۲۰۱۵- از هر وری دری (قسمت ۶۲)
۳۷. دیروز تولد وبلاگم بود. مبارک من و شماهایی که ترک کردن بلاگستان برامون معنی نداره.
۳۸. عید نیمهٔ شعبانمون هم مبارک. کاش باشیم و ظهورشونم ببینیم.
۳۹. در رابطه با بند شمارهٔ ۹ پست هفتهٔ پیش، دیروز یه سر رفتم دانشگاه و این سری از هر دو نگهبان در شرقی و شمالی اسممو پرسیدم. درست گفتن اسممو. فرضیههام مبنی بر اینکه گیت فرمالیتهست رد شد. دوربینهاشون واقعاً چهره رو شناسایی میکنن و الکی نیستن. اینکه چرا اون سری باز نشدن هم لابد دلیل دیگهای داشته.
۴۰. ثبتنام آزمون اعزام معلمان به خارج از کشور (برای تدریس تو مدارس اونجا) شروع شده و پنجمین شرطش تأهله! جالبتر اینکه یه شرط اضافهتر هم برای خانوما گذاشتن که اونم اینه که شوهرشونم معلم باشه.
حقوقشونم دوهزار تا ششهزار دلار در ماهه. دویست تا پونصدمیلیون.
۴۱. پریروز با برادرم رفتیم یه کم خرتوپرت برای خونه و چند قلم خوراکی برای ماه رمضون گرفتیم. دوتا ترازو هم خریدیم. یکی برای وزن کردن خودمون، یکی برای آشپزخونه. مامان میگه برای خونهٔ موقتی و اجارهای انقدر وسیله نگیرین چون بالاخره یه روز هردوتون میرید از اونجا. نظر منم اینه که خب موقع رفتن وسیلهها رم میبریم یا میدیم به شما.
۴۲. و در رابطه با بند شمارهٔ ۲ همون پست هفتهٔ پیش، اولین چیزی که با ترازوی آشپزخونه وزن کردم خرما بود. همون دو جعبه خرمای ششصدگرمی و هفتصدگرمی، که به وزنشون مشکوک بودم. جعبهها عین هم بودن و تعداد خرماها و ابعادش بهنظر برابر بود و فکر میکردم هر دو هموزن باشن. ولی اشتباه میکردم و یکیش واقعاً ششصد بود یکیش واقعاً هفتصد. میدونم؛ به چیزهایی پیله میکنم که خب که چی.
۴۳. یه قابلمهٔ تفلون مربعی هم دیدیم که قیمت مناسبی داشت. اونم گرفتم. برادرم معتقده ویژگی جنس خوب گرون بودنشه. این چون گرون نبود میگفت نخر خوب نیست. ولی من نه به جنسش کاری داشتم نه قیمتش. آنچه دلمو برده بود مربعی بودنش بود. من عاشق ظرفهای چهارضعلیام. نمیدونم دلیل روانشناسیش چیه ولی آشپزی تو قابلمهٔ مربعی، یا پختن کیک تو قالب مربعی یا مستطیلی حس بهتری بهم میده. یهجور حس چارچوب داشتن و نظم. حس خوبِ موازی بودن با اضلاع چیزای دیگه. ولی گوشه نداشتنِ دایره احساس بینهایتی و سردرگمی میده بهم.
۴۴. از اینایی که تو اینستا آشپزی یاد میدن و لای کوکوی سیبزمینی، پنیرپیتزا میریزن یاد گرفتم که پنیر هم بریزم توش تا خوشمزه بشه. خوشمزه شد ولی نتیجهٔ بصریش خوب نشد. پنیر آب میشه و کوکو رو شل و آبکی میکنه و ریخت و قیافهش به هم میریزه.
۴۵. چهارتا باگت رو خشک و سپس پودر کردم. اینم از اینستا یادم گرفتم. ولی بقیهش یادم نمیاد که این پودرو تو چی میریختن یا چی تو این پودره میریختن و به چه کاری میاد.
۴۶. مدرسه این روزا یا مجازیه یا کلاً تعطیله. وقتایی هم که حضوریه براشون کارگاه و اردو میذارن و نمیشه درست و حسابی درس داد.
شنبه کلاسها مجازی بود و عملاً نمیشه تو شرایطی که خود بچهها اعتراف میکنن حواسشون به درس نیست و مشغول کار دیگهای هستن درس داد. درسشون رسیده به بخش حماسی. چندتا فیلم (انیمیشن) از ضحاک و فریدون و کاوه (داستانهای شاهنامه) براشون فرستادم و خواستم خلاصهشو بنویسن. ظاهراً دوست داشتن و مفید بود. چهارشنبه هم که کلاً تعطیل شد. این هفته یه سهشنبه رو برای تدریسِ درست و درمون داشتیم که اونم یهو معاون اومد بچهها رو برد کارگاه شخصیتشناسیِ دکتر فلانی. دو نفر از بچهها که درسخونتر از بقیه هستن و تو المپیادهای مختلف شرکت کردن و اتفاقاً شعر هم میگن گفتن نمیشه تو کلاس بمونیم؟ به معاون گفتم میشه این دو نفر بمونن باهاشون برای المپیاد کار کنم؟ اجازه داد. خودم هم تمایلی به حضور تو اون کارگاه نداشتم. موندیم کلاس و گفتم خب از کجا شروع کنیم؟ چی دوست دارین بگم؟ گفتن از عروض و قافیهٔ انسانی شروع کنیم. اینا ریاضی بودن خودشون. وزن شعر گفتم. یه کم بعد نمیدونم بحث از کجا به کجا رسید که دیدم دارم مختصات کروی و مثلثات میگم بهشون. از تخته عکس نگرفتم ولی وقتی چندتا نکته هم راجع به فصل آینهها و نور فیزیک میگفتم گفتن حتی تو خوابهای آشفته و بیربط و درهممون هم این صحنه رو نمیتونستیم تصور کنیم که معلم ادبیاتمون ریاضی و فیزیک درس بده. از هر دری حرف زدیم. فهمیدم خانوادهٔ یکیشون قصد مهاجرت داشتن و اینم قرار بود بره ولی یه اتفاقی افتاده و نشده. دوست داشتن شریف قبول بشن و مهاجرت کنن. هی ازم میپرسیدن خانوم، شما چرا نمیرین؟
۴۷. دنبال فیلم یا انیمیشن از داستان سهراب و گردآفرید بودم که اگه بازم کلاسا مجازی شد بفرستم براشون ببیننن. توی جستوجوهام رسیدم به یه فیلم سینمایی که محصول چهل پنجاه سال پیش تاجیکستانه. سکانس گردآفریدش مورد خاصی نداره (بهجز اونجا که با سهراب دست میده و پیمان میبندن! که البته بعدش گردآفرید میزنه زیر حرفش). این بخش نبرد سهراب و گردآفرید رو میتونم بفرستم براشون. سه چهار دقیقه بیشتر نیست. ولی کاملش که از ازدواج تهمینه و رستم شروع میشه و با مرگ سهراب و بعدشم تهمینه تموم میشه بیشتر از یه ساعته و هنوز فرصت نکردم کامل بیینم. تا خودم نبینم هم نمیتونم بفرستم براشون.
مورد ۳۹ و ۴۲ یکی از اون چیزاییه که اینجا رو خاص میکنه. اغلب آدما به همون انتقاد مبهم و کشف اشتباهی که مطمئن نیستن درست باشه بسنده میکنن و رد میشن. تو ولی رفتی تهوتوش رو کامل درآوردی👏