۱۲۷۳- میآمد و پا میشد و شلیک نمیکرد
کتابخونهم معجونیه برای خودش. چند تا کتاب مهندسی، چند تا کتاب شعر، کلاسیک، معاصر، رمان، کتاب تاریخی، فلسفی، آشپزی، زبانشناسی، روانشناسی، پزشکی. ربطی به هم ندارن ولی حضور تکتکشون قابل درکه؛ جز مجموعهٔ بازشناسی بوشهر. شش جلد کتاب راجع به غذاهای بوشهر، تاریخش، طبیعتش، فرهنگش و هر آنچه که دربارۀ بوشهر نمیدانیم.
تولدم نزدیکای نمایشگاه کتاب بود و مسیر محبوبم انقلاب. هر سال حتماً باید چند جلد کتاب به انحای مختلف به کتابخونهم اضافه میکردم و میدونستم قدمت این یکی برمیگرده به سالهای اولی که هر بار میرفتم تهران با یه بغل کتاب برمیگشتم خونه و ماتم میگرفتم که حالا اینهمه کتابو کجای دلم بذارم. اینم از تهران آورده بودم. چرا؟ نمیدونم. من هیچوقت جغرافیا دوست نداشتم. هر چی فکر میکردم اینا تو کتابخونۀ من چی کار میکنن پاسخی نداشتم. از کی گرفته بودم؟ از کجا؟ یادم نمیومد چجوری دستم رسیده. بارها سعی کرده بودم به مدرسهای کتابخونهای جایی اهدا کنم و موقعیتش پیش نیومده بود. به درد کی میخورد؟ به چه درد من میخورد اصلاً؟
یه جا تو یکی از همین کتابای فلسفی خونده بودم الشیء ما لمیجب، لمیوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمیشود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمیگردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحۀ ۴۰۳ کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت «چخوف میگه اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود». منظور چخوف این بود که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفهاش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی میکنه. آنچه نقشی بازی نمیکنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب میکنه، لازمه وجود داشته باشه.
و من هنوز دارم فکر میکنم چرا یه همچین چیز بیربطی تو کتابخونهمه؟ چیزی که نه ضرورتی داره و نه نیازی بهش دارم. این هفتتیر چی کار میکنه تو قصهٔ من؟ چرا هست و تو چرا نیستی؟ تو که باربطترینی چرا نیستی؟ تو رو که لازمت دارم، تو رو که میخوام، تو رو که بهت نیاز دارم، تو چرا نیستی؟ مگه ضرورت ایجاب نمیکنه که باشی؟ نقشی مهمتر و بزرگتر و لازمتر از در کنار من بودن؟