۱۳۸۵- این شمایید؟! چقدر عوض شدید!
عکسنوشت ۱۳۸۵. اینجا چهارده سالمه و رفتیم شهربازی و سوار قطار وحشتم. اون موقع زیاد میرفتیم شهربازی. تا تقّی به توقّی میخورد شام یا شاهگلی بودیم یا باغلارباغی. بازیای همیشگیمون سفینه و مریگوراند و کشتی صبا و استخر توپ و هلیکوپتر و قایق و سرسره بود. و تونل وحشت. از رنجر و چرخوفلک میترسیدیم و سوار اینا نمیشدیم. آخرین باری که سوار چرخ و فلک شدم خیلی کوچیک بودم. گفتم غلط کردم و دیگه از اون به بعد این غلط رو تکرار نکردم. یه بارم رفتیم سینما سهبعدی و یه بارم سیرک. سیرکه تو همین شهربازی بود. ما ردیف اول نشسته بودیم. یادمه وقتی زنجیر شیرو باز کردن که دور میدون بچرخه ترسیده بودم. بعد یه سریا اومدن شمشیر قورت دادن و رو طناب راه رفتن و از روی آتیش پریدن و یه سری کارای محیرالعقول و خارقالعاده کردن و ما هم براشون دست زدیم. اسم پسری که روی بند راه میرفت پیمان خسروی بود. بعد این همه سال، با اینکه اون شب اولین و آخرین بارم بود که میدیدمش، ولی اسمش و موهای بلند فرفریشو فراموش نکردم هنوز. اون موقع یه کم عربیستیز و یه مقدار وطنپرست بودم. اولین شرطم برای ازدواج این بود که اسم و فامیل پسره فارسی باشه. ث و ح و ص و ض و ط و ظ و ع و ق حروف زبان عربی هستن. یکی از صدها شرطم این بود که اسم همسر آیندهم این حروف رو نداشته باشه. و عربی هم نباشه. مثلاً شهاب و مهدی و نوید و فرید و مراد! با اینکه این حروف رو ندارن، ولی بازم عربی هستن. یا مثلاً آیدین و یاشار و آراز و تیمور ترکی هستن. تو کتاب دینی خونده بودیم که باید مرجع تقلید داشته باشیم. کلی شرط و شروط نوشته بود که مرجع باید فلان باشه و بهمان باشه. ولی تنها شرط من این بود اسم و فامیلش فارسی باشه. اسمهای ترکی رو هم دوست نداشتم. یکی از سرگرمیهام این بود که لیست دانشآموزای مدرسۀ بابا رو چک کنم ببینم کی اسم و فامیلش و حتی نام پدرش فارسیه. موقع بازیِ اسم فامیل همهٔ تلاشم این بود اسمها فارسی باشه. اون شب تو سیرک من همۀ هوش و حواسم به پیمان خسروی بود. اون اونجا بین دوستاش تنها کسی بود که اسم و فامیلش عربی نبود. یادمه بعداً تو مدرسه برای مریم هم تعریف کردم که رفته بودیم سیرک و اونجا یه پسره بود که هم اسمش فارسی بود هم فامیلش. و من ازش خوشم اومده بود.
دوربینمون از این عکس به بعد دیجیتالی شد. این عکسو که دیدم، یاد یه یادداشت قدیمی افتادم. یه شب که خالۀ هشتادسالۀ بابا با بچهها و نوههاش مهمونمون بودن، با میترا نشستم یه لیست بلند بالا نوشتم از شرایطی که همسر آیندهام باید داشته باشه. حدوداً تو همین سن و سالی که تو این عکسم بودم. انتظارات و شرایط عجیب و غریبی داشتم که نشون میده اون موقع هنوز به اون بلوغ فکری لازم نرسیده بودم. این یادداشتو مثل خیلی از چیزایی که دور نمیریزم و نگهمیدارم، نگهداشتم. رفتم سراغش که یادم بیاد چی نوشتم توش. که یادم بیاد اون موقع چجوری فکر میکردم. از بعضی از تغییراتم اطلاع دارم، ولی بعضیاش واقعاً جای شگفتی داره. مثلاً من با جراحی زیبایی مخالفم و فکر میکردم همیشه با عمل بینی مخالف بودهام، در حالی که تو شرایطم نوشتم طرف باید یک الی سه بار دماغشو عمل کرده باشه!!! باورم نمیشه من همچین چیزی نوشته باشم. بیاید خطبهخط بخونیم و بخندیم. چون شرایطم چند صفحه پشتورو با کلی توضیح و تبصره بود، جملات اصلی و مهمشو بریدم فقط. شرایطم رو با این جمله شروع کردم:
ینی همین ابتدای کار شمشیرمو از رو بستم. از همۀ پسرا متنفرم چون پسرن؟ آخه اینم شد دلیل برای تنفر؟ چرا انقدر مردستیز بودم من؟ بعد تازه نوشتم نکتۀ خیلی مهم؛ که طرف همین اول کار حساب کار دستش بیاد که ازش متنفرم :| چون پسره :|
اینجا هفت تا شرطم که به هفت خان معروف بوده شروع میشه. شرط اولم اینه اسم و فامیلش فارسی باشه. اینو که دیدم یادم افتاد اون موقع یه سریالی پخش میشد به اسم مسافری از هند. سروش گودرزی و حمید گودرزی بازیگراش بودن. نصف مدرسه طرف فرزاد (حمید گودرزی) بودن، نصف دیگه طرف رامین (سروش گودرزی). من طرفدار رامین بودم چون حمید عربی بود!. یه سریالم بود به اسم سفر سبز. اونجا هم پارسا پیروزفرو دوست داشتم :| چون اسم و فامیلش فارسی بود :| اون موقع درگیر جام جهانی 2006 هم بودیم و فوتبالیست موردعلاقهم هم فریدون زندی بود :| نمیدونم این حجم از عربیستیزی در من از کجا نشئت میگرفت، ولی خوانندهها و نویسندهها و معلمهای موردعلاقهم هم اونایی بودن که اسمشون فارسی بود :|
چی تو اون سرم میگذشت که فکر میکردم تفاهم ینی حالا که تو چپدستی اونم چپدست باشه؟ کلاً آدمای خاص رو دوست داشتم و چون اون موقع گوگل نبود! موقع تلویزیون دیدن دقت میکردم ببینم بازیگرا و مجریا خودکارو با کدوم دستشون میگیرن یا خوانندهها و ورزشکارا با کدوم دستشون امضا میدن یا از مجلهها و مصاحبهها میگشتم دنبال اینکه ببینم کدوم ورزشکار یا خواننده یا بازیگر چپدسته. بین ورزشکارها هم دنبال چپپاها میگشتم و طرفدار هافبکای چپ بودم :| علیرضا نیکبخت واحدی (یا شایدم واحدی نیکبخت!) و فریدون زندی چپپا بودن :|
با اینکه هنوز و همیشه میگم ترجیحم اینکه شوهرم همدانشگاهی و همرشتهایم باشه و فضایی که من درک کردم رو درک کرده باشه، ولی در دوران تحصیلم هیچ وقت با پسرای دانشگاه خوشاخلاق نبودم و محل نمیدادم به کسی. هنوزم خوشاخلاق نیستم. تازه وحشیتر هم شدهام بهنظرم. حق همان است که مولانا فرمود: در فراقِ لبِ چون شکّرِ او تلخ شدیم. اون ده بیست (تو یه دانشگاه صنعتی که اغلب پسرن ده بیست نفر عددی نیست بهواقع) نفری هم که باهاشون نسبتاً صمیمی بودم، آدمای مطمئنی بودن و خیالم بابتشون راحت بود که باهاشون راحت بودم.
آخ آخ فاصلۀ سنّی. اینجا حداکثری که مدّ نظرمه دو ساله. این مقدار بهمرور زمان بیشتر شد و دورۀ کارشناسیم یه بار به هفت سال اختلاف هم رضایت دادم. حالا واقعیتی که باهاش روبهرو هستم خواستگارهای سیونهساله هستن :| اینجاست که باید گفت چی فکر میکردم چی شد. این بند غصهدار بود. بریم بند بعدی.
من تا پیش از این دوست داشتم وکیل یا پلیس بشم و اینجا اولین جاییه که اعتراف کردم دوست دارم مهندس شم. الان با اینکه کارام بیشتر به زبانشناسی مرتبطه تا برق، ولی بعید نیست یه روزی دوباره به عرصهٔ مهندسی برگردم. تا الانم اگه برنگشتم دلیلش اینه که یا کار نیست یا اگه هست برای دخترا نیست. این شرطم هم فقط اونجاش که گفتم علاقۀ شما مهم نیست. ینی شما پزشک هم باشی باید بری تغییر شغل بدی مهندس شی :دی
پیروِ اون خصلت عربیستیزیم، یه مدت تو فاز وطنم پارۀ تنم و خون آریایی بودم و شاهنامه و اَوِستا رو از کتابخونه میگرفتم میخوندم و با زرتشتی جماعت همصحبت بودم. ولی اینجا لازمه یکی بهم بگه شاید حالا یکی بتونه دیوان حافظ رو حفظ کنه، یا حتی بوستان سعدی رو؛ چون حجمشون کمه. ولی گلستان نثره! میفهمی؟ نثرو چجوری میشه حفظ کرد؟ بعد میدونی خمسۀ نظامی پنج تا کتابه؟ میدونی شاهنامه شصتهزار بیته؟ شاهنامه رو دیدی تا حالا از نزدیک؟ بعد حالا اگه میخوای طرف اوستا رو حفظ باشه دیگه حفظ قرآن چیه؟ بعدشم اینکه خب اوستا به زبان اوستاییه آخه چجوری حفظ کنه؟ :| تو این مایههاست: اَشِم وُهو وَهیشتِم اَستی، اوشْتا اَستی اوشتا اَهمائی هْیَت اَشایی وَهیشْتائی اَشِـم. بعد من انتظار داشتم اینا رو حفظ باشه :|
هایلایت؟!!! مگه پسرا هم موهاشونو هایلایت میکنن که من نوشتم رنگی نباشه؟ سیخسیخو دیگه چه مدلیه؟ :)) حالا این شرط ریش و سیبیلو دیدم یاد هماتاقیای ارشدم افتادم. اینا هر سه کُرد بودن و میگفتن مرد باس سیبیل داشته باشه. یکی از معیارهاشون هم سیبیل کلفت طرف بود :|
خب دوستان، اون هفت تا خان اینجا تموم میشه و گویا حس میکنم هفت تا کمه و دوباره یه هفت تای دیگه هم تدوین کردم. اولیشم اینه که جدول تناوبی رو حفظ باشه. نمیفهمم چرا باید شریک زندگی آدم جدول مندلیف رو حفظ باشه. واقعاً نمیفهمم :|
شاید باورتون نشه ولی هنوز که هنوزه، خیلی ریز و نامحسوس دوست دارم بدونم نمرههای دوران مدرسۀ طرف تو چه حدودی بوده :| مهندسی که مجبوره شاهنامه و قرآن و اوستا و مندلیف رو حفظ کنه، حفظ اسامی شهرها بهنظرم کار سختی نیست براش.
عمید رو حالا خودمم اون موقع شروع کرده بودم به حفظ کردن، ولی دهخدا سی جلده، میفهمی؟ سی جلدِ قطور!. بعدشم من چجوری انتظار داشتم کسی که حداکثر میتونه از من دو سال بزرگتر باشه به این همه زبان مسلط باشه؟ زبان هندی چی میگه این وسط؟! :|
ینی این احتمال رو دادم که از شرق و غرب عالَم و اقصی (بخونید اقصا) نقاط دنیا خواستگار داشته باشم؟ نکنه دختر شاهی وزیری چیزی بودم و خبر ندارم؟ بعد تو رو خدا دقت کنید به جملهم: متولد ایران باشد و بینیاش را یک الی سه بار عمل کرده باشد. میگن زبانشناسان و نحویّون یه روز جمع شدن این واوِ بین دو تا جمله رو تحلیل کنن ببین چیه و چه ارتباطی بین این دو جمله هست. همهشون بعد از روزها و ماهها بررسی، پیراهناشونو چاکچاک کردن سر به کوه و بیابان نهادند و تا این لحظه هم خبری ازشون نشده و برنگشتن. ینی حتی وزارت کار هم با این شدت و حدّت شرط تابعیت رو روی متقاضیان اعمال نمیکنه که من کردم. شرطم این بوده دماغعملی باشه؟ خدایا توبه! توبه به درگاهت.
گفتم بینی، یاد گونهم افتادم. چند شب پیش دندونای راستِ بالاییم شروع کردن به درد کردن. از اونجایی که تازه از دندونام عکس گرفتم و تازه همه رو عصبکشی و ترمیم کردم و همین دو ماه پیش رفتم برای چکاپ و دکترم گفت دندونات همهشون حالشون خوبه، دیگه وقعی به این درد ننهادم. کلاً سیاستم تو زندگی اینه که وقعی به دردهام ننهم. ینی انقدر وقعی نمینهم که یا عادت میکنم یا خودشون خوب میشن. نشون به این نشون که دفترچه بیمه درمانیم تو این ده سال ده تا نسخه هم توش نوشته نشده و اصولاً تا به آستانۀ مرگ نرسم نمیرم دکتر. گفتم شاید این درد هم از استرسه و شاید از فلانه و بهمانه و گرفتم خوابیدم. درده رو تو خواب هم احساس میکردما، ولی حتی مسکّن هم نخوردم. در مورد قرص و مسکّن خوردن هم سیاستم اینه که تا کارد به استخوانم نرسه و اشک و جیغ و دادم درنیاد نمیخورمشون. خلاصه شب رو به صبح رسوندم و صبح که بیدار شدم احساس کردم سمت راست صورتم سنگینه و یه چیزی جلوی چشم راستمو گرفته. نگاه به آینه کردم دیدم یه ور صورتم پف کرده و بهطرز وحشتناکی درد میکنه. کشوی داروها رو ریختم روی میز، مسکنّاشو جدا کردم، عوارض و مشخصات تکتکشونو گوگل کردم و ایبوپروفینو برگزیدم و خوردم. بعد شروع کردم هر هشت ساعت یه بار یه آموکسی خوردن که چرکش! خشک بشه. دو روز بعدم زنگ زدم از دندانپزشکی که همیشه پیش اون میرم وقت گرفتم. بعد هر کی منو تو اون وضعیت میدید میگفت واااااااای چقدر گونه و لپ بهت میاد و بیا برو گونه تزریق کن خیلی خوشگل میشی :|
یه زمانی دوست داشتم شوهرم کارخونهٔ شکلاتسازی داشته باشه. چارلی و کارخانهٔ شکلاتسازیشو دیدین؟ یه همچین کسی. حالا ولی میخوام دندانپزشک باشه، مطبشم طبقهٔ بالای خونهمون باشه.
در شدیدترین سردردها من یه مسکّن بیشتر نمیخورم. اون وقت طی ۲۴ ساعت گذشته چهار تا مسکّن چهارصد و سه تا آموکسی خوردم، بی هیچ اثری. تو دانشگاه چی یاد این داروسازا میدن؟ اسمارتیز اگه خورده بودم تا حالا اثر کرده بود.
من وقتی دندونم درد میکنه خیلی مظلوم و ساکت میشم.
الان منحنی خندههام کج و کوله شده و زین حیث غمگینم.
میگن فرهنگستان برای پاپیون معادل فارسی دو ور پف رو پیشنهاد داده :دی من الان یه ور پفشونم!
آیا میدانید روی صورت ورمکرده از دندوندرد، کیسهٔ آب گرم و دستمال گرم نمیذارن و کیسهٔ یخ میذارن؟ نمیدونستین؟ من خودمم تازه فهمیدم.
روزی که ملت بدونن دراز آویز زینتی و کشلقمه و دو ور پف جکه و مصوب فرهنگستان نیست روز عروسی منه :|
ولی راست میگن؛ گونه و لپ بهم میاد.
نظرم عوض شد؛ همون مهندس باشه. دفتر کارشم طبقهٔ بالای خونهمون باشه.
این خیلی جالبه. نوشتم اگر بچهدار شدید، بعد نوشتم تصمیم با نسرین است. ینی الهی بمیرم براش. بعد جالبه که نوشتم اسم کوچولو و ننوشتم کوچولوها!.
انصافاً هیچ وقت اعصابِ خواهرشوهر و جاری رو نداشتم. هنوزم ندارم :دی بعد میترسم روزگار و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دهنکجی کنن و یه مراد با هفت تا خواهر و هفت تا برادر نصیبم کنن. خدایا خودت رحم کن.
این شماره نداره. در واقع فرض کردم طرف اون دو تا هفت خان رو رد کرده و رسیده به مرحلۀ گل و شیرینی و دیگه شماره نذاشتم برای این شرط.
اینجا فرض کردم مرحلۀ گل و شیرینی هم سپری شده و زندگی مشترک رو شروع کردیم. فقط برام سؤاله که اوکی لنگ ظهر حدوداً میشه ساعت دوازده، ولی لنگ عصر و لنگ شب دیگه چه صیغهایه؟ :| بعد اگه صدای موبایل خودم بیدارم کنه تقصیر اون بدبخت چیه خب :|
اینجا تازه یادم افتاده بگم سیگار نکشه :|
از همون موقع به شمارههای رند علاقه داشتم. فقط چیزی که نمیفهمم اینه که چرا چند تا شماره؟ بعد اگه یه جایی بود که آنتن نمیداد تقصیر اون چیه :| آخه زن انقدر بیمنطق؟ جالبه اصلاً راجع به مهریه و خونه و ماشین و مادیات شرط خاصی نداشتم :|
+ پیشتر هم دو تا پست نوشته بودم با عنوانِ «برای سالها بعدِ خودم، جهت مقایسۀ طرز تفکر فعلیم با تجارب اون موقع، یا مقدمهای بر کتاب مراد از رویا تا واقعیت»؛ لینک۱، لینک۲.
+ عنوان: از تیزر تبلیغاتی لوسیون موی بهاره :|
چی بود اینا؟ وای! یعنی مردم از خنده. بیشتر شبیه جوک بود اگه ناراحت نمیشی. باورم نمیشه واقعا اینا معیارات بوده. اونم تو ۱۴ سالگی!
وای! :دی
البته الان که فکر میکنم خیلی هم بد نبود. من تو ۱۴ سالگی هییییییچ معیاری نداشتم. اصلا نمیدونستم باید معیاری داشته باشم.
یه برگه شبیه این تو سن ۱۷ سالگی نوشتم. اتفاقا هنوز دارمش.
ترغیب شدم منم یه مطلب شبیه مال تو بنویسم. مخصوصا اینکه معیارهای انتخاب دامادِ آیندهم رو هم نوشتم. ۴ تا معیار هم بیشتر نیست. به یاد دردانه خودمون :دی
ولی میخوام روز تولد فاطمهزهرا منتشرش کنم. تولدش یه ماه دیگهس.
خوبه؟