1059- غروب جمعهای که صبح تا غروبش با داداشت بوده باشی و زیر شرشر بارون ازش خدافظی کنی برگردی خوابگاه، از هر غروب جمعهای، غروب جمعهتر است
دیشب داداشم زنگ زده میگه اگه گفتی الان کجام؟ نگاه به ساعتم کردم گفتم والا اساساً و اصولاً این موقع باید خونه باشی. ولی خونه نبود. یه خیابون پایینتر از خیابونی که خوابگاه من اونجا باشه بود! بهش میگم خب خبر میدادی میای تهران که چیز میزایی که تو خونه جا گذاشتمو میگفتم میاوردی. غذا هم میاوردی، یه سری خرت و پرت دیگه هم لازم داشتم اونارم میاوردی. ایشون: دقیقاً برای همین بهت نگفتم دارم میام تهران :)))))
صبح بهش پیام دادم:
شصت بار گفت روسریتو یه کم بکش جلو، شصت و سه بار پرسید ناراحت نمیشی که اینجوری میگم؟ پونصد بارم گفت بیرون میری لاک نزن، لاک با چادر خوب نیست، امام زمان ناراحت میشه، پونصد و هشتاد و هفت بارم گفت یه وقت ناراحت نشیا!!! :))))
و تندیس برترین سکانس امروزو میدم به اون قسمتی که گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و همون موقع دوستایی که باهاشون اومده بود تهران زنگ زدن که کجایی و ایشونم گفتن با یکی از دوستامم. جا داشت پشت تلفن داد بزنم دروغ میگه شما رو پیچونده با یه دختر اومده پارک :)))) دوباره گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و در حین سلفیگیری یه صدایی از دوردستها اومد با این مضمون که: امیییییییییییییییییییییید! اینجا چی کار میکنی پسر!!! و ما هر دومون در جا یه سکتهی ناقصو رد کردیم. زیرا هر دو فکر کردیم یارو همونیه که پشت خط بود. برگشت دید هممدرسهایشه که اتفاقاً الانم شریفه :دی