پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

پریروز خونه رو به مقصد باغچه که معروف حضور بعضیاتون هست ترک کردیم و قرار شد شبم همون‌جا بمونیم. اُکالا اون ماکارونیای خوشگلی که تصمیم داشتم دوباره بخرمو تموم کرده بود. دیروز صبح دیدم بازم از اونا داره و سه‌تا از هر کدوم گرفتم. ساعت تحویلشونم نُهِ شب تا یازده تعیین کردم که تا اون موقع به خونه برگشته باشیم. دو بسته چای هم از اسنپ‌مارکت سفارش دادم و ساعت تحویل اونا رم گذاشتم بمونه برای شب. رأس ساعت ۹ ما دم در خونه بودیم و هنوز کلیدو ننداخته بودیم وارد شیم که پیک اُکالا زنگ زد سر خیابونم و شما کدوم کوچه‌این. چند دقیقه بعد هم سوپرمارکت پیام داد که سفارشتونو لغو کردیم و پوزش می‌طلبیم و پولی که پرداخت کردید رو برگردوندیم به کیف پول آپتون. بعد از چهل‌تا سفارش از اسنپ‌مارکت این اولین باری بود که سفارشمو لغو می‌کردن. اُکالا این‌جوریه که پولشو دم در وقتی سفارشو تحویل گرفتم پرداخت می‌کنم ولی سوپرمارکتا آنلاین قبل از اینکه بیارن می‌گیرن. شب به پشتیبانیشون پیام دادم و گفتم من «آپ» ندارم و نمی‌دونم با کیف پولش چجوری میشه خرید کرد. بی‌زحمت مبلغ رو به حساب بانکیم برگردونید. گفتن باشه تا ۴۸ ساعت دیگه انتقال رو انجام می‌دیم. امروز صبح گفتم حالا تا اینا پولو انتقال بدن، من همون سفارش قبلو دوباره درخواست کنم ببینم چی میشه. شاید آوردن. چون اصلاً توضیح نداده بودن که چرا نیاوردیم. با همون مبلغِ توی کیف پول ثبت سفارش کردم و چون کلۀ سحر بود نوشت سوپرمارکت هنوز بسته‌ست و به محض اینکه باز کنیم میاریم. گفتم حالا تا اینا باز کنن سفارشمو ببینن بیارن برم یه دوشی بگیرم. ده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. برگشتم دیدم نوشته سفارشتون تحویل داده شده و اگر راضی بودید امتیاز بدید و نظرتونو بنویسید. اگرم تحویل نگرفتید که اعلام تأخیر کنید. قبل از اینکه برم دوش بگیرم اهل منزل در خواب عمیق بودن. ده دقیقه بعد که برگشتم هم همچنان در خواب عمیق بودن و فکر نمی‌کردم که تو این فاصله اونا سفارشمو تحویل گرفته باشن. تا ساعت ده صبر کردم و اعلام تأخیر رو زدم که پشتیبانی پیگیری کنه. همزمان با فشار دادنِ گزینۀ اعلام تأخیر درو باز کردم که نگاهی به راه‌پله بندازم که دیدم بله، سفارشام اونجاست. سریع یه پیام دیگه برای پشتبانی فرستادم که سفارشمو تحویل گرفتم و پیک تأخیر نداشته و یه وقت دعواش نکنن. این چند وقت، علاوه بر اسنپ‌مارکت و اُکالا، از «باسلام» هم چند بار خرید کردم که دیگه نیازی به شرح اون سفارشا نیست و همین دوتا پستی که تا الان برای خریدهای سوپرمارکتیم اختصاص دادم برای فضاسازیِ آنچه که در ادامه می‌خوام بنویسم کافیه. هدفم فضاسازی بود که ایشالا حاصل شده باشه.

هنوز بعد از این همه سال خواب‌نگاری! از این کار خسته نشدم و همچنان اگر خوابی ببینم می‌نویسم. هر چند که چرت و بی‌معنی باشه یا فقط چند کلمه ازش یادم مونده باشه. با اینکه میانگین تعداد خواب‌هایی که در دو سال اخیر دیده‌ام در مقایسه با سال‌های قبل کمتر شده و دقیقاً نمی‌دونم چرا، اما هنوز نوشتنِ آنچه دیدم و فکر کردن به اینکه چرا دیدم رو دوست دارم و از این کار لذت می‌برم. وقتایی که دلیل آنچه دیده‌ام رو پیدا می‌کنم هم بیشتر ذوق می‌کنم. یه دلیل این کم‌خواب‌بینی! می‌تونه این باشه که زیاد بیرون نمی‌رم و بیشتر تو خونه‌م. و ذهنم بسته شده. یه احتمال دیگه هم هست و اونم اینه که با اینکه کلاً خیلی کم فیلم و سریال می‌بینم، ولی این یکی دو سال اخیر خیلی کمتر از مدت مشابه! در معرض تلویزیون بودم و امسال هم خیلی خیلی کمتر و این یکی دو ماه اخیر هم که اصلاً. چند وقتیه که خانوادگی تلویزیون‌زده شده‌ایم و کلاً خاموشش کردیم و بدون اون زندگی می‌کنیم. فرضیه‌های دیگه‌ای هم دارم. نوشتن. نوشتنِ هر چیزی اعم از جزوه و مقاله و وبلاگ، به ذهنم نظم می‌ده و قبلاً زیاد می‌نوشتم و ذهنم منظم‌تر از حالا بود.

چند شب پیش خواب دیدم تو فروشگاه جانبوی سر کوچۀ مادربزرگم اینا تو صف خرید اینترنتی وایستادم. حالا نمی‌دونم اگه خریدم اینترنتی بود چرا حضور داشتم و اگه حضور داشتم چرا اینترنتی ثبت سفارش کردم. و سؤال دیگه اینکه من همیشه از افق کوروش یا یکی از سوپرمارکت‌های اسنپ‌مارکت خریدم می‌کنم و توی جانبویی که امکان خرید اینترنتی نداره چی کار می‌کردم. اپلیکیشنی که داشتم تو خواب ازش استفاده می‌کردم هم انگار مشکل داشت و از طریق سایت فروشگاه سفارش دارم و همون‌جا منتظر وایستاده بودم که برام بیارن. خوابم از اون سکانسی شروع شد یا از اونجایی یادم مونده که شب شده بود و ساعت از یازده گذشته بود و دیرم شده بود و همه سفارششونو گرفته بودن و رفته بودن و من گوشی‌به‌دست همچنان منتظر بودم. یه پسره با تیپ مهندسی که به‌واقع نمی‌دونم تیپ مهندسی چجوریه ولی تو خواب فکر می‌کردم که تیپش مهندسیه هم بود که اونم سفارش داشت و مثل من منتظر بود. سکوتمون رو شکستیم و سر صحبت راجع به خرید اینترنتی باز شد. باهم داشتیم در مورد حل مشکل تأخیر بحث و تبادل نظر می‌کردیم. گویا تو خواب پسره رو می‌شناختم و می‌دونستم کیه ولی الان اسمش یادم نمیاد. بعد با اینکه من زیاد به اصطلاحات برنامه‌نویسی مسلط نیستم ولی تو خواب داشتم از این اصطلاحات کامپیوتری که الان یادم نیست چه اصطلاحاتی بودن، ولی بسیار خفن بودن! استفاده می‌کردم و یه ایدۀ استارتاپی که الان یادم نیست چی بود به ذهنم رسید و با اون پسره مطرحش کردم و اونم داشت با سیم و کابل تلویزیون و اصطلاحات مخابراتی و ماهواره‌ای! نشون می‌داد که این ایدۀ من برای کاهش تأخیر سفارش‌های اینترنتی عملی هست یا نه. وسط حرفاش گفت البته ما ماهواره نداریم و من فقط اصطلاحاتشو بلدم. بعد گفت قبلاً داشتیم. منم گوشی دستم بود و هی سایتو چک می‌کردم ببینم کی میارن سفارشمو. و ابعاد مختلف اون ایدۀ استارتاپیمو بررسی می‌کردم و اونم همراهی می‌کرد و خوشحال بودم که با یه همچین فرد باسوادی هم‌کلام شده‌ام. تا اینکه سفارشمونو آوردن و دیدم کیسه‌ای که دادن دستم توش ساندویچه و شبیه چیزایی که سفارش دادم نیست. گویا من پاستا یا لازنیا یا یه همچین چیزی سفارش داده بودم. بعد داشتم انواع لازانیا و پاستا رو گوگل می‌کردم که شاید این ساندویچ‌ها هم نوعی از اونا باشن. بعد همین‌جوری که داشتم می‌رفتم سمت در خروجی، فکر می‌کردم اگه برم بیرون دیگه این پسره رو نمی‌بینم و استارتاپمون چی میشه پس. چون یه بخشی از کارو اون قرار بود انجام بده. روم هم نمی‌شد شماره‌مو بدم یا شماره‌شو بگیرم. در عالَم واقع هم پیش اومده که با یه غریبه که یه بار همو اتفاقی دیدیم و دیگه همدیگه رو نخواهیم دید هم‌کلام بشم و دوست داشته باشم ارتباطمون ادامه پیدا کنه ولی با خودم کلنجار برم که ازش ایمیل یا شماره بگیرم یا نگیرم. اینه که در عالم خیال هم با این قضیه درگیر بودم. خلاصه ساندویچا رو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم خونۀ مادربزرگم اینا که پسره دم در گفت اگه اشکالی نداره تو راه برگشت باهم صحبت کنیم. نخواستم یا شاید نتونستم بگم خونۀ ما همین‌جاست (جانبو دقیقاً سر کوچۀ مادربزرگم ایناست) و راه چندانی ندارم که باهم همراه بشیم و تازه نصف‌شبه و دیرم هم شده و مسیرمونم که یکی نیست و تو اون‌وری می‌ری و مسیر من این‌وریه. گفتم باشه. ولی پاهای من انگار توی باتلاق بود. نمی‌تونستم قدم بردارم و حرکت کنم. انگار فلج شده بودم. تو بعضی از خواب‌هام مخصوصاً وقتایی که یه دزد یا قاتل یا یه حیوان وحشی حمله می‌کنه و حتی موقعی که خودم در نقش دزدم و پلیس دنبالمه و باید فرار کنم هم اتفاق می‌افته و پاهام سنگین می‌شه و نمی‌تونم راه برم. دم در فروشگاه هم این اتفاق افتاده بود و من به‌سختی داشتم قدم برمی‌داشتم. و از اونجایی که خونۀ خواهرها و برادرهای پدربزرگ و مادربزرگم یه کوچه و نهایتاً یکی دو خیابون از هم و از خونۀ پدری پدرم فاصله داره، استرس داشتم که اگه فامیل این وقت شب منو با یه پسر غریبه ببینن چی میگن و چی میشه. در عالم واقع هیچ وقت این حس رو نداشتم و این اتفاق نیافتاده و نمی‌دونم چنین استرسی تو ناخودآگاهم چی کار می‌کرد که هر کیو می‌دیدم خودمو قایم می‌کردم. تازه هر چی می‌گذشت از مسیرم هم دورتر می‌شدم و دیرتر می‌شد و نمی‌دونستم چجوری قراره این مسیرو در این تاریکی شب تنهایی برگردم. که یهو نمی‌دونم چی شد که فضا ادبی شد و پسره اون بیت سعدی رو خوند که «مرا باشد از درد طفلان خبر، که در طفلی از سر برفتم پدر». بعد گفت پدرشو از دست داده. گفتم کجا؟ گفت تو کردستان!. می‌خواستم بپرسم چرا و چجوری که صبح شد و بیدار شدم.

۰۰/۰۵/۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۶)

از بدترین حسایی که توی خوابام مخصوصا تو بچگی تجربه میکردم همین حس  سنگین شدن و به سختی راه رفتن بود والبته اینکه میخواستم حرف بزنم ولی انگار یکی صدامو میوت کرده بود.

+ بااین پستای اسنپ مارکتی یاد پروزه ی مهندسی نرم افتادم. دوسال پیش بود. بعد اون موقع اسنپ مارکت تازه راه افتاده بود و این مدلی بود که مثل دیجی کالای قدیم همه رو خودش میخرید از کارخونه و میفروخت به ملت و ما مزیت رقابتیمون نسبت به سیستم های موجود این بود که ما فقط واسطه ی بین سوپرمارکت و مشتری بودیم و مشتری از هرجایی که قبلا خرید میکرد میتونست خرید کنه ولی آسونتر، سوپرمارکتم بیشتر دیده میشد. البته این پروزه به همون درس ختم شد و هیچوقت پیگیری خاصی براش نکردیم.

پاسخ:
این حس فلج شدن روی سطح شیب‌دار و پله هم خیلی بده. جزو کابوس‌های معمول منه.
من به‌عنوان مشتری، برام مهم نیست از کجا بخرم. اول چیزی که می‌خوام رو جست‌وجو می‌کنم، بعد هر سوپرمارکتی که قیمتش کمتر بود انتخاب می‌کنم. مثلاً همون شمع‌های ده‌سانتی سفید بعضی جاها پونصد بود بعضی جاها هزار. یا مثلاً رنگارنگ بعضی جاها 750 هست بعضی جاها 850 بعضی جاها 950. 
۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۰ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

طویله پستی بود.😄

شما گفتین پست قبلی که اون ماکارونی ها بی مزه بودن که  دوباره سفارش دادین چرا؟🙄🙄

البته اونا فکر کنم شبه برنجی بودن، اینا گندمی 🙂

پاسخ:
اون ماکارونی برنجی که اولش ذوق داشتم و بعداً سیمرغ بلورین بی‌مزه‌ترین ماکارونی رو بهش دادم این‌جوری بود:
اسمش ماکارونی دانه برنجی زر ماکارون هست.
ولی این طرح گندمی که ازش خوشمون اومد این‌جوری بود:
اینم طمع سبزیجاتشه:
اگه سایتا باز نشد، تو گوگل بزنید ماکارونی فرمی گندمی سمیرا میاره.

خیلی پست قشنگی بود. 

پاسخ:
چشات قشنگ می‌خونه :)

+ ببین اگه با نام کاربریت کامنت نذاری بهت اطلاع داده نمیشه که جواب داده شده یا نه
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۸ صورتی .‌‌‌‌

آخه اون موقع نام کاربریم رو نیاورد خودم دستی نوشتم. 

کلا سیستم بیان هنوز برام گیج‌کننده‌س. 

پاسخ:
اگه وارد پنلت بشی و دنبالم کنی و از اونجا بیای، کامنتی که می‌ذاری تو پنلت ثبت میشه. فکر کنم تو بعضی وقتا وارد پنل نمیشی و مستقیم به‌عنوان کاربر بی‌‌وبلاگ میای وبلاگم.
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۱ صورتی .‌‌‌‌

آره. مستقیم میام همیشه. اصلا نمی‌دونستم چنین قابلیتی وجود داره. 

استفاده می‌کنم زین پس. 

پاسخ:
آره. این‌جوری کسی اگه آدرسشو عوض کنه هم می‌فهمی. از الان شروع کن به دنبال کردن وبلاگ‌هایی که می‌خونی. تو وقتت هم صرفه‌جویی میشه و هی مجبور نمیشی چک کنی. خودشون هر موقع پست بذارن ستاره‌شون روشن میشه.
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۱ صورتی .‌‌‌‌

فعلا فقط تو رو می‌خونم و دنبالت هم کردم. اگه وقت کردی معرفی وبلاگ بذار خوبا رو بشناسیم‌. :-"

پاسخ:
وبلاگ‌هایی که تو این پست معرفی کردم: