پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۶۱۱- پیکرۀ پرزحمت

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ق.ظ

اون مقاله‌ای که باید تا آخر مرداد تحویل می‌دادمو هنوز تموم نکردم که تحویل بدم. تخمین زده بودم که تا آخر هفته تموم میشه ولی نشد. شنبه هم تموم نشد. دیگه امروز سی‌ویکمه و باید هر طور شده تموم بشه. ۹۹ درصدِ کارو پیش بردم و مونده یه درصدش. ینی حداقل ۹۹ روز روش کار کردم و مونده یه روز. حالا اون یه درصد از کار که مونده برای امروز چیه؟ اینه که از یه فایل وردِ ششصدهزارکلمه‌ای که با خون دل جمعش کردم و متن بیست ساعت مکالمه‌ست، تعارف‌ها رو پیدا کنم علامت بزنم دسته‌بندی کنم بشمرم جدول و نمودارشو بکشم و نتیجه رو تحلیل کنم و به مقاله‌ای که نوشتم اضافه کنم. از اونجایی که ششصدهزار کلمه توی ورد، هزاران صفحه میشه، فونت متن این ورده رو ریز کردم که تعداد صفحاتش کمتر بشه و فشار روحی و روانی کمتری بهم وارد بشه و کمتر وحشت بکنم. حالا با فونتِ ریز شده دوهزار صفحه و یه روز بیشترم فرصت ندارم و هر سی ثانیه اگه یه صفحه‌شو بررسی کنم و تا فردا نخوابم و وردم هنگ نکنه و برق نره و ابر و باد و مه و خورشید و فلک همکاری کنن عصر، عملیات جست‌وجو تموم میشه و می‌مونه دسته‌بندی و شمارش و جدول و نمودار و تحلیل که دیگه می‌مونه برای فرداشب. بعد حالا چرا همه رو ریختم تو یه فایل؟ چون که پیکره‌ست و پیکره باید یه جا باشه و نمی‌تونه چند جا باشه. اگه چند جا باشه زحمتت چندبرابر می‌شه و استانداردش اینه یه جا باشه. اینم اولش ۲۳۰ جا بود و با زحمت به یه فایل تبدیلش کردم و همه رو به یه جا منتقل کردم. البته هیچ جای دنیا اون یه جا ورد نیست. پیکره رو تو نرم‌افزاری سایتی چیزی می‌ریزن بعد انواع جست‌وجوها رو توش انجام می‌دن و سیم‌ثانیه که معادل با سه سوت هست نتایج رو دریافت می‌کنن. ولیکن تو مملکت ما هیچ وقت برای تأمین این امکانات بودجه ندارن و من الان اگه برم به هر جای دنیا بگم پیکره‌مو تو ورد ریختم و بعد خودم دستی و چشمی به جست‌وجو و استخراج داده پرداختم پناهندگی می‌دن بهم. حالا همین وردم با خونِ دل خوردن به ششصدهزار کلمه رسوندم و چند ماه طول کشیده داده‌ها رو یکی‌یکی جمع کنم. ولی باز جای شکرش باقیه که استادم قدر زحمتی که می‌کشم رو می‌دونه و متوجه سختیِ کارم هست و حداقل با دو خط پیام بهم انرژی مثبت می‌ده. ولی خبر بد اینکه بازم مثل سری قبل اسم من دوم میاد و اسم استاد اول.

+ مثلاً اینجا اواسط کاره که وُردم هنگ کرد:



۳۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۰- محبّت

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ق.ظ

یکی از هم‌دانشگاهی‌های نه‌چندان صمیمی که یادم نمیاد رشته‌ش چی بود و دورادور سلام علیکی داشتیم و به‌واسطۀ دوستان مشترکمون در فضای اینستا همدیگه رو دنبال می‌کنیم چند روز پیش متنی استوری کرده بود با این مضمون که «مردمی داریم که برای هفتادودو تن کشتۀ یک اختلاف خانوادگیِ هزاروچهارصد سال پیش عزاداری می‌کنند ولی کشته‌های کرونا براشون مهم نیست». همیشه از این لیچارها بار مردم و مسئولین می‌کرد، ولی بِهِم برنمی‌خورد و برام مهم نبود. با خودم می‌گفتم داره از وضعیت موجود انتقاد می‌کنه و غر می‌زنه و حق داره. ولی این بار دلم شکست. آدم چقدر باید بی‌معرفت باشه که چنین نگاهی به عاشورا و کربلا و امام حسین داشته باشه و چنین چیزی بنویسه و منتشر کنه. کاش خدا شیرینی محبت این خاندان رو به اون هم بچشونه، که یه روز اونم مثل من همچین عکسی رو بذاره روبه‌روش و خیره بشه به گنبدها و دلش پر بکشه برای این قطعه از بهشت.



اواخر اسفند ۹۴ کربلا بودیم و لحظۀ تحویل سال ۹۵ هم بین‌الحرمین. هتلمون خیلی به حرم نزدیک بود؛ اتاق ما هم روبه‌روی گنبدها. صبح‌ها که بیدار می‌شدم و پرده رو کنار می‌زدم همچین صحنۀ دلبرانه‌ای رو می‌دیدم. یک عکسی هم چند سال پیش از یک قسمتی از دانشکده گرفته بودم که یکی از هزاران عکسی بود که تا اون موقع گرفته بودم و تو فولدر عکس‌هام ذخیره کرده بودم. یک بار گفته بودم اگر یک روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو که جونم بهشون بنده ازم بگیرن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری می‌گم این عکس از همین زاویۀ دانشکده. اون موقع یاد عکس بالا نبودم و حالا اومدم بگم این تصویر از اون تصویر هم برام عزیزتره.



امشبی را شَهِ دین در حرمش مهمان است،

مکن ای صبح طلوع

عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است،

مکن ای صبح طلوع...

۲۸ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۹- گذشته‌های نه‌چندان دور

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۱۹ ب.ظ

امسال هم مثل پارسال به‌لطف کرونا نه خبری از آش مادربزرگ نگار و شله‌زرد پریسا اینا هست نه خبری از شمع‌های امامزاده سید ابراهیم. دلم برای حال و هوای تاسوعا و عاشورای قبل از کرونا عمیقاً و شدیداً تنگ شده. وقتایی که از پای دیگ برام کامنت می‌ذاشتید که موقع هم زدنش یاد تو هم بودیم و دعا کردیم به مرادت برسی. به مراد که نرسیدم، ولی دلم حتی برای روزهایی مراد می‌طلبیدم هم تنگ شده. خاطرات سفرهای کربلا رو که از آرشیوم می‌خونم بغضم می‌گیره و با خودم می‌گم ینی می‌شه بازم قسمت بشه؟ که برم بگم پس چی شد این مراد ما؟ برای من ماه محرم توی همین دو روزِ تاسوعا و عاشورا خلاصه می‌شد. همیشه قبلش درس بود و بعدش هم درس. اون سال‌هایی که دانشجوی تهران بودم، تو یه همچین شبی راه می‌افتادم و صبح تاسوعا می‌رسیدم تبریز و مستقیم از ترمینال یا راه‌آهن می‌رفتم خونۀ پریسا اینا. شب زنگ می‌زدم و تأکید می‌کردم که از طرف منم همش بزنید و مرادمو یادآوری کنید. تا من برسم شله‌زردا رو تو ظرفا ریخته بودن و من به تزئینشون می‌رسیدم و چقدر شیطنت می‌کردیم موقع تزئین و نوشتن. به جز سال ۹۴ که اون سال زودتر برگشتم تبریز و خودم شله‌زردو هم زدم. بعدشم که محرّم، تابستون بود و دانشگاه نبود. چه چیزایی که روی شله‌زردها می‌نوشتیم و چه طرح‌هایی که می‌کشیدیم. بعد می‌بردیم برای نگار اینا و ازشون آش می‌گرفتیم. 

پست‌های قدیمی وبلاگمو مرور می‌کردم و با هر کدوم از پست‌ها و عکس‌ها چقدر خاطره زنده شد و چقدر دلم تنگ شد. لینک‌ها رو براتون می‌ذارم. پست‌ها کوتاه و اغلب عکس‌دار هستن. دوست داشتید کلیک‌رنجه بفرمایید و مثل من غرق بشید تو خاطرات:


پستِ سال ۹۵ (شش‌تا پست هم از سال ۹۴ توی همین پست لینک کردم)

پست سال ۹۶

یه پست دیگه از سال ۹۶

پست سال ۹۷ (عکسه فقط)

یه پست دیگه از سال ۹۷ (عکس نداره)

پست سال ۹۸

پست سال ۹۹ (کرونا بود و جایی نرفتیم اون سال. مثل حالا موندیم تو خونه)

۱۵ نظر ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۸- ویراستارجماعت چگونه کراش می‌زند؟

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۲ ب.ظ


چند روز پیش تصویر سمت چپو توی توییتر دیدم و گفتم وای راست می‌گه. منم این‌جوری‌ام. مثلاً با یه پسری آشنا می‌شی که خوش‌اخلاقه و خوش‌تیپه و خوش‌صداست و وضع مالیشم خوبه و مهندسه و هر چه خوبان همه دارند او یک‌جا دارد. بعد یهو می‌بینی هکسره رو بلد نیست و رعایت نمی‌کنه (هکسره ینی به جای گل من بنویسی گله من یا به جای لب یار و چشم من بنویسی لبه یار و چشمه من. خلاصه به جای کسره، «ه» بذاری).

بعد یکی از استادان فرهنگستان تو صفحه‌ش یه جورِ دیگه‌شم استوری کرده بود (تصویر سمت راست) که اگه باهاش رودروایستی نداشتم در جواب می‌نوشتم خانم فلانی این خودِ خودِ منم. نشون به این نشون که یه بار یکی یه همچین پیامِ ناشناسی توی تلگرام بهم داده بود و اول جوابشو ندادم و روز بعد هم جوابشو ندادم و روز بعد دیگه در جواب سلام نسرین خانومش گفتم امرتونو بفرمانید. اسمم هم چون نام کاربری تلگراممه از اونجا می‌دونست. وقتی گفتم امرتونو بفرمایید و گفت عَرضه، دامن از کف بدادم که وای خدای من فرق امر و عرضو می‌دونه و نیمۀ گمشده‌م همینه :)) ولی زود خودمو جمع کردم و در پاسخ به پیشنهادش رئیسی‌طور یا بایدن‌طور! از پاسخ قاطع و کوتاه «خیر» استفاده نموده و سپس بلاکش کردم که دیگه پیام نده و مخمو نزنه :| اگه داستان این خیر قاطع و کوتاه بایدن و رئیسی رو هم نمی‌دونید گوگل کنید خودتون. همه چیزو که من نباید توضیح بدم.

این استیکرِ پرمهر و عاشقانه رو هم یکی از دوستام فرستاده بود. در پاسخ به ابراز احساساتش نوزده دادم بهش که درست دوسَم داشته باشه :|


۱۹ نظر ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۷- شُستن

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۲ ب.ظ

تو این سه سال و نیمی که یاسین پا به عرصۀ وجود نهاده سه چهار بار بیشتر ندیدمش و هر بار هم شمارۀ یک و دوشو توی شلوارش انجام داده و زین حیث مامانش و مامانِ مامانشو خیلی اذیت می‌کنه که نمی‌گه دستشویی دارم و کارشو انجام میده. یاسین پسر پریساست. دو ماه پیش تو یه سکانسی از همون گردشِ صبحِ شنبۀ شش‌هفت‌نفره‌مون که رفته بودیم شاهگلی، آب‌جوش و لیوانای یه‌بارمصرفمون تموم شد و لیوانای شیشه‌ایمون هم کثیف بودن و یاسین گفت جیش دارم!. شنیدن چنین جمله‌ای از وی یه چیزی تو مایه‌های دیدن ستارۀ سهیل بود. پریسا داشت می‌رفت آب‌جوش بگیره و مامان هم داشت می‌رفت لیوانا رو بشوره. گفتم پس منم یاسینو می‌برم دستشویی. مامان پریسا و عمه‌ها هم موندن کنار وسایلمون. روبه‌روی همون مجسمۀ یار سنگی و این‌ورِ اون قسمتی که بلیت قایق‌سواری می‌فروشن. تو این سکانس یه لقمه سبزیِ پیچیده لای سنگک هم دستم بود که به ضرب و زور داده بودن بخورم. ابعادشم اندازۀ کف دست یاسین بود. سرویس بهداشتی هم دویست سیصد متر اون‌ورتر. اول فکر کردم فقط قراره بچه رو برسونم مقصد و خودش بلده کارشو انجام بده ولی برای اطمینان خاطر از پریسا پرسیدم دقیقاً قراره چی کار کنم اونجا؟ گفت وقتی بچه جیش کرد! شیر آب رو باز کن و شیلنگ رو بگیر سمتش. یه کم فکر کردم و گفتم آهان، حلّه. سپس هر کدوممون رفتیم پی مأموریتمون. منم تو مسیر داشتم اون لقمۀ مذکورِ قدّ کف دست رو می‌خوردم و به خط رو خط شدن وظیفۀ پریسا و خودم فکر می‌کردم که آب‌جوش گرفتن برای من مناسب‌تر از باز کردن شیر و گرفتن شیلنگ سمت بچه نبود آیا؟ بعد این بچه انقدر عجله داشت که هی می‌گفت داره می‌ریزه! و با اینکه در شرایط عادی فارسی حرف می‌زنه (چون که گویا فارسی خیلی باکلاسه)، درِ بستۀ دستشویی رو می‌کوبید و به خانومی که اون تو بود می‌گفت تِز اُل. این عبارت به زبان ترکی یعنی زود باش. راسته که می‌گن آدما در شرایط حساس و هیجانی به زبان مادریشون حرف می‌زنن. حالا تا این خانوم بیچاره کارشو انجام بده بیاد بیرون، پریسا آب‌جوشو می‌گیره و می‌ره می‌شینه منتظر ما. که عمه‌ها بهش می‌گن نسرین از پس این امر خطیر برنمیاد و خودت هم یه سر بهشون بزن. منم البته با اینکه برادرم کوچیکتر از خودم بود و هست!، ولی تجربۀ شستن بچه نداشتم تا حالا و این‌ها این حرفو با توجه به عدم سابقۀ من در امرِ شستن بچه زده بودن. پشت در دستشویی تز اُل گویان منتظر خانومه بودیم که دیدم پریسا هم اومد و منم دیگه بچه رو سپردم بهش و رفتم کمک مامان در امرِ شستن لیوان‌ها. کارمون که تموم شد لیوان‌به‌دست داشتیم از جلوی ساختمان سرویس بهداشتی رد شدیم که به پریسا و یاسین ملحق بشیم. از دور دیدیم اینا بیرون وایستادن یقۀ همو گرفتن و جیغ و داد و گریه می‌کنن و پریسا کم مونده یاسینو بزنه. شایدم زده بود. اول فکر کردم باز این بچه طبق عادت مألوفش خرابکاری کرده و داره می‌ریزه به مرحلۀ ریخت رسیده. ولی نزدیک که شدیم دیدیم لباساش عادیه. و اینا همچنان باهم دعوا می‌کردن و جیغ و داد و هوار. من و مامان مات و مبهوت همدیگه رو نگاه کردیم و از پریسا پرسیدیم چی شده؟ وی با عصبانیت زایدالوصفی گفت هیچی، بریم. بچه رو گذاشت و دستمو گرفت که بریم. یاسینم گریه می‌کرد و افتاده بود دنبالش و پریسا هم می‌گفت باهات قهرم و نیا دنبالم. اوضاعی بود. از لابه‌لای داد و فریادهای پریسا جسته گریخته متوجه شدم یاسین تا پاشو گذاشته دستشویی گفته جیش نمی‌کنم مگر اینکه نسرین بیاد منو بشوره!. حالا هر چی از پریسا اصرار که بیا بشین الان می‌ریزه از یاسین انکار که نمی‌شینم تا نسرین بیاد. منم که کلاً بچه رو سپرده بودم به پریسا و رفته بودم کمک مامان و خبر نداشتم از نیّتِ بچه که نیّت کرده توسط من شسته بشه. پریسا هم عصبانی شده بود و دعوا و داد و بی‌داد که باید حرف منو گوش بدی. مامان منم این وسط طرف یاسین بود و هی می‌گفت بچه تا هفت‌سالگی مثل پادشاه دستور میده و باید اطاعت کنی ازش. آخه این چه حکومتیه مادر من؟ پریسا هم سوار خر شیطون بود و پیاده نمی‌شد و نمی‌ذاشت من یاسینو ببرم دستشویی. با توجه به عجله‌ای هم که این بچه ده دقیقه پیش پشت در دستشویی داشت و هی به اون خانومه می‌گفت تِز اُل نگران بارش باران سیل‌آسا وسط پارک و بیچاره شدنمون بودم. باری به هر جهت، مامان پریسا رو برداشت برد و منم از یاسین پرسیدم هنوز جیش داری؟ گفت آره. دستشو گرفتم بردم دستشویی و یه سرویس خالی پیدا کردم و گفتم برو تو. بعد نمی‌دونستم تو این موقعیت درو باز بذارم و بیرون وایستم و نظاره‌گر باشم یا برم تو و نظاره‌گر باشم. چون شیلنگ توی دستشویی بود، لزوماً باید می‌رفتم تو. ولی نمی‌دونستم درو چی کار کنم. فکر کردم اگه باز بمونه زشته و ملت رد می‌شینن می‌بینن!. بستم درو. منتظر بودم بچه خودش بشینه و کارشو انجام بده و منم که قرار بود شیلنگو بگیرم سمتش. تازه می‌خواستم برداشتن شیلنگ و باز کردن شیر آب رو هم همون‌جا یادش بدم که دیگه زین پس خودش مدیریت کنه قضیه رو که گفت بلد نیستم لباسمو دربیارم و بشینم!. پوکرفیس داشتم به شرایط اسفناکی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و تو دلم خنده‌م هم گرفته بود البته. ولی سعی می‌کردم جدی و کمی تا قسمتی هم عصبانی باشم بابت سرپیچی بچه و گوش نکردن به حرف مادرش. بالاخره این با موفقیت نشست و جیششو کرد! و گفت تموم شد، بشور. حالا جای شکرش باقیه که شمارۀ یک بود و سخت نبود و به‌خیر گذشت، ولی داشتم فکر می‌کردم حالا که ماشین لباسشویی و ظرفشویی داریم، چرا ماشین بچه‌شویی نداشته باشیم که بچه رو بندازیم توش بشوره؟ دانشمندان تا کی می‌خوان دست رو دست بذارن و برای مسئلۀ به این سختی هیچ کاری نکنن؟

پ.ن: دو ماه پیش، بعد از دو سال، شنبه صبح با پریسا اینا و مامانش و مامانم و عمه‌ها قرار گذاشتیم بریم شاهگلی. فکر می‌کردیم خلوت باشه، ولی نبود. از چهار نقطۀ مختلفِ شهر قرار بود به هم بپیوندیم و بعد از مدت‌ها همو ببینیم. پریسا محصول مشترک دخترعمو و پسرعمۀ باباست و دو سال ازم کوچیکتره. 

این بود اولین خاطرۀ من از شستن بچه که دو ماهه تحت عنوانِ خب که چی نوشتمش و الان کامنتا رو باز بذارم که چی؟ که شما هم از اولین تجربۀ بچه شستنتون بگید؟ 

بعد حالا اینو نوشتم یاد مستأجرِ سیزده چهارده سال پیشمون افتادم. ما طبقۀ دوم بودیم و اینا همکف بودن. یه پسر چهارپنج‌ساله به اسم عرفان داشتن که احتمالاً الان دانشجو باشه. سرویس بهداشتی تو حیاط بود و اتاق منم نزدیک تِراس و سمت حیاط. این وقتی می‌رفت دستشویی، یه کم بعد داد می‌زد که بیایید منو بشورید. مامانشم گویا این وظیفه رو سپرده بود به باباهه. قشنگ یادمه هر روز با صدای گریه و فریادِ «یکی بیاد منو بشوره» این بچه بیدار می‌شدم و یه وقتایی بیست دقیقه، نیم ساعت، شاید حتی بیشتر منتظر می‌موند که یکی بیاد بشوردش.

۱۴ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۶. من تو را دوست دارم

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۰۶ ق.ظ

چند سالی هست که تو یه گروه تلگرامی عضوم که اغلب اعضاش یا نویسنده و ویراستارن یا تحصیلاتشون مرتبط با این حوزه هست. پارسال یکی از اعضای همین گروه بحث «کراش» رو پیش کشید و صحبت‌ها در راستای معنای این واژه پیش رفت. نوشته بود اصطلاح «کراش داشتن» نوواژۀ دهۀ هفتادی‌ها و هشتادی‌هاست. «روت کراش دارم» یعنی بهت نظر دارم، عاشقتم، گیرتم، مخاطب خاصمی و زیر نظرت گرفتم. این واژه‌ و واژه‌های مانند آن، جزو واژه‌های زبان مخفی‌اند. زبان مخفی، زبان گروه خاصی از جامعه است. زمانی که این افراد می‌خواهند به‌صورت پنهانی به نکته‌ای اشاره کنند از واژه‌هایی بهره می‌برند که معنایش پنهان است. دو جوانی را در نظر بگیرید که در جمعی نشسته‌اند و برای اینکه بزرگ‌ترها متوجه حرفشان نشوند از واژه‌های رمزی بین خودشان استفاده کنند. کراش داشتن نیز از جملۀ این واژه‌هاست. گویا حافظ هم کراش داشته است که واژۀ «به‌چشم‌کردن» را در بیت «به‌چشم کرده‌ام ابروی ماه‌سیمایی، خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی» به‌کار برده است. یکی دیگر از اعضا نوشت به‌نظرم این «نهانی به کسی نظر داشتن» در شعر حافظ هم کم از «کراش داشتن روی کسی» نیست. «گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم، که نهانش نظری با منِ دل‌سوخته بود». همین جا بود که من این «زارَت» رو زارت (به سکونِ حرف ر) خونده بودم. دیگری جواب داده بود اخیراً جایی جملۀ «روش کراش دارم» رو شنیدم که گرته‌برداری از have a crush on somebody است. به‌معنای عاشق کسی بودن،‌ خاطرخواه کسی بودن (معمولاً به‌معنای عشق قوی اما کوتاه‌مدت و گذرا) است. او در ادامه این مسئله رو از پنج زاویه بررسی کرده بود و یکی هم در جوابش نوشته بود دوتا کلمۀ دیگه هم که خیلی میگن اِکس، یعنی کسی که قبلاً باهم دوست بودند حالا جدا شدند (اکسم بم زنگ زد) و جاج نکن، یعنی قضاوت نکن است. در جواب او هم نوشتند «غرب‌شیفتگیِ ما ایرانی‌ها چه‌ها که نمی‌کند.». آقای مدیر گروه هم از کراش داشتن و مکروش بودن! نوشت و گفت نوواژۀ داغ این روزهای دهه‌هفتادی‌هاست. بعد گروه کراش‌یابی دانشگاه علامه رو معرفی کرد تا بریم و از نزدیک مثال‌هاشو ببینیم. من هم به‌عنوان یک عدد دهه‌هفتادیِ متمایل به شصت ساکت نشسته بودم و بحث رو دنبال می‌کردم و با دیدن پست‌های اون گروه کراش‌یابی دانشگاه علامه فکّم چسبید به زمین. هدف گروه این بود که ملت به‌صورت ناشناس، کراششونو توصیف کنن و کراش بفهمه اونو می‌گن و بعد به هم برسن. شگفتا!!!. بعد بحث معادل فارسی کراش پیش کشیده شد. داشتند در مورد «نهان‌شیدا» صحبت می‌کردند. یک بیت هم از حافظ مثال زدند: «مرا بهتر همان باشد که پنهان عشقِ او ورزم، کنار و بوس و آغوشش، چه گویم چون نخواهد شد». بعد یکی اومد و نوشت اصولاً «شیدایی» پنهان نیست. شیدایی آشکار و پیداست. دیگری پرسید عشق ورزیدنِ پنهان چه فرقی با شیدایی دارد؟ جواب داده بودند که ممکن است کسی عاشق باشد و آن را پنهان کند و دیگران هرگز از حالش باخبر نشوند؛ اما شیدایی گونۀ آشکارشده و رسواشدۀ فرد عاشق است، به‌گونه‌ای که دیگر نمی‌تواند آن را پنهان کند. یکی از اعضا که اون موقع نمی‌شناختمش و حالا استاد کارگاه نگارش و ویرایشِ روزهای یکشنبه‌ست (امروز هم آخرین جلسۀ این کارگاهه) نوشت «دقت کنید که این اصطلاح، انگلیسی‌اش متعلق به گونۀ گفتاری یا غیررسمی است، بنابراین معادلِ فارسی‌اش هم باید واژه یا اصطلاحی گفتاری و غیررسمی باشد. واژۀ «نهان‌شیدا» کاملاً رسمی و حتی ادبی است و از این لحاظ مناسب نیست. خودمان هم می‌دانیم که مصرف‌کنندگانِ چنین اصطلاحی نوجوانان و جوانان هستند، نه نویسندگان و ادیبان. پس بگذاریم خودِ نوجوانان و جوانان درباره‌اش تصمیم بگیرند.». من موافق بودم با این نظر. البته با واژۀ نهان‌شیدا هم موافق بودم. یکی هم نوشت ما در فرهنگ نوجوانانه (تینیجری) معنای دیگری از آن دیده‌ایم. کراش در فرهنگ نوجوانان ایران حداقل، عشق و دلسپردگیِ عمیق نیست. علاقه‌مندیِ کوتاه‌مدت و با دلایل بسیار سطحی است، یعنی چیزی در طرف نیافته‌اند که به ظن خودشان، در دیگران یافت می‌نشود! هر وقت می‌گویند «روی فلانی کراش زدم/ دارم» خودشان می‌دانند زودگذر است و به مویی بند است! حتی برخلاف دلبستگی که فرد میل بسیار به وصال یار دارد، در کراش چنین انتظاری ندارد.

نقطۀ اوج و پایانی این بحث‌ها شاید بازنشر پستی از کانال چهرازی بود، که «کراش به دلبر به ‌دست نیامده اطلاق می‌شود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همان‌قدر یا خبر ندارد، یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، همان‌قدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو نمی‌بیند. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد او همان‌قدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد: له‌ شدن، خرد شدن، و با صدا شکستن. به‌نظرم عجیب هر سه‌ تایش درست است. خصوصاً آخری.».

یک دوستی هم دارم که متن‌های قشنگی رو استوری می‌کنه. اون روز اینو استوری کرده بود:


۱۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۵- بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۸ ب.ظ

از اون عکس‌هاست که هر موقع نگاش می‌کنم نیشم تا بناگوش باز می‌شه. اتفاقاً تو عکس هم نیشم تا بناگوش بازه. دو ماه پیش که اوضاع ظاهراً یا واقعاً کمی بهتر از حالا بود پا شدیم و با رعایت شیوه‌نامه‌های بهداشتی و فاصلۀ فیزیکی و ماسک‌به‌صورت رفتیم شاهگلی‌ای که دو خیابون اون‌ورتر و همین بغل گوشمونه ولی به‌لطف کرونا دو سالی می‌شد که ندیده بودیمش. گفتم شاه؟ زبونم نمی‌چرخه به ائل‌گلی. اصلاً این شاه که اون شاه نیست که اسمشو عوض کردن گذاشتن ائل‌گلی. شاهش شاه صفویه. شاه، شاهه به هر حال؟ چه می‌دونم. جای مرادِ سنگیمو عوض کرده بودن. به‌نظرم قبلاً روبه‌روی عمارت بود. شایدم من اشتباه می‌کنم. به هر حال از روبه‌روی ساختمان اداری پارک پیداش کردم. اون‌ورِ عمارت. هنوز همون‌قدر بی‌احساس و عصاقورت‌داده بود که قبلاً. گفتم ای یار بیا باهم عکس بگیریم که بماند به یادگار. اعتنایی نکرد. از نگاه عمیق و متمرکز روی کتابش معلومه قصد ادامۀ تحصیل داره فعلاً. نشستم کنارش و دستمو با احتیاط انداختم دور گردنش. نمی‌دونم این احتیاطم بابت ویروس‌های کرونا بود یا از روی شرم و حیا. لبخند زدم. این لبخندهای پشت ماسک هم مسخره‌ن. بود و نبودشون به چشم نمیاد. با تصور تصویری که ساخته بودم لبخندم یهو خنده شد و نیشم تا بناگوش رفت. ماسکمو برداشتم که نیشِ تا بناگوش رفته‌م هویدا باشه تو این اثر پرمعنا و مفهوم. 

شنبه و صبح رو برای گردش انتخاب کرده بودیم که خلوت‌ترین روز و ساعت از روز باشه. ولی همون شنبه صُبِشم از اقصی نقاط کشور اومده بودن. تازه آدرس سایر اماکن تفریحی و تاریخی و فرهنگی و سیاحتی و زیارتی و بازارها رو هم می‌پرسیدن از آدم. مسافرای تنهایی که گوشیشونو می‌دادن ازشون عکس بگیریم از کادربندی و انتخاب زاویه‌م راضی بودن. دستامو بعد رفتم شستم البته. بعضی از این جاهایی که می‌پرسیدن کجاست و چجوری برن رو نمی‌شناختم. اسمشونم نشنیده بودم و باید گوگل می‌کردم. جاهایی که می‌شناختم هم خودم دو ساله نرفتم و نمی‌دونم هنوز سر جاشون هستن یا نه. تو نقشه نشونشون می‌دادم و می‌گفتم ولی کاش لااقل ماسک می‌زدید. خانومی ماسکشو از کیفش درآورد نشونم داد گفت دارم.

+ شنیدنی: حامد بهداد، دل و دین


۸ نظر ۲۳ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۴- اهر، مراد، آستارا

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۲ ب.ظ

روی میز کنار مداد و پاکن نرم و مدادتراش و ماسک و دستمال کاغذی و کارت ورود به جلسه و کارت ملی‌م دوتا پچ‌پچ هم گذاشته بودم که ببرم سر جلسۀ آزمون. معمولاً خوراکیایی که اونجا میدنو دوست ندارم. گوشی نبردم. نمی‌خواستم اونجا بدم برام نگه‌دارن. وارد سالن که شدم، نگاهی به صندلیا و شماره‌هاشون انداختم و از مراقب جلسه پرسیدم شماره‌ها از کجا شروع می‌شن. سمت راستو نشون داد. صندلی من ردیف چهارم از ستون اول، کنار دیوار بود. وقتی دیدم چپ‌دسته لبخندی به نشانۀ رضایت زدم و روز چپ‌دست‌ها رو هم همون‌جا به خودم تبریک گفتم. قبل از اینکه روی صندلی مخصوصم بشینم رفتم یه دوری تو سالن بزنم و نگاهی به رشتۀ بقیه بندازم و اوضاع رو ارزیابی کنم. ردیف اول رشته‌ش با من یکی بود. ردیف دوم و سوم و کلاً همۀ این ستون برق بودن. ستون دوم و سوم هم. تا آخر سالن، تا یکی دو ستون مونده به دیوارِ سمت چپ داوطلب‌های برق بودن. برگشتم و نشستم روی صندلیم و زیر لب گفتم هفت هشت تا پنج‌وشش‌تا. پنج‌وشش‌تا رقیب دختر دارم. پسرا احتمالاً تعدادشون بیشتره. در مجموع دویست نفر متقاضی این شغل باشن و دو سه نفر ظرفیت داشته باشه، شانس من برای قبولی چقدر میشه؟ تعداد صندلیای خالی رو شمردم. بیست نفر غایب بودن. احتمالاً همین تعداد هم از پسرا غایب باشن. کاش قبول شم. این کاش رو ملایم و یواشکی گفتم که اگه نشدم هم غصه نخورم.

تعداد صندلیا رو شمرده بودم، تعداد حاضرین و غایبین رو شمرده بودم، فراوانی ماسک‌ها رو بر حسب رنگ حساب کرده بودم و تعداد مانتوییا و چادریا و آمار رنگ مانتوها و مقنعه‌ها و عینکیا رو درآورده بودم و از مانتوی دختر ردیف عقبی خوشم اومده بود. دیگه چیزی برای شمردن و بررسی و تحلیل نداشتم و هنوز خبری از دفترچه‌ها نبود. نگاهم گره خورد به نوشتۀ پشت صندلی ردیف اول، ستون دوم. پنج شش متری باهام فاصله داشت. اهر، مراد، آستارا. با ماژیک مشکی نوشته بودن. دقیق‌تر شدم. مراد چه ربطی به اهر و آستارا داره؟ شروع کردم به فرضیه‌سازی. شاید کسی که اینو نوشته اسمش مراد بوده. شاید مراد هم اسم یه شهر وسط این دوتا شهره. شاید هم مراد یه جایی بین این دوتا شهر زندگی می‌کنه. سعی کردم نقشۀ ایران و جغرافیای استان رو یادم بیارم ببینم کدوم شهرها بین اهر و آستاران. اهر یکی از شهرهای استانمونه. احتمالاً شرق یا شمال یا غرب تبریزه. جنوب نیست. از تهران که میایم، از میانه و هشترود و بستان‌آباد رد می‌شیم که برسیم تبریز. می‌دونم که این سه‌تا جنوب تبریزن، ولی اهر؟ اهر بالا باید باشه. آستارا هم که خیلی بالاتره. سمت گیلان و اردبیل. خب ربطشون به مراد چیه؟ از پشت ماسک لبخند زدم. همچنان داشتم به ارتباط این سه واژه فکر می‌کردم.

همین دو سه سال پیش بود که از سر جلسۀ اولین یا دومین کنکور دکتری برگشتم و توی وبلاگم از نحوۀ برگزاری آزمون نوشتم. مسئول برگزاری آزمون بعد از پخش دفترچه‌ها گفته بود با نام و یاد خدا و با صلوات برای سلامتی رهبر و هدیه به روح امام شروع کنید. اون روز رأس ساعت هشت و سی دقیقه صلوات آهسته و خسته‌ای فرستاده شد و خم شدیم سمت دفترچه‌ها. یاد وقتایی افتاده بودم که توی مدرسه، سر صف می‌گفتن صلوات و به وعجِّل فرجهُمش هم اکتفا نمی‌کردیم و صدای اَهلِک اَعدائهُم اَجمعینمون تا چند تا خیابون اون‌ورترم می‌رفت.

امروز صبح آزمون استخدامی داشتم. تو همون حوزۀ امتحانی کنکور دکتری. حوزۀ دومین و سومین کنکور دکتری که درش شرکت کرده بودم. داشتن دفترچه‌ها رو پخش می‌کردن. موزیک ملایم بی‌کلام قطع شد. خانومی که پشت میکروفن بود شروع کرد به توضیح اینکه پاسخنامه رو با چی و چجوری پر کنیم. تعداد سؤال‌ها و زمان امتحان رو گفت و هشدار داد که تلفن همراه همراهمون نباشه، حتی خاموش. قرآن پخش شد. قاری آیه‌ای که کلمۀ فتح داشت رو می‌خوند. همین یک کلمه یادم موند. بعد از تموم شدن قرآن، خانومه میکروفن رو روشن کرد و مجدداً هشدار داد که نباید تلفن همراه همراهمون باشه، حتی خاموش. بعد گفت با نام و یاد خدا و با صلوات بر روح پرفتوح امام خمینی و شهدا و سلامتی رهبر شروع کنید. امتحان شروع شد، بدون اینکه صدای صلواتی بلند بشه. دیگه حتی از اون صلوات آهسته و خستۀ پارسال هم خبری نبود. سکوت مطلق و بعد هم خش‌خشِ باز شدن پاکت دفترچه‌های آزمون.

از پسِ سؤال‌های ریاضی و آمار و زبان و ادبیات فارسی خوب تونستم بربیام و احتمالاً بالای نود درصد زده باشم، ولی معارف کمتر از نصفشو بلد بودم. فناوری اطلاعات و کامپیوتر هم. آسون بودن، ولی تو هر سؤال دوتا گزینه بود که بینشون شک داشتم. اطلاعات عمومی و تاریخ و جغرافیا و دانش اجتماعی و حقوق اساسی هم چیزی حدود صفر. مثلاً یکی از سؤال‌ها این بود که امام خمینی چی کار کرد که تبعیدش کردن ترکیه. بلد نبودم. یا اینکه تو کدوم عملیات، دزفول از محاصره درومد یا محاصره شد یا یه همچین چیزی. بلد نبودم. هشتِ شهریورِ سال شصت چه اتفاقی افتاد؟ حدس می‌زدم یکی ترور شده، ولی کی؟ یادم نبود. اگه ماجرای نیمروز و رد خون رو بادقت می‌دیدم جوابش ترور شهید رجایی و باهنر بود. حالا خوبه اینا رو هم تو سینما دیده بودم هم تو خونه. تنها سؤالی که بلد بودم اسم امام جمعۀ اولین نماز جمعۀ تهران بود. اینو نمی‌دونم کی و از کجا گوشۀ ذهنم سپرده بودم که آیت‌الله طالقانیه. ولی اگه امام جمعۀ تبریزو می‌پرسیدن بازم بلد نبودم.

این چند روز که نمونه‌سؤال‌های تخصصی برق رو مرور می‌کردم حس خوبی داشتم. با مرور هر مسئله یه یادش به‌خیری می‌گفتم و خاطرات دور برام زنده می‌شد. دیشب یهو وسط حل یکی از همین سؤال‌ها گوگل رو باز کردم و نوشتم کدوم خری گفته شرط عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن؟ قبل از اینکه اینتر بزنم پاکش کردم و نوشتم نام شاعر شرط یا رسم عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن چیه. مثلاً چرا نشه که آدم یه دل تو حوزۀ مهندسی داشته باشه و یه دل تو حوزۀ زبان‌شناسی؟ من تازه فهمیدم چقدر هر دو رو دوست دارم و چقدر پیدا کردن ایکس از معادله‌ها و کشیدن مستطیل دورِ جواب نهایی حالمو خوب می‌کنه. از نمونه‌سؤال‌ها یه اصطلاح جدید و بامزه هم یاد گرفتم. چولگی. نشنیده بودم تا حالا. تو سؤالات آمار و ریاضی سال‌های قبل بود. یه فرمول داره که از روی اون چولگی رو محاسبه می‌کنن. چندتا اصطلاح تخصصی هم تو سؤال‌های برق بود که دورۀ کارشناسی شب و روز باهاشون سروکله می‌زدم و حالا از حافظه‌م پاک شده بودن. ینی تو این شش سال حتی یک بار هم بهشون فکر نکرده بودم و سراغشون نرفته بودم. ولی حالا تا دیدمشون، مغزم بازیابیشون کرد و دوباره برگشتن به حافظه‌م. اصطلاحاتی مثل تِوِنَن، نورتون، لاپلاس، نایکوئیست، کارنو. شش سالی می‌شد که نه به زبون آورده بودمشون نه یادشون افتاده بودم.

پاسخنامه رو که تحویل دادم، بلند شدم. رفتم نزدیک‌تر. اهر، مرند، آستارا. حرف نـ از دال جدا شده بود و نقطه‌ش پاک شده بود و الف خونده می‌شد. نوشته بودن مرند. مرند هم نام شهریست در استان ما.

۲۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۳- خواب شیرین

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۳ ب.ظ

پارسال یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم که مهندسی شیمی خونده بود و ارشد تغییر رشته داد و رفت سراغ مدیریت و حالا از اعضای هیئت‌مدیرۀ یه شرکت هست بهم پیام داد و پرسید برای ویرایش و صفحه‌آرایی قراردادها و امیدنامه‌هاشون تمایلی به همکاری دارم یا نه. شرکت‌هایی که قصد دارن وارد بورس اوراق بهادار بشن باید امیدنامۀ پذیرش و درج تهیه کنن. این امیدنامه‌ها معمولاً صد صفحه هست و پر از نمودار و عدد و رقمه. من باید اینا رو مرتب می‌کردم. یه قیمتی برای ویرایش و یه قیمتی هم برای صفحه‌آرایی گفتم و توافق کردیم. البته مشخص نبود که چند وقت یه بار قراره شرکت‌ها امیدنامه‌هاشونو بیارن برای اینا و اینا بدن دست من، ولی من بهشون گفته بودم هر وقت بهم نیاز داشتین و فایلو فرستادین، تا یه هفته بعدش می‌تونم براتون آماده کنم. معمولاً دو روز وقتمو می‌گرفت. دو روزِ کاری البته، نه بیست‌چاری. پریروز پیام داد و گفت یه امیدنامۀ هفتادوپنچ‌صفحه‌ای هست، فرصتشو داری؟ گفتم جمعه آزمون دارم و می‌تونم شنبه و یکشنبه روش کار کنم و نهایتش تا دوشنبه تحویل بدم. گفت باشه و فرستاد. همون روز عصر پیام داد که این کار یهو خیلی اورژانسی شده و عجله داریم و باید فردا صبح پرینت گرفته بشه و اگه میشه تا فردا انجامش بده و مبلغشم هر چی بگی. حالا اگه می‌گفت تا فردا شب، شدنی بود ولی منظورش چهارشنبه صبح بود. همون موقع استادم هم پیام داد و گفت مهلت تحویل مقاله‌هاتون تا آخر مرداده و هفتۀ دیگه مقالۀ آمادۀ چاپتونو باید تحویل بدید. حالا من فکر می‌کردم تا آخر شهریور فرصت داریم و یه خط هم ننوشتم که تحویل بدم. دیدم اون شنبه و یکشنبه‌ای که هفتۀ دیگه برای دوستم کنار گذاشته بودمو برای مقاله لازم دارم. با اینکه خسته هم بودم و خوابم هم میومد و جمعه هم آزمون داشتم (دارم!) به دوستم گفتم باشه، ولی با همون مبلغ قراردادهای قبلی انجام می‌دم و خیالش از این بابت راحت باشه. تا ظهر بیدار موندم و انجامش دادم. حالا اینکه یه کاریو دوست داشته باشی شرط لازم برای به خاطرش بیدار موندنه ولی نمی‌دونم شرط کافی هم هست یا نه. منظورم اینه که نمی‌دونم اگه در ازای این کار پولی دریافت نمی‌کردم هم باز به خاطرش بیدار می‌موندم یا نه. باید فکر کنم ببینم کجاها تو زندگیم برای چیا به‌زورِ قهوه و نسکافه بیدار موندم. به جز برای درس و مقاله و امتحان البته.

چند وقت پیش سایت علی‌بابا چندتا سؤال ازم پرسید. یکیش این بود:



گزینۀ دوم رو انتخاب کردم و یاد این پستِ سفر مشهد چهار سال پیش و شبایی که خوابم میومد افتادم.

۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۲- استرداد بلیت، چرا و چطور؟

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۰۹ ب.ظ

توی فامیل ما هر کی بخواد بلیت بگیره زنگ می‌زنه به من که فلانی، بیین برای فلان روز بلیت هست یا نه؟ قیمت بلیتا رو می‌پرسه و راجع به ساعت حرکت‌ها و به مقصد رسیدنشون مشورت می‌گیره. شش سال پیش که دایی بابا کرج فوت کرد، برای چهلمش یه واگن بلیت قطار گرفتم. رفتنی خودم هم بودم ولی برگشتنی من موندم تهران و رفتم خوابگاه. یادمه دهم دی بود. دوتا از این بلیتا برای خاله‌های بابا بودن. موقع وارد کردن اطلاعاتشون فهمیدم تولد هردوشون همون شبه. ینی همون شبی که کل ایل و طایفه تو قطار بودیم و داشتیم می‌رفتیم تهران تولدشون بود و البته هیشکی حتی خودشون هم حواسشون نبود.

دو نفر از اقواممون که ساکن تهرانن کرونا گرفتن و خانومه یه هفته بستری بود و آقاهه هم تو خونه قرنطینه بود. بچه هم ندارن. فامیلاشونم همه اینجان. خانومه هفتۀ دیگه ایشالا مرخص می‌شه. برادرش امروز بهم زنگ زد و گفت برای خودش و خانومش دوتا بلیت قطار (کوپۀ دربست) بگیرم که برن تهران و چهارتا بلیت برگشت هم برای خودش و خانومش و خواهرش و شوهرخواهرش بگیرم که برگردن تبریز. در واقع می‌خواست با خانومش بره خواهر و خواهرشوهر مریضشو بیاره اینجا ازشون مراقبت کنن. اول بلیت برگشتو گرفتم. اطلاعات همه رو داشتم و نیازی نبود کد ملی و تاریخ تولدشونو بپرسم. چون که آژانس مسافرتی فامیلم و این اولین بارم نیست براشون بلیت می‌گیرم. تازه تولد این فامیلی که زنگ زده بود رو هم تبریک گفتم. تولدش دیروز بود. پنج‌تا بلیت برگشت بیشتر نمونده بود و گفتم اول برگشتو بگیرم بعد رفتو. پرداخت کردم و داشتم اطلاعات بلیت رفتو وارد می‌کردم که زنگ زد گفت کنسل کن می‌گن ما نمیایم و شما هم نیایید. همون موقع خواهرش که الان بیمارستانه پشت خط بود. زنگ زده بود بگه که بلیت نگیرم. گفتم بلیت تبریز به تهرانو نگرفتم هنوز. ولی خودتون با همون کوپۀ دربست تهران به تبریز می‌تونید بیاید اینجا. گفت نه. بعد دیدم شوهرش پشت خطه. تا من جواب بدم قطع کرد. زنگ زدم و گفت من کارمو نمی‌تونم همین‌جوری رها کنم بیام. ما نمیایم و همون حرفای خانومشو زد. بعد دوباره همین برادری که گفته بود بلیت بگیرم برن و اینا رو بیارن زنگ زد و راجع به جریمۀ کنسلی پرسید. گفتم نمی‌دونم، هنوز کنسل نکردم که شاید نظرشون عوض بشه. بلیتو از اسنپ گرفته بودم. نظرشون عوض نشد. رفتم تو قسمت پیگیری خرید، بخش کنسلی بلیت. باید شمارۀ بلیت و شمارۀ حساب و اسممو براشون پیامک می‌کردم که پول بلیتا رو برگردونن به حسابم. این کارو کردم. ولی واکنشی دریافت نکردم. زنگ زدم پشتیبانی اسنپ و هزنیۀ کنسلی رو پرسیدم. قبلاً این کارو کرده بودم و می‌دونستم سایت علی‌بابا و رجا ده درصد مبلغ کل بلیت رو کسر می‌کنن. ولی اسنپ رو نمی‌دونستم. تازه اون کنسل کردنام چند روز بعد بود و این هنوز یه ساعتم نشده بود. شاید جریمه‌ش کمتر بود. اینم پرسیدم که آیا همین اطلاعاتی که پیامک کردم برای استرداد بلیت کافیه یا نه. اول گفتن نه و باید اسامی مسافران و تاریخ و ساعت حرکت هم تو پیامک باشه ولی همون موقع برام چهارتا پیامک اومد که بلیتتون کنسل شده. چون برای برگشت چهارتا بلیت گرفته بودم چهارتا پیامک اومد. به پشتیبان گفتم مثل اینکه اون اطلاعاتی که پیامک کردم (شمارۀ بلیت و شمارۀ حسابم و اسمم) کافی بود، چون الان پیامک تأیید استرداد اومد. گفت آره کنسل شد و مبلغی که پرداخت کردی حداکثر تا سه روز دیگه به اون حسابی که پیامک کردی برمی‌گرده. استرداد بلیت تا یه ساعت بعد از خرید هم جریمه نداره. تشکر کردم و ضمن خداحافظی روز خوبی رو برای هم آرزو کردیم. بعدشم این فامیلامون یکی‌یکی زنگ زدن و عذرخواهی کردن و گفتن اگه جریمه شدی و کمتر از مبلغی که پرداخت کردی به حسابت برگشت حتماً بگو. بابت اینکه اون پول چند روز دیگه به حسابم برمی‌گرده هم عذرخواهی کردن. منم قلباً ازشون متشکر بودم که تجربۀ جدید به تجربه‌هام اضافه کردن. چون تا حالا به فاصلۀ نیم ساعت بلیت کنسل نکرده بودم.

نکتۀ مفید پست: بلیت قطارو اگه از اسنپ بگیرید و تا یه ساعت بعد از خرید برگردونید جریمه نداره ولی مبلغش یه کم دیر برمی‌گرده به حسابتون. حالا نمی‌دونم همۀ بلیتا اعم از اتوبوس و هواپیما و همۀ سایت‌های فروش بلیت این‌جوریه یا نه ولی بلیت قطاری که از اسنپ گرفته بشه قانونش همینه.

نکتۀ دوم: بلیت رو با ت دونقطه بنویسید، حتی اگه بیشتر سایت‌ها با «ط» نوشته باشن. چون «ط» از عربی به فارسی اومده و بلیت فرانسویه و کلماتی که عربی نیستن و از زبان‌های دیگه وارد فارسی شدن رو بهتره با حروفی که مخصوص عربی هست ننویسیم.
۳ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۱- مهلت استفاده: تا ۲۰ مرداد

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۶ ب.ظ

۳۰,۰۰۰ تومان تخفیف، ویژۀ اولین سفارش

به همراه ارسال رایگان از https://m.snapp.market/

مهلت استفاده: تا ۲۰ مرداد (معمولاً مهلتش چند روز بیشتر از چیزیه که گفته)

کد تخفیف: USM2B22N78

کد تخفیف: PSR3X15W22

این کدها شرط حداقل خرید نداره و برای فروشگاه‌های سمت راست تصویر پایینه که رنگش آبیه. اون صورتی که سمت چپه سوپرمارکت معمولیه که من همیشه ازش خرید می‌کنم. کدها برای آبی (هایپراستار) هست که اونم فعلاً آدرسای شهر ما رو تحت پوشش نداره و به درد من نمی‌خوره. گفتم بذارم اینجا شاید یکی از شما خواستین باهاش خرید کنین.


۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۰- شمر و یزید زمانه‌ات را بشناس

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۰ ق.ظ

اگر امام حسین (ع) علت قیام خود را مبارزه با فساد، ظلم، بی‌عدالتی و ناامنی در جامعۀ اسلامی و در انحصار گرفتن و تاراج بیت‌المال مسلمانان می‌دانست، تمام این امور حاکی از فراوانی و شیوع امری به نام «منکر» در جامعه بود، که آن حضرت خود را موظف به نهی از آن می‌دانست. همچنین اگر به اصلاح امور امت و بهبود اوضاع فرامی‌خواند، این مسئله نشانگر آن است که «معروف» در جامعه از بین رفته، یا دست‌کم در حال نابودی بوده است. همۀ روزها عاشورا و همۀ زمین‌ها کربلاست. به‌قول شهید آوینی «مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لاغیر؛ صحرای کربلا به وسعت همهٔ تاریخ است.».



+کُدِ پرچمِ گوشۀ سمت چپ: nebula.blog.ir/post/1344

۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۹- نارضایتی

شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۲ ق.ظ

صبح از همراه اول زنگ زدن که شما تو فلان تاریخ اعلام نارضایتی کردید. زنگ زدیم اون بازخوردتونو پیگیری کنیم. یادم نمیومد کِی و کجا به چی ستارهٔ کمتری دادم. می‌خواستم بگم خانوم، من الان سرتاپا نارضایتی‌ام و از زمین و زمان گله دارم و از چی راضی‌ام که شما دومیش باشی. شما الان کدومو می‌گی؟ گفت اونی که بیست‌وهفت تیرماه ثبت کردید. گفتم والا چند وقت پیش اطلاعیه زده بودید که اگر اپلیکیشن همراه من رو به روزرسانی کنید فلان گیگ هدیه می‌دیم. من اونو دریافت نکردم. لابد بابت اون بوده. یادم نیست تاریخش. گفت در حال پیگیریه و مشکل از سیستمه. گفتم سیم‌کارتم به اسم پدرم بود و اپلیکیشن‌های بانکی جدیداً اجازهٔ تراکنش نمی‌دادن. یه ماه پیش رفتیم تغییر مالکیت دادیم ولی بعدش همچنان اجازهٔ تراکنش با کارت خودمو نداشتم. هنوزم ندارم. لابد نارضایتیم بابت این بوده. گفت اینم پیگیری می‌کنیم ولی باید با پشتیبانی اون اپلیکیشن‌های بانکی هم تماس بگیرید چون اینجا همه چی درسته. گفتم اتفاقاً این کارم کردم و اونجا هم نارضایتیمو اعلام کردم. بعد گفتم آهان. اون روز که برای تغییر مالکیت رفته بودیم، من سایتتونو چک کردم که بدونم هزینه‌ش چقدر میشه. ولی مسئول اونجا مبلغ بیشتری گرفت. تقریباً دو برابر. لابد بابت اون مبلغ بوده. بعد با پشتیبانی‌تون سر همین موضوع تماس گرفتم، خیلی بی‌حوصله جوابمو داد و صبر نکرد شعبه و آدرس اونجا رو بگم و درست راهنماییم نکرد که چی کار کنم. لابد نارضایتیم بابت این برخورد پشتیبانتون بوده. می‌خواستم خاطر نشان کنم که الان تنها چیزی که تو زندگیم ازش رضایت دارم همین پیگیری شماست. گفت اون مواردی که گفتید رو ثبت کردم و پیگیری می‌کنیم. می‌خواستم بگم کاش می‌تونستم بقیه‌شم بگم که اونا رم ثبت و پیگیری کنید. تشکر کردم و روز خوبی رو برای هم آرزو کردیم.

در آرزویِ خاکِ درِ یار سوختیم

یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی

+حافظ

۹ نظر ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۸- چگالی بستنی

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۲ ب.ظ

چند روز پیش خواستم اینترنتی بستنی بگیرم. پونصدگرمیای لاله‌زار و یک‌لیتریای میهن تقریباً یه قیمت بودن. دوست داشتم بدونم کدوم بیشتره. اگه آب بود خیلی راحت می‌شد گفت یه لیترش می‌شه یه کیلو. چگالی بستنی رو نمی‌دونستم. گوگل هم که می‌کردم یاریم نمی‌کرد. امروز هردوشو گرفتم که مقایسه‌شون کنم. پونصدگرمیه، چهارصدوهشتاد گرم بود، یه‌لیتری هم چهارصدوهفتاد گرم. نتیجه اینکه تقریباً برابر بودن از نظر جرم و حجم و چگالی. البته لاله‌زار، سنتیه و خوشمزه‌تره. چگالیشونم که با تقسیم جرم بر حجم به دست میاد و تقریباً 0.5 هست. چگالی بستنی رو که فهمیدم ارشمیدس‌وار فریادِ اورکا اورکا سر دادم. بعد دیدم پشت جعبۀ بستنی میهن نوشته نصف لیوان بستنی معادل با 120 میلی‌لیتره و اونم معادل با 56 گرم هست. حالا نمی‌دونم این داده‌ها کجای زندگیم قراره به دردم بخورن ولی گوشۀ ذهنم نگه می‌دارم برای روز مبادا. 



+ بعضی وقتا یادم می‌ره سؤالامو به انگلیسی هم گوگل کنم. امروز ازش density of an ice cream رو پرسیدم و همین عددی رو آورد که روی بستۀ بستنی میهن بود :|

+ ولی من فکر می‌کردم بستنی چون تقریباً جامده و تو شیرموزبستنی و آب‌طالبی‌بستنی و آب‌هویج‌بستنی می‌ره ته لیوان و ته‌نشین می‌شه پس چگالیش بیشتر از چگالی شیرموز و آب‌طالبی و آب‌هویجه. چگالی اینا رم گوگل کردم و نزدیک چگالی آب بودن. اگه بستنی چگالیش کمتر از ایناست پس چرا ته‌نشین میشه؟ یا نمیشه؟

+ اگر ساکن تبریزید و اگر اسنپ دارید و از سوپرمارکتش خرید می‌کنید، سوپرمارکتا امروز روی همه چی ده تا پنجاه درصد تخفیف زدن. و اگر آدرستون جاییه که سوپرمارکت «تک» شما رو تحت پوشش داره، اونجا از این بستنیای سنتی لاله‌زار هست. قیمتشم کمتر از جاهای دیگه‌ست.

+ چند سال دیگه اگه این یادداشتو مرور کردم، یادم بیافته که این روزا ذهنم درگیر طرح اینترنت ملی بود.

۱۵ نظر ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۷- خیار غبن افحش

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بابا برای یکی از آشناها که ازش خواسته بود براش یه قرارداد بنویسه، یه مبایعه‌نامه نوشته آورده برام که بیا متنشو از اون کارا که هی فاصله‌هاشو کم و زیاد می‌کنی بکن. می‌گم منظورت ویرایشه دیگه؟ :دی. 

متنه، پاراگراف آخرش به این صورته که: «این مبایعه‌نامه با ارادۀ شخصی با علم و آگاهی از کم و کیف مورد معامله و اوضاع و احوال و زمان و مکان و نیز برابری ارزش مبیع با ثمن و با رضایت کامل طرفین مبادرت به انجام معامله نموده و با قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد، هیچ یک از طرفین حق فسخ آن را ندارد و صیغۀ شرعی عقد بیع ایجاباً و قبولاً جاری شده و نسبت به آنان و ورثه و قائم مقام قانونی لازم‌الاجراء است.».

حالا می‌دونین اون قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد یعنی چی؟ یعنی شما هر گونه اختیاری برای لغو قرارداد را از دست دادی. یعنی اگر احساس کردی که ضرر می‌کنی نمی‌توانی قرارداد را لغو کنی. تازه این ضرر چه معمولی و فاحش باشد چه بسیار زیاد و افحش باشد، باز هم نمی‌توانی لغو کنی. بعد من نمی‌دونم چرا همین جملات واضح و شفاف رو تو قراردادها نمی‌نویسن و انقدر متنو سنگین می‌کنن.

چند وقت پیشم من از بابا خواستم یه قرارداد ویراستاری برام بنویسه. دیدم انقدر کلماتش قلنبه سلنبه‌ست که نه من می‌فهمم نه اونی که کارشو سپرده بهم. گفتم ولش کن. خودم نشستم به زبان ساده و روان چند خط قرارداد نوشتم و هر موقع می‌بندمش! کیف می‌کنم از سادگیش. یه جوری هم نوشتمش که بچۀ هفت‌ساله هم می‌فهمه چیه. خیار و خربزه هم نداره.

بعد حالا تو زبان‌شناسی یه گرایشم داریم با عنوان زبان‌شناسی حقوقی که تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو خارج!، بسیار رایج هست و تو دادگاه‌ها و تحقیقات معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. ما هم نصف یه جلسه رو بهش اختصاص دادیم و در حد یه مثال با این حوزه آشنا شدیم. تو این مثال که واقعی هم هست استادمون داشت از زاویۀ دید یه زبان‌شناس حقوقی اعترافات متهم رو بررسی می‌کرد.



حالا اینا به کنار. شما وقتی می‌ری مطب فامیل، مگه دندوناتو مجانی ترمیم می‌کنن که براشون قرارداد مجانی بنویسیم و راه و چاه حقوقی نشون بدیم و مشاورۀ مجانی بدیم و قراردادشونم مجانی ویرایش کنیم؟ البته هنوزم فکر می‌کنم تو نیکی می‌کن و در دجله انداز.

۸ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۶- یک لیتر بستنی بیشتره یا پونصد گرم بستنی؟

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۵۷ ب.ظ

پنج سال پیش پستی نوشته بودم و توش بخشی از کلیدواژه‌هایی که گوگل کرده بودم رو آورده بودم. امروز آهنگ شمسی خانوم و عذرا خانوم رو گوگل کردم و انواع همگونی در واج‌شناسی و چند اصطلاح تخصصی زبان‌شناسی و نمونه سؤالات آزمون استخدامی برق و جزوه‌های آزمایشگاه برق و معنی کاروا در زبان ترکی رو. دیروز هم شماره و آدرس یه داروخونه رو گوگل کردم برای دوستم که سراغ دارویی رو ازم گرفته بود. الانم از گوگل پرسیدم یک لیتر بستنی چند گرم است؟ چون که می‌خوام از اسنپ بستنی بگیرم و روی یکی نوشته یک لیتر و روی یکی نوشته پونصد گرم. قیمتاشون مشابه هست و من نمی‌دونم کدوم بیشتره. چگالی آب رو گوگل کردم و ۹۹۷ کیلوگرم بر مترمکعب بود. یعنی هر لیتر آب تقریباً برابر با یک کیلوگرم آبِ ۴ درجۀ سانتی‌گراد در فشار ۷۶۰ میلی‌متر جیوه‌ست. ولی خب چگالی بستنی با چگالی آب فرق می‌کنه و نمی‌دونم چرا هیچ سایتی چگالی بستنی رو ننوشته که من از چگالیش به جرمش برسم. 

پیش‌تر، بیش‌ترِ سؤالامو از دوستام می‌پرسیدم. سؤال‌ها بهانه‌ای می‌شد برای هم‌صحبتی و تداوم ارتباط دوستانه‌مون. ولی بعدها فکر کردم چرا وقتشونو بگیرم وقتی گوگل هست؟ چون اغلب اوقات دوستام هم گوگل می‌کردن تا جواب منو بدن. این‌جوری شد که وقت اونا رو نگرفتم، ولی ارتباطم باهاشون کمتر و کمتر شد. حالا استفاده‌م از گوگل به‌قدری زیاده و به‌قدری برام عزیزه که هوا را از من بگیر گوگل را نه. چون که فکر می‌کنم اگه گوگل رو ازم بگیرن فلج می‌شم و می‌میرم. تجربۀ این فلج شدن رو هم دارم اتفاقاً. اون آبانی که اینترنت ایران قطع شد، از حجم سؤالات بی‌پایان و بی‌جوابم اشکم درومده بود. روی کاغذ می‌نوشتمشون که وقتی به اینترنت وصل شدم از گوگل بپرسم. مثلاً امروز صبح همین‌که بیدار شدم قبل از اینکه چشمامو باز کنم گوگل رو باز کردم و نوشتم ع. خ. متولد چه سالی است و در چه سالی ازدواج کرده است؟ چون که خواب دیده بودم نشستم پای تلویزیون و یکی از ایشون پرسیده چرا بعد از گرفتن مدرک دکترا ازدواج نکردی و ایشون هم طی مصاحبه‌ای توضیح می‌دادن چون اون موقع تازه مدرک دکترامو گرفته بودم و هنوز انقدر پول نداشتم که خونه بخرم و نمی‌خواستم خانمم بیاد خونۀ مادرم. برای همین دیر ازدواج کردم تا یه کم پول پس‌انداز کنم و خونه بخرم. و به‌واقع نمی‌دونم مغزم چجوری می‌تونه چنین داستانی رو سر هم کنه و از زبان شخص اول مملکت! در قالب خواب نشونم بده. حالا تو همون خواب داشتم فکر می‌کردم مگه تو حوزه هم مدرک دکترا می‌دن؟ بعد چرا به جای عمامه کلاه داره؟ پس چرا تا حالا بهشون نگفتیم دکتر؟ و خب همینم گوگل کردم که آیا تو حوزه مدرک دکترا هم می‌دن یا خیر. دیگه نگم براتون از خواب پریشبم که سر جلسۀ کنکور پسادکترا یا فوق‌دکتری بودم و نمی‌دونستم تو کنکورِ فوق‌دکتریِ رشتۀ زبان‌شناسی شرکت کرده‌ام یا برق؟ حتی نمی‌دونستم آزمون پسادکترا چه شکلی می‌شه و از بغل‌دستیم پرسیدم ببخشید، سؤالا تستیه یا تشریحی؟ :| اینجا لازم بود که بعد از بیداری گوگل کنم: آزمون پُست‌داک چجوریه. 

چند وقتی هم هست که هر چند روز یک بار هیستوری جست‌وجوهامو از لپ‌تاپ و گوشی و حتی از جیمیلم که به گوگل کروم وصله پاک می‌کنم. قبلاً این کارو نمی‌کردم و عمیقاً هیستوریمو دوست داشتم، ولی چند وقتیه که به این فکر می‌کنم اگه مُردم، یکی بیاد هیستوریمو بررسی کنه چی با خودش فکر می‌کنه راجع به کلیدواژه‌های جست‌وجوشدۀ من؟ من که اون موقع زنده نیستم توضیح بدم انگیزه‌م از جستن فلان چیز چی بوده. لذا هر چند روز یک بار پاکش می‌کنم و خیالم این‌جوری آسوده‌تره.

۶ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۵- سِودیییم ۲ یا قُچی

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ

صبح با خودم گفتم حالا که با جست‌وجوی متن شعرِ پست قبل به نتیجه نمی‌رسم، بذار چندتا کلیپ از این آهنگ ببینم شاید زیرنویس و معنی داشتن. اتفاقی یه کلیپ پیدا کردم که یه پدر و دختر اون شعرو می‌خونن و همزمان با خوندنشون شوفر و حکیم و معلم و قصاب و خریدوفروش‌کننده! با لباس و ابزار مرتبط به شغلشون وارد صحنه می‌شن و پس از شنیدنِ نه! برمی‌گردن. سریع فیلمو زدم جلو ببینم ماهنیس چه تیپی داره. حدس بعضیاتون درست بود. معنیش میشه خواننده. از قدیمیا شنیده بودم که به شعر و آهنگ می‌گن ماهنی، ولی دیگه نمی‌دونستم به خواننده هم می‌گن ماهنیس. موقع جست‌وجو یه کلیپ دیگه هم پیدا کردم که محتوای اونم شبیه این شعر بود ولی کوتاه‌تر بود و فقط به سه‌تا شغل اشاره می‌کرد. به‌صورت دیالوگ هم نبود و از اول تا آخر پدره می‌خونه. به این صورت که می‌گه دخترم می‌خوام بدمت به تاجر. بعد سریع می‌گه نه نه، تاجر همه‌ش تو فکر خریدوفروشه و فلانه و بهمانه و مناسب نیست. بعد می‌گه می‌خوام بدمت به حمّال! :| که معنی باربر می‌ده و گویا بارها هم بین‌المللیه چون بعدش می‌گه نه نه، حمال می‌ره ایران و خونه و زندگیشو اینجا (احتمالاً اونجا ترکیه یا آذربایجانه) رها می‌کنه و خونه‌ش ویران می‌شه. پس به صادرات و واردات‌کننده هم نمی‌ده. بعد می‌گه تو رو می‌دم به قُچی. اون آدم مناسبیه و قدرمونو می‌دونه. دختره هم چیزی نمی‌گه و گویا این سکوتشم نشانۀ رضایت هست. پدره هم دست دخترشو می‌گیره و می‌ذاره تو دست همین آقای قُچی که معنیشو نمی‌دونم. هر چی هم گشتم معنی قُچی رو پیدا نکردم. از ظاهرشم متوجه نمی‌شم کیه. حالا با توجه به اینکه ظاهرِ واژه شبیه قوچ هست، شاید به کسی که قوچ داره یا قوچ می‌فروشه یا قوچ پرورش می‌ده می‌گن قُچی، شایدم به کسی که شبیه قوچ هست می‌گن :|

لینک کلیپ‌ها رو می‌ذارم براتون، ولی چون من فیلترشکنم روشن بود، احتمالاً بدون فیلترشکن باز نشه. 

کلیپ اول (متنشو تو پست قبل گذاشته بودم)

کلیپ دوم از یوتیوب، کلیپ دوم از یه سایت دیگه (این همونیه که قُچی توشه)

متن شعرِ کلیپ دوم (قُچی تو بیت آخر این شعره)

چندتا اسکرین‌شات هم گرفتم از فیلم که همینا رو ببینید کفایت می‌کنه به‌نظرم:

این شوفره، این معلمه، این قصابه، این پزشکه، این فروشنده‌ست، این خواننده و اینم پدر و دختر تو کلیپ اول. تو کلیپ دوم که فضاش قدیمیه هم این تاجره، این باربره!، اینم قُچی که نمی‌دونم معنیش چی میشه :|

۶ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۴- سِودیییم

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۸ ب.ظ

یه شعر و آهنگ باحال پیدا کردم گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم :دی

یه جایی بودم. یه خانومی داشت زیر لب برای خودش یه شعر ترکی زمزمه می‌کرد. با این مضمون که من زنِ کسی که فلان شغل رو داره نمی‌شم، چون که شغلش فلان ایرادو داره. شغل‌های مختلف رو عنوان می‌کرد و ایراداشو می‌گفت. منم با دقت گوش می‌کردم!. حدس زدم از اون شعرهای عامیانه باشه که جزو ادبیات شفاهیه و شاعرش مشخص نیست و مردم از قدیم نسل‌به‌نسل حفظش کردن و رسیده به ما. سریع اون چند کلمه‌ای که متوجه شدم رو گوگل کردم که به شعر اصلی برسم. هم متنشو پیدا کردم، هم یه آهنگی که خواننده‌ش مشخص نبود. شعرش به‌صورت دیالوگ پدر و دختره. پدره می‌گه ای دخترم، بیا بدمت به مثلاً قصاب. دختره هم می‌گه نه، من زن قصاب نمی‌شم به این دلایل. ترجمه‌شو پیدا نکردم. البته به زبان ترکی هست و تا حدودی متوجه می‌شم چی می‌گه، ولی بعضی کلماتشو نمی‌فهمم و نشنیدم تا حالا. کلماتش خیلی قدیمی و کم‌کاربرده. 

آهنگش اینه: musicya.ir/turkish-music/80

متنشو با ترجمۀ دست‌وپاشکستۀ خودم می‌ذارم براتون. اگر ترکی بلدید و فکر می‌کنید ترجمه‌م اشتباهه بگید. متنش اینه:

قزم قزم وای قزم قزم، قزم قزم آی قزم قزم، گَل سَنی وِریم شوفِره. ترجمه: دخترم دخترم وای دخترم دخترم، دخترم دخترم آی دخترم دخترم بیا تو رو بدم به شوفر (رانندۀ تاکسی یا کامیون).

یُوخ دَدَه قُربان سَنه، من گِتمرم شوفِره. شالوار مازوت کوینک یاغ، گونوم اولار پالتار یوماغ. ترجمه: نه بابا قربان تو، من نمی‌رم به شوفر (زن شوفر نمی‌شم) شلوار(ش) نفتی، پیراهن(ش) روغنی (اون ضمیرهای «ش» رو نمی‌گه. من خودم اضافه کردم). روزم می‌شه لباس شستن (روزم به لباس شستن سپری می‌شه).

قزم قزم آی قزم قزم، سَنی وِریم آلوِرچیه. ترجمه: دخترم دخترم آی دخترم دخترم، تو رو بدم به خریدوفروش‌کننده (منظورش اینه که بدمت به کسی که مغازه داره و کاسبه).

قربان اولوم آی دَده، گِتمرم آلوِرچیه. اونون فیکری پولدادی، گوزو اوندا بوندادی. ترجمه: فدا(ت) بشم ای پدر (بازم اینجا ضمیرِ ت رو نمی‌گه و من خودم اضافه کردم) نمی‌رم به خریدوفروش‌کننده (زن کاسب‌جماعت نمی‌شم). فکر اون توی پوله، چشمش به این و اونه (منظورش اینه که همه‌ش فکر پوله و از اونجایی که با مردم سروکار داره، زیاد نگاشون می‌کنه. به‌نظرم منظورش از مردم، خانوماست).

قزم قزم آی گوزل قزم، قزم قزم آی گوزل قزم، گَل سَنی وِریم مَعلمه. ترجمه‌ش واضحه دیگه. می‌گه دختر خوشگلم، بیا بدمت به معلم.

یُوخ دَده قربان سنه، من گتمَرَم معلمه. باشی دولو جیبی بوش، گونوم اولماز اونان خوش. ترجمه: نه بابا قربان تو، من نمی‌رم به معلم. سرش پره (باسواده) جیبش خالی. روزم با اون خوش نمی‌شه (باهاش روزگار خوبی رو سپری نمی‌کنم).

قزم قزم آی قزم قزم، گَل سَنی وریم حکیمه. فکر کنم حکیم ینی پزشک. می‌گه بیا زن دکتر شو!

باشوا دونوم آی دَده من گتمرم حکیمه. خسته خوسته آختارر، گجه گوندوز واقتادی. ترجمه: دور سرت بگردم ای پدر، من نمی‌رم به حکیم (زنِ دکتر نمی‌شم). دنبال آدم خسته (بیمار) هست و شب و روز در آه و وای هست. (جملۀ آخرو مطمئن نیستم که درست ترجمه کرده باشم. شاید منظورش اینه که با آدمای ناله سروکار داره).

قزم قزم آی قزم قزم، قزم قزم آی شیرین قزم، گَل سنی وریم قصّابا. ترجمه: دخترم دخترم آی دختر شیرینم بیا بدمت به قصاب.

قادو آلم آی دده، من گِتمرم قصابا. بالتاسی ایتی اولار، آدامن درسین سویار. ترجمۀ دقیق جملۀ اولشو بلد نیستم ولی یه عبارت با مضمون قربون رفتنه. تو این مایه‌ها که دردت به جونم ای پدر من نمی‌رم به قصاب. قصاب تبرش تیزه و پوست آدمو می‌کَنه!

قزم قزم آی گوزل قزم، قزم قزم آی قشح قزم، گَل سَنی وِریم ماهنیسا. ترجمۀ اینو بلد نیستم. نمی‌دونم ماهنیس کیه و چی کار می‌کنه. ولی می‌خواد بگه دختر خوشگل و قشنگم بیا بدمت به این آدم که شغلش اینه.

نه دیرسن آی دده، من گتمرم ماهنیسا. فیکری آنجاق کاروادیر باشی دالما قالقادیر!. می‌گه چی می‌گی پدر، من زن ماهنیس! نمی‌شم چون که... بقیه‌شو متوجه نمی‌شم چی می‌گه. کلاً نمی‌فهمم این ماهنیس کیه.

قزم قزم آی قزم قزم، پس سنی وریم من کیمه؟ ترجمه: دخترم دخترم آی دخترم دخترم پس تو را من بدهم به چه کسی؟

قربان اولوم آی دده، ور منی سِودییمه. ترجمه: فدا(ت) بشم ای پدر، بده منو به کسی که دوستش دارم.

؟؟؟ (به‌نظرم این بیت مهمی بود و دختره داره کسی که دوستش داره رو توصیف می‌کنه ولی متوجهِ حتی یه کلمه‌ش هم نمی‌شم که لااقل تایپ کنم شما ترجمه کنید :|)

گئدرم اِله سینه، قوربانام بِله سینه. ترجمه: می‌روم به چنین کسی، قربان چنان کسی هستم.

در ادامه پدره هم می‌گه اوکی می‌دمت به همون. برو خوشبخت شو :|

۱۷ نظر ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اولین مواجهۀ من با صفحه‌کلید و تایپ برمی‌گرده به سال ۸۵. از اون موقع شروع کردم به نوشتن و تا سال ۹۳ که درگیر پایان‌نامۀ کارشناسی شدم، نمی‌دونستم نوشتن آداب داره. تا اون موقع حتی اسم نیم‌فاصله هم به گوشم نخورده بود چه برسه به اینکه رعایتش کنم. وبلاگم هم بی‌قاعده می‌نوشتم. کم‌کم قواعد ویرایش رو از این‌ور و اون‌ور یاد گرفتم و هر جا برام سؤال پیش اومد که فلان چیزو چجوری بنویسم به دستور خط فرهنگستان و شیوه‌نامۀ مؤسسۀ ویراستاران مراجعه کردم.

قواعد نگارش و ویرایش، مثل احکام دینه که هر فقیهی فتوای خاص خودشو داره و هر کسی به مرجع تقلیدش رجوع می‌کنه ببینه اون چی گفته. اصولش مشترکه ولی فروع، سلیقه‌ایه. مثلاً تو بعضی از شیوه‌نامه‌ها قبل از علامت "(" فاصله می‌ذارن و تو بعضی از شیوه‌نامه‌ها نمی‌ذارن و پرانتز رو به کلمۀ قبل از کمانک! می‌چسبونن. من شخصاً پیروِ اون مکتبی هستم که میگه قبل از «(» اسپیس بزن. مثال: دُردانه (شباهنگ سابق، تورنادوی اسبق) یا دُردانه(شباهنگ سابق، تورنادوی اسبق).

این چند سالی که از شیوه‌نامۀ ویراستاران تبعیت می‌کردم، مثل راننده‌ای بودم که مسافرکشی می‌کنه ولی گواهی‌نامۀ رانندگی نداره. خودآموز یاد گرفته بودم. اخیراً چند جا ازم مدرک ویراستاری خواستن و نداشتم. این شد که مجبور شدم تو یه دورۀ یک‌ماهۀ نگارش و ویرایش شرکت کنم تا گواهی بگیرم. دانشگاه با همکاری یکی از مؤسسه‌ها این دوره رو برگزار کرده و منم شرکت کردم.

کارگاه یکشنبه‌ها برگزار میشه و در طول این یک ماه می‌تونیم سؤالاتمونو تو گروه مطرح کنیم تا استادها جواب بدن. جلسۀ اول، متوجه شدم شیوه‌نامۀ مؤسسه‌ای که کارگاه رو برگزار کرده یه مقدار با اون شیوه‌ای که ملکۀ ذهن منه مغایرت داره. این موارد رو می‌پرسیدم و برای خودم یادداشت می‌کردم. نکات اصلی که تقریباً همۀ ویراستاران بهش پایبند هستند رو قبلاً تو وبلاگ زنگ فارسی عنوان کردم. ولی این نکاتی که اینجا میارم مواردی هستند که یا نمی‌دونستم و تا حالا رعایت نمی‌کردم، یا می‌دونستم ولی دوست ندارم رعایت کنم. سؤالاتی که هفتۀ اول از استاد پرسیدم، همراه با پاسخ:


من: بعد از »ها نقطه لازم نیست؟ مثلاً گفت: «ممکن بود یکی از پاهات بشکنه.».

استاد: نه. یک نقطه کافی است، آن‌هم داخلِ گیومه.

من: مگر به تعداد جملات خبری متن نقطه نمی‌ذاریم؟ اینجا یک نقطه برای جملهٔ داخل گیومه لازمه، یک نقطه هم برای جملهٔ گفت. اون عبارت داخل گیومه مفعولِ گفت هست.

استاد: هرگز دو نقطه در پایانِ جمله نمی‌گذاریم.

قانع نشدم، ولی بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم.


من: «به‌دلیل» فلان و «به‌علت» بهمان و «به‌نظر» من و «به‌عقیدۀ» شما و مثال‌های مشابهشون رو با نیم‌فاصله نمی‌نویسیم؟ شما تو جزوه‌تون جدا نوشتید.

استاد: جدا می‌نویسیم. به دلیل، به علت، به نظر، به عقیدۀ.

بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. ولی من همچنان با نیم‌فاصله خواهم نوشت. :|


من: مگر جلو مثل تابلو تلفظ نمی‌شه که املای جلوم (جلو هستم) با تابلوام (تابلو هستم) متفاوته؟

استاد: جلو: jelow تابلو: tâblo می‌بینید که واکۀ پایانی‌شان با هم فرق دارد. رجوع کنید به فرهنگِ بزرگِ سخن.

قانع نشدم. چون من جلو رو مثل تابلو تلفظ می‌کنم و می‌گم جلوام. نه جلوَم!. ولی دیگه بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. :|


من: کدوم جمله درسته؟ «املایِ دو یا چند گانه دارند» یا «املایِ دو یا چندگانه دارند»؟

استاد: املای دوگانه دارند. املای چندگانه دارند. وقتی دو این جمله را ادغام می‌کنیم و از «-گانه» فاکتور می‌گیریم، می‌شود: املای دو یا چند گانه دارند.

قانع نشدم، مگه ریاضیه فاکتور بگیریم از تکواژِ گانه؟ بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم ولی به‌نظر من جملۀ دوم درسته. :|


من: انتظار داشتم کاروبار و هارت‌وپورت رو با نیم‌فاصله ببینم تو جزوه‌تون. پس شما سازوکار رو هم جدا می‌نویسید (ساز و کار)؟

استاد: تمامِ واژه‌های مرکبِ عطفی را بافاصله می‌نویسم. بی‌فاصله هم درست است، ولی روشِ من نیست.

قانع شدم. ولی روش منم بی‌فاصله‌ست.


من: هر و هیچ رو جدا نوشتید و گفتید باید جدا باشه، ولی توی هیچ‌کدام و هریک و هرگونه و هرچه و هرچند فاصله نذاشتید. چرا؟

استاد: چون واژۀ مرکب‌اند و در فرهنگِ لغت مدخل می‌شوند.

قانع نشدم. مدخل شدن و نشدن کلمات دست ماست. می‌تونستیم مدخلشون نکنیم. ولی دیگه بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. :|


من: عمداً سطرهای فایل جزوه‌تون justify نشده یا سهواً؟

استاد: صفحه‌بندی برایم اهمیتی نداشته.

ولی برای من اهمیت داره. حتی پستای وبلاگم هم جاستیفای می‌کنم :|


من: چه‌گونه رو به این صورت نوشتید. چجور و چطور رو هم چه‌جور و چه‌طور می‌نویسید؟ شبیه «چرا» نیستن اینا؟

استاد: چه + طور: صفت + اسم ← چه‌طور، چه + جور: صفت + اسم ← چه‌جور، چه + گونه: صفت + اسم ← چه‌گونه، چه + را: ضمیر + حرفِ اضافه ← چرا. در آینده شاید بتوان «چرا» را هم «چه‌را» نوشت. فعلاً صبر می‌کنم تا آن سه‌‌تای اول جا بیفتند، بعد نوبت به «چرا» برسد. مرحله به مرحله پیش می‌روم.

خدا اون روزو نیاره که چرا رو چه‌را بنویسیم :))


استاد: اگر اصلِ «کم‌کوشیِ زبانی» را بپذیریم، یکی از بارزترین مصداق‌هایش کاربردِ تنوین است، زیرا بزرگ‌ترین مزیتِ تنوین کوتاهیِ فوق‌العادۀ آن است. مثلاً همین واژۀ سه‌هجایی و موجزِ «مثلاً» را در نظر بگیرید. اگر تنوین‌ستیز باشیم و بخواهیم آن را حذف کنیم، باید به‌جایش بگوییم «به‌ عنوانِ مثال» (شش هجا). یعنی تعبیری شش‌هجایی را جانشینِ واژه‌ای سه‌هجایی کرده‌ایم که خلافِ اصلِ کم‌کوشی و اقتصادِ زبانی است. آیا این کار منطقی است؟ مسلّماً خیر! زیرا به‌ خاطرِ کوتاهیِ فوق‌العاده‌ و کارکردِ ویژۀ تنوین هیچ عنصری جای‌گزینش نمی‌شود. آیا تا کنون از خودمان پرسیده‌ایم که چرا مردم واژه‌هایی چون «خانوادتاً»، «خواهشاً»، «نژاداً»، و «ژنتیکاً» را می‌سازند و به‌ کار می‌برند؟ علتش همین ایجازی است که در تنوین وجود دارد. وآن‌گهی، تنوین، به‌ عنوانِ عنصری قیدساز، کارکردِ مشخص و تثبیت‌شده‌ای در زبان دارد و هیچ عنصری نمی‌تواند با همین میزان ایجاز و کارآیی و بی‌ابهامی جانشینش شود. گویش‌ور همواره کوتاه‌ترین راه‌ها را برای بیانِ مقصودِ خود می‌یابد و برمی‌گزیند، گیریم که به مذاقِ ویراستاران خوش نیاید. بنا بر این بیرون‌ راندنِ تنوین از زبانِ فارسی و نیز تغییرِ املایش، یعنی نوشتنِ «حتمن» به‌جای «حتماً»، ناشی از تعصبِ عربی‌ستیزی و ناآشنایی با کارکرد و پیشینۀ زبان است که متأسفانه گریبان‌گیرِ بسیاری از نویسندگان و تحصیل‌کردگان شده‌است. بی‌تردید عرصۀ زبان و املا جای عقده‌گشاییِ فرهنگی نیست. پس قدرِ تنوین را، که یکی از موهبت‌های زبانِ عربی برای فارسی است، بیش‌تر بدانیم و از استعمالِ به‌جایش مانند استعمالِ به‌جای سایرِ واژگانِ عربی، که امروز هویتی مستقل و فارسی دارند، سر بازنزنیم. املای «-ن» به‌جای «-اً» ابهام‌آفرین است، چون «-ن» چند کارکرد در فارسی دارد: ۱. ممکن است حرفِ آخرِ واژه باشد: آهن، بدن، گردن؛ ۲. در گفتاری‌نویسی، ممکن است فعلِ ربطیِ سوم‌شخصِ جمع از مصدرِ بودن باشد: اصلن (اصل‌اند)، قطعن (قطع‌اند)، گِردن (گِردند)؛ ۳. در گفتاری‌نویسی، ممکن است شناسۀ سوم‌شخصِ جمعِ ماضی باشد: اومدن (آمدند)، رفتن (رفتند)، گرفتن (گرفتند). املای «-اً» بلافاصله قابل‌ِتشخیص است و هیچ‌کدام از ابهام‌های فوق را ندارد. در جست و جوهای کامپیوتری هم با هیچ چیزِ دیگری اشتباه نمی‌شود. اگر املای «اصلاً» را جست و جو کنید، تمامِ جواب‌های جست و جو «اصلاً» خواهند بود؛ اما اگر املای «اصلن» را جست و جو کنید، ممکن است در میانِ جواب‌ها به چنین جمله‌ای هم بربخورید: اینا همه اصلن (اصل‌اند)؛ هیچ‌کدومشون بدل نیستن.

من: تو این یادداشت دو بار از «به + جا» استفاده کردید. یکی به‌عنوان صفت به‌معنی مناسب و یکی هم به‌معنی جای‌گزین. هر دو رو با نیم‌فاصله می‌نویسیم؟ «او به‌جای من رفت»، «انتخاب به‌جایی کرد». به این صورت؟

استاد: بله.

ولی من ترجیح می‌دم اولی رو جدا بنویسم :|


استاد: این واژه‌ها را با «ت» باید نوشت: اتاق، اتراق، اتریشی، اتو، امپراتور، ایتالیا، باتری، باتلاق، بلیت، تاس، تایر، تپانچه، تپش، تپنده، تپیدن، تراز، تشت، تنبور، رتیل، سِتبر، شَمّاته‌دار، غلتان، غلتاندن، غلت زدن، غلتیدن، قاتی، قاتی‌پاتی

این واژه‌ها را با «ط» باید نوشت: الواطی، بطری، سطل، طاق، طاق‌چه/ طاقچه، طناب، طوطی، طوفان، طومار، فطیر، قرنطینه، لوطی، ملاط

من: توفانی که از توفیدن ساخته شده باشه نداریم؟

استاد: نه، نداریم. اصلاً توفیدن غلط است. نوفیدن بوده که تصحیف شده. درباره‌اش پژوهش کرده‌اند و مقاله نوشته‌اند.

اون موقع که اسمم تورنادو بود دوست داشتم اسم پسرمو بذارم طوفان. در فصل شباهنگ اسمشو تغییر دادم به امیرحسین. ولی الان نظری ندارم و مهم نیست دیگه :|


استاد: این‌ها را با «ذ» بنویسید: اثرگذاری، ارزش‌گذاری، اسم‌گذاری، اشتراک‌گذاری، اِعراب‌گذاری، انگشت‌گذاری، بارگذاری، بمب‌گذاری، بنیان‌گذاری، بیمه‌گذاری، پایه‌گذاری، پُست‌گذاری، تأثیرگذاری، تاج‌گذاری، تخمک‌گذاری، تخم‌گذاری، جای‌گذاری، جدول‌گذاری، حرکت‌گذاری، رمزگذاری، ریل‌گذاری، زباله‌گذاری، سپرده‌گذاری، سرمایه‌گذاری، سیاست‌گذاری، شماره‌گذاری، علامت‌گذاری، عمامه‌گذاری، فاصله‌گذاری، فرسته‌گذاری، فشنگ‌گذاری، قانون‌گذاری، قیمت‌گذاری، کدگذاری، گروگذاری، مین‌گذاری، نام‌گذاری، نشانه‌گذاری، نقطه‌گذاری، واگذاری، هدف‌گذاری

این‌ها را با «ز» بنویسید: برگزاری، پیغام‌گزاری، حج‌گزاری، خبرگزاری، خدمت‌گزاری، خواب‌گزاری، سپاس‌گزاری، سجده‌گزاری، شکرگزاری، گِله‌گزاری، متن‌گزاری، نمازگزاری

من: ولی پیغام رو با «گذاشتن» میاریم. مثلاً پیغام بگذارید یا پیغام گذاشتن. این‌ها رو با ذ می‌نویسیم. اشتباهه؟

استاد: پیغام گذاشتن با «ذ» است، چون گذاشتن به معنیِ بر جا نهادن است.

من: پس پیغام هم با گذاشتن میاد هم با گزاردن؟ چون پیغام‌گزاری رو هم مثال زدید.

استاد: پیغام‌گزاری، به معنیِ ابلاغِ رسالت که کارِ پیامبران است، با «ز» است. پیغامی که من و شما در تلفن برای کسی می‌گذاریم با «ذ» است.

تقریباً قانع شدم.


استاد: معنای این واژه‌ها را خودتان با هم مقایسه کنید.

من: اینجا در جملهٔ «با هم» مقایسه کنید چون با هم به‌معنی با یکدیگر است با و هم رو جدا نوشتید یا همیشه و همه جا جدا می‌نویسید؟ باهم بیایید یا با هم بیایید؟

استاد: همیشه همه جا «با هم» را بافاصله می‌نویسم.

ولی من دوست دارم بی‌فاصله بنویسم باهم. به همون دلیلی که استاد هیچ‌کدام و هریک و هرگونه و هرچه و هرچند رو بی‌فاصله می‌نویسه.

۱۴ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریروز خونه رو به مقصد باغچه که معروف حضور بعضیاتون هست ترک کردیم و قرار شد شبم همون‌جا بمونیم. اُکالا اون ماکارونیای خوشگلی که تصمیم داشتم دوباره بخرمو تموم کرده بود. دیروز صبح دیدم بازم از اونا داره و سه‌تا از هر کدوم گرفتم. ساعت تحویلشونم نُهِ شب تا یازده تعیین کردم که تا اون موقع به خونه برگشته باشیم. دو بسته چای هم از اسنپ‌مارکت سفارش دادم و ساعت تحویل اونا رم گذاشتم بمونه برای شب. رأس ساعت ۹ ما دم در خونه بودیم و هنوز کلیدو ننداخته بودیم وارد شیم که پیک اُکالا زنگ زد سر خیابونم و شما کدوم کوچه‌این. چند دقیقه بعد هم سوپرمارکت پیام داد که سفارشتونو لغو کردیم و پوزش می‌طلبیم و پولی که پرداخت کردید رو برگردوندیم به کیف پول آپتون. بعد از چهل‌تا سفارش از اسنپ‌مارکت این اولین باری بود که سفارشمو لغو می‌کردن. اُکالا این‌جوریه که پولشو دم در وقتی سفارشو تحویل گرفتم پرداخت می‌کنم ولی سوپرمارکتا آنلاین قبل از اینکه بیارن می‌گیرن. شب به پشتیبانیشون پیام دادم و گفتم من «آپ» ندارم و نمی‌دونم با کیف پولش چجوری میشه خرید کرد. بی‌زحمت مبلغ رو به حساب بانکیم برگردونید. گفتن باشه تا ۴۸ ساعت دیگه انتقال رو انجام می‌دیم. امروز صبح گفتم حالا تا اینا پولو انتقال بدن، من همون سفارش قبلو دوباره درخواست کنم ببینم چی میشه. شاید آوردن. چون اصلاً توضیح نداده بودن که چرا نیاوردیم. با همون مبلغِ توی کیف پول ثبت سفارش کردم و چون کلۀ سحر بود نوشت سوپرمارکت هنوز بسته‌ست و به محض اینکه باز کنیم میاریم. گفتم حالا تا اینا باز کنن سفارشمو ببینن بیارن برم یه دوشی بگیرم. ده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. برگشتم دیدم نوشته سفارشتون تحویل داده شده و اگر راضی بودید امتیاز بدید و نظرتونو بنویسید. اگرم تحویل نگرفتید که اعلام تأخیر کنید. قبل از اینکه برم دوش بگیرم اهل منزل در خواب عمیق بودن. ده دقیقه بعد که برگشتم هم همچنان در خواب عمیق بودن و فکر نمی‌کردم که تو این فاصله اونا سفارشمو تحویل گرفته باشن. تا ساعت ده صبر کردم و اعلام تأخیر رو زدم که پشتیبانی پیگیری کنه. همزمان با فشار دادنِ گزینۀ اعلام تأخیر درو باز کردم که نگاهی به راه‌پله بندازم که دیدم بله، سفارشام اونجاست. سریع یه پیام دیگه برای پشتبانی فرستادم که سفارشمو تحویل گرفتم و پیک تأخیر نداشته و یه وقت دعواش نکنن. این چند وقت، علاوه بر اسنپ‌مارکت و اُکالا، از «باسلام» هم چند بار خرید کردم که دیگه نیازی به شرح اون سفارشا نیست و همین دوتا پستی که تا الان برای خریدهای سوپرمارکتیم اختصاص دادم برای فضاسازیِ آنچه که در ادامه می‌خوام بنویسم کافیه. هدفم فضاسازی بود که ایشالا حاصل شده باشه.

هنوز بعد از این همه سال خواب‌نگاری! از این کار خسته نشدم و همچنان اگر خوابی ببینم می‌نویسم. هر چند که چرت و بی‌معنی باشه یا فقط چند کلمه ازش یادم مونده باشه. با اینکه میانگین تعداد خواب‌هایی که در دو سال اخیر دیده‌ام در مقایسه با سال‌های قبل کمتر شده و دقیقاً نمی‌دونم چرا، اما هنوز نوشتنِ آنچه دیدم و فکر کردن به اینکه چرا دیدم رو دوست دارم و از این کار لذت می‌برم. وقتایی که دلیل آنچه دیده‌ام رو پیدا می‌کنم هم بیشتر ذوق می‌کنم. یه دلیل این کم‌خواب‌بینی! می‌تونه این باشه که زیاد بیرون نمی‌رم و بیشتر تو خونه‌م. و ذهنم بسته شده. یه احتمال دیگه هم هست و اونم اینه که با اینکه کلاً خیلی کم فیلم و سریال می‌بینم، ولی این یکی دو سال اخیر خیلی کمتر از مدت مشابه! در معرض تلویزیون بودم و امسال هم خیلی خیلی کمتر و این یکی دو ماه اخیر هم که اصلاً. چند وقتیه که خانوادگی تلویزیون‌زده شده‌ایم و کلاً خاموشش کردیم و بدون اون زندگی می‌کنیم. فرضیه‌های دیگه‌ای هم دارم. نوشتن. نوشتنِ هر چیزی اعم از جزوه و مقاله و وبلاگ، به ذهنم نظم می‌ده و قبلاً زیاد می‌نوشتم و ذهنم منظم‌تر از حالا بود.

چند شب پیش خواب دیدم تو فروشگاه جانبوی سر کوچۀ مادربزرگم اینا تو صف خرید اینترنتی وایستادم. حالا نمی‌دونم اگه خریدم اینترنتی بود چرا حضور داشتم و اگه حضور داشتم چرا اینترنتی ثبت سفارش کردم. و سؤال دیگه اینکه من همیشه از افق کوروش یا یکی از سوپرمارکت‌های اسنپ‌مارکت خریدم می‌کنم و توی جانبویی که امکان خرید اینترنتی نداره چی کار می‌کردم. اپلیکیشنی که داشتم تو خواب ازش استفاده می‌کردم هم انگار مشکل داشت و از طریق سایت فروشگاه سفارش دارم و همون‌جا منتظر وایستاده بودم که برام بیارن. خوابم از اون سکانسی شروع شد یا از اونجایی یادم مونده که شب شده بود و ساعت از یازده گذشته بود و دیرم شده بود و همه سفارششونو گرفته بودن و رفته بودن و من گوشی‌به‌دست همچنان منتظر بودم. یه پسره با تیپ مهندسی که به‌واقع نمی‌دونم تیپ مهندسی چجوریه ولی تو خواب فکر می‌کردم که تیپش مهندسیه هم بود که اونم سفارش داشت و مثل من منتظر بود. سکوتمون رو شکستیم و سر صحبت راجع به خرید اینترنتی باز شد. باهم داشتیم در مورد حل مشکل تأخیر بحث و تبادل نظر می‌کردیم. گویا تو خواب پسره رو می‌شناختم و می‌دونستم کیه ولی الان اسمش یادم نمیاد. بعد با اینکه من زیاد به اصطلاحات برنامه‌نویسی مسلط نیستم ولی تو خواب داشتم از این اصطلاحات کامپیوتری که الان یادم نیست چه اصطلاحاتی بودن، ولی بسیار خفن بودن! استفاده می‌کردم و یه ایدۀ استارتاپی که الان یادم نیست چی بود به ذهنم رسید و با اون پسره مطرحش کردم و اونم داشت با سیم و کابل تلویزیون و اصطلاحات مخابراتی و ماهواره‌ای! نشون می‌داد که این ایدۀ من برای کاهش تأخیر سفارش‌های اینترنتی عملی هست یا نه. وسط حرفاش گفت البته ما ماهواره نداریم و من فقط اصطلاحاتشو بلدم. بعد گفت قبلاً داشتیم. منم گوشی دستم بود و هی سایتو چک می‌کردم ببینم کی میارن سفارشمو. و ابعاد مختلف اون ایدۀ استارتاپیمو بررسی می‌کردم و اونم همراهی می‌کرد و خوشحال بودم که با یه همچین فرد باسوادی هم‌کلام شده‌ام. تا اینکه سفارشمونو آوردن و دیدم کیسه‌ای که دادن دستم توش ساندویچه و شبیه چیزایی که سفارش دادم نیست. گویا من پاستا یا لازنیا یا یه همچین چیزی سفارش داده بودم. بعد داشتم انواع لازانیا و پاستا رو گوگل می‌کردم که شاید این ساندویچ‌ها هم نوعی از اونا باشن. بعد همین‌جوری که داشتم می‌رفتم سمت در خروجی، فکر می‌کردم اگه برم بیرون دیگه این پسره رو نمی‌بینم و استارتاپمون چی میشه پس. چون یه بخشی از کارو اون قرار بود انجام بده. روم هم نمی‌شد شماره‌مو بدم یا شماره‌شو بگیرم. در عالَم واقع هم پیش اومده که با یه غریبه که یه بار همو اتفاقی دیدیم و دیگه همدیگه رو نخواهیم دید هم‌کلام بشم و دوست داشته باشم ارتباطمون ادامه پیدا کنه ولی با خودم کلنجار برم که ازش ایمیل یا شماره بگیرم یا نگیرم. اینه که در عالم خیال هم با این قضیه درگیر بودم. خلاصه ساندویچا رو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم خونۀ مادربزرگم اینا که پسره دم در گفت اگه اشکالی نداره تو راه برگشت باهم صحبت کنیم. نخواستم یا شاید نتونستم بگم خونۀ ما همین‌جاست (جانبو دقیقاً سر کوچۀ مادربزرگم ایناست) و راه چندانی ندارم که باهم همراه بشیم و تازه نصف‌شبه و دیرم هم شده و مسیرمونم که یکی نیست و تو اون‌وری می‌ری و مسیر من این‌وریه. گفتم باشه. ولی پاهای من انگار توی باتلاق بود. نمی‌تونستم قدم بردارم و حرکت کنم. انگار فلج شده بودم. تو بعضی از خواب‌هام مخصوصاً وقتایی که یه دزد یا قاتل یا یه حیوان وحشی حمله می‌کنه و حتی موقعی که خودم در نقش دزدم و پلیس دنبالمه و باید فرار کنم هم اتفاق می‌افته و پاهام سنگین می‌شه و نمی‌تونم راه برم. دم در فروشگاه هم این اتفاق افتاده بود و من به‌سختی داشتم قدم برمی‌داشتم. و از اونجایی که خونۀ خواهرها و برادرهای پدربزرگ و مادربزرگم یه کوچه و نهایتاً یکی دو خیابون از هم و از خونۀ پدری پدرم فاصله داره، استرس داشتم که اگه فامیل این وقت شب منو با یه پسر غریبه ببینن چی میگن و چی میشه. در عالم واقع هیچ وقت این حس رو نداشتم و این اتفاق نیافتاده و نمی‌دونم چنین استرسی تو ناخودآگاهم چی کار می‌کرد که هر کیو می‌دیدم خودمو قایم می‌کردم. تازه هر چی می‌گذشت از مسیرم هم دورتر می‌شدم و دیرتر می‌شد و نمی‌دونستم چجوری قراره این مسیرو در این تاریکی شب تنهایی برگردم. که یهو نمی‌دونم چی شد که فضا ادبی شد و پسره اون بیت سعدی رو خوند که «مرا باشد از درد طفلان خبر، که در طفلی از سر برفتم پدر». بعد گفت پدرشو از دست داده. گفتم کجا؟ گفت تو کردستان!. می‌خواستم بپرسم چرا و چجوری که صبح شد و بیدار شدم.

۶ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)