۱۷۷۵- مارمولک جانسخت
چند روز پیش دم غروب پای لپتاپ داشتم کارامو انجام میدادم که حس کردم یه چیزی کنار دستم حرکت کرد. با ترس و وحشت پا شدم لامپ/ چراغ/ برقو روشن کردم (نمیدونم کدومو میگین شما). زیر سررسیدم یه چیزی قایم شده بود و صدای تکون خوردنش میومد. تشخیص نمیدادم چیه ولی دُم داشت. برادرمو صدا زدم که بیا یه جونور که نمیدونم چیه و دمش درازه بهم حمله کرده و به کمکت احتیاج دارم. دقیقاً همینجوری داشتم طلب کمک میکردم. اومد و یه کم وسایلو جابهجا کردیم و فهمیدیم مارمولکه. آروم لپتاپو برداشتم و اول تصمیم گرفتیم بزنیم تو سرش. ولی فرار کرد. بعد هر چی تلاش کردیم بگیریم نشد. البته برادرم داشت تلاش میکرد. رفتم یه لیوان آوردم که برعکس کنیم بذاریم روش که توش زندانی بشه و بعداً بابا بیاد برداره. نشد و دررفت. رفت پشت میز کامپیوتر و دیگه گمش کردیم. انقدرم میز سنگینه که نمیشد جابهجاش کرد. وسایلمو برداشتم بردم تو پذیرایی که تا اونو پیدا نکنی برنمیگردم اونجا. نکتۀ عجیب ماجرا اینجاست که خوابگاه که بودم خودم تنهایی چند فقره سوسک و عنکبوت و مارمولک گرفته بودم و بقیۀ واحدا هر موقع جک و جونوری چیزی بهشون حمله میکرد میومدن از من کمک میگرفتن. ولی تو خونه جرئت مواجهه باهاشونو ندارم. برادرمو سرزنش میکردم که تو فراریش دادی و نتونستی بگیری و اگه بلد نبودی میگفتی که یه فکر دیگه میکردم و حالا چی کار کنیم و اون اتاق دیگه برای من اتاق نمیشه و معلوم نیست کجاش قایم شده. یه کم بعد رفت اتاقم و دید یارو روی دیواره. جاروبرقیو برداشت و کشیدش تو جارو! منم از این حماسهآفرینیها فیلم میگرفتم که بعداً به والدین نشون بدیم. با اینکه ساعت اوج مصرف برق بود و این چیزا رو رعایت میکنم، ولی اتاقمو جارو کردم که یه کم آشغال بره تو کیسهش که یارو خفه بشه توش. بعد برای محکمکاری یه دستمال کاغذی گذاشتم روی لوله و چسب زدم که نتونه فرار کنه. چند روز بعد که مامانم رفته بود جارو رو برداره این دستمال کاغذی رو میبینه و با خودش میگه این کارا چیه و اون تا حالا مرده. خونه رو جارو میزنه و جارو رو میبره میذاره سر جاش. دستمال رو هم نمیچسبونه دیگه. یه کم بعد دیده بود یه مارمولک کنار جارو روی دیوار راه میره. سریع جارو رو روشن میکنه و یارو رو میکشه توی جارو. بعدشم یه کیسه فریزر میکشه روی لولۀ جارو و با کش میبنده که نتونه بیاد بیرون. اومده بود میگفت چون فکر نمیکردم زنده باشه و بیاد بیرون دستمال کاغذی رو انداخته بودم دور ولی اومده بیرون و داشت فرار میکرد که گرفتمش. در عجب بودیم که این چند روز چجوری بین اون آشغالا زنده مونده و چی خورده و چجوری نفس کشیده. امروز مامانم دوباره رفته بود جارو رو برداره خونه رو جارو کنه که دیده بود مارمولکه اومده بیرون و توی کیسه فریزره. ولی کِشه مانع میشد بیاد بیرون.
حالا کیسه فریزرو گره زده گذاشته یه گوشه که هر موقع برادرم اومد بدیم ببره تو طبیعت رهاش کنه. نه ما دلمون میاد بکشیمش، نه این خیال مردن داره. اگه معلم انشا بودم از بچهها میخواستم خودشونو بذارن جای این مارمولک و از زاویۀ دید مارمولکی که چند روز تو جاروبرقی گرفتار بوده و حالا خلاص شده، این هفته رو روایت کنن. از سروصدای موتور جاروبرقی و آشغالا و تاریکی بگن و گشنگی و تشنگی این چند روز. شما میتونید تو کامنتا از زبان این مارمولک کامنت بذارید؟
وای چه دم درازی داره، من خیلی از حشرات و جانوران اینچنینی(مارمولک- موش) میترسم؛ یه بار چندسال پیش نیمه شب تو خونه موش دیدم و همان موقع منزل را ترک کردم و تا فردا بعدازظهر که موش گرفته شده رو به من نشون ندادند خونه برنگشتم.
البته الان دلم برای مارمولکه سوخت طفلکی به چه سختی خودش و از کیسه و لوله جاروبرقی و از ببن آشغالها نجات میداده و دوباره به داخل کیسه کشیده میشده، امیدوارم الان دیگه در طبیعت رها شده باشه و مزد تلاش مداومش و دیده باشه.