۱۳۵۶- نگیم کشکش کمه
به رسم هر ساله، ظهر تاسوعا شلهزردا رو برداشتیم رفتیم خونۀ مامانبزرگ نگار اینا و شلهزرد دادیم و آش گرفتیم. با خودمون بشقاب و قاشقم برده بودیم. این دفعه شکلاتم میدادن با آش. نذر کنکور برادر نگار بود، که دعا کنیم براش. ما هم دعا کردیم براش. شما هم دعا کنید براش. بعد همونجا دم در تو ماشین نشستیم سلفیهامونو با آش گرفتیم و خوردیم و روانۀ امامزاده شدیم. سمت راستی اخوی منه، سمت چپی اخوی پریسا. داریم میریم امامزاده. و ما هر بار مسیر خونۀ مامانبزرگ نگار اینا تا امامزاده رو به تحلیل و چرایی خوشمزگی آش اختصاص میدیم و هیچ وقت هم دقیقاً نمیفهمیم چرا با همۀ آشهایی که جاهای دیگه میخوریم فرق داره. این بار یک فندق هم به جمعمان اضافه شده بود. یک فندق گرسنه که تا در ماشینو باز کردم پیاده شم آشو بگیرم خودش رو انداخت بغل من که منم ببر. و همچین که رسیدیم دم در خونۀ مامانبزرگ نگار اینا سرش رو انداخت پایین و رفت تو. کشیدمش بیرون که کجا گلم؟ وایستا بیرون بره بیاره. سپس به امامزاده رفتیم. امامزاده سید ابراهیم، که هر حاجتی بخواهی میدهد. راست هم میگویند. میدهد. فرایند حاجتخواهی ما و حاجتدهی ایشان بدین صورت است که یک روز من و پریسا رفتیم مراد خواستیم. سال بعد او مراد داشت. پس خانه خواست. رفتیم برای پریسا و مرادش خانه خواستیم و برای من هم مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش خانه داشتند. پس فرزند خواست و کموکسریهای خانه را خواست. رفتیم و برای پریسا و مرادش فرزند و کموکسریهای خانه را خواستیم و برای من هم همچنان مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش محمدیاسین را داشتند و کمکسری هم نداشتند. امسال به پریسا گفتم من که میدانم این بار هم ماشین میخواهید و تا سال بعد ماشین هم میخرید، پس بیا و رفاقتی مراد منم قاطی حاجاتت بکن که تو مستجابالدعوهای. برای برادر نگار هم دعا کن حتی.
و ای اونایی که کنار خیابون بساط چایی دارین و به رهگذاران چایی میدین، تو اینا چایی میدین نمیگین من جغد ببینم خل میشم دامن از کف میدم؟ هیچی دیگه. کم نذر داشتم، دو بسته لیوان جغدی هم به نذرای مراد اضافه شد.
و اما بعد. عکسهایی که تو عروسی مریم گرفته بودیم دست نگار بود و نمیخواستیم با تلگرام برای هم بفرستیم. قرار بود هر موقع همو دیدیم بگیرم. دم در گوشیشو آورد که با وایفای دایرکت بفرسته. همیشه میشد و این بار نشد. گفتم با شیریت بفرست. همیشه میشد و این بار نشد. زیاد بود و با دندانآبی! طول میکشید. فلش و تبدیلمو دادم بهش و ریخت رو فلش و منم آوردم خونه باز کردم دیدم حجم عکسا صفر کیلوبایته و باز نمیشه. بعد دم در که درگیر انتقال عکسا بودیم یه خانومه اومد و آش خواست. ساعت دو بود و آش تموم شده بود. کلی التماس کرد که مریضم و یه پیاله از سهم خودتون بیارید همین جا بخورم. تو یه پیالۀ کوچیک براش آش آوردن. خیلی هم خوشگل تزئینش کرده بودن. خانومه پیاله رو گرفت و نگاه کرد و گفت کشکش کمه. بیشتر بریزید کشکشو. نگار گفت تموم شده، همینو داریم. خانومه گفت نه این کشکش کمه. آشو پس داد رفت. و من و نگار و پریسا با بهت و حیرتی وصفناپذیر همدیگه رو نگاه میکردیم که نه به اون همه التماس کردنش نه به این پس دادنش.
عکس فندق است، توی بغل من، در حال خوردن آشی که نمیدونیم چرا انقدر خوشمزه است.
کشکش کمه!!!!!!! :|:|:|:|:
آدم چه چیزایی میبینه!
دلم آش خواست:|
بی ربط نوشت:
جواب ارشد که اومد، تا دیدم دانشگاه تبریز قبول شدم، وسط اونهمه بهت یه چیزی سریع تو ذهنم گذشت که اِ! میرم تبریزِ نسرین :))