687- روز آخر، حواست پرت بود؛ به جای عطرت حواس مرا در چمدان گذاشتی
اون جعبه بیسکویت سه چهار پست قبل یادتونه؟
دوره کارشناسیم جزء لاینفک کیفم بود و البته هست و
همیشه یه همچین چیزی تو یخچال دارم که وقتی میرم بیرون میذارمش تو کیفم.
پریشب، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه؛ ینی وقتی داشتم برمیگشتم)
برگشتنی با نگار، یه چند تا تخم مرغ گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه.
خودم دو تا قابلمه کوچیک و یه ماهیتابه دارم،
رفتم یه ماهیتابهی دیگه هم از نگار گرفتم که کارام سریعتر پیش بره (نگار طبقه بالاست)
و به هر دلیلی نخواستم از هماتاقیام بگیرم. به هرررررررررر دلیلی که به خودم مربوطه!
که محکهپسندترینشون اینه که دنبال ماهیتابه نسوز و نچسب بودم
البته اینا هنوز هیچ هیزم تری به من نفروختن و دلیل منطقی مبنی بر این دیر جوش خوردنم با آدما ندارم
دلم برای مامان و بابا تنگ شد
حتی دلم برای امید و شکلاتایی که هفته پیش برام آورده بود تنگ شد
چشمام خستهتر از اونی بود که گریه کنه
ظرفارو نشُسته تو آشپزخونه گذاشتم و کتلتارو برداشتم و اومدم رو تختم دراز کشیدم و
جهت تلطیف فضای ذهن آشفتهام، به سوتی صبم فکر کردم و یه لبخند محوی اومد نشست رو لبام
اون شب از این تخم مرغ شونهایا خریدم و برای اینکه تخممرغام نشکنه، گذاشتمشون تو همون جعبه بیسکویت و گذاشتم تو یخچال و صبح موقع حاضر شدن، جعبه رو گذاشتم تو کیفم و کفشامو پوشیدم و شرکت و :دی
تا عصر خدا خدا میکردم این همکاران محترم یهو هوس بیسکویت نکنن و ازم بیسکویت نخوان :دی
تمام حواسم پرت توست. نمیدانم پرت شدن حواسم به سویت از جاذبهی چشمانت است یا از برد بالای حواس من
این ملافهای که پسزمینهی حاصل زحمات شبانگاهی منه، همون ملافهی نسیمه
* عنوان از احسان شهبازیان و شعر آخری از زهرا میری