۱۷۲۴- جواب نالۀ ما را نمیدهد دلبر
دوونیم پیام داد که تبریزی یا تهران؟ گفتم تبریزم. گفت وقت داری بریم بیرون؟ بیدرنگ گفتم آره حتماً. پرسید امروز بعدازظهر ساعت چهار خوبه؟ لپتاپمو خاموش کردم و کتاب و دفترامو از روی میز جمع کردم و پرسیدم قراره چیزی بخری یا جایی کار داری؟ گفت برای خرید. نپرسیدم خریدِ چی. گفتم پسرتم میاری؟ گفت میذارمش پیش مامانم. ساعت چهار جلوی هلال احمر قرار گذاشتیم. پیاده از خونهشون و خونهمون تا اونجا ده دیقه یه ربع راه بود. وقتی داشتم حاضر میشدم بارون گرفت. چتر برداشتم. بابا پرسید کجا میری؟ گفتم دقیقاً نمیدونم کجا ولی همین دوروبرا با پریسا میرم برای خرید. خریدِ چی، اینم نمیدونم. مامان گفت کجا افطار میکنی؟ دوتا شکلات برداشتم و یه لیوان آبجوش تو فلاسکم ریختم و گفتم شاید تو پارک، ولی هنوز بهش نگفتهم که روزهم. دوتا خرما برام آورد و گفت اینا رم بذار تو کیفت. امسال شب قدر کرونا گرفتیم و یه چند روز روزۀ قضا داریم که هر از گاهی یکیشو ادا میکنم. سر کوچه که رسیدم بارون قطع شد. چترو جمع کردم گذاشتم تو کیفم. رأس ساعت چهار جلوی هلال احمر بودیم. اون چند دقیقه زودتر رسیده بود. از دوتا پاساژ روبهروی دانشگاه شروع کردیم. گفت اینجا اومده بودی تا حالا؟ گفتم حتی دقت نکرده بودم همچین پاساژی این دوروبراست. برج شهرو دوست داشتم. چند طبقه بود ولی پله نداشت. یه استوانه بود که طبقات با شیب ملایم به هم وصل شده بودن. شبیه فنر و مارپیچ. مانتوی مشکی مجلسی مدنظرش بود و مانتوهایی که چشم منو میگرفتن همهشون رنگی و مدلشون ساده بود. چندتا مشکی مجلسی هم نشونش دادم و گفت اینا زنونهست. بعد یه عکسی نشونم داد گفت شبیه این. چندتا پاساژ دیگه هم رفتیم و دوباره برگشتیم سمت آبرسان و برج بلور. مغازههای اون طرفا رم بررسی کردیم، ولی چیزی که دلخواه پریسا باشه پیدا نکردیم. یه چندتا نوشتافزارم رفتیم و منم سالنامۀ دلخواهمو پیدا نکردم. دیگه چشام داشت سیاهی میرفت از دیدن مانتوهای سیاه. به مرحلهای رسیده بودم که بعضی از مانتوهای مشکی رو قهوهای میدیدم و سر رنگشون هی باهم بحث میکردیم که مشکیه یا قهوهای. لامپهای آفتابی مغازهها هم مزید بر علت بود. و البته ضعف و گشنگیم. هر چند دقیقه یه بارم پریسا عذرخواهی میکرد که مانتوی دلخواهشو پیدا نمیکنه و از این مغازه به اون مغازه میکشوندم. دیگه چون دیدم همینجوریشم شرمندهست بهش نگفتم روزهم که عذاب وجدانش مضاعف نشه. بالاخره تو یکی از مغازهها یه مانتو پیدا کردیم که تا حدودی مجلسی بود و زنانه نبود و مشکی بود. چون یه کم ساده بود منم دوست داشتم و چون زیاد مجلسی نبود و فقط آستیناش گلگلی بود بهنظر پریسا بدک نبود. هردومون پوشیدیم و پسندیدیم. منم وسوسه شده بودم که بردارم که یادم اومد من اصاً رنگ مشکی دوست ندارم :| گفت یه رنگ دیگهشو بردار که رنگ دیگه هم فقط سفید مایل به شیری داشت که از این رنگ دوتا مانتو و چهارتا پیراهن مجلسی دارم. یکیو نشونم داد گفت این برای مراسم خواستگاری خوبه ها. این یکی مناسب عقده، اون یکی مناسب فلان مراسم و رسیده بود به بخش سیسمونی که صدای اذان از مسجد نزدیک مغازه پخش شد و همزمان باباش زنگ زد که پسرشو آورده و سر چهارراه منتظرن. بدوبدو رفتیم سر چهارراه که سر کوچهشون هم میشد یاسینو تحویل گرفتیم و دیگه هر چی تعارف و اصرار که بیا خونهمون گفتم نه مرسی و خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی پسرش گفت توی کیفت شکلات نداشتی بهم بدی؟ پریسا چپچپ نگاش کرد که این چه درخواستیه و من با لبخند کیفمو باز کردم و یه شکلات از توش درآوردم و گرفتم سمتش. تشکر کرد و رفتن خونهشون. زنگ زدم خونه که بگم یه مسجد این دوروبرا کشف کردم و دارم میرم اونجا. گفتم یه کم دیر میام. شاید سالی یکی دو بار این موقعیت پیش بیاد که برم مسجد و حالا که موقع اذان داشتم از جلوی مسجد رد میشدم فکر کردم خوبه که برم اونجا رو هم تجربه کنم. درِ قسمت زنان رو پیدا نمیکردم. از یه خانوم مسن پرسیدم. فکر کرد آدرس میپرسم. گفت مستقیم بری آبرسانه، اینور میره فلانجا و اونور بهمانجا. گفتم نه، درِ مسجد کدوم وره؟ گفت این مسجد اسمش غریبلره. ماسکمو کشیدم پایین گفتم درِ قسمت خانوماش کجاست؟ گفت از همینجا که آقایون میرن برو. یه خانوم با دخترش هم حین پرسش و پاسخ داشتن از کنارمون رد میشدن که گویا اونا هم دنبال در میگشتن. سهتایی رفتیم تو و من اول رفتم سرویس بهداشتی برای گرفتن وضو. بعد درِ ورودی خانوما رو پیدا کردم و کفشامو گذاشتم تو جاکفشیِ شمارۀ دو رقم آخر سیمکارت ایرانسلم که کسی نداره شمارهشو :| رسمه که یه بارم بعد از اذان اصلی، مؤذن مسجد اذان میگه. لذا هنوز داشتن اذان و اقامه میگفتن. ده دوازده نفر بیشتر نبودیم. چند نفرم اون پشت نشسته بودن و یه نفرم جوراب آورده بود میفروخت. نماز که تموم شد، رفتم سر وقت کیفم و اون دوتا دونه خرما. قبل از اینکه روزهمو باز کنم چندتا آرزو از ذهنم گذشت. اون لحظه داشتم فکر میکردم دیگه چی بهتر از این موقعیت که روزه باشی و نمازتم تو مسجد به جماعت بخونی و افطارتم بذاری بعد نماز. ببین اگه قرار باشه یه دعایی مستجاب بشه این بهترین موقعیته. بعد یادم افتاد که من صدها موقعیت بهتر از اینجا و این موقع رو تجربه کردهام قبلاً ولی نشده، نمیشه، نخواهد شد...
خدا کند که کسی تحبسالدعا نشود.
ای خدا...
توی کامنتا چطوری میشه درددل کرد؟ :))
خیلی قشنگ بود. من عاشق گشتن و خرید کردن قبل عیدم. حتی اگر نخرم هم دوست دارم بگردم.