پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۵۷۸- از هر وری دری ۹

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ق.ظ
یک. یکی از نامزدهای شورای شهرمون، کدش ۱۵۷۸ بود و من بهش رأی داده بودم و انتخاب شد. ۱۵۷۸امین پست اینجا رو تقدیم این بزرگوار می‌کنم. نتایج انتخابات انجمن علمی دانشکده هم اعلام شد و اونی که بهش رأی نداده بودم (چون که پیاما رو دیر چک می‌کرد و انجمن تو اولویتش نبود) با ۱۱ رأی جزو چهار نفر اول شده. منم با ۷ رأی، علی‌البدلم و با حفظ سِمت همچنان به طراحی پوستر و گاهی هم ویرایش گزارش مشغولم.

دو. من عاشق چهار و مشتقات چهارَم و یادآوری می‌کنم که دُرد به زبان ترکی میشه چهار و دُردِ دُردانه هم اشاره داره به فصل چهارم وبلاگ‌نویسیم. اگه خاطرتون باشه که احتمالاً نیست برای تولد بیست‌وچهارسالگیم هم یه پست نوشته بودم پر از چهار بود. روز تولدم هم بین چهارمین روز چهارمین ماه میلادی و چهارمین روز چهارمین ماه شمسیه. روز تولد قمریم هم چهارده ذی‌القعده‌ست که امسال مصادف شده با چهار تیر. بعد حالا با این همه ارادت و عشقی که به چهار و مشتقاتش دارم انتظار می‌رفت پای صندوق ذوق کنم از دیدن کد انتخاباتی ۴۴ و عکس‌ها بگیرم و بگیرید و نشونتون بدم و نشونم بدید. ولی نداشتم این ذوقو. من بادمجون و کدو و پیاز و کرفس دوست ندارم. حس می‌کردم تو رستورانم و گشنمه و یه همچین مِنویی جلومه.

سه. ذی‌القَعدة یا ذوالقَعدة یازدهمین ماه از ماه‌های قمری است. این ماه جزو ماه‌های حرام و ماه‌های حج است. ذوالقعده از قعود و نشستن گرفته شده و از آنجا که اعراب در این ماه از جنگ فرومی‌نشستند، به این نام نامیده‌اند.

چهار. چهاردهم هر ماه، ماه کامل میشه و بهش می‌گن ماه شب چهارده. این هفته شبی که ماه قراره کامل بشه تولد قمریمه. اون شب ماهو ببینید و یاد من بیافتید. پرنورترین ستاره هم ستارۀ شباهنگه. درخشان‌ترین ستارۀ آسمان که کمابیش از همهٔ نقاط مسکونی زمین دیده می‌شود.

پنج. یه سری گیاه که اسمشونو نمی‌دونم و عطر صداش می‌کنیم تو باغچه داریم و اینا رو می‌چینیم و می‌ریزیم تو قوری که چایو معطر کنه. این عطرا این‌جوری‌ان که اگه یکی دو روز بمونن زرد می‌شن. امروز مامان می‌گفت موقع چیدنشون نعناع هم چیدم و نعناع‌ها رو گذاشتم تو کیسه فریزر کنار اینا که بعداً جداشون کنم و بعداً یادش رفته و اینا چند روز کنار هم موندن. می‌گفت تو این چند روز عطرها زرد نشدن. گفتم سری بعد که چیدی یه سری از عطرا رو با نعناع نگه‌دار و یه سریا رو بدون نعناع. اگه زرد نشن، این کشف اتفاقیتو به جامعۀ بشریت اعلام می‌کنیم.

شش. تو کتاب شیمی دوم دبیرستانمون راجع به کشف اتفاقی یه ماده یا خاصیت یه ماده نوشته بود. یه دانشمندی که یادم نیست اسمش چی بود یه چیزی رو می‌ذاره تو کشو، کنار یه چیز دیگه و یادش می‌ره گذاشته اونجا و تعطیلات میشه و نمی‌ره دفترش سراغ اون کشو. بعد چند روز اون چیزه روی چیزای تو کشو اثر می‌ذاره. از وقتی مامان کشفشو بهم گفته یادش افتادم و از صبح دارم چیزایی که اتفاقی کشف شدن رو گوگل می‌کنم و از دوستام می‌پرسم و پیدا نمی‌کنم اون چیز چی بود و اون دانشمند کی بود. یکیشون گفت هانری بکرل بود، یکیشون گفت ماری کوری و چندتا اسم دیگه. حدس خودمم رونتگنه. ولی یه حسی میگه اینا نیستن. حالا هم پیله کردم پیدا کنم کی بود و چی بود، هم زورم میاد پاشم برم از انباری کتاب شیمیمو دربیارم. جای سختیه. کتابای نظام جدید شماها هم احتمالاً نداشته باشه این مطلبی که من دنبالشمو.

هفت. دیشب بابا داشت با دوست عربش حرف می‌زد. منم داشتم سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن و فقط عائله و کرونا رو متوجه شدم. فکر کنم داشت خانوادگی کرونا گرفتنمونو توضیح می‌داد. یه جمله هم گفت توش دکترا و لا قصد ازدواج داشت. فکر کنم منو می‌گفت.

هشت. چهارشنبه دوتا ارائه داشتم و این دوتا آخرین ارائه‌هام بودن. آخرین جلسۀ کلاسامونم بود. البته قراره تابستون بازم گاهی جلسه داشته باشیم، ولی ارائه نداریم دیگه. این دوتا چهارشنبۀ اخیر واقعاً سخت گذشت. پنج‌تا کلاس دوساعته داشتم پشت سر هم. حسم بعد از آخرین کلاس، «آزاد شدم خوشحالم ننه» بود. ترم بعد هم کلاسا حضوریه. تو مقطع دکتری حدوداً نُه‌تا درس باید بگذرونی. هر ترم تقریباً سه‌تا. کلاً سه ترمه و بقیه‌ش پایان‌نامه‌ست. با اینکه دلم برای تهران تنگ شده و چندتا کار ریز و درشت تو دانشگاه دارم که باید برم و انجامشون بدم ولی زورم میاد بار و بندیل ببندم برم خوابگاه. به‌لحاظ روحی ترجیح می‌دم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم :|

نُه. اپلیکیشن همراه من رو به‌روزرسانی کنید و از قسمت طرح‌های تشویقی اپ، ده گیگ اینترنت سه‌روزه هدیه بگیرید. امروزم دوشنبۀ آخر ماهه و کد ستاره صد ستاره شصت‌وچهار مربع یادتون نره. جمعه هم ماه تو آسمون کامل میشه.
۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح ازشون می‌پرسم کی برگشتید خونه؟ می‌گن دوونیم بامداد!. و در ادامه می‌افزایند: خودت درو باز کردی دیگه. کلید نداشتیم. تازه آیفونم برنداشتی و نپرسیدی کیه. باز کردی رفتی، بعد اومدیم تو دیدیم خوابی.

من: هیچی یادم نمیاد. هیچی! :|

۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۶- داشی گَتی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

در زبان ترکی یه فعل داریم که مصدرش «داشیماخ» هست. صورت امریش هم میشه «داشی». به‌معنی حمل کردن و جابه‌جا کردن چیزی از جایی به جای دیگر. یه مصدر «داشنماخ» هم داریم که برای اسباب‌کشی کردن و نقل‌مکان به کار می‌ره و احتمالاً این دوتا هم‌خانواده باشن. یه «داش» هم داریم که اسمه و به‌معنی سنگه. این داش (=سنگ) ربطی به داشیماخ (حمل کردن) و داشینماخ (اسباب‌کشی کردن) نداره. مثل خر و خریدن که ربطی به هم ندارن و یکیش اسم حیوان و یکیشم گرفتنِ چیزی در ازای یه مبلغه. حالا اگه این داش (=سنگ) مفعول واقع بشه، به‌صورت داشی (=سنگ را) و شبیه صورت امریِ مصدر داشیماخ تلفظ میشه. مثلاً سنگ را بنداز میشه داشی آت، سنگ را ببوس میشه داشی اُپ، سنگ را بخور میشه داشی یه، و سنگ را بیاور میشه داشی گَتی.

امروز قرار بود ناهارو تو حیاط بخوریم. میزبان ظرفا رو از تو کابینت درآورد و گذاشت روی میز. منم تو آشپزخونه بودم. میزبان دوم از تو حیاط صدام کرد و گفت داشی گَتی. «گَتی» ینی بیار. منم همین‌جوری که داشتم به این فکر می‌کردم که طرف سنگو برای چی می‌خواد و از کجای آشپزخونه سنگ پیدا کنم ببرم براش، دور خودم می‌چرخیدم و دنبال سنگ می‌گشتم :| وی درخواستشو تکرار کرد و من با قیافۀ گیج و مبهوت پرسیدم هانچی داشی گتیریم؟ (=کدوم سنگو بیارم؟). و ایشون هی می‌گفت می‌گم داشی! نه داشی! داشی گتی :|

+ یه کم طول کشید تا دوزاریم بیفته و بفهمم منظورش اینه که [ظرفا رو (مفعول جمله هست که به قرینۀ حضوری حذف شده بود)] حمل کن بیار :|

+ «سنگ را حمل کن» هم میشه داشی داشی! :|

+ در این زبان «اوزوم» یعنی «انگور»، «اوزوم» یعنی «شنا کنم»، «اوزوم» یعنی «صورتم»، و «اوزوم» یعنی «قطع کنم». «او» رو «اُ» تلفظ کنید هم معنی اوزوم میشه «خودم.»

+ حالا بازم از جذابیت‌های ترکی می‌گم براتون :|

۲۰ نظر ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۵- نسل نگران آینده

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

بچۀ فامیل. پیام داده که باید در مورد موفقیت انشا بنویسم و شما بگین که مشکلی نداشته باشه. راهنماییش کردم که خودش بنویسه و بعد ازش خواستم برام بفرسته که اشکالاتشو بگم [۱] و [۲]

بچۀ همسایه. اومده تمرین‌های زبانشو بنویسه و سؤالاتی که بلد نیستو ازم بپرسه. هنوز درست‌وحسابی خوندن و نوشتنِ فارسی رو یاد نگرفته و وقتی معنی فارسی کلمات و جملات رو می‌گم بنویسه تا یادش بمونه به‌سختی می‌نویسدشون. تو خونه باهاش ترکی حرف می‌زنن و فارسی رو خوب بلد نیست. باید اول معنی ترکی کلماتو بگم بعد فارسیشو. می‌گم borrow یعنی بُرج آلماخ، امانت آلماخ. می‌تونی جلوش بنویسی قرض گرفتن. می‌نویسه گَرز گرفتن. ازش می‌پرسم برای چی از الان انگلیسی می‌خونی و می‌گه می‌خوام جراح مغز و اعصاب بشم و برای آینده‌م لازمه. می‌رسیم به سؤالِ red car صد متر رو توی ۹ ثانیه می‌ره و yellow car توی ۱۰ ثانیه. کدوم fastتر از اون یکیه؟ متوجه مفهوم سرعت هست ولی ربطش به متر و ثانیه رو نمی‌فهمه. و من تلاش می‌کردم متر بر ثانیه رو برای بچه‌ای توضیح بدم که نمی‌دونه ثانیه رو با کدوم ث بنویسه. پرسید کلاس چندمی؟ گفتم کلاس بیست‌ودوم!. گفت میشه شماره‌تو داشته باشم که هر موقع سؤال داشتم بپرسم؟ [۳].

بچۀ فامیل. زنگ زده که تو فلان درس اگه نمره‌م فلان بشه آیا در آینده می‌تونم تجربی بخونم که دکتر بشم؟ اگه فلان نمره‌م تو فلان درس فلان نشه می‌تونم در آینده وکیل بشم؟ و هر چند وقت یه بار زنگ می‌زنه و با نگرانی همین سؤالا رو تکرار می‌کنه. اون وقت من بیست‌ودو ساله درس می‌خونم هنوز نمی‌دونم قراره در آینده چی‌کاره بشم :|

۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۴- ماهی‌گیری

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ

علم و فناوری با سرعت عجیب و غریبی در حال رشد و پیشرفته و یه قول معروفم هست که می‌گه در عصر ارتباطات هر کی نتونه با اینترنت و کامپیوتر [و احتمالاً با گوشی‌های هوشمند] کار کنه بی‌سواد محسوب می‌شه. خودم به هر جون کندنی هست سعی می‌کنم مهارت‌ها و دانشم رو تو این حوزه‌ها به‌روز نگه‌دارم و کار کردن با ابزارها و برنامه‌های جدید رو یاد بگیرم، ولی همیشه نگران مامان‌ها و باباهایی‌ام که زمان اونا این چیزا نبود. نه فقط مامان و بابای خودم، که همۀ مامان و باباهای فامیل و حتی استادهام. روزای اول فیلتر شدن تلگرام یه بار یکی از استادام گوشیشو بهم داد براش فیلترشکن نصب کنم و یادش بدم چجوری ازش استفاده کنه. چند وقت پیش هم داشتم انی دسک و ریموت کار کردن با دوتا لپ‌تاپ و نحوۀ آپلود کردن فایل و فرستادن لینک دانلود رو به یکی دیگه از استادهام یاد می‌دادم. استادهایی که پیرترن، موقع یاد گرفتن بامزه‌تر و طفلکی‌ترن. من هم که خدای صبر و حوصله. همین چند وقت پیش یکی از آشناها زنگ زده بود که بپرسه چجوری به وای‌فای خونه‌شون وصل بشه با لپ‌تاپ. رمز مودمشون انگلیسی بود و زبان صفحه‌کلیدش فقط فارسی بود. داده بود براش ویندوز نصب کنن و نصاب! انگلیسی رو اضافه نکرده بود. گفتم بره از کنترل پنل، زبان رو پیدا کنه و زبان انگلیسی رو اضافه کنه به صفحه‌کلید. نمی‌دونست کنترل پنل کجاست. با انگشتم یکی از کلیدهای صفحه کلید لپ‌تاپم رو نشون دادم و عکس گرفتم و گفتم اینو فشار بده. به این صورت و این صورت. حالا غرض از این مقدمه‌چینی‌ها اینکه دیروز خونه نبودم و اسنپ‌مارکت برای مامانم کد تخفیف فرستاده بود. خریدهای اینترنتی رو همیشه خودم انجام می‌دم، ولی معمولاً می‌رم وایمیستم کنار مامان و مراحل کار رو نشونش می‌دم. دیروز که خونه نبودم اپلیکیشن رو باز کرده بود و یکی از سوپرمارکت‌های نزدیک خونه‌مون رو انتخاب کرده بود و آدرسمون رو انتخاب کرده بود و سبدشو با تنقلات پر کرده بود و تا مرحلۀ پرداخت هم پیش رفته بود، ولی موقع اِعمال اون کد نمی‌دونم چه مشکلی پیش اومده بود که نتونسته بود ثبتش کنه. شب وقتی ماجرای خرید نافرجامش رو بهم گفت کلی ذوق کردم که خودش تنهایی و بدون همراهی من اقدام به خرید کرده. گفتم بیا یه بار دیگه باهم انجام بدیم ببینم مشکل کجاست. همۀ مراحل رو دوباره پیش رفتیم و بدون هیچ مشکلی کد تخفیف اعمال شد. گفتم یا لابد سبد خریدت به‌اندازۀ حداقل مبلغ پر نبوده، یا یکی از اعداد و حروف کد رو اشتباه وارد کرده بودی. سفارش رو ثبت کردیم و زمان ارسال رو هم تنظیم کردیم برای امروز ظهر. امروز هم خونه نبودم. ظهر ازش خواستم پیگیری کنه ببینه سفارشون در چه حاله. این اسکرین‌شات رو که فرستاد، خیالم راحت شد دیگه اگه من نباشم می‌تونه گلیمش رو از دریای تکنولوژی بیرون بکشه.

گفته بودم سفارشا که رسید عکسشونو برام بفرسته. اینجا منظور از "این"، شکلات دریم اسمارت شیرین‌عسله که دیشب کشفش کردم و گفتم یکی بخریم اگه دوست داشتم مشتری شم. هنوز نخوردمش ببینم چه مزه‌ایه.


+ دوستی که راجع به منابع یه آزمونی سؤال کرده بودی، جوابتو اینجا دادم. بازم سؤال داشتی در خدمتم :)

۲۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۳- از هر وری دری ۸

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

یک. یکی از هم‌کلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ به‌صورت خانه‌ی نمی‌نویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره به‌صورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از هم‌کلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمی‌دم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمی‌کنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگ‌نویسی نمی‌کنم و تو دفترم برای خودم می‌نویسم. حساب کردم دیدم وبلاگ‌نویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار می‌نوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانه‌مو می‌نوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابه‌لای خاطراتم میاوردم. یاد همین‌جا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه می‌دادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.

دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان می‌گشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همین‌جوری‌ام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال می‌شم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمی‌ترم و چون درسخون‌تره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگ‌نویس هم بوده گفتم حدس می‌زنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. به‌نظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمی‌م بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقع‌بین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.

سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشته‌ها و شهرمو جست‌وجو کردم و مثل همیشه می‌خواستم بگم زبان‌شناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستان‌های دیگه‌ست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا می‌گم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایان‌ترمم کی شروع می‌شن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاه‌ها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که هم‌رشته‌ای و هم‌شهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو می‌کنن، ما بهشون خبر می‌دیم بیان وسط گود. به‌نظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.

چهار. چهارشنبه یکی از هم‌کلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو می‌دیدید و عکس می‌گرفتید برام می‌فرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.

پنج. چون می‌دونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفت‌تا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیام‌های گروه کاری رو دیر چک می‌کرد و می‌گفت من کارهای دیگه‌ای هم دارم. در واقع فعالیت‌های انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمی‌دونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیام‌ها رو با چه کیفیتی جواب می‌دن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تک‌رأی‌هایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش می‌دونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|

شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. می‌خوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک می‌کنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبه‌های دورترو انتخاب کرد، نمی‌تونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبه‌های دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی می‌زنم همین جایی که هستم رو به‌صورت خودکار شناسایی می‌کنه.

هفت. سه‌شنبه حدودای سۀ نصف‌شب تبریز زلزله اومد. دیگه نمی‌دونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبه‌های معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بی‌وقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آب‌دوغ‌خیارم هم طلبتون.

هشت. با کامنت بسته راحت‌تر می‌نویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همه‌تون بازه.

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۲- چالش‌های شارمین

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۴ ب.ظ

خوانندگان وبلاگ شارمین توی این پست ۴۲ فقره چالش! طراحی کردن و پیشنهاد دادن و سپس به‌دلخواه برخی از وبلاگ‌نویس‌ها رو به شرکت در برخی از این چالش‌ها دعوت کردن. من به چالش‌های شمارۀ ۱ و ۸ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۴ دعوت شدم.


چالش شمارۀ ۱. طراح این چالش خودم بودم و همه رو دعوت کردم و خودم هم جزو همه محسوب می‌شم. شرح چالش: ده‌بیست‌تا از وبلاگ‌هایی که می‌خونی رو معرفی کن.

پاسخ: هوپ، نسرین، مترسک، شارمین، محمدعلی، مهتاب، آقاگل، بانوچه، راسپینا، مهرداد، خورشید، زهره، نیمچه‌مهندس، معلوم‌الحال، حورا رضایی، سرندیپ، ماستفت، در دیار نیلگون، الی، مضراب، دست‌ها، کوثر، تسنیم، سمیه، میلیونر، علی‌اصغر، دلنیا، واران و کلی وبلاگ دیگه.


چالش شمارۀ ۸. طراح این چالش ناشناسه و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ماجرای اولین عشق شما :|

با سه بیت از غزل مجتبی ناصری طهرانی پاسخ می‌دم.

یک روز سرد و برفی شد وقت آشنایی
با دیدنش گرفتم حس غزل‌سرایی

رفتم به او بگویم من عاشقت شدم را
لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی

من ماندم و نگاهی، افسوس ماند و آهی
او رفت و روی قلبم، جا ماند رد پایی


چالش شمارۀ ۱۸. طراح این چالش هم ناشناس هست و آتنه دعوتم کرده. شرح چالش: ده مورد از فانتزی‌هایی که تو ذهنتون هستند و دوست دارید اتفاق بیفتن ولی ممکنه خیلی‌هاشون خیلی دور و دراز باشند و هیچ‌وقت اتفاق نیافتند رو نام ببرید.

پاسخ: برگردد. دلار بشه هزار تومن. سکه بشه یه میلیون. دوتا دختر و دوتا پسر داشته باشم. تو خونه تلویزیون نداشته باشیم. همۀ وسایل خونه تولید داخلی باشن. پای سفرۀ عقد تو وبلاگم پست بذارم و عنوانشم بذارم عروس رفته پست بذاره. کارآفرین باشم و برای مردم اشتغال ایجاد کنم. چندتا کتاب تو حوزۀ زبان بنویسم و کِیسم بچه‌هام باشن. تو هفتۀ مشاغل برم مدرسۀ بچه‌هام و مهندسی و زبان‌شناسی رو معرفی کنم به دانش‌آموزا. تنهایی تو جادۀ بین‌شهری رانندگی کنم و ماشینم پنچر شه و خودم رفع و رجوع کنم قضیه رو. در صحنهٔ ترورِ یه دانشمند حضور داشته باشم و نجاتش بدم. خودمم یه جوری بمیرم که بتونم اعضای بدنمو اهدا کنم. 

 

چالش شمارۀ ۱۹. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده تا از عادت‌های عجیب و غریبی که دارید تو زندگیتون رو نام ببرید.

پاسخ: هر عکس یا اسکرین‌شاتی در طول روز بگیرم تا شب باید منتقلش کنم به لپ‌تاپ و در پوشۀ مناسب قرارش بدم. تو لیوان و ظرف خیس و با قاشق و چنگال خیس آب و غذا نمی‌خورم. اگه فقط همون یه ظرفو داشته باشم صبر می‌کنم خشک بشن. انتهای صفحات جزوه‌م باید جمله‌م تموم بشه و نرم صفحهٔ بعدی جمله رو تموم کنم. تهِ ظرف رو با نون یا با انگشت تمیز نمی‌کنم. کلاً از ته غذا بدم میاد. در برابر دکتر رفتن و دارو خوردن مقاومت می‌کنم و معتقدم دردها خودبه‌خود خوب میشن. موقع مطالعۀ عمیق انگشتم لای موهای سرمه و با موهام بازی می‌کنم. چون اعداد رُند رو دوست دارم وقتی آهنگ گوش می‌دم یا فیلم می‌بینم باید صداش رُند باشه. مانده‌حسابم باید رُند باشه. وقتی می‌خوابم میزان باتری گوشی و لپ‌تاپم باید صد باشه. اگه سینک پر ظرف کثیف باشه خوابم نمی‌بره. وقتی لباس یا کیف یا کفش جدید می‌خرم حتماً باید یکی از قبلیا رو ببخشم به کسی یا بندازم دور؛ در غیر این صورت نمی‌خرم. عادت دارم درِ اتاق و درِ داخلی خونه رو باز بذارم و هم‌اتاقیام با این قضیه مشکل داشتن همیشه. با قفل کردن و پسورد گذاشتن روی چیزمیزام مشکل دارم. دوست دارم باز و بی‌قفل باشه همه چی :|


چالش شمارۀ ۲۱. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده‌تا کار کوچک و معمولی روزمره که حالتون رو خوب می‌کنه نام ببرید.

پاسخ: پرداخت قبض، خرید اینترنتی، نوشتن تو وبلاگم، خوندن وبلاگ بقیه، آه‍نگ شاد، دوش گرفتن، آب دادن به گل‌ها، آشپزی و شیرینی‌پزی، شستن ظرف، اتو کشیدن لباس‌ها، بازی با بچه‌های زیر دو سال، تماس تصویری گروهی با نگار و مریم و زهرا و نرگس، گریه کردن و خوابیدن.


چالش شمارۀ ۲۴. طراح این چالش آبان هست و شارمین دعوتم کرده. شرح چالش: از محتویات کیفتون عکس بگیرید و به اشتراک بذارید.

پاسخ: من هر موقع از بیرون برمی‌گردم محتویات کیفمو خالی می‌کنم تو کشو و هر بار می‌رم بیرون بر اساس اینکه کجا می‌رم و برای چه کاری می‌رم و چه مدت بیرونم توشو با ضروریات پر می‌کنم. تو کیف مهمونی فقط گوشی می‌ذارم و این حداقل محتواست و تو کیف دانشگاهم از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد پیدا میشه. کاملاً متغیره کیفیت و کمیت چیزمیزای توی کیفم. من سال ۹۳ هم تو چالش کیف شرکت کرده بودم و چون لینک پستمو بلاگفا حذف کرده، عکسِ کیفِ اون چالش رو برای این چالش هم بازنشر می‌کنم.

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۱- ‫افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی‬

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ب.ظ

امروز صبح، تا برخط شدم! دیدم فوج‌فوج پیام دارم از بچه‌های انجمن دانشجویی که کجایی بیا باید پوستر کارگاهو ویرایش کنی. گویا استادی که پوستر رو براش طراحی کرده بودم قبل از انتشار یا در ثانیه‌های آغازین انتشار پوسترو دیده بود و گفته بود چرا فقط زیر اسمم نوشتید پژوهشگر فلان موضوع و بهمان حوزه؟ عضو هیئت علمی فلان دانشگاه بودنم رو هم قید بفرمایید زیر اسمم. تو دلم «مگر مشک آن نبود که خود ببوید» گویان پریدم پشت لپ‌تاپ و به طرفة‌العینی پوسترو اصلاح کردم. لابه‌لای پیام‌ها یه تذکر برای نیم‌فاصله هم دیده بودم. همه چی رو درست نوشته بودم و متوجه نشدم کجای کار مشکل داره. از بچه‌ها پرسیدم قضیۀ این نیم‌فاصله چیه؟ گفتن دکتر گفته اسم کوچیکمو بدون نیم‌فاصله بنویسید. اسم کوچیکش یه کلمۀ مرکب بود؛ مثل پاک‌نیت، شیک‌پوش، بهانه‌گیر، مصلحت‌بین، حقیقت‌جو. این کلماتو اصولاً با نیم‌فاصله باید نوشت. ولی حالا چون مسئول ثبت احوال تو شناسنامه‌ش چسبیده نوشته بوده یا خودش چسبیده دوست داشت تذکر داده بود ما هم اسمشو چسبیده بنویسیم. اینم درست کردم و دستمو گرفتم سمت آسمون و خدا رو صدهزار مرتبه شکر کردم که اسم و فامیلم نیم‌فاصله نداره که بابتش حرص بخورم. اگه از این حروف چندآوایی هم نداشت عالی می‌شد. مثلاً الان با سین نسرین مشکل دارم. چون ث و ص هم مثل س تلفظ می‌شه و یه فامیل داریم که فکر می‌کنه نسرین هم‌خانوادۀ ناصره و همیشه اسممو با صاد می‌نویسه و منم هیچ وقت روم نمی‌شه بهش بگم با صاد غلطه. و دعا کردم نرسد اون روزی که مقام و منسبِ زیر اسمم برام مهم باشه.

اون دوتا واریزی نطلبیدۀ هفتۀ پیشم از طرف دانشگاه و حقوق همین انجمن دانشجویی بود. سری اول برای پنج‌تا پوستر صد تومن واریز کرده بودن و این سری برای دوسه‌تا پوستر شیشصد تومن :| البته اون سری ننوشته بودن حقوق ولی این سری تو پیامک قید شده بود که حقوقه و همینش برام عجیب بود. نحوۀ محاسبه‌شون هم ساعتی هشت‌وپونصده. تازه چون ما دکتری هستیم هشت‌وپونصده. کارشناسیا کمتره. اون سری پرسیدن چند ساعت کار کردی و گفتم هر پوستر نیم ساعت وقتمو می‌گیره. این سری نپرسیدن و خودشون شصت هفتاد ساعت کار لحاظ کردن :| البته پشتِ این نیم‌ساعت‌ها، طرف ممکنه سال‌ها تمرین و مهارت‌آموزی کرده باشه ولی درستش اینه که بنویسن طرف سه ساعت کار کرده و ساعتی دویست‌هزار گرفته نه که ساعتی هشت‌وپونصد حساب کنن و شصت هفتاد ساعت کار تو سابقه‌ام بنویسن.

دیروز مهلت تبلیغات کاندیدای دورۀ جدید انجمن تموم شد و همه‌مون یادمون رفت تبلیغات کنیم. امروزم روز رأی‌گیریه. حالا من برای خالی نبودن عریضه، امروز موقع فرستادن لینک سایت انتخابات انجمن، بیتِ تأثیرگذارِ حیدربابا دونیا یالان دونیا دیِ شهریار رو هم فرستادم تو گروه دانشگاه و از هم‌دانشگاهی‌های آذری‌زبانم خواستم حمایتم کنن :|

یه موضوع دیگه هم که دیروز فهمیدم این بود که تلویزیون داره سریال دکتر مجید شهریاری (همونی که سال ۸۹ ترورش کردن) رو پخش می‌کنه و حالا اینکه من تازه از قسمت هفدهمش فهمیدم همچین سریالی ساخته شده و در حال پخشه یه طرف، اینکه با پسر شهید هم‌کلاسی بودم و پدرش استاد هم‌مدرسه‌ایم بود و این اولین رویارویی من از ساخته شدن سریالی که خودمم به‌نوعی توشم هست یه طرف. ینی هر موقع محسن داره می‌ره دانشگاه می‌گم الان داره می‌ره سر همون کلاسی که منم اونجام و هر موقع باباش می‌ره دانشگاه دنبال مهسا و محمد می‌گردم. تموم که شد می‌خوام همه رو دانلود کنم یه‌جا ببینم. خوشم نمیاد قطره‌چکانی فیلم ببینم. و هرگز دلم نمی‌خواست جای محسن باشم و از زندگیم فیلم درست کنن پخش کنن هم‌کلاسیام ببینن.

۱۷ نظر ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۰- صبر بر عملکرد کُند مسئولان

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

در روایت‌ها و احادیث، صبر رو به دو یا سه نوع تقسیم کردن. صبر هنگام مصیبت و صبر هنگام عبادت کردن و صبر بر گناه نکردن. با اجازه‌تون می‌خوام شما رو با نوع چهارم صبر هم آشنا کنم و اون صبر بر عملکرد کند و تأخیر مسئولان هست. اون سفارش مرجوع‌شدۀ هفتۀ پیشم از اُکالا یادتونه؟ مبلغش هنوز به حسابم برنگشته. تو بخش شکایات، درخواست رسیدگی به موضوع رو دادم و زنگ هم زدم، ولی در حال پیگیریه. یه هفته‌ست دارن بررسی می‌کنن پولمو پس بدن یا نه. حالا چند روز بعد از اون سفارش نافرجامی که خودشون مرجوعش کردن و گفتن آدرست دوره و خارج از محدودۀ ماست یه سفارش دیگه هم به همون فروشگاه قبلی دادم و سفارشمو آوردن. این سری پرداخت در محل رو انتخاب کرده بودم که اگه نیاوردن منتظر پس دادن پولم نمونم. و تصمیم دارم سر فرصت اینم پیگیری کنم ببینم چجوریه که سری اول دور بودم و سری دوم نزدیک شدم. به‌نظرم هدفشون سوختنِ کد تخفیف خرید اولم بود که حاصل شد. دانشگاه فعلی هم چند ماهه مدرک ارشدمو می‌خواد و مدرک مذکور رو باید یه مسئول تو سازمان دانشجویی تأیید کنه. هنوز انجامش نداده. نه‌تنها مدرک من بلکه مدرک بقیه که از رشته‌ها و دانشگاه‌های دیگه هستن هم هنوز تأیید نشده. گفتن این تأیید مدارک یه مسئول بیشتر نداره و فعلاً داره پیارسالیا رو تأیید می‌کنه. یکی هم نیست بهشون بگه این همه جوان بی‌کار تو این مملکت ریخته. ده‌تاشونو بردارین بگمارین! تو اون کار که کار ما هم سریع‌تر پیش بره. استاد مشاور دوم ارشدم هم پیام داده که مقالۀ پایان‌نامه‌تو برای ارتقای درجۀ استادی لازم دارم و کی چاپ میشه که ازش بهره ببرم. ایشون از همون ابتدا گفته بود اگه اسم من تو مقاله بیاد هستم وگرنه برو سراغ یکی دیگه. آخ که چقدر مناعت طبع داره این بزرگوار. گفتم مقاله خیلی وقته پذیرش شده ولی چاپش با خداست. بعد پیام دادم به مسئولین مربوطه و گفتن در حال چاپه. یه ساله که در حال چاپه. روال کارهامم این‌جوریه که وقتی فایلی پروژه‌ای چیزی می‌خوان حتماً باید تا فلان ساعت تحویل بدی و بعد که تحویل می‌دی تا چند ماه و حتی چند سال نه خبری از تأیید هست نه رسیدگی نه هیچی. سین هم نمی‌کنن پیامتو حتی. اون‌وقت اون عجله‌شون برای انجامش چیه رو درک نمی‌کنم. هفتۀ پیشم برای پیگیری یه کاری رفته بودم یه جایی. همین که وارد شدم بعد از سلام و درود بر روح پرفتوحشون، مکالمه رو این‌جوری شروع کردم که حدود چهار پنج ماه پیش یه درخواست داده بودم که فلان اطلاعاتم رو ویرایش کنید. مشکل هم از سیستم خودشون بود که گزینۀ دیگه‌ای نداشت و من گزینۀ نامربوط رو مجبور شده بودم بزنم. گفتم اطلاعاتم هنوز همون قبلیه و اصلاحش نکردید. مسئول مربوطه خودش کف کرد که چهار پنج ماهه کارم انجام نشده و گفت چه صبری داری! گفت همون هفتۀ اول باید میومدی پیگیری می‌کردی ببینی چرا انجام نشده. و هفتۀ بعد و بعدتر میومدی تا بالاخره رسیدگی کنیم. گفتم خب حالا که اومدم لطفاً ویرایشش کنید. و به جان خودم یک دقیقه بیشتر طول نکشید اصلاح اطلاعات. یک دقیقه :|

۸ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۹- تحمّل بایدش

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ

یکی هست که تا حالا سه‌تا کامنت برام گذاشته و تو هر سه کامنتش هم نوشته پست‌هات طولانیه و نمی‌تونم بخونم. جالبه تو یکیش گفته کامنت‌های پست‌هات هم طولانیه. ینی هم دوست داره من کوتاه بنویسم هم شما کوتاه نظر بدید. می‌دونم که سلیقۀ غالب در فضای مجازی متن‌های کوتاهه، ولی من دوست دارم مقدمه‌چینی کنم، فضاسازی کنم و به جزئیات هم اشاره کنم. می‌دونم مؤدبانه نیست که بگم اینجا مال خودمه و اختیارشو دارم، ولی واقعاً وبلاگ هر کس مال خودشه و اختیارشو داره که چی بنویسه و چطور بنویسه و چقدر بنویسه. اونایی که پست کوتاه دوست دارن چرا جمع نمی‌کنن برن توییتر؟ چرا وقتی یه جایی رو دوست نداریم جمع نمی‌کنیم و از اونجا نمی‌ریم؟ :| یکی از دلایل اینکه هم‌اتاقی‌های متعددی داشتم این بود که وقتی با مشاهدۀ برخی رفتارها یا ویژگی‌هاشون اذیت می‌شدم یا اگر برخی ویژگی‌های من اذیتشون می‌کرد، نه سعی می‌کردم اون‌ها رو تغییر بدم نه خودم تغییر کنم و نه بسوزیم و بسازیم. اگر حضور و عدم حضورم براشون مهم بود دلیل رفتنم رو توضیح می‌دادم و اگر نه بدون بحث و درگیری ترک و رهاشون می‌کردم. همین خصلت رو در رابطه با وبلاگ‌ها و کانال‌ها و سایر شبکه‌های اجتماعی و فضاهای حقیقی و مجازی هم دارم. البته این ترک کردن‌ها گاهی هزینه داره. گاهی هم باید از سهمت بگذری. ولی اگه حقی تو اون فضا نداشته باشی، اجازه نداری تغییرش بدی. چون مال تو نیست.


شما در مقام نویسندۀ وبلاگ یا خوانندۀ وبلاگ، چه ویژگی‌هایی دارید که بقیه رو اذیت می‌کنه یا کدوم ویژگی‌های بقیه شما رو اذیت می‌کنه؟

۲۵ نظر ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۸- حقوق نطلبیده هم مراده؟

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

باز یه مبلغی از نمی‌دونم کجا به حسابم واریز شده و عصر تا حالا از عالم و آدم پرسیدم فلانی تو هم همچین دریافتی‌ای داشتی؟ فلانی اینو تو ریختی به حسابم؟ به‌نظرت کار کیه؟ بابت چیه و حقوق چه کاریه؟ قبلشم چند شیشه رب و چند بسته ماکارونی و یه کم هله‌هوله از اُکالا سفارش داده بودم و منتظر پیک بودم. یه آقاهه از تهران زنگ زد که اون شعبۀ افق کوروشی که ازت سفارش گرفته بهمون زنگ زده که آدرست خارج از محدودۀ سرویس‌دهیشه و شمارۀ کارت بده مبلغو برگردونیم. توضیح دادم که اگه آدرس مشتری خارج از محدودۀ فروشگاه باشه اون فروشگاهو نمیاره تو لیست مشتری. ما فلان خیابونیم و این شعبه هم همون خیابونه. ولی گویا فروشگاه، سفارشمو مرجوع کرده بود و خیال نداشت بیاره برام. شمارۀ کارتمو دادم و چند ثانیه بعد پیامک بانک اومد. نگاه به مبلغش کردم دیدم بیشتر از مبلغ خریدمه. در واقع اون نیست. دقت کردم دیدم دوتا پیامک واریزه. یه کم بیشتر دقت کردم دیدم برای هر دو نوشته واریز حقوق! حقوقِ کدوم کار و از طرف کی دیگه الله اعلم (به‌نظر می‌رسه این دوتا پیام انقدر هول بودن و عجله داشتن که پیام واریز دومی چند ثانیه زودتر از اولی رسیده. و صدالبته که من همچنان به مرض رند شدن و مضرب هزار موندن مانده‌حسابم دچارم و اون یکی کارتم رنده و جور رند موندن اونو این کارتم می‌کشه). 

پ.ن: عنوان اشاره داره به این پست و ضرب‌المثل. و من عادت دارم چیزایی که برام مهم و خاطره‌انگیزن رو نگه‌دارم. چند روز پیش دنبال یه چیزی می‌گشتم و حین گشتن به یه سری لیوان یه‌بارمصرف برخوردم. روی یکیشون هیچ یادداشتی نبود. معمولاً روی لیوان ذرت مکزیکیا می‌نوشتم که این ذرتو کی و کجا و با کی خوردم. ولی این لیوانه از این یه‌بارمصرفای غیرکاغذی شفاف بود که در امتداد صفحۀ دایره‌ایش تا کرده بودم و گذاشته بودم لای دفترا. هر چی فکر کردم این لیوانِ چیه و چه خاطره‌ای باهاش داشتم یادم نیومد. وقتی یادم نمیاد یه چیزیو چرا نگه‌داشتم با خودم می‌گم دیگه وقتش رسیده که دور ریخته بشه. ولی حالا دلم نیومد بندازمش دور. گذاشتم سر جاش. الان که داشتم دنبال لینک پست مرتبط با عنوان می‌گشتم دیدم ای بابا، این لیوان همون لیوانه که!. اما، نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی. از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی.

۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۷- هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌دونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل می‌رود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی به‌خاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سی‌سالگی‌ام یا افسردگی دوران دکتری گرفته‌ام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزه‌مو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمره‌های امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همه‌مون بوده، علی‌الخصوص اون ششصدوبیست‌وپنج‌هزارمِ اعشار نمره‌م ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجه‌ش شده کلی مشقِ تلنبارشده‌ای که دلم نمی‌خواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم می‌ده قیافه‌م «خب که چی»طوره و به‌وضوح حس می‌کنم دانشگاه داره ازمون بیگاری می‌کشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو می‌خواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه به‌عنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایین‌پایینا.

آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گل‌های باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دسته‌کلید دستم بود. یه دسته‌کلید با کلی کلید که قیافۀ همه‌شون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچه‌ها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب می‌کردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری می‌کنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین سبزه‌ها و درختا می‌موندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخم‌مرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقب‌افتاده‌مو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیم‌کارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدت‌ها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافه‌ها رو عوض کنه. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونه‌بازی و خاله‌بازیام به‌عنوان اسباب‌بازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعت‌ها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همون‌جا وسط پذیرایی از خستگی بی‌هوش شدیم. صبح که ظرفا رو می‌شستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین پارچه‌ها و نخ‌ها می‌موندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپ‌تاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر می‌کنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی می‌داد و چقدر بهم خوش گذشت.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۶- تُنسى، کأنَّکَ لم تَکُنْ

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۳ ب.ظ

دنبال یه مطلب قدیمی بودم که جزئیاتشو فراموش کرده بودم، ولی چون قبلاً تو وبلاگم در موردش نوشته بودم، رفتم سراغ آرشیو بلاگفا. آرشیو ده دوازده سال پیش. مطلبی که دنبالش بودمو پیدا کردم ولی حین جست‌وجو، موقعی که داشتم دنبال اون موضوع می‌گشتم چشمم خورد به یه خاطرۀ ناآشنا و غریب از دوران کارشناسی که کاملاً فراموشش کرده بودم. شروع کردم به خوندن اون پست. و این نوشته انقدر برام تازگی داشت که با شگفتی و حیرت می‌خوندم که ببینم تهش چی میشه. و باورم نمی‌شد که من هم بلد باشم چیزی رو فراموش کنم.

حالا اون خاطره از این قرار بود که یه روز یکی از دخترای غیربرقی که شماره‌شو نداشتم با شمارۀ یه دختر غیربرقی دیگه که دورادور می‌شناختمش و شماره‌شو از یکی از کلاسای عمومی داشتم بهم زنگ می‌زنه و ازم می‌خواد آمار یکی از پسرای برقی رو بگیرم ببینم آخر هفته کجاست. گویا پسره آخر هفته تولدش بوده و دختره می‌خواسته غافلگیرش کنه و فکر کرده بود چون من هم‌کلاسی اون پسرم، می‌دونم که آخر هفته کجاست و می‌ره شهرستان یا تهران می‌مونه. تا اینجای پست که هیچی یادم نمیومد از این قضیه. ادامۀ ماجرا به این صورت بود که من از اون پسره می‌پرسم آخر هفته کجایی و اونم می‌گه با اردوی دانشگاه می‌رم طالقان. منم از اونجایی که نمی‌دونستم طالقان کجاست، می‌پرسم تو مسیر طالقان به خونه‌تونم سر می‌زنی؟ دیگه بماند که خونۀ اونا مرکز و جنوب ایران بود و طالقان شماله. چندتا سؤال عجیب و غریب دیگه هم در راستای تکمیل اطلاعاتم از موقعیت مکانی آخر هفته‌ش می‌پرسم و یادم نیست که این سوتیا رو چجوری جمع کرده بودم ولی درون‌مایۀ پستم این بود که موقع گرفتن آمار، برای اینکه طرف شک نکنه چرا این سؤالا رو می‌پرسم، بهش می‌گم فلان جزوه‌تو برای هفتۀ بعد لازم دارم و باید ازت بگیرمش و الکی‌الکی یه جزوه‌ای هم کپی میشه این وسط. و من که الان حتی یادم نیست کدوم جزوه، آخه این چه کاری بود اون موقع کردم گویان اومدم کلیدواژۀ طالقان رو تو ایمیل‌هام جست‌وجو کردم و دیدم دانشگاه سال 2011 اطلاعیۀ این اردو رو برامون فرستاده بوده و اون موقع هم تلگرام و اینا نبود و ارتباطم با هم‌کلاسیام پیامکی بود. پس به احتمال زیاد این مکالمه به‌صورت پیامکی بوده. و خب الان خیلی دلم می‌خواست بدونم اون روز این پرسش و پاسخ‌ها چجوری شکل گرفته و پیش رفته و با اینکه می‌دونم آرشیو پیام‌ها رو از گوشیای قدیمی‌م پاک نکردم ولی بی‌خیال شدم، چرا که الان اون پیامک‌ها پرن از خاطراتی که بیشترشونو فراموش کردم و نیازی به یادآوریشون ندارم. و به امید روزی که بقیۀ خاطرات و آدما و کارایی که کردم رو هم به همین آسونی و بدون درد و خونریزی و عوارض جانبی فراموش کنم.


عنوان: فراموش خواهی شد، آنچنانکه گویی هرگز نبوده‌ای.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این بخش آخر پستای اینستای دانشگاهیمه. پستای یک ماه اخیرمه.

سی‌وسه.

یازده سال پیش، تو یه همچین روزی. ۱۲ اردیبهشت، روز معلم.

مبارکِ معلم‌های عزیز و استادهای نازنین و دوستای گلم باشه.

(یه تراکتوری هم در حاشیهٔ تبریکمون مشاهده میشه که یادم نیست دستخط کیه)



سی‌وچهار. پست روز سمپاد، ۱۴ اردیبهشت امسال:

پست و استوری‌های تبریک روز سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) دوستان رو دیدم یادم افتاد امروز روز سمپاده. هر چند دیگه از ما گذشته این روزو به هم تبریک بگیم ولی هر سال این موقع اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ چیزی دستگیرم نمیشه ولی سال بعد دوباره سؤالمو تکرار می‌کنم و اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ بازم چیزی دستگیرم نمیشه. نه روز تولد کسیه، نه کسی ترور یا فوت شده و به شهادت رسیده، و نه اتفاق خاصی افتاده این روز. جدی چرا؟



سی‌وپنج. اردیبهشت‌ماه، تبریز تگرگ اومد. رفتم دم در و از کوچه فیلم گرفتم. فیلمو تو اینستای هم‌دانشگاهیا و فامیل گذاشتم ولی چون اینجا چندتا خوانندۀ تبریزی دارم و چون یک‌هزارم درصد ممکنه خودشون یا اقوامشون ساکن این کوچه باشن، نمی‌تونم اون فیلمو اینجا هم بذارم. یه عکس از کفِ کوچه! می‌ذارم فقط. با متن پست:

الان اینجا داره تگرگ میاد. ما به تگرگ ریز می‌گیم نقل. چون که شبیه نُقله. به تگرگ درشت هم می‌گیم دُلو که به‌معنی پُر و توپُر هست. دلمهٔ خوراکی هم با این دُلو هم‌خانواده‌ست.



سی‌وشش. اینو در ایام کرونا گذاشتم:

صبح بابا داشت تلفنی با یکی از دوستاش حرف می‌زد. دوستش گفت سوپ و مایعات، زیاد بخورید. بعد در توصیف سوپ گفت اگر «یاندْرْسا» بهتره و برای سرفه خوبه. ترجمه‌ش میشه اگه بسوزونه بهتره. منم می‌شنیدم حرفاشونو. یهو شیرجه رفتم وسط مکالمه‌شون و به بابا گفتم ما این فعل رو هم برای غذای تند استفاده می‌کنیم هم برای غذای داغ. منظورشون اینه فلفل بریزیم که بسوزونه یا داغ باشه و بسوزونه؟ دوستشم گفت منظورم اینه سرد نباشه.

بله عزیزان، آدم باید تحت هر شرایطی، حواسش به هم‌معنایی و چندمعنایی کلمات باشه و رسالتشو فراموش نکنه.

دیگه چون عکس مرتبط با موضوع دم دستم نبود اینو می‌ذارم براتون. هفتهٔ پیش سه‌شنبه، شبِ قبل از پیش‌ارائهٔ درس کاربردشناسی این عکسو تو اینستای فامیل‌ها گذاشتم و نوشتم «یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.». نتیجه این شد که تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم سر ارائه نفسم درنمیومد. بعدشم دیدم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره تو این وضعیت. پریروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت. وقتی پیک سفارشمو آورد گفتم بذار پشت در و برو. که رودررو نشیم. ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم قایم کردم و الان نگرانم لو برم و خوراکیام مصادره بشن.



سی‌وهفت. این پستو چند روز پیش گذاشته بودم:

دیروز تو کلاسِ مجازیِ! کاربردشناسی صحبت این مدل هلیدی بود و افعال رابطه‌ای و وجودی و تفاوتِ هست و است در فارسی. وقتی یکی از دوستان راجع به فعلِ داشتن پرسید، ذهنم رفت سمتِ داشتن در زبان ترکی. چون استاد و هم‌کلاسی‌ها با ترکی آشنا نبودن نتونستم زیاد باهاشون راجع به این مسئله تبادل نظر کنم ولی گفتم بیام لااقل اینجا یادداشتش کنم، شاید یه روز یکیو پیدا کنم که هم ترکی بلد بود هم زبان‌شناسی و راجع به این فعل باهم صحبت کنیم.

ما برای دو مفهومِ بودن و داشتن، از فعلِ «وار» استفاده می‌کنیم. چراشو نمی‌دونم.

هستم هستی هست هستیم هستید هستند میشه:

وارام وارسان واردی وارخ وارسز واردلار

(سوم شخص رو بدون دی، به‌صورت «وار» هم می‌گن. نمی‌دونم خاصیت این دی چیه که میشه حذفش کرد)

مثال۱: یخچلده میوه وار (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

مثال۲: یخچلده میوه واردی (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

دارم داری دارد داریم دارید دارند میشه:

وارم وارن واره وارمز وارز وارلاری

مثال۳: منیم بوگون امتحان وارم (= من امروز امتحان دارم)

مثال۴: منیم بوگون امتحانیم وار (= برای من امروز امتحانم هست)

هر دو مثال بالا به کار می‌ره و به‌معنی امتحان داشتنه. فقط اون «یم» بعد از من رو تو مثال‌های بالا نمی‌دونم چی ترجمه کنم تو فارسی. اگر اشتباه نکنم حالت برایی یا مالکیت هست. تو مثال‌های پایین هم اومده ولی با توجه به شخص، فرق می‌کنه. تو ترجمۀ فارسی برای نوشتم.

مثال۵: مریمین بوگون امتحانی وار (= برای مریم امروز امتحانش هست)

مثال۶: بیزیم بوگون امتحانیمیز وار (= برای ما امروز امتحانمان هست)

موضوع دیگه هم اینه که تو زبان ترکی، فعل رو با پسوند «می» که بعد از ریشه و قبل از شناسه قرار می‌گیره منفی می‌کنن. و با پسوند «ماخ» مصدر می‌سازن. صورت امری + ماخ می‌شه مصدر. مثلاً می‌آیم می‌شه گَلیرم، نمی‌آیم می‌شه گَلمیرم. گَل می‌شه بیا، گلماخ هم می‌شه آمدن.

برای همهٔ فعل‌ها قاعده همینه ولی هر چی فکر می‌کنم «وار» و «یُخ» رو نمی‌تونم منفی کنم. مصدر هم ندارن. در واقع موقع منفی کردن جمله‌ای که «وار» داره یه فعل دیگه که متضادِ وار هست به کار می‌ره. متضاد وار، یُخ هست. به‌معنیِ نیست. ندارم و نداری و... هم یُخوم و یُخون و... می‌شه. نیستم و نیستی و... هم یُخام، یُخسان و... دقیقاً مثل وارام وارسان صرف می‌شه.

جالبه که نه وار و نه یوخ، هیچ کدومشون نه مصدر دارن نه منفی می‌شن. و اگه بخوایم امر به بودن بکنیم می‌گیم اُل. مصدرشم میشه اُلماخ. که به‌لحاظ آوایی نه به وار شبیهه نه به یُخ.

و خب من نمی‌دونم چرا این‌جوریه و نمی‌تونم تحلیل و توجیه کنم.



سی‌وهشت.

همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار.



سی‌ونه.

سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلام‌شده قطع کنید.

برق نداریم، ولی خوشبختانه ۹۲ درصد شارژ داریم هنوز.

برق نداریم، ولی متأسفانه فقط همین ۹۲ درصد شارژو داریم.



یکی از دوستام این عکسو دید، بهم پیام داد که برو خدا رو شکر کن لپ‌تاپت باتری داره، من باتری ندارم. بهش گفتم خیلیا همون لپ‌تاپ بی‌باتری رو هم ندارن :|

چهل.

از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپ‌تاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. توی مسیر، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، و بعدشم عکسشو با اصحاب به اشتراک بذارم. اومدم دیدم فعلاً تو مرحلهٔ غنچه هستن عزیزان.

ولی شعار انتخاباتی امسال می‌تونه وصل‌کردن برق باشه.



چهل‌ویک. 

اگر خاطرتون باشه چند وقت پیش، پستی نوشته بودم در مورد تغییر نام دانشگاه‌ها، و نام سابق دانشگاه الزهرا. دیشب داشتم به فلسفهٔ تک‌جنسیتی بودن این دانشگاه و اینکه آیا قبل از انقلاب هم ویژهٔ دختران بوده یا بعداً این‌جوری شده و چرا این‌جوریه فکر می‌کردم. طی تحقیقاتم فهمیدم این محل توسط فردی به نام مستوفی‌الممالک (مقبرهٔ این شخص وسط حیاط دانشگاهه ولی خانواده‌ای که به‌عنوان خادم توش زندگی می‌کنن اجازه نمی‌دن کسی داخل بشه) وقف آموزش دختران شده و در آغاز تأسیس، اسمش رو مدرسهٔ عالی دختران گذاشته بودن. بعداً اسمشو می‌ذارن دانشگاه فرح پهلوی و در سال ۵۷ هم دوباره اسمشو تغییر می‌دن و می‌ذارن دانشگاه متحدین. محبوبه متحدین یکی از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بوده و توسط رژیم پهلوی کشته می‌شه. ایشون نماد مقاومت بوده و برای همین بعد از انقلاب، در سال ۵۷ اسمشو می‌ذارن روی این دانشگاه. و روی چندین مدرسه و خیابان در شهرهای مختلف. ولی نمی‌دونم بعد از سه چهار سال چه اتفاقی می‌افته که می‌گن چون نام متحدین برای این دانشگاه مصوب مقامات وزارت آموزش عالی نیست، پس اسم دانشگاه رو تغییر بدیم بذاریم الزهرا. تو ویکی‌پدیای دانشگاه هم دیگه اسمی از متحدین نمیارن. در موردش تحقیق کردم و در ادامهٔ جست‌وجوها و پرس‌وجوهام رسیدم به این کتاب از علی شریعتی. قصهٔ حسن و محبوبه. گویا دکتر شریعتی این کتاب رو تحت تأثیر محبوبه و همسرش حسن آلادپوش نوشته. گوگل کردم و کتاب رو از کتابناک گرفتم. حجمش کمه و یه ساعت بیشتر طول نمی‌کشه خوندنش. موضوع کتاب اجتماعی-سیاسیه ولی چون نسخهٔ قدیمی بود، رسم‌الخطش اصلاً چشم‌نواز نیست (قیمت پشت جلدش ۲۰ ریاله). حین خوندن داشتم به این فکر می‌کردم که خب رو دانشگاه شریف هم اسم یه مجاهد رو گذاشتن. محبوبه متحدین چه فرقی با مجید شریف داشته که اسمشو از روی دانشگاه برداشتن؟ رفتم سراغ زندگینامهٔ سیاسی محبوبه و حسن و از اونجا رسیدم به رحمان افراخته، معروف به وحید. وحید از مسئولین بخش مارکسیست سازمان مجاهدین خلق و از عاملان قتل مجید شریف واقفی بوده. محبوبه و حسن هم مارکسیست بودن. و اینجا بود که معما حل شد. اینا با اینکه همه‌شون انقلابی و مخالف رژیم بودن و ساواک دنبالشون بود، ولی سر اسلامی بودن یا نبودن سازمانشون اختلاف‌نظر داشتن. در واقع مقابل هم بودن. بعد داشتم سوسیالیسم اسلامی و عقاید ضدامپریالیستی رو گوگل می‌کردم که از اونجا برسم به انواع مرام‌های سیاسی از جمله برابری جنسیتی که از آسمان ندا آمد که «بسه دیگه تا همین‌جاشم کافیه. حالا که فرق متحدینو با شریف فهمیدی برو به درس و مشقت برس».


۷ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدوداً بیست‌تا پست دیگه تو اینستای دانشگاهیم دارم که اینجا در موردشون ننوشتم. و کلی استوری هایلایت‌شده. با نام و یاد خدا فرایند کپی کردن از اونجا و پیست کردن در اینجا و آپلود مجدد عکس‌ها رو شروع می‌کنیم و آنچه گذشت‌ها رو به این صورت پی می‌گیریم:

بیست‌وچهار. این پستو چهارده مارس (اواخر اسفند پارسال) به‌مناسبت تولد اینشتین گذاشته بودم. عکسو برای وبلاگم سانسور کردم:

به‌مناسبت ۱۴ مارس که روز تولد اینشتینه، یادی کنم از زنگ فیزیک سال ۸۷ که کیک خریدیم و تولد گرفتیم برای این بزرگوار. مختصات منم جوریه که انگار تولد منه.



بیست‌وپنج. برای این پست عکس پیاز گذاشته بودم و در راستای نظرسنجی وبلاگ سرندیپ در مورد مزۀ پیاز بود. اول سؤالمو استوری کردم، بعد نتیجه رو تو یه پست توضیح دادم. به این صورت:
یه سؤال تو استوری دیشبم پرسیده بودم. این پست توضیح اونه. سؤالم این بود که اگر مجبور باشین درباره مزهٔ پیاز، بین «تند» و «تلخ» یکی رو انتخاب کنین، کدوم رو انتخاب می‌کنین؟ ترک‌ها میگن «آجی» که معنیش میشه تلخ. ولی فعلش رو می‌گن «یاندرر» که معنی اینم میشه می‌سوزاند. ما (ترک‌های ایران) صفت تند رو به‌عنوان مزه در زبانمون نداریم. اگرم باشه نمی‌دونم چیه و به کار نمی‌بریم. به‌صورت فعل می‌گیم که مثلاً این فلفل می‌سوزونه (یاندرر). به‌صورت صفت فاعلی هم می‌گیم که این فلفل سوزانده (یاندران) هست. برای آتش هم همین فعل و صفت رو استفاده می‌کنیم. البته تلخ (آجی) و شیرین (همون شیرین می‌گیم) رو هم برای فلفل به کار می‌بریم. مخصوصاً برای این فلفلای سبز نازک. حالا چون بحثمون سر معنی تلخه برگردیم سراغ پیاز.
اغلب اونایی که جواب تلخ رو برای اون سؤال انتخاب کردن همشهریام بودن. البته چند نفر از همشهریا و هم‌زبان‌ها هم گفتن تند که شاید اگه در وضعیت واقعی قرارشون بدیم اونا هم بگن تلخ. جواب خودم هم اینه که اگه سؤال رو به زبان ترکی بپرسن ازم و بگن آیا بعضی سغان‌لار آجیدیلار (بعضی پیازا تلخن)؟ می‌گفتم بله. آجی دیلر بعضی‌لری (تلخ هستن بعضیاشون). ولی اگه تو بافت زبان فارسی بپرسن جوابم به «تند» مثبته و معتقدم که تندن نه تلخ (من معمولاً تو انتخاب کلماتم سعی می‌کنم بافت زبانی که درش هستم رو در نظر بگیرم. برای همین دیرتر لو می‌رم که ترکم).
حالا بخوام یه کم تخصصی‌تر صحبت کنم، قضیه اینه که تو زبان فارسی و تو بافت گفتاری و نوشتاری فارسی، تصورمون از تلخی، تلخی بادامه (سرنمون یا پروتوتایپشه) و سرنمون تندی هم فلفله. برای همین موقع خوردن یه همچین پیازی تو یه جمع فارس‌زبان حسم نزدیک به همون حسیه که بعد از خوردن فلفل دارم نه بادام. پس می‌گم «این پیاز چه تنده!»
ولی تو زبان ترکی هر دو رو می‌گیم. هر چند چون تندو به‌صورت صفت نداریم فعلشو می‌گیم. مثلاً می‌گیم: بو سغان آجی دی و یاندرر (تلخه و می‌سوزونه). و این سوزاندن رو هم برای فلفل به کار می‌بریم هم برای غذای داغ، ولی برای بادام تلخ، نمی‌گیم می‌سوزاند. پس اینجا پیازمون هم تلخ شد، هم می‌سوزونه و تنده.
نتیجه اینکه احتمالاً این کلمهٔ آجی ترکی لزوماً معنی تلخ فارسی رو نداره. در واقع دامنهٔ معنایی متفاوتی داره که بخشی از تلخ و بخشی از تند در فارسی رو دربرمی‌گیره. ولی باید بیشتر بررسی کنم ببینم این صفت‌ها دیگه برای چه موصوف‌هایی به کار می‌رن. این‌جوری دامنهٔ معناییشونم پیدا می‌کنیم. کامنت‌ها هم بازه که یه وقت پیامی نظری سؤالی ابهامی بود بحث کنیم.

بیست‌وشش. پست فروردین امسال:
ترم پیش، تو یکی از جلسات درس معنی‌شناسی صحبت هم‌معنایی‌ها شد و بحثمون رسید به اینجا که گویشوران فلان شهر و بهمان شهر به فلان چیز و بهمان چیز چی می‌گن. یکی از مباحث موردعلاقهٔ من وقتی خوابگاه بودم همین موضوع بود. می‌دیدی یه عده به گوجه‌سبز می‌گن آلوچه، به گوجه‌فرنگی می‌گن بادمجان، به سیب‌زمینی می‌گن آلو، به آلو می‌گن آلوچه، به آلوچه می‌گن گوجه، به خیار می‌گن خربزه، به خربزه می‌گن خیار، و حتی مورد داشتیم به پس‌فردا می‌گفتن فردا، به فردای پس‌فردا هم می‌گفتن پسون‌فردا. به فردا هم می‌گفتن صبح. فکر کن فردا صبح باهاشون قرار کوه بذاری. البته ما خودمونم به فردا می‌گیم صبح (در واقع می‌گیم صباح. به صبح هم می‌گیم سحر). این مقدمهٔ اول رو داشته باشید تا بریم سراغ مقدمهٔ دوم!
یکی دیگر از مفاهیمی که تو جاهای مختلف براش واژه‌ها و عبارت‌های مختلف به کار می‌برن ازدواج کردن هست. اینکه وقتی کسی ازدواج می‌کنه، این اتفاق با چه عبارتی بیان میشه. عبارت معیارش که زن گرفتن و شوهر کردن هست. اصفهانیا هم می‌گن زن ستوندن که معنیش میشه همون زن گرفتن. مازندرانیا هم می‌گن زن بردن. اینا یه مرحله جلوتر از اونایی هستن که می‌گیرن. اینا می‌گیرن و می‌برن. تو افغانستان (نمی‌دونم کدوم شهرهاش) زن خریدن می‌گن. این چیزی که اینا می‌گنو دوست ندارم، ولی تو مقالهٔ استادمون بود و چندتا دوست افغانستانیم هم تأیید کردن که چون واقعاً می‌خرن، این لفظو به کار می‌برن. البته تو کشور ما هم پسر غیرمستقیم هزینه می‌ده و زن می‌گیره ولی اونا مستقیماً هزینه‌شو پرداخت می‌کنن. ما خودمونم تو زبان ترکی داخل ایران برای ازدواج کردنِ آقایان می‌گیم اِولَن‌ماخ. که اگه اِو به‌معنی خانه باشه معنیش میشه خانه‌دار شدن یا صاحبِ خانه شدن. البته این لن یا لان پسوند مجهول‌ساز ترکی هست. دقیقاً نمی‌دونم چجوری خانه‌دار شدن رو مجهول ترجمه کنم ولی شدنش مجهول بودنشو می‌رسونه به‌نظرم. خانه هم شاید معنی مجازیش مدنظره. به ازدواج کردن خانم‌ها هم می‌گیم اَرَ گِتماخ. یعنی به شوهر رفتن. که احتمالاً اینجا هم اَر (=شوهر) معنی مجازی داره و منظور، به خانهٔ شوهر رفتنه.
مقدمهٔ دوم هم تموم شد. حالا بریم سر اصل مطلب که عکس پسته.
داشتم برای امتحان یکی از درسای ترم پیشم که به‌خاطر کرونا تا حالا به تعویق افتاده، کتاب اسپنسر رو می‌خوندم. تو فصل مربوط به کلمات مرکبش این مثال marry رو به زبان ویتنامی دیدم. تو ویتنام هم از دو تا واژه استفاده می‌کنن برای این مفهوم که ترجمه‌ش میشه take wife.
عکس از صفحهٔ ۳۱۱ کتاب morphological theory, Andrew Spencer


بیست‌وهفت. پیارسال تو یکی از پستای وبلاگم این عکسو گذاشته بودم. امسالم تو اینستا گذاشتم با این توضیح:
داشتم عکس‌های قدیمی رو مرور می‌کردم، رسیدم به این عکس. دو سال پیش همین موقع بود که این عکسو گرفتم. مامان روبه‌روم نشسته بود. بی‌هوا ازش خواستم عکس بگیره ازم. من و متروی تهران همین الان یهویی مثلاً. بعداً که عکسو دیدم توجهم به اون جملهٔ بالای سرم جلب شد. صورتی که داری رو دوست داشته باش، چون تو زیبایی. جمله‌ای که موقع گرفتن عکس حواسمون بهش نبود.
اکنون اگر فکر می‌کنید می‌خواهم این پست را با این پیام اخلاقی که صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین به پایان برسانم و شما هم لایک!ش کنید و حس خودباوری و اعتمادبه‌نفس بهتان دست بدهد، سخت در اشتباهید چون که اومدم در مورد «را»ی بعد از فعل برم روی منبر و بگم یادتونه دبیرستان بودیم می‌گفتن رای بعد از فعل غلطه و نباید بگیم صورتی که داری رو؟ و باید بگیم صورتی رو که داری دوست داشته باش؟ این درست و غلط‌ها و بایدها و نبایدها بیشترشون بر اساس کتاب غلط ننویسیمِ استاد ابوالحسن نجفی بود و منم همیشه رعایتشون می‌کردم و تازه غلط هم می‌گرفتم از این و اون که این و اون هم رعایت کنن و غلط ننویسن. تا اینکه سال اول ارشد، یه روز سر کلاس نحو استاد شمارهٔ ۶، اون جلسه‌ای که پیرامون «را» صحبت می‌کردیم و مقالهٔ «را»ی ایشونو می‌خوندیم پایه‌های این باور که رای بعد از فعل غلطه متزلزل شد و یه مدت بعد هم فروریخت. و من هم به تیم اونایی که رای بعد از فعل رو غلط نمی‌دونستن پیوستم. با این توجیه که حرکت «را» به جلو نشان‌دهندهٔ آن است که ما می‌خواهیم مفعولمان را برجسته‌تر کنیم. پس غلط نیست. کلاً این جابه‌جایی‌های اجزای جمله برای برجسته کردنشونه. ضمن اینکه وقتی را بعد از فعل میاد، مفعولش می‌تونه کل اون عبارتی که فعل هم توش هست باشه. درواقع، را بعد از فعل نمیاد؛ بعد از گروهی میاد که فعل هم داره. اگه ساخت جمله رو خطی در نظر بگیریم، به‌نظر می‌رسه بعد از فعل اومده؛ اما اگه نگاه سلسله‌مراتبی بهش داشته باشیم، می‌بینیم که بعد از گروه قرار گرفته.
«صورتی که داری» یه گروه اسمیه که بعدش را اومده و با توجه به ساخت غیرخطی جمله درسته. طبیعتاً یه راه دیگه‌اش قرار دادن را بعد از «صورتی» هست که تأکید جمله رو تغییر می‌ده. پس نویسنده یا گوینده با توجه به منظورش می‌تونه جای را رو مشخص کنه.
که البته ویراستاران در نثر معیار این را قبول ندارند و همچنان می‌گن رای بعد از فعل غلطه.
دیگه تصمیم با خودتونه که ویراستارانه و تجویزی به قضیه نگاه کنید یا زبان‌شناسانه و توصیفی.
حساب‌کتاب کردم شمردم دیدم شونزده ماهه که سوار مترو و اتوبوس نشدم!

بیست‌وهشت. پست فروردین امسال:
داشتم واج‌نویسی‌های همکارای پیکرهٔ گفتاری رو بررسی و اصلاح می‌کردم که رسیدم به جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا». همکارمون پریا رو به‌صورت pariyA واج‌نویسی کرده بود که طبق شیوه‌نامه درسته و پریا رو همین‌جوری باید نوشت. صورت رسمی و غیررسمیش هم همین شکلی میشه. احتمالاً یه پریا نامی بوده و این دختری که شهرام شب‌پره داره این شعرو براش می‌خونه از اون پریا هم قشنگ‌تره. در این صورت این عبارت وقتی معنی‌داره و درسته که ما از قبل این پریا رو بشناسیم و اصطلاحاً اطلاع کهنه باشه. که خب نیست. مثلاً اگه قشنگ‌تر از لیلی یا شیرین می‌گفت معنی داشت ولی پریا معنی نداره. شک کردم که نکنه منظورش ای قشنگ‌تر از پری‌ها بوده. اون وقت باید به‌صورت pari-yA واج‌نویسی بشه. مثلاً شما وقتی می‌خوای «بربری» رو جمع ببندی می‌گی بربریا که صورت رسمیش میشه بربری‌ها. از اونجایی که بود و نبود این خط تیره قبل از y مهمه، آهنگه رو دانلود کردم و چند بار گوش دادم که مطمئن بشم. ولی تشخیص ندادم تکیه روی کدوم بخش پریاست و منظورش پریاست یا پریا!. بعد راه افتادم یکی‌یکی از دوستام بپرسم که تکیهٔ پریا (اسم دختر) و پریا (پری‌ها) یه جاست؟ بعد سؤالمو این‌جوری مطرح کردم که منظور از قشنگ‌تر از پریا، پریای اسم خاص هست یا پری‌ها؟ و چه بحث‌های تخصصی جالبی شکل گرفت. البته هنوز در هاله‌ای از ابهامم و با تردید اون خط تیره رو گذاشتم ولی اومدم بگم بررسی این پیکره رو به کسی سپردید که اگه راه داشت می‌رفت سؤالشو با خود آقای شهرام شب‌پره هم مطرح می‌کرد که مطمئن بشه خط تیره رو درست گذاشته یا نه.


بیست‌ونه. چند ساعت بعد (در راستای همون پریا):
اینجا ساعت ۲ نصفه‌شبه و من تو موقعیتی که در تصویر می‌بینید همچنان داشتم به پریای پست قبلم فکر می‌کردم که آیا کار درستی کردم تو جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا» اسم خاص در نظرش نگرفتم و صورت رسمیشو پری‌ها نوشتم و با خط تیره واج‌نویسی کردم یا نه. داشتم خودمو متقاعد می‌کردم که پریایی که اسم دختر باشه اینجا معنی نمی‌ده که یهو یاد پریا خانومِ آقای اندی افتادم. اونجا که می‌گه پریای قصه خوب بود پریای من چه بهتر، پریای قصه زیبا، پریای من قشنگ‌تر. گفتم حالا که پریا نامی واقعاً وجود خارجی داره، پس تو آهنگ شهرام شب‌پره هم تو جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا می‌تونه اسم خاص باشه و اون پریا همین پریا باشه. بعد به همین سوی چراغ شبتابم که با بهت و حیرت زل زده بهم قسم که سریع گوگل رو باز کردم و سال تولید دوتا آهنگو آوردم که باهم مقایسه کنم ببینم آیا اون آهنگ می‌تونه جواب این آهنگ باشه؟ ینی ممکنه اندی یه آهنگی برای یه پریا نامی خونده باشه و شهرام شب‌پره هم با جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا به اون پریا اشاره کرده باشه که بگه تو از پریای اندی هم قشنگ‌تری؟ و ماحصل تحقیقاتم اینه که این دوتا آهنگ سی سال اختلاف زمانی دارن و ای قشنگ‌تر از پریا سی سال قبل از پریا خانوم خونده شده و این پریا اون پریا نیست و اون پریا اصلاً پریا نبوده و همون پری‌ها بوده.


سی. این پستو اول اردیبهشت به‌مناسبت بزرگداشت سعدی نوشتم. چون تو متن پست به فامیلیم اشاره کردم مجبورم سانسورش کنم و عکسشم چون عکس اون شعریه که توش فامیلیم اومده رو هم نمی‌تونم نشونتون بدم. حالا هر کی فامیلیمو می‌دونست می‌تونه جاهای خالی رو با عبارت مناسب پر کنه:
یکُم اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی هست و به همین مناسبت بیایید براتون یه خاطره تعریف کنم.
مصاحبهٔ ارشد من بهار ۹۴ بود. مصاحبهٔ کنکور زبان‌شناسی. وارد اتاق مصاحبه که شدم، وقتی ازم خواستن خودمو معرفی کنم و گفتم نسرین [بوووق]، دکتر حداد چند بار فامیلی‌مو تکرار کردن و گفتن سعدی یه بیت داره در مورد [بوووق]. می‌دونی کدوم بیتو می‌گم؟ منم مات و مبهوت نگاه می‌کردم و هنوز باورم نشده بود کجام و چه خبره و چی باید بگم و روبه‌روی کیا نشستم. یه کم از اون حکایت سعدی که [بوووق] توش بود و عکسشو پست کردم رو خوندن و احتمالاً انتظار داشتن منم بقیه‌شو بخونم که بلد نبودم. همه رو کامل خوندن و منم تو خاطرم نگه‌داشتم که بعداً یادداشتش کنم. از اون به بعد، هر ترم که باهاشون کلاس داشتیم، جلسهٔ اول تا اسممو می‌گفتم یا حضور غیاب می‌کردن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. هر موقع هم می‌رفتم دفترشون که راجع به پایان‌نامه‌م‌ صحبت کنیم، تا نگاهشون می‌افتاد به اسمی که روی پایان‌نامه نوشته بودم می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. حتی روز دفاعم هم وقتی داشتن منو به حضّار محترم جلسه معرفی می‌کردن گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. احتمالاً اگه فامیلی‌م نکونام بود هم هر موقع منو می‌دیدن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز. ولی جدی برام سؤاله که اگه [بوووق] [بوووق] [بوووق].

سی‌ویک. پست اردیبهشت:
چند ساله این گلدونی که تا چند دقیقه پیش اسم گلشو نمی‌دونستم رو داریم و هیچ وقت هیچ اقدامی در راستای فهمیدن اسمش نمی‌کردم. از سمت راست اولی صداش می‌کردم. هر وقتم جابه‌جاش می‌کردیم اسمش می‌شد مثلاً از سمت راست چهارمی. گاهی هم اون گلدون خوشگله و گل ستاره‌ای و گل سفید توپی. نیم ساعت پیش فکر کردم دیگه وقتش رسیده که بفهمم اسمش چیه، یا حداقل بدونم بقیهٔ مردم چی صداش می‌کنن. عکسشو تو گوگل آپلود کردم و این نتیجه حاصل شد که گیاهیست از راستهٔ گل‌سپاسی‌سانان، از تیرهٔ خرزهره‌ایان، از خانوادهٔ استبرق و از سردهٔ شمعی. نام علمی آن هویا است. نام این گیاه را گیاه‌شناسی به نام رابرت براون به افتخار دوست گیاه‌شناسش توماس هوی، «هویا» نام‌گذاری کرده است.
اگر گیاه‌شناسان بقیهٔ گل‌ها رو هم به همین شیوه نام‌گذاری کرده باشن، احتمالاً نسرین اسم دوست یه گیاه‌شناس بوده که گل نسرین رو به افتخار دوستش نسرین نام‌گذاری کرده.


سی‌ودو. در مورد اسامی سابق اماکن هست این پست:
سال آخر کارشناسی، وقتی داشتم برای کنکور ارشد می‌خوندم، هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم کتابخونهٔ دانشگاه اسبق و یه بغل کتاب زبان‌شناسی از قفسه‌های خاک‌خوردهٔ ردیف آخر کتابخونه برمی‌داشتم و میاوردم می‌ذاشتم جلوی مسئول مهربون کتابخونه که امانت بگیرمشون. آقاهه هر بار با تعجب می‌پرسید قبلیا رو خوندی؟ منم با ذوق می‌گفتم آره. وقتایی که فرصت و حوصله داشتیم، چند دقیقه‌ای راجع به کتابا و نویسنده‌هاشون حرف می‌زدیم. یه بار یه کتابی برداشتم که مُهر دانشگاه صنعتی آریامهر روش بود. با تعجب عکسشو گرفتم. این عکسِ همون روزه. تازه اون موقع بود که فهمیدم اسم دانشگاه شریف، قبلاً آریامهر بوده. بعدها که فیلم سیانورو دیدم با مجید شریف واقفی بیشتر آشنا شدم.
امروز داشتم با یکی از دوستان سر اسم پیکرهٔ گفتاریمون مشورت می‌کردم. می‌خواستم با سرواژه‌سازی یه واژه بسازم که به پیکره و گفتار و فارسی و دانشگاه [بوووق] مربوط باشه. یه واژه که پ و ف داشته باشه تا پ، پیکره رو تداعی کنه و ف، فارسی رو. از پ و ف رسیدیم به فرح پهلوی. وقتی از این دوستمون شنیدم که اسم سابق دانشگاه [بوووق] فرح پهلوی بوده، شوکه شدم. گوگل کردم و دیدم بله!. ولی حتی یه درصدم فکرشو نمی‌کردم این دانشگاه کار فرح باشه. نیست که فقط برای دختراست، همیشه فکر می‌کردم این تندروهای انقلابی بعد از انقلاب ساختنش. و حس خوبی نسبت به تفکیک جنسیتیش نداشتم. ولی حالا که فهمیدم کی ساخته نظرم در موردش لطیف‌تر شد و البته می‌دونم خوب نیست نظر آدم یهو راجع به یه چیزی عوض بشه.
حالا اگه یه وقت اسمی به ذهنتون رسید که پ داشت و ف و دال و الف و پیکرهٔ گفتاری رو تداعی کرد پیشنهاد بدید.
جا داشت تو این پست «نه میم داره نه ح داره نه دال داره یه دونه ر داره» رو هشتگ بزنم.

۴ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۳- چهارشنبه‌ها

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم می‌خواست سه‌چهارتا بچۀ قدونیم‌قد به‌صورت تمام‌وقت تو دست و بالم داشتم و ازشون می‌خواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعل‌هاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازه‌های جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبه‌ها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کارایی‌ام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب می‌خوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. چون کم خوابیدم و خسته‌م و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقه‌م به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی می‌ورزم و دلم می‌خواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا می‌گم و وقتی به این فکر می‌کنم که تا عصر کلاس دارم و نمی‌تونم بخوابم دلم می‌خواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد می‌ذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که می‌شم، یه آدم دیگه‌م. با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریه‌های نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقه‌م دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خسته‌م هم خوابم میاد هم به‌لحاظ علمی دچار یأس فلسفی‌ام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و دویست‌تا آلارم تنظیم می‌کنم و بعد بی‌هوش می‌شم و می‌رم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارم‌ها بیدار می‌شم و دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و علاقه‌م کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که می‌شم باز یه آدم دیگه می‌شم و با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خسته‌ترین موجود عالَمم و هر جا باشم همون‌جا خوابم می‌بره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار می‌شم و بیدار که می‌شم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگی‌ام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست می‌ذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همه‌مون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیش‌آمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم می‌تونم جواب بدم. تو کلاسای واج‌شناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکی‌دوتا نوزاد تو دست‌وبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.

۹ نظر ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۲- در انتظار تأیید صلاحیتم

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ق.ظ

سه چهار روز پیش دبیر انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاهمون پیام داد که برای دورۀ جدید انجمن ثبت‌نام نمی‌کنی؟ صبح بود. با یه چشم بسته و اون یکی نیمه‌باز و در حالی که نه در جریان شیب انجمن بودم نه در جریان بام انجمن، جواب دادم که من ورودی جدیدم، زیاد با قوانین دانشگاه و سایت‌ها آشنا نیستم. ازش خواستم لینک ثبت‌نامو برام بفرسته. این بزرگوار همونی بود که پارسال اواخر پاییز آگهی دعوت به همکاری داده بود برای طراحی پوسترهای سخنرانی‌ها و وبینارهای زبان‌شناسی و منم کلی سؤال‌پیچش کرده بودم که هر ماه چندتا پوستر قراره طراحی کنم و هر پوستر چند ساعت زمان می‌طلبه و آیا اگه فضا ناخوشایند بود می‌تونم هر موقع خواستم انصراف بدم و هی من می‌پرسیدم و هی این بنده خدا جواب می‌داد. بعد ازش خواسته بودم منو با طراح قبلی آشنا کنه که از اونم راهنمایی و مشورت بگیرم و ببینم با چه نرم‌افزارایی کار می‌کرد و چرا ادامه نداد و چه سختیایی داره این کار. بعد در مورد امتیازها و دستمزد و تعهدات و وظایفم پرسیده بودم و اینکه تا کی قراره باهاشون همکاری کنم. بنده خدا با یه حالتی که چقدر جدی گرفتی قضیه رو، گفته بود با این همه سؤال و محکم‌کاری دیگه حتماً یه سال باید برامون طراحی کنید. اون موقع گفته بودم اگه اذیت نشم تا هر موقع بگین و بتونم هستم ولی دوست ندارم قول الکی بدم یا با اکراه یه کاری رو انجام بدم. برای همین همۀ جوانب رو می‌سنجم و تو همۀ کارام همین‌قدر جدی‌ام. تو این چند ماه که اذیت نشدم. از حقوق صدوده‌هزارتومنیم هم که اگه تقسیم بر پنج ماه و پنج‌تا پوستر کنیم میشه بیست‌ودوهزار تومن راضی‌ام :)) اینا هم گویا از کارم راضی بودن و می‌خواستن همچنان باهاشون همکاری کنم. البته تو این پنج ماه اسمم به‌عنوان عضو انجمن، ثبت نشده بود. چون وسط دوره بهشون ملحق شده بودم. حالا اون لینکه رو فرستاد و رفتم توش و دیدم عضویت در انجمن دانشجویی یه سری شرایط داره که باید سال آخر نباشی و معدلت فلان نباشه و مشکل انضباطی نداشته باشی و فلان نباشی و بهمان باشی. شرایطشو داشتم و ثبت‌نام کردم که همکاریم رسمی بشه. بعد دیدم نوشته ثبت‌نامت با موفقیت انجام شد و صلاحیتتو بررسی می‌کنیم و خبر می‌دیم. بعدشم لابد قراره تبلیغاتو شروع کنم و تَکرار کنم که به من رأی بدن و اگرم رأی نیاوردم ضمن ثبت اعتراض، به طرفدارام می‌گم شیشه‌های بانکا رو بشکنن و سطل آشغالا رو آتیش بزنن :|

+ وزیر جوان این دم آخری برای همه ۷ گیگ اینترنت یک‌ماهه در نظر گرفته. ظهر اطلاعیه‌شو برای دوستان و آشنایان فرستادم. یه عده گفتن وای! قضیه مشکوکه و یه عده هم یه متن هشداردهنده که نمی‌دونم کدوم شیرِپاک‌خورده‌ای نوشته رو فوروارد کردن که گولشونو نخوریم و کد ملیمونو بهشون ندیم و اینا به‌خاطر انتخابات می‌خوان اطلاعات ما رو جمع کنن. واقعاً از دانشجوی دکتری حوزۀ زبان و ادبیات انتظار فوروارد کردن همچین پیام بی‌سروتهی رو نداشتم. حالا من خودم از این بُعد به قضیه نگاه می‌کردم که چه خوب که وقتی برق نداریم و مودم قطعه، گوشیامون نت داره. تنها ربطشم به انتخابات این بود که شاید خواستن ملت اینترنت داشته باشن و بازار تبلیغات مجازی گرم باشه. که شما می‌تونی دنبال نکنی و با این هفت گیگ یه کار دیگه بکنی. جالبه اون شصت گیگ دانشجویی رو هم از همین سایت و با همین روشِ کد ملی گرفتن، ولی نمی‌دونم چرا اون موقع مشکوک نشدن. بعد من چون چند روزه به خودم قول دادم تا چهل روز با هیشکی راجع به هیچی بحث نکنم هی لبخند می‌زدم و می‌گفتم باشه عزیزم شما نگیر. و با این رویه اعصابم به‌قدری آرومه که می‌خوام به جای چهل روز، چهل سال آینده رو هم با هیشکی راجع به هیچی بحث نکنم. امسالم تو انتخابات شرکت می‌کنم؛ نه به این دلیل که تو دهن دشمن زده باشم و انگشتمو بکنم تو چشم امریکا و اسرائیل یا ثابت کنم پشتیبان نظامم. اینا می‌تونه دلایل فرعی باشه و لزوماً هم دلیل همۀ مردم نیست. دلیل من خیلی ساده‌تر از این حرفاست و اونم اینه که نمی‌خوام بی‌تفاوت باشم. شما شرکت نمی‌کنی؟ باشه باشه شما شرکت نکن عزیزم :|

+ ولی به من رأی بدین، من براتون پوسترهای خوشگل در کمترین زمان ممکن با محتوایی ویراسته طراحی می‌کنم. و به قول مریم اگر به من رأی بدین به هیچ جوشی اجازۀ پدیدار شدن نمی‌دم، مخصوصاً قبل از مجالس رسمی، چای شما هیچ‌وقت سرد نمی‌شود، مشکل کمبود زمان و علی‌الخصوص کمبود مکان! را در سطح شهر حل می‌کنم، تمام گوشه‌های مبل و میز را با پنبۀ دولا می‌پوشانم تا انگشت کوچیکۀ شما رو اذیت نکنه، سیستمی پیاده می‌کنم که اون‌جایی از پشتتون که دقیقاً می‌خاره رو علامت‌گذاری کنه، خوابتون رو با کیفیت اصحاب کهف تنظیم می‌کنم، قیمت‌ها رو اما با زمان شاه تنظیم می‌کنم، کاری می‌کنم آلارمتون صبح پاشه شما رو ماچ کنه، دوباره خاموش شه، هر چیزی که مجبورید توی رژیم بخورید طعم پیتزا و نوشابه بده، اولین کلیدی که می‌ندازید تو در، همون کلید اصلیه باشه و قابلیت میوت صدا رو روی بچه‌های فامیل نصب می‌کنم. پس به من رأی بدید. قول می‌دم پشیمون نشید.

+ اون میمِ بعد از صلاحیت تو عنوان پست، هم می‌تونه فعلِ هستم باشه هم مضافه‌الیه و ضمیر متصل.

+ و این پست


۸ نظر ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر، باز برقا رفت. از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپ‌تاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلام‌شده قطع کنید. شعار انتخاباتی امسال هم می‌تونه وصل‌کردن برق باشه.

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

بیست‌ویک. این پست که خودش ده‌تا پست محسوب میشه رو اول اسفند پارسال گذاشتم. از این پستا بود که باید عکساشو ورق می‌زدن. چون اینجا امکان ورق زدن نداریم عکس مربوط به هر جمله رو زیر همون جمله می‌ذارم:

شش سال پیش در چنین روزی...

عکس اول. صبحِ ۲۹ بهمن ۹۳ جمع شدیم همکف دانشکده و آمادهٔ سفر سه‌روزه بودیم به کویر ورزنه. من سمت چپ تصویرم. کنار دوستان، روی میز نشستم. عکسا رو ورق بزنید یکی‌یکی توضیح می‌دم.



۲. سر راهمون یه نیروگاه تولید برق بود. به‌عنوان مهندس برق از نیروگاه مذکور بازدید به عمل آوردیم. اینجا سمت راست تصویرم.



۳. تو همون نیروگاه، یه اتاق کوچیک بود. دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا رفتیم نماز خوندیم توش. تف به ریا البته.



۴. به دو دستهٔ خواهران و برادران تفکیک شدیم و شبو تو خونه‌های روستایی که مختص مسافرا بود موندیم. صبم دوباره ادغام شدیم و رفتیم کویر.



۵. اینجا دیگه سی‌ام بهمنه.



۶. شبه و تو کویریم و من دارم به تدارکات کمک می‌کنم شامو حاضر کنن. و در واقع دارم به بهداشت قضیه نظارت نامحسوس می‌کنم که اگه یه وقت حرکت چندشناکی ازشون سر زد از کنسروایی که با خودم برده بودم تغذیه کنم.



۷. آتیش روشن کردیم و دور آتیش جمع شدیم و سه‌تار زدیم و خوندیم و گفتیم و خندیدیم. و شاعر اینجا میگه گر نیست تو را ذوقی، کژطبع‌جانوری. بعدشم با تلسکوپ ستاره‌ها و سیاره‌ها و قمرها و سایر اجرام آسمانی موجود و ناموجود رو رصد کردیم.



۸. فردای عکس قبلیه و هر کسی به کاری مشغوله. چند نفر ناهارو آماده می‌کنن، یکی در حال حساب‌وکتابه، دو نفر این جلو نماز می‌خونن، یکی عکس می‌گیره، یکی مستغرق در بحر تفکره و منم دارم عکس می‌گیرم و خاطرات سفرو می‌نویسم. تو این سه روز به اندازهٔ سه‌تا کتاب خاطره نوشتم.



۹. روز آخره و داریم برمی‌گردیم. جا داره بپرسید اون بالا چی کار می‌کنی و در پاسخ باید بگم از یکی از اهالی اجازه گرفتم برم از پشت بوم خونه‌ش روستا رو مشاهده و وسعت و امکانات منطقه رو ارزیابی کنم.



۱۰. اینجا هم اتوبوسه و تو راه برگشتیم به مقصد دانشگاه. دیگه خودتون حدس بزنید که چقدر بهمون خوش گذشت. بعدشم قرار شد هر کی ببره عکسایی که گرفته رو بریزه تو کامپیوتر رسانا (اسم یه جایی بود تو همکف دانشکده) و بقیه برن بردارن این عکسا رو.



بیست‌ودو. این پستو پنجم اسفند، روز مهندس نوشتم:

اینم یه عکس از کارگاه برق دورهٔ کارشناسی به‌مناسبت امروز، که روز مهندس باشه. اینجا داریم نحوهٔ بستن مهتابی رو یاد می‌گیریم.

ولی این نوسانی که تو محتوای پست‌هام یکی در میون دیده میشه رو هیچ اسیلاتوری نداره.



بیست‌وسه. این پست شامل چهارتا عکس بود و موقع اتاق‌تکونی عید گذاشتمش. هم تو صفحۀ دانشگاهی گذاشتم این پستو، هم تو صفحۀ فک و فامیل. ولی ترتیب و توضیح عکس‌ها باهم یه مقدار فرق داشت. تفاوتشون بسیاربسیار ظریف و زبان‌شناسانه هست. مثلاً در توضیح عکس چهارم، برای دوستان دانشگاهی نوشتم کتاب آیین‌نامهٔ رانندگی بابامه، برای فامیل نوشتم کتاب آیین‌نامهٔ رانندگی باباست. دلیلشم اینه که بابا برای فامیل معرفه و شناخته‌شده و اطلاع کهنه هست ولی برای دوستان اطلاع نوئه. لذا لازم بود بعد از بابا، یه ضمیر بذارم که معرفش باشه. و تفاوت‌ها و ظرافت‌هایی از این قبیل. تو سه‌تا از عکس‌ها نام و نام‌خانوادگیمون هم بود که برای هم‌کلاسیا لزومی نداشت سانسور کنم ولی اینجا چون عمومیه ابر کشیدم روش.

با این مقدمه که من همهٔ کتاب‌ها و دفترهای مشق و نقاشی و جزوه‌های پیش‌دبستانی تا الانمو نگه‌داشتم، دیشب وقتی داشتم اتاقمو می‌تکوندم این برگه‌ها و یه سری عتیقهٔ دیگه رو کشف و ضبط کردم عکس گرفتم گفتم نشون شما هم بدم. این برگه‌های امتحان جمله‌سازی رو چند سال پیش رفتم از تو انباری آوردم که سر فرصت از زاویهٔ دید زبان‌شناسی بررسیشون کنم ببینم اوایلِ فارسی‌یادگرفتنم چجوری جمله می‌ساختم. می‌خواستم وضعیت درک و تولیدم رو بررسی کنم. پروانه هم سؤال ثابت معلممون بوده گویا. بزرگوار هر موقع امتحان گرفته خواسته با «پروانه‌ای» جمله بسازیم.



فلاپی‌دیسک تصویر دوم قدمتش به اول دبیرستان برمی‌گرده. چندتا فایل ورد توشه و فقط هم اندازهٔ همین چندتا فایل ورد چندکیلوبایتی جا داره. اسمم هم روش نوشته بودم که با فلاپی‌های بقیهٔ اعضای خانواده و دوستام قاتی نشه. چندتا نوار کاست و یه سی‌دی ری‌رایت هم در پس‌زمینهٔ تصویر مشاهده می‌کنیم. اون کاستا نوارهای لوک لسن اند لرن دوران راهنماییه. تا دیدمشون جملهٔ میت سندی اند سو، دیس ایز سوز کلس، هر تیچرز مستر کلارک تو مغزم پخش شد.



تصویر سوم سمّ خالصه. در این تصویر، ما تصاویر بازیگران و خوانندگان و ورزشکاران موردعلاقهٔ ده‌دوازده‌سالگیم رو مشاهده می‌کنیم. اگه مدیرا و ناظما این آلبوما رو تو کیفامون پیدا می‌کردن اخراج و اعدام رو شاخمون بود. ولی ما گاهی می‌بردیم مدرسه که نشون دوستامون بدیم. البته از اونجایی که سریال «یک مشت پر عقاب» تولید سال ۸۶ هست، به‌نظر می‌رسه تا پونزده‌سالگی دنبال می‌کردم این عزیزان رو. یکی از آلبوما هم مخصوص فوتبالیست‌های جام جهانی ۲۰۰۶ آلمانه. تمرکزم هم بیشتر روی هافبک‌های چپ بود.



و اما عکس چهارم. روی کتاب نوشته جدید، ۶۹، کامپیوتری. کتاب آیین‌نامهٔ رانندگی بابامه که ایشونم اسمشو روش نوشته که لابد اگه گم شد به دست صاحبش برگرده. رو همه‌چی اسممونو می‌نوشتیم. به نسبی بودن مفهوم «جدید» هم میشه دقت کرد. جدید، ۶۹!

هر کدوم از این کارتن‌ها رو که باز کنم کلی از این چیزای نوستالژیک توشه و تا شب می‌تونم با سکه‌های یه‌قرونی و بسته‌های چیپسی که روش نوشته پنجاه تومن و مدادهای شمشیرنشان و لاک‌پشت‌نشان و آدامس لاویز خاطره‌بازی کنم. ولی به همین چهارتا عکس بسنده می‌کنم و شما رو با این سؤال که چرا من اینا رو نگه‌داشتم تنها می‌ذارم. یه دفتر خاطره هم پیدا کردم که دوستای دوران راهنماییم توش یادگاری نوشتن و پیش‌بینی کردن که من در آینده وکیل خوبی می‌شم. وکیل که نشدم ولی به‌نظرم باید نگهبان موزه‌ای چیزی می‌شدم با این روحیه که البته اونم نشدم.


۳ نظر ۰۳ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسره‌ای!) گذاشته بودم:

چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه این‌ها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست می‌دادن هم براشون نمی‌خریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواست‌های بعدیش تو دوراهی کمک به هم‌نوع و اخلاق علمی و کپی‌رایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف می‌دونستم این کارم به‌ضرر ناشر و نویسندهٔ هم‌وطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهم‌وطن و غیرهم‌زبان به این کتاب‌ها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم می‌رسید ولی نمی‌تونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینه‌شو بده پست کنن برات. که این‌جوری چند برابر هزینهٔ کتاب‌ها، هزینهٔ پستشون می‌شد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینه‌ش برنیاد چی؟ یا هزینه‌شو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بی‌خیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همین‌جوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو می‌گرفتم غر می‌زدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو به‌صورت الکترونیکی منتشر نمی‌کنن که به‌سهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بی‌گناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همین‌جوری به جان زمین و زمان غر می‌زدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامه‌شون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش می‌شد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمن‌ماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.

دیگه نمی‌دونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمی‌دونن قراره چی کار کنن.


سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:

چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینه‌های آدرس، استان‌های ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس می‌زدم روزای اول سیستم‌هاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سه‌باره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بین‌المللیه ولی منظورمون از بین‌المللی اینه که کتاب خارجی هم می‌فروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.

خلاصه پس از پرس‌وجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بین‌المللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم به‌صورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتاب‌لازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.

احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمک‌کننده، بخشنده و مهربان‌اند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمی‌دونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجی‌ها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمی‌دونم چرا چاره‌ای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همون‌طور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.



چهارده. ترم اول دکتری:

این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. مباحثش به‌نظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر می‌گذره و بیشتر می‌خونم، بیشتر نمی‌فهمم و هر جلسه غر می‌زنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر می‌کنم که اگه درس اختیاریمونه چرا به‌زور می‌گذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمی‌رسم.

دقایقی پیش به بخش جهان‌های ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بی‌نهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش می‌کنم که هضمش کنم.

تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم می‌ذاشتم، احتمالاً متنی که براش می‌نوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم می‌ذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».



پانزده. پست پاییز پارسال:

دلم به‌قدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتب‌خونه ضبط کرده بودنو دوره می‌کنم.

اینجا من اونی‌ام که داره کیفشو از روی دوشش برمی‌داره بشینه.

کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش‌، زمستون.

ساعت هفت‌ونیم صبحه و دارم فکر می‌کنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط می‌شد حاضر می‌شدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفته‌م به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش می‌کردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم می‌ذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا می‌آوردیم؟



شانزده. فردای پست پاییز پارسال:

جایزهٔ سکانس برتر فیلم‌هایی که دیشب مرور می‌کردم و همچنان دارم مرور می‌کنم و هی هر چی بیشتر مرور می‌کنم بیشتر دلم تنگ میشه هم می‌رسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریف‌بختیار بچه‌هایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمی‌ده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو می‌کنم که یاد بگیرن.

قبل از اینکه برم سراغ فیلم‌های اس‌دی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقاله‌مو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیف‌ها و تمرین‌های درس مهارت‌های پژوهشم هم انجام ندادم و پیش‌نویس مقاله‌شم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایان‌ترم هم دارم چند روز دیگه.



هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:

سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوع‌های مختلف صحبت می‌کردن.

تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر می‌کنه و انقدر عمر می‌کنم که صدسالگی‌شونم ببینم؟

امروز دیدم ❤️

تولدشون مبارک 🌸


هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:

همون‌طور که می‌دونید، یا اگه نمی‌دونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پست‌هام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپ‌تاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پست‌هاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمه‌ها،

بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمی‌کنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همین‌جوری که اپ‌های گوشیمو می‌گشتم مقاومت‌یارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده می‌کردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون می‌دن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبان‌شناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومت‌یارو نشونش دادم و گفتم این بازی این‌جوریه که رنگ‌ها رو انتخاب می‌کنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.

رنگا رو انتخاب می‌کرد و امتیازشو نشونم می‌داد و می‌پرسید چنده؟ بعد تلاش می‌کرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.

آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟



دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سه‌تا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمی‌تونم (نمی‌خوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو می‌ذارم براتون: 

نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیب‌ها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو این‌جوری شروع کردم که

چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نام‌گذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبان‌ها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همون‌قدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبان‌ها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زنده‌ست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژه‌تری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همه‌مون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که به‌واسطهٔ اون با هم‌وطنانمون صحبت می‌کنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمی‌کردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیده‌ای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضرب‌المثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانش‌آموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانش‌آموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمه‌های نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زنده‌ست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بی‌رمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار می‌کنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژه‌های انگلیسی به کار می‌بره تو جملاتش. ینی نه‌تنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم می‌زنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانه‌ام آباد گفتم سیب.


بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمه‌شم نوشتم:

بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنه‌ست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون می‌دم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترک‌ها وقتی یه کم فارسی حرف می‌زنن و دیگه نمی‌دونن در ادامه چی بگن می‌گن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم می‌گم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع می‌کنم.

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)