پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

957- ایدئولوژی‌های شکست‌خورده‌ی من (1)

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ

ایدئولوژی به مجموعه‌ای از باورها و ایده‌ها گفته می‌شود که به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد عمل می‌کند.

یه تفکری هست موسوم به همه یا هیچ (All or Nothing) که خوب یا بد، درست یا نادرست، از کمال‌طلبی‌م نشئت می‌گیره و من همیشه بهش پایبند بودم. مثال ملموس‌ش اینه که همه‌ی موجودی‌مو منتقل می‌کنم به یکی از حسابام و همه‌ی کارتای شناسایی و پول نقدمو می‌ذارم تو یه کیف. ملت همیشه میگن پولاتو تقسیم کن که اگه دستگاه، کارتتو خورد، اگه جیبتو زدن یا اگه این کیفت گم شد، تو "اون یکی" کیفت، تو "اون یکی" جیبت، تو "اون یکی" کارتت یه چیزی داشته باشی، ولی گوشم به این حرف‌ها بدهکار نیست؛ چون "اون یکی" برای من یه مفهوم تعریف نشده است. همه‌ی کتابای من باید یه جا باشه، همه‌ی لباسای من باید یه جا باشه، همه‌ی پولای من باید یه جا باشه و همه‌ی پستای من باید تو یه وبلاگ باشه و سیم‌کارت باید یه دونه باشه و ایمیل باید یه دونه باشه و اصن خدا یکی، عشق هم یکی! تعدّد تمرکزمو به هم می‌ریزه!!!

نتیجه‌ی این طرز تفکر این بود که من یه اکانت فیس‌بوک داشتم که هم معلمام فرندم بودن، هم هم‌کلاسیام، هم هم‌دانشگاهیام، هم دوستای وبلاگی و هم فامیل و اقوام. هم حتی کسی که فقط چند ساعت باهم تو یه کوپه بودیم. یه شماره موبایل داشتم که هم هم‌دانشگاهیام داشتنش، هم اساتید، هم دوستای وبلاگی، هم خانواده و هم پیک موتوری و آژانس سر کوچه. من یه وبلاگ داشتم که آدرسشو هم خانواده داشتن، هم معلما، هم هم‌کلاسیا، هم در و همسایه، هم حتی نوه‌ی پسرعمه‌ی پدربزرگ و هم شماها.

با این توجیه که آدمِ دو رو و هزارچهره‌ای نیستم، به راحتی با این موضوع کنار اومده بودم که همه‌ی افرادی که باهاشون در ارتباطم یه جا باشن؛ در کنار هم. مثلِ موجودی حساب بانکیم، مثل کارتای شناساییم و مثل کتابام. همه باید یه جا بودن. به عنوان مثال، توجه شما رو جلب می‌کنم به یکی از پستای فیس بوکم با این ملاحظه که من هیچ دغدغه‌ای نداشتم که اساتید، فوامیل (جمعِ مکسر فامیل!) و حتی خوانندگان وبلاگم، اون پست و کامنت‌ها رو بخونن (پست، کامنتِ 1، کامنتِ 2)

پایه‌های این ایدئولوژی دو سال پیش لرزید و با دی‌اکتیو کردن فیس‌بوکم سست شد و دیشب با دیلیت کردنِ اکانت اینستاگرامم این ایدئولوژی شکست خورد. دیشب اکانتمو حذف کردم که یه مشت اسم رو حذف کرده باشم. یک مشت آدم در حدِ یه اسم و نه بیشتر. حذفشون کردم؛ همون طور که پیش از این از ذهنم و قلبم دور ریخته بودم. آدمایی که مدت‌هاست قلباً دیگه دوستم نیستن، دوستشون ندارم و اسمشون تو لیست فرندها! داشت سنگینی می‌کرد.

هزینه‌ی "همه یه جا باشن" این بود که برخی پاشونو از گلیم‌شون درازتر کردن و از کانال ارتباطی‌شون سوء استفاده کردن. مثلاً غریبه‌ای، به خانواده‌ام پیام می‌داد، فامیل، روابط دوستانه‌ی منو تحلیل می‌کرد، یه غریبه روابطِ خانوادگی‌مو و یه دوست وبلاگی، شخصیتمو! هر کسی به خودش اجازه می‌داد هر جوری که داره می‌بینه، منو قضاوت کنه و من کم‌کم دچار خودسانسوری می‌شدم. 

باید برای هر گروهی (دوست، فامیل، غریبه و...) حریمی مشخص می‌کردم و نکرده بودم. هیچ کس سر جای خودش نبود. باید برای یه عده خطوط قرمزی می‌کشیدم که آقا! جای تو اینجا نیست؛ ولی نکشیده بودم. حالا نشستم و دارم فکر می‌کنم که اصن وجهی نداره آدم هر کیو که می‌شناسه ادد کنه تو لیست دوستاش.

اکانت جدیدی برای اینستا ساختم مخصوص اقوام و فامیل. این وبلاگ هم برای دوستان وبلاگی و تعداد معدودی دوست حقیقی که ازشون دورم و لابد هنوز براشون مهم‌م که اینجا رو می‌خونن. اینکه چرا اینجا رو می‌خونن، دلیلش به خودشون مربوطه. اینکه چرا شماها هم دارید می‌خونید بازم دلیلش به خودتون مربوطه.


What doesn't kill you makes you stronger؛ میگن زخمی که نکشتت قوی‌ترت می‌کنه. 

منکرِ دردی که کشیدم و می‌کشم نیستم؛ ولی احساس می‌کنم دارم قوی‌تر میشم.

۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

956- آخرین نقطه‌ی دنیا، تو جهان من همین جاست

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ب.ظ


+ اونجا هر چی تلاش کردم با اکانت نتِ شریف این پستو بذارم نشد. فکر کنم بالاخره بعد یه سال، اکانتمو غیرفعال کردن. یحتمل خوانندگان وبلاگم رفتن لو دادن منو. ولی خدایی این یه سال چرا نتمو قطع نمی‌کردن؟

+ خره آخر هفته تولدشه. رشته‌ش هوافضاست و عشق هواپیما و آسمون [عکس دیوار اتاقمون]. پریشب که شیما اینا اومده بودن برای چایی، قرار شد شیما گوشی نسیمو به یه بهانه‌ای بگیره و حواسشو پرت کنه و گوشیو بده به هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و اونم یواشکی یه چند تا عکسو از گوشی نسیم برداره بفرسته گوشی خودش و بعدش عکسا رو برسونه دست من و یه طرحی بزنم روی لیوان و نسیمو از بی‌لیوانی نجات بدم. باشد که این یکیو گم نکنه.

+ صبح کیفمو عوض کردم و کارت ملی و دانشجویی‌م موند تو اون یکی کیفم. ولی کارت مترو همرام بود و اسم و شماره شناسنامه‌ام رو کارت متروم هست. به نگهبان دانشگاه گفتم فارغ‌التحصیلم و اگه لازمه شماره دانشجویی‌مو بگم سرچ کنن و با کارت متروم تطبیق بدن. گفت لازم نیست. موقع تحویل سفارشم به مسئولِ عکس پرینت هم کارت مترومو نشون دادم.

+ امروز اون جاهایی که آشنا می‌دیدم و مسیرمو خم و راست می‌کردم و حرکات مارپیچی می‌زدم که برخورد نکنم باهاشون یه طرف، اون جاها که تو چشمای طرف نگاه می‌کردم و با سکوتی سرد بی هیچ سلام و لبخندی به طی طریقم ادامه می‌دادم هم یه طرف. رسماً رد دادم!

+ دلِ زارم فغان کم کن Fereydoon_Farrokhzad_Deleh_Zaram.mp3

۴۴ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

955- سیر و گیتار و سیاست

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

تاریخ و فلسفه‌ی علم می‌گفت

بعد از اینکه خسوف و کسوف و قوانین نیوتن و شتاب جاذبه و قضیه‌ی تالس و فیثاغورسو توضیح داد پرسید:

اینجا کسی چیزی از ساز و موسیقی می‌دونه؟

آقای پ. گفت تنبک می‌زنم

استاد گفت نه منظورم ساز زهی بود

می‌خواست طول موج و بسامدو توضیح بده

سرمو انداختم پایین و یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "هر موقع از گیتارت خسته شدی دورش ننداز بیار من خودم نصف قیمت ازت می‌خرم"، یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "ول نمی‌کنی این ساز رو ها! وگرنه من می‌دونم و تو!!! ساز به این خوبی! یادت باشه اولش سخته، زودی یاد می‌گیری، پشتکار یادت نره". یاد روزی که یکی اسم گیتارمو گیتورنادو گذاشت. یاد روزی که یکی گفت "تشابه‌ها زیاده، از کویر و شکلات و کتاب و فیلم گرفته تا ریاضیات و ادبیات و حتی اِلِکمِغ. هرچند تفاوت‌ها هم هست؛ مثل سیر و گیتار و سیاست و سطح رفاه..."



راستی! الان این یکی‌ها کجان؟ چی کار می‌کنن؟

۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام پارچ آب ندارن و بطری هم ندارن و آبو توی کاسه و قابلمه می‌ذارن تو یخچال و موقع خوردن می‌ریزن تو لیوان. هفته‌ای یه بار قاشقاشونو گم می‌کنن و هیچ وقت قاشق ندارن. همیشه دستگیره‌هایی که باهاش ظرف داغ برمی‌دارنو می‌سوزونن یا گم می‌کنن و امشبم لیوان ندارن.

2.

مامان یه سری ظرف که از چشش افتاده بودو گذاشته بود دم در که سر به نیستشون کنه. 
این سری که رفتم خونه دیدم ظرفا هنوز تو راه‌پله است و گفتم پارچ و این قاشقا رو بده ببرم برای هم‌اتاقیام. الان هم‌اتاقیام از شدت ذوق در پوست خودشون گنجیده نمیشن و هر پنج دقیقه یه بار میگن خدا خیرت بده و هی دارن آب می‌خورن. 
یه سری پارچه هم آوردم دادم نسیم بدوزه دستگیره درست کنه.

3.

سال تحصیلی که شروع میشه، ملت میرن کتاب و دفتر و خودکار می‌خرن و من قابلمه و ماهیتابه و کتری و وسایل آشپزخونه برای خوابگاه. و هیچ وقت اینایی که ظرفای درب و داغون خونه رو با این طرز تفکر که اینجا موقتیه میارن خوابگاه درک نکردم. با محاسباتی که انجام دادم، یک چهارم عمرم رو خوابگاه بودم و مگه ما چند سال قراره عمر کنیم که ظرف و لباسای خوب رو از خودمون دریغ کنیم؟

4.

به نظر من دمپایی، کتری، فندک آشپزخونه، دستگیره‌ی قابلمه، اسکاچ ظرفشویی، قابلمه، ماهیتابه، قاشق، کارد، چنگال، بشقاب، لیوان ، اتو و حتی مُهر! وسایل شخصی محسوب میشن. دقیقاً مثل مسواک و حوله! برای همین، هیچ وسیله‌ی مشترکی با هم‌اتاقیام ندارم و هیچ وقتم از کسی چیزی نمی‌گیرم.
من وقتی دارم در مورد خوابگاه می‌نویسم، در مورد خوابگاه می‌نویسم نه در مورد عادات و اخلاقیاتم در زندگی مشترک. در این مورد بیشتر از این نمی‌خوام توضیح بدم؛ چون باعث سوء تعبیر میشه و حمل بر وسواسی بودنِ من میشه. مورد داشتیم، مورد که چه عرض کنم، مواردی داشتیم که طرف اومده گفته خانم فلانی، بر اساس فلان پست که فرمودید خمیردندونمم باید جدا باشه یا فلان پست که فرمودید کسی میوه پوست بکنه نمی‌خورید، آیا فلان و بهمان...

5.

پنجمین واگن، اولین کوپه. از اونجایی که به دلایلی خانواده همرام نیومده بودن، کسی نبود که براش دست تکون بدم و خدافظی کنم و شر شر اشک بریزم و فین فینِ دماغمو پاک کنم و  عین بچه‌ی آدم رفتم کوپه‌‌مو پیدا کردم و نشستم. اولین کوپه، صندلی شماره‌ی 4.

اول مامان زنگ زد و ضمن آرزوی سفری خوش، اذعان کرد: "خدا کنه هم‌کوپه‌ایات خانوم باشن". بعدشم عمه جون طی تماسی تلفنی اظهار داشت: "خدا کنه هم‌کوپه‌ایات آقا نباشن". و من بعد از شش سال قطارسواری، هنوز نتونستم مفهوم کوپه‌ی خواهران رو برای خانواده‌ام تبیین کنم و بندگان خدا همیشه نگران هم‌کوپه‌های من هستن.

تا یکی دو ایستگاه بعدِ تبریز تنها بودم و خوشحال از اینکه هر چهار تا تخت مال خودمه و برای اولین بار می‌تونم روی تخت پایین بخوابم. همیشه هم قطارام یا پیر و از کار افتاده‌ن و درد پا و درد کمر دارن، یا پا به ماهن و نمی‌تونن خودشونو تکون بدن، چه برسه به اینکه برن بالا. ولی این بار بخت با من یار بود و نه تنها یه تخت، بلکه هر دو تخت پایین مال خودم بودن.

البته زهی خیال باطل!

یکی دو ایستگاه بعد سه تا پیرزن با 9 تا ساک سوار قطار شدن و آه از نهادم برخاست و مظلومانه و مذبوحانه داشتم پله‌های نردبونو طی می‌کردم برم بالا که خانم شماره‌ی 1 گفت قربون دستت، این ساکای مارم بذار رو تخت بالایی. خانم شماره‌ی 2 گفت من رو زمین می‌خوابم و ما نمیایم بالا و یه بسته پفک بهم داد و علی‌رغم "نه مرسی" گفتنای من گفت بگیر بخور بابا! منم گرفتم. بعدش یه بسته های‌بای داد و تشکر کردم و از وی اصرار و از من انکار و بالاخره اینم گرفتم. خانم شماره‌ی 3 چند تا چیز! شبیهِ سنجد بهم داد و گفت بیا بخور عناب‌ه و من با شنیدن اسم عناب یاد یه جوکی افتادم که خب در شان این مجلس نیست اینجا تعریف کنم. ظاهراً یه ارتباطی به فرهنگستان و معادل فارسی یه چیزی داره این کلمه... که بگذریم.

خانم شماره‌ی 1 خواهر شوهر خانم شماره‌ی 3 بود و خانم شماره‌ی 2، اسمش نسرین بود. و من چه قدر بدم میاد یکی هم‌اسم من باشه. دوست دارم اسمم فقط مال خودم باشه و خدا رو صد هزار مرتبه شکر نه تو مدرسه‌مون و نه ورودیای برق و نه سال بالایی و نه سال پایینی نسرین نداشتیم. البته توی طالع‌بینیم نوشته قراره یه خواهر شوهر یا جاری به اسم نسرین داشته باشم. شایدم مراد سرم یه هوو بیاره به اسم نسرین.

من داشتم ساک‌های خانوما رو یکی یکی می‌ذاشتم اون بالا و خانم شماره‌ی 2 که اسمش نسرین بود یهو به صورت خودجوش شروع کرد از کمالات پسرش گفتن! ظاهراً پسر بزرگه متاهل بود و کوچیکه که 18 سالش بود سال اول رشته‌ی نمی‌دونم چی چی بود. چون گوش نمی‌کردم یادم نموند رشته‌ش چی بود. همین تو خاطرم موند که پسرش غذای خوابگاه و دانشگاهو نمی‌خوره و مامانش براش خونه گرفته که نره خوابگاه. کدوم شهر و کدوم دانشگاهم یادم نموند. خانومه داشت از غذاهایی که پسرش دوست داشت می‌گفت و من داشتم به طالع‌بینی‌م فکر می‌کردم. به اینکه علاوه بر خواهرشوهر و جاری و هوو، ممکنه مادرشوهر آدمم اسمش نسرین باشه. پرسید چند سالته و با این سوال رشته‌ی افکارم پاره شد. گفتم ارشدم. خانم شماره‌ی 3 گفت وااااااااااااا، بهت میومد نهم باشی. (نهم ینی اول دبیرستان!) و با تبیین و شفاف‌سازی سنّم، موضوع بحث عوض شد. چون یه دختر 24 ساله به درد پسر 18 ساله نمی‌خوره.

پرسیدن اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران و منم گفتم اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران. پرسیدن آیا اونجا فامیل هم دارین یا نه و منم گفتم اونجا فامیل هم داریم یا نه. خانم شماره‌ی 3 تلگرامشو باز کرد و پرسید تو هم تلگرام داری یا نه و منم گفتم من هم تلگرام دارم یا نه. خانم شماره‌ی 3 برام لقمه‌ی کتلت درست کرد و خیار و گوجه هم توش گذاشت. منم بدم میاد کسی برام میوه پوست بکنه و میوه خرد کنه. خیار و گوجه هم میوه محسوب میشه و چون تخت بالایی بودم، منو نمی‌دیدن و یواشکی خیار و گوجه‌ها رو ریختم دور و به زور! کتلت رو خوردم. لقمه‌هه تموم نشده، دومی رو دادن و گفتم من تو خونه شام خوردم و پرسیدن چی خوردی و گفتم چی خوردم. ولی بی‌خیالِ کتلت نشدن و گفتن باید بخوری و دومی رو دیگه داشتم بالا می‌آوردم! ولی خوردم.

شب که شد هیچ کدوم نیومدن بالا و هر سه تاشون پایین خوابیدن. خانم شماره‌ی 2 وسط قطار رو زمین خوابیده بود و منی که یه لیوان دوغ خورده بودم و یه بطری آب و یه لیتر شیرکاکائو و در حال انفجار بودم، باید تا خود صبح صبر می‌کردم که اینا بیدار شن که برم دستشویی. چون ما انسان‌ها توانایی پرواز کردن و پرش با بُردِ دو متر نداریم.



صبح داشتن برام لقمه‌ی نون و پنیر درست می‌کردن که گفتم پنیر دوست ندارم. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون تو کیفم یه ظرف پنیر لیقوان داشتم و سفارش کرده بودم به مامانم که آبِ پنیرم بریزه که خراب نشن. خانم شماره‌ی 1 آجیل تعارف کرد و یه دونه نخود برداشتم و بدون جویدن قورتش دادم! خانم شماره‌ی 3 نخود و کشمش گرفت سمتم و گفتم از کشمش متنفرم. واقعاً از کشمش متنفرم و تو عمرم یه دونه کشمش هم نخوردم.

برخلاف هم‌قطارانِ قبلی، اینا از شوهراشون راضی بودن و حتی می‌گفتن اگه مُهر و خدا نبود، شوهرامونو می‌ذاشتیم جلومون سجده می‌کردیم براشون. بس که خوبن!

خانم شماره‌ی 1 داشت لحظه‌ی فوتِ مادرشو برای خانوما توضیح می‌داد و گریه می‌کرد. مامان خانم شماره‌ی 1 مادرشوهر خانم شماره‌ی 3 بود و همه‌ی خانوما نوه نتیجه داشتن. همون طور که در ابتدای مقاله عرض کردم پیر بودن.

منم داشتم روزنامه می‌خوندم. روزنامه‌ی اعتماد که مامور قطار آورده بود برامون.

نوشته بود:



6.

اون روز که داشتم می‌رفتم خونه هم‌اتاقیام گفتن فندک و دستگیره و کتری‌تو بده این چند روز که نیستی استفاده کنیم. روی دمپاییام حساسم و اجازه دادم فقط یکیشون از دمپاییام استفاده کنه.
حالا برگشتم می‌بینم دمپاییام تو پای یکی از بچه‌های یه اتاق دیگه است، کتری‌م ذوب شده، دستگیره‌ها آتیش گرفته، سوخته و بعدشم گم شده.

7.

در پیِ واکنش به این حادثه، رفتن برام یه کتری بزرگ خریدن که باهم استفاده کنیم. برام!!! و باهم!!! بعدشم آوردن توش آبو جوشوندن و چایی رو ریختن توش. من چایی رو توی قوری دم می‌کنم و آب جوش رو جدا از چایی می‌جوشونم و بدم میاد کتری رنگ چایی بگیره. فلذا نمی‌تونم با اینا باهم از کتری استفاده کنم. چون حالم از کتری‌ای که رنگ چایی بگیره به هم می‌خوره. فلذا فردا باید برم دوباره برای خودم یه سری وسیله بخرم و تصمیم بگیرم دیگه به کسی چیزی امانت ندم. هر چند همین الان که در حال تایپ این سطورم، هم‌اتاقی داره با اتوی من لباساشو اتو می‌کنه.

8.

شیما اینا اومدن برای چایی و موضوع جلسه‌ی امشب کتک‌هاییه که از والدین‌شون خوردن. دارن از شیلنگ و کمربند!!! صحبت می‌کنن... تازه دخترم هستن! تازه قرن 21 ایم.

9.

برای صبونه اگه چایی نخورم لقمه از گلوم پایین نمیره و من فردا بدونِ چایی قراره صبونه بخورم. فی‌الواقع می‌تونم تو قابلمه آب بجوشونم تی‌بگ (چای کیسه‌ای) بخورم تا یه کتری بخرم. عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، فقط خسته‌ام... خیلی خسته... خسته از همه چی.

بشنویم: Amir_Tataloo_Be_Man_Che_Han.mp3

۶۷ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای اینکه چمدونم سنگین نشه، یه سری از کتابامو نبرده بودم تهران که بعداً ببرم. حالا اومدم سر وقت کتابام ببینم کدوما رو لازم دارم که با خودم ببرمشون. کتابای ارشد و کارشناسی و مدرسه‌م کنار هم‌ن. 

دفتر برنامه‌ریزیِ شونزده سالگیمو برداشتم و داشتم ورق می‌زدم و به اون روزا فکر می‌کردم. به اون روزا و کارایی که اون روزا کردم و نکردم. من هیچ وقت به برنامه‌ی درسیِ مشاورا وقعی ننهادم. هنوز هم وقعی نمی‌نهم! هیچ وقت نتونستم بپذیرم که یکی یه برنامه بده دستم و مجبورم کنه فلان ساعت فلان درسو از فلان کتاب بخونم. ولی برای خودم گزارش هفتگی می‌نوشتم که بدونم این هفته برای کدوم درسم چه قدر وقت گذاشتم.

حالا به جای یه هفته و گزارش هفتگی، دارم به عمری که گذشته فکر می‌کنم. به جای هندسه و جبر و فیزیک به این فکر می‌کنم که چه قدر برای پدرم، مادرم و خانواده‌ام وقت گذاشتم، چه قدر خواهر بودم، چه قدر دختر بودم، چه قدر نوه بودم، چه قدر دوست بودم، چه قدر دانشجو بودم، چه قدر برای استادام وقت گذاشتم، برای دوستام، برای شماها، برای خودم، برای خدا. اگه مذهبی‌ام، چه قدر برای مذهبم، برای فرهنگم، برای شهرم، کشورم. دارم به هندسه‌هایی که یک ساعت خوندم و امتحانشو خوبِ خوب دادم و بیست می‌شم فکر می‌کنم. به فیزیک‌های زندگیم، به شیمی‌ها، به جبر و تاریخ و حسابان و عربی و ادبیاتی که فرصت نکردم این هفته بخونمشون. روایت داریم شبانه‌روزتونو به سه یا چهار قسمت تقسیم کنید، برای تفریح، استراحت و کار، برای عبادت، برای دیگران. ولی نگفتن زمانتونو مساوی تقسیم کنید. خانواده و عبادت، برای من همون هندسه‌ای هستن که هفته‌ای یه ساعت براشون فرصت دارم و خب این علی‌رغم میلِ باطنیم هست.

وقتی به این مقطع کوتاهِ یک هفته‌ای فکر می‌کنم، غمگین میشم از اینکه این همه برای خوندن منابع المپیاد وقت گذاشتم و مدال نیاوردم... یاد اون لحظه‌ای می‌افتم که دوستم خبر قبولی مرحله‌ی اولو بهم داد و یاد اون لحظه‌ای که ده بار اسامی قبولیای مرحله دومو زیر و رو کردم و اسمم اون تو نبود... ینی هفته‌ای 40 ساعت تلاشی که تازه به نظر خودم کم بود و باید بیشتر می‌خوندم، به بادِ فنا رفته بود؟ نه. زندگی من، همین یه هفته نبود. حالا بعدِ 10 سال، من با همون دانشِ ادبی که به نظرم به باد فنا رفته بود می‌شینم سر کلاسای ارشد و سوالای استادا رو جواب میدم. با همون دانش دارم نمره می‌گیرم، دارم همون بذری که کاشتم رو برداشت می‌کنم. اون دانش‌آموزی که نتیجه‌ای که دلش می‌خواستو نگرفت، همین دانشجوییه که داره نتیجه‌ی همون شب بیدار موندناشو می‌بینه. قرار نیست نتیجه‌ی همه‌ی اون 81 ساعت تلاش هفتگی رو همون هفته ببینیم. زندگی ما همین یه هفته‌ای که می‌بینیم نیست.



پ.ن1: پیامبر (صلى الله علیه وآله) مى فرماید: «حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا و زِنُواها قبلَ اَنْ تُوزَنُوا و تَجَهَّزُوا لِلْعَرْضِ الاَْکْبَر؛ خویشتن را محاسبه کنید قبل از آنکه به حساب شما برسند و خویش را وزن کنید قبل از آنکه شما را وزن کنند و آماده شوید براى روز قیامت». بحارالانوار، ج 67، ص 73 به نقل از اخلاق در قرآن، ج 1، ص 255

پ.ن2: دنیا مزرعه‌ی آخرته. تا می‌تونیم بذرای خوب بکاریم.

۴۹ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

952- تاسوعا و عاشورای 95، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ


پارسال نگار درو باز کرد و قاشقم گرفتم ازش. این دفعه خاله‌ش اومد دم در و دیگه روم نشد قاشق بگیرم (نگار اگه این پستو می‌خونی به مامان‌بزرگت اینا بگو همیشه کنار آشِ ما، چهار تا قاشقم بذارن :دی من الکی میگم نه مرسی می‌بریم خونه. واقعیت اینه که ما هیچ وقت آش شما رو نمی‌بریم خونه و همیشه تو خیابون می‌خوریم). پریسا زنگ زد شوهرش، از خونه‌شون (خونه‌ی مادرشوهرش) قاشق بیاره. (محمدرضا داداشِ پریساست. این دو نفر، محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی اَبَوی هستند. امید هم که اَخَویمه)


یادی از محرّمِ پارسال:

+ پایِ دیگِ شله‌زرد (post/390)

+ فرایند تزئین شله‌زردها و مراد (post/391)

+ تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه (post/396)

+ آش نذریِ مامان‌بزرگ نگار اینا (post/397)

+ شمع و امامزاده و شتر و مراد (post/398)

+ ظهر عاشورا و فیلم نی‌نای‌نای و مراد (post/399)

۴۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

951- برق شریف چیه بابا؛ فقط برق چشات!

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ


1. وقتی داره میره سفر و یواشکی اون دو تا شکلاتی که دوست داشتیو هی دلت نمیومد بخوریو می‌ذاری تو چمدونش و دلت تنگ میشه.

2. من تحمل این حجم عظیم دلتنگی رو ندارم... من تحمل تنهایی رو ندارم... من کلاً دیگه تحمل ندارم... تو خودت گفتی خُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا... چه انتظاری داری از منِ ضعیف، منِ ناتوان، منِ کم‌تحمل... چه طور دلت میاد برای مقاومتِ چند اُهمی و توانِ نحیفِ من، مگاولت اعمال کنی؟ یا رب فکر کنم مدارم سوخته... تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟

3. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول، آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

4. یا رب اندر کَنَف سایه‌ی آن سرو بلند، گر منِ سوخته یک دم بنشینم چه شود؟

5. غم در دلِ تنگ من از آن است که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت...

6. چند روزه دارم یکی از کتابای استاد شماره‌ی 11 رو می‌خونم. تکیه کلامش "مراد"ه. جمله‌هاشو با "مراد از فلان چیز اینه" شروع می‌کنه و امکان نداره یه پاراگرافیو پیدا کنی که توش مراد نباشه :| فکر کنم اگه فایل وردِ کتاب 100 و خرده‌ای صفحه‌ایشو داشتم و کلیدواژه‌ی مرادو سرچ می‌کردم، چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار بار find میشد. اتفاقاً سوالای امتحانشم اینجوریه که می‌پرسه مراد از فلان چیز چیه [عکس سوالای امتحانِ پارسال]

7. امروز خوندنِ اون کتاب احکامو که تو بخش هشتمِ پست 946 هم در موردش نوشته بودم، تموم کردم. مطالبی رو که خوندم به سه دسته تقسیم می‌کنم. دسته‌ی اول یه سری باید و نبایده که با عقلم جور درمیاد و هیچی. دسته‌ی دوم برام تازگی داشت و نشنیده بودم و با عقلم هم جور درنمیاد؛ ولی خب اینارم می‌پذیرم. این احکامی که در مورد ارتباط با جنس مخالف بودو گذاشتم توی دسته‌ی دوم و علی‌رغم اینکه نمی‌تونم توجیه منطقی براشون داشته باشم، ولی از دم همه رو قبول دارم. یه سری احکام هم در مورد سلام دادن بود که جالب بود برام. اینکه سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه. جالب‌تر از همه، کراهتِ سلام دادن به خانومای جوون بود. ینی نه تنها واجب نیست و ثواب نداره، مکروه هم هست... 

دسته‌ی سوم یه سری احکام بودن که تا وقتی یکی نیاد و قانعم نکنه "نمی‌تونم" بپذیرم. مثلِ چی؟ مثلِ این: "خوردنِ غذا با دستِ راست مستحبه" و "خوردنِ آب با دستِ چپ مکروهه". خب این برای من که چپ‌دستم و قاشقو دست چپم می‌گیرم، قابل پذیرش نیست. اساساً چرا باید یه همچین حکمی تو کتاب احکام باشه؟

8. بچه که بودم، زیاد کتاب می‌خوندم و هی معنی کلمه‌ها رو از بزرگترا می‌پرسیدم و خب همه‌ی کلمه‌ها هم معنیِ قشنگی نداشتن. مثلاً یه بار تو یه مهمونیِ بزرگ، از حاضرین پرسیدم این "زِنا" که خدا گفته بهش نزدیک نشید چیه (سوره‌ی اسرا/32). حالا بماند که 9 سالم بود و سوالم در نطفه خفه شد و بی‌پاسخ موند... بابا بعداً برام یه لغت‌نامه گرفت که دست از سرشون بردارم (جوان بودم و طالبِ علم :دی)

چند روز پیش یکی از دوستان معنی منحنح رو پرسید و گفت ممکنه فحش باشه و منم خب بلد نبودم معنی‌شو. تو گروه درسی هم خجالت کشیدم بپرسم. گفتم یه وقت ممکنه بازم معنیِ قشنگی نداشته باشه! خصوصی از یکی از بچه‌ها که ارشد ادبیات داشت و با بچه‌های ادبیات عرب دوست بود پرسیدم و گفت تو بیهقی اومده و معنیش اینه که وقتی می‌خوای یه جایی وارد بشی سرفه یا صدایی تولید می‌کنی که متوجه ورودت بشن. 
تَنَحنُح کردن: سرفه کردن، گلو روشن کردن. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست. (تاریخ بیهقی).

9. تهران، معمولاً روزی دو بار مسواکو حتماً می‌زنم. ولی از وقتی اومدم خونه، حسِ مسواک زدنم پریده و یه ترشیِ سیرِ 4 ساله هم داریم که هر روز کنار غذام ازش مستفیض میشم. امروز سر نماز از بارگاه احدیت و مقربین بارگاهش خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم امشب حتماً مسواک بزنم. :))))

10. آیا به جای قمه زدن و ایجاد رعب و وحشت، نمیشه خون اهدا کرد؟!

۵۴ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

950- احوال دل گداخته‌ی 2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

1. پست احوال دلِ گداخته‌ی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسه‌ی سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردم‌آزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفته‌ی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفته‌ی دومه.

هفته‌ی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html

2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم می‌شنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه و می‌گه برای پایان‌نامه‌ام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)

3. سر همان جا نِه که باده خورده‌ای

تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون می‌کنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و باده‌شو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایان‌نامه‌ام بردارم که استاد شماره‌ی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).

4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامه‌ی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا می‌کرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بی‌رحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره می‌کنه و می‌کِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع می‌کنم و نه صبر می‌کنن تموم بشه و نامه‌ها رو امضا می‌کنم. (می‌خواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)

5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون می‌کنه و تذکرات لازم رو میده و میره. 

6. هفته‌ی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپ‌تاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک می‌کنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفته‌ی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجه‌ی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.

7. امتحان چه طور بود؟

ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بی‌عدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحه‌ی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگه‌های سوالو دادن دستمون فهمیدیم میان‌ترمه. میانترم! اونم جلسه‌ی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمه‌هاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگه‌ها رو پخش می‌کرد بنده مشغول عکاسی از برگه‌ی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی



8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.

وقتی رسیدم راه‌آهن، نماز ظهرمو نخونده بودم و نیم ساعت تا حرکت قطار فرصت داشتم. رفتم وضو بگیرم برم نمازخونه و موقع وضو دیدم یه دختره داره نگام می‌کنه. هی نگاه کرد، هی نگاه کرد، هی نگاه کرد. دست و صورتمو که شستم نشستم رو صندلی که کفشمو دربیارم برای مرحله‌ی مسح! دیدم دختره اومده سمتم میگه این جوری اشتباهه؛
سوال من اینه که آیا جور دیگه‌ای هم میشه توی سرویس بهداشتی راه‌آهن وضو گرفت؟
نه تنها کوتاه نیومدم، بلکه داشتم توجیهش می‌کردم که اولاً انقدری بین مراحل وضو وقفه نیافتاده و ثانیاً با درآوردنِ کفشام دستام خشک نشده و هنوز خیسه برای مسح و اون بنده خدا بی‌خیال شده بود و من کماکان داشتم توجیهش می‌کردم که وضو جزو فروع دینه و اصول دین نیست و ممکنه مراجع تقلید نظرات مختلفی داشته باشن و ممکنه مرجع شما این کارو اشتباه بدونه. خلاصه این که اگه هنوز از جونتون سیر نشدید منو نصیحت نکنید. 



9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:



10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه..." 

دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.



11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آی‌دیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:



12. یکی از بچه‌ها این عکسو از یه مجله‌ای گرفته گذاشته گروه هم‌مدرسه‌ایا یا هم‌دانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، می‌خواستم بگم اولاً آره جونِ عمه‌شون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!

والا


13. نحوه‌ی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم می‌شینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:


14. بدون شرح:


15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:



16. پارسال همین موقع‌ها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)

حالا این شکلیه:


و در پایان: 


+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)

۴۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه. البته این قهر و آشتی‌ها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی می‌خرم و اولین بارم بود می‌خواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر می‌خواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس می‌کردم روم نمیشه و دارم خجالت می‌کشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر می‌کردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی می‌خوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت می‌تونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تی‌شرتای توی ویترین می‌خوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تک‌تک‌تون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)

2.

امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبه‌مو بپرسم. گفتم معدل بچه‌ها رو نمی‌دونم و فقط می‌خوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح می‌دم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوه‌باری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبه‌ام چند بود؟ 
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافه‌ی منو تصور کنید :|

3.

الان که دارم این پستو می‌نویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید می‌خونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپه‌ی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شماره‌ی 400 و خرده‌ای به مقصد تبریزم و دارم می‌رم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا می‌تونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟

4. معرفی فیلم: Divergent

من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین می‌خوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح می‌دم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر می‌کنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.

5. 

هم‌اتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمه‌ای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت هم‌صحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانواده‌ی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ می‌زنه و جواب نمی‌دم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه می‌گیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوه‌ی پاسخ‌دهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقات‌ها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).

6. 

هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت می‌کردن که متوجه نمی‌شدم؛ ولی حس می‌کردم فاعل، مفعول یا مضاف‌الیه جمله‌شون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت می‌کنین؟ گفتن آره؛ داریم می‌گیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمی‌خوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)

7.

یه بار شیما داشت می‌گفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش می‌دم. منم پای لپ‌تاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمی‌کردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه می‌کرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی می‌خوردن و حرف می‌زدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمی‌کرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).

8. 

ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور می‌کنم اتوبوس آدمو به یه جای دور می‌بره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها می‌کنه. میزان استفاده‌ام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.

9.

بچه‌های خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.

صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو می‌خوندم و از بس این کتاب ملال‌آوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شماره‌ی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره می‌پرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر می‌شم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمی‌دونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه می‌افتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بی‌آرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمی‌دونستم.

می‌خوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. می‌خوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.

10.

ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی تره‌بار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیب‌زمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیب‌زمینا رو سرخ کردم.

11.

استاد شماره‌ی 11 نشسته واو به واو جزوه‌ای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده می‌کردی. توی هر صفحه‌ش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال می‌زد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.

12.

استاد شماره‌ی 12 (تاریخ و فلسفه‌ی علم) هفته‌ی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسم‌الله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این هم‌کلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضی‌شون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافه‌ی همه‌مون سر کلاس دیدنی بود. می‌پرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچه‌ها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر می‌کنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (می‌خواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک می‌کنن.

یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچه‌ها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس می‌زدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.

14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.



+ بشنویم: Homay-Divane Tari.mp3

۴۸ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

آهای ایهالخاموشین، که فکر می‌کنید چون صداتون در نمیاد، من از وجودتون و حضورتون و فکرایی که در مورد من می‌کنید بی‌خبرم، بله، با شمام! فکر کردین دیوار موش نداره و موشم گوش نداره؟ فکر کردین حرفایی که می‌زنین به گوش من نمی‌رسه؟ فکر کردین من خبردار نمیشم چیا راجع به من گفتین؟ نچ نچ نچ نچ! اُف بر خیال و خاطرِ پلید شما. بدانید و آگاه باشید که افراد من نه تنها در اقصی (بخوانید اقصا) نقاط کشور بلکه در جای جای کره‌ی خاکی از مشارق عالم تا مغاربها پخش و پلا هستن و حواسشون به همه چی هست! بعله!!!

یکی از افرادم که دانشجوی دانشگاه ایکس شهر ایکسه، پیام داده دو تا از پسرا توی اتاق انفورماتیک داشتن وبلاگ منو می‌خوندن و منو تجزیه و تحلیل می‌کردن. اسم یکیشونم ایکس بود. سال ایکسمِ مهندسیِ ایکس. آروم حرف می‌زدن. پشت سیستم بودن و مامور تجسسم دید کافی نداشته. هدر وبلاگمو یه لحظه دیده. به فامیلی خطابم می‌کردن و می‌گفتن از خرخونای شریفم. ظاهراً اسمم رو نمی‌دونستن وگرنه پسرای دانشگاه مذکور ینی همون ایکس، اونم مهندسیا انقدر ماخوذ به حیا نیستن که دختری رو با فامیلی صدا کنن.

من از خرخونای شریفم؟ شما خجالت نمی‌کشی چنین تهمت ناروایی رو به من نسبت می‌دی؟ شما خانوم اون ته که ساکتی! آقای محترم با شما هم هستم! اون دوست عزیزی که با پیرهن چارخونه اون ته نشسته و دستش تو دماغشه! شما صحبتی نداری؟! من خودم رئیس تیم تجسّسِ رادیو بلاگیام. یه جوری ملتو سوژه می‌کنم که نفهمن از کجا خوردن، اون وقت شما میری می‌شینی تو سایت دانشکده‌تون و وبلاگ منو باز می‌کنی و شخصیت منو تحلیل می‌کنی؟ اُف بر شما و بر تحلیلتان از شخصیت من باد!!! حاشا و کلا! وا اسفا کلاً!

2.

من ازوناشم که همچین که تشهد و سلامشونو گفتن از پای سجاده در میرن. نه ذکری نه تسبیحی نه دعایی. ولی اون روز بعد نمازم نشستم و داشتم ذکرِ قاضی‌الحاجات می‌گفتم. دوشنبه بود. یکی از همین دوشنبه‌هایی که وبلاگ نداشتم. در بندِ تعدادشم نیستم و تا جایی که حسش باشه ذکر می‌گم... خونه بودم... تو اتاقم... با ویبره‌ی گوشیم به خودم اومدم. شماره ناشناس، کُدِ تهران

دختره خودشو دوستِ زهرا معرفی کرد و گفت شماره‌مو از زهرا گرفته. "زهرا" بیشترین فراوانی رو بین اسامی دوستام داره. قیافه‌ی بیست سی تا زهرا از جلوی چِشَم رد شد و نپرسیدم کدوم زهرا. اسم خودشم نپرسیدم حتی.  برای انتخاب واحد می‌خواست ازم مشورت بگیره.  فلان درسو با پرنیانی بردارم یا احسان، نصیری فلان درسو بهتر درس میده یا تهامی، فلان درسو با کی بردارم که خوب نمره بده و آیا بهمان درس سخته و بذارم ترم بعد بردارم یا همین ترم. گفت ازدواج کرده و مرخصی زایمان گرفته و یه چند سالی از ورودیای خودش عقب مونده و کسیو نمی‌شناسه ازش راهنمایی بگیره. اون داشت شرایطشو توضیح می‌داد و من داشتم به چند دیقه قبل و ذکری که می‌گفتم، به خواسته‌هام، به چیزی که عُرَفا میگن حاجت و به گره‌ای که حالا به دست من باز می‌شه فکر می‌کردم. به کسی که داره ازم کمک می‌خواد. به کسی که داشتم ازش کمک می‌خواستم. به کسی که جوابشو دادم. به کسی که جوابمو نمیده.

با ذوق، اسم نی‌نی‌شو پرسیدم. در مورد مرخصی و زندگی و خونه‌داری و درسایی که افتاده و حذف کرده یا کردم حرف زدیم و هنوز اسم خودشو نپرسیده بودم و تمام مدت داشتم توی ذهنم دنبال تهامی و نصیری و پرنیانی و احسان می‌گشتم. از همه‌شون یه سری خاطرات مبهم تو ذهنم بود. حتی نمره‌هام هم یادم نمیومد.

3.

بعد از فارغ‌التحصیلیم سعی می‌کردم به هر بهانه‌ای برم شریف. از پر کردن و ترمیم دندونام تا دادنِ جزوه به ورودیای 5 نسل بعد از خودم. نفس کشیدن توی اون فضا انرژی خوبی بهم می‌داد و کارای اداری و گرفتن امضاهای فراغت از تحصیلمم تا جایی که تونستم کش دادم. کارم تو شرکت که تموم می‌شد به بهانه‌ی مترو، نماز یا ناهار از این درش می‌رفتم تو و از اون درش درمیومدم. ولی از یه جایی به بعد کارم بی‌شباهت به قمار نبود. به نظرم یکی از دلایل حرام بودن قمار، صرف نظر از آسیب‌های اقتصادی، اینه که خدا دوست نداره ما کاری بکنیم که از نتیجه‌ش بی‌خبریم و نتیجه‌ش دستمون نیست. از یه جایی به بعد مطمئن نبودم اگه برم چی میشه. وقتی می‌رسیدم دم نگهبانی، دیگه نمی‌دونستم قراره با چه حالی بیرون بیام. بعضی وقتا شاد و سرخوش، بعضی وقتا با گریه.

به دختره گفتم اسلایدا و جزوه‌ها و نمونه سوالا و کتابامو دارم هنوز. گفتم حجم فایلای هر درس بیشتر از یه گیگه و یا کم‌کم می‌فرستم یا هر موقع اومدم تهران، یه سر میام شریف و می‌دمشون.

4. ماکسوِل می‌دونست من چهارو دوست دارم و این چهار تا قانونو کشف کرد. 



بازی با چشمانت،

آخرین قمار زندگی‌ام بود.

+ بشنویم: Mahdieh_Mohammadkhani_Az_Kafam_Raha.mp3.html

۴۶ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


واضح و مبرهن و بر همگان آشکار هست که تصویر بالا، برگی از آخرین صفحات دفتر خاطرات تورنادو و به عبارتی خاطرات پایانی فصل دوم دوران وبلاگ‌نویسی منه. مهم‌ترین مشخصه‌ی این فصل، ستونِ تگ‌شدگان بود. لیست افرادی که توی پستا نقش‌آفرینی می‌کردن و ذیلِ همون پست، تگ می‌شدن و خواننده می‌تونست روی اون اسم کلیک کنه و به خاطرات مشترک من و اون فرد دسترسی داشته باشه. توی ستون سمت چپ وبلاگم لیست تمام افراد و جلوی اسامی و داخل پرانتز، تعداد تگ‌ها نشون داده می‌شد. از دیگر جذابیت‌های این فصل، رقابتِ افراد سرِ صدرنشینی و مقام ماکسیمم تگ بود. طوری که چه بستنی‌ها و چه ناهارها که مهمون نشدم، تا بیام خاطره‌شو بنویسم و فرد مذکور تگ بشه! بعضیا چه تفاخری می‌کردن که تا حالا چیزی مهمونم نکردن و جز در دانشگاه همو ندیدیم و با این همه صدرنشین‌ند و بعضیا چه تفاخری می‌کردن که از آخرین روز مدرسه تا حالا ندیدیم همو، با این همه به اندازه‌ی آدمایی که هر روز می‌بینمشون تگ میشن. مورد داشتیم طرف جزوه‌شو می‌داد کپی کنم و شب میومدم پست می‌ذاشتم که امروز رفته بودم جزوه‌ی فلان درسو کپی کنم و فرد مذکور کامنت می‌ذاشت که اون جزوه‌ی من بود و تگم کن. یا می‌نوشتم لحیم کردن بلد نبودم و دادم یکی برام لحیم کرد و هم‌کلاسی مورد نظر میومد کامنت می‌ذاشت که فی سبیل الله کمکت نکردم و مدارتو لحیم کردم که تگم کنی و اگه تو خونه یکی یه لیوان آب دستم می‌داد، انتظار داشت بیام این واقعه رو تو وبلاگم بنویسم و تگش کنم. عمق خل‌وضعیِ نویسنده‌ی این سطور به حدی بود که حتی انار و خط‌کش هم توی خاطراتش کاراکتر محسوب می‌شدن و خودشون برای خودشون تگ جدا داشتن. سرورهای بلاگفا که به فنا رفت، پستا و تگ‌های وبلاگم هم نابود شد. 

فصل شباهنگو که شروع کردم، دیگه دل و دماغ تگ کردن افرادو نداشتم. کیو داشتم که تگش کنم. از این دویست نفر، شاید ده بیست نفرشون هم برام نمونده بود. تازه منی که از پست رمزدار متنفر بودم، مجبور بودم به خاطر یه سری مسائل پستامو رمزدار بنویسم. از شرایط جدیدم چه توی دنیای حقیقی و چه مجازی، راضی نبودم. این اواخر تصمیم گرفتم بشینم دوباره پستای این فصلو بخونم و در موردشون فکر کنم. تصمیم گرفتم دوستای جدیدمو بپذیرم و افرادی که تو هر پست ازشون اسم بردم رو تگ کنم و رمزا رو بردارم. ولی جای خالیِ رفتگان توی خاطراتم به همم می‌ریخت و با مرور پستای این فصل می‌نشستم گریه می‌کردم و غمگین می‌شدم. برای همین بی‌خیالِ این تصمیم شدم.

این یکی دو ماه آخر تابستون که اینجا رو تعطیل کرده بودم نشستم دوباره با خودم حرف زدم که آخه چه کاریه و این ادا و اطوارا چیه و جمع کن خودتو باو!!! دوباره عزمم رو جزم کردم که این تصمیم رو عملی کنم و از پست شماره 1 شروع کردم به خوندن و تگ کردن و دسته‌بندی پست‌ها بر اساس موضوع. هر روز نیم ساعت یا یه ساعت برای این تصمیم صرف می‌کردم. شاید به نظر برسه که چه کار بیهوده‌ای کردم و می‌تونستم به جاش کتاب بخونم و فیلم ببینم. کتاب خوندم و فیلم هم دیدم و کلی کار مفید دیگه هم انجام دادم؛ ولی تنها چیزی که می‌تونست کمکم کنه و افکارمو سر و سامون بده، این بود که برگردم به "گذشته" و یه بار دیگه به آنچه گذشت فکر کنم. در غیر این صورت "حال" من عوض نمی‌شد.

بالاخره امروز این پروسه‌ی توان‌فرسا و البته لذت‌بخش تموم شد و همه‌ی این 947 تا پستو تگ و طبقه‌بندی موضوعی کردم، بک‌آپ گرفتم و حس می‌کنم حالم خیلی خوبه و به اون ثبات روحی که می‌خواستم رسیدم. دیگه مرور این خاطرات اذیت و اون لیست ستون سمت چپ فصل 2 ناراحتم نمی‌کنه. یه نکته‌ی عجیب هم کشف کردم. نمی‌دونم بلاگفا برای تعداد تگ‌ها محدودیت داشت یا نه؛ ولی اینجا (بیان)، بیشتر از 500 نفرو نمیذاره تگ کنم. خودمم باورم نمیشه ولی وقتی لیست کلمات کلیدی این فصلو بعد از تموم شدن کارم چک کردم دیدم 400 نفرو تگ کردم. خیلی عجیبه که با وجود این همه آدم که تو این دفتر جدید کنارم بودن من این همه تنها بودم.

قبلاً هم عرض کردم و تکرار می‌کنم کسی که حالش خوب نیست، باید خودش حال خودشو خوب کنه، «لا یُغَیِّر ما بقوم حتی یُغَیِّروا ما بانفُسِهم».

"برداشت آزاد"


+ بشنویم: Payam_Salehi_Ye_Rooze_Khoob.mp3

۳۳ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. خسرو شکیبایی: فریـد، بابا! عشق اون نیست که وقتی دیدیش دلت بلرزه. عشق اونه که وقتی نمی‌بینیش دلت میخواد کـَنده شه... (مجموعه تلویزیونی خانه‌ی سبز)
شباهنگ: نسیم، مامان! شاعرا و نویسنده‌ها و کتابا و لغت‌نامه‌ها، تعاریف و معانی مختلفی از عشق ارائه دادن که هیچ کدومشون جامع و مانع نیست. عشق یه نوع هیجان مثل بقیه‌ی هیجاناتیه که قراره تجربه کنی. هیجاناتی مثل ترس، خشم، غم، شادی، نفرت، تعجب، غرور، کنجکاوی، تاسف، حسادت، تسلط، شرم، جسارت، گناه، پشیمانی، بدبینی، اطاعت، پذیرش، کینه، انتظار، ناامیدی، امیدواری. عشق هم یکی مثل همینا و شاید ترکیبی از ایناست. نباید سرکوبش کنی و شرمنده باشی، نباید خجالت بکشی و پنهانش کنی. باید یاد بگیری همه‌ی اینا رو مدیریت کنی. شاید به کمک یه راهنما نیاز داشته باشی. یه بزرگتر که سرزنش‌ت نکنه و راه درستو بهت نشون بده. متاسفم، ولی روی کمک پدر و مادرت حساب نکن. تو هیچ وقت نخواهی تونست با اونا راجع به این حس‌ت صحبت کنی.

2. یه پسره به اسم علیرضا، از هم‌دانشگاهیای سابق دوستم، از طریق LinkedIn بهش پیام داده "با وجود دختر زیبایی مثل شما، حیف نیست آخر هفته تنهایی ناهار بخورم؟" و دعوتش کرده برای ناهار و آشنایی. دوستم می‌خواد بره. چون این پسر اولین معیارِ دوستم که دست و دل بازیه رو داره. چون ناهار دعوتش کرده!!! دوستم تا حالا دوست پسر نداشته. دوستم دوست داره ازدواج کنه و خانواده‌ش خواستگاراشو رد می‌کنن و منتظر شاهزاده‌ای سوار بر اسب سفیدن. بهش میگم این پسره برات شوهر نمیشه هاااا! من حوصله‌ی شکست عشقی خوردنتو ندارماااا! هیچ خواستگاری این جوری پیشنهاد نمیده هاااا! اون یکی دوستم حرفای منو تکذیب کرد و گفت کار خوبی می‌کنی. برو. یه ناهار که آدمو نمی‌کشه. و در ادامه افزود: "اصن شماها چرا دوست پسر ندارین؟ این روزا همه چندتا چندتا دارن. شوهر که کردین می‌فهمین اونم دوست دختر داشته. دوست پسر اصن ترس نداره. باهاش میرین پارک، سینما، کافی‌شاپ".

3. از مدرسه‌ی ابتدائیم فقط من نمونه دولتی قبول شدم. اون موقع شهرمون فقط دو سه تا مدرسه‌ی نمونه داشت. اون روز با خودم گفتم نمونه دولتی، دوستای مدرسه‌مو ازم گرفت. سه سال بعد، از کلاسمون فقط من تیزهوشان قبول شدم. اون روز با خودم گفتم تیزهوشان دوستای راهنمایی‌مو ازم گرفت. چهار سال بعد، از کلاسمون فقط دو نفر شریف قبول شدن. اون روز با خودم گفتم تهران و شریف، مدرسه و خانواده‌مو ازم گرفتن. وقتی اومدم فرهنگستان، رشته‌ی جدید، خوابگاه جدید، آدمای جدید... تنهای تنها بودم. خواستم بگم فرهنگستان، شریف رو هم ازم گرفت. ولی نگفتم. چون این من بودم که داشتم داشته‌هامو از خودم می‌گرفتم.

4. داشتم به همه‌ی دورهمی‌هایی فکر می‌کردم که دوستام اخیراً به مناسب قبولیشون دعوتم کردن و رد کردم. رد کردم چون حوصله‌ی کسیو ندارم. داشتم به دلتنگیام فکر می‌کردم و به اینکه شریف SMS داده آخر هفته فارغ‌التحصیلا قراره جمع شن سالن جابر و دستاورداشونو بکنن تو چش و چال هم و شما هم بیاید و حضور به عمل برسونید و چه غم‌انگیز که نه کسی هست که باهاش برم و نه کسی هست که برم تا ببینمش.

5. اونایی که از نزدیک می‌شناسنم، می‌دونن آدم منضبط و قانونمداری هستم و به قوانین جایی که تابعش هستم، حتی اگه به نظرم غیرمنطقی و عجیب بیان احترام می‌ذارم. قوانینی مثل مصرف برق در ساعات پیک و ورود و خروج به خوابگاه و گردی صورت و دست‌ها تا مچ. اخیراً یه کتاب احکام گرفتم و دارم می‌خونمش. امروز داشتم به این فکر می‌کردم که اگه معادی وجود داشته باشه، اونایی که به معاد ایمان ندارن، اون دنیا دست خالی‌ن و چه قدر افسوس خواهند خورد. ولی اگه معادی وجود نداشته باشه، اونایی که به معاد ایمان داشتن، لذت‌های نقدِ این دنیا رو هم از دست دادن و به امیدِ نسیه مُردن و خب معادی هم وجود نداره. داشتم فکر می‌کردم قسمت مذهبی و ایمانیِ مغزم نیاز به مرمت و بازسازی داره.

6. ازش می‌پرسم حالا این پسره که دختر زیبایی مثل تو پیدا کرده و نمی‌خواد تنهایی ناهار بخوره چی کاره است؟ میگه ذخیره‌ی زندگی. میگم چی؟ میگه نوشته lifesaving. میگم نجات غریق :|

7. مثل وقتایی‌ام که کُدِمون ران نمی‌شد و باگشو پیدا نمی‌کردیم. مثل وقتایی که مدار کار نمی‌کرد و می‌نشستیم دونه دونه ترانزیستورا و دیوداشو با ولت‌متر تست می‌کردیم. همه سالم بودن ولی مدار خروجی نداشت. مثل وقتایی که بویِ دیود و خازن و مقاومت سوخته آزمایشگاهو برمی‌داشت و مثل وقتایی که با کابلای اسیلوسکوپ ور می‌رفتیم که شاید ایراد از کابله. کلافه‌ام. به اندازه‌ی همه‌ی معادلات و مسأله‌های بی‌جواب، کلافه‌ام.

8. با خوندنِ این کتابِ احکام به نکات ظریفی دست پیدا کردم.
می‌دونستم مشروبات الکلی و هر چی که آدمو مست کنه خوردنش حرامه؛ ولی نمی‌دونستم نجسه. ینی مثلاً نمی‌دونستم اگه بریزه روی فرش، باید همون واکنشی رو نشون بدم که وقتی امیرحسین (طوفان سابق) جیش می‌کنه روی فرش!!! 
می‌دونستم اگه وضو نداشته باشی دست زدن به اسم خدا حرامه ولی نمی‌دونستم این اسم، هر زبانی رو شامل میشه؛ حتی God. و من یه پلاک طلا دارم که روش نوشته God و تا همین چند وقت پیش همیشه گردنم بود و خب همیشه هم وضو نداشتم. چند وقت پیش خسته‌ام کرد. گذاشتمش خونه :|
می‌دونستم چه چیزایی وضو رو باطل می‌کنه، ولی نمی‌دونستم ریا هم وضو رو باطل می‌کنه و وقتی این موردو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید، وضویِ مسئولین ادارات بود که پیراهناشونو تا آرنج تا می‌کنن و با دست و صورت خیس و جوراب تو جیب از جلوی آدم رد میشن. البته میشه کارشونو گذاشت به حسابِ امر به معروفِ عملی و غیرزبانی. بستگی به نیتشون داره.

9. مَنِ استَوى یَوماهُ فهُو مَغبونٌ، و مَن کانَ آخِرُ یَومَیهِ شَرَّهُما فهُو مَلعونٌ، و مَن لم یَعرِفِ الزِّیادَةَ فی نفسِهِ فهُو فی نُقصانٍ، و مَن کانَ إلى النُّقصانِ فالمَوتُ خَیرٌ لَهُ مِنَ الحیاةِ. (امام کاظم (ع))

هر که دو روزش برابر باشد، ضرر کرده است و هر که امروزش بدتر از دیروزش باشد از رحمت حق به دور است و هر که پیشرفتى در وجود خود نبیند در کمبود به سر بَرَد و هر که در مسیر کاستى باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است.

10. معمولاً وقتی چمدونامو می‌بندم بیام خوابگاه چیکه چیکه اشک می‌ریزم و اون روز وقتی داشتم لباسامو می‌ذاشتم توی چمدون، از اعماقِ کمدِ لباسم این گوگولی مگولیا رو پیدا کردم و نیشم همچین تا بناگوش باز شد که انگار نه انگار چند دیقه پیش فین فین کنان داشتم گریه می‌کردم. 

11. مقایسه کنیم. امروزِمونو با دیروزمون مقایسه کنیم، جورابای یک سالگی‌مونو با جورابای الانمون. خودمونو با خودمون. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. یه جوری تغییر کنیم که اون هم‌اتاقی‌ای که نه از پست و وبلاگ سر در میاره و نه آدرس وبلاگتو داره بهت بگه عوض شدی. بهت بگه چرا از در و دیوار عکس نمی‌گیری بذاری وبت. بهت بگه چرا صبح بیدار میشی قبل شستن دست و صورتت لپ‌تاپتو روشن نمی‌کنی. بهت بگه شبا زود می‌خوابی و حتی ازت بپرسه "لپ‌تاپت سوخته؟"

+ بشنویم: Omid_Hajili_Delbar.mp3.html


۶۵ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

945- احوالِ دلِ گداخته

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ

- عربی، استاد شماره‌ی1 - نمره: 20
- روش تحقیق، استاد شماره‌ی2 - نمره: 18
- زبان‌شناسی، استاد شماره‌ی3 - نمره: 18
- تاریخ زبان فارسی، استاد شماره‌ی4 - نمره: 13
- مبانی اصطلاح‌شناسی، استاد شماره‌ی5 - نمره: 18
معدل ترم1: 17.4 که درساش کلاً پیشنیاز بود و توی معدل کل حساب نمیشه

- نحو زبان فارسی، استاد شماره‌ی6 - نمره: 16.5
- آواشناسی، استاد شماره‌ی7 - نمره: 17
- اصطلاح‌شناسی1، استادهای شماره‌ی5،8،9 - نمره: 18.5
- جامعه‌شناسی زبان، استاد شماره‌ی10 - نمره: 19
- مبانی ساختواژه، استاد شماره‌ی11 - نمره: 20
معدل ترم2: 18.2

این ترم:
- سمینار، استاد شماره‌ی3 (استادِ ترم اول)
- تاریخ علم، استاد شماره‌ی12 (این استاد، شاگرد یکی از اساتید دانشکده‌ی فلسفه‌ی علم شریف می‌باشد که ابتدا برق خوانده و مدرکش را گرفته و لابد گذاشته در کوزه تا آبش را بخورد و سپس برای دکترای فلسفه رفته فرانسه و اکنون برگشته و فلسفه‌ی علم درس می‌دهد)
- ساختواژه، استاد شماره‌ی11 (استادِ ترم دوم)
- ادبیات، استاد شماره‌ی13 (همان نوکر (غلام) شیرخدا (علی) آهنگر (حداد) دادگر (عادل))
- اصطلاح‌شناسی2، استادهای شماره‌ی5،8،9 (استادهای ترمِ دوم)

تصمیم داشتم پایان‌نامه‌ام را با استادی بردارم که نمره‌ی درسش را 20 گرفته باشم و خودش و درسش را دوست داشته باشم و او نیز مرا دوست داشته باشد. به عربی علاقه‌ی چندانی ندارم و عربی هم علاقه‌ی چندانی به من ندارد. به خطوط باستانی علاقه داشتم و تنها درسی بود که قبل از ورود به فرهنگستان، در آن مهارت داشتم و بلد بودم و می‌توان آثارِ این بلدم بلدم‌ها را در نمره‌ی درخشانِ 13 مشاهده نمود. استاد شماره‌ی 11 هم که لابد یادتان است. چه تلاش‌ها که نکردم بروم توی دلش و پدرم درآمد تا درسش را با نمره‌ی 20 پاس کنم و کردم و این در حالی بود که شاگرد اول کلاسمان کمترین نمره‌اش همین نمره‌ی استاد شماره‌ی 11 شد. لابد توانسته‌ام خویش را در دل استاد جای دهم. مخصوصاً دیروز که هی مرا بلند کرد و کوبید در فرق سر بقیه که از خانم فلانی یاد بگیرید که چه برگه‌ی امتحانی نوشته بود، چه کار تحقیقیِ کاملی، چه جزوه‌ای، چه سری چه دمی عجب پایی! ولیکن، می‌ترسم بروم بگویم بیا و استاد راهنمایم شو و دست رد بر سینه‌ام بزند و دلم بشکند و بروم افسرده شوم. امروز نیز استاد شماره‌ی 8 و 9، همان‌ها که مرا مهندس خطابم می‌کردند و می‌کنند و دوستشان دارم، علیرغم 18.5 ای که گرفتم، گفتند بهتر است پایان‌نامه‌ام را در راستای فلان چیز بردارم و حیف است از سوابق مهندسی‌ام استفاده نکنم و فلان چیز به یک مهندس نیاز دارد و کی بهتر از من! به نوعی پیشنهاد دادند که بروم پیشنهاد دهم که بیایید و استاد راهنمایم شوید. یک استادِ شریفی دیگری هم هست که او را نیز دوست می‌دارم و او نیز مرا دوست می‌دارد و البته تاکنون همدیگر را ندیده‌ایم و اصلاً نمی‌دانم چه درسی قرار است با وی پاس کنم. ولیکن، ایشان نیز از گزینه‌های روی میزم می‌باشد. با کلیک بر روی شماره‌ی اساتید، می‌توانید خاطرات مرتبط با وی را مجدداً مرور نُمایید. 

این‌ها به کنار! امروز استاد شماره‌ی 13، با کلی بادی‌گارد و خدم و حشم وارد کلاس شد و حضور و غیاب کرد و من ردیف اول، در حلق استاد سکنی (بخوانید سُکنا) گزیده بودم. درسش را که داد پرسید کسی اشکالی سوالی ندارد و دستم را که بلند کردم گفت "جانم خانم فلانی" و من با همین جانم خانم فلانی گفتنِ وی عاشق وی و عاشق درس وی شدم. در این فایل صوتی، که ذیل همین پست آپلودش کرده‌ام، شما می‌توانید گزیده‌ای از درس وی را شنود نمایید. صدای خودم را بعد از جانم خانم فلانی که سوالی پرسیده‌ام حذف کردم ولیکن در ادامه چیز دیگری از استاد پرسیدم و آن چیز را حذف ننمودم. متاسفانه به دلیل تراکم بادی‌گاردها نتوانستم عکسی در خورِ پست بگیرم و به عکسی از کتاب وی اکتفا نمودم که همین امروز به مبلغ 21 هزار تومان وجه رایج مملکت خریداری نمودم و جلسه‌ی بعد قرار است از 139 صفحه‌ی ابتدایی این کتاب امتحان بگیرد و حتی قرار است بلاتعیُّن! یعنی بدون اینکه از قبل تعیین شود، هر کداممان بخشی از کتاب را که همانا نامه‌های مولاناست، سر کلاس بخوانیم.

قرار بود پست‌های سه شنبه با رمز منتشر شود. ولی تعدادتان زیاد است و حوصله‌ی رمز دادن بهتان را ندارم. و مهم‌تر اینکه فعلاً دلیلی برای این کار ندارم. کلاً از رمزی نوشتن خوشم نمی‌آید و از 945 پستی که منتشر شده، پنج شش پست رمز دارد که هر کدام دلایل خاص خودشان را دارند. و نکته‌ی دیگر آنکه نمی‌دانم چرا لحنم این چنین کتابی‌طور شده است.

این کلاس، فقط برای ما که ترم سه‌ای باشیم نیست و ورودی‌ها هم در کلاس ما هستند و یکی از ورودی‌ها از کامپیوتری‌های شریف است و در برخورد اول حس کردیم چشم دیدن هم را نداریم و به لبخندی اکتفا نمودیم. ولیکن با دو تن از ورودیان که مردمانی خوش‌برخورد بودند، دوست شدم. دختری به نام بهتاب، که لیسانس مترجمی بود و پسری محسن نام که مهندس بود و دو سه سالی از من کوچکتر و زین پس او را آقای ه. صدا خواهیم کرد تا در حق آقای پ. اجحاف نشود و عدالت را در خطابه نیز رعایت کرده باشیم. در برخورد اول بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم مهندس است و چنان که گویی در غربت یک هم‌شهری پیدا کرده باشم. بخت با وی یار بود که لپ‌تاپم همراهم بود و توانست تمام جزوات ترم اول و دومم را به انضمام فایل‌های صوتی بگیرد و این حرکتش از نظر من حرکتی نیک و پسندیده است. هر چند هم‌ورودی‌های خودم منع‌م کردند که ولشون کن بابا! ولی خب من ولشان نکردم و سعی کردم بیشتر راهنمایی‌شان کنم. یک پسر دیگری هم که نامش را نمی‌دانم دمِ در خفتم کرد و علیرغم ورودی بودنش، سوالاتی در باب پایان‌نامه و رشته‌ی سابقم و علایقم پرسید و علی‌الظاهر هم ادبیات خوانده بود هم ریاضی هم حوزه و کلاً موقع حرف زدن نگاهم نمی‌کرد و در و دیوار را نگاه می‌کرد و آخ که چه قدر روی اعصاب و روانند پسرهای این چنینی! و اتفاقاً دیروز مسئول آموزش به آقای پ. گفته بود یکی از این ورودی‌ها هم‌شهری شماست و پسر خیلی مؤمنی است. حدس زدم این همان پسر مؤمنی باشد که وعده داده شده بود.

گزیده‌ی نکات جلسه‌ی اول: (حدوداً 4 دقیقه، 4 مگابایت)

هفته‌ی اول: s8.picofile.com/file/8268840200/95_7_6.MP3.html


۵۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

944- مهندسیِ اتّفاقات

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ق.ظ

1. این روزا، در اوج انرژی و جوونی، به جای اینکه قدرتم رو به رخ کائنات بکشم، دارم مجبورتر زندگی می‌کنم. قبلاً آزادی و اختیار بیشتری داشتم. البته قبلاً انتخاباتم انقدر سخت و پیچیده نبودن و در این حد که این جعبه مدادرنگی قشنگ‌تره یا اون پاکن، تصمیم می‌گرفتم. همون اندازه که من قوی‌تر و بزرگتر شدم، مشکلاتم هم بزرگتر شدن. درسته که افتادنِ یه سری اتفاقات بزرگ و مهم مثل مرگ دست ما نیست و مجبوریم بپذیریم، ولی دارم اتفاقات غیرمهم و ساده و پیش پا افتاده‌ای رو تجربه می‌کنم که دست من نیست و باید بپذیرم.

2. من به «خبر» علاقه ندارم. اخبار گوش نمیدم، کانال‌ها و سایت‌های خبری رو نمی‌خونم، به رسانه‌ها و رادیو و تلویزیون علاقه ندارم، روزنامه نمی‌خونم و کلاً آدمِ بی‌خبری هستم. عینهو اصحاب کهف. برای پروژه‌های تبدیل گفتار به نوشتار و نوشتار به گفتار، شرکت، 50 ساعت فایل صوتی برام فرستاده بود که یه کارایی روشون صورت بدم! هر فایلو حداقل دو سه بار دقیق و جمله به جمله باید گوش می‌دادم و تقطیع می‌کردم. فایلای صوتی چی بودن؟ 50 ساعت خبر شبکه یک و جام جم، خبر 7 صبح، خبر ساعت 2، خبر 9 شب، تحلیل خبری 22:30 و واقعاً اگه دستمزدش خوب نبود، هر آن ممکن بود انصراف بدم. کارشون تلفیقی از زبان‌شناسی و کامپیوتره و محتوای این صداها برای کامپیوتر مهم نیست. ولی خب برای منی که مدام ریپیت می‌کردم، کشنده بود! ظاهراً علاوه بر قانون جذب، یه قانون دیگه‌ای هم هست به نام قانون دفع که میگه از هر چی فرار کنی و از هر چی بدت بیاد میاد دم در خونه‌ت سبز میشه و اینکه تو نمی‌ری سراغ این مقوله‌ها دلیل نمیشه این مقوله‌ها هم نیان سراغ تو. (بخشی از مکالمه‌ی من و آقای رئیس)

3. قبلاً پستی نوشته بودم با عنوانِ «مهندسی ارتباطات». خواستم اسم این پست شبیه اسم اون پست باشه و اسمشو گذاشتم مهندسی اتفاقات. این پست‌ها ساخته و پرداخته ذهن پریشان منه و بار علمی و آموزشی و ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد. 

4. «دعا»، درخواست برای وقوع یا عدم وقوعِ یه اتفاق هست که آمار و احتمال به اون اتفاق میگه «پیشامد». و طبیعیه که هر پیشامدی، پیامدی هم داره که بعد از وقوع اون اتفاق رخ می‌ده و ما از پیامدهاش بی‌خبریم. این دعا از «خدا کنه نونواییه باز باشه» و «امیدوارم امتحانتو خوب بدی» و «کاش استاد نیاد و کلاس امروز تشکیل نشه» شروع میشه و می‌تونه به اندازه‌ی «ایشالا که جواب آزمایشت منفیه» و «ینی میشه که بشه و جواب مثبت بده» سرنوشت‌ساز باشه.

5. وقتی edu (ای دی یو) نمره‌هامونو ایمیل می‌کرد، یه موقع خدا خدا می‌کردم درسیو نیافتاده باشم و یه موقع چشامو می‌بستم و دوست داشتم وقتی باز می‌کنم نمره‌ی بیستو ببینم. و هر بار با خودم فکر می‌کردم این دعا کردنِ من چه فایده داره وقتی برگه‌ها تصحیح شده و نمره‌ها ایمیل شده و اون اتفاقی که می‌خوام بیافته یا نیافته افتاده.

6. انتظار من از خدایِ «یَعْلَمُ مُرَادَ الْمُرِیدِینَ» و «یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ» و خدای «عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ»م، این بود که از سکوتم بفهمه دردم چیه. ولی استادِ معارفمون می‌گفت ساکت نشینید، بخواید، به زبون بیارید، دعا کنید. ولی حرف زدن با کسی که نه می‌بینیش و نه صداشو می‌شنوی کار سختی به نظر می‌رسید. "خواستن" برای من که به داشته‌هام قانع بودم کار سخت‌تری بود. ولی به پیشنهادِ حضرت حافظ! «از هر کرانه تیر دعا کرده بودم روان». شب تاسوعا، ظهر عاشورا، شب قدر، سر سفره‌ی افطار، موقع فوت کردن شمع تولدم، لحظه‌ی تحویل سال، کربلا، نجف، کاظمین، سامرا، نذر فلان امامزاده و مسجد و ختم و چله‌ی بهمان دعا. هر کی رفت قم، سپردم برام دعا کنه و هر کی رفت مشهد زنگ زدم گفتم گوشیو بگیر سمت ضریح. «باشد کز آن میانه یکی کارگر شود». دیگه امام و پیغمبر و امامزاده‌ای نمونده بود که نذرش نگفته باشم و واسطه‌ش نکرده باشم. استادمون می‌گفت وقتی دعا می‌کنید خدا یا همونو میده، یا یه اتفاق بهتر می‌افته، یا یه اتفاق بدو از سرنوشت آدم پاک می‌کنه، یا هیچ اتفاقی نمی‌افته و نگه می‌داره برای اون دنیا. خب اگه من به خدا اعتقاد نداشته باشم، یا اعتقاد داشته باشم و دعا نکنم هم برای وقوع هر پدیده‌ای، یه احتمال وقوع هست، یه احتمال عدم وقوع، که این عدم وقوع تقسیم میشه به احتمال برای وقوع یه اتفاق بهتر و احتمال برای عدم وقوع یه اتفاق بدتر. خب این وسط این دعا کردنِ من چه فایده‌ای داره دقیقاً؟ آیا دعا، تابعِ احتمال وقوع رو تغییر می‌ده؟ من بودم و خواسته‌هام و این سوالاتِ بی‌پاسخ.

7. تصور می‌کنم زندگی ما مثل یه مدار مخابراتیه و کد یا سیگنالِ 1 به منزله‌ی وقوع یه اتفاق، یا درخواست برای وقوع اون اتفاق و کدِ 0 به منزله‌ی عدم وقوع اون رخداد هست. مثلاً یه حاجتی داریم و صبح و ظهر و شب داریم سیگنالِ 1 رو می‌فرستیم برای خدا. یا مثلاً می‌ریم دست به دامن اماما و امامزاده‌ها می‌شیم که این سیگنال مارو برسونن دست خدا. خدا هم ممکنه response بده یا نده. از سیستم ارسال و دریافت این سیگنال‌ها سر در نمیارم که دقیقاً چه جوریه؛ ولی مثلاً ممکنه یه روز صبح خدا برای رخدادِ «این بره زیر ماشین مغزش بپاشه رو آسفالت» کدِ 1 رو ارسال کرده باشه و این یارو هم برای رخدادِ «امروز یه صدقه‌ای بذارم کنار» کدِ 1 رو. این صدقه یا همون دعاهایی که بدون پاسخ مونده بودن، ممکنه خدا رو موقتاً منصرف کنن و اون یارو جون سالم به در ببره. ولی نمی‌دونم اگه صد تا دانشجو همزمان دعا کنن که «رتبه‌ی یکِ فلان رشته بشیم» و تلاش هم بکنن، خدا اون response signal رو برای کدومشون می‌فرسته. مدارِ هستی پیچیده‌تر از اینه که بشه به این آسونیا پیش‌بینی یا تحلیلش کرد.

8. ما آدما، صبور آفریده نشدیم. «وکانَ الاِنسانُ عَجولاً»، «إنّ الإنسان خُلِقَ هلوعًا (کم طاقت و ناشکیبا)» ولی خیلی عجیبه که خدا همه جا به صبر دعوتمون کرده. اگه «صبر» همون تاخیر (delay) در پاسخ باشه، طبیعیه. به هر حال هیچ سیستمی پاسخ آنی بهمون نمیده. ولی با این حرفِ سعدی که میگه: «چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن، به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی» هم مخالفم. «همه عمر» ینی همه‌ی سرمایه‌ی آدم. سعدی داره از وصالی صحبت می‌کنه که هزینه‌ش یه عمر انتظاره؛ که برام قابل قبول نیست. مگر اینکه به زندگی بعد از مرگ و حرف استادم ایمان بیارم. که گاهی خدا نتیجه‌ی دعا و صبرمونو نگه می‌داره برای اون دنیا.

9. چند وقت پیش یه جا یه بیت شعر دیدم که «جواب ناله‌ی ما را نمی‌دهد دلبر، خدا کند که کسی تحبس‌الدعا نشود». شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمی‌شد این شعر از رهبر باشه. آیات و روایاتو سرچ کردم ببینم این تحبس‌الدعا شدن چه جوریه و رسیدم به این دعای ابوحمزه ثمالی که «أعوذ بک من نفس لاتقنع و بطن لاتشبع و قلب لایخشع و دعاء لایسمع و عمل لاینفع». این دعا رو که خوندم، مدار مخابراتی‌مو بدین صورت تکمیل کردم که یه موقع یه کارایی می‌کنیم که خدا میاد یه فیلتر جلوی سیگنال ما می‌ذاره و عینهو این کانالایی که توی تلگرام mute می‌کنیم و گزینه‌ی Notifications رو غیر فعال می‌کنیم، خدا هم یه همچین کاری باهامون می‌کنه. ینی اصن انگار نه انگار که داریم ضجّه می‌زنیم. فکر می‌کنم این فیلتر با عواملِ عدم استجابت دعا فرق داره. یه موقع هست خدا کلاً گوش نمی‌ده به حرفمون (دیگه ببین چی کار کردیم که بلاکمون کرده!)، یه موقع هم گوش میده و جواب نمیده (مثل وقتی که پیامامون seen میشه و جواب داده نمیشه). حافظ میگه «وظیفه‌ی تو دعا گفتن است و بس. دربند آن مباش که نشنید یا شنید» که من با کمال ادب و احترام، این حرفشو قبول ندارم و معتقدم باید دنبال نشونه و فیدبک باشیم ببینم خدا صدامونو داره یا نه و اگه لازمه عملکرد و سیستم‌مونو تغییر بدیم.

10. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. تصمیم بگیریم. پای تصمیمی که گرفتیم وایستیم. مقایسه کنیم. خودمونو با خودمون. دیروزمونو با امروز، هفته‌ی قبلو با این هفته، پارسالو با امسال، 120 تا پست مهرِ پارسالو با مجموع پستای سه ماه اخیر مقایسه کنیم... مقایسه کنیم. اون آدمی که اون پستا رو می‌نوشتو با این آدمی که داره اینا رو تایپ می‌کنه مقایسه کنیم... پاییز پارسالو با پاییز امسال مقایسه کنیم. 

پاییز تنهایی.... 

+ بشنویم: Alireza_Eftekhari_Sayad


۳۴ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکده‌ی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد می‌شدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافه‌شون تابلو بود ورودی‌ن اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. می‌خواستم برم یقه‌ی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم می‌بینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم می‌رسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره می‌دونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)

1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیده‌های پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحت‌الشعاع قرار بدن.

2. سعی کنیم هیجانات و احساساتمون اعم از خشم، ترس، غم و حتی عشق رو تحت کنترل داشته باشیم. سخته؛ ولی غیرممکن نیست. کافیه عوامل تشدیدکننده‌شونو کنترل کنیم.
3. خودمون رو بشناسیم. برای خودشناسی، وقت و هزینه صرف کنیم. خودشناسی خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از علومی مثل زبان‌شناسی و روان‌شناسی و زمین‌شناسی و هواشناسی و غیره است. کسی که خودش رو می‌شناسه، راحت‌تر و سریع‌تر از کسی که خودآگاهی نداره مشکلاتشو حل می‌کنه.
4. فکر کنیم. زیاد فکر کنیم. قبل از هر تصمیمی، هر قدمی، هر کنش و هر واکنشی، فکر کنیم.
5. از دیالوگ‌های دو ماه پیش و مراحل اولیه‌ی ثبت‌نامم عکس گرفته بودم که بعد از قبولیم بخونیم و بخندیم. به نظرم هنوزم میشه خوند و بهشون خندید.


یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:

یه هفته پیش:

* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...


6. رفته بودم دانشکده‌ی جولیک اینا. با نگار کار داشتم. نگار نبود و چیزی که می‌خواستم به نگار بدمو به دوستش دادم. جلوی آسانسور به دوستم گفتم کاش درِ آسانسور وا شه و از توش یه جولیک بیرون بیاد. عصر اومدم تو گروهِ رادیوبلاگیا بهش گفتم امروز دانشکده‌تون بودم. پرسید چه ساعتی؟ گفتم سه و نیم. گفت من سه و نیم دمِ آسانسور بودم. صبح سوسن و صبا (از بچه‌های رادیوبلاگیا)، تو گروه پیام گذاشته بودن که پارک لاله‌ن. منم داشتم حاضر می‌شدم برم از بربری‌فروشی کنار پارک لاله نون بگیرم برای صبونه. به نظر می‌رسه دنیا خیلی کوچیکه.

7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و می‌دونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف می‌زنی متکلم وحده‌ای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیس‌لایکی. بچه که بودم، فکر می‌کردم قبله‌ی همه‌ی خونه‌ها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌ها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبله‌ی خونه‌ی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونه‌ی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبله‌شون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌های خونه نماز خونده بودم که خب قبله‌ی اونا هم سمت دیوار بود. قبله‌ی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگه‌ای نفرستن اینجا و من به تنهایی‌م ادامه بدم. یادم نبود قبله‌ش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور می‌کنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام می‌کردن که سمت پنجره نشستم و

8.

جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست، از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه

9. 

آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

10.

بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه

تقویم مهرماه برای پس‌زمینه: yasdl.com/Mehr07.jpg

بشنویم: Mazyar_fallahi_Mahe_Haftom.mp3.html

۲۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)