1298- 10yearchallenge#
جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ
نمیدونم در جریان این چالش «ده سال قبل» هستید یا نه. ملت عکس الان و ده سال پیششونو میذارن اینستا و یه 2018vs2008 یا 2019vs2009 هم زیرش مینویسن و بقیه میان نظر میدن راجع به تغییراتی که طرف تو این ده سال کرده. بعد چند نفر دیگه هم به این چالش دعوت میشن و اونا هم عکساشونو میذارن و خب از اونجایی که من الان تو سنی واقعم که عکسای ده سال پیشم قابل پخش نیست (میدونین که چی میگم؟ :دی)، فلذا داشتم تنهایی و یواشکی عکسای سال هشتادوهفتِ خودمو مرور میکردم و تنهاتنها ریسه میرفتم. همینجوری که داشتم خاطراتمو مرور میکردم رسیدم به این عکس تختۀ کلاسمون. عکسه رو گذاشتم تو گروه دبیرستان و گفتم بچهها امضای من هنوز همونه. بعد بچهها یکییکی اومدن گفتن عه! امضای منم همونه یا همون نیست.
این یکی عکسو ببینین. اینا امضاهای حضوری خوابگاه شریفه. وقتی برمیگشتیم خوابگاه، اگه قصد خروج! نداشتیم باید تو این دفتر امضا میزدیم. به اینا میگفتیم حضوری. اگه امضا نمیکردیم زنگ میزدن میگفتن پاشو بیا حضوریتو بزن. نکتۀ قابل تأملشم اینجاست که کل بلوک تو این بازۀ زمانی رفته بودن منزل، من مونده بودم خوابگاه معلوم نبود مشغول کشف یا شکافتن کدوم اتم بودم. حتم دارم یا امتحان داشتم، یا پروژه. چون من از اوناش بودم که تا یه فرصتی و لو یکروزه گیر میآوردم میرفتم خونه.
و از اونجایی که خب من یه بلاگرم، گفتم برم یه سر به پستهای ده سال پیشم بزنم ببینم چه تغییراتی کردم تو این چند سال. تغییر چندانی حس نکردم. همون گلولۀ نمکی هستم که بودم :))
این پستو شهریور ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون شبی هست که بابا بازی کامپیوتری لطفعلیخان زند رو خریده بود و نمیتونستیم نصبش کنیم. موضوع بازی جنگ لطفعلیخان با سپاه آقامحمدخان قاجار بود.
این پستم خرداد ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون روزیه که رانندۀ سرویسمون ماشینشو گذاشته بود جلوی در مدرسه و خودش نبود. زنگ زدیم بهش که کجایی. گفت سوار شین و هر کدومتون که رانندگی بلدین ماشینو بیاره سر چهارراه، من اونجام. البته این اتفاق بهمن افتاده بود و من پستشو خردادماه نوشته بودم. موبایل هم ممنوع بود زمان ما. یواشکی میبردیم و یه همچین مواقعی به دردمون میخورد.
و از اونجایی که شما هم لابد بلاگرید، میخواستم از اونایی که هنوز آرشیو پستای قدیمیشونو دارن دعوت کنم چند تا از پستاشونو رو کنن بخونیم دلمون وا شه. که خب فکر کنم اینا الان یا خودشون نیستن یا پستاشون.
بعداًنوشت۱: یه عکس دیگه پیدا کردم که مال ده سال پیش نیست و عکس هشت سال پیشه. ولی تغییرات بنیادینی رو میشه از این عکس استنباط کرد. ترم اول دانشگاه، من در حد جوشوندن آب هم آشپزی بلد نبودم. غذای دانشگاه و خوابگاه و غذای بیرونم نمیخوردم. یَک موجود بدغذایی بودم که خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه. هی میرفتم خونه و اینجوری غذا میآوردم. یا نمیرفتم و هی از خونه برام غذا میفرستادن. این عکس خونهمونه و ماه اول دانشگاهه. دارم غذا میبرم خوابگاه:
بعداًنوشت۲: یادم اومد وبلاگم اون موقع اینجوری بود که وقتی بازش میکردی یه آهنگ، خودبهخود پخش میشد. آهنگ بیکلام و آروم هم نه ها. از این بندریای دالام دیمبولی و دوپس دوپس میذاشتم. خز، به معنای واقعی کلمه. یه بار آهنگ دو تا چشم سیاه مهرشادو گذاشته بودم و آبروی چند نفرو تو ادارهشون برده بودم. یکیشونم اون ور آب بود تازه. وطنم پارۀ تنم :|
بعد داشتم نظراتی که اون موقع برام میذاشتن رو میخوندم. شونزده هفده سالهم بود و وقتی یه خوانندۀ بیست و چند ساله برام کامنت میذاشت کلی اعتماد به نفس میگرفتم. فکر میکردم طرف بندهنوازی کرده و اومده وبلاگم و نظر داده. یه وبلاگی بود که خط میخی و چیزای باستانی یاد میداد. من همۀ مطالبشو بادقت میخوندم و یه بار کامنت گذاشتم و تشکر کردم بابت مطالب و جزوات. طرف در جواب کامنتم اومده بود وبلاگم و نظر گذاشته بود که «نسرین جان علاقهات به تاریخ و فرهنگ پیشینیان قابل تقدیر و باارزش است. خوشحالم از اینکه میبینم در نسل جدید میل به دانستن از گذشتگانمان و هویتمان افزایش یافته. احساس شعف میکنم. خوشحالم از اینکه آموزشهای من در خصوص خط میخی به دردت خورد. وبلاگ ساده و زیبایی داری. سعی کن مطالبت را در وبلاگ دستهبندی کنی. مثلاً داستان تاریخی، مشاهیر، علمی و... تا از الان یک نظمی داشته باشد. ضمناً برای اینکه به اعتبار وبلاگت افزوده گردد حتماً مطالبی را که مینویسی با ذکر منبع و مرجع باشد». خط آخر نظرشم نوشته بود «پاک زی، بیآک زی». یادمه همون موقع رفتم سراغ عمید که ببینم «آک» ینی چی.
برای همینه که دوست دارم برای بلاگرای کوچکتر از خودم بیشتر کامنت بذارم. وقتی وبلاگشونو میخونم و ذوق میکنن که براشون نظر گذاشتم یاد ذوق کردنای خودم میافتم.
۹۷/۱۰/۲۸