۱۵۶۷- هی فلانی، زندگی شاید همین باشد
نمیدونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل میرود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی بهخاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سیسالگیام یا افسردگی دوران دکتری گرفتهام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزهمو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمرههای امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همهمون بوده، علیالخصوص اون ششصدوبیستوپنجهزارمِ اعشار نمرهم ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجهش شده کلی مشقِ تلنبارشدهای که دلم نمیخواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم میده قیافهم «خب که چی»طوره و بهوضوح حس میکنم دانشگاه داره ازمون بیگاری میکشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو میخواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه بهعنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایینپایینا.
آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گلهای باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دستهکلید دستم بود. یه دستهکلید با کلی کلید که قیافۀ همهشون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچهها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب میکردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری میکنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم میخواست زمان همونجا متوقف میشد و تا ابد بین سبزهها و درختا میموندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخممرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقبافتادهمو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیمکارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدتها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافهها رو عوض کنه. لپتاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونهبازی و خالهبازیام بهعنوان اسباببازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعتها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همونجا وسط پذیرایی از خستگی بیهوش شدیم. صبح که ظرفا رو میشستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم میخواست زمان همونجا متوقف میشد و تا ابد بین پارچهها و نخها میموندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپتاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر میکنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی میداد و چقدر بهم خوش گذشت.