پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳۹۰- سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ق.ظ

توصیهکرونامه‌های دکتر میم رو از دست ندید. و همین‌طور این پستِ آسوکا رو.

تورنادونوشت. توی پست ۱۳۸۸ گفتم اسم آقای ر. رو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید که بعداً قراره بهش برگردیم. سال ۹۰، فردای روز تولدم ایشونو اتفاقی تو دانشگاه دیدم. 

پست اون روزم: deathofstars.blogfa.com/post/46

عکس‌نوشت ۱۳۹۰. نوزده سالمه اینجا. از این به بعد دیگه سنمو بر اساس سال تحصیلی می‌گم. ترمِ دومِ سال اول کارشناسی‌ام و رفتم سر قبر عشقم. این دومین باره و بار اول، آبان ۸۹، ترم اول، تنهایی رفته بودم و نتونسته بودم از خودم عکس بگیرم. این بار هم‌اتاقیم ریحانه رو هم بردم و اون این عکسو ازم گرفت. البته اون موقع هنوز هم‌اتاقی نبودیم و داشتیم مراحل آشنایی رو سپری می‌کردیم. سال دوم باهم هم‌اتاقی شدیم (البته خوابگاه ما سوئیت‌های چهار یا پنج‌نفره بود نه اتاق که بگیم هم‌اتاقی) و سال سوم به دلیل عدم تفاهم جدا شدیم از هم.



سفرنوشت ۱۳۹۰. بعد از اردوی مشهد ورودیا، این دومین اردوی دانشگاهی بود که درش شرکت می‌کردم. اردوی کویر مرنجاب. نزدیک کاشان. شبو تو کاروانسرای عباسی موندیم و صبم یه فقره موش شکار کردیم :| برگشتنی هم از یه دریاچه که آبش تبخیر شده بود و نمکش مونده و اسمش یادم نیست بازدید به عمل آوردیم. نکتۀ جالب توجه این اردو برای خودم نوع پوششمه که وقتی داشتم عکسا رو مرور می‌کردم متوجه شدم تنها دختری‌ام که مقنعه پوشیدم. اونم مشکی. در واقع جز من، فقط مسئولمون مقنعه داشت که البته اون مقنعه‌ش رنگش روشن بود. بقیه همه با شال و روسری اومده بودن. با سابقه‌ای که تو اردوهای مدرسه داشتم و عکس پست ۱۳۸۶، هیچ توجیهی برای اینکه اینجا بدین صورت ظاهر شدم ندارم جز اینکه همه هر جوری باشن من برعکسشونم.

نمی‌دونم افزایش وزنم (در واقع جِرمَم) از روی عکس‌ها معلومه یا نه، ولی از اونجایی که اینجا دارم روند تغییراتمو ثبت و ضبط می‌کنم، ناگفته نماند که من وقتی پیش‌دانشگاهی بودم سی‌ونه کیلو بودم و روز اول دانشگاه چهل کیلو و ترم دوم (توی همین عکسا) پنجاه‌وسه‌چهار کیلو. البته به‌مرور زمان آب رفتم و سال آخر کارشناسی چهل‌وچهار شدم و تا الان هم تو همین حدود موندم. ولی این پنجاه‌وچند کیلو شدنمو هنوز که هنوزه همۀ فک و فامیل یادشونه و هی میگن چقدر بهت میومد. یاد یه خاطرۀ دیگه هم افتادم. دبیرستان که بودم، هنوز نه من نه دوستام موبایل نداشتیم. بابا گفته بود هر موقع پنجاه کیلو شدی جایزه برات موبایل می‌خرم. که خب تا سوم دبیرستان این شرط تحقق نیافت و دیگه همین‌جوری برام موبایل خریدن. اواخر دورۀ کارشناسی هم گفت پنجاه و نمی‌دونم چند بشی ماشین می‌خرم که خب عمراً من دیگه به اون وزن برنمی‌گشتم. حالا که دارم از تغییراتم می‌نویسم، از ابروهامم بنویسم. یکی از تحول‌های جالب ظاهری من تو بخش ابرو بود. بقیۀ این بندو دیگه آقایون می‌تونن رد شدن برن بخش بعدی. به اونا مربوط نمیشه. اگه هر ابرو شامل مثلاً شش ردیف تار مو باشه، دورۀ کارشناسیم هر سال یه ردیف ازش کم می‌کردم. عکسامو که با صاعقه و ابر سانسور می‌کنم شما نمی‌بینی، ولی خودم الان داشتم به ترتیب تاریخ مرورشون می‌کردم، متوجه شدم سال آخر کارشناسیم به تباه‌ترین شکل ممکنش رسیده بوده. البته دورۀ ارشد دوباره برگشتم به تنظیمات کارخانه. در میزان استفاده از لاک و زَلَم‌زیمبولی‌جات (معنیش میشه زیورآلات و لوازم غیرمفید و بیهوده و کم‌فایده) هم سیرِ به‌شدت نزولی داشتم. قشنگ یادمه دورۀ راهنمایی بچه‌ها پارچۀ سبز (از اونا که می‌بندن به ضریح حرم و امامزاده‌ها) به مچشون بسته بودن که مثلاً تیزهوشان قبول شن. بعد من شش هفت رنگ نوار بسته بودم و هر کدوم برای یه آرزوی جداگانه بود. که خب الان هیچ کدوم از آرزوهام یادم نیست. دورۀ کارشناسی هم یه همچین وضعی (به‌شدت توصیه می‌کنم کلیک کنید روش و ببینید شیختون یه زمانی چه منبرهایی می‌ذاشت برای ملت) داشتم. که همه‌شون دورۀ ارشد آب رفتن و این نشون می‌ده چقدر سن و سال تأثیر داره و پیر شدیم رفت.


من و خار مغیلان، همون موقع یهویی!


تولدانه، ۱۱ اسفند. روز تولد باباست امروز. کسی که تو این بیست و چند سال، همیشه مثل یه کوه پشتم بوده و هوامو داشته. این عکسو چند ماه پیش که داشتم می‌رفتم تهران گرفتم. پیاده شد بره از عابربانک پول بگیره برام. کاری که هر بار که می‌رسوندم ترمینال و راه‌آهن می‌کنه. هر چقدر هم پول تو حسابم باشه و هر چقدر هم بگم لازم ندارم، حتماً باید بره پول نقد بگیره برام. چون معتقده به کارت‌ها اعتباری نیست و ممکنه گم بشن و توی دستگاه گیر کنن و رمزشون یادم بره و هک بشن و هزاران اتفاق براشون بیافته. لذا آدم همیشه باید پول نقد کافی، اونم از همه نوعش، از پونصدی تا پنجاهی همراهش داشته باشه و هر بار هم تأکید می‌کنه جاهای مختلف کیف و جیبم بذارم تا اگه یه بخشیشو زدن بی‌پول نمونم. و تو کارت‌های مختلف پول داشته باشم که اگه بلایی سر یکی اومد بدبخت نشم و هیچ وقت هم نذارم کفگیرم به تهِ دیگ حسابم بخوره بعد بهش بگم. ینی هر بار من می‌رم سفر، موضوع صحبت‌هامون تا دم در قطار و اتوبوس همین مباحث هست و اگر فکر می‌کنید حرف‌های بابا ذره‌ای روی من اثر می‌ذاره حاشا و کلا :)) چون همۀ پولامو تو یه کارت می‌ریزم، از پول نقد بدم میاد و اگر هم پولم نقد باشه رندش می‌کنم یه نوع باشه و همون یه نوع رو هم می‌ذارم یه جا :| 

سه تا بابا تو این عکسه. یکی که دم عابربانکه بابای همیشه دلواپس ماست و اون دو تای دیگه هم لابد بابای یکی مثل من. خدا همه‌شونو حفظ کنه و سایه‌شونو از سرمون کم نکنه. روح رفتگان هم شاد و قرین رحمت :)


۹۸/۱۲/۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آقای ر. المپیاد

بابا

ریحانه هم‌اتاقی

نظرات (۳۱)

۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۱۶ محسن رحمانی

سلام و صبح بخیر .

 

بیابونه؟

خدا پدرتون روبراتون حفظ کنه .

پاسخ:
سلام
نه، پای عکس‌نوشتی که راجع به کویر مرنجاب نوشتم عکس سفر شمال و کنار ساحل خزرمونو گذاشتم :| :))
ممنون :)
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۳۹ محسن رحمانی

اونا رد پا هستن یا هنرنمایی خودتون هستن رو زمین؟

اون قلبرم فک کنم هنر خودتون باشه.

پاسخ:
رد پای خودمه که به‌صورت هنرنمایی جلوه کرده :|
بله :|

اونجایی که گفتی سر قبر عشقم یه لحظه جا خوردم بعد نگاه کردم به عکس اکی شدم! 

من اضافه وزن نمی بینم ولی برق النگوهات تو چشممه تو عکس کویر. 

اون عکس زلمزیمبوهات دوباره برق از سرم پروند، چرا آخه؟ :-)))))) 

خدا پدرت رو حفظ کنه برات. 

پاسخ:
:)))))))))))
اونا رو از اول راهنمایی دارم. با توجه به اینکه محیط مچم (دیدی که) سیزده سانته راحت بودم باهاشون. دو سه سال پیش خسته شدم از دستشون، درشون آوردم بفروشم بزرگترشو بگیرم. عمه‌هام نذاشتن گفتن نگه‌دار برای دخترات‌. نمی‌دونم آخه مگه جواهرات سلطنتیه نسل به نسل برسه به نوادگانم :|
هیچی دیگه. مجبور شدم برای خودم یه سری بزرگترشو بگیرم و اینا رو نگه‌دارم برای دخترام :|
اینکه حالا خوبه. دورهٔ راهنمایی، مچ تا آرنجم بین هم‌کلاسیا زبانزد خاص و عام بود :|
ممنون
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۱۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

خوش به حالت که این همه عکس درست و حسابی داریD: من و دوست‌هام کلی عکس کج و کوله و غیرقابل انتشار داریم:-))) و ۷ ترم هست که می‌گیم یک عکس درست و حسابی بگیریم چاپش کنیم و هی هر ترم این رو تکرار کردیم و دریغ از عمل بهش:/

پاسخ:
منم چند عکس مسخره دارم که غیرقابل‌انتشار و پخش و نمایشه. ولی خب درست و درمون زیاد دارم شکرِ خدا.
دیگه الان برای چاپ دیره. من اون موقع که براقِ ۱۰ در ۱۵ دویست تومن بود تندتند چاپ می‌کردم و به دوستام و فک و فامیل هدیه می‌دادم عکس خودشونو. از خودمم دو سه تا آلبوم پر کردم. تا پونصد تومنِ سه سال پیش چاپ کردم و دیگه یهو شده سه‌هزار تومن :| منم دیگه وسعم نرسید. از اونجایی که تصمیم داشتم از هر روزِ بچه‌هام عکس بگیرم چاپ کنم الان این ایده به ذهنم رسیده که با یکی که آتلیه داره ازدواج کنم عکس بچه‌ها کمر اقتصاد خانواده‌مونو نشکنه :))
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۱ 1 بنده ی خدا

😂تو این سه چهارسال،فقط یدونه اردو با دانشگاه رفتم،اونم یک روزه بود و تا حدودی چرت بود.(اردوی ورودی های ما تو همین اصفهان برگزار میشه تو یه اردوگاه تفریحی طور که اونم حساب نکردم) بعدتر با دوستای دانشگاهم خودمون مسافرت رفتیم فقط.😂 و میخوام درمورد اون عدم تفاهمت با هم اتاقیت اشاره کنم که من الان سال چهارمم و تقریبا هرسال اکیپ دوستام (اونایی که درجه اول تو دانشگاه حساب میشن)عوض شده. و تااون موقعی که خوابگاهی بودم،حتی هردفعه ترکیب اتاقی که توش بودم هم به طریقی عوض میشد.

🤔من الان یه سوالی برام پیش اومد واسه قسمت زیور آلات،با تعداد زیاد راحتی؟ازاین لحاظ که همش دستت بودن میپرسم.

پاسخ:
منم هر سال و گاهی حتی هر ترم جابه‌جایی داشتم تو خوابگاه. ببین نه اونا بد بودن نه من. مشکلمون این بود که سازگاری نداشتیم باهم. همون تفاهم و درک متقابل. که البته لازمه‌ش عشق! بود که نبود. ینی من دورهٔ ارشدم هم با نسیم زمین تا آسمون تفاوت داشتم، ولی چون دوستش داشتم از ترم اول تا آخر ارشد باهم بودیم. ولی هم‌اتاقیای قبلیمو اندازهٔ نسیم دوست نداشتم (جز مژده و نگار و پریسا و الهام و میترا. اینا رو دوست داشتم و به‌اجبار روزگار! جدا شدیم از هم :دی البته الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم سارا و دنیز و متینم دوست داشتم :دی در واقع هر بار تو هر اتاق مشکلم یه نفر بود که باعث میشد از اونجا برم نه همه).
نه اون موقع مشکلی با تعدد زلم‌زیمبولی‌جات نداشتم. هر کدومشون نماد و یادآور یه کسی بودن. الان ولی سبکبارم. دیگه ساعتم هم نمی‌بندم گاهی.
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۰ 1 بنده ی خدا

میدونی گاهی عشق هم که باشه یسری عدم تفاهما اونقدر تو چشم و اذیت کنندن که در نهایت عشق ادما مجبورن جدا شن.من دلم برای همه ی دوستام تنگ میشه و دوسشون دارم امااااا واقعا نمیتونم باهاشون دوباره خیلی دوست باشم. و خب به اینم بستگی داره که چقدر دو طرف بااین تفاوتا برخورد کنن و چه مدل رابطه ای مدنظرشون باشه که داشته باشن.

 

پاسخ:
یه وقتایی آدم ایکس و ایگرگ رو با اینکه دوست نداره یا باهاشون مشکل داره ولی به خاطر زِد تحمل می‌کنه که پیش زِدی که با اوناست بمونه. ولی گاهی علی‌رغم علاقه‌ش به زِد (مثلاً الهه یا متین (متین اسم دختره :|)) نمی‌تونه واحد ۱۴۳ رو تحمل کنه و چمدونشو برمی‌داره میاد واحد ۱۴۴. البته چند روز بعد متینم اومد ۱۴۴ :) ولی الهه نیومد :(
گذر زمان و پختگی آدما رو هم باید در نظر گرفت. دورهٔ ارشد، من خیلی صبورتر و مقاوم‌تر شده بودم. آستانهٔ تحملم بالاتر رفته بود.
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

حالا آتلیه هم نداشت، یه دوربین از اون‌ها که عکس رو فوری چاپ می‌کنند هم بگیره من راضیم:-)

پاسخ:
به‌نظرم با اون دوربینا هر عکس گرون‌تر از سه تومن درمیاد.
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۰۴ 1 بنده ی خدا

😂فکرکنم برای من برعکس بوده.گذر زمان صبر و تحمل و مقاومتمو کم کرده.البته خب کارایی که یسری ادما کردن هم.موثر بود

پاسخ:
:)) من اگه سال اول کارشناسی با هر کسی ازدواج می‌کردم مطمئنم طلاق می‌گرفتم :)) انقدر تحملم پایین بود :|
الانم شور تحملو درآوردم البته :|
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۶ 1 بنده ی خدا

زیباا:))

یکم برامون برای بالا بردن صبر و تحمل منبر برو

پاسخ:
:)) از منشیم وقت بگیرین شاااااید برای شش ماه آینده بتونم مشاوره بدم

سلام. از این دوربین کوچیکا که عکسا همونجا چاپ میکنه بگیر با اینکه اطلاعی از قیمتش ندارم اما حس میکنم به صرفه باشه، این خارجیا از این دفترا دارن توش عکس و توضیحاته تو نمونه‌ی مجازی‌شو تو وبلاگت داری=)))) فکر میکردم خار مغیلان یک ترکیب الکیه خیلی خورد تو ذوقم الان که فهمیدم واقعا خار مغیلان داریم:/// چند روز پیشم خوندم رئیس جمهور مغولستان کرونا گرفته واقعا فکر نمیکردم مغولستان داشته باشیم هنوزم ازش تعجب میکنم://

پاسخ:
سلام
خودش چندصد تومنه. ولی قیمت کاغذ و جوهرشم باید در نظر گرفت.
زمان ما تو کتاب ادبیات معنی خار مغیلانو نوشته بود. لابد هنوز نخوندین یا حذفش کردن.
آره بابا طرفای چینه. کار اصلی اغلبشون کشاورزی و دامداریه. روستایی‌طوره وضعیتشون.
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۵ 1 بنده ی خدا

😂اقا الان که کنکور عقب افتاده،وقتت باز تره

پاسخ:
حالا به منشیم میگم ببینم چی میشه. فقط تو نیستی که :)) من کلی صنم و یاسمن دارم :دی
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۵۱ دچارِ فیش‌نگار

شباهنگ من الان که دقت می کنم می بینم این ایده عکس نگاری و مرور عکسای قدیمی

خیلی ایده خوبیه برای وبلاگ نویسی ها!!

 

میشه یه مقدار بیشتر درباره این ایده توضیح بدین؟

پاسخ:
خب اولاً اینکه همهٔ پستای من شماره دارن. این وبلاگو که ساختم از یک شروع کردم نوشتم و چند ماه پیش رسیدم به ۱۳۵۷ و دیدم شماره‌ش چه آشناست. تصمیم گرفتم همین‌جوری که پیش می‌ریم محتوای هر پست با شماره‌ش به اون مقطع تاریخی مربوط بشه. به ۱۳۷۱ که رسیدم عکس نوزادیمو گذاشتم و بعدش یه‌سالگی و دوسالگی و همین‌جوری که پیش می‌رفتیم تو پست ۱۳۷۷ مدرسه رفتم و عکس مدرسه و ۱۳۷۹ به سن تکلیف رسیدم و عکس جشن تکلیف و ایشالا تا ۱۳۹۸ قراره با همین روال پیش بریم.
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۳۸ دچارِ فیش‌نگار

به نظرت بقیه بلاگرها هم میتونن این ایده یا شبیهش رو اجرایی کنن؟ چجوری

پاسخ:
عمراً بتونن. من یه دونه‌م، واسه نمونه‌م :دی :))))
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۵۸ دچارِ فیش‌نگار

حالا من یه مقدار بهش فکر میکنم و کارت رو به یه الگوی خوب برای نوشتن تبدیل میکنم :)

پاسخ:
خوبه. ولی از الان گفته باشم که ظاهرش آسونه ولی وارد کار که بشی یه جاهایی هم به مغز و ذهن آدم فشار میاره هم گاهی به قلب.

اون دریاچه که آبش تبخیر شده رو بهش می‌گیم «دریاچه نمک».

من هر وقت اونجا می‌رم با خودم یه پاکت خیار می‌برم. خیارها رو می‌کشم به زمین و می‌خورم‌شون. اصلنم چندش و غیربهداشتی نیست :)

وسط دریاچه هم یه جزیره هست به نام «جزیره سرگردان»! توی اینترنت نوشته قدیمی‌ها معتقد بودند این جزیره توی دریاچه حرکت می‌کنه :/

پاسخ:
من فکر می‌کردم دریاچه نمک اسم عامه. ینی مثلا به ارومیه که خشک شده هم میشه گفت دریاچه نمک. چه اطلاعات باحالی داری.
من خیارو بدون نمک می‌خورم که بعداً به فشار خون مبتلا نشم و مجبور نشم بی‌نمک بخورم همه چیو
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۶ 1 بنده ی خدا

😂دست راستت روسر ما.درمورد راز موفقیتت در زمینه ی کلی صنم و یاسمن داشتن هم صحبت کن پس

پاسخ:
:)) برای اونم حق‌المشاورهٔ جدا می‌گیرما
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۲۵ 1 بنده ی خدا

ارزونتر حساب کن.دانشجوییم

پاسخ:
:)) این کد تخفیف ۴۴ درصده. به منشیم بگی ۴۴ درصد تخفیف میده: M4O4R4A4D
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۹ شبهای سپید

فکر کنم در عشق به لطفعلی خان هوو پیدا کردم :|

البته من پسرم :) 

پاسخ:
:)) شما اصولاً باید عاشق گردآفریدی، یوتابی، تهمینه‌ای، رودابه‌ای یا یه همچین کسایی باشید :دی
تجدید نظر کنید :))
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۱۲ اقای ‌ میم

جوابتون به کامنت 1 بنده ی خدا من رو یاد آخرین کامنتی که تو وبلاگ بلاگفام گذاشتید انداخت

نوشته بودید آخه اینم پست پونصد و چهاره:)))

پاسخ:
یادم نیست، ولی کاش اون موقع بهتون تافت می‌زدم همون شکلی می‌موندین
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۳۲ اقای ‌ میم

قبول دارم یه خرده بداخلاق شدم این روزا ولی هنوز بچه خوبیم:)

پاسخ:
چی بگم والا
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۴۱ اقای ‌ میم

هموم شکلی هم نه همون شکلی:)

پاسخ:
اصلاح شد. من هر موقع اشتباه تایپی داشتم بدونید که با گوشیم جواب می‌دم. هر موقع هم دیدید خیلی طولانی جواب دادم بدونید پشت لپ‌تاپم.
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۳ اقای ‌ میم

هر چی دوست دارید بگید والا:)

پاسخ:
راستشو بخواین دوست دارم بگم بابت پست‌های اخیرتون از خوانندگانتون عذرخواهی کنید. من که به‌شخصه بهم برخورد بعد از اون پست‌ها و دیگه دنبالتون نکردم.
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۲۸ اقای ‌ میم

بله حق با شماست

پاسخ:
:(
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۰ 1 بنده ی خدا

منشیتو معرفی کن پس😂

پاسخ:
میگم باهات تماس بگیره :))

میشه رمز پست خانوما رو به منم بگی. تا همین الان از تنبلی نپرسیده بودم.

این پست رو خیلی دوست داشتم. به دلم نشست. مخصوصا قسمت آخرش راجع به بابا. 

پاسخ:
به روی چشم. رمزو السّاعهٔ می‌فرستم خدمتت :)
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۲۸ اقای ‌ میم

مبدونید چیه؟

من قلب رئوفی دارم بابت اون پستام هر خواننده ای ناراحته ازم عذرخواهی کنه میبخشمش:)

تولد وبلاگتون هم با تاخیر مبارک:)

 

پاسخ:
ممنون بابت تبریک
ولی متوجه نشدم، شما منتظرین خواننده‌ها عذرخواهی کنن؟
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۳ اقای ‌ میم

یه همچین ادمیم من:))))

پاسخ:
:|
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۶ اقای ‌ میم

پوکر نباشید شاد باشید لبخند بزنید همیشه:))

پاسخ:
:| :)
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۴۴ اقای ‌ میم

دوستان لبخند بزنند ما هم به خودمون تافت میزنیم که همونجوری باقی بمونیم:)

پاسخ:
:) 

تولد پدرت مبارک باشه نسرین جان ان‌شاءالله سایه‌ش سالیان سال بالا سر تو و خانواده‌ت باشه همین‌قدر خوب و حامی و سلامت.

 

 

پاسخ:
خیلی ممنونم عزیزم :)
۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۳۱ آسـوکـآ آآ

تولد بابا با تاخیر مبارک عزیزم. الهی که سایه‌شون همیشه بالا سرتون باشه و سرشون سلامت باشه.

روزای سختی رو می‌گذرونیم نسرین. دعامون کن. ❤

پاسخ:
ممنونم عزیزم.
بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر :) بار دگر روزگار چون شکر آید