۱۲۲۶- سفرنامۀ نه چندان مختصر :دی
این ۹۱ تا، به جز یادداشت ۶۸ام خاطراتی هستن که در طول سفر نوشتم. برای اینکه بیات نشن و تازه از تنور درومده بخونیدشون، همون موقع برای پست قبلی کامنت میذاشتم اینا رو. و برای اینکه بهعنوان پست مستقل تو آرشیوم هم داشته باشم، اینجا هم میذارمشون. تکتک پستشون نکردم که دم به دیقۀ ستارۀ اعلان پست جدید برای دنبال کنندگان وبلاگم روشن نشه و کلافه نشدید :)
۱. این دانشجوهای کوله به دوشی که تو راهآهن دیدم و الان کوپهٔ بغلن، وقتی دیدمشون یه حسرتی تو نگاهم بود که در قالب کلمات نمیگنجه (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۰۹)
همین تو نبودی که تا پارسال آه و ناله میکردی و از غم غریبی و غربت میگفتی؟
۲. دیشب داداشم برای مامانم یه کیف کادو داد. بیمناسبت. منم خیلی وقته کیف مجلسی نخریدم و داشتههامم یا دادم رفته یا کهنه شدن و کیف نو ندارم خلاصه. تصمیم داشتم یه کیف برای خودم بگیرم و هی صبر میکردم اوضاع اقتصادی مملکت به ثبات برسه بعد. کیف مامانو که دیدم گفتم منم ایشالا از مشهد میگیرم. تو کوپه، یهو مامانم یاد کیفش افتاد و کلی از داداشم تشکر کرد و کلی دعاش کرد و بعد برگشته به من میگه تو هم که گفتی از مشهد میخری برام. زیپش فلان باشه و رنگش بهمان باشه و پیشاپیش از تو هم ممنونم و خیر از جوونیت ببینی و ایشالا به مرادت برسی و خوشبخت شین و اینا. بعد داداشم میگه بیا همینی که من خریدمو دنگی حساب کنیم تو دیگه نخر.
آقاااااا من اصن منظورم این نبود که میخوام برای مامان کیف بخرم. برای خودم میخواستم بخرم :| :))) سوء تفاهم شده به خدا :| نتیجهٔ اخلاقی: هنگام ادای جملات، فاعل و مفعول و مضافالیه و متمم و مسند و فعل و حروف ربط و اضافه و سایر ملزومات جمله رو دقیق بیان کنید که تو این اوضاع اسفناک اقتصادی خرجهای پیشبینی نشده و بیمناسبت و کمرشکن تراشیده نشه براتون (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۲۴)
الان قیمتا ( قیمت هر چیزی) یه جوری گزاف و عجیب و تخیلیه که نمیدونی اون عددی که روی اجناس زدن به ریاله، تومنه، چیه؟! همینجوری صفر بیزبونو ردیف کردن کنار هم :(
۳. همقطاران خستهای دارم این سری. از وقتی سوار شدن خوابن :| به این حجم از سکوت عادت ندارم. معمولاً قطارای دوران دانشجوییم اینجوری بودن که تو همون نیم ساعت اول همه سیر تا پیاز زندگیشونو میریختن وسط دایره (در واقع وسط زمین مستطیلشکل بین دو تا تخت) و آی حرف میزدن! آی حرف میزدن :))) ولی اینا اصن هیچی نمیگن :دی (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۳۸)
انصافاً تو هم زیادی کمخوابی :|
۴. گشنمه :| بیدارشون کردم میگم ناهار نمیخورین؟ بیست دیقه به چهاره. میگن نه. اگه تو گشنته بخور :| سیر و خستهن (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۴۳)
چقدرم غذا خوردی. اون همه داد و بیدار کردی نصف ساندویچم به زور خوردی
۵. ساعت چهار ناهار خوردیم، فیلم دیدیم و الان داریم منچ بازی میکنیم. از این منچهای موبایلی :دی منم همیشه رنگم آبیه. حدودای سه سه و نیم قطار داشت محمد رسول الله رو پخش میکرد و اوایلش که خواب بودیم (بودند) و و ندیدیم. از بعدِ فوت آمنه دیدیم و چقدر خوب بود، چقدر قشنگ بود. چقققققققدر عالی. چقدر دوستش داشتم و چقدر افسوس میخورم که پیش از این ندیدمش. یادم باشه بعداً دوباره و سهباره و چهارباره ببینمش. چقدر لذت بردم از این فیلم ^-^ (۱۱ مهر ۹۷، ۱۷:۳۱)
انقدر خوب بود این فیلم که بیش از پیش عاشق حضرت محمد شدم ^-^
۶. بازی منچو من بردم
میانه (اسم یه شهریه تو استان خودمون) نگهداشته بودن برای نماز.
همهمون پیاده شدیم و چون لپتاپ خودم و داداشم و دوربین و کلی چیز میز مهم تو کوپه داشتیم بدو بدو خوندم و زودی برگشتم قطار که مراقب وسیلههامون باشم. داشتم سوار میشدم که یه خانوم شیک و مسن گفت دخترم؟ از گوشی و اینترنت سردرمیاری؟ منم که عاششششششق کمک کردن به ملتم، گفتم بله یه کم. گوشیشو داد و گفت ما از ترکیه میایم و داریم میریم مشهد. لهجهش مشهدی بود. گفت خطم روشنه ولی هر چی دادهٔ گوشیمو باز میکنم تلگرامم وصل نمیشه. اینترنت نمیره کلاً. گوشیشو گرفتم و گفتم ایرانسلین یا همراه اول؟ گفت ایرانسل. گفتم برنامهٔ ایرانسل من دارین؟ گفت آره. رفتم اون تو و دیدم بستهٔ اینترنتیش ۲ تا ۷ صبحه. گفتم الان این ساعت بسته ندارین. گفت کار واجب دارم. چی کار کنم؟ ۱۴۰۰ تومن شارژ داشت فقط. گفتم با این مبلغ میتونم براتون یه گیگ یه ساعته بگیرم. بگیرم؟ گفت آره. بعد که اینترنتشو فعال کردم دیدم تلگرام ایکس و پلاس و از این تلگراما داره که فیلترشکن لازم داره. گفتم تلگرام فیلتره. فیلترشکن ندارین؟ داشت، ولی کار نمیکرد. سریع رفتم بازار و براش تلگرام طلایی دانلود کردم. قبلش بازارش نیاز به آپدیت داشت. اونو اول بهروزرسانی کردم. شمارهٔ تلگرامشو که پرسیدم گفت ۹۱۵. از اونجا فهمیدم مشهدیان. نصب که شد، از قسمت تنظیمات، دانلود خودکارشو غیرفعال کردم و گوشیو دادم دستش و گفتم درست شد. بعد قطار سوت زد که ینی سوار شین دارم میرم. سوار شدیم و همهٔ این کارا رو تو کمتر از سه چهار دقیقه انجام دادم :دی کلی تشکر کرد و منم کلی ذوقزده و خوشحالم الان. و جالبه با اینکه تو اکانت ایرانسل من و تلگرامش اسمشو نوشته بود و شمارهشم گفت بهم، مطلقاً هیچی یادم نمیاد و الان نه اسمشو میدونم نه شمارهش یادمه (۱۱ مهر ۹۷، ۲۰:۱۹)
۷. فکر کنم سه چهار ساعت پیش تهرانو رد کردیم. خواب بودم اون موقع. ایستگاه قزوین که رسیدیم رفتم بخوابم. گفتم اینجا قزوینه و خوابیدم. مامان گفت از کجا فهمیدی قزوینه؟ گفتم از ساعت، از این دار و درختا. ناسلامتی خاطره داشتم چهار پنج ماه پیش از این ایستگاه. چه صبحی بود اون صبح. دلم فقط خواب میخواست و باید میرفتم سر جلسهٔ امتحان. الان بیدارم و دلتنگ... دقیقاً هم نمیدونم تنگِ چی و کی و کجا. شاید دلتنگ تاکسیای روبهروی کوچهٔ رستاک که صُبا وقتی میرفتم فرهنگستان رانندهها داد میزدن آریاشهر، جنتآباد، خانم آریاشهر؟ امان از بیخوابیهای شبانه که با آنتن ندادن گوشی و کمبود باتری و فاصله از پریز همراه باشه و جز خیره شدن به سقف و یادداشتهای بیسروته راه دیگهای نداشته باشی (۱۲ مهر ۹۷، ۰۳:۳۷)
۸. در شهری به نام گرداب (که از گوگل جستوجو کردم و سر از استان مازندران و لرستان و کهکیلویه و بویر احمد درآوردم) نماز صبح خوندیم. نمیدونم کجاییم دقیقاً ولی حدسم به سمنانه. برای صبونه، عمهها کیک درست کرده بودن و آورده بودن راهآهن. خالهها هم نون روغنی گرفته بودن برامون. الان دارم کیک میخورم و میبینم کیک کشمشیه. اسم کشمش هم حتی حالم رو متحول میکنه چه برسه به خوردنش. داشتم دونه دونه کشمشا رو شناسایی میکردم و جدا میکردم و میدادم به بابا که یکیش انگار خودشو مخفی کرده بود و ندیدم و خوردم. آقا وقتی حضور کشمشو زیر دندونم حس کردم و خرچ صدا داد چنان عقی زدم که میخواستم شام و ناهار دیروز و پریروز و پسپریروز و هر چی تو معدهم از روزهای پیشین ذخیره دارمو بالا بیارم. کشمش نریزید تو کیکایی که من قراره بخورم. مرسی :) (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۲۰)
۹. صبح یه کم بعد نماز خوابیدم، همهش خواب وبلاگمو میدیدم. خواب میدیدم پستمو ۱۵ نفر لایک و ۱۴ نفر دیسلایک کردن. بعد داشتم دنبال کلمهٔ سلام تو کامنتا میگشتم و گوگل همهٔ کامنتای سلامدارو نشونم داد. بقیهش یادم نیست دیگه. با صدای بلند بچهٔ کوپه بغلی بلند شدم. با صدای فوقالعاده بلند داشت آواز میخوند :| (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۳۶)
تا ظهر صداش رو مخم بود :|
۱۰. از دیشب همهش به این سریال شبکهٔ سه فکر میکنم که نتونستم ببینم. بعداً باید دانلود کنم. سر جمع نیم ساعتم ندیدم فصل اولشو. دوست نداشتم. هم به خاطر اسم فیلم و پیشفرضی که از فیلمای عاشقانهٔ ایرانی داشتم، هم به خاطر این دختره ارغوان. اصلا از حرف زدن و ادا و اطواراش خوشم نمیومد. نه تنها اون، بقیهٔ کاراکتراشم دوست نداشتم. غیرقابل درک و ناملموس بود رفتاراشون. لوس :|، چندش :|. بعد یادمه تو یه سکانسی پسر کوچیکهٔ خانواده (فکر کنم اسمش حامد بود) گفت رتبهٔ تکرقمیه و المپیادیه و مهندسی میخونه و اِله و بِله و جیمبله. گفتم ایول لابد شریفیه. بعد تو یه سکانسی داشت از شهرستان که دانشگاه و خوابگاهش اونجا بود میومد تهران :| مگه داریم؟ مگه میشه؟ ینی نویسنده به این فکر نکرده اینا معمولا میرن شریف؟ تازه این پسره که تهرانی بود، چه مرضی داره بره شهرستان و خوابگاه؟ شریف نشد امیرکبیر، خواجه نصیر، علم و صنعت، ولی دیگه شهرستان آخه؟ ولی چون سریالو دقیق نمیدیدم پیگیری نکردم ببینم چی به چیه. ولی فصل دومشو دوست داشتم. بازیگراشم همینطور. در کل این سریالایی که دههٔ شصت و هفتادو نشون میده رو دوست دارم. وقتی اون دوره رو میبینم خاطرههام زنده میشن انگار :))) مانتوهای اپلدار بلند، تاکسیای نارنجی و زمان جنگ و در کل چیزای قدیمی رو دوست دارم. شباهنگ که سریال نمیدیدی همه عمر، دیدی که چگونه سریال، شباهنگ گرفت؟ (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۴۲)
۱۱. الان فکر کنم نزدیکیای نیشابور باشیم. یکی از دوستان کامنت گذاشته که دیشب معلوم شد که ارغوان دختر مالکه. منم با ذوق داداشمو که نه فصل یکو دیده نه دو رو و نه کلا سریال میبینه و هر موقع هم ما میبینم مورد تمسخر قرار میده که داریم عمرمونو تلف میکنیم بیدار کردم میگم اون دختر لوس که ازش خوشم نمیومد دختر مالک بود!!! خمیازهکشان با یه چشم باز و یه چشم بسته جواب داد میگی چی کار کنم؟ :| و دوباره خوابید. حالا ما یه بار از یه سریالی خوشمون اومدااااا. ببین چجوری ذوقمو کور میکنه؟ الان دارم افسوس میخورم قسمتای اولشو ندیدم و آیا دانلود کنم یا نکنم؟ ولی به خدا دختره رو مخمه هنوز. خییییلیا، نه یه کم (۱۲ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)
۱۲. نیم ساعت پیش رسیدیم. اگه قول بدین نیاین پیدامون کنین و ترورم نکنین بگم که جایی که در اونجا سکنا گزیدهایم خیابان چهلوچهارمه :)) چهار، این عدد دوستداشتنی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۳:۳۲)
اگه دقیقتر بگم چهار تا خیابون بعد از ۴۴ :دی
۱۳. تو این بیست و چند سال عمر بابرکتم کمِ کم بیست و چند تا هتل دیدم و تجربه کردم و این اولین باره میبینم بعد از گرفتن خدا تومن هزینه برای هر شبش، برای آبِ خوردن و اینترنت هزینهٔ جدا میگیرن. خب یا نگیر یا روی همون هزینهٔ هتل بگیر. یه بطری آب دو تومن، پونصد مگ پنج هزار، با سرعت حلزون :| (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۰۹)
واااای غذاهاشو بگو. ینی هر چی از منو سفارش میدم، سری بعدی اون غذا رو میفرستم لیست سیاه و حاضر نیستم حتی بهش فکر کنم :|
۱۴. داریم با اسنپ میریم سمت بابالرضا و من دارم اینا رو هی تمرین میکنم یادم نره:
هر جا زعفران دیدم: حامد سپهر، کبوتر و یاکریم دیدم: من مبهم، گلی آرزوهای نجیب، دختر کوچولو دیدم: نیلگون، یاد وبلاگ و کامنت افتادم: بلوئیش، نسیم خنک صبح وزیدن بگیره: صبا مهدوی، خادم مهربونی که لبخند میزنه: نسرین، هر وقت دلدادگان دیدم یا هر وقت از قطار پیاده شدم که برم نماز بخونم یا هر وقت که دو تا مهره منچم هنوز وارد بازی نشده بود ولی بهطرز حیرتآوری با ۵ ۶ تا ۶ِ پشت سر هم بردم، رفتم صحن گوهرشاد و نمازِ صبح جمعه، حاج آقا سوره جمعه رو خوند: صالحه، هر جا در دیدم: حورا منتظر اتفاقات خوب، صحن انقلاب، روبروی گنبد و ایوان طلا: نیایش، دخترای کوچولو دیدم که دنبال کبوترا میکنن و انگار نه انگار پدر مادری دارن: شهابالدین، بچهٔ شیطونی دیدم که با تذکرهای خادمان به خودش و مامانش همچنان دست از فعالیت و احتمالا سر و صدا برنمیداره: آرزو، هر وقت اسمال (؟) طلا رو دیدم: فاطمه (این اسمال چیه خدایی؟!)، گنبد: احسان، وقتی باد کولرهای حرم خورد بهم و لرزم گرفت: هوپ، اگه موقع نقاره زدن اونجا بودم: آنشرلی، سقاخونه رفتم: راضیه، اون چیزایی که باهاش ضریحو تمیز میکننو دیدم: بهاره، نوشتهای چیزی روی در و دیوار دیدم: مهرناز، بارون اومد: زد عچ آر، هر وقت اسکرین گوشیمو دیدم: نلیسا، هر وقت یکی از اون خادمای حرم که سن و سالی ازشون گذشته، از اون پیرغلامای امام رضا که لباس فرم بلند مشکی میپوشن دیدم: شهرزاد، گنبد طلا رو دیدم: دکتر یونس، بابالرضا و گوهرشاد رفتم: مهتاب، ساعت چهار تو حرم باشم: دیوانه، اگه تو حرم، لهجه یزدی شنیدم: یاد ezefa بیفتم. و حاجتروایی دوستان که خالی خالی التماس دعا گفتن :دی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۵۹)
۱۵. دو رکعت نماز به نیابت از همهتون خوندم و الانم میخوایم نماز مغرب بخونیم به جماعت. شب شهادت امام چهارم هم هست (۱۲ مهر ۹۷، ۱۷:۳۵)
۱۶. دعای کمیل، بابالجواد :) (۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۲۰)
۱۷. تو لابی (یادم باشه بعداً معادل فارسیشو چک کنم ببینم چیه) نشستیم منتظر سرویس هتلیم ما رو برای نماز صبح ببره حرم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۳:۲۱)
چقدرم به موقع اومد این سرویس. کلاً تو این سه روز یه بار با سرویس رفتیم حرم :| کلاً یه بار :|
۱۸. اولین دعای ندبهٔ عمرم :) اون حیاطی که (حیاط میگن؟) ایوان طلا داره (ایوان رو هم مطمئن نیستم که درست میگم. یه جای طلاییه). تو اون حیاطیم خلاصه (۱۳ مهر ۹۷، ۰۵:۴۴)
۱۹. عرضم به حضورتون که، خانواده گفتن بعد نماز، ساعت پنج برگردیم هتل. من گفتم بیشتر بمونیم و دعای ندبه هم بخونیم. گفتن پس تا هفت. گفتم نه یه کم بیشتر بمونیم و حیاطا رو هم بگردیم (من میگم حیاط، شما بخون صحن). بعدش متفرق شدیم که تا هشت هر کی هر کاری خواست بکنه. اینم بگم که من با اینکه کمخوابم ولی اون مقدار خواب لازمم رو باید انجام بدم. نتیجه آنکه من اواسط دعای ندبه داشتم بیهوش میشدم و متفرق بودیم و من نمیتونستم ابراز ندامت کنم و برگردیم و داشتم از خواب و خمیازه میمردم. ولی الان زندهام و دارم حیاطا رو میگردم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۱۷)
خدایی من خیلی کم میخوابم. ولی اون کمو حتما باید بخوابم :| مثلا الان که دارم کامنتا رو جواب میدم خانواده خوابن. ولی برای من همون چند ساعت خواب دیشب کافی بود.
۲۰. داریم با بیآرتی برمیگردیم هتل صبونه بخوریم. بیآرتیای اینجا هم مثل بیآرتیای شهر خودمون خانوما عقبن آقایون جلو. تهران ولی برعکسه. به جای بیآرتی هم بهتره بگیم اتوبوس تندرو. قیمت بلیت اینجا ۵۰۰ تومنه. تهران و تبریزو نمیدونم چنده :| (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۴۵)
از مامانش اجازه گرفتم ازش عکس بگیرم
۲۱. یه آقای عرب داشت به زبان عربی دنبال نونوایی میگشت و از مغازهداری که ما از جلوی مغازهش رد میشدیم آدرس میپرسید. مغازهدار، عربی متوجه نمیشد. بابا متوجه میشد ولی نونوایی رو بلد نبود. بابا از مغازهدار آدرس نونوایی رو پرسید و به آقای عرب گفت. به این میگن کار تیمی. ینی یکی آدرس بلده عربی بلد نیست، یکی عربی بلده آدرس بلد نیست. و با همکاری هم یه آدرس عربی رو به مرد عرب میگن و اونو به مقصود میرسونن (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۰۴)
در همین راستا یه انیمیشن هست که خرگوش و لاکپشت همکاری میکنن باهم و به هم کمک میکنن که به هدفشون برسن
۲۲. با این مقدمه که صبحانه سلفسرویسه و هر کی خودش میره هر چی میخواد برمیداره، مامانم سر میز صبحانه برگشته بهمون میگه وقتی داشتم پنیر برمیداشتم یه آقایی تو بشقابم گوجه و خیار میذاشت. نمیدونم رو چه حسابی بود. شاید اشتباه گرفته بود. داداشم هم مامانو پوکرفیس نگاه میکرد که اون آقا من بودم :| منم داشتم میز و صندلیا رو گاز میگرفتم از شدت خنده :))))))) (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۵۶)
دیروزم بابا داشت عکسایی که خودم موقع وضو گرفتنش یواشکی ازش گرفته بودمو نشونم میداد میگفت امید گرفته :|
۲۳. دارم با مامان میرم حرم برای نماز جمعه. کیا نماز جمعهٔ کربلای ما یادشونه؟ هنوزم همونقدر بلدیم که اون موقع بلد بودیم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۰۶)
۲۴. الان تو صف بازرسی هستیم. از اینا که آدمو میگردن چیز خطرناکی همراش نباشه. یه خانومی صف کناری ایستاده که قاب گوشیش جغد بنفشه. پشت سرش یه خانوم دیگه با یه بچه تو کالسکهٔ قرمز ایستاده و یه کیف دستی جغدی دستشه. اینا رو دیدم یاد خودم افتادم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۴۵)
روی دیوار پل عابر پیاده هم یکی نوشته بود مرادلو. عکس گرفتم ازش :دی
۲۵. نیم ساعته نشستم به خیال اینکه خطبه گوش میدم با دقت دارم به حرفای یه آقایی که صداش از بلندگو پخش میشه و راجع به مسائل روز از جمله اینترنت و فضای مجازی و ازدواج اینترنتی و طلاق و تصادفات و امنیت کشور و آمار استان خراسان صحبت میکنه گوش میدم. الان یه آقایی اومده میگه گوش جان بسپارید به خطبههای پرصلابت امام جمعهٔ محترم حضرت آیت الله علمالهدی :| پس اینی که گوش میکردم چی بود؟ کی بود؟ (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۲۲)
خطبه رو مگه نباید کسی که نماز میخونه بخونه؟ پس چرا صدای خطبهخوان و نمازخوان (امام جمعه میگن؟) فرق داشت؟ شایدم اون حرفا خطبه نبودن کلا.
۲۶. الان اذانو گفتن. نمیدونم دیگه بعدش چی میشه. یه آقایی داره حرف میزنه و موضوع حرفاش مذهبی و تفسیر قرآنه. فعلا گوش میدم ببینم شبیه خطبه است یا نه. از یه خانومه پرسیدم ما مسافریم. آیا نماز عصر جمعه رو هم باید شکسته بخونیم؟ گفت آره. گفتم ظهر هم دو رکعته دیگه؟ یه کم بعد اونم نحوهٔ بیصدا و خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۳۲)
وسط خطبه یه شعر از باباطاهر خوند که دل و دیده داشت. ز دست دیده و دل هر دو فریاد نه ها. یه شعر دیگه. هر چی فکر میکنم یادم نمیاد.
۲۷. وقتی دارم اینا رو مینویسم، مامانم هم میخونه. منم سعی میکنم ریزش کنم نتونه بخونه :دی ولی بازم میتونه بخونه :))) نخون خب :دی مامان سمت چپم نشسته، یه خانومه هم سمت راستمه. خانومه عطر مامانو برداشت یه نگاهی کرد و گفت خوشبوئه و گذاشت سر جاش. بعد تسبیح مامانو که از کربلا گرفتیم برداشت و نگاه کرد و گفت خوشگله و گذاشت سر جاش. چند لحظه بعد مامان تسبیحو برداشت ذکر بگه، تسبیح منهدم شد پاشید نابود شد اصن :))) چشمهایش :| :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۵۱)
۲۸. چند تا خانوم عربزبان تو صف ما هستن که دارن وسط خطبه نماز میخونن. اون خانومه که نحوهٔ خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید، گفت بهشون بگم باید به خطبه گوش بدن و نماز مستحبی نخونن. گفتم اینا فارسی متوجه نمیشن و خطبهها رو نمیفهمن. برای همین نماز میخونن :) گفت آهان. باشه پس :) اینا همون حسی رو دارن که ما تو کربلا داشتیم. ولی اونجا یه وقتایی به خاطر ما سخنرانی فارسی هم ارائه میکردن و چقدرم لهجهٔ فارسیشون بامزه بود. اینجا ولی ندیدم سخنرانی به زبان عربی باشه (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۰۲)
روز آخر یه جایی رو کشف کردم سخنرانی عربی داشت.
یه پسر و دخترم صحن غدیر انگلیسی حرف میزدن. به چیزی به هم گفتن بعد گفتن انشاءالله اِگِین. ولی خدایی سخته یه جایی باشی زبونشو نفهمی.
۲۹. مامانم میگه اینا رو برای کی مینویسی؟ کی میخونه؟ میگم اینا پست نیست. یادداشته. چون دوست ندارم دم به دیقه ستارهٔ وبلاگم روشن بشه و ملت هی بیان ببینن من دارم گزارش لحظه به لحظه میدم، بیصدا دارم تو قسمت کامنتا یادداشت میکنم حرفامو. بعد تعداد آنلاینا رو نشونش میدم میگم ببین، اینا الان دارن حرفامو میخونن :))) (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۱۰)
۳۰. خب به سلامتی، دومین نماز جمعهٔ زندگیمو به منصهٔ ظهور رسوندم و تقدیم درگاه احدیت کردم :دی خیلی باحال بود. دو تا قنوت داشت. قنوتاشو چون متوجه نمیشدم چه ذکری میگه و چون دوست نداشتم الکی تکرار کنم، همون ذکر همیشگی خودمو گفتم (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۳۸)
یه موقع تو مصاحبهای جایی ازم پرسیدن نماز جمعه میری یا نه، میگم من پشت سر آقای علمالهدی نماز خوندم. چی فکر کردین؟ :)))
۳۱. برای نماز صبح، خانواده رو با خودم آوردم رواق غدیر. این رواق کوچیکه و زود پر میشه و باید از حدودای سه بیای بشینی تو صف نماز و بعدش درو میبندن. الان که من اینو مینویسم کامل پر شده و درو بستن و نیم ساعتم تا اذان مونده هنوز. بعد نمازم قرآن میخونن و گل میدن به ملت :) پارسال تنهایی اومده بودم اینجا (۱۴ مهر ۹۷، ۰۳:۳۳)
۳۲. وضو با ناخن مصنوعی درسته؟ الان چند نفر تو صف نماز هستن ناخن مصنوعی دارن :| یکیش لاک هم داره :|
ظهرم یه دختره اومده بود از خانم خادمی که کنارم نشسته بود میپرسید بعد از وضو لبم خونی شده، وضوم باطل میشه اینجوری؟ خانومه هم گفت نه، ولی اگه خون رو صورتته هنوز، چون نجسه بشور. ولی وضوت سر جاشه.
یه خانوم مسن هم اومد از خانوم سمت راستی که آب داشت آب خواست. گفت خوابم برده و وضوم باطل شده و یه کم آب بده همین جا وضو بگیرم. وضو گرفت. ولی دستاشو نشست اصن. در گام اول دست راستشو پر آب کرد و صورتشو شست :| تموم که شد بهش گفتیم اول دستاتونو باید میشستینا. گفت الان که تموم شده دستام خیسه دیگه :| (۱۴ مهر ۹۷، ۰۴:۱۴)
۳۳. دیشب رفته بودیم فروشگاه رضوی. دونات گرفتیم و به یاد دوستان! داشتم دنبال مارشمالو میگشتم :)) و نبود. به امید گفتم بپرسه از یکی از مسئولین ببینیم دارن یا نه. اصن نمیدونستن مارشمالو چیه. امید گفت فارسیش چی میشه؟ اونو بگو بپرسم ازشون. گفتم والا فرهنگستان نباتپفی، پفنباتی، یا یه همچین چیزی معادل گذاشته ولی دقیق نمیدونم. که خب بعید بود کسی که مارشمالو نشنیده معادلشو شنیده باشه. بیرون فروشگاه تو یه مغازه دیدم و به بابا گفتم ایناهاش. اینو میگفتم. کلی هم سلفی گرفتیم با مارشمالوها :))) پارسال و پیارسال مارشمالو میخریدم هزار تومن، دیشب گرفتیم هفت تومن :| چه خبره واقعا؟ قیمت روشم پاک کرده بودن نامردا. نهایتش دو تومن، یا اصن سه تومن. هفت تومن خیلی دیگه ستمه (۱۴ مهر ۹۷، ۱۰:۳۵)
۳۴. واااای بچهها همین الان بهم پیام اومد که برای غذای امام رضا، مهمانسرای حرم دعوت شدم و چهار نفر همراه هم میتونم با خودم ببرم. قبل اومدن اپ رضوانو رو گوشی خودم و مامان و بابا و امید نصب کرده بودم و پیامو از این طریق دریافت کردم. ذوقمرگم الان :دی (۱۴ مهر ۹۷، ۱۲:۳۲)
۳۵. شام خوردیم و داریم از مهمانسرای امام رضا برمیگردیم و بهشدت داره بارون میاد. بهشدت!!! موقع بستن چمدون مامان گفت چتر برداریما. ما گفتیم نمیخواد. مشهد و بارون؟! اگرم بیاد که بعیده بیاد چتر میخریم. حالا اگه آسمون با همین روال به باریدن ادامه بده باید چتر بخریم :| (۱۴ مهر ۹۷، ۲۰:۰۹)
۳۶. دارم از خستگی شهید میشم و نه چشام باز میشه نه انگشتام نای تایپ داره، ولی باااااید بنویسم :دی
یه قنادی سر کوچهٔ هتلمون هست. من هر موقع از جلوش رد میشم یه کم وایمیستم کیکاشو تماشا میکنم. خیلی خوشگلن. ولی روم نمیشه عکس بگیرم. دیوانهوار عاشق کیکم من. هی نگاه میکنم و هی روزا رو میشمرم ببینم کی ۲۶ اردیبهشت میرسه تولد بگیرم. عاشق کیک خوردن نیستما، عاشق قیافهشونم بیشتر. نسبت به بقیهٔ قنادیا هم اینجوریام. هر جا قنادی ببینم وایمیستم کیکاشو تماشا میکنم. دیدی بعضی خانوما وقتی از جلوی طلافروشی رد میشن جذب میشن؟ من همین حسو نسبت به قنادیا دارم :) (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۰۶)
اینم بگم که بعد از قنادی نسبت به قصابیا این عشقو دارم. از جلوشون که رد میشم میخوام بمونم فقط بوی گوشتا رو استشمام کنم :)))
۳۷. ظهر تو صحن جامع (اسم صحنها رو تازه یاد گرفتم) یه دخترِ کوچولوی ناز دست باباشو گرفته بود و ده بیست متر جلوتر از من داشتن میرفتن. یهو دمپایی دختره که زرد بود رنگش، از پاش درومد و مامان و باباش نفهمیدن. دختره هم یه نگاه به دمپایی کرد و مسیرشو ادامه داد و رفت. از بیاعتناییش خندهم گرفت. صداشون کردم: دم، دمپایی، خانوم، دمپایی. نشنیدن و رفتن. برش داشتم و دویدم دنبالشون. حین دویدن کماکان میخندیدم به دختره که با یه پای برهنه و با یه دمپایی داشت تاتیتاتی میکرد :))) رسیدم به مامانش و گفتم دمپایی و خندیدم دوباره. تشکر کردن و ما هم بعدش رفتیم مسجد گوهرشاد نماز ظهر خوندیم (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۴۷)
۳۸. هنوز هوا بارونیه. نماز صبو تو هتل خوندیم. صبح میخوایم هتلو تحویل بدیم بریم یه هتل نزدیکتر به حرم. خواب تهران و دوستای تهرانی و پایاننامهمو میدیدم امشب :( خواب عجیب و غریبی بود. کلی آدم بیربط به هم تو خوابم بودن (۱۵ مهر ۹۷، ۰۴:۴۶)
جدیداً از خوابهایی که لوکیشنشون تهرانه بدم میاد :|
۳۹. اومدیم همون هتلی که پارسال با مامان و خاله اومده بودیم. البته بابا اینو نمیدونست. طبقهٔ چهارمیم :) از دیشب حالم گرفته است. و میدونم که به خاطر بارونه. بارون به تنهایی بی هیچ عنصر کمکی دیگهای این قابلیت رو داره که حال روحی منو از عرش اعلی به فرش؟ خیر! از فرش هم پایینتر و تا بخش گوشتهٔ زمین و حتی پایینتر، تا هستهٔ مرکزی ببره. خدا یه چیزی میدونست که منو شمال و تو منطقهٔ بارونی نیافرید (۱۵ مهر ۹۷، ۱۰:۱۶)
اینجور موقعها میرم فولدر آهنگهای مورد علاقهم و اینا رو انتخاب میکنم و هندزفری رو میکنم تو گوشم و بارونو تماشا میکنم: بارونِ امین رستمی، من و بارونِ بابک جهانبخش و رضا صادقی، بزن بارونِ حمید عسکری، بودنت هنوز مثل بارونه، ببار ای بارونِ شجریان، بارونِ مهدی شکوهی، بزن بارانِ ایهام، بزن بارانِ حبیب، بوی بارانِ محمد اصفهانی، باران که میباردِ خواجهامیری و یاغیش آلتیندا (زیر باران) علی پرمهر
این منم:
۴۰. عاشق این دختره شدم که اومد گفت میشه یه کم جمعتر بشینین منم بینتون بشینم و نشست سمت چپم. چهار تا از ناخنای پاش لاک قرمز داشت. جوراب داشتا. مشکی هم بود. یه کم نازک بود متوجه شدم. منم یه زمانی چهار تا از ناخنامو لاک میزدم و یکی رو نگهمیداشتم برای مسح. از این نماز و وضو تا نماز و وضوی بعدی لاک میزدم و پاک میکردم. حالا ولی لاکامو میدم به بچههای فامیل که تا خشک نشده استفاده کنن. چند وقت پیشم رفته بودیم عروسی و اونجا یادم افتاد لاک نزدم. ینی انقدر بیگانه شدم با این عادت. دیدمش یاد خودم افتادم. خودِ قبلی. مهربونم بود. بعد نماز گفت قبول باشه. باید لاک بگیرم. شاید حالم بهتر بشه (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۲۷)
۴۱. بخش اول خواب صبمو در جواب کامنت الهام گفتم. بخش دوم خوابم هم الان یهو یادم اومد. تو یه سکانسی که بابام هم بود و فرهنگستان بودم، اساتید و مدیر آموزشمون فهمیده بودن کلاس آشپزی میرم و با نمد جعبه دستمالکاغذی درست کردم، داشتن سرزنشم میکردن چرا وقتمو با این کارا تلف میکنم و منم بهشون گفتم اگه مدرک ارشدمو بگیرم میرم آزمون استخدامی شرکت میکنم و کار میکنم. ولی تا مدرک نداشته باشم کار نمیدن بهم (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۱)
نه تنها دیگه رغبتی به تهران ندارم بلکه با تقریب خوبی از خوابهای تهران هم متنفرم و کابوس حسابشون میکنم
۴۲. تو مسجد گوهرشاد نشستیم، چند تا خادم با جرثقیل اومدن لوسترا رو درست میکنن. دیروز همین جایی که نشستم، یه کم جلوتر بخشی از یه فرشی رو اندازهٔ سینی (به شعاع حدود چهل سانتیمتر) شسته بودن و شاهدین میگفتن بچه جیش کرده. یه دختر پنج شش ساله هم کنار محل مذکور نشسته بود و هر کی میومد رد شه بهش میگفت اونجا خیسه و بچه جیش کرده :| (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۸)
ولی از دختره زیاد خوشم نیومد. از این بچههای لجباز بود که حرف مامانشم گوش نمیکرد. مؤدب نبود. یه خانومه گفت یه کم برو اونورتر که منم بشینم. نمیرفت. ولی وقتی دید خانومه مهر نداره مهرشو داد به خانومه. تنها حرکت مثبتش همین بود.
۴۳. بابالجواد، اون ور خیابون یه آبانار فروشی هست. امروز دیدم. تا دیروز مسیرمون از بابالرضا بود ندیده بودم. دوست سیصد جعبه انار تو یه مغازهٔ کوچیکه. پر اناره مغازهش. امروز وقتی از جلوش رد میشدم یاد سهیلا افتادم. نمیدونه مشهدم و نگفته هر جا انار دیدم یادش بیفتم. ولی خب اون نگفته، مرام ما کجا رفته. به هر حال من امروز کلی انار دیدم و یاد سهیلا افتادم :) (۱۵ مهر ۹۷، ۱۳:۴۶)
اونم یه بار از جلوی رستورانی که اسمش تورنادو بود رد شده بود و یاد من افتاده بود و عکس گرفته بود برام
۴۴. رستوران این یکی هتل محشره. ینی اگه از بیست بخوام نمره بدم ۱۹ میدم و این یه نمره رو هم بابت این کم کردم که غذا رو که سفارش میدی یه کم دیر میارن. وگرنه همه چیش عالیه. سوپ و سالاد و نوشیدنی و تهدیگ و نون و سس و ماست و متفرقاتش سلفسرویسه و منوی غذاش هم خوبه. ولی به اون یکی اگه نمره بدم از بیست ۱ میدم و این ۱ رو هم بابت این دادم که سیرمون میکردن. سالاداش افتضاح بودن. طرف یه بشقاب بزرگ سالاد با دو تا سس میاورد میگفت دو نفری بخورین :| بشقاب اضافه هم خواستم ندادن. پسره گفت یه خانوادهاین دیگه. چه اشکالی داره از یه بشقاب بخورین؟ خب ما از اون خونوادههاش نیستیم :| این همه پول میگیرین، دریغ از سرویس! همه شاکی بودنا، نه فقط من. منوش انقدر افتضاح بود که هر بار هر کدوممون هر چی سفارش دادیم سری بعد اون چیزو سفارش ندادیم دیگه. ماهیش که اندازهٔ ماهی سفرهٔ هفتسین بود. به خداااا. حالا اینجا برای ناهار جوجه میخوریم برای شامم امید کوفته و مامان و بابا عدسپلو سفارش دادن. منم اول جوجه یونانی سفارش داده بودم بعد عکسشو از گوگل جستوجو کردم دیدم چنگی به دلم نزد و تغییر دادم و برای شام امشب جوجه چینی گفتم. هیچ کدومو تا حالا نخوردما. اصن نمیدونم چه شکلی و چه طعمی دارن (۱۵ مهر ۹۷، ۱۴:۰۱)
رستورانش عالیه ولی آسانسور اون یکی هتل بزرگتر و بیشتر بود. مال این یه دونه است و کوچیکه. به هر حال هر خوشگلی یه عیبی داره.
۴۵. به تلافی سسها و سالادهای اون یکی هتل، الان یه بشقاب دستم گرفتم دارم بدین صورت سالاد میکشم که اول توی بشقاب خالی سس ریختم، بعد کاهو بعد سس بعد کلم بعد سس بعد هویج بعد سس بعد سس بعد بازم سس. غرق سسه سالادم. سس با سالاد میخورم در واقع. سسشونم زرده رنگش. جوجه چینیشونم همون شکلیه که تو گوگل بود. طعمش بد نیست. طعم مرغه دیگه. بستگی داره چقدر مرغ دوست داشته باشین. برای ناهار و شام فردا هم کوبیده و کباب سفارش دادم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۱:۱۲)
سوپهاشونم خوشمزه است. سوپهای اون یکی هتل جو بهعلاوهٔ رب بهعلاوهٔ آب بود :))) حالا انقدر غیبت اون هتلو میکنم که پرسنلش شب میان به خوابم :)))
۴۶. هورااااا بالاخره تونستم همهٔ کامنتا رو جواب بدم. برم بخسبم که برای نماز صبح قراره بریم حرم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۲:۰۳)
۴۷. صبح رفتم نمایشگاه نوشتافزار و کیف. همین نمایشگاه که بابالجواده. چه ذوقی داشتم. دارم هنوز. نیشم تا بناگوش باز بود. بازه هنوز :))) نوشته بود با لبخند وارد شوید و من تمام مدتی که اونجا بودم بیاختیار لبخند داشتم و دارم هنوز. فکر کنم خرید هیچی به اندازهٔ لوازم تحریر حالمو خوب نمیکنه. کلی چیز میز نشون کردم برای خرید. عصر دوباره میام ایشالا. الان دارم میرم کتابخونهٔ حرم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۱۰)
یک عدد فارغالتحصیل هستم که هنوز که هنوزه وسایل مدرسه میخره :دی
اینو خریدم
۴۸. از پا افتادم. دقیقا یک ساعته دارم صحن به صحن دنبال اون کتابخونهای میگردم که فروشگاه هم داشت و پارسال ازش اتود (مداد نوکی، مداد فشاری یا حالا هر چی که بگین) خریده بودم. پیداش کردم. نمیدونم کجام و کجاست. ولی جایی که ایستادم سمت چپم صحن انقلابه و سمت راستم بست شیخ طوسی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)
۴۹. یه لاک غلطگیر کوچولو (هفت هشت سانته قدش) از کتابخونه گرفتم. دوست دارم وقتی میرم جایی یه چیزی برای یادگاری از اونجا داشته باشم.
دیگه برم یه جا بشینم که الان نماز شروع میشه :) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۱۵)
دو سه سال پیشم کلی راهو کوبیدم رفتم از شریف لاک غلطگیر بگیرم. اونو دادم به داداشم چند وقت پیش.
۵۰. الان صحن انقلابم. دقیقاً نشستم صف آخر نماز. ردیف آخر. یاد این شعر افتادم که میگه «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند» میگم اگه یه موقع اومدن از آخر مجلس منو چیدن دیگه خودتون حلالم کنین :)) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۲۴)
شهید شدی شفاعت یاد نره. شفاعتمون کن که کولهباری از گناه داریم و رو دوشمون سنگینی میکنه :دی
۵۱. اومدم نزدیک ضریح. گرمترم هست نسبت به بیرون. ورودی حرم چند جا روی دیوار نوشته بود نفسی معیوب، عقلی مغلوب، هوائی غالب. خوشم اومد. شاید بقیه هم داشته باشه. الان تو گوگل زدم ببینم کدوم دعاست. دعای صباح هست گویا. نشنیدم تا حالا. قشنگه ولی. دقت کردین از دیروز تنها میام زیارت؟ روش زیارت مامان اینجوریه که میشینه یه جایی و نماز و دعا میخونه و اگه تو صحنها بگردیم میگه وقتمون تلف شد بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم و سخنرانی گوش بدیم. منم اینجوریام که یه جا نمیتونم بند باشم. دوست دارم برم همه جا رو ببینم و زوایای پنهان رو کشف کنم. یه کم دعا میخونم و قدری نماز و بعد میرم به اونایی که آدرس میپرسن آدرس نشون بدم، براشون قرآن و مفاتیح و مهر بیارم، اگه گم شده باشن ببرم دفتر گمشدگان و برای کفشاشون کیسه پیدا کنم و به بچهها لبخند بزنم. نمازو که میخونم بلند میشم میرم دنبال ماجراجویی. برای یه خونواده عکس دستهجمعی میگیرم، برای پیرمرد و پیرزنی که سواد ندارن کاغذشونو یا اسمسی که براشون اومده رو میخونم و حتی میرم سرویس، کیف و چادر ملتو نگهمیدارم و هی نوبتمو میدم به اونایی که عجله دارن :دی منم اینجوری حالم خوب میشه خب. هر کی یه مدله دیگه. و هنوز تو کف سیستم در و سیفوناشونم که چجوری وقتی درو وامیکنیم بریم بیرون سیفون فعال میشه. وقتایی هم که میشینم تو صحنها و رواقها، آدما و در و دیوارا رو تماشا میکنم و یادداشتامو تو گوشیم مینویسم. مثل الان. بعد یه ساعت مشخص با خانواده قرار میذاریم که باهم برگردیم برای ناهار و شام (۱۶ مهر ۹۷، ۱۲:۱۳)
اینجا یه وقتایی هم به مترجمی مشغولیم :دی
۵۲. دو تا تفاوت بین حرم امام رضا (ع) و حرم امام حسین (ع) کشف کردم. یکی ساعته یکی هم کفش. عربها انگار کفشو خیلی بیاحترامی میدونن اگه داخل حرم ببریم و حتما باید بدیم کفشداری. ولی اینجا اینطور نیست. ساعت هم اونجا زیاده و اینجا من هر چی نگاه میکنم ساعت نمیبینم. جز یکی دو جا که اذانو نوشتن. که اونم یادم نیست کجا بود. ولی اونجا اینجوری بود که هر طرف که سرتو برمیگردوندی چند تا ساعت میدیدی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۳:۰۷)
حرم امام علی (ع) هم شبیه کربلا بود از این نظر
۵۳. اون روز تو نونوایی یه پنج تومنی دادم و دو تا نون گرفتیم. دو تومن هم باقی پولم بود که پسر آقای نانوا برگردوند. گذاشته بودمش گوشهٔ کیف پولم و دلم نمیومد خرجش کنم. دلیلی هم نداشتم یادگاری نگهش دارم. دو هفتهای بود که تو کیفم بود. امروز وقتی داشتم اون لاک غلطگیر هفت هشت سانتی رو میخریدم حواسم نبود و این دو تومنو دادم به آقای فروشنده. الان یهو یادم افتاد این دو تومن اون دو تومن بود (۱۶ مهر ۹۷، ۱۶:۲۹)
کاش همینجوری به حواسپرتیت ادامه بدی و یه کم از اموال به درد نخورتو بدی بره :))
۵۴. الان یه چیزی کشف کردم. گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. من این چند روزو، بعد نماز نمینشستم برای زیارت آل یاسین. اصن نمیدونستم چیه. من یه زیارت عاشورا بلدم یه توسل. اینا رو میخونم گاهی. دیروز یه کم موندم و دیدم یهو ملت برگشتن و خلاف جهت قبله نشستن. الان فهمیدم برمیگردن سمت حرم میخونن. گویا برای امام رضا هست.
یه دعا هم هست نمیدونم چیه. اونم وقتی میخونن سمت چپ و راست برمیگردن. اونو هنوز کشف نکردم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۷:۲۰)
آل یاسین نه و امین الله. انگار فقط هم برای امام رضا نیست و برای تمام امامان میشه خوند این دعا رو
۵۵. اومدیم بیرون یه چرخی تو شهر بزنیم. دمای اینجا الان منفی چهل درجه است و دستام از شدت سرما بیحسه. اون وقت من بستنی حصیری شکلاتی، زعفرانی، وانیلی سفارش دادم و خانواده شیرکاکائوی داغ. استدلالم هم اینه که بستنی دمای درونی بدنمو با دمای بیرون و محیط همدما میکنه و دیگه سردم نمیشه. استدلال دوم هم اینه که یه راجو نامی تو یه فیلم هندی گفته بود خلاف جهت رودخونه شنا کنید. سردمه :| (۱۶ مهر ۹۷، ۲۰:۳۶)
سردمه هنوز. سلول به سلول تنم یخ زده
۵۶. دوباره اومدیم رواق غدیر. همونجا که گل میدن. شش هفت تا خانوم هندی یا پاکستانی ردیف جلو نشستن. کتاب دعاشون به خط اردو هست. شایدم یه خط دیگه است. شبیه هندیه ولی. خیلی باحاله. آقایی هم که امروز سخنرانی داره تأکید عجیبی داره روی این نکته که حرفاشو گوش بدیم. هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید، چرا گوش نمیدید؟ آقایون با شمام، خانوما حواستون با منه؟ گوش میکنید؟ منو نگاه کنید. میخوام بلند شم بگم آقا! به خدااااا گوشمون با شماست. شما ادامه بده. الانم گفت خواهش میکنم گوش کنید :))) ده ثانیه بعد: مادرایی که پسر دارید، مادرایی که برای پسراتون میرید خواستگاری گوش کنید. گوش کنید دیگه :دی (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۴۵)
۵۷. رواق غدیر دو ردیفو برای آقایون اختصاص دادن و هشت ردیف برای خانوما. من ردیف دوم خانومام. حدود ده متر با حاج آقای سخنران فاصله دارم. هنوز داره میگه گوش کنید، گوش میکنید؟ آقا گوش کن، خانووووم! با شمام. یهو گفت «آآآی دختر خانومی که موبایل... تا اینو شنیدم یه نیمسکتهای زدم و گوشیمو پرت کردم کنار مهرم. بعد جملهشو اینجوری ادامه داد که: با گوشیت حرف میزنی». خانوم کناری از واکنش من خندهش گرفت. گفتم فکر کردم منو میگه :))) یکی دیگه رو میگفت. حرفاش خیلی خوبه در کل، ولی به خدا هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید. بدون اغراق، هر دقیقه دو بار ما رو به گوش کردن فرامیخواند :)) (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۵۶)
ولی حاج آقای روز اول که جوون هم بود بهتر و مفیدتر بود حرفاش. به قول بابا این یکی حاج آقا شبیه حاج آقاهای مسجدای محله بود و انگار داشت برای عوام حرف میزد. اون یکی یه کم سطح بالا بود.
۵۸. این حاج آقا یه جوری از فواید و خواص نماز شب گفت که یهو کل حسرت عالم به دلم نشست که نماز شب بلد نیستم :( (۱۷ مهر ۹۷، ۰۴:۳۴)
۵۹. بعد نماز صبح، رفتیم صحن انقلاب برای صدای نقاره و هر چی منتظر موندیم اتفاقی نیفتاد. از یکی از خادما پرسیدیم، گفت ایام وفات و عزا و کلاً محرم و صفر نقارهزنی نداریم. چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. کلی هم کبوتر دیدیم. صبح که خلوتتره، کبوتر بیشتر از موقعهای دیگه است (۱۷ مهر ۹۷، ۰۶:۵۴)
۶۰. زیارت ضریح پایین (زیرزمین)، صبح و ظهر نوبت خانوماست و عصر و شب نوبت آقایون. دیشب امید و بابا رفتن زیارت. صبم من و مامان رفتیم. برگشتنی (برگشتنی قید زمانه. ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم) دم پله برقیای دارالحجه امید یه خانم پیر که چادر سرمهای پوشیده بود نشونم داد گفت اون آبی رو دریاب، برو کمکش داره دنبال آدرس میگرده و خادما ترکی بلد نیستن. رفتم دیدم از یه کفشداری یه چیزی میپرسه و کفشداره هم گفت ترکی بلد نیستم. رفتم نزدیکتر و گفتم حاج خانوم من ترکی بولوروم. هارانی آخداریسان؟ (من ترکی میدونم. دنبال کجا میگردی؟) گفت میخوام برم اونجا که ملت خوابیدن. گفتم ایستیرسن اردا یاتاسان؟ (میخوای اونجا بخوابی؟) اینو برای این پرسیدم که تا اونجایی که یادم میومد کارت شناسایی میخواستن و گفتم ببینم اگه کارت همراش نیست یه جای دیگه نشونش بدم. البته شک داشتم برای خوابیدن کارت میخوان یا برای گرفتن پتو. خلاصه پیرزنه گفت نه، دوستام اونجان. باهاشون اونجا قرار گذاشتم. از کفشداری پرسیدم استراحتگاه کجاست و نشونم داد و خانومه رو بردم اونجا و کلی دعام کرد. گفت خوشبخت شی الهی :دی مامانم هم باهام اومد که تو دعاها شریک بشه. داداشم میگفت چون من معرفیش کردم منم شریکم :| مامانم هم میگفت منم تا استراحتگاه اومدم و منم سهم دارم. خلاصه یه همچین خانوادهٔ باحالی هستیم ما (۱۷ مهر ۹۷، ۰۷:۰۷)
۶۱. دیروز برای صبونه یه آقای لر برای خانوادهش سنگک گرفته بود آورده بود رستوران. ما هم یاد گرفتیم ازش و امروز صبح وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم دو تا سنگک گرفتیم. سنگک اینجا ۱۲۰۰ تومنه. البته نمیشه مقایسه کرد با شهرای دیگه. چون ابعادش فرق میکنه. الکی مثلاً من ناصرخسروام، دارم سفرنامه مینویسم (۱۷ مهر ۹۷، ۰۹:۱۳)
تو اصن مارکوپولو. ولی حین راه رفتن، وسط خیابون جای کامنت گذاشتن و جواب دادن نیست. حتی اونا هم یه جا ساکن میشدن بعد مینوشتن
۶۲. یه دخترِ کوچولوی ناز چار دست و پا از دوردستها اومد مهر و جانماز و تسبیحمو دگرگون کرد و یه کم بازی کرد و رفت. دوباره که برگشت مهر خانوم بغلی رو برداشته بود داشت میخورد. ازش گرفتم گفتم نخور کثیفه. بعد از مامانش اجازه گرفتم و یه بیسکویت کرمدار شبیه مهر بهش دادم اونو بخوره. نحوهٔ اجازه گرفتنم هم بدین صورت بود که از خانم بغلی و اونم از بغلی و همونجور برو تا برسی به مامانش جملهٔ میتونم بهش بیسکویت بدم منتقل شد و آره ممنون دست به دست رسید به گوش من (۱۷ مهر ۹۷، ۱۱:۲۶)
۶۳. نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیرِ زمینه و آنتن نمیده اونجا گزارش لحظه به لحظه ارائه بدم. مختصراً و با تأخیر بگم که با دو تا دختر ۴ و ۴ و نیم ساله به نامهای فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خطخطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خطخطی میکرد خدایی :))) بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامانبزرگش میگفت میبینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر! ازم پرسید بچه دوست داری؟ گفتم عاشق بچههام. معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار (۱۷ مهر ۹۷، ۱۸:۵۹)
ازشون پرسیدم از کجا اومدین؟ صایما گفت تهران و مامانش همزمان گفت شمال. شمالی بودن و ساکن تهران
۶۴. ساعت سه با صدای زنگ گوشی مامان بیدار شدم. صدای زنگش اذانه. ینی چهار عصر هم آلارم بذاره صداش اذانه. بیدار شدم فکر کردم اذان صبه و غصه خوردم که نماز شبم قضا شد (الکی مثلا فکر کنید من هر شب نماز شب میخونم). همه رو بیدار کردم و دیدم همه دارن از بدخوابی اون شب مینالن. گویا صدای گریهٔ بچهٔ اتاق بغلی چند شبه روی اعصاب و روان کل هتل و هتلهای بغلی بوده و نذاشته ملت بخوابن. ولی من به برکت یه عمر زندگی خوابگاهی با نور و صدا و زلزله و سیل و طوفان و هر سر و صدا و آشوبی اوکیام و تنها مشکلم اینه که اگه بیدار شم دیگه نمیتونم بخوابم. به سختی بیدارشون کردم و دیگه دیر شده بود برای رواق غدیر و پر شده بود. رفتیم رواقی که زیر حرم بود. اونجا چون اینترنت آنتن نمیده، بیرون تو صحن روش خواندن نماز شبو جستوجو کردم (فکر کنم یه بارم کربلا خونده بودم، ولی روشش یادم رفته بود). وقتی رسیدیم و نشستیم ۹ دقیقه تا اذان مونده بود. با ۶ دقیقهش چهار تا دو رکعتی ساده رو خوندم و ۲ دقیقه هم برای اون یکی دورکعتی که ناس و فلق داشت. سورهٔ فلقو حفظ نبودم با گوشیم خوندم. بعد یه دونه یه رکعتی بود که کلی ذکر هفتادتایی و سیصدتایی داشت. اونا رو یه بار گفتم که تا اذان صبح نمازم تموم بشه. این بود نماز شب من :دی
وقتی هم نماز صبح شروع شد، یه خانومه پرسید نماز صبح هم شکسته است؟ نمازمو شروع کرده بودم و با ابروهام جواب دادم نه :| نماز صبح خودش شکسته است دیگه. شکستهتر از این؟ :| (۱۸ مهر ۹۷، ۰۶:۱۰)
۶۵. داشتیم نماز میخوندم، یه خانومه صدام کرد پرسید دعای انفر داری؟ گفتم انفر؟ گفت نه انسفر. گفتم انسفر؟ گفت انسِ فل. گفتم متوجه نمیشم، ولی کلا دعا ندارم. اصن نمیفهمیدم چی میگه. بعد برگشتم به مامان میگم دعای انفال داری؟ این خانوم میخواد. یه خانوم دیگه گفت دعای اول صفر میخواد :| بعد همون خانومه که در مورد شکستگی نماز صبح پرسید، قبل نماز پرسید اینستاگرام بلدم یا نه. گفتم آره ولی اینجا آنتن نمیده. زیر زمینیم. گفت نه، سؤالاتم کلیه. کلاً میخوام ببینم چیه، چجوریه. بعد گوشیشو درآورد و اینستاشو باز کرد و دونه دونه موارد رو نشونم میداد میگفت این چیه و برای چیه. هر سؤالم ده بار میپرسید. بعد گفت کدومشو نزنم عکسای گوشیمو کسی نبینه؟ گفتم حساب شما خصوصی نیست. هر جا آنتن داد و نت داشتین اول اینو خصوصی کنین و بعدش این علامت مثبت وسطو نزنین. بعد پرسید ممکنه با اینستا حساب بانکیمم خالی کنن؟ اینم براش توضیح دادم و گفتم آخه اینستا به چه دردتون میخوره که نصب کردین؟ گفت مال شوهرمه. میخوام یاد بگیرم. بعد سؤالات قبلی رو دوباره تکرار کرد و منم پاسخهامو دوباره تکرار کردم. من خودم شخصاً اینجوریام که تا چند و چون و تمام زوایای پنهان و نیمهپنهان چیزی رو کشف نکنم وارد اون فضا نمیشم و تقریبا آخرین کسی بودم که وارد محیط فیسبوک، اینستا، تویتر، تلگرام، وایبر و یه همچین شبکههایی شدم و تو خیلیاشونم نموندم. اون وقت نمیدونم چه اصراریه کسی که سواد و شناخت و اطلاعات چندانی نداره وارد این دنیای بیرحم و خطرناک میشه (۱۸ مهر ۹۷، ۱۰:۳۱)
۶۶. تا الان فکر میکردم در حق خانوما کوتاهی میشه که آقایون میتونن تو صحنها کنار حوض وضو بگیرن و خانوما نمیتونن و حتی داشتم فکر میکردم میشه یه پردهای چیزی زد کنار حوض که خانوما هم اونجا وضو بگیرن. الان یه جایی رو کشف کردم که یه حوض بزرگ داره برای وضوی خانوما. سرویس بهداشتی شمارهٔ ششه، روبهروی مسجد گوهرشاد. همیشه تو هتل وضو میگیرم. صبح اتاقمونو تحویل دادیم و عجله شد و وضو نداشتم. اومدم اینجا کنار حوض وضو گرفتم. سعی میکنم از چیزایی که راجع بهشون مینویسم عکس هم بگیرم. ولی اینجا دیگه مجلس، زنونه است نمیشه عکس گرفت :))) (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۱۲)
و هنووووز تو کف سنسورهای بین در و سیفون این اماکنم. چجوری وصلن به هم آخه؟!
۶۷. من اینا رو تو تلگرامم (قسمت پیامهای ذخیره شده) مینویسم، بعد هر جا آنتن داشتم کامنت میذارم. نزدیک ضریح نشستیم برای نماز جماعت. یه خانومه ازم میپرسه شما سیمکارتت ایرانسله یا همراه اول؟ گفتم چطور؟ گفت آخه تلگرامت بازه داری مینویسی و تعجب کردم آنتن میده. گفتم اینا رو مینویسم ولی چون نت ندارم ارسال نمیشه. صبر میکنم تا هر موقع که رفتم صحن. الان صحن انقلابم و امین الله میخونیم :دی یه جایی میگه: اللهم فجعل نفسی مطمئنه بقدرک و راضیهٔ بقضائک. دوست داشتم این تیکهشو (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۵۳)
دیگه بعد یه هفته آمار تمام نقاطی که گوشیم آنتن میده و نمیده دستم اومده :))
۶۹. کیف و چمدون و وسیلههامونو گذاشتیم نمازخونهٔ هتل و منم جز این گوشی چیزی دیگهای با خودم نیاوردم حرم. امروز با مهرهای اینجا نماز خوندم. کمکم احساس میکنم دلم برای اینجا تنگ میشه. ولی فکر کن بیای مشهد که حال و هوایی عوض کنی و فکر درس و دانشگاه و پایاننامه رو از سرت بیرون کنی چند روز، اون وقت اسم استاد مشاورت دکتر رضوی باشه و هر طرفو نگاه کنی رضوی باشه و یاد پایاننامه بیفتی. بهنظرم باید در انتخاب استاد مشاور و راهنما بیشتر دقت کنیم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۲:۰۳)
کاش میتونستم تا آخر عمرم همینجا بمونم و دیگه برنگردم به زندگی ملالآور و پوچ بیرون
۷۰. من به جز این هفده رکعت نماز اصلی، نماز دیگهای بلد نیستم. از این نمازها که میگن یک حمد و فلان تعداد فلان سوره و فلان ذکر و اینا رو بلد نیستم. الان جایی که نشستم روبهروی ضریحم و سهمتری دارالشکر. یکی از دوستان گفته بود دارالشکر نماز بخونم. دو رکعت مثل نماز صبح خوندم و سه متر اومدم عقبتر که بقیه هم بخونن. بسی بسیار شلوغه و عجیبتر اینکه آنتن دارم و به تبع اون نت دارم. دو تا خانوم پشت سرم دارن راجع به نماز دورکعتی پدر امام رضا (ع) ینی امام هفتم (امام موسی کاظم یا موسی بن جعفر) که چهارشنبهها خونده میشه صحبت میکنن. خانوم سمتی چپی به سمت راستیه گفت یک حمد و ۱۲ تا قل هو الله بخون. خانوم سمت راستی خوند و نتونست دوازده تا بشمره و خانم سمت چپی بهش تسبیح داد برای شمردن. هر دوشون پیرن. خانومه دوباره خوند و اون یکی خانوم هم تسبیحو ازش پس نگرفت و هدیه داد بهش. گفت سوغات کربلاست. الان میخوام این نمازی که دارن در موردش حرف میزننو بخونم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۲۹)
بعد زیارت و دعای وداع یه نماز دورکعتی مثل نماز صبح هم از دو تا خانوم دیگه یاد گرفتم. میگفتن هدیه به امام جواده. اونم خوندم.
۷۱. داشتم یادداشت قبلی رو تایپ میکردم که یه خانوم عربزبان اومد و یه جملهٔ پرسشی خطاب به من گفت. متوجه نشدم چی میگه. به زبان فارسی گفتم میشه دوباره بگین؟ چیزی نگفت. به زبان اشاره گفتم نمیفهمم و ایشون جملهای شبیه جملهٔ قبلشو تکرار کرد و فقط سردابشو فهمیدم. گفتم سرداب؟ گفتم هان، هی، هه یا یه همچین چیزی. بلند شدم از نزدیکترین خانوم خادم پرسیدم شما اینجا سرداب دارین؟ گفت آره بعد از کفشداری شمارهٔ یک. گفتم اینو میشه به زبان عربی به این خانوم بگین؟ اونم در این حد عربی بلد بود که بگه بعد کشوانیه واحد :| به مامان گفتم همونجایی که نشسته بشینه تا چند دقیقهٔ دیگه برگردم. خانوم عربو تا کشوانیهٔ واحد و بعد تا سرداب بردم و دیدم عجب! اینجا که همون زیرزمین خودمونه :)) تو راه کلی دعام کرد و یه چیزایی گفت که اصن یه کلمهشم نفهمیدم. فقط وقتی رسیدیم یه شکراً رو متوجه شدم که در پاسخ لبخند زدم و گفتم خواهش میکنم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۵۳)
۷۲. نکتهای که از روز اول توجهم رو به خودش جلب کرده بوی حرم و عطر مشهده. هیچ بویی نمیاد اینجا. حالا نمیدونم بوی نجف و کربلا مونده تو ذهنم و به اشتباه فکر میکردم مشهد هم عطر داره، یا داشته و دیگه نداره، یا حس بویاییم ضعیف شده که خب ضعیف هست ذاتاً ولی بقیه هم میگن بوی عطر مشهد نمیاد. یا مثل نقارهها چون محرم و صفره عطر نمیزنن (۱۸ مهر ۹۷، ۱۵:۰۰)
حتی از بازارها و مغازهها و آدما هم این بویی که میگم به بینیم نمیرسه
۷۳. برای ناهار اومدیم یه رستوران لبنانی، به اسم لیالی. ساعت چهار و چهار دقیقه است و ما هنوز ناهار نخوردیم :| دو تا آقا و خانوم عربی هم روبهروم نشستن. یکی از خانوما فقط یه کلاه کوچیک سرشه و گوشها و گوشوارهها و گردنش معلومه. از این کلاهای شبیه کلاه استخر که بعضی خانوما زیر مقنعه و روسری میپوشن موهاشون معلوم نباشه. از اون کلاها. عجیب بود پوششش برام (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)
اون یکی خانومم شال سرش بود و مثل اغلب خانومای عرب شالو انقدر دور سرش پیچیده بود که شبیه گنبد بود. همیشه برام سواله که چی زیر شاله؟ کلیپس؟ خیلی حجیمه آخه
۷۴. پیتزای مخلوط لحم (گوشت) بعلبکی سفارش دادیم. مربعیشکله، سی در سی. پنجاه تومن. به نظرم عالیه. هم طعمش، هم قیمتش، هم اینکه جلوی خودت درست میکنن و بهداشتیه. به همه پیشنهاد میکنم اینجا رو. بین خیابان بهجت ۱ و ۲ هست. یکی دو کیلومتری حرم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۵۴)
دو تا شعبه داره. یه شعبهشم وکیلآباده. حدودای چهار خلوتتره و موقع ناهار و شام خیلی خیلی شلوغه و بهتره دیرتر یا زودتر از موقع ناهار و شام برید.
۷۵. لحظهٔ وداع... (۱۸ مهر ۹۷، ۲۰:۱۱)
دلم تنگ میشه برای این یه هفته
۷۶. من و امید تو لابی نشسته بودیم دلدادگان میدیدیم (من چند روزه ندیدم و فصل یکم درست و حسابی ندیدم و نمیفهمم چی به چیه. امیدم که کلاً هیچی ندیده و کلاً نمیدونه چی به چیه :|) مامان و بابا هم تو نمازخونه نشستن با گوشیم آمیرزا بازی میکنن و باتری گوشیمو به فنا دادن :)) تا سوار قطار شیم و اینو بزنم به برق که شارژ بشه چی کار کنم من؟ کجا افکارمو به رشتهٔ تحریر دربیارم؟ (۱۸ مهر ۹۷، ۲۱:۳۷)
۷۷. بابا اوایل با اسنپ موافق نبود. میگفت همینجا که وایستادی دستتو بلند میکنی میگی تاکسی! و میبردت مقصد. برای همینم این یه هفته فقط سه بار به زور و با خواهش و تمنا اسنپ گرفتیم و بقیه رو با تاکسی و یکی دو بار با بیآرتی رفتیم و اومدیم. ظهر که میخواستیم بریم رستوران، مسیرمون انقدر کوتاه بود که پیاده هم میشد رفت. اونوقت پدر گرامی اشاره کردن به تاکسی و تاکسیه ما رو یک ساعت تا شعاع چند کیلومتری حرم گشنه و خسته دور حرم چرخوند و برگردوند دم هتل و خدا تومن پول گرفت و تازه رستورانم پیدا نکرد. من که فقط داشتم حرص میخوردم. وقتی پیاده شدیم اسم رستورانو تو نقشه آوردم و اسنپ گرفتیم و دو دیقه بعدش تو رستوران بودیم :| اینجوری شد که بابا به اسنپ ایمان آورد و داداشم عاشق اسنپ شد و امشب با اشتیاق برای راهآهن هم اسنپ گرفتیم (روز اول از راهآهن تا هتلو تاکسی گرفتیم که کرایهش دقیقا سه برابر اسنپ بود :|)
رانندهٔ اسنپی که امشب ما رو رسوند راهآهن نام خانوادگیش با ما یکی بود و اسمشم شبیه اسم امید و بابا بود. تا برسیم راهآهن بحث سر همین اسم و فامیل بود و اجدادمون. پول خُرد هم نداشت و زیاد برگردوند. بابا هم از مرامش خوشش اومد و پس داد و گفت تو چرا زیاد بدی؟ من زیاد میدم. تازه سلام هم رسوند به فامیلای مشهدیمون :)) (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۰۰)
کشتارگاه مرغ هم داشت و اسنپ شغل دومش بود
۷۸. سوار قطار شدیم. واگن ۱. شمارهٔ صندلیامون؟ ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴ :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۳۲)
۷۹. معمولاً یه ربع بیست دقیقه بعد از حرکت قطار ملافهها و کیک و آبمیوهها رو میارن. تا سوار شدیم، سرمو کردم رو به سوی آسمون (در واقع به سوی سقف قطار) و از ته دلم گفت آب پرتقال باشه خدایا. مامانم گفت این دیگه چه دعاییه، بگو مرادتو بفرسته. گفتم آب پرتقال باشه و مرادم هم بفرست لطفا. یه ربع بعد مأمور قطار با چهار تا آب آناناس اومد. دوباره سرمو بلند کردم سمت آسمون گفتم میبینی خدا؟ پرتقال میخوام آناناس میدی. حرفی نیست. کَرَمتو شکر. ولی خدایی به جای مراد، قلمراد نفرست :| (۱۹ مهر ۹۷، ۰۸:۵۳)
خوانندههای اینجا اغلب سنپایینن. بعیده قلمراد یادشون بیاد :|
۸۰. امید و مامان تهران پیاده شدن. میخوان برن خونهٔ خالهٔ مامان. هر چهار تا خالهٔ مامان تهرانن. منم چند ثانیه پیاده شدم برای خداحافظی. موقع پیاده شدن بهشون میگم منم میخوام پامو بذارم خاک تهران؛ امید میگه خاک نیست سنگفرشه. بعد با لهجهٔ شهرستانی! میپرسه تا حالا اومدی تهران؟ :))) امید و مامان خونهٔ خالهٔ مذکورو ندیدن و منم تو این چند سالی که تهران بودم، یه بار سال اول دانشگاه با خالهم رفتم و نیم ساعت یه ساعت بیشتر نموندم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۱:۵۷)
یاد دخترخالهٔ بابا افتادم که وقتایی که خوابگاه نداشتم میرفتم خونهشون و پیش میومد که تا یه هفته هم خونهشون میموندم
۸۱. داریم برمیگردیم، اون وقت کلی کلیدواژه مونده که هنوز فرصت نکردم در موردشون بنویسم.
مورد اول یه بچهٔ گوگولی ناز بود تو بغل باباش بود. تو یکی از صحنها. باباهه بغلش کرده بود و داشت میبردش و من فقط پاهای کوچولوشو میتونستم ببینم. و برای اینکه بیشتر ببینم این بچه رو، راه افتاده بودم دنبالشون و هی پاهای کوچولوشو نگاه میکردم و هی ذوق میکردم. چون لباسش قرمز بود حدس میزنم دختر بود.
مورد بعدی یه گوگولی پسر بود. ایشونم بغل باباش بود و تو آسانسور دیدمش. بچههه نگام میکرد و میخندید و دستاشو میذاشت روی چشماش و دستاشو برمیداشت و دوباره میخندید. به قدری شیرین بود خندههای این بچه که اگه بغل مامانش بود حتتتتتماً ازش میخواستم اجازه بده باهاش سلفی بگیرم. ولیکن متأسفانه بغل باباش بود و روم نشد یه همچین درخواستی کنم.
مورد سوم یه فسقلی نمیدونم دختر یا پسر بود که تو بیآرتی بغل مامانبزرگش خوابیده بود و با تمام قوا انگشتاشو کرده بود تو حلقش. از مامانش اجازه گرفتم از خوابش عکس بگیرم و گرفتم. اینو از وقتی تو ایستگاه منتظر بیآرتی وایستاده بودیم دیده بودمش و هی اتوبوس میومد و میرفت و من منتظر بودم ببینم اینا کی سوار میشن که منم سوار همون بیآرتی بشم که اینا شدن :|
یه پسر ناز حدود سه ساله هم تو حرم دیدم که یه لنگه از کفشاش از کیسه افتاد و رفتم دنبالش و کفششو بهش دادم.
مورد یکی مونده به آخرم یه پسر به اسم امیرحسین بود (حدوداً سه ساله) دیشب تو لابی منو دید و گفت تو تا حالا تُجا بودی؟ اولین بارم بود میدیدمش. سؤال و قیافهش انقدر بامزه بود که میخواستم محکم بگیرم و تا میتونم تو بغلم بچلونمش. دوباره سؤالشو تکرار کرد :))) منم نمیدونستم چی بگم. گفتم حرم بودم تا حالا.
گوگولی آخرم یه پسر همسن امیرحسین بود. اولش فکر کردم اونه. دم در بودم که یهو اومد بیرون و دوید تو خیابون. خیابون فرعی بود. ولی پرتدد بود. ماشین رد میشد. اینم پرید وسط خیابون. یهو قلبم اومد تو دهنم. بدون اینکه فکر کنم دویدم طرفش و کشیدمش سمت خودم. بعد دیدم باباش اومد که علی، علی کجا میری؟ بیا تو. هلاک آرامش باباش بودم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)
چهار تا بچه کمه برات :)) به نظرم یه مهد کودک تأسیس کن :دی
۸۲. قطار یتیمخانهٔ ایرانو پخش میکرد. بابا خواب بود، صداشو کم کردم و بعد دیگه خودمم خوابم گرفت و ندیدم. یه فیلم تاریخی در مورد ایرانه. در مورد قحطیها و جنگها و بیماریها و بدبختیا. جزو فیلمهاییه که دوست دارم با دقت و با اطلاعات کافی و مطالعه و پیشزمینه و همراه کسی که تاریخ خونده ببینمش و هیچ وقت این فرصت برام پیش نیومده تا حالا (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۲۶)
با تقریب خوبی این ژانر و موضوع تو فیلم و سریال، ژانر و موضوع مورد علاقهٔ منه
۸۳. میانه پیاده شدیم برای نماز. معمولاً تو ایستگاهها بیشتر و بهتر آنتن دارم :) بابا رفته از بوفه نون بگیره برای شام تن ماهی بخوریم. چقدر از این ایستگاههای بین راهی خاطره دارم من (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۴۳)
اینجا جلوی نمازخونه با یه فسقلی آشنا شدم که اصرار داشت کلاهشو دربیاره و مامانش نمیذاشت :))
۸۴. با بابا داریم آمیرزا بازی میکنیم. مرحلهٔ ۱۵۰ ایم. با حروف «م»، «ر»، «د»، «ا» و «ن» باید ۹ تا کلمهٔ سه و چهار و پنج حرفی بسازیم. من: مراد و مدار :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۲۰:۴۹)
سعدی میگه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
۸۵. وااااای! خاطرهٔ اون روزی که دعوت شدیم مهمانسرای حرم رو نگفتم!
اون روز من میتونستم اسم چهار نفر دیگه رو تو اپ رضوان بنویسم. چهارتایی با امید و مامان و بابا رفتیم دفترشون که صحن غدیر بود تا کارتای دعوتو بگیریم. اول خواستیم با شمارهٔ ملی عمهم غذای پنجم رو هم بگیریم ببریم هتل بین بقیه پخش کنیم. بعد دیدیم نمیشه و باید کارت ملیشم باشه که نبود. تازه اینجوری اونم تا سه سال محروم میشد از خوردن غذا که منصفانه نبود. جای مهمان پنجم خالی موند و به عبارتی سوخت. خودمونم تا سه سال نمیتونستیم دعوت بشیم. کارتای دعوت رو گرفتم و اومدم بیرون. بیرون یه آقای مسن با لهجهٔ اصفهانی دم در ازم پرسید ببخشید دخترم، شوما چجوری ثبتنام کردی و گوشیشو درآورد. گفتم یا باید پیامک میدادید و عدد ۳ رو به ۸۸۰۰ میفرستادید، یا اپ رضوان رو نصب میکردید. گفت همین کارو کردم و نشونم داد. گفتم درسته. الان شما تو لیست قرعهکشی هستید و باید منتظر بمونید تا اسمتون دربیاد و بهتون پیامک بدن که بیاید. کد نصب اپ رضوانو نشونم داد گفت این نیست؟ گفتم این کد نصب برنامه است. خانومشم پیشش بود. گفتم ما چهار نفریم و غذای پنجم رو نگرفتیم. میخواین بیاین بپرسیم ببینیم میشه اسم شما رو وارد سیستم کرد یا نه. به خانومش گفت تو برو. اسم خانومش فاطمه بود. اومد و از دختری که مسئول این بخش بود خواستم این خانوم رو هم به لیست اضافه کنه. اولش گفت نمیشه دیگه شما کارتاتونو گرفتید. گفتم فکر کنم این غذا قسمت این خانوم و آقاست. هیچ راهی نداره؟ گفت کارتاتونو پس بدید از اول هر پنج تاتونو وارد سامانه کنم. برگشتم کارتا رو از بابا گرفتم و آوردم پس دادم و دوباره گرفتم و یکی رو دادم به خانومه و ته دلم خیلی خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم.
بعد از خوردن غذا!
بیست سی نفر پشت در صف بسته بودن و از هر کی که میومد بیرون بقیهٔ غذاشونو میخواستن. درخواست معمولی نه ها! با حمله. من و مامان نصف غذامونو قبل خوردن کشیده بودیم تو ظرف یه بار مصرف. وقتی اومدیم بیرون یه خانومه ازمون خواست غذامونو بهش بدیم. من گفتم برنج خالیه. تا اینو گفتم دستشو آورد جلو و ظرفو کشید طرف خودش. بعد دو تا خانومی که همراهش بودن گفتن ما هم میخوایم. بعد یه آقاهه! بعد چند نفر دیگه اضافه شدن و دورمون حلقه زده بودن. بهشدت هم بارون میومد. نمیدونستم چی کار کنم. به همه که نمیشد بدم و به یه نفرم نمیدونستم کدوم مستحقتره. بهنظرم آدم مستحق انقدر وحشی نمیشه کیسه رو از دست آدم بکشه پاره کنه. امید و بابا جلوتر از ما رفته بودن و منتظرمون بودن. دیدن نمیایم برگشتن و وضعمونو دیدن. امید اومد جلو و نجاتمون داد :)) وضعیت سخت و غمانگیز و ترسناک و عجیبی بود (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۳۶)
۸۶. یه بارم تو یکی از صحنها از جلوی یکی از محلهایی که برای اطلاعات و پرسش و راهنمایی بود رد میشدم، یه آقا و خانوم پیر اومده بودن از خادم میپرسیدن چجوری میتونن غذای مهمانسرا رو بگیرن و اونم راهنماییشون کرد با پیامک یا اپ. اونا گفتن ما سواد نداریم و آقای خادم بیشتر راهنمایشون کرد و گفت الان تو لیست قرعهکشی هستین و هر موقع دعوت بشید پیامک میاد. آقاهه گفت ما سواد خوندن پیامکو نداریم میشه هر موقع پیامک اومد بهتون نشون بدیم بخونید برامون؟ خادم گفت آره حتما.
از ته دلم میخواستم خیلی زود پیامک دعوت براشون ارسال بشه. کاش دعوت شده باشن :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۴۵)
بعد از بچهها، عاشق پیرمردا و پیرزنام. انقدر که با غیرهمسنم حال میکنم با همسنم نه
۸۷. رسیدیم و الان داریم با اسنپ میریم خونه :) شمارهٔ پلاک اسنپ، دو رقم سمت چپش شصتوهشته. این عددم من خیلی دوست دارم :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۱:۰۱)
اون شمارهٔ ایرانسلم هم که کسی نداردش یه ۷۱ توشه یه ۶۸
شغل دوم این اسنپم تولیدی کفشه
۸۸. عرضم به حضور انور و منور این سه نفر آنلاین که با خودم میشیم چهار تا، لباسا رو به سه قسمتِ رنگی، سفید و تیره تقسیم کردم و منتظرم صبح بشه بندازم تو ماشین. و از اونجایی که مادر گرامی الان تهرانن، من و ابوی داریم پت و مت طور دنبال وسیلههای مورد نیازمون که جاشونو فقط مامان بلده میگردیم. از جمله آبپاش :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۳:۲۶)
شاید باورتون نشه ولی یکی از کارهای مورد علاقهم ریختن لباسهای کثیف داخل ماشین و اتو کردنشونه :))
۸۹ پست مخصوص بانوان :دی. چهار خوابیدم و هشت و نیم اینا بیدار شدم و اول لباسا رو انداختم تو لباسشویی. دارم خونه رو مرتب میکنم و تموم نمیشه. سوغاتیارم باید تقسیم کنم. این کیفی که خریدم رنگش با رنگ یکی از لاکهام سته و خیلی ذوق دارم براش به خاطر همرنگی. این لاکم تاریخ تولیدش ۲۰۰۸ هست. عمهم از سوریه گرفته بود چند تا و همه رو استفاده کردم و این چون رنگش خاص بود هر جایی نتونستم استفاده کنم و تا الان سالم مونده و خشک نشده. بزنم به تخته.
وااااای شانس منو میبینی؟! :| برقا رفت. الان لباسا تو ماشین نصفه نیمه شسته شده و گیر کرده :| برم صبونه رو آماده کنم :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۳۵)
تاریخ تولید لاکمو اشتباه گفتم. تولیدش ۲۰۰۴ هست انقضا ۲۰۰۸ و هنوز سالمه. چند بار توش استون ریختما. ولی برای بقیهٔ لاکهام هم همین کارو میکنم و خشک میشن باز بعد یه مدت. این یادش رفته خشک بشه.
این کیف و لاک و دفترو از از نمایشگاه نوشتافزار گرفتم
۹۰. دقت نکرده بودم گازمونم با برق کار میکنه :| ریموت پارکینگم با برق کار میکنه و فعلا تو خونه زندانی هستیم.
دیشب خواب دیدم کلید یه جایی رو سپردم به کفشداری شمارهٔ شش حرم یا یه کفشداری که شمارهٔ خونهای که وسایلمو اونجا گذاشت شش بود. تحویل دادم و یه کم بعد گرفتم و دوباره همونجا تحویل دادم و گرفتم و سری بعد موقع تحویل دادن کلید گفتم یه مدت نمیام مشهد. شاید حدود یه سال. پرسیدم لازمه اینو میگفتم بهتون؟ گفتن آره کار خوبی کردی. اینایی که دیر قراره بیان امانتشونو پس بگیرن خوبه که بگن تا ما وسیلهشونو یه جای دیگه بذاریم. اول فکر کردم کلیدو با خودم ببرم. کلید خوابگاه بود. بعد گفتم ممکنه وقتی میرم تهران یادم بره کلیدو بردارم بمونم پشت در. برای همین تحویل اونجا دادم. و نمیدونم خوابگاهی که تهرانه چه ربطی به مشهد داره :))) بعد خوابگاه جدیدمو دیدم. ینی رفتم اونجا. با ریحانه (هماتاقی سال دومم) هماتاقی شده بودم برای دکتری. من هنوز تو خواب دارم ادامهٔ تحصیل میدم :))) دختر فوقالعاده خوب و مهربونی بود. ولی اون سال که باهاش هماتاقی شدم فهمیدم نمیتونیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم. واقعا نمیتونستیم :| خصوصیات مهم هر دو مون در تضاد باهم بود. و البته از قبل باهم دوست بودیم و پارک و خرید میرفتیم. کلاس مشترک هم داشتیم. ولی هماتاقی خوبی نمیتونستیم برای هم باشیم. تو خواب تا دیدمش گفتم چرا دوباره باهاش هماتاقی شدم آخه. بعد همونجا تو خواب تصمیم گرفتم یه پست راجع به هماتاقیام بنویسم و تجربههامو بگم بهتون. ریحانه الان امریکاست. بعد سانازو دیدم. هممدرسهایم بود. اونم الان اون ور آبه. تا دیدمش یاد خاطرهٔ مثالی که زنگ زبان فارسی زد افتادم و براش تعریف کردم. مثال زده بود «علی پسر خوب همسایه آش آورد». کلی خندیده بودیم به مثالش. بهش گفتم اون موقع فکر میکردیم در آینده با علی ازدواج میکنی. ولی اسم شوهرش علی نیست. بعد رفتم سر یخچال دیدم یه دسر خوشگل اونجاست. دیروز داشتم عکسای مربی آشپزیمو از اینستا نگاه میکردم. کلی عکس دسر داشت. این دسرو برای همین تو خواب دیدم. پرسیدم دسرو کی درست کرده؟ ریحانه گفت من. طرز تهیهشو پرسیدم. گفت همون کاستره که توش پشمک هم ریختم. دیگه یادم نیست چی دیدم. فکر کنم مامانبزرگم هم دیدم. چون همیشه موقع دسر درست کردن کمکم میکرد. تختامون یه طبقه بود تو خوابگاهی که تو خواب دیدم (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۴۰)
اینکه من تو خوابهام دارم در مقطع دکتری به تحصیلم ادامه میدم خیلی برام جالبه :)))
۹۱. در پارکینگ ما از این اتوماتیکاست که با ریموت باز میشه. خونهمونم دو طبقه است و دو تا خانواده بیشتر نیستیم. صبح همسایهٔ طبقهٔ پایینی در پارکینگو باز میکنه و ماشینشو درمیاره و میره مهمونی. ظهر، حدودای یک، من و بابا داشتیم میرفتیم بیرون و هر کاری کردیم در باز نشد. نیم ساعتی با ریموت و در درگیر بودیم و باز نشد. زنگ زدیم به همسایهمون و پرسیدیم ببینیم آیا اونا هم با در مشکل داشتن یا مشکل از ریموت ماست که گفتن مشکلی نداشتن. برگشتن و ریموتشونو آوردن و با مال اونا هم باز نشد. نیم ساعتم با اونا با در درگیر بودیم. حتی دستی هم باز نمیشد. تکون نمیخورد اصلا. بابا و آقای همسایه بعد از تلاشهای بیوقفه ناامید شدن و دیگه داشتن پیچگوشتی و انبر و چکش و وسیلههاشونو جمع میکردن که یهو فکر کردم چرا از گوگل کمک نگیریم. کلیدواژههای باز کردن + در پارکینگ + بدون ریموت رو نوشتم و دیدم دو تا روش نوشته که روش اول موقع قطعی برق بود و روش دوم به صورت دستی. تو روش دستی نوشته بود اول برق رو قطع کنید که ما نمیکردیم. گفتم بابا اینجا نوشته اول برقو قطع کنید بعد با دستتون بکشید بالا. این کارو کردن و باز شد :) مشکل ریموت هنوز حل نشده ولی خوشحالم که تونستم بخشی از مشکل رو حل کنم (۲۰ مهر ۹۷، ۱۴:۲۴)