۱۷۷۹- تکرار
تابستان نودوچهار قرار بود بریم یه سفر زیارتی. چند روز قبل از سفر تصمیم گرفتیم بریم سر خاک پدربزرگها و مادربزرگها و رفتگان فامیل. خیلی وقت بود که نرفته بودیم. شهر ما یه قبرستون (آرامستان یا آرامگاه) اصلی و بزرگ داره که اسمش وادی رحمته و تقریباً بیرون شهره. چندتایی هم قبرستون قدیمی و کوچیک هست سمت عباسی و مارالان و... که داخل شهره. به همهشون سر زدیم. هر کی یه جا بود و ما سر خاک همهشون رفتیم. شونزده مرداد بود. چند روز قبل از سفرمون، یه روز خالی و بیمناسبت رو انتخاب کردیم برای زیارت اهل قبور. شونزده مرداد بود. به دو دلیل این تاریخو فراموش نکردم هنوز. یک دلیلش عکس قبرهاییه که اون روز گرفتم و به تاریخ اون روز و به اسم کسی که عکسها رو براش گرفتم ذخیره کردم. عکسها رو برای سنگ قبر یکی از بستگان یکی از دوستانم میگرفتم که نظرمون رو راجع به شعر سنگ قبر پرسیده بود. من هم از شعرهایی که بهنظرم قشنگتر بودن عکس میگرفتم که بفرستم براش. و دلیل دیگر و مهمتر، موضوعی بود که اون روز موقع گرفتن اون عکسها برای اولین بار داشتم بهش فکر میکردم. موضوعی که اگر پیش از اون هم بوده، دقت نکرده بودم و تازه اون روز متوجهش شدم. شبیه وقتهایی که دست آدم میبره و بعداً درد و سوزشش رو متوجه میشه و یادش نمیاد کجا و چطور این اتفاق افتاده و با چی بریده. منم تازه اون روز، موقع گرفتن اون عکسها بود که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده، یا اگه دقیقتر بگم: چه اتفاقی داره میافته. اون روز راجع به قطعیت وقوع این موضوع تردید داشتم. همون روزی که فرداش میخواستم سر صحبت رو با دوستم باز کنم و از سوزشِ دستِ بریدهم بگم. اما نگفتم. نگفتم چون مطمئن نبودم. ولی کمی که گذشت، چند روز و چند ماه و چند سال که گذشت، مطمئن شدم. از وقتی هم که مطمئن شدم، نخواستم و نتونستم تاریخ اون روزو فراموش کنم. انگار که یه مبدأ یا نقطۀ عطفی باشه برام. انگار که بخوام خودم رو به قبل از اون روز و بعد از اون روز تقسیم کنم.
پریروز تصمیم گرفته شد که بریم سر خاک. تاسوعا بود. گفتن خیلی ساله که نرفتیم. اگر از من میپرسیدن میگفتم دقیقاً هفت ساله. دقیقاً هفت سال از آخرین باری که اینطور سر خاک همۀ بستگان و رفتگان رفته بودیم میگذشت. پریروز از کنار هر قبری که رد میشدم، شعرها رو که مرور میکردم، هر قدمی که برمیداشتم فکرهای هفت سال پیشم تکرار میشد.
نه پریروز، که همهٔ این هفت سال، تکرار همون روز بود.