پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

خونه چون نزدیک دانشگاهه، برگشتنی (وقتی از سر کار برمی‌گردم و می‌خوام برم خونه) یه سر به دانشگاهم می‌زنم. سلف می‌رم، کتابخونه می‌رم، گاهی یه سر به خوابگاه و دوستام هم می‌زنم. تا ظهر با صدها دانش‌آموز و اولیا و همکار و آشنا و غریبه سروکله می‌زنم و تا عصر فرهنگستانم و بعدشم دانشگاه. خونه که می‌رسم با خودم می‌گم امروز تو این چهارده پونزده ساعت کلی آدم دیدی و باهاشون حرف زدی و چقدر سرت شلوغ بود. چقدر تماس تلفنی داشتی و چقدر پیام جواب دادی. به خودم تلقین می‌کنم که تنها نبودم. ولی خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم تنهام. همدم و همراه و هم‌صحبت ندارم. کسیو ندارم اتفاقات روزمو براش تعریف کنم و برام تعریف کنه. ارتباطم با دوستای سابقم کم شده. فرصت هم‌صحبتی باهاشونو ندارم. خیلی وقته ندیدمشون. نه می‌رسم که مجازیا رو دنبال کنم نه از حقیقیا خبر دارم. و نه اونا از من خبر دارن. خسته‌م. غمگین و دلتنگم.

برگشتنی با خودم گفتم آدرس نشون دادن به بقیه خوشحالم می‌کنه. کاش تا می‌رسم خونه یکی ازم یه آدرسی چیزی بپرسه. چند قدم جلوتر یه دختره پرسید ببخشید باغ کتاب اینجاست؟ با نیش باز گفتم نه، یه کم دیگه هم برو جلو، بعد برو دست چپ، اون ورِ پل. یه کم بعد یکی پرسید مترو کدوم سمته و گفتم مستقیم، دست چپ. و جلوتر یکی دیگه دوباره دنبال مترو می‌گشت و بهش گفتم مستقیم، دست راست، بعد دست چپ. نگاه معناداری به آسمون انداختم و به مسیرم ادامه دادم. خدایا تو که بلدی آرزوها رو سریع برآورده کنی چرا معمولاً این کارو نمی‌کنی؟ تولد خاله‌م بود. یادم افتاد که هدیه دادن به بقیه هم خوشحالم می‌کنه. یه جعبه شیرنی از همونایی که دوست داره سفارش دادم و ازش پرسیدم خونه‌ای؟ گفتم یه چیزی سفارش دادم، اگه میشه تحویل بگیر. از این کارا زیاد کردم که سفارشای خودمونو به آدرس اونا و سفارشای اونا رو به آدرس خودمون بزنم و بعداً براش ببرم یا برم بگیرم. گفت آره خونه‌م. جعبه رو تحویل گرفت و پیام داد که خودم ببرم خونه‌تون یا مامان و بابات میان ببرن اینو؟ گفتم مال خودته. تولدت مبارک. به‌شدت خوشحال و غافلگیر شده بود. ولی من همچنان غمگین و دلتنگ بودم. عصر چند بار مامان زنگ زد که کجایی و چی کار می‌کنی و چه خبر. گفتم مثل همیشه و طبق معمول فعلاً فرهنگستانم. شب دوباره زنگ زد. دانشگاه بودم. کتابخونۀ دانشگاه این روزا تا نُه بازه. یه سر رفتم اونجا که زمان بگذره. وقتایی که بیرونم حالِ خونه اومدن ندارم و وقتایی که خونه‌م حالِ بیرون رفتن. پرسید کی می‌ری خونه؟ گفتم حدودای هشت‌ونیم نُه. به برادرم هم زنگ زده بود و اونم بعد از کار رفته بود پیش دوستش و گفته بود تا نُه نُه‌ونیم پیش دوستشه. پای خونه برگشتن نداشتیم. تا هشت‌ونیم موندم کتابخونه و وقتی برگشتم دیدم چراغ اتاقا روشنه. فکر کردم برادرم زودتر از من رسیده. در زدم و وقتی صدای مامانو از پشت آیفون شنیدم که میگه کیه فکر کردم اشتباهی زنگ همسایه رو زدم. قرار نبود به این زودیا بیان تهران، اونم بی‌خبر. صبح راه افتاده بودن و از ظهر منتظر ما بودن و ما چون خبر نداشتیم اینجان، انگیزه‌ای برای زودتر برگشتن به خونه نداشتیم. هنوز جوابِ سؤالِ «کیه» رو نداده بودم. با تردید گفتم مامان باز کن منم. بازم غافلگیرمون کرده بودن.

وقتایی که اینجان خونه گرم‌تره. غذاهایی که می‌خوریم خوشمزه‌ترن و من کمتر دلتنگم.

۸ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۶- ماجراهای مدرسه (قسمت اول)

جمعه, ۱۵ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

چون نمی‌خوام منطقه و اسم مدارس رو تو وبلاگم بیارم بیایید همین ابتدا یه قرارداد بین خودمون بذاریم؛ که مدرسۀ شمارۀ یک همون مدرسه‌ای باشه که دو هفته آمادگی دفاعی و هنر و زبان تدریس کردم و از هفتۀ سوم دیگه نرفتم. این مدرسه دور بود. مدرسۀ شمارۀ دو هم همون مدرسه‌ای باشه که یه کم نزدیک‌تر از این بود و شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها اونجا ادبیات تدریس می‌کنم و مدیرشو دوست ندارم. همون مدیری که میگه صبح‌ها بیا اتاقم بهم سلام کن و موقع رفتن خداحافظی کن. دو بارم به رنگ و ابعاد مانتوم گیر داده تا حالا. بمب انرژی منفیه. مدام دبیرهای جدیدو صدا می‌کنه دفترش و می‌گه عملکردت خوب نیست. اوایل باور می‌کردیم، ولی بعداً فهمیدیم مدل مدیریتی و روش کارش همینه. اسم این مدیرو مدیر شمارۀ دو می‌ذاریم. مدرسۀ شمارۀ سه هم همون مدرسۀ خیلی خیلی دوره که بعد از اینکه با مدرسۀ شمارۀ یک قطع رابطه! کردم رفتم اونجا. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها اینجا ادبیات تدریس می‌کنم. دوشنبه‌ها هم هیچ جا تدریس نمی‌کنم. مدیر شمارۀ سه بسیار متشخص و محترمه و کادر و کارکنانش حرف ندارن. مدرسۀ شمارۀ سه فضای بسیار آرومی داره و اتفاقاً به معلما می‌گن خوبه که رنگ روشن می‌پوشید.


۱. روز اولی که برای گرفتن برنامه رفتم پیش مدیر شمارۀ دو، موقع خداحافظی بهم گفت راستی اگه چادری نیستی و برای گزینش چادر پوشیدی نیازی نیست تو مدرسه هم بپوشی. گفتم نه من از دوران دبیرستان چادر می‌پوشم؛ برای گزینش نپوشیدم.


۲. اولین روز تدریسم خودمو متقاعد کردم که کیف جغدی در شأن معلم نیست و حداقل جلسهٔ اول با تیپ رسمی و بزرگانه برم سر کلاس. رفتم. ولی مجدداً برگشتم به همون حالت جغدی. چند بارم بچه‌ها گفتن وای خانم کیفتون چه بامزه‌ست.


۳. سؤال‌هایی که روزهای اول بچه‌ها ازم می‌پرسیدن:

خانم مگه خانما هم می‌تونن برق بخونن؟

خانم اجازه؟ شما چقدر شبیه فلانی تو سریال فلان هستید. سریالشو دیدین؟

خانم شما چقدر خوبین که اسمتونو می‌گین. معلمای دیگه نم پس نمی‌دن!

خانم اجازه؟ شما چند سالتونه؟ [بعد از اینکه گفتم چند سالمه] وای خانوم، مامان من هم‌سن شماست. اصلاً بهتون نمیاد.

خانم اجازه؟ شما نماز می‌خونید؟

خانم شما بچه هم دارید؟

خانم خطتون چه قشنگه. 

خانم، به چه دردمون می‌خوره این درس؟ تو امتحان میاد؟ امتحان هم می‌گیرید؟

خانم اجازه؟ آب خوردن تو کلاس شما مجازه؟ قوانین کلاس شما چیه؟ بقیۀ معلما قانون دارن، شما قانون ندارید؟ امتحان دقیقاً تا کجاست؟ اینا تو امتحان میاد؟ فلان چیزم میاد؟ بهمان چیزم میاد؟ لاک غلط‌گیر ممنوعه تو امتحان؟ میشه با مداد هم بنویسیم؟ میشه ویرگول‌ها رو با قرمز بذاریم؟

خانم، شما قصد ازدواج ندارید؟ یه کیس براتون سراغ داریم.


۴. یه بارم عصبانی شدم، بچه‌ها گفت خانم بهتون نمیاد عصبانیت.


۵. یه بارم یکیشون گفت میشه بغلتون کنم؟ گفتم نه نمیشه. ولی یه بار یکی از هفتمیای ریزه‌میزه پرید بغلم و منم بغلش کردم.


۶. این مدیر شمارۀ سه یه بار صدام کرد دفترش و گفت یکی دوتا از اولیا دارن پررویی می‌کنن و بعضی وقتا میان گله و شکایت؛ ولی ما پشتت هستیم و تو کار خودتو بکن. ماجرا از این قرار بود که تقلب بچه‌هاشونو گرفته بودم و به اونایی که تکالیفشونو مامانشون می‌نوشت گفته بودم نمره‌هاتونو دادم به مامانتون :دی. خلاصه این مدیر که زین پس مدیر شمارۀ سه نام‌گذاری می‌کنیم مدیر عاقل و خوبیه و تا حالا ندیدم تو این مدرسه سر کسی داد بزنه. ولی تو اون دوتا مدرسۀ قبلی مدیر و ناظم و معاون و همه باهم درگیر بودن و هستن و هر روز چند نفر تو دفتر در حال تعهد دادن و تنبیه و توبیخه. هر چند وقت یه بارم یه عده رو موقتی یا دائم اخراج می‌کنن. بچه‌های اون دوتا مدرسۀ دور و یه کم دور، بی‌ادب و درس‌نخونن، ولی این مدرسۀ سوم که خیلی خیلی دوره، بچه‌هاش مؤدب‌تر و آروم‌ترن.


۷. اسم یکی از بچه‌ها رو اشتباه تایپ کرده بودن تو لیست (فائقه بود، فاطمه تایپ کرده بودن). لاک غلط‌گیرمو درآوردم درستش کردم. موقع رفتن گفت مرسی که اسممو درست کردید؛ معلم قبلی می‌گفت مهم نیست و همون فاطمه صدام می‌کرد.


۸. تو مدرسۀ شمارۀ دو همه از مدیر می‌ترسن. یه بار یکی از بچه‌ها که آدامس تو دهنش بود سر جلسۀ امتحانی که من مراقبش بودم پرسید آدامس ممنوعه؟ گفتم نمی‌دونم، ولی اگه کسی اومد تو کلاس، دهنتو تکون نده :))


۹. مدیر شمارۀ دو بعضی صبح‌ها و ظهرها وایمیسته جلوی در مدرسه و چک می‌کنه ببینه کیا چجوری میان و میرن مدرسه.


۱۰. یه بارم این مدیر شمارۀ دو صدام کرد دفترش گفت شما باید خودتو برای ما نشون بدی و رضایت ما رو جلب کنی که سال دیگه هم نگهت داریم. گفت خوب نیست بگیم این دبیرو نمی‌خوایم. خبر نداره که اگه بخواد هم این منم که سال دیگه نمی‌خوام تو این مدرسه باشم. ضمن اینکه باید متوجه باشه برای ادامۀ همکاری رضایت دو طرف لازمه نه فقط مدیر.


۱۱. معلم‌ها آخر سال توسط مدیر مدرسه باید ارزیابی بشن. خوشبختانه مدیر شمارۀ سه زودتر از شمارۀ دو اطلاعاتمو تو سامانه ثبت کرده و اون قراره ارزیابیم کنه.


۱۲. اون روزی که به‌عنوان مراقب امتحان بالای سر بچه‌ها وایستاده بودم حس عجیبی داشتم. اولین بارم بود. اولین تجربۀ مراقب بودن. مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم و نمی‌ذاشتم تقلب کنن. چند نفر یواشکی با خودشون کاغذ آورده بودن. وقتی می‌خواستن ازش استفاده کنن آروم بهشون گفتم بذارن تو جیبشون و دیگه درنیارن. روی برگه‌شونم علامت نزدم. شتر دیدم ندیدم.


۱۳. اوایل یکی از دخترا رو تو دفتر نگه‌داشته بودن که چرا ابروهاتو برداشتی. چتری‌هاشو ریخته بود روی پیشونیش که مسئولین مدرسه متوجه نشن، ولی فهمیده بودن و داشتن دعواش می‌کردن.


۱۴. یه بارم یکی از معلما از روش تدریسم تعریف می‌کرد. گفت دخترم تو کلاس شماست. سریع گفتم لطفاً اسمشو نگین که ناخودآگاه رفتارم نسبت بهش با بقیۀ بچه‌ها تفاوتی نداشته باشه.


۱۵. یه بارم یکی از بچه‌ها اومد گفت اسم اونایی که درسو گوش نمی‌دنو یواشکی بنویسم بیارم براتون؟ تو کلاس بقیۀ معلما این کارو می‌کنم و کلاس ساکت میشه. گفتم نه، اگه لازم باشه اسم کسیو بنویسی باید قبلش بهشون اطلاع بدی. فعلاً نیازی نیست.

فکر کنم در آینده قراره مُخبر بشه این بچه :|


۱۶. برگه‌های امتحانو با خودکار سبز تصحیح می‌کنم نه قرمز.


۱۷. هفتۀ اولی که رفتم مدرسۀ شمارۀ سه، همون هفته‌ای بود که سه‌شنبه‌ش مامان و بابا به‌شکل غافلگیرانه‌ای اومدن تهران. یکشنبه اولین روز کاریم تو این مدرسه بود. سه‌شنبه هم باید می‌رفتم، ولی صبحش یه جلسۀ مهم تو فرهنگستان داشتم که یکی از ارکان جلسه من بودم و نمی‌تونستم نرم. از مدیر خواهش کردم سه‌شنبه هم معلم قبلی بره سر کلاس و قبول کرد. اون هفته متوجه شدم تولد مدیره. این سومین باری بود که وارد یه جایی می‌شدم و یکی متولد میشد. چون از مدیر خوشم اومده بود یه جعبه از شیرینیایی که بابا اینا از تبریز سوغاتی آورده بودنو بردم برای مدیر. یکی از جعبه‌ها رم کنار گذاشته بودم برای مدیر شمارۀ دو. ولی رفتارهایی که ازش دیدم باعث شد منصرف شم و به‌جای مدرسه، سوغاتیه رو ببرم فرهنگستان و بین همکارای اونجا پخش کنم.


۱۸. برای امتحان نوبت اول، تو گروه دبیران پیشنهاد دادم که یکی از موضوعات انشاشون نامه به پدر یا مادر باشه. روزشون هم نزدیک بود. چهارتا موضوع داده بودیم که اکثراً همینو انتخاب کرده بودن. چیزی که برام غیرقابل‌انتظار بود این بود که تعداد قابل‌توجهی از دانش‌آموزان بچه‌های طلاقن یا اگرم نباشن پدر و مادرشون جدا از هم زندگی می‌کنن. تو نامه‌هاشون اظهار دلتنگی کرده بودن. یکیشونم طلاق رو با «ت» نوشته بود! از مشاور مدرسه خواستم اگر شیوه‌نامۀ خاصی در برخورد با این دانش‌آموزان دارن بهم بدن که باهاشون درست رفتار کنم. گفت می‌دونه و آمار این بچه‌ها خیلی بیشتر از چیزیه که تو انشاها دیدی. گفت مسائل دیگه‌ای هم هست که باید خودتو آماده کنی برای مواجهه باهاشون. گفت دانش‌آموزها اکثراً دوست‌پسر دارن و باهاشون رابطه دارن و یه وقت ممکنه بهت اعتماد کنن و بگن پریودشون عقب افتاده و احتمال می‌دن که حامله‌ن. اونجا باید بتونی مدیریت کنی اون اتفاقو.

۲۴ نظر ۱۵ دی ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۵- آنچه گذشت: یکشنبه ۷ آبان تا جمعه ۲۶ آبان

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۳۰ ب.ظ

چهارشنبه سوم آبان رفتم مدرسۀ شمارۀ یک و برنامه‌مو از مدیر گرفتم و قرار شد از یکشنبه برم سر کلاس. گویا اون روز تولد مدیر این مدرسه بود. وقتی رسیدیم یه کیک نصفه روی میز بود که قبلاً خورده بودن و از اینی که مونده بود برای منم آوردن. 

یکشنبه‌ها هنر و آمادگی دفاعی داشتن و سه‌شنبه‌ها زبان. کتابشونو دانلود کردم و ورق زدم ببینم چی توشه. یه نگاهی به کتاب راهنمای معلم هم انداختم. پیش از این با آدم‌هایی سروکار داشتم که چهل پنجاه سالی ازم بزرگتر بودن و در تعامل باهاشون، ازشون یاد می‌گرفتم و حالا با جماعتی بی‌تجربه و نادان! و بعضاً پرتوقع و بی‌ادب روبه‌رو بودم که سنشون از نصف عمر من هم کمتر بود و قرار بود ازم یاد بگیرن. تنها خوبیِ این مدرسه این بود که تو هر مقطع یه دونه کلاس داشت و معلم مجبور نبود یه مطلب رو چند بار تو هر کلاس تکرار کنه. بعداً تو مدرسۀ شمارۀ دو و سه فهمیدم تکرار کردن رو دوست ندارم. اگر یه مدرسه‌ای شش‌تا کلاس دهم داشته باشه تو مجبوری درستو حداقل شش بار تکرار کنی و این برای منِ تنوع‌طلب عذابه. 

یکشنبه هفتِ آبان، اولین روز کاریم تو مدرسۀ شمارۀ یک بود. یه جای دور که برای اینکه به‌موقع برسم باید شش صبح راه می‌افتادم. هم باید تاکسی سوار می‌شدم هم اتوبوس هم مترو. بدمسیر بود. تاکسی خطی نداشت و باید اسنپ می‌گرفتم یا سوار ماشینای شخصی می‌شدم. روز اول تدریسم روز تولد یکی از بچه‌ها بود. یکی به اسم یکتا که وقتی وارد کلاس شدم همه داشتن تولدشو تبریک می‌گفتن. خودمو معرفی کردم و گفتم معلم آمادگی دفاعیتونم ولی تخصصم زبان‌شناسیه. گفتم مدرک برق هم دارم و اولین سؤالشون این بود که مگه خانوما هم می‌تونن برق بخونن؟ معلمای دیگه اسم کوچیکشونو نمی‌گفتن و من گفتم. سنمو پرسیدن و گفتم. اینم براشون عجیب بود؛ چون سن هیچ کدوم از معلماشونو نمی‌دونستن. ازشون پرسیدم تا کجا بهشون درس دادن و گفتن معلم نداشتن تا حالا. درس اولشون راجع به امنیت بود. ازشون خواستم متن درسو بلند بخونن و بقیه گوش بدن. کلمات سخت رو براشون معنی می‌کردم و هم‌خانواده می‌گفتم! امن، امین، امنیت، ایمان، ایمن. در این حد بلد بودم خب :)) زنگ هنر هم همین کارو کردم و ازشون خواستم متن کتابو بلند بخونن و بعدش طبق آنچه که تو کتاب گفته چندتا طرح بزنن. اسم کتابشون فرهنگ و هنر بود و علاوه بر طراحی و نقاشی، صنایع دستی و موسیقی و عکاسی و بازیگری و... هم داشتن. تدریس زبان، کمی به تخصصم نزدیک بود، ولی حال نمی‌کردم باهاش. دوازده ساعتم (که میشه دو روز در هفته) با اینا پر شده بوده و تنها دلخوشیم این بود که مسئول اداره گفته بود برای دوازده ساعت دیگه‌ت ادبیات پیدا می‌کنم.

یکشنبه ظهر از اداره زنگ زدن که یه جایی پیدا کردن که دو روز معلم ادبیات می‌خواد و یه کم نزدیک‌تر از این مدرسه‌ست. در این حد نزدیک که به جای شش صبح، شش‌ونیم هم می‌تونم راه بیفتم ولی مسیر اینم سرراست نبود و باید تاکسی و اتوبوس و مترو سوار می‌شدم. یک‌شنبه بعد از ظهر رفتم اونجا رم دیدم و برنامه‌مو گرفتم و دیگه نتونستم برم فرهنگستان. یکی از مرخصیای فرهنگستانم سوخت. به مدیر مدرسۀ شمارۀ دو گفتم هر هفته دوشنبه‌ها می‌خوام برم دانشگاه و استادمو ببینم. گفتم دانشجوی دکتری‌ام. خواستم کلاسامو بندازه روزای شنبه و چهارشنبه. قبول کرد و قرار شد از چهارشنبه برم سر کلاس. خوشحال بودم که دو روز هم قراره ادبیات درس بدم. گفت اگه زودتر پیدات می‌کردم می‌گفتم هر چهار روزتو بیای اینجا ادبیات بگی، چون اون یکی معلممون هم داره بازنشسته میشه. 

هفتهٔ اول به هر سختی‌ای بود گذشت. راضی نبودم. حالم از شرایطی که پیش اومده بود و آدمایی که می‌دیدمشون و باهاشون در ارتباط بودم به هم می‌خورد و به انصراف فکر می‌کردم. ولی احساسمو جایی بروز نمی‌دادم. اوایل، تو فرهنگستان هم شرایطم خوب نبود. رفتار بعضیا عجیب و غریب شده بود. نمی‌دونم از سر حسادت بود، یا حس می‌کردن جاشونو گرفتم یا جاشونو تنگ کردم که چوب لای چرخم می‌ذاشتن و بدخلقی می‌کردن. ولی در مقایسه با مدرسه، فرهنگستان خوب بود و حالم اونجا بهتر بود. یه تعداد از دوستام بابت استخدامم خوشحالی می‌کردن و ازم شیرینی می‌خواستن و برنامه‌ریزی می‌کردن برای دورهمی و خبر نداشتن چقدر حالم بده.

هفتۀ دوم مدیر مدرسهٔ اول ازم خواست زنگای هنر و آمادگی با بچه‌ها ریاضی کار کنم. من که از خدام بود ولی نه وجدانم اجازه می‌داد نه از نظر قانونی و اخلاقی کار درستی بود. ولی برای اینکه حرفش زمین نیفته اون هفته نیم ساعتم ریاضی کار کردم باهاشون. گویا آزمون قلمچی داشتن. مسائل ساده رو نمی‌فهمیدن و مواجهه با این حجم از نفهیدن عصبانیم می‌کرد. احساس می‌کردم وقتم داره تلف میشه. مدرسه‌ها دور بودن و بعد از ظهرها دیر می‌رسیدم فرهنگستان و کسر می‌شد از حقوقم. صبح‌ها زودتر از برادرم از خونه خارج می‌شدم و شبا دیرتر از اون برمی‌گشتم. وقتی می‌رسیدم خونه، هم جسمم خسته بود هم روحم. یه روز مدیر می‌گفت اولیا ناراضی‌ان (در حالی که نبودن و از خودش می‌گفت)، یه روز می‌گفت بچه‌ها ناراضی‌ان (که اینم الکی می‌گفت)؛ یه روزم می‌گفت تو چرا صبح‌ها نمیای اتاق من بهم سلام بدی و ظهر موقع رفتن چرا خداحافظی نمی‌کنی ازم؟ (گویا روال این مدرسه این بود که معلما صبح و ظهر برن دستبوس مدیر). همین حاشیه‌ها خسته‌م می‌کرد. یه روزم اون یکی مدیره گفت یکی دیگه که تجربه و تواناییش بیشتره رو بیارم زبانو تدریس کنه و تو حقوقتو بده به اون. که قبول نکردم و گفتم من به توانایی و سوادم اطمینان دارم و با پارتی و به توصیۀ کسی نیومدم تو این جایگاه. هر موقع همونایی که ازم آزمون علمی و عملی گرفتن و گزینشم کردن به‌دلیل ناکارآمدی برکنارم کردن می‌رم کنار. با یه همچین آدمای مزخرفی داشتم روزمو می‌گذروندم. یه بار وقتی رسیدم خونه و دیدم برادرم خونه نیست و تنهام، همۀ خشم و ناراحتیمو ریختم توی صدام و با صدای بلند داد زدم. داد می‌زدم و بلندبلند گریه کردم. دادی که سر مدیر و رئیس و همکار و بچه‌ها نزده بودمو روی در و دیوار خونه خالی کردم. این وسط یه بارم شدیداً سرما خوردم.

هفتۀ سوم بچه‌های مدرسۀ اول امتحان زبان داشتن. سؤالاشونو طراحی کرده بودم و برای معاون فرستاده بودم. وقتی یکشنبه رفتم سراغ سؤالا رو بگیرم ببینم نیاز به اصلاح داره یا نه، متوجه شدم قراره یه معلم زبان دیگه جایگزینم بکنن. البته هنوز معلمه رو پیدا نکرده بودن! احساسمو به روی خودم نیاوردم ولی عمیقاً خوشحال بودم که دیگه ریخت این مدرسه رو نمی‌بینم. گفتم حالا که برای زبان نمیام، دلیلی نداره هنر و آمادگی دفاعی رو هم اینجا تدریس کنم. چون اونا رو برای پر کردن ساعتم داده بودن. چیزی نگفتن. منم رفتم سر کلاس، با بچه‌ها خداحافظی کنم. یکی از درسای آمادگی دفاعی، پیدا کردن جهت‌های جغرافیایی با کمک ستاره‌ها و چیزای دیگه بود. با اینکه هنوز به اون قسمت نرسیده بودن جلسۀ آخر اینا رو بهشون درس دادم. زنگ بعدی هم از یکی از بچه‌ها که طراحیش خوب بود خواستم اسم بچه‌هایی که هنرشون خوبه رو بنویسه و تحویل مدیر و معلم جدید بده تا حمایت بشن و تو جشنواره‌های هنری شرکت کنن. تکالیفی که تحویل گرفته بودمم دادم به نماینده که بده به معلم جدید. بعدشم ازشون خداحافظی کردم. یکی از بچه‌ها (که اسمش کوثر بود) گفت عاشق ریاضیه و در آینده می‌خواد مهندس بشه و ازم خواست شماره‌مو بهش بدم تا در ارتباط باشیم. کپی شناسنامه و عکسمم از معاون گرفتم. به درد اینا نمی‌خورد دیگه. ولی بعداً به درد خودم قرار بود بخوره. 

به اداره نگفتم که مدرسه گفته نیا. فکر کردم مدیر خودش میگه و هر موقع مدرسه پیدا کنن بهم زنگ می‌زنن. ولی گویا خبر داشتن و فرداش که دوشنبه باشه از اداره زنگ زدن گفتن بیا مدرسۀ جدید بدیم بهت. گفتم دوشنبه‌ها دانشگاهم و بعدشم می‌رم فرهنگستان. نمی‌تونم بیام. سه‌شنبه هم نرفتم اداره. چهارشنبه هم تو اون یکی مدرسه کلاس ادبیات داشتم و نتونستم برم اداره. پنج‌شنبه هم که اداره باز نبود. جمعه هم که تعطیله؟ نه دیگه. جمعه رئیس اداره با موبایلش زنگ زد که یه مدرسه پیدا کردیم که دو روز معلم ادبیات می‌خواد و مدیرش خیلی خانم خوبیه. ولی مسیرش دوره. گفتم ادبیات باشه؛ مسیرش مهم نیست. تشکر کردم و خوشحال بودم. بعد که آدرس مدرسه رو از مدیر گرفتم و تو نقشه پیدا کردم دیدم خیییییییلی دوره. ینی اگه برای مدرسۀ قبلی شش صبح راه می‌افتادم برای اینجا باید زودتر از شش راه می‌افتادم. برگشتنی هم از اونجا تا فرهنگستان با مترو و اتوبوس دوونیم ساعت راه بود. این شد که دیگه قید حمل‌ونقل عمومی رو زدم و تسلیم اسنپ شدم. با خودم فکر کردم ماهی دو سه تومن هزینۀ اسنپ بدم، بهتر از اینه که با مترو و اتوبوس برم و دیر برسم و دو سه تومن از حقوقم کم بشه.

۲ نظر ۱۴ دی ۰۲ ، ۱۹:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شنبه (۲۹ام) صبح یه جلسه داشتم، ظهر یه جلسه و بعدازظهر هم یه جلسه. قبل از جلسهٔ بعدازظهر با چند نفر از همکارای فرهنگستان مشورت کردم و همه از صدر تا ذیل، متفق‌القول بودن که اینجا خوب نیست. همه‌شونم توضیح می‌دادن که فکر نکن که فکر می‌کنیم که جامونو تنگ کردی. اتفاقاً اینجا بودنت برای ما بهتره، ولی برای خودت مدرسه بهتره. بعدازظهر با خود دکتر هم که حرف زدم گفت نمی‌تونم بگم نری، تصمیم با خودته، ولی می‌تونی اینجا هم همکاریتو ادام بدی. گفت اینجا امکان رسمی شدن و مزایا و افزایش آنچنانی حقوق نداره و اونجا از این لحاظ بهتره. امکان هیئت‌علمی شدن هم داری اونجا. بعد پرسید کدوم منطقه‌ای و منم دیده‌ها و شنیده‌های روز قبلمو توضیح دادم. گفتم با این اوضاعی که مدارس دارن احتمال داره ریاضی و فیزیک هم تدریس کنم، ولی ترجیح خودم ادبیاته. اجازه دادن که ساعت کاریم ظهر تا عصر باشه و تا ظهر مدرسه باشم. در مورد منطقه هم گفتم فردا می‌رم ادارهٔ کل و درخواست می‌دم که منطقه‌مو عوض کنن. با لحنی که «خودم می‌تونم درستش کنم» اینو گفتم. ایشونم دیگه نگفت بذار یه نامه‌ای توصیه‌ای چیزی بهت بدم (سال ۹۴ که برای مصاحبهٔ ارشد رفته بودم، تو جلسهٔ مصاحبه ازم پرسیدن اینجا انتخاب چندمته و من گفتم سوم چهارم. گفتم چون فرهنگستان خوابگاه نداره. با اینکه دولتی و روزانه‌ست ولی خوابگاه نمی‌ده. هنوزم نمی‌ده. اون موقع خودشون گفتن اگه انتخاب‌های اولتو بسوزونی می‌تونیم به دانشگاه‌های دیگه نامه بدیم که بهت خوابگاه بدن. یادمه شریف قبول نکرد ولی شهید بهشتی قبول کرده بود و من دورهٔ ارشدمو تو خوابگاه شهید بهشتی بودم).

فرداش که یکشنبه ۳۰ مهر باشه رفتم ادارهٔ کل آموزش‌وپروش تهران. اسم دو نفرو از یکی از کارمندای ادارهٔ اون منطقهٔ پایین‌شهر گرفته بودم. گفته بود برای انتقال باید برم سراغ اینا. اولی یه آدم بسیار بداخلاق و بی‌ادب بود. دومی خوش‌صحبت و مؤدب بود و یه ساعت منو به حرف گرفت که زبان‌شناسی و فرهنگستانو با رسم شکل توضیح بدم براش. شماره‌م هم گرفت که اگه کاری داشت روی کمکم حساب کنه! بعدشم یه کاغذ داد دستم گفت درخواست انتقالیتو با شماره‌ت بنویس تماس می‌گیریم. من شماره‌شو نگرفتم و نپرسیدم اگه تماس نگرفتید چی کار کنم. تدریس برای طبقهٔ محروم جامعه برای من دلپذیرتر بود تا تدریس برای مرفهین بی‌درد؛ ولی نمی‌خواستم همین اول کار، حرف حرف اینا باشه. شاید اگه برخوردشون محترمانه بود انقدر پافشاری نمی‌کردم سر منطقه. ضمن اینکه بچه‌های پایین‌شهر مشکلات و ناهنجاری‌هایی دارن که شاید منِ کم‌تجربه فعلاً نتونم مدیریت کنم. تو اون کاغذی که مسئول خوش‌اخلاق داد با دلیل و منطق توضیح دادم که کدوم منطقه رو می‌خوام. گفت ببر پیش فلانی. دیدم فلانی همون مسئول بداخلاق و بی‌ادبه که یه کم پیش باهاش بحث کرده بودم و جواب منفی داده بود بهم. از مسئول خوش‌اخلاق خداحافظی کردم و دوباره رفتم پیش بداخلاقه. درخواستمو دادم به یه خانومی که پشت در بود و ازش خواستم اون ببره تو. خودم نمی‌خواستم مجدداً ببینمش. تو درخواستم نوشته بودم تو فلان منطقه، حاضرم هر درسی رو تدریس کنم ولی به‌شرطی که همون منطقه باشه.

دوشنبه و سه‌شنبه منتظر تماسشون بودم. خبری نشد. سه‌شنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، سر راهم رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه‌ای که می‌خواستم اونجا باشم. ساختمان شیک و تمیزی داشت. فهمیدم اینا حتی تو ساختمون اداره‌های مناطق هم تبعیض قائل می‌شن چه رسد به امکاناتی که به معلم و دانش‌آموزها اختصاص می‌دن. از مسئول کارگزینی پرسیدم ابلاغم اینجا نیومده؟ گفت نه. پرسیدم مدارس این منطقه کمبود معلم ندارن؟ گفت نه. ولی نه‌ش نهٔ قطعی نبود. غیرمستقیم از لحنش فهمیدم که اگه نامه‌ای چیزی می‌بردم می‌تونستن معلمای بازنشسته و حق‌التدریسیشونو با من جای‌گزین کنن. با همون آقاهه که اسم دو نفر از مسئولان ادارهٔ کل رو بهم داده بود تماس گرفتم و پرسیدم آیا ابلاغم هنوز همون‌جاست؟ گفت آره. گفتم یکشنبه درخواست انتقالی داده بودم، ولی هنوز باهام تماس نگرفتن ببینم قبول کردن یا نه. گفت حضوری برو پیگیری کن یا زنگ بزن. شمارهٔ اون مسئول خوش‌اخلاقو نداشتم که زنگ بزنم. تو فرهنگستانم جلسه داشتم و دیگه نرفتم اداره برای پیگیری درخواست. یه ماه بود که تو فرهنگستان با لپ‌تاپ خودم و اینترنت گوشیم کار می‌کردم و هنوز برام کامپیوتر و کابل نیاورده بودن. این هفته کامپیوتر آوردن، ولی همچنان تلفن نداشتم.

چهارشنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، رفتم ادارهٔ کل برای پیگیری درخواستم. خبری نبود. مسئول خوش‌اخلاق ارجاعم داد به مسئول بداخلاق. گفت همه چی دست اونه. یادم نیست که این بداخلاقه تو اتاقش نبود یا من خودم نرفتم. بی‌خیال استخدام شدم و داشتم برمی‌گشتم که گوشیم زنگ زد. هنوز تو اداره بودم. یه خانومه پشت خط بود. پرسید شما الان کدوم منطقه مشغول به کار شدی؟ گفتم هنوز هیچ جا. گفتم برای انتقال از فلان‌جا به فلان‌جا درخواست دادم و منتظر جوابم. گفت الان تو اداره‌ای؟ گفتم آره. گفت صداتو از پشت در اتاقم می‌شنوم، بیا تو. نمی‌دونم کجا و پشت در اتاق کی وایستاده بودم ولی رفتم تو و دیدم خانومه گوشی دستشه و با من حرف می‌زنه!

گفت اون منطقه‌ای که می‌خوای نیرو نمی‌خواد، ولی فلان منطقه می‌تونم بفرستم. فلان منطقه به‌لحاظ عددی یه دونه با جایی که می‌خواستم فاصله داشت و نیمهٔ شمالی شهر بود. قبول کردم. با مسئول اونجا تماس گرفت و گفت یکیو می‌فرستم پیشت که لیسانس فلانه و دکترای فلانه و هر درسی بدی از پسش برمیاد. بهم گفت همین الان برو برنامه‌تو بگیر و از شنبه برو سر کلاس. تشکر کردم و رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه. وقتی رسیدم، تازه فهمیدم اونجا درسته که به‌لحاظ عددی یه منطقه باهام فاصله داره، ولی از نظر مسافت، از جنوب تهران هم دورتره. خبری از مترو هم نیست و هر چی درمیارم باید خرج اسنپ کنم. ولی خوشحال بودم که حرف اونا به کرسی ننشست و تونستم بدون توصیه‌نامه و پارتی‌بازی منطقه‌مو عوض کنم. کاری که می‌گفتن محاله بشه. البته حرف منم به کرسی ننشسته بود. همزمان با من، مدیر یه مدرسه هم تو اون اداره بود و معلم زبان و هنر و علوم و آمادگی دفاعی لازم داشت. منو سپردن دست اون! که ۲۴ ساعت منو پر کنه. از محتوای کتابای هیچ کدوم از این درس‌ها اطلاع نداشتم. گفت الان دارم می‌رم مدرسه و قرار شد باهاش برم برنامه‌مو بگیرم. مسیری که می‌رفتیمو با گوشی داشتم چک می‌کردم. مدرسه رو از روی نقشه پیدا کردم و دیدم وسط بیابونه. چندتا پادگانم اطرافش بود. جا خوردم! پرسیدم دانش‌آموزا و معلما چجوری میان اینجا؟ گفت مدرسه تو شهرکه. اینا همه‌شون تو شهرک زندگی می‌کنن. با خودم فکر می‌کردم حالا چرا مدرسه و شهرکو وسط پادگان ساختن که فهمیدم اینا بچه‌های کسایی هستن که تو این پادگان‌ها خدمت می‌کنن. عجب غلطی کردم و عجب گیری افتادم گویان دنبال کلیدِ کنترل z می‌گشتم. خدا رو شکر نتونستن برنامهٔ درس علوم رو جابه‌جا کنن و فقط دو روز در هفته و در واقع ۱۲ ساعت برنامه نوشتن برام.

اون دو هفته‌ای که تو این مدرسه بودم لحظه‌به‌لحظه‌ش برام عذاب بود. کلاس‌های زبان به‌شدت نایکدست بود. یه تعداد زبانشون عالی بود و یه تعداد هنوز حروف الفبای انگلیسی رو بلد نبودن. مدیریت یه همچین کلاسی توان‌فرسا بود. با درس هنر ارتباط برقرار نمی‌کردم. هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم و حالا عذاب وجدان هم داشتم بابت این بی‌ذوقیم. حس می‌کردم دارم استعداد بچه‌ها رو کور می‌کنم و نمی‌تونم هدایتشون کنم. لبخند می‌زدم که طراحیت قشنگه، ولی تو دلم می‌گفتم خب که چی؟ چرا بشر عمرشو برای کشیدن چیزی که میشه عکسشو گرفت تلف می‌کنه؟ اصلاً وقتی میشه تایپ کرد، چرا خوشنویسی؟ مزخرف‌ترین زنگ هم آمادگی دفاعی بود که محتوای جنگ و دفاع داشت. نه به مباحثش علاقه داشتم نه با توجه به شغل پدراشون احساس راحتی و امنیت می‌کردم. کافی بود یکی شیطنت کنه و یه تیکه‌ای بار نظام کنه و من سکوت کنم تا فرداش اولیا هجوم بیارن مدرسه. مثل اون خانومی که روز اول تو حیاط مدرسه دیدم داد و فریاد می‌کنه که چرا دانش‌آموزها تو مدرسه حجاب ندارن. داشت تهدید می‌کرد که عکس می‌گیره و می‌فرسته اداره. با یه همچین والدینی طرف بودم. و البته با دانش‌آموزانی که برای والدینشون گزارش می‌بردن!

۱۵ نظر ۰۱ دی ۰۲ ، ۱۷:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۳- شب رفت به پایان و حکایت باقیست

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۴۴ ق.ظ

می‌خواستم آخر هفته برم خونه و این دفعه من مامان و بابا رو غافلگیر کنم. که شب یلدا و شب تولد مامان خونه باشم. شنبه و یکشنبهٔ هفتهٔ بعدم مرخصی گرفته بودم که بیشتر بمونم پیششون.

اون فامیلمون که یه ماه پیش رفته بودیم عیادتش، بیماری سختی داشت. یکشنبه فوت کرد و مامان و بابا و فک و فامیل پا شدن اومدن تهران برای مراسمش. دیروزم همه‌شون برگشتن تبریز که اونجا هم مراسم بگیرن براش. منم دیگه باهاشون نرفتم و نتیجه اینکه امسالم مثل سال‌هایی که دانشجو بودم در شب ترویج فرهنگ میهمانی و پیوند با خویشان! پیش خانواده و خویشانم نبودم.

دارم به چهارشنبه فکر می‌کنم که به‌زور و التماس بردمشون برج میلاد و شام اولین حقوقمو خوردیم و چقدر بهمون خوش گذشت. قیمت غذاها و حقوقی که می‌دن این‌جوریه که سه چهار نفر دیگه رو هم مهمون کنم تموم میشه :| :))

۰ نظر ۰۱ دی ۰۲ ، ۰۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)