پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۵ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۶۴۵- هفتۀ پنجم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ

اول یه نگاه به عمر سایت که عمر وبلاگ‌نویسی من باشه بندازید بعد بریم سراغ ماجراهای هیجان‌انگیز این هفته. عمر سایت تو همین ستون سمت چپه. از بهمن ۸۶ محاسبه شده.

یک.

صبحِ روز دوشنبه رو با ایمیل استاد شمارۀ ۲۰ آغاز کردم. عنوان ایمیلش «مقاله بررسی شده» بود و متنش «سلام یک فایل پیوست است». تا اسمشو دیدم دلم هُرّی ریخت. بعد دلم اومد تو دهنم. بعد این دل بی‌صاحابم شروع کرد به بسکتبال بازی کردن. نمی‌دونم کدوم مقاله رو بررسی کرده بود و چیو پیوست کرده بود. اون مقاله که از هشت بهش دو داده بود یا اون مقالۀ دوم که جبرانی بود؟ گفتم تا سه‌شنبه شب ایمیلشو باز نکنم و ارائه‌هامو بدم و برم دندون‌پزشکی بعد بیام ببینم چه آشی برام پخته و چند وجب روغن روشه. هنوز دلم داشت تاب‌تاب می‌زد. نتونستم صبر کنم و همون اول صبح، قبل از شروع کلاس و قبل از ارائه‌م، ایمیله رو باز کردم و کامنت‌هایی که برای خط‌به‌خط مقاله‌م گذاشته بود رو خوندم. مقالۀ دوم رو بررسی کرده بود. همین مقالۀ جبرانی. کامنتاش معقول و تا حدودی منصفانه بود؛ هر چند مته روی خشخاش گذاشته بود و مو رو از ماست کشیده بود بیرون، ولی به هر حال بابت وقتی که برای خوندن مقاله گذاشته بود و با دقت‌نظر و حوصله بازخورد داده بود ازش تشکر کردم و گفتم حتماً در اولین فرصت نکاتی رو که فرموده اعمال می‌کنم و اشکالات و نواقصش رو برطرف می‌کنم. جوابمو نداد و بعید می‌دونم بده. روال اینه که مهلتی تعیین کنه که بدونم تا کی باید مقاله رو ویرایش کنم و بفرستم برای چاپ. بعد می‌خواستم بپرسم موقع چاپ اسمشو اول بیارم یا دوم، یا نیارم. بعدشم راجع به اینکه برای کدوم مجله بفرستم سؤال داشتم. ولی خب جوابِ اینکه تا کی ویرایش کنمو نداد و اگه تا آخر ترم قضیه رو پیگیری نکنه، یه سری دادۀ جدید بهش اضافه می‌کنم و می‌فرستم برای استاد شمارۀ ۱۹. که با اون چاپش کنم. اون مقالۀ اولم که ازش دو گرفتم و اصلاً نفهمیدم ایرادش کجا بود رو هم تصمیم دارم بفرستم برای استاد شمارۀ ۱۸. به هر حال این ترم برای استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ باید مقاله بدم. همین مقاله‌های استاد شمارۀ ۲۰ رو می‌دم.

دو.

سه‌شنبه صبح، ارائۀ من راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بود. موضوع جالبی بود و برای همه‌مون، حتی استاد تازگی داشت. ارائۀ هفتۀ بعد یکی از هم‌کلاسیامم راجع به تابوها و حرف‌های زشت و بی‌ادبانه‌ست. بی‌صبرانه مشتاق شنیدن ارائه‌شیم.

سه.

هفتۀ گذشته تو کلاس انفرادی، استادم (استاد شمارۀ ۱۷) گفته بود برای این هفته علاوه بر کلی کار دیگه، رسالۀ دکتری دکتر س. رو هم بخونم تا در موردش صحبت کنیم. کلی گشتم و از زیر سنگ، فقط بیست صفحۀ اولشو پیدا کردم و خوندم. این هفته تا اومدم توضیحش بدم استادم گفت رسالۀ دکتر م. س. منظورم نبود که، رسالۀ برادرشون، دکتر ف. س. رو گفته بودم بخونی. این دو برادر هر دو زبان‌شناسن و جالبه این رسالۀ اشتباهی بی‌ارتباط هم نبود به رسالۀ من. قرار شد این هفته برم رسالۀ دکتر ف. س. رو پیدا کنم و اگر هم پیدا نکردم از خودش بگیرم. دکتر ف. س. همون استاد شمارۀ ۸ دورۀ ارشدمه که منو مهندس صدا می‌کرد. دکتراشو از فرانسه گرفته و طبعاً رساله‌ش به زبان فرانسوی هست. چون عنوان دقیقشو نمی‌دونستم و قدیمی هم بود، چیزی از گوگل دستگیرم نشد. تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و بگم اگه مقالۀ انگلیسی یا فارسی از رساله‌ش استخراج کرده برام بفرسته و اگه رساله‌شو از فرانسوی به انگلیسی یا فارسی ترجمه کرده اونم بفرسته. واتساپو باز کردم دیدم آخرین پیامی که بهش دادم برای وقتیه که تلگرام فیلتر شد. ازم خواسته بود براش با واتساپ فیلترشکن بفرستم و آخرین پیاممون ارسال فیلترشکن و تشکر بود. تلگرامو باز کردم دیدم تاریخ آخرین پیام تلگرام هم اسفند نودوهفته و تو اون پیام نوروز ۹۸ رو تبریک گفتم. روم نمی‌شد حالا بعدِ این همه سال پیام بدم و رساله بخوام. اصلاً نمی‌دونستم چجوری سر صحبت رو باز کنم. هی نوشتم و پاک کردم، هی نوشتم و ویرایش کردم و پاک کردم، و بالاخره صبح درخواستمو با توضیح فراوان و ارجاع به توصیهٔ استاد شمارهٔ ۱۷ نوشتم و ارسال کردم. یه کم بعد یادم افتاد که ای بابا من که خودمو معرفی نکردم. این احتمال رو دادم که شماره‌م از گوشیش پاک شده باشه یا فراموشم کرده باشه. یه پیام دیگه دادم و توش خودمو معرفی کردم و گفتم فلانی‌ام، از دانشجویان سابقتون. ظهر جوابمو داده بود. نوشته بود تماس بگیرید صحبت کنیم. زنگ زدم. احوالپرسی گرمی کرد و گفت نیازی به معرفی نبود؛ چون که هم شماره‌مو داشت هم منو یادش بود. گفت مگه میشه فراموش کنه.

چهار.

چهارشنبۀ هفتۀ گذشته امیرحسین، یکی از بچه‌های ارشد دانشگاه سابق دفاع داشت. چون استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و این استاد الان استاد راهنمای منه دوست داشتم حتماً شرکت کنم تو جلسۀ دفاعش که ببینم این استاد چجوری از دانشجوش حمایت می‌کنه. استاد داورش هم استاد شمارۀ ۱۸ بود. همونی که دوشنبه زبان اشاره رو براش ارائه دادم. چهارشنبۀ این هفته هم جواد جوادی و مهدیه دفاع داشتن. استاد راهنمای جواد هم استاد شمارهٔ ۸ بود. مهدیه هم‌دوره‌ایم بود و ورودی ۹۴ بود، ولی به‌خاطر به دنیا اومدنِ پسرش این دو سه سال اخیرو مرخصی گرفت و دفاعش تا حالا طول کشید. مهدیه رو می‌شناختم ولی امیرحسین و جواد سال‌پایینی‌م بودن و ندیده بودمشون. در واقع اینا بعد از خروج من، وارد فرهنگستان شده بودن. نکتۀ جالب توجه دفاعشون اونجا بود که بعد از ارائه‌شون به دوزبانه بودنشون و اینکه ترک هستن اشاره کردن و کفم برید. اینا اصلاً لهجه نداشتن و منی که لهجۀ نهفتۀ ترک‌ها رو، مخصوصاً تو شرایط هیجانی دفاع، رو هوا شکار می‌کنم هم متوجه نشده بودم ترکن. نکتۀ جالب‌توجه‌تر هم اینکه جواد جوادی گفت از خطۀ آذربایجان شرقی‌ام و بعدشم فهمیدم همشهری هستیم.

پنج.

هم‌دانشگاهیای دورۀ کارشناسیم، اونایی که ترک بودن تا می‌گفتن سلام، فقط با یک کلام من می‌فهمیدم ترکِ کجان. ولی این ترک‌های دورۀ ارشد و دکتری به‌طرز عجیبی بی‌لهجه‌ن و فقط از نهصدوچهاردهِ شماره‌هاشون می‌فهمم ترکن. تا حالا سه‌تا سال‌بالایی تُرک از دورۀ دکتری کشف کردم و سه‌تا هم سال‌پایینی از دورۀ ارشد، که وقتی فهمیدم ترکن جا خوردم. شاید بشه گفت ترک‌های زبان‌شناسی تسلطشون روی آواهای فارسی بیشتر از دانشجوهای مهندسیه. البته یکی از این سال‌پایینیای ارشد و یکی از سال‌بالایی‌های دکتری که از ترک بودنشون جا خوردم هم‌دانشگاهی دورۀ کارشناسیم هم بودن و از رشته‌های مهندسی اومده بودن سمت زبان‌شناسی.

شش.

اینکه آدمِ «دکترنرو»یی هستم و اگر هم برم آدم «دیردکتررَونده‌ای»ام جزو ویژگی‌هاییه که حس می‌کنم حتماً باید اطرافیانم بدونن و هر موقع لازم بود خودشون وارد عمل بشن و به حرف من گوش ندن و ببرنم دکتر. مثلاً یکی از اولین توصیه‌های پدر و مادرم موقع ازدواج به دامادشون این می‌تونه باشه که در مورد دکتر بردنم هیچ وقت به حرف من گوش نکنه و بنا به صلاحدید خودش عمل کنه. حالا اگه به خودم بود، برای همین عفونت دندونم وقت دندون‌پزشکی رو تا یکشنبۀ هفتۀ بعد به تعویق می‌نداختم و حالا حالاها نمی‌رفتم ببینم چه مرگشه. از خردادماه هم هر از گاهی اذیتم می‌کرد ولی وقعی نمی‌نهادم و تصور می‌کردم عاملش استرسه. اصرار بقیه بود که همین یکشنبه زنگ بزنم وقت بگیرم. البته اگه دقیق‌تر بگم خودشون زنگ زدن وقت گرفتن و من همچنان معتقد بودم خودم خوب می‌شم. یکشنبه دکتر یه مرحله از کارشو انجام داد و گفت سه‌شنبه هم برم. سه‌شنبه که رفتم دیدم کاری که داره انجام می‌ده شبیه عصب‌کشیه. کارش که تموم شد گفت سه‌شنبۀ بعدی هم بیا. گفتم عصب‌کشی کردین؟ گفت آره دیگه. ریشه‌ای که عفونت کرده رو می‌خواستی چی کار کنم؟

هفت.

سه‌شنبه هشتِ صبح و یکِ ظهر ارائه داشتم و اسلایدهام آماده نبود. یه اسلاید برای زبان اشاره باید آماده می‌کردم و یه اسلاید هم برای انفرادی. دوازدهِ شب داشتم از شدت خستگی بی‌هوش می‌شدم. تصمیم گرفتم بخوابم و دو بیدار شم بقیۀ اسلایدا رو درست کنم. می‌دونم دو ساعت خواب کمه ولی تا حالا شده دوازده و نیم بشه و خوابت نبرده باشه و یه ربع به دو هم بیدارت کنن که پاشو اسلاید درست کن؟ 

۱۸ نظر ۲۹ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۴- دندان‌شکن

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۸ ب.ظ

نیمی از بیست‌وچهار ساعت گذشته با درد دندان‌های ناحیۀ فوقانی و تحتانی سمت چپ دهنم گذشت. یه‌جوری هم همه‌شون باهم درد می‌کردن که معلوم نشه تقصیر کدومشونه. چند ماه بیشترم از آخرین چکاپ دندونام نمی‌گذشت و سری آخری که رفته بودم دکتر گفته بود همه چی ظاهراً خوبه و فقط یه عکس بگیر که باطنشم بررسی کنم. مسائل مختلفی از جمله استرس مقالۀ هفتۀ گذشته یا ارائه‌های این هفته می‌تونست عامل این درد باشه. توی همون نیمی از بیست‌وچهار ساعت، پنج نوع مسکن خوردم و دریغ از ذره‌ای اثر!. نسبت به درمان‌های خانگی هم که کافرم کلاً، ولی یه قاشق میخک پودرشده گذاشتم تو دهنم و یه ذره بی‌حسش کرد. این میخک رو توی مواد دندان‌پزشکی هم استفاده می‌کنن. ولی دو دیقه بعد باز دوباره دردش شروع شد. دوشنبه که همین فردا باشه یه دونه و سه‌شنبه دوتا ارائه دارم و از اونجایی که تا حالا درگیر مقالۀ جبرانی بودم، فرصت آماده کردن مطلب و اسلاید برای ارائه‌هامو نداشتم و نمی‌خواستم زمان رو از دست بدم. شبم که از درد دندونام خوابم نبرده بود. امروز ظهر زنگ زدم دکتر که وقت اورژانسی بگیرم. گفت اگه صبح زنگ می‌زدی برای همون صبح نوبت می‌دادم ولی حالا تا عصر تحمل کن و پنج بیا. تا اون موقع هم برو عکس بگیر. تاریخ آخرین عکسم سه سال پیش بود. نیم دیگر بیست‌وچهار گذشته هم تو رادیولوژی و نوبت عکس و مطب دندان‌پزشکی گذشت و حالم خوبه الان. داستان از این قرار بود که دندون شمارۀ شش پایین سمت چپم که ظاهرِ موجه و سالمی هم داشت عفونت کرده بود، اونم چه عفونتی!. دکتر وقتی ترمیم روشو برداشت و توشو باز کرد، آینه دستم بودو داشتم صحنه رو تماشا می‌کردم. انگار که جوش روی صورت ترکیده باشه. یه مایع چندشی از توی این دندونم درومد که به‌قدری دردناک بود که انگار اسیدی چیزی باشه، یا تیر خورده باشم. دادم رفت هوا. بعد از این مایع چرکِ چندش، کلی خون اومد و توش کامل که تخلیه شد، دکتر روشو موقتاً بست و گفت برو همین الان دو ورق آموکسی 500 بگیر و هشت ساعت یه بار بخور تا عفونتش از بین بره. سه‌شنبه بعد از کلاستم بیا دوباره تخلیه‌ش کنم و قرصات که تموم شد بیا پرش کنم. بعد تعجب می‌کرد که چرا زودتر نیومدی و چجوری تحملش کردی. می‌خواستم بگم همین الانشم مجبور شدم بیام و وقتشو ندارم به خدا :| 

+ باورم نمیشه که دیگه درد نمی‌کنه. ملالی نیست جز ارائه‌هام که مجبورم تا صبح بیدار بمونم و مطلب آماده کنم. 

+ داشتم تقویم پارسالو مرور می‌کردم دیدم این دندون شمارۀ شش پایین سمت چپ همونیه که دی‌ماه پارسال درست وسط کلی درس و ارائه شکست. نامبرده اسوۀ وقت‌نشناسیه. پنجِ بالای سمت راستی هم سه هفته قبلش شکسته بوده گویا!. اونم درست وسط ارائه‌هام. اینم از وقت‌نشناسی چیزی کم از این شمارۀ شش نداره.


۱۱ نظر ۲۵ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۳- کد شش‌رقمی

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۷ ب.ظ

یه تلفن همراه داریم تو خونه که مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده می‌کنن. سیم‌کارت‌هایی هم که توش می‌ندازیم سیم‌کارت‌هاییه که باز مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده می‌کنن. همیشه هم تو خونه‌ست. 

هر چند وقت یه بار براش پیام میومد که دستگاه قانونیست ولی فعال‌سازی نشده و کد فعال‌سازی رو از فروشنده دریافت کنید و کد ستاره 7777 مربع رو بزنید و فعالش کنید وگرنه از فلان تاریخ دیگه سرویس نمی‌ده. بعد از یه مدت هم سیم‌کارتی که توش بودو نمی‌شناخت و باید یه سیم‌کارت دیگه می‌نداختی تا کار کنه. ولی باز بعد از یه مدت، اون سیم‌کارت قبلی رو هم می‌شناخت، البته به این شرط که تا فلان تاریخ فعال‌سازی بشه وگرنه دیگه سرویس نخواهد داد. بار اول که این پیام اومده بود کد ستاره 7777 مربع رو زده بودم ولی تو مراحل کار یه کد شش‌رقمی می‌خواست که نداشتم. تو گوگل نوشته بود این کد شش‌رقمی روی جعبه یا برگۀ ضمانت‌نامه هست. اگه نباشه باید برید از فروشنده بگیرید. روی جعبه‌ش که چیزی نبود. البته یه سری عدد روش بود، ولی شبیه کد شش‌رقمی نبود. توشم یه سری برگۀ راهنما بود. برگۀ گارانتی یا ضمانت‌نامه هم فقط دوتا تاریخ داشت با مُهر یه شرکت. از اونجایی که نمی‌دونستم اینو کِی از کجا گرفتم چند بار چندتا کد شش‌رقمی الکی رو امتحان کردم و دیدم نمی‌شه. منم بی‌خیال شدم. سه چهار سالی می‌شد که همین‌جوری ازش استفاده می‌کردیم. چند ماه با یه سیم‌کارت، چند ماه با سیم‌کارت دیگه. مهم هم نبود البته. چون لازمش نداشتیم و اصلاً نمی‌دونم برای چی و کی خریده بودیمش. اون موقع که این گوشی به دنیا (در واقع خونه‌مون) اومده بود من تهران بودم و در جریانش نبودم. امروز یه بار دیگه اون کد ستاره 7777 مربع رو زدم و با هر عدد شش‌رقمی‌ای که روی جعبه‌ش می‌دیدم امتحان کردم. نشد. رفتم سایت همتا و چندتا مطلب راجع به روش‌های رجیستری گوشی خوندم و این دفعه از طریق سایت و اپلیکیشن هم امتحان کردم. چون اون کد شش‌رقمی رو نداشتم مراحلو تا تهش نمی‌تونستم برم. اسم اون شرکتی که مُهرش زیر برگۀ گارانتی بودو برداشتم و از گوگل شماره‌شو پیدا کردم. حدودای چهار بعدازظهر زنگ زدم. یه خانومه برداشت. تا اومدم بگم چهار سال پیش یه گوشی، صدای تق اومد و وصلم کرد یه جای دیگه. یه خانوم دیگه پشت خط بود. سلام و خسته نباشید و بعدش داشتم توضیح می‌دادم که چهار سال پیش یه گوشی گرفتم که شرکت شما ضمانتش کرده که دوباره تق! وصلم کرد یه بخش دیگه. این دفعه بعد از عرض سلام و خسته نباشید به خانوم پشت خطی سوم، سریع رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم کد فعال‌سازی شش‌رقمی می‌خوام. گفت باید زنگ می‌زدی یه جای دیگه. گفتم والا منو همکاراتون وصل کردن به شما. بعد باز صدای تق اومد و یه خانوم دیگه. دوباره ضمن عرض سلام و خسته نباشید قضیه رو گفتم. گفت عکس گوشی رو با واتساپ بفرست برام. یه شماره داد و از گوشی و جعبه‌ش و برگۀ گارانتیش که البته سه سال از انقضاش می‌گذشت عکس گرفتم و فرستادم و در پاسخ، یه کد شش‌رقمی فرستادن. دوباره اون مراحلِ ستاره 7777 مربع و ثبت IMEI و باقی مراحل رو طی کردم و اونجا که کد شش‌رقمی می‌خواست این کده رو هم زدم و فعال‌سازی با موفقیت انجام شد.

از وقتی این طرح رجیستری گوشیا رو راه انداختن، بارها دوست و آشنا و فک و فامیل ازم خواسته بودن این کارو براشون انجام بدم و چون فکر می‌کردم کار سخت و پیچیده‌ایه و بلد نیستم، همیشه ارجاعشون می‌دادم به جایی که گوشی رو ازش خریدن. از امروز باید به فک و فامیل اطلاع بدم علاوه بر اینکه قبضاتونو می‌دیم، خریدای اینترنتی‌تونو انجام می‌دیم و براتون بلیت می‌خریم و استرداد می‌کنیم و برای گوشی و لپ‌تاپتون اپلیکیشن و ویندوز نصب می‌کنیم و مودم نصب می‌کنیم و رمز مودم عوض می‌کنیم و الگوی رمز گوشی و رمزهای فراموش‌شدۀ ایمیل و اینستاتونو بازیابی می‌کنیم، از امروز گوشیاتونو رجیستری هم می‌کنیم. کافی‌ست با ما تماس بگیرید تا به‌صورت حضوری و تلفنی و اینترنتی مشکلتونو حل کنیم. مورد داشتیم، عکس دکمه‌های لباسشوییشونم فرستادن یه نگاهی به تنظیماتش بندازم و کیه که ندونه من چقدر ذوق می‌کنم با این کارا.



+ یادم افتاد تو خوابگاه کارشناسی، هر کی مودم یا ویندوزش مشکل داشت میومد سراغ من. ینی اگه به مسئول خوابگاه هم مراجعه می‌کرد اونا می‌فرستادنش سراغ من. تو خوابگاه دورۀ ارشد خدماتمو توسعه داده بودم و کمد هم نصب می‌کردم براشون :))

+ با اینکه دلم انقدر برای خوابگاه تنگ نشده که آرزو کنم کاش الان اونجا بودم، ولی از مرور خاطراتی که اون موقع نوشتم لذت می‌برم و یه جور دلتنگی خفیف عارض میشه :دی. مثلاً این خاطره که جدول مردم رو حل کردم، براشون کمد نصب کردم، سی‌دی ویندوز هم در اختیارشون گذاشتم و موقع شستن ظرف هم دستامو لت‌وپار کردم. تهشم پستو مزیّن کردم به عکس دسر و چای عصرونه.

۷ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح با خودم گفتم مگه تو نبودی می‌گفتی «همیشه از خوبی آدم‌ها برای خودت دیوار بساز و هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک آجر از دیوار بردار؛ چون که بی‌انصافیست دیوار را خراب کنی»؟ مگه شعارت همین نبود تو زندگی؟ چرا دیوار بین خودت و استادتو خراب می‌کنی؟ بلند شو بهش پیام بده و به بهانۀ پرسیدنِ اینکه تا چه ساعتی فرصت دارید مقالۀ جبرانی رو بفرستید سر صحبت رو باز کن باهاش. شاید اون دوتا پیام قبلیتو می‌خواسته جواب بده ولی یادش رفته و بی‌جواب گذاشته، شاید جواب داده ولی ارسال رو نزده، شاید نتش قطع شده نرسیده. شاید یه درصد حق با اونه. به هر حال استادته. حق داره به گردنت. تو این یه سال کم زحمت نکشیده براتون. بزرگتره. کلی درس ازش یاد گرفتی. یادت رفته تو کلاس هر موقع هر سؤالی داشتی جواب می‌داد؟ یادته چند بارم بهت گفته بود عزیز؟ یادته چند بار از خودت و مثال‌ها و ارائه‌هات تعریف کرده بود؟ یادته بعد از ارائه تشکر می‌کرد؟ یه سال باهم این دیوار رفاقتو ساختید. حالا همۀ دیوارو به‌خاطر یکی دو آجر اشتباه خراب نکن. پاشو پیام بده بهش. پا شدم گوشیمو برداشتم و نوشتم سلام. صبح به‌خیر گفتم. بعد از احوالپرسی، راجع به مهلت ارسال مقاله پرسیدم. اینکه تا ساعت ۱۲ شب فرصت داریم یا زودتر بفرستیم. منتظر جوابش موندم.

جواب استاد یه عدد بود. تا ساعت ۸ شب. حتی جواب سلامم نداده بود.

واقعاً نمی‌خواستم این‌جوری تموم بشه. من همون‌قدر که همیشه سعی کردم آغازگر رابطه‌ها نباشم، پایان‌دهنده هم نبودم و سعی کردم من تمومش نکنم؛ ولی این بزرگوار هیچ راهی واسم برای ادامۀ ارتباطمون نذاشته.

این برخورد و بی‌اعتنایی استادم منو یاد یکی از دوستام می‌ندازه که چند ساله هیچ پیامی ازش دریافت نکردم و تو این چند سال، من بودم که به بهانه‌ها و مناسب‌های مختلف براش تبریک و تسلیت فرستادم و حالشو پرسیدم. اونم یکی در میون یا جواب نمی‌داد یا به یه ممنون خالی اکتفا می‌کرد.

۱۷ نظر ۲۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۱- هفتۀ چهارم ترم سوم

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

شماره‌ها رو به‌ترتیب بخونید.

یک.

چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان به‌صورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصب‌ها و مقام‌های جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که به‌خاطر همون مقام‌ها و منصب‌ها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر می‌کنیم جلسه‌تون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسه‌شو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا می‌شید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جواب‌هام مطمئن بودم و می‌دونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو می‌گیرم. نمره‌ام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائه‌ها رو کامل می‌دن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقاله‌ای رو بیای برای بقیه‌ای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائه‌م هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یک‌ونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریف‌هایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائه‌م می‌کرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقاله‌ام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بی‌پاسخ موند. تازه جمله‌مو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو می‌دونستم در مقاله‌های بعدی تکرار نمی‌کردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت می‌کنم و باشعورم که نمی‌گم ایراداتو بگید و حتی نمی‌گم اگر ایراداتشو بگید و می‌گم اگر ایراداتشو می‌دونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بی‌پاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمی‌ده، دیگه سومی رو نمی‌فرستم و ارتباطمو باهاش قطع می‌کنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر می‌کردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به ده‌ونیمی فکر می‌کردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد می‌تونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزده‌ونیم بیست عادت کرده بودم که نمی‌دونستم و هنوزم نمی‌دونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این ده‌ونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر می‌کردم که نکنه چون تو مقاله‌م به مقاله‌های استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم این‌جوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ ده‌ونیمِ من شده. وقتی نمره‌مو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانی‌ان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائه‌ش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمره‌ای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این هم‌کلاسیم مقاله‌شو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نه‌تنها به اون‌ها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقاله‌شون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من می‌دونستم این ده‌ونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که  دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمره‌ش راضیه و نمره‌ش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید می‌دونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. می‌دونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست می‌ده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا هم‌کلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|

دو.

هر هفته سه‌تا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائه‌های دوتا کلاسِ دیگه‌م نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگه‌م دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از هم‌کلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکست‌ها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگ‌ها و گفت‌وگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگ‌هاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| هم‌کلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمی‌ره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمه‌ای از ده‌تا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که می‌تونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره. 

سه. 

وبلاگ‌هایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلوم‌الحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنج‌تا نویسندۀ مرد و پنج‌تا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً ده‌هزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متن‌هایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره می‌نویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تک‌تک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تک‌تک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگ‌هایی بود که حداقل ده‌بیست‌تا پست طولانی تو هر صفحه‌شون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسنده‌ش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای هم‌کلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمی‌کنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگ‌ها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جست‌وجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جست‌وجوی اون جمله‌ها به اینجا نرسه :|

چهار.

این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده می‌کنم آدم باحالیه. هم باسواده هم به‌روز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم به‌عنوان استاد مشاور پایان‌نامه‌م انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضی‌ام. مصاحبۀ دکتری این‌جوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف می‌زنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش می‌دارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف می‌زدم و درخواست می‌دادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمی‌خوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار می‌کنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمی‌خوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. می‌مونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایده‌هایی که برای پایان‌نامه‌م که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف می‌زدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچه‌ها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم می‌تونم به‌عنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش. 

پنج.

چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیش‌قدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هم‌اتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی می‌کنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سال‌هاست تو خیلی از وبلاگ‌ها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیه‌نامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.

شش. 

در مورد بی‌پاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیام‌های تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بی‌پاسخ موند گفتم، در مورد پاسخ‌های استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سه‌شنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. می‌تونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بی‌جواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد. 

۲۵ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا اشتباهی کابل دوربین مداربستهٔ باغچه رو با سیم‌چین قطع کرده. بعد اومده از مهندس برق خونه می‌پرسه به‌نظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه برم کابل دیگه بگیرم؟ منم از اونجایی که دیده‌ام که اگه لوله قطع بشه دو قسمت جداشده رو با رابط به هم وصل می‌کنن گفتم احتمالاً باید رابطی چیزی بگیری بذاری بینشون. بعد گفتم حالا بذار گوگلم بگردم ببینم اونجا چی نوشته و مردم چی می‌گن. اما! پس از جست‌وجوی بسیار، چیزی دستگیرم نشد و نمی‌دونم اینم مثل آنتنه و یکسره نبودن سیمش اختلال ایجاد می‌کنه تو سیستم یا نه. 

احیاناً شما تا حالا دچار قطعی کابل دوربین مداربسته نشدید؟ چجوری وصلش کردین دوباره؟ :| 

+ بعضی از دوستان عکس کابلو خواسته بودن. پستو مجدداً با عکس به‌روز کردم.



۱۴ نظر ۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۹- جوادها

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۸ ق.ظ

اول: چند سال پیش با دوستانِ درسی یه کار غیردرسی می‌خواستیم شروع کنیم که کرونا آمد و همۀ فرضیه‌ها ریخت به هم. لیست اونایی که برای این کار اعلام آمادگی کرده بودنو فرستاده بودن برای من و منم مثلاً باتجربه‌تر و بزرگترشون بودم. یه سریا رو می‌شناختم و یه سریا رو نه. از بعضیا فقط اسم و شماره داشتم. ورودیای مختلف رشته‌مون بودیم. قرار بود یه گروه تشکیل بدیم و اونجا باهم آشنا بشیم و تبادل نظر کنیم و کارو پیش ببریم. اونایی هم که تهران بودن جلسات حضوری تشکیل می‌دادن و فایل صوتی جلسه رو می‌ذاشتن تو گروه برای اونایی که یه شهر دیگه‌ان. از یکی از اعضا فقط یه آی‌دی داشتم به اسم جی نقطه جوادی که عکس نداشت و معلوم نبود دختره یا پسر. مثلاً می‌تونست جمیله جوادی باشه. رهبری جلسات حضوری با جوادی بود. اون اوایل دو سه بار پیام دادم و خودمو معرفی کردم و اسم کوچیکشو پرسیدم و شماره‌شو خواستم و پیاممو دید و جواب نداد!. من چون نمی‌تونستم بدون شماره به گروه اضافه‌ش کنم دوستاش اضافه کرده بودن. یادمه تو بیشتر بحث‌ها هم ساز مخالف می‌زد و اونایی هم که تو جلسات حضوری بودن می‌گفتن خُله!. حالا من نمی‌دونم خل دقیقاً ینی چی ولی هنوز که هنوزه برام سؤاله که چرا پیام خصوصیمو می‌دید و جواب نمی‌داد. بعدشم یه سری از اعضا یه سری کار غیرحرفه‌ای کردن که ترجیح دادم رهاشون کنم!. مثلاً یکی دو نفر بدون اطلاع بقیه رفته بودن یه گروه دیگه تشکیل داده بودن و بعضی از اعضای همین گروه خودمون رو جذب خودشون می‌کردن!. این موضوع رو بعد از چند ماه موقعی که به منم پیشنهاد دادن برم تو تیمشون فهمیدم. اصرار هم داشتن به کسی نگم!. که چی و چی بشه رو دیگه نمی‌دونم ولی حس می‌کردم با یه مشت بچه طرفم.

دوم: یکی دو سال پیش یه سریالی پخش می‌شد به اسم بچه مهندس. سری یک و دو و سه و چهار داشت و داستان زندگی یه پسر به اسم جواد جوادی بود که تو پرورشگاه بزرگ شده بود و رتبۀ عالی کنکور شده بود و هوافضای امیرکبیر قبول شده بود و شاگرد اول دانشگاهشون بود و همۀ کمالات و محاسن اخلاقی رو هم داشت. دست‌به‌آچار و خوش‌تیپ هم بود و آرزوی هر مادری بود که دامادی مثل جواد جوادی داشته باشه. جدی بارها دوست و آشنا و در و همسایه ازم پرسیده بودن از اینا نداشتین تو دانشگاهتون؟ که هم نخبه باشه هم پاک و نجیب باشه؟ :))

سوم: یه دوستی هم دارم که از هر ده‌تا پیامی که می‌ده تو نه‌تاش کلمۀ خواستگار و پسره در مقوله‌های مختلف نحوی از جمله فاعل و مفعول و صفت و مضاف‌الیه و متمم و فعلِ مرکب به‌کار رفته. ینی اگه راه داشت به‌صورت قید هم به‌کار می‌برد اینا رو :)) بعد این دوستم اون موقع هی ازم می‌پرسید تو دانشگاهتون جواد جوادی ندارین؟ منم مرحوم فتحعلی اویسی طور می‌گفتم جواد جوادیم کجا بود آخه. یه بارم انبارو گشتم و گفتم والا یه دونه کاظمی و کریمیش* ته انبار هست ولی جوادیشو نداریم متأسفانه :|

چهارم. دیروز اطلاعیۀ دفاع بچه‌ها رو گذاشته بودن تو کانال. یه سریاشون اعضای همون تیمِ کاری بودن. بین اسامی مدافعان! جواد جوادی هم بود. و من تازه دیروز فهمیدم اون جِی نقطه جوادی که مثلاً قرار بود همکارم باشه و پیاممو می‌دید و جواب نمی‌داد و خودشو معرفی نکرد و شماره‌شو نداد و هیچ وقت هم نفهمیدم چرا و آخرشم از اون تیم جدا شدم جواد جوادی بود. 

همین دیگه. زیاده عرضی نیست.

*چهار به‌علاوۀ یک. حالا که تا اینجا اومدم یه خاطره هم راجع به اولین برخوردم با همین کاظمی و کریمیشون بگم. چند روز بعد از اینکه برای همین کار، شمارۀ جواد کریمی رو تو گوشیم ذخیره کردم که به گروه اضافه‌ش کنم، یکی از دوستان برای یه کار دیگه شماره‌مو داد به جواد کاظمی که برای یه کار دیگه باهم همکاری کنیم. وقتی کاظمی پیامک داد که الان می‌تونم زنگ بزنم؟ من شماره‌شو ذخیره کردم که سریع عکس پروفایلشو چک کنم و بدونم با کی قراره حرف بزنم. کریمی و کاظمی، اسم هردوشون چون جواد بود و فامیلیشون با «ک» شروع می‌شد، طبعاً کنار هم بودن تو لیست شماره‌ها. منم تا حالا ندیده بودمشون. قبل از تماس کاظمی با عجله عکس کریمی رو باز کردم و کریمی هم موهای مشکی و سبیل داشت و از قضا پراهنشم مشکی بود. کلاً ابهت خاصی داشت عکسش. چهره‌شو به خاطر سپردم و کاظمی زنگ زد. این کاظمی بنده خدا موهاش قهوه‌ای روشن بود و لاغر بود و اون ابهتی که پیش‌فرضم بودو نداشت. هیچی دیگه. من یه مدت با تصویری که از کریمی داشتم با کاظمی حرف می‌زدم :|

۹ نظر ۱۸ مهر ۰۰ ، ۰۸:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۸- پاناکوتا

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۷ ب.ظ


+ موقع ذخیرۀ شمارۀ مردم تو گوشیم، اگه دوست دوران مدرسه باشه ابتدای اسمش حرف ی می‌ذارم که بره اون ته!، دوستان دورۀ کارشناسی با حرف ن شروع می‌شن، ارشد و دکتری با ل، مجازیا با م، بزرگترای فامیل با واو و هم‌سن‌وسال‌های خودم تو فامیل با حرف ه. خانواده هم با الف که اون اول باشن. این دخترخاله که ابتدای اسمش حرف «و-» گذاشتم، همون دخترخالۀ باباست که اسممو با صاد می‌نوشت. بالاخره با سین نوشتنش رو هم دیدم و خدا رو شکر که الحمدلله؛ وگرنه والا به خدا. اونی هم که حلول ماه ربیع‌الاول رو تبریک گفته عمه جانمه. اون فیلم دوازده‌مگابایتی هم نمی‌دونم چیه. چون که هیچ کدوم از فیلم‌ها و عکس‌ها و صداهای این گروه رو باز نمی‌کنم ببینم چیه و از این لحاظ روم به دیوار و شرمم باد.

+ چند ماه پیش به واران قول داده بودم پست خوشمزه بذارم. گذاشتم بالاخره. یه زمانی یکی در میون تو وبلاگم عکس غذا و دسر و سالاد و شیرینی و خاگینه می‌ذاشتم و با کیک‌های بدون فر و بدون همزن خوابگاه هنرنمایی‌ها می‌کردم. حالا هر موقع دلم می‌گیره و کم‌حوصله‌م دست‌به‌قابلمه می‌شم. سه روزه که حوصله ندارم. من می‌گم «تو خوابگاه هر روز درست می‌کردم» شما بخون تو خوابگاه هر روز دلم تنگ بود. من می‌گم «امشب باز از اینا درست کردم»، شما بخون امشبم دلم گرفته.

+ اسم دسر، پاناکوتا هست. یه دسر ایتالیاییه ولی من ژلۀ شیر و خامه صداش می‌کنم :| تو گوگل بزنید کلی فیلم و عکس و طرز تهیه میاره براش. اولین بار از فانتالیزا هویجوریان یادش گرفتم. یه بلاگر قدیمی که چند ساله از بلاگستان مهاجرت کرده به کانال تلگرامی. چند وقتی هم هست که مامان شده. آدرس کانالش: fantaliza. رفتید کانالش، اگه کلیدواژۀ «تورنادو» رو جست‌وجو کنید می‌رسید به عکس سفره‌ها و سالادهای من :| منو با سالادهام یادشه :| 

شما منو با کدوم خوراکی یادتونه؟

۲۱ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۷- هفتۀ سوم ترم سوم

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

این هفته با خبر فوت یکی از هم‌دانشگاهیام بر اثر کرونا شروع شد. هم‌رشته‌ای بودیم و دو سه سالی از ما بزرگتر بود. کم‌کم داشت آمادۀ دفاع می‌شد و استادها منتظر دریافت رساله‌ش بودن که یهو غیبش زد و یه مدت خبری ازش نشد. تازه چهلمش فهمیدیم که فوت کرده. استاد شمارۀ ۲۲ و ۱۹ استاد راهنما و مشاورش بودن. عکسشو گذاشته بودن اینستا و متن‌های غم‌انگیزی براش نوشته بودن. روحش شاد.

شنبه هشتِ صبح امتحان داشتیم. امتحان پایان‌ترمِ یکی از درسای ترم دوم بود. عصر جمعه استاد پیام داد که فردا صبح جلسه دارم و آیا می‌تونید امتحان رو شب یا شش صبح بدید؟ البته اگر بخوام دقیق‌تر نقل‌قول کنم گفته بود سلام عزیزان. با توجه به مشغله‌های من بعد از انتصاب به فلان مقام و ضرورت شرکت من در جلسه‌ای در ساعت ۸ صبح ممنون می‌شوم امتحان را یا ساعت ۶ صبح برگزار کنیم یا امشب هر ساعتی که شما مایل بودید. برای من فرقی نمی‌کرد، ولی بچه‌ها تو گروهی که استاد نبود گفتن نمی‌تونیم شب یا صبح امتحان بدیم. استاد منتظر بود. به من زنگ زد و گفت سریع جواب منو بدید. سریع نوشتم «سلام استاد، روزتون به‌خیر. باهم مشورت کردیم و متأسفانه برامون مقدور نیست امشب یا فردا صبح زود در امتحان شرکت کنیم. لطفاً امتحان رو به پس‌فردا یا روز دیگری در ساعتی متعارف موکول کنیم». نمی‌دونم ناراحت شد یا بهش برخورد، ولی با کنایه از همکاری صمیمانه‌مون تشکر کرد و گفت همون ساعت ۸ امتحان برگزار می‌شه.

چند دقیقه قبل از شروع امتحان وارد لینک کلاس شدیم و منتظر تأیید استاد بودیم که اجازۀ ورود بده. تأکید کرده بود وقتی وارد شدیم دوربین‌ها رو روشن کنیم. برای من فعال نمی‌شد. دوربین یکی از دوستان هم مشکل منو داشت. ما اصلاً گزینۀ دوربینو نداشتیم که فعالش کنیم. به استاد گفتم اول شما باید دوربین و میکروفن رو در اختیار ما بذارید تا ما هم از این‌ور تأییدش کنیم. گفت من به همه دوربین دادم و مشکل از خودتونه. بعد شروع کرد به دعوا کردن! که من به‌خاطر شما جلسۀ به اون مهمی رو از دست دادم و هر کاری می‌تونید بکنید که دوربین روشن بشه و به من ربطی نداره و تا ساعت ۹ وقت دارید جواب بدید به سؤالا و تا دوربین همه روشن نشه سؤالا رو نمی‌دم و شما باید از قبل دوربینتونو چک می‌کردید و... . و من واقعاً داشتم لذت می‌بردم که شرایط امتحان مجازی رو درک می‌کنه و باهامون همکاری می‌کنه و بهمون استرس نمی‌ده. با گوشیم وارد لینک کلاس شدم و دوربین گوشیمو روشن کردم و به دوستم هم گفتم اونم این کارو بکنه. گوشی رو گذاشتم کنار صفحۀ لپ‌تاپ و مشکل حل شد. امتحان با دو سه دقیقه تأخیر شروع شد. پنج‌تا سؤال کلی بود که برای هر کدوم ده دوازده دقیقه بیشتر فرصت نداشتیم. چهارتا رو کامل نوشتم و یکی رو کامل بلد نبودم. چند خط بیشتر جواب ننوشتم که البته اون چند خط هم درست بودن. می‌تونستم پی‌دی‌اف کتاب رو باز کنم و با یه کنترل اف! جواب کامل رو پیدا کنم. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم. ساعت ۹ همه‌مون جواب‌ها رو فرستادیم برای استاد. بعدشم من تو گروه پیامی سرشار از محبت و سپاس‌گزاری و توأم با عذرخواهی بابت جلسهٔ ساعت هشتِ استاد فرستادم. استاد دید و جواب نداد. حتی نگفت خواهش می‌کنم.

گفته بود مقاله رو روز امتحان باید پرینت کنید بیارید. بنا رو گذاشته بود به حضوری بودن امتحان. چون دیگه نرفتیم تهران، بعضیا شب قبل از امتحان ایمیل کرده بودن، بعضیا صبح. من نزدیک چهارِ صبح تموم کردم و ایمیل کردم. یکی دو ساعتی خوابیدم و صبح زود بیدار شدم که نکات رو مرور کنم. مقاله‌م مقالۀ خوبی از آب درومده بود و دوست داشتم بعد از تأیید استاد چاپ هم بکنم.

امتحان، شش نمره بود. شش نمره هم ارائه‌هامون. هر کدوممون دو فصل از کتاب رو ارائه داده بودیم. مقاله هم هشت نمره بود. استاد اسلایدهای منو دوست داشت. همیشه به بقیه می‌گفت شما هم این‌جوری اسلاید درست کنید و ارائه بدید. کتابی که ارائه‌ش می‌دادیم انگلیسی بود و ترجمه نداشت. من ترجمه می‌کردم و اسلایدهامو فارسی می‌نوشتم. کار خودمو سخت می‌کردم. ولی آوردنِ معادل دقیق اصطلاحات یه حُسن بود که فقط تو کارای من بود.

امروز صبح استاد تو گروه پیام گذاشت که نمره‌ها در سامانه درج شده و دانشجوهایی که مایل به ترمیم نمره هستند تا جمعۀ آینده فرصت دارند مقاله دیگری ارسال کنند. این آخرین فرصت است و حداکثر تلاش را می‌طلبد. وارد سامانه شدم و وقتی با نمرۀ ۱۰.۵ مواجه شدم خشکم زد. برای دکتری این نمره یعنی مردود. نمی‌دونستم چی بگم. اصلاً مگه با این استاد می‌شد حرف زد و پرسید چرا؟ مقاله به اون خوبی، ارائه‌هام همیشه تحسین‌برانگیز!، امتحان هم که فقط یه سؤال رو ناقص جواب داده بودم و بقیه رو مطمئن بودم کامل و درست نوشتم. پیام خصوصی دادم به استاد و تنها سؤالی که ازش پرسیدم این بود تو هر کدوم از بخش‌ها نمره‌م چند شده که مجموعشون شده ده‌ونیم؟ گفت ارائه‌ها ۴.۵ از ۶ امتحان ۴ از ۶ و مقاله ۲ از ۸. مطمئن بودم زبان سرخِ اون روزم سر سبزم رو بر باد داده ولی برام مهم نبود. تنها کاری که الان از دستم برمیاد اینه که یه مقالۀ دیگه آماده کنم که نمره‌مو برسونم به دوازدهی سیزدهی چهاردهی. ولی حق من این نبود!

لینک ضبط‌شدهٔ کلاسا رو همهٔ استادا در اختیارمون گذاشتن و می‌ذارن جز این استاد که هم می‌گفت فرصتشو ندارم و سخته لینکو بردارم بفرستم، هم اینکه فکر می‌کرد اگه بعداً لینک بده درسو گوش نمی‌دیم. ولی من خودم ضبط می‌کردم که بعداً جزوه‌مو کامل کنم. می‌خواستم جزوه‌مو آخر ترم بدم بهش. کاری که آخر هر ترم برای همهٔ استادها می‌کنم. ولی برای ایشون نمی‌خوام چنین لطفی بکنم دیگه. این استادمون یه سری از اسلایداش دست‌نویس بود. از همه‌شون اسکرین‌شات گرفته بودم و تایپشون کرده بودم که بهش بدم که سال‌های دیگه با اسلایدهای دستی درس نده. اونا رم دیگه نمی‌دم بهش. از همون اول دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نمی‌کردم، ولی حالا کلی دلیل برای دوست نداشتنش دارم. یادم هم نمی‌ره که این همون استادیه که ترم اول هم باهاش درس داشتم و شبی که باید مقالۀ اون درسو ایمیل می‌کردم بیمارستان بودم و صبح فرستادم و گفتم که کجا بودم و در پاسخ گفت مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. بدون اینکه حالمو بپرسه. این همون استاده. استاد شمارۀ ۲۰.

دو هفته دیگه برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید یه جلسۀ کامل راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان صحبت کنم. هنوز راجع به این موضوع هیچی نخوندم. برای انفرادی تا هفتۀ دیگه باید چندتا پایان‌نامۀ خارجی راجع به برند تو حوزۀ زبان‌شناسی بخونم و گزارش بدم. هیچی نخوندم هنوز. بالاخره دارن مقالۀ پایان‌نامۀ ارشدمو چاپ می‌کنن و باید پاسخگوی پیام‌های سردبیر مجله هم باشم و تغییراتی که می‌دن رو تأیید کنم. استاد راهنما و همکارم هم پیام دادن که اون مقاله‌ای که پارسال برای فلان جا فرستادیم چی شد و چرا چاپش نکردن هنوز. باید اونم پیگیری کنم. چند بار برای مجله ایمیل فرستادم و وقتی دیدم جواب نمی‌دن غیررسمی وارد عمل شدم و به تلفن همراه مسئول مربوطه پیام دادم. گفت سفره و قرار شد پیگیری کنه. این وسط ذهنم از همه بیشتر درگیر نمرۀ درس این استاد شمارۀ ۲۰ هست که باید تا جمعۀ آینده مقالۀ دیگری ارسال کنم تا اگر مقاله مقبول وی واقع شد، پاس شم. برای هفتۀ آینده برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هر کدوممون باید یه چیزی رو یه جایی بررسی کنیم. دوشنبه داشت می‌گفت تو کتاب، روزنامه، تلویزیون، وبلاگ... تا اسم وبلاگ اومد گفتم وبلاگ‌ها با من. این استاد شمارۀ ۱۹ همونیه که برای مقاله‌ش تا آخر مهر فرصت گرفتم که داده‌هامو پنج برابر کنم. پریروز مقاله‌هایی که با دانشجوهاش نوشته رو برام ایمیل کرده که اونا رو هم بخونم. از در و دیوار داره کار و ددلاین می‌ریزه. غمگینم. هم‌دانشگاهیم کرونا گرفته مُرده و غمگینم. درسی که فکر می‌کردم بالاترین نمره رو می‌گیرمو افتادم و غمگینم. انقضای مدرک زبانم تموم شده و باید تا آزمون جامع که ترم چهاره یه مدرک دیگه بگیرم و غمگینم. نوبت دوم واکسنم همین روزاست و وقت اضافی برای عوارضش ندارم و غمگینم. بعد تو این هاگیرواگیر خانوادۀ همکار همسر یکی از دخترای فامیل شمارۀ خونه‌مونو گرفته و منتظره ماه صفر تموم بشه بیان آشنا بشیم. ماه صفر داره تموم میشه و برای این موضوع هزار بار غمگینم.

+ اون علامتِ ـُ ی دُردانه رو از عنوان وبلاگم برداشتم که دَردانه هم خونده بشه. اصلاً این دَردانه بیشتر به محتوای این فصل میاد تا دُردانه :|

+ دلیل روشن نشدن دوربینم هم فهمیدم [کلیک]

۱۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از بین اسامی و صفات متعددی که خدا داره کدوماشون براتون برجسته‌تر و خاص‌تره و بیشتر باورش دارید، بیشتر تجربه‌ش کردید، بیشتر تکرارش می‌کنید، یا بیشتر به معنیش فکر می‌کنید و یه‌جورایی خدا رو با اون ویژگی‌ها می‌شناسید؟ من این چهارتا:

جبّار (کسی که جبران می‌کنه)

علیم (کسی که همه چیزو می‌دونه)

سمیع (کسی که گوش می‌ده و می‌شنوه)

مُنْتَهَی کُلِّ شَکْوَی (نهایتِ هر شکایت و گلایه)

۲۰ نظر ۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه‌شنبه تو فاصلۀ بین دوتا کلاسم (کلاسِ استاد شمارۀ ۱۸ که ۸ تا ۱۰ صبحه و کلاس انفرادیِ استاد شمارۀ ۱۷ که ساعت ۱ شروع می‌شه تا هر موقع صحبتمون تموم بشه) هفتادوهشتمین خرید سوپرمارکتیمو با سفارش پنج‌تا دونه تن ماهی و یک عدد سس کچاپ ثبت کردم و زمان تحویل رو بین یازده تا یک تنظیم کردم که با کلاسام تداخل نداشته باشه. حدودای یازده گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌در و کارت‌به‌دست و چادربه‌سر! منتظر پیک بودم. خریدای اُکالا رو آنلاین پرداخت نمی‌کنم چون اولین باری که ازش خرید کردم و اینترنتی پرداخت کردم آدرسو پیدا نکرده بودن و نیاورده بودن و ده روز بعد پولمو به حسابم برگردوندن. این‌جوری شد که از اون موقع دیگه پرداخت در محل می‌زنم که اگه اومدن و آوردن کارت بکشم. ولی خریدای اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکتو آنلاین پرداخت می‌کنم چون که همیشه میارن و نیارن هم می‌دونم که همون لحظه که زنگ می‌زنن و خبر نیاوردنشونو می‌دن پولو برمی‌گردونن. معمولاً برای اسنپیا درو باز می‌کنم می‌گم بذارن تو و برن و نمی‌بینمشون، ولی برای اینا چون باید کارت بکشم، حتماً خودم باید برم پایین و هر بار یا اون پسر لاغره که بهش می‌خوره تازه هیژدهو تموم کرده میاد یا اون آقاهه که یه بار موقع اذان اومده بود و باد صباش اذان پخش کرد.

یازده و هفت هشت دقیقه گذشته بود که زنگ زد که رسیدم و دم درم. جَلدی پریدم پایین و درو باز کردم و سلام کردم و دیدم بر خلاف عادت مألوف پیک‌های اُکالا که از ماشینشون پیاده نمی‌شن، پیاده شده و کارت‌خوان دستشه و با دکمه‌هاش ورمی‌ره و یه خانوم مسن هم صندلی جلو نشسته. همونی بود که یه بار موقع اذان اومده بود و باد صباش اذان پخش کرده بود. ماشینو تو یه زاویه‌ای نگه‌داشته بود که من پلاک عقبشو می‌دیدم و پشت ماشین به من بود. خانومه برگشت عقب و چشم‌توچشم شدیم و بعد برگشت جلو. آقاهه هم کارت‌خوان‌به‌دست زیر لب یه چیزایی می‌گفت که از بین اون چیزا کلمات هنگ و قطع رو تشخیص دادم و فهمیدم که مشکل فنی پیش اومده و باید منتظر بمونم تا حل بشه. همین‌جوری که منتظر بودم کارت‌خوان درست بشه با خودم گفتم لابد مامانش جایی کار داشته و گفته بیا تو مسیر تحویل سفارشا تو رو هم برسونم. یا اینکه مامانه حوصله‌ش سر رفته و گفته بیام باهم سفارشا رو تحویل بدیم که یه هوایی هم بخورم. سعی می‌کردم بد به دلم راه ندم و حدسای دیگه نزنم :دی. چند دقیقه گذشت و من همچنان داشتم فرضیه‌سازی می‌کردم و رد یا اثباتشون می‌کردم که اگه نیت دیگه‌ای داشتن از کجا مطمئن بودن که حتماً من می‌رم تحویل بگیرم و اصلاً کی تو رو می‌گیره با این اخلاقت؟ قیافۀ مامانه رو کامل نمی‌دیدم ولی پسره داشت با دستپاچگی و استرس هی پشت کارت‌خوانو باز می‌کرد و می‌بست و هی با دکمه‌هاش ورمی‌رفت و منم غرق در بحر تفکر، دم در، چادربه‌سر، خیره به آسفالت کف کوچه معذب و ساکت وایستاده بودم و هر از گاهی هم از آینۀ بغل مادرشو نگاه می‌کردم و با کلافگی از خودم می‌پرسیدم ینی باتریش تموم شده؟ برم باتری بیارم براش؟ اگه شارژیه، اینجا پشت در برق هست، بگم بزنه به برق؟ کاش شال و مانتو می‌پوشیدم الان همسایه‌ها منو با چادر می‌بینن زشته. بگم بذاره منم یه نگاهی بهش بندازم ببینم چشه؟، شاید تونستم درستش کنما. اگه کارت‌خوانا با وای‌فای هم کار می‌کنن اینترنت گوشیمو باز کنم وصل شه به گوشیم؟ مطمئنم ری‌استارت بشه درست میشه. اصلاً حالا که اومده و آورده، به جای پرداخت در محل روش پرداختو ویرایش کنم آنلاین بدم بره؟ ببین حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم خیلی هم تن ماهی و سس‌لازم نیستیم. میشه مرجوع کنم برم پی کارم و این مختصات پرالتهاب رو ترک کنم و رها شم از این افکار؟ 

و بالاخره کارت‌خوان درست شد و همزمان با کشیدن کارت، منم یه نفس راحت کشیدم.

عنوان یه بخشی از یه آهنگه که نمی‌دونم کی خونده. تو سرم می‌چرخید، گفتم بذارمش برای عنوان.

۲۱ نظر ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۴- چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ب.ظ

قبلاً این‌جوری بودم که وارد هر سیستم و مکانی که می‌شدم، امکان نداشت پیشنهاد و انتقاد تو صندوقشون ننداخته بیرون بیام از اونجا. فاز اصلاح‌طلبانه داشتم. رفتارها و عملکرد افراد رو بررسی می‌کردم، اگر خوب بود تشکر و قدردانی می‌کردم و اگر بد بود، تذکر می‌دادم، غلط می‌گرفتم، اصلاح می‌کردم و کوتاه نمیومدم. حالا یادم نیست از کی، ولی دیگه مثل قبل نیستم. اصطلاحاً مهربون شدم. باید بودین و می‌شنیدین دیروز چجوری و با چه لحن ملایم و قول لیّنی با پشتیبانی اسنپ‌فود حرف می‌زدم. برای ناهار سوپ سفارش داده بودم. پیک وقتی رسید دم در، درو باز کردم و گفتم بذاره تو و بره و معطل من نشه. گذاشت و رفت. رفتم دیدم یکی از ظرفا شکسته ریخته تو کیسه. پیامِ لطفاً نظرتونو بنویسید و به عملکردمون امتیاز بدید که اومد دوتا ستاره بیشتر دلم نیومد کم کنم. سه‌تا ستاره دارم و در ادامه پرسید دلیل نارضایتیتون چی بود؟ نوشتم کیفیت و قیمت غذا خوب بود و راضی بودم و ممنونم، ولی یکی از ظرف‌های سوپ شکسته بود. اگر تذکر بدید که غذاها رو تو ظرف‌های محکم‌تری بریزن یا پیک‌ها با مراقبت بیشتری سفارشا رو بیارن ممنون می‌شم. چند دقیقه نگذشته بود که از تهران زنگ زدن برای پیگیری. به‌نرمی و آرومی براشون توضیح می‌دادم که ظرفا رو روی هم گذاشته بودن و به پایینی فشار اومده بود. یه‌جوری داشتم فضا رو تلطیف می‌کردم و می‌گفتم «پیش میاد» که انگار من اون ظرفو شکسته بودم و اونا شاکی بودن. حتی در پایان استدعا کردم لطفاً دعواشون نکنید و چیزی نگید بهشون که ناراحت بشن و جریمه‌شون نکنید. عمدی که نبوده. پیش میاد خب. یکی هم نبود بگه تو با این قلب رئوفت اصلاً چرا اظهار نارضایتی می‌کنی و چنین نظری می‌ذاری که اونا هم پیگیری بکنن که بعدش دلت بسوزه که آخی نکنه پیک یا آشپزو از کار بی‌کار کنن به‌خاطر این اتفاق. تازه نگفتم که من سوپ خامه‌ای سفارش داده بودم و زنگ زدن گفتن از اونا نداریم و از این نارنجیا که بهش زعفرانی می‌گن داریم و منم گفتم اشکالی نداره همینو بفرستید. قیمتشم اصلاً متناسب با حجمش نبود و اونجا که از قیمت خوبش تعریف کرده بودم تعارفی بیش نبود. بعدشم یادم افتاد این همون رستورانی بود که یه ماه پیش لوبیاپلو سفارش داده بودم و زنگ زدن گفتن نداریم و حواسمون نبود از منو برش داریم که کسی سفارش نده. اون روزم گفته بودم اشکالی نداره قیمه بفرستید. حالا اسنپ‌فود بابت اون ظرف شکسته کد تخفیف فرستاده و زیرشم نوشته برای دلجویی. هر موقع سفارش با تأخیر برسه هم از این دلجویی‌ها می‌کنن. اسم کدشونم کد دلجوییه واقعاً.

۲۲ نظر ۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۳- هفتۀ دوم ترم سوم

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۳ ب.ظ

این ترم دوشنبه‌ها یه کلاس دارم و سه‌شنبه‌ها دو کلاس. همین‌جا در ابتدای عرایضم مراتب مسرّتمو بابت تعطیل بودنِ دوشنبۀ این هفته و سه‌شنبۀ هفتۀ بعد اعلام می‌نمایم. نه که دانشجوی تنبل و گریزان از درس و مشقی باشم و زین حیث خوشحال باشم؛ نه. دلیلش اینه که هر جلسه یه تپّه به کوه کارهایی که باید انجام بدم اضافه میشه و اگه جلسه تشکیل نشه و تعطیل باشه اون یه تپه اضافه نمی‌شه و به هر حال همینم غنیمته. کلاس انفرادی سه‌شنبه‌ست. هفتۀ پیش استادم گفت زمانشو می‌تونیم تغییر بدیم. گفتم با هر موقع که شما وقتتون آزاد باشه موافقم، ولی دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها چون فلان کلاسا رو دارم تحت تأثیرشون انگیزه و انرژیم بیشتر از بقیۀ روزای هفته‌ست. گفت پس انفرادی هم همین سه‌شنبه باشه و تغییرش ندادیم. قرار بود هفتۀ اول راجع به موضوع موردعلاقه‌م صحبت کنم و طرح کلی پایان‌نامه‌م مشخص بشه. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که وقتی استادم پرسید چه موضوع‌هایی مدنظرته رشتۀ کلام از دستم سُر خورد و رفت سمت نام‌های تجاری. مشابه اتفاقی که برای پایان‌نامۀ ارشدم افتاد و سر از دانشکدۀ مدیریت و شاخۀ بازاریابی درآورد. اینکه می‌گم سر خورد برای اینه که اصلاً قرار نبود این سمتی برم و حتی تو پروپوزال‌هایی که پارسال موقع مصاحبۀ دکتری تحویل داده بودم هم حرفی راجع به این موضوع نزده بودم. پروپوزال‌هام بیشتر تو حوزۀ زبان‌شناسی رایانشی و کارای نرم‌افزاری و پیکره‌ای و گونۀ گفتاری و آموزش زبان و زبان‌آموزی کودک و بچه‌های دوزبانه بود. تخصص استادم هم ساختواژه و فرهنگ‌نویسیه. هیچ کدومِ اینا هیچ ربطی به برند ندارن. و شگفت آنکه یهویی و فی‌البداهه داشتم ضرورت موضوع برندها رو هم توضیح می‌دادم. بعد دیگه قرار شد یه هفته روی پیشینۀ موضوع کار کنم ببینم چقدر جای کار داره. حالا می‌بینم هزارتا مقاله راجع به برند نوشته شده ولی حتی ده‌تاش هم تو حوزۀ زبان‌شناسی نیست و توسط زبان‌شناس نوشته نشده. یه مقالۀ فارسی با رویکرد ساخت‌واژی و دوسه‌تا مقاله با رویکرد نشانه‌شناسی و معنی‌شناسی پیدا کردم که اصلاً کافی نیستن و این ضرورتشو شدیدتر و کار منو سخت‌تر می‌کنه. البته هنوز سراغ کارای خارجی نرفتم. برای دانلود منابع خارجی باید آی‌پی‌مو تغییر بدم و روی دانشگاه تنظیمش کنم که اجازۀ دسترسی به سایت‌ها رو بده. ولی از اونجایی که شنبه امتحان دارم و می‌ترسم آی‌پی‌مو عوض کنم و سایت‌های دیگه باز نشه و سیستم لپ‌تاپم به هم بریزه فعلاً دست نگه‌داشتم که بعد از امتحان برم سراغ تغییر آی‌پی و منابع خارجی. بیشتر دنبال پایان‌نامه‌ام. مقاله خیلی به دردم نمی‌خوره. یه پایان‌نامۀ فارسی پیدا کردم که مال بیست سال پیش دانشگاه تهرانه و دانشجویی که اون موقع از این پایان‌نامه دفاع کرده الان خودش استاد شده. مقاله‌ها و پایان‌نامه‌های فارسی رو میشه از گنج ایرانداک دانلود کرد و دانلودشون هم کاملاً شرعی و قانونیه، ولی این پایان‌نامه چون قدیمیه، نسخۀ الکترونیکی نداره برای دانلود. ینی نه خود دانشجو فایلشو داده نه کسی اسکنش کرده اونجا آپلود کنه و باید حضوری بری کتابخونۀ اون دانشگاهی که این پایان‌نامه تو اون دانشگاه دفاع شده و بخونیش. روال اینه که دانشجوها پایان‌نامه‌هاشونو پرینت می‌کنن و تحویل کتابخونۀ دانشگاهشون می‌دن و اونا هم نگه‌می‌دارن که هر کی لازم داشت در اختیارش بذارن. البته نه همه‌شو. شریف این‌جوری بود که فقط بیست سی صفحه‌شو می‌ذاشت کپی کنی ولی اگه بخوای بشینی تو کتابخونه بخونی و کپی نکنی و ازش عکس نگیری همه‌شو در اختیارت قرار می‌دن. ولی دانشگاه تهران به‌شرطی که دو سال از دفاع اون پایان‌نامه گذشته باشه اجازه می‌ده همه رو کپی بگیری ببری. تو سایتش تو قسمت پایان‌نامه‌ها یه قسمت هم داره به اسم خرید که نمی‌دونم خریدِ پی‌دی‌اف هست یا پرینت. جلوی اینم نوشته فاقد ثبت که نمی‌دونم ینی چی ولی بیست صفحه‌شو گذاشته برای دانلود و اون بیست صفحه به‌صورت پی‌دی‌افه. حالا پایان‌نامۀ خیلی مهمی هم نیستا. هم به این دلیل که برای مقطع ارشده، هم اینکه قدیمیه. ولی دیگه چون تنها پایان‌نامۀ مرتبط با موضوع هست باید بررسیش کنم. قسمت عجیب ماجرا هم اینجاست که وقتی عنوان پایان‌نامه رو گوگل کردم اولین نتیجه کتابخونۀ دانشگاه شریف بود نه تهران. اصلاً اسمی از دانشگاه تهران نبود. اینکه پایان‌نامۀ زبان‌شناسی‌ای که توی دانشگاه تهران و دانشکدۀ ادبیاتش دفاع شده تو کتابخونۀ دانشگاه صنعتی شریف چی کار می‌کنه و چه کسی جز خود دانشجو می‌تونه پرینت کنه ببره بده به کتابخونه و اصلاً اونجا به چه دردی و به درد چه کسی می‌خوره و چرا همچین کاری کرده سؤالیه که جوابی براش ندارم.


+ پایان‌نامه‌ای که دنبالشم

+ انفرادی اینجاست. با گوشی و لپ‌تاپ منتظر استاد شمارۀ ۱۷ بودم.

+ یکی هست تو گروه دانشگاه فامیلیش مرادمنده. موضوع صحبتمونم راجع به باز شدن سایت اینترنت دانشجویی بود.

+ وقتی استاد شمارۀ ۱۹ می‌گه موقعیت‌هایی که برای قطع کلام مهمان توسط مجری به‌علت تموم شدن وقت برنامه بررسی کردی خوبه و تو جوگیر می‌شی و پنج‌تا موقعیت کمرشکن دیگه هم به مقاله‌ت اضافه می‌کنی و می‌گی برای هر موقعیت صدتا داده رو تحلیل می‌کنی و تا آخر ماه گزارششو می‌فرستی. یا معنیِ برای هر موقعیت صدتا داده رو نمی‌دونی یا معنیِ تا آخر ماه رو یا یادت رفته همون صدتایی که بررسی کردی چه پدری ازت درآورد :|

+ وقتی تو کلاس استاد شمارۀ ۱۸ مثال ترکی می‌زنم: [یک] [دو] [سه] [چهار]

۱۶ نظر ۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۲- عزیزِ هم‌زبان

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۵ ق.ظ

هزار سال میان جنگل ستاره‌ها

پی تو گشته‌ام.

ستاره‌ای نگفت کز این سرای بی‌کسی، کسی صدات می‌کند؟

هنوز دیر نیست؛

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست.

عزیز هم‌زبان،

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟


+ هوشنگ ابتهاج

۰۳ مهر ۰۰ ، ۰۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۱- یه خاطره از فردا

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ب.ظ

من آدمِ عکس‌چاپ‌کنی‌ام. آدمی‌ام که با چنگ و دندون خاطراتمو حفظ می‌کنم و مواظبشونم. آدمی نیستم که فیلم‌ها و عکسام فقط تو گوشی و هارد و پست‌هام فقط تو وبلاگ بمونه. هزار جای دیگه هم نگهشون می‌دارم. دیوار اتاقم پر قاب عکسه. کلی آلبوم عکس دارم.

نمی‌دونم تا کی قراره وبلاگ داشته باشم و شماها تا کی دوام میارید و با من می‌مونید و اینجا رو می‌خونید. نگید تا همیشه که از این تاهمیشه‌ها زیاد گفتیم و شنیدیم. یه نگاه به هدر وبلاگم بندازید. بیشتر کسایی که اون عکسا رو برام فرستادن دیگه اینجا رو نمی‌خونن. بیشترشون. درسته که نه از آیندۀ اینجا خبر دارم و نه از آیندۀ حضور شماها و ارتباطمون؛ ولی یه چیزی رو مطمئنم. اینکه آدمی‌ام که با چنگ و دندون خاطراتمو حفظ می‌کنم و مواظبشونم. اینکه یه روز دور که احتمالاً اون روز به اقتضای شرایطمون، به‌خاطر دغدغه‌هامون و تغییر کردن اولویت‌هامون، نه شماها دیگه خوانندۀ وبلاگ من هستید و نه من می‌نویسم و نه دیگه وبلاگی و بلاگستانی هست که من و شمایی توش باشه، دخترم انگشتشو می‌ذاره روی یکی از عکسای دیوار خونه‌مون که طبق عادت هرروزه‌ش قصۀ یکی از اون عکسا رو بپرسه ازم. منم عینکمو می‌زنم به چشمم و می‌رم نزدیک‌تر و می‌پرسم کدوم؟ می‌گه این، این لیوان. لبخند می‌زنم و می‌گم اینو خیلی سال پیش یکی از دوستام از پیاده‌روی اربعین تو سفر کربلاش گرفته بود و فرستاده بود برام. دوستام می‌دونستن چی دوست دارم و با چی خوشحال می‌شم، از اون چیزا عکس می‌گرفتن و می‌فرستادن برام. از لیوان جغدی موقع پیاده‌روی اربعینشون عکس می‌گرفتن، از عمود ۴۴۴ مسیر نجف تا کربلا عکس می‌گرفتن، از عروسکای جغدی بازار نجف، از باب‌المراد سامرا...

چقدر قصه پشت این عکسا هست.


۲۴ نظر ۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)