پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۷۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است


عکس: کربلا, بین‌الحرمین

+ از هفته دیگه باید برم سراغ کارای فارغ‌التحصیلی و ثبت نام

+ بقیه کلیدواژه‌ها و خاطرات بمونه برای بعد...

+ عاشق صدای خس خس سرماخورده خودمم، دوست دارم برم رو منبر و هی حرف بزنم

۱۹ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریشب بعد نماز, شیخ کنج عزلتی در حیاط مشرف به حرم برگزید و مشغول دعا و نیایش شد

ناگاه قرص نانی از انبان (= ظرفی که در آن زاد نگه دارند) درآورد تا تناول نماید

کودکی از کنار شیخ می‌گذشت و شیخ را می‌نگریست

وی نیمی از نان را به کودک داد و مشغول تناول آن نیم دیگر شد و

لحظاتی بعد ضربات مکرر دستی را بر شانه اش حس نمود

برگشت و دید همان کودک بازم نون میخواد!

نیمی دیگر از نیم قبلی را نیز به کودک داد و کودک رفت

و شیخ غرق در بحر مکاشفت بود که اگر نیمی از نان را بخورد و کودک دوباره بازگردد و نیم دیگرش را بخواهد 

و اگر این تصاعد هندسی تا بی‌نهایت ادامه پیدا کند, چه مقدار از نان سهم کودک و چه قدر از آنِ شیخ خواهد بود



فرمول‌های مربوطه را به یاد آورد و مشغول محاسبه بود که کودک بازگشت

شیخ لبخند زد و قرص نان دیگری از انبانش بیرون آورد و به کودک داد و به محاسباتش ادامه داد

اندکی گذشت

کودک با مادرش برای تشکر آمده بود

ولی تشکرشان لامفهوم بود

زیرا شیخ عربی بلد نبود

حالا این نونا کدوم نونا بودن؟

داشتیم می‌رفتیم برای نماز و زیارت, چند تا نونم با خودم برداشتم

نون صنعتی مخصوص اینجا, شبیه باگته, ولی توش خالیه, شکلشم لوزیه

مامان رفت قسمت تفتیش و منتظر بود منم بگردن برم تو

خانومه پرسید موبایل؟

گفتم نه

یه نگاه به ظرفی که توش نون گذاشته بودم کرد, بعد دوستشو صدا کرد اونم نگاه کرد

بعد رئیسشون اومد گفت نمیشه ببری تو و برگرد بده امانت

خوشبختانه فارسی بلد بود و پیامش مفهوم بود

حالا ملتم پشت سرم صف بستن به چه طویلی و

یه جوری برم گردوندن چنان که گویی بمبی چیزی کشف و ضبط کرده باشن

منم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون رفتم دور زدم و از یه در دیگه رفتم تو و

اونجا به نونا گیر ندادن

رفتم تو و ظرفی که توش نون بود رو کنار پله‌ها مخفی کردم و رفتم سراغ مامان

چون مامان همون جا کنار خانومای مفتش ایستاده بود و منتظر من بود برم امانت و برگردم

اون نونا که شیخ داشت به کودک می‌داد همین نونا بود


اون خانومه یادتونه؟ همون دوست مشهدی‌مون که دخترش اول دبیرستان بود و لباس مشکی و اینا

خانومه کلی چیز میز بلد بود

مثلاً می‌گفت نمازای مستحبی رو می‌تونی همین‌جوری که راه میری و کاراتو انجام میدی

یا رانندگی می‌کنی یا آشپزی یا حالا هر چی, بخونی, ینی فقط ذکراشو بگی و

موقع رکوع و سجده هم فقط چند ثانیه کافیه چشارو آروم ببندی و ذکرشو بگی

خدایی نمی‌دونستم

صبح بعد نماز با دخترش نشسته بودم, 

خانومه گفت اگه حال و حوصله دارید امین‌الله و آل یاسین بخونید و 

دعای عدیله هم برای قبر و قیامتتون خوبه

اولین بارم بود اسم این دعاهارو می‌شندیم, اون وقت دخترش همه رو حفظ بود

کمم نبودناااا!

اون وقت شیخ!!! هنوز سوره قدر و فلقو حفظ نیست :|


بعد از زیارت مامان برگشته بهم میگه یه چیزی تعریف می‌کنم برو تو وبلاگت بنویس

اینو که گفت خنده‌ام گرفت

بعد تا اومد تعریف کنه خنده‌ام بیشتر شد

حالا هی مامان میخواد بگه

من هی می‌خندم

به زور جلوی خنده‌مو گرفتم که بگو

تا اومد جمله‌شو شروع کنه باز خنده‌ام گرفت

برگشته میگه اصن تو میدونی چی میخوام بگم انقدر می‌خندی؟

من با همون حالت خنده, بریده بریده: نه

ولی لابد خنده داره که قراره 

تو وبلاگم

بنویسم

هیچی دیگه

انقدر خندیدم که الانم یادم می‌افته خنده ام می‌گیره

نکته اینجاست نمی‌دونستم دقیقاً به چی دارم می‌خندم

آخرشم نگفت قضیه چی بوده

آخه تا میاد شروع کنه بگه خنده‌ام می‌گیره


وقتی یه بچه می‌بینم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که بذارمش تو کیفم و فرار کنم :دی

اصن بچه می‌بینم آب از لب و لوچه ام میچکه یا می‌ریزه (نمی‌دونم می‌چکه یا می‌ریزه)

این پست خاتون را دریابید

۵ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روز اول یه آقاهه رو دیدم کپی وحید طالب‌لو (یه زمانی دروازبان دوم تیم ملی بود)

عین سیبی که از وسط نصف کرده باشی

یه خانوم مسن هم باهاش بود, رو ویلچر که حدس زدم مامانشه

چند دقیقه بعد یه دختربچه رو باهاش دیدم و حدس زدم دخترشه

بعد این دختره اومد به این خانومه که کنار ما نشسته بود گفت بابا میگه بیاین بریم

فهمیدم این خانومه هم زنشه

یه دختره هم کنار خانومه بود که به خاطر شباهتش به آقاهه حدس زدم خواهرش باشه

ینی عمه‌ی دختربچه 

روز بعد دوباره همین خانواده رو همون جا موقع نماز دیدم

روز بعد تو حیاط دیدمشون,

روز بعد خانومارو توی حرم دیدم,

بعدش توی بین الحرمین دیدم,

تو قسمت امانت و کفشداری دیدم و 

توی بازار دیدم

ینی الان حس می‌کنم برگردم تبریز بازم می‌بینمشون و لو ترک نبوده باشن

و حتی امکان داره که خونه‌شون کوچه روبه‌ررویی خوابگاهمون باشه مثلا

+ یاد این پست دختر حوا افتادم 


دیروز از یکی از خانومای مسئول حرم (فکر کنم بهشون میگن خادم) پرسیدم کی دعای کمیلو می‌خونن

نفهمید

گفتم زمان؛ کمیل؛ وقت؛ ساعت؟

گفت, ثمن, ثمان, یا یه همچین چیزی

گفتم اوکی فهمیدم؛ هشت

دستشو نشونم داد و با انگشتش نوشت هشت

گفتم فهمیدم

ولی خب ول کن نبود

فکر می‌کرد متوجه نشدم :|

رفتم نشستم حرم, روبه‌روی ضریح, همون جای همیشگیم :دی

دعای توسل و زیارت عاشورا و هر چی عشقم می‌کشید می‌خوندم و 

یه خانومه تو کف من بود

هی نگاه می‌کرد

نماز می‌خوند

ذکر می‌گفت, تموم میشد

باز نگام می‌کرد

نماز می‌خوند

باز هی نگام می‌کرد

کتاب دعارو که بستم, اومد نزدیک‌تر و گفت التماس دعا, قبول باشه, خدا حاجتتو بده, اهل کجایی و

هیچی دیگه!

بعدش رفت

چیه؟

کلید اسرار که نیست حتماً انتهای عبرت‌انگیز داشته باشه

والا

۲ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

202- تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ق.ظ

دیشب چهارتایی پا شدیم رفتیم دکتر

بابا منو فرستاد تو مطب و بعد خودش داشت با دکتره حرف می‌زد

خودمو آماده کرده بودم اون یه چیزی بپرسه من بگم لامفهوم, من یه چیزی بگم اون بگه لامفهوم

دیدم با یکی از این چوب بستنیا و دو بسته قرص اومد تو و (بابا توضیح داده بود که سرما خوردم)

گفتم سلام و بعد از احوالپرسی به زبان شیرینی فارسی و ذوق مرگ شدن من از این بابت, 

گفت آچ آغزیوی (= باز کن دهنتو)

من: !!!

همین‌جوری که دهنم باز بود زل زده بودم تو چهره‌اش و داشتم به این فکر می‌کردم که این ترکِ کجاست؟

بعدش بابا اومد تو و دکتره پرسید نچه کیلو سان؟

گفتم 45, 46

بابا گفت اندازه یه گونی سیمانه

خندیدیم

موبایلشو درآورد و با ماشین حساب یه چیزیو حساب کرد و گفت پس این سفیکسیم 400 هارو نصف کن,

بعد رفت دیکلوفناک سدیم 25 آورد, گفت اینم فعلاً بخور اگه خوب شدی نخور معده‌ات خونریزی می‌کنه

اومدیم بیرون, تو کف این دکتره بودم

به بابا میگم اهل کجا بود؟

گفت اردبیل

گفتم آهان, علی دایی

بعد خندیدیم که الکی مثلاً با اردبیلیا مشکل داریم

با ارومیه‌ایا مشکل داریم, با اصفهانیا مشکل داریم, با تهرانیا مشکل داریم

اصن ما کلاً مشکل داریم :))))))

انقدر حواسم پرت دکتره بود (چقدرم متین و مودب بود :دی) که یادم رفت اونجا قرصامو بخورم

اومدیم بیرون, وسط خیابون یادم افتاد می‌خوام قرص بخورم و آب می‌خوام

رفتیم تو یه مغازه که مهر و سجاده می‌فروخت, خاله 80 ساله بابا بهمون سپرده حلقه یاسین بخریم

فروشنده افغانی بود

دیدم آب داره, به بابا گفتم که بهش بگه که بهم آب بده

فکر کردم لابد تو لیوان یه بار مصرف میده دیگه

اینم تو لیوان خودش داد

بنده خدا لیوانش تمیز تمیز بودااااااا ولی خب به هر حال لیوان خودش بود

گفتم میشه یه لیوان دیگه بدید؟

گفت همینو دارم ولی تازه شسته کرده بود :))))

بعد به ترکی به بابا گفتم آخه من اِو دَ سیزین لیواناردا سو ایشمرم بونون لیوانین دا سو ایچیم؟

(= آخه من تو خونه تو لیوانای شما آب نمی‌خورم تو لیوان این آب بخورم؟)

خلاصه چشامو بستم و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش آبو خوردم و لبخند و تشکر و

چند تا چیز میزم خریدیم و اومدیم بیرون

داشتیم برمی‌گشتیم, دیدم بابا میگه این افغانی بود, ولی ترکی هم بلده

من: !!! واااااااااااای! ینی فهمید چی می‌گفتم؟!!! 

آخه چه معنی داره یه افغانی پاشه بیاد کربلا, مسلط به عربی باشه و ترکی هم بلد باشه

والا!

پ.ن1: از همون مغازه هه که روسری قرمزمو خریده بودم یه روسری سبز و سفیدم خریدم و

الان حس پرچم بودن بهم دست داده :)))))

پ.ن2: چند مغازه پایین‌تر, از یه لباس مجلسی صورتی خوشم اومد,

به بابا گفتم بریم بپرسیم قیمتش چنده

همین که مامان لباسه رو دید گفت منم میخوام

حالا بابا هم می‌گفت این که لباس خوابه از چیش خوشتون اومده

قیمتشو که پرسیدیم, یه عدد نجومی و گزافی گفت که دهنمو وا مونده بود!!!

حالا تا صبح به لباس خوابه می‌خندیدم و به بابا می‌گفتم هنوزم معتقدی لباس خواب بود؟

پ.ن3: دکتره گفت آبلیمو رو با عسل بریز تو آب ولرم و هم بزن و بخور

الان دارم همین کارو می‌کنم

و به جرئت می‌تونم بگم یکی از مزخرف‌ترین طعم‌هاییه که تو عمرم تجربه کردم

۲۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

201- اِلی المُستَشفی

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ



حالا خوبه همیشه یه ماسک جلوی دهنم بود و با دستکش می‌رفتم زیارت و برمی‌گشتماااااا, نه در و دیوارو بوسیدم, نه آب و نون غیر پاستوریزه خوردم نه خیرات و نذری و نه هیچی؛


۹ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ما به آدم‌ها زود عادت می‌کنیم

به همان فرمی که روز اول ملاقاتشان کرده‌ایم عادت می‌کنیم

تغییر کردنشان برایمان سخت می‌شود و از دست دادنشان سخت‌تر

به خلق و خوی آدم‌ها عادت می‌کنیم و تغییر آن‌ها در طول زمان را سخت می‌پذیریم

ما حتی به عادت‌های آدم‌ها هم عادت می‌کنیم

و تغییر عادت‌های آن‌ها، عادت‌های ما را هم تغییر می‌دهد و پذیرش این موضوع برایمان سخت است

ما به کارمان زود عادت می‌کنیم؛ به میزمان، به کامپیوترمان، به همکارانمان

به روتین‌هایی که گرفتارش می‌شویم؛ گاهی همه‌ی این‌ها برایمان سخت و عذاب‌آور می‌شود

اما چه می‌توان کرد؟ ما عادت کرده‌ایم که با همین شرایط کارمان را ادامه دهیم

و خو بگیریم به روزهایی که از پس روزهای دیگر می‌آید

وقتی صحبت از تغییر این عادت‌ها به‌میان می‌آید دست و دلمان می‌لرزد

ما به گلدان روی میزمان، به کتاب‌های کتابخانه‌مان، به خودکاری که مدت‌ها با آن می‌نوشتیم

به لباس‌هایی که مدت‌ها داشته‌ایم عادت می‌کنیم و از دست دادنشان برایمان سخت می‌شود

همه‌ی عادت کردن‌ها بد نیستند. اما در میان همه‌ی این‌ها عادتی رنج‌آور وجود دارد

ما به رنج‌هایمان عادت می‌کنیم. ما عادت می‌کنیم که رنج بکشیم

سال‌ها موقعیت‌های عذاب‌آور را تحمل می‌کنیم چون به آنها عادت کرده‌ایم

مثل این‌که قرصی را هر روز بخوریم و روزی که آن را از ما بگیرند از نبودنش ترس تمام وجودمان را بردارد

ما راحت‌تریم که با رنجی زندگی کنیم تا به تغییر آن دست بزنیم

تغییر همیشه درد دارد، اما با یک رنج می‌توان سال‌ها زندگی کرد و لبخندی پوچ را بر لب‌ها نشاند

می‌توان رنج‌ها را حمل کرد و بی‌پایه و اساس به دنیا گفت که حالم خوب است

این عادت کردن از همه‌ی عادت‌کردن‌ها ترسناک‌تر است


حال مزخرفم را بگذارید به حساب صبحانه ای که نخوردم و شیری که هنوز روی میز است و 

ناهاری که

نخوردم 

و شامی که

اشتها ندارم

یا نه

بگذرید به حساب خواب مزخرف دیشبم

که از صبح هزار بار تعبیرش کرده ام

یا بگذارید به حساب هفت هشت ده کامنت خصوصی دیروز که نخوانده حذفش کردم

به حساب یک آدم نفهم که قبلاً توضیح داده بودم

اصلاً بگذارید به حساب طبیعتم که دست خودم نیست که دل خوش کنیم که خوب می‌شوم

ولی من حال مزخرفم را می‌گذارم به حساب یک عادت! عادت به خواندن سطرهایی که دیگر برای من نیستند

و حال خوب الانم به حساب وبلاگی که سرانجام از inoreader ام حذف کردم...

ولی تغییر

همیشه درد دارد


+ بابا رفته دنبال بلیت که یکشنبه بریم کاظمین :)

+ عنوان از ایمان زعفرانچی

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

199- شبیه کابوس بود...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ب.ظ

با باباش زندگی می‌کرد

منو نشناخت

بغلشم کردم و بوسیدمش

یه سالش بود, نهایتش دو سال

غریبی نمی‌کرد

گفتم میخوای لباستو عوض کنم؟

خندید و گفت آره

گفتم اتاقت کجاست؟

با انگشتش نشونم داد

دوباره بوسیدمش و گفتم کمد لباست کدومه؟

اون گوشه سمت چپی رو باز کردم و

پرسیدم چه رنگی برات بیارم

گفت قرمز

برگشتم و دوباره بوسیدمش و گفتم پدرسوخته به مامانش رفته

دوباره نگاش کردم و گفتم اصن مگه تو میدونی قرمز کدومه

انگار دیگه قرار نبود ببینمش

بغلش کردم و

با صدای امید بیدار شدم که صدام می‌کرد برای صبحانه

+ دیشب یکی از دوستام کامنت گذاشت و ازم خواست وقتی میرم حرم دعا کنم خوابشو ببینه

ازش نپرسیدم خواب کی و چی

سرچ کردم و هر چی آیه و ذکر و دعا برای دیدن خوابه رو به نیت دوستم خوندم و خوابیدم

+ هنوز صبونه نخوردم

۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


عکس: کربلا - بیست قدمی بین الحرمین


لب‌های تو با طعم انار است و دو چشمت / شیری ست که کم کم شکلاتی شده باشد

۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فیس بوکم معمولاً دی‌اکتیوه, اکتیوم اگه باشه, نه پیجی لایک می‌کنم و می‌خونم, نه پستی میذارم, نه عکسی نه هیچی؛ اگرم بذارم, یکی دو تا از پستای وبلاگمو می‌ذارم؛ اینو گفتم که همانا به نقش این شبکه اجتماعی در زندگی من پی ببرید.

چند روز پیش داشتم ریکوئستای فیس‌بوکمو چک می‌کردم, یکی دو نفرو اکسپت کردم و به سلامتی فرند شدیم و بقیه دیلیت (ینی اگه همین یه پاراگراف برسد به دست اساتید فرهنگستان زبان فارسی, حکم قبولی ارشدمو لغو می‌کنن و درخواست تکمیل ظرفیت میدن یکی دیگه بره جای من :دی خب چی بگم آخه؟ کتاب چهره‌؟ پذیرفتن و زدودن دوستی؟) علی ایُ حال, قبل از زدون درخواست دوستی ملت, یه سر به پرفایلشون زدم دوستای مشترکمونو بررسی کنم که احیاناً آشنا نباشن؛
سرتونو درد نیارم, یکی از این عزیزان یه خانم متشخص حدوداً 50 ساله ایرانی ساکن ترکیه بود, بدون فرند مشترک

پریشب دیدم یکی از هم‌مدرسه‌ایام برای دور همی و قرار و مدار دوستانه پیام گذاشته و پیامشو که جواب دادم دیدم یه message دیگه تو قسمت other دارم, این ینی نگارنده‌ی پیام ناآشناست و جزو فرندام نیست (جونم بالا اومد بابا, چرا این پست این همه کلمه انگلیسی داره آخه)

نگارنده‌ی مسیج, همان بانوی 50 ساله بودن که ضمن سلام و عرض ادب و احترام خاطر نشان کرده بودن که برای پسرشون دنبال امر خیر هستن و چگونه می‌توانند با ما یا خانواده محترممان صحبت کرده تا اطلاعات بیشتری مبادله کنیم؟

صرف نظر از اینکه این خانومو نمی‌شناختم و یه فرند بیشتر نداشت و با تحلیل و بررسی همون فرندش که همانا یه دانشجوی دختر تهرانی بود و احتمالاً از آشنایان یکی از دوستان و به عبارتی هم‌اتاقی سال اولم که هم‌اکنون ساکن کشور مذکور است و صرف نظر از فان بودن باطن قضیه و جواب ردی که دادم, داشتم فکر می‌کردم چه قدر دوره زمونه عوض شده! به قول مهران مدیری, قبل از ورود اینترنت به کشور, دخترها و پسرها برای رسیدن به هم خیلی سختی می‌کشیدن, ینی شما باید دخترو تو محل می‌دیدی می‌پسندیدی بعد از برادرش کتک می‌خوردی بعد به مامانت می‌گفتی که به مامانش بگه بعد مامانت و مامانش و دختره می‌رفتن استخری گرمابه ای پارکی دور همی جایی, بعد باید به آقاجونت می‌گفتی که به آقاجونش بگه, بعد تاااااااازه مراسم خواستگاری و بله برون و اینا! الان این قضیه سرعت گرفته, در حال حاضر شما ادد می‌کنی اکسپت می‌کنه, لایک می‌کنی اسمایل می‌ذاره, بعد اسم پسرشونم می‌ذارن طوفان :دی

پ.ن1: فکر کن چند سال دیگه با مادرشوهرت دعوات بشه, بعد بگی خودت اددم کردی دیگه, می‌خواستی ریکوئست ندی... والا!

پ.ن2: حاجتی چیزی داشتین حتماً به شیخ بگین, همون‌طور که می‌بینید سریع مستجاب میشه :دی

۱۷ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینایی که اسم برنجشونو میذارن تورنادو, نمیدونن تورنادو لقب و کنیه و تخلص منه؟

نمیدونن تورنادو اسم وبلاگ 8 ساله ی منه؟ 

اینا از خدا نمیترسن؟!!

حیف نیست روی برنج‌های هندی و پاکستانی و تایلندی که نه عطری دارن نه قد می‌کشن و

معده رو هم داغون می‌کنن تازه اصلا مزه هم ندارن چنین اسم وزینی بذارن؟!

حقا که غیر از برنج‌های خوش‌عطر و خوش‌پخت کشور خودمون هیچ برنج دیگه‌ای نباید اسمش تورنادو باشه


با تشکر از دختر حوّا بابت عکس


بعداً نوشت: اینم از برنج دخترام نسیم و خاطره

ظهر باس برم از امام حسین و حضرت ابوالفضل, محسنم بطلبم که جمع خانوادگی‌مون تکمیل شه :)))))

دکترا میگن توهّم حاد داری ولی من باور نمی‌کنم, الکی میگن :))))))

از مسئولین خواهشمندم برای ساحل و طوفانم هم برنج تولید کنن :دی

با تشکر

۱۳ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

195- دستای سردش از دستای گرم من گرم‌تر بود

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۰۸ ب.ظ

نماز اول تموم شد

یه دختره داشت رد می‌شد به عربی یه چیزی پرسید و کمافی‌السابق گفتم متوجه نمیشم

دوباره یه جور دیگه پرسید و باز نفهمیدم

با فارسی دست و پا شکسته گفت الان نماز, ظهر یا عصر؟

گفتم ظهرو خوندیم, الان عصرو می‌خونیم

تشکر کرد و به دوستش گفته هنوز یه نماز دیگه مونده و نشستن کنارم

سرمو انداختم پایین و

نگاهم گره خورد به بطری آب و کیف وصله زده و لباس کهنه و چادر پاره پیرزنی که کنارم نشسته بود

به لباسا و کیفای خودم فکر می‌کردم که هیچ کدوم به مرحله پاره شدن و کهنه شدن نمیرسن

کیفشو باز کرد و چند تا قرص از تو یه پلاستیک سفید درآورد و قرصاشو خورد و صدای قد قامت الصلاه...

بلند شدیم برای نماز دوم

نماز که تموم شد, ملت باهم دست می‌دادن, 

داشتم فکر می‌کردم چه طور می‌تونن با کسی که نمی‌شناسن, 

و صرفاً به این دلیل که موقع نماز کنارشون نشسته دست بدن

دست دادن برای من به همون اندازه سخته که ارتباط چشمی؛

انرژی آدما زود به من منتقل میشه, دروغشونو می‌فهمم, حسشونو می‌فهم

زود باطری خالی می‌کنم, زود شارژ میشم

این که یه دردی داشته باشن و نشون ندن رو می‌فهمم

برای همین سعی می‌کنم کمتر ارتباط و تماس داشته باشم

ارتباط کلامی, تماس چشمی و حتی همین دست دادن

پیرزنه دستشو آورد جلو

به عربی یه چیزی گفت که ینی قبول باشه

 با تردید دستمو بردم جلو و گفتم مرسی, نماز شما هم قبول باشه

دستاش چه قدر سرد بود...


بی‌ربط نوشت1: یه خانومه دیگه بعد از جماعت داشت هویجوری برای خودش نماز می‌خوند

چهار تا پسربچه کنارش بودن, یه ساله, سه سال, پنج و هفت ساله

به عربی یه چیزایی به همدیگه می‌گفتن که متوجه نمی‌شدم 

بچه‌ها در حد سیل و زلزله و طوفان و صاعقه بودن

یکیش مهرو برمی‌داشت

اون یکی پسره می‌زد تو سر این یکی و مهرو می‌گرفت

یکی دیگه چادر مامانه رو می‌کشید

بزرگه می‌زد تو گوش کوچیکه, کوچیکه موهای اون یکیو می‌کشید

اون یکی می‌زد تو سر این یکی

و خانومه کماکان نماز می‌خوند

منم نشسته بودم نیشم تا بناگوش باز, به کار اینا می‌خندیدم


بی‌ربط نوشت2: خانومه موقع تفتیش انقدر کیفمو گشت تا یه خودکار از توش پیدا کرد

خودکار ممنوع نبود

ولی این خودکار برای منی که دائم در حال نوشتنم و فکر می‌کردم با خودم خودکار نیاوردم یه دنیا بود

کیفم کوچیکه ولی انقدر زیپ داره که فرصت نکرده بودم توشو ببینم

حالا هر موقع سوژه‌ای چیزی به ذهنم می‌رسه سریع خودکارمو درمیارم یه تیکه کاغذم پیدا می‌کنم

روش کلیدواژه‌هامو می‌نویسم که یادم نره

دیروز وسط دو تا نماز تند تند داشتم می‌نوشتم: 

تفتیش خودکار, خانومه و چهارتا پسرش, وحید طالب لو, ساعت پرسیدن خانومه, بوس!

که بعداً بیام توضیح بدم

یه خانومه عرب با دقت و مات و مبهوت داشت نوشته‌های منو نگاه می‌کرد

خندیدم و به کلیدواژه‌هام نگاه سرشار از حیرت و کنجکاوی این خانومم اضافه کردم

بیچاره داشت سعی می‌کرد کلمه‌هارو به هم ربط بده ولی زهی خیال باطل!

تفتیش خودکار و خانومه و چهارتا پسرشو که گفتم 

بعداً میام وحید طالب لو, ساعت پرسیدن خانومه, بوس رو هم توضیح می‌دم الان داریم میریم نماز

۱۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

194- انگار که آخرین نمازشونو بخونن؛

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ

یه اتوبوس سرباز داشتن می‌رفتن شمال عراق و جنازه پنج تا شهیدو آورده بودن حرم برای تشییع

ردیف اول خانوما نشسته بودم و سربازا ردیف آخر آقایون

یاد رباعی ما مدعیانِ صفِ اول بودیم, از آخر مجلس شهدا را چیدند افتادم

نمی‌تونستم نگاهمو ازشون بردارم,

یه مظلومیتی تو نگاهشون بود که دلم می‌خواست مثل یه خواهر برم جلوی برادرمو بگیرم بگم نرو

بگم اگه بری تو هم مثل اونا می‌میری

دلم می‌خواست نماز جماعت تا ابد طول بکشه و اونا نرن

خفته ها! زنگ چیز خوبی نیست

شیشه ها! سنگ چیز خوبی نیست

وصله ها را به من بچسبانید

به شما انگ چیز خوبی نیست

های ! عاشق نشو نمی‌دانی؟

که دل تنگ چیز خوبی نیست

کری از پیش یک سه تار گذشت

گفت: آهنگ چیز خوبی نیست

گفته بودی شهید یعنی چه

پسرم! جنگ چیز خوبی نیست

+ اللهیاری

۱۳ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

193- بعداً نوشت برای پست قبل

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ق.ظ

امروز با خانومه و دخترش داشتیم می‌رفتیم حرم,

خانومه و دخترش هر جا روسری می‌دیدن می‌ایستادیم که ببینن و بخرن

خیلی برام عجیب بود که همه‌اش دنبال روسری مشکی ان

انواع مدل روسری مشکی هم خریدن

برای روضه و محرم و مجلس ختم و انعام و مولودی و مهمونی و

منم چند وقته دنبال یه روسری قرمز و ساده بودم ولی خب هر قرمزی به دلم نمی‌نشست و

اگه یه چیزی به دلم نشینه و باهام ارتباط برقرار نکنه نمی‌خرم!!!

همه‌ی روسری‌های اینجام بزرگن, یک و نیم دو متر!!! و همه‌شونم حاشیه دار و طرح دار

تقریباً همه‌ی مغازه‌های اینجارم سر زده بودم و چیزی که می‌خواستم نبود.

امروز اتفاقی چیزی که می‌خواستمو پیدا کردم و فقط هم همین مغازه داشت و فقط هم همون یه دونه رو داشت

پول عراقی و پول خرد ایرانی هم همرام نبود و بدون چک و چونه و تخفیف روسری رو گرفتم گذاشتم تو کیف مامان

رسیدیم حرم و مامان تو حیاط نماز می‌خوند و من و خانومه و دخترش رفتیم برای زیارت

نای جلو رفتن نداشتم

اصلاً اعتقادی ندارم حتماً باید دستم به ضریح برسه

همون‌جا کنار دیوار روبه‌روی ضریح ایستاده بودم و ذکر یا کاشف الکرب که جدیداً یاد گرفتمو می‌گفتم

133 تارو رد کردم و بی‌خیال تعداد و تسبیح شدم و همین‌جوری ذکر می‌گفتم

یاد اون چند نفری بودم که امروز تاکید مخصوص کرده بودن براشون دعا کنم

یه لحظه چشمم خورد به یه روسری قرمز که افتاده رو زمین و زائرین محترم از روش رد میشن

فکر کردم روسری منه, بعد با خودم گفتم خب روسری تو که الان تو کیف مامانته

ولی یه حسی می‌گفت اون روسری منه, ینی باهام ارتباط برقرار می‌کرد

رفتم جلو و روسری رو برداشتم و رفتم سراغ کیف مامان و دیدم کیفش خالیه

برگشتم سمت حرم و دیدم مامان حرمه

پرسیدم روسری‌م کو؟

گفت دارم می‌برم بکشم رو ضریح متبرکش کنم

روسریو نشونش دادم و گفتم احیاناً این نیست؟

مامان: وا! این دست تو چی کار می‌کنه؟

من: دست من نبود, زیر پای زوار محترم بود!!!

مامان: خوشا به سعادتت, پای زائرین خورد بهش متبرک شد

من در حالی که سعی می‌کنم به اعصابم مسلط باشم: مامااااااااااااان, من نخوام متبرک شم کیو باید ببینم هان؟

قیافه‌ی خشمگین منو در نظر بگیرید و قیافه مامانمو که روسری‌مو گرفته دوباره ببره بکشه رو ضریح!!!

ینی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!!!

من اونجا داد و بیداد راه انداختم که الان این کثیف شد, باید ببرم بشورم, افتاده زمین, ملت لهش کردن,

اون وقت مامانم با آرامش تمام نگام می‌کنه و دوباره ازم میگیره ببره متبرکش کنه

من خودم اینجا متبرکم دیگه, این کارا چیه آخه! اه

دقایقی بعد آشتی کردیم ولی اصن می‌دونید من با چه مشقتی این روسری رو خریدم آخه؟!


موقع برگشت داستان روسریو برای خانومه و دخترش تعریف می‌کردم و می‌خندیدیم

از دختره پرسیدم تو چرا همه‌اش مشکی می‌پوشی, مشکی می‌خری؟

گفت من عاشق مشکی ام و فقط یکی دو تا لباس رنگ روشن دارم

گفت اینجوری دوست دارم ولی اگه بخوام هم نمی‌تونم رنگ روشن بپوشم و تو خانواده‌مون رسم نیست

مامانش اومد جلوتر و با جزئیات داشت توضیح می‌داد که تو مشهد اکثر خانوما تیره می‌پوشن و

خانواده‌ی شوهرم هم متعصبه و همه‌شون چادری ان و

داشت می‌گفت یکی از عروساشون که با رسم و رسوم اینا آشنا نبوده,

یه روز مانتو شلوار و شال سفید می‌پوشه و تازه چادری هم بوده هاااا

می‌گفت بهش تذکر دادیم و

بعدش اشاره کرد به روسری من و گفت اصن تو خانواده ما خانوما این رنگی نمی‌پوشن


ینی از تعجب شاخ درآورده بودم!!!

خانومه می‌گفت حتی یه عده موقع اجاره دادن خونه‌شون تاکید می‌کنن که خانوم مستاجر چادری باشه

اهل دین و ایمان باشن و ماهواره نداشته باشن و چند تا شرط دیگه

بعد پرسید این چیزا مگه تو شهر شما رسم نیست؟

گفتم اصن این چیزا مطرح نیست!!!

خود من تا همین 5 سال پیش یه دونه لباس مشکی هم نداشتم

اصن برام نمی‌خریدن!!!

یادمه بابابزرگم فوت کرده بود, من حتی روسری مشکی هم نداشتم, نه شلوار نه مانتو, نه حتی جوراب

یادمه وسط مراسم رفتیم لباس بخریم

داشتم فکر می‌کردم چه قدر مهمه که آدم موقع ازدواج در مورد آداب و رسوم طرف هم اطلاعات داشته باشه

کلی باهم حرف زدیم, در مورد خوابگاه و اوضاع تهران و آداب و رسوم نداشته‌ی خودمون و آزادی و

تا اینکه بحثمون رفت سمت همون حاج آقاهه که دیروز به دخترش گفته بود چهره نورانی داره

خانومه می‌گفت یارو اصن منظور دار نگاه می‌کرد و فکر می‌کرده دختره تنهاست

وقتی مامانش قیمت تسبیحو می‌پرسه, دست و پاشو گم می‌کنه نمی‌دونه چی بگه و 

میگه قدر دخترتو بدون و چهره‌اش نورانیه و 

داشتم فکر می‌کردم بیچاره دختره سر تا پا مشکی پوشیده و سر به زیر و چادرشم سفت گرفته

اون وقت یه عده واقعاً مریضن که نمی‌تونن نگاهشونو کنترل کنن

حالا اگه طرف مغازه دار بود یه چیزی, ولی خب همچین حرکتی از کسی که لباس دین رو پوشیده...

بگذریم...

از جلوی مغازه انار فروشی رد می‌شدیم, گوشیم همرام نبود, به دختره گفتم عکس بگیره

فردا باید ازش بگیرم

+ برای Bluish

+ برای شن‌های ساحل


یک گره بر بخت من زد یک گــــــــره بر روســــری

هر کدامش وا شـــود، من روزگارم محــشر است


۱۸ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

192- از این به بعد باید سعی کنم منم نورانی باشم!

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۳ ب.ظ

ظهر مامانم مسکن آورده سر میز ناهار,

دیگه داشتم می‌مردم

میگم من هر چی تعاملم با بعضیا کمتر باشه سردرد و دندون دردم هم بهتره

ینی برم یه گوشه تنهایی ناهارمو بخورم حالم خوب میشه :|

سر میز ناهار بحث ابرو بود!

اینکه چه مقدارش بیرون باشه گناه نیست

فکر کنم به نصف رضایت دادن

حالا اومدم جلوی آینه دارم تلاش می‌کنم نصف ابرومو بذارم تو نصفش بیرون باشه


داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز بخوام یه قدمی برای اسلام و مسلمین بردارم, 

یه کاموا می‌گیرم دستم, یه پلیور می‌بافم و می‌فروشم و 

پولشو می‌ریزم به حساب این حشد شعبیا که میرن با داعش می‌جنگن

خودمم تازه همین دیروز این حشد شعبی رو شناختم

به ولله که این جوری مفیدترم تا بیام سر میز ناهار جلسه احکام بذارم :|

تازه اسمم هم خدیجه نیست که زیبا صدام کنن :|||||


دیروز من و مامان و خانومه و دخترش از جلوی یه مغازه رد می‌شدیم

خانومه قیمت تسبیحو از یه حاج آقا که اونم داشت تسبیح می‌خرید پرسید

گفت چهار تومن یا ده تومن (یادم نیست به دینار گفت یا تومن)

بعد برگشته به خانومه میگه خانوم قدر دخترتو بدون چهره‌ی نورانی داره

من: :|

اصن یکی نیست بگه حاج آقا تسبیحتو بخر برو

چی کار داری به قیافه دختر مردم!

نیست که سر تا پا مشکی پوشیده بود و هر جا می‌رفت دنبال یه چیز مشکی بود و

من داشتم دنبال روسری قرمز می‌گشتم و رنگ لباسم روشن بود و

من کلاه دستم بود و دختره تسبیح,

برای همین نورانی بود دیگه

منم ظلمانی بودم.


+ وقتی براتون کامنت می‌ذارم, اون پرچم عراق کنار اسمم منو کشته :))))

۲۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

جونم براتون بگه روزای اول من و مامان عصرا دو تایی می‌رفتیم حرم و زیارت و نماز جماعت و 

تا هشت, هشت و نیم برمی‌گشتیم هتل برای شام

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتیم بریم بازار!

بازار که چه عرض کنم, یه مغازه است که هی کپی پیست شده و فقط قیافه فروشنده‌ها و قیمتا فرق می‌کنه

ده بیست متر از هتل دور نشده بودیم که یه خانومه صدامون کرد که ببخشید, میشه منم با شما بیام حرم؟

خانومه تنها بود و در کمتر از آنی با مامانم دوست شد و منم حکم تور لیدر رو داشتم که بریم حرم :)))))

من و مامانم اصن به روی خودمون نیاوردیم که داشتیم می‌رفتیم خرید و مسیرو پیچوندیم رفتیم زیارت

و بدینسان ما یه دوست پیدا کردیم


خانومه با دو تا بچه‌هاش اومده بود؛ دخترش اول دبیرستان و پسرش سوم راهنمایی

کلی نماز و دعا و ذکر بلد بود و توی مسیر به مامانم یاد می‌داد

حالا مامان خودم فوق تخصص عبادته ولی خب ببین این خانومه چی بوده که مامانم پیشش تلمّذ می‌کرد

رسیدیم حرم و زیارت و بعدش خانومه گفت حضرت ابوالفضل یه نماز دو رکعتی داره

با 313 تا ذکر "یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین"

بعدش گفت شاید 333 تاست این ذکر, شایدم 331 شاید 113 شایدم 133 و

همین‌جوری داشت جایگشت های مختلف یک و سه رو می‌گفت و مطمئن نبود اون ذکره چند تاست

گفتم این عدد از چی میاد؟ از کجا؟ کی گفته اصن اینو؟

خانومه گفت حساب ابجد اسم حضرت ابوالفضله

گفتم خب کاری نداره, بذارید حساب کنم بگم چند میشه

گفت آی خدا خیرت بده و خیر از جوونیت ببینی, مگه تو ابجد بلدی؟

گفتم آره یکی از تمرینای کتاب ادبیات دبیرستانمون همین حساب ابجد تاریخ امضای مشروطیت بود

حساب کردم دیدم ابوالفضل میشه 240

گفتم مطمئنید حساب ابجد اسم حضرت ابوالفضله؟

گفت آره

گفتم پس بذارید عباس رو حساب کنم

حساب کردم دیدم 133 میشه

کلی تشکر کرد و انقددددددددددر ذوق زده شده بود که بعداً برای دخترش تعریف می‌کرد که نسرین ابجد بلده

انگار مثلاً آپولو هوا کردم!!!

روز بعد هم با مامان قرار گذاشت باهم باشن و

علاوه بر نماز مغرب و عشا, ظهر و عصرم رفتیم حرم, نماز صبم رفتیم حرم, شبم موندیم اونجا

تازه اینا نشستن برای روضه و دعا و نماز و تعقیبات و مشترکات و نافله و غیره و ذلک

روز اول ماه قمری هم بود و یکشنبه هم بود و فضیلت داشت و 

از قرآن و مفاتیح و صحیفه و معراج المومنین و نبراس الچی چی بگیر 

تااااااااااااااااا خوردن پنیر اول ماه قمری رو هم تجربه کردم

سیرمونی هم نداشتن که!!!

هی نماز می‌خوندن, دعا می‌کردن, می‌رفتن زیارت بعد برمی‌گشتن نماز و دعا و زیارت و

نماز به نیت فلانی و نماز به نیت بهمانی و برای فلان حاجت و فلان فضیلت و

بدینسان سیمای من اتصالی داد و فاز و نولم ریخت به هم و 

یه دعوای کوچولو با مامان و البته بعدش آشتی!!!

خدایی من تو عمرم دو رکعت نماز اضافی نخوندم!

درسته از 9 سالگی‌م تا حالا نماز قضا نداشتم و 

حتی یادمه اون موقع که بچه بودم و بیدار شدنم برای نماز صبح سخت بود, صبح و ظهرو باهم می‌خوندم

ولی خدایی هر کی یه ظرفیتی داره خب...

من همین‌جوری وقتی تو حیاط یا حرم می‌شینم کلی انرژی می‌گیرم

خب صد رکعت نماز نه تنها روی من تاثیر مثبت نداره, خسته ام هم می‌کنه, لذت نمی‌برم خب

یکی دو رکعت باشه آره! ولی خب هر چیزی یه حدی داره

حالا اون خانومه پریشب می‌گفت دعاهای نبراس الزائر نثرش خیلی سخته و 

واژه‌ها و عبارتا و جمله‌هاش معنی و مفهوم پیچیده‌ای داره

منم صرفاً جهت رفع حس کنجکاوی‌م برداشتم خوندم, یه ده دوازده صفحه دعا بود که پدرم درومد

خدایی نفهمیدم دارم دشمنو لعن می‌کنم یا سلام و صلوات می‌فرستم یا چی!

مکالمه عربی‌م خوب نیست ولی معنی دعاها و قرآنو می‌فهمم

ولی لامصب این کتاب یه چیز دیگه بود؛ یه چیزی تو مایه های تاریخ بیهقی و مرزبان نامه و الکترومغناطیس!

به هر جون کندنی بود با خمیازه و چند تا نفس عمیق دعارو خوندم

ولی دیگه نمازشو نخوندم نمازش یه حمد داشت و یکی از سوره های طولانی بود و 

به جاش برداشتم جوشن کبیر و زیارت عاشورا و دعای توسل خوندم

خب اگه قراره خدارو صدا بزنم با همینا هم میشه! خیلی هم این دعاهارو دوست می‌دارم!!!


نقطه اوج بی‌اعصابیام موقع شام بود که یه خانومه دیگه با یه داماد و با یه عروس و یه نوه,

فقط به خاطر توصیه رهبری بچه آورده بود و به بقیه هم توصیه می‌کرد بچه بیارن

یه خانومه دیگه هم می‌گفت یکی از فامیلامونم این کارو کرده و چه برکت و روحیه‌ای گرفته, بیا و ببین

یه خانومه هم می‌گفت منم بچه خیلی دوست دارم و حاج آقامون میگه نه و (دخترش هم سن من بود)

نکته اینجاست به همون اندازه که من آدم تاثیر ناپذیری ام, مامانم برعکسه,

ینی کافیه خانم همسایه و خانومه توی مغازه و خانومه توی حرم و خانومه توی آرایشگاه و

خانومه توی مطب دکتر و خانومه توی پارک و خانومای وایبر و تلگرام و غیره یه چیزی بگن!

ینی حرفاشون میشه وحی مُنزَل!!!

حالا یکیشون می‌گفت دختر من داره میره دانشگاه میگه برام خواهر بیار, میخوام بیارم!!!

بعدش برگشته ازم می‌پرسه تو خواهر نمیخوای؟

منم چنگالو یه جوری داشتم تو گوشت فرو می‌کردم که انگار قصد کشت دارم!!!

گفتم نه الحمدلله! با این حسادتی که من دارم, به اسم خواهر هم آلرژی دارم چه برسه خودش

به جای شام فقط حرص می‌خوردم که اینا که همیشه مسجد و روضه ان کی این بچه هارو تربیت می‌کنن

خدایی بی اعصابیم بی مورد بود, چون بچه‌هاشون همه شون مودب و تحصیل‌کرده و آدم حسابی بودن

انصافاً خودشونم آدمای خوبی بودن, وضع مالی همه‌شونم خوب بود

دلم از اینایی پر بود که فقط بچه میارن که بیارن و نه تربیتشون براشون مهمه نه امکانات و رفاه


دختره که اول دبیرستان بود, می‌خواست انسانی بخونه ولی ریاضی دوست داشت,

ولی از حسابان می‌ترسید و حس و حال ریاضی رو هم نداشت

ازم می‌پرسید حسابان سخته؟


یاد شب امتحان حسابانم افتادم, اون شب متن میخی داریوش کبیرو گرفته بودم دستم ترجمه می‌کردم

19.75 گرفتم

یادمه یه سوال نقاط بحرانی یه تابع رو خواسته بود که نقطه f بحرانی نبود و من اینم بحرانی گرفته بودم

حافظه نیست که لامصب...

همه چی یادم می‌مونه

ینی هر چی هم یادم بره اشتباهاتم یادم نمیره!!!


مامانش ینی همون خانومه که با دو تا بچه هاش اومده بودن و دم در هتل آشنا شدیم و نذاشت بریم خرید :دی

در راستای انسانی خوندن دخترش می‌گفت جو شهر ما این جوریه؛ (مشهدی بودن)

جالب بود براشون که من ریاضی بودم و مهندسی خونده بودم و

بهم می‌گفت من شبیه خواهرزاده‌شم

می‌گفت البته خواهرزاده‌ام درس نخوند و دیپلمشو گرفت و زود شوهرش دادیم

منم تایید کردم کارشونو که الحق و الانصاف که درست‌ترین کارو شما انجام دادین :دی

داشت به مامانم یاد می‌داد بعد از نماز دو رکعت نماز فلان بخونه برای عاقبت به خیری من :)))))

فکر کنم فهمید با این اخلاقی که من دارم, بختم فقط به دست ائمه و نیروهای ماورایی باز میشه 

من: "مامان اینو یاد بگیر هی هر روز بخون بلکه این بخت بسته‌م وا شه برم از دستم خلاص شین

اصن خودم کارای خونه رو انجام می‌دم, تو فقط صبح و ظهر و شب این نمازو بخون یکی پیدا شه دستمو بگیره ببره"

حالا این خانومه و بچه‌هاش علاقه‌ی عجیبی به غذاهای بیرون داشتن

والا من تو شهر خودمونم غذای هر بیرونی رو نمی‌خورم چه برسه اینجا

بعد خانومه برگشته به من میگه از الان بخور عادت کن,

یه موقع دیدی شوهرت برت داشت برد جیگرکی و کله پاچه و فلافلی

اون موقع اگه نری میره یه زن دیگه می‌گیره که باهاش بره از اینا بخورن

بعدش برگشته میگه وقتی برگشتین خونه کدو و بادمجون بخور,

یه موقع دیدی خانواده شوهرت تو غذاهاشون از این چیزا زیاد ریختن و زشته هی بگی دوست ندارم و نمی‌خورم و


الانم از سردرد و دندون درد دارم می‌میرم و نای حرم رفتن ندارم

نماز صبم همین جا تو هتل خوندم و ظهرم همین جا می‌خونم و 

حالا اگه خشمم فروکش کرد, مغرب میرم برای جماعت


* ترجمه عنوان پست: 

ای برطرف کننده غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن


۱۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

190- حکایت (پیشنیاز پست بعدی)

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ

دو همسایه که یکی مسلمان و دیگری نصرانی بود گاهی با هم راجع به اسلام سخن می‌گفتند

مسلمان که مرد عابد و متدینی بود آنقدر از اسلام توصیف و تعریف کرد

که همسایه ی نصرانی اش به اسلام متمایل شد و قبول اسلام کرد

شب فرا رسید. هنگام سحر بود که نصرانیِ تازه مسلمان دید درِ خانه اش را می‌کوبند

متحیر و نگران پرسید: کیستی؟

از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم و خودش را معرفی کرد

همان همسایه‌ی مسلمانش بود که به دست او به اسلام تشرف حاصل کرده بود

+ در این وقت شب چکار داری؟

- زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش که برویم مسجد برای نماز

تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت و به دنبال رفیق مسلمانش روانه ی مسجد شد

هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود. موقع نافله‌ی شب بود. آنقدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید

نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند که هوا کاملا روشن شد

تازه مسلمان حرکت کرد که برود به منزلش، رفیقش گفت: کجا می روی؟

+ می‌خواهم برگردم به خانه ام. فریضه ی صبح را که خواندیم، دیگر کاری نداریم

- مدت کمی صبر کن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع کند.

+ بسیار خوب.

تازه مسلمان نشست و آنقدر ذکر خدا کرد تا خورشید دمید

برخاست که برود، رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت: فعلا مشغول تلاوت قرآن باش

تا خورشید بالا بیاید، و من توصیه می‌کنم که امروز نیت روزه کن، نمی‌دانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد!

کم کم نزدیک ظهر شد. گفت: صبر کن، چیزی به ظهر نمانده، نماز ظهر را در مسجد بخوان.

نماز ظهر خوانده شد. به او گفت: 

صبر کن، طولی نمی‌کشد که وقت فضیلت نماز عصر می‌رسد، آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم

بعد از خواندن نماز عصر گفت: چیزی از روز نمانده

او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید

تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حرکت کرد که برود افطار کند

رفیق مسلمانش گفت: یک نماز بیشتر باقی نمانده و آن نماز عشاء است صبر کن تا حدود یک ساعت از شب گذشته

وقت نماز عشاء (وقت فضیلت) رسید و نماز عشاء هم خوانده شد

تازه مسلمان حرکت کرد و رفت

شب دوم هنگام سحر بود که باز صدای در را شنید که می کوبند

پرسید: کیست؟

- من فلان شخص همسایه‌ات هستم، زود وضو بگیر و جامه‌ات را بپوش که به اتفاق هم به مسجد برویم

+ من همان دیشب که از مسجد برگشتم از این دین استعفا کردم برو یک آدم بیکارتر از من پیدا کن که کاری نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند . من آدمی فقیر و عیالمندم ، باید دنبال کار و کسب روزی بروم

امام صادق بعد از اینکه این حکایت را برای اصحاب و یاران خود نقل کرد، فرمود: به این ترتیب آن مردِ عابد سختگیر، بیچاره‌ای را که وارد اسلام کرده بود خودش از اسلام بیرون کرد. بنابراین شما همیشه متوجه این حقیقت باشید که بر مردم تنگ نگیرید، اندازه و طاقت و توانایی مردم را در نظر بگیرید. تا می‌توانید کاری کنید که مردم متمایل به دین شوند و فراری نشوند. آیا نمی‌دانید که روش سیاست اموی بر سختگیری و عنف و شدت است ولی راه و روش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست؟

۷ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

توی حرم کنار دیوار روبه‌روی ضریح

یه خانومه با یه بچه که بغلشه: ...

من: متوجه نمی‌شم

همون خانومه: ... شال ...

من: شال چی؟ شالم عقبه؟ من که شال سرم نیست (روسریمو تا منتهی الیه می‌کشم جلو و)

همون خانومه: ... شال ... (بعدش بچه‌شو داد بغل من و شال خودشو درست کرد)

فکر کنم می‌گفت بچه‌مو بگیر شالمو درست کنم

علاقه‌ی من به بچه که بر هیچ کسی پوشیده نیست

بچه‌ش انقدر ناز بود که می‌خواستم همون‌جا روش نمک بریزم درسته قورتش بدم 

یا مثلاً بذارم تو کیفم فرار کنم حتی

یه همچین چیزی بود:

موهاشم این شکلی بود:


توی حرم کنار دیوار روبه‌روی ضریح

یه خانوم دیگه: ...

من: متوجه نمی‌شم چی می‌گید

همون خانومه: هااااااااااااا, ایرانی؟

من: بله!

چند دقیقه بعد

همون خانومه: ...

من: گفتم که متوجه نمیشم :(

خانومه: هااااااااااااا, ایرانی!


توی حرم کنار دیوار روبه‌روی ضریح

خانم سمت چپی خطاب به خانم سمت راستی: شما ایرانی هستی؟

خانم سمت راستی: لا

خانم سمت چپی: اییییییییییییش! آره جون خودت!

خانم سمت چپی خطاب به من: دروغ میگه, ایرانیه

من: !!! 

(خب که چی؟! اصن ایرانیه, به تو چه؟ اصن دروغ می‌گه, بازم به تو چه آخه!

والا

هیچ کدومم همدیگرو نمی‌شناختیم!)

۱۷ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

188- لا مفهوم

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۸ ب.ظ

تفتیش النساء

من: من می‌تونم این ظرف غذارو ببرم داخل حرم؟ توش شیرینی و آبمیوه است

- لا مفهوم

من: غذا, تغذیه, حرم, ممنوع؟ مجاز؟

- لا مفهوم, نذری؟ حضرت رقیه؟

من: نه بابا, چه ربطی به حضرت رقیه داره, میخوام ببرم بخورم

- لا مفهوم

من: منظورم اینه که می‌تونم ببرم تو؟ اصن بذار باز کنم توشو ببینید

- لا مفهوم

من: می‌دونم لا مفهوم, یه دیقه صبر کنید باز کنم ببینید

- لا مفهوم

من: ایناهاش, بمب نیست, ببرم؟

- هاااااااااااااااااان, خُبز

من: اوکی خُبز, مفهوم؟ ببرم؟

- لا مفهوم

من: :||||||

۹ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گذشته از آن که عمل کردن به این جمله، باعث می‌شود انسان اندوه خود را به دیگران منتقل نکند و غمی بر غم‌های آنان نیفزاید، از نظر روانی تاثیر مثبتی بر کاهش آلام خود فرد نیز دارد; چراکه ما با توجه به غم‌هایمان در واقع آن‌ها را بر جسته کرده و به آن‌ها پر  و بال می‌دهیم; در صورتی‌که با پنهان کردن و نادیده گرفتنشان، به مرور زمان آن‌ها را کمرنگ کرده و از تاثیر منفی‌شان بر روند زندگی‌مان کاسته و در نهایت، آنها را از بین می‌بریم.

+ چند سطر کتاب بخوانیم

+ لینک آپارات - شهاب مرادی - خندوانه (احتمالاً شما دیدی ولی برای من تازگی داشت)


داشتم

به همه‌ی چیزهایی که نداشتم

فکر می‌کردم 

فهمیدم که

می‌توانستم بیشتر از این‌ها نداشته باشم 

خوشحال شدم :)

+ آقای روانی

* عنوان از «بحارالانوار» جلد127- صفحه410 - علی (ع)

۹ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

توی حرم کنار دیوار روبه‌روی ضریح نشسته بودم و

یه نگاهم به ضریح بود و یه نگاهم به جماعتی که از سر و کول هم بالا می‌رفتن که دستشون به ضریح برسه

به قول ماهان دعا مالِ آن زمانی‌ست که دیگر دستت به هیچ‌جا بند نیست، هیچ حمایتی نداری و حس می‌کنی تنهای تنها هستی. پس کانکت می‌شوی با یک نیرویی که می‌دانی تنها امیدت هست. مهم نیست که چه می‌خواهی، فرقی ندارد پول ماشینت جور نشده یا از ظلم کسی ناراحتی، از کسی خوشت آمده یا دوست داری بری سفر و یا هر چیز دیگر. دعا مالِ آن زمانی است که حس می‌کنی تنها وسط جهان ایستاده‌ای و در برهوتی که گُم شدی، تنها یک جاده است که تو را صاف و مستقیم می‌برد آنجایی که می‌خواهی. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش داری. پس وصل می‌شوی و شروع می‌کنی به معاشقه با کسی‌که می‌دانی «تنها» چیزی است که در این شرایط داری.

شاید کمی اشک بریزی، شاید لبخند داشته باشی، شاید سجده کنی و شاید ایستاده او را بخوانیش. اما خودتی و او. تنهای تنها. در سکوت. هزار کلمه می‌گویی و با اینکه در دلت آنها را می‌گویی، اما او همه را می‌شنود و یک‌باره بنگ! سبک می‌شوی. حس می‌کنی یک دست می‌آید و هولت می‌دهد جلو. گرم می‌شوی، سراسر از نور می‌شوی و از همه مهم‌تر اینکه آرام می‌شوی.

کنار دیوار روبه‌روی ضریح نشسته بودم و به جماعتی فکر می‌کردم که جاده‌ای را پیدا کرده‌اند که صاف و مستقیم می‌بردشان آنجایی که می‌خواهند. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش دارند.

مهر و مفاتیح کنارم بود, ولی به جای نماز و دعا, می‌خواستم ضریحو نگاه کنم

یه خانومه اومد و اشاره کرد به مهر و متوجه نشدم چی میگه, گرفتم سمتش و گفتم لازمش ندارم, مهرو ازم گرفت و گفت یرحمکم الله, لبخند زدم و با خودم گفتم پس تربت ینی مهر,
رفت؛

یه خانومه دیگه اومد و با عجله دنبال سوره یاسین می‌گشت؛
کتاب دعاش سوره یاسین نداشت؛
اشاره کرد به مفاتیحی که کنار من بود, نفهمیدم چی میگه, برداشتم و ورق زدم و سوره یاسینو براش پیدا کردم و نشونش دادم و گفتم اینو می‌خواستین؟ یه جوری بهش فهموندم لازمش ندارم و مفاتیحو ازم گرفت و لبخند زد و گفت یرحمکم الله و 
با خودم گفتم پس موقع تشکر باید بگم یرحمکم الله,
رفت؛

سرمو تکیه دادم به دیوار و چند لحظه خوابم برد؛

بیدار که شدم نزدیک اذان صبح بود, مامان تو حیاط نماز می‌خوند و من توی حرم کنار دیوار روبه‌روی ضریح نشسته بودم و یه نگاهم به ضریح بود و یه نگاهم به خانومی که با دست بسته کنار ضریح نماز می‌خوند؛ 
سنّی بود

یه دونه قُرابیه (شیرینی مخصوص تبریز) از تو کیفم درآوردم و نصف کردم و نصفشو دادم به پیرزنی که کنارم نشسته بود و دعا می‌خوند, نوه‌شو از خواب بیدار کرد و شیرینیو داد به نوه‌اش و داشتم به جاده‌ای فکر می‌کردم که صاف و مستقیم ببردم آنجایی که می‌خواهم. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش دارم.

یه دختره و یه خانومه اومدن نشستن کنارم و قیافه‌شون نه به ایرانیا شباهت داشت, نه اعراب, دختره چند دقیقه‌ای خوابید و خانومه کتاب دعاشو درآورد بخونه

همه‌ی دعاهاش لاتین بود؛ متوجه نمی‌شدم چی نوشته؛

خانومه دختره رو بیدار کرد و دختره بلند شد و پیرزنه که کنارم نشسته بود اشاره کرد به من و تند تند یه چیزایی می‌گفت که هیچی‌شو نمی‌فهمیدم, گفتم عربی نمی‌فهمم, حس می‌کردم حرفاش اورژانسیه و باید سریع واکنش نشون بدم؛
اشاره کرد به جایی که دختره اونجا خوابیده بود و کیف و 

کیفو برداشتم و گفتم مال دختره بود؟

پیرزنه با سرش تایید کرد و کیفو برداشتم و دویدم سمت دختره و مادرش

داشتن دور میشدن؛

پیرزنه وسایل منو کشید سمت خودش تا برگردم مواظبشون باشه

رسیدم به دختره و گفتم کیفت جامونده بود

متوجه نشد, وقتی کیفو گرفتم سمتش لبخند زد و 

یه چیزایی گفت که از "چُک ساغول"ش فهمیدم باید اهل ترکیه یا باکو باشن

می‌دونستم اگه جواب بدم متوجه نمیشه, لبخند زدم

لبخند زد

برگشتم و نشستم کنار پیرزنه

می‌ دونست اگه چیزی بگه متوجه نمیشم

از اینکه تا برگردم مراقب وسایلم بود تشکر کردم

لبخند زدم و لبخند زد

ما با لبخندها و نگاه‌هایمان باهم حرف می‌زدیم

یه نگاهم به ضریح بود و یه نگاهم به پیرزن و کتاب دعاش و یه نگاهم به دستای بسته‌ی خانم سنّی و به جاده‌ای فکر می‌کردم که صاف و مستقیم ببردم آنجایی که می‌خواهم. جاده‌ای که اَمن است و درش آرامش دارم.

۲۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

185- یک جغد چپ‌دست تولد الهام را تبریک می‌گوید

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ

دو سه ماهه شکلات و قهوه و هر چیز کافئین دارو گذاشتم کنار و به جای آب و شیر و آبمیوه و نوشابه, دوغ می‌خورم و نه تنها موقع ناهار و شام دوغ خودم, دوغ سایر اعضای خانواده رو هم می‌خورم و ماست خودم و ماست بقیه رو هم می‌خورم و هم‌اکنون که در حال تایپ و تحریر این متنم یه لیتر دوغ کنارمه و نیم ساعت پیش یه کاسه ماست خوردم و 

خواب؟

هیهات!!!

یعنی زهی خیال باطل!!! 

از بعد نماز صبح که نخوابیدم, 

امشبم کلاً بیدارم و قراره برم در اولین مراسم دعای کمیل عمرم حضور به عمل برسونم

جغدم دیگه! جغد که شاخ و دم نداره!

والا

و اما بعد

به قول فاطمه ما یک مشت چپ‌دستِ فراموش شده‌ایم, 

همان‌ها که غالبا ساعت‌هایشان را به دست راست می‌بندند

از تک صندلی متنفریم و با قاشق و چنگال مشکل داریم

عادت کرده ایم که رفیق چند ساله یمان یکهویی بپرسد " ا؟ تو چپ‌دستی ؟"

ما به قیچی و چاقوهایی که مختص راست‌دست هاست عادت کرده ایم

به ما اتهام می‌زنند که خطِ بدی داریم! و ما می‌دانیم که این دروغِ مفتی بیش نیست 

یک شایعه‌ی دوست داشتنی برای ما بافته‌اند که چپ‌دست‌ها باهوش‌ترند

و به نظرِ ما این دوست‌داشتنی‌ترین شایعه‌ی دنیاست

و ما دخترهای چپ‌دست تنها نسل دخترانی هستیم که لاکِ دستِ راستمان تمیزتر از دستِ چپمان است

و حتی با این ماجرا پز هم می‌دهیم

22 مرداد ، روز جهانی چپ‌دست‌ها مبارک

الهام عزیز, ای نازنین‌ترین سال‌بالایی, ای مامان‌بزرگ‌طور ترین رفیق 

ویرایش‌گر دقیق نوشته‌های من, ای فرشته‌ی نجات پایان‌نامه‌ی من

تولدت مبارک


۲۳ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

184- سه سال پیش

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ق.ظ

خرداد ماه 91, سر کلاس محاسبات نشسته بودم و فکر کنم آخرین جلسه بود

بابا زنگ زد

برنامه درسیم دستشون بود و انتظار نداشتم وسط کلاس زنگ بزنن

فکر کردم لابد کار مهمی دارن

رفتم بیرون و جواب دادم

کلاسمون تالار 4 بود

بعد از سلام و احوالپرسی بابا گفت داریم میریم مسافرت, حدس بزن, یه جای زیارتیه

منم از امامزاده‌ها و قم و مشهد شروع کردم به حدس زدن و رسیدم کربلا و نجف و کاظمین!

الکی الکی حدس زدم و جدی جدی رسیدم عراق!!!

این جور موقع‌ها, نمی‌دونم تو فیلما دیدین یا نه, یارو وقتی می‌فهمه همچین جایی قراره بره, از اینکه همچین چیزی قسمتش شده, فاز معنوی می‌گیره و اشک تو چشاش حلقه می‌زنه و دوربین دور سرش میچرخه و چند تا صحنه از حرم و ملکوت نشون بیننده‌ها میدن و گوشی از دست یارو می‌افته و سجده شکری می‌کنه و رو به آسمون و یه فریادی چیزی از خودش ساطع می‌کنه و خلاصه انسان‌های نرمال این جور موقع‌ها از شادی در پوست خودشون گنجیده نمیشن معمولاً! (انسان‌های نرمال البته!!!)

اون وقت منو تصور کنید که پشت تلفن داد و بیداد راه انداخته بودم که عراق؟!!! آخه چرا اونجا؟ الان اونجا جنگه و امریکا اونجاست و بمب و موشک می‌ریزن رو سرمون و می‌ریم می‌میریم و چرا با من هماهنگی نکردید و اصن وسط تابستون تو این گرمای جهنمی, ما اونجا چی کار می‌کنیم و من کلی درس دارم و پروژه مدار منطقیمو چی کار کنم و موقع امتحاناته و استادا اون موقع نمره هارو میدن و من چه جوری بفهمم نمره ام چند شده و یه هفته بدون اینترنت چی کار کنم و اگه لازم باشه به نمره ام اعتراض بدم اینترنت از کجا گیر بیارم و چرا نظر آدمو نمی‌پرسید که کِی کجا بریم و چرا به فکر من و برنامه هام نیستید و چرا و چرا و چرا و

ینی فکر کنم هفت هشت دیقه همین جوری داشتم غر میزدم :دی

تا اون موقع پاسپورتم همراه بابا بود و جدا نبود,

تازه بعدش که فهمیدم باید خودم شخصاً برم سراغ پاسپورت جدید و عکس و کارای اداریش دوباره شروع کردم به غر زدن که من این موقع تو این شهر بی در و پیکر پلیس به علاوه ده از کجا پیدا کنم و اصن وقت این کارارو ندارم و اصن بلد نیستم و امتحان دارم و پایانترمام دارن شروع میشن و نمی تونم و نمیشه و یه هفت هشت دیقه هم همین جوری سر این موضوع غر زدم و خداحافظی کردم و اومدم نشستم سر کلاس محاسبات عددی؛ ترم4 بودم اون موقع

حالا بماند که بلیتمون برای اواسط تیر بود و امتحانات و پروژه هام اوایل تیر تموم میشد, ولی خب پاسپورت گرفتن و پست کردنش به نظرم برای نسرینِ سه چهار سال پیش سخت بود

اینم بماند که به عکسم گیر دادن که موهات معلومه و برو دوباره بگیر و اینم بماند که اولش فکر کردن هنوز 18 سالم نشده و داشتن پاسپورت همراه بهم میدادن و فازشون این جوری بود که برو با والدینت بیا!!! :)))))

رسیدیم نجف و همین که پامو از هواپیما گذاشتم بیرون, دیدم آقا نفسم بالا نمیاد؛ انگار سرمو بکنم داخل تنور!!! ینی هوای خنک تبریزو مقایسه کنید با دمای 50 درجه ی اونجا! 
اولین چیزی که وقتی رسیدیم هتل رفتم سراغش اینترنت بود که نداشتن, گوشیمم نبرده بودم, فکر کنم گوشیم اون موقع سیمبین بود ولی به نت وصل میشد؛
به هر حال سه روز اول که نجف بودیم نت پیدا نکردم. هتلاشون بر اساس حروف الفبا, الف و ب و ج و ... دسته‌بندی میشدن و هر کدوم از حروف درجه یک و دو و سه و .. داشت؛ 
هتل نجف خوب بود ولی نت نداشت؛ نگران وبلاگم نبودم, چون اصن از اولشم قرار نبود در مورد مسافرتم چیزی تو وبلاگم بنویسم, نگران نمره هام بودم...

اون موقع با تور اومده بودیم, مسئول تور دوست بابا بود و اذیت نشدیم و با اینکه من لب به غذاها نزدم ولی خوش گذشت, آشپزای هتل ایرانی بودن و اصن غذاها ایرانی بودن ولی خب من ترجیح می‌دادم به نون و ماست و خیار اکتفا کنم؛

همه‌ی اینا یه طرف و دنگ و فنگای با تور اومدن یه طرف, هی مارو از این سر شهر می‌بردن اون سر شهر که اینجا مقام فلانه اونجا مقام بهمانه, اِن هزار سال پیش فلان پیامبر از اینجا رد شده, اینجا نشسته و اینجا فلان نمازو بخونید و اونجا فلان نمازو؛

حالا ما به دو رکعت اکتفا می‌کردیم, ولی یه عده از این زائرهای حرفه‌ای بودن, اونا پدرمونو دراورده بودن بس که فلان جا فلان دعا و نمازو می‌خوندن و بهمان جا فلان ذکر و نماز جهت گشایش بخت و اولاد صالح و رزق فراوان و آمرزش گناهان و منم بی اعصاب که من برای کدوم گناه نکرده‌م استغفار کنم و اینترنت میخوام!

بعد از سه روز رفتیم کربلا, یکی دو ساعت طول کشید, سه روزم اونجا موندیم, هتل کربلا الف 1 بود و 
اینترنت داشت!!!

اولین کاری که کردم رفتم سایت شریف و کارنامه و بعدش ایمیلامو چک کردم (وبلاگم اون موقع مطرح نبود, خواننده‌ها و دوستامم نمی‌دونستن مسافرتم)؛ چند تا ایمیل از طرف اساتید و نمره‌ها و یه ایمیل از ارشیا؛ موضوع ایمیلش هنوز یادمه, نوشته بود با این نمره‌ها باعث افتخار مملکتیم, بعدشم احوالپرسی و چه خبر از نمره‌ها؟

نمره هام خوب بود, راضی بودم, تئوری مدار و محسبات و درسای عمومی‌م هم 20 بود

ولی آخ آخ... امان از ریاضی مهندسی کمالی نژاد! ینی میانگین بقیه اساتید 17, 18 بود, اون وقت این نیّت کرده بود نصف کلاسو بندازه! با سلام و صلوات نمره مو چک کردم و 12, 13 برای اون درس و اون استاد, حکم نمره الف رو داشت! یادمه سوال آخرشو هیچ احدالنّاسی حل نکرده بود! تا من باشم با استاد المپیادی درس برندارم! نامردِ اِن بعدی!!! همه‌ی سوالاشم اِن بعدی بودن لامصب!!! با اون موهاش!!! از موهای منم بلندتر بودن! والا!!! 

و اما الکترومغناطیس! :دی

بگذریم :)))))) برای اطلاعات بیشتر در مورد این درس به پروفایلم مراجعه کنید :)))))

همین‌جوری یکی یکی نمره‌هارو چک می‌کردم و رسیدم مدار منطقی‌, راضی بودم ولی نمره تمرین سری چهارم صفر بود و من دقیقاً یادمه تمرین سری4 رو 100 گرفته بودم, چون سوال طراحی بود جواب هر کی با بقیه فرق می‌کرد, یادمه بعد از تصحیح تمرینا, خودم برگه ارشیارو از استاد گرفته بودم که جوابامونو مقایسه کنم و یادمه اونم 100 گرفته بود ولی وقتی نمره‌شو چک کردم دیدم نمره تمرین4 اونم صفر رد شده! یه لحظه آه از نهادم برخواست که ای وای من! فهمیدم چرا صفر شدیم :(((((((((((((((

اون موقع ارشیا هم مثل من تئوری مدار و الکترومغناطیس و محاسبات و ریاضی مهندسی و مدار منطقی داشت (اصن روایت داشتیم در هیچ کلاسی نرفتم و هیچ درسی برنداشتم مگر اینکه وی را قبل از خود و بعد از خود و یا همراه خود در همان کلاس یافتم)

یادمه بعد از کلاس مدارمنطقی میانترم مدار منطقی داشتیم و ملت نیومده بودن سر کلاس, اونایی هم که اومده بودن سریع بعد از تموم شدن کلاس رفتن و استاد برگه های تمرین سری4 رو تصحیح کرده بود که سر کلاس تمرینارو پس بده ولی چون همه رفتن نداد و به من گفت اگه تمرینو تحویل داده بودی بیا بردار برگه‌تو؛ منم موقع برداشتن برگه‌ی خودم از استاد پرسیدم می‌تونم برگه‌ی تمرین بقیه رو هم بردارم بهشون بدم؟ گفت آره و برگه اونم برداشتم و دقیقاً یادمه تالار1, قبل میانترم برگه تمرینشو بهش دادم و اونم 100 شده بود

ظاهراً استاد محترم بعد از اینکه ما دو تا تمرینمونو پس گرفته بودیم تازه یادش افتاده بود نمره هارو برای خودش یادداشت نکرده و تمرینارو برده بود نمره‌ی همه رو یادداشت کرده بود جز نمره ما و حواسشم نبود بعداً بهمون بگه و 
نمره‌ی مارو صفر رد کرده بود

دیگه اعتراض نکردیم ولی بعد از سه سال هنوز بابت صفر شدن نمره خودم که هیچ, نمره یه نفر دیگه عذاب وجدان دارم و این "صفر" برای کسانی که همیشه همه‌ی تمریناشونو تحت هر شرایطی تحویل داده بودن سخت بود خب...

بعدشم رفتیم سامرا و خدایی دیگه از سامرا انتظار خط تلفنم نمی‌رفت چه برسه اینترنت؛
قبل از ما نمی‌دونم بمب گذاشته بودن, یا موشک یا چی که ضریح و حرم کاملاً نابود شده بود و پرده کشیده بودن؛ یه چند ساعتی هم اونجا گشتیم و جای موندن نبود و برگشتیم؛ فکر کنم بعدشم رفتیم کاظمین و بغداد (چون اون موقع خاطره نمی‌نوشتم یادم نیست دقیقاً کی کجا رفتیم) یادمه وقتی رسیدیم من خواب بودم, همچین که چشم باز کردم شوکه شدم :))))) چون ریخت و قیافه شهر اصن شبیه کربلا و نجف و سامرا نبود, اونا کجا این کجا!
خانومای اونجا همه چادر مشکی با روبند و اینا تاپ شلوارک و به هر حال پایتخت بود دیگه!

چیز زیادی یادم نمیاد, نمی‌دونم چرا حتی یک خط هم ننوشتم ولی به عنوان اولین تجربه, حس خوبی داشتم؛ هر چند تمام اون یه هفته درگیر نمره‌هام بودم ولی خوش گذشت, حس‌های جدیدی رو تجربه کردم, اتفاقات جدید و صحنه‌های جدید
قرار نبود یاد این چیزا بیافتم و دوباره برگردم از گذشته‌ها بنویسم, اصن اگه می‌خواستم بنویسم همون سه سال پیش می‌نوشتم ولی خب دیشب خواب شریف و دوستامو دیدم و یاد نمره‌هام افتادم


+ دارم اینو گوش می‌دم

۲۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

183- آه مِن عَینیک... تَقتلنی

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

تفتیش النساء

+ کیف؟ موبایل؟

- ندارم

+ ایرانی؟

- بله

+ زیبا, قشنگ, ما اسمک؟

- نسرین

+ نسرین, زیبا, قشنگ...

بعدش اشاره کرد به مامان و ازم پرسید: اُم؟

- بله مامانمه

+ نسرین, قشنگ, اُمُها قشنگ... 


مامان: چه قدر طول کشید... خانومه موقع تفتیش چی می‌پرسید؟

من: هیچی, داشت بهم اعتماد به نفس میداد :)))))


سیاهی دو چشمانت مرا کشت

درازی دو زلفانت مرا کشت

به قتلم حاجت تیر و کمان نیست

خم ابرو و مژگانت مرا کشت

+ باباطاهر

۱۲ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

182- فکر کنم یه چیزی کشف کردم

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ

داشتم چند تا مقاله و مطلب در مورد تفاوت نژاد انسان‌ها می‌خوندم, خصوصیات فرهنگی و اخلاقی هر کی مختص خودشه, ولی اینکه یه گروه بینی نوک منقاری دارن و بینی از روبرو پهنه, یه گروه بینی‌شون یه مدل دیگه, برمیگرده به نژادشون, یا مثلاً فاصله چشم‌ها و ابروهاشون و نوع جمجمه‌شون, اینکه پنهه یا دراز, ارتفاع جمجمه, فاصله مجرای گوش تا سقف جمجمه, نوع سقف جمجمه, استخوان بینی, گودی استخوان چشم, فرم دندان‌ها, پیشانی و چانه و طول جمجمه و زاویه فک حتی!!!

بعد داشتم به پنج سال پیش فکر می‌کردم, اون اوایل که هنوز به محیط تهران عادت نکرده بودم, می‌گفتم نگاه مرداشون آزار دهنده است, بعدش چند نفرو مستثنی می‌کردم و می‌گفتم اینا فرق دارن, می‌گفتم با نگاه ترک‌ها مانوس ترم تا آدمای این شهر؛
سه سال پیش که اومده بودیم اینجا همین حرفو در مورد عرب‌ها, چه اعراب عراق و چه اعراب بقیه کشورا زدم, حس می‌کردم نگاهشون یه جور ناجوریه, مثل همون نگاه تهرانیای 5 سال پیش؛
دیشب داشتم وبلاگ مگهان رو می‌خوندم و دیدم چند خط در مورد نگاه آقایون ترک و رشتی نوشته؛ لابد اگه فردا پاشم برم چین هم همین حرفو در مورد چشم بادومیای شرق آسیا می‌زنم و لابد نگاه غربی‌ها هم یه جوره ناجوره...

ولی حس می‌کنم همه‌ی این ناجور بودنا برمی‌گرده به تفاوت نژاد آدما؛ ینی یه موقع این تفاوت زاویه و انحنای جمجمه آدما باعث میشه فکر کنیم اونا یه جوری نگاه می‌کنن و اینکه ما دختریم و یه کم به نوع نگاه حساس‌تر, مزید بر علت هم میشه

و جا داره از پشت همین تریبون یادی بکنم از شهریار عزیز که میگه:

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟

تا کشف و دستاوردی دیگر بدرود.

بعداً نوشت: منظورم این بود که نگیم فلان جاییا این جورین و بهمان جاییا اون جوری

۶ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از خیابان‌های شهر نجف

یکی دیگر از ویژگی‌های اینجا اینه که تفاوتی بین شیر آب گرم و شیر آب سرد وجود نداره, هیچ تفاوتی!!!

و یکی از هیجان‌انگیزترین اتفاقات, خاموش شدن گوشی امید به دلیل دمای بالا بود

دقیقاً به همین دلیل! 

ینی بنده خدا, گوشی, قبل از خاموش شدن گفت که چرا داره خاموش میشه

۱۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


شهادت حضرت امام جعفر صادق(ع) پیشوای ششم مسلمانان, تسلیت باد


۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

179- ابو مشتاق, ابو عزرائیل, ابو زهرا, ابو نسرین

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ق.ظ

اولاً یکی از هیجان‌انگیزترین کارای اینجا فیس بوک بدون فیلتر شکنه :))))

کلاً هیچی فیلتر نیست :دی

ثانیاً دمای هوای به گونه ایست که میشه گفت هذه جهنم التی کنتم توعدون!!!

البته من الان تو هتل, زیر کولر دارم یخ می‌زنم و پستارو زیر پتو!!! تایپ می‌کنم

ولی چه جوری دووم میارن ملت تو این هوا!!! خیییییییلی خنکش پنجاه درجه است

من که میرم بیرون نفسم بالا نمیاد! انگار کنار تنور نونوایی ایستاده باشم

اتفاقاً برای همین الان مسافر به نسبت کمتره و بیشتر اعراب و جنوبیا اومدن اینجا

ثالثاً ساعت اینجا با اونجا فرق داره و اینارو به وقت ایران منتشر می‌کنم و

کلاً وقتی میگم شب, ینی نصف شب صبح هم ینی ظهر, ظهر هم ینی عصر

یه دو ساعتی با اونجا فاصله داریم خلاصه

رابعاً امروز صبونه رو خواب موندیم

ینی تایم صبونه شش و نیم تا هشته, ما هم تازه هشت و نیم از خواب برخیزیدیم :دی

هیچی دیگه, رستورانو جمع کرده بودن, آوردیم همین‌جا خوردیم

خامساً ابو مشتاق, اسم اون راننده‌ایه که دیروز مارو تا هتل نجف رسوند, 

فارسی بلد نبود

بابا هم باهاش عربی حرف می‌زد و 

اصن تو کف لهجه بابا بودم! باورم نمیشد اون صداها از حنجره‌ی بابا بیرون میاد

فقط اونجاشو متوجه شدم که راننده شماره شو داد به بابا که هر موقع ماشین لازم داشتیم زنگ بزنیم

بعد بابا برگشت گفت ولدی یحب ابوعزرائیل

راننده یهو ذوق زده شد گفت خوووووووووب خیلی خوووووووب ابوعزرائیل یقتل داعش

بعدش اسم داداشمو پرسید

گفت امیدم, امید!

راننده گفت اومید؟

امید گفت امید ینی امل, رجا, حرکۀ الامل الاسلامیۀ

بعد راننده ذوق زده شد گفت خووووووووووب, امل, امید :))))))

تا برسیم هتل, امید هر دو دیقه یه بار می‌گفت درصد عربی‌ت بخوره تو سرم؛ ببین بابا عربی بلده یا تو!


مسئول هتل برای ناهارمون چهار تا غذا از حرم آورد ینی ناهار مهمون حضرت علی بودیم! :دی

سه تا سمبوسه و دو تا نون باگت و دو سیخ جوجه و یه سالاد که مزه‌ی هر چی میداد جز سالاد

من اینجوری بودم که وااااااااااااااااااااا! حضرت علی و سمبوسه؟ نون باگت؟!!!

انتظار قرصی نان جوین و دانه ای خرما و جرعه ای آب داشتم لابد :دی

آقا چرا اینا تو همه چی شکر میریزن آخه؟!!! آخه تو سالاد کلم و خیار, شکر میریزن؟

اه

والا!!!

با همکاری داداشم, چیزایی که نمی‌خواستیم بخوریمو جدا کردیم 

که ببریم بدیم به اینایی که بیرون هتل وایمیستن و غذا میخوان

بعدشم رفتیم حرم که بعداً توضیح میدم و بعدشم یه تاکسی گرفتیم اومدیم کربلا

با تاکسی یکی دو ساعت طول کشید؛ سی چهل دینار, حول و حوش صد تومن خودمون

این راننده که مارو تا کربلا رسوند, اسمش ابو زهرا بود. دو تا دختر داشت یه پسر, 

زهرا, شهلا, احمد

خیلی مهربون بود, دید آفتاب اذیتم می‌کنه و کلامو گرفتم جلوی صورتم,

وسط راه نگه‌داشت آورد یه پارچه کشید رو شیشه های عقب و یه چیزی گفت که نفهمیدم

داشتن با بابا در مورد تعداد بچه‌ها حرف میزدن, بابا می‌گفت توی ایران بزرگ کردن بچه دردسر داره

سخته, مشکله؛ 

تحصیلات, امکانات, پیدا کردن کار, خونه, جهیزیه

راننده هم می‌گفت اینجا این چیزا مطرح نیست و تازه سن ازدواجم خیییلی پایین‌تره

راست می‌گفت

دختره هم سن و سال من, یه بچه کنارش راه می‌رفت, دست اون یکیو گرفته بود

یکی دیگه تو بغلش, یکی هم تو راه بود, لابد بقیه‌شم گذاشته بود تو خونه

اون وقت ما هنوز یه شوهرم نداریم :)))))

ابو زهرا می‌گفت هر کدوم از بچه‌ها که بزرگ‌تر باشن اسم اونو رو مامان و باباشون میذارن

منم برگشتم به امید میگم هه هه هه هه مامان و بابا اینجا اسمشون ام نسرین و ابو نسرینه

هه هه هه هه, من بچه بزرگم, هه هه هه هه

امید: هه هه هه هه وُ... (با لحن جناب خان)


۱۲ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عنوان پست رو داشته باشید, 

برم یه سر و سامونی به اوضاع بدم, شب میام خاطرات امروزو در ادامه همین پست می‌نویسم


جونم براتون بگه که دیشب تا پاسی از شب مهمون داشتیم و من نخوابیدم و 

الان بدجوری خوابم میاد و تا جایی که نای نوشتن داشته باشم می‌نویسم و بقیه اش میمونه برای فردا

ملتی عظیم اومده بودن برای التماس دعا و بدرقه و

یکی می‌خواست کنکور قبول شه, یکی می‌خواست فارغ‌التحصیل شه, یکی مدرک داشت کار نداشت,

یکی کار داشت زن نداشت, یکی زن داشت بچه نداشت, یکی بچه داشت, بچه اش دنبال کار می‌گشت,

یکی دنبال زن برای بچه‌اش بود, یه عده دنبال شوهر برای خودشون و یه عده هم دنبال شوهر برای یه عده دیگه

محوریت اکثر دعاها حول شوهر بود خلاصه :)))))

با این همه مهمون کلی میوه و شیرینی اضافی موند که با خودمون بردیم فرودگاه که سر صبی بدیم ملت بخورن

روز قبلشم من ناهار ماکارونی درست کرده بودم که خب ته‌دیگش سوخت ولی دستم انقدر برکت داره

که ماکارونی مزبور و مذکور برای شام هم موند

حتی یه عده که صبونه گرم می‌خورن برای صبونه هم خوردن و خلاصه دغدغه مامانم خالی کردن یخچال بود,

به نحوی که وقتی تو فرودگاه دید موزا هنوز تموم نشدن, به امید گفت ببر بده مامورا بخورن,

ولی من ممانعت به عمل آوردم که آقااااااااااااااااااااا, بی خیال!!!

اینا فکر می‌کن یه ریگی به کفشمونه و داریم رشوه میدیم و

یه کیلو موزو با خودمون بردیم داخل هواپیما!

مامان و بابا که در زمینه خوردن موز همکاری نکردن

ولی من و امید با تمام قوا! تو اون فاصله یک ساعت و چهل دقیقه تبریز - نجف, تا تونستیم موز خوردیم

که بازم شش هفت تاش موند

نزدیک بود ببریم بدیم خلبان و کمک خلبان بخورناااااااااا :))))

بابا هم که بدجوری عصبانی شده بود که بندازینشون دور, ول کنین این موزای بدبختو

ولی خب ما ینی من و امید مقاومت می‌کردیم و تا خود هتل نجف بردیمشون! 

دم در هتل یه دختره دوید سمت امید و اشاره کرد به خوراکی هایی که دست داداشم بود

بدون رودروایسی گفت آب و طعام بده

ما هم که از خدامونه

موزارو به انضمام چند تا نوشابه دادیم بهش و خلاص!!!


ظهر رسیدیم فرودگاه نجف و هر کاری کردم پست پیامکی بذارم نرسید,

کد 98 هم زدم اول شماره بلاگ ولی نشد

یه چند تا عکس سلفی و بعدش سوار تاکسی شدیم بریم هتل

20 دینار, معادل شصت هفتاد تومن خودمون

با اینکه کل شهر شبیه خرابه است و به یه شهر زلزله زده شباهت داره و خبری از علائم راهنمایی رانندگی و

خط کشی خیابون و فرهنگ و اینا نیست, ولی لامصب ماشیناشون خوبه

البته فضای خیابونا دو قطبیه, ملت یا سوار سه چرخه و درشکه ان, یا شاسی بلند و دنده اتوماتیک

شش هفت تا پرایدم دیدمااااا


چون ما با کاروان و گروه و هیئت و اینا نیومدیم,

اسم جمع چهار نفره خودمونو گذاشتیم کاروان خودمختار مزنا (مخفف اسمامون),

امیدم مسئول حفاظت و نظارت کاروانه و 

چپ و راست بهم میگه زورو که نیستی! درست بپوش اون لامصبو خواهرم!!! خواهرم حجابت!!!

الان معضل اصلی, حجاب منه!!! 

از صبح چهار بار بهم تذکر دادن, هر بارم به نظر خودم حجابم انقدر خوب بود که با همون حجاب میشد نماز خوند

یه بار آقای کفشدار, دو بار خانم تفتیش, یه بارم خانم داخل حرم

الان انقدر خسته ام که آپلود عکس و بقیه خاطراتو میذارم برای فردا و شما رو به خداوند منّان می‌سپارم

۱۸ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه دوستی داشتم, هم سن و سال خودم

بچه‌ی طلاق بود

ینی وقتی یه سالش بود, شایدم کمتر, مامان و باباش جدا شده بودن و

این با باباش زندگی می‌کرد

شمام اگه شناختین کیو میگم به روی خودتون نیارین

باباش یه سال بعد از طلاق ازدواج کرده بود و 

هیچ وقتم به این دوستم نگفته بودن این کسی که بهش میگه مامان, مامان واقعیش نیست

ولی دوستم خودش, وقتی هفت سالش بود, وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بود, فهمیده بود قضیه رو

ینی اتفاقی شناسنامه‌ها و سند ازدواج مامان و باباشو دیده بود و هیچ وقتم بنده خدا به روش نیاورده بود که فهمیده

حتی الان که دانشجوئه و شناسنامه‌اش دست خودشه, بازم هیچ وقت نرفته از باباش بپرسه چرا؟

دختر آروم و تو داریه, هیچیو به روی خودش نمیاره

ما ها ینی ما دوستاشم اتفاقی فهمیدیم قضیه رو

ینی یه روز که سر و کله مامان واقعیش پیدا شد و اومد خوابگاه فهمیدیم

همین که فهمید مامانش اومده تهران, از خوابگاه فرار کرد

ینی یه چند روز رفت خونه فامیلاش بمونه

هیچ جوره حاضر نبود مامانشو ببینه

اولین بارم بود مامانش میومد سراغش, ینی انگار قبلاً هم رفته بوده مدرسه‌ی دوستم و

داد و بیداد و ناله و فغان که بذارید بچه‌مو ببینم

نمی‌دونم نسبت به مامانش چه حسی داشت که ازش فرار می‌کرد

ولی از اینکه مامانش دوستش داره خوشحال نبود

از اینکه مامانش رفته بوده مدرسه و معلماش قضیه رو فهمیده بودن خوشحال نبود

نه تنها خوشحال نبود, بلکه "خشم" و "نفرت" رو میشد از نگاهش فهمید

البته خودش اون موقع نمی‌دونست, تازه فهمیده بود که مامانش هی میرفته مدرسه و

از اینکه مامانش هی زنگ میزد بهش و این قطع می‌کرد و بلاک می‌کرد خوشحال نبود

حتی یه چند بار خاله و پسردایی‌ش زنگ زده بودن,

و خواهری که تا حالا ندیده بودتش

هیچ وقت جواب نمیداد

از اینکه اینا دوستش داشتن خوشحال نبود

بیشتر از همه از این ناراحت بود که ما دوستاش قضیه رو فهمیده بودیم

ینی خودش به چند نفر از دوستای نزدیکش گفته بود

ولی خب ته دلش هیچ وقت خوشحال نبود

همیشه یه حس حسادت‌گونه ای داشت ولی چیزی که بیشتر اذیتش می‌کرد محبت مادرش بود

همون مادر واقعی‌ش

یه محبت کاملاً یک‌طرفه!

نمی‌تونست به مادرش بگه دوستم نداشته باش

و از اینکه نمی‌تونست جلوی محبت مادرشو بگیره خوشحال نبود


نمی‌خوام محبت مادری رو با عشق زودگذر یه پسر مقایسه کنم

ولی یه موقع هست یه نفر دوستت داره و تو دوستش نداری و حتی ممکنه ازش بدت بیاد

ولی اون واقعاً دوستت داره

این جور عشق‌ها و محبت‌های یه طرفه واقعاً رو اعصابن, واقعاً دردسرن, آسیب میزنن

همین یارویی که پست رمزدار قبلی در موردش حرف زدم, نمی‌گم دروغ می‌گفت

واقعاً دوستم داشت و خب منم مثل اون دختره بابت این موضوع خوشحال نبودم

از اینکه نمی‌تونستم جلوی محبت یکیو بگیرم خوشحال نبودم

از اینکه نمی‌تونستم بگم دوستم نداشته باش و نمی‌تونستم احساس طرف رو کنترل کنم خوشحال نبودم

یه مادر خواه ناخواه بچه‌شو دوست داره

حتی اگه بیست سال پیش رهاش کرده باشه

یه پسر هم ممکنه دختری که بهش لطف کرده و کمکش کرده رو دوست داشته باشه

غریزه است, کاریش نمیشه کرد

حتی به نظرم نفرت هم مثل عشق غریزه است, دست خودم آدم نیست, دلیل و منطق سرش نمیشه

نمیشه بگی دکمه خاموش رو بزن و دیگه از فردا به من حسی نداشته باش

این مدل حس ها یهویی به وجود نمیان که یهویی از بین برن

اصن از بین نمیرن

چند وقت پیش سهیلا می‌گفت یه نفر فیس‌بوک براش پیام گذاشته که وساطت کنه و دو نفرو به هم برسونه

طرف خودشو معرفی نکرده بود و حتی نگفته بود کدوم دو نفر قراره به هم برسن

ولی از اونجایی که سهیلا در جریان ریز مکالمات من با اون فلانی بود و تنها کسی که همه‌ چیزو می‌دونست

به هر حال صمیمی‌ترین دوستمه و برای همین اسمش رمز بلاگ اسکایه

بهم گفت نسرین نکنه همین یارو باشه که فیس بوک برام پیام گذاشته

گفتم من هیچ جا تو وبلاگم مشخصات تو رو نگفتم و چند تا دوست دیگه به اسم سهیلا دارم و

امکان نداره این پیام‌ها به من ربطی داشته باشن

سهیلا هم به پیام‌های طرف جواب نداد و

گذشت تا اینکه به دوستای سهیلا هم پیام داده بود که به سهیلا بگین که به پیاماش جواب بده

بعداً وقتی فهمیدم طرف خودش بوده, از "خشم" و "نفرت" نمی‌دونستم چی کار کنم

که یه نفر چه قدر می‌تونه عوضی باشه که دوستامو وارد همچین موضوع شخصی بکنه و

دوستام که هیچ, دوستای دوستامم در جریان قرار بگیرن

تا جایی که سهیلا و من مجبور شدیم فیس بوک, یه پست عذرخواهی بذاریم و

بگذریم


یادمه مامان واقعی اون دوستمم یه همچین کاری کرده بود

نه تنها چند نفر از بچه‌ها و همه‌ی نگهبانا و مسئولین خوابگاه قضیه طلاق رو فهمیده بودن,

بلکه یه مشت غریبه هم وارد عمل شده بودن که وساطت کنن و 

شاید اون موقع ماها "خشم" و "نفرت" دوستم رو درک نمی‌کردیم

شاید عجیب بود که یه نفر چرا نمی‌تونه کسی که دوستش داره رو دوست داشته باشه

اصن چرا نمی‌تونه مادرشو دوست داشته باشه

ولی حالا دیگه فهمیدم در هر رابطه‌ای به هر اسمی به هر بهانه‌ای, هر رابطه‌ای چه مادری و فرزندی,

چه دوستانه چه نویسنده و مخاطب, حتی اگه کنترل احساسات خودت دست خودت باشه

ولی هیچ جوره نمی‌تونی عواطف طرف مقابل رو تحت کنترل داشته باشی

ینی نمیشه به طرف مقابل بگی خانم محترم, آقای محترم, دیگه دوستم نداشته باش


+ عنوان, بیتی از دوبیتی‌های باباطاهر

۱۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


 

لاله پارک تبریز؛ اولین مرکز تجاری برندها در کشور

پارسال همین موقع‌ها با بچه‌های مدرسه قرار و مدار دور همی گذاشته بودیم و

قبل قرارمون می‌خواستم برم کیف و کفش و مانتو و شلوار بخرم

یادمه همین موقع‌ها خونوادگی پا شدیم رفتیم لاله پارک!

یه مرکز تجاری و تفریحیه که باعث و بانیش شوهر یه خواننده ترکیه ایه و

اغلب اجناسشم ترکیه ای! منم که وطنم پاره‌ی تنم و حامی تولیدات داخلی!

خلاصه رفتیم تو و طبقه اول و دوم و سوم و همینجوری تا طبقه ششم یه چرخی زدیم و

به همین برکت قسم, به سوی چراغ مودم, قیمتا یه جوری بودن که داشتم شاخ درمی‌آوردم

جوراب و دمپایی پلاستیکیش زیر پنجاه شصت تومن نبود, دیگه خدا بده برکت به صفرای جلوی قیمت لباسا!

خب وقتی من کسی نیستم که تو مهمونی, کیف و کفشمو بکنم تو چش و چال ملت, 

چه لزومی داره پونصد تومن بدم به یه کیف آخه!

منظورم این نیست که من حق ندارم و نمی‌تونم اون کیفو داشته باشم

ولی وقتی همون کیف و دقیقاً همون کیف یه جای دیگه قیمتش پایین تره, مرض دارم از لاله پارک بخرم؟

بله خب؛ ممکنه یه عده مرض داشته باشن!

اینارو گفتم برسم به اوضاع و احوال دامادهای جدیدی که به فک و فامیل ما پیوستن

که هر روز لاله پارکن و 

واقعاً نمی‌فهمم چرا دخترا دست این بدبختارو میگیرن و برای خرید عروسی می‌برنشون اونجا!!!

خب اگه قراره چش و چال من دربیاد که به والله درنمیاد!

اون روز, ینی همون پارسال که رفته بودیم لاله پارک, نیم ساعت یه ساعتی گشتیم و هیچی نخریدم

فردای اون روز, ینی همون پارسال داشتم می‌رفتم خونه مامان بزرگم اینا و

سر راه از جلوی یه مغازه‌ی کاملاً معمولی رد میشدم که یه مانتو چشممو گرفت

همین مانتوی سبز آبی! سی و پنج تومن!

و مانتویی که اون موقع تنم بود قیمتش چندین برابر همین مانتوی سبز آبی بود

یه خیابون پایین تر, یه مغازه دیگه بود یه شلوار تک سایز داشت که اندازه تن هیشکی نبود جز من

اونم خریدم 20 تومن و قیمت شلواری که اون موقع تنم بود صد تومن بود

بعدش رفتیم کفش بخریم

اون کفشی که می‌خواستمو پیدا کردیم که صد تومن بود, 

دیدم مغازه روبه‌رویی‌ش نوشته به علت تغییر شغل تخفیف و فلان و بهمان

رفتم پرسیدم دیدم همین کفشی که میخوامو داره و 35 تومن

حالا فکر کنید گیس و گیس کشی که تو باید اون صد تومنی رو بخری و

منم که از خر شیطون پیاده نمی‌شدم که اون 35 تومنی رو میخوام!

خدایی عین هم بودن! حتی مارک زیر کفشم چک کردم و نوشته‌هاشونم عین هم بود

خلاااااااااااااااااصه, با نود تومن هم کفش خریده بودم هم مانتو هم شلوار و

هویجوری که از جلوی یه مغازه دیگه رد می‌شدم, چشمم یه کیف سفید توی ویترینو گرفت

آقاهه گفت اونو گذاشتم ویترین و خاک خورده و نمیشه و فقط همونو داریم و 

گفتم اشکالی نداره میشورم,

گفت پونزده تومن

نه گذاشتم نه برداشتم گفتم هشت تومن و

گفت باشه و یه کیف سفید آدیداس خریدم به بهای 8 تومن! (آدیداسش تقلبیه به همه هم میگم تقلبیه)

حالا اینا رو نگفتم که بگین وای چه دختر خوب و کم خرجی!

نه داداش!

همین چند روز پیش از جلوی طلافروشی رد می‌شدیم,

یه النگو, از این یه سانتیا که رنگشون بین زرد و سفیده چشممو گرفت,

یه کم تو کارتم وجه نقد داشتم!!! و چندرغاز توی کیف پولم!!!

یه جوری با عیدی و کادوهای تولدم یه تومنو جور کردم و اینم خریدم :دی

خلاصه خدا نکنه یه چیزی چشم مارو بگیره, تا نگیرمش ول کن که نیستم :دی

حالا هر موقع دور هم جمع میشیم برای ملت تعریف می‌کنم که چه جوری با 98 تومن میشه کیف و کفش و مانتو و شلوار خرید که هنوزم که هنوزه خوب موندن و اون لباسایی که چند برابر اینا خریده بودم بعد یکی دو ماه به زباله‌دان تاریخ پیوستن

و در پایان:

۲۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

174- توهّم عاشقی3

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌گم این پست ارزش خوندن نداره, ولی یه پست شخصیه,

تحلیل من از یک سال گذشته‌ام و نوسان‌های احساسی که داشتم

این احساس میتونه عشق, نفرت, ترس, ترحّم یا هر حس دیگه ای نسبت به خودم یا دیگران باشه

اگه این نوسانات روحی من براتون محسوس نبوده نیازی نیست بخونید

صرفاً یه سرگذشت و توصیفه و قرار نیست از کسی اسم ببرم

دلیل اینکه انتشار این حرفارو به تاخیر انداختم این بود که منتظر بودم از نظر روحی کاملاً استیبل بشم

ولی "باید" می‌نوشتم و همین نوشتنه که آرومم می‌کنه! شاید تنها پستیه که برای خودم دارم می‌نویسم

چون این موضوع بیشتر دغدغه‌ی دختراست تا پسرا, اول قرار بود رمز پستای دخترونه رو بذارم

از طرفی لزومی نداشت خواننده‌های جدید اینارو بخونن

خانواده و آشنایانم هم باید فیلتر میشدن و

خلاصه کلی با خودم و این نوشته‌ها کلنجار رفتم تا نتیجه‌اش بشه اینی که می‌خونید


از کجا شروع کنم؟

امممم. آهان!

یه روز یکی از خواننده‌های وبلاگم کامنت گذاشت که دارم میرم سوریه با داعش بجنگم

من تا اون روز اصن نمی‌دونستم سوریه در حال جنگه و اصن داعش و اینا حالیم نبود

گفته بود کارم سرّی ه و به کسی نگو و ممکنه برم بمیرم و دیگه برنگردم

به عنوان نویسنده‌ای که به یه خواننده و کامنتاش عادت کرده باشه, براش آرزوی موفقیت کردم و

ازش خواستم تا از طریق ایمیل باهم در ارتباط باشیم و از سلامتی‌ش مطمئن باشم

بدون اینکه این فرد رو دیده باشم, بدون اینکه اسم و فامیلش رو بدونم

و نه عاشق چشم و ابروش بودم!

انسانیتم اقتضا می‌کرد نسبت به غیبتش واکنش نشون بدم!

گفت وسط میدون جنگ اینترنتم کجا بود که خب حق داشت

شماره موبایلمو دادم و شماره موبایلشو گرفتم که هر ماه با یه اسمس از زنده بودنش مطمئن شم

گفت موبایلم دست داداشمه و

منم بعد از یه ماه اسمس دادم که من فلانی ام از دوستان فلانی و از فلانی چه خبر؟

جواب دادن که بله خوبه و متشکریم و تمام!

همین!

چند ماه بعد برگشت و خاطرات جنگو برام ایمیل کرد که چه کودکانی که جلوی چشمم پر پر شدن و

چه حماسه‌هایی آفریدم و زیر چشمم کبود شده و فامیل اومدن برای عیادت و چه قدر از درسام عقب افتادم و

استادمون میگه کجا بودی و به استادمون گفتم فلان جا و استادمون کف کرد و

همینارو داشته باشین فلاش بک بزنم و برگردم سراغ این فلانی!


تا حالا هیچ خواستگاری, نه خودش و نه مادر و خواهرش, پاشو تو خونه‌ی ما نذاشته

چرا؟ چون هر پیشنهادی رو در نطفه خفه کردم

چون تا همین چند وقت پیش اصن تو همچین فاز و فکر و خیالی نبودم

برام مهم هم نبوده که طرف کیه و چی کاره است, کلاً قصد ازدواج نداشتم!

 

پارسال, ماه رمضون, بعد سحر, با بابا توی بالکن نشسته بودم و در مورد دوستام حرف می‌زدم

اینکه رابطه‌ام باهاشون چه جوریه و کدوم صمیمی ترن و چه قدر روی شعاع ارتباطیم قدرت کنترل دارم و

بدون مقدمه گفتم یکی از بچه های دکترا پیشنهاد ازدواج داده, ینی پیشنهاد آشنایی داده و

گفتم با اطلاعات کلّی که از خودش و خانواده اش داشتم پیشنهادشو رد کردم,

قبل از اینکه بابا دلیلشو بپرسه حرفمو ادامه دادم که سری اول پیشنهادشو بد موقعی مطرح کرد, چند ساعت قبل از امتحانم کامنت گذاشت و منم عصبانی شدم که دیگه حق نداره با این قصد و نیّت وبلاگمو بخونه و ارتباطمون قطع شد و یه سری ماجراها پیش اومد و دوباره پیشنهاد داد و بازم پیشنهادشو رد کردم. همین.

حتی اسمشم نگفتم, توضیح و تشریحم نکردم

گفتم ازدواج فقط پیوند دو نفر نیست, پیوند خانواده هاست, بعضی تفاوت‌ها هر دو طرف رو آزار میده

من به بابا نگفتم کدوم یه سری ماجراها پیش اومد که طرف دوباره پیشنهادشو مطرح کرد, بابا هم نپرسید


کدوم یه سری ماجراها؟ خب من برای پروژه‌هام از خیلیا کمک می‌گیرم, به خیلیا کمک می‌کنم

وبلاگ خیلیارو می‌خونم, خیلیا وبلاگمو می‌خونن, با خیلیا ارتباط دارم, 

بدون اینکه یک هزارم درصد به ازدواج فکر کنم و دلبسته شم

ولی این من بودم که تو همین ارتباطات درسی و وبلاگی وابسته شده بودم و

بعد از چند ماه قطع ارتباط با همون خواستگاری که توی بالکن با بابا در موردش حرف می‌زدم

بهش گفتم بیا دوباره وبلاگ همدیگرو بخونیم

بیا دوباره باهم ارتباط داشته باشیم, مثل دو تا آدم متمدن و تحصیل‌کرده باهم دوست باشیم

بدون اینکه به ازدواج فکر کنیم,

ولی اون هیچ جوره حاضر نبود این مدل ارتباط رو بپذیره 

برای همین برای دومین بار پیشنهاد داد و برای دومین بار رد شد!

اشتباه من این بود که خودم می‌تونستم نوع و شعاع ارتباطاتم رو کنترل کنم, می‌تونستم روابطم رو مدیریت کنم که آسیب نبینم و از همه مهم‎تر خطا و اشتباه و گناه نکرده باشم ولی طرف مقابلم این قدرت رو نداشت و نتیجه اش این شد که من به عنوان یه دوست به یکی عادت کرده بودم و قصد ازدواج باهاش رو نداشتم ولی اون از اول قصدش همین بود و با جواب رد من از من فاصله گرفت. ینی دوباره ارتباطمون برای دومین بار قطع شد و این خیییییییییلی برای من سخت بود. خب اشتباه من این بود که فکر می‌کردم آدما تو همون شعاعی می‌مونن که من تعیین کردم.

همینارو داشته باشین برم سراغ مزاحم‌های وبلاگم و 

دوباره برمی‌گردم به ماجرای این خواستگاری که دوبار بهش جواب رد دادم 

و اون فلانی که می‌گفت رفتم سوریه!


تاسوعای پارسال یه پست مناسبتی گذاشتم و همون شب اتفاقی سر و کله‌ی یه مزاحم به اسم تیتانیوم پیدا شد, کامنتای نامتعارف میذاشت, بار اول متوجه نشدم دختره یا پسر, کامنتشو تایید کردم و جواب دادم ولی کم کم متوجه شدم تعادل روانی نداره و کارش اینه و هدف خاصی هم نداره, صرفاً میخواد رو اعصاب دخترا راه بره

اوایل واکنش نشون نمی‌دادم و کامنتای همین تیتانیوم رو بدون تایید پاک می‌کردم, اونم هی هر روز همون کامنتو دوباره می‌ذاشت, حرفاش رکیک تر و رو اعصاب تر میشد, به اسم بقیه هم حتی کامنت میذاشت که از محتوای کامنت و آی‌پیش متوجه می‌شدم که خودشه!

یه روز کامنتارو می‌بستم, یه روز کامنتارو منتقل می‌کردم بلاگ اسکای که بتونم فیلترش کنم, یه روز فکر تغییر آدرس وبلاگم به سرم میزد, یه روز رمزی می‌نوشتم و یه روز کلاً می‌خواستم وبلاگمو تعطیل کنم و واقعاً به حالت استیصال (=درماندگی) رسیده بودم! از هر کی که فکرشو بکنید کمک خواستم (حتی از همینی که رفته بود سوریه, حتی از همینی که دوبار ازم خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودم), دیگه نمی‌دونستم از دست این مزاحم‌ها به کی و چی پناه ببرم!

درگیر این مزاحم بودم که یکی که نمی‌شناختمش و هرگز هم نشناختمش بهم ایمیل زد (من ایمیل الکی ندارم و طرف به ایمیل اصلی و دانشگاهیم میل زده بود ینی یارو یه جوری از خودم یا دوستام ایمیلمو گرفته بود, پس غریبه نبود) محتوای ایمیلش یه عکس بود و بیوگرافی صاحب عکس که اون طور که می‌گفت کسی که میل زده بود دوست کسی بود که خواننده وبلاگمه و منو دوست داره ولی آه در بساط نداره و دلی داره سرشار عشق و محبت و از این مزخرفات!

اون شب نزدیک چهل تا ایمیل بین من و فرستنده‌ی ایمیل رد و بدل و بالاخره متوجه نشدم ایمیل منو از کی گرفته و عکسی که فرستاده کیه و خودش کیه و اصن فازش چیه, کاملاً گیج شده بودم و با مشخصاتی که داده بود به یکی از خواننده های وبلاگم شک کردم! به کی شک کردم؟ به همون فلانی که می‌گفت رفته سوریه

دلو زدم به دریا و بهش میل زدم و گفتم یه مزاحم ایمیل زده و همچین چیزی گفته و همچین عکسی فرستاده و آیا به تو ربطی داره یا نه؛ اولش انکار کرد و منم چیزی نگفتم؛ گفت اون ایمیل ربطی به من نداره, ولی اگه واقعاً یکی مثل من که آه در بساط نداره ازت خواستگاری کنه, چی کار می‌کنی؟

نخواستم دلشو بشکنم که بچه برو یکی لنگه خودتو پیدا کن, نخواستم بی‌احترامی کنم و چون پیشنهادش جدی بود, با اینکه فقط یه ماه از من بزرگتر بود, بدون اینکه امیدوارش کنم قضیه رو به بابا گفتم و حتی ماجرای سوریه رفتنشم به بابا گفتم و جالب اینجاست که می‌گفت چرا این موضوع رو به بابات گفتی و نباید می‌گفتی!

همه‌ی این اتفاقات موقع کنکور و پروژه‌ها و امتحانات بود و منِ بدبخت حتی نمی‌تونستم فکر و احساساتم رو توی نوشته‌هام بروز بدم حتی!!! یکی دو روز فکر کردم و به خاطر یه سری اتفاقات, پیشنهاد ایشونم رد کردم و به بابا گفتم قضیه کنسل شده

و تو همین بحبوحه نفر اول برای بار سوم پیشنهادشو مطرح کرد و به بابا گفتم اون کسی که ماه رمضون, موقع سحر توی بالکن در موردش باهات حرف زدم دوباره پیشنهاد داده و منم قبول کردم و اگه میشه بیا ببینش! (پست 24 و 33 همین جا یا بلاگ‌اسکای)

کدوم یه سری اتفاقات باعث شد نفر دوم رو که یه ماه ازم بزرگتر بود و رفته بود سوریه, رد کنم و پیشنهاد نفر اول رو بعد از سه بار قبول کنم؟

سن و سالش که خیلی کم بود, کسی که فقط یه ماه ازم بزرگتر باشه واقعاً بچه است, تازه از نظر درسی, یه سالم از من کوچیکتر بود, نه کار و نه تحصیلات درست و درمون نه هم کفو بودن خانواده ها و نه سطح فرهنگی مشابه و نه سیاسی و نه دینی و نه سطح مالی و نه سطح فکری و خلاصه هیچ شباهتی به هم نداشتیم و اگه همین آدمو با اون نفر اول که ماه رمضون توی بالکن برای بابا توصیفش کرده بودم مقایسه می‌کردی, اولی می‌تونست شاهزاده سوار بر اسب باشه!

ولی هیچ کدوم از اینا دلیل اصلی نفرت من از نفر دوم نبود

دلیل اصلی, رفتار بچگانه و بیمارگونه‌اش بود, توهّم عاشقی!!! همین عنوان پست!!!

اینکه حاضر بود هر کاری بکنه که فقط به من برسه, اینکه مثل قصه‌ها و افسانه‌ها فکر می‌کرد

اینکه فکر می‌کرد منی که تو عمرم شیر غیر پاستوریزه نخوردم می‌تونم تو یه کلبه توی جنگل زندگی کنم

اینکه یارو اصن سوریه نرفته بود, اصن اسمش فلانی نبود و اصن موبایلش دست برادرش نبود و

اصن وقتی گفته بودم عکسشو برام بفرسته, عکس خودشو نفرستاده بود و علاوه بر همه‌ی این دروغ‌ها, کثیف‌ترین کاری که می‌تونست بکنه این بود که بدون اجازه و یواشکی رفته بود سراغ ایمیل‌های دوستش تا مکالمات من و دوست مشترکمونو بخونه و ببینه من راجع بهش به دوستش چیا گفتم و همه‌ی اینا یه طرف و کامنتا و ایمیل‌ها و اسمس‌های عذرخواهیش یه طرف که شب و روز بی وقفه رو اعصاب و روانم بود و اگه یه روز ایمیل و اسمس و کامنت نمی‎فرستاد, شک می‌کردم که نکنه مرده باشه!

شب و نصف شبم حالیش نبود, آهنگ و شعر عاشقانه ای نموند که نفرسته و دروغی نموند که نگه

یه موقع میومد با یه شماره جدید اسمس میداد که من خواهر فلانی ام و تو رو خدا ببخشش و یه موقع با یه شماره دیگه اسمس میداد که ما هم‌اتاقیای فلانی هستیم قصد کشتنشو داشتیم چون خیلی خفن بود و چون بهش حسودیمون میشد و چون درسش خوب بود و چون خیلی خوش‌تیپ بود و عشق همه‌ی دخترا بود و یه موقع می‌گفت ما هم‌اتاقیاشیم و توی غذاش مواد می‌ریختیم که معتاد بشه, بمیره و یه موقع با یه شماره جدید اسمس میداد که ما دوستای فلانی هستیم و فلانی تقصیری نداره و همه‌ی اون ایمیل‌های عاشقانه کار ما بود و یه موقع هم مثل آدم متشخص کامنت میذاشت و ازم می‌خواست همه‌ی اتفاقات رو ببخشم و فراموش کنم و یه موقع دیگه می‌گفت تا موقعی که ازدواج نکردی من کماکان دست از تلاش برنمی‌دارم و یه موقع کامنت می‌ذاشت که من پسرعموی فلانی ام و من هم‌اتاقی فلانی ام و من دوست فلانی ام و فلانی داره می‌میره و دکترا گفتن نهایتش چند ماه دیگه زنده ای و یه موقع می‌گفت نهایتش چند سال دیگه زنده ام و یه موقع می‌گفت همه‌ی این شماره‌ها و کامنتا خودمم و من غیرتی ام و شماره‌تو به کسی ندادم و یه موقع می‌گفت هزینه‌های دکتر و دوا و درمونم کمرشکن و چند میلیونه و یه موقع آدرس خوابگاهو می‌خواست که برام کادو بفرسته که عذرخواهی کرده باشه تا من همه چیزو فراموش کنم و

هیچ نرم افزار بلاک و فیلتری نموند که من نرم سراغش! و دقت کنید که درگیر کنکور هم بودم

حتی یه بار از همه‌ی اسمس‌ها بک آپ گرفتم که اگه خواستم شکایت کنم یه چیزی دستم باشه,

نزدیک صد صفحه A4 بک‌آپ گرفتم و اگه ایمیلا و کامنتارو بهش اضافه می‌کردم یه کتاب ده جلدی میشد!

همه‌ی اینا در شرایطی بود که من خواستگار داشتم, درگیر آشنایی و تحقیق بودم و در شرایطی که کنکور داشتم, پروژه و پایان‌نامه و امتحانات پایان‌ترم داشتم, در شرایطی بود که میومدم تو وبلاگم پست‌ها و خاطرات طنز می‌ذاشتم که مبادا کسی متوجه بشه که حالم خوب نیست! حتی هم‌اتاقیم هم نباید متوجه میشد, حتی خانواده ام هم نباید می‌فهمید شرایط روحی خوبی ندارم, می‌ترسیدم خانواده منو ناراحت ببینن و فکر کنن به خاطر به هم خوردن موضوع خواستگاریه که به خاطر یه سری مسائل قضیه منحل شده بود...

الان خوبم! الان که نشستم و اشتباهاتمو لیست کردم که دیگه تکرار نکنم خوبم...

الان خیلی خوبم...

+ موقع نوشتن پست اینو گوش می‌دادم

۳۷ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

173- که جز غم چه هنر دارد عشق؟

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

برو ای خواجه‌ی عاقل هنری بهتر از این؟!


* عنوان از حافظ

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اخیراً یکی از دختران تحصیل‌کرده‌ی فامیل بند ناف بچه شو برده دانشگاه دفن کرده؛

طبق رسومی که از پیشینیان برجای مانده و خرافاتی بیش نیست,

ملت بعد از بریدن بند ناف بچه, میبرن اینو یه جا دفن می‌کنن

و معتقدن مثلاً اگه کنار مسجد باشه بچه وقتی بزرگ شد اهل دین و ایمانه 

و اگه کنار مدرسه باشه اهل درس و مشق و علم

هر چند والدینم میگن بند ناف من مونده بیمارستان و قاطی زباله‌های بیمارستانی به چرخه طبیعت برگشته ولی فک و فامیل متفق‌القولند که بند ناف منم یه جایی اطراف مدرسه یا دانشگاهه و خودم خبر ندارم و تصورشون از من اینه که دائم در حال کشف و اختراع و به ثبت رسوندن یه اتم به نام خودمم. زیرا همیشه کلّی دلیل محکمه پسند برای پیچوندن مهمونی و عروسی و مسافرت و دور همیهای دوستانه و خانوادگی داشتم و دارم :دی

دیروز یکی از بچه‌های فامیلو که مادرش همانا چهارسال از من کوچکتره رو بغلم گرفته بودم و

با الفاظی مثل گوگولی و نازی و اینا باهاش حرف می‌زدم

دیدم ملت برگشتن میگن مگه تو هم بچه دوست داری؟

مگه تو هم بلدی بچه بغل کنی؟ مگه تو هم بلدی با بچه ها حرف بزنی؟

مگه تو به جز کتاب و لپ‌تاپ با چیزای دیگه هم ارتباط برقرار می‌کنی؟


اون روز که رفته بودم دور همی خانوما, همه کف کرده بودن که مگه میشه؟

چه جوری دوازده ساعت صمٌ و بکم بدون گوشی و لپ‌تاپ و کتاب نشستم و

اصن چه جوری این دوازده ساعتو در جمع جماعت نسوان دووم آوردم؟


دیروز, مراسم شوهر خاله مامان و عروس زن دایی پدربزرگ پدریم که تازه فوت کردن, 

یه عده رو برای اولین بار داشتم می‌دیدم و نه من اونارو می‌شناختم نه اونا منو

اونایی هم که منو می‌شناختن, باورشون نمیشد من از تکنولوژی دل کندم و

در مراسمشون حضور به عمل رسوندم

موقع خداحافظی, اون یکی عروس زن دایی بابابزرگ داشت منو به حضّار معرفی می‌کرد؛ 

دیدم برگشته میگه این پریساست, تازه ازدواج کرده و 

هیچی دیگه.

انقدر نرفتم که شکل و قیافه‌ام یادشون رفته

خوبه نگفت این نازیه, دو تا بچه هم داره!

والا


+ مثل وقتی که می‌خواستی یه چیزی بگی, کلاً یه چیز دیگه گفتی :|

مثل وقتی که

۱۵ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

171- مثل وقتی که

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ

بعد از نماز می‌نشستم کنار مامان‌بزرگم و دعا کردنشو تماشا می‌کردم و 

ازش می‌پرسیدم چی خواستی ازش؟ چی گفتی؟

نمی‌دونم چرا هیچ وقت دعا کردنو یاد نگرفتم, خواستنو یاد نگرفتم, نیازو یاد نگرفتم

همیشه تسلیم بودم, همیشه قانع بودم, همیشه راضی

حتی به کم, حتی به سختی, حتی به چیزی که دلم نخواسته

شایدم دلیل نخواستن‌ها ترس از نرسیدن بوده

شاید ترسیدم به در بسته بخورم

شاید ترسیدم "نه" بشنوم

مثل وقتی که احسان میگه: خیلی چیزا هست تو دنیا

که نمیشه آرزو کرد

مثل حالا 

که

۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

170- هدر وبلاگم و عکس پروفایلم را عاشقم! :دی

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ

امین: لپ‌تاپت مبارکه

نسرین: مرسی, البته به پای کُرآی سِوِنِ شما نمی‌رسه

امین: خب اینم که کُرآی سِوِنه, تازه از مال منم بهتره

نسرین: عه! لپ‌تاپم سِوِنه؟ نمی‌دونستم :(

امین: !!! خوبه برچسبم داره هااااااا!

نسرین: حاجی تا حالا سیمای تار شما پاره شده؟

حاجی (بابای امین): آره, چه طور؟

نسرین: بلدید سیمای گیتارمو عوض کنید؟

حاجی: مطمئن نیستم, بیار ببینم

نسرین: علی؟ تو بلدی سیمای گیتارو عوض کنی؟ یکیش پاره شده

علی(پسرداییِ امین): من نه, ولی پنج‌شنبه ها ویولون دارم می‌برم اونجا درست کنن,

دوشنبه‌ها دوستام گیتار دارن, صبر کن دوشنبه ببرم

نسرین: دوشنبه که ما میریم

علی: خب بیار فرودگاه, قبل رفتن ازت بگیرم, وقتی برگشتید میارم گیتارو

نسرین: گیتارو بیارم فرودگاه؟ میخوای امام حسین همونجا دیپورتم کنه؟ :))))))))

 

* علی و امین, 17 ساله, از نوادگان خاله‌ی 80 ساله بابا

* الان باید بگم التماس دعا؟ محتاجیم به دعا؟ حلالم کنید؟ نائب‌الزیاره‌ایم؟ یا چی؟

۳۴ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

169- تاکنون سند جعل ننموده بودیم که نمودیم :دی

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ب.ظ

 


پ.ن: در راستای تبیین و تشریح کاری که کردم, اولاً می‌دونم جعل سند جرمه و کار خوبی نیست

ولی به دانشجویانی که درس نداشته باشن هم خوابگاه نمی‌دن

برای همین برنامه درسی یکی دیگه رو ادیت کردم و اسم و مشخصات مژده رو نوشتم

که خوابگاه گیر نده که بدون اینکه ترم تابستونی داشته باشی چرا خوابگاه گرفتی

تازه رایگان که نیست, هزینه خوابگاه تابستونا دو سه برابرم میشه

مژده مثل من تیر ماه درسش تموم شد و می‌خواست تابستونم خوابگاه بمونه

علاوه بر هم‌رشته ای و هم‌مدرسه ای, هم‌اتاقیم هم بود و می‌شناختمش و می‌دونستم چرا میخواد تهران بمونه

حالا اگه همین درخواستو اون یکی هم‌اتاقیم می‌کرد, عمراً قبول می‌کردم, عمراً!!!

بازم چون اونم می‌شناختم و می‌دونستم برای چی می‌خواد بمونه

تازه مطمئن بودم خوابگاه جای خالی داره, اگه پر بود, بازم برای مژده هم همچین کاری نمی‌کردم

چون این‌جوری حق کسی که ترم تابستونی داره و خوابگاه می‌خواد ضایع میشد

خلاصه حواسم به کارایی که می‌کنم هست

تصمیم گرفتم تعداد این مدل پست‌های شخصی و دیالوگ گونه رو کمتر کنم,

ولی خدایی چه قدر بهم میاد این شغل شریف جعل سند :))))

والا!

۱۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

168- ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲ ب.ظ



* عنوان از مولوی

۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

167- So remember Me; I will remember you. And be grateful to Me and do not deny Me

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ق.ظ
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


پارسال تولد 22 سالگیم, دقیقاً یه همچین عکسی با مامان و بابا گرفتم و

خیلی دوست داشتم اون عکس, الان هدر وبلاگم بود, یا عکس پروفایلم

ولی خب نمیشه :(

البته دهن من این جوری مثل این بچه باز نبود و لبخند ملیحی بر لب داشتم

الان اون عکس بک گراند دسکتاپ لپ‌تاپمه و چاپش کردم گذاشتم اتاقم که همیشه جلوی چشمم باشه

+ همون‌طور که مستحضر هستید عنوان پست هیچ ربط مستقیم یا غیر مستقیمی به خود پست نداره

امیدم یه همچین عکسی با مامان و بابا داره

+ چند روز نیستم :)

۱۸ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

165- هر کی بوده خودش بیاد اعتراف کنه

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ

آقا ما دیروز پریروز برای یکی کامنت گذاشتیم و جواب کامنت مارو داد و بعدش پرسید ناهارو چی کار کردی؟

منم کامنت گذاشتم برنج با کنسرو قرمه سبزی

الان هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد این کامنتارو برای کی گذاشتم

خدایی هر کی بوده بیاد اعتراف کنه میخوام برم ببینم برای کامنتم چه جوابی داده

از صبح درگیرم دارم دونه دونه وبلاگاتونو کنکاش می‌کنم و پیدا نمی‌کنم کامنتمو

بعدشم اینکه 

دلتنگم...

مثل مادر پیری که

دلش هوای بچه اش را کرده

اما بلد نیست شماره اش را بگیرد...

از شبکه 3 هم ممنونم که برای مراسم قرآنی, اون آهنگ ترکیه‌ایه رو میذاره که ...

عرض دیگه ای نیست فقط حواستون باشه که


بازم از شبکه 3 ممنونم که "به زور فراموش شده‌ها"ی مارو یادمون میندازه

موفق و موید باشید...


+ پیدا شد... با تشکر از خواننده‌هایی که حواسشون به کامنتایی که بقیه جاها میذارم هست

۲۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ شما صنعتی شریف درس خوندی؟

- بله

+ چی؟

- برق

+ ارشد چی؟

- تغییر رشته دادم, زبان (به خیلیا میگم زبان, یه وقتایی واقعاً اعصاب و حوصله توضیح دادن ندارم)

+ خب میشه این نسخه رو برام بخونی؟

- والا تخصص من زنان زایمان نیست, PH یه چیزیو باید اندازه بگیرن, ببخشید, متوجه نمیشم چی نوشته

+ می‌دونی واریس چیه؟

- اسم میوه است؟ آهان یه نوع شیرینیه؟

+دکتر گفته پام واریس داره, ایناهاش ببین چه جوری شده

- من: !!!!! :(((((((((( خدایا این شادی‌ها را از من نگیر, یا رب العالمین, یا ارحم الراحمین!

۱۴ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ماه رمضون, چند جا کار داشتم که باید تنها می‌رفتم, کلاس, کار اداری, خرید و از این جور کارای شخصی؛ اولین تجربه‌م بود که تنهایی کارامو انجام می‌دادم؛ برای اولین بار یه جایی رفته بودم و مسیر برگشتو خوب نمی‌شناختم, از یه خانوم چادری آدرسو پرسیدم و راهنمایی‌م کرد و باهم سوار تاکسی شدیم, کرایه هزار تومن بود و پول خرد نداشتم, پول خرد فقط یه پونصدی داشتم که راننده همونو قبول کرد, من و خانومه پیاده شدیم و خانومه موقع پیاده شدن به راننده که 60 ساله به نظر می‌رسید گفت ممنون آقا محرم 

راننده خانومه رو نگاه کرد و احوالپرسی و نگو اینا فامیلن,
آقا محرم پونصدی منو برگردوند و اصرار و اصرار که تا دم در خونه باید شماهارو برسونم, منم توضیح دادم که مسیرم با مسیر خانومه یکی نیست و پونصدی رو گرفته بود سمت من که پس بگیرم و من پس نمی‌گرفتم و تشکر و عذرخواهی و وسط چهار راه از ایشون اصرار و منم نه و نمیشه و هی تعارف تحویل هم می‌دادیم و دیگه دیدم زشته؛ پولو پس گرفتم و تا برسم خونه یه لبخند گنده رو لبم بود و الکی الکی کلی حس خوب از طرف آدمایی که دیگه قرار نبود ببینمشون بهم منتقل شده بود...

چند روز بعد یه راننده تاکسی به پستم خورد انقدر مودب که نمی‌تونم توصیفش کنم, حرف نمیزد ولی همین‌که توی ترافیک بی‌اعصاب نبود و به بقیه راننده‌ها فحش نمی‌داد و همین چند جمله‌ی کوتاهش موقع گرفتن پول و پس دادن بقیه‌اش و نگه داشتن ماشین و پیاده شدن من؛ شیفته‌ی همین لحن و برخوردش شدم اون لحظه و کلی حس خوب موقع پیاده شدن از تاکسی؛ حس خوب وقتی مثل بابا بهم گفت آلله امانین دا (همون خداحافظ و در امان خدا)

و اون مسئول بلیت اتوبوس مسیر مامان‌بزرگم‌اینا؛
بی آر تی های تهران مسئول داره و کارت نزده نمی‌تونی سوار شی, اتوبوسای مسیر خودمونم این‌جوریه که یا راننده چک می‌کنه یا کارت می‌زنیم می‌ریم می‌شینیم, شبیه تهران, ولی مسیر مامان‌بزرگم اینا این جوریه که یه نفر خودش میاد کارتارو دونه دونه می‌گیره و خودش کارتو میزنه و پس میده

داشتم می‌رفتم خونه مامان‌بزرگم اینا,
اولین ردیف صندلی سمت خانوما نشسته بودم, آقاهه کارتمو گرفت و موقع پس دادن, راننده یه جوری ترمز کرد که این پیرمرده که مسئول بلیت بود افتاد بغل من, بیچاره کلی خجالت کشید, کلی عذرخواهی کرد و منم کمکش کردم بلند بشه, خیلی هم چاق و سنگین بود, له شدم :)))) هی معذرت می‌خواست و سرش پایین بود و اصن نگام نمی‌کرد بس که خجالت می‌کشید, منم هی می‌گفتم پیش میاد, اشکالی نداره, مهم نیست, ای بابا بی خیال و شمام جای پدربزرگ من و تا برسم عذرخواهی کرد و بازم یه لبخند پر انرژی رو لبم بود

حالا رفتار منو مقایسه کنید با رفتار یه خانومه که تو اتوبوس با کیف و چنگ و دندون افتاده بود به جون یه پسره که چرا تنت به تنم خورد, بیچاره پسره نه می‌تونست چیزی بگه نه کاری بکنه, زنه روانی بود, انقدر زد که پسره لبش خونی شد و گردنش انگار جای چنگ و دندون گربه بود و خون میومد, زنه هم ول کن ماجرا نبود...

هوا یه نمه طوفانی بود موقع پیاده شدن, گوشه چادر یه دختره در اثر همین طوفان, خورد به یه آقاهه, خود دختره نه هااااا چادرش, حالا یه جوری جیغ و داد که مردک فلان جلوتو نگاه کن و مگه کوری و اینا! دختره یه جوری داد می‌زد هر کی ندونه فکر می‌کرد حالا مگه چی شده...

این قصه هارو گوشه‌ی ذهنتون داشته باشید یه فلاش بک بزنیم و برگردیم سراغ همون روانشناسی ارتباط (جدیداً یه فلاش بک یاد گرفتم, هی فلاش بک می‌زنم :دی)

یه صحنه ای هست تو فیلما زیاد دیدین, دختره عرض خیابون پیاده در حال حرکته, بعد یه ماشینه هی بوق می‌زنه اینو سوار کنه و اون سوار نمیشه و هی بوق میزنه و سوار نمیشه و دختره داد میزنه و میگه ولم کن و دعواشون میشه و ملت وارد صحنه میشن برای حمایت

هشت صبح بود, سر چهار راه اول حس کردم یه ماشینه داره تعقیبم می‌کنه, سر چهار راه دوم ایستادم ببینم فازش چیه, اینم ایستاد, فهمیدم نه واقعاً داره تعقیبم می‌کنه؛ این جور موقع‌ها اول پلاک ماشینو چک می‌کنم که پلاک تبریز بود؛ داشت تلاش می‌کرد منو متقاعد کنه که سوار شم و برسونه, سر چهار راه سوم مسیرمو یه جوری پیچوندم نتونه با ماشین دنبالم بیاد و سر چهار راه چهارم دیدم قبل از من رفته اونجا ایستاده و منتظره من سوار شم که برسونه که تو راه بیشتر آشنا بشیم!

الان که به این قضیه فکر می‌کنم کلی واکنش به نظرم میرسه

ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!

صبح روز بعدش کفشای تخت قرمزمو پوشیدم, چون روز قبلش کلی دوندگی کرده بودم و با کفشای پاشنه بلند حسابی خسته شده بودم, نمی‌دونم مشکل کفشای تخت چیه که چند بار نگهبانای دانشگاه به دوستام تذکر داده بودن که با کفش تخت نیان دانشگاه!
سر کوچه‌مون, البته خیلی هم سر کوچه نبود, کلی با خونه‌مون فاصله داشت, یه پسره بدجوری نگام می‌کرد, از این نگاها که می‌خوای بری بگی هاااااااااااااااااااااااااا؟ چیه؟!!!!!!!!!!!! 
سر خیابون که رسیدم پسره اومد از کنارم رد شد و با لحن خییییییییییلی بدی گفت خااااااااااااااک بر سرت که آبروی هر چی چادریه رو بردی, با این... بقیه حرفاشو اصن متوجه نشدم, ینی می‌تونم بگم شنوایی‌م یه لحظه از کار افتاد بس که شوکه شدم از لحن بدش
اشاره کرد به رنگ یه چیزی, کیف و شال و لباسم سفید بود و کفشام قرمز؛ آرایشم که نمی‌کنم که بگم مثلاً منظورش رژ قرمز بوده
دقیقاً هنگ کرده بودم که ینی چی خااااااااااااااک بر سرم که آبروی هر چی چادریه رو بردم

الان که به این قضیه فکر می‌کنم بازم کلی واکنش به ذهنم می‌رسه, می‌تونستم از آقاهه بخوام بیشتر توضیح بده, می‌تونستم داد بزنم, با کیفم انقدر بزنم تا جونش درآد 

ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!

روز بعدش نزدیک افطار بود و گشنه و تشنه و خسته و هوا حسابی گرم؛ داشتم برمی‌گشتم خونه

داشتم از خیابون رد می‌شدم و یه آقاهه همزمان با من داشت از خیابون رد می‌شد و تلفنی با مامانش حرف می‌زد, چون فارسی حرف می‌زد نظرمو به خودش جلب کرد ولی نه برگشتم نگاش کنم نه هیچی, راه خودمو می‌رفتم و اینم دنبالم میومد, به مامانش می‌گفت عمو اینا سلام رسوندن و از وقتی اومده تبریز خیلی خوش گذشته و برای مامانش کیف و کفش چرم خریده و (تبریز, چیز میز چرمی زیاد داره)

قدمامو تند تر کردم که زودتر برسم, نزدیک اذان و افطار بود, دیدم اینم تندتر میاد, سرعتمو کم کردم, دیدم بهم نزدیک شد و کماکان تلفنی با مامانش حرف میزد و از زیبایی‌های تبریز می‌گفت, اینکه چه شهر خوشگلیه و ساختموناش خوشگله و پارکش خوشگله و دختراش خوشگله و بعدش بحثو عوض کرد و به مامانش گفت جات خالی اگه اینجا بودی آدرس چندتاشونو میدادم بری خواستگاری, بس که خوشگلن بس که با شرم و حیان, بعد برگشت سمت من و همین‌جوری که گوشی دستش بود و الکی مثلاً با مامانش حرف میزنه, برگشت سمت من و گفت شمارو میگما خانوم, اگه اشکالی نداره همین مسیرو که میریم یه کم حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم و ... دیگه بقیه حرفاش یادم نیست, نزدیک افطار, واقعاً یه لحظه حس کردم فشارم افتاد و سر گیجه گرفتم, نه ایستادم, نه چیزی گفتم

الان که به این قضیه فکر می‌کنم نه تنها خنده ام میگیره بلکه کلی واکنش به ذهنم می‌رسه,

ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!

نمی‌خوام مثال‌های دیگه رو برای خودم یاداوری کنم, بعضیاشون به شدت عصبی‌م می‌کنه ولی این ترس و عدم واکنش در برخورد با همچین آقایونی هیچ ارتباطی به خلوت بودن یا نبودن محیط نداره, هیچ ارتباطی به سن و سال طرف نداره, حتی به نوع پوششم هم ربطی نداره و همه‌ی ماجراهایی که الان تعریف کردم تبریز برام اتفاق افتاده, ینی تو غربت هم نبودم که بگم محیط غریب تهران تاثیر داشته؛
هر چه قدرم که یلی باشی برای خودت, بازم یه ترس ناجوری به واسطه‌ی زن بودنت, ضعیف بودن و آسیب پذیر بودنت تو وجودت هست؛ شاید از این می‌ترسم یه چیزی بگم و یکی متوجه بشه و رگ غیرتش باد کنه این هوا! و دعواشون بشه و یه کاری کنن که پشیمونی بار بیاره, نمی‌گم باید مثل اون خانومه تو اتوبوس چنگ بندازم تو صورتشون یا مثل دختره جیغ و داد و هوار بزنم ولی هر چی با خودم تمرین می‌کنم این سری یه واکنشی نشون بدم نمیشه...
۲۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

162- برای همین نمیذارن قاضی بشیم

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ

شبا قبل خواب صد تا تصمیم جدید می‌گیرم و صبح منصرف میشم

الانم یه چیزی تو مایه‌های مدار نوسان‌ساز کولپیتسم

که متناسب با کریستالی که استفاده شده یه فرکانس پایدار تولید می‌کنم و هی نوسان می‌کنم

تازه کجاشو دیدی, دیشب دو تا پست نوشتم, به جای ذخیره و انتشار گزینه انصرافو انتخاب کردم


۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

161- یا راه نمی‌دانی, یا نامه نمی‌خوانی

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ


روسری را پس بزن تا شورش ِ بادت شوم 

شهر را درهم بریزم شور ِ فریادت شوم

ای فدای ِ بوسه ات شیرین ِ کرمانشاهی ام! 

بعد ِ چندین قرن باید باز فرهادت شوم

چشم ِ تریاکی تو کم بود عینک هم زدی؟! 

شیشه ای کردی مرا تا خوب معتادت شوم *

تیز کن چاقوی ِ زن/جانی خود را بیشتر 

اخم کن تا کشته ی ِ ابروی جلادت شوم

ترکمن بانوی ِ صحرا! اسب ِ توفان یال ِ من! 

کو شبی که میهمان ِ عشق آبادت شوم

کاش میشد شهرزاد ِ قصه گوی ِ من شوی 

تا هزار و یک شب ِ زیبای ِ بغدادت شوم

مریم ِ بیت المقدس! ناجی ِ اشغالگر! 

هر کرانه کاش اسیر ِ دست موسادت شوم

هر کجای ِ این جهان که دست بگذارم تویی 

پس چگونه بیخیال ِ آنهمه یادت شوم

آرزو دارم در آغوشت مرا زندان کنی 

تا ابد هرگز نمی‌خواهم که آزادت شوم

من اگر شاعر شدم تقصیر ِ چشمان ِ تو بود 

قسمتم این بود که یک عمر شهرادت شوم

+ شهراد میدری

دارم اینو گوش می‌دم

* رفته بودم چشم پزشکی... هر دو شون 10 از 10 :)

۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مثل وقتی که خواننده‌های وبلاگ اشکالات فیزیک اول دبیرستانو از حضرت صاحب وبلاگ می‌پرسن!!

خدا به سر شاهده برق و زبان‌شناسی هیچ ربط مستقیم یا غیر مستقیمی به فصل نور فیزیک اول دبیرستان نداره!

همچین که پاتونو بذارید دانشگاه خیلی از اطلاعات دبیرستان خود به خود فراموش میشن که خب طبیعیه

ولی از اونجایی که دو فقره خواننده 13 و 14 ساله و انبوهی خواننده دبیرستانی کشف و ضبط کردم

گفتم این توضیح المسائل رو به صورت عمومی اینجا بذارم بقیه هم مستفیض بشن, 

اگه سنی ازتون گذشته و الان به دردتون نمی‌خوره, ممکنه 20 سال دیگه به درد بچه هاتون بخوره

پس با دقت گوش بدید:

اون منحنی آینه مقعره, خب؟

فاصله آینه تا f (کانون) رو 1 نام‌گذاری کنید

خود f رو 2 نام‌گذاری کنید

فاصله f (کانون) تا 2f رو 3 نام‌گذاری کنید (به 2f یه عده میگن c ینی مرکز)

خود 2f رو 4 نام‌گذاری کنید

2f به بعد رو 5 نام‌گذاری کنید

خیلی دور یا بی‌نهایت رو 6 نام‌گذاری کنید

این ور آینه رو هم 7 نام‌گذاری کنید

حالا از قانون مجموعشون بشه 8 استفاده کنید

ینی اگه جسمو بذارید ناحیه 1 تصویرش میافته ناحیه 7

اگه جسمو بذارید ناحیه 2 تصویرش میافته ناحیه 6

اگه جسمو بذارید ناحیه 3 تصویرش میافته ناحیه 5

اگه جسمو بذارید ناحیه 4 تصویرش میافته ناحیه 4

اگه جسمو بذارید ناحیه 5 تصویرش میافته ناحیه 3

اینجوری:


+ دفعه آخرتون باشه از من اشکال مشکال درسی می‌پرسیداااااااااااااااا!

والا...

۴۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند وقته این خواننده‌های جدید وبلاگم پیغام پسغام میذارن که یه کم از مدرسه و محیط دانشگاه بنویسم!

یکی نیست بگه آقااااااااا, بانووووووووووووو, دیگه سنی از من گذشته, 

خاطرات مدرسه‌مو چه جوری بنویسم آخه؟! پستای منم که جوششی ه نه کوششی,

ینی یا نمیاد نمیاد نمیاد, یا یهو استفراغ ذهنی می‌گیرم,

صبح از فرهنگستان زنگ زده بودن و دوباره جو منو گرفت و گفتم فرصت رو غنیمت بشمرم و

درخواست این خواننده‌هارو لبیک بگم و چند خط راجع به محیط‌های آموزشی که تجربه کردم بنویسم

مهدکودک رو بی‌خیال, از مدرسه شروع کنیم!

مدرسه‌مو دوست داشتم و دارم...

زمان ما طرح محرم سازی بود و معلمای مدارس دخترونه مرد نبودن

ولی مدرسه‌ی ما با بقیه‌ی مدرسه‌ها فرق داشت و معلمامون مرد بودن

مجبورمون نمی‌کردن بریم راهپیمایی یا نماز جماعت شرکت کنیم

حتی مجبورمون نمی‌کردن حتماً چادر سر کنیم

اینارو بعداً وقتی با مدرسه‌های دیگه مقایسه کردم فهمیدم

بعداً فهمیدم یه سری از مدارس اصن اسمشون چادر اجباره!!!

الانو نمی‌دونم ولی زمان ما دخترا قبل از دانشگاه تغییری تو چهره‌شون اعمال نمی‌کردن :)))))

اگرم یکی دو نفرم همچین کاری می‌کردن باز مدرسه‌مون واکنش بدی نشون نمی‌داد,

پوشیدن مانتوی سبز اونم سال 88 برامون عذاب بود (بس که پسرا تیکه انداختن) همون عکس هدرم!

ولی اگه مانتو مشکی هم می‌پوشیدیم بازم مدرسه اذیتمون نمی‌کرد,

المپیادیا می‌تونستن کل سال رو نیان مدرسه و غیبتاشون موجه بود و 

چه قدر سر همین کلاسای المپیاد با ما راه اومدن! از تهران معلم المپیاد برامون می‌فرستادن و

هیچ وقت یادم نمیره از 6 صبح تا 9 شب مدرسه بودیم و شاهنامه و مثنوی و گلستان و بوستان خوندیم

دقیقاً یادمه عاشورا, تاسوعا بود و همه جا تعطیل! ولی مدرسه خیلی هوامونو داشت!

دو تا دختر بودیم و معلمامون دو تا دانشجوی پسر بودن (آقای ر. و خ.)

یادم باشه برم پیداشون کنم دلم یهویی براشون تنگ شد :دی لابد منو یادشونه, چه قددددددددر با این موجودات خاطره داشتم, چه قدر خاطره نوشتم از کلاسای دوره, یه بار آقای خ. سرما خورده بود, گفت دچار انسداد مِنَخرَین شدم, انتظار داشت ما هم منظورشو متوجه بشیم :))))) سال اول دبیرستان که بودم کلاسای المپیاد سال سومیا شرکت می‌کردم, سال دوم هم همین طور, سال سوم که دیگه خودم المپیادی بودم, پیش دانشگاهی هم که بودم بازم رفتم کلاس سال سومیا شرکت کردم, آخرشم برق خوندم :)))))) پیش‌دانشگاهی که بودم, یه بار یهویی آقای ر. برگشت بهم گفت دختر تو هنوز بزرگ نشدی؟ هنوز همون شکلی هستی که سال اول بودی :))))) چه قدر خندیدیم اون روز, انتظار داشت چه قدر تغییر کنم از سال اول تا پیش دانشگاهی آخه!

سال اول دانشگاه, ترم دوم ادبیات داشتم, یادمه دقیقاً فردای روز تولدم بود, استادمون یه سمیناری دعوت بود و کلاسو تعطیل کرد گفت اگه کسی علاقه منده با من بیاد سمینار, سمیناره در مورد تاریخ بیهقی بود, منم علاقه مند, پا شدم با استادمون رفتم سمینار و چشمتون روز بد نبینه همین معلم المپیاده که سال اول تا پیش دانشگاهی باهم بودیمو اونجا دیدم, ارائه داشت, ینی اصن سمینار به خاطر ایشون تشکیل شده بود :)))) جلوی جمع چیزی نگفت, بعداً هم نرفتم احوالپرسی, ولی جا داشت بگه دختر تو هنوز بزرگ نشدی؟ ولی خب همون شکلی نبودم که سال اول دبیرستان بودم! فکر کن الان برم پیداش کنم بگم آقای ر. منو یادتونه؟ یادتونه اولین بار که اومدید تبریز جلسه اول معنی چند تا فحش ترکی که تو تاکسی شنیده بودید رو ازم پرسیدید؟ یادتونه هر چی تلاش کردم نتونستم بگه خر, ترکیش چی میشه؟ بعد اونم بگه آرررررررره تو همونی هستی که موقع خوندن شاهنامه بر او بسته چهار پرّ عقاب رو چهار پرّ الاغ خوندی و تا آخر کلاس فقط خندیدیم و

چی داشتم می‌گفتم؟

آهان!

خلاصه مدرسه‌مو دوست داشتم

شریفم دوست داشتم

نسبت به بقیه جاها آزادی بیان بیشتری داشتیم, و همین طور آزادی عمل!

البته این آزادی‌ها از بدیهیات و ابتدائی‌ترین نوع آزادی محسوب میشه

ولی همین دانشگاه تبریز خیییییییییییییلی رو این چیزا حساس بود

مثلاً ما می‌تونستیم دسته جمعی با پسرا بشینیم رو چمنای دانشگاه حتی ناهار بخوریم

ولی چند باری که رفتم دانشگاه تبریز, اصن جوّش این اجازه رو نمی‌داد

حالا نه که ملت صف کشیدن با ما ناهار بخورن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

والا!

با اینکه نگهبانای دانشگاه ما به لاک و آرایش و پوشش گیر میدادن

ولی گیرشون همون دم در بود

خیلی وقتام خودشون می‌گفتن برو از اون یکی در بیا تو!

حالا همین رفتارو مقایسه کنید با رفتار مسئولین دانشگاه تبریز

که پارسال اجازه ندادن حتی با کارت دانشجویی شریف وارد دانشگاهشون بشم

 ینی راه ورود به دانشگاه تبریز این جوری بود که یواشکی برم!


خوابگاهمونم دوست داشتم

بقیه دانشگاها, خوابگاهشون سوئیت نبود, شبیه خونه نبود

یه اتاق سه در چهار بود و سرویس و آشپزخونه مشترک برای چهل پنجاه نفر؛

از نظر امکانات و نحوه برخورد مسئولین و گیر دادن‌ها و ندادن‌ها خوابگاه ما خوب بود

 

همه‌ی اینایی که گفتم تا وقتی خوبن که با بقیه جاهای داخل کشور مقایسه کنیم

ینی اوضاع بقیه مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها ببین چیه که من به اینا میگم خوب

ولی اگه با محیط‌های آموزشی غربی یا شرق آسیا مقایسه کنیم واقعاً تاسف باره

تاسف می‌خوردم وقتی به عمر تلف شده ام پشت در اتاق اساتید و اداره آموزش فکر می‌کنم

چه قدر درگیر تاییدیه کاراموزیم بودم, چه قدر الکی پشت در اتاق دکتر الف. منتظر موندیم

تا بیاد و گزارش کاراموزی رو تحویلش بدیم, کاراموزی که برای ما 0 واحد محسوب میشد و نمره نداشت,

گزارشی که حتی ورق نزدن ببینن چی توش نوشتیم,

یا گزارش پایان‌نامه ام که دوستم می‌گفت استاد فقط صفحه اولشو نگاه کرده بود

و چه قدر دردسر موقع انتخاب گرایشی که ظرفیتش 30 نفر بود و من 31 امین متقاضی بودم و

بعدش شد 35 نفر و پیگیری‌های من هیچ تاثیری تو افزایش ظرفیت نداشت و

اصن چرا راه دور بریم؟ اگه ترم دوم آنالوگ و معادلات میدادن بهم کارشناسیو 5 ساله تموم نمی‌کردم

چه قدر موقع انتخاب واحد اعصابمون رنده شد!

و حالا چه قدر باید انرژی بذارم برای کارای فارغ‌التحصیلی و امضا از این استاد و اون استاد و آموزش و

این همه مقدمه‌چینی کردم فرهنگستانو بگم و اینکه زنگ زده بودن چی بگن

بگم یا بمونه برای بعد؟

:دی بمونه برای بعد :))))

۲۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

158- عشق اول و آخر؛ سیب‌زمینی سرخ کرده!

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ

امید و مامان شام دعوتن و بابا مسافرته و منم تنهام

ناهار که قرمه سبزی داشتیم (قرمه سبزی واقعی نه هاااااااااااا از این کنسروا!)

الانم که مشغول سرخ کردن سیب زمینی ام

هر موقع تنهام و گشنمه, اولین ایده ای که به ذهنم میرسه همینه!

ولی نمی‌دونم چرا هر کاری می‌کنم نمی‌تونم چاقو رو با دست چپم بگیرم :(

حتی میل بافتنی رو هم با دست راستم می‌گیرم

فکر کنم فقط نوشتنم با دست چپه

ینی من یه چپ دست اصیل نیستم؟ ینی دو رگه ام؟ :((((((


آقا رفته بودم عسل بخرم, توش عنکبوت بود!

به جان خودم راست میگم, 8 تا پا داشت

مگه عنکبوت جزو هشت‌پایان نیست؟

ایناهاش:

خواستم از آقاهه بپرسم این عنکبوته؟

بعد هر چی فکر کردم ترکی عنکبوت یادم نیومد

لغت فرس اسدی قرن 4 نوشته بود عنکبوت آن است که مردم آذربایجان دیو پایش خوانند

برای همین یه عده میگن ما اون موقع ترکی حرف نمی‌زدیم و مثلاً به قارچ می‌گفتیم کلاه دیوان

نمی‌دونم فاز کلماتمون چی بوده که ارتباط تنگاتنگی با دیو داشته

یهو یادم اومد شیطان تُری میگیم

بعد نمی‌دونستم به تار عنکبوت اینو میگیم یا به خود عنکبوت

کلاً درگیر بودم

پرسیدم "بو (=این) شیطان تری ده (=هست)؟"

از شانس منم آقاهه ترک نبود متوجه نشد!

چه وضعشه؟ شما فارس جماعت تو شهر ما چی کار می‌کنید آخه؟

دیدم برگشته میگه نه این شیطان تری نیست این عسله :))))))))


خب کور که نیستم می‌بینم عسله ولی توش عنکبوته خب!!!

پ.ن: یه بار برای جواب یکی از کامنتا گفته بودم گِچی قالیب جان قیدین ده قصاب پیی آخداریر

معنی‌ش این بود که گچی به فکر جونشه قصاب دنبال چربی و ایناست

اون موقع معنی گچی رو نمی‌دونستم گفتم یه چیزی تو مایه های بز و گوسفنده

صبح از داداشم پرسیدم, بلد بود :(

گفت گچی همون قوچ ه

این کلیپ را هم دریابید

۲۶ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از خانومای حاضر در مهمونی, به خیال خودش داشت بهم درس زندگی میداد,

می‌گفت روایت داریم (منبع روایت تلگرام بود) 

بر اساس روایت یه خانومه انقدر مقام و مرتبه اش والا بوده که زودتر از حضرت فاطمه وارد بهشت میشه,

ملت میپرسن مگه اون خانوم چی کار کرده؟ مگه میشه؟ مگه داریم همچین چیزی؟

میگن اون خانومه شوهرش خارکن بوده, هر روز میرفته تو آفتاب خار جمع می‌کرده

این خانومم برای ابراز همدردی, همیشه کاراشو تو آفتاب انجام میداده که شوهرشو درک کنه

همیشه هم آب گرم می‌خورده و غذای سرد و نون خشک که با شوهرش همدردی کرده باشه

ملت میگن خب؟ این خانومه دیگه چی کار کرده که زودتر از همه میره بهشت؟

میگن این خانومه همیشه دامن می‌پوشیده

یه چوبم دم در میذاشته که اگه شوهرش اومد و 

عصبانی بود و خواست اینو بزنه, سریع چوبو پیدا کنه و سریع بزنه تا از تب و تاب نیافتاده


من: :|

آخه شوهره مگه دیوانه است بیاد تو هویجوری زنشو بزنه؟

اینا چیه تو فضای مجازی برای همدیگه فوروارد می‌کنید آخه!!!

حالا هی بگین چرا تو اتاقت نشستی و از جات جم نمی‌خوری و نمیای مهمونی!!!

من دیگه وارد ریز مطلب نشدم, نپرسین مثبت 18 اش چی بود.


از صبح نان استاپ اینو گوش می‌دم: اینو


۲۳ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ولی یه عده با اینکه سن و سالشون بزرگ میشه, هنوز تو همون توهم و خیال نوجوونی‌شون می‌مونن, مثل قصه‌ها فکر می‌کنن, یک دل نه صد دل عاشق میشن, تب می‌کنن, بی تاب میشن, غم هجران و درد عشق و امید وصال و فاز عرفانی می‌گیرن و ادای مجنون و فرهادو درمیارن و

این آدمارو یه گوشه ذهنتون داشته باشید تا یه فلاش بک بزنیم به دنیای واقعی و مهمونی اخیر

معادل فارسی فلاش بک رو نمی‌دونم ولی شگردی است سینمایی در بیان داستان

که طی آن، شرایط حاضر رها می‌شود و به نمایش حوادث گذشته پرداخته می‌شود

 

رفته بودیم خونه‌ی یکی از پسرای فامیل که تازه ازدواج کرده بود

دختره, ینی زن همین پسر فامیلمون 3 سال از من کوچیکتر بود

عروسیش که نبودم

زیاد منو نمی‌شناخت

باهام غریبی می‌کرد

هر از گاهی یه چیزی تعارف می‌کرد و حرف مشترک چندانی نداشتیم باهم

یهو ازم پرسید تو واقعاً 5 سال تهران بودی؟

گفتم آره (فقط خدا خدا می‌کردم نخواد که روز مصاحبه رو دوباره توضیح بدم براش)

پرسید ینی همه جاشو می‌شناسی؟

یکی از بانوان حاضر در مجلس گفت نسرین دختر خوبیه, فقط مسیر خوابگاه و دانشگاهو می‌شناسه


واقعاً برای خودم متاسفم که یه عده خوب بودن یه دخترو معادل با آفتاب, مهتاب ندیدنش می‌دونن!

خشمم رو فرو خوردم و یه نفس عمیق کشیدم و رو به دختره گفتم آره عزیزم تا حدودی می‌شناسم و

هر موقع بابا کار اداری داشته باشه میسپره من اونجا انجام میدم


مجلس زنونه بود

ده دوازده ساعتی باهم بودیم

ساکت نشسته بودم و با دقت به حرفاشون گوش می‌دادم

حرف مشترکی نداشتیم که منم نظر بدم, حالم هم زیاد مساعد نبود و دلم بد جوری درد می‌کرد

راجع به یخچال 9 میلیونی و مبل 7 میلیونی و لباس آنچنانی و سرویس اینچنینی فلانی حرف میزدن

اینکه فلانی خونه خریده و از کاغذ دیواریاش خوشش نیومده و عوض کرده و کیا اخیراً ازدواج کردن و

شوهر کدوم پولدارتره, چندتا خواهر و برادر داره, ماشینش چیه, کدوم خوش‌تیپ تره, کچله, چاقه, مدرکش چیه

مهریه کی چه قدره و ببین فلانی ماه عسل کجاها قراره بره و سرویس طلا و جهیزیه‌شوووووووووووو


یه کم هم گیر دادن به اسم‌های جدیدی که برای بچه‌ها میذارن که در این زمینه خدایی حق دارن

بعضیاشون انقدر پیچیده ان که آدم هی هر بار یادش میره

یکی یه چیزی می‌گفت, بعدش می‌گفت شوهرم دوست نداره یا داره, میذاره یا نمیذاره

گفتم ینی آدم بعد ازدواج, خودش اختیار و اراده نداره؟

یه جوری پرسیدم که مثلاً اینا با تجربه ان و من بچه ام و میخوام راهنمایی‌م کنن

همه متفق القول گفتن نه دیگه... بعد ازدواج صاحب اختیارت شوهرت میشه


ذهنم درگیر مدل زندگی این دختری بود که تازه به فامیلمون اضافه شده

دختره میخواسته بره بازار, ولی مادرشوهرش نذاشته بود تنها بره

بهش گفتم اگه من همچین مادرشوهری داشتم یه تذکر حسابی به شوهرم می‌دادما

دوباره همه متفق القول گفتن اتفاقاً تو هم بعد ازدواج باید سبک زندگی‌تو عوض کنی و

الانو نبین تنهایی میری تهران و اونجا هر جا خواستی میری و دوباره تنهایی برمی‌گردی

بعد ازدواج صاحب اختیارت شوهرته و اون باید اجازه بده که کجا و با کی بری و بیای

(انقدر این عبارت صاحب اختیار رو اعصابم بود که نگو)


دوست داشتم بدونم زندگیش بعد از ازدواج چه فرقی کرده ولی روم نمیشد مستقیم بپرسم

بالاخره یه جوری دغدغه ذهنی‌مو مطرح کردم و 

گفت از صبح اومدی آی دلم وای دلم می‌کنی و شبم میری خونه و مامانت غذاتو آماده کرده,

ولی من تو همچین شرایطی باید پاشم برای یکی دیگه که صبح میره شب میادم غذا درست کنم

این یکی از تفاوت‌های الان با گذشته است

با دوستای مدرسه اش که ارتباط نداشت, دانشگاهم که هیچی, دیپلم گرفته بود و تموم.

نه خبری از مودم و لپ‌تاپ و نه خبری از یه جلد کتاب حتی!

داشتم خودمو شب و روز جلوی تلویزیون و فلان کانال و فلان سریال تصور می‌کردم

و اینکه تا دوازده ظهر بخوابم! 

خواستم بگم اگه برگردی به یه سال پیش, از بین خواستگار خوش تیپ و پولدار و باسواد کدومو ترجیح میدی

یه جور دیگه پرسیدم که مثلاً راهنمایی‌م کنه

بدون اینکه فکر کنه گفت پولدار باشه... الان همه چی پوله, پول باشه قیافه هم هست, مدرکم هست

با اینکه به چشم برادری!!! شوهرش خوش‌تیپ و خوش‌قیافه‌ترین پسر فامیل بود

ولی با قیافه که نمیشد یخچال 9 میلیونی و مبل 7 میلیونی و لباس آنچنانی و سرویس اینچنینی خرید

در ادامه‌ی حرفاش گفت با پسرای ترک ازدواج نکن, اونا بلد نیستن بهت بگن عزیزم عشقم گلم فدات شم

دختر دوست داشتنی و قانعی به نظر می‌رسید

معلوم بود اهل چشم و هم چشمی نیست

از وقتی اومدم خونه به حرفاش فکر می‌کنم, به اینکه یه زن چه قدر جلوی تلویزیون بشینه و تو آشپزخونه باشه 

به اینکه چرا من هیچ وقت دلم نخواست بهم بگن عزیزم عشقم گلم فدات شم

به اینکه چرا هیچ وقت نتونستم اینایی که با وام و قرض سرویس طلای چند میلیونی میخرنو درک کنم

به اینکه چرا ظرف بلور چند صد تومنی اونجا روی میز برام جذابیت نداشت

این چراها یه طرف قضیه بود و نقل مجالس بودن و به به و چه چه ملت طرف دیگه!

نتیجه‌ای که گرفتم این بود که 

باید تا می‌تونی پسر و خانواده پسرو تحت فشار بذاری برات طلا بخرن! تا می‌تونی!!!

هر چی طلاهات بیشتر و گرون‌تر باشن شان و مقام و منزلتت بالاتر میره

جهیزیه عالی باید ببری تا ملت چش و چالشون درآد

اصن یه مراسم داریم که تو اون مراسم ملت میرن جهیزیه دخترو نگاه میکن :)))))


حالا فلاش بک, برگردیم سراغ اون عده که سن و سالشون بزرگ میشه ولی هنوز تو همون توهم و خیال نوجوونی‌شون می‌مونن, مثل قصه‌ها فکر می‌کنن, یک دل نه صد دل عاشق میشن, تب می‌کنن, بی تاب میشن, غم هجران و درد عشق و امید وصال و فاز عرفانی می‌گیرن


ادامه دارد...

۲۲ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه موقع مشاور انتخاب رشته و اینکه چه درسیو با کدوم استاد برداریم بودیم, حالا کارمون به جایی رسیده که خواننده‌ها معایب و مزایای ریاضی فیزیک و تجربی و انسانی خوندن رو می‌پرسن از آدم, و این نشون میده میانگین سنی خواننده های اینجا بدجوری پایین اومده!

و در همین راستا لازم می‌دونم بخشی از اندوخته‌های غیر درسی‌مو در اختیارشون قرار بدم :دی

اون موقع که هم سن و سالای من تازه داشتن فرق غزل و قصیده رو می‌فهمیدن, من غزل‌های حافظ و سعدی رو حفظ بودم و اون موقع که اولین بار اسم لیلی و مجنون و بیژن و منیژه و خسرو و شیرین و شیرین و فرهاد و ویس و رامین و زهره و منوچهر و عذرا و وامق رو می‌شنیدن من کتاباشونو خونده بودم و با تمام وجودم هم فهمیده بودم دوست داشتن, عاشق شدن و خریت چیه! چرا میگم خریت؟ چون خر نماد نفهمیه  و عاشق هم نمی‌فهمه! به کسی برنخوره, خودم هم تجربه این خریتو داشتم و تا دلتون بخواد فیلم هندی دیدم و رمان عاشقانه خوندم و

اون موقع که هنوز نه اینترنتی بود و نه موبایلی, چهارتا آلبوم داشتم برای عکس آرتیست‌های هالیوود و بالیوود و وطنی! هنوزم دارم اون آلبومارو. یه موقع پرسپولیسی بودم و پوستر ورزشکارای پرسپولیسی رو دیواری اتاقم بود یه موقع هم استقلالی بودم و بازیکنای استقلال؛ و همه‌ی اینا بستگی داشت نیکبخت واحدی با کدوم تیم قرارداد بسته باشه! یه روزم سرمربی تیم عوض شد و زندی رو آوردن جای نیکبخت و پوستر علیرضا جاشو داد به پوستر فریدون! (هر دوشون چپ‌پا بودن و من حس می‌کردم چپ‌دست بودن من به نوبه خودش تفاهم مارو می‌رسونه)

اقتضای سن و سالم بود؛ و طبیعی بود که اگه نبود, لابد یه مشکلی داشتم!

نه که فقط سرگرم اینا باشما, ملت اون موقع درگیر هذا و هذه بودن, من معتلات سوم دبیرستانو می‌خوندم

اینا همه شون برمی‌گرده به اون موقع که هنوز وبلاگ نداشتم, هنوز 14 سالم هم نشده بود

نوشتن این چیزا الان مسخره به نظر میرسه؛ انقدر مسخره که خنده ام می‌گیره وقتی به این فکر می‌کنم که سر اینکه کی بیشتر گروه آرین رو دوست داره با دوستم دعوام شد, اینکه کی همه‌ی فیلمای گلزارو دیده و کی زودتر مجله‌ی اسمشم یادم نیست رو خریده

چه قدر مجله هارو پیگیری می‌کردم ببینم فیلم جدید فلان بازیگر چیه

فلان خواننده جدیداً چی خونده و فلان بازیکن از فصل بعد تو کدوم تیمه 

ولی تموم شد!

اون دوره سنی تموم شد, بدون اینکه آسیب ببینم یا به کسی آسیب بزنم, کاملاً طبیعی و به مرور زمان این سبک زندگی هم تغییر کرد. و الان تو جایگاهی ام که وقتی به اون نقطه از زندگیم نگاه می‌کنم خنده ام می‌گیره, خنده ام میگیره وقتی به این فکر می‌کنم که من جدی جدی منتظر شاهزاده‌ی سوار بر اسبی بودم که تو قصه‌ها خونده بودم... تو فیلما دیده بودم؛

اون موقع هنوز چادری نبودم, خیلی با الانم فرق داشتم... روانشناسا میگن دوره نوجوانی, بلوغ, ینی یه دوره ای که هنوز راجع به هیچی تصمیم نگرفتی, ولی کم کم از دنیای تخیل و آرمان‌گرایانه میای بیرون و حس می‌کنی زندگی داره جدی میشه, به مرحله انتخاب میرسی, به مرحله ای که دیگه بهت میگن بزرگ شدی, کم کم رشته دبیرستانتو انتخاب می‌کنی, رشته دانشگاهتو انتخاب می‌کنی, تصمیم می‌گیری که اصن درس بخونی یا نخونی, کار کنی یا نکنی, چی کار کنی, کجا کار کنی و از همه مهم‌تر به مرحله ای میرسی که باید همسرتو انتخاب کنی!

الانم می‌خوام راجع به همین مقوله‌ی همسر برم رو منبر!

ادامه دارد...

۱۷ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



* عنوان از ابوسعید ابوالخیر

۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

153- کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ

دیدین بعضی وقتا کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره و

شمام لم دادین و نای بلند شدن ندارید و از بخت بد یکی هم رفته رو منبر و

نمی‌تونید کانالو عوض کنید! چون کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره...


این روزا هر کی بحث ازدواجو پیش می‌کشه, دلم میخواد دمپاییمو دربیارم و 

به قصد کشت انقدر بزنمش که مرگ مغزی بشه!!!


چشمم به سقف خونه بود و گوشم با اون آقاهه حجه الاسلام و المسلمین!

فازش دین و مذهب و منبر نبود, 

به عنوان کارشناس خانواده داشت در مورد ازدواج و نحوه آشنایی صحیح حرف می‌زد

هر چی می‌گفت لایکش می‌کردم!

سرمو برگردوندم ببینم کیه... نشناختم! 

نه که من خودم شیخم؛ گفتم به هر حال ممکنه همکارم باشه :دی

دیدم نمی‌شناسم, دوباره زل زدم به سقف؛ ولی گوشم به حرفاش بود

 

امسال میم. , پ. و ن. سه تا از دخترای فامیل در اقدامی انتحاری یهویی ازدواج کردن 

و همین طور دو تا از پسرای فامیل!!!

هر کدوم تو یه مرحله از این پروسه ان,

ولی انقدری بهشون نزدیک هستم که از نحوه آشنایی و قیمت سرویس طلا و جهیزیه هاشون خبر داشته باشم,

نسبت خانوادگی‌مونم این جوریه که مامان بزرگ یا بابابزرگ اونا, خواهر یا برادر مامان بزرگ یا بابابزرگ منن

ولی انقدر با دخترا صمیمی ام که یه جورایی مثل چهار تا خواهر بودیم و هستیم البته!

 

داشتیم شام می‌خوردیم؛ میم. روبه روم و ن. هم کنارم نشسته بود

میم. ازم سالاد خواست ظرف سالادو گرفتم سمت میم. و یواشکی پرسید:

دو سال دیگه هم تهران می‌مونی... تو تا کی قراره درس بخونی دختر؟

نوشابه سمت من بود, ن. نوشابه می‌خواست

نوشابه رو گرفتم سمت ن. و گفتم چو دیدی نداری نشانی ز شوی ز گهواره تا گور دانش بجوی

بعد از شام یه کم باهم حرف زدیم, عکسای مراسمشونو دیدم... خوب بود... خوش گذشت...


عروسی یکی از پسرای فامیل, کنکور داشتم,

عروسی اون یکی پسره که داداش این پسره بود, امتحانات پایان ترم, 

بله برون میم. خرداد ماه بود و بازم کنکور و 

مراسم عقد ن. بازم امتحانات پایانترمم بود

فقط مراسم پ. رو دیدم که عید بود و همه ی بادکنکای مراسمشو خودم فوت کردم و 

عکاسی و فیلم‌برداریشم با من بود

با این اوصاف, فقط شوهر پ. منو دیده بود و 

بقیه پسرا و دخترایی که به فامیلمون اضافه شده بودن رو تا همین چند روز پیش ندیده بودم

 

قبل از شام نشسته بودم کنار خاله 80 ساله بابا

ینی اول اون طرف نشسته بودم, بعدش رفتم نشستم پیشش

ملت این جور موقع ها میگن بوی مامان بزرگمو میداد

به هر حال دوستش دارم؛ حتی بیشتر از نوه های خودش دوستش دارم (میم. و ن. نوه هاشن)

شوهر ن. برگشت سمت من و از ن. پرسید: ایشون بودن که زبانشناسی قبول شدن؟

گفتم بله, بعدش لبخند زدم و احوالپرسی و خوب هستین و اینا

شوهر ن.: ینی حدادو از نزدیک دیدی؟

گفتم آره دیگه... فیس تو فیس! چهل و پنج سانتی متر باهاش فاصله داشتم

داداش ن.: البته اینم بگو که هیچ کدوم از مصاحبه کننده هارو نمی‌شناختی

همه زدن زیر خنده و ازم خواستن ماجرا رو دوباره براشون تعریف کنم

منم سیر تا پیاز مصاحبه رو تعریف کردم براشون


خاله‌ی بابا اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم گفت سمت راستی شوهر میم. و سمت چپی شوهر ن. هست

می‌خواستم بگم می‌دونم خاله!!!

بعدش یه کم دیگه نزدیک تر اومد و یه جوری که فقط خودم بشنوم گفت مراسمشون چند ماه پیش بود, 

اون موقع تو تهران بودی, امتحان داشتی, نیومدی!

می‌خواستم بگم می‌دونم خاله!!!

در ادامه افزود: شوهر میم. دو سال از میم. بزرگتره, سمت چپی, شوهر ن. شش سال از ن.؛

می‌خواستم بگم می‌دونم به خدا!! حتی میزان تحصیلاتشونم می‌دونم!!! :دی

بعدش یه کم دیگه هم اومد نزدیک تر و پرسید حالا به نظرت کدومشون خوش تیپ تره؟

خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, هر دو تاشون داماد خودتن, کدومو بگم آخه, 

گفتم به چشم برادری هر دوتاشون خوش تیپن!

یه کم دیگه نزدیک تر اومد و (دیگه داشتم خفه میشدم :دی) پرسید: شوهر پ. خوبه یا دامادای من؟

دوباره خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, یه کاری میکنی این سه دختر بیافتن به جون منا!

با نگاه شیطنت‌آمیز گفتم خاله اصن شوهر من قراره از همه شون خوش تیپ تر باشه :دی

 

ادامه دارد...

* عنوان پست, از شهریار

۱۴ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

152- هیچی نگید شاعر اعصابش خرده...

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۱ ب.ظ


ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﯼ

ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻏﺮﻕ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺒﺮﯼ

ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﻣﻦ ِ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ

ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺍ ﺑﺒﺮﯼ

ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﯽ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ

ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ مثلا ﺷﻬﺮﺕ ﻟﯿﻼ ﺑﺒﺮﯼ؟

ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍصلا ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ؟

ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺒﺮﯼ؟

ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﭘﯿﮏ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺩﺕ

ﺁﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ

ﮐﺒﮏ ﮐﻮﻫﯽ ﺧﺮﺍﻣﺎن، ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺘﻤﺮﮒ

ﻫﯽ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺻﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺒﺮﯼ

ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﮏ ﻧﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ

ﻟﻌﻨﺘﯽ، ﻋﻤﺮ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ؟

ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺒﺮﯼ؟

ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ، ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻢ ﺷﻮ

ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺒﺮی


+ یه شوهرم نداریم

۹ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

151- هیچ وقت یک ایرانی را تهدید نکن!!!

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ

نیست که ما خیییییییییییلی با فرهنگیم؛ آبو همین جوری سر نمی‌کشیم و هی می‌ریزیم تو لیوان می‌خوریم و هی لیوانارو می‌ذاریم توی سینک ظرف‌شویی و هی آب می‌خوریم و هی لیوانارو می‌ذاریم اون تو که یه بدبختی مثل من بره بشوره!!!

میگم زین پس نمی‌شورم و خودت باس بشوری

خب آبو که خوردی خودت یه آبی به لیوان بزن چرا می‌ذاری من بشورم آخه؟

برگشته میگه هیچ وقت یک ایرانی را تهدید نکن!!! من خودم یه بار تو هیئت استکانای عاشورا تاسورارو شستم

من و پیرهن چارخونه اش: هیئت؟ نه واقعاً هیئت؟!!!!!!!!!!!!!!!! :دی


گفتم هیئت یاد این این پست ساحل افکار افتادم و کامنت خودم و جواب مسترنیما:

یادش به خیر...


+ بچه حلال زاده هم که به دایی‌ش میره...

۱۵ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آخه من گفته بودم برای نماز بیدارم کن؟

من خودم شیخم!

برو از خدا بترس

برو!

بروووووووووووو

بعدشم اومدم دوباره کپه مرگمو بذارم (کنایه از خوابیدن توام با بی اعصابی)

دوباره بیدارم کرده صبونه درست کنم

میگم اینو که دیگه خودتم بلدی

برو خامه ای, پنیری, کره ای, تخم مرغی بزن بر بدن... این دیگه درست کردن داره آخه؟

میگه من اینارو دوست ندارم... برای صبونه غذا می‌خورم, برنج با هر خورشتی به جز مرغ!

حالا فکر کن کله سحر باید گوشت چرخ کرده دربیاریم از فریزر, کباب درست کنیم

الانم به جای اینکه بره نون گرم بگیره, این جوری نشسته اخبار میبینه و منتظر دستپخت منه

یه جوری ام داره پیگیری می‌کنه که 

هعی...

بگذریم :(((((( برم یه سر به برنج بزنم... عجب گیری افتادیمااااااااااااااا! والا


۹ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آقا با پیرهن چارخونه اش برگشته... میگم کجا بودی؟ میگه فکر کردی من دوست دختر دارم؟ میگم نداری؟

میگه من از دخترا جزوه هم نمی‌گیرم

برگشتم بهش میگم ینی خاااااااااااااااااک بر سرت, آسانسور GF داره تو نداری :))))))

با تشکر از سایت بیتوته sambooseh (لینک)

ولی خوشحالم که یه شوهرم نداریم... خسته شدم... هی بشور بساب...

والا...


+ شجریان آهنگاش اینطوریه که آهنگسازاش زنگ میزنن میگن کجایی آقا؟ 

میگه من سر همتم دارم میام 

میگن اوکی پس ما شروع کردیم به ساز زدن تو خودتو برسون زودتر


+ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎسین؛ ﮐﻮﻣﻮﻟﻮﺱ، ﺍﺳﺘﺮﺍﺗﻮﺱ، ﺳﯿﺮﻭﺱ، ﻧﻴﻤﺒﻮﺱ ...

ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺍﺑﺮﯼ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ بیناموس!!!

ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﻣﯿﺸﻮﺭﯼ تازه ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻓﺘﻪ ﺑﺒﺎﺭﻩ !


+ پدرای قدیم: دخترم فردا عروسیته

   دختر:ولی بابا من که هنوز ندیدمش

   پدر:حرف نباشه


   دخترای امروزی: بابا فردا عروسیمه

   پدر: ولی من که هنوز ندیدمش

   دختر: میتونی نیای


+ خداوند موجودی قوی خلق کرد و نام او را مرد گذاشت

پرسید آیا راضی هستی؟

مرد گفت: نه

خداوند پرسید چه می‌خواهی؟

مرد گفت: آینه ای می‌خواهم که بزرگی خود را در آن ببینم

.

.

و اینجا بود که خداوند گفت این خیلی پررو شده یه موجودی بسازم دهنشو سرویس کنه

و اینگونه شد که خداوند زن را آفرید


+ همیشه تو زندگیتون تغیییر ایجاد کنید!!! مثلا من الان رو تلویزیون نشستم دارم مبل نگاه میکنم


+ امروز تصمیم گرفتم از خونه که اومدم بیرون به همه لبخند بزنم و این هم نتایجش:

به یک دختر خانم لبخند زدم گفت مرتیکه از سنت خجالت نمیکشى؟!!

به یک آقا پسر جوان لبخند زدم گفت پدرجان من اینکاره نیستم!

به یک پیرزن لبخند زدم گفت مگه خودت مادر ندارى؟!!

به یک پیرمرد لبخند زدم گفت رو آب بخندى منو مسخره میکنى؟!!

به یه خانم میانسال لبخند زدم با کیفش زد تو سرم!

به یه آخوندى لبخند زدم گفت استغفرالله!

به یه آقاى محترم لبخند زدم گفت برو به قبر بابات بخند!

حالا بازهم بگین لبخند بزن!!

فردامیخوام فقط فحش بدم!!!

نتیجه اش رو هم فردا شب اعلام میکنم :))))))


+ رازهای خونه داری:

وقتی دارید یخ بر میدارید، اگه یخ افتاد زمین

با پا بزنین بره زیر یخچال!

اگه رو فرش یه پارچ آب ریختین...

در کمال خونسردی یه بالش بزارین روش تا خودش خشک شه

 نمک ریختین؟

 دیگه خودتون میدونین که! با دست بزنین پخش وپلا شه

 فلفل ریختین؟

 اینجا چون بو میده باید ترکیبی عمل کنید ، اول بزنید پخش و پلا بشه بعد دو لیوان آب بریزین روش

بعد بالش بزارین روش


+ روزی مردی در بیابان راهزن خطرناکی را دید

.

.

.

.

ولی راهزن خطرناک آن مرد را ندید

خداروشکر که بخیر گذشت

تا حکایت بعدی و نکات ارزشمند خانه‌داری خدا یار و نگهدارتان

۱۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

148- شام چی بپزم...

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ

یکی از اقوام مامان فوت کرده و (خدا رحمتش کنه) یه چند روز رفته خونه اونا 

بابا هم که مسافرته

بنابراین برای اولین بار در تاریخ!!! من و داداشم چند روز قراره تنها باشیم

ظهر اومده میگه بیا ناهار بخوریم

میگم برو یه چیزی گرم کن بخور, من میل ندارم

میگه نه! باهم بخوریم

رفتم دیدم مامان برنجو درست کرده آماده است

برای امید, کرفس, برای منم مرغ درست کرده بود

وظیفه منم گرم کردن اینا بود که به حول و قوه الهی عملیات گرم کردن موفقیت آمیز پیش رفت

گازو روشن کردم اومدم نشستم پای لپ‌تاپ

اومده دستمو گرفته برده آشپزخونه که بالا سر غذا وایستا نسوزه

میگه اینجا خوابگاه نیست بسوزونی و عکسشو بگیری بذاری وبلاگت و ملت لایکت کنن

عین آدم گرمش کن بیار بخوریم

هیچی دیگه...

الانم که رفته بیرون دوستاشو ببینه

میگه با دوستای مسجدی قرار دارم!

ولی خدا به سر شاهده تا حالا ندیدم این بچه مسجد رفته باشه

خعلی مشکوک میزد

باید تعقیبش می‌کردم

ششصد بار لباساشو عوض کرد تا پیرهن خوشگله شو بپوشه :)))))

الان بنده دارم به دو فقره ظرف نشسته فکر می‌کنم و اینکه شامو چی کار کنم...

خوش‌خوراکم هست آقامون... عمراً به سالاد رضایت بده...

خلاصه کلی کار ریخته رو سرم خواهر... مگه فرصت می‌کنم بیام به وبلاگم برسم آخه...

والا

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

147- خسته ام... نه اینکه کوه کنده باشم... دل کنده ام...

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ

چند روزه هر موقع از جلوی اتاق داداشم رد میشم یه چیزی با صدای بلند بدون هندزفری داره پخش میشه

امروز اومده میگه دپرسم!

من: ها؟

داداشم: بیا تمرینِ دل کندن کنیم

من: ها؟

داداشم: بیا دل بکنیم از داشته هامون

من: ها؟

داداشم: کل فولدر آهنگامو پاک کردم! دیگه هیچ آهنگی ندارم... تو هم بیا یه چیزی رو پاک کن, عکسات, آهنگات, فیلمات, آرشیو وبلاگت... بیا از یه چیزی دل بکن... خیلی خوبه...

من: ها؟

داداشم: باید از چیزای کوچیک شروع کنیم... دل بکنیم... حذفشون کنیم

من: ها؟

داداشم: برو بابااااااااااااااااا

من: ها!!!


+ لینک وبلاگایی که می‌خونم رو اضافه کردم به پیوندها... وبلاگایی که نویسنده هاشون نسبت به آدرسشون حساسن رو اضافه نکردم... اگه وبلاگتون بین این وبلاگا هست و دوست ندارید لینک بشید بگید پاک کنم... اگرم لینک نشدید و دوست دارید لینک بشید و من حواسم نبوده اضافه کنم بگید اضافه کنم...

+ پیوندهای روزانه لینک‌هایی هستن که وسط پستام معرفی میکنم یا پیشنهاد میدم بخونید یا گوش بدید... کنار لینک می‌نویسم که مربوط به کدوم پست بود

۹ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

146- بگو آلبالو

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ق.ظ

رَبِّ هَبْ لی‏ مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاء معنی آیه اینه که خدایا خداوندا من از اینا میخوام:

بشنوید (فرمتش ogg هست نتونستم به mp3 تبدیل کنم... اگه پخش نمیشه ببخشید)

یه شوهرم نداریم

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پنجشنبه نهم مرداد 93 شماره پست: 976

من یه بار خواب دیدم یکی بهم گفت میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم برو به جهانیان بگو

گفتم چی؟

گفت پروین اعتصامی خودکشی نکرده, یه نفر پروینو کشته!

بیدار شدم سرچ کردم ببینم پروین اعتصامی چه جوری مرده, دیدم دلیل مرگش بیماری سل بوده!!! 


تمام خواب دیشبم (مرداد ماه 93) شامل دویدن و فرار کردن از دست پلیس به خاطر سرقت از طلا فروشی بود!

همین که بیدار شدم برای بابا تعریف کردم, دیدم میگه ایشالا خیره!

میگم کجاش خیره! شرِّ شر بود! :دی

من کلاً یا خواب نمی بینم یا وقتی میبینم یه فیلم سینمایی می بینم!

اینم بگم که اولاً اخیراً یا قبلاً فیلم مشابه با این خواب رو ندیدم, اصلاً فیلم ندیدم!

ثانیاً روزنامه, مجله, کتاب یا سایت مشابه با این ماجرا رو هم نخوندم, کلاً از این جور چیزا نمیخونم

و ثالثاً دیشب انقدر خسته بودم که بیهوش شدم! و اصلاً به موضوع سرقت فکر نمیکردم که بخوام خوابشم ببینم

مامان میگه خوبه نه عصرانه خورده بودی نه شام! اگه کله پاچه میخوردی چی میدیدی؟

+ کله پاچه جزو اون 98.2 درصد غذهایی ه که من دوست ندارم!

اولین صحنه ای که از خواب یادمه شب بود و یه طلا فروشی بود و من و یه بچه 1 ساله به علاوه یه نفر در نقش آقای همسر! نمیدونم بچه مون دختر بود یا پسر ولی بچه رو برده بودیم تا کسی موقع سرقت بهمون شک نکنه! (یه جورایی استفاده ی ابزاری سارقین از کودکشان! جهت موفقیت در امر سرقت)

منتظر موندیم تا صاحب طلافروشی بره و بعدشم کل طلاها رو دزدیم ریختیم داخل کیف من!

نمیدونم چی شد که یهو پلیس گفت ایست! و ما فرار کردیم

بعدش این صحنه یادمه که من و اون شوهر محترم داشتیم می دویدیم!

طلا ها و بچه رو داد دست من و گفت هر کدوم که دستگیر شدیم اون یکی رو لو نمیدیم!

بعدش از هم جدا شدیم

ولی همسر محترم بنده دستگیر شد! و کلاً از صحنه ی خواب من بیرون رفت! ینی نقش ش در همین حد بود

و من کماکان می دویدم! تا اینکه رسیدم خوابگاه! و اون لحظه به این فکر میکردم که الان مسئولین خوابگاه گیر میدن که این موقع شب چه وقت اومدن ه و چرا دیر اومدی!؟

حتی توی حیاط خوابگاهم پلیس دنبالم بود

و من کماکان می دویدم! سریع رفتم خرت و پرتامو از اتاقمون برداشتم که برم ترمینال و بیام خونه!

میترسیدم پلیس ممنوع الخروجم کرده باشه

برای رد گم کنی بلیت وی آی پی نگرفتم و بلیت مینی بوس گرفتم! :)))))))

بعد از خریدن بلیت دیدم فقط یازده هزار تومن پول دارم و با 500 تومنش یه بطری آب خریدم و

داشتم اون آب رو کوفت میکردم که دیدم پلیس منو دید!

و دوباره فرار و تعقیب و گریز داخل سالن انتظار ترمینال آزادی

بچه رو گذاشتم رو زمین و به فرارم ادامه دادم, دیدم با اون نمی تونم فرار کنم

توی ترمینال یه دونه بچه هم نبود و من با اون بچه کاملاً تابلو بودم و زود دستگیر میشدم

(وقتی به این صحنه فکر میکنم از خودم بدم میاد! امیدوارم بچه هام بعداً این پست رو نخونن)

خلاصه رفتم نشستم تو همون مینی بوس مذکور و رسیدم تبریز!

اینم بگم که کل مسافرای مینی بوس, دختر بودن!

بر خلاف اتوبوس هایی که همیشه باهاشون میام و همه ی مسافراش آقایون هستن :دی

خلاصه اینکه کی رسیدم تبریز یادم نیست, صحنه ی بعدی, تاکسی بود!!!

سوار تاکسی شدم تا بیام خونه, اتفاقا یکی از دوستامم تو تاکسی بود

(دوستم اهل شیرازه, نمیدونم برای چی اومده بود تبریز)

دوستم زود تر از من پیاده شد و بهش گفتم تو مهمون منی و من کرایه تو حساب میکنم

و امیدوار بودم کرایه مون بیشتر از 10500 تومن نشه (چون 11 تومن داشتم و با 500 تومن آب خریده بودم)

دوستم گفت بذار یه مقدارشو خودم حساب کنم و دو تا سکه 500 ای و دو تا سکه 200 ای داد به راننده!

نزدیک خونه مون بودیم که از خوابگاه زنگ زدن,

خانم فلاح زنگ زده بود ازم بپرسه تو دیروز کجا بودی و چرا دیشب نیومدی خوابگاه

ظاهراً پلیس بهم شک کرده بود

چون سیستم طلافروشی رو هک کرده بودیم و پلیس میدونست این کارا کارِ یه آدم معمولی نیست

و این کارا فقط از یه برقی یا کامپیوتری برمیاد (توهمِ خود خفن پنداری داشتم تو خواب)

ولی مطمئن نبودن کارِ منه!

خلاصه خانم فلاح رو پیچوندم و گفتم من چند روزه اومدم خونه و تهران نبودم

تا اینو گفتم راننده بهم شک کرد و زنگ زد پلیس! حق داشت شک کنه! چون میدونست مسافرم و تازه از تهران برگشتم

خلاصه زنگ زد 110 و همون لحظه ام اینا اومدن و دوباره تعقیب و گریز و بعدشم پیاده اومدم خونه دیدم کسی نیست

داشتم دنبال یه جایی میگشتم که طلاهارو اونجا بذارم که دوباره سر و کله پلیس پیدا شد و

دوباره فرار, این بار به سمت خونه مامان بزرگم اینا!

بعدشم از خواب بیدار شدم

خیییییییییلی خواب بدی بود!

همه اش ترس

همه اش فرار!

ولی کلیتِ ماجرا هیجان انگیز و جذاب بود!

وقتی بیدار شدم انقدر خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم

بس که دویدم تو خواب!

در کل خوش گذشت! :دی

از کسی که قبل از غروب میخوابه و بعد از طلوع خورشید بیدار میشه, انتظار خوابی جز این نباید داشت

ولی مامانم راست میگه هاااااا خوبه نه عصرانه خورده بودم نه شام! اگه کله پاچه میخوردم چی میدیدم؟

تعبیر:

وقتی خواب سرقت رو می نوشتم, دوست داشتم بنویسم چی توی ضمیر ناخودآگاهم بوده که من همچین خوابی دیدم

ولی فکر کردم خوابم هم ممکنه برای خواننده (شماها) جذابیت نداشته باشه چه برسه تفسیرش

ولی از اونجایی که اینجا دفتر خاطرات خودمه, دوست دارم در مورد ضمیر ناخودآگاهم هم بنویسم؛ 

اول راجع به اون مینی بوس که تو خواب دیدم توضیح میدم:

چند روز پیش پست مربوط به کاراموزی دوستم, مینا رو میخوندم,

نوشته بود کارخونه ای که برای کاراموزی میره, سرویس داره و هر روز شش صبح مینی بوس میاد دنبالش و میره کارخونه, بعدشم در مورد مینی بوس نوشته بود و منم یکی دو روز بود که داشتم به مینی بوس فکر میکردم؛ تا اینکه تو خواب سوار مینی بوس شدم اومدم تبریز!

 

در مورد 10500 تومنی که تو خواب تو کیفم بود:

چند روز پیش پول هنگفتی! تو کیفم داشتم که فکر کردم چون زیاد میرم بیرون, بهتره بریزم به حساب

همه رو دادم به بابا و کارت به کارت کرد و فقط یازده تومنشو تو کیفم نگه داشتم

بعدشم یه 500 ای دادم به یه مسیر چند ثانیه ای تاکسی و 10500 اش موند

اتفاقاً الانم 10500 تو کیف پولم دارم :دی

 

در مورد خانم فلاح (مسئول خوابگاه):

من هر موقع میام خونه یا میرم مهمونی یا یه جایی که دیر برگردم خوابگاه, ایشون بهم زنگ میزنن

میپرسن کجایی و کی میای و حتی اگه خوابگاه باشم و امضای حضوری نزنم, بازم زنگ میزنن!

چون اخیراً یادم میرفت دفتر خوابگاهو امضا کنم, زیاد زنگ میزد و برای همین ذهنم درگیرش بود,

و تو خواب دیدمش

 

در مورد دوست شیرازیم:

چند وقت پیش ازش پرسیدم تا حالا تبریز اومدی؟ گفت نه! هواش آلوده است, اذیت میشم

من همیشه دنبال یه روش و راهکار بودم برای اینکه دوستم بیاد تبریز

که تو خواب اومد!!!

و در مورد اینکه تو خواب بهش گفتم مهمون منی و کرایه تو من حساب میکنم, قبلاً تو واقعیت همچین اتفاقی افتاده بود

و در مورد اون دوتا سکه 500 ای و دو تا سکه 200 ای:

چند روز پیش که داشتم می رفتم خونه مامان بزرگم اینا, یه خانومه دقیقاً همین مدلی کرایه شو حساب کرد

ینی دوتا سکه 500 ای و دوتا سکه 200 ای داد به راننده

برای همین تو خواب همچین صحنه ای رو دیدم

 

و اما در مورد سرقت

روز عید فطر من و امید تو ماشین نشسته بودیم و منتظر مامان و بابا بودیم

امید گفت بیا ماشینو یه کم ببریم جلوتر تا مامان و بابا یه کم دنبالمون بگردن

منم گفتم چرا یه کم جلوتر؟ کلاً برداریم ماشینو فرار کنیم

بعدشم به داداشم گفتم رمز کارت بانکی بابارو میدونم, حتی حسابشم میتونیم خالی کنیم!!!

و این فکر پلید در خواب دیشبم حلول پیدا کرد!!! شایدم هلول!!! نمیدونم کدوم درسته :دی

 

و اما اون دیالوگِ اولِ خواب, مربوط به یه سکانس از یه فیلمی بود که یادم نمیاد ایرانی بود یا خارجی

فقط یادمه دو تا دزد با یه ساک فرار میکردن,

یکی شون ساک رو داد به اون یکی و گفت هر کدوم مون دستگیر شدیم, اون یکی رو لو نمیدیم و

از هم جدا شدن و فرار کردن ولی یکی شون دستگیر شد و موقع فرار مُرد!

 

دلیل اینم که تو خواب با داداشم سرقت رو انجام ندادم و با همسر آینده ام بودم این بود که!

اخیراً هر جا میرم بحث ازدواج ه!

پست مربوط به کشتن سوسک هم در این مورد بی تاثیر نبوده :دی

 

در مورد سنگینی کیف:

روز عید فطر که رفته بودیم خونه مامان بزرگم اینا, من کیف و لپ تاپ و کلی خرت و پرت با خودم برده بودم

وقتی برمی گشتیم, مامانم گفت وسایلت چه قدر سنگینه, بده من تا سر کوچه کمکت کنم

منم گفتم نه بابا دو تا کیف و یه کوله است, سنگین نیست تازه یه بچه رو هم میتونم نگه دارم

بعدشم اشاره کردم به کفشای 13 سانتیم و گفتم حتی میتونم با همینا و همین وسایل و اون بچه بدوم!

 که تو خواب این صحنه ای که اون روز تو ذهنم بود تکرار شد

 

در مورد هک کردن سیستم

چند دقیقه قبل از اینکه بخوابم و اون خواب رو ببینم داشتم یه مقاله در مورد آی پی و فیلتر و هک میخوندم و

حس خود خفن پنداری بهم دست داده بود

برای همین تو خواب, سیستم طلافروشی رو هک کردیم

 

خلاصه اینکه خیالتون راحت, خواب سرقت دیشب, رویای صادقه نبود و همه اش ناشی از اتفاقات چند روز گذشته بوده!

 فقط خوشحالم که میدونم کدوم صحنه از خواب مربوط به کدوم واقعه از زندگی واقعیم هست

۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

جمعه هفدهم بهمن 93 شماره پست:1276

حوزه امتحانی صبح (زبان‌شناسی), دانشکده عمران امیرکبیر بود و از آنجایی که نسیم (هم‌مدرسه ایم) عمران امیرکبیره و قبلاً رفته بودم نسیمو ببینم, نسبت به حوزه امتحانی صبح دید و ذهنیت داشتم!

حوزه امتحانی ظهر (برق) هم, دانشگاه تهران بود و از آنجایی که مینا (هم‌رشته ایم) اونجاست و قبلاً رفته بودم ببینمش, نسبت به حوزه امتحانی ظهر هم دید و ذهنیت داشتم!

حتی نسبت به حوزه امتحانی کنکور کارشناسی سال 89 , هم دید و ذهنیت قبلی داشتم چون حوزه امتحانی کنکورم, مدرسه راهنماییم بود و دقیقاً همون کلاسی که سه سال راهنمایی رو اونجا درس خونده بودم!

خب الان این دید و ذهنیت به چه دردی میخوره؟! الان میگم!

شب کنکور, ساعت 11 سعی کردم برم بخوابم, ولی من و خواب؟! اصن شده تا حالا من زودتر از 3 بخوابم؟!

تا ساعت 12 تمام تلاشمو کردم بخوابم, یه بار بالشو میذاشتم اینور تخت, اون ور تخت, روی سرم, زیر سرم, ینی فحش نموند که به خودم ندادم که عوضی! هر خری یه کیلو ماست میخورد میخوابید, کپه ی مرگتو بذار بخواب فردا دو تا کنکور داری!

آخرین باری که ساعتو چک کردم, 12 و نیم بود و بعدش فکر کنم خوابیدم!

ساعت 1 بیدار شدم و حس کردم ساعت 6 ه و بعدش فهمیدم هنوز 1 ه!!! خوابیدم, 2.5 بیدار شدم, خوابیدم, 3.5 بیدار شدم, چهار تا فحش ناجور نثار خودم کردم که بیشعور فردا کنکور داری, بخواب! و خوابیدم و خب الان نوبت دیدن کابوسه و از اونجایی که نسبت به حوزه ها دید و ذهنیت قبلی داشتم, لوکیشن خواب هایی که میدیدم مشخص بود

حالا چی دیدم؟! الان میگم!

تو خواب, تمام مسیر آزادی تا ولیعصرو با دیوار و بتن, بسته بودن و یه عده کارگر, داشتن کل خیابونارو دیوار درست میکردن, من و یکی دو نفر که نمیدونم کیا بودن, نردبون گذاشتیم و چند تا دیوار اولو رد کردیم (پیاده میرفتیماااااااااا) دیوارای بعدی بلندتر میشد و نمیشد از نردبون استفاده کرد, بنابراین یه کلنگ از تو کیفم درآوردم و دیوارو سوراخ کردم و چون همراهانم چاق بودن گفتن یه کم سوراخ دیوارو بزرگتر کن!!! (وای مردم از خنده) آقا همینجوری که مسیر آزادی تا رودکی و انقلاب و ولیعصرو میرفتیم, دیوارا کلفت تر ینی عریض تر میشدن! منم هی ساعتمو نگاه میکردم و میگفتم دیرم شد, به یه جایی رسیدیم که دیوارش بتنی بود و من از این دستگاه هایی که بتن رو سوراخ میکنه از کیفم درآوردم و دیوارو سوراخ کردم و رد شدم و (وااااااای مردم از خنده نمیتونم تایپ کنم) بعدش من و همراهان که یادم نیست کیا بودن ولی چاق بودن, سفره پهن کردیم و وسط خاک و بتن داشتیم نون و پنیر و سبزی میخوردیم, بعدش من سفره رو جمع کردم و دوباره عملیات سوراخ کردن دیوارو ادامه دادم!!! آخرشم دیر رسیدیم و درای حوزه بسته بود!

بعدش بیدار شدم و ساعت 5 بود!!! آلارم های گوشیمو چک کردم که یه موقع خاموش نباشن و بعدش خوابیدم, 6 بیدار شدم و املت و کامنتای وبلاگ و مترو و فردوسی پیاده شدم و دانشکده عمران و دیدن رقبای ارشد!!!

۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواب گزاران میگن خوابی رو که می‌بینین برای مردم تعریف نکنید تا هر کی یه جوری تعبیرش نکنه

ولی از اونجایی که من تعبیر خوابامو می‌دونم و از اونجایی که اضغاث احلامی بیش نیستند؛

دیشب خواب دیدم رفتیم شمال, شهری به اسم نیکان,

البته من اصرار داشتم که شهر نیکان جنوبه و اشتباه اومدیم

حالا بماند که اصن شهری به نام نیکان وجود خارجی نداره

رفتیم توی یه سوله! خدایی نمی‌دونم با کی رفتم ولی همه اش حس می‌کردم میریم

با کی؟ الله اعلم!!!

شریفیا هم تو اون سوله بودن

بعدش یهو زلزله اومد و آوار داشت رو سرمون خراب میشد که یهو من یاد وبلاگم افتادم و 

دنبال گوشیم میگشتم که پست پیامکی بذارم و بگم اینجا نیکان, من و زلزله, یهویی :)))))

که یهویی سقف خراب شد رو سرم و از خواب برخیزیدم

تعبیر:

دیروز داشتم در راستای زبانشناسی, تاریخچه اسامی شهرهای ایرانو بررسی می‌کردم

عصرم رفتیم یه سر هواخوری... در مورد سوله حرف می‌زدیم

دلمم برای دانشگاه و بچه ها تنگ شده و

چند سال پیشم همین موقع تجربه یه زلزله رو داشتم و خونه تنها بودم

البته زلزله اهر و ورزقان بود, پس لرزه هاش رسیده بود تبریز, ولی تجربه قشنگی نبود

چند روز پیشم یه پست گذاشته بودم در مورد شمال و جنوب (لینک این و این)

حالا همه‌ی اینارو بذارید کنار هم و ربطش بدید به خوابم و 

سوالی که پیش میاد اینه که من الان این پستو تو کدوم دسته بندی بذارم؟

خاطره؟ دری وری؟ خزعبل؟ چرت و پرت یا چی؟

+ امروز یه مجلس زنونه دعوت بودم,

دارم سعی می‌کنم دستاوردامو در راستای ازدواج جمع‌بندی کنم و در اختیارتون قرار بدم!

هیچ کدوم از حضّار حاضر در مهمونی هم آدرس اینجارو ندارن, اصن یه فاز دیگه بودن...

یه سری اتفاقاتم تو این یه ماه در مسیر رفت و برگشت افتاده 

که اونارم با موضوع مزاحمت‌های خیابانی جمع بندی می‌کنم منتشر می‌کنم

+ عنوان پست از محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۱ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


کاش معادلات زندگی مِنها نداشت...

۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1391 تا پست توی بلاگفا و 140 تا پست اینجا نوشتم, هنوز که هنوز دسته بندی و موضوع بندی بلد نیستم :(

ینی انقدر پستام طولانی و پر محتوا!ست که اصن نمیشه خط و مرز تعیین کرد که آقا من الان مثلاً دارم خاطره تعریف می‌کنم یا رو منبرم یا حس شاعرانه دارم یا لینک معرفی می‌کنم یا غر می‌زنم یا چی...

اوایل دوران وبلاگ نویسی, 4 تا دسته بندی داشتم, خونهمدرسهخزعبلات خودم و نوشته های دیگران! بعداً خوابگاه و دانشگاه هم به دسته بندیام اضافه شدن, یه مدتم دسته بندی بر اساس تگ بود, ینی آدمایی که باهاشون اون خاطره مشترک رو داشتم تگ میشدن که خب ایده ی بدی نبود, حداقل میشد فهمید که اون خاطره ای که دوستای دانشگاهم یا اساتید تگ شدن یه خاطره مثلاً درسیه و اون خاطره ای که هم اتاقیم تگ شده مثلاً مربوط به خوابگاهه یا خاطره خانوادگیه یا چیه... یه سری نوشته هامم که یادداشته و خاطره نیست, یه سریاشونم مناسبتیه برای تولد و یه روز خاص, بعضیاشونم از قبل نوشتم و هر از گاهی از فریزر افکارم درمیارم گرم می‌کنم میذارم اینجا بعضیاشونم یهویی... درونمایه‌شونم سعی می‌کنم طنز باشه

پستای سال 92 رو خیلی دوست دارم, زمان‌بندی مشخصی داشتن, هفته ای یه بار چهارشنبه ها ده بیست سی تا پست میذاشتم, دسته بندیاشونم مشخص بود, خونه, خوابگاه, دانشگاه, ولی از وقتی روزانه نویسی رو شروع کردم افکارم افسار گسیخته شدن... اون موقع حداقل یه هفته وقت داشتم که روی حرفام فکر کنم و منصرف شم از انتشارشون!

ولی الان انقدر سر در گمم که کلی یادداشت منتشر نشده دارم و نمی‌دونم چه جوری منتشر کنم

دسته بندی نوشته ها یه بحثه دسته بندی خواننده ها یه بحث دیگه... از یه طرف رنج سنی دوازده سیزده سال تا پنجاه سال کارمو سخت میکنه از یه طرفم یه سری یادداشتای دخترونه دارم که واقعاً نمی‌شه و نمی‌خوام و نمی‌تونم و دوست ندارم آقایون بخونن... ینی حتی بابا و داداشم هم باید فیلتر بشن از این نوشته ها (درستشم همینه :دی) یه سری نوشته های خیلی خصوصی خانوادگی هم هست که خب دلیلی نداره بیشتر از شش هفت نفر در جریان باشن,

رنج سنی خواننده ها یه بحثه, تنوع ارتباطی من هم یه بحث دیگه... مثلاً من راحت تر می‌تونم برای خواننده هایی که منو ندیدن و نمی‌شناسن متن احساسی و شاعرانه بذارم ولی وقتی مثلاً یه خواستگار نافرجام یا دوستای اون یا دوستای خودت که طرفو بشناسن نوشته هاتو می‌خونن نمی‌تونی عین آدم یه بیت شعر احساسی بنویسی و آهنگ عاشقانه بذاری؛ چون اگه منظوری هم نداشته باشی ملت فکر میکنن منظوری داری! اون وقت هی باید بیای آیه و قسم بخوری که به پیر به پیغمبر منظوری ندارم... تازه یه سری اتفاقاتی که توی دانشگاه میافته رو نمیشه برای فامیل تعریف کرد یا برعکس...

یا مثلاً فکر کن ظاهراً شادی ولی در باطن ناراحتی و از درون به هم ریختی و میخوای پست غمگین بذاری, ولی نمیتونی, چون دیروز تو یه مهمونی خونوادگی شاد بودی و اونایی که اونجا شاد دیدنت اینجارو میخونن و پیش خودشون فکر میکنن این چه مرگشه! یا نه اصن هم‌اتاقیت! یه موقع نمیخوای حستو به اطرافیان منتقل کنی ولی دوست داری بنویسی, حالا اون اطرافیان میان این حستو که نمی‌خواستی به محیط حقیقی منتقل بشه رو میخونن... خوبی فیس بوک اینه که میشه خواننده هارو موقع منتشر کردن نوشته فیلتر کرد اما محیط های بسته رو دوست ندارم

اینجا رو دوست دارم ولی باید حواسم باشه که یه جای عمومیه و باید به فکر خواننده های خاموش هم باشم, ینی آدمایی که بدون رمز میخوان روزنامه وار بخوننت... حالا اینا یه طرف, خواننده های مریض هم یه طرف که چپ و راست گیر میدن به آدم... یکی نیست بگه خواهر من, برادر من, خب اگه انقدر رو اعصابتم چرا خودتو اذیت میکنی... نخون!

حالا میشه کمکم کنید از این به بعد نوشته هامو دسته بندی کنم و از این سردرگمی نجات پیدا کنم؟

مثلاً این ایده چه طوره:


موضوع اول: خاطرات

زیرموضوع: شریف/فرهنگستان/خونه/خیابون/خوابگاه/مترو/دخترانه


موضوع دوم: یادداشت های خودم و دیگران

زیر موضوع: علمی/ مذهبی/ سیاسی/ عاشقانه/ شعر/ از دیگر وبلاگ ها/ معرفی فیلم, کتاب, آهنگ, سایت


موضوع سوم: مناسبت ها

زیر موضوع: تولد/فوت/راهپیمایی, فتنه! تظاهرات, انقلاب, کودتا/خواستگاری/عروسی :دی

۱۶ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



+ این پست و یا هر شعر عاشقانه دیگری در این وبلاگ مخاطب خاص نداشته و ندارد؛ 

من اصلاً مخاطب خاص نداشته و ندارم, فقط یه لحظه حس شاعرانگی‌م گل کرد! 

ضمن تاکید مجدد بر عدم وجود مخاطب خاص:

جان میکنم و محو تماشایی و هر روز... این حادثه تکرار و تو انگار نه انگار

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

138- امروز یکشنبه است و

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ

عکسا رسید دستم ولی هر چی می‌گردم عکسای 6 سال پیشو پیدا نمی‌کنم آب شده رفته زمین انگار

همیشه عین آینه دق جلو چشمم بودااااااااااااااا الان نیست که نیست (در راستای پست 129)

+ آهنگر دادگر (لینک) در راستای پست و کامنت‌های پست قبل

+ یه شوهرم نداریم 

بعداً نوشت: 

عکسای سال 88 رو هم پیدا کردم, پیش به سوی دندونپزشکی :((((((((((((((((((((((((

جالب بود (لینک)

یادم باشه بعداً در همین راستا برم رو منبر (لینک)



۷ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
یکی از دغدغه هام موقع مصاحبه این بود که نمی‌تونم از مصاحبه کننده‌ها و لوکیشن!!! عکس بگیرم بذارم اینجا که به حول و قوه الهی و ضمن تشکر از سایت فرهنگستان نظر شما را جلب می‌نمایم به این دو تا عکس و گزارش خبر بعد از مصاحبه با ما!!!



انتظار دارین از چپ به راست معرفی‌شون کنم الان؟
نمی‌شناسمشون!
من فقط جناب آهنگر دادگرو می‌شناسم!
زین پس هم جناب آهنگر صداش می‌کنیم که گوگل کشفمون نکنه! رمز هم گذاشتم که کلاً کشفم نکنه
5 سال از شریف نوشتم, 
این همه از اساتید شریف نوشتم, دکتر صاد, دکتر ش.ب, دکتر ف. ها!!! (ر.ف., ف.ف., میم.ف. و غیره!)
این همه تگشون کردم, این همه عکس!!! حتی فیلم!!! انقدر استرس نداشتم!
شخصیتای شریف علمی بودن, ارتباط مستقیمی با سیاست نداشتن
البته یه مورد نماینده ریاست جمهوری هم داشتیم که بگذریم
سر کلاس بحث سیاسی میشد, شعار سیاسی, یه نمه تظاهرات حتی
ولی خب شریف شریف بود! کاری به سیاست نداشت
منم درسته تمام سعیم رو کردم بد ننویسم و چیزی جز آنچه هست رو ننویسم 
ولی ترجیح میدم هر پستی که مربوط به ارشد و زبانشناسی و آقای حداد و فرهنگستانه رمزدار باشه
به هر حال شخصیت‌های اینجا با اونجا یه نمه متفاوته
هم از لحاظ سیاسی بودن برخی شخصیت‌ها و هم از این لحاظ که هیچ شناختی نسبت بهشون ندارم
به هر حال اینا اهل قلمن, معلوم نیست تا حالا راجع به چیا چی نوشتن
منم که جداً نمی‌شناسمشون!
قرار نیست اینجا پرده از اسرار فرهنگستان برداریماااااااااااااااا, مثل همیشه خاطره و حرفای همیشگیه
ولی فعلاً یه کم محتاط‌تر!
بعداً شاید تجدید نظر کردم!

۱۶ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ماهیتابه و قابلمه رو مامان‌بزرگ خدابیامرزم برام خریده بود

5 سال خوابگاه, تو همینا غذا سوزوندم!

پریروز یه قابلمه و ماهیتابه کوچولوی دیگه خریدم که اینارو بذارم کنار

ولی هر کاری می‌کنم دلم نمیاد...

یادگاری نگهشون می‌دارم... آخه باهاشون کلی خاطره دارم خب :(

ولی چه قدر همه چی گرون شده!!! یه قابلمه و ماهیتابه فسقلی 50 تومن!!!؟

درسته یه شوهرم نداریم... ولی با این شرایط, ملت چه جوری جهیزیه بخرن آخه!

والا!!!

آقاهه سرویس بنفش گذاشته بود جلوم؛ اول وسوسه شدم اونارو بخرم

بعدش پشیمون شدم و مشکی گرفتم که اگه قابلمه هه رو سوزوندم معلوم نباشه زیاد :دی

آقایون تو خواستگاری آنچناﻥ ﺳﻮﺍﻻﺕ فلسفی ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی ﺍﺯ ﺁﺩﻡ میﭘﺮﺳﻦ ﻛﻪ ﺍﺯ ملاصدرا ﻫﻢ ﺑﭙﺮسی هنگ میکنه

.

.

.

.

.

ﻭﻟﯽ بعد از ازدواج، ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻮﺍﻟﺸﻮﻥ ﺍﻳﻨﻪ:

ﺷﺎﻡ چی ﺩﺍﺭﻳﻢ؟! :دی


بعداً نوشت, در راستای پاسخ به یکی از کامنت‌ها :دی


۱۲ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اسفند ماه پارسال, چهارشنبه دقیقاً اولین جلسه آزمایشگاه مدار مخ* با بچه ها رفته بودم کویر

کلی بابت غیبت آزمایشگاهم عذاب وجدان داشتم!

هر چند جلسه اول قرار نبود کار خاصی انجام بدیم و فقط گروه بندی می‌کنیم و برمی‌گردیم!

ولی من با استاد و تی ای و مسئول آزمایشگاه حرف زده بودم و هماهنگ کرده بودم

با اینکه گفته بودن اوکی مشکلی نیست,

با این همه به جای چهارشنبه, سه شنبه با یه گروه دیگه رفتم آزمایشگاه

که به هر حال جلسه اول آزمایشگاه رو از دست نداده باشم!!!

حتی لیست بچه هارو گرفتم که هم گروهم رو هم مشخص کنم!


از کویر که برگشتم, اولین کاری که کردم این بود که از بچه ها پرسیدم جلسه اول چه اتفاقی افتاد!

همه گفتن هیچی فقط گروه‌بندی کردیم!

از یه نفر شنیدم باید اسم و مشخصاتمون رو برای تی ای میل کنیم

اسم و ایمیل تی ای رو نمی‌دونستم، از هم‌گروهیم گرفتم و اطلاعاتی که خواسته بود رو میل کردم

و جلسه دوم! فقط من و یکی دیگه از پسرا مشخصاتمونو برای تی ای ایمیل کرده بودیم

ینی اونایی که سر آز حاضر بودن و از خود تی ای شنیده بودن که باید مشخصات رو میل کنن,

نفرستاده بودن!!!

یادمه تی ای گفت یا باید به این دو نفر یه نمره اضافی بدیم

یا از شما ها یه نمره کم کنیم


اینارو گفتم که برسم به اینجا که یه ماه پیش که نمره‌ها وارد کارنامه شد, من 20 بودم و هم‌گروهیم 19

نمره ها بین 15 تا 20 بود که خوب بود

ولی خیلیا اعتراض کرده بودن

یکی از اعتراض کننده ها هم‌گروهی خودم بود 

که چرا نمره هم‌گروهیم بیشتر از منه :|


پ.ن: اتفاقاً آز پالس هم, نمره رومینا, نیم نمره بیشتر از من و بهنوش شد

ینی لزومی نداره وقتی چند نفر هم‌گروهی ان نمره هاشون یکی بشه

والا


* مدار مخ = مدارهای مخابراتی

۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آدم خاصی نیستم, ولی خب زیادی حساسم و با هر کسی نمی‌پلکم!!!

ینی نمی‌تونم بپلکم! ینی اعصاب هر جور آدمیو ندارم که باهاش بپلکم

این پلکیدن شامل ارتباط ایمیلی و اسمسی و کامنتی هم میشه حتی...

ینی دوستام تشکیل شدن از مجموعه ای از اعضایی که

نسبت به لحنشون, تیپشون, برخوردشون, کنش ها و واکنش هاشون حساسم!

حساسم ینی اینا برام مهمه

ینی می‌فهمم! حتی اگه واکنش نشون ندم...


یه هم‌گروهی داشتم, نمی‌دونستم تکیه کلامش "چرا چرت میگی؟" ه

زیاد اینو می‌گفت و خب به منم برمی‌خورد

که یه ساعت مدارو توضیح بدم و تهش بگه چرا چرت میگی

یه روز به دوستمم همینو گفت و به یکی دو نفر دیگه

کاشف به عمل اومد با همه این مدلی حرف میزنه حتی اگه طرف مقابل چرت نگفته باشه

نمیگم معیارم همین یه جمله ی چرا چرت میگیه

ولی خب مدل حرف زدن آدما توی روابطم بی تاثیر نیست

زبان و بیان هر کی، سبک تفکر و فرهنگ اون آدمو نشون میده

حتی نسبت به لحن هم اتاقیام وقتی با مامان و باباشون حرف میزدن هم حساس بودم

دلیلی نداشت من با یکی که به پدر و مادرش دروغ میگه یا محترمانه حرف نمی‌زنه هم اتاقی باشم


یه بار داشتم با همین هم‌گروهیم روی یه مداری کار می‌کردم, مدار جواب نمی‌داد

فکر کردم شاید مقادیر طراحی اشتباهه که تو حالت عملی جواب نمیده

زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم مدارو شبیه سازی کنه و نتایجو بگه ببینیم چه مرگشه,

هم‌گروهیم وقتی دید دوستم مقادیر سلف و خازنو برام فرستاده, با تعجب گفت عجب آدم با شعوری,

گفت من جای اون بودم برای بقیه همچین کاری نمی‌کردم,

گفت چرا باید برات مدارو شبیه سازی کنه و ببینه دردش چیه؟ مگه مدار خودشه؟

گفتم شعور در برابر شعور!

گفتم دلیل تعجب الانت اینه که تا حالا خودت برای کسی کاری نکردی

وقتی از یکی میتونی انتظار کمک و لطف داشته باشی که قبلاً دست یکیو گرفته باشی


سبا همون کسی بود که مدارو شبیه‌سازی کرد برام فرستاد

صمیمی نبودیم ولی...

ولی هم‌کلاسی‌های خوبی برای هم بودیم


* آز = آزمایشگاه

۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه بار وقتی داشتم پرینت گزارش آزمایشگاه پالسو تحویل تی ای* می‌دادم، هم‌گروهیام دیدن اول اسم اونارو توی گزارش کار نوشتم بعد اسم خودمو؛ رومینا گفت چرا اسم خودتو اول ننوشتی؟ گفتم خب چه فرقی داره من اون بالا باشم یا این پایین؛ گفت والا اولین باره می‌بینیم یکی گزارشو نوشته باشه و اسم خودشو بعد از اسم هم‌گروهیاش نوشته باشه، گفت خیلی باشعوری

گفتم همه اش یه سانت فاصله بین اسمامونه هااااااا، گزارشم برای هر سه مونه، نمره هامونم که یکیه!


یه بارم درگیر مدار اشمیت تریگر بودیم و جواب نمی‌گرفتیم, 

رومینا همین جوری که با مدار درگیر بود بهم گفت: راستی عکس وایبرت خیلی نازه

بهنوش تایید کرد و منم تشکر کردم و هفته بعدی عکسو عوض کردم یه عکس دیگه گذاشتم

بازم درگیر یه مدار دیگه بودیم و خروجی سیگنال مربعی نمیشد و

یهو بهنوش گفت چرا عکستو عوض کردی؟ ولی اینم قشنگه!

رومینا تایید کرد و تشکر کردم

90 ای بودن, صمیمی نبودیم ولی...

ولی هم‌کلاسی‌های خوبی برای هم بودیم


*TA = دستیار استاد

۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اصن مگه من کفش پاشنه بلند می‌پوشم؟ اصن مگه من کفش پاشنه بلند دارم اصن؟!

در واقع اون عکس سمت چپی, فوتوشاپ محضه, من و کفش پاشنه بلند؟!

هیهات!!!

والا!!!

ولی یکی از فانتزیام اینه که وقتی به سن پیری رسیدم و حسابی ناتوان و فرتوت شدم و رو به قبله در بستر مرگ منتظر عزرائیل بودم, نوه کوچیکه ام, دختر پسرم طوفانو میگمااااااااااااااا, همون که خیلی شبیه منه, آره همون! اون موقع لابد آلزایمر گرفتم و اسمش یادم نیست... یکی از فانتزیام اینه که همین نوه ام وقتی به سن پیری رسیدم و حسابی ناتوان و فرتوت شدم و رو به قبله در بستر مرگ منتظر عزرائیل بودم, کفش پاشنه بلند قرمز بپوشه و بیاد عیادتم! منم هی قربون صدقه اش برم و یواشکی آه بکشم و بگم هعی جوانی... هعی... بعدشم یاد کلاس سیسمخ بیافتم و کفشای آدیداسم و بگم هعی جوانی و از نوه هام بخوام یه مدار مقاومتی بیارن و ازشون بخوام از مقاومت 1k صد میلی آمپر جریان بگذرونن, بعدش بگم یه مقاومت 1k دیگه سری کنن باهاش و بعدش یه مقاومت دیگه و همین جوری مقاومتارو زیاد کنن و هی مقاومتارو سری کنن, منبع تغذیه ثابته هاااااا, جریان رفته رفته کم میشه که مفهوم اتحاد و دست در دست هم دادن و ایستادگی در برابر مشکلات رو بفهمن, بعدشم جان به جان آفرین تسلیم کنم...

۱۳ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

131- ز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم؟

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ


+ یه شوهرم نداریم

+ عنوان پست, از حافظ

۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به دلیل رعایت شئونات!!! و برای حفط آرمان‌ها! شیخ نمی‌تونه عکس زلف خودشو منتشر کنه, 

حالا شما برای تقریب ذهن, این دو تا رو در نظر بگیرید:


داشتم حافظ می‌خوندم و از این غزل خوشم اومد

نه که همین الان یهویی خوشم بیادااااااااااااااااااا, من کلاً این غزل را عاشقم!!!


مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

                              تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

                              به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

                              گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

                              که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

                              دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

                              رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

                              نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

                              چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

رفتم کلی هزینه کردم, 

وقت و انرژی صرف کردم و جون کندم (قافیه رو داشته باش!)

که موهام بشه این شکلی! ینی اون شکلی

ینی همون شکل بالا!

اون وقت...

اون وقت چی؟

اون وقت همسایه مامان بزرگم اینا که از وقتی چشم باز کردم همسایه بودیم باهاشون, اومده میگه ببند اون موهاتو بابا ela bir arin doyub

ینی انگار با شوهرت دعوات شده و زده باشدت مثلاً

برگشتم میگم نه!!!!!!!!!!!!!! شوهرم کجا بود! این مدلش فشن ه!

میگه من خشن فشن نمی‌دونم baghla darikhdikh ela bir davadan gutulmusan

به والله نمی‌دونم چه جوری ترجمه اش کنم! مضمونش اینه که انگار از جنگ برگشتی و ببندشون به هر حال!

خلاصه

این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

اصن یه دلیل اینکه فیلم های امریکایی رو بیشتر از فیلمای شرق آسیا دوست دارم مدل موی خانوماشونه!

ینی هیچی به اندازه موهای بانوان دربار فیلمای کره ای منو کفری نمی‌کنه!

خب من با مقوله بستن مو مشکل فلسفی دارم!

و در کل خودم می‌دونم این پست ارزش مادی و معنوی چندانی برای مخاطب نداره

ولی شواهد و قرائن نشون میده دیروز این وبلاگ 150 نفر بازدید کننده داشته و 1211 بار رفرش صورت گرفته

این ینی عاطل و باطل تو خونه نشستم, منتظر چی هستم؟ باز پای کی نشستم؟

والا!

پست پیشنهادی: darojbash.blogfa.com/post/19

۱۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به معیّت همراهان! از دندونپزشکی برمی‌گشتم 

یکی از همراهان گفت باید زنگ بزنی بگی عکس opg دندوناتو برات بفرستن (عکسام تهرانه)

برنامه ریزی می‌کردیم کی برسه دستم و کی وقت بگیرم از دکتر

همین جوری که حرف می‌زدیم, سه تا پیرمرد که از کنارم رد میشدن و حرف میزدن نظرمو به خودشون جلب کردن

داشتن در مورد عکسای خانوادگی حرف میزدن

سمت چپی سیگار دستش بود, می‌گفت طرف اومده عکسای خودش و خانواده خودشو برداشته رفته

می‌گفت ما هم عکسای خودمونو جدا کردیم برداشتیم

قدمامو تندتر برداشتم که بهشون برسم و یه کم بهشون نزدیک شدم ببینم طرف که عکساشو برده کی بوده

تا یه مسیری باهاشون بودم و متوجه شدم طرف هر کی بوده وسایلشم جدا کرده برده

افسوس که زبان ترکی هم مثل فارسی ضمایر مونث و مذکرش یکیه, 

وگرنه حداقل متوجه میشدم طرف که عکسا و وسایلشو جدا کرده برده خانوم بوده یا آقا!

وسط حرفاش می‌گفت نباید کم بیاریم و باید مقاومت کنیم و خلاصه دلش حسابی پر بود

نکته هیجان انگیز اینجاست در و همسایه و فک و فامیل ازدواج کنن, بچه دار شن, طلاق بگیرن یا دور از جون بمیرن, من خبردار نمیشم, ینی خودم فی نفسه اهمیت نمیدم که خبردار شم, ینی خوشم نمیاد کلاً سر از کار ملت دربیارم ببینم چی کار دارن میکنن! ولی خب اون لحظه دوست داشتم بدونم کی اومده عکسا و وسایلشو جدا کرده برده و این پیرمرده که سیگار دستشه رو خون به جیگر کرده...

فکر کنم دعوای ارث و میراث یا طلاق و اینا بود

یه کم صبر کردم همراهان هم بهم رسیدن و ادامه حرفامون در مورد عکسای دندونام...

داشتیم در مورد اینکه آیا تا یکشنبه دستم میرسه یا نه حرف می‌زدیم که عمراً برسه و از این صوبتا

یه پیرمرده از کنارمون رد شد و گفت ایشالا میرسه؛ توکل به خدا! ایشالا تا یکشنبه میرسه دستتون

ینی من تا یکی دو ساعت این جوری بودم: :)))))))))

نتیجه اخلاقی پست اینه که خب حقته!!! تا تو باشی سرک نکشی تو حرفای ملت تا ملت سرک نکشن تو کارات!

عنوان پست هم هیچ ربط مستقیم و یا غیر مستقیمی به محتوای پست نداره!

داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو می‌خوندم, این حدیثو نوشته بود, خوشم اومد, 

منبع و مرجعشو چک کردم و گذاشتم اینجا

+ یه شوهرم نداریم....

+ :))))) اینو :)))))))))) - لینک

+ بعداًنوشت: mohammadbb.blogspot.com/2015/07/blog-post.html

+ این پست نیکولا عالیه! حرف دل من بود...

+ کلیپ سیاسی وین تا ونک! بعد از دیدن کلیپ نمی‌دونستم باید بخندم یا گریه کنم

۷ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)