985- خُردهخاطرات و یادداشتهای پساسَفَری
1.
پنجشنبه رسیدیم کربلا. دعای کمیل تو شبستان خانوما با صدای امّ عمّارِ عزیز، نازنین و دوستداشتنی.
2.
سکانسهای متعدد و مشابهی داشتم که خانومای مفتّش دستکشامو لایک کردن. تو یکی از همین سکانسا، دستکشا تو کیفمه و خانومه داره کیفمو تفتیش میکنه و دستکشا رو درمیاره و بررسی میکنه و میپرسه: مِن ایران؟ منم میگم بله. ایرانیام.
3.
تو صفِ تفتیش! یه چند تا خانومِ ایرانی از لباسای یه خانوم هندی خوششون اومده بود و داشتن ازش میپرسیدن اهل کجاست و خانوم هندی متوجه نمیشد. بعد از تلاشها و پرس و جوهای فراوان خانوما فهمیدن که این خانوم، هندیه. ولی کماکان خانوم هندی متوجه نشده بود اینا از چی خوششون اومده.
خانوما که رفتن به خانوم هندی گفتم لباسش خوشگله و چون نمیدونستم به لباساشون چی میگن؛ از لفظِ clothes و dress استفاده کردم که بگم Your dress look really nice and looks good on you
4.
5.
تو یه سکانسی تو نجف یه پرندهای روی آستین اخوی یه حرکت ناشایست انجام داد و من قاه قاه خندیدم. تو یه سکانس دیگه یه پرندهی دیگه توی کربلا انتقام اخوی رو گرفت و روی چادرم، عملیات شمارهی 2 انجام داد.
6.
تو یه سکانسی توی بازار نحوهی شستنِ استکان توسطِ یکی از آقایونِ عرب که یه جایِ قهوهخونهطوری داشت و به ملت چای میداد رو دیدم و حالم از چای و چایکار و چایساز و چایدان و چایخور و هر چی که به چای مربوطه به هم خورد. با یه لیتر آبی که توی کاسه ریخته بود، استکانها رو میشست... چِندش...
7.
میخواستم یه فلاسک کوچیک، از اونایی که خودم دارم برای دوستم سوغاتی بخرم. از آقاهه قیمتشو پرسیدم و ایشون که از قضا ایرانی بودن به زبان شیرین فارسی گفتن یه چیز دیگه بخر؛ اینا اینجا گرونه. اینا رو برو از ایران بخر. ما خودمون از اونجا میاریم.
تا حالا فروشنده تا بدین حد از انصاف ندیده بودم به واقع.
8.
از جلوی یه مغازهای که لوازم تحریر میفروخت رد میشدیم و دیدم یه سری جامدادی داره که روش عکس جغده. با صدایی نه چندان آهسته گفتم خدایا!!! خداوندا!!! بار الهی!!! آخه چرا من یه بچه هفت ساله ندارم از اینا براش بخرم و مامانم دو نقطه خط وار نگام میکرد. یهو رفتم تو مغازه و با سه تا جامدادی برگشتم.
مامان: برای کی خریدی؟
من: زرده برای خودمه، صورتیه برای نسیم، آبی برای امیرحسین (طوفانِ سابق).
مامان: !!!
پ.ن برای خوانندگان جدید: نسیم و طوفان بچههای منن. هنوز به دنیا نیومدن البته :دی
9.
تو یه سکانسی ما میریم برای من چادر لبنانی بخریم و خریدای قبلی دست منه و من از شدت ذوق با همون چادر لبنانیه از مغازه میام بیرون و چادر قبلیمو میذارم تو کیفم و خریدا رو تو مغازهی چادرفروشی جا میذارم و تا روزِ بعدش خریدا همون جا میمونه و بعداً میریم میگیریم.
10.
تو یه سکانس دیگه من و مامان داریم از جلوی یه مغازهای رد میشیم که یهو فروشنده مامانو صدا میکنه که خانووووم! خانووووم!
مام برمیگردیم سمت مغازه ببینیم چی میگه و چی میخواد
آقاهه در حالی که داره یه مقدار خاک رو تو یه کیسهی صورتی میذاره از مامان میپرسه دخترتون مجرده؟
و در حالی که ما با چشمای از تعجب گرد شده تایید میکنیم، کیسه رو میده به مامان که بذاره تو جهیزیهی دختری که من باشم و تاکید میکنه سید علی رو دعا کنیم حتماً.
و ما تا بدین لحظه نفهمیدیم سید علی خودش بود یا باباش یا داداشش یا عموش یا پسرش یا کی! حتی گمانههایی وجود داره که شاید اصن منظورش رهبر بوده.
الان منم و تُربَت متبرّک و دعا برای سید علیای که نمیدونیم کیه.
11.
در بازار
یه آقاهه که پشت سرم بود خطاب به فروشنده: بولار نِچه دیلَر؟
فروشنده: !!!
من چونان قاشق نشسته خطاب به آقاهه: آقا اینا عربن، ترکی که بلد نیستن. خب فارسی بپرسین سوالتونو.
آقاهه: !!!
ظاهراً آقاهه ترکیهای بود و جملهی فارسیِ منو متوجه نشد.
فلذا
من خطاب به آقاهه: بولارین قیمتین سُروشوسوز؟ (=قیمت اینا رو میپرسین؟)
آقاهه با سر تایید کرد.
من خطاب به فروشنده: آقا این تسبیحا چنده؟
فروشنده: [...] هفت تومن (اون قسمتِ نقطه چین رو متوجه نشدم)
من: بیست و هفت تومن؟
فروشنده: نه نه؛ هفت تومن.
من خطاب به آقاهه: یِدّی تومن، ایکی یاریم عراقی (= هفت تومن، معادل با دو و نیم عراقی)
آقاهه: یدّی خمینی؟ (= هفت خمینی؟)
من: بله یدّی خمینی، یدّی مین. (= بله هفت خمینی، معادل با هفت هزار تومن)
دقیقاً جملههای بعدیمون یادم نیست؛ ولی گفت گرونه و نخرید و رفت.
منم در حالی که به واحد پولی به نام "خمینی" میاندیشیدم به طیّ مسیرم ادامه دادم.
12.
جامدادیا، تربتِ متبرّکِ سید علی و روسریام!
13.
پارسال خانومِ ت. یه ذکری یادم داده بود که تو حرم حضرت ابوالفضل بگم. (حضرت ابوالفضل داداشِ امام حسینه؛ ولی مامانش حضرت زهرا نیست. حرمش با حرم امام حسین 378 متر فاصله داره. حرمِ یکیشون این ورِ بینالحرمینه، یکیشون اون ورِ بینالحرمین. میدونم بدیهیه ولی یه دوستی داشتم اینا رو نمیدونست. وقتی براش توضیح دادم پرسید پس حضرت عباس کیه؟ عرضم به حضورتون که حضرت عباس همون حضرت ابوالفضله) ذکری که خانم ت. یادم داد این بود: یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین. (ای برطرفکنندهی غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن).
از آقای قرائتی شنیده بودم که میگفت وقتی دعا میکنید برای همه دعا کنید. نه فقط خودتون، نه برای شیعهها یا مسلمونا؛ برای همهی آدما! برای شفای همهی مریضا، برای حاجتروا شدنِ همهی اونایی که حاجت دارن، برای همهی اونایی که درد و مشکل و غم و گرفتاری دارن. میگفت حتی وقتی فاتحه میخونین هدیه کنین برای همهی اموات؛ نه فقط اموات خودتون.
این شد که من وقتی این ذکرو از خانمِ ت. یاد گرفتم، تغییرش دادم به اکشف کربَنا (ضمیرِ «نا» ینی ما، ضمیرِ «ی» ینی من). از اون موقع هر موقع این ذکرو میگم، نه فقط برای اندوه و مشکل خودم، برای گیر و گرفتاری بقیه هم دعا میگم.
14.
چند وقت پیش دکتر سین ختم وبلاگ قرآنی... منظورم ختم قرآن وبلاگی بود :دی (تپقِ تایپی زدم؛ ولی دلم نیومد پاک کنم تپقمو.) بله عرض میکردم! چند وقت پیش ایشون طی پستی بلاگران را به خواندن قرآن فراخواندند و تا من برسم کربلا رسیده بودن انعام. منم از انعام شروع کردم و این یه هفته سه چهار تا از سورهها رو خوندم.
معمولاً قبل یا بعدِ نماز و زیارت یه چند صفحه میخوندم و روزای آخر رسیده بودم به سورهی توبه.
ایستاده بودم جلوی ضریح و این سوره رو میخوندم که یه خانوم عرب اومد کنارم وایستاد و فکر کنم فکر کرد دارم زیارت عاشورا میخونم. شاید گفت بلند بخون منم بخونم. متوجه نشدم دقیقاً چی میگه و چی میخواد. وقتی چند بار درخواستِ مبهمشو مطرح کرد، سوره رو نشونش دادم و گفتم توبه است! توبه. بعدش رفت.
من تا سورهی توبه رو خوندم؛ شمام اگه میتونین تو کامنتدونیِ پستِ زیر اعلام وجود کنید و توی این ختم قرآن شریک بشید.
پستِ دکتر سین: inja-minevisam.blog.ir/1395/10/05
15.
سعی میکردم هر روز لیست دوستای وبلاگی و مخاطبین گوشیمو چک کنم و آدما یادم بیافتن و حتی اگه خبر ندارن من کجام برای برآورده شدن آرزوهاشون و سلامتی و موفقیتشون دعا کنم. بعضیا بدون اینکه اسمشونو جایی بنویسم همیشه جلوی چشمم بودن و اسمشون روی زبونم. ولی یه عده به بامزهترین شکل ممکن میومدن به ذهنم. مثلاً فرض کنید اسم بعضیا آمانگالدا باشه. یه بچه تو صحن میدوید و مادرش دنبالش بود و هی صدا میکرد آمانگالدا آمانگالدا وایستا. یا مثلاً مسئول تور یه شهری پرچمی گرفته باشه دستش که مسافرا گم نشن و اسم تور، آمانگالدا گشتِ آمانگالدستان باشه. یا مثلاً کنار ضریح یه خانومه اون یکی خانومو صدا میکرد که خانومِ آمانگالدازاده... خانومِ آمانگالداپور... خانومِ آمانگالدانیا... خانومِ آمانگالدامند... و من یادِ آمانگالداها میافتادم. مورد داشتیم با دیدنِ مارشمالو، تیرِ چراغ برق، کابل مخابرات، انار، صفحهی عربیِ گوگل و حتی تهسیگارِ کف خیابون یاد یه عده افتادم.
16.
علاوه بر سیستمِ کفشداریِ سنتی و قدیمی که کفشا رو میدادیم و یه شماره میگرفتیم و شماره رو میدادیم و کفشا رو پس میگرفتیم، یه سری کمد دور تا دور حرم تعبیه شده بود که ملت خودشون کفشاشونو میذاشتن اون تو و کلیدا رو با خودشون میبردن.
معمولاً پیرمردا و پیرزنا به شمارهی کمدشون دقت نمیکردن و یا سواد و توانایی خوندن شمارهی کمد و کلید رو نداشتن و یکی از تفریحات سالمم این بود که بعد از نماز برم پیرمردا و پیرزنا رو در کشفِ کفشاشون کمک کنم. انقدر دعا میکردن آدمو که آدم دلش میخواست تا صبح کنار کمدا وایسه و شمارهی کمد و کلیدا رو براشون بخونه.
17.
یکی از خادمای خانوم داشت توضیح میداد که نمازو باید شکسته بخونیم و خانوم مسنی کنارم نشسته بود که متوجه نمیشد خادم چی میگه. براش توضیح دادم و دو رکعتِ اول که تموم گفتم بلند شه و با جماعت دو رکعت دیگه همین جوری برای خودش نماز بخونه. نماز که تموم شد تشکر کرد که این مورد رو یادش دادم و گفت اهل گیلانه و پرسید اهل کجام و از آشنایی باهم خوشحال شدیم و خدافظی کردیم و رفتیم پی کارمون.
18.
یه خانوم مسن میخواست برای دخترش که اسمش لیلی بود یه سری عکس بفرسته. براش ارسال فایل به وسیلهی تلگرام رو توضیح دادم. کلی تشکر کرد و رفت. روز بعد دوربینش خراب شده بود و تو رستوران همو دیدیم. تا منو دید گفت کاش دوربینمو میآوردم درستش میکردی.
حیف ما داشتیم برمیگشتیم تهران و نتونستم درستش کنم.
کلاً تف به ریا :دی
19.
تو حرم نشسته بودم و منتظر مامان بودم بیاد که بریم. سه تا خانوم مسن روبهروم نشسته بودن. داشتم قرآن میخوندم که سمت چپیه ازم خواست بطری آبی که کنارم بودو بهش بدم. گفتم بطری مال من نیست. ولی آبمیوه دارم. گفت آبمیوه ضرر داره برام و نخورد.
چند دیقه بعد مامان اومد و میدونستم که تو کیفش آب داره. بهش گفتم به اون خانوما آب بده و وقتی سمت چپیه داشت آب میخورد سمت راستیه از مامانم پرسید تو خواهر فلانی نیستی؟ مامانم گفت چرا. من فلانیام.
کاشف به عمل اومد این خانوما همسایههای خالهم اینا هستن و سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و سلام برسون و از این صوبتا.
20.
لایِ سجادهای که برای علی گرفته بودم چند تا نخِ سبز بود. علی پسر دوستمه. علی دو ماهشه. مامانِ علی خبر نداره برای پسرش یه سجادهی کوچولوی سبز خریدم؛ مگه اینکه این پستو بخونه و سورپزایزم لو بره.
صبحِ اون روزی که قرار بود برگردیم تهران، برای نماز صبح رفتم حرم. نخهای سبزم برداشتم ببرم گره بزنم کنارِ گرهِ بقیهی مردم. بردم حرم، تلّ زینبیه، قتلگاه، ضریح حبیببنمظاهر و امام حسین و حضرت ابوالفضل. هر کدومو یه جا گره زدم. هم شل میبستم، هم مثل بندِ کفش یه جوری میبستم خادمای حرم راحت بتونن باز کنن و اذیت نشن. نمیدونم چرا داشتم این کارو میکردم. نخ آخریو که گره زدم با خودم گفتم این کارا از تو که باسوادی بعیده.
21.
سجاده رو کشیدم روی هر دو ضریح که متبرک بشه. تو هر دو حرم با همین سجاده دو رکعت نماز حاجت خوندم به نیت همهی اونایی که گفته بودن التماس دعا و حتی اونایی که میخواستن بگن و نگفته بودن و اونایی که نمیخواستن بگن و نگفته بودن.
22.
سر میز شام (شام سوم)، من، بابا، مسئول غذای ایرانی... امممم نه!، مسئول ایرانی غذا... به عبارت دیگه، یه آقاهه که ایرانی بود و مسئول غذا بود.
بابا و آقاهه داشتن باهم صحبت میکردن و من چونان قاشق نشسته پریدم وسط حرفشون که یه چیزی به بابا بگم.
بابا: ایشون دخترم هستن.
آقاهه: سلام، منم یه دختر همسن و سال شما دارم. کلاس دهمه.
من: سلام. خدا حفظشون کنه. ولی من یه ده سالی ازش بزرگترم فکر کنم.
بابا: :دی
آقاهه: پس همسن اون یکی دخترمی. داره پزشکی میخونه.
من: موفق باشن. (ولی احتمالاً از ایشونم بزرگترم)
23.
میز، میز که میگم منظورم اینه. غذا رو هم حتماً باید توی سینی بخوریم. دلیلشم نمیدونم. یه چند بار سینی برنداشتم و بشقابو همینجوری آوردم گذاشتم رو میز و اون آقاهه که مسئول جمع کردن ظرفا و تمیز کردن میز بود برام سینی آورد.
24.
دقت کردین چیزایی که خریدمو همون جا پوشیدم؟ کیف، روسری، چادر... کلاً بعداً برای من یه مفهوم تعریف نشده است.
25.
در سطح شهر، به ندرت رانندهی زن دیدم. اگه دقیقتر بگم فقط یه دونه رانندهی زن دیدم.
26.
تو فرودگاه یه جایی بود به اسم اتاق سیگار (اسموکینگ روم). یه خانوم محجبهی غیرایرانی البته! رفت اون تو و نشست و یه نخ سیگار زد و برگشت.
27.
این چند روز موقتاً برای پروفایل تلگرامم یه عکس از کربلا گذاشته بودم (همون عکسِ پست قبل). صبح وقتی داشتم عکسمو عوض میکردم، یه سر رفتم تو اون فولدری که قبلاً عکسای پروفایلهامو میریختم توش. از ابتدا تاکنون هر عکسی رو گذاشتم برای هر پروفایلی (پروفایل ایمیل، فیسبوک، اینستا، تلگرام، وایبر یا حالا هر چی) تو اون فولدره. معمولاً آدما عکسایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارن رو میذارن برای پروفایلشون.
یکی از این عکسا که بینهایت دوستش داشتم، عکس دورهمی با هممدرسهایام بود. نمیدونم دوربین دست کی بود؛ ولی من داشتم بالارو نگاه میکردم.
چند وقته به هر دلیلی من برای هیچ کدوم از پروفایلهام عکسی که صورتم معلوم باشه نمیذارم و با باز کردن اون فولدر یهو پرت شدم لابهلای خاطرات اون روزا.
چند وقت پیش مامانم برای تلگرامش عکس سه نفری خودم و خودش و داداشمو گذاشته بود و کلی جیغ و داد و کولی بازی درآوردم که اون عکسو برداره.
مطلقاً نمیخوام راجع به این موضوع و این بند، کامنت داشته باشم. مطلقاً به هر دلیلی!
28.
روی میزِ مأموری که گذرنامههارو مهر میزنه یه دوربینه که تصویر ملت رو ثبت و ضبط میکنه.
پیرمردی قبل از من توی صف بود. وقتی رفت جلوی دوربین انگشتشو گذاشت رو چشمیِ دوربین. بنده خدا فکر کرد برای اثر انگشته. نمیگم خندهام نگرفت. کارش بامزه و خندهدار بود. ولی غمی تهِ دلم نشست. شاید اگه سازندهی اولین دوربین هم تو زمین و زمانی که این بنده خدا به دنیا اومده به دنیا میومد جلوی دوربین همین کارو میکرد. آیا به یه همچین کسی میشه گفت مستضعفِ علمی؟ مستضعف با ضعیف فرق داره. مستضعف خودش نمیخواد ضعیف باشه و جامعه ضعیفش کرده. اصن از کجا معلوم پیرمردای اروپایی هم در مواجهه با یه همچین پدیدهای همین کارو انجام میدن؟ چرا من سرمو نمیندازم پایین و راجع به کوچکترین حرکات بیاهمیت ملت ساعتها فکر میکنم و ذهنمو مشغول میکنم؟
29.
من منکرِ این نیستم که فرودگاه امام انقدر از تهران دوره که اگه اهل تهران باشی و بخوای اونجا نماز بخونی، نمازت شسکته میشه. ینی قبول دارم که مسافتش زیاده. ولی خب آخه 85 تومن زیاد نیست یه کم؟ همین شش سال پیش بلیت قطار تهران-تبریز 4 تومن و اتوبوس 9 تومن بود. ینی با 8 تومن میشد رفت تبریز و برگشت! اصن همین هفتهی پیش مگه کرایهی همین مسیر 60 تومن نبود؟
30.
تمام مسیر کربلا تا نجف، لپتاپ بغلم بود و جزوههایی که تایپ کرده بودمو ویرایش میکردم که کامل کنم و بفرستم برای اساتید و بچهها. فرودگاه نجف باتری لپتاپم تموم شد و رفتم دو ساعتِ تمام کنار مأمور اطلاعات وایستادم که از پریزِ کنار میزش استفاده کنم و جزوههامو ویرایش کنم. انقدر وایستادم که دیگه منو با مأمور اطلاعات اشتباه میگرفتن و یه وقتایی مسافرا میومدن سراغ من و من هدایتشون میکردم سمت مأمور!
دیدم یکی از همکلاسیام اسمس داده که تا دو ساعت دیگه لطفاً جزوه رو بفرست. گفتم تا شب فرودگاهم و نت ندارم و فردا میفرستم. جواب داده من فردا نت ندارم.
سوال من اینه که آیا من مسئول اینترنت نداشتن شمام؟
31.
دیشب وقتی رسیدم تهران چند تا حس رو توأمون داشتم. (توأمان مثناست؛ ینی دو تا حس. ولی از اونجایی که من چند تا حس داشتم حسّهام توأمون بودن نه توأمان :دی)
حسِ اولم وای بازم خوابگاه! حس بعدی دلتنگی برای جایی که چند ساعت پیش اونجا بودم. حس بعدی حس خستگی ناشی از راه (صبح از کربلا راه افتادیم سمت نجف و ظهر از نجف سمت تهران و مسیر فرودگاه تا خوابگاهم یه ساعت طول کشید.)، حس بعدی دلشوره و نگرانی و نیز دلتنگی برای خانواده که داشتن برمیگشتن تبریز. حس بعدیِ استرس امتحانِ شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و شنبه و چهارشنبهی بعدی و نیز حسِ خشم نسبت به بعضی از همکلاسیا که انتظار داشتن من تو این شرایط! جزواتی که تایپ کردم رو براشون بفرستم و حس نهایی: گرسنگی. که چون دیروقت بود و چون دخترا 9 به بعد اجازهی خروج از خوابگاهو ندارن، نمیتونستم برم خرید و دلم هم نمیخواست از هماتاقیام چیزی بگیرم. با مرغ و گوشت یخ زده هم نمیشه یه چیز فوری درست کرد.
خاطرتون جمع! گرسنه سر بر بالین ننهادم و یه چیزی خوردم به هر حال. ولی سخته یه هفته شام و ناهار هتلو بخوری و یهو بیای جایی که یه بطری آبم پیدا نشه. از پارچ آب مشترکمونم که آب نمیخورم اصولاً. ینی برم بمیرم با این ادا و اطوارای مزخرفم.
32.
یه جایی میخوندم آدما سه دستهن.
بصریها، تصاویر براشون بیشتر جلب نظر میکنه و از آنچه که دیدن، بیشتر صحبت میکنن. هیجانیترن. سریعتر صحبت میکنن. از حرکات دست زیاد استفاده میکنن. به رفتارها، به ظاهر و هر آنچه به چشم میاد، بیشتر توجه میکنن. بصریها، تصویریان. با اونها باید خیلی خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد، حوصلهشونو سر میبره. آرامش افراطی و شل بودن، بصریها رو کلافه میکنه.
به نظر خودم شصت درصدِ من بصریه.
سمعیها از آنچه که شنیدن بیشتر صحبت میکنن. کلام و طنین و آهنگ رو به خاطر میسپارن و هیجان آرامتری دارن. آهسته صحبت میکنن و سعی میکنن بیانشون شیوا و رسا باشه و به گفتار خودشون و طرف مقابل، توجه خاصی دارن. و نیز به اظهار علاقهی گفتاری، به جملهی دوستت دارم، به لحن و طنین و به موسیقی و خوشآهنگی صدا. با سمعیها باید کمی آرامتر از بصریها صحبت کنید اما خلاصه هم نکنید. شرح و تفسیر فراوان هم ندهید. یک آفرین برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از یک شاخه گل میارزه.
به نظر خودم سی درصدِ من سمعیه.
اما لمسیها! اینا از آنچه که لمس کردن بیشتر حرف میزنن. خیلی آرومن و حتی یک نوع رخوت و سستی رو میشه در اونها دید. احساسشون عمیقتره و با آنچه که با دست و تن حس میکنن میانهی خوبی دارن. لمسیها را باید در آغوش کشید و بوسید و دستاشون رو به گرمی فشرد. نه با هدیه و گفتنِ دوستت دارم.
و به نظر خودم فقط ده درصدِ من لمسیه.
نمیدونم و سواد و تخصصشو ندارم که بگم این صفتِ بصری و سمعی و لمسی ارثین یا اکتسابی؛ ولی در موردِ خودم مطمئنم بلاگر بودنم و حضور تو این فضای مجازی و رفاقتهای با فاصله و دوستی از راهِ دور و تحصیل تو یه شهر دیگه و حتی دوزبانه بودنم، تو این درصدها بیتاثیر نبودن.
دیشب وقتی رسیدم خوابگاه، سلام دادم و احوالپرسی و زیارت قبول و همین.
بوس و بغل و وای عزیزم دلم برات تنگ شده بود افسانه است. تعریف نشده برام.
33.
صبح بعدِ نماز برای آخرین بار رفتم حرم. روبهروی ضریح، کنار دیوار، نزدیک در نشسته بودم و آخرین زیارت عاشورا رو میخوندم. خانومه مفاتیحشو نشونم داد و گفت میشه دعای وداع رو برام پیدا کنی؟
فهرستو باز کردم و پیداش کردم و نشونش دادم.
گفت میشه بلند بخونی منم تکرار کنم؟ عینکمو نیاوردم.
بلند و شمرده خوندم و تکرار کرد.
گفتم ببخشید که بعضی جاها مکث کردم. اولین بارم بود میخوندم. یه سری کلمههاش برام تازگی داشت.
پرسید اولین بارته میای؟
گفتم نه. ولی اولین بارم بود این دعا رو میخوندم.
سرمو بلند کردم و برای آخرین بار خیره شدم به ضریح. بلند شدم و رفتم سمت کفشداری و دلم تنگ شد.
مرا هزار امید هست و هر هزار تویی
34.
ضریحِ سمتِ خانوما ردیفا رو جدا کردن که صف وایستی و راحت زیارت کنی. دیگه داشتیم برمیگشتیم و قیافهم محزون و غمگین بود و سعی میکردم همهی اونایی که التماس دعا گفته بودن رو یادم بیارم. وقتی رسیدم زیر قبّه (قُبّه همون جای گنبدی شکله. دقیقاً کنار ضریح. زیرِ اون مخروط ِ گرد و برآمده شکل) وقتی رسیدم، کیفمو باز کردم سجاده رو دربیارم بکشم روی ضریح. قیافهام کماکان محزون بود. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان شیرین فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست.
آقا تا من این کلیدواژهی مرادو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد. ینی یهو یه جوری از قیافهی محزون به آیکونِ دو نقطه دی تغییر فاز دادم که خانوم خادم فکر کرد خل شدم. نمیتونستم جلوی خندهمو بگیرم. یه نگاه به پیرزنه کردم یه نگاه به خادم یه نگاه به سجادهای که دستم بود. سرمو بلند کردم دیدم درست زیر قُبّهام.
حتی حافظ هم یه شعر داره توش گفته "ای ملک العرش مرادش بده"
35.
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکتهی سربسته چه دانی، خموش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
36. یه خاطره از کربلای قبلی: nebula.blog.ir/post/777