پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۷۲۴- جواب نالۀ ما را نمی‌دهد دلبر

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

دوونیم پیام داد که تبریزی یا تهران؟ گفتم تبریزم. گفت وقت داری بریم بیرون؟ بی‌درنگ گفتم آره حتماً. پرسید امروز بعدازظهر ساعت چهار خوبه؟ لپ‌تاپمو خاموش کردم و کتاب و دفترامو از روی میز جمع کردم و پرسیدم قراره چیزی بخری یا جایی کار داری؟ گفت برای خرید. نپرسیدم خریدِ چی. گفتم پسرتم میاری؟ گفت می‌ذارمش پیش مامانم. ساعت چهار جلوی هلال احمر قرار گذاشتیم. پیاده از خونه‌شون و خونه‌مون تا اونجا ده دیقه یه ربع راه بود. وقتی داشتم حاضر می‌شدم بارون گرفت. چتر برداشتم. بابا پرسید کجا می‌ری؟ گفتم دقیقاً نمی‌دونم کجا ولی همین دوروبرا با پریسا می‌رم برای خرید. خریدِ چی، اینم نمی‌دونم. مامان گفت کجا افطار می‌کنی؟ دوتا شکلات برداشتم و یه لیوان آب‌جوش تو فلاسکم ریختم و گفتم شاید تو پارک، ولی هنوز بهش نگفته‌م که روزه‌م. دوتا خرما برام آورد و گفت اینا رم بذار تو کیفت. امسال شب قدر کرونا گرفتیم و یه چند روز روزۀ قضا داریم که هر از گاهی یکیشو ادا می‌کنم. سر کوچه که رسیدم بارون قطع شد. چترو جمع کردم گذاشتم تو کیفم. رأس ساعت چهار جلوی هلال احمر بودیم. اون چند دقیقه زودتر رسیده بود. از دوتا پاساژ روبه‌روی دانشگاه شروع کردیم. گفت اینجا اومده بودی تا حالا؟ گفتم حتی دقت نکرده بودم همچین پاساژی این دوروبراست. برج شهرو دوست داشتم. چند طبقه بود ولی پله نداشت. یه استوانه بود که طبقات با شیب ملایم به هم وصل شده بودن. شبیه فنر و مارپیچ. مانتوی مشکی مجلسی مدنظرش بود و مانتوهایی که چشم منو می‌گرفتن همه‌شون رنگی و مدلشون ساده بود. چندتا مشکی مجلسی هم نشونش دادم و گفت اینا زنونه‌ست. بعد یه عکسی نشونم داد گفت شبیه این. چندتا پاساژ دیگه هم رفتیم و دوباره برگشتیم سمت آبرسان و برج بلور. مغازه‌های اون طرفا رم بررسی کردیم، ولی چیزی که دلخواه پریسا باشه پیدا نکردیم. یه چندتا نوشت‌افزارم رفتیم و منم سالنامۀ دلخواهمو پیدا نکردم. دیگه چشام داشت سیاهی می‌رفت از دیدن مانتوهای سیاه. به مرحله‌ای رسیده بودم که بعضی از مانتوهای مشکی رو قهوه‌ای می‌دیدم و سر رنگشون هی باهم بحث می‌کردیم که مشکیه یا قهوه‌ای. لامپ‌های آفتابی مغازه‌ها هم مزید بر علت بود. و البته ضعف و گشنگیم. هر چند دقیقه یه بارم پریسا عذرخواهی می‌کرد که مانتوی دلخواهشو پیدا نمی‌کنه و از این مغازه به اون مغازه می‌کشوندم. دیگه چون دیدم همین‌جوریشم شرمنده‌ست بهش نگفتم روزه‌م که عذاب وجدانش مضاعف نشه. بالاخره تو یکی از مغازه‌ها یه مانتو پیدا کردیم که تا حدودی مجلسی بود و زنانه نبود و مشکی بود. چون یه کم ساده بود منم دوست داشتم و چون زیاد مجلسی نبود و فقط آستیناش گل‌گلی بود به‌نظر پریسا بدک نبود. هردومون پوشیدیم و پسندیدیم. منم وسوسه شده بودم که بردارم که یادم اومد من اصاً رنگ مشکی دوست ندارم :| گفت یه رنگ دیگه‌شو بردار که رنگ دیگه هم فقط سفید مایل به شیری داشت که از این رنگ دوتا مانتو و چهارتا پیراهن مجلسی دارم. یکیو نشونم داد گفت این برای مراسم خواستگاری خوبه ها. این یکی مناسب عقده، اون یکی مناسب فلان مراسم و رسیده بود به بخش سیسمونی که صدای اذان از مسجد نزدیک مغازه پخش شد و همزمان باباش زنگ زد که پسرشو آورده و سر چهارراه منتظرن. بدوبدو رفتیم سر چهارراه که سر کوچه‌شون هم می‌شد یاسینو تحویل گرفتیم و دیگه هر چی تعارف و اصرار که بیا خونه‌مون گفتم نه مرسی و خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی پسرش گفت توی کیفت شکلات نداشتی بهم بدی؟ پریسا چپ‌چپ نگاش کرد که این چه درخواستیه و من با لبخند کیفمو باز کردم و یه شکلات از توش درآوردم و گرفتم سمتش. تشکر کرد و رفتن خونه‌شون. زنگ زدم خونه که بگم یه مسجد این دوروبرا کشف کردم و دارم می‌رم اونجا. گفتم یه کم دیر میام. شاید سالی یکی دو بار این موقعیت پیش بیاد که برم مسجد و حالا که موقع اذان داشتم از جلوی مسجد رد می‌شدم فکر کردم خوبه که برم اونجا رو هم تجربه کنم. درِ قسمت زنان رو پیدا نمی‌کردم. از یه خانوم مسن پرسیدم. فکر کرد آدرس می‌پرسم. گفت مستقیم بری آبرسانه، این‌ور می‌ره فلان‌جا و اون‌ور بهمان‌جا. گفتم نه، درِ مسجد کدوم وره؟ گفت این مسجد اسمش غریبلره. ماسکمو کشیدم پایین گفتم درِ قسمت خانوماش کجاست؟ گفت از همین‌جا که آقایون می‌رن برو. یه خانوم با دخترش هم حین پرسش و پاسخ داشتن از کنارمون رد می‌شدن که گویا اونا هم دنبال در می‌گشتن. سه‌تایی رفتیم تو و من اول رفتم سرویس بهداشتی برای گرفتن وضو. بعد درِ ورودی خانوما رو پیدا کردم و کفشامو گذاشتم تو جاکفشیِ شمارۀ دو رقم آخر سیم‌کارت ایرانسلم که کسی نداره شماره‌شو :| رسمه که یه بارم بعد از اذان اصلی، مؤذن مسجد اذان می‌گه. لذا هنوز داشتن اذان و اقامه می‌گفتن. ده دوازده نفر بیشتر نبودیم. چند نفرم اون پشت نشسته بودن و یه نفرم جوراب آورده بود می‌فروخت. نماز که تموم شد، رفتم سر وقت کیفم و اون دوتا دونه خرما. قبل از اینکه روزه‌مو باز کنم چندتا آرزو از ذهنم گذشت. اون لحظه داشتم فکر می‌کردم دیگه چی بهتر از این موقعیت که روزه باشی و نمازتم تو مسجد به جماعت بخونی و افطارتم بذاری بعد نماز. ببین اگه قرار باشه یه دعایی مستجاب بشه این بهترین موقعیته. بعد یادم افتاد که من صدها موقعیت بهتر از اینجا و این موقع رو تجربه کرده‌ام قبلاً ولی نشده، نمی‌شه، نخواهد شد... 

خدا کند که کسی تحبس‌الدعا نشود.

۰۰/۱۲/۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

مامان

محمدیاسین پسر پریسا

پریسا

نظرات (۲۴)

۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۳۹ ماه توت فرنگی

ای خدا... 

توی کامنتا چطوری میشه درددل کرد؟ :))

خیلی قشنگ بود. من عاشق گشتن و خرید کردن قبل عیدم. حتی اگر نخرم هم دوست دارم بگردم‌.

پاسخ:
درددل کردن طور خاصی نداره :دی هر چه می‌خواهد دلِ تنگت بگو.
ولی من خیلی اهل گشتن برای خرید نیستم. نوعی اتلاف وقت می‌دونم. ترجیح می‌دم سایز و رنگ و مدل دلخواهمو تو اپ‌هایی مثل دیجی‌کالا بزنم و چیزی که می‌خوامو نشونم بده. اگرم خیابونا رو بگردم، هدفم گشتن نیست و هدف اصلیم قدم زدن و فکر کردن به بهانۀ خریده. مثل اون روز که مثلاً با پریسا بودم ولی فکرم یه جای دیگه بود.

حوالی دو منم اونجا بودم اتفاقا:)

منم دنبال مانتو می‌گشتم.

سیاه و ساده:)

پاسخ:
چیزی هم پیدا کردی؟
ما این مانتو رو از مانتو مهدی پسندیدیم. گویا سه‌تا شعبه داره که ما دوتاشو که همون حوالی بود رفتیم. احتمالاً با پیجشون آشنایی. یه نگاهی بنداز شاید چیزی که دنبالشیو پیدا کردی: 

همون یک بار اذان کمه که یک دور دیگه هم موذن بخونه؟ چرا دوبار اذان؟

پاسخ:
اون اذانِ ضبط‌شده رو رادیو پخش می‌کنه اینو خودشون زنده می‌خونن. خیلیا قبل نماز خودشون دوباره اذان می‌گن.

این هم فایل این پست با آخرین سرعت گوینده ی مجازی که توی 3 دقیقه تمومش میکنه 

 

https://www.uplooder.net/files/3101b4b79cad01e739d40d5819439623/Untitled-Project.mp3.html

 

من خودم شخصا ولی حس میکنم لطف از روی نوشته خوندن بیشتره برای همین دوباره پست رو خوندم . 

 

این فایل رو هم گذاشتم که هر کس خواست ببینه با سرعت ماکزیمم چطور متن ها رو میخونه . 

 

 

پاسخ:
وای :)) خدای من :)) این کارا چیه آخه :)) خدا رو شکر چشم داری، سواد هم داری. خودت بخون بره بابا

حالا یه چیزی میخواستم بگم  نمیدونستم توی این پست جای شوخیه یا نه ولی میخواستم بگم ما دیگر  از طویله هات نمی هراسیم :دی 

پاسخ:
:)) این پستا در مقایسه با طویله‌های قدیم، توییته.
بذار لینک یکیشونو بدم، کم‌کم بخونش. پست جالبه به‌نظرم. خلاصۀ یه کتابه.

+ راحت باش. اگه می‌خواستم شوخی نکنید می‌بستم کامنتا رو.

وای برای این پست هایی که فرستادی دیگه گوینده ی مجازی کلا هنگ میکنه . نمیتونه عکس ها رو بخونه :)))

 

الان تازه با مفهوم طویله آشنا شدم :)) ولی چند تای اول بخش اول رو خوندم . پست جالبیه . دوستش دارم . همه رو کم کم میخونم . خودم به تنهایی . 

پاسخ:
آره دیگه، تکنولوژی هم تا یه حدی همراهی می‌کنه آدمو
می‌تونی کتابشم دانلود کنی بخونی ولی پست من از خود کتاب جذاب‌تره :))

انشاءالله که حاجت‌روا بشی نسرین جون.

چه خوب که اینقدر پایه‌ای...دلم یه دوست پایه خواست که بگم بریم بگه قرار ساعت چند؟(البته دارم ها ولی خودم احساس می‌کنم گرفتارند و دلم نمی‌خواد مزاحمشون بشم).

پاسخ:
من برای همه پایه نیستما. منظورم اینه که پایه بودن جزو ویژگی‌های من نیست و مشروط به طرف مقابلمه. به‌نظرم برای پیدا کردن دوست پایه، باید ویژگی‌هایی داشته باشی که طرف باهات حال کنه و پایه باشه. مثلاً اون دوستم یادته وقتی تهران بودم گفت همو ببینیم و گفتم بیاد شریف و اومد؟ حالا خودش استوری گذاشته که دارم می‌رم تبریز و من هیچ واکنشی نشون ندادم که اینجا همو ببینیم. در واقع اون برای من پایه‌ست ولی من برای اون پایه نیستم. حالا اگه پریسا فردا صبح دوباره بگه بریم بیرون می‌رم و براش پایه‌ام همچنان.
متقابل نیست این پایه بودن.

نه ولی یه لباس خوشگل گرفتم واسه خودم:)

مهدی لباساش خیلی گرونه معمولا:)

پاسخ:
واقعاً؟ ما چون از برج بلور شروع کردیم و رسیدیم به مهدی من حس کردم اونجا ارزونه. کلاً میانگین چیزایی که می‌دیدیم یه تومن بود و اینی که پسندیدیم پونصد و هشتاد اینا. حالا از قیمتای تربیت خبر ندارم ولی تا ده سال پیش جای معقولی بود برای خرید. چند ساله که من اینترنتی خرید می‌کنم و خیلی هم راضی‌ام و از قیمت مغازه‌ها بی‌خبرم.
حالا یکی هم نیست بگه چرا مهدی رو نوشتم المهدی؟! :)) 

ببین یه پیج هست تو اینستا به اسم گیلاسه. من چند بار ازش خرید کردم و راضی بودم. البته من از اینستاشون نخریدم و از باسلام گرفتم. چون اونجا یکی هست که پشتیبان مشتری باشه، تو اینستا نیست. تازه باسلام تخفیف داره اونجا نداره. وایسا برم آدرسشو پیدا کنم :دی
دقیقاً فردای اون روزی که من ازشون سه‌تا مانتو گرفتم قیمتاشونو دو برابر کردن. این خرید پرسودترین معاملهٔ عمرم بود :))
باسلام هم اگه داری، تو بخش غرفه‌ها پوشاک گیلاسه رو جست‌وجو کن

پایه میخواید از این سایت میتونید پیدا کنید . الان چک کردم حتی توی ایران هم کار میکنه ! 

 

Rent a Friend To Meet New People And Find Platonic Companionship Companion Caregiver Respite

 

اسم سایتش هم مشخصه . یک دوست رو برای یه بیرون رفتن ساده یا صحبت کردن استخدام میکنی و بعدش هم هر کی میره دنبال زندگی اش . 

 

توی یوتیوب در مورد این سایت و اپ های مشابه ویدیو هست ولی خودم تجربه ی شخصی نداشتم که به اشتراک بذارم متاسفانه 

 

فقط خواستم به عنوان یه گزینه ی نه چندان معروف به این سایت ها و اپ ها هم نگاه کنید . 

پاسخ:
جل‌الخالق! به حق چیزای ندیده و نشنیده

قضیه کنکله . الان نگاه کردم افراد توی تهران فقط دو صفحه بودند یعنی تعداد زیادی ثبت نام نکردن ولی اپ های مشابه شاید بهتر کار کنن 

 

نمیدونم اصلا به درد میخوره یا نه . صرفا در موردش شنیدم از یوتیوب

پاسخ:
من عمراً با یه غریبه برم جایی. با دوست چندین‌ساله‌ام حال نمی‌کنم بعد با غریبه می‌خوام حال کنم؟ :| 
برو عمو :|
با این نوناشون :|
۰۸ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۱۹ محسن رحمانی

سلام 

من به شخصه خرید حضوریو به خرید اینترنتی ترجیه میدم چون معمولا سالم به دستمون نمیرسن اونم به خاطروضعیت بد بسته بندی فقط بسته بندی دیجی کالا خوبه که اونم قیمتاش بالاست ‌.

پاسخ:
سلام
ولی من تو این پنج شش سال یه بارم تجربهٔ ناخوشایند و مرجوعی نداشتم. اگر موقع خرید دقت کنید که از کی می‌خرید و نظراتو بخونید و مشورت کنید مشکلی پیش نمیاد.
ترجیح درسته
۰۸ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۳۵ محسن رحمانی

البته نه اینکه خرید اینترنتی رو دوست نداشته باشم نه خیلی هم خرید اینترنتی رو دوست دارم توی دنیا الان همه خرید اینترنتی جریان داره .اتفاقا از سایت معتبر خرید کردم ولی خوب بسته بندی درست انجام نداده بودن ولی خوب مرجوع هم نکردم چون زیر بار نرفتن و گفتن در باربری ضربه خوردگی به وجود اومده .

 

پاسخ:
من از هر سایتی خرید نمی‌کنم.
۰۸ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۱۱ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

با تیتر یاد این  بیت افتادم :

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد    شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد😅

آقو من روزه می‌گیرم کلا از کار و زندگی می‌افتم😶😶

پاسخ:
نه این دلبر ما بیداره. می‌دونه پیام دادیم ولی سین نمی‌کنه. وقتی هم پیاممون دوتا تیک می‌خوره که سین شد جواب نمی‌ده. نمی‌دونم چرا.

من معمولاً از کار می‌افتم ولی از زندگی نه :))

در مورد خرید اینترنتی من تجربه ی خوبی داشتم . امیدوارم آمازون و دیگر فروشگاه ها توی ایران اجازه ی فعالیت پیدا کنن و فروشگاه های واسطه مثل مالتینا و امثالهم وجود نداشته باشن چون صرفا به عنوان دلال از مردم پول میگیرن که درست نیست 

 

اما دیجیکالا به نظرم کارش به استاندارد جهانی نزدیکه . از نظر مرجوعی و ارتباط با مشتری و غیره یعنی مفت خور و صرفا دلال نیست 

 

متاسفانه من نتونستم عادت خرید اینترنتی رو بین خانواده ام جا بندازم یعنی برای خرید های سوپرمارکتی که اصلا چنین چیزی رو نمیپذیرن حالا اگر وسیله ی برقی ای چیزی باشه ممکنه بهش فکر کنن . منم دیگه بیخیال شدم . حتی توی اوایل کرونا هم میرفتن خرید . 

 

دنیا مون سریع داره عوض میشه ولی  خانواده هامون هنوز میرن از مغاره ها خرید میکنن و احوال پرسی میکنن با صاحب مغازه .

 

 

پاسخ:
من خودم پنج شش ساله اینترنتی خرید می‌کنم ولی خدا رو شکر تو این یه سال خانواده رو هم عادت دادم و حالا ۹۰ درصد خریدامون اینترنتیه. اون ۱۰ درصدم برای نون و میوه هست که خیلی به صرفه نیست اینترنتیش. 

آخ امان از این پست. منو برد دقیقا به چندسال قبل، رفته بودم شیراز و سوار تاکسی داشتم میرفتم چاهچراغ. باد به کل صورتم میخورد و من بدون اینکه راننده بفهمه اشکام میامد و توو دلم فقط یکی از مناجات های حاج منصور رو هی میخوندم که: به هرکجا که میروم کسی ضمانتم نمیکند!...

دعا بالاخره یه روزی اثر میکنه...

لاتقنطوا من رحمت الله

پاسخ:
اینکه سنایی می‌گه:
«هزار سال به امّید ِ تو توانم بود
هر آنگهی که بیایی، هنوز باشد زود»
گرچه یک ایدئال شاعرانه‌ست، اما حرف سید علی صالحی به دنیای واقعی نزدیک‌تره. اونجا که می‌گه:
«دیر آمدی ری‌را
باد آمد و همهٔ رویاها را با خود برد»

چه حس خوبی داشت مسجد رفتنت...دلم برای مسجد تنگ شد...خیلی...

عنوان و خطوط آخر تجربه خیلی از ماهاست،اما من بهش که فکر میکنم میبینم شاید هم جواب داده اند ما نفهمیده و پس زده باشیم...

  اما به قول نادرجان ابراهیمی: باید دوید، رسید، حادثه ی دیر را هم در آغوش کشید و گفت: دیر آمدی ای نگار سرمست،زودت ندهیم دامن از دست...

پاسخ:
با سعدی موافق‌ترم که می‌گه:
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی؟ از دست پادشاهی
۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۸ محسن رحمانی

سلام عید مبعث برشما و خانواده محترم مبارکباد.

زیارتتون هم  قبول باشه.

پاسخ:
سلام
ممنون

روزمره هات واقعا قشنگن

پاسخ:
ممنون
۱۰ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۳۱ ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد

دعا های منم برا خودم مستجاب نمی شه :(

و از اونجایی که توصیه شده با زبانی که با آن گناه نکرده اید دعا کنید...

من برا شما دعا می کنم و شما هم برای من لطفا.

 

نماز روزه هاتون هم قبول حق ان شاءالله. 🍃

ووو

عید مبعث مبااارک🌹

پاسخ:
ممنون
همچنین. عید شما هم مبارک :)

این پستی که معرفی کردی که دارم کم کم میخونمش من رو یاد خاطرات اعتماد السلطنه انداخت که توی ادبیات دبیرستان ازش یه درس داشتیم و اون موقع برام خنده دار بود و به خودم میگفتم بعد کنکور میخونمش :))))))))) کلا یادم رفته بود قرار بوده بخونمش . این همه سال :))

پاسخ:
یادم نمیاد. 
قبلاً حال و حوصلۀ زیادی برای این کارا داشتم الان ولی نه. الان اگه استادم اون کتابو معرفی می‌کرد نه می‌رفتم سراغش که بخونم نه بعدِ خوندن تو وبلاگ به اشتراک می‌ذاشتم. این اعتمادالسلطنه رو هم اگه اون موقع معرفی می‌کردی می‌خوندم. الان نه حالشو دارم نه وقتشو.

خودمم الان همینطورم 

 

این یه قسمتش بود : شکار شاهانه 

 در سر ناهار پسر میرشکار رسید.عرض کرد دیشب پلنگی به خیال بردن گوسفندهای شاه حوالی سرخه حصار امده بود.هیاهو کرده بودند.به زاغه ی گوسفند ها رفته بود.می خواستند شاه را همان ساعت سوار کنند.به ملاحظه ی عید و سلام سوار نشدند.سران سپاه مامور شدند که بروند دم سوراخ زاغه پلنگ را مانع از خروج بشوند تا شاه فردا برود بزنند!   

پاسخ:
هممم. یادم اومد. یادم افتاد که منم دوست داشتم این خاطراتو اون موقع.
ببین اون دوستانی که اینجا رو با فیدخوان یا اکانت بیان دنبال می‌کنن، هر موقع پست جدید بذارم ستاره‌م تو پنلشون روشن می‌شه و می‌فهمن و میان می‌خونن پست جدیدمو. برای شما که احتملاً به‌روز شدن اینجا رو دستی چک می‌کنی و کلاً برای اونایی که هر روز سر می‌زنن لازم می‌دونم بگم حالاحالاها پست جدید نمی‌ذارم و چک نکنن هر روز. نمی‌دونم تا کی، ولی به‌لحاظ روحی زیاد روبه‌راه نیستم و موعد تحویل سه‌تا از مقاله‌هامم سر رسیده. بلاگرا این‌جور موقع‌ها زورشون به وبلاگشون می‌رسه. کم‌تجربه‌ها و جوان‌ترها معمولاً یا پستِ تعطیل است می‌ذارن و برای همیشه یا موقتاً تعطیلش می‌کنن یا کلاً حذف می‌کنن و می‌رن. من که دیگه سنی ازم گذشته سکوت و صبر می‌کنم که حالم بهتر بشه. یه هفته، ده روز، یه ماه. نمی‌دونم.

الان فکر کنم قسمت به وقت گله اس... آخ من یادمه یه سری خیلی شاکی بودم از اینکه چرا کربلا روزیم نمیشه گله طور گفتم اصلاً صدای منو میشنوید؟ منو حساب میکنید؟ باورتون نمیشه بعدش تو یه سخنرانی جوابمو گرفتم اشکم دراومد... ولی هیچی بهتر از این نیست که میگه قسم به خودم که تو را رها نکردیم

پاسخ:
آره. شاید.

واقعا خرید کردن خیییلی حوصله میخواد. بخصوص خرید لباس که هی دم به دقیقه باید پرو کنی.

پاسخ:
من خیلی اهل پرو کردن نیستم. چشمی می‌فهمم اندازه‌م هست یا نه. هر چقدر که تو بقیۀ چیزا حوصله دارم تو خرید ندارم.
۱۴ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۲۰ محسن رحمانی

سلام 

اعیاد شعبانیه برشما مبارک .

پاسخ:
سلام
ممنون