۱۲۴۳- برق شریف چیه بابا فقط برق چشات
میپرسه تو چی شدی بالاخره؟ چی خوندی؟ میگم مهندسم حاج خانوم. سیمکشی، لامپ، سیم. برق دیگه. میگه نوۀ منم حسابداری میخونه. باباش خودش میبردش دانشگاه و خودش میاره. میدونه من چند سال تهران بودم. قدیمیترین همسایۀ مامانبزرگم ایناست. بچه نداره. نوه هم نداره. اون نوهای هم که حسابداری میخونه دختر برادرزادهشه. قدیما که خانوادهها کلی بچه داشتن، برادرش یکی از پسراشو میده حاج خانوم بزرگ کنه. حال بابا رو میپرسه و میگه سلام برسونم. هفتاد هشتاد سالشه. به دنیا اومدن بابا رو یادشه. میگه بابات پنج روز از رسول ما یا کوچیکتره یا بزرگتر. رسول برادرزادهشه. عموی اون دختره که حسابداری میخونه.
میگم اجازه میدید از تلویزیون عکس بگیرم؟ میگه آره، بذار چادر سرم کنم از خودمم بگیر. رادیوشو میگیره دستش میگه از رادیومم بگیر. میشینم کنارش میگم سلفی هم بگیریم بذارم اینستا؟ میگه چقدر تو بامحبتی! تلفن و دفتر تلفن پیششه. میگم شما هم کنار شمارهها شکل کشیدین؟ میشه ببینم؟ برای یکی توپ کشیده، برای یکی دوچرخه، برای یکی گربه، گوسفند، درشکه، چند تا سیب. خوراک مقالههای معنیشناسی و روانشناسی و علوم شناختیان این چیزا. اجازه میگیرم عکس بگیرم. یکی یکی توضیح میده این شمارۀ کیه. میگم چرا دور شش دایره کشیدین؟ میگه شبیه چهاره آخه. گفتم بچهها دایره بکشن بفهمم ششه.
بچگیام وقتی میرسیدم سر کوچهشون میدویدم که نگیردم، بغلم نکنه، ماچم! نکنه. همیشه دم در مینشست و آدما رو نگاه میکرد. چند وقتی بود که در خونهش بسته بود و نمیدیدمش. پرسوجو کردم گفتن حالش خوب نیست. پریشب رفتم دیدنش. چه ذوقی کرده بود. خوشحالی رو میتونستم تو چشماش ببینم.
+ خودتون بلدید روی کلمات و جملات قرمزرنگ کلیک کنید یا بگم که اونا عکسن؟