۱۵۸۰- تغییر (۴) و (۵) و (۶)
۴.
از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم هر سال یه دفترچهٔ دوازدهبرگ درست میکردم برای ثبت نمازای صبح. جلدش آبی بود. تو هر صفحهش یه جدول کشیده بودم با سیتا خونه. مدرسهمون دوشیفته بود. وقتایی که نوبت صبح بودم و نیمۀ دوم سال بود و شبا طولانی بود و آفتاب دیرتر طلوع میکرد به وقتش میخوندم و علامت میزدم. وقتایی هم که بعدازظهری بودم قضا میشد و «بعداً» میخوندم. بعداً یعنی ظهر همون روز یا چند روز بعد یا آخر هفته یا حتی چند ماه بعد. وقتی میخوندم خونهها رو رنگ میکردم. زمان دانشجویی و دوران خوابگاه هم اوضاع همین بود. هر موقع بیدار میشدم میخوندم. ساعت هفت، هشت، گاهی ده و یازده. یه وقتایی هم که تا صبح بیدار بودم میخوندم و میخوابیدم. شش هفت سال پیش پای نمیدونم کدوم پستِ کدوم وبلاگ سر کلکل و شرطبندی با دوتا دوستی که حالا غریبهترینن، برای اینکه ثابت کنم میتونم کاری که بهش عادت ندارم رو انجام بدم تصمیم گرفتم هر روز قبل از طلوع بیدار شم. این شرطو وقتی میباختم که نماز صبحم قضا بشه. تخفیف داده بودن که اشکالی نداره هفتهای یا ماهی یکی دو بار قضا بشه، ولی عمر رابطهمون کفاف نداد که حالا بعد شش هفت سال بهشون بگم هنوز تعداد استفاده از تخفیفهام به دهتا هم نرسیده و من اون شرطی که حالا حتی یادم نیست سر چی بود و تا کی بود رو نباختم هنوز.
۵.
اوایل دهۀ هشتاد، که نه من تلفن همراه داشتم و نه همکلاسیام، روزای آخری که باهم بودیم، شمارۀ خونه و تاریخ تولد همهشونو گرفتم و تو یه دفتر کوچیک یادداشت کردم. هر سال روز تولدشون به خونهشون زنگ میزدم و تولدشونو تبریک میگفتم. به همهشون، بدون استثنا. از دوستای نزدیکی که کنارم مینشستن تا اون ردیف آخریا که باهاشون کمتر صمیمی بودم. اسم مدرسۀ جدیدشونو پرسیده بودم و هر ماه براشون نامه مینوشتم و نامهها با کلی واسطه میرسید دستشون. تا کی؟ یادم نیست. نه تاریخ آخرین نامه یادمه و نه یادمه اون دفتری که شمارههاشونو توش نوشته بودم کجا گذاشتم. بعدها همین برنامه رو با دوستای دورۀ کارشناسیم داشتم. هر سال تا همین چند وقت پیش، روز تولدشون پیام تبریکمو میذاشتم تو گروه که یاد بقیه هم بیافته و بقیه هم تبریک میگفتن. عادت کرده بودم هر سال برای همهشون پیام بدم. یادم نیست آخرین تبریک رو کِی به کدومشون گفتم ولی همینقدر مطمئنم که تو سه چهار سال اخیر به سه چهار نفر بیشتر «تولدت مبارک» نگفتم و تاریخ آخرین مکالمهم با خیلیا به سه چهار سال پیش برمیگرده. خیلی از این خیلیا همونایی بودن که یه زمانی بیستوچهارساعته در ارتباط کلامی بودیم باهم.
۶.
هر چیزی در طول زمان دچار تغییر میشه. مثلاً زبانها هر یکیدوهزار سال یه بار یهجوری عوض میشن که دیگه گویشورانشون اون زبان دوسههزار سال پیش رو نمیفهمن. آدمها هم تغییر میکنن. حتی عادتهای چندسالهشون هم تغییر میکنه. هر چی هم سن آدم بالاتر میره تحولاتش بیشتر و بهتر دیده میشه. مثلاً تا همین چند سال پیش، من و برادرم عادت داشتیم که هر شب قبل از خواب، مامان و بابا رو ببوسیم و «شب بهخیر» بگیم. از وقتی زبون باز کردیم و راه رفتن رو یاد گرفتیم و از وقتی که یادم میاد تا همین چند سال پیش که با اینکه خوابگاهی بودم و خونه نبودم، اما وقتی برای تعطیلات برمیگشتم خونه، همچنان یادم بود که شب، قبل از خواب برم ببوسمشون و بگم شب بهخیر. چند روز پیش داشتم بهشون میگفتم یادتونه ما هر شب میبوسیدیمتون و شب بهخیر میگفتیم؟ دقت کردین دیگه این کارو نمیکنیم؟ بعد هر چی فکر کردیم یادمون نیومد اولین باری که یادمون رفت شب بهخیر بگیم یا تصمیم گرفتیم نگیم و بدون بوسیدن والدین! خوابیدیم کی بود.
پ.ن: چند سال پیش هم در مورد تغییراتم نوشته بودم. عنوان اون پستها تغییر (۱) و تغییر (۲) و تغییر (۳) بود. برای همین عنوان این پستو تغییر ۴ و ۵ و ۶ گذاشتم.