پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۵ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۸۲۰- nebula_blog

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

من کانال‌های عمومی رو بدون جوین شدن (بدون اینکه عضوِ کانال بشم) دنبال می‌کنم. آدرسشونو یه جایی ذخیره کردم و هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم بهشون. شبیه کاری که با وبلاگ‌ها می‌کنم. وبلاگ‌ها رو هم دنبال نمی‌کنم و آدرساشونو تو فیدلی ذخیره کردم و هر موقع پست جدید بذارن اونجا ثبت میشه و منم هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم و می‌خونم. به‌جز وبلاگ‌هایی که فیدشونو غیرفعال کردن. اونا رو نمیشه با فیدلی خوند. کانال‌های خصوصی رو هم چون نمیشه بدون جوین شدن بخونی معمولاً بی‌خیال می‌شم و نمی‌خونم، مگر اینکه مشکلی با این نداشته باشم که آی‌دی تلگراممو نویسندۀ کانال ببینه. چون وقتی جوین میشی می‌بینه. البته عکس و شماره‌مو محدود کردم که همه نبینن ولی آی‌دی رو نمیشه محدود کرد و منم دلم نمی‌خواد در دسترس همه باشه. برای همینم تا چند ماه پیش کامنت نمی‌ذاشتم پای پست‌های کانال‌های تلگرامی وبلاگ‌نویس‌ها. چون این‌جوری نه‌تنها آی‌دیتو نویسنده، بلکه خواننده‌هاش هم می‌بینن. چون از ارتباط با دوستان مجازی خاطرات خوبی ندارم و برای همین سرِ این چیزا سخت می‌گیرم و حساسیت نشون می‌دم. تا اینکه تلگرام اخیراً یه امکانی ایجاد کرد که بتونی با آدرس کانالت کامنت بذاری نه آی‌دی شخصی. منم یه کانال درست کردم به آدرس nebula_blog که با اون کامنت بذارم. کانال صرفاً برای گذاشتن کامنت بود و تصمیم نداشتم به‌روزش کنم و پست بذارم. چند روزه که تلگرام این امکان رو پولی کرده و دیگه نمی‌تونم ازش استفاده کنم. لذا فعلاً از کامنت‌های من بی‌بهره خواهید موند تا وقتی که تلگرام دوباره این امکانشو رایگان کنه که البته بعیده. با توجه به اینکه قصد هم ندارم تو کانالم چیزی بنویسم و به اشتراک بذارم، خواستم حذفش کنم، چون دیگه به دردم نمی‌خوره. ولی گفتم حالا بذار بمونه برای بعد، شاید به کارم اومد و یه وقتی روزی روزگاری وبلاگم از دسترس خارج شد یا به هر دلیلی نتونستم اینجا پست بذارم، لااقل اونجا رو داشته باشم که بتونم از طریق اونجا باهاتون در ارتباط باشم. می‌تونید جوین بشید، آدرسشو حفظ کنید یا یه گوشه یادداشتش کنید برای روز مبادا. آدرسش اینه: t.me/nebula_blog



بعد از دو هفته، شایدم بیشتر، بالاخره لینکدین (که فضاش رسمی و کاریه و نمی‌دونم چرا فیلتر بود) رفع فیلتر شد و تونستم با لپ‌تاپی که هر کاری می‌کنم فیلترشکن روش نصب نمیشه و وی‌پی‌ان کار نمی‌کنه سر بزنم به لینکدینم و ببینم توش چه خبره. یه پیشنهاد کاری از دُبی داشتم! کار سختی نبود ولی در جواب آقاهه نوشتم Thanks for reaching out, but I’m busy. I don’t have time to breathe. احتمالاً الان تو دلش می‌گه خیلی هم دلت بخواد :|

شاید یه چند هفته نتونم به وبلاگم سر بزنم. نگران نباشید. دلیلش اینه که I’m busy. I don’t have time to breathe.

۵ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۹- گواه‌نمایی

يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۹ ق.ظ

امروز (الان ساعت نزدیک چهار نصفه‌شبه، ولی از اونجایی که هنوز نخوابیده‌ام، روز برای من تموم نشده و دیروزِ شما برای من امروز محسوب میشه هنوز) پایان‌نامۀ ارشد عطیه کرمی رو خوندم (این فعل ماضیِ «خوندم» نشون می‌ده که دقایق پایانی روزم رو دارم سپری می‌کنم و روزم روبه‌پایانه). گواه‌نمایی در دفاعیات متهمین پرونده‌های کیفری رو بررسی کرده بود. گواه‌نمایی به‌نوعی زیرمجموعۀ وجه‌نمایی یا وجهیته. قبلاً در مورد وجهیت یه پست نوشته بودم. این موضوع به منبع خبر و تأیید صحت اطلاعات گوینده (شاهد، متهم و...) و به اتفاقاتی که شخص اونو ندیده و نشنیده و درش شرکت نداشته ولی در موردش صحبت می‌کنه مربوطه. اگر عضو ایرانداک هستید می‌تونید از اونجا بگیرید پایان‌نامه‌شو. این لینکشه. اگر هم نمی‌تونید از اونجا بگیرید، آپلود کردم براتون [لینک دانلود، سه مگابایت]. دو سال پیش دفاع کرده و پژوهش نسبتاً جدیده. تو بخش پیشینه‌ش چندتا پژوهش خوب و جالب دیگه هم معرفی کرده. اگر حس کردید زیادی تخصصیه به خوندن فصل چهارمش اکتفا کنید.


(یادم باشه صبح یه عکس از تعریف گواه‌نمایی اضافه کنم اینجا)

نُهِ صبح:


پ.ن: کاش می‌تونستم همۀ خبرهای راست و دروغ این روزها رو جمع کنم و یه مقاله با همین موضوع بنویسم. از خبر شروع کنم و مسیر انتشارشو بررسی کنم و برسم به منبع. یه استاد هست سرش درد می‌کنه برای یه همچین موضوع‌هایی. اگه پیشنهاد بدم که باهم روش کار کنیم حتماً قبول می‌کنه ولی بعیده جایی قبول کنن که چاپش کنن. موضوع حساس و دردسرسازیه. فعلاً هم که آزمون جامعو در پیش دارم و بعدشم پروپوزال و رساله. اگر عمری باقی باشه می‌ذارم تو لیست کارهایی که دوست دارم قبل از مرگ انجامشون بدم و یه روز جامهٔ عمل می‌پوشونم بهش.

۶ نظر ۲۴ مهر ۰۱ ، ۰۳:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۸- استخدام در ادارات دولتی

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۷ ب.ظ


پ.ن۱: این رشته‌استوری رو چند ماه پیش یکی از دوستانم از صفحۀ اینستاگرامی حنین به اشترک گذاشته بود. صاحب صفحه رو نمی‌شناسم اما از استوری‌هاش خوشم اومد و ذخیره‌شون کردم. امروز به‌مناسبت تولد پیامبر بازنشر کردم. العاقل یکفی بالاشاره.

پ.ن۲: به‌قول امپراطور کوزکو شرایط جوریه که انتشار نامه‌های حضرت علی به مالک اشتر هم اقدام علیه امنیت ملی محسوب میشه.

۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۷- گیرندگان نامعتبر

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۵ ق.ظ

اینکه من هر روز با عالم و آدم ارتباط علمیِ و نیمه‌علمی! دارم و باید داشته باشم و در واقع مسئولیتم اینه و با واتساپ و تلگرام و ایمیل با ملت در تعاملم و الان این ارتباطاتم مختل شدن و فیلترشکنا و وی‌پی‌انای لپ‌تاپم سه هفته‌ست از کار افتادن و نتونستم به لینکدینم سر بزنم و دایرکتای اینستای انجمن رو چک کنم ببینم چه خبره و با گوشی هم لاگین نمیشن و نمی‌دونم چرا و هر روز کلی از وقتم سر وصل شدن نت و فیلترشکن و پروکسی برای جواب دادن به پیام فلانی و ارسال پیام به بهمانی تلف میشه و پیامک رو جایگزین پیام‌رسان‌های اینترنتی کرده‌ایم یه طرف، خب؟ اینکه عصر هر چی تلاش کردم به مدرس کارگاه زبان پیامک بزنم یه چیز بسیار مهمو بپرسم و جوابشو برای یکی دیگه بفرستم ولی با این پیغامِ گیرندگان نامعتبرن مواجه شدم و پیامم نرفت که نرفت هم یه طرف. رسماً دیگه اعصاب و روان نمونده برام سر بحث اینترنت. زنگ هم نمی‌زدم چون ترجیح می‌دم قبل از زنگ زدن پیام بدم و بپرسم ببینم وقت داره و می‌تونم زنگ بزنم یا نه. پیامم هم که نمی‌رفت. تا حالا هم پیام نداده بودم و ناشناس محسوب می‌شدم براش. ممکن بود ناشناسا رو جواب نده. این اسکرین‌شات‌ها رو بعد از کلی کلنجار رفتن با فیلترشکن در شرایطی که خونه هم نبودم و فیلترشکن‌ها با دیتای گوشی وصل نمیشن یا با مکافات وصل می‌شن براش فرستادم. شماره درست بود. در واقع شماره‌ای که داشتم بهش پیامک می‌زدم همون شمارۀ واتساپ و تلگرامش بود و سیم‌کارت هم روشن بود. ولی نمی‌دونم چرا پیام‌هام ارسال نمی‌شد. فقط هم به ایشون ارسال نمی‌شد و برای بقیه می‌تونستم راحت پیامک بزنم.

ضمن اینکه صرف‌نظر رو بهتره با نیم‌فاصله بنویسیم نه به‌صورت چسبیده :|


۴ نظر ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۶- صحنه‌سازی

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۳ ب.ظ

این عکسو دیروز تو چندتا کانال‌ دیدم و چون موقعیت مکانیش محل تحصیل ارشدمه چند نفر با دیدنش یادم افتاده بودن و برام فرستاده بودنش. فکر کردم بد نیست یه نکته بگم در موردش. البته به صلاحدید خودم و برای رعایت برخی موازین، توضیح عکس و قاب عکس‌های برعکس‌شدۀ داخل عکس رو حذف کردم. تو قسمت توضیح عکس نوشته بود کلاسِ درس فلان استاد در فلان جا.

اولین بار که این عکسو دیدم فکر کردم اونجا هم اعتصاب شده و الان قدرت دست دانشجوهاست که تونستن چنین کاری رو انجام بدن. ولی ماجرا از این قرار بود یه نفر تو فاصلۀ بین دوتا کلاس (کلاس‌ها در حال حاضر تو این مکانی که عکسشو گرفتن برقراره. دوتا از استادها هفتهٔ اول کلاس رو تشکیل ندادن، ولی الان برگزار میشه همۀ کلاسا. البته بعضیاشون بدون حضور و غیاب، اما با حضور اکثریت دانشجوها. تو کلاساشونم دربارۀ اتفاقات کف جامعه حرف می‌زنن و استادها به مطالبات دانشجوها گوش می‌دن و به درخواست‌ها و سؤالاتشون پاسخ می‌دن. حتی اسم یکی از همین استادها رو تو لیست استادهایی که برای آزادی دانشجوهای بازداشت‌شده بیانیه رو امضا کرده بودن دیده بودم. البته از این هفته قرار شده صحبت راجع به این مسائل به بعد از کلاس موکول بشه و تو ساعت کلاس، درسشونو بخونن. که موافقم با این روش. حالا البته این نظر منه و نظر شما هم محترمه)، وقتی فضا خلوت بود و کسی نبود عکس‌ها رو برگردونده و از کارش عکس گرفته و سریع هم درستش کرده. تو کلاس بعدی قاب عکس‌ها عادی بودن. بعد هم عکسی که گرفته بود رو به اسم کلاس فلان استاد منتشر کرده. نه یک استاد معمولی بلکه استادی که یکی از نزدیک‌ترین شخصیت‌های سیاسی به شخص اول مملکته.

بعضی از محتواها (عکس‌ها و فیلم‌ها و...) هستند که به مخاطبشون احساس کاذب (مثل آرامش، ترس یا امید واهی و...) می‌دن. ممکنه محتواها واقعی باشن (فوتوشاپ نباشن)، اما چون همۀ واقعیت نیستن، بیننده رو دچار خطا می‌کنن. پس این‌ها هم می‌تونن مصداق دروغ باشن. و کافیه یکی ازت یه حرف دروغ یا یه اطلاع‌رسانی و به‌اشتراک‌گذاری اشتباه بشنوه، دیگه اعتمادش ازت سلب میشه. لزومی نداره برای اثبات حق بودنت به هر وسیله‌ای چنگ بزنی.



بیشتر فیلم‌ها و عکس‌هایی که این روزها می‌بینم طوری هستن که انگار فقط از پیک‌ها (قله‌ها و دره‌ها)ی سیگنال نمونه‌برداری کردن. ایراد یه همچین نمونه‌برداری‌ای اینه که ذهن بیننده ناخودآگاه نمونه‌ها رو تعمیم می‌ده به همه و همه‌جا و همه‌وقت. رسانه‌ها لنز دوربین رو گرفتن سمت جاهایی که دوست دارن نشون بدن. یه سریاشون بزرگنمایی می‌کنن یه سریاشون کوچک‌نمایی. اینکه غایبین چیو ببینن بستگی به این داره که کدوم دوربین رو دنبال کنن. آنچه که این روزها در زندگی روزمرۀ مردم، در محل کار، محل تحصیل، محل تفریح، بیمارستان، رستوران، بازار، مترو، اتوبوس و... در جریانه با اون چیزی که تو فضای رسانه‌ای و مجازی دو طرف دنبال می‌کنم و می‌بینم بعضی جاها یه کم، و بعضی جاها بیشتر از یه کم فاصله داره.

۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۵- قتل یا خودکشی؟

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۶ ب.ظ

دیروز و امروزم رو اختصاص دادم به خوندنِ رسالۀ دکتریِ نگار مؤمنی با عنوانِ تحلیل زبان‌شناختی جرایم زبانی در جامعۀ فارسی‌زبان ایران که با رویکرد زبان‌شناسی حقوقی (قانونی) نوشته شده بود. یه رسالۀ ۳۵۷صفحه‌ایِ جامع و کامل بود که واقعاً لذت بردم از خوندنش. تقریباً همۀ جرایمی که با زبان انجام میشه رو پوشش داده بود. مثل تهدید، ترسوندن، اخاذی، توهین، دروغ، تقلب. متأسفانه امکان دانلود نداشت که باهاتون به اشتراک بذارم و از ایرانداک به‌صورت آنلاین (برخط!) خوندم. موقع خوندن این رساله (به پایان‌نامۀ دکتری، رساله می‌گن) یادم افتاد که قبلاً یه کتاب با همین موضوع از طاقچه گرفته بودم. اسم کتاب، «جرم‌واژه» بود، نوشتۀ جان اولسون. ولی نخونده بودم. بعد از اینکه رساله رو تموم کردم رفتم سراغ اون کتاب و دیدم ترجمۀ همین خانم نگار مؤمنی هست. هر خط از مقدمه‌شو که می‌خوندم می‌گفتم چه جالب! عجب! چه جالب! با بعضی از پرونده‌ها ذهنم می‌رفت سمت ماجراهای این روزها. یاد ماجرای فوت افراد مشهور، سیاست‌مدارها، بازیگرها و ورزشکارها می‌افتادم. حتی به قاتل بروسلی هم فکر کردم. کتاب ۲۹۷ صفحه‌ست و هنوز تمومش نکردم ولی جزو معدود کتاب‌هاییه که دارم یک‌نفس می‌خونم و الانم اومدم معرفیش کنم و برم بقیه‌شو بخونم. اگر رمان جنایی و فیلم پلیسی و کارآگاهی دوست دارید احتمالاً بدتون نیاد یه نگاهی بهش بندازید. از نسخهٔ انگلیسیش خبر ندارم ولی ترجمه‌شو از اپلیکیشن طاقچه می‌تونید بخرید. توی طاقچۀ بی‌نهایت هم هست. فهرستش اینه:



پ.ن۱: من هیچ وقت تو زندگیم نه به خودکشی فکر کردم نه اقدام کردم و نه قصدشو دارم. نه که مرفه بی‌دردی باشم که همیشه غرق در شادی و لذت باشه ها. اتفاقاً خیلی جاها کم آوردم و بریدم و فکر کردم دیگه دنیا به آخر رسیده. خیلی موقع‌ها فکر کردم که دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. محتوای یه سری از پستام شاید فضای غم‌آلود و مأیوسی داشته باشه، ولی نویسنده هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نخواسته به زندگیش پایان بده. تن و بدنم هم خدا رو شکر سالمه و تازه یه ماه پیش چکاپ رفتم و همه چی عالی بود.  

پ.ن۲: فکرشم نمی‌کردم پایان‌نامۀ پست قبلو شصت نفر دانلود کنن. نمی‌دونم چرا همیشه تعداد خواننده‌های اینجا رو کمتر از مقدار واقعیش تخمین می‌زنم. نه‌تنها کمتر، بلکه خیلی کمتر. چون که ساکتید. یه جوری هم ساکتید که آدم فکر می‌کنه قهرید باهاش :))

۱۴ نظر ۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داشتم پایان‌نامۀ مریم عمارتی رو می‌خوندم. در مورد اعترافات متهمین به قتل کار کرده. پارسال استادمون معرفیش کرده بود و گذاشته بودم سر فرصت بخونمش. اتفاقات این روزها هم بی‌تأثیر نبود در اینکه الان برم سراغ یه همچین موضوعی. دوست داشتم شرایطشو داشتم و ادامه می‌دادم تحقیقاتشو. خوبه آدم ابزار اینو داشته باشه که با تقریب خوبی تشخیص بده طرف مقابلش راست می‌گه یا نه. اگر کلیدواژه‌های زبان‌شناسی حقوقی، قضایی یا قانونی رو تو سایت ایرانداک یا جاهایی که مقاله و پایان‌نامه هست جست‌وجو کنید کارهای مشابه دیگه هم پیدا می‌کنید. یکی از چیزهایی که در موردش نمی‌دونستم و تو این پایان‌نامه دیدم «سرم حقیقت» یا داروهای اعتراف‌گیری بود. که البته نوشته بود استفاده از اینا غیرقانونیه. گوگل کردم و مطالب جالبی در موردشون خوندم. سازوکار این داروها به این صورته که اون قسمت از مغزو که دروغ میگه رو تحت تأثیر قرار می‌ده که طرف راستشو بگه. شبیه حالت مستی که طرف کنترلش دست خودش نیست. مستی و راستی.

اگر تو سایت ایرانداک نام کاربری دارید و دوست دارید یه نگاهی به پایان‌نامه‌ش بندازید این لینک دانلودشه. فصل چهارمش که صفحۀ هفتادودو به بعد باشه و به تحلیل داده‌ها اختصاص داده، برای خوانندۀ غیرمتخصص جالب‌تر از قسمت‌های اولشه. اگرم نمی‌تونید از اونجا دانلود کنید و همچنان دوست دارید یه نگاهی بهش بندازید براتون تو picofile آپلود کردم. کمتر از یه مگابایته. لینک دانلود


پ.ن: پارسال، استاد شمارهٔ ۱۹ جلسۀ آخر درسش چند دقیقه‌ای راجع به زبان‌شناسی قضایی (زبان‌شناسی حقوقی و قانونی هم می‌گن) صحبت کرد. تو اسلایدهاش یه مثال از پایان‌نامۀ مریم عمارتی آورده بود. گفت این گرایش تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی، اونم نه اجباری، بلکه اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو دادگاه‌های خارج از کشور معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. مثالی که اون روز استادمون زده بود صرفاً برای آشنایی ما بود و نه قرار بود تو امتحان بیاد، نه ازمون خواسته بود بریم پایان‌نامه رو پیدا کنیم بخونیم، و نه حتی درسمون ارتباط مستقیمی به این حوزه داشت. ولی چون حوزۀ موردعلاقه‌م بود، گوشۀ ذهنم نگه‌داشته بودم که سر فرصت برم سراغش. البته بهتره بگم یکی از حوزه‌های موردعلاقه‌م بود. چون من هیچ وقت نتونستم در امر تحصیل علم تک‌پر باشم و فقط با یه رشته و گرایش رل بزنم. فی‌الواقع با اینکه موضوع رساله‌م نام‌گذاری و نام‌های تجاریه و تمرکزم روی برندهاست ولی از هر فرصتی برای ناخنک زدن به موضوعات دیگه استفاده می‌کنم. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که دومین سالی که کنکور دکتری شرکت کرده بودم اگه از مصاحبۀ دانشگاه تربیت مدرس قبول می‌شدم موضوع رساله‌م همین زبان‌شناسی قضایی و تحلیل اعتراف‌ها بود. ناسلامتی یه زمانی یکی از شغل‌های موردعلاقه‌م وکالت بود. یا اگه مصاحبۀ اصفهانو قبول می‌شدم احتمالاً الان روی زبان‌شناسی رایانشی کار می‌کردم و کد می‌زدم و برمی‌گشتم به همون حوزۀ مهندسی که عشقه. یا اگه اولین باری که کنکور دکتری شرکت کردم از مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی قبول می‌شدم موضوع رساله‌م پردازش مغز موقع خواب دیدن بود. من سال‌هاست دارم خواب‌هامو می‌نویسم به این امید که یه روزی به کارم میاد. یا اگه تو همون دومین کنکور دکتری از مصاحبۀ دانشگاه تبریز قبول می‌شدم الان با اون پسره که تو جلسۀ خواستگاری داشتیم باهم راجع به وضعیت هیدروژن در دستگاه تصفیۀ آب صحبت می‌کردیم و خانواده‌ها دلشون خوش بود که دو ساعته راجع به مسائل مهم و حیاتی تبادل نظر می‌کنیم ازدواج کرده بودم. سازوکار دستگاه تصفیۀ آب هم مهم بود به هر حال. تازه نیم ساعتم راجع به اینکه چرا اسم فلان کافی‌شاپ فارسی نیست و خارجیه هم اظهار نظر کرده بودم. به هر حال بررسی اصول و ضوابط فرهنگستان هم مهم بود. یا تو مصاحبۀ علامه که قبول هم شده بودم، اما به‌عنوان ذخیره، اگه ظرفیتشون یه دونه بیشتر می‌شد یا اگه یکی از اونایی که امتیازشون بیشتر از من بود انصراف می‌داد الان داشتم روی آموزش فارسی به غیرفارسی‌زبان‌ها کار می‌کردم. یا تو همین دانشگاه خودمون، اگه به‌جای استاد شمارۀ ۱۷ استاد شمارۀ ۲۲ منو به‌عنوان دانشجوش برمی‌داشت سمت گفتاردرمانی می‌رفتم و تو همین کلینیک نزدیک خونه‌مون هم مشغول می‌شدم. زندگی همه‌مون پر از این اگرهاست. اگر فلان می‌شد و اگر بهمان نمی‌شد. البته این اگر به‌معنی کاش نیست. نمی‌گم کاش فلان می‌شد. شعار من همیشه هر چه پیش آید خوش آید بود. و هست. همیشه می‌گم شد شد، نشد نشد. صرفاً داشتم به جهان‌های موازی دیگه‌ای فکر می‌کردم که می‌تونست رخ بده و نداد. تو یکی از این جهان‌های موازی، من می‌تونستم زبان‌شناس قضایی باشم و نیستم.


تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

۵ نظر ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۳- ای کاش می‌شد برم عقب

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

دیروز بعدازظهر رفته بودیم جایی و شب برگشتنی تو ماشین، برادرم «ندارمتِ» محسن یگانه رو گذاشته بود. آهنگ موردعلاقه‌شه و وقتی می‌ذاردش باید گوش جان بسپاریم و غر نزنیم که این چیه گذاشتی و عوضش کن. خودم هم البته بدم نمیاد ازش، ولی چون تهش میگه «برگرد» و چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها و چیزهایی که رفته‌اند دوباره برگردن، همه‌شو دوست ندارم. فی‌الواقع تا اونجاشو دوست دارم که میگه ای کاش می‌شد برم عقب، ای کاش ندیده بودمت. تا همین‌جاش خوبه به‌نظرم. دیگه برگرد گفتناشو دوست ندارم. ولی اخوی همه‌شو دوست داره و پیش اومده که صبح تا شب لایَنقَطَع (همون نان‌استاپ، بی‌وقفه) از تو اتاقش همین آهنگ پخش شده باشه و همین آهنگو برای همۀ یه مسیر پرترافیک تکرار کرده باشه و مغزمونو رنده کرده باشه باهاش. هیچ وقت هم نفهمیدیم اون چی یا کیه که نداردش و دوست داره برگرده. ولی دیشب با غر زدن‌های بی‌امان من مواجه شد که تو رو خدا یه امشبو بی‌خیال این آهنگ شو و یه چیز دیگه بذار. متنش یه جوریه که هر چیزی قابلیت تداعی شدن باهاش رو داره و غمگین می‌کنه آدمو. آدم غمگین رو هم غمگین‌تر می‌کنه. همین اسمش که «ندارمت» هست، می‌تونه هر چیزی و هر کسی باشه. عوضش کرد و تا برسیم آهنگ کُردی گذاشت. تا رسیدم خونه نشستم پای انبوهی از پیام‌هام و ذهنم درگیر کارهای خودم شد و انقدر خسته بودم که کارهامم نصفه گذاشتم و زودتر از همیشه خوابم برد. حتی مسواک هم نزدم و شام هم نخوردم و تا سرمو گذاشتم روی بالش، بی‌هوش شدم. خواب دیدم که برگشتم عقب. لحظاتی قبل از خواب تو فکر چیا بودم؟ فکر متنی که معاونت ازم خواسته بود برای سایتشون بنویسم که دانشجویان جدیدالورود باهامون آشنا بشن. فکر گوشی‌ای که دو درصد شارژ داشت و لپ‌تاپی که فیلترشکنش دو هفته‌ست کار نمی‌کنه که پیام‌های تلگرام و واتساپ و اینستا رو با اون جواب بدم. یکی ازم پرسیده بود برای معنی‌شناسیِ آزمون جامع چی خونده بودی که استاد فقط پاسخ‌های تو رو قبول کرده بود و راهنماییش کرده بودم. قبلشم عکس جایی که عصر بودیم رو از یکی گرفته بودم و گذاشته بودم رو عکسایی که خودم گرفته بودم و فرستاده بودم برای یکی دیگه. قبل‌ترش هم یکی ازم فیلترشکن خواسته بود که براش بفرستم و به موازات این کارها، چندتا پست و استوری هم از اوضاع فعلی کشور خونده و دیده بودم و یه کم هم یکی از جزوه‌های دورۀ ارشدمو ویرایش کرده بودم و راجع به تغییر ساعت یکی از کلاس‌هایی که این روزها برگزار می‌کنیم تو گروهی که تو جیمیل ساخته بودم نظرسنجی کرده بودم. راجع به جلسۀ حضوری اعضای نشریه با یکی از دوستانم تلفنی صحبت کرده بودم و یکی دوتا عکس و پست برای اینستا و کانال زبان‌شناسی آماده کرده بودم و چون خودم نمی‌تونستم و نمی‌دونستم چرا وارد اکانت انجمن بشم فرستاده بودم دوستم پست کنه. چون همۀ دبیرها ایتا ندارن پیام‌های معاونت رو از ایتا کپی کرده بودم تو گروه تلگرام و واتساپ که بی‌اطلاع نمونن و جواب ایمیل اونایی که گواهی می‌خواستن و گواهی براشون صادر نشده بود رو داده بودم. ازشون خواسته بودم چند روز دیگه هم صبر کنن چون هیچ کدوممون تهران نیستیم. حق داشتم با این حجم کار بی‌هوش بشم، ولی این وسط تنها چیزی که ذهنم قبل از خواب نرفته بود سمتش ندارمتِ محسن یگانه و جملۀ ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت بود. به مغزم حق نمی‌دادم از بین این همه موضوع، دست بذاره روی این یکی و بخواد بره عقب. خواب می‌دیدم برگشتم به مهرماهِ دوازده سال پیش. روزهای اول خوابگاه بود و من کسی رو نمی‌شناختم جز هم‌مدرسه‌ایام که باهم بودیم و باهاشون هم‌اتاقی شده بودم. واقعاً هم همین‌طور بود و سال اول با هم‌مدرسه‌ایام هم‌اتاقی بودم. تو خواب بهشون گفتم من از آینده اومدم و این دوازده سالی که اینجا نبودم در مسیر آینده بودم. الان برگشتم که یه جورِ دیگه برم این مسیرو، ولی مطمئن هم نیستم که بتونم تغییری در آینده ایجاد کنم. می‌دونستم قراره چه اتفاقاتی تو این سال‌ها برامون بیفته. حتی می‌دونستم کدوم یک از مسئولین خوابگاه قراره بداخلاق باشن و کدومشون مهربونن. اما اسمشونو نمی‌دونستم. فعلاً کسی رو نمی‌شناختم. حس غریب اون روزها باهام بود. تلفیقی از حس آشنای الانو داشتم و حس ناآشنای گذشته رو. تلفیقی از منِ آگاهِ الان و منِ بی‌اطلاعِ اون موقع بودم. دم در خوابگاه یه بخشیش خاکی و خیس بود. عمیق هم بود. حواسم نبود و رفتم تو گِل و کفشام کثیف شد. تا وقتی بیدار شم مشغول پاک کردن کفشام بودم و به این فکر می‌کردم که من که دیدم اینجا گِلیه، چرا از این مسیر اومدم. هر چی هم می‌شستم تمیز نمی‌شد.

۹ نظر ۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۲- نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۲ ق.ظ

ساعت ۳:۵۱ با پس‌لرزه‌های زلزلهٔ ۵.۴ریشتری استان همسایه بیدار شدم و شنیدم که مامان می‌گه زلزله اومده. نگاه به لوستر بالای سرم کردم و گفتم آره زلزله‌ست. و مجدداً پتو رو کشیدم روی سرم. الانم اگه اینجام برای اینه که هنوز اون عادتِ اگه نصفه‌شب بیدار شم دیگه خوابم نمی‌بره باهامه. خوابم نمی‌بره. و ایضاً عادتِ خواب سبک و بیدار شدن با یه تکون کوچیک. با حال نه‌چندان‌قشنگی که قابل توصیف نیست گوشی‌به‌دست و هندزفری‌توگوش دارم مریض‌حالیِ محسن چاوشی رو گوش می‌دم و به این فکر می‌کنم که خیلی وقته چی شد که شب شدِ حامد بهداد رو هم نشنیدم و اونم گوش بدم بعدش.

یا رب دل بیچارهٔ من از چه غضب شد؟ آخه چی شد که شب شد؟ روزم همه شب بود و شبم این همه شب شد، آخه چی شد که شب شد؟ 

شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود.

۱۳ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۱- نمی‌چرخه دیگه، ندارم دیگه، نیست دیگه

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۳ ب.ظ

داشتیم غیبت یکی از استادان باسواد و ساده و البته بی‌منطق که از مریدان شفیعیه رو می‌کردیم که بحث مرید و مراد شد و صحبت رفت سمت خواسته‌ها و آرزوها. اونجا که گفت «مراد به‌معنیِ خواسته و نیت زیاد دارم» و اونجا که گفتم «من همونم ندارم دیگه»، پشت اون «دیگه»ای که تهِ جمله‌م گفتم خیلی حرف بود. قدر یه کتاب، یه رمان چندجلدی. لااقل اندازۀ اون شصت‌وهشتادتا پستی که تو وبلاگ کاملاً شخصی و بدون خواننده‌م نوشته‌ام و نمی‌نویسم «دیگه». این واژه از نظر معنی‌شناسی انقدر مهمه که هر سال به انحای مختلف تو سؤالای پایان‌ترم و کنکور زبان‌شناسی میاد. نمونه‌هایی که «دیگه» داره رو میدن و تفسیر و تحلیل می‌خوان، تعریف و توضیح می‌خوان. وقتی می‌گی دیگه سیگار نمی‌شم، ینی قبلاً می‌کشیدی. فرق داره با سیگار نمی‌کشمِ خالی. وقتی می‌گی دیگه اونجا نمی‌رم ینی قبلاً می‌رفتی. یا وقتی می‌گی بانی‌مد دیگه کد تخفیف صد درصد نمی‌ده یعنی قبلاً می‌داد و گرفتی یه همچین چیزی ازش.


۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۰- برای ترسیدن

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۳ ب.ظ

برای وبینارها و کارگاه‌هامون از سه چهار ماه پیش برنامه‌ریزی کردیم. تبلیغ کردیم، ثبت‌نام کردیم، همه‌مون برنامه‌هامونو جابه‌جا کردیم که تو فلان روز و ساعت خالی باشیم و گوشه‌ای از کارو بگیریم. پیام داد که من دلم نمیاد تو این شرایط این وبینارو برگزار کنم. اگه لغو کنی برات مشکلی پیش میاد؟ می‌تونی یه بهونه برای معاونت بیاری تشکیل نشه؟ یه بهونه برای معاونت آوردم و تشکیل نشد.


پرسیدم کارگاهو تشکیل می‌دی تو این شرایط؟ گفت چون ثبت‌نام کردن و پول دادن، هر چی شرکت‌کننده‌ها بگن. از شرکت‌کننده‌ها پرسیدم مشکل اینترنت ندارید؟ می‌تونید شرکت کنید؟ می‌خواید شرکت کنید؟ همه گفتن آره. تشکیل شد.


دانشگاه پیامک زده بود (ناگفته نمانَد که با هر پیامکی که فرستنده‌ش دانشگاهه قلبم هرّی می‌ریزه) که برای مسئولین نشریه‌ها و مجله‌ها یه گروه تو ایتا تشکیل دادیم و این لینکش. گویا من مدیر مسئول یا سردبیر مجله‌ام. نصب نکردم. دوباره پیامک اومد که اگر اونجا برنامه‌ای جلسه‌ای مطلبی موردی اطلاع‌رسانی بشه مسئولیتِ بی‌خبر موندنتون با خودتونه. نصب کردم و تو bio نوشتم ایتا رو دوست ندارم. دانشگاه مجبورم کرده نصبش کنم.


جمعی از استادان دانشگاه‌ها بیانیه‌ای امضا کرده‌ن که محتواش محکومیت بازداشت دانشجویان و ضرورت آزادی هرچه سریع‌تر آن‌هاست. لیستو مرور می‌کردم و با دیدن اسم استادهای دورۀ کارشناسیم بهشون افتخار می‌کردم که پشت دانشجو رو خالی نکردن. از استادان دورۀ ارشدم یکی دو نفر بیشتر تو این فهرست نبود و از استادان دورۀ دکتری هیچ کس. دنبال چندتا اسم خاص هم گشتم، نبود. گذاشتم به حساب اینکه خبر ندارن از یه همچین بیانیه‌ای.

دیروز لینک بیانیه رو برای استادهام فرستادم. فرستادم تو تک‌تک گروه‌های درسی‌ای که هنوز ترک نکرده بودیم. فقط یک لینک، نه بیشتر. شب پیامک زده بود که می‌خوای پیامی که تو فلان گروه درسی فرستادی رو پاک کن اگه ندیده استاد. نوشتم الان اگه از فرستادنش برای استادم بترسم فردا از امضا کردنش خواهم ترسید. نوشت فلانی فقط استادمون نیست. رئیس دانشگاه هم هست. نوشتم الان اگه نتونم جلوی رئیس دانشگاه، صراحت داشته باشم فردا جلوی رئیس‌های بزرگتر نمی‌تونم حرفمو بزنم. این فقط یه تمرینه.

نتیجه؟ صبح یه کارت زرد گرفتم از رئیس دانشگاه که از ارسال پیام‌های غیردرسی و غیردانشگاهی اکیداً خودداری کنم.

۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۹- برای نخبه‌های زندانی

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۵ ب.ظ


طرف می‌ره کتابخونۀ اِوین می‌پرسه فلان کتابو دارید؟ می‌گن نه، ولی نویسنده‌شو داریم.

دوازده سال پیش گرفتم این عکسو. مهرماه ۸۹. ساختمان ابن سینای شریف. فکر می‌کنم سومین باره که تو وبلاگم می‌ذارم.


برای هم‌کلاسی‌های دربندمان

برای نخبه‌های زندانی

برای آزادی

۰۸ مهر ۰۱ ، ۲۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند ماه پیش با دبیر سابق که از قضا هم‌شهری نه، ولی ساکن شهر ما شده بود قرار گذاشتم که حضوری همو ببینیم و اسناد و مدارک و فیلم‌ها و گزارش‌های دورۀ قبل انجمنو بیاره برام. چند ساعتی راجع به مسئولیت‌ها و چم‌وخم کار حرف زدیم. فایل‌ها داشتند از فلش دبیر سابق به لپ‌تاپ دبیر جدید منتقل می‌شدند که من گوشیمو درآوردم و چندتا عکس یادگاری گرفتم. فردای اون روز عکس‌ها رو گذاشتم تو صفحۀ اینستاگرامم و نوشتم: «چالش جدیدی که از دیروز معاونت دانشگاه تیممون رو باهاش مواجه کرده اینه که تو برنامه‌های علمی و زبان‌شناسانه‌مون عفاف و حجاب و ارزش‌های اسلامی رو هم بگنجونیم و فرهنگ ایثار و شهادت رو هم ترویج بدیم. شک ندارم اگه با همین فرمون جلو بریم، به‌زودی موضوع ازدواج آسان و فرزندآوری رو هم باید در دستور کار انجمن زبان‌شناسی قرار بدیم. ما تو این انجمن علمی-دانشجویی در تلاشیم دانش و مهارت علاقه‌مندان به رشتهٔ زبان‌شناسی رو ارتقا بدیم. به همین منظور انواع سمینارها و وبینارها و دوره‌ها و کارگاه‌هایی مثل پروپوزال‌نویسی و و روش تحقیق و ترجمه و نگارش و ویرایش و برنامه‌هایی مثل آموزش زبان‌های مختلف برگزار می‌کنیم و هر چند وقت یه بار هم ژورنال‌کلاب و معرفی و نقد کتاب داریم. حالا باید عقلامونو بریزیم رو هم که ببینیم چه برنامه‌ای میشه ترتیب داد که هم خروجیش علمی و زبان‌شناختی باشه هم در راستای اهداف مذکور معاونت باشه. مثلاً می‌تونیم انواع پوشیدنی و لباس‌ها رو که تو گویش‌های مختلف ایران اسم‌های خاصی دارن معرفی کنیم و واژه‌هاشو ریشه‌شناسی کنیم و قدمتشونو بگیم. کنارش فرهنگ عفاف و حجاب هم ترویج داده میشه». بعدتر دیدم جدی جدی بحث ازدواج آسان و فرزندآوری هم در موضوعات پیشنهادیشون بوده و من ندیده بودم که در دستور کار قرارشون بدم.

هفتۀ گذشته، قرار بود دانشجوها جلوی دانشکدۀ هنر تجمع کنن. به نشانۀ اعتراض. خواستم فراخوانشون رو تو صفحۀ انجمن بازنشر کنم. مخالفت نشد، اما موافقت هم نشد. گفتند مسئولیتش با خودت. با مسئولیت خودم از مسئول معاونت اجازه گرفتم اطلاعیۀ تجمع رو منتشر کنم که هر کسی که خواست شرکت کنه، خبر داشته باشه. اجازه ندادند. برای دو بیت شعر هم نتونستم مجوز بگیرم. حتی برای انتشار یک نقل‌قول و جملۀ خبری و خنثی هم. گفتند انجمن شما علمی است و این مسائل ارتباطی به شما ندارد.


آخر سال که گزارش کارهای حضوری و مجازیمونو خواستن و دنبال برنامه‌های ترویج عفاف و حجاب و فرهنگ ایثار و شهادت و فرزندآوریمون گشتن می‌خوام بهشون بگم انجمن ما علمی بود و این مسائل ارتباطی به ما نداشت.

۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۷- رفع برخی شبهات دربارهٔ سفر اخیر

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ق.ظ

از لابه‌لای پست‌های اخیر کانال‌ها و وبلاگ‌هاتون، پستی پیدا کردم که چون جانا سخن از زبان ما گفته بود اینجا هم به اشتراک می‌ذارم. الهه تو این پست کانال تلگرامش یه سری پرسش دربارهٔ سفرش به کربلا مطرح کرده و پاسخ داده بهشون. متنشو اینجا کپی می‌کنم. آبی‌ها جواب منه که داخل پرانتز به متن الهه اضافه کردم. در پایان اگر سؤال پاسخ‌داده‌نشده‌ای هم مونده باشه بپرسید. هر موقع حوصله و فرصت داشتم جواب می‌دم.


۱- آیا من برای کربلا رفتن برنامه‌ی طولانی‌مدت داشتم؟ خیر! فقط اردیبهشت‌ ماه تو سفر مشهد که یه ماگ یادگاری بهمون دادن، به دلایل نامعلومی به ذهنم خطور کرد که اگه کربلا رفتم هم همینو می‌برم. تازه اونم قرار نیست ببرم، چون در نداره.

(منم برنامه‌ای نداشتم. یکی از اقوام زنگ زد که اسمشو تو سامانۀ سماح بنویسم و من تا اون موقع نمی‌دونستم سماح چیه. وقتی اونو ثبت‌نام کردم اسم خودمم ثبت کردم. اون موقع پاسپورتم هم منقضی شده بود و از دوز سومم هم شش ماه گذشته بود)

۲- آیا من تحت تاثیر تبلیغات صدا و سیما جوگیر شدم و می‌خوام برم؟ خیر. هم به پاسخ سوال بالا مراجعه شود، هم من نصف پست‌هام در مورد اینه که تلوزیون نمی‌بینیم ما!

(منم همین‌طور)

۳- آیا تلاش خاصی در راستای رفتن کردم؟ خیر! فقط وقتی داییم گفت ما می‌خوایم بریم، گفتم منم میام. بعدش تو شرکت هم مطرح شد و من با معیارهای خودم همراهی با این طرف رو ترجیح دادم.

(ولی من خیلی تلاش کردم و خیلی اصرار کردم چون پدرم معتقده که اربعین اونجا شلوغه و جای خانوما نیست)

۴- آیا به همه گفتم من عازمم؟ خیر! حتی همین یه ساعت پیش که خاله‌م پیام داد که بالاخره میری یا نه براش نوشتم هنوز مشخص نیست.

(خیر. تا همین الانشم از هم‌دانشگاهیا و هم‌کلاسیام کسی نمی‌دونه. فقط خواننده‌های وبلاگم و از فامیل‌ها هم فقط اونایی که اینستا دارن و پستامو دیدن فهمیدن)

۵- آیا تلاش کردم که شرایط رفتن رو برای خودم مهیا کنم؟ بله! مرخصی گرفتم، بلیط اهواز گرفتم و با یه کاروان هماهنگ شدم که برم.

(بله. همۀ کارهای عقب‌افتادۀ دانشگاهو انجام دادم و وظایف مربوط به خودم و حتی بقیه رو هم تو انجمن انجام دادم و یوزر پسمو دادم که اون دو جلسه که من نیستم یکی دیگه «هاست» بشه. هر چند که هاست شدن وظیفۀ من نبود و وظیفه‌مو روی دوش اونا ننداخته بودم. اونجا هم اینترنت گرفتم که مطمئن بشم این‌ور کارا روبه‌راهه. بابا هم چند روز قبل از ما یه سر رفت کربلا خونۀ دوستش و همه چی رو چک کرد و وقتی خیالش بابت ماشین و خونه و غذا راحت شد راهی شدیم)

۶- آیا برام مهم نیست که مردم عراق شاید از حضور ما استقبال نکنن و ته دلشون راضی نباشن که ما بریم؟ چرا. برای همین اگه برم دارم با یه کاروان عراقی هم‌سفر میشم که خودشون موکب دارن و احتمالا اگه راضی نبودن به ما نمی‌گفتن بیاید.

(اینایی که ما مهمونشون بودیم التماسمون می‌کردن. به عربی می‌گفتن زائر روی سر ما و روی چشم ما جا داره)

۷- آیا برام مهم نیست که همدان آب نداشت، بعد نمی‌دونم چند میلیون بطری آب فرستادن مرز برا زوار اربعین و از این جهت و موارد مشابهش (مثل اتوبوس‌هایی که رفتن مرز) حتی مردم ایران هم شاید راضی نباشن من برم؟ چرا. به پاسخ سوال قبلی مراجعه شود.

(منم همین‌طور)

۸- آیا برام مهم نیست که اون جا وسیله‌ی حمل و نقل خیلی سخت گیر میاد؟ چرا. اما این کاروان اتوبوس هماهنگ کرده. به هر دلیلی ممکنه این هماهنگی به هم بخوره، ولی حداقل اطلاعات اولیه این بوده که هماهنگه.

(پول ماشینو از قبل داده بودیم. ضمن اینکه اونجا آشنا داشتیم)

۹- آیا شخصی که برنامه‌ی این سفر رو ریخته و با وجود این همه مشکلات همچنان دید مثبتی داره، و با وجود همه‌ی حرف‌های اطرافیان، همچنان مورد اعتماد من هست؟ بله، کاملا.

(آره دیگه. از بابا و دوستش معتمدتر؟)

۱۰- آیا اعتمادم به این شخص به این معنیه که توقع دارم همه چیز هماهنگ و دقیق و با برنامه باشه و ما خیلی خوش و خندان بریم و بیایم؟ خیر! از اول هم می‌دونستم قراره چالش‌هایی وجود داشته‌باشه و به چشم فرصتی برای به چالش کشیدن خودم بهش نگاه می‌کنم.

(منم همین‌طور)

۱۱- آیا این احتمال وجود داره که از رفتن به این سفر منصرف بشم؟ تا وقتی که در حد توانم تلاش نکنم خیر. فعلا حد توانم اینه که برم مرز، وسیله‌ای نباشه و امیدی هم به پیدا شدنش نباشه و برگردم. ممکنه شرایط جوری بشه که عقلم بگه همین کارم نکن، ممکنه هم جوری بشه که بیشتر تلاش کنم. فعلا در کنار همه‌ی اخباری که میگن وسیله گیر نمیاد، اخباری هم دارم از این که وسیله گیر میاد.

(بله. وقتی چند روز قبل از سفر ما تو عراق شورش و درگیری داخلی پیش اومد و مرزها رو بستن که امسال اربعین تعطیله و اونجا ناامنه، گفتم چه خوب که بستن! این‌جوری کسی نمی‌ره که جونش به خطر بیفته. نسبت به سوریه هم همین حسو دارم. هر کی بهم می‌گه ایشالا زیارت حضرت زینب هم قسمتت بشه می‌گم من از سوریه می‌ترسم و تصمیمی مبنی بر شهید شدن ندارم و خلاصه به تو از دور سلام)

۱۲- آیا اصلا توانش رو دارم که به این سفر برم؟ نمی‌دونم. آمادگی بدنیم نسبت به خیلی از دوستام که به این سفر رفتن بالاتره، اما از خیلی‌ها هم پایین‌تره قطعا.

(وقتی چند روز قبل از سفرمون موضوع پیاده‌روی رو مطرح کردم پدرم مخالفت کرد. اول گفت شلوغه، بعد گفت برای خانوما جای مناسبی نیست و اذیت می‌شن بعد بهانه آورد که با این کفشا نمی‌تونی و کوله‌ت سنگینه و تنهایی نمی‌تونی و باید تمرین کنی. منم سریع رفتم دو جفت کفش پیاده‌روی آوردم و کوله‌مم سبک کردم و برادرمو ترغیب کردم باهام بیاد که تنها نباشم. همچنان می‌گفت نمیشه و نمی‌تونی و اجازه نمی‌دم و اگه میای باید مثل ما با ماشین بیای نه پیاده. اولین بارم هم بود کسی بهم اجازه نمی‌داد و درک نمی‌کردم. نمی‌دونستم چی کار باید بکنم در مواجهه با اجازه نداشتن. مستقیم و غیرمستقیم چند بار گفتم الان اگه نتونم از شمایی که قانوناً حق نداری اجازه ندی اجازه بگیرم، فردا که ازدواج کردم از اون یارویی که شرع و عُرف و هزارتا قانون و تبصره پشتشه مانعم بشه چجوری اجازه بگیرم؟ بعد دست‌به‌دامن اون دوستش که شنیده بودم قراره از نجف تا کربلا با چند نفر پیاده بره شدم که منم همراهشون باشم. اونم گفت نمی‌تونی. حالا من هر چی می‌گفتم پیاده‌روی صبح تا عصرِ جنگل‌های شمال و اردوهای کویر و چندتا سفر تنهایی رو تو رزومه‌م دارم باز می‌گفتن نمی‌تونی. اینکه بدون اینکه نتونستنمو ببینن، به‌عنوان دلیل ازش استفاده می‌کردن عصبانیم می‌کرد ولی خونسردیمو حفظ می‌کردم ببینم چجوری می‌تونم راضیشون کنم. دیگه وقتی دیدن ول‌کن ماجرا نیستم شرط گذاشتن اگه روز اول، مسیر خانۀ دوست! تا حرم که هفت هشت کیلومتر بود و پیاده دو ساعتی راه بود و با ماشین یه ربع رو پیاده رفتیم و تونستی، اجازه می‌دیم. برای اینکه بعد از این آزمون نگن که این مسیرو بدون کیف و کوله رفتی همۀ وسایلمم با خودم برداشته بودم اون روز. موقع ورود به حرم هم گیر ندادن که بده امانت‌داری و با همون کیفی که به اندازۀ سه روز لوازم شخصی توش بود راهم دادن حرم. از این آزمون باموفقیت و سربلندی بیرون اومدم و نه خسته شدم نه آخ گفتم. ولی روز بعدش تو آزمون دوم از ناحیۀ انگشت کوچیکۀ پای چپم مجروح! شدم و به آزمون سوم نرسیدم. فی‌الواقع فقط یک‌سوم مسیرو پیاده رفتم.)

۱۳- آیا احساس وظیفه می‌کنم که به این سفر برم؟ خیر. هدف من اینه که این فضا رو تجربه کنم.

(احساس وظیفه رو نمی‌دونم. ولی یکی از اهدافم تجربه کردن اون فضا بود.)

۱۴- آیا نمی‌دونم دارم یه نفر به آمار حاضرین در پیاده‌روی اضافه می‌کنم و افرادی هستن که از این آمار تفسیرهای بی‌خود سیاسی می‌کنن؟ چرا. ولی من تو آمار محجبه‌های کشور هم هستم و از این هم تفسیرهای بی‌خود سیاسی میشه. حجاب رو هم بذارم کنار؟

(منم همین‌طور)

۱۵- آیا اگه این سفر کنسل بشه ناراحت و غمگین خواهم شد؟ خیر. قسمت نبوده. فرصت‌های بعدی انشاالله.

(منم همین‌طور)

و

۱۶. چرا هفتۀ آخر شهریور به جای هشتگ مهسا امینی سفرنامه‌هاتو پست می‌کردی و بی‌تفاوت بودی نسبت به این موضوع؟

ارجاعتون می‌دم به پست قبل.

۱۷. همۀ بخشای سفرنامه‌ت همونا بود و تموم شد؟ 

نه. کلی عکس و فیلم و خاطرۀ دیگه دارم از این سفر ولی الان حالشو ندارم تعریف کنم و بنویسم.

۱۴ نظر ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۶- مجبور کردن، مجبور شدن، مجبور بودن

جمعه, ۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ب.ظ

نوشته بود همهٔ آدما مدل سوگواری و واکنش نشون دادنشون مثل هم نیست؛ اون کسی که می‌خواد و «می‌تونه» اقدامی بکنه، داره کار خودشو می‌کنه و قرار نیست الزاماً همه‌جا جار بزنه، اونم توی این فضا که معلوم نیست کی دوسته و کی دشمن.

موافقم. با این‌هایی هم که به دوروبریاشون برچسب می‌زنن که چرا سکوت کردی و چرا واکنش نشون نمی‌دی و از افراد معروف و چهره‌ها اسم می‌برن که فلانی و بهمانی چرا کاری نمی‌کنه و چرا با ما نیست مخالفم، و با این‌هایی که می‌گن حالا که ما در بحران هستیم، بقیه هم در شرایط عادی نباشن و در صفحات اجتماعیشون ز غوغای جهان فارغ نباشن هم مخالفم. پشت این تفکر که بقیه هم باید حال‌وهوای ما رو داشته باشن همون تفکریه که باهاش مخالفیم. این همون تعیین تکلیف برای بقیه‌ست. این‌طور نباشه که با «اجبار» بجنگیم ولی تو همین جنگیدن، کسی رو مجبور به همراهی کنیم و اگر همراهی نکرد ترسو و نان‌به‌نرخ‌روزخور خطابش کنیم. البته من به همراهی این‌هایی که تو خط مقدم می‌بینم سینه‌شونو سپر کردن هم شک دارم. ولی قرار نیست همه با ما هم‌عقیده باشن یا اگر هم هم‌عقیده باشن قرار نیست سبک و روش اعتراض همه مثل هم باشه. اتحاد خوبه، ولی چه بهتر که بعضیا با آدم هم‌صدا نشن. ثانیاً شما چه می‌دونی طرف چقدر محدودیت و چقدر قدرت داره در بیان عقایدش؟ خیلیا دست و بالشون بسته‌ست و شرایطِ اینو ندارن که وارد جریان‌های اجتماعی و سیاسی بشن و کوچکترین واکنشی نشون بدن. حتی ممکنه تهدید هم شده باشن. هر کسی حق داره نگران جون خودش و خانواده‌ش، شغل و تحصیل و آینده‌ش باشه. سوم اینکه از کجا می‌دونی به‌نحو دیگری همراهی نمی‌کنه؟ اون کسی که می‌خواد و «می‌تونه» اقدامی بکنه، داره کار خودشو می‌کنه و قرار نیست الزاماً همه‌جا جار بزنه.

اما این روزها که جماعتی سرود امید و آزادی سر داده‌اند، من همون آدم بی‌هدف و بی‌انگیزۀ روزهای قبلم که صبح‌به‌صبح نمی‌دونم برای چی باید بلند شم و برای چی و به امید و آرزوی چی زنده‌م اصلاً. تا شب با داربست سرپام و شبا به این فکر می‌کنم که چقدر این زنده بودن و زندگی رو مجبورم.

۰۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)