1133- چون که با کودک سر و کارت فتاد
پیارسال تو مراسم دایی بابا، بچهها خیلی سر و صدا میکردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛ فلذا جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم. گلبرکِ همین گلایی که برای یادبود دایی آورده بودن. بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و میگفتم چه رنگیه؟ خودمم نمیدونستم چه رنگیه. هر کی درست میگفت یه گلبرگ همون رنگی بهش میدادم و اگه اشتباه میگفت اون رنگو ازش میگرفتم. این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :)) ایلیا (وسطی) صبر میکرد ببینه محدثه (سمت چپی، دخترداییش) چی میگه همونو بگه. هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی
امشب بابای محدثه زنگ زده میگه محدثه میخواد بیاد با نسرین بازی کنه :)) فردا قراره محدثه بیاد باهم بازی کنیم :)) از همین الانم گفته باشم که عروسکامو نمیدم بهش :| صُبم تو گروه رادیو، بچهها یه لینکی گذاشتن که سن عقلیمونو تست کنیم و از همه مسنتر من بودم :| با 42 سال سن :|