۱۵۶۰- آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاهی، بخش دوم
از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همینجوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!
فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بیخبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.
دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسرهای!) گذاشته بودم:
چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه اینها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست میدادن هم براشون نمیخریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواستهای بعدیش تو دوراهی کمک به همنوع و اخلاق علمی و کپیرایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف میدونستم این کارم بهضرر ناشر و نویسندهٔ هموطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهموطن و غیرهمزبان به این کتابها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم میرسید ولی نمیتونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینهشو بده پست کنن برات. که اینجوری چند برابر هزینهٔ کتابها، هزینهٔ پستشون میشد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینهش برنیاد چی؟ یا هزینهشو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بیخیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همینجوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو میگرفتم غر میزدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو بهصورت الکترونیکی منتشر نمیکنن که بهسهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بیگناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همینجوری به جان زمین و زمان غر میزدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامهشون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش میشد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمنماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.
دیگه نمیدونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمیدونن قراره چی کار کنن.
سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:
چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینههای آدرس، استانهای ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس میزدم روزای اول سیستمهاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سهباره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بینالمللیه ولی منظورمون از بینالمللی اینه که کتاب خارجی هم میفروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.
خلاصه پس از پرسوجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بینالمللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم بهصورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتابلازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.
احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمککننده، بخشنده و مهرباناند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمیدونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجیها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمیدونم چرا چارهای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همونطور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.
چهارده. ترم اول دکتری:
این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و بهاجبار تو برنامهمون گذاشتن. مباحثش بهنظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر میگذره و بیشتر میخونم، بیشتر نمیفهمم و هر جلسه غر میزنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر میکنم که اگه درس اختیاریمونه چرا بهزور میگذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمیرسم.
دقایقی پیش به بخش جهانهای ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بینهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش میکنم که هضمش کنم.
تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از فلسفه به زبانشناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی
پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم میذاشتم، احتمالاً متنی که براش مینوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم میذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».
پانزده. پست پاییز پارسال:
دلم بهقدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتبخونه ضبط کرده بودنو دوره میکنم.
اینجا من اونیام که داره کیفشو از روی دوشش برمیداره بشینه.
کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش، زمستون.
ساعت هفتونیم صبحه و دارم فکر میکنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط میشد حاضر میشدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفتهم به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش میکردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمیموند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم میذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا میآوردیم؟
شانزده. فردای پست پاییز پارسال:
جایزهٔ سکانس برتر فیلمهایی که دیشب مرور میکردم و همچنان دارم مرور میکنم و هی هر چی بیشتر مرور میکنم بیشتر دلم تنگ میشه هم میرسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریفبختیار بچههایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمیده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو میکنم که یاد بگیرن.
قبل از اینکه برم سراغ فیلمهای اسدی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقالهمو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیفها و تمرینهای درس مهارتهای پژوهشم هم انجام ندادم و پیشنویس مقالهشم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایانترم هم دارم چند روز دیگه.
هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:
سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوعهای مختلف صحبت میکردن.
تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر میکنه و انقدر عمر میکنم که صدسالگیشونم ببینم؟
امروز دیدم ❤️
تولدشون مبارک 🌸
هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:
همونطور که میدونید، یا اگه نمیدونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پستهام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپتاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پستهاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمهها،
بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمیکنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همینجوری که اپهای گوشیمو میگشتم مقاومتیارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده میکردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون میدن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبانشناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومتیارو نشونش دادم و گفتم این بازی اینجوریه که رنگها رو انتخاب میکنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.
رنگا رو انتخاب میکرد و امتیازشو نشونم میداد و میپرسید چنده؟ بعد تلاش میکرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.
آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟
دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سهتا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمیتونم (نمیخوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو میذارم براتون:
نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیبها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو اینجوری شروع کردم که
چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نامگذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبانها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همونقدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبانها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زندهست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژهتری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همهمون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که بهواسطهٔ اون با هموطنانمون صحبت میکنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمیکردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیدهای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضربالمثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانشآموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانشآموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمههای نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زندهست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بیرمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار میکنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژههای انگلیسی به کار میبره تو جملاتش. ینی نهتنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم میزنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانهام آباد گفتم سیب.
بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمهشم نوشتم:
بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنهست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون میدم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترکها وقتی یه کم فارسی حرف میزنن و دیگه نمیدونن در ادامه چی بگن میگن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم میگم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع میکنم.
من قبلنا که از دلتنگیت برای دانشگاه اسبق میگفتی، واقعااا درک نمیکردم که این حجم از دلتنگی از کجا میاد. الان خودم دچارم و نمیدونم داستان چیه واقعا؟چی میشه اینجوری میشه؟