عید تا عید ۸ (رمز: م***) هزاری
یادم نیست اولین بار کی و کجا عاشق این هزارتومنیهای جدید شدم. رنگِش، رقمِش، اندازهاش، همه چیش به دلم نشسته بود و یک روز کیف پولمو باز کردم و دیدم خیلی وقته که دارم از این هزاریا جمع میکنم و دلم نمیاد خرجشون کنم.
سفرهای که دستش بود همرنگ کاغذدیواریای پذیراییمون بود. گفتم چند؟ گفت پنج تومن. چند تا دوتومنی داشتم و دهتومنی. پول خرد نداشت. کارتخوان هم نداشت. پرسید هزاری نداری؟ میدید که دارم. نه میتونستم بیخیال سفره شم و نه از هزاریهای دلبندم دل بکنم. دو تا دوتومنی و یه هزاری دادم و از اون به بعد این هزاریهای دوستداشتنیم رو توی کیف پولم نذاشتم که مجبور نشم خرجشون کنم.
سوار بیآرتی شدم. خانوم مسنی کیف پولشو باز کرده بود و دنبال پول میگشت. یه هزاری درآورد بده به کسی، بابت کارتی که جای اون زده بود. یک هزاری قدیمی گرفتم سمتش و گفتم میشه اون هزاری که دستتونه بدید به من؟ ماتش برده بود. هزاری دست منو نمیدید و لابد داشت با خودش فکر میکرد آیا سائلم؟ آیا غریبم؟ آیا گرسنهام؟ هزاری توی دستمو نزدیکتر گرفتم و گفتم میشه عوض کنیم؟ خندید. گفت آهان. گفتم رنگشونو دوست دارم. گفت این پنجاه تومنیا هم خوشرنگن. گفتم دیگه وسعم نمیرسه از اونا جمع کنم.
پیتزا سفارش دادیم. حساب کرد و اومد نشست. داشت بقیۀ پولو توی کیفش میذاشت که یه هزاری قدیمی، از اون بزرگها از کیفم درآوردم و گفتم میشه اون هزاری که دستته رو با این عوض کنی؟
عکس چهار تا هزاری رو گرفته بود و برام فرستاده بود. نوشته بود برای تو نگهداشتم که هر موقع بیای خونهمون بدمشون بهت.
هیچ کس هنوز نمیدونه این هزاریا رو برای چی دارم جمع میکنم و انگیزهم چیه.