پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

درگذشتگان ۱۳۸۷ و ۱۳۸۹. تصمیم جدیدی گرفتم مبنی بر اینکه در کنار عکس‌نوشت‌ها و سفرنوشت‌هایی که مصادف با شمارهٔ پست‌ها هستن، یادی هم بکنم از عزیزانی که تو اون سال‌ها از دست دادم و بند جدیدی تحت عنوان درگذشتگان اون سال به هر پستم اضافه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ مادریمو وقتی ابتدائی بودم از دست دادم و تاریخ دقیقش یادم نیست. سال ۸۷ مادربزرگ پدرم فوت کرد. مامانِ بابابزرگم. با محمدرضا و پریسا اینا زندگی می‌کرد؛ چون که پدر و مادر محمدرضا و پریسا هردوشون نوه‌های ایشون بودن. هر سال تو مناسبت‌ها، تاسوعا و عاشورا و سیزده‌بدر و یلدا و تولدهامون، تو همهٔ مراسم‌هامون حضور داشت. عاشق سس مایونز بود. هر موقع سسو خالی می‌کنیم رو سالاد می‌خندیم و یادش می‌افتیم. خردادماه فوت کرد. البته من همیشه فکر می‌کردم سال فوتش  ۸۸ هست و من خرداد سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم و توی مراسم ختم و کفن و دفن منتظر نتایج المپیاد ادبی. ولی شاهدان قضیه میگن سال فوتش ۸۷ بود و تو دوم دبیرستان بودی اون موقع. لابد ۸۸ تو مراسم سالگردش من منتظر نتایج بودم. سال ۸۹ هم پدربزرگم فوت کرد. مردادماه. درست قبل از اعلام نتایج کنکور. نبود و ندید وقتی نتایج اومد. پدربزرگم هم عاشق ترشی بود. منم که نوهٔ همین مرد باشم شیفتهٔ ترشیجاتم. اینا انقدر برام عزیز بودن و دوستشون داشتم و دارم که هنوز دلتنگشون میشم و خوابشونو می‌بینم.

پدربزرگ و مادرش، سیزده‌بدر


عکس‌نوشت ۱۳۸۹. دارم می‌رم سر جلسۀ کنکور. هیژده سالمه.


چون مچ تا آرنجم هم معلوم بود :| 


سفرنوشت ۱۳۸۹. مشهد. اردوی ورودی‌های دانشگاه. ششمین سفر مشهدمه این سفر.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. یک واحد کارگاه عمومی، با اعمال شاقّه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. اولین نونی که گرفتم. دویست تومن. خوابگاه.



+ عنوان، بخشی از شعریه که شب کنکور کارشناسی تو وبلاگم نوشته بودم. امشبم قرار بود شب کنکور سومین آزمون دکترا باشه. کلی برنامه‌ریزی کرده بودم این پست با این شماره امشب منتشر بشه. ولی خب کنکورو به‌خاطر کرونا دو ماه عقب انداختن و البته که خوشحالم.

+ چند روزه که وزارت بهداشت برای همه پیام‌‌‌‌‌های بهداشتی می‌‌‌فرسته. امروز فهمیدم پیام‌‌‌هایی که به ایرانسلم میان متفاوت با پیام‌‌‌‌های همراه اولم هستن. تعدادشون هم بیشتره. و نکتهٔ جالب دیگه اینکه تو خونه، بیشتر از همه برای من پیام می‌‌‌‌‌‌‌فرسته.

+ و بدینوسیله به استحضار غمی‌خوانان می‌رسانم غمی اینجاست: 

ghami.blog.ir

۹۸/۱۲/۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابابزرگ

مامان بابابزرگ

مامان‌بزرگ

محمدرضا

پریسا

نظرات (۳۸)

چقدر این پستتون برام جالب بود

همیشه دوست داشتم از روند زندگیم عکس داشته باشم، اما خیلی از جاها فقط عکاس بودم و پشت دوربین :(

پاسخ:
اگه قبلیا رو نخوندید، عرضم به حضورتون که از پست شمارهٔ ۱۳۷۱ شروع کردم. خیلی اتفاقی این ایده به ذهنم رسید. دیدم شمارهٔ پستام شبیه سال تولده، گفتم ازشون استفادهٔ بهینه کنم. با عکس یک‌سالگیم شروع کردم و دندون درآوردم و مدرسه رفتم و جشن تکلیف و حالا رسیدم ۱۸ سالگی و دارم می‌رم دانشگاه. یه جوری برنامه‌ریزی کردم که تا پایان سال به ۱۳۹۸ برسیم.
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۹ محسن رحمانی

سلام و درود .

خدا رحمتشون کنه .

 

قضیه اون شماره روی پارچه چیه؟

پاسخ:
سلام. ممنون.
ورودی سال ۸۹ کارشناسی‌ام. پست ۱۳۸۹. سال ۸۹.
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۶ نطفه داران

سلام به سایت ما یه سر بزن خوشحال میشیم.

اگر پایه تبادل لینک باشی ما توافق میرسیم.

https://notfedaran.ir

پاسخ:
سلام :|

درود وسلام

خدا همه رفتگان رو بیامرزه.(عمه ،خاله(نداشتم) ،عموها ،کل مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها)هیچ کدوم رو ندارم.

اون پارچه روش فکر کردم با led روشنش(سون سگمنت هاش) چیزی به ذهنم نرسید :|

اوه کارگاه مکانیک ما چکش فلزی ساختیم با سوهان و واقعا با اعمال شاقه :))

به نظر با چوب کار کردین.

ما برعکس برا همراه اول داداشم بیشتر می‌آد.

 

 

پاسخ:
سلام. ممنون. 
آره سِون سگمنته.
ما یه کارگاه عمومی داشتیم یه کارگاه برق. عکس کارگاه برقم می‌ذارم به وقتش. تو کارگاه عمومی یه جلسه نجاری بود یه جلسه جوشکاری یه جلسه لوله‌کشی! یه جلسه برش ورقه فلزی و خلاصه هر جلسه بدبختی‌های متفاوتی داشتیم. یادمه تو بخش جوشکاری، باید با یه دست ماسک؟ محافظ؟ چیه اونی که جلوی صورتشون می‌گیرن جوشکارا؟ خلاصه همونو باید با یه دست می‌گرفتیم جلوی صورتمون، یه دستم باید الکترود؟ اون یارو که یه سیم درازه و آب میشه روی فلز، اونو باید می‌ذاشتیم توی یه چیز خیلی سنگین جوش می‌زدم به یه تیکه فلز. اون چیز سنگینم من نمی‌تونستم با یه دستم نگه‌دارم. هر جوری حساب می‌کردم نمی‌تونستم :| یادمه با بدبختی دستگاه جوشو با یه دست بلند کردم و تو اون یکی دستم هم ماسک بود. یه کم جوش زدم و دیدم چه خوبه و چه سبک شد و خوشم اومد و ادامه دادم و تموم که شد، برگشتم دیدم یه پسره که تی‌ای (دستیار استاد) بود از پشت نگه‌داشته بوده دستگاه جوشو :)) یه جوری رفته بودم تو حس جوشکاری که متوجه حضورش نشده بودم :)) کلی به این صحنه خندیدیم. خدا خیرش بده، هنوزم یادم می‌افته خنده‌م می‌گیره (متأسفانه نه اسمش یادمه نه قیافه‌ش).
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۲ محسن رحمانی

هجده یا هیژده؟

پاسخ:
محاوره‌ایش میشه هیژده
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

روحشون شاد باشه ان‌شاالله.

کارگاه عمومی با اعمال شاقّه رو خوب گفتی-_-

 

پاسخ:
من یه کارگاه برقم باید سال آخر پاس می‌کردم. اینجا تو کارگاه عمومی نهایتش با اره و قیچی و سوهان دستتو می‌بریدی و با جوش لباستو سوراخ می‌کردی، ولی اونجا ممکن بود با برق ۲۲۰ ولت به فنا بری :))))
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۷ نیمچه مهندس ...

وااای،کارگاه درس مورد علاقه ی ترم اولم بود.بخش مورد علاقه م تراشکاری بود.هنوزم یکی از چیزایی که اونجا ساختم رو تو خونه داریم و استفاده میکنیم.

یادمه من بچه بودم نون هفده تومن بود.هفده تک تومن!

پاسخ:
یادمه بچه‌های رشتهٔ صنایع و هوافضا و مکانیک جعبه‌ابزار ساختن و ده بیست تومن دادن و بردن خونه‌شون. ما چیزای به‌دردبخور نمی‌ساختم که با خودمون بیاریم.
من نون ۱۰ تومن یادمه. تیتاپ هم ۳۰ تومن بود :| بلیت اتوبوسم ۲۵ تومن :))

امبر(انبر) جوش اسمشه.

آره وقتی ماسک رو می‌‌ذاری دیگه چیزی جز نقطه جوشکاری رو نمی بینی

احتمالا از ترانس جوش استفاده کردین .الان دیگه الکترونیک قدرت  ترانس رو حذف کرده واز تریاک و ماسفت وIGBT... دستگاه جوشای سبکی می‌سازن.

واقعا هم بنده خدا کمک شایانی کرده :))

نهههه!!!! چه کارگاه خوبی داشتین :)

پاسخ:
آره آره شکل انبر بود. ولی خیلی بزرگ بود.
دیگه نمی‌دونم شایان بود شاهین بود یا کی بود :))) ولی من این دو تا کارگاه‌های عمومی و برقمو مدیون کمک‌های شایان تی‌ای‌هام.
برای پسرا آره خوب بود. ولی من چهارشنبه‌ها یه دور می‌مردم دوباره زنده می‌شدم.

من تا الان دو تا کامنت نوشتم ولی فرستاده نشدن. :/ تولد وبلاگتونم مبارک :)

هر بار که خواستم بگم یادم می‌رفت. الان تو کامنت‌ها اشاره کردین گفتم بگم که تو اون عکسای بچگی پست‌های قبلی خیلی شیرین و بانمک بودین. :)) شد سِرم نمکی که :) شیرین و بانمک بودن چه فرقی دارن باهم؟ به‌ هر حال دوتاشو بودین :)

+ عنوان. آخه شعر قحط بود خواهر؟ :)) همون اول کاری سفری بی‌همراه. گم شدن تا ته تنهایی محض!؟ [شوخی]

پاسخ:
آخرین کامنتت پیش از این مربوط به پست ۱۳۸۵ و ۱۳۸۲ هست.
ممنونم :)
سرم :)))) شیرین و نمکی
انصافاً وصف حالم بود این شعر. تنها، غریب... روزای مزخرفی بودن
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۵۳ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

برای ما کارگاه عمومی رو استاد‌هاش سخت کرده بودند و البته کارگاه برق رو استادش شیرین کرده بود برامون!

ما کارگاه عمومی رو دانشکده ساخت و تولید و با استادهای اونجا گذروندیم. و فکر کنم ترم اول فرستادنمون اونجا که قدر استادهای گُل خودمون رو بدونیم. یه بار سر کلاس یکی از دوست‌های من کم مونده بود بزنه زیر گریه! مسئله اینجا بود که فقط دخترها رو اذیت می‌کردند و از هیچ حرف و حرکتی برای له کردن شخصیت‌مون دریغ نکردند-_-

پاسخ:
گفتی فقط دخترا، یاد یه خاطرهٔ بد افتادم. من تنها جایی که به‌عنوان دختر از دختر بودنم گریه‌م گرفت موقعی بود که امتحانمون تا نه‌ونیم دهِ شب طول کشید و بعد امتحان پسرا رفتن عشق و حال و صفا و ما دخترا بدو بدو برگشتیم خوابگاه و تأخیر هم خوردیم و تو پرونده‌مون این تأخیرو ثبت کردن. اون شب رفتم حیاط پشتی و به حال خودم گریستم :|
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

برای اون برق ۲۲۰ ولت هم معمولا توی کارگاه برق یا آز مدار بیشتر از ما استادها نگران بودند، از بس سر به هوا بودیم در نظرشونD:

ترم قبل هم برای پروژه آز پالس مدار مولد ضربه تا ۶ کیلو ولت داشتیم:/ و البته نکته مثبتی شد، چون استاد فقط گروه ما رو اجازه نمی‌داد سر خود مدار رو تست کنیم و کلی بهمون کمک کرد! به بقیه بچه‌ها می‌گفت وقتی مدار جواب داد بیارید پیش من تست کنیمD:

پاسخ:
من از اون پنج ولت آز الکترونیک هم می‌ترسیدم. دیگه وحشت از ۲۲۰ کارگاه جای خود داشت.
آخی، آز پالس. فکر کنم پروژهٔ ما مدار مولد مثلثی بود.

چه بی منطق خوب می تونستن استعلام بگیرن که تاخیر برا چی بوده؟!   :| :|

 

 

 

 

پاسخ:
من موقع فارغ‌التحصیلیم دیدم تو پرونده‌م علاوه بر ورود دیرهنگام، خروج زودهنگام هم دارم :)) توضیح هم که می‌دادیم، بازم تو پرونده می‌موند. یکی از تأخیرام یادمه شب تولد هم‌اتاقیم بود که تا دوازده بیرون بودیم. باید به خانواده اطلاع می‌دادیم که به خوابگاه اطلاع بدن. اگرم می‌رفتیم خونهٔ فامیل، زنگ می‌زدن خونهٔ فامیل می‌پرسیدن آیا اونجا حضور داریم یا دروغ گفتیم.
چه خاطرات مزخرفی یادم افتاد...
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۲ دختـرِ بی بی

خداوکیلی کل عمرت درحال عکس گرفتن بودی:))

برعکس من .همی الان یکی بگه یه عکس از خودت بده دوتا عکس تار وداغون دارم:)

پاسخ:
عکس... آره عکس زیاد دارم. از همه چی، از همه جا. جونم به این عکسام بنده.

پرچم‌تون خیلی خلاقانه بود! پرچم برقی‌های امسال تباه بود واقعاً [لینک]

صنایعی‌ها هم لوگوی برنامه نود رو زده بودند D:

+ شما به مباحث NLP (پردازش زبان طبیعی) و چیزایی توی این مایه‌ها علاقه ندارید؟ چون ترکیب زبان‌شناسی و مهندسیه گفتم شاید براتون جالب بوده باشه.

پاسخ:
+ این چیه آخه. یاد دزدان دریایی می‌افتم :))))
+ آره دیگه، وقتی فردوسی‌پور استادشونه جز این انتظار نمی‌ره.
+ یه چند واحد زبان‌شناسی رایانشی پاس کردم دورهٔ ارشد و بیست هم گرفتم. ولی مباحثی که درس دادن خیلی قدیمی و بسیار نچسب بود. ولی اگه دکترا قبول شم یکی از سه حوزه‌ای که علاقه دارم روش کار کنم همین NLP هست. دو تا حوزهٔ دیگه آزفا و تحلیل گفتمانن.
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۰۵ محسن رحمانی
پاسخ:
سلام
آبیشو ندارین؟
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۸ محسن رحمانی

چرا ولی گرونه ها 


4000000میلیون :دی

پاسخ:
:)
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۴۲ محسن رحمانی
پاسخ:
:))
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۸ پلڪــــ شیشـہ اے
پاسخ:
صفحه‌ش خصوصیه. دنبالش کنم یا عکس خاصی مدّنظرته و فرستادی که ببینم؟
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۰۲ محمدعلی ‌‌

من واقعا دوست دارم کارگاه بردارم و کارهای یدی این‌شکلی رو تجربه کنم :)) ولی خب، چرا هشت صبح، چرا یک واحد :( سه تا آز برداشتم این ترم و واقعا فکر کنم برداشتن کارگاه خودکشی بود دیگه :))))) ایشالا ترم‌های بعدی. [و واقعا دردناک بود وقتی گفتن بابت تعطیلی آزها، جبرانی می‌خوان بزنن :/ خب تعطیل شده دیگه. جبرانی چه صیغه‌ایه :| حالا چارتا آزمایش کمتر! چی می‌شه مگه :دی]

من هنوز توی خوابگاه نون نخریدم. و حتی نیاز به تخم‌مرغ هم پیدا نکردم :)) تازه این هفته تخم‌مرغ گرفتم که دیگه بیرونمون کردن :|

و درباره خوابگاه، من یه تصوری همیشه داشتم، بخاطر مستند میراث آلبرتا، اونم اینکه خوابگاه شریف، سوئیتی‌عه. ولی اینجوری نبود :/ پس اونی که توی مستند بود چی بود واقعا :| هنوز واسم سواله :| 

+ من واقعا وسوسه شدم از خودم بیش‌تر عکس بگیرم :)) من تقریبا از ۱۱-۱۲ سالگی، دیگه عکس زیادی از خودم ندارم. کلا به تعداد انگشت‌های دودست هم نمی‌رسه همشون با هم :| دلم واسه خودم سوخت خب :| :دی

پاسخ:
+ من خودمم واحدهای یدی رو دوست دارم و انقدر که تو خونه من تو کارای فنی به بابا کمک می‌کنم برادرم نمی‌کنه. عاشق جعبه‌ابزار هم هستم. ولی این کارگاه‌ها خارج از توان جسمی من بودن. یه ابزارایی می‌دادن دستمون از خودمون سنگین‌تر.

+ من عاشق کلاس جبرانی‌ام. ینی اگه استاد هم تشکیل نمی‌داد انقدر پیگیری می‌کردم که تشکیل بشه :))

+ این بربری رو از بغل سوپری بغل قنادی شادمنش گرفتم. هنوزم این نونواییه دایر هست فکر کنم.

+ من قبلاً  فیلم خوابگاهمونو تو وبلاگم گذاشته بودم. اگه ندیدی:




صداگذاری و تدوینش مال همون موقع است. و چیزایی که توی فیلم می‌بینید مال من نیستن. به جز تخت پایینی سمت چپ و کیف و لپ‌تاپ روش و اون مداری که روی دیوار چسبوندمش بقیهٔ وسایل مال هم‌اتاقیامه.

+ بگیر بگیر. تا می‌تونی از خودت و در و دیوار عکس بگیر. من که این همه عکس دارم گاهی افسوس می‌خورم که چرا از فلان بخش خوابگاه یا دانشگاه عکس ندارم.

آخی... اردو ورودی‌ها:))) ما تو این اردو، تو هر فرصتی علیه هم شعار می‌دادیم:)) زمان شما هم این‌جوری بود؟ مثلا می‌گفتیم:«قلم، خودکار، خودنویس/ برقیِ کنتورنویس!» شنیدم از امسال حذف کردن این بخش رو. 

وای کارگاه عمومی...من سر جلسه‌ی جوشکاریش مریض شدم اون قدر که می‌ترسیدم از این بخش:| دو جلسه بود، یکیو با برق انجام می‌دادیم. قشنگ چند روز افتادم تو خونه بعد از اون جلسه:)))

 

پاسخ:
کنتورنویس :))
آره :)) ما هم شعار می‌دادیم، ولی هیچ کدوم یادم نیست. فقط همین یادمه که به صناعیا می‌گفتیم گلابی. بس که آسون و گلابی بود واحداشون. یه شعارم بود با این مضمون که توپ تانک فشفشه، امممم بقیه‌ش یادم نیست. یادمه چند تا برگه شعر و شعار دست مسئول یا همون لیدر برقیا بود که نمی‌دونم آخر اردو می‌خواست دور بندازه و من گرفتم یا همین‌جوری گرفتم یا چی. یادم نیست چجوری، ولی اون برگه‌ها رسید به من و الان تو کمدم، کنار جزوه‌هامه. بدجاییه، وگرنه عکسشو می‌گرفتم برات.
تو همین عکس که پرچم دستمه اگه دقت کنی یه سری آچهار لوله شده دستمه. همون شعاراست که میگم.

اون دکل و گیرنده نماد 89 هستن اما سون سگمنت‌ها رو به نظر درست روشن نکردین مگه نباید می‌نوشتین 89 ؟  ایکن کله خاراندن و سوت کشیدن :\ 

 

پاسخ:
نوشتن برق 89
فکر کنم برقشو متوجه نشدید شما
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۵۰ محمدعلی ‌‌

الان این طرشت۲ عه؟ =| خیلی خوبه! خیلی خوبه واقعا!!

توی میراث آلبرتا واسه پسرا همچین چیزی بود. نمی‌دونم. یادم نیست دقیقا. ولی الان کلا نه طرشت۳، نه احمدی اینجوری نیستن. 

 

من از کلاس جبرانی واقعا بدم میاد :| همین کلاسای اصلی هم از بس شلوغن، به دلم نمی‌شینن. 

پاسخ:
آره این دوئه. سه برای پسرا بود. یک هم نداشتیم :))
تا جایی که می‌دونم واحدای طرشت سه اتاق بود. کلا تا جایی که می‌دونم سوئیت فقط برای دخترا و فقط هم توی طرشت دو بود. خوابگاه‌های دیگهٔ دخترا سوئیت نبودن.

آره راست می‌گین متوجه نشده بودم . :(  :)

 

پاسخ:
چشم‌ها را باید شست

میگم حالا که آدرس وبلاگ های دیگه رو میذاری، آدرس اون وبلاگ Mr.Moradi رو هم بذار.. 
جرا نمیخواد کسی آدرسش رو بدونه؟!
 

پاسخ:
یار در کوزه و تو تشنه‌لبان می‌گردی :)
فَارجِع البَصَر! هَل تَریٰ؟

واقعاً یعنی یکی از همین کامنت گذارانه ایشون؟ 

خب من زیاد نمیشناسم، فقط شنیده بودم بزرگانه مینویسن، اما وبلاگ بزرگانه نویسی! پیدا نکردم بین بلاگ های کامنت گذارن! 
اوکی پس....

پاسخ:
بله واقعاً یکی از کامنت‌گذاران، ایشونه.
من وقتی مرادی رو می‌خوندم یه الف بچه مدرسه‌ای بود که دغدغه‌اش این بود که تیزهوشان بره یا نره و کلاس علومش فلانه و کتاب فارسیش بهمان :)) ولی الان ماشالا برای خودش دانشجو شده و از کلاس جبرانی بدش میاد و کارگاه دوست داره و چهارشنبه‌ها آزمایشگاه داره و
فهمیدی کیه یا بیشتر توضیح بدم؟ :دی

البته الان که دارم وبلاگ مشکوک به وبلاگش بودن رو میخونم، میبینم نسبتاً بزرگانه میتونه حساب بشه.... 

چون به هر حال ایشون سنش کمه و همین هم خوب و بزرگانه است دیگه....
ادامه بدند....

پاسخ:
:)) وبلاگ مشکوک

و اینکه امیدوارم خودش این کامنت ها رو ببینه، غیبتش نشه..

پاسخ:
نه غیبتش نیست. الان حیّ و حاضر داره پیامت رو می‌خونه. می‌تونی دستتو بلند کنی و سلام بدی به عمو :))
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۸ معلوم الحال

خدا رحمتشون کنه رفتگانتون رو.

 

شاید براتون جالب باشه که بدونید بهداشت نامحترم تا الان یه دونه پیام خالی هم به خط های من نفرستاده :/

پاسخ:
ممنون.
چه عجیب!!!
من که به‌شخصه هر روز با پیام‌های وزیر از خواب برمی‌خیزم و با مرور پیام‌های وزیر سر بر بالین می‌نهم :))

خدا روح رفتگانت رو قرین رحمت کنه. 

ما هم ترم یک دانشگاه به عنوان جایزه بردمون مشهد :-))

پاسخ:
آمین.
سفر ما سه روز آخر شهریور، روز ثبت‌نام بود. قبل از شروع ترم اول.
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۳ پلڪــــ شیشـہ اے

:))

عه جدا

یه سری استیکر جغد هستن عزیزم

بعدا پیداشون کنم یه جور دیگه میفرستمش

پاسخ:
اگه پستاش شخصی نیست و راضیه می‌تونی اسکرین‌شات بگیری :)
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۸ 1 بنده ی خدا

چقدر عکسارو که میبینم حتی بااینکه چهرت مشخص نیست(که البته من تصور میکنم)،ولی متوجه میشم خیلی الان بزرگتر شده استایل و چهرت و امیددارم که ماها(ماهایی که سال چهارم دانشگاهمون رسیده و هنوز انگار 16-17 سالمونه به لحاظ ظاهر) هم از این حالت کوچولو بنظر اومدن در بیایم.

چقدر الان حس سال کنکورمو دارم که یه شب نشستم کل وبلاگتو خوندم و یه حس عجیب غریبی داشتم.شاید بخاطر بلاتکلیفی کنکور بود.الان نمیدونم بخاطر چیه ولی باز همون حسو داشتم بااین پستت

پاسخ:
حیف که چهره‌مو سانسور می‌کنم نمی‌بینید وگرنه مثلا حتی روند ابروهامم باحاله. فکر کن اگه هر ابرو شش ردیف تار مو داشته باشه، هر سال یه ردیف کم کردم و سال آخر به تباه‌ترین حالت ممکنش رسیده :)) بعد تو دورهٔ ارشد برگشته به تنظیمات کارخانه :))
می‌خوای یه دور دیگه هم مرورش کن شاید روی بلاتکلیفی افراد اثر معنادار دارن :دی

اومدم بگم که رسم شعاردادن در اردو هنوز هم پابرجاست! چندتا نمونه‌اش:

تخصص مکانیک: تعویض باد لاستیک

رشته فقط گلابی، میوه فقط صنایع

قلم خودکار خودنویس، برقی کنتورنویس

کامپیوتر رو نمی‌گم چون زشت بود!

 

برقی‌ها هم در جواب‌مون می‌گفتن:

عقده‌ی برق نداشتی، کاری با برق نداشتی (!)

پاسخ:
:))) رشته فقط گلابی میوه فقط صنایع؟! 
عالی بودن
کاش یکی اینا رو بنویسه هر سال
جزو ادبیات شفاهی محسوب میشه که جایی مکتوب نمیشه ولی مهمه
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۶ 1 بنده ی خدا

😂روند ابروباحال بود.البته اون موقعا ابروی نازک مد بود.

🤔😂ایندفعه باید تیکه ی ارشد به بعدشو مرور کنم.شاید فرجی شد

پاسخ:
آره راست میگی مد بود :)) 
از این پست به اون پست فرجه

یادش بخیر،یک روز این آقای هواشناس تلویزیون (اصغری )پا شد جای استادمون اومد.امتحان کتبیش هم8گزینه ای بود 40نمره روی کاغذدوتا20نمره توی کارگاه تقسیم بر4نمره مون میشد.

با افتخار برقی هستم و با افتخار الکترومغناطیس رو19شدم!

پاسخ:
احسنت. ولی کدوم دانشگاه و کدوم استادشم مهمه ها. مثلاً ما یه استاد آمار و احتمال داشتیم ۸ نفر باهاش آمار برداشتن، ۴ نفر وسط ترم حذف w کردن دو نفر افتادن و دو نفر دیگه نمره‌شون همچین عالی هم نشد. یه استاد آمار و احتمال دیگه هم بود صد نفر با اون برداشتن و تقریباً همه با نمرهٔ خوب پاس شدن. این همه تفاوت تازه تو یه دانشکده و یه سال تحصیلی بود.

این آقای اصغری خودشم استاد بود؟

یه استاد بیات داشتیم از امریکا برگشته بود همون اول خورد به کارگاه برق ما،اولین حرفی که زد گفت الکتریسیتی (! )با مهندسای برق واقعی برخوردش م مثل برخورد عاشقونه س،کارگاه ما 12جلسه بود،جلسه ی چهارم تقریبا آتیش گرفت با بیل خاموشش کردیم!  D:بعد دوستش بشیریان اومد( رفیق ماس )میگفت روزی8کیلومتر میدوم،جلسه ی دومش پاش شیکست.خلاصه دو ترم آخر ما کلا درحال نعش کشی(KESHI/KOSHI)بودیم.

پاسخ:
:)))))) از این اتفاق‌های هیجان‌انگیز بیشتر تو دانشکدهٔ شیمی می‌افتاد. از سوختگی با اسید تا آتش‌سوزی. 

تهران با راشد 

گویا تهران جنوب یه چیزایی درس میداد.وسط کلاس زنگ خورد با رادیو حرف زد.پسرداییم تهران جنوب صنایع خوند میگفت اصغری و دادکان استاداش بودن.

پاسخ:
چقدر اسم گفتین تو سه تا کامنت :))
فقط اصغریتونو می‌شناسم
شما هم الکمغ می‌گفتین به الکترومغناطیس؟

شت بلاگتونو خوندم هوس دانشگاه کردم.هوس خطرناکی است.موفق باشین و بنظرم ادامه دادن تحصیلات کار درستی نیست.خدافظ!

پاسخ:
ادامهٔ تحصیل اگه فایده‌ای داشته باشه خوبه. اگه از سر هوس باشه نه‌.

راشد سال بعدش بازنشست شد وگرنه بچه ها ی تهران  تا ورودی90میشناسنش.بشیریانو هم علوم تفریحات میشناسن.اصغری رو هم که میشناسین.اون دادکان رییس فدراسیون فوتبال بود.بیات ولی گمونم کلا سوخت از ایران رفت.گمونم همون کامل الکترومغناطیس صداش میکردیم.من حافظه م بد نیس.اسم کوچیک راشد یادم نیس ولی تمام حرفاش درمورد چشم میگوی آخوندکی،کتاب چنگ و جایگاه دیراک یادم هس.

پیر شدیم رفت!

پاسخ:
کتاب چِنگ :((((