۱۷۹۸- از هر وری دری ۱۹
۱. پارسال تو یکی از خیابونای نزدیک راهآهن مشهد یه مغازه دیدم اسمش دردانه بود. مشهدیا نمیخوان برن ازش عکس بگیرن بفرستن برام بگن اینو دیدیم یادت افتادیم؟
۲. مدرس کارگاه زبان میگه قبل از کرونا رو قدیم حساب کنید. اون موقع دنیا یه جور دیگه بود، الان یه جور دیگه شده. راست میگه.
۳. دبیر انجمن زبانشناسی دانشگاه فلان، سال اول کارشناسیه. فاقد هر گونه تجربه از فضای دانشگاه. احتمالاً تو دانشگاهشون قحطالرجال بوده که یه همچین مسئولیتی به این بنده خدا رسیده. خودشم البته واقف هست به این موضوع که چم و خم کارو بلد نیست. چند وقت یه بار پیام میده و بدیهیاتی از این قبیل که عضو علیالبدل ینی چی، چجوری تقسیم کار کنیم، بعد از تقسیم کار چی کار کنیم، پول کارگاهها رو چی کار کنیم میپرسه ازم.
۴. یکی از مصیبتهای اوایل دورۀ دبیر شدنم اونجا بود که یه سری پیج و ایمیل به اسم انجمن بود که دقیقاً مشخص نبود دست کیه و رمزشو کی داره. با بدبختی رمزها رو پیدا کردم و همه رو تغییر دادم. برای تغییرشونم شماره موبایل و ایمیل پشتیبان لازم بود که اینا رم با مشقت پیدا کردم و تغییرشون دادم. بعد رفتم وبلاگ مجله دیدم یه بنده خدایی دو سال پیش قبل از مصاحبۀ دکتری اونجا کامنت گذاشته و گواهی چاپ مقالهشو خواسته. درخواستش بیجواب مونده بود تا حالا. دهها ایمیل پاسخدادهنشده و یه سری پیام تو دایرکت اینستا هم داشتیم که چند ماه و حتی بعضیاشون چند سال بیپاسخ مونده بودن. حالا ولی هر روز چک میکنم و یا خودم یا یکی از اعضا که مسئول این چیزاست پاسخ میده. روی پاسخهایی که میده هم نظارت دارم البته.
۵. وقتایی که استادهام یا بعضی از افراد خاص یا معروف پستای اینستامو لایک میکنن برمیگردم از اول یه دور دیگه از نگاه اون فرد پستمو میخونم. مثلاً استاد راهنمای الانم و همسر استاد مشاور ارشدم و خود استاد مشاور ارشدم جزو این خواصن. و یه تعداد از استادان بزرگی که تا حالا ندیدمشون و دورادور همو میشناسیم. بارها پیش اومده که چندتا آدم خاص همزمان لایک کردن و منم بهازای هر کدوم از اول نشستم خوندم ببینم از زاویۀ نگاه اونا چجوری نوشتم.
۶. یه دستگاه برقی هم هست به اسم تخممرغپز که توش تخممرغو میذاری و دقایقی بعد میپزه تحویل میده. دارم فکر میکنم مزیتش چیه نسبت به روشی که تخممرغو میذاریم تو یه قابلمه و یه کم آب میریزیم که بپزه؟
۷. منتظر نوبت دکترِ مامان نشسته بودم. گوشیمو درآوردم چند صفحه قرآنی که با گروه ختم قرآن بانوچه و دوستان وبلاگی از ماه رمضون ادامه دادیمو بخونم. دنبال سورۀ مورد نظر میگشتم که دیدم خانومی که سمت راستم نشسته سرش تو گوشیمه و یواشکی به خانوم سمت راستش میگه ببین داره قرآن میخونه. صحبتاشون در راستای این داشت پیش میرفت که دختر خوبیه. قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده بشه خیلی آروم مسیرمو سمت تلگرام و اینستاگرام کج کردم که نظرشونو راجع به دختر خوب بودنم تغییر بدم. موفق هم شدم.
۸. خونۀ یکی از اقوام خیلی نزدیک بودم. از شدت صمیمت منو تنها گذاشتن رفتن خرید. تو فاصلهای که تنها بودم تلفنشون زنگ زد. قطعاً هر کی بود با من کار نداشت ولی گفتم شاید سؤالی کار مهمی پیامی داشته باشه. برداشتم و خودمو معرفی کردم و نسبتم رو با صابخونه خاطرنشان کردم و گفتم که خونه نیستن و تا یه ساعت دیگه برمیگردن. خانم جوادی نامی بود که نه من اونو میشناختم نه اون منو. گفت باشه پس بعداً زنگ میزنم. بعد یهو انگار که یه سؤال جدید به ذهنش رسیده باشه پرسید مجردی؟ اینایی که از هر فرصتی حتی پشت تلفن برای پیدا کردن کیس مناسب استفاده میکننو درک نکردم هنوز.
۹. تا نوبت دکترِ مامان برسه یه نوبت هم برای خودم از یه متخصص دیگه گرفتم که برام چکاپ بنویسه. دو ساعتی منتظر موندیم و بالاخره آزمایشه رو نوشت و گفت برو طبقۀ بالا. کد رهگیریمو نشون مسئول آزمایشگاه طبقۀ بالا دادم گفتم باید با شرایط خاصی بیام برای این آزمایش؟ مثلاً ناشتا باشم؟ گفت آره. گفتم ناشتا از نظر شما با گرسنه فرق میکنه؟ مثلاً من الان گرسنهمه و شش ساعت پیش ناهار خوردم. تو این شش ساعت یه دونه میوه خوردم فقط. ناشتا محسوب میشم؟ گفت نه، باید ده ساعت چیزی نخوری. بهتره صبح بیای و حتی چایی هم نخوری.
۱۰. تو اون دو ساعتی که منتظر دکتر بودم همۀ نوشتههای در و دیوار بیمارستانو خوندم و به همه جاش سرک کشیدم. این وسط با گفتاردرمانی هم آشنا شدم و ضمن آشنایی احساس تمایل هم نسبت بهش پیدا کردم.
:))) فقط اون خانم جوادی. تیر تو مغزش :)))💣