و بگید و من یادم بره چی گفتم و چی می‌خواستم بگم.

سه. بی‌گمان فلسفهٔ قربان سر بریدن نیست، دل بریدن است. دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق خاطر داری. دل بریدن از هر چه تو را از او می‌گیرد. بگیر از من، هر آنچه تو را از من می‌گیرد. 

عیدتون مبارک.

چهار. بالاتر :|

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1298- 10yearchallenge#

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ
نمی‌دونم در جریان این چالش «ده سال قبل» هستید یا نه. ملت عکس الان و ده سال پیششونو می‌ذارن اینستا و یه 2018vs2008 یا 2019vs2009 هم زیرش می‌نویسن و بقیه میان نظر می‌دن راجع به تغییراتی که طرف تو این ده سال کرده. بعد چند نفر دیگه هم به این چالش دعوت می‌شن و اونا هم عکساشونو می‌ذارن و خب از اونجایی که من الان تو سنی واقعم که عکسای ده سال پیشم قابل پخش نیست (می‌دونین که چی میگم؟ :دی)، فلذا داشتم تنهایی و یواشکی عکسای سال هشتادوهفتِ خودمو مرور می‌کردم و تنهاتنها ریسه می‌رفتم. همین‌جوری که داشتم خاطراتمو مرور می‌کردم رسیدم به این عکس تختۀ کلاسمون. عکسه رو گذاشتم تو گروه دبیرستان و گفتم بچه‌ها امضای من هنوز همونه. بعد بچه‌ها یکی‌یکی اومدن گفتن عه! امضای منم همونه یا همون نیست. 


این یکی عکسو ببینین. اینا امضاهای حضوری خوابگاه شریفه. وقتی برمی‌گشتیم خوابگاه، اگه قصد خروج! نداشتیم باید تو این دفتر امضا می‌زدیم. به اینا می‌گفتیم حضوری. اگه امضا نمی‌کردیم زنگ می‌زدن می‌گفتن پاشو بیا حضوریتو بزن. نکتۀ قابل تأملشم اینجاست که کل بلوک تو این بازۀ زمانی رفته بودن منزل، من مونده بودم خوابگاه معلوم نبود مشغول کشف یا شکافتن کدوم اتم بودم. حتم دارم یا امتحان داشتم، یا پروژه. چون من از اوناش بودم که تا یه فرصتی و لو یک‌روزه گیر می‌آوردم می‌رفتم خونه.


و از اونجایی که خب من یه بلاگرم، گفتم برم یه سر به پست‌های ده سال پیشم بزنم ببینم چه تغییراتی کردم تو این چند سال. تغییر چندانی حس نکردم. همون گلولۀ نمکی هستم که بودم :))
این پستو شهریور ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون شبی هست که بابا بازی کامپیوتری لطفعلی‌خان زند رو خریده بود و نمی‌تونستیم نصبش کنیم. موضوع بازی جنگ لطفعلی‌خان با سپاه آقامحمدخان قاجار بود.
این پستم خرداد ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون روزیه که رانندۀ سرویسمون ماشینشو گذاشته بود جلوی در مدرسه و خودش نبود. زنگ زدیم بهش که کجایی. گفت سوار شین و هر کدومتون که رانندگی بلدین ماشینو بیاره سر چهارراه، من اونجام. البته این اتفاق بهمن افتاده بود و من پستشو خردادماه نوشته بودم. موبایل هم ممنوع بود زمان ما. یواشکی می‌بردیم و یه همچین مواقعی به دردمون می‌خورد.
و از اونجایی که شما هم لابد بلاگرید، می‌خواستم از اونایی که هنوز آرشیو پستای قدیمی‌شونو دارن دعوت کنم چند تا از پستاشونو رو کنن بخونیم دلمون وا شه. که خب فکر کنم اینا الان یا خودشون نیستن یا پستاشون.

بعداًنوشت۱: یه عکس دیگه پیدا کردم که مال ده سال پیش نیست و عکس هشت سال پیشه. ولی تغییرات بنیادینی رو میشه از این عکس استنباط کرد. ترم اول دانشگاه، من در حد جوشوندن آب هم آشپزی بلد نبودم. غذای دانشگاه و خوابگاه و غذای بیرونم نمی‌خوردم. یَک موجود بدغذایی بودم که خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه. هی می‌رفتم خونه و این‌جوری غذا می‌آوردم. یا نمی‌رفتم و هی از خونه برام غذا می‌فرستادن. این عکس خونه‌مونه و ماه اول دانشگاهه. دارم غذا می‌برم خوابگاه:



بعداًنوشت۲: یادم اومد وبلاگم اون موقع این‌جوری بود که وقتی بازش می‌کردی یه آهنگ، خودبه‌خود پخش می‌شد. آهنگ بی‌کلام و آروم هم نه ها. از این بندریای دالام دیمبولی و دوپس دوپس می‌ذاشتم. خز، به معنای واقعی کلمه. یه بار آهنگ دو تا چشم سیاه مهرشادو گذاشته بودم و آبروی چند نفرو تو اداره‌شون برده بودم. یکیشونم اون ور آب بود تازه. وطنم پارۀ تنم :|
بعد داشتم نظراتی که اون موقع برام می‌ذاشتن رو می‌خوندم. شونزده هفده ساله‌م بود و وقتی یه خوانندۀ بیست و چند ساله برام کامنت می‌ذاشت کلی اعتماد به نفس می‌گرفتم. فکر می‌کردم طرف بنده‌نوازی کرده و اومده وبلاگم و نظر داده. یه وبلاگی بود که خط میخی و چیزای باستانی یاد می‌داد. من همۀ مطالبشو بادقت می‌خوندم و یه بار کامنت گذاشتم و تشکر کردم بابت مطالب و جزوات. طرف در جواب کامنتم اومده بود وبلاگم و نظر گذاشته بود که «نسرین جان علاقه‌ات به تاریخ و فرهنگ پیشینیان قابل تقدیر و باارزش است. خوشحالم از اینکه می‌بینم در نسل جدید میل به دانستن از گذشتگانمان و هویتمان افزایش یافته. احساس شعف می‌کنم. خوشحالم از اینکه آموزش‌های من در خصوص خط میخی به دردت خورد. وبلاگ ساده و زیبایی داری. سعی کن مطالبت را در وبلاگ دسته‌بندی کنی. مثلاً داستان تاریخی، مشاهیر، علمی و... تا از الان یک نظمی داشته باشد. ضمناً برای اینکه به اعتبار وبلاگت افزوده گردد حتماً مطالبی را که می‌نویسی با ذکر منبع و مرجع باشد». خط آخر نظرشم نوشته بود «پاک زی، بی‌آک زی». یادمه همون موقع رفتم سراغ عمید که ببینم «آک» ینی چی.
برای همینه که دوست دارم برای بلاگرای کوچکتر از خودم بیشتر کامنت بذارم. وقتی وبلاگشونو می‌خونم و ذوق می‌کنن که براشون نظر گذاشتم یاد ذوق کردنای خودم می‌افتم.
۲۸ دی ۹۷ ، ۱۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

قدیما روزه که می‌گرفتم تا موقع اذان تو پیج‌های آشپزی می‌گشتم و هی غش می‌کردم و هی ضعف می‌کردم تا اذانو بگن. اما اخیراً با پدیده‌ای به نام اسنپ‌فود آشنا شدم که رویاهای آدمو به واقعیت تبدیل می‌کنه. 

یه چند روز بابت تهران رفتنام روزهٔ قضا داشتم. چند روز پیش چند تا شو گرفتم و با اینکه اذان ساعت پنج زمستون کجا و اذان ساعت نه تابستون کجا، ولی دم اذان عجیب هوس حلیم کرده بودم. چهل دقیقه قبل از اذان از یکی از رستورانا و فقط هم از همون یه دونه رستوران یه کاسه حلیم پیدا کردم و به طرفةالعینی سفارش دادم و دقیقاً همزمان با صدای ربنا زنگ درو زدن و یَک ذوقی کردم که اون سرش ناپیدا. 

اون استکان نعلبکی هم مال باباست.



+ من هر موقع اینستا پست می‌ذارم قیافهٔ ندیدهٔ شماها میاد جلوی چشمم و تا اسکرین‌شات نگیرم نذارم وبلاگم عذاب وجدان رهام نمی‌کنه.

+ حالا چرا به خرید اینترنتی علاقه‌مندم؟ پاسخ این سؤال ریشه در خصلت جامعه‌گریزی من داره. با اینکه دوران تحصیلم دانش‌آموز و دانشجوی فوق‌العاده منظمی بودم و بدون تأخیر و غیبت سر کلاسا (حتی کلاس ساعت هفت اخلاق و اندیشهٔ اسلامی و تفسیر قرآن و تمام دروس عمومیم که همه‌شونو هفت یا هشت صبح برمی‌داشتم) حاضر می‌شدم، ولی متنفر بوده و هستم از اینکه ساعت مشخصی مجبور باشم جایی حاضر بشم و همزمان با بقیه‌ای که باهاشون حال نمی‌کنم کاری انجام بدم. و تمام این ۱۹ سالی که درس می‌خوندم آرزو می‌کردم مسئولین آموزشی به این سطح از درک برسن که واقعاً لزومی نداره ما هر روز سر ساعت مشخصی پاشیم بریم دانشگاه و با یه عده بشینیم سر فلان کلاس. خب شاید من اون لحظه حس اون درسو نداشته باشم؟ شاید اصن حوصلهٔ دیدن آدمای اونجا رو نداشته باشم؟ نه برای درس که در مورد کار هم بر همین عقیده استوار بودم و هستم. از اینکه یه ساعت مشخص برم یه کاری رو انجام بدم بی‌نهایت بیزارم و ترجیح می‌دم یه کاریو بهم بدن و یه زمانی رو مشخص کنن و من تا اون زمان مقرر کار رو تحویل بدم. برای همین هم نتونستم بیشتر از دو هفته تو اون شرکت دووم بیارم. هفتهٔ سوم فایل‌ها رو از رئیسم گرفتم و گفتم بدین ببرم با لپ‌تاپم انجام بدم و حتی زودتر از زمان مقرر با کیفیتی بهتر با تلگرام تحویل دادم. اینا رو چرا گفتم؟ که بگم ناف منو تو خونه دفن کردن انگار. به عقیدهٔ قدما ناف هر کیو هر جا دفن کنن جَلد اونجا میشه. گویا اغلب می‌بردن اطراف مسجد و یه مورد هم شنیده بودم مال یکیو برده بودن دانشگاه و با اینکه همیشه به‌شوخی میگن ناف تو رو تو مدرسه دفن کردیم ولی من حتم دارم نافم تو خونه و زیر همین تختم به خاک سپرده شده که ۹۸.۲ درصد بیست‌وچهار ساعتمو روی اون سپری می‌کنم و مایحتاجمم از همین نقطه تأمین می‌کنم.

۲۳ دی ۹۷ ، ۰۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیجی‌کالا امروز صبح پنجاه‌وسه هزار تومن وجه پرداخت‌شده بابت مانتوی سفید نخی تمام‌گره چاپی که روش با خط نستعلیق دو بار تو هم تو هم نوشته بود ساقی بده پیمانه‌ای زان می که بی‌خویشم کند و همیشه تو مانتوفروشیا چشمم پی‌ش بود، اما از اونجایی که سایز من سی‌وشش یا همون اِسِه و هیچ جا این اندازه رو نداره یا اگه داره یه مدل دیگه است و کم‌کم داشتنش برام به رویا و حتی حسرت تبدیل شده بود و هشت روز پیش موقع خرید چتر سبز دلبرانه‌ای که با کلی ذوق بابت رنگ سرشار از امیدش و ذوق مضاعف بابت قیمت خوبش که به‌نظرم می‌ارزه چهل‌وهفت تومن بدی برای یه همچین چتری و ذوق شدیدتر بابت رند شدن مجموع قیمت جفتشون که میشه صد و علی‌رغم آرا و نظرات و نفوس بد اطرافیان که از کجا می‌دونی جنسش خوبه و از کجا می‌دونی سایز مانتوئه واقعاً سی‌وششه و اندازۀ تنته و از کجا می‌دونی آب نمی‌ره و شعره پاک نمی‌شه و اصن می‌فرستن یا نه و اگه سرت کلاه بذارن چی و ایشالا که همونه که خودت می‌خوای و حالا ببینیم و تعریف کنیم، سفارش داده بودم و همۀ این هشت روز، صبح و ظهر و شب و نیمه‌شب از قسمت پیگیری سفارش مراحل رو چک می‌کردم که ببینم کجاست و در چه وضعیه و کی می‌رسه و هی خودمو جلوی آینه تصور کرده بودم که بارون میاد و اون مانتوئه تنمه و چتره دستمه رو به دلیل عدم تأمین از سوی فروشنده، ضمن عذرخواهی و قول مساعد بابت اینکه تلاش خواهد کرد که زین پس در سفارش‌های بعدی چنین اتفاقی تکرار نشه، طی پیامی که سرشار از پوزش و تأسف و طلب عفو بود، همراه با کد تخفیف ده‌هزارتومنی که کده کدورت‌ها رو بشوره ببره و این تجربۀ تلخ از دلم دربیاد و ببخشمش و بازم ازش چیزمیز بخرم به حسابم برگردوند.

پ.ن: پاراگرافی که خواندید از یک جمله تشکیل شده بود. یک جملۀ ۳۰۳ کلمه‌ای که اگه یه روز معلم زبان فارسی یا استاد صرف و نحو بشم به‌عنوان سؤال امتحانی می‌دم شاگردام فعل و فاعل و مفعول و قید و ایناشو مشخص کنن :دی مردم‌آزار هم خودتونین :دی

عنوان از: باید ببخشمت، امیرعباس گلاب

پیام پست: عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی


۲۰ دی ۹۷ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۱- مرا باشد از درد خوابگاهی‌ها خبر

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح داداشم شال و کلاه کرده بود بره با دوستاش درس بخونه. گفت میره خوابگاه. تا اسم خوابگاه اومد، چند تا شکلات گذاشتم تو کیفش و گفتم خوابگاه که میری دست خالی نرو. گفتم سعی کن پیششون از خونه و راجع به خونه نگی. بعد سه تا نسکافه و سه تا کاپوچینو گذاشتم تو کیفش و گفتم حالا اگه نخوردین هم بده بهشون بعداً می‌خورن. گفت در حد یه لیوان چای امکانات دارن نگران نباش. گفتم خوابگاه که میری دست خالی نرو. دوباره تأکید کردم پیششون از خونه و خانواده نگه. یه حرفی نزنه که دلشون برای خونه‌شون تنگ بشه. خاکی برخورد کنه کلاً. پرسیدم می‌خوای بیسکویتم بذارم؟ یه وقت ممکنه ناهارشون کم باشه. یه وقت از ناهارشون ایراد نگیریا. برای بار سوم تأکید کردم پیششون از خونه و خانواده حرف نزنه. گفت بدجوری درد کشیدیا. گفتم تو که نمی‌دونی غربت چه شکلیه، چه رنگیه، چه طعمی داره. دوستات هر چقدر هم باهات مهربون باشن و هر چقدر هم فهم و شعور داشته باشن و هر چقدر هم منظوری نداشته باشن، یه وقت ممکنه دلت بگیره با جملۀ دیگه باید برم خونه کم‌کم نگرانم شدنشون. یه جور حس بی‌پناهی، آوارگی، تنهایی. حس بدِ نداشتن ثبات و قرار. حسادت نه، شاید غبطه، شاید حسرت. نمی‌دونم. نمی‌تونم توصیفش کنم. با یکی دو روز دوری از خونه شاید حتی حس آزادی هم بهت دست بده، ولی هفت هشت سال دوری از خونه و خانواده‌ای که حتی اگه خونۀ خوبی نباشه و خونوادۀ خوبی نباشه بازم بهتر از خوابگاهه. دم در پرسیدم راستی دوستات کجایی‌ان؟ گفت ارومیه. گفتم دعوای لهجۀ من معیاره راه نندازینا. دوست باشین باهم. و برای چهارمین بار تأکید کردم یه حرفی نزنی یاد خونه‌شون بیفتن.

سعدی یه جای بوستان میگه:

چو بینی یتیمی سر افکنده پیش

مده بوسه بر روی فرزند خویش

مرا باشد از درد طفلان خبر

که در طفلی از سر برفتم پدر

۱۲ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۰- شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ب.ظ

۱. ساعت هشت‌ونیمه. تو قطارم و این پستو با گوشی می‌نویسم. دارم می‌رم تهران.

۲. ساعت نه‌ونیمه. یک ساعته گوشی دستمه و سه درصد از باتری گوشیم کم شده و هی دارم می‌نویسم و هی پاک می‌کنم و ماحصلش فعلاً همون خط بالاییه. جملهٔ روبه‌راه نیستم رو چهار بار نوشتم و پاک کردم. این پنجمین باره میگم روبه‌راه نیستم و نمی‌دونم پاکش کنم یا نه.

۳. سال ۹۱ اومدم تو وبلاگم نوشتم این سومین یلداییه که خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم. نوشتم خوابگاهم. نوشتم با دوستامم. نوشتم بد نمی‌گذره، ولی می‌گذره دیگه. می‌گذره دیگه رو با غصه گفتم. گفتم و هر سال اومدم یه دونه گذاشتم روی این سومین و چهارمین و پنجمین و حالا اومدم بگم امسال هم اولین یلداییه که تنهام. نه تنها خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم بلکه حتی خوابگاه هم نیستم و دوستامم نیستن. صبح باید تهران باشم و تو قطارم. خودمم و خودم. حتی تو کوپه هم کسی نیست فعلاً. و اگه چرخ گردون با همین شیب به سرویس کردن دهن من ادامه بده چند سال دیگه خودمم نیستم و روحم میاد پست می‌ذاره اینم اولین یلدایی که نه تنها خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم و با دوستام نیستم، بلکه حتی خودمم نیستم. 

۴. ابر و باد و مه و خورشید و فلک به مرگ گرفتنم که به تب راضی شم.

۵. عمه برام انار دون کرده، مامان کیک گذاشته تو کیفم و بابا هم سه تا پشمک لقمه‌ای گذاشت تو لیوان یه بار مصرف و تأکید کرد حتماً بخورم. خانواده‌ای دارم که دوستم دارن و حمایتم می‌کنن. خانواده‌ای که به خاطر من دیشب یلدا گرفتن. دیشب مهمون دعوت کردن و دیشب دور هم بودیم که من امشب غصه نخورم. ولی من می‌خورم. من می‌خوام غصهٔ دنیا رو بخورم.

۶. گفتم از حافظ بخواهم چاره‌اندیشی کند، فال آمد درد ما را نیست درمان الغیاث.

۷. دیشب منچ بازی کردیم. اون قرمزو می‌بینین؟ حال منه. و البته مهرهٔ عمه کوچیکه. تا میومد تو می‌زدیمش بره بیرون. کلی خندیدیم سر این مهره. آخر سر همه رفتن تو و قرمزه هر چار تا مهره‌ش بیرون بود.

۸. نکند ما به تماشای جهان آمده‌ایم؟



۹. دیشب کیک درست کردم. برای وبلاگمم عکس گرفتم:



۱۰. اونایی که فیلم پست قبلو ندیدن این دو تا عکسو ببینن:



۱۱. شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود، در سینه عجب بی‌خود و بیگانه تبی بود.

۳۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۸- یار دبستانی من

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۹ ب.ظ


۱. این خرفه‌بلوره. خرفه‌ای که در کافی‌شاپ برج بلور اهدا شده باشد. ۱۲ تا گلبرگ داره. شمردم دقیق. بعد بهش (این شین برمی‌گرده به سهیلا) گفتم یک برگ ازش کنده بشه و خورده بشه من می‌دونم و تو. قول شرف گرفتم ازشون در همین راستا (شونِ ازشون برمی‌گرده به سهیلا و شوهرش). و قرار شد نوه‌م بزرگ که شد گلدونشو عوض کنن و یه تیکه‌شو جدا کنن بذارن تو همین گلدون و بدنش به مریم و اونم این چرخه رو ادامه بده ببینیم تهش به کجا می‌رسیم. (ارجاع به پست ۱۲۷۷)

۲. می‌دونستم شوهر سهیلا جنوبیه، ولی از اون جایی که شمال برای من کلاً شماله و جنوب کلاً جنوبه و تو ذهنم تفکیک نشدن شهرهای شمال و جنوب، نمی‌دونستم این رفیقمون با کجای جنوب کشور پهناورمان وصلت کرده. وقتی از پستای اینستاش فهمیدم هی میره بوشهر و هی از بوشهر میاد و هی میره بوشهر و هی از بوشهر میاد :| بی‌هوا پرسیدم عباس بوشهریه؟ گفت آره. هیچی دیگه. صاف رفتم سراغ کتابخونه‌م و هفت‌تیرو براش کادو کردم. طرح بازشناسی بوشهر. (ارجاع به پست ۱۲۷۳)

۳. این همون کتابیه که دو سال پیش تو همین کافی‌شاپ سر همین میز ازش گرفته بودم. یادش نبود. ینی اگه پس نمی‌دادم سراغ کتابشو نمی‌گرفت :| اون وقت من وصیت می‌کنم اگه مردم کتابو برسونن دستش که روحم در عذاب نباشه. (ارجاع به پست ۱۲۷۲)

۴. اینا سوغاتیای مشهده. برای هفت هشت نفر از دوستام سوغاتی گرفته بودم و بعد دو ماه، این اولین دوستیه که سوغاتیا رسید دستش. (ارجاع به پست ۱۲۲۶)

۵. وقتی داشتیم این عکسو می‌گرفتیم داداشم زنگ زد بگه اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی میای خونه) نخ دندون بخر. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه) از داروخونه گرفتم. قیمتش دوونیم برابر شده بود :|

۶. چند دیقه بعد یک لیوان نسکافه در این نقطه واقع شد.

۷. یه آقاهه پشت سرم بود. برای اینکه تو عکس نیفته هی خودمو چپ و راست و بالا پایین می‌کردم :|

۸. یه آویز اینجا بود. چترمو گذاشتم اونجا. با هوش و حواسی که من دارم مطمئن بودم یادم می‌ره. ولی از اونجایی که بارون میومد، می‌دونستم اگه یادم بره بیرون که برم یاد چترم می‌افتم. و چنین شد. اینو از هفت‌سالگیم دارم. حتی قبل از اینکه برم مدرسه. (ارجاع به پست ۳۷۱)

۹. همه جا قبل از اینکه سفارشتو بیارن پولشو می‌گیرن. اینجا ولی موقع رفتن می‌گیره.

۱۰. من یه ربع دیر رسیدم، سهیلا نیم ساعت.

۱۱. قول داده هر هفته از گلدون و مخصوصاً گلبرگ‌های خرفه‌بلور عکس بگیره بفرسته برام.

۱۲. یه قول دیگه هم داد؛ که برای فارغ‌التحصیلیم، نقاشی جغد بکشه.

۱۳. رسماً داشتم زور می‌زدم حرف پیدا کنم برای زدن :|

۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این اون گلدونیه که روز تولدم هم‌اتاقی‌های شمارۀ ۱ و ۲ بهم دادن. از یه گل‌فروشی اسم گل و طرز نگه‌داریشو پرسیدم و گفت خُرفه است؛ هفته‌ای یه بار آبش بده و بذار جلوی نور. اسمشو گذاشتم خرفه‌ورتا. معنیش میشه گل خرفه‌ای که در کافۀ ورتا هدیه داده شده باشد. وزن خالص سنگش یک‌پنجم وزن خودمه. با نسیم‌ها۱ خرفه‌ورتا رو به‌سختی بردم خوابگاه و چند روزی اونجا بودم و با سختی بیشتر آوردمش تبریز. این نصیحت خواهرانه رو از من داشته باشین: هیچ وقت به یه مسافر گلدون هدیه ندید. لااقل گلدونی که جنسش از سنگه هدیه ندید.

۱ یکی از نسیم‌ها هم‌مدرسه‌ایم بود و یکیشونم هم‌اتاقی شمارۀ یک. چون مسیرمون مشترک بود، سه‌تایی باهم از کافه برگشتیم. تازه رفتنی هم با نسیمی که هم‌کلاسی ارشدم بود رفتم کافه. برگشتنی گلدون دست من بود. یه جا گفتم نسیم اینو یه دیقه بگیر گوشیمو جواب بدم. دیدم هردوشون برگشتن سمت من. گفتم عه! چه جالب هردوتون نسیمین. بعد گفتم تازه اسم دختر اول منم نسیمه :|



آبش دادم، نونش دادم، نازش کردم و نازشو کشیدم و شد این:



عکسشو برای دوستام فرستادم ببینن چه دسته‌گلی تحویل جامعه دادم و هزار الله اکبر و هزار الحمدلله و هزار سبحان الله و هزار آیة الکرسی و هزار وان‌یکاد و کلاً هزار هر ذکری که مفهوم ماشالا از چشم بد دور رو برسونه. ولیکن عزیزانی که در نیمۀ جنوبی کشور پهناورمان می‌زیستن گفتن عه! ما اینا رو می‌خوریم. یکی گفت قاطی سبزی خوردن، یکی گفت تو قرمه‌سبزی و خب من دیگه حرفی نداشتم. تازه داشتن خواصشم بیان می‌کردن که ماه رمضونا برای رفع تشنگی خوبه.

از وقتی دخترمو انتقال داده بودم به گلدون بزرگ‌تر، گلدون خودش خالی مونده بود. یه شاخۀ کوچولو ازش بریدم و گذاشتم تو آب ریشه بده و حالا نوه‌مو گذاشتم تو گلدون کوچیکه. میگن بچه مثل میوه است، نوه مثل هسته‌ش؟ مغزش؟ بادام؟ گزینۀ چهار؟ منظورمو گرفتین و بیشتر از این تقلا نکنم؟ خلاصه همون. اسمشم خرفه‌بلوره. خرفه‌ای که هم‌اکنون در کافی‌شاپ برج بلور به سهیلا هدیه داده می‌شود.


۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۴- مارموز

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ


من و داداشم هر چند وقت یه بار، یکیمون به سرش می‌زنه خانواده رو ببره سینما و دیشبم نوبت من بود که به سرم بزنه بریم سینما و چی بهتر از فیلمی که حامد بهداد بازی کرده باشه. فوق‌العاده است این بشر. از رضای سایۀ آفتاب عاشقش شدم و هر فیلم جدیدی که ازش می‌بینم بیش از پیش به تواناییش ایمان میارم. واقعاً بازیگره. طرز حرف زدنش یه جوری به جان آدم می‌شینه که دلت می‌خواد هیشکی دیالوگ نداشته باشه و فقط این حرف بزنه تو کل فیلم. یک مشت پر عقاب، نارنجی‌پوش، پرتقال خونی، تسویه‌حساب، دلخون، سعادت‌آباد، محاکمه در خیابان، مجنون لیلی و همۀ فیلماش یه طرف، روز سوم و یکی دو سکانس از کیمیا که نقش جهان‌آرا رو بازی کرده بود یه طرف. ینی از کل کیمیا، فقط قسمت حامد بهدادشو دیدم من :)) از سقوط آزادم اون سکانسشو دانلود کردم دیدم که دوستش می‌میره و داشت دستور می‌داد که آقای پوریا پاشه :)) فوق‌العاده بود.

و اما مارموز؛ طنز تلخ سیاسی بود. اگه مارمولک کمال تبریزی رو دیده باشین، مارموزشم یه چیزی تو این مایه‌هاست. فکر کنم اصن کمال تبریزی خودش عمداً اسم این دو تا رو شبیه هم گذاشته. از اول فیلم تا آخرشم من درگیر خم کردن انگشتم بودم عکسم شبیه پوستر فیلم بشه و آخرشم نتونستم اون‌جوری که حامد بهداد انگشتشو خم کرده بود خم کنم :|

۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۱- دلت باید جوون باشه

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۲۲ ب.ظ

بیر. با اخم کنترلو برمی‌دارم بزنم یه کانال دیگه و زیر لب غر می‌زنم این داریوش فرضیایی نمی‌خواد پیر بشه؟ من ۹ سالم بود براش نامه نوشتم اسممو تو برنامهٔ کودک بخونه. می‌دونی الان چند سالمه؟ اسمم هم که هیچ وقت نخوند و نقاشیمم نشون نداد. این یکی رم کشیدم نفرستادم:



ایکی. خسته از بیرون میام و می‌بینم دو تا دفتر رو میزمه. از مامان می‌پرسم اینا چیه اینجا؟ میگه بابات گرفته. گفت از اینا دوست داری. لبخند می‌زنم و میگم نگه‌می‌دارم برای نوه‌هاش.



اوچ. از دیوارهای اتاقش فیلم می‌گیره و برام می‌فرسته. منم عکس می‌گیرم و براش می‌فرستم. می‌پرسه اون عکسا چیه؟ میگم خرس و آدمکای پشت جعبۀ دستمال کاغذی‌ان. دستمالا که تموم می‌شن، جعبه‌هاش مال منه. پشت جعبه‌ها نوشته بچه‌های عزیز، عکس خرس بامزۀ تنو رو به کمک پدر یا مادرتون از قسمت نقطه‌چین برش بدید. الان یه خرس تنو دارید که می‌تونید تو اتاقتون باهاش بازی کنید و از بازی کردن باهاشون لذت ببرید. منم می‌برم می‌زنم به دیوار و لذت می‌برم.


۲۲ آذر ۹۷ ، ۲۰:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۰- تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ب.ظ

همین چند روز پیش بود که وقتی داشتم پست مرثیه‌ای برای پدر صبا رو می‌خوندم زارزار براش گریه می‌کردم. با هر خط پستش بی‌اختیار یه قطره می‌چکید روی گوشیم و الانم با کامنت المیرا زانوی غم بغل کردم و همین‌جور سیل اشکه که قطع نمی‌شه. حالا یکی بیاد اتاقم بپرسه چته چی بگم؟ بگم دو تا بابا از روی زمین کم شده؟



+ برای قرص‌های بابا جعبه درست کردم. هی قرصا رو نگاه می‌کنم هی بغض می‌کنم...

۲۱ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۶۶- ساغرم شکست ای ساقی

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ

امروز صبح، لیوانی که از دوران مدرسه داشتمش و هفت سال تو خوابگاه و بعد هم تا امروز تو خونه ازش استفاده می‌کردم و باهاش آب، آب‌میوه، دوغ، شیر، شیرموز، چای، نسکافه و سایر نوشیدنی‌های مجاز رو می‌خوردم موقع شستن از دستم سر خورد تو سینک افتاد و شکست. لیوان خاصی نبود. از این لیوان‌های شیشه‌ای معمولی که تو اغلب عکس‌های خوابگاهیم حضور داشت. لیوان‌های دیگری هم داشتم، اما این لیوانِ همیشگی و دم‌دستی‌م بود. لیوانی که همیشه باهام بود. تو بیشتر عکس‌هام بود و بیشتر با این چیز میز می‌خوردم. خاطره داشتم باهاش؟ آره خب، من با همه چی خاطره دارم. ولی آنچه که برام عجیب بود این بود که موقع شستن و قبل از شکستن، مدام افتادن و شکستنش از ذهنم می‌‌گذشت. سعی می‌کردم بیشتر مراقب باشم، حواسم کاملاً جمع بود ولی مثل فیلما هی صحنهٔ شکستن و لیوان شکسته تو ذهنم تکرار می‌شد. بالاخره وقتی می‌خواستم شیر آبو ببندم و لیوانو بذارم کنار از دستم سر خورد و افتاد تو سینک و سه تیکه شد. حس عجیبی بود. انگار به دلم افتاده بود می‌شکنه.

+ بابا سه سالی میشه که وبلاگمو نمی‌خونه و در جریان حال و هوای پست‌هام نیست، ولی تا دید با غصه دارم به تیکه‌های لیوان نگاه می‌کنم گفت الان میره خاطراتی که با لیوانش داشته رو مرور می‌کنه و یکی‌یکی می‌شینه همه رو می‌نویسه. گفتم شما واقعاً چی فکر می‌کنین در مورد وبلاگ من؟ من اونجا مطالب مهم و مفید و فاخر به جامعه عرضه می‌کنم.

+ آخرین بار باهاش یه لیوان شیر خوردم دیروز عصر.

+ مامان اما خوشحال بود. وی معتقد است شکستن ظرف رفع بلاست و اتفاقیست بسی میمون و مبارک.

۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۶۲- شیخ، با کودکان مهربان بود

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۶ ب.ظ

0. گفتم حالا که بعدِ عمری لپ‌تاپم به شبکۀ جهانی اینترنت وصل شده (ینی اگه ثبت‌نام دکتری نبود عمراً رنگ نتو می‌دید این لپ‌تاپ)، از فرصت پیش آمده استفاده کنم و مغتنم بشمارم و چهار تا دونه عکس از اینستا براتون آپلود کنم. دیگه کی بشه که من بیام از این حوصله‌ها خرجتون کنم. 

0.25. شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمیشه که ۹۸.۲ درصد پست‌های یک سال اخیر رو با گوشی نوشتم :|

0.5. دوست دوستم، فاطمه، از دانشگاه علموص! یه گروه خیریۀ خانوادگی داشت که بعداً توسعه‌ش داد و دوستا و اساتید رو هم به تیم اضافه کرد. سه نفرن که میرن می‌گردن افراد گرفتار و نیازمند رو پیدا می‌کنن و میان تو کانال مطرح می‌کنن و کمک جمع می‌کنن. امشب دارن برای اجاره‌خونۀ یه خانوادۀ بی‌سرپرست پول جمع می‌کنن. ساکن تهرانن. کانالشونو معرفی می‌کنم. خواستید کمک کنید باهاشون در ارتباط باشید. حضوری هم بخواید ببینیدشون مشکلی ندارن. فقط بهشون نگید شباهنگ معرفیشون کرده. اگه رفتید پی‌وی‌شون و خواستید بگید از کجا آمده‌اید آمدنتان بهر چه بود، بگید از طریق نسرین، نسرین خانوم، خانومِ نسرین :| نگید شباهنگ. خب؟

http://t.me/mehrnabavi

0.75. می‌تونستم عنوان پستو بذارم «من بشم مادر گل‌ها، تو بشی بابای بارون». بخشی از یه ترانه؟ آهنگ؟ شعر؟ سرود؟ از رضا صادقیه که میگه تو بشی مادر گل‌ها، من بشم بابای بارون. ینی من بشم مادر گل‌ها، تو بشی بابای بارون. یا عنوان می‌تونست «بچه‌های مردم»، «یه فولدر دارم تو لپ‌تاپم به اسم کودکان»، «دو گروه از آدما رو هیچ وقت درک نکردم؛ یک اونایی که شکلات دوست ندارن، دو اونایی که بچه دوست ندارن»، «البته فقط ده درصد از پست‌های اینستام برنامۀ کودکه»، «من عاشق بچه‌هام، شما چطور؟»، «حالا می‌فهمم چرا انقدر خواب بچه می‌بینم» هم باشه. کلی فکر کردم راجع به عنوان و فکر کنم عنوان خوبی انتخاب کردم.

1. براش دفتر نقاشی گرفتم، صفحهٔ اولشم باهم نقاشی کردیم


2. همانا یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا قلقلک دادن پای کودکان است. آقا مبین هستن ایشون. شایدم معین. دوقلوئن، تشخیصش یه کم دشواری داره.


3. مبین «ب» دارد، جوراب «ب» دارد، مبین جوراب دارد. معین «ب» ندارد، معین جوراب ندارد. و این‌گونه بود که ما با جوراب! و به کمک‌حرف «ب»، برادران آقا محسن را شناسایی می‌نمودیم! (این سه بزرگوار که با میم شروع میشن و به نون ختم میشن نوه‌های دوست بابا، آقای ... می‌باشند! حفظهم الله و دامت برکاتهم)


4. با کودک‌ ناآرام و به هر سو لگد زننده و از دیوار راست بالا روندهٔ دوستمان چه کنیم تا دوستمان مقالهٔ سمینارش را ترجمه کند؟ کودک را در آغوش بگیریم و با دو انگشت شست و اشاره، پای چپ کودک را تحت کنترل داشته و با سه انگشت دیگر پای راست او را سفت بگیریم. با این روش در مصرف دست‌هایمان صرفه‌جویی می‌شود و می‌توانیم با اون یکی دستمون تایپ کنیم، سلفی بگیریم، میوه بخوریم، و حتی بیایم پست بذاریم


5. سمت راستی؟ حنانه، شش‌ماهه، دخترِ دخترِ همسایه، مشغول رسیدگی به گل و گیاه و پرپرکردن و از ریشه کندشون. سمت چپی؟ محمدیاسین، چهارماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و پسرعمهٔ اَبَوی. ایشون خسته است و ولم کنین بذارین بخوابم خاصی تو چشاشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن


6. سمت چپی؟ مهنّا، سه‌ماهه، دخترِ پسرعمهٔ ابوی. عمیقاً به فکر فرورفته و اسیر شدیم به خدای خاصی تو چشاشه. سمت راستی؟ محمدیاسین، هفت‌ماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و اون یکی پسرعمهٔ اَبَوی. انگشت وسط دست چپش سوخته و با اون یکی دستش در صدد چنگ انداختن رو صورت دخترعموی مامانشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن


7. تو مسجد نشسته بودیم. سالگرد عمهٔ باباست. داشتم با مهنّا و محمدیاسین سلفی می‌گرفتم که این کوچولو اومد گفت از منم عکس بگیر. نمی‌شناختمش. بعداً پرس‌وجو کردم و گویا نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ ابوی بنده هستن ایشون. اِلسا، ۱۱ ماهه، نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ بابا


8. با ذوق از مامانش می‌پرسن دختره یا پسر؟ مامانش با خوشحالی میگه دختره. لبخندشون محو میشه و میگن اشکالی نداره خدا ایشالا یه پسرم میده

+ بعد از هزاروچهارصد سال هنوز جاهلیم


9. از پشت این تریبون می‌خواستم خسته نباشیدی گفته باشم به دوستان متأهل و بچه‌دارم که هم درس می‌خونن و در حال طی کشیدن پله‌های ترقی‌اند، هم مامان و بابا هستن و با این موجودات گوگولی مگولی دست و پنجه نرم می‌کنن. خدا قوت به همه‌شون. خدایی چه جوری درس می‌خونین؟ این یه الف بچه پدرمو درآورد رسماً. روح اجدادمو آورد جلوی چشمم. ینی خودکارو می‌گرفتی دفترو برمی‌داشت، دفترو نجات می‌دادی سیم لپ‌تاپو می‌کشید، سیمو ول می‌کرد خودکارو برمی‌داشت، بعد دفترو خط‌خطی می‌کرد، خودکارو می‌گرفتی دفتره رو پاره می‌کرد، بعدشم آب لب و لوچه‌شو می‌ریخت رو لپ‌تاپ و کتابات. اصن یه وضعی که نه، صد تا وضع باهم.... بچه‌ی فامیل هستن ایشون. دامت برکاته


10. رفتم آشپزخونه وضو بگیرم که اومد کنارم ایستاد و خندید. با دقت تحت نظرم داشت. خم که شدم مسح بکشم بغلشم کردم و گفتم می‌دونی دارم چی کار می‌کنم؟ گفت منم اکبر! منم اکبر! به نماز میگه اکبر :))) یه جانماز دیگه برداشتم و کنار جانماز خودم باز کردم و گفتم تو هم اکبر. بعد یه کم کشیدمش جلو و خودم رفتم عقب و گفتم آقا پسرا یه کم جلوتر باید وایستن. چادرمو مرتب کردم و شروع کردم به خوندن. خم شد نگام کرد و رفت روسری مامانشو آورد. سرش کرد و دوباره خم شد نگام کرد و خندید. بعد یهو سینه‌خیز رفت سجده.

کودکان تقلید می‌کنند، کودکان یاد می‌گیرند!

آقا احسان هستن ایشون، نوه‌ی همسایه :) دامَ ظلّهُم عالی


11. امشب موقع نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیر زمینه. اونجا با دو تا دختر چهار و چهار و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی. بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر

معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار.


12. سوار قطار تهرانم. اول یه دختر دانشجو سوار شد 😊 بعد یه خانم حدوداً چهل ساله 😒 که بعدا فهمیدم پنجاه و دو سالشه. این خانومه بدون هندزفزی داره ویسای شخصیشو گوش میده 😐 تو کوپهٔ بغلی هم که کوپهٔ برادران باشه یه آقاهه تلفنی صحبت می‌کنه 😐 گذاشته روی آیفون. ما هم می‌شنویم. کلا انگار ملت براشون مهم نیست ما هم هستیم و می‌شنویم خصوصی‌جاتشونو. بعد یه دانشجوی دیگه و یه پیرزن با یه خانمه که بچه داره و بچه در حال ونگ زدنه سوار شدن. پیرزنه میگه من صدای بچه رو نمی‌تونم تحمل کنم و قلبمو عمل کردم نمیرم بالا و خانومه میگه من با بچه نمی‌تونم برم بالا و بچه هم حتما باید براش موزیک پخش بشه و ونگ بزنه. الان خانومه، در واقع مامانه، داره گریه می‌کنه که پیرزنه یه همچین چیزی بهش گفت. ما هم داریم دلداری می‌دیم نگریه. اصن یه وضعی 😂 من و دانشجوی اولی تصمیم گرفتیم بریم تخت خیلی بالایی که خانم پنجاه و دو ساله‌ی بدون هندزفری و دانشجوی دومی برن تخت وسطی که این خانم بچه‌دار و خانم مسن تخت پایین سکنا بگزینن. هر چند از نظر شماره‌ی تخت باید اونا این بالا باشن. در ادامه به خانومه گفتم چه پسر نازی دارین. بعد گوشواره‌هاشو دیدم و سکوت پیشه کردم. الانم ازش اجازه گرفتم با پسرش، در واقع با دخترش سلفی یا به عبارت دیگر خودعکس، بگیرم. یه شوکولاتم دادم جیغ نزنه. سرمون رفت به قرآن


13. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری. این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم. چرا انصراف دادم؟ اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُدرن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


14. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


۳۷ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۹:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۶۱- طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ب.ظ

+ نسرین اینو بزنم چی می‌شه؟

- هممم. چیو بزنی چی میشه؟

+ اینو. ببین، نوشته نیت کنید و کلیک کنید.

- فاله دیگه؛ فال حافظ. بزن ببین چی میگه.

+ بیا تو بزن.

- من اعتقاد ندارم.

+ خب حالا بیا الکی بزن ببینیم چی میگه.

انگشتمو می‌ذارم روی صفحۀ گوشیش و آروم ضربه می‌زنم. شعرو می‌خونم و معنی می‌کنم براش.

- میگه طایر دولت اگر باز گذاری بکند، یار بازآید و با وصل قراری بکند. ینی اگه طایر دولتی بخرید برای ماشینتون و از دولت و محصولات داخلی حمایت کنید یار هم میاد و وصل میشه. شایدم یار داره با طایر دولتی میاد و طایرش پنجر شده. یا تو کارخونۀ طایر دولتی کار می‌کنه و منتظره بهش مرخصی بدن که بازآید به کنعان غم مخور. دیده را دستگه دُر و گهر گر چه نماند، بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند. اینجا به یه خون‌آشام که خون می‌خوره اشاره شده. احتمالاً یار در چنگ اون گیر افتاده. دوش گفتم بکند لعل لبش چارۀ من، هاتف غیب ندا داد که آری بکند. اینجا هاتف نامی از غیب اومده و ضمن اشاره به لب یار ابراز امیدواری کرده گویا.

شهر خالیست ز عشاق، بُود کز طرفی،

مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟

۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۵۷- میان‌پور

سه شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۵۳ ق.ظ

موضوعاتی که تو علوم شناختی بررسی میشن، مباحثی هستن که به مغز و کارکرد اون مربوط میشن. پارسال تو یکی از منابع کنکور یه چیزایی راجع به حافظه و یادگیری و اولین باری که یه چیزی رو می‌فهمیم خوندم. برام جالب بود. مثلاً اولین باری که من تبدیل فوریهٔ سیگنال رو یاد گرفتم و فهمیدم به چه دردی می‌خوره، احساس می‌کردم یه اتفاق جدید تو مغزم افتاده. یه حس جدید و عجیب داشتم و حتی می‌تونم بگم زندگی من اون روز به دو بخش تقسیم شد. زندگی من، قبل از یاد گرفتن تبدیل فوریه و زندگی من، بعد از یاد گرفتن تبدیل فوریه. البته نسبت به همهٔ مباحث درسی این حسو نداشتم و ندارم. خیلی از چیزایی که یاد گرفتم برام عادی و طبیعی بودن. در واقع شگفت‌زده‌م نمی‌کردن. دلیلشو نمی‌دونم که کدوم‌هاشون و چرا این حس رو در ما می‌انگیزن و چرا این حسِ روشن شدن یه چراغ تو مغزمون همیشه بهمون دست نمیده. اینو نمی‌دونم. ولی همون موقع که این مباحث رو تو کتاب‌های علوم شناختی خوندم، تصمیم گرفتم هر جا این چراغه روشن شد یادداشت کنم. ینی هر جا که شگفت‌زده شدم بابت چیزی که فهمیدم و یاد گرفتم و دونستم. معمولاً موقع دست دادن این حس به آدم، چشما برق می‌زنه و طرف ذوق می‌کنه و از عبارت‌هایی مثل چه جالب! نمی‌دونستم! استفاده می‌کنه و سعی می‌کنه این چیزی که یاد گرفته و فهمیده و دونسته رو به بقیه هم بگه و چند روز این حس باهاشه و تا آخر عمرشم یادش نمیره. مثل وقتایی که تو گفت‌وگوها با یه کلمه‌ای آشنا میشم و می‌فهمم فلان معنی رو میده. آخریش کلمهٔ «گودَ» بود که به عمرم نشنیده بودم. این کلمه ترکیه و وقتی دختر فامیل گفت این مانتو گودَ هست، نمی‌دونستم منظورش چیه و اون مانتو چجوریه. وقتی فهمیدم گودَ ینی کوتاه، به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم می‌دونستی گودَ ینی کوتاه؟ بعد وقتی دقیق‌تر اندیشیدیم، درست وقتی که فهمیدم گودَ می‌تونه کوتَه فارسی باشه از شدت ذوق حاصله نمی‌دونستم چی کار کنم و کشفم رو با کی به اشتراک بذارم. ارشمیدس‌وار می‌خواستم فریاد یافتم یافتم سر بدم. یا وقتی اولین بار «خوردیی» رو از خالهٔ بابا شنیدم و منو به خوردیی تشبیه کرد. یا وقتی فهمیدم زانسو اسم آدم نیست و فرهنگ زانسو فرهنگیه که از آن سو نوشته شده باشه و با زامیار و زانیار فرق داره. یا همین چند وقت پیش که فهمیدم خرید و فروش پاسور غیرقانونیه. انقدر تعجب کرده بودم که به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم می‌دونستی پاسور غیرقانونیه؟ ینی تا قبل از اون روز من به چشم منچ می‌دیدمش و زندگی من موقع فهمیدن این حقیقت دو تیکه شد. قبل از اینکه بفهمم این بازی غیرقانونیه و بعد از اینکه فهمیدم غیرقانونیه. یه مورد دیگه درست کردن ترشی بود. شنیده بودم بعضیا سفرهٔ هفت‌سین نمی‌چینن و میگن برای ما اومد نداره و اتفاق بدی برامون می‌افته، ولی در مورد ترشی درست کردن اینو نشنیده بودم و وقتی این موضوع رو فهمیدم به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم شما ترشی درست می‌کنین؟ براتون اومد داره؟! مورد بعدی اولین نماز جمعهٔ رسمی بود. چند ماه پیش، یادم نیست دقیقاً چه روزی از تلویزیون شنیدم اون روز سالروز اولین نماز جمعه است. کلی تعجب کردم. فکر می‌کردم نماز جمعه یه پدیدهٔ عادیه که از صدر اسلام وجود داشته و جمعه‌ها برگزار می‌شده در اقصی نقاط سرزمین‌های اسلامی. اینکه سال ۵۸ اولین نماز جمعه برگزار شده باشه برام خیلی جالب بود. حالا تاریخچه‌شو نمی‌دونم ولی تا یه مدت به هر کی می‌رسیدم می‌گفتم می‌دونستی قبل از انقلاب نماز جمعه نداشتیم؟ یا وقتی که فهمیدم دکتر حداد مشاور رهبره به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم ببینم اونم نمی‌دونسته یا فقط من بودم که در جهالت به سر می‌بردم؟ این شگفت‌زدگی رو نمی‌دونم چجور توصیف کنم. تعجب کردن و فهمیدن معمولی نیست. یه اتفاق خاص و منحصر به فرده که می‌خوای با بقیه هم به اشتراک بذاریش و فراموش هم نمی‌کنی. مثلاً من اولین باری که طی دیدم و با طی کار کردم و باهاش آشنا شدمو یادم نمیاد، ولی اون لحظه‌ای که فهمیدم اون سوراخ کف طی محل قرار گرفتن شیلنگه کلی ذوق کردم و هی طیو به ملت نشون می‌دادم می‌گفتم می‌دونستی این سوراخ برای رد کردن شیلنگه؟ همه هم عاقل اندر سفیه می‌نگریستن بهم.

حالا اومدم بپرسم شیرینی میان‌پر خوردین؟! من تا دیروز فکر می‌کردم اسمش میان‌پور هست. پورشو مثل پورِ کاظم‌پور و آقاپور و گشتاسپ‌پور و علی‌پور می‌دیدم. ولی دیشب که بابا داشت میان‌پر می‌خورد و من در واپسین لحظات بلع و هضم سر رسیدم و گفتم چه خورده‌ای راست بگو نهان مکن، وقتی گفت میان‌پر، وقتی گفتم میان‌پور یا پر؟ یه لحظه حس کردم یه چراغی تو مغزم روشن شد و زندگیم رنگ جدیدی به خودش گرفت. حالا می‌تونم بگم زندگی من از دو بخش تشکیل شده: قبل از وقتی که فهمیدم میان‌پر میان‌پره و بعد از اینکه فهمیدم میان‌پر میان‌پره.

+ شما هم از این تجربه‌های شگفت‌انگیز دارین؟ یا فقط منم که یه تخته‌ام کمه و خدا شفام بده؟


۵۷ نظر ۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۸:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۵۰- سرشو به نشانۀ تأسف تکان داد و رفت ۲

جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۴۹ ق.ظ

فرض بفرمایید موهاتون بلنده. پهنشون کردید روی بالش و کم‌کم دارید بی‌هوش می‌شید از شدت خستگی. بعد احساس می‌کنید یه چیزی داره روی موهاتون راه می‌ره. وقعی نمی‌نهید بهش. بعد متوجه می‌شیدید اون چیز داره بهتون نزدیک و نزدیک‌تر میشه. سرتونو می‌چرخونید سمتش. اون چیز بغل گوشتونه و داره میاد سمت گردنتون. شش تا هم پا داره. جیغ می‌زنید، خودتونو به در و دیوار می‌کوبید و درخواست کمک می‌کنید. موهاتونو تکون می‌دید و جیغ می‌زنید. جیغ می‌زنید و موهاتونو تکون می‌دیدید. لباساتونو تکون می‌دید. خودتونو تکون می‌دید. جیغ می‌زنید و یه چیزی از لای گیسوان افشان و پریشانتون سر می‌خوره و می‌افته روی تشک. بالشو می‌کوبید توی سرش و همچنان دارید جیغ می‌زنید و کمک می‌خواید. پدرتون وارد صحنه میشه و عنکبوتو برمی‌داره و آخه اینم ترس داره گویان صحنه رو ترک می‌کنه.

+ سرشو به نشانهٔ تأسف تکان داد و رفت ۱

+ حشره‌شناسان کامنت گذاشتن گفتن عنکبوت هشت تا پا داره :|


۱۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۴۳- برق شریف چیه بابا فقط برق چشات

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۵۱ ب.ظ

می‌پرسه تو چی شدی بالاخره؟ چی خوندی؟ میگم مهندسم حاج خانوم. سیم‌کشی، لامپ، سیم. برق دیگه. میگه نوۀ منم حسابداری می‌خونه. باباش خودش می‌بردش دانشگاه و خودش میاره. می‌دونه من چند سال تهران بودم. قدیمی‌ترین همسایۀ مامان‌بزرگم ایناست. بچه نداره. نوه هم نداره. اون نوه‌ای هم که حسابداری می‌خونه دختر برادرزاده‌شه. قدیما که خانواده‌ها کلی بچه داشتن، برادرش یکی از پسراشو میده حاج خانوم بزرگ کنه. حال بابا رو می‌پرسه و میگه سلام برسونم. هفتاد هشتاد سالشه. به دنیا اومدن بابا رو یادشه. میگه بابات پنج روز از رسول ما یا کوچیکتره یا بزرگتر. رسول برادرزاده‌شه. عموی اون دختره که حسابداری می‌خونه.

میگم اجازه می‌دید از تلویزیون عکس بگیرم؟ می‌گه آره، بذار چادر سرم کنم از خودمم بگیر. رادیوشو می‌گیره دستش میگه از رادیومم بگیر. می‌شینم کنارش میگم سلفی هم بگیریم بذارم اینستا؟ میگه چقدر تو بامحبتی! تلفن و دفتر تلفن پیششه. میگم شما هم کنار شماره‌ها شکل کشیدین؟ میشه ببینم؟ برای یکی توپ کشیده، برای یکی دوچرخه، برای یکی گربه، گوسفند، درشکه، چند تا سیب. خوراک مقاله‌های معنی‌شناسی و روان‌شناسی و علوم شناختی‌ان این چیزا. اجازه می‌گیرم عکس بگیرم. یکی یکی توضیح میده این شمارۀ کیه. میگم چرا دور شش دایره کشیدین؟ میگه شبیه چهاره آخه. گفتم بچه‌ها دایره بکشن بفهمم ششه.

بچگیام وقتی می‌رسیدم سر کوچه‌شون می‌دویدم که نگیردم، بغلم نکنه، ماچم! نکنه. همیشه دم در می‌نشست و آدما رو نگاه می‌کرد. چند وقتی بود که در خونه‌ش بسته بود و نمی‌دیدمش. پرس‌وجو کردم گفتن حالش خوب نیست. پریشب رفتم دیدنش. چه ذوقی کرده بود. خوشحالی رو می‌تونستم تو چشماش ببینم.

+ خودتون بلدید روی کلمات و جملات قرمزرنگ کلیک کنید یا بگم که اونا عکسن؟

۱۱ آبان ۹۷ ، ۱۶:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من که از عنفوان کودکیم عاشق این سلسله بودم و قدمت لطفعلی‌خان خیلی بیشتر از قدمت مراده. ولی ذوقم مضاعف می‌شه وقتی می‌بینم این همه مراد تو این سلسله بوده. بعد می‌دونستین اگه روزای اول دورۀ ارشدم دوستم اون یه لیوان آبو نمی‌داد دستم و نمی‌گفت بخور آب نطلبیده مراده، کاراکتر مراد هیچ وقت خلق نمی‌شد؟

داشتم از جلوی تلویزیون رد می‌شدم، نگاهم ناخودآگاه و گذرا افتاد رو زیرنویس برنامه‌ای که پخش می‌شد و کسی نگاش نمی‌کرد. یه برنامۀ مذهبی بود راجع به اربعین و یه آقایی داشت صحبت می‌کرد و اون پایین نوشته بود امامزاده زید، بازار بزرگ تهران. چند قدم از تلویزیون فاصله گرفته بودم که یهو برگشتم گفتم امامزاده زید؟!!! امامزاده زید!!! مامان، امامزاده زید. ببین. ببین اونجا رو. می‌بینی؟ سمت راست آقاهه رو ببین. یه در سبزه. دره یه کم این‌ورتره و دیده نمیشه. ولی ببین، ببین ایناهاش. لطفعلی‌خان اونجاست. اونجا دفنش کردن. قبرش اونجاست. الان امامزاده رو مرمت کردن. قبلاً این‌جوری نبود که. داغون بود. اونجا رو می‌بینی؟ یه کم اون‌ورتر. اونجا تالار کامران‌میرزاست. اینجا بازار کفاش‌هاست. تهِ بازار کفاش‌ها. ببین. و تمام مدت مامان که خدا شفات بدۀ خاصی تو چشاش بود چیزی جز یه آقاهه که روی صندلی نشسته و راجع به عطر اربعین صحبت می‌کنه نمی‌دید و من همچنان داشتم توضیح می‌دادم یه کم اون‌ورتر از آقاهه کجاست و یه کم این‌ورتر از آقاهه و پشت دوربین تو زاویه‌ای که ما ایستادیم چیه.

پ.ن: اگه هشت سال پیش عقل و تجربۀ الانمو داشتم، هیچ وقت تنهایی تو روز تعطیل پا نمی‌شدم برم امامزادۀ مخروبه‌ای که تا حالا نرفتم و تهِ بازاره و بازار تعطیله (+، +، +).

۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۵- مثل یه خاطره از فردا بود

سه شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۳۴ ق.ظ

اعتراف می‌کنم که یکی از دردناک‌ترین کارهای دنیا اینه که پنج صبح بیدار شی و در حالی که چشمات از شدت خستگی باز نمی‌شن نور صفحۀ گوشیتو به‌سختی و با بدبختی تحمل کنی و هر کلیدواژه‌ای که به‌نظرت بعداً در نوشتن جزئیات و شرح خوابت کمک می‌کنه رو یادداشت کنی. اینکه اون لحظه نمی‌تونی جمله‌بندی کنی و فقط کلمه می‌نویسی و کلمات رو هم گاهی با غلط املایی می‌نویسی یه طرف؛ درد آنجاست که می‌ری دست و صورتتو می‌شوری و میای می‌بینی هیچی از خوابت یادت نیست جز این چند تا کلمه. یکی از فانتزیامم اینه که یه کانالی داشته باشم که هر روز صبح خواب‌هامو توش بنویسم. ولی به دلایل مختلف شدنی نیست و تو ورد برای خودم می‌نویسمشون. چون اولاً همۀ خواب‌هام مسخره و بامزه نیست که برای بقیه جذاب باشه. خواب پریشان و غم‌انگیز هم می‌بینیم و اونا رو دوست ندارم تعریف کنم. دو اینکه آدم وقتی برای خودش می‌نویسه می‌دونه چقدر توضیح لازم و کافیه، اما وقتی برای بقیه می‌نویسه هم باید اطلاعات شخصی رو سانسور کنه و هم یه چیزی که برای خودش بدیهیه رو کلی توضیح بده تا خواننده متوجه بشه. سه اینکه بعضی خواب‌ها تعریف کردنشون دردسر داره. مثلاً همین دیشب، اپیزود یا بخش اول خوابم سلف دانشگاه دوستم بود و یکی از مسئولین اومده بود از غذای دانشجوها بخوره و ما تو دلمون می‌گفتیم آره جون خودت! از کی انقدر مردمی و خاکی بودی و خبر نداشتیم؟! که خودم می‌دونم این خوابو چرا دیدم ولی نمی‌تونم توضیح بدم. فلذا به شرح اپیزود دوم بسنده می‌نماییم:

گفت مامان، پس کی آدرس وبلاگتو می‌دی منم بخونم؟ گفتم هر موقع همۀ حروف الفبا رو یاد گرفتی. که خب البته می‌دونستم همۀ حروفو بلده و قبل از معلم یادش دادم :| گفت همه رو بلدم. گفتم ولی این کافی نیست و باید تا فردا صبر کنیم ببینیم نمرۀ املای دو تا حرف آخرو هم بیست... یاد تمام زجرهایی که خودم برای به دست آوردن این نمره کشیده بودم افتادم. یادم افتاد هر بار هر نمره‌ای که می‌گرفتیم مامان و بابا باید امضا می‌کردن و یادم افتاد بابا هیچ وقت نمرات زیر بیستم رو امضا نمی‌کرد و مامان امضاشون می‌کرد. یادم افتاد املا نوزده گرفته بودم و مامان تهران بود و معلممون گفته بود باید با امضا بیاید مدرسه و بابا به نیابت از مامان امضایی شبیه امضای اونو روی برگه زد و من چقدر غصه خوردم که بیست نگرفتم. اینا تو خواب یادم افتاد و حرفمو پس گرفتم و گفتم اگه من و معلمت از عملکرد فردات راضی باشیم و من مطمئن بشم که دیگه همۀ حروف الفبا رو بلدی و همۀ کلماتو می‌تونی بخونی آدرس وبلاگمو می‌دم بهت که خاطراتمو بخونی. یه دختر یک‌روزه و اگه بخوام دقیق‌تر بگم یکی دو ساعته هم تو بغلم بود و داشتم یه جایی می‌نوشتم که دخترم چهار صبحِ پنجمین ماه هزار و چهارصد و چهار به دنیا اومد و پنج و پنج دقیقه برای اولین بار شیر خورد. بعد تو کفِ این چهار و پنج بودم که نامبرده محتویات معده‌شو روی شونۀ راستم خالی کرد و شما که غریبه نیستین، یه کم چندشم شد از این کارش، ولی ضمن ذوق مضاعف با خودم گفتم حتماً از این صحنه باید عکس بگیرم و بعد به یادداشتم این نکته رو افزودم که دخترم برای اولین بار آروغ زد. باباشونم خونه نبود. لابد سر کار بود دیگه. حالا نمی‌دونم این چه کاریه که قبل از پنج صبح باید خانه و کاشانه و زن و زندگی رو ترک بگه. ولی موضوعی که بیشتر ذهنمو درگیر کرده اینه که پسرم مردادماه امتحان املا داشت؟ نظام آموزشی ینی قراره دگرگون بشه تا هفت هشت سال آینده؟ یا بچه‌م تجدیدی آورده و مونده برای تابستون؟ همچین لباسی به همین رنگ هم تنم بود و الان حتی دارم به این هم فکر می‌کنم که آیا مردادماه زمان مناسبی برای پوشیدن این لباسه؟ بعدشم اینکه هر جوری حساب می‌کنم سال ۱۴۰۴ نمی‌تونم یه پسر کلاس اولی داشته باشم و همه‌ش هم تقصیر توئه که هنوز پیدام نکردی.


۰۱ آبان ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۶- سفرنامۀ نه چندان مختصر :دی

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۲ ب.ظ

این ۹۱ تا، به جز یادداشت ۶۸ام خاطراتی هستن که در طول سفر نوشتم. برای اینکه بیات نشن و تازه از تنور درومده بخونیدشون، همون موقع برای پست قبلی کامنت می‌ذاشتم اینا رو. و برای اینکه به‌عنوان پست مستقل تو آرشیوم هم داشته باشم، اینجا هم می‌ذارمشون. تک‌تک پستشون نکردم که دم به دیقۀ ستارۀ اعلان پست جدید برای دنبال کنندگان وبلاگم روشن نشه و کلافه نشدید :)




۱. این دانشجوهای کوله به دوشی که تو راه‌آهن دیدم و الان کوپهٔ بغلن، وقتی دیدمشون یه حسرتی تو نگاهم بود که در قالب کلمات نمی‌گنجه (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۰۹)

همین تو نبودی که تا پارسال آه و ناله می‌کردی و از غم غریبی و غربت می‌گفتی؟

۲. دیشب داداشم برای مامانم یه کیف کادو داد. بی‌مناسبت‌. منم خیلی وقته کیف مجلسی نخریدم و داشته‌هامم یا دادم رفته یا کهنه شدن و کیف نو ندارم خلاصه. تصمیم داشتم یه کیف برای خودم بگیرم و هی صبر می‌کردم اوضاع اقتصادی مملکت به ثبات برسه بعد. کیف مامانو که دیدم گفتم منم ایشالا از مشهد می‌گیرم. تو کوپه، یهو مامانم یاد کیفش افتاد و کلی از داداشم تشکر کرد و کلی دعاش کرد و بعد برگشته به من میگه تو هم که گفتی از مشهد می‌خری برام. زیپش فلان باشه و رنگش بهمان باشه و پیشاپیش از تو هم ممنونم و خیر از جوونیت ببینی و ایشالا به مرادت برسی و خوشبخت شین و اینا. بعد داداشم میگه بیا همینی که من خریدمو دنگی حساب کنیم تو دیگه نخر. 

آقاااااا من اصن منظورم این نبود که می‌خوام برای مامان کیف بخرم. برای خودم می‌خواستم بخرم :| :))) سوء تفاهم شده به خدا :| نتیجهٔ اخلاقی: هنگام ادای جملات، فاعل و مفعول و مضاف‌الیه و متمم و مسند و فعل و حروف ربط و اضافه و سایر ملزومات جمله رو دقیق بیان کنید که تو این اوضاع اسفناک اقتصادی خرج‌های پیش‌بینی نشده و بی‌مناسبت و کمرشکن تراشیده نشه براتون (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۲۴)

الان قیمتا ( قیمت هر چیزی) یه جوری گزاف و عجیب و تخیلیه که نمی‌دونی اون عددی که روی اجناس زدن به ریاله، تومنه، چیه؟! همین‌جوری صفر بی‌زبونو ردیف کردن کنار هم :(

۳. هم‌قطاران خسته‌ای دارم این سری. از وقتی سوار شدن خوابن :| به این حجم از سکوت عادت ندارم. معمولاً قطارای دوران دانشجوییم اینجوری بودن که تو همون نیم ساعت اول همه سیر تا پیاز زندگیشونو می‌ریختن وسط دایره (در واقع وسط زمین مستطیل‌شکل بین دو تا تخت) و آی حرف می‌زدن! آی حرف می‌زدن :))) ولی اینا اصن هیچی نمیگن :دی (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۳۸)

انصافاً تو هم زیادی کم‌خوابی :|

۴. گشنمه :| بیدارشون کردم میگم ناهار نمی‌خورین؟ بیست دیقه به چهاره. میگن نه. اگه تو گشنته بخور :| سیر و خسته‌ن (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۴۳)

چقدرم غذا خوردی. اون همه داد و بیدار کردی نصف ساندویچم به زور خوردی

۵. ساعت چهار ناهار خوردیم، فیلم دیدیم و الان داریم منچ بازی می‌کنیم. از این منچ‌های موبایلی :دی منم همیشه رنگم آبیه. حدودای سه سه و نیم قطار داشت محمد رسول الله رو پخش می‌کرد و اوایلش که خواب بودیم (بودند) و و ندیدیم. از بعدِ فوت آمنه دیدیم و چقدر خوب بود، چقدر قشنگ بود. چقققققققدر عالی. چقدر دوستش داشتم و چقدر افسوس می‌خورم که پیش از این ندیدمش. یادم باشه بعداً دوباره و سه‌باره و چهارباره ببینمش. چقدر لذت بردم از این فیلم ^-^ (۱۱ مهر ۹۷، ۱۷:۳۱)

انقدر خوب بود این فیلم که بیش از پیش‌ عاشق حضرت محمد شدم ^-^



۶. بازی منچو من بردم

میانه (اسم یه شهریه تو استان خودمون) نگه‌داشته بودن برای نماز.

همه‌مون پیاده شدیم و چون لپ‌تاپ خودم و داداشم و دوربین و کلی چیز میز مهم تو کوپه داشتیم بدو بدو خوندم و زودی برگشتم قطار که مراقب وسیله‌هامون باشم. داشتم سوار می‌شدم که یه خانوم شیک و مسن گفت دخترم؟ از گوشی و اینترنت سردرمیاری؟ منم که عاششششششق کمک کردن به ملتم، گفتم بله یه کم. گوشیشو داد و گفت ما از ترکیه میایم و داریم می‌ریم مشهد. لهجه‌ش مشهدی بود. گفت خطم روشنه ولی هر چی دادهٔ گوشی‌مو باز می‌کنم تلگرامم وصل نمیشه. اینترنت نمیره کلاً. گوشی‌شو گرفتم و گفتم ایرانسلین یا همراه اول؟ گفت ایرانسل. گفتم برنامهٔ ایرانسل من دارین؟ گفت آره. رفتم اون تو و دیدم بستهٔ اینترنتیش ۲ تا ۷ صبحه. گفتم الان این ساعت بسته ندارین. گفت کار واجب دارم. چی کار کنم؟ ۱۴۰۰ تومن شارژ داشت فقط. گفتم با این مبلغ می‌تونم براتون یه گیگ یه ساعته بگیرم. بگیرم؟ گفت آره. بعد که اینترنتشو فعال کردم دیدم تلگرام ایکس و پلاس و از این تلگراما داره که فیلترشکن لازم داره. گفتم تلگرام فیلتره. فیلترشکن ندارین؟ داشت، ولی کار نمی‌کرد. سریع رفتم بازار و براش تلگرام طلایی دانلود کردم. قبلش بازارش نیاز به آپدیت داشت. اونو اول به‌روزرسانی کردم. شمارهٔ تلگرامشو که پرسیدم گفت ۹۱۵. از اونجا فهمیدم مشهدی‌ان. نصب که شد، از قسمت تنظیمات، دانلود خودکارشو غیرفعال کردم و گوشیو دادم دستش و گفتم درست شد. بعد قطار سوت زد که ینی سوار شین دارم میرم. سوار شدیم و همهٔ این کارا رو تو کمتر از سه چهار دقیقه انجام دادم :دی کلی تشکر کرد و منم کلی ذوق‌زده و خوشحالم الان. و جالبه با اینکه تو اکانت ایرانسل من و تلگرامش اسمشو نوشته بود و شماره‌شم گفت بهم، مطلقاً هیچی یادم نمیاد و الان نه اسمشو می‌دونم نه شماره‌ش یادمه (۱۱ مهر ۹۷، ۲۰:۱۹)

۷. فکر کنم سه چهار ساعت پیش تهرانو رد کردیم. خواب بودم اون موقع. ایستگاه قزوین که رسیدیم رفتم بخوابم. گفتم اینجا قزوینه و خوابیدم. مامان گفت از کجا فهمیدی قزوینه؟ گفتم از ساعت، از این دار و درختا. ناسلامتی خاطره داشتم چهار پنج ماه پیش از این ایستگاه. چه صبحی بود اون صبح. دلم فقط خواب می‌خواست و باید می‌رفتم سر جلسهٔ امتحان. الان بیدارم و دلتنگ... دقیقاً هم نمی‌دونم تنگِ چی و کی و کجا. شاید دلتنگ تاکسیای روبه‌روی کوچهٔ رستاک که صُبا وقتی می‌رفتم فرهنگستان راننده‌ها داد می‌زدن آریاشهر، جنت‌آباد، خانم آریاشهر؟ امان از بی‌خوابی‌های شبانه که با آنتن ندادن گوشی و کمبود باتری و فاصله از پریز همراه باشه و جز خیره شدن به سقف و یادداشت‌های بی‌سروته راه دیگه‌ای نداشته باشی (۱۲ مهر ۹۷، ۰۳:۳۷)

۸. در شهری به نام گرداب (که از گوگل جست‌وجو کردم و سر از استان مازندران و لرستان و کهکیلویه و بویر احمد درآوردم) نماز صبح خوندیم. نمی‌دونم کجاییم دقیقاً ولی حدسم به سمنانه. برای صبونه، عمه‌ها کیک درست کرده بودن و آورده بودن راه‌آهن. خاله‌ها هم نون روغنی گرفته بودن برامون. الان دارم کیک می‌خورم و می‌بینم کیک کشمشیه. اسم کشمش هم حتی حالم رو متحول می‌کنه چه برسه به خوردنش. داشتم دونه دونه کشمشا رو شناسایی می‌کردم و جدا می‌کردم و می‌دادم به بابا که یکیش انگار خودشو مخفی کرده بود و ندیدم و خوردم. آقا وقتی حضور کشمشو زیر دندونم حس کردم و خرچ صدا داد چنان عقی زدم که می‌خواستم شام و ناهار دیروز و پریروز و پس‌پریروز و هر چی تو معده‌م از روزهای پیشین ذخیره دارمو بالا بیارم. کشمش نریزید تو کیکایی که من قراره بخورم. مرسی :) (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۲۰)

۹. صبح یه کم بعد نماز خوابیدم، همه‌ش خواب وبلاگمو می‌دیدم. خواب می‌دیدم پستمو ۱۵ نفر لایک و ۱۴ نفر دیس‌لایک کردن. بعد داشتم دنبال کلمهٔ سلام تو کامنتا می‌گشتم و گوگل همهٔ کامنتای سلام‌دارو نشونم داد. بقیه‌ش یادم نیست دیگه. با صدای بلند بچهٔ کوپه بغلی بلند شدم. با صدای فوق‌العاده بلند داشت آواز می‌خوند :| (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۳۶)

تا ظهر صداش رو مخم بود :|

۱۰. از دیشب همه‌ش به این سریال شبکهٔ سه فکر می‌کنم که نتونستم ببینم. بعداً باید دانلود کنم. سر جمع نیم ساعتم ندیدم فصل اولشو. دوست نداشتم. هم به خاطر اسم فیلم و پیش‌فرضی که از فیلمای عاشقانهٔ ایرانی داشتم، هم به خاطر این دختره ارغوان. اصلا از حرف زدن و ادا و اطواراش خوشم نمیومد. نه تنها اون، بقیهٔ کاراکتراشم دوست نداشتم. غیرقابل درک و ناملموس بود رفتاراشون. لوس :|، چندش :|. بعد یادمه تو یه سکانسی پسر کوچیکهٔ خانواده (فکر کنم اسمش حامد بود) گفت رتبهٔ تک‌رقمیه و المپیادیه و مهندسی می‌خونه و اِله و بِله و جیمبله. گفتم ایول لابد شریفیه. بعد تو یه سکانسی داشت از شهرستان که دانشگاه و خوابگاهش اونجا بود میومد تهران :| مگه داریم؟ مگه میشه؟ ینی نویسنده به این فکر نکرده اینا معمولا میرن شریف؟ تازه این پسره که تهرانی بود، چه مرضی داره بره شهرستان و خوابگاه؟ شریف نشد امیرکبیر، خواجه نصیر، علم و صنعت، ولی دیگه شهرستان آخه؟ ولی چون سریالو دقیق نمی‌دیدم پیگیری نکردم ببینم چی به چیه. ولی فصل دومشو دوست داشتم. بازیگراشم همین‌طور. در کل این سریالایی که دههٔ شصت و هفتادو نشون میده رو دوست دارم. وقتی اون دوره رو می‌بینم خاطره‌هام زنده میشن انگار :))) مانتوهای اپل‌دار بلند، تاکسیای نارنجی و زمان جنگ و در کل چیزای قدیمی رو دوست دارم. شباهنگ که سریال نمی‌دیدی همه عمر، دیدی که چگونه سریال، شباهنگ گرفت؟ (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۴۲)

۱۱. الان فکر کنم نزدیکیای نیشابور باشیم. یکی از دوستان کامنت گذاشته که دیشب معلوم شد که ارغوان دختر مالکه. منم با ذوق داداشمو که نه فصل یکو دیده نه دو رو و نه کلا سریال می‌بینه و هر موقع هم ما می‌بینم مورد تمسخر قرار میده که داریم عمرمونو تلف می‌کنیم بیدار کردم میگم اون دختر لوس که ازش خوشم نمیومد دختر مالک بود!!! خمیازه‌کشان با یه چشم باز و یه چشم بسته جواب داد میگی چی کار کنم؟ :| و دوباره خوابید. حالا ما یه بار از یه سریالی خوشمون اومدااااا. ببین چجوری ذوقمو کور می‌کنه؟ الان دارم افسوس می‌خورم قسمتای اولشو ندیدم و آیا دانلود کنم یا نکنم؟ ولی به خدا دختره رو مخمه هنوز. خییییلیا، نه یه کم (۱۲ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

۱۲. نیم ساعت پیش رسیدیم. اگه قول بدین نیاین پیدامون کنین و ترورم نکنین بگم‌ که جایی که در اونجا سکنا گزیده‌ایم خیابان چهل‌وچهارمه :)) چهار، این عدد دوست‌داشتنی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۳:۳۲)

اگه دقیق‌تر بگم چهار تا خیابون بعد از ۴۴ :دی

۱۳. تو این بیست و چند سال عمر بابرکتم کمِ کم بیست و چند تا هتل دیدم و تجربه کردم و این اولین باره می‌بینم بعد از گرفتن خدا تومن هزینه برای هر شبش، برای آبِ خوردن و اینترنت هزینهٔ جدا می‌گیرن. خب یا نگیر یا روی همون هزینهٔ هتل بگیر. یه بطری آب دو تومن، پونصد مگ پنج هزار، با سرعت حلزون :| (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۰۹)

واااای غذاهاشو بگو. ینی هر چی از منو سفارش میدم، سری بعدی اون غذا رو می‌فرستم لیست سیاه و حاضر نیستم حتی بهش فکر کنم :|

۱۴. داریم با اسنپ می‌ریم سمت باب‌الرضا و من دارم اینا رو هی تمرین می‌کنم یادم نره:

هر جا زعفران دیدم: حامد سپهر، کبوتر و یاکریم دیدم: من مبهم، گلی آرزوهای نجیب، دختر کوچولو دیدم: نیلگون، یاد وبلاگ و کامنت افتادم: بلوئیش، نسیم خنک صبح وزیدن بگیره: صبا مهدوی، خادم مهربونی که لبخند می‌زنه: نسرین، هر وقت دلدادگان دیدم یا هر وقت از قطار پیاده شدم که برم نماز بخونم یا هر وقت که دو تا مهره منچم هنوز وارد بازی نشده بود ولی به‌طرز حیرت‌آوری با ۵ ۶ تا ۶ِ پشت سر هم بردم، رفتم صحن گوهرشاد و نمازِ صبح جمعه، حاج آقا سوره جمعه رو خوند: صالحه، هر جا در دیدم: حورا منتظر اتفاقات خوب، صحن انقلاب، روبروی گنبد و ایوان طلا: نیایش، دخترای کوچولو دیدم که دنبال کبوترا می‌کنن و انگار نه انگار پدر مادری دارن: شهاب‌الدین، بچهٔ شیطونی دیدم که با تذکرهای خادمان به خودش و مامانش هم‌چنان دست از فعالیت و احتمالا سر و صدا برنمی‌داره: آرزو، هر وقت اسمال (؟) طلا رو دیدم: فاطمه (این اسمال چیه خدایی؟!)، گنبد: احسان، وقتی باد کولرهای حرم خورد بهم و لرزم گرفت: هوپ، اگه موقع نقاره زدن اونجا بودم: آنشرلی، سقاخونه رفتم: راضیه، اون چیزایی که باهاش ضریحو تمیز می‌کننو دیدم: بهاره، نوشته‌ای چیزی روی در و دیوار دیدم: مهرناز، بارون اومد: زد عچ آر، هر وقت اسکرین گوشی‌مو دیدم: نلیسا، هر وقت یکی از اون خادمای حرم که سن و سالی ازشون گذشته، از اون پیرغلامای امام رضا که لباس فرم بلند مشکی می‌پوشن دیدم: شهرزاد، گنبد طلا رو دیدم: دکتر یونس، باب‌الرضا و گوهرشاد رفتم: مهتاب، ساعت چهار تو حرم باشم: دیوانه، اگه تو حرم، لهجه یزدی شنیدم: یاد ezefa بیفتم. و حاجت‌روایی دوستان که خالی خالی التماس دعا گفتن :دی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۵۹)

۱۵. دو رکعت نماز به نیابت از همه‌تون خوندم و الانم می‌خوایم نماز مغرب بخونیم به جماعت. شب شهادت امام چهارم هم هست (۱۲ مهر ۹۷، ۱۷:۳۵)

۱۶. دعای کمیل، باب‌الجواد :) (۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۲۰)



۱۷. تو لابی (یادم باشه بعداً معادل فارسیشو چک کنم ببینم چیه) نشستیم منتظر سرویس هتلیم ما رو برای نماز صبح ببره حرم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۳:۲۱)

چقدرم به موقع اومد این سرویس. کلاً تو این سه روز یه بار با سرویس رفتیم حرم :| کلاً یه بار :|

۱۸. اولین دعای ندبهٔ عمرم :) اون حیاطی که (حیاط می‌گن؟) ایوان طلا داره (ایوان رو هم مطمئن نیستم که درست می‌گم. یه جای طلاییه). تو اون حیاطیم خلاصه (۱۳ مهر ۹۷، ۰۵:۴۴)



۱۹. عرضم به حضورتون که، خانواده گفتن بعد نماز، ساعت پنج برگردیم هتل. من گفتم بیشتر بمونیم و دعای ندبه هم بخونیم. گفتن پس تا هفت. گفتم نه یه کم بیشتر بمونیم و حیاطا رو هم بگردیم (من می‌گم حیاط، شما بخون صحن). بعدش متفرق شدیم که تا هشت هر کی‌ هر کاری خواست بکنه. اینم بگم که من با اینکه کم‌خوابم ولی اون مقدار خواب لازمم رو باید انجام بدم. نتیجه آنکه من اواسط دعای ندبه داشتم بیهوش می‌شدم و متفرق بودیم و من نمی‌تونستم ابراز ندامت کنم و برگردیم و داشتم از خواب و خمیازه می‌مردم. ولی الان زنده‌ام و دارم حیاطا رو می‌گردم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۱۷)

خدایی من خیلی کم می‌خوابم. ولی اون کمو حتما باید بخوابم :| مثلا الان که دارم کامنتا رو جواب میدم خانواده خوابن. ولی برای من همون چند ساعت خواب دیشب کافی بود.

۲۰. داریم با بی‌آرتی برمی‌گردیم هتل صبونه بخوریم. بی‌آرتیای اینجا هم مثل بی‌آرتیای شهر خودمون خانوما عقبن آقایون جلو. تهران ولی برعکسه. به جای بی‌آرتی هم بهتره بگیم اتوبوس تندرو. قیمت بلیت اینجا ۵۰۰ تومنه. تهران و تبریزو نمی‌دونم چنده :| (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۴۵)

از مامانش اجازه گرفتم ازش عکس بگیرم



۲۱. یه آقای عرب داشت به زبان عربی دنبال نونوایی می‌گشت و از مغازه‌داری که ما از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم آدرس می‌پرسید. مغازه‌دار، عربی متوجه نمیشد. بابا متوجه میشد ولی نونوایی رو بلد نبود. بابا از مغازه‌دار آدرس نونوایی رو پرسید و به آقای عرب گفت. به این میگن کار تیمی. ینی یکی آدرس بلده عربی بلد نیست، یکی عربی بلده آدرس بلد نیست. و با همکاری هم یه آدرس عربی رو به مرد عرب میگن و اونو به مقصود می‌رسونن (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۰۴)

در همین راستا یه انیمیشن هست که خرگوش و لاک‌پشت همکاری می‌کنن باهم و به هم کمک می‌کنن که به هدفشون برسن

۲۲. با این مقدمه که صبحانه سلف‌سرویسه و هر کی خودش میره هر چی می‌خواد برمی‌داره، مامانم سر میز صبحانه برگشته بهمون میگه وقتی داشتم پنیر برمی‌داشتم یه آقایی تو بشقابم گوجه و خیار می‌ذاشت. نمی‌دونم رو چه حسابی بود. شاید اشتباه گرفته بود‌. داداشم هم مامانو پوکرفیس نگاه می‌کرد که اون آقا من بودم :| منم داشتم میز و صندلیا رو گاز می‌گرفتم از شدت خنده :))))))) (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۵۶)

دیروزم بابا داشت عکسایی که خودم موقع وضو گرفتنش یواشکی ازش گرفته بودمو نشونم می‌داد می‌گفت امید گرفته :|

۲۳. دارم با مامان می‌رم حرم برای نماز جمعه. کیا نماز جمعهٔ کربلای ما یادشونه؟ هنوزم همون‌قدر بلدیم که اون موقع بلد بودیم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۰۶)

۲۴. الان تو صف بازرسی هستیم. از اینا که آدمو می‌گردن چیز خطرناکی همراش نباشه. یه خانومی صف کناری ایستاده که قاب گوشیش جغد بنفشه. پشت سرش یه خانوم دیگه با یه بچه تو کالسکهٔ قرمز ایستاده و یه کیف دستی جغدی دستشه. اینا رو دیدم یاد خودم افتادم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۴۵)

روی دیوار پل عابر پیاده هم یکی نوشته بود مرادلو. عکس گرفتم ازش :دی



۲۵. نیم ساعته نشستم به خیال اینکه خطبه گوش می‌دم با دقت دارم به حرفای یه آقایی که صداش از بلندگو پخش میشه و راجع به مسائل روز از جمله اینترنت و فضای مجازی و ازدواج اینترنتی و طلاق و تصادفات و امنیت کشور و آمار استان خراسان صحبت می‌کنه گوش میدم. الان یه آقایی اومده میگه گوش جان بسپارید به خطبه‌های پرصلابت امام جمعهٔ محترم حضرت آیت الله علم‌الهدی :| پس اینی که گوش می‌کردم چی بود؟ کی بود؟ (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۲۲)

خطبه رو مگه نباید کسی که نماز می‌خونه بخونه؟ پس چرا صدای خطبه‌خوان و نمازخوان (امام جمعه میگن؟) فرق داشت؟ شایدم اون حرفا خطبه نبودن کلا.

۲۶. الان اذانو گفتن. نمی‌دونم دیگه بعدش چی میشه. یه آقایی داره حرف می‌زنه و موضوع حرفاش مذهبی و تفسیر قرآنه. فعلا گوش می‌دم ببینم شبیه خطبه است یا نه. از یه خانومه پرسیدم ما مسافریم. آیا نماز عصر جمعه رو هم باید شکسته بخونیم؟ گفت آره. گفتم ظهر هم دو رکعته دیگه؟ یه کم بعد اونم نحوهٔ بی‌صدا و خاموش کردن گوشی‌شو ازم پرسید (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۳۲)

وسط خطبه یه شعر از باباطاهر خوند که دل و دیده داشت. ز دست دیده و دل هر دو فریاد نه ها. یه شعر دیگه. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد.

۲۷. وقتی دارم اینا رو می‌نویسم، مامانم هم می‌خونه. منم سعی می‌کنم ریزش کنم نتونه بخونه :دی ولی بازم می‌تونه بخونه :))) نخون خب :دی مامان سمت چپم نشسته، یه خانومه هم سمت راستمه. خانومه عطر مامانو برداشت یه نگاهی کرد و گفت خوش‌بوئه و گذاشت سر جاش. بعد تسبیح مامانو که از کربلا گرفتیم برداشت و نگاه کرد و گفت خوشگله و گذاشت سر جاش. چند لحظه بعد مامان تسبیحو برداشت ذکر بگه، تسبیح منهدم شد پاشید نابود شد اصن :))) چشم‌هایش :| :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۵۱)

۲۸. چند تا خانوم عرب‌زبان تو صف ما هستن که دارن وسط خطبه نماز می‌خونن. اون خانومه که نحوهٔ خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید، گفت بهشون بگم باید به خطبه گوش بدن و نماز مستحبی نخونن. گفتم اینا فارسی متوجه نمیشن و خطبه‌ها رو نمی‌فهمن. برای همین نماز می‌خونن :) گفت آهان. باشه پس :) اینا همون حسی رو دارن که ما تو کربلا داشتیم. ولی اونجا یه وقتایی به خاطر ما سخنرانی فارسی هم ارائه می‌کردن و چقدرم لهجهٔ فارسیشون بامزه بود. اینجا ولی ندیدم سخنرانی به زبان عربی باشه (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۰۲)

روز آخر یه جایی رو کشف کردم سخنرانی عربی داشت.

یه پسر و دخترم صحن غدیر انگلیسی حرف می‌زدن. به چیزی به هم گفتن بعد گفتن ان‌شاءالله اِگِین. ولی خدایی سخته یه جایی باشی زبونشو نفهمی.

۲۹. مامانم میگه اینا رو برای کی می‌نویسی؟ کی می‌خونه؟ میگم اینا پست نیست. یادداشته. چون دوست ندارم دم به دیقه ستارهٔ وبلاگم روشن بشه و ملت هی بیان ببینن من دارم گزارش لحظه به لحظه میدم، بی‌صدا دارم تو قسمت کامنتا یادداشت می‌کنم حرفامو. بعد تعداد آنلاینا رو نشونش می‌دم میگم ببین، اینا الان دارن حرفامو می‌خونن :))) (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۱۰)

۳۰. خب به سلامتی، دومین نماز جمعهٔ زندگی‌مو به منصهٔ ظهور رسوندم و تقدیم درگاه احدیت کردم :دی خیلی باحال بود. دو تا قنوت داشت. قنوتاشو چون متوجه نمی‌شدم چه ذکری میگه و چون دوست نداشتم الکی تکرار کنم، همون ذکر همیشگی خودمو گفتم (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۳۸)

یه موقع تو مصاحبه‌ای جایی ازم پرسیدن نماز جمعه میری یا نه، میگم من پشت سر آقای علم‌الهدی نماز خوندم. چی فکر کردین؟ :)))

۳۱. برای نماز صبح، خانواده رو با خودم آوردم رواق غدیر. این رواق کوچیکه و زود پر میشه و باید از حدودای سه بیای بشینی تو صف نماز و بعدش درو می‌بندن. الان که من اینو می‌نویسم کامل پر شده و درو بستن و نیم ساعتم تا اذان مونده هنوز. بعد نمازم قرآن می‌خونن و گل می‌دن به ملت :) پارسال تنهایی اومده بودم اینجا (۱۴ مهر ۹۷، ۰۳:۳۳)

۳۲. وضو با ناخن مصنوعی درسته؟ الان چند نفر تو صف نماز هستن ناخن مصنوعی دارن :| یکیش لاک هم داره :|

ظهرم یه دختره اومده بود از خانم خادمی که کنارم نشسته بود می‌پرسید بعد از وضو لبم خونی شده، وضوم باطل میشه این‌جوری؟ خانومه هم گفت نه، ولی اگه خون رو صورتته هنوز، چون نجسه بشور. ولی وضوت سر جاشه.

یه خانوم مسن هم اومد از خانوم سمت راستی که آب داشت آب خواست. گفت خوابم برده و وضوم باطل شده و یه کم آب بده همین جا وضو بگیرم. وضو گرفت. ولی دستاشو نشست اصن. در گام اول دست راستشو پر آب کرد و صورتشو شست :| تموم که شد بهش گفتیم اول دستاتونو باید می‌شستینا. گفت الان که تموم شده دستام خیسه دیگه :| (۱۴ مهر ۹۷، ۰۴:۱۴)

۳۳. دیشب رفته بودیم فروشگاه رضوی. دونات گرفتیم و به یاد دوستان! داشتم دنبال مارشمالو می‌گشتم :)) و نبود. به امید گفتم بپرسه از یکی از مسئولین ببینیم دارن یا نه. اصن نمی‌دونستن مارشمالو چیه. امید گفت فارسیش چی میشه؟ اونو بگو بپرسم ازشون. گفتم والا فرهنگستان نبات‌پفی، پف‌نباتی، یا یه همچین چیزی معادل گذاشته ولی دقیق نمی‌دونم. که خب بعید بود کسی که مارشمالو نشنیده معادلشو شنیده باشه. بیرون فروشگاه تو یه مغازه دیدم و به بابا گفتم ایناهاش. اینو می‌گفتم. کلی هم سلفی گرفتیم با مارشمالوها :))) پارسال و پیارسال مارشمالو می‌خریدم هزار تومن، دیشب گرفتیم هفت تومن :| چه خبره واقعا؟ قیمت روشم پاک کرده بودن نامردا. نهایتش دو تومن، یا اصن سه تومن. هفت تومن خیلی دیگه ستمه (۱۴ مهر ۹۷، ۱۰:۳۵)



۳۴. واااای بچه‌ها همین الان بهم پیام اومد که برای غذای امام رضا، مهمانسرای حرم دعوت شدم و چهار نفر همراه هم می‌تونم با خودم ببرم. قبل اومدن اپ رضوانو رو گوشی خودم و مامان و بابا و امید نصب کرده بودم و پیامو از این طریق دریافت کردم. ذوق‌مرگم الان :دی (۱۴ مهر ۹۷، ۱۲:۳۲)



۳۵. شام خوردیم و داریم از مهمانسرای امام رضا برمی‌گردیم و به‌شدت داره بارون میاد. به‌شدت!!! موقع بستن چمدون مامان گفت چتر برداریما. ما گفتیم نمی‌خواد. مشهد و بارون؟! اگرم بیاد که بعیده بیاد چتر می‌خریم. حالا اگه آسمون با همین روال به باریدن ادامه بده باید چتر بخریم :| (۱۴ مهر ۹۷، ۲۰:۰۹)



۳۶. دارم از خستگی شهید میشم و نه چشام باز میشه نه انگشتام نای تایپ داره، ولی باااااید بنویسم :دی

یه قنادی سر کوچهٔ هتلمون هست. من هر موقع از جلوش رد میشم یه کم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. خیلی خوشگلن. ولی روم نمیشه عکس بگیرم. دیوانه‌وار عاشق کیکم من. هی نگاه می‌کنم و هی روزا رو می‌شمرم ببینم کی ۲۶ اردیبهشت می‌رسه تولد بگیرم. عاشق کیک خوردن نیستما، عاشق قیافه‌شونم بیشتر. نسبت به بقیهٔ قنادیا هم اینجوری‌ام. هر جا قنادی ببینم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. دیدی بعضی خانوما وقتی از جلوی طلافروشی رد میشن جذب میشن؟ من همین حسو نسبت به قنادیا دارم :) (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۰۶)

اینم بگم که بعد از قنادی نسبت به قصابیا این عشقو دارم. از جلوشون که رد میشم می‌خوام بمونم فقط بوی گوشتا رو استشمام کنم :)))

۳۷. ظهر تو صحن جامع (اسم صحن‌ها رو تازه یاد گرفتم) یه دخترِ کوچولوی ناز دست باباشو گرفته بود و ده بیست متر جلوتر از من داشتن می‌رفتن. یهو دمپایی دختره که زرد بود رنگش، از پاش درومد و مامان و باباش نفهمیدن. دختره هم یه نگاه به دمپایی کرد و مسیرشو ادامه داد و رفت. از بی‌اعتناییش خنده‌م گرفت. صداشون کردم: دم، دمپایی، خانوم، دمپایی. نشنیدن و رفتن. برش داشتم و دویدم دنبالشون. حین دویدن کماکان می‌خندیدم به دختره که با یه پای برهنه و با یه دمپایی داشت تاتی‌تاتی می‌کرد :))) رسیدم به مامانش و گفتم دمپایی و خندیدم دوباره. تشکر کردن و ما هم بعدش رفتیم مسجد گوهرشاد نماز ظهر خوندیم (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۴۷)

۳۸. هنوز هوا بارونیه. نماز صبو تو هتل خوندیم. صبح می‌خوایم هتلو تحویل بدیم بریم یه هتل نزدیک‌تر به حرم. خواب تهران و دوستای تهرانی و پایان‌نامه‌مو می‌دیدم امشب :( خواب عجیب و غریبی بود. کلی آدم بی‌ربط به هم تو خوابم بودن (۱۵ مهر ۹۷، ۰۴:۴۶)

جدیداً از خواب‌هایی که لوکیشنشون تهرانه بدم میاد :|

۳۹. اومدیم همون هتلی که پارسال با مامان و خاله اومده بودیم. البته بابا اینو نمی‌دونست. طبقهٔ چهارمیم :) از دیشب حالم گرفته است. و می‌دونم که به خاطر بارونه. بارون به تنهایی بی هیچ عنصر کمکی دیگه‌ای این قابلیت رو داره که حال روحی منو از عرش اعلی به فرش؟ خیر! از فرش هم پایین‌تر و تا بخش گوشتهٔ زمین و حتی پایین‌تر، تا هستهٔ مرکزی ببره. خدا یه چیزی می‌دونست که منو شمال و تو منطقهٔ بارونی نیافرید (۱۵ مهر ۹۷، ۱۰:۱۶)

این‌جور موقع‌ها میرم فولدر آهنگ‌های مورد علاقه‌م و اینا رو انتخاب می‌کنم و هندزفری رو می‌کنم تو گوشم و بارونو تماشا می‌کنم: بارونِ امین رستمی، من و بارونِ بابک جهانبخش و رضا صادقی، بزن بارونِ حمید عسکری، بودنت هنوز مثل بارونه، ببار ای بارونِ شجریان، بارونِ مهدی شکوهی، بزن بارانِ ایهام، بزن بارانِ حبیب، بوی بارانِ محمد اصفهانی، باران که می‌باردِ خواجه‌امیری و یاغیش آلتیندا (زیر باران) علی پرمهر

این منم:


۴۰. عاشق این دختره شدم که اومد گفت میشه یه کم جمع‌تر بشینین منم بینتون بشینم و نشست سمت چپم. چهار تا از ناخنای پاش لاک قرمز داشت. جوراب داشتا. مشکی هم بود. یه کم نازک بود متوجه شدم. منم یه زمانی چهار تا از ناخنامو لاک می‌زدم و یکی رو نگه‌می‌داشتم برای مسح. از این نماز و وضو تا نماز و وضوی بعدی لاک می‌زدم و پاک می‌کردم. حالا ولی لاکامو می‌دم به بچه‌های فامیل که تا خشک نشده استفاده کنن. چند وقت پیشم رفته بودیم عروسی و اونجا یادم افتاد لاک نزدم. ینی انقدر بیگانه شدم با این عادت. دیدمش یاد خودم افتادم. خودِ قبلی. مهربونم بود. بعد نماز گفت قبول باشه. باید لاک بگیرم. شاید حالم بهتر بشه (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۲۷)

۴۱. بخش اول خواب صبمو در جواب کامنت الهام گفتم. بخش دوم خوابم هم الان یهو یادم اومد. تو یه سکانسی که بابام هم بود و فرهنگستان بودم، اساتید و مدیر آموزشمون فهمیده بودن کلاس آشپزی میرم و با نمد جعبه دستمال‌کاغذی درست کردم، داشتن سرزنشم می‌کردن چرا وقتمو با این کارا تلف می‌کنم و منم بهشون گفتم اگه مدرک ارشدمو بگیرم میرم آزمون استخدامی شرکت می‌کنم و کار می‌کنم. ولی تا مدرک نداشته باشم کار نمیدن بهم (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۱)

نه تنها دیگه رغبتی به تهران ندارم بلکه با تقریب خوبی از خواب‌های تهران هم متنفرم و کابوس‌ حسابشون می‌کنم

۴۲. تو مسجد گوهرشاد نشستیم، چند تا خادم با جرثقیل اومدن لوسترا رو درست می‌کنن. دیروز همین جایی که نشستم، یه کم جلوتر بخشی از یه فرشی رو اندازهٔ سینی (به شعاع حدود چهل سانتی‌متر) شسته بودن و شاهدین می‌گفتن بچه جیش کرده. یه دختر پنج شش ساله هم کنار محل مذکور نشسته بود و هر کی میومد رد شه بهش می‌گفت اونجا خیسه و بچه جیش کرده :| (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۸)

ولی از دختره زیاد خوشم نیومد. از این بچه‌های لجباز بود که حرف مامانشم گوش نمی‌کرد. مؤدب نبود. یه خانومه گفت یه کم برو اون‌ورتر که منم بشینم. نمی‌رفت. ولی وقتی دید خانومه مهر نداره مهرشو داد به خانومه. تنها حرکت مثبتش همین بود.



۴۳. باب‌الجواد، اون ور خیابون یه آب‌انار فروشی هست. امروز دیدم. تا دیروز مسیرمون از باب‌الرضا بود ندیده بودم. دوست سیصد جعبه انار تو یه مغازهٔ کوچیکه. پر اناره مغازه‌ش. امروز وقتی از جلوش رد می‌شدم یاد سهیلا افتادم. نمی‌دونه مشهدم و نگفته هر جا انار دیدم یادش بیفتم. ولی خب اون نگفته، مرام ما کجا رفته. به هر حال من امروز کلی انار دیدم و یاد سهیلا افتادم :) (۱۵ مهر ۹۷، ۱۳:۴۶)

اونم یه بار از جلوی رستورانی که اسمش تورنادو بود رد شده بود و یاد من افتاده بود و عکس گرفته بود برام



۴۴. رستوران این یکی هتل محشره. ینی اگه از بیست بخوام نمره بدم ۱۹ میدم و این یه نمره رو هم بابت این کم کردم که غذا رو که سفارش میدی یه کم دیر میارن. وگرنه همه چیش عالیه. سوپ و سالاد و نوشیدنی و ته‌دیگ و نون و سس و ماست و متفرقاتش سلف‌سرویسه و منوی غذاش هم خوبه. ولی به اون یکی اگه نمره بدم از بیست ۱ میدم و این ۱ رو هم بابت این دادم که سیرمون می‌کردن. سالاداش افتضاح بودن. طرف یه بشقاب بزرگ سالاد با دو تا سس میاورد می‌گفت دو نفری بخورین :| بشقاب اضافه هم خواستم ندادن. پسره گفت یه خانواده‌این دیگه. چه اشکالی داره از یه بشقاب بخورین؟ خب ما از اون خونواده‌هاش نیستیم :| این همه پول می‌گیرین، دریغ از سرویس! همه شاکی بودنا، نه فقط من. منوش انقدر افتضاح بود که هر بار هر کدوممون هر چی سفارش دادیم سری بعد اون چیزو سفارش ندادیم دیگه. ماهیش که اندازهٔ ماهی سفرهٔ هفت‌سین بود. به خداااا. حالا اینجا برای ناهار جوجه می‌خوریم برای شامم امید کوفته و مامان و بابا عدس‌پلو سفارش دادن. منم اول جوجه یونانی سفارش داده بودم بعد عکسشو از گوگل جست‌وجو کردم دیدم چنگی به دلم نزد و تغییر دادم و برای شام امشب جوجه چینی گفتم. هیچ کدومو تا حالا نخوردما. اصن نمی‌دونم چه شکلی و چه طعمی دارن (۱۵ مهر ۹۷، ۱۴:۰۱)

رستورانش عالیه ولی آسانسور اون یکی هتل بزرگتر و بیشتر بود. مال این یه دونه است و کوچیکه. به هر حال هر خوشگلی یه عیبی داره.

۴۵. به تلافی سس‌ها و سالادهای اون یکی هتل، الان یه بشقاب دستم گرفتم دارم بدین صورت سالاد می‌کشم که اول توی بشقاب خالی سس ریختم، بعد کاهو بعد سس بعد کلم بعد سس بعد هویج بعد سس بعد سس بعد بازم سس. غرق سسه سالادم. سس با سالاد می‌خورم در واقع. سسشونم زرده رنگش. جوجه چینی‌شونم همون شکلیه که تو گوگل بود. طعمش بد نیست. طعم مرغه دیگه. بستگی داره چقدر مرغ دوست داشته باشین. برای ناهار و شام فردا هم کوبیده و کباب سفارش دادم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۱:۱۲)

سوپ‌هاشونم خوشمزه است. سوپ‌های اون یکی هتل جو به‌علاوهٔ رب به‌علاوهٔ آب بود :))) حالا انقدر غیبت اون هتلو می‌کنم که پرسنلش شب میان به خوابم :)))



۴۶. هورااااا بالاخره تونستم همهٔ کامنتا رو جواب بدم. برم بخسبم که برای نماز صبح قراره بریم حرم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۲:۰۳)

۴۷. صبح رفتم نمایشگاه نوشت‌افزار و کیف. همین نمایشگاه که باب‌الجواده. چه ذوقی داشتم. دارم هنوز. نیشم تا بناگوش باز بود‌. بازه هنوز :))) نوشته بود با لبخند وارد شوید و من تمام مدتی که اونجا بودم بی‌اختیار لبخند داشتم و دارم هنوز. فکر کنم خرید هیچی به اندازهٔ لوازم تحریر حالمو خوب نمی‌کنه. کلی چیز میز نشون کردم برای خرید. عصر دوباره میام ایشالا. الان دارم میرم کتابخونهٔ حرم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۱۰)

یک عدد فارغ‌التحصیل هستم که هنوز که هنوزه وسایل مدرسه می‌خره :دی


اینو خریدم


۴۸. از پا افتادم. دقیقا یک ساعته دارم صحن به صحن دنبال اون کتابخونه‌ای می‌گردم که فروشگاه هم داشت و پارسال ازش اتود (مداد نوکی، مداد فشاری یا حالا هر چی که بگین) خریده بودم. پیداش کردم. نمی‌دونم کجام و کجاست. ولی جایی که ایستادم سمت چپم صحن انقلابه و سمت راستم بست شیخ طوسی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

اینجایی که میگم نوشت‌افزار و اسباب‌بازی و کتاب کودک هم داره.

۴۹. یه لاک غلط‌گیر کوچولو (هفت هشت سانته قدش) از کتابخونه گرفتم. دوست دارم وقتی میرم جایی یه چیزی برای یادگاری از اونجا داشته باشم.

دیگه برم یه جا بشینم که الان نماز شروع میشه :) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۱۵)

دو سه سال پیشم کلی راهو کوبیدم رفتم از شریف لاک غلط‌گیر بگیرم. اونو دادم به داداشم چند وقت پیش.

۵۰. الان صحن انقلابم. دقیقاً نشستم صف آخر نماز. ردیف آخر. یاد این شعر افتادم که میگه «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند» میگم اگه یه موقع اومدن از آخر مجلس منو چیدن دیگه خودتون حلالم کنین :)) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۲۴)

شهید شدی شفاعت یاد نره. شفاعتمون کن که کوله‌باری از گناه داریم و رو دوشمون سنگینی می‌کنه :دی

۵۱. اومدم نزدیک ضریح. گرم‌ترم هست نسبت به بیرون. ورودی حرم چند جا روی دیوار نوشته بود نفسی معیوب، عقلی مغلوب، هوائی غالب. خوشم اومد. شاید بقیه هم داشته باشه. الان تو گوگل زدم ببینم کدوم دعاست. دعای صباح هست گویا. نشنیدم تا حالا. قشنگه ولی. دقت کردین از دیروز تنها میام زیارت؟ روش زیارت مامان اینجوریه که می‌شینه یه جایی و نماز و دعا می‌خونه و اگه تو صحن‌ها بگردیم میگه وقتمون تلف شد بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم و سخنرانی گوش بدیم. منم اینجوری‌ام که یه جا نمی‌تونم بند باشم. دوست دارم برم همه جا رو ببینم و زوایای پنهان رو کشف کنم. یه کم دعا می‌خونم و قدری نماز و بعد میرم به اونایی که آدرس می‌پرسن آدرس نشون بدم، براشون قرآن و مفاتیح و مهر بیارم، اگه گم شده باشن ببرم دفتر گم‌شدگان و برای کفشاشون کیسه پیدا کنم و به بچه‌ها لبخند بزنم. نمازو که می‌خونم بلند میشم میرم دنبال ماجراجویی. برای یه خونواده عکس دسته‌جمعی می‌گیرم، برای پیرمرد و پیرزنی که سواد ندارن کاغذشونو یا اسمسی که براشون اومده رو می‌خونم و حتی میرم سرویس، کیف و چادر ملتو نگه‌می‌دارم و هی نوبتمو میدم به اونایی که عجله دارن :دی منم اینجوری حالم خوب میشه خب. هر کی یه مدله دیگه. و هنوز تو کف سیستم در و سیفوناشونم که چجوری وقتی درو وامی‌کنیم بریم بیرون سیفون فعال میشه. وقتایی هم که می‌شینم تو صحن‌ها و رواق‌ها، آدما و در و دیوارا رو تماشا می‌کنم و یادداشتامو تو گوشیم می‌نویسم. مثل الان. بعد یه ساعت مشخص با خانواده قرار می‌ذاریم که باهم برگردیم برای ناهار و شام (۱۶ مهر ۹۷، ۱۲:۱۳)

اینجا یه وقتایی هم به مترجمی مشغولیم :دی

۵۲. دو تا تفاوت بین حرم امام رضا (ع) و حرم امام حسین (ع) کشف کردم. یکی ساعته یکی هم کفش. عرب‌ها انگار کفشو خیلی بی‌احترامی می‌دونن اگه داخل حرم ببریم و حتما باید بدیم کفش‌داری. ولی اینجا این‌طور نیست. ساعت هم اونجا زیاده و اینجا من هر چی نگاه می‌کنم ساعت نمی‌بینم. جز یکی دو جا که اذانو نوشتن. که اونم یادم نیست کجا بود. ولی اونجا این‌جوری بود که هر طرف که سرتو برمی‌گردوندی چند تا ساعت می‌دیدی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۳:۰۷)

حرم امام علی (ع) هم شبیه کربلا بود از این نظر

۵۳. اون روز تو نونوایی یه پنج تومنی دادم و دو تا نون گرفتیم. دو تومن هم باقی پولم بود که پسر آقای نانوا برگردوند. گذاشته بودمش گوشهٔ کیف پولم و دلم نمیومد خرجش کنم. دلیلی هم نداشتم یادگاری نگهش دارم. دو هفته‌ای بود که تو کیفم بود. امروز وقتی داشتم اون لاک غلط‌گیر هفت‌ هشت سانتی رو می‌خریدم حواسم نبود و این دو تومنو دادم به آقای فروشنده. الان یهو یادم افتاد‌ این دو تومن اون دو تومن بود (۱۶ مهر ۹۷، ۱۶:۲۹)

کاش همین‌جوری به حواس‌پرتیت ادامه بدی و یه کم از اموال به درد نخورتو بدی بره :))

۵۴. الان یه چیزی کشف کردم. گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. من این چند روزو، بعد نماز نمی‌نشستم برای زیارت آل یاسین. اصن نمی‌دونستم چیه. من یه زیارت عاشورا بلدم یه توسل. اینا رو می‌خونم گاهی. دیروز یه کم موندم و دیدم یهو ملت برگشتن و خلاف جهت قبله نشستن. الان فهمیدم برمی‌گردن سمت حرم می‌خونن. گویا برای امام رضا هست.

یه دعا هم هست نمی‌دونم چیه. اونم وقتی می‌خونن سمت چپ و راست برمی‌گردن. اونو هنوز کشف نکردم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۷:۲۰)

آل یاسین نه و امین الله. انگار فقط هم برای امام رضا نیست و برای تمام امامان میشه خوند این دعا رو

۵۵. اومدیم بیرون یه چرخی تو شهر بزنیم. دمای اینجا الان منفی چهل درجه است و دستام از شدت سرما بی‌حسه. اون وقت من بستنی حصیری شکلاتی، زعفرانی، وانیلی سفارش دادم و خانواده شیرکاکائوی داغ. استدلالم هم اینه که بستنی دمای درونی بدنمو با دمای بیرون و محیط هم‌دما می‌کنه و دیگه سردم نمیشه. استدلال دوم هم اینه که یه راجو نامی تو یه فیلم هندی گفته بود خلاف جهت رودخونه شنا کنید. سردمه :| (۱۶ مهر ۹۷، ۲۰:۳۶)

سردمه هنوز. سلول به سلول تنم یخ زده



۵۶. دوباره اومدیم رواق غدیر. همون‌جا که گل میدن. شش هفت تا خانوم هندی یا پاکستانی ردیف جلو نشستن. کتاب دعاشون به خط اردو هست. شایدم یه خط دیگه است. شبیه هندیه ولی. خیلی باحاله. آقایی هم که امروز سخنرانی داره تأکید عجیبی داره روی این نکته که حرفاشو گوش بدیم. هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید، چرا گوش نمی‌دید؟ آقایون با شمام، خانوما حواستون با منه؟ گوش می‌کنید؟ منو نگاه کنید. می‌خوام بلند شم بگم آقا! به خدااااا گوشمون با شماست. شما ادامه بده. الانم گفت خواهش می‌کنم گوش کنید :))) ده ثانیه بعد: مادرایی که پسر دارید، مادرایی که برای پسراتون می‌رید خواستگاری گوش کنید. گوش کنید دیگه :دی (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۴۵)

۵۷. رواق غدیر دو ردیفو برای آقایون اختصاص دادن و هشت ردیف برای خانوما. من ردیف دوم خانومام. حدود ده متر با حاج آقای سخنران فاصله دارم. هنوز داره میگه گوش کنید، گوش می‌کنید؟ آقا گوش کن، خانووووم! با شمام. یهو گفت «آآآی دختر خانومی که موبایل..‌. تا اینو شنیدم یه نیم‌سکته‌ای زدم و گوشیمو پرت کردم کنار مهرم. بعد جمله‌شو این‌جوری ادامه داد که: با گوشیت حرف می‌زنی». خانوم کناری از واکنش من خنده‌ش گرفت. گفتم فکر کردم منو میگه :))) یکی دیگه رو می‌گفت. حرفاش خیلی خوبه در کل، ولی به خدا هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید. بدون اغراق، هر دقیقه دو بار ما رو به گوش کردن فرامی‌خواند :)) (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۵۶)

ولی حاج آقای روز اول که جوون هم بود بهتر و مفیدتر بود حرفاش. به قول بابا این یکی حاج آقا شبیه حاج آقاهای مسجدای محله بود و انگار داشت برای عوام حرف می‌زد. اون یکی یه کم سطح بالا بود.

۵۸. این حاج آقا یه جوری از فواید و خواص نماز شب گفت که یهو کل حسرت عالم به دلم نشست که نماز شب بلد نیستم :( (۱۷ مهر ۹۷، ۰۴:۳۴)

فردا دیگه روز آخره. اگه می‌خوای بخونی، فرصتو از دست نده :)

۵۹. بعد نماز صبح، رفتیم صحن انقلاب برای صدای نقاره و هر چی منتظر موندیم اتفاقی نیفتاد. از یکی از خادما پرسیدیم، گفت ایام وفات و عزا و کلاً محرم و صفر نقاره‌زنی نداریم. چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. کلی هم کبوتر دیدیم. صبح که خلوت‌تره، کبوتر بیشتر از موقع‌های دیگه است (۱۷ مهر ۹۷، ۰۶:۵۴)

۶۰. زیارت ضریح پایین (زیرزمین)، صبح و ظهر نوبت خانوماست و عصر و شب نوبت آقایون. دیشب امید و بابا رفتن زیارت. صبم من و مامان رفتیم. برگشتنی (برگشتنی قید زمانه. ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) دم پله برقیای دارالحجه امید یه خانم پیر که چادر سرمه‌ای پوشیده بود نشونم داد گفت اون آبی رو دریاب، برو کمکش داره دنبال آدرس می‌گرده و خادما ترکی بلد نیستن. رفتم دیدم از یه کفشداری یه چیزی می‌پرسه و کفشداره هم گفت ترکی بلد نیستم. رفتم نزدیک‌تر و گفتم حاج خانوم من ترکی بولوروم. هارانی آخداریسان؟ (من ترکی می‌دونم. دنبال کجا می‌گردی؟) گفت می‌خوام برم اونجا که ملت خوابیدن. گفتم ایستیرسن اردا یاتاسان؟ (می‌خوای اونجا بخوابی؟) اینو برای این پرسیدم که تا اونجایی که یادم میومد کارت شناسایی می‌خواستن و گفتم ببینم اگه کارت همراش نیست یه جای دیگه نشونش بدم. البته شک داشتم برای خوابیدن کارت می‌خوان یا برای گرفتن پتو. خلاصه پیرزنه گفت نه، دوستام اونجان. باهاشون اونجا قرار گذاشتم. از کفشداری پرسیدم استراحتگاه کجاست و نشونم داد و خانومه رو بردم اونجا و کلی دعام کرد. گفت خوشبخت شی الهی :دی مامانم هم باهام اومد که تو دعاها شریک بشه. داداشم می‌گفت چون من معرفیش کردم منم شریکم :| مامانم هم می‌گفت منم تا استراحتگاه اومدم و منم سهم دارم. خلاصه یه همچین خانوادهٔ باحالی هستیم ما (۱۷ مهر ۹۷، ۰۷:۰۷)

۶۱. دیروز برای صبونه یه آقای لر برای خانواده‌ش سنگک گرفته بود آورده بود رستوران. ما هم یاد گرفتیم ازش و امروز صبح وقتی داشتیم از حرم برمی‌گشتیم دو تا سنگک گرفتیم. سنگک اینجا ۱۲۰۰ تومنه. البته نمیشه مقایسه کرد با شهرای دیگه. چون ابعادش فرق می‌کنه. الکی مثلاً من ناصرخسروام، دارم سفرنامه می‌نویسم (۱۷ مهر ۹۷، ۰۹:۱۳)

تو اصن مارکوپولو. ولی حین راه رفتن، وسط خیابون جای کامنت گذاشتن و جواب دادن نیست. حتی اونا هم یه جا ساکن می‌شدن بعد می‌نوشتن

۶۲. یه دخترِ کوچولوی ناز چار دست و پا از دوردست‌ها اومد مهر و جانماز و تسبیحمو دگرگون کرد و یه کم بازی کرد و رفت. دوباره که برگشت مهر خانوم بغلی رو برداشته بود داشت می‌خورد. ازش گرفتم گفتم نخور کثیفه. بعد از مامانش اجازه گرفتم و یه بیسکویت کرمدار شبیه مهر بهش دادم اونو بخوره. نحوهٔ اجازه گرفتنم هم بدین صورت بود که از خانم بغلی و اونم از بغلی و همون‌جور برو تا برسی به مامانش جملهٔ می‌تونم بهش بیسکویت بدم منتقل شد و آره ممنون دست به دست رسید به گوش من (۱۷ مهر ۹۷، ۱۱:۲۶)



۶۳. نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیرِ زمینه و آنتن نمیده اونجا گزارش لحظه به لحظه ارائه بدم. مختصراً و با تأخیر بگم که با دو تا دختر ۴ و ۴ و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی :))) بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر! ازم پرسید‌ بچه دوست داری؟ گفتم عاشق بچه‌هام. معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار (۱۷ مهر ۹۷، ۱۸:۵۹)

ازشون پرسیدم از کجا اومدین؟ صایما گفت تهران و مامانش همزمان گفت شمال. شمالی بودن و ساکن تهران



۶۴. ساعت سه با صدای زنگ گوشی مامان بیدار شدم. صدای زنگش اذانه. ینی چهار عصر هم آلارم بذاره صداش اذانه. بیدار شدم فکر کردم اذان صبه و غصه خوردم که نماز شبم قضا شد (الکی مثلا‌ فکر کنید من هر شب نماز شب می‌خونم). همه رو بیدار کردم و دیدم همه دارن از‌ بدخوابی اون شب می‌نالن. گویا صدای گریهٔ بچهٔ اتاق بغلی چند شبه روی اعصاب و روان کل هتل و هتل‌های بغلی بوده و نذاشته ملت بخوابن. ولی من به برکت یه عمر زندگی خوابگاهی با نور و صدا و زلزله و سیل و طوفان و هر سر و صدا و آشوبی اوکی‌ام و تنها مشکلم اینه که اگه بیدار شم دیگه نمی‌تونم بخوابم. به سختی بیدارشون کردم و دیگه دیر شده بود برای رواق غدیر و پر شده بود. رفتیم رواقی که زیر حرم بود. اونجا چون اینترنت آنتن نمیده، بیرون تو صحن روش خواندن نماز شبو جست‌وجو کردم (فکر کنم یه بارم کربلا خونده بودم، ولی روشش یادم رفته بود). وقتی رسیدیم و نشستیم ۹ دقیقه تا اذان مونده بود. با ۶ دقیقه‌ش چهار تا دو رکعتی ساده رو خوندم و ۲ دقیقه هم برای اون یکی دورکعتی که ناس و فلق داشت. سورهٔ فلقو حفظ نبودم با گوشیم خوندم. بعد یه دونه یه رکعتی بود که کلی ذکر هفتادتایی و سیصدتایی داشت. اونا رو یه بار گفتم که تا اذان صبح نمازم تموم بشه‌. این بود نماز شب من :دی 

وقتی هم نماز صبح شروع شد، یه خانومه پرسید نماز صبح هم شکسته است؟ نمازمو شروع کرده بودم و با ابروهام جواب دادم نه :| نماز صبح خودش شکسته است دیگه. شکسته‌تر از این؟ :| (۱۸ مهر ۹۷، ۰۶:۱۰)



۶۵. داشتیم نماز می‌خوندم، یه خانومه صدام کرد پرسید دعای انفر داری؟ گفتم انفر؟ گفت نه انسفر. گفتم انسفر؟ گفت انسِ فل. گفتم متوجه نمیشم، ولی کلا دعا ندارم. اصن نمی‌فهمیدم چی میگه. بعد برگشتم به مامان میگم دعای انفال داری؟ این خانوم می‌خواد. یه خانوم دیگه گفت دعای اول صفر می‌خواد :| بعد همون خانومه که در مورد شکستگی نماز صبح پرسید، قبل نماز پرسید اینستاگرام بلدم یا نه. گفتم آره ولی اینجا آنتن نمیده. زیر زمینیم. گفت نه، سؤالاتم کلیه. کلاً می‌خوام ببینم چیه، چجوریه. بعد گوشی‌شو درآورد و اینستاشو باز کرد و دونه دونه موارد رو نشونم می‌داد می‌گفت این چیه و برای چیه. هر سؤالم ده بار می‌پرسید. بعد گفت کدومشو نزنم عکسای گوشیمو کسی نبینه؟ گفتم حساب شما خصوصی نیست. هر جا آنتن داد و نت داشتین اول اینو خصوصی کنین و بعدش این علامت مثبت وسطو نزنین. بعد پرسید ممکنه با اینستا حساب بانکیمم خالی کنن؟ اینم براش توضیح دادم و گفتم آخه اینستا به چه دردتون می‌خوره که نصب کردین؟ گفت مال شوهرمه. می‌خوام یاد بگیرم. بعد سؤالات قبلی رو دوباره تکرار کرد و منم پاسخ‌هامو دوباره تکرار کردم. من خودم شخصاً اینجوری‌ام که تا چند و چون و تمام زوایای پنهان و نیمه‌پنهان چیزی رو کشف نکنم وارد اون فضا نمیشم و تقریبا آخرین کسی بودم که وارد محیط فیس‌بوک، اینستا، تویتر، تلگرام، وایبر و یه همچین شبکه‌هایی شدم و تو خیلیاشونم نموندم‌. اون وقت نمی‌دونم چه اصراریه کسی که سواد و شناخت و اطلاعات چندانی نداره وارد این دنیای بی‌رحم و خطرناک میشه (۱۸ مهر ۹۷، ۱۰:۳۱)

۶۶. تا الان فکر می‌کردم در حق خانوما کوتاهی میشه که آقایون می‌تونن تو صحن‌ها کنار حوض وضو بگیرن و خانوما نمی‌تونن و حتی داشتم فکر می‌کردم میشه یه پرده‌ای چیزی زد کنار حوض که خانوما هم اونجا وضو بگیرن. الان یه جایی رو کشف کردم که یه حوض بزرگ داره برای وضوی خانوما. سرویس بهداشتی شمارهٔ ششه، روبه‌روی مسجد گوهرشاد. همیشه تو هتل وضو می‌گیرم. صبح اتاقمونو تحویل دادیم و عجله‌ شد و وضو نداشتم. اومدم اینجا کنار حوض وضو گرفتم. سعی می‌کنم از چیزایی که راجع بهشون می‌نویسم عکس هم بگیرم. ولی اینجا دیگه مجلس، زنونه است نمیشه عکس گرفت :))) (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۱۲)

و هنووووز تو کف سنسورهای بین در و سیفون این اماکنم. چجوری وصلن به هم آخه؟!



۶۷. من اینا رو تو تلگرامم (قسمت پیام‌های ذخیره شده) می‌نویسم، بعد هر جا آنتن داشتم کامنت می‌ذارم. نزدیک ضریح نشستیم برای نماز جماعت. یه خانومه ازم می‌پرسه شما سیم‌کارتت ایرانسله یا همراه اول؟ گفتم چطور؟ گفت آخه تلگرامت بازه داری می‌نویسی و تعجب کردم آنتن میده. گفتم اینا رو می‌نویسم ولی چون نت ندارم ارسال نمیشه. صبر می‌کنم تا هر موقع که رفتم صحن. الان صحن انقلابم و امین الله می‌خونیم :دی یه جایی میگه: اللهم فجعل نفسی مطمئنه بقدرک و راضیهٔ بقضائک. دوست داشتم این تیکه‌شو (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۵۳)

دیگه بعد یه هفته آمار تمام نقاطی که گوشیم آنتن میده و نمیده دستم اومده :))

۶۹. کیف و چمدون و وسیله‌هامونو گذاشتیم نمازخونهٔ هتل و منم جز این گوشی چیزی دیگه‌ای با خودم نیاوردم حرم. امروز با مهرهای اینجا نماز خوندم. کم‌کم احساس می‌کنم دلم برای اینجا تنگ میشه. ولی فکر کن بیای مشهد که حال و هوایی عوض کنی و فکر درس و دانشگاه و پایان‌نامه رو از سرت بیرون کنی چند روز، اون وقت اسم استاد مشاورت دکتر رضوی باشه و هر طرفو نگاه کنی رضوی باشه و یاد پایان‌نامه بیفتی. به‌نظرم باید در انتخاب استاد مشاور و راهنما بیشتر دقت کنیم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۲:۰۳)

کاش می‌تونستم تا آخر عمرم همین‌جا بمونم و دیگه برنگردم به زندگی ملا‌ل‌آور و پوچ بیرون

۷۰. من به جز این هفده رکعت نماز اصلی، نماز دیگه‌ای بلد نیستم. از این نمازها که میگن یک حمد و فلان تعداد فلان سوره و فلان ذکر و اینا رو بلد نیستم. الان جایی که نشستم روبه‌روی ضریحم و سه‌متری دارالشکر. یکی از دوستان گفته بود دارالشکر نماز بخونم. دو رکعت مثل نماز صبح خوندم و سه متر اومدم عقب‌تر که بقیه هم بخونن. بسی بسیار شلوغه و عجیب‌تر اینکه آنتن دارم و به تبع اون نت دارم. دو تا خانوم پشت سرم دارن راجع به نماز دورکعتی پدر امام رضا (ع) ینی امام هفتم (امام موسی کاظم یا موسی بن جعفر) که چهارشنبه‌ها خونده میشه صحبت می‌کنن. خانوم سمتی چپی به سمت راستیه گفت یک حمد و ۱۲ تا قل هو الله بخون. خانوم سمت راستی خوند و نتونست دوازده تا بشمره و خانم سمت چپی بهش تسبیح داد برای شمردن. هر دوشون پیرن. خانومه دوباره خوند و اون یکی خانوم هم تسبیحو ازش پس نگرفت و هدیه داد بهش. گفت سوغات کربلاست. الان می‌خوام این نمازی که دارن‌ در موردش حرف می‌زننو بخونم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۲۹)

بعد زیارت و دعای وداع یه نماز دورکعتی مثل نماز صبح هم از دو تا خانوم دیگه یاد گرفتم. می‌گفتن هدیه به امام جواده. اونم خوندم.



۷۱. داشتم یادداشت قبلی رو تایپ می‌کردم که یه خانوم عرب‌زبان اومد و یه جملهٔ پرسشی خطاب به من گفت. متوجه نشدم چی میگه. به زبان فارسی گفتم میشه دوباره بگین؟ چیزی نگفت‌. به زبان اشاره گفتم نمی‌فهمم و ایشون جمله‌ای شبیه جملهٔ قبلشو تکرار کرد و فقط سردابشو فهمیدم. گفتم سرداب؟ گفتم هان، هی، هه یا یه همچین چیزی. بلند شدم از نزدیک‌ترین خانوم خادم پرسیدم شما اینجا سرداب دارین؟ گفت آره بعد از کفش‌داری شمارهٔ یک. گفتم اینو میشه به زبان عربی به این خانوم بگین؟ اونم در این حد عربی بلد بود که بگه بعد کشوانیه واحد :| به مامان گفتم همون‌جایی که نشسته بشینه تا چند دقیقهٔ دیگه برگردم. خانوم عربو تا کشوانیهٔ واحد و بعد تا سرداب بردم و دیدم عجب! اینجا که همون زیرزمین خودمونه :)) تو راه کلی دعام کرد و یه چیزایی گفت که اصن یه کلمه‌شم نفهمیدم. فقط وقتی رسیدیم یه شکراً رو متوجه شدم که در پاسخ لبخند زدم و گفتم خواهش می‌کنم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۵۳)

۷۲. نکته‌ای که از روز اول توجهم رو به خودش جلب کرده بوی حرم و عطر مشهده. هیچ بویی نمیاد اینجا. حالا نمی‌دونم بوی نجف و کربلا مونده تو ذهنم و به اشتباه فکر می‌کردم مشهد هم عطر داره، یا داشته و دیگه نداره، یا حس بویاییم ضعیف شده که خب ضعیف هست ذاتاً ولی بقیه هم میگن بوی عطر مشهد نمیاد. یا مثل نقاره‌ها چون محرم و صفره عطر نمی‌زنن (۱۸ مهر ۹۷، ۱۵:۰۰)

حتی از بازارها و مغازه‌ها و آدما هم این بویی که میگم به بینی‌م نمی‌رسه

۷۳. برای ناهار اومدیم یه رستوران لبنانی، به اسم لیالی. ساعت چهار و چهار دقیقه است و ما هنوز ناهار نخوردیم :| دو تا آقا و خانوم عربی هم روبه‌روم نشستن. یکی از خانوما فقط یه کلاه کوچیک سرشه و گوش‌ها و گوشواره‌ها و گردنش معلومه. از این کلاهای شبیه کلاه استخر که بعضی خانوما زیر مقنعه و روسری می‌پوشن موهاشون معلوم نباشه. از اون کلاها. عجیب بود پوششش برام (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

اون یکی خانومم شال سرش بود و مثل اغلب خانومای عرب شالو انقدر دور سرش پیچیده بود که شبیه گنبد بود. همیشه برام سواله که چی زیر شاله؟ کلیپس؟ خیلی حجیمه آخه



۷۴. پیتزای مخلوط لحم (گوشت) بعلبکی سفارش دادیم. مربعی‌شکله، سی در سی. پنجاه تومن. به نظرم عالیه. هم طعمش، هم قیمتش، هم اینکه جلوی خودت درست می‌کنن و بهداشتیه. به همه پیشنهاد می‌کنم این‌جا رو. بین خیابان بهجت ۱ و ۲ هست. یکی دو کیلومتری حرم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۵۴)

دو تا شعبه داره. یه شعبه‌شم وکیل‌آباده. حدودای چهار خلوت‌تره و موقع ناهار و شام خیلی خیلی شلوغه و بهتره دیرتر یا زودتر از موقع ناهار و شام برید.



۷۵. لحظهٔ وداع... (۱۸ مهر ۹۷، ۲۰:۱۱)

دلم تنگ میشه برای این یه هفته

۷۶. من و امید تو لابی نشسته بودیم دلدادگان می‌دیدیم (من چند روزه ندیدم و فصل یکم درست و حسابی ندیدم و نمی‌فهمم چی به چیه. امیدم که کلاً هیچی ندیده و کلاً نمی‌دونه چی به چیه :|) مامان و بابا هم تو نمازخونه نشستن با گوشیم آمیرزا بازی می‌کنن و باتری گوشیمو به فنا دادن :)) تا سوار قطار شیم و اینو بزنم به برق که شارژ بشه چی کار کنم من؟ کجا افکارمو به رشتهٔ تحریر دربیارم؟ (۱۸ مهر ۹۷، ۲۱:۳۷)

نمی‌دونم چرا وقتی کامل ندیدم و نمی‌تونم ببینم اصرار دارم بدونم تهش چی میشه :|
خوبه خودشونم این بازیو رو گوشیاشون دارناااا. زورشون به گوشی من می‌رسه :(

۷۷. بابا اوایل با اسنپ موافق نبود. می‌گفت همین‌جا که وایستادی دستتو بلند می‌کنی میگی تاکسی! و می‌بردت مقصد. برای همینم این یه هفته فقط سه بار به زور و با خواهش و تمنا اسنپ گرفتیم و بقیه رو با تاکسی و یکی دو بار با بی‌آرتی رفتیم و اومدیم. ظهر که می‌خواستیم بریم رستوران، مسیرمون انقدر کوتاه بود که پیاده هم میشد رفت. اون‌وقت پدر گرامی اشاره کردن به تاکسی و تاکسیه ما رو یک ساعت تا شعاع چند کیلومتری حرم گشنه و خسته دور حرم چرخوند و برگردوند دم هتل و خدا تومن پول گرفت و تازه رستورانم پیدا نکرد. من که فقط داشتم حرص می‌خوردم. وقتی پیاده شدیم اسم رستورانو تو نقشه آوردم و اسنپ گرفتیم و دو دیقه بعدش تو رستوران بودیم :| این‌جوری شد که بابا به اسنپ ایمان آورد و داداشم عاشق اسنپ شد و امشب با اشتیاق برای راه‌آهن هم اسنپ گرفتیم (روز اول از راه‌آهن تا هتلو تاکسی گرفتیم که کرایه‌ش دقیقا سه برابر اسنپ بود :|)

رانندهٔ اسنپی که امشب ما رو رسوند راه‌آهن نام خانوادگیش با ما یکی بود و اسمشم شبیه اسم امید و بابا بود. تا برسیم راه‌آهن بحث سر همین اسم و فامیل بود و اجدادمون. پول خُرد هم نداشت و زیاد برگردوند. بابا هم از مرامش خوشش اومد و پس داد و گفت تو چرا زیاد بدی؟ من زیاد می‌دم. تازه سلام هم رسوند به فامیلای مشهدیمون :)) (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۰۰)

کشتارگاه مرغ هم داشت و اسنپ شغل دومش بود

۷۸. سوار قطار شدیم. واگن ۱. شمارهٔ صندلیامون؟ ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴ :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۳۲)

۷۹. معمولاً یه ربع بیست دقیقه بعد از حرکت قطار ملافه‌ها و کیک و آبمیوه‌ها رو میارن. تا سوار شدیم، سرمو کردم رو به سوی آسمون (در واقع به سوی سقف قطار) و از ته دلم گفت آب‌ پرتقال باشه خدایا. مامانم گفت این دیگه چه دعاییه، بگو مرادتو بفرسته. گفتم آب‌ پرتقال باشه و مرادم هم بفرست لطفا. یه ربع بعد مأمور قطار با چهار تا آب آناناس اومد. دوباره سرمو بلند کردم سمت آسمون گفتم می‌بینی خدا؟ پرتقال می‌خوام آناناس می‌دی. حرفی نیست. کَرَمتو شکر. ولی خدایی به جای مراد، قل‌مراد نفرست :| (۱۹ مهر ۹۷، ۰۸:۵۳)

خواننده‌های اینجا اغلب سن‌پایینن. بعیده قل‌مراد یادشون بیاد :|

۸۰. امید و مامان تهران پیاده شدن. می‌خوان برن خونهٔ خالهٔ مامان. هر چهار تا خالهٔ مامان تهرانن. منم چند ثانیه پیاده شدم برای خداحافظی. موقع پیاده شدن بهشون میگم منم می‌خوام پامو بذارم خاک تهران؛ امید میگه خاک نیست سنگ‌فرشه. بعد با لهجهٔ شهرستانی! می‌پرسه تا حالا اومدی تهران؟ :))) امید و مامان خونهٔ خالهٔ مذکورو ندیدن و منم تو این چند سالی که تهران بودم، یه بار سال اول دانشگاه با خاله‌م رفتم و نیم ساعت یه ساعت بیشتر نموندم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۱:۵۷)

یاد دخترخالهٔ بابا افتادم که وقتایی که خوابگاه نداشتم می‌رفتم خونه‌شون و پیش میومد که تا یه هفته هم خونه‌شون می‌موندم

۸۱. داریم برمی‌گردیم، اون وقت کلی کلیدواژه‌ مونده که هنوز فرصت نکردم در موردشون بنویسم.

مورد اول یه بچهٔ گوگولی ناز بود تو بغل باباش بود. تو یکی از صحن‌ها. باباهه بغلش کرده بود و داشت می‌بردش و من فقط پاهای کوچولوشو می‌تونستم ببینم. و برای اینکه بیشتر ببینم این بچه رو، راه افتاده بودم دنبالشون و هی پاهای کوچولوشو نگاه می‌کردم و هی ذوق می‌کردم. چون لباسش قرمز بود حدس می‌زنم دختر بود.

مورد بعدی یه گوگولی پسر بود. ایشونم بغل باباش بود و تو آسانسور دیدمش. بچه‌هه نگام می‌کرد و می‌خندید و دستاشو می‌ذاشت روی چشماش و دستاشو برمی‌داشت و دوباره می‌خندید. به قدری شیرین بود خنده‌های این بچه که اگه بغل مامانش بود حتتتتتماً ازش می‌خواستم اجازه بده باهاش سلفی بگیرم. ولیکن متأسفانه بغل باباش بود و روم نشد یه همچین درخواستی کنم.

مورد سوم یه فسقلی نمی‌دونم دختر یا پسر بود که تو بی‌آرتی بغل مامان‌بزرگش خوابیده بود و با تمام قوا انگشتاشو کرده بود تو حلقش. از مامانش اجازه گرفتم از خوابش عکس بگیرم و گرفتم. اینو از وقتی تو ایستگاه منتظر بی‌آرتی وایستاده بودیم دیده بودمش و هی اتوبوس میومد و می‌رفت و من منتظر بودم ببینم اینا کی سوار میشن که منم سوار همون بی‌آرتی بشم که اینا شدن :|

یه پسر ناز حدود سه ساله هم تو حرم دیدم که یه لنگه از کفشاش از کیسه افتاد و رفتم دنبالش و کفششو بهش دادم.

مورد یکی مونده به آخرم یه پسر به اسم امیرحسین بود (حدوداً سه ساله) دیشب تو لابی منو دید و گفت تو تا حالا تُجا بودی؟ اولین بارم بود می‌دیدمش. سؤال و قیافه‌ش انقدر بامزه بود که می‌خواستم محکم بگیرم و تا می‌تونم تو بغلم بچلونمش. دوباره سؤالشو تکرار کرد :))) منم نمی‌دونستم چی بگم. گفتم حرم بودم تا حالا.

گوگولی آخرم یه پسر هم‌سن امیرحسین بود. اولش فکر کردم اونه. دم در بودم که یهو اومد بیرون و دوید تو خیابون. خیابون فرعی بود. ولی پرتدد بود. ماشین رد می‌شد. اینم پرید وسط خیابون. یهو قلبم اومد تو دهنم. بدون اینکه فکر کنم دویدم طرفش و کشیدمش سمت خودم. بعد دیدم باباش اومد که علی، علی کجا میری؟ بیا تو. هلاک آرامش باباش بودم‌ (۱۹ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

چهار تا بچه کمه برات :)) به نظرم یه مهد کودک تأسیس کن :دی

۸۲. قطار یتیم‌خانهٔ ایرانو پخش می‌کرد. بابا خواب بود، صداشو کم کردم و بعد دیگه خودمم خوابم گرفت و ندیدم. یه فیلم تاریخی در مورد ایرانه. در مورد قحطی‌ها و جنگ‌ها و بیماری‌ها و بدبختیا. جزو فیلم‌هاییه که دوست دارم با دقت و با اطلاعات کافی و مطالعه و پیش‌زمینه و همراه کسی که تاریخ خونده ببینمش و هیچ وقت این فرصت برام پیش نیومده تا حالا (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۲۶)

با تقریب خوبی این ژانر و موضوع تو فیلم و سریال، ژانر و موضوع مورد علاقهٔ منه

۸۳. میانه پیاده شدیم برای نماز. معمولاً تو ایستگاه‌ها بیشتر و بهتر آنتن دارم :) بابا رفته از بوفه نون بگیره برای شام تن ماهی بخوریم. چقدر از این ایستگاه‌های بین راهی خاطره دارم من (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۴۳)

اینجا جلوی نمازخونه با یه فسقلی آشنا شدم که اصرار داشت کلاهشو دربیاره و مامانش نمی‌ذاشت :))

۸۴. با بابا داریم آمیرزا بازی می‌کنیم‌. مرحلهٔ ۱۵۰ ایم‌. با حروف «م»، «ر»، «د»، «ا» و «ن» باید ۹ تا کلمهٔ سه و چهار و پنج حرفی بسازیم. من: مراد و مدار :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۲۰:۴۹)

سعدی میگه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



۸۵. وااااای! خاطرهٔ اون روزی که دعوت شدیم مهمانسرای حرم رو نگفتم!

اون روز من می‌تونستم اسم چهار نفر دیگه رو تو اپ رضوان بنویسم. چهارتایی با امید و مامان و بابا رفتیم دفترشون که صحن غدیر بود تا کارتای دعوتو بگیریم. اول خواستیم با شمارهٔ ملی عمه‌م غذای پنجم رو هم بگیریم ببریم هتل بین بقیه پخش کنیم. بعد دیدیم نمیشه و باید کارت ملیشم باشه که نبود. تازه این‌جوری اونم تا سه سال محروم میشد از خوردن غذا که منصفانه نبود. جای مهمان پنجم خالی موند و به عبارتی سوخت. خودمونم تا سه سال نمی‌تونستیم دعوت بشیم. کارتای دعوت رو گرفتم و اومدم بیرون. بیرون یه آقای مسن با لهجهٔ اصفهانی دم در ازم پرسید ببخشید دخترم، شوما چجوری ثبت‌نام کردی و گوشیشو درآورد. گفتم یا باید پیامک می‌دادید و عدد ۳ رو به ۸۸۰۰ می‌فرستادید، یا اپ رضوان رو نصب می‌کردید. گفت همین کارو کردم و نشونم داد. گفتم درسته. الان شما تو لیست قرعه‌کشی هستید و باید منتظر بمونید تا اسمتون دربیاد و بهتون پیامک بدن که بیاید. کد نصب اپ رضوانو نشونم داد گفت این نیست؟ گفتم این کد نصب برنامه است. خانومشم پیشش بود. گفتم ما چهار نفریم و غذای پنجم رو نگرفتیم. می‌خواین بیاین بپرسیم ببینیم میشه اسم شما رو وارد سیستم کرد یا نه. به خانومش گفت تو برو. اسم خانومش فاطمه بود. اومد و از دختری که مسئول این بخش بود خواستم این خانوم رو هم به لیست اضافه کنه. اولش گفت نمیشه دیگه شما کارتاتونو گرفتید. گفتم فکر کنم این غذا قسمت این خانوم و آقاست. هیچ راهی نداره؟ گفت کارتاتونو پس‌ بدید از اول هر پنج تاتونو وارد سامانه کنم. برگشتم کارتا رو از بابا گرفتم و آوردم پس دادم و دوباره گرفتم و یکی رو دادم به خانومه و ته دلم خیلی خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم.

بعد از خوردن غذا!

بیست سی نفر پشت در صف بسته بودن و از هر کی که میومد بیرون بقیهٔ غذاشونو می‌خواستن. درخواست معمولی نه ها! با حمله. من و مامان نصف غذامونو قبل خوردن کشیده بودیم تو ظرف‌ یه بار مصرف. وقتی اومدیم بیرون یه خانومه ازمون خواست غذامونو بهش بدیم. من گفتم برنج خالیه. تا اینو گفتم دستشو آورد جلو و ظرفو کشید طرف خودش. بعد دو تا خانومی که همراهش بودن گفتن ما هم می‌خوایم. بعد یه آقاهه! بعد چند نفر دیگه اضافه شدن و دورمون حلقه زده بودن. به‌شدت هم بارون میومد. نمی‌دونستم چی کار کنم. به همه که نمیشد بدم و به یه نفرم نمی‌دونستم کدوم مستحق‌تره. به‌نظرم آدم مستحق انقدر وحشی نمیشه کیسه رو از دست آدم بکشه پاره کنه. امید و بابا جلوتر از ما رفته بودن و منتظرمون بودن. دیدن نمیایم برگشتن و وضعمونو دیدن. امید اومد جلو و نجاتمون داد :)) وضعیت سخت و غم‌انگیز و ترسناک و عجیبی بود (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۳۶)



۸۶. یه بارم تو یکی از صحن‌ها از جلوی یکی از محل‌هایی که برای اطلاعات و پرسش و راهنمایی بود رد می‌شدم، یه آقا و خانوم پیر اومده بودن از خادم می‌پرسیدن چجوری می‌تونن غذای مهمانسرا رو بگیرن و اونم راهنماییشون کرد با پیامک یا اپ. اونا گفتن ما سواد نداریم و آقای خادم بیشتر راهنمایشون کرد و گفت الان تو لیست قرعه‌کشی هستین و هر موقع دعوت بشید پیامک میاد. آقاهه گفت ما سواد خوندن پیامکو نداریم میشه هر موقع پیامک اومد بهتون نشون بدیم بخونید برامون؟ خادم گفت آره حتما.

از ته دلم می‌خواستم خیلی زود پیامک دعوت براشون ارسال بشه. کاش دعوت شده باشن :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۴۵)

بعد از بچه‌ها، عاشق پیرمردا و پیرزنام. انقدر که با غیرهم‌سنم حال می‌کنم با هم‌سنم نه

۸۷. رسیدیم و الان داریم با اسنپ می‌ریم خونه :) شمارهٔ پلاک اسنپ، دو رقم سمت چپش شصت‌وهشته. این عددم من خیلی دوست دارم :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۱:۰۱)

اون شمارهٔ ایرانسلم هم که کسی نداردش یه ۷۱ توشه یه ۶۸

شغل دوم این اسنپم تولیدی کفشه

۸۸. عرضم به حضور انور و منور این سه نفر آنلاین که با خودم میشیم چهار تا، لباسا رو به سه قسمتِ رنگی، سفید و تیره تقسیم کردم و منتظرم صبح بشه بندازم تو ماشین. و از اونجایی که مادر گرامی الان تهرانن، من و ابوی داریم پت و مت طور دنبال وسیله‌های مورد نیازمون که جاشونو فقط مامان بلده می‌گردیم. از جمله آبپاش :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۳:۲۶)

شاید باورتون نشه ولی یکی از کارهای مورد علاقه‌م ریختن لباس‌های کثیف داخل ماشین و اتو کردنشونه :))

۸۹ پست مخصوص بانوان :دیچهار خوابیدم و هشت و نیم اینا بیدار شدم و اول لباسا رو انداختم تو لباسشویی. دارم خونه رو مرتب می‌کنم و تموم نمیشه. سوغاتیارم باید تقسیم کنم. این کیفی که خریدم رنگش با رنگ یکی از لاک‌هام سته و خیلی ذوق دارم براش به خاطر همرنگی. این لاکم تاریخ تولیدش ۲۰۰۸ هست. عمه‌م از سوریه گرفته بود چند تا و همه رو استفاده کردم و این چون رنگش خاص بود هر جایی نتونستم استفاده کنم و تا الان سالم مونده و خشک نشده. بزنم به تخته.

وااااای شانس منو می‌بینی؟! :| برقا رفت. الان لباسا تو ماشین نصفه نیمه شسته شده و گیر کرده :| برم صبونه رو آماده کنم :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۳۵)

تاریخ تولید لاکمو اشتباه گفتم. تولیدش ۲۰۰۴ هست انقضا ۲۰۰۸ و هنوز سالمه. چند بار توش استون ریختما. ولی برای بقیهٔ لاک‌هام هم همین کارو می‌کنم و خشک میشن باز بعد یه مدت. این یادش رفته خشک بشه‌.


این کیف و لاک و دفترو از از نمایشگاه نوشت‌افزار گرفتم


۹۰. دقت نکرده بودم گازمونم با برق کار می‌کنه :| ریموت پارکینگم با برق کار می‌کنه و فعلا تو خونه زندانی هستیم.

دیشب خواب دیدم کلید یه جایی رو سپردم به کفشداری شمارهٔ شش حرم یا یه کفشداری که شمارهٔ خونه‌ای که وسایلمو اونجا گذاشت شش بود. تحویل دادم و یه کم بعد گرفتم و دوباره همون‌جا تحویل دادم و گرفتم و سری بعد موقع تحویل دادن کلید گفتم یه مدت نمیام مشهد. شاید حدود یه سال. پرسیدم لازمه اینو می‌گفتم بهتون؟ گفتن آره کار خوبی کردی. اینایی که دیر قراره بیان امانتشونو پس بگیرن خوبه که بگن تا ما وسیله‌شونو یه جای دیگه بذاریم. اول فکر کردم کلیدو با خودم ببرم. کلید خوابگاه بود. بعد گفتم ممکنه وقتی میرم تهران یادم بره کلیدو بردارم بمونم پشت در. برای همین تحویل اونجا دادم. و نمی‌دونم خوابگاهی که تهرانه چه ربطی به مشهد داره :))) بعد خوابگاه جدیدمو دیدم. ینی رفتم اونجا. با ریحانه (هم‌اتاقی سال دومم) هم‌اتاقی شده بودم برای دکتری. من هنوز تو خواب دارم ادامهٔ تحصیل میدم :))) دختر فوق‌العاده خوب و مهربونی بود. ولی اون سال که باهاش هم‌اتاقی شدم فهمیدم نمی‌تونیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم. واقعا نمی‌تونستیم :| خصوصیات مهم هر دو مون در تضاد باهم بود. و البته از قبل باهم دوست بودیم و پارک و خرید می‌رفتیم. کلاس مشترک هم داشتیم. ولی هم‌اتاقی خوبی نمی‌تونستیم برای هم باشیم. تو خواب تا دیدمش گفتم چرا دوباره باهاش هم‌اتاقی شدم آخه. بعد همون‌جا تو خواب تصمیم گرفتم یه پست راجع به هم‌اتاقیام بنویسم و تجربه‌هامو بگم بهتون. ریحانه الان امریکاست. بعد سانازو دیدم. هم‌مدرسه‌ایم بود. اونم الان اون ور آبه. تا دیدمش یاد خاطرهٔ مثالی که زنگ زبان فارسی زد افتادم و براش تعریف کردم. مثال زده بود «علی پسر خوب همسایه آش آورد». کلی خندیده بودیم به مثالش. بهش گفتم اون موقع فکر می‌کردیم در آینده با علی ازدواج می‌کنی. ولی اسم شوهرش علی نیست. بعد رفتم سر یخچال دیدم یه دسر خوشگل اونجاست. دیروز داشتم عکسای مربی آشپزیمو از اینستا نگاه می‌کردم. کلی عکس دسر داشت. این دسرو برای همین تو خواب دیدم. پرسیدم دسرو کی درست کرده؟ ریحانه گفت من. طرز تهیه‌شو پرسیدم. گفت همون کاستره که توش پشمک هم ریختم. دیگه یادم نیست چی دیدم. فکر کنم مامان‌بزرگم هم دیدم. چون همیشه موقع دسر درست کردن کمکم می‌کرد. تختامون یه طبقه بود تو خوابگاهی که تو خواب دیدم (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۴۰)

اینکه من تو خواب‌هام دارم در مقطع دکتری به تحصیلم ادامه می‌دم خیلی برام جالبه :)))

۹۱. در پارکینگ ما از این اتوماتیکاست که با ریموت باز میشه. خونه‌مونم دو طبقه است و دو تا خانواده بیشتر نیستیم. صبح همسایهٔ طبقهٔ پایینی در پارکینگو باز می‌کنه و ماشینشو درمیاره و میره مهمونی. ظهر، حدودای یک، من و بابا داشتیم می‌رفتیم بیرون و هر کاری کردیم در باز نشد. نیم ساعتی با ریموت و در درگیر بودیم و باز نشد. زنگ زدیم به همسایه‌مون و پرسیدیم ببینیم آیا اونا هم با در مشکل داشتن یا مشکل از ریموت ماست که گفتن مشکلی نداشتن‌. برگشتن و ریموتشونو آوردن و با مال اونا هم باز نشد. نیم ساعتم با اونا با در درگیر بودیم. حتی دستی هم باز نمیشد. تکون نمی‌خورد اصلا. بابا و آقای همسایه بعد از تلاش‌های بی‌وقفه ناامید شدن و دیگه داشتن پیچ‌گوشتی و انبر و چکش و وسیله‌هاشونو‌ جمع می‌کردن که یهو فکر کردم چرا از گوگل کمک نگیریم. کلیدواژه‌های باز کردن + در پارکینگ + بدون ریموت رو نوشتم و دیدم دو تا روش نوشته که روش اول موقع قطعی برق بود و روش دوم به صورت دستی. تو روش دستی نوشته بود اول برق رو قطع کنید که ما نمی‌کردیم. گفتم بابا اینجا نوشته اول برقو قطع کنید بعد با دستتون بکشید بالا. این کارو کردن و باز شد :) مشکل ریموت هنوز حل نشده ولی خوشحالم که تونستم بخشی از مشکل رو حل کنم (۲۰ مهر ۹۷، ۱۴:۲۴)

۱۸ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۳- دونیا یالان دونیادی

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ق.ظ

از جلوی نونوایی رد می‌شدیم، عمه پیاده شد نون بگیره. گفتم منم میام. ده دوازده نفر قبل ما تو صف بودن. از اولین و آخرین باری که اومده بودم اینجا، این نونوایی، چهار سال می‌گذشت و حالا دومین بار و شاید آخرین بار بود. قیافهٔ نونوا و پسراش یادم نبود. ولی پسر کوچیکه به چشم برادری، شایدم به چشم خواهری، نمی‌دونم؛ به هر چشمی که برداشت ناروا نکنید خوشتیپ و خوش‌بر و رو بود. هنوز هم حتی. مامان‌بزرگ می‌گفت مهندسی می‌خونه و یه وقتایی میاد کمک پدرش. یه خانومی داشت با یه آقایی سر نوبت بحث می‌کرد. اولین نونی که حاضر شدو برداشت و پولشو داد و رفت. آقاهه می‌گفت شماها شاهد بودین که من زودتر اومده بودم. هر کی یه چیزی می‌گفت. من حواسم پی نونوا بود. با پسر بزرگه داشت نون‌ها رو از تنور درمی‌آورد. پسر کوچیکه نشسته بود. نون‌ها که آماده شد بلند شد پول‌ها رو جمع کنه. می‌لنگید. پنجاه تومنی رو از آقای جلویی گرفت و به‌سختی خودشو رسوند سمت میز. با یه دستش چند تا پنج هزاری و هزاری از تو صندوق برداشت و برگشت. دست چپشو نمی‌تونست بلند کنه. دست راستشو آورد سمت دست چپش که بقیهٔ پول آقاهه رو مؤدبانه با دو دستش بده. نون‌ها رو از پدرش گرفت و آورد. به‌سختی راه می‌رفت. آروم جمله‌ای شبیه مواظب باشین دستتون نسوزه گفت. نمی‌تونست خوب حرف بزنه. صداش نامفهوم بود. یکی‌یکی پول‌ها رو می‌گرفت و نون‌ها رو میاورد. نوبت ما که شد رفتم نزدیک‌تر. دندوناش شکسته بود... خودشم شکسته بود.

این پست و بندِ ۱۸ این پست

۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)