پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

چهارشنبه (فردایِ پست قبل!) رفتم فرهنگستان و برای چهارمین بار دستور خط و اصول و ضوابط فرهنگستانو گرفتم. هر بار که اینا رو می‌گیرم قسمت نمیشه خودم نگهش دارم و می‌دمش به دوستام. حتی اینی که الان دارمم تصمیم دارم بدم به یکی از دوستام. اون پایان‌نامه‌ای که عکسشو تو اینستا گذاشته بودم و قول اسکنشو به استاد مشاورم که از دنبال‌کنندگانمه داده بودم رو هم برای بار دوم اسکن کردم. بار اول به‌خاطر سهل‌انگاری مسئول دستگاه، همهٔ صفحات سیاه افتاده بود و زحماتم بر باد رفته بود ولی کظم غیظ کرده بودم و چیزی نگفته بودم. چهارشنبه شب یکی از دوستان خانوادگیمون پیام داد که نتایج آزمون استخدامی اعلام شده و چه خبر؟ خودشم شرکت کرده بود ولی گویا قبول نشده بود. امتیازات غیرعلمیش همه‌جوره بیشتر از من بود. از تأهل و دوتا بچه تا چیزای دیگه. حالا یا تو بخش علمی کم آورده یا تبریز ظرفیتش کم بود و نخواستنش. البته خودش نگفت قبول نشده. این‌طور به‌نظر می‌رسید که قبول نشده. سنجشو چک کردم و دیدم قبول شدم. بهش گفتم، ولی نپرسیدم تو چی؟ اونم نگفت. دیگه جای دیگه‌ای اطلاع‌رسانی نکردم این خبرو. چون هنوز مطمئن نبودم از خودم که آیا می‌خوام معلم شم یا نه. تقریباً یه ماهم بود که فرهنگستان مشغول‌به‌کار بودم و به‌لحاظ قانونی هم یه کم دست و بالم بسته بود. پس‌فرداش که می‌شد جمعه، صبح از ادارهٔ آموزش‌وپروشِ یکی از مناطق نیمهٔ جنوبی تهران تماس گرفتن. روی پیام خودکار بود و یه اپراتور پشت خط بود. مضمون حرفش این بود که پاشو بیا اداره برای تشکیل پرونده. چرا اونجا؟ پا شدم رفتم ادارهٔ مذکور ببینم چه خبره. من ساکن نیمهٔ شمالی تهران بودم و اونجایی که گفته بودن بیا دور بود. طبق قانون باید می‌رفتم مدارس نزدیک خونه‌مون. همون دم در ورودی اداره یه ابلاغیه دادن دستم که موظفم از فردا، ینی از شنبه تو فلان منطقه تدریس کنم. گفتن برو بالا برنامهٔ درسیتو بگیر. شوکه شده بودم. من به هوای اینکه یکی دو سال قراره آموزش و دوره ببینم امسال تو این آزمون شرکت کرده بودم. رفتم بالا و بعد از بررسی آدرس دقیق مدارس اون منطقه به یکی از اونایی که پشت میز نشسته بودن و برنامه می‌دادن دست ملت گفتم من هیچ تجربه‌ای ندارم و می‌خوام دوره ببینم بعد. گفت این مدارسی که می‌بینی معلم ندارن و از فردا باید برید مدرسه. دوره‌های ضمن خدمت هم دارید. گفتم ضمن خدمت نه. منظورم دوره‌های قبل از خدمته. بعد توضیح دادم که اصلاً ساکن این منطقه نیستم و فلان‌جا دانشجوام و تو فرهنگستان شاغلم و خوابگاه و خونه‌م دوره از اینجا. وقت آزاد هم ندارم برای تدریس. این مکالمه در شرایطی برقرار بود که دوروبرمون غلغله بود. همه اومده بودن برنامه بگیرن. همون بدو ورود یکی ازم پرسید عربی بلدی درس بدی؟ زبان چی؟ فیزیک؟ همچنان تو شوک بودم. اصلاً مهم نبود دبیر چی هستی. فقط باید برنامه‌تو پر می‌کردی. با هر درسی. با یه پیرهن خردلی بحثم شد سر همین موضوع. یکی از دخترا گفت اگه از شنبه نری حقوق نمی‌دنا. گفتم مهم نیست. یکی از مسئولا که به‌زور می‌خواست برنامه‌مو پر کنه گفت دیر بجنبی مدرسه‌ها پر میشه ها. گفتم من که از خدامه هیچ مدرسه‌ای بدون معلم نمونه. برنامه‌مو که هنوز خالی بود به اون مسئول پشت میز پس دادم و گفتم هم خوابگاهم هم دانشگاهم هم فرهنگستان از اینجا دوره. میشه برم مدارس منطقهٔ فلان؟ گفت اونجا کمبود معلم نداره. استخدامیای جدیدو معمولاً می‌فرستن پایین‌شهر. با اونم بحثم شد. کسایی که اومده بودن استخدام شن می‌گفتن انقدر بحث نکن و تا مدرسه‌ها پر نشده برنامه‌تو بگیر از فردا برو سر کلاس. گفتم من درخواست انتقالی دارم، کی به این درخواست من رسیدگی می‌کنه؟ اصلاً می‌خوام با رئیس اینجا صحبت کنم. گفتن برو با اون آقاهه که پیرهن خردلی پوشیده حرف بزن. دیدم همونیه که قبلاً باهاش بحث کردم. منصرف شدم.

درسته منطقه‌ش پایین‌شهر بود، و دور بود، ولی مترو و اتوبوس داشت. برعکس بالاشهر که وسایل حمل‌ونقل عمومیش کمتره. ولی چون برخوردشون یه جوری بود که انگار پایین‌شهر ارزش کمتری داره و معلم تازه‌استخدام‌شده هم ارزش کمتری داره، لجم گرفته بود و نمی‌خواستم حرف، حرف اونا باشه. مناطق یک تا شش هم گویا نورچشمیا بودن و کمبود نداشتن. تازه می‌گفتن همهٔ ۲۴ ساعتتم نمی‌تونیم درس رشته‌ای که قبول شدی رو بدیم و باید دوازده ساعتم درسای سطح پایین و غیرمهم تدریس کنی. مثل هنر و دینی و املا و انشا و آمادگی دفاعی. اینکه اینا رم می‌سپردن دست غیرمتخصص لجمو درمیاورد. از این لج‌درآرتر این بود که با همه برخورد یکسانی نداشتن. مثلاً یه آقایی اومد که ابلاغیه سه نفر دستش بود که از دولّا راست شدن جلوش فهمیدم پارتی داره. روی هر سه برگه نوشت ۲۴ ساعت فلان مدرسه. یه مدرسهٔ خوب. در واقع عالی. یه لحظه از خودم پرسیدم من چرا اینجام واقعاً؟ ابلاغیه‌مو پس دادم و برنامه‌مو تحویل نگرفتم و برگشتم خونه. 

فرداش شنبه بود و من شنبه‌ها دکتر حدادو می‌بینم و جلسه دارم. هر بارم می‌رم پیشش درخواست و نامهٔ یه ملتمس رو می‌برم گره از کارش باز کنه. آیا به‌نظرتون این بارم نوبت خودمه یا ما اهل پارتی‌بازی نیستیم؟

۵ نظر ۲۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۱- بیست‌وپنج مهر

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

اواسط مهر، گیله‌مرد پیام داد که یه جلسه مثل اون سری هست. تشریف میارید؟ گیله‌مردو که یادتونه؟ اگر هر دانشگاه به تعداد رشته‌هاش دبیر انجمن علمی داشته باشه، اون دبیرها بین خودشون یه دبیر دبیران دارن که نمایندهٔ اونا و نمایندهٔ دانشگاهشونه. پس به تعداد دانشگاه‌ها دبیر دبیران داریم. حالا این دبیر دبیران یه نماینده هم دارن که دبیر دبیر دبیرانه و همون گیله‌مرده. تعجب کردم. فکر می‌کردم بعد از اون ماجرای عکس‌ها (یادتونه که کدوم عکس‌ها؟) دیگه دعوتم نمی‌کنن همچین جاهایی. البته گیله‌مرد از اون ماجرا اطلاع نداشت. تو دلم گفتم آخ جون بازم استرس و بازم یه خاطرهٔ هیجان‌انگیز. نوشتم بله، حتماً. نگفت کِی. منم نپرسیدم. 

چند روز بعد زنگ زدن گفتن دانشگاه شهید بهشتی قراره برای برگزاری فلان جشنواره تفاهم‌نامه امضا کنه با فلان‌جا و یکشنبه ۲۳ مهر شما هم دعوتید به این مراسم. فکر کردم از این برنامه‌هاست که هزار نفر دعوتن و چهارتا مسئول میان سخنرانی می‌کنن و می‌رن. به یکی از مسئولان دانشگاه اطلاع دادم که چنین جایی دعوتم و این معرفی‌نامه‌م هست. چون نمایندهٔ دانشگاه بودم فکر کردم که باید به دانشگاه هم اطلاع بدم. و ازشون پرسیدم نمایندهٔ دانشگاهمون آیا هنوز منم یا نه. گفتن تویی، ولی باید یه نمایندهٔ دیگه انتخاب کنیم چون تو نمی‌رسی. راست هم می‌گفتن و من به‌ندرت دانشگاه می‌رفتم و همه‌ش فرهنگستان بودم. نماینده بودن هم صرفاً شرکت تو مراسم و اینا نبود. باید وقت بیشتری برای کارهای اجرایی صرف می‌کردم که نمی‌کردم. در واقع وقتشو نداشتم و از خدام بود نماینده نباشم. برای نماینده بودن هم خودم داوطلب نشده بودم و از پارسال که یکیو می‌خواستن بفرستن برای مراسمِ دانشگاه فردوسی مشهد این وظیفه رو بر عهده گرفته بودم.

چند روز منتظر موندم تا نمایندهٔ جدید دانشگاه رو معرفی کنن و من معرفی‌نامه‌مو بدم بهش و بگم یکشنبه بره شهید بهشتی. خبری نشد. از یه مسئول دیگه هم همین سؤالو کردم و گفت فعلاً تو نماینده‌ای. آخر هفته بود و بعید بود شنبه بتونن نمایندهٔ جدید رو معرفی کنن. ضمن اینکه انتخاب نماینده باید با انتخابات و رأی‌گیری صورت می‌گرفت. هر چند که من خودم بدون رأی‌گیری و همین جوری برای شرکت تو اون مراسمِ دانشگاه مشهد انتخاب شده بودم. خلاصه تا یکشنبه از اینا خبری نشد و منم یکشنبه ظهر از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر از همیشه کارت زدم اومدم بیرون و رفتم دانشگاه شهید بهشتی. عصرشم جلسهٔ مجازی با گروه عمران و بتن داشتم. همچنان فکر می‌کردم از این مراسماست که تو یه سالن بزرگه و معلوم نیست کی به کیه. صرفاً داشتم می‌رفتم که حضور به هم برسونم و به وظیفهٔ نمایندگیم عمل کرده باشم.

وارد اتاق جلسه که شدم دیدم فقط من و نماینده‌های دانشگاه‌های شهر تهران دعوتیم. یه تعداد هم نیومده بودن و حدوداً ده نفر بودیم. گویا قرار بود حرف بزنیم و بعد تفاهم‌نامه امضا بشه. دوتا دختر و چندتا پسر. با اینکه آمادگی نداشتم و غافلگیر شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، ولی تصمیم گرفتم اگه گفتن صحبت کن به دو موضوع اشاره کنم و به سؤالاتشون جواب بدم. یکی راجع به حقوق بسیار کم اعضای انجمن‌های علمی بود، یکی هم متفاوت بودن زمان برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاه‌های مختلف. بسیار کم یعنی دانشگاه‌های دیگه به ساعتی ۱۸ تومن اعتراض داشتن و می‌گفتن کمه، اون وقت دانشگاه ما ساعتی دووپونصد به بچه‌های کارشناسی حقوق می‌داد. به ارشدا چهاروپونصد، دکترا هم هشت‌وخرده‌ای. در مورد انتخاباتم انجمن یه دانشگاه اسفندماه عضو جدید می‌گرفت، یه دانشگاه خرداد، یکی آبان. مشخص نبود. ازم پرسیدن انتخابات شما کی هست؟ گفتم انجمن‌ها خرداده ولی نماینده‌مون نمی‌دونم چجوری انتخاب می‌شه. نمی‌دونم انتصابیه، انتخابیه، چیه. خودمم زمستون پارسال یهویی نماینده شدم. بعد دیدم اینا دارن همدیگه رو نگاه می‌کنن و یه اشاره‌هایی به هم می‌کنن.

فرداش که دوشنبه باشه تو فرهنگستان جلسه داشتم. کلاً من تو فرهنگستان جلسه دارم :)) اون روز جلسهٔ گروه بانکداری بود. بعدشم برای استاد شمارهٔ ۹ تولد گرفتیم. همون مسئولی که در جواب پیامم گفته بود تو نمی‌رسی و باید یه نمایندهٔ جدید انتخاب کنم زنگ زده بود و نتونسته بودم جواب بدم. بعد پیامک زده بود و احضارم کرده بود و در پاسخ به سؤال من که چرا و چی شده، گفته بود خیلی دارم محبت می‌کنم که برات پروندۀ کمیتۀ انضباطی تشکیل نمی‌دم. در ادامه هم گفته بود فردا صبح بیا توضیح بده چرا رفتی فلان‌جا هر چی دوست داشتی پشت سر من گفتی. اصلاً تو وقتی دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستی چرا پا شدی رفتی اونجا؟ گفتم جای تشکره این؟ مرخصی گرفتم و از کار و زندگیم زدم که الان بگین چرا رفتم؟ من نمی‌رفتم کی می‌رفت؟

عزل و نصب نماینده نباید دست مسئولان دانشگاه باشه و باید دانشجو خودش نماینده‌شو انتخاب کنه و اتفاقاً اون حرف دردسرسازم هم این بود که ما تاریخی برای انتخاب دبیر دبیران نداریم و نماینده‌مون انتصابی با نظر مسئولان انتخاب میشه. از اونجایی که خودم هم نماینده بودم، اولین کسی که با این حرف به دردسر می‌افتاد خودم بودم، ولی از خودم تاریخ انتخابات که نمی‌تونستم دربیارم بگم ما هم انتخابات داریم و فلان روز برگزار می‌کنیم. 

به هر حال باید می‌رفتم دانشگاه و توضیح می‌دادم. قرار شد فرداش که سه‌شنبه باشه از فرهنگستان مرخصی بگیرم برم ببینم چه خبره و چی شده. بعد یادم افتاد گیله‌مرد هم منو به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه می‌شناسه و دعوتش روی همین حساب بود. منم که دیگه نماینده نبودم. بهش پیام دادم که این دیدار رهبری که چند روز پیش صحبتش بود کِیه؟ گفت فردا صبح. ینی سه‌شنبه. گفت امروز تا وقت اداری تموم نشده برید دعوت‌نامۀ دیدارو از وزارت علوم بگیرید. بعدش از وزارت علوم زنگ زدن که برای گرفتن کارت هماهنگ شیم. گفتم من دیگه نماینده نیستم و سِمَتی ندارم تو دانشگاه. آیا بازم دعوتم و بیام کارتمو بگیرم؟ گفتن تا نمایندۀ جدید رسماً اعلام بشه ما شما رو می‌شناسیم و بیا کارت دعوتتو بگیر. تازه اگه نماینده نبودم هم دیدار، دیدار نخبگان بود و یه رگه‌هایی از نخبگی رو داشتم اگه خدا قبول کنه :دی. به موازات صحبت با گیله‌مرد و وزارت علوم، با اون مسئول دانشگاه هم در حال بحث بودم و توضیح می‌دادم که من پشت سر کسی حرف نزدم و فقط جواب چندتا سؤالو راجع به انتخابات و حقوقمون دادم. حرف آخرش این بود که فردا (سه‌شنبه) صبح بیا دانشگاه با رئیس معاونت جلسه داریم که اونجا توضیح بدی. اول قرار بود مرخصی بگیرم برم ولی یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش گیله‌مرد گفت دیدار رهبری فردا صبحه. دوباره به اون مسئول دانشگاه پیام دادم که فردا صبح بیت رهبری دعوتم! و اگه ممکنه از رئیستون بخواید این جلسهٔ توبیخ منو به یه روز دیگه موکول کنن. جواب نداد. زنگ زدم و جواب نداد. حتی به همکارش که پیشش بود تلفنی گفتم بهش بگه پیاممو جواب بده. شنید و پیاممو جواب نداد. از اونجایی که شمارۀ رئیس معاونتو داشتم خودم بهش پیام دادم و ماجرا رو توضیح دادم و گفتم فردا فلان‌جا باید برم و اگه ممکنه یه وقت دیگه خدمت برسم که خدمتم برسید :)) با خوش‌رویی گفت باشه و سلام ما رو به آقا برسون. گفتم حتماً. این مسئول عصبانی فکر نمی‌کرد شماره موبایل رئیسو داشته باشم و خودم شخصاً پیام بدم بهش. تازه بعد از اینکه خودم با رئیس حرف زدم جواب داد که باشه برو. دوباره مرخصی ساعتی گرفتم که تا وقت اداری تموم نشده برم کارت دعوتمو از وزارت علوم بگیرم. بدون این کارت کسیو راه نمی‌دن. سه‌شنبه رم کلاً مرخصی گرفتم و نرفتم فرهنگستان.

این دیدارِ سه‌شنبه، صبح بود و صبحانه هم دادن بهمون. کیک و چای و شیر و شیر کاکائو. بعضی از پدرها با بچه‌هاشون (که این بچه‌ها دانشجو بودن و دعوت بودن) اومده بودن و خواهش می‌کردن اونا رم راه بدن ولی ظرفیت محدود بود و نمی‌شد. دلم براشون سوخت که انقدر مشتاقن و نمی‌تونن. حاضر بودم کارتمو به یکی از این مشتاقان بدم.

این دفعه حواسم بود از در و دیوار عکس نگیرم و بچهٔ خوبی باشم و فقط دقت کنم. در مورد مشکلات نخبگان صحبت شد و در مورد غزه و بعدشم ناهار. مثل اینکه نماز جماعت فقط برای آقایون بود. سری قبلی هم افطاری داده بودن که چون برنج بود و ما برای افطار برنج نمی‌خوریم بردم خوابگاه برای سحری خوردم. ناهارم گرفتم و نخوردم. تا وقت اداری تموم نشده سریع رفتم دانشگاه و رئیس و اون مسئول دانشگاهو دم در اتاقشون گیر آوردم و گفتم فلانی‌ام و دوتا شکایت تنظیم کردم، به کی باید تحویل بدم؟ تازه می‌خواستم تنظیم کنم ولی فعلشو ماضی گفتم که قطعیت رو نشون بدم. تو ذهنم تنظیم کرده بودم. گفتن شکایتِ چی؟ گفتم شکایت از اعضای اون جلسه‌ای که تو دانشگاه شهید بهشتی بودن و اومدن راجع به من به شما گزارش غلط دادن و شما فکر کردید من پشت سر شما حرف زدم در حالی که نزدم. شکایت دوم هم از خود شما که هر کی هر گزارشی میاره بدون صحت‌سنجی باور می‌کنید و قبل از اینکه ماجرا رو از خودم بپرسید با تشکیل پروندۀ انضباطی تهدیدم می‌کنید. گفتن آخه شما رفتی راجع به حقوق و کار دانشجویی بچه‌ها گفتی فلان. گفتم خب مگه جز اینه؟ مگه دروغ گفتم؟ مگه فلان نیست؟ گفتن خب دست ما نیست که. گفتم مگه من گفتم دست شماست؟ من گفتم کمه. مگر اینکه دانشگاه بیشتر بگیره و کمشو بده به دانشجو. گفتن راجع به انتخاب نماینده هم گفتی انتصابیه. گفتم اولاً چون می‌پرسیدن گفتم، ثانیاً مگه اینم جز اینه؟ مگه دروغ یا اشتباه گفتم؟ تازه خودمم اولین کسی‌ام که با این حرفم به دردسر می‌افته. رئیس گفت حالا رفتی دیدار؟ گفتم آره از اونجا میام. تو دلم گفتم بحثو عوض نکن :)) یکی هم اون وسط هی به اونا می‌گفت حالا این بارو ببخشیدش. منم می‌گفتم چی رو ببخشن آخه؟ مگه من حرف اشتباهی زدم؟ خلاصه دیدن من از اون دانشجوهای خجالتی و کم‌رو که بی‌تجربه و مظلومن نیستم و زیر بار نمی‌رم. یه کم اونا کوتاه اومدن و یه کم من و قضیه حل و فصل شد. دیگه هم نرفتم معاونت. نه اونا سراغ منو گرفتن نه من با اونا کاری دارم. الانم همچنان نمی‌دونم نمایندهٔ دانشگاهمون کیه چون انتخاباتی برگزار نشده. اگر نماینده عوض شده باشه بازم به سلیقهٔ خودشون بوده. ولی چند روز پیش دوباره گیله‌مرد پیام داد و گفت می‌خوایم از هر دانشگاه چهار پنج‌تا دبیرو با نماینده‌شون ببریم بازدید سازمان انرژی اتمی. اسم و اطلاعات خودم و دبیرهایی که رشته‌شون مرتبط با انرژی هسته‌ای بودو گرفت و قرار شد بعد از استعلام خبر بدن. گفتم احتمالاً من دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستم و نمی‌دونم کیه. گفت فعلاً تا نمایندهٔ جدید به ما معرفی بشه ما شما رو می‌شناسیم. گفتم باشه و دیگه به دانشگاه اطلاع ندادم که بازم داستان نشه و بازدید به این مهمی و هیجان‌انگیزی رو از دست ندم. هفتهٔ پیش بود این بازدید. اون سه چهارتا دبیر که رشته‌شون مرتبط بود هم نیومده بودن و از دانشگاه ما فقط من بودم. حالا یا صلاحیت نداشتن یا خودشون نخواسته بودن یا نتونسته بودن.

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوشنبه، سوم مهر ۱۴۰۲ اولین روز کاریم در فرهنگستان بود. صبح تا ظهر اونجا بودم و یه جلسهٔ مقدماتی داشتم با یکی از پژوهشگران قدیمی و باتجربه و کاربلد. مدارکی که لازم بود تحویل بدم رو از کارگزینی پرسیدم و فرداش که سه‌شنبه باشه به یه مرکز تشخیص هویت رفتم برای گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه. پس‌فرداشم که چهارشنبه باشه صبح سر راه به یه آزمایشگاهی همون حوالی رفتم برای گرفتن گواهی عدم اعتیاد. عصر هم برگشتنی جوابشو گرفتم و شنبه صبح بردم تحویل دادم. جواب گواهی عدم سوءپیشینه رو هم گفتن خودمون دو هفته دیگه پست می‌کنیم به آدرس فرهنگستان. هزینهٔ اینا در مجموع حدود سیصد تومن شد. ولی هزینهٔ آزمایش دوستم که یه جای دیگه رفته بود دو سه برابر این مبلغ شد. هر دومون با هزینهٔ آزاد آزمایش دادیم؛ بدون دفترچه بیمه. نمی‌دونم چرا هزینه‌ها تفاوت داشت. احتمالاً من جای دولتی رفته بودم، اون خصوصی. شایدم برای اونجا چیزای بیشتری رو چک کرده بودن. از من هزینهٔ پنج‌تا چیزو! گرفتن و سه‌تاشو تو برگهٔ آزمایش آوردن. یکی دیگه از بچه‌ها که چند ماه قبل از ما استخدام شده بود هم هزینهٔ آزمایشش نصف هزینهٔ آزمایش من شده بود. که اون چون چند ماه پیش بود طبیعی بود کمتر باشه. حالا برای آموزش‌وپروش هم باید مجدداً این گواهیا رو بگیرم. اینا گفتن باید برید جایی که ما می‌گیم. جایی که اینا می‌گن بالای یه تومنه و گویا کامل‌تره چیزایی که چک می‌کنن!

شنبهٔ هفتهٔ بعدش (هشتم مهر) وقتی رفتم گواهی عدم اعتیادو تحویل کارگزینی بدم، مسئول مربوطه از اقدام سریعم تعجب کرد. انتظار داشت امروزفردا کنم و هی لفتش بدم مثل بقیه. تهران عکس سه‌درچهار نداشتم. عکسام خونه بود. گفتم عکس دارم ولی هفتهٔ دیگه می‌رسه دستم. در مورد ساعت کار و شرح وظایف و رنگ و نوع پوششم هم پرسیدم. پیگیری کردم که کامپیوتر و تلفن بیارن برامون. جلد ۱۷ و ۱۸ مصوبات و یه چندتا از هزارواژه‌ها رو هم نداشتم و گرفتم. اون روز با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پستی راجع به یکی از واژه‌هاشون تو اینستا و توییترم گذاشتم که بعداً ازم خواستن اصلاحش کنم و گفتن حواست باشه که دیگه دانشجو نیستی و اینایی که در موردشون می‌نویسی مقام و سمت‌های بزرگی دارن. اگه بهشون بربخوره هم تو رو به دردسر می‌ندازن هم فرهنگستانو. گفتم چشم و دیگه تو وبلاگم هم چیزی ننوشتم.

من و دوستم تو اتاق سابق استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸ سکنی گزیدیم. کتابخونه‌شون هنوز تو اتاق بود. نمی‌دونستم با کتابا و اسناد و مدارک این سه بزرگوار چی کار کنم. استاد شمارهٔ ۵ کتاباشو می‌خواست و برادر استاد شمارهٔ ۸ کتاباشو نمی‌خواست و شمارهٔ ۱۱ بعضیاشو می‌خواست. یه تعداد کتاب هم بود که از اسمی که روشون بود متوجه شدم به امانت دست استادها بوده و اینا یادشون رفته پس بدن. یکشنبه اونا رو تحویل صاحبشانشون دادم و تو جلسهٔ واژه‌های گروه کشاورزی شرکت کردم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های کشاورزی منتشر کردم. پیچند رو هم از تو جلسات همین گروه پیدا کردم. تصمیم داشتم یکشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی از دانشجوهای ارشدمون هم شرکت کنم ولی یادم رفت.

دوشنبه از کشوی میزم یه مشت آی‌سی پیدا کردم و بعد از پرس‌وجو و پیدا نکردن صاحبشون تحویل آبدارچیمون دادم. احتمال دادم مال آقای تأسیساتی باشه. با گروه بانکداری هم جلسه داشتم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های اینا منتشر کردم. خانواده قرار بود بیان تهران برای اسباب‌کشی. تا اینجای قصه ما کرج خونه گرفته بودیم و حالا می‌خواستیم بیایم تهران. عکسامم آورده بودن. دوشنبه عکسامم تحویل کارگزینی دادم.

سه‌شنبه ولادت پیامبر بود و تعطیل بود. اسباب‌کشی کردیم تهران. چهارشنبه شماره حسابم هم بهشون دادم و بعد شروع کردم به مرتب کردن کتابخونهٔ استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸. از کت و کول افتادم. شنبه هم کار مرتب کردن کتابخونه رو ادامه دادم. مگه تموم می‌شد؟ شنبه دوباره با اون پژوهشگر قدیمی و باتجربه و کاربلد جلسه داشتم. و بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم و عصر هم جلسهٔ مجوز برای یه سری نام تجاری بود. یه پست جدیدم تو اینستا و توییتر راجع به یکی دیگه از واژه‌های گروه هسته‌ای گذاشتم.

یکشنبه با یکی دیگه از پژوهشگرها که نمایندهٔ فرهنگستان تو جلسات گروه مهندسی مکانیک بود صحبت کردم. داشت مهاجرت می‌کرد و کارهاشو می‌سپرد به من. قرار بود جانشین ایشون باشم تو این گروه.

همچنان تو وقت‌های آزادم کتابخونهٔ استادها رو مرتب می‌کردم. در واقع اتاق خودمو مرتب می‌کردم. این وسط از لابه‌لای کتاب‌هاشون پایان‌نامه‌ای که مدت‌ها بود دنبالش بودمم پیدا کردم. یه پست در موردش گذاشتم و استاد مشاورم وقتی پستمو دید پسندید (لایک کرد!) و ازم خواست اسکن کنم این پایان‌نامه رو. گویا اونم دنبالش بود. فرداش رفتم اسکنش کردم ولی چون مسئول دستگاه تنظیماتو اشتباه وارد کرده بود هر چی اسکن کرده بودم سیاه افتاد. کظم غیظ کردم و چیزی نگفتم. گذاشتم برای بعد که دوباره اسکنش کنم. چهارشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی دیگه از بچه‌های ارشد شرکت کردم و پایان‌نامه رو دوباره اسکن کردم. یکی دیگه از بچه‌های ارشد هم پایان‌نامه‌شو آورد بخونم نظرمو بگم. یه نگاهی بهش انداختم و چندتا ایراد نگارشی گرفتم و تحویل دادم. گفتم از محتواش سر در نیاوردم ولی ظاهرش کم ایراد نداره. به پایان‌نامهٔ منم ارجاع داده بود و اتفاقاً اسم استاد منو اشتباه نوشته بود.

پنج‌شنبه ۲۰ مهر رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و تو چهارمین همایش زبان‌شناسی پیکره‌ای شرکت کردم. هزینهٔ ناهار و گواهیش دویست تومن بود. هزینه‌ها رو می‌نویسم که بعداً که می‌خونم تعجب کنم. ده بیست‌تا پستم تو اینستا منتشر کردم.

کار مرتب کردن کتابخونه تموم نمی‌شد. این وسط برگه‌های امتحان‌های دورهٔ ارشد و ارزیابی‌های مصاحبه‌مونم دیدم. و متوجه شدم اون آقای هم‌کلاسی که الان همکارمونم هست و فکر می‌کردم از من کوچکیتره و جای پسرمه، از من بزرگتره. از اون روز برخوردمو باهاش کمتر کردم و سنگین‌تر شدم! برگهٔ امتحان ساختواژهٔ خودمم یه بار دیگه دقیق‌تر بررسی کردم و متوجه شدم بالاترین نمرهٔ کلاسو گرفتم هر دو سال. ۲۰ و ۱۹.۵. به‌نظرم استاد اون نیم نمره رو به اشتباه کم کرده بود. دردانه رو من درد + انه نوشته بودم و به‌نظرم مشتق بود و نظر استاد این بود که در + دانه هست و مرکبه. هر دو درست می‌گفتیم ولی نمره‌مو نداده بود. بقیهٔ دانشجوها همه‌شون در + دانه نوشته بودن. دیگه بیشتر از این توی اسناد و مدارک فضولی نکردم و شنبه همه رو جمع کردم بردم تحویل استادمون دادم. برگهٔ امتحانم هم نشونش دادم و از جوابم دفاع کردم. نپذیرفت. فرهنگ‌های لغت رو هم نشونش دادم که درد ته‌ماندهٔ شرابه و دردانه مدخل شده. همچنان نپذیرفت! اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه شروع نشده بود. شنبه بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پست جدید راجع به یکی دیگه از واژه‌های این حوزه نوشتم. یکشنبه استاد شمارهٔ ۳ رو دیدم و باهم صحبت کردیم. و بالاخره راجع به انتشار محتواهای مرتبط با فرهنگستان یه تذکر کوچیک گرفتم از معاون گروه. و دیگه پست نذاشتم. روز بزرگداشت یه شاعر هندی به اسم غالب دهلوی هم بود. یه جلسهٔ دانشجویی هم تو دانشگاه شهید بهشتی داشتم و عصر هم جلسهٔ گروه عمران و بتن بود. جلسهٔ گروه بتن خوشبختانه مجازیه و تونستم از دانشگاه شهید بهشتی تو این جلسه حضور به هم برسونم. ینی من ساعت شش عصر هم تو جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی بودم هم تو جلسهٔ بتن که ادامه‌شو وقتی تو خیابون بودم تو مسیر برگشت پی گرفتم!

این نکته رو هم اضافه کنم که تا اینجای قصه، هنوز یه هفته مونده تا نتایج آموزش‌وپروش اعلام بشه.

این جلسهٔ دانشجوییِ یکشنبه تو دانشگاه بهشتی و حرف‌هایی که اونجا زدم یه دردسر کوچیک برام درست کرد که تو پست بعدی توضیح می‌دم. الان همین‌قدر بگم که دوشنبه صبح وقتی تو جلسهٔ گروه بانکداری بودم از دانشگاه زنگ زدن. نتونستم جواب بدم. بعد یه پیام دریافت کردم از یکی از مسئولان دانشگاه با این مضمون که فردا پاشو بیا دانشگاه برای پاره‌ای توضیحات. تهدیدم هم کرده بود که لطف می‌کنم به کمیتهٔ انضباطی نمی‌کشونمت.

۶ نظر ۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۹- من برای شهر دلتنگی، باران خواستم

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبهٔ هفتهٔ پیش، از مدرسه مرخصی گرفته بودم که تو یه جلسهٔ مهم تو فرهنگستان شرکت کنم. جلسه ظهر بود، ولی طبق عادت، پنج صبح بیدار شدم. شبش دلتنگ خونه و مامان و بابا بودم و باهاشون تماس تصویری گرفته بودم. هنوز دلتنگ بودم. صبح همین‌که چراغ اتاقو روشن کردم زنگ درو زدن. صدای بابا بود که «سلام. ماییم، باز کن». با تعجب به برادرم گفتم باباست! انگار دنیا رو بهم داده بودن. از خوشحالی نمی‌دونستم چی کار کنم. به‌معنای واقعی کلمه سورپرایز (غافلگیر) شدیم. زودتر از پنج رسیده بودن ولی برای اینکه بدخواب نشیم پشت پنجره، با دوتا نون سنگک منتظر روشن شدن چراغمون مونده بودن. خوشحال بودم که از نزدیک می‌بینمشون و خوشحال‌تر، که مرخصی گرفتم و اون روز نمی‌رم مدرسه. جلسهٔ فرهنگستان هم ساعت یازده بود و فرصت داشتم بیشتر ببینمشون و چیزهایی که آوردن رو تو یخچال جا کنم. اندازهٔ یه وانت وسلیه آورده بودن و نمی‌دونم چجوری اون همه رو جا کرده بودن تو ماشین. این هفته قشنگ‌ترین هفتهٔ این چند ماه اخیر بود. شبا از سر کار که برمی‌گشتم، با اینکه خسته بودم، ولی شوق و انگیزه داشتم برای برگشتن. خوشحال بودم. آخر هفته باهم رفتیم عیادت یکی از اقوام ساکن تهران. رفتیم پل طبیعت. از همون‌جا فرهنگستانو نشونشون دادم، مسیری که هر روز می‌رم و میام رو نشونشون دادم و شام خوردیم و برگشتیم خونه.

امروز صبح که باهاشون خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم غمگین بودم. امروز قرار بود برگردن تبریز. سر کلاس بودم که مامان زنگ زد و گفت راه افتادیم. بغض کردم.

الان فرهنگستانم و با فکر کردن به اینکه امشب که برم خونه، مامان و بابا نیستن قلبم مچاله میشه.



+ این پست، شیرینی اولین حقوقمه. امروز صبح فرهنگستان دستمزد دو ماهو یه جا پرداخت کرد و آموزش‌وپروش هنوز شماره حساب و مدارکمو نگرفته. اون موقع که برای استخدام شدنم تو فرهنگستان گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد می‌گرفتم یه نسخه هم برای آموزش‌وپرورش گرفتم ولی هنوز فرصت نکردم ببرم تحویل بدم. از میزان حقوقم هم بی‌اطلاعم.

+ عنوان از پل علیرضا قربانی

۱۴ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)