۱۵۷۳- از هر وری دری ۸
یک. یکی از همکلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ بهصورت خانهی نمینویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره بهصورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از همکلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمیدم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمیکنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگنویسی نمیکنم و تو دفترم برای خودم مینویسم. حساب کردم دیدم وبلاگنویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار مینوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانهمو مینوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابهلای خاطراتم میاوردم. یاد همینجا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه میدادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.
دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان میگشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همینجوریام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال میشم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمیترم و چون درسخونتره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگنویس هم بوده گفتم حدس میزنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. بهنظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمیم بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبانشناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقعبین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.
سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشتهها و شهرمو جستوجو کردم و مثل همیشه میخواستم بگم زبانشناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستانهای دیگهست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا میگم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایانترمم کی شروع میشن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاهها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که همرشتهای و همشهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو میکنن، ما بهشون خبر میدیم بیان وسط گود. بهنظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.
چهار. چهارشنبه یکی از همکلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو میدیدید و عکس میگرفتید برام میفرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.
پنج. چون میدونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفتتا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیامهای گروه کاری رو دیر چک میکرد و میگفت من کارهای دیگهای هم دارم. در واقع فعالیتهای انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمیدونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیامها رو با چه کیفیتی جواب میدن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تکرأیهایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش میدونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|
شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. میخوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک میکنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبههای دورترو انتخاب کرد، نمیتونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبههای دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی میزنم همین جایی که هستم رو بهصورت خودکار شناسایی میکنه.
هفت. سهشنبه حدودای سۀ نصفشب تبریز زلزله اومد. دیگه نمیدونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبههای معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بیوقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آبدوغخیارم هم طلبتون.
هشت. با کامنت بسته راحتتر مینویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همهتون بازه.