1147- واقعا انصافانهست؟، که من بشینم اینجا هی به تو فکر کنم و تو اصلا یادت نیاد من کدومشون بودم!، انصافانهست؟
گوشیمو گرفته بودم یه دستم و یه دستمم کفگیر بود. از رو لیست شماره تلفنا، اسم دوستامو یکییکی زیر لب میگفتم و شله زردو هم میزدم و برای راستوریس شدن کارها و رفع مشکلات و برآورده شدن خواستههاشون صلوات میفرستادم. میدونم همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه؛ ولی من صلواتمو میفرستادم. بقیهش دیگه با خودت. برای مخاطبایی که همین چند وقت پیش شمارهشونو پاک کردم هم صلوات فرستادم. چند روزه که گوشیم حالش ناخوشه و باید یکی دیگه بخرم. دیروز پریروز مخاطبای گوشیمو سر و سامون دادم و چهل و یکی دو نفرو پاک کردم و بعدشم بکآپ گرفتم از شمارهها که بریزم تو گوشی جدید. مزاحم و غیرمزاحم و شناس و ناشناس، دوست و دشمن؛ لازمشون نداشتم اون چندتایی که پاک کردمو. امیدوارم اونا هم هیچ وقت منو لازم نداشته باشن. هر اسم یه دنیا خاطرهی خوب و بدو تداعی میکرد برام. به بعضیاشون که میرسیدم چند ثانیهای مکث میکردم. ملت داشتن یکییکی اسم امواتشونو میاوردن و صلوات میفرستادن براشون. گفتم این سری گلابش با من. کفگیرو دادم این یکی دستم و گوشیمو با اون یکی گرفتم. مرادو که پیدا کردم، باهم میریم مشهد و از اونجا زعفران میاریم و از اون به بعد گلاب و زعفرانش میشه سهم ما. دوباره سرمو کردم تو گوشی. همه یه جوری از تهِ دل ایشالا گفتن و صلوات بعدی رو جلیتر ختم کردن چنانکه گویی از صحبت من نیک به تنگ آمده باشن.
داشتم فکر میکردم چی بنویسم رو شله زردای خودمون؛ یاد اون روزی افتادم که با بهنوش روی فوتودیود کار میکردم. مدارمون کار نمیکرد. ینی صُبش جواب گرفتیم و دیگه کار نکرد و تا شب هر کاری کردیم دیوده روشن نشد. دیگه هردومون دیرمون شده بود. هوا تاریک شده بود و دانشگاهم داشت تعطیل میشد. رفتیم منفی یک. آزمایشگاه استادمون اونجا بود. گفتیم مدارشو درست طراحی کردیم و بستیم، ولی کار نمیکنه. مامان بهنوش زنگ زده بود ببینه کی کارمون تموم میشه. گفت براتون فال گرفتم و ایشالا جواب میگیرین. مامانش ادبیات خونده بود. آهی از سر دردِ تلف شدنِ یه روز از عمرمون و جواب نگرفتن از مدارمون کشیدیم و مدارو گذاشتیم جلوی استاد. ولتمترو گرفت دستش و گفت ترانزیستور تو که سوخته و ترانزیستور بهنوشم اُپن کلکتوره. درستش کرد و دیوده روشن شد.
پرسیدم کدوما مال خودمونه؟ گفتن این سه تا. گفتم مطمئنین دیگه؟ الان یه چیزی روش ننویسم بعد بیاین بگین فلانی مونده، بدیم بهش؟ پارسال هر چی مراد نوشته بودمو دادین این و اون. آبرو برا آدم نمیذارین که. پرسیدم مال خودمونه دیگه؟ گفتن آره. نوشتم گذاشتم خنک شه. صبح دیدم شباهنگو بردن برای همسایه. هر سال کارشون همینه. کار منم همینه هر سال البته.
اون شب که داشتم برمیگشتم خوابگاه و بهنوش میرفت سمت مترو که بره خونه ازش پرسیدم مامانت نگفت فالمون چی بود؟ گفت چرا؟ مامانم گفت حافظ گفته گر چه وصالش نه به کوشش دهند، هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست، نکته سربسته چه دانی خموش
ای ملک العرش مرادش بده، و از خطر چشم بدش دار گوش
+ دو تا لیوان نطلبیدهمو شستم گذاشتم کنار لیوان آب نطلبیدهم. اون کیفمم که یادتونه از کجا خریدم؟