۱۶۸۵- پاسخنامۀ تشریحی و کلید آزمون پست قبل + کابوسی که دیشب دیدم
یکی دو روز پیش وقتی داشتم این لباسا رو میچیدم روی مبل که ازشون عکس بگیرم براتون، گفتم حالا که بچهمچه تو دست و بالم نیست عروسکامو بیارم بذارم کنار لباسا که قشنگ دیده بشه. عروسکا تو کمد و داخل کاور بود. آوردم و عکسشونو گرفتم بعد بردم گذاشتم تو کمد. بیشتر عروسکای منو مادربزرگم اینا اوایل دهۀ هشتاد از سوریه و عراق و مشهد سوغاتی آوردن. فکر کنم یه چندتا هم از مکه و مدینه دارم. وقتی داشتم این عکسا رو میگرفتم یاد سوریه افتادم و اینکه بیست سال پیش چجوری بود و الان چجوری شده و چی شد و چطور شد و اینا. دوستم همون روز پیام داد و گزارش وبینارهای هفتۀ پژوهشو خواست که ایمیل کنم. اون روز کلاسم داشتم و وسط کلاس، داشتم گزارش ایمیل میکردم. تو گزارشم نوشته بودم این وبینارها کی تشکیل شد و چند نفر شرکت کردن و کیا سخنرانی کردن و راجع به چی حرف زدن و اینا. یه کم بعد دوستم پیام داد که اگه یه اسکرینشات از وبینارها تو هر کدوم از گزارشا میذاشتی خوب بود. گفتم باشه اینو دیگه بعد از کلاس انجام میدم. عصری رفتم سراغ عکسا. وقتی داشتم برای وبینار آواشنایی قضایی عکس انتخاب میکردم، این عکسو دیدم. عکس یه داعشی هست که موقع بریدن سر ملت صورتشو میپوشوند و فقط صحبت میکرد. من تا حالا صداشو نشنیدم و کلاً دیرتر از بقیۀ مردم جهان در جریان ماجرای داعش قرار گرفتم و وقتی هم در جریان قرار گرفتم زیاد نزدیک نشدم بهش. استادمون میگفت کلی مقالۀ زبانشناسی راجع به صدای این داعشی نوشته شده و خیلیا اومدن بررسی کردن که این یارو لهجهش برای کجاست و اصالتاً کجاییه و اینا. فکر کردن به محل خرید عروسکا و صدای این داعشی شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی گویا موضوع جالبی بوده برای مغزم که خواب دیشبم رو به این موضوع اختصاص بده. با اینکه دیشب موقع خواب به چیزای دیگه فکر میکردم، ولی خواب دیدم داعش شهرو محاصره کرده و یه عده جوان رعنا و برومند و خوشتیپ که بهواقع بهشون میومد سوپراستاری چیزی باشن یه سری طرح پیشنهاد داده بودن برای اینکه از محاصره دربیایم. روی یه میز بزرگ نقشۀ شهرو نشون میدادن و اینکه از کجا دشمنو بیرون کنیم. شب بود و همه جا تاریک و صدای بمب و موشک هم میومد. بعد تو اون گیرودار بابا و امید هم میخواستن برن کمک اینا. منم گریه میکردم که تو رو خدا نرین شهید میشین. بعد حالا زمستونم بود و همه شال جلوی صورتشون بود و دقیق نمیشناختم کیا اونجان. بعد، یه لحظه تو اون بلبشو محمدرضا (نوۀ مشترک عمو و عمۀ بابا) که همسن برادرمه رو هم دیدم و دیگه گریههام شدت گرفت که تو دیگه چرا و نرو و شهید میشی و تو رو خدا نرو. ینی میخوام بگم یه همچین ناخودآگاه شهیدپروری دارم من. بعد یه چندتا از بچههای دانشگاهم دیدم که رفته بودن به اون گروهی که میخواستن شهرو نجات بدن کمک کنن. بهقدری ناراحت بودم از رفتنشون که در وصف نمیگنجه. ینی اگه بگم از اول تا آخر خوابم گریه کردم و ناراحت بودم اغراق نکردم.
هنوز فرصت نکردم برگههای امتحان پست قبل رو تصحیح کنم، ولی گزینۀ درست، گزینۀ ۴ بود. کی و کجا به موضوعِ خریدِ چیزمیز برای بچهها اشاره کرده بودم؟ خیلی جاها. مثلاً تو پست سُکسُک براشون کتاب خریده بودم. تو پست خردهخاطرات سفر، براشون جامدادی و نوشتافزار گرفته بودم، تو پست روایتی دیگر از سفر هم باز براشون کتاب گرفته بودم، تو پست سویل هم کتاب گرفته بودم و در پست پیامکها لباسایی که براشون انتخاب کرده بودمو گذاشته بودم تو سبد خریدم ولی هنوز پرداخت رو انجام نداده بودم. یه شال و کلاه هم جولیک برای چهارمی بافته.
از اونجایی که من همیشه حواسم به همه چی هست گزینۀ ۸، گزینۀ انحرافی بود. این همه چی که میگم واقعاً ینی همه چی. از تاریخ انقضای محتویات یخچال و کابینت و داروها و شویندهها و خوراکیا گرفته تا قبضای خونهمون و خونهتون و خونهشون و جریمههای ماشینمون و ماشنیتون و ماشینشون و حجم نت مودممون و مودمتون و مودمشون و بستههای مکالمه و اینترنت گوشیامون و گوشیاتون و گوشیاشون و دوشنبههای آخر ماه و روزهای رایتلی و طرحهای ایرانسلی و کدهای تخفیف و ساعت کلاسا و سخنرانیا و امتحانا و تحویل مقالهها و جواب دادن به کامنتا و قسط و وام و آمار روزههای قضا از ابتدا تاکنون. ینی نهتنها حواسم به همه چی خودم هست حواسم به همه چی بقیهای که همه چیشونو سپردن به من هم هست. الانم که در خدمت شمام مهلت دفترچه بیمۀ خدمات درمانیم تموم شده و میرم تمدیدش کنم. عضویت کتابخونهم هم منقضی شده و باید اونم تمدید کنم. چندتا کتابم دست خودم و برادرم امانته و باید ببرم پسشون بدم. بهنظرم حسابدار یا منشی خوبی میشدم. استعدادشو داشتم.
خوشحالم یه گزینهٔ خاص رو انتخاب کرده بودم. لذت انتخاب گزینهٔ انحرافی از گزینهٔ درست بیشتر نباشه، کمتر نیست :دی