۱۸۲۹- سفر آخرت
چند سال پیش، خالۀ بابا تو عروسی نوهش (ندا)، وقتی عروس و داماد از تالار اومدن بیرون و سوار ماشین شدن که برن خونهشون، از کنار ماشین عروس از روی زمین یک یا دوتا سنگ کوچیک اندازۀ گردو برداشت و یواشکی داد به عروس و درِ گوشش یه چیزی گفت. با خودم گفتم لابد رسمی چیزیه و قراره با این سنگ کار خاصی انجام بشه. اول یه کم غمگین شدم که من مادربزرگ ندارم که تو عروسیم از روی زمین سنگ برداره و یواشکی بهم بده. بعدشم اومدم انواع رسوم و خرافات مربوط به مراسم عروسی رو گوگل کردم که البته چیزی دستگیرم نشد و نفهمیدم اون سنگ برای چی بود. روم هم نشد از ندا بپرسم ببینم چی کارش کرد. گفتم شاید خصوصیه و نخواد بگه. گفتم شاید وقتش که برسه منم میفهمم یا بهم میگن. فکر کردم شاید سنگ رو باید ببره بذاره درِ خونهشون، ببره تو خونه وِردی چیزی بخونه فوت کنه روش، یا هر روز نگاش کنه، بندازه تو قابلمۀ اولین غذا، بکوبه تو سر داماد. چه میدونم. از خاله هم روم نشد بپرسم که اون سنگها برای چی بودن و چرا دادی به نوهت. ولی یادم مونده بود و منتظر بودم خودم هم که عروسی کردم خاله از اون سنگها به منم بده و بگه چی کارشون کنم. اگرم نداد تصمیم داشتم خودم یادش بندازم و بخوام ازش.
دیشب خالۀ بابا، ملقب به خالۀ هشتادساله که متولد ۱۳۱۶ بود، اما من ده سالی میشد که تحت عنوان خالۀ هشتادسالۀ بابا تو وبلاگم تگش میکردم به رحمت خدا رفت. شبیهترین فرد به مادربزرگم بود و انگار دوباره مادربزرگمو از دست دادم. امروز میریم برای مراسم خاکسپاری. قبر کنار مادربزرگمو خریدن براش همون سال که مادربزرگم فوت کرد.
فامیلامون هر موقع بخوان برن سفر، من براشون بلیت میگیرم. برای این خاله هم چند بار به مقصد تهران گرفته بودم و اسم و مشخصاتش تو برنامههایی که باهاشون بلیت میگیرم ذخیره شده. هر سری کلی دعام میکرد و کلی تشکر. از این دعاهای مادربزرگانه. این سری آخر پرواز مشهد تهرانش چند بار تأخیر خورد و بندهخدا خیلی اذیت شد تو فرودگاه. یه مدت قراره موقع بلیت گرفتن اسمشو ببینم و یاد وقتایی که براش بلیت گرفتم بیافتم و غمگین بشم که دیگه بینمون نیست و قرار نیست براش بلیت بگیرم.
خدا رحمتشون کنه🌹🌹🌹