۱۳۶۵- در دایرۀ قسمت، ما نقطۀ تسلیمیم
تلفن خونه زنگ زد. کسی جز من خونه نبود. پس مجبور بودم بردارم و جواب بدم. یه خانومی بود. تا گفت سلام قلبم هرّی ریخت. آشنا نبود صداش. من از صداهای ناآشنا وحشت دارم. از صدای ناآشنای زنها بیشتر. این ترس بیست ساله که با منه. گفت مامان خونه است؟ با من کاری نداشت. این آرومم میکرد. اینکه با من کاری نداشته باشه آرومم کرد. گفتم شما؟ گفت برای امر خیر زنگ زدم. قلبم دوباره هرّی ریخت. معدهم انگار که یه لیتر اسید توش ریخته باشن ترش کرد. نشستم و دستمو گذاشتم روی زانوهام. آب دهنمو که خشک شده بود قورت دادم و گفتم خونه نیست. گفت فردا زنگ میزنم پس. گفتم بگم کی تماس گرفته بود؟ گفت زنگ میزنم میگم. داشتم میرفتم کز کنم گوشۀ اتاقم و زن معمولی و عقل احمق سینا حجازی رو پلی کنم که دوباره تلفن زنگ زد. برگشتم سمت تلفن. همون شماره بود. با سیوپنج شروع میشد و با سه تا صفر تموم میشد. برداشتم. گفت ببخشید که دوباره مزاحم شدم. شما تحصیلاتتون چقدره؟ چرا نگفت تحصیلاتتون چیه؟ کمیت ینی مهمتر از کیفیته؟ گفتم ارشد. فوق لیسانس. خیلیا نمیدونن ارشد همون فوق لیسانسه. هر دو رو گفتم. ولی به صداش نمیومد ندونه فوق لیسانس همون ارشده. گفت دانشجوی فوق لیسانس یا فارغالتحصیل فوق لیسانس؟ چرا این سؤالو میپرسه؟ چه فرقی میکنه؟ چرا خب فرق میکنه. اگه فارغالتحصیل نشده باشم پسرش این شانس رو داره که تو صفحۀ تقدیم پایاننامهم ازش تقدیر کنم و کارم رو تقدیم همسرم کنم. نمیخوام تقدیمش کنم. نمیخوام از کسی تقدیر کنم که این همه سال که باید میبود نبود. اصلاً از کجا معلوم مادرشه. شاید خواهرش یا خالهش باشه. سؤالشو تکرار کرد. حواسم کجاست؟ گفتم دانشجو نیستم ولی قصد ادامهٔ تحصیل در مقطع دکتری رو دارم اگه قبول شم. خیلیا فکر میکنن دکتری ینی پزشکی. اینم باید توضیح میدادم بهش؟ ندادم. اکتفا کردم به جملۀ درسم تموم شده ولی میخوام ادامه بدم. گفت باشه و نگفت فردا زنگ میزنم با مامان صحبت کنم. دیگه هم زنگ نزد. رفتم تو اتاقم. عقل احمقم پرسید تا کی میخوای به این مقاومت مZبوحانه ادامه بدی؟ نشستم یه گوشه و پرسیدم اینی که میگی با کدوم ز هست حالا؟ فکر کرد و یادش نیومد. گفت با ض نیست؟ گفتم اون ضریح و ضجّه بود که با ض بود و همیشه اشتباه مینوشتی. گفت من اشتباه نمینوشتم تو اشتباه مینوشتی. گفتم چه فرقی میکنه. ما که هر دومون یه نفریم. گفت ezrail م همیشه غلط مینویسی. گفتم اون که علاوه بر ز، الف و عینشم شک دارم همیشه. دهخدای گوشیمو آوردم. نوشته عزرائیل. یه کم فکر کردم و یه رمزی گذاشتم که تا عمر دارم یادم نره با عین و ز مینویسن عزرائیلو. مذبوحانه رو هم جستوجو کردم. با ذ درسته. تکرار کردم مذبوحانه و چند بار نوشتم که یادم بمونه. مذبوحانه. حرکتی از روی کمال نومیدی، بیاندک فایدهای. تلاشی بینتیجه و مأیوسانه. شبیه به حرکاتی که مرغ یا گوسفند در واپسین دقایق حیات میکند. بیاندک فایدهای.
احضار شدهام تهران. داشتم با عجله کولهم رو پر میکردم و لیست چیزهایی که باید ببرم رو چک میکردم و در حالی که ندایی درونی در گوشم زمزمه میکرد دیر شد بدو، جعبهٔ جینگیلی!جاتم رو باز کرده بودم ساعتم رو بردارم. چشمم افتاد به سه تا دستبند جغدی که عین هم بودند و فقط رنگ و طول بندشون اندکی فرق داشت. یکی برای خودم بود و دو تای دیگه که کوچکتر بودن رو نگهداشته بودم برای دخترهام. با همون عجله گذاشتمشون توی پاکت که جای اینا که اینجا نیست. کمدم رو باز کردم و جعبهٔ بچهها رو درآوردم که بذارم پیش اسباببازیا و کتابا و لباساشون. یکباره کوهی از غم آوار شد به دلم. انگار که یک آن مرگ تدریجی رویاتو بپذیری و بگی تسلیم آقای چرخ. آقای چرخ، اشتباه کردم فکر کردم میتونم برهمتبزنم اگر غیرمرادم گردی. من کی باشم که چنین جسارتی کنم. جعبه رو بستم و زیر لب گفتم دیر شد. نیومدی دیر شد. بقیهش رو هر چی فکر کردم یادم نیومد. فرصت گوگل کردن نبود. دیرم شده بود. توی مسیر و تا وقتی که برسم و بسته بگیرم و گوگل کنم مدام با خودم تکرار میکردم قافیهش پیر شد و سیر شد باید باشه. آهان! عاشق تو پیر شد، بعدش از چی سیر شد؟ آخ حتی یادم نمیومد کی خوندتش و صدای کیه که کرم گوشم شده و مغزمو داره رنده میکنه. تا برسم و سوار شم و بگردم و دیروز و امروز شهره رو پیدا کنم و هی گوش بدم و گوش بدم. ولی چه بدکرداری ای چرخ. سر کین داری ای چرخ. نه دین داری نه آیین داری ای چرخ.