پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۱۳- از هر وری دری (قسمت ۶۰)

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

۱. در بدو ورودم به تبریز متوجه لقب جدیدش که روی در و دیوار و تابلوها نوشته بودند شدم: تبریز، بهشت ماندگار

۲. این خرماهای ۶۰۰گرمی و ۷۰۰گرمی مشکین فرق چندانی ندارن به‌لحاظ وزنی. ترازو ندارم دقیق حساب کنم ولی اندازهٔ جعبه‌ها و خرماها هم مثل همه. فقط سی چهل تومن اختلاف قیمت دارن.

۳. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شرکت در آزمون و امتحان دادنه. هر آزمونی؛ کنکور، استخدامی، امتحان نهایی، میان‌ترم، کوییز. هر چی. و یکی از چیزهایی که حالمو خوب می‌کنه نمرهٔ بالا گرفتن یا قبول شدن تو آزمون‌هاست. فرقی هم نمی‌کنه چه آزمونی. فکر می‌کردم آزمون جامع دکتری و آزمون استخدامی آخرین امتحانات زندگیم باشن و غمگین بودم از این بابت. تا اینکه با آزمون‌های ضمن خدمت آشنا شدم. فکر کن ملت پول می‌دن که یکی به جای اونا ضمن خدمت شرکت کنه، اون وقت من با ذوق می‌شینم پای آزمون آشنایی با قانون اساسی و احکام نماز و پدافند. عرض کردم که، فرقی نمی‌کنه چه آزمونی باشه. هفتهٔ پیش یه ضمن خدمت گذاشته بودن تحت عنوان پرورش حس مذهبی در نوجوانان. یه کتابی هم معرفی کرده بودن که سؤالا از اون بود. انصافاً کتاب خوبی بود ولی فرصت خوندن نداشتم. نخونده آزمون دادم و از بیست، یازده شدم. نمرهٔ قبولی ۱۲ بود و من تا چند روز حالم گرفته بود بابت این نمره. چند روز بعد اون آزمونو دوباره تکرار کردن و این دفعه ۱۹ شدم. انقدر خوشحال بودم که قابل توصیف نیست. یه ضمن خدمت دیگه هم بود راجع به مواد رادیواکتیو! اونم از بیست، هفده شدم و خوشحالم. فرهنگ نماز هم هجده از بیست. فی‌الواقع دوتا چیز می‌تونه یه جون به جونای من اضافه کنه: قبولی در آزمون (فرقی نمی‌کنه چه آزمونی) و تعطیلی.

۴. احساس و واکنش من نسبت به تعطیلات (تعطیلی به هر دلیلی اعم از ولادت و شهادت و سرما و آلودگی) به این صورته که از تعطیلی یکشنبه و دوشنبه ناراحت می‌شم (چون مدرسه نمی‌رم و صبح تا شب فرهنگستانم و ساعت کاریم با این دو روز پر میشه و اگه تعطیل بشن نمی‌تونم جبران کنم. البته کاری که اونجا انجام می‌دم رو می‌تونم تو خونه هم انجام بدم ولی دورکاری رو نمی‌پذیرن و باید همون‌جا ساعتم پر بشه). از تعطیلی سه‌شنبه و چهارشنبه خوشحال می‌شم، چون این دو روز مدرسه دارم و مدرسه رو دوست ندارم. تو فرهنگستان هم خبر خاصی نیست این دو روز. حالا اگه تعطیلی سه‌شنبه و چهارشنبه به‌صورتی باشه که مدرسه مجازی باشه و اداره‌ها هم باز باشه واکنشم مثل یکشنبه و دوشنبه میشه و خوشحال میشم که صبح تا عصرِ سه‌شنبه و چهارشنبه فرهنگستان باشم و ساعتامو پر کنم و کلاسامم از اونجا مدیریت می‌کنم. کارهای فرهنگستانم میارم آخر هفته خونه انجام می‌دم. شنبه‌ها هم چون دوتا جلسهٔ مهم و دوست‌داشتنی دارم ترجیح می‌دم مدرسه تعطیل باشه و اداره‌ها تعطیل نباشه. در مجموع ترجیحم اینه مدرسه‌ها همیشه تعطیل باشه.

۵. تو گروه معلم‌ها راجع به کلاس مثنوی که پنج‌شنبه‌ها خونهٔ رئیس برگزار میشه گفتم. یکی از آقایون که دانشجوی دکتری زبان‌شناسی بود و ابلاغش دبیری ادبیات بود ولی زبان انگلیسی درس می‌داد تمایل نشون داد که بیاد. پروفایلش عکس نداشت و به چهره نمی‌شناختمش ولی چند بار کلاس‌های مهارت‌آموزی رو اومده بود و دورادور می‌شناختمش. آدرس دادم و رفت. خودم اون هفته نرفتم و هفتهٔ بعدش که رفتم تازه فهمیدم کی بوده. هفتهٔ بعدش دوباره نرفتم و هفتهٔ بعدترش رفتم. اون ولی همهٔ جلساتو می‌رفت و حسابی با رئیس انس گرفته بود و حتی عکس یادگاری باهاش گرفته بود و گذاشته بود پروفایلش. یه کتاب هم رئیس بهش هدیه داده بود. این هفته وقتم آزاد بود و منم رفتم. بعد از جلسه گفت مسیرم فلان جاست و می‌تونم تا یه جایی برسونمتون. گفتم تا نزدیک‌ترین ایستگاه مترو که تو مسیرتون باشه میام. از وقتی سوار شدم هی خانم دکتر خانم دکتر خطابم کرد (که از نظر من و به‌قول توییتریا رِد فلگ محسوب میشه) و از کار و حقوق و اینا گفت. منم تو نقشه داشتم دنبال نزدیک‌ترین مترو می‌گشتم که هر چه سریع‌تر پیاده شم. داشت توضیح می‌داد که از شهر فرش یه سری لوازم خانگی گرفته و قسطاش دیگه داره تموم میشه که یهو گفتم همین‌جا پیاده میشم و تشکر کردم. گفت ای بابا. کو؟ گفتم ایناهاش ایستگاه مترو. دوباره گفت ای بابا. 

۶. یادمه یه بارم پای هم‌کلاسی اسبق رو به این کلاس‌های مثنوی باز کردم و بعد از کلاس منو تا دم خوابگاه رسوند و چون پرت و پلا نمی‌گفت دنبال نزدیک‌ترین ایستگاه مترو نبودم که سریع پیاده شم. ولی ایشونم یه سری رِد فلگ داشت.

۷. یه بارم دورهٔ ارشد با هم‌کلاسیا رفتیم کلاس مثنوی و اون موقع هم برگشتنی با دوتا از پسرا هم‌مسیر شدم. بچه‌های خوبی بودن تا اینکه یه بار یکیشون تو پیامش به جای شما نوشت تو. بعداً چند بار دیگه هم تکرار کرد این ضمیرو. همین حرکتش از نظر من رد فلگ محسوب می‌شد و باعث شد از لیست آدم‌های امن حذفش کنم.

۸. از این ترم باید هشت‌میلیون به دانشگاه جریمه بدم. سنوات دکترام تموم شده و هنوز دفاع نکردم.

۹. قبلاً ورود به دانشگاه با نشون دادن کارت دانشجویی بود. حدوداً یه ساله که گیت و دوربین گذاشتن، و از همون موقع من به این گیت‌ها مشکوکم و به‌نظرم فرمالیته‌ست و یه نفر می‌شینه دستی باز می‌کنه درا رو. احتمالاً هم حضورش برای چک کردن پوششه.

چون اولاً از من هیچ ثبت چشم و چهره‌ای انجام ندادن تا حالا ولی راحت رد میشم. پس شاید اگه غریبه هم بیاد بتونه رد بشه. چون منم فرقی با غریبه‌ها ندارم. ثانیاً عکس سامانهٔ گلستان در حد کیلوبایته و انقدر کیفیت نداره که با اون تطبیق بدن. ثبت چهره‌ای هم اگه از بعضیا انجام دادن احتمالاً فرمالیته بوده.‌ در همین راستا، یه بار ازشون پرسیدم آیا من که رد شدم تشخیص دادین کی هستم؟ گفتن بله اینجا نشون میده. گفتم خب نشونم بدین منم ببینم. گفتن الان قطعه سامانه. خب اگه قطعه چرا باز شد و رد شدم؟

ثالثاً پنج‌شنبه دانشگاه بودم. کسی اونجا ننشسته بود. و طبق انتظارم نباید گیت باز می‌شد و باز نشد. همون موقع یه دختر دیگه اومد رد بشه و برای اونم باز نشد. از در بزرگ که ماشینا رد میشن رد شدیم هردومون. یه بار دیگه می‌خوام ازشون بپرسم این گیت‌ها چجوری باز میشن.

۱۰. همون هفته که دکتر کاویانپور، استاد ادبیات دورهٔ کارشناسیم فوت کرد، دکتر چمران (برادر شهید چمران)، استاد درس اقتصاد دورهٔ کارشناسیم هم فوت کرد. هر دو درس و هر دو استاد رو دوست داشتم. از دکتر چمران فقط یه خاطره تو ذهنم مونده. یه بار که گوشیمو گذاشتم روی حالت ضبط که صداشو ضبط کنم و بعداً جزوه‌مو کامل کنم گفت ضبط نکنم. صداشو تا همون‌جا که گفته ضبط نکنم دارم. روی ضبط صداش حساس بود. می‌گفت اگه ضبط کنید نمی‌تونم راحت درس بدم. بنده خدا مطالب عادی اقتصاد رو می‌گفت و حاشیه نمی‌رفت، ولی دوست نداشت ضبط کنیم صداشو. وقتی خبر فوتشو شنیدم بعد از دوازده سیزده سال دوباره رفتم سراغ اون فایل صوتی چندثانیه‌ای که توش گفته بود ضبط نکنم و نکرده بودم.

۱۱. برادرم اغلب خونهٔ پدر عروسمونه و هفته‌ای شاید دو سه روز یا دو سه ساعت هم نبینمش. با اینکه خودمم صبح تا شب سر کارم و خونه نیستم که جای خالیشو حس کنم، ولی عمیقاً احساس تنهایی می‌کنم. و در شرایطی این احساس تنهایی رو دارم که هر روز حداقل با دویست نفر در ارتباطم.

۱۲. پارسال درخواست کارت پرسنلی آموزش‌وپرورشو دادم. یه سری مراحل طی کرد و چند ماه پیش به مرحلهٔ تحویل رسید. کارتم آماده بود ولی فرصت نمی‌کردم برم از اداره تحویل بگیرم. سه‌شنبه زنگ سوم بچه‌های تجربی رو برده بودن موزهٔ عبرت. به‌شوخی گفتم من خودم موزهٔ عبرتم دیگه، موزه برای چی؟ از فرصت استفاده کردم و رفتم کارتمو از اداره گرفتم و دوباره برگشتم مدرسه. نمی‌دونم کی و کجا به چه دردم می‌خوره این کارت ولی حس خوبی بهم می‌ده داشتنش.

۱۳. بدون اطلاع قبلی رفته بودم تبریز. وقتی رسیدم، نگفتم بیان دنبالم. مامان رو به این صورت غافلگیر کردم که صبح زنگ زدم گفتم پیک قراره نون بیاره و ازش خواستم تحویل بگیره. اینکه زنگ بزنم بگم پیک قراره چیزی بیاره عادی بود براش. به چندتا نونوایی سر زدم و به‌شدت شلوغ بودن اون وقت صبح. وارد یه سنگک‌فروشی (شایدم سنگک‌پزی) نزدیک خونه‌مون شدم. قبل از من چندتا خانم مسن نشسته بودن که یکیشون گوشاش سنگین بود. تو صف تکیا وایستادم. بعد از یک ساعت، و شاید حتی بیشتر، آقای نانوا پرسید چندتا می‌خوای؟ اگه بزرگ می‌خواستی باید پول دوتا نون رو می‌دادی. بزرگشم البته خیلی بزرگ نبود ولی مثل بقیه گفتم یه دونه بزرگ. اکثراً بزرگ می‌گرفتن و پول دوتا نون رو حساب می‌کردن. اشاره کردم که بعد از این خانوم‌ها هستم. اون خانومه که گوشاش سنگین بود نمی‌دونم چی شنید که گفت نههههه این دختره بعد از ما اومده. گفتم بله منم همینو گفتم؛ من بعد از شمام. دوباره نمی‌دونم چی شنید که اعتراض کرد که ما قبل از این دختره اینجا بودیم و یه ساعته نشستیم و این تازه اومده. البته منم یک ساعت و شاید بیشتر سر پا وایستاده بودم، ولی به‌نظر ایشون تازه اومده بودم. دیگه حرفی نزدم تا الکی دعوامون نشه. یه لبخند بسیار ملایم زدم که لااقل ببینه دعوا ندارم. با غر و بی‌اعصابی اومد نزدیک‌تر و زیر لب گفت دیر اومده و فلان. معنی اون فلان کلمه رو متوجه نشدم. اگر درست شنیده باشم گفت گرشلانر. مکالمه‌مون به زبان ترکی بود ولی نفهمیدم منظورشو. ما این فعل رو استفاده نمی‌کنیم و نشنیده بودم تا حالا. شاید منظورش این بود که دیر اومده، لبخند هم می‌زنه، عشوه میاد، ناز می‌کنه یا یه چیزی تو این مایه‌ها. گرش رو فکر کنم به چین پارچه می‌گن. شایدم به باز شدن چین پارچه می‌گن. خلاصه یه دونه سنگک نسبتاً بزرگ گرفتم و رفتم خونه مامانِ منتظرِ پیکو غافلگیر کردم. بعد با گوشیش به بابا زنگ زدم. از اونجایی که چندتا از سیم‌کارت‌های مامان به‌خاطر بسته‌های اینترنتش دست منه و گاهی هم از مکالمه‌شون استفاده می‌کنم، بابا تعجب نکرد. فکر کرد با اونا زنگ زدم. یه کم که حرف زدیم، گفتم به این شماره‌ای که باهاش زنگ زدم دقت کردی؟ دقت کرد و دید شمارهٔ اصلی مامانه و با تردید پرسید خونه‌ای؟ و غافلگیر شد. پرسیدم کی میای خونه؟ گفت داره می‌ره بازار برای عمه‌ها یه چیزی بخره. آدرس اونجایی که اون چیزه رو قرار بود بخرن رو گرفتم و خودمو بهشون رسوندم و اونا رم اونجا غافلگیر کردم. حین غافلگیری فیلم هم گرفتم گذاشتم اینستای فامیل. بعد به قصد خرید کفش یه چرخی تو بازار زدم و شبانگاه برگشتم خونه دیدم همسایهٔ قدیمیمون (سارا خانوم اینا که معروف حضور خوانندگان قدیمی هستن) دارن میان احوالپرسی. اونا هم از دیدنم خوشحال شدن. همهٔ این اتفاقات یکشنبه افتاد. یکشنبه‌ای که نرفتم فرهنگستان و خودم به خودم مرخصی دادم.

۱۴. فرداش که دوشنبه باشه صبح از فرهنگستان زنگ زدن برای یه کاری. گفتم نیستم و کاره موند برای هفتهٔ بعد. ظهر با مامان و خالهٔ شمارهٔ ۱ رفتیم خونهٔ خالهٔ شمارهٔ ۲. ولی از اونجایی که اونا پست اینستا و فیلم غافلگیر کردن عمه‌ها رو دیده بودن غافلگیر نشدن. ولی خوشحال شدن. از اونجا هم رفتیم یه جای دیگه که شام دعوت بودیم و از اونجا هم رفتیم دیدن پسرعمهٔ پدربزرگم! که بنده خدا زن و پسرشو تو کرونا از دست داده بود و این چند وقته مدام سراغ خونهٔ پدربزرگم اینا رو می‌گرفت که بره اونجا تجدید خاطره کنه. گفتم یه سر بریم دیدنش که خوشحالش کنیم. خیلی خوشحال شد. بنده خدا تو گذشته گیر کرده بود. ما رو می‌شناختا، ولی همه‌ش از گذشته‌ها می‌گفت. دخترش اینستامو نداشت و خبر نداشت برادرم ازدواج کرده. همون‌جا همدیگه رو دنبال کردیم و الان مثلاً از همدیگه خبر داریم.

سه‌شنبه صبح هم یه سری کار شخصی داشتم و بعدشم خبر رسید که همسر کریم بنا فوت کرده. کریم بنا هم مثل سارا خانوم معروف حضور خوانندگان قدیمی اینجا هست. سه‌شنبه تا عصر منتظر بودم یکی بلیت قطارشو پس بده من بگیرم، ولی استردادی نداشتن و دیگه قرار شد شب با اتوبوس برگردم تهران. از یکی از شیرینی‌فروشی‌های قدیمی و معروفمون یه جعبه شیرینی قرابیه هم برای رئیس گرفتم. از سال ۹۹ که ارشدمو به‌خاطر کرونا مجازی دفاع کردم گفته بود قرابیه بیار و نبرده بودم. خودش یادش رفته بود ولی من یادم بود.

۱۵. دوست داشتم بیشتر بمونم تبریز، ولی چهارشنبه دوتا کلاس داشتم. در واقع چهارتا کلاس داشتم که استثنائاً اون روز زنگ اول و آخر با من نبودن. می‌تونستم با مدرسه صحبت کنم و بگم بلیت پیدا نکردم یا نمی‌تونم بیام یا یکی از معلما رو جایگزین کنم. ولی درخواست کردن، اونم برای یه همچنین موضوع کم‌اهمیتی سختمه. کلاً درخواست و خواهش و منّت‌های احتمالی بعدشو دوست ندارم. کلاسم نه‌ونیم شروع میشد. یه موقعی رسیدم تهران که برای خونه رفتن و از اونجا به فرهنگستان رفتن دیر بود. برای مستقیم به فرهنگستان رفتن هم زود بود. از طرفی، رئیسو شنبه‌ها می‌بینم و اون روز چهارشنبه بود. چون شنبه‌ها صبح مدرسه دارم، فکر کردم اگه شیرینی رو ببرم خونه، شنبه دوباره باید ببرم مدرسه و از مدرسه ببرم فرهنگستان. لذا مستقیم رفتم فرهنگستان و گذاشتمش تو یخچالِ اونجا که شنبه ببرم براش. وسایلم هم گذاشتم اتاقم و صبونه خوردم و رفتم مدرسه. بعد با کلاسی که دو سه نفر اومده بودن مواجه شدم. کارد می‌زدی خونم درنمیومد. هم به این دلیل که بلیت‌های وسط هفته گرون‌تر بودن و من به‌خاطر اینا وسط هفته برگشته بودم تهران، هم به‌خاطر اینکه هنوز از دیدن خانواده سیر نشده بودم هم به‌خاطر کسر ساعت‌های فرهنگستان. اگه معاون اطلاع می‌داد کسی نیومده، می‌موندم فرهنگستان. دلیل غیبتشون هم این بود که چهارشنبه بین‌التعطیلین بوده. نه می‌شد درس داد، نه می‌شد این دو سه نفرو به حال خودشون رها کرد. گفتم بشینن برای جشنوارهٔ نوجوان سالم مطلب بنویسن. ولی زنگ بعدی غایب نداشتیم و درس دادم. زنگ آخر هم یه روان‌شناس اومد براشون کارگاه شخصیت‌شناسی برگزار کرد. انتظار داشتم زنگ آخرو اجازه بدن من برم فرهنگستان، ولی گفتن معلما هم باید تو کارگاه شرکت کنن.

۱۶. به شاگردام گفتم هر کی انشاهاشو تو وبلاگ بنویسه مستمرشو ۲۰ می‌دم. اسم وبلاگ هم به گوششون نخورده بود چه برسه به اینکه داشته باشنش. برای اینکه از لینک وبلاگ‌های برتر بیان به اینجا نرسن، بلاگفا رو معرفی کردم بهشون. و با اینکه گفتم می‌تونن به اسم مستعار بنویسن ولی اسم و آدرس وبلاگ نام و نام خانوادگیشونه. تو قسمت پروفایل هم نوشتن کدوم مدرسه هستن. آدرسشونو نمی‌دم بهتون ولی شاید بعداً یه چندتا اسکرین‌شات از مطالبشون گذاشتم. براشون کامنت هم می‌ذارم انگیزه بگیرن برای نوشتن. نوشته‌هاشونم ویرایش می‌کنم. هر چند خودم تا آخر لیسانس ویرایش بلد نبودم.

۱۷. چند روز دیگه وبلاگم هفده‌ساله میشه! کی تو انقدر بزرگ شدی آخه؟

۰۳/۱۱/۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سارا خانوم

کریم بنا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">