پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۵ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۶۷۹- آخرین ارائه

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ق.ظ

اگه ادامۀ تحصیل ندم و وارد مقطع پسادکتری نشم امشب آخرین شب عمر تحصیلیم خواهد بود که فرداش ارائۀ کلاسی دارم و به‌خاطر آماده کردن اسلاید برای ارائۀ صبح، تا صبح بیدارم و در حالی که دو دیقه یه بار خمیازه می‌کشم و یه قُلُپ! نسکافه (که اتفاقاً اینم آخرین نسکافه‌ست و یه کارتن نسکافه‌ای که چند سال پیش خریده بودیم و هزاران نسکافه توش بود تموم شد) می‌خورم و زمان باقی‌مانده تا هشتِ صبح رو محاسبه می‌کنم، به زمین و زمان ناسزا می‌گم و ایضاً به خودم که چرا اینا رو زودتر آماده نکردم و اصلاً چرا ترک تحصیل نمی‌کنم و چرا وارد این مقطع شدم و چرا زمین گرده و چرا پنجره بازه و چرا کتری رو گازه و چرا دم خر درازه.

۱۲ نظر ۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۸- لیوان دسته‌دار بزرگ سفالی

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ق.ظ

چند روز پیش دبیر انجمن (انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه، نه انجمن اسلامی مستقل یا غیرمستقل :|) نظرمونو راجع به اینکه به استادهایی که تو هفتۀ پژوهش سخنرانی کردن هدیه بدیم پرسید. انقدر بودجه نداریم که سکه، نیم‌سکه، ربع‌سکه، و حتی سکۀ گرمی بدیم بهشون. هر مبلغی هم تقدیمشون کنیم ناچیزه. تعدادشونم دوازده‌تاست که با عدم احتساب اونی که ایران نیست میشن یازده‌تا. قرار شد یه چیزی به‌عنوان یادبود با لوگوی دانشگاهمون بخریم بفرستیم براشون. این استادها هر کدومشون از دانشگاه‌های مختلفن و ازشون دعوت کرده بودیم تو هفتۀ پژوهش برامون وبینار برگزار کنن. بعضی از بچه‌ها ماگ رو پیشنهاد دادن، بعضیا ساعت، بعضیا سررسید، تقویم رومیزی، جاقلمی، گلدون، ظرف شکلات‌خوری و هر چی که به فکرمون رسیدو مطرح کردیم، ولی چون می‌خواستیم لوگوی انجمن رو هم روی هدایا چاپ کنیم و چون روی بعضی از اینا نمی‌شد چیزی چاپ کرد و چون کسی از بینمون فرصت مدیریت این داستانو نداشت که بره سفارش بده تحویل بگیره و برسونه دست استادها، پیشنهاد دادم سفارش بدیم عکس‌پرینت لوگو رو روی ماگ یا تقویم رومیزی چاپ کنه و بفرسته به آدرس هر کدومشون. لازم نبود حضوری بریم سفارش بدیم و تحویل بگیریم و ببریم براشون. همۀ این کارا رو عکس‌پرینت انجام می‌داد. ارسالشم به سراسر ایران ده‌هزار تومنه و مبلغ زیادی نیست. البته اگه حضوری تحویل بگیریم رایگانه. دفترشون جای بدمسیری نیست. میدان آزادیه. سر کوچۀ خوابگاه کارشناسی ما. انقدر نزدیک بود که خودم همیشه حضوری تحویل می‌گرفتم و هزینۀ پست نمی‌دادم. پیشنهاد من تأیید و تصویب شد و قرار شد اون اندک بودجه رو بذارن در اختیار من که برای استادها ماگ سفارش بدم. از عکس‌پرینت. بعد دیدم دبیر انجمن میگه به پاس قدردانی از زحماتمون، برای اعضا هم سفارش بدم. و از اونجایی که طراح پوسترها منم و طراح عکس ماگ‌ها هم قراره من باشم، تصمیم دارم روی ماگ خودم تصاویر منحصربه‌فردی چاپ کنم. البته کنار اون تصاویر منحصربه‌فرد، لوگوی دانشگاه، به‌علاوۀ از طرف و تقدیم و اینا هم می‌ذارم :| بعد اینا تصمیم داشتن فقط لوگو چاپ کنن روی ماگ؛ که بهشون گفتم ماگ ساده خودش سی‌هزار تومنه تو دیجی‌کالا. این ۱۲۰هزار تومنی که عکس‌پرینت روی این ماگ‌ها قیمت گذاشته بابت عکسیه که روش چاپ میشه. لذا باید حداکثر محتوا رو روش اعمال کرد. حداکثر محتوا هم ینی یه عکس مثلاً از طبیعت دانشگاه یا عکس صاحب ماگ و جملۀ از طرف انجمن فلان و تقدیم با احترام برای فلانی و دیگه تا جایی که روی ماگ جا باشه باید استفاده کنیم از فضا.

شمام اگه جای دیگه‌ای می‌شناسید که با عکس‌پرینت مزیت رقابتی داشته باشه معرفی کنید. جایی که قیمتش با هزینۀ ارسال کمتر از صدوبیست باشه، یا کیفیتش بهتر باشه، یا سرعت ارسالش بیشتر باشه.

من ماگ زیاد دارم. مازاد بر نیازمه. نمیشه این صدوبیست تومنو بدن بزنم به یه زخمی چیزی؟ والا!

سال ۹۵ برای تولد نسیم ماگ سفارش داده بودم. از همین عکس‌پرینت. پونزده تومن بود اون موقع.

+ امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند.



+ عکس پرینت

+ چاپ متین

۱ نظر ۲۹ آذر ۰۰ ، ۰۱:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۷- هفتۀ سیزدهم ترم سوم

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ
هفتۀ هیجان‌انگیزی رو سپری کردم. مجری برنامه‌ای بودم که سخنرانش ناشنوا بود.
هفته، هفتۀ پژوهشه و قبلش درگیر پوستر وبینارها بودم و بعد درگیر خود وبینارها. علاوه بر تهیۀ پوستر، مسئول مستندسازی هم هستم. آخر هر سخنرانی یه گزارش می‌نویسم که موضوع سخنرانی چی بود، کی حرف زد، چی گفت، چقدر حرف زد و چند نفر شرکت کرده بودن. چندتا اسکرین‌شات هم می‌گیرم که ضمیمۀ گزارش بشه. یه نفرم هست که جلسه رو ضبط می‌کنه که در اختیار غایبین بذاریم. مجری برنامه‌ها دو نفر از بچه‌ها هستن که نوبتی اجرا رو به عهده می‌گیرن. سخنرانو معرفی می‌کنن، وبینارو مدیریت می‌کنن، میکروفون‌ها رو روشن می‌کنن، سؤال‌های متنی بقیه رو می‌پرسن و کارهایی از این قبیل. این هفته اون دو نفر، درست موقع سخنرانی کار مهمی داشتن و از من و اونی که ضبط برنامه‌ها رو بر عهده داره خواستن مجری باشیم. اون دوستم که ضبط می‌کنه گفت نمی‌تونم میکروفنمو روشن کنم و صحبت کنم و از اونجایی که مجری باید حرف بزنه قرار شد من مجری باشم. برنامه چهارشنبه ساعت پنج عصر بود. ساعت چهار یه سخنرانی بسیار جالب تو مرکز زبان‌شناسی شریف قرار بود برگزار بشه و تصمیم داشتم حتماً شرکت کنم. همون ساعت، یعنی ساعت چهار، یکی از استادهای فرهنگستان هم یه سخنرانی با موضوع اصطلاح‌شناسی داشت که اونم جالب بود و علاوه بر جالب بودن، نیاز داشتم که شرکت کنم و سؤالامو مطرح کنم. این سخنرانیِ ساعت پنجِ دانشگاه خودمون به‌قدری ذهنمو مشغول کرده بود و به‌قدری استرس اجرا داشتم که اون دوتا سخنرانیِ ساعتِ چهارِ دانشگاه اسبق و سابق رو کلاً فراموش کردم. جالب اینجاست که همیشه لینک سخنرانیا رو با تاریخ و ساعتش می‌ذارم تو بوک‌مارک و جلوی چشممه و جلوی چشمم بود اون روز. ساعت چهار تا پنجو اختصاص داده بودم به تمرینِ اینکه چجوری سلام عرض کنم خدمت حضار و چی بگم. ناشنوا بودنِ استادی که قرار بود سخنرانی کنه استرسم رو بیشتر کرده بود. من تا حالا آدم ناشنوا ندیده بودم و باهاش حرف نزده بودم. نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره بیافته. نمی‌دونستم می‌تونه حرف بزنه یا نه. روم هم نمی‌شد بپرسم. البته بهم گفته بودن که ایشون مترجم دارن، ولی نمی‌دونستم مترجم قراره چی کار کنه. یک دقیقه به ساعت پنج وقتی وارد لینک سخنرانی شدم دیدم بسته‌ست و میگه هنوز اپراتور (میزبان) وارد نشده و صبر کنید. من همیشه به‌عنوان مهمان وارد لینک‌ها می‌شدم و از اونجایی که حالا اپراتور بودم، همه منتظر ورود من بودن. ورود بقیه مشروط به ورود منِ میزبان بود. یوزر پس نداشتم. در واقع فراموش کرده بودم بگیرم. به اون دوستم که برنامه رو ضبط می‌کنه گفتم زنگ بزنه به ن۳ و منم زنگ زدم به ن۱. این دوتا نون! مجری‌های همیشگی هستن که این جلسه کار مهمی داشتن و وبینارو سپرده بودن دست من و م۱. ن۳ جواب م۱ رو نداده بود ولی ن۱ جواب منو داد و تا گفت الو گفتم سلام یوزر پس ندارم. یوزر پس اونو گرفتم و با اسم اون وارد شدم. بعد بقیه وارد شدن. بعد م۱ (همون دوستم که قرار بود برنامه رو ضبط کنه) رو اپراتور کردم و خودم خارج شدم و دوباره با اسم خودم به‌عنوان مهمان وارد شدم. بعد از م۱ خواستم منو میزبان کنه. همۀ این کارها توی یک دقیقه انجام شد و من تو این یه دیقه علائم حیاتی نداشتم از شدت استرس. بعد نقش سخنران رو از کاربر عادی به ارائه‌دهنده تغییر دادم و تو چت‌باکس ازش خواستم فایل یا اسلایدشو بارگذاری کنه. مترجم نوشته بود میکروفنشو فعال کنم. از اونجایی که تا حالا میکروفن کسی رو فعال نکرده بودم نمی‌دونستم از کجا باید انجامش بدم. سریع از اون قسمت که نقش‌ها رو تغییر می‌دادم میکروفنو پیدا کردم و دوربین و میکروفنشو روشن کردم. نمی‌دونم و یادم نیست چجوری، ولی دوربین سخنران از اول روشن بود. شاید خودم فعال کرده بودم. شاید خودش. نمی‌دونم. بعد میکروفن خودمو فعال کردم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، سخنران رو معرفی کردم. مترجم با زبان اشاره حرفای منو به سخنران نشون می‌داد. حرفام که تموم شد، آقای گیتی که همون استاد و سخنران برنامه باشه با اشاره یه چیزایی نشون داد که مترجم با صدای بلند اون اشاره‌ها رو به صدا تبدیل کنه. در واقع داشت ترجمه‌شون می‌کرد. هیجان‌انگیز بود. اجازه گرفتم که فایل ضبط‌شده رو به غایب‌ها بدیم. چون خیلیا می‌خواستن شرکت کنن و اون ساعت کار داشتن. مترجم درخواستمو با اشاره گفت و آقای گیتی هم اجازه داد. یه کم که گذشت به اوضاع مسلط شدم و شرایط تحت کنترلم بود. دیگه استرس نداشتم.
برای ابتدای جلسه این متنو آماده کرده بودم: 
سلام عرض می‌کنم خدمت حاضران و شرکت‌کنندگان این وبینار. برنامۀ امروزمون که پنجمین [ششمین سخنرانی بود، ولی انقدر استرس داشتم که فکر کردم پنجمیه] سخنرانی از سلسله‌سخنرانی‌های هفتهٔ پژوهشه اختصاص داره به موضوع زبان‌های اشاره و اخلاق پژوهش که انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه [...] به‌مناسبت هفتۀ پژوهش تدارک دیده. امروز در این جلسه در خدمت آقای اردوان گیتی هستیم. ایشون متولد سال ۱۳۶۵ [اینجا تپق زدم به جای شصت گفتم هشت بعد درستش کردم] هستن و در حال حاضر دانشجوی دکترای زبان‌شناسی دانشگاه گَلودت [تلفظ اینو بلد نبودم و گوگل کردم قبل وبینار. تو گوگل هم هر کی با یه لهجه تلفظش کرده بود] امریکا که یکی از قدیمی‌ترین مؤسسه‌های آموزش عالی دنیاست که مخصوص ناشنوایانه. آقای گیتی خودشون هم در یک خانوادۀ ناشنوا [من موقع معرفی ایشون فکر می‌کردم از خانواده‌ش فقط خواهرش ناشنواست. موقع سخنرانی از حرفاش فهمیدم پدر و مادرش هم ناشنوا هستن و جالب بود برام] به دنیا اومدن و در حال حاضر در این دانشگاه درس‌های زبان‌شناسی و فرهنگ ناشنواها رو تدریس هم می‌کنن و مشاور بین‌الملل سرپرست واحد فرشتگان هم هستن. ایشون همچنین جزو نویسندگان کتاب ناشنوا هستن که از طرف انتشارات نویسه منتشر شده.

عکس خودشو گذاشته برای اسلایدش:

۷ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۶- نه از هر راهی

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۹ ق.ظ

ظهر تنها بودم. خونه نبودم. از یه رستوران نزدیک جایی که بودم پیتزای گوشت و قارچ سفارش دادم. منتظر موندم و دیدم رستوران تأیید نمی‌کنه. یه کم بعد پشتیبان اسنپ‌فود از تهران زنگ زد که رستوران، گوشت و قارچ نداره. پرسید اشکالی نداره سفارشو‌ تغییر بده یه نوع دیگه بفرسته؟ گفتم نه، همون گوشت و قارچ می‌خوام. گفت پس رستوران‌های اطرافو جست‌وجو کنم ببینم کجا گوشت و قارچ داره؟ گفتم نه دیگه بی‌زحمت سفارشو لغو کنید مبلغو برگردونید دوباره خودم جست‌وجو کنم. مبلغ به کیف پولم برگشت، ولی کد تخفیفم آزاد نشده بود. این کد تخفیفو از کجا گرفته بودم؟ ۱۵ تومن کد دلجویی بود بابت دیر آوردنِ نون فطیر که یه ساعت قبلش سفارش داده بودم. به‌نظر من یه ساعت زمان زیادی نیست. دیر هم نیست. ولی خب عذرخواهی کرده بودن که دیر شده و کد دلجویی فرستاده بودن. منم یه کم گذاشتم روی کد و پیتزای گوشت و قارچ سفارش دادم که البته اون رستورانی که مد نظرم بود نداشت. پولمو برگردوندن که از یه جای دیگه سفارش بدم. بی‌خیال پیتزا شدم. یه کم دیگه هم گذاشتم روی مبلغ کیف پولم و سه بسته ژلهٔ انار و هندوانهٔ فرمند گرفتم. فرمند قیمتاش نسبت به بقیهٔ برندها بیشتره و معمولاً برندهای دیگه می‌گرفتم. این سری دیدم فرمند تخفیف خورده و قیمتش رسیده به قبلیا. البته فقط انار و هندوانه. سه بسته گرفتم. هنوز کد تخفیفمو استفاده نکرده بودم. اون کد برای سوپرمارکت نبود. باید حتماً غذا می‌گرفتم باهاش. زنگ زدم مامان و گفتم اگه چیزی درست نکرده برای شام سوپ سفارش بدم. گفت نه کار داشتم هنوز غذا درست نکردم. خودم خونه نبودم. به‌اندازهٔ سه نفر سوپ سفارش دادم ولی گویا حجمش انقدر زیاد بوده که اگه من بودم هم سه پرس کافی بود برای چهارتامون. البته اینکه همه‌مون کم‌مصرفیم بی‌تأثیر نیست در کافی بودن سه پرس غذا برای چهار نفر. وقتی داشتم پولشو حساب می‌کردم دیدم اون کد تخفیف دلجوییم که برای پیتزا استفاده کرده بودم و لغو شده بود کار نمی‌کنه که پونزده تومن از مبلغ کم بشه. پیام دادم به پشتیبان که بعد از لغو سفارش، مبلغ به حسابم برگشت ولی کدم آزاد نشد. لطفاً کد رو آزاد بفرمایید. خودم از جملهٔ آزاد بفرماییدم خنده‌ام گرفت. چند ثانیه بعد از تهران زنگ زدن و عذرخواهی کردن که یادشون رفته کد رو آزاد کنن و اطمینان خاطر دادن که الان آزاده. تشکر کردم. تا قطع کردم پیام اومد که کدتون آزاد شد و مبلغ پرداختیتون بابت پیتزا هم به حسابتون برگشت. وا! این مبلغو که برگردونده بودن و باهاش ژله گرفته بودم. بله؛ مبلغ پیتزا رو برای بار دوم به حسابم برگردونده بودن. کده رو زدم و سوپو سفارش دادم. بعد مجدداً پیام دادم بهشون که امروز بابت لغو سفارشم از فلان رستوران، دو بار مبلغ پرداختیمو به کیف پولم برگردوندید. پرسیده بودم این مبلغ دوم رو چجوری به شما برگردونم؟ می‌تونستم نگم، ولی به‌نظرم درستش این بود که بگم. دوباره از تهران زنگ زدن و تشکر کردن که اطلاع دادم. از حسابم کمش کردن. به هر حال این وجه عودت‌داده‌شدهٔ دوم حق من نبود. مال اونا بود. اشتباهی بود. اگه تو کیف من می‌موند حلال نبود. یاد وقتایی افتادم که معلم‌ها موقع تصحیح برگه‌ها اشتباه جمع می‌زدن و نمرهٔ اضافی می‌دادن بهم. یا وقتایی که متوجه اشتباهم نمی‌شدن و نمرهٔ کامل می‌دادن. همیشه می‌رفتن اطلاع می‌دادم. بعضیاشون می‌گفتن اشکالی نداره و بعضیاشونم کم می‌کردن نمره‌مو. بیشتر وقتا می‌گفتن اشکالی نداره. همیشه فکر می‌کردم نمره‌م باید حلال باشه. نباید تقلب قاطی نمره‌م بشه، نباید نمره‌های اشتباهی رو اطلاع ندم، باید همونی باشه که حقمه. دوست داشتم زیاد باشه ولی نه از هر راهی. حالا داشتم همون کارو با کیف پول اسنپم می‌کردم.

۷ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۰۸:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ماه توت‌فرنگی دعوتم کرده به چالشِ گفتنِ یه راز بامزه که خجالت می‌کشی به کسی بگی. الان من باید از مجموعۀ رازهام و مجموعۀ اتفاقاتی که بامزه هستن و موضوعاتی که خجالت می‌کشم به کسی بگم اشتراک بگیرم و یه راز بامزه که خجالت می‌کشم به کسی بگم پیدا کنم. چنین مجموعه‌ای تُهیه. ینی چیزی وجود نداره که هم راز باشه و به کسی نگفته باشم، هم بامزه باشه و هم خجالت بکشم که به کسی بگم. ولی برای اینکه دست خالی این پستو ترک نکنید، یه کم توضیح می‌دم راجع به تهی بودن این مجموعه. 

من کلاً سه موضوع مهم تو زندگیم دارم که دوست ندارم همه بدونن. خجالت نمی‌کشم از بیانش، ولی دوست ندارم همه بدونن. شاید بشه به این سه موضوع گفت راز. یکیشون واقعاً رازه ولی دوتاشون اطلاعات شخصیه تا راز. همه نمی‌دونن، ولی بین دوستام، یکی دو نفر هستند که یک یا دو یا سه‌تا از این رازها رو می‌دونن. بامزه هم نیستن اصلاً. پس اشتراک مجموعۀ رازها و مجموعۀ بامزه‌ها تهی هست. جالبه بدونید خیلیا رو می‌شناسم همینایی که من می‌گم رازه و به همه نمی‌گم رو به همه می‌گن و همه جا درباره‌ش می‌نویسن و براشون راز محسوب نمی‌شه. ولی برای من میشه. طبیعیه همه‌مون یه سری اطلاعات شخصی داشته باشیم که اونا رو با هر کسی به اشتراک نذاریم. مثلاً آدرس خونۀ ما راز نیست، ولی هیچ وقت نمیام تو وبلاگم بنویسم دقیقاً کدوم کوچه و خیابون زندگی می‌کنم. حالا اگه یکی در حاشیۀ شهر زندگی کنه، شاید خجالت بکشه به دوستاش بگه خونه‌شون کجاست. ولی آدرس خونه همچنان راز نیست. راز اینه که تو زیرزمین خونه‌تون جسدی، گنجی چیزی قایم کرده باشی :)) اینکه من زمان مدرسه گاهی یواشکی یخمک که جزو خوراکیای ممنوعه بود می‌خریدم یا موقعی که کرونا گرفته بودیم یواشکی چیپس و پفک سفارش می‌دادم که لابه‌لای بقیۀ خریدها بیارن هم ممکنه راز محسوب بشه. یه راز بین من و شما :))

حالا بریم سراغ اتفاقات بامزه. من همیشه همۀ اتفاقات بامزه‌مو برای همه تعریف می‌کنم و خجالت هم نمی‌کشم از بیانشون. همیشه این اتفاقات بامزه که اغلب به‌صورت سوتی دادن هستن رو می‌نویسم و تو وبلاگم یا تو اینستا یا تو مهمونی و جمع دوستانه برای بقیه تعریف می‌کنم که بخندیم. پس اشتراک اتفاقات بامزه و اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم هم تهی هست. مثلاً یه نمونه از اتفاقات بامزۀ زندگیم اینه که یه بار تو رستوران می‌خواستم بگم کوبیده، ولی جوجه اومد به ذهنم و گفتم جوجیده. یا یه بار زمان مدرسه، راننده تاکسی مسیرمو پرسید و گفت راهنمایی هستی؟ راهنمایی اسم خیابونِ مقصدم بود. ولی من فکر کردم مقطع تحصیلیمو می‌پرسه و براش توضیح می‌دادم که پیش‌دانشگاهی‌ام و اینا. یا یه بار، ترم اول کارشناسی، جلسۀ اول، یکی از پسرا خودشو جای استاد جا زد و من و چند نفر از دخترا که یکی دو دقیقه دیر رسیده بودیم سر کار گذاشت که چرا دیر اومدین و تأخیر داشتین و اسمتونو تو این کاغذ بنویسین. ما هم نوشتیم و نشستیم و بعد استاد اومد.

و اما اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم. الان هیچی به ذهنم نمی‌رسه که بیانش برام خجالت‌آور باشه. کلاً یا کاری که موجب خجالتم بشه انجام نمی‌دم، یا اگه کاری رو انجام بدم بابتش خجالت نمی‌کشم. مثلاً اگه نمرۀ کمی بگیرم، درسته که باید خجالت بکشم، ولی یا کم نمی‌گیرم، یا اگه گرفتم هم برام مهم نیست عالم و آدم بدونن. یا اگه یه چیزی رو با تخفیف یا قیمت پایین بگیریم، نه‌تنها خجالت نمی‌کشم و از بقیه پنهان نمی‌کنم بلکه آدرس می‌دم بقیه هم برن بگیرن (ولی اگه چیز گرون بگیرم به دو دلیل در بوق و کرنا نمی‌کنم. یکی به این خاطر که ممکنه شنونده نتونه بخره و دلش بخواد، یکی هم به این دلیل که ممکنه فکر کنه دارم پز می‌دم و داشته‌هامو می‌کنم تو چش و چالش. این سیاست رو برای نمره‌هام هم دارم. ینی انقدر که از نمره‌های پایین و شکست‌هام می‌نویسم از موفقیت‌هام نمی‌نویسم). خلاصه این مجموعۀ خجالت‌آورها خودش تهی هست و اشتراکش با هر مجموعه‌ای تهی میشه.

۶ نظر ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۴- دیدن این فیلم جرم است

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

امشب خانوادگی فیلمی که دیدنش جرم بود رو دیدیم. اسم فیلم همین بود. دیدن این فیلم جرم است. ولی ما دیدیم و دوست داشتیم. من از پنج بهش پنج می‌دم. تولید سال نودوهفت‌هشته ولی یکی دو سالی طول کشیده تا مجوز اکران بگیره. ژانر سیاسی داره و درون‌مایه‌ش بی‌عدالتی و پارتی‌بازی و بی‌شعوری مسئولینه. موضوع برای بیننده کاملاً ملموسه، ولی قصه یه جوری نوشته شده که تا سکانس پایانی نمی‌تونستی حدس بزنی ته قصه چی میشه. همهٔ اون یک‌ونیم ساعتی که حرص خوردم به اون چند ثانیهٔ پایانیش در. در واقع اون یک‌ونیم ساعتی که با هر سکانس و با هر دیالوگش خاک بر سر اغلب مسئولین کردم و حرص خوردم و غصه خوردم و نگران بودم یکی اون وسط بمیره خونش بیافته گردن این بچه یه طرف، این سکانس پایانی که با دیدنش دلم کمی تا قسمتی، و نه به‌طور کامل خنک شد هم یه طرف.

پیشنهاد می‌کنم ببینید اگر ندیدید. و چون نمی‌خوام داستانو لو بدم بیشتر از این توضیح نمی‌دم.

پست روی انتشار خودکار نیست و من الان خواب نیستم. در حال حاضر ساعت سه‌ونیم بامداده و من خوابم نمیاد. از صبح علی‌الطلوع هم بیدارم.

۱۴ نظر ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۳- عکس تزئینی

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۴ ب.ظ

بابا یه تعداد صفحۀ آشپزی تو اینستا دنبال می‌کنه و هر چند وقت یه بار یه چیز جدید یاد می‌گیره و آستین بالا می‌زنه می‌ره آشپزخونه که امتحانشون کنه. یکی از اقدامات اخیرش پخت نان پنبه‌ای بوده که نه‌تنها پنبه‌ای نشد، بلکه سنگ از اون نون نرم‌تر بود :)) حالا مامان نشسته طرز پخت نان پنبه‌ای رو گوگل می‌کنه و چندتا سایت و فیلم آورده میگه ببین اینا فلان چیز هم ریخته بودن تو نریختی، اینا فلان کارو کرده بودن تو نکردی. بعد یه عکس نشون بابا داده میگه می‌خوام اینو درست کنم؛ پنبه‌ای نیست اسمش ولی شبیه اونه. اسمش نان قنادی رمضان تبریزه؛ ولی فقط عکس و متن داره و فیلمشو نذاشتن. اینا رو مامان داره به بابا می‌گه. منم تو اتاقم نشستم و همین‌جوری که سرم به کار خودمه صحبتاشونو دنبال می‌کنم. بابا عکسه رو دید و گفت این عکس تزئینیه. من خودم وقتی وبلاگ داشتم برای متن‌هام از این عکسای تزئینی می‌ذاشتم.

فکر کن یه روز که دخترم تو اتاقش مشغول درس و مشقشه تو آشپزخونه با باباشون سر دستور پخت کیک بدون فر بحث می‌کنم و اون یه عکس نشونم می‌ده و منم می‌گم این عکس، تزئینیه. ولی من وقتی وبلاگ داشتم عکس تزئینی نمی‌ذاشتم. سعی می‌کردم همۀ عکسا رو خودم بگیرم و از این‌ور و اون‌ور برندارم، ولی بابام وقتی وبلاگ داشت عکس تزئینی می‌ذاشت برای پستاش. احتمالاً دخترم هم اون لحظه همین‌جوری که سرش به کار خودش گرمه، حرفای مارم می‌شنوه و می‌ره تو وبلاگش پست می‌ذاره که مامان و بابا دارن سر پخت کیک بدون فر بحث می‌کنن و مامان می‌گه من وقتی وبلاگ داشتم عکسای پستا رو خودم می‌گرفتم و از این‌ور و اون‌ور نبود، ولی بابابزرگم عکس تزئینی می‌ذاشت تو وبلاگش.

۱۱ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۲- هفتۀ دوازدهم ترم سوم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

یک. برنامۀ ارائه‌های کلاس سه‌شنبه صبح رو استاد شمارۀ ۱۸ خودش تنظیم کرده و ما نقشی در انتخاب موضوع و زمان ارائه‌ها نداشتیم. هر کی یه جلسه راجع به یکی از موضوع‌ها صحبت می‌کنه. من یه بار راجع به Sign language typology یا همون زبان‌های اشاره ارائه داشتم و یه بارم راجع به Verbal complements که همون متمم‌های فعلیه. هفتۀ اول دی‌ماه باز نوبت منه و موضوع این ارائه هم Marked topic constructions هست که نمی‌دونم فارسیِ مصوبش چیه. هفتۀ آخر آذر هم نوبت یکی از هم‌کلاسیامه که بارداره. موضوع اونم Contrastive focus constructions هست که بازم معادل فارسی مصوبشو نمی‌دونم. اینا چون اصطلاح علمی هستن، نمیشه همین‌جوری ترجمه‌شون کرد. صبح دیدم تو گروه پیام گذاشته که کسی هست بتونه زمان ارائه‌شو جابه‌جا کنه باهاش؟ استاد راهنمای این دوستم استاد شمارۀ بیسته که معروف حضورمون هست و می‌دونیم که چقدر سخت‌گیره. این استاد برای انفرادی، تا اول دی از دوستم مقاله و پروپوزال خواسته، در حالی که استادِ انفرادی من تا آخر سال بهم فرصت داده. به‌خاطر شرایطش قبول کردم که زمان ارائه و حتی موضوعمو باهاش جابه‌جا کنم. 

یک‌ونیم. وقتایی که با قطار می‌رفتم تهران یا برمی‌گشتم، با اینکه تخت‌های پایینو می‌گرفتم، ولی همیشه یه خانوم باردار پیدا می‌شد که نمی‌تونست بره بالا. همیشه من تختمو با اینا و با خانومای مسن عوض می‌کردم. امیدوارم نوبت خودم که برسه دنیا قانون سوم نیوتن رو رعایت کنه و عکس‌العمل این جابه‌جا شدن‌هام بهم برگرده.

دو. تا همین یه هفته پیش هیچ کدوممون نمی‌دونستیم ن۲ بارداره. پیش میومد که گاهی وقتا تو صحبتاش بگه بیمارستان بودم یا وقت دکتر داشتم یا حالم خوب نبود. ولی چون فضولِ کار مردم نبودیم نمی‌پرسیدم چرا؟ از استادها هم فقط به استاد راهنماش که همون استاد انفرادی خودشه گفته بود. این هفته وقتی استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ تو کلاس بهش تبریک گفتن ما هم خبردار شدیم. به‌نظر می‌رسه استادها هم یه گروه دارن برای خودشون که ما اونجا نیستیم و راجع به ما صحبت می‌کنن. استاد شمارۀ ۱۸ می‌گفت وقتی این خبرو شنیدم یه‌جوری خوشحال شدم که انگار نوه‌دار شدم. ما هم گفتیم به ما هم حس خاله شدن دست داد. 

دوونیم. حالا نمی‌دونم برای بچه‌های هم‌کلاسی‌های پسر هم همچنان باید حس خاله بودن بهمون دست بده یا عمه بودن.

سه. استاد شمارۀ ۱۹ گفت یه استادی هست تو فلان دانشگاه که از دانشجوهاش تعهد می‌گیره در طول دوران دکتری ازدواج نکنن و اگر هم متأهلن بچه‌دار نشن. استاد شمارۀ ۱۹ و اون استاد آقا هستن. می‌گفت یه بار یکی از دخترا ازدواج کرد و بنده خدا نمی‌دونست چجوری این خبرو به استادش بده. در ادامه خیلی زود هم بچه‌دار شد و دیگه واقعاً نمی‌دونست چی کار کنه. وی همسر استادو واسطه کرده بود که با استادش صحبت کنه :)) البته اون تعهد شوخی بود و اون دانشجو هم تونسته بود کارهاشو به نحو احسن مدیریت کنه ولی استادمون می‌گفت خیلیا نمی‌تونن و به محض ازدواج یا بچه‌دار شدن درسو رها می‌کنن. می‌گفت شماها این‌جوری نباشین.

چهار. بچۀ این دوستم قراره فروردین به دنیا بیاد و دوستم هم تابستون آزمون جامع داره. همه‌مون البته تابستون آزمون جامع داریم. نمی‌دونم مرخصی می‌گیره یا نه. این هم‌کلاسیم ترم اول هم پدرش فوت کرد. شرایط روحی سختی داره. استاد شمارۀ ۱۷ اون روز که خبر فوت پدر این هم‌کلاسیمونو شنید موقع دلداری دادن گفت درکت می‌کنم؛ پدر منم وقتی ترم اول دکتری بودم فوت کرد. 

چهارونیم. بعضی وقتا آدم فکر می‌کنه چه شرایط سختی داره. ولی وقتی خودشو می‌ذاره جای بقیه، تازه می‌فهمه چقدر تو ناز و نعمته. 

چهاروهفتادوپنج‌صدم. یاد یکی از دوستان قدیمی افتادم که پدر اونم سال اول دکتری فوت کرد. خدا همه‌شونو رحمت کنه و به پدر و مادرایی هم که در قید حیاتن طول عمر بده.

پنج. دوشنبه ارائه داشتم. برای درس استاد شمارۀ ۱۹. چون قرار بود جلسۀ قبلش ارائه بدم، یه سری اسلاید آماده کرده بودم از اون موقع. ولی اون جلسه استاد و بقیه حرف زدن و ارائۀ من موند برای هفتهٔ بعد که هفتهٔ دوازدهم باشه. تصمیم داشتم دوشنبه صبح بیدار شم چندتا مطلب دیگه هم به اسلایدم اضافه کنم. شب به‌موقع خوابیدم؛ خسته هم نبودم. ولی صبح خواب موندم. کلاسمون ساعت ده شروع میشه و من نه‌وربع بیدار شدم. تو این چند سال این اولین باری بود که بعد از طلوع آفتاب بیدار می‌شدم. من حتی تابستونا و حتی روزهای تعطیل و حتی روزایی که قرار نیست برای نماز صبح پاشم هم صبح زود قبل از طلوع بیدار می‌شم و دیگه نمی‌خوابم. خیلی عجیب بود این خواب موندن. انگار مرده بودم. دیگه همون اسلایدهایی که هفتۀ پیش آماده کرده بودمو ارائه دادم و فرصت نشد چیزی اضافه کنم.

پنج‌ونیم. آلارم یا هشدار نمی‌ذارم صُبا. همیشه خودم بیدار می‌شم.

شش. بخشی از ارائه‌م راجع به گام‌های پایانی بعضی از متن‌ها بود. گام پایانی معمولاً تو اغلب متن‌ها به تشکر اختصاص داده میشه. صحبت از تشکر شد و استاد یه سکانس از یه سریالی یادش افتاد که اونجا می‌گفت مردمِ فلان منطقه تو فرهنگشون تشکر ندارن. حالا این وسط اون چیزی که برام جالب بود تشکر نداشتن مردم فلان منطقه نبود، این بود که استادمون چجوری اون سریالو دیده. و چجوری اومده میگه من اون سریالو دیدم. من این سریالو هفت سال پیش تو دوران کارآموزیم دانلود کردم یا از دوستم گرفتم که ببینم و با اینکه ژانر موردعلاقه‌م هم بود ولی قسمت‌های اولش به‌قدری صحنۀ خاک‌برسری خشن داشت که عطاشو به لقاش بخشیدم :|

هفت. تو کلاس سه‌شنبه بحث زیروبمی صدا و تفاوت فرکانس صدای مرد و زن و آواز خوندن خانوما پیش کشیده شد. استادمون می‌گفت یه مقاله نوشته شده (اسم نویسنده و عنوان مقاله دقیق یادش نبود ولی خارجی بود) راجع به تغییر فرکانس صدای خانوم‌های ایران تو این چهل سال. گویا نویسندۀ اون مقاله تأثیر حجاب رو بررسی کرده بود و می‌گفت این شال و روسری و مقنعه زاویۀ گردن رو تغییر میده و باعث میشه صدا زیرتر بشه. حالا من که این مقاله رو نخوندم ولی با احترام به نویسنده‌ای که نمی‌دونم کیه و خارجیه، عارضم که این روش پژوهش از اساس غلطه. ایشون باید چهارتا کشور مسلمان دیگه که خانوماش حجاب دارن رو هم بررسی می‌کرد. تازه چرا چهل سال؟ حجاب ایران زمان قاجار که سخت‌تر بود. یه مقاله هم به منع خوانندگی خانوما بعد از انقلاب پرداخته بود و تأثیرش روی فرکانس فعلی صدای خانوما!. انگار اون موقع همۀ خانوما می‌خوندن و حالا هیشکی نمی‌تونه بخونه. هی نمی‌خوام بگم چرت گفتن هی نمیشه. ولی خب به‌نظرم کارهاشون پایۀ علمی نداره. الان اگه خودمون این مقاله‌ها رو می‌نوشتیم هیچ داوری روش تحقیقشو قبول نمی‌کرد ولی چون خارجیه، به‌به و چه‌چه! یه مقالۀ دیگه هم بود که فرکانس صوت زنان ترک و زنان ژاپنی رو مقایسه کرده بود و نتیجۀ اون مقاله این بود که صدای زن‌های ترک (ترکیه) بم‌تره و ژاپن زیرتر. که در تأییدش و در بم‌تر بودن صدای خانومای ترک همین بس که من هر موقع یه آهنگ جدید ترکی می‌شنوم که خواننده‌شو نمی‌شناسم تشخیص نمی‌دم صدای زنه یا مرد. بس که صدای زن‌هاشون کلفته.

هشت. استاد شمارۀ ۲۲ هم تو هفتۀ پژوهش سخنرانی داره و پوستر ایشونم قرار بود من درست کنم. راجع به آواشناسی قضائی هست و جالبه. ایشون برای پوسترش انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد که پوسترش کلاً یه چیز دیگه شد و سری آخر می‌خواستم لپ‌تاپو رو سرم خرد و خاک‌شیر کنم. ولی چون این استادو دوست دارم و لحنشم مهربانانه بود، با مهربانی تغییرات رو اعمال می‌کردم ولی به هر حال سختم بود. من فکر می‌کردم این چیزا خیلی هم مهم نیست و مهم ساعت و تاریخ و لینک وروده و بقیۀ چیزا انقدرها هم اهمیتی نداره. ولی رنگ فونت و جای لوگوها و فاصله‌شون هم برای بعضی استادها به‌شدت مهمه. یه جایی دیگه نتونستم احساسمو بروز ندم و چندتا استیکرِ کوبیدن سر به در و دیوار در جواب مسئول انجمن فرستادم براش. استادم اصلاحات رو برای مسئول انجمن می‌فرستاد و اونم برای من. وقتی براش نوشتم که وقتی پیامی مبنی بر تغییر پوستر دریافت می‌کنم حسم اینه، در جوابم چندتا استیکر بامزه که طرف خجالت می‌کشه و شرمنده‌ست و صورتشو با یه چیزی می‌پوشونه فرستاد و گفت حس منم هر بار که استادها اصلاحیه می‌فرستن که بفرستم برات اینه. هردومون خنده‌مون گرفته بود. گفتم حالا تو از این به بعد انقدر خجالت نکش، منم سعی می‌کنم کمتر حرص بخورم.

نه. دانشگاه پیام فرستاده بود که هر کی می‌خواد عضو شورای صنفی بشه کاندید بشه و تبلیغات کنه و انتخابات هم فلان روزه. یه لحظه جوگیر شدم که منم ثبت‌نام کنم. رفتم لیست اعضای شورای پارسال و سال‌های قبلو از سایت دانشگاه برداشتم و نگاه به تعداد آراشون که کردم، منصرف شدم. میانگین آرا پونصد ششصدتا بود، در حالی که پنج شش نفرم تو این دانشگاه منو نمی‌شناسن که بهم رأی بدن :|

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۱- یادم باشد

جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیروز تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیم بود که دو سال پیش توی یه سانحۀ هوایی... 

این چندمین باره که این جمله رو تایپ می‌کنم و پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم و دوباره پاک می‌کنم. این هفته، این چندمین باره که شروع می‌کنم به نوشتن این پست و درست بعد از گذاشتن نقطۀ اولین جمله متوقف می‌شم و نمی‌تونم ادامه بدم. همیشه سعی کردم مناسبت‌ترین واژه‌ها رو برای پست‌هام انتخاب کنم. واژه‌های به‌جا، درست، که جز راست نباشن، و البته هر راستی هم نباشن. واژه‌هایی که حریم خصوصی آدما رو رد نکنن، و واژه‌هایی که حق مطلب رو ادا کنن. واژه‌های این پست رام نمی‌شن. آروم و قرار ندارن. کنار هم نمی‌شینن.

چهارشنبه وقتی روی گزینۀ ارسال مطلب جدید کلیک کردم و شروع کردم به نوشتنِ جملۀ فردا تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیمه، تو همین واژه متوقف شدم. پاک کردم. نمی‌دونستم از چه فعلی استفاده کنم. بنویسم «مُرد»، «فوت کرد»، «کشته شد»، یا چی؟ بنویسم «شهید شد»؟ سطرها رو خط‌خطی کردم و بدون اینکه پستو ذخیره کنم انصراف رو زدم و از صفحۀ وبلاگم بیرون اومدم. 

پنج‌شنبه ۸ صبح قرار بود هم‌کلاسی‌های ایمان تو گوگل‌میت با خانواده‌ش دیدار داشته باشن. به مناسبت تولدش، و زنده نگه‌داشتن یادش. صبح قبل از هشت دوباره صفحۀ وبلاگمو باز کردم و روی گزینۀ ارسال مطلب جدید کلیک کردم و شروع کردم به نوشتنِ جملۀ امروز تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیمه که دو سال پیش...، متوقف شدم. دو سال پیش چی؟ نمی‌دونستم جمله رو با کدوم فعل کامل کنم. پاک کردم. یه سردرگمی عجیبی تو جملاتم بود. هنوزم هست. چون که هنوز نتونستم با گزاره‌های ضدونقیض دو سال پیش به یه نتیجۀ منطقی برسم. باز هم بدون اینکه پستو ذخیره کنم انصرافو زدم و از صفحۀ وبلاگم بیرون اومدم. وارد لینک قرارمون شدم. لینک رو چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیا تو گروه تلگرامی گذاشته بود. دوتا گروه تلگرامی داریم. تو یکیش بیست‌وچند نفریم و فقط برای دخترای برقی ورودی هشتادونه هست و تو یکیش نزدیک دویست نفریم و پسرای برقی ورودی هشتادونه هم هستن. این گروهِ بزرگتر تا دو سال پیش فقط برای پسرا بود. یه روز با خودشون به این نتیجه می‌رسن که چرا دخترا تو گروهمون نیستن و ما رو هم اضافه می‌کنن به گروهشون و گروهشون میشه گروهمون. چند روز پیش که راجع به برنامۀ پنج‌شنبه صحبت شد، چند نفر از پسرا اعلام آمادگی کردن برای حضور تو این مراسم مجازی. از دخترا صدایی بلند نشد. فقط یکیشون گفت که اگه بتونه، شاید شرکت کنه. هر کی یه جایی بود و هماهنگ کردن ساعتی که همه بتونن باشن ممکن نبود. بعضیا هم تو گروه نبودن. بعضیا بودن، ولی چون دیربه‌دیر چک می‌کردن پیاما رو، در جریان این دیدار و قرار نبودن. فیلتر بودن تلگرام هم مزید بر علت بی‌اطلاعی شده بود. البته برای اونایی که ایران بودن هنوز. چون بعضیا پیام‌های گروه‌ها رو میوت می‌کنن، کسی که مدیریت هماهنگی این برنامه رو به عهده گرفته بود برای تک‌تک اعضا پیام جداگانه هم فرستاد. که البته تلگرام هم فکر کرد طرف رباته و چند روز بلاکش کرده بود. تو اون پیام پرسیده بود آیا تو این برنامه شرکت می‌کنیم یا نه و اگر آره، آیا صحبت می‌کنیم یا فقط گوش می‌دیم. من جواب داده بودم شرکت می‌کنم و فقط گوش می‌دم. حرفی برای گفتن نداشتم. نه راجع به خودم نه راجع به ایمان. پیشنهاد هم دادم این اطلاع‌رسانی‌ها از طریق ایمیل باشه. مخصوصاً به این دلیل که تو گوگل‌میت برگزار میشه و با ایمیل راحت‌تر میشه هماهنگ کرد. یه روز قبل، خودم هم تو اینستا استوری گذاشتم. نوشتم فردا قراره یه دورهمی داشته باشیم که هم همدیگه رو ببینیم هم به بهانۀ تولد ایمان یادشو زنده نگه‌داریم. بعضی از دوستان هم قراره از خودشون و کارهایی که انجام می‌دن بگن و خلاصه هر کی لینکو نداره بگه براش بفرستم. برای یکی دو نفر فرستادم.

مانتو پوشیدم و شال سرم کردم و نشستم پای لپ‌تاپ. مردد بودم که دوربین رو روشن کنم یا نه. تعداد دخترای برقی خیلی کمه و از این تعداد کم هم بعید بود بیشتر از یکی دو نفر شرکت کنن. همین یکی دو نفر هم ایران نبودن و می‌دونستم که حجاب ندارن. نمی‌خواستم خاص، و تافتۀ جدابافته باشم. امیدوار بودم تنها خانوم جمع نباشم. خیالم راحت بود که اگر باشم هم با خواهر و مادر ایمان می‌شیم سه‌تا. که البته با نیوشا شدیم چهارتا و بعد با آزاده پنج‌تا. با در اقلیت بودن به‌لحاظ جنسیت یه جوری کنار اومدم، ولی شالی که سرم بود اقلیت در اقلیت بود. حس خوبی بهم نمی‌داد. متعارف نبود انگار. آزاده یه کم دیر اومد. آزاده ایرانه و جزو معدود هم‌کلاسی‌هامه که هنوز حجاب داره. صبر کردم اول اون دوربینشو روشن کنه، بعد من. حضور آزاده بهم اعتمادبه‌نفس داد. یادم باشه که یه وقت خواستم به بلاد کفر مهاجرت کنم آزاده رو هم با خودم ببرم. دوست داشتم میکروفنم هم روشن کنم و چیزی بگم، ولی بغض کرده بودم. تصمیم نداشتم راجع به خودم صحبت کنم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم. فقط می‌خواستم حضور داشته باشم و بشنوم. حضورم کمترین کاری بود که از دستم برمیومد برای تسلی خاطر خانوادۀ ایمان. ولی حیف که هیچ خاطره‌ای نداشتم که برای مادرش تعریف کنم. مادرش داره کتاب خاطرات پسرشو می‌نویسه و ازمون خواست اگر خاطره‌ای داریم تعریف کنیم. بارها این درخواستو تکرار کرد. من فقط یه عکس دسته‌جمعی داشتم از آخرین جلسۀ کلاس الکترونیک. ایمان کنار استاد ایستاده بود. و یه عکس از آخرین روزهای دورۀ کارشناسی که همه‌مون رفتیم جلوی سردر اصلی وایستادیم و عکس گرفتیم. فصل دوم وبلاگم پر از خاطرات دورۀ کارشناسیم بود ولی هیچ وقت هیچ برخوردی با این پسر نداشتم که حالا همون دو خط خاطره رو برای مادرش تعریف کنم و ذوق کنه. دوستاش می‌گفتن ایمان شعرهای مولوی و حافظ و سعدی رو تغییر می‌داد و هر از گاهی یه شعر جدید ارائه می‌داد. مادرش از این شعرها چیزی نمی‌دونست. با اشتیاق به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌داد و برای خودش یادداشت برمی‌داشت.

۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۰- نه منظورم این نبود

شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ب.ظ

دوستم داره روی نارسایی‌های خط فارسی در شبکەهای اجتماعی کار می‌کنه و نیازمند دادە (دیتا) هست. تو گروه ازمون خواست اون پیام‌هایی کە دریافت یا ارسال کرده‌ایم و منجر به برداشت‌های اشتباه از طرف ما یا مخاطب شده و ناشی از نارسایی خط فارسی بوده رو براش بفرستیم. مثلاً جملۀ «دوستم مرده» که دو برداشت میشه ازش کرد: ١. مرد می‌تواند صفت مرد بودن باشد. ٢. مرد می‌تواند فعل مردن باشد.

ازمون خواست اگر با چنین موضوعی روبەرو شدیم اصل پیام و برداشت خود و منظور اصلی رو براش بفرستیم یا اگر تونستیم چند مثال این‌چنینی بزنیم. در جوابش به اعضای گروه پیشنهاد دادم که اگر چت‌هاتونو پاک نمی‌کنید «نه منظورم» رو توی تلگرام و واتساپ و جاهایی که اونجا چت می‌کنید جست‌وجو کنید. کلی موقعیت میاره که داری توضیح میدی نه منظورم اون نبود این بود. بعد خودم همین کلیدواژۀ «نه منظورم» رو گشتم و کلی موقعیت پیدا کردم که البته اغلبشون به خط مربوط نبودن و دلیلشون غیر از خط بود و به کژتابی جمله و کج‌فهمی خودم یا مخاطبم ربط داشت. و اعصابم خرد و خاکشیر شد وقتی یاد این صدها (بدون اغراق صدها!) موقعیت افتادم که داشتم برای طرف مقابلم توضیح می‌دادم که منظورم این نیست و منظورم چیه و ساعت‌ها بحث می‌کردم که منظورمو تبیین کنم. چه حوصله‌ای داشتم به خدا. چه انرژی‌ای، چه اعصابی. الان دیگه نه با کسی چت می‌کنم نه وارد بحث می‌شم نه درست و حسابی کامنت می‌ذارم نه وقتی کسی از حرفم اشتباه برداشت می‌کنه توجیهش می‌کنم. خودمم کلاً برداشت نمی‌کنم که حالا درست باشه یا اشتباه.


من اینا رو پیدا کردم و برای دوستم فرستادم:

- این غرفه کجاس؟

- روبه‌روی کتابخونه مرکزی

- نه منظورم اینه مال کدوم شرکت بود

(اینجا چون دوستم علامت «ۀ» رو نذاشته بود من فکر کردم می‌گه غرفه، کجاست؟ ولی منظورش این بود که غرفۀ کجاست.)

- مال کی هست؟

- مال خودمه

- نه منظورم از کی زمانه

(مشکل اینم نبودِ علامتِ کسره در خط فارسی هست.)


شما هم از این مثال‌ها دارید؟ براتون پیش اومده موقع چت کردن یا کامنت گذاشتن یا جواب دادن به کامنت‌ها، خط فارسی به اشتباه بندازدتون؟ تو پستای همین وبلاگ یا وبلاگ‌های دیگه، یا تو کامنت‌ها چنین موقعیتی براتون پیش اومده؟

۱۴ نظر ۱۳ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۹- هفتۀ یازدهم ترم سوم

جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یک. تو خریدای سوپرمارکتی اینترنتی باید سبد خریدت حداقل یه مبلغی باشه که بیارن. وقتایی که یکی‌دوهزار تومن کم میارم با رنگارنگ پرش می‌کنم. چند روز پیش یه برند جدید پیدا کردم به اسم رامینا. اسمش قشنگ بود. چندتا برداشتم. قیمت و شکل و ظاهر و ابعاد و حتی بسته‌بندیش شبیه رنگارنگ بود، ولی طعمش نه. دوست نداشتم. گول ظاهرشو خوردم. سه‌شنبه با استادم لابه‌لای یه سری بحث تخصصی، راجع به ساختواژۀ رامینا و رنگارنگ حرف می‌زدم. تا هفتۀ دیگه باید روی سیصد چهارصدتای دیگه هم کار کنم. موضوع رساله‌م (پایان‌نامۀ دورۀ دکتری را رساله گویند) رو دوست دارم. زیاد اذیتم نمی‌کنه. بیشتر برام ماهیت تفریحی داره تا درسی. با برندها و اسم کالاها و محصولات سروکله می‌زنم.

دو. این هفته منتظر چندتا پیک بودم. یکیشون اُکالا بود که به جای چهار کیلو شکر دو کیلو فرستاده بود و درخواست پیگیری داده بودم. چقدر پیگیریشون کنده. چقدر بررسی یه درخواستو طولش می‌دن. چقدر داغونن کلاً. یه کم از اسنپ یاد بگیرن که وقتی درخواست پیگیری می‌دی به پنج دقیقه نکشیده تماس می‌گیرن و مشکلو حل می‌کنن. چون نمی‌دونستم پیک‌ها دقیقاً کی می‌رسن و اون پیگیری کی انجام میشه و کی زنگ می‌زنن، سیم‌کارتمو قبل از کلاس درآوردم انداختم تو یه گوشی دیگه که با تماس اونا نتم قطع نشه و ارائه‌م مختل نشه و رد تماس هم نکنم. سه‌شنبه وسط ارائۀ انفرادیم زنگ زدن. از استادم عذرخواهی کردم و جواب دادم. مسئول آموزش از دانشگاه زنگ زده بود که پس چی شد این مدرک ارشدت؟ گفتم منتظرم مسئولین ارشد شیوه‌نامه تدوین کنن و لوگو طراحی کنن برای خودشون. همه‌مون پایان‌نامه‌مونو بر اساس شیوه‌نامۀ یه دانشگاه دیگه نوشتیم و منتظر شیوه‌نامه و لوگوییم که بعدش پایان‌نامه رو چاپ کنیم ببریم بدیم و مدرکمونو بگیریم. خداحافظی کردم و وقتی برگشتم سر وقت ارائه، به استادم گفتم که از کجا و برای چه کاری زنگ زده بودن. چون جلسه ضبط می‌شد نمی‌تونستم احساس واقعیم رو نسبت به این موضوع بیان کنم، ولی از اونجایی که این استاد، استادِ دورۀ ارشدم هم بود و به سیستمِ اونجا اشراف داره درکم می‌کرد.

سه. این هفته یه پیراهن مجلسی خریدم از بانی‌مد که برای سایز من که S باشه تخفیف باورنکردنی و خیلی خوبی داشت. یکی از پیک‌هایی که منتظرش بودم پیکِ همین بانی‌مد بود. پیراهنه غیرقابل‌تعویض هم بود و امکان مرجوع کردن نداشت. اینش خوب بود، چون خیالم راحت بود که قبل از من کسی اینو نگرفته پس بده بعد برسه دست من. گفتم اگه اندازه‌م هم نشه هدیه می‌دم به دخترهای نوجوان فامیل. دیروز آوردن و کاملاً اندازه‌مه، ولی اگه دو سه کیلو چاق شم زیپش بسته نمیشه :| از طرفی، سه سال پیش یه مانتو گرفتم از اینا که روش شعر داره. کوچکترین سایز اون مانتو تو تنم زار می‌زد و برام بزرگ بود. نگه‌داشته بودمش برای وقتی که یه کم چاق شم و خب نه‌تنها چاق نشدم بلکه لاغرتر هم شدم تو این سه سال. بعد حالا نمی‌دونم مسیر زندگیمو متناسب با اون پیراهنه پیش برم یا این مانتو. هر دو رو هم دوست دارم. دچار تضاد مقاصد شده‌ام و شما همین یه موردو تعمیم بده به کل زندگیم.

چهار. همراه پیراهن بند قبل، کادوی تولد مامانم (که شب یلداست) رو هم گرفتم. فعلاً به کسی نگفتم تو جعبه علاوه بر پیراهن خودم، کادوی مامان هم بود. امیدوارم چیزایی که خریدم اندازه‌ش بشه. اگرم نشه، دیگه مرجوع نمی‌کنم و هدیه می‌دم به یکی دیگه.

پنج. استاد فلان دانشگاه که قرار بوده برای دانشگاه ما سخنرانی کنه گفته رنگ‌بندی پس‌زمینۀ پوستر در یک تناژ باشه و به هم نزدیک باشه. به‌نظر من آبی و نارنجی خیلی هم به هم میان. به‌لحاظ هنری مکمل هم هستن تازه. مثل سبز و قرمز، بنفش و زرد. شغل من طراحی نیست، قرار هم نیست باشه، ولی با هر پوستری که برای وبینارهای هفتۀ پژوهش درست می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که من نه‌تنها به درد کارهای سفارشی که دلخواه طرف مقابل درش دخیله نمی‌خورم و باهاشون سازگار نیستم، بلکه از این قبیل کارها متنفرم و اعصاب و روانم له میشه وقتی ازم می‌خوان یه چیزیو اصلاح کنم یا تغییر بدم. چیزِ غلط نه ها، چیزای سلیقه‌ای. مثلاً رنگ، مثلاً فونت، مثلاً اندازه. حرص می‌خورم و تک‌تک سلول‌هام بعد از شنیدنِ اگه اینو این‌جوری کنی اون‌جوری میشه فریادِ همینه که هست، گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن سر می‌ده. از این قبیل کارها یعنی کارهایی مثل معماری، نقشه‌کشی، طراحی لباس، خیاطی، آرایشگری، آشپزی، جراحی زیبایی، عکاسی و فیلم‌برداری از مراسم، و هر کاری که برای یکی باشه که بهت بگه من این‌جوری دوست دارم و اون‌جوری دوست ندارم و تو مجبور باشی بگی هر چی شما بگین، و صاحب اختیار نباشی. من یه روزم دوام نمیارم تو این کارا. خلق‌وخو و روحیه‌م باهاشون سازگاری نداره. ولی مثلاً کار جراح قلبو دوست دارم؛ اینجا دیگه مریض خودشو در اختیار پزشک می‌ذاره و انقلت نمیاره توی کار که اینجاشو اون‌جوری کن. چون که خودرأی‌ام و این عیب نیست، ویژگیه. دوست دارم آقای خودم و نوکر خودم باشم. نه که مشورت نکنم، نه که انتقادپذیر نباشم، ولی خب از قدیم گفتن هر کسی را بهر کاری ساخته‌اند و من برای کارهای سفارشی ساخته نشدم. بعد حالا یه اخلاق متضاد دیگه‌م هم اینه که فکر می‌کنم اونی که بازخورد داده، کارمو دیده و اهمیت داده بهش، و بیشتر دوستش دارم در مقایسه با اونای دیگه که بازخوردی نمی‌دن. در حال حاضر، هم دارم از دست اون استادِ مته رو خشخاش گذارنده حرص می‌خورم هم بازخورد دادنشو دوست داشتم.

شش. وقتی یه وبیناری تشکیل میشه، گزارششو من می‌نویسم. اینکه کی شروع شد و کی تموم شد و چند نفر شرکت کردن و کی سخنرانی کرد و راجع به چی حرف زد. می‌نویسم و می‌فرستم برای مدیر انجمن و مسئول آموزش. چند روز پیش دیدم یه گزارش نصفه نیمه که سر و ته نداره برام فرستادن که لطفاً اینو طبق قالب گزارش‌نویسی بنویسید. گزارشی بود که من نوشته بودم ولی سر و ته نداشت و فقط پاراگراف وسطش بود. اول فکر کردم اشتباه از من بوده و گزارش ناقص براشون فرستادم. گفتم چشم کاملش می‌کنم و می‌خواستم آخر هفته بشینم پای کار و درستش کنم. علاوه بر اینکه گزارشا رو ایمیل می‌کنم، تو واتساپ هم می‌فرستم. صبح چندتا پیام رفتم عقب‌تر و دیدم بله! گزارشی که من فرستاده بودم کامل بوده و نمی‌دونم چرا اینا فقط پاراگراف وسطشو برداشتن و حالا هم برگشت داده بودن که کاملش کنم. با خشمی نهفته! ریپلای کردم روی همون پیام که گزارش کامل اونجا بود. نوشتم گزارشی که من براتون فرستاده بودم این بود که دقیقاً طبق همون فرمت گزارش‌نویسیه. جواب دادن که آهان خب پس اشتباه شده. 

هفت. یکی دیگه از پیک‌هایی که منتظرش بودم پیک اسنپ‌فود بود. تو بازی مرکب، اسنپ به هر کی می‌باخت یه کد تخفیف غذا می‌داد. کد دوازده‌هزارتومنی که منم باهاشون برای ناهار دوتا سوپ و دوتا آش رشته و سه‌تا سالاد گرفتم. خودمم البته سی چهل تومن گذاشتم روی کد. با دوتا شماره سفارش دادم، ولی از یه رستوران. تو قسمت توضیحات سفارش نوشته بودم که دو سری سفارش برای یه آدرسه و باهم بفرستن. یکی رو زودتر فرستادن و ما هم همونی که زودتر فرستادنو چهار قسمت کردیم و خوردیم و گفتیم حالا هر موقع اون یکی اومد اونم تقسیم می‌کنیم. بابا قرار بود بره مراسم سالگرد اون فامیلمون که پارسال فوت کرد. عجله داشت و رفت. در کم‌مصرف بودنِ خانواده‌مون همین بس که بقیه هم با همون نصفِ آش که در واقع برای دو نفر بود و چهارنفری خوردیم سیر شدن و منتظر سوپ نموندیم. چند دقیقه بعد از اینکه بابا رفت، زنگ درو زدن. همیشه به پیک‌ها می‌گم سفارشو بذارن پایین، روی جاکفشی. این جمله رو احتمالاً تا حالا دویست بار تکرار کردم. آیفونو برداشتم دیدم بابا با لحن پیک‌ها میگه غذاها رو آوردم. منم با همون لحن همیشگی ولی با خنده و ریسه گفتم لطفاً بذارید روی جاکفشی میام برمی‌دارم. حالا این‌ور مامان که نمی‌دونست بابا پشت دره متعجب از خنده‌م قیافۀ «یه کم سنگین باش دختر» به خودش گرفته بود و خندۀ منم بند نمیومد توضیح بدم کیه :|

هشت. دیشب یکی از هم‌کلاسیای دورۀ ارشدم که شمارۀ همه از جمله من از گوشیش پاک شده بود، از طریق آی‌دیم که تو یکی از گروه‌های مشترکمون تو تلگرام بود بهم پیام داد و بعد از احوالپرسی یه سؤال درسی پرسید و یه فایلی که می‌دونست هیشکی نداشته باشه من حتماً دارمو خواست و براش فرستادم. بعد زنگ زد و دو ساعت حرف زدیم. این هم‌کلاسی که عرض می‌کنم دختره و ده سالی ازم بزرگتره. جزو دانشجوهای بسیار خوب و باسواد بود که من وقتی وارد مقطع ارشد شدم اون از قبل چندتا مدرک ارشد و لیسانس دیگه هم داشت و رتبه و معدلش عالی بود. سال آخر رفت تو یه شرکت یا کارخونه استخدام شد و کلاً از فضای علمی دور شد. کارشم هیچ ربطی به مدرک‌هاش نداشت. این دوستم می‌تونست هیئت‌علمی و استاد هم بشه ولی تو اون دو ساعتی که باهم حرف می‌زدیم می‌گفت درآمدی که الان دارم در برابر سی چهل میلیونی که به استادها میدن خیلی بیشتره و تو این سه سال تونستم ماشین و زمین و هر چی که نداشتمو بگیرم و تا تونستم ولخرجی کردم. در ادامه افزود خونه هم می‌تونستم بگیرم ولی فعلاً خونۀ پدرم هست و خونه تو اولویتم نبود. حالا این سه سالی که ایشون پله‌های ترقی رو این‌جوری طی کرده، برای من به این صورت سپری شده که کلاً کارو گذاشتم کنار و پس‌انداز کارهای سال‌های قبلم هم خرج کردم و سه بار تو کنکور دکتری شرکت کردم و هی از مصاحبه‌ها رد شدم و در حال حاضر هم بر عبث می‌پایم.

۸ نظر ۱۲ آذر ۰۰ ، ۱۴:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۸- اسکوئید گیم یا بازی مرکب

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۹ ب.ظ

عنوان پست، اسم یه سریال کره‌ای هست که امسال پخش شد و استقبال خوبی هم ازش شد. موضوع سریال، مسابقۀ حدوداً چهارصدوپنجاه نفر برای به دست آوردن چهل‌وپنج میلیارده. به واحد پول خودشون. هر کی تو این مسابقه می‌باخت، می‌مرد. من چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی ندارم ندیدم این سریالو، ولی نقدها و خلاصۀ داستانو خوندم و در جریانش هستم.

بعد از به شهرت رسیدن این سریال، اسنپ‌فود هم تصمیم گرفت این بازی رو برگزار کنه. البته اسنپ بازنده‌ها رو نمی‌کشت و هر کی می‌باخت فقط از دور رقابت‌ها حذف می‌شد و به مرحلۀ بعدی راه پیدا نمی‌کرد. ۳۶۲هزار و ۵۶۷ نفر تو این بازی ثبت‌نام کردن و مبلغ جایزه ۳۶۲میلیون و ۵۶۷هزار تومن تعیین شد که در پایان بین اونایی که به مرحلۀ آخر راه پیدا کردن تقسیم بشه.

دیدید اینایی که هر جا ببینن نذری می‌دن یه قابلمه برمی‌دارن می‌رن تو صف وایمیستن؟ حالا البته اگه صفی باشه و بلبشو نشه و گیس‌وگیس‌کشی نکنن. منم از اینایی‌ام که هر جا ببینم امتحانی، آزمونی، مسابقه‌ای، کوییزی، کنکوری چیزی برگزار میشه سریع یه مداد نرم و یه پاکن برمی‌دارم و می‌رم تو صف داوطلبین. اساساً رقابت و مسابقه دادن و مورد سنجش واقع شدن رو دوست دارم. دوست دارم برای خودم چالش درست کنم و تلاش کنم براش. بهم انگیزه می‌ده. از دوران مدرسه این ویژگی رو دارم و بعد از مرگم هم با سؤالات نکیر و منکر قراره به چالش کشیده بشم. زمان دانش‌آموزی انقدر تو مسابقات مختلف شرکت کرده بودم که اگه یه وقتی هم یادم می‌رفت ثبت‌نام کنم مسئولین خودشون اسممو می‌نوشتن تو لیست داوطلبین. مثلاً یادمه یه بار صبح تا پامو گذاشتم تو حیاط مدرسه، دیدم معاون پرورشی با یه رضایت‌نامه منتظرمه و میگه اسمتو نوشتیم برای فلان مسابقه. تو یه شهر دیگه بود و یادم نیست چجوری اون رضایت‌نامه امضا شد ولی یادمه که آمادگی قبلی نداشتم و در اغلب موارد هم مقامی، رتبه‌ای، جایزه‌ای چیزی کسب می‌کردم براشون. چون عربیم خوب بود، لم مسابقه‌های ترجمه و تفسیر قرآن دستم اومده بود ولی تو مشاعره خوب نبودم. غیر از مشاعره تو مسابقه‌های ادبی پای کار بودم همیشه. معما و سؤال هوش و بازی‌های فکری و ریاضی رو هم دوست داشتم. و دارم هنوز. یه بارم به مقام اول مسابقۀ آشپزی خوابگاه نائل اومدم. تو تزئین شله‌زرد و اینا هم مقام دارم :)) :|

اخلاق رقابتیم خوبه. به حریفام به چشم دوست نگاه می‌کنم. اطلاعات و ابزارهامو باهاشون به اشتراک می‌ذارم و کمکشون می‌کنم. یادمه اون سالی که المپیاد ادبی داشتیم، یکی از ده‌ها منابع آزمون، بوستان سعدی بود. من نداشتمش اون موقع. از کتابخونۀ مدرسه امانت گرفته بودم. قانوناً تا بعد از آزمون مهلت داشتم پیش خودم نگهش دارم. ولی وقتی متوجه شدم یکی از رقبا که یکی از بچه‌های تجربی بود هم لازمش داره، کتابو بردم براش و نکاتی هم که تو اون مدتی که کتاب دستم بود یادداشت کرده بودمو کپی گرفتم و بهش دادم. کلاسشون اون‌ور سالن بود. بردنِ کتاب و دادنِ بهش و برگشتن به کلاس چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی برگشتم دیدم معاون مدرسه یه بسته آورده برام. جایزۀ یه مسابقۀ دیگه بود. اداره فرستاده بود برام. بسته رو که باز کردم دیدم بوستان سعدیه. همون نسخه و تصحیحی که برای المپیاد لازم داشتم. عین همون کتابی که از کتابخونه امانت گرفته بودم و بعد از خوندنِ نیمی از اون، قبل از اینکه خودم تمومش کنم، برده بودم برای رقیبم. حالا می‌تونستم نیم دیگرش رو هم با کتاب خودم بخونم.

چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی نداشتم ندیدم این سریالو. می‌دونستم که با حذف هر کدوم از بازیکنا غمگین می‌شم و حالم گرفته میشه. اینم می‌دونستم بازی اسنپ‌فود هم مشابه همین بازیه و قراره حالم گرفته بشه ولی دوست داشتم تجربه کنم این داستانو. هر مرحله ساعت نهِ صبح شروع می‌شد و تا دوازدهِ شب فرصت شرکت داشتیم. در طول روز چون کار و کلاس و مشغله داشتم و چون نمی‌خواستم وسط بازی با پیام و تماس و زنگ در تمرکزمو از دست بدم و نتم قطع بشه تا شب صبر می‌کردم و شب انجام می‌دادم. یک دقیقه هم بیشتر طول نمی‌کشید.

مرحلۀ اول، شمردن چراغ‌های سبز و قرمزی بود که سریع روشن و خاموش می‌شدن. به برادرم گفتم تو قرمزها رو بشمر من سبزها رو. این مرحله رو بردیم و غصۀ کسانی رو خوردم که تنها بودن و کسی رو نداشتن که براشون رنگ قرمز رو بشمره. در طول اون یک دقیقه رنگ‌ها انقدر سریع عوض می‌شدن که همزمان یه نفر نمی‌تونست دوتا رنگو بشمره. فرصتی هم برای گرفتن فیلم و عکس نبود که بعداً مراجعه کنی و رنگا رو بشمری.

مرحلۀ دوم که شب دوم باشه نیاز به اندکی هوش منطقی داشت. ترتیب قرار گرفتنِ پنج‌تا شکل رو باید حدس می‌زدیم و سه‌تا شانس هم بیشتر نداشتیم برای اشتباه. تو هر شانس می‌گفت که چندتا از حدسامون درست بود و کدوم‌ها اشتباه. باید حتماً یه قلم و کاغذ همراهت می‌بود که حدساتو یادداشت می‌کردی که وقتی می‌گه چندتاش اشتباه بود برگردی به کاغذت نگاه کنی ببینی انتخابت قبلاً چیا بوده. این مرحله رو هم بردیم و من این بار غصۀ اونایی که باهوش نبودن و قلم و کاغذ نداشتن و در انتخاب اولشون بدشانس بودن رو خوردم.

مرحلۀ سوم که شب سوم باشه بازی سنگ و کاغذ و قیچی بود. بازیکن‌ها دوبه‌دو روبه‌روی هم بودن و قرار بود بازی تا جایی ادامه پیدا کنه که یکی از طرفین دو امتیاز جلو بیافته. چندتا مقالۀ روان‌شناسی راجع به این بازی خونده بودم. راجع به اینکه معمولاً انتخاب اول افراد کدومه و وقتی می‌بازن کدوم رو و وقتی می‌برن کدوم رو انتخاب می‌کنن. چندتا فرمول روی کاغذ نوشتم و بر اون اساس پیش رفتم. اگر باختم و حریف با فلان شکل برده بود حرکت بعدیم فلان باشه و اگر بردم حرکت بعدیم بهمان. اون شب برادرم رقیب چغر و قَدَری داشت و باخت و من علاوه بر اینکه غصۀ باخت اونو می‌خوردم غصۀ اون سه نفری که با شمارۀ مامان و بابا و خودم حذفشون کرده بودم رو هم می‌خوردم. خوشحال نبودم اون شب.

دیشب که مرحلۀ چهارم بود باید جای گوسفندها رو به خاطر می‌سپردیم. به هیچ وجه نمی‌شد بدون گرفتن فیلم با یه گوشی دیگه این کارو انجام داد. تو اون یک دقیقه زمانی که داده بود نصفش صرف دیدنِ ده دوازده صفحه گوسفند می‌شد و سی ثانیه بیشتر فرصت نداشتی برای علامت زدن خونه‌هایی که آخرین بار گوسفندها رو اونجا دیده بودی. برای شمارۀ بابا تا بیام فیلمی که گرفته بودم رو باز کنم و گوسفندهای لحظۀ آخرو بیارم و علامت بزنم زمانم تموم شد و بابا حذف شد. برادرمو سرزنش می‌کردم که وقتی می‌بینی من استرس دارم و فیلمو جلو عقب می‌کنم تو هم همکاری کن و وانستا نگام بکن. برای شمارۀ خودم و مامان با دوتا گوشی فیلم گرفتیم و با برادرم دونفری خونه‌ها رو علامت زدیم و سه ثانیه مونده به اتمام بازی، بازی رو تموم کردیم. بردیم. این بار من علاوه بر اینکه غصۀ باخت بابا رو می‌خوردم غصۀ اونایی که تو خونه فقط یه گوشی دارن و اگر هم گوشی دیگه‌ای داشته باشن کسی رو ندارن تو علامت زدن باهاشون همکاری کنه و خونه‌ها رو زود پر کنن رو هم خوردم.

امشب مرحلۀ آخره و این مرحله هم این‌جوریه که هر کی حق انتخابِ یه خونه از شمارۀ ۱ تا ۱۰ رو داره. ظرفیت خونۀ شمارۀ یک پنج نفره و جایزه بین این پنج نفر تقسیم میشه و ظرفیت خونۀ شماره دو ده نفر و ظرفیت‌ها تا خونۀ شمارۀ ده بیشتر میشه و جایزه‌ها کمتر. چون که بین افراد بیشتری تقسیم میشه. خونۀ آخر که شمارۀ ۱۰ باشه ۴۵۰۲ نفر ظرفیت داره و جایزه بین این ۴۵۰۲ نفر تقسیم میشه. اگر خونه‌ای رو انتخاب کنی که در پایان مسابقه بیش از ظرفیتش پر شده باشه حذف میشی. از این ۸۵۳۳ نفری که باقی مونده و من و مامان هم جزوشون هستیم، قطعاً بیش از پنج نفر خونۀ شمارۀ ۱ رو انتخاب خواهند کرد و به فنا خواهند رفت. خونۀ دوم و سوم هم همین‌طور. با اینکه جایزه‌هاشون بزرگتره ولی ظرفیتشون کمه و احتمال به فنا رفتن زیاده. خونۀ آخر خونۀ امنی به نظر می‌رسه چون ظرفیت بالایی داره، ولی جایزه‌ش هم هشتادهزار تومنه. البته اگه همۀ این هشت‌هزار نفر مثل من فکر کنن، ظرفیت خونۀ آخر هم پر میشه و اعضاش حذف میشن و جایزه رو اونایی می‌برن که خونه‌های پایین رو انتخاب کردن. هنوز تصمیم نگرفتم کدوم خونه رو انتخاب کنم. حالت ایدئالش اینه که هر خونه با حداکثر ظرفیتش پر بشه و کسی حذف نشه. این‌جوری اون سیصدوشصت‌ودو میلیون بین این هشت‌هزار نفر تقسیم میشه و همه برنده‌ان.



https://squidgame.snappfood.ir/

۴ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۷- از کی

سه شنبه, ۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

روز تولد آدم‌ها بهانه‌ایه برای نشون دادن محبتمون، نشون دادن اینکه به متولدین بگی چقدر دوستشون داری، چقدر بهشون ارادت داری، چقدر برات مهمن، عزیزن و به یادشونی. نمی‌دونم به خاطر داشتن روز تولد آدم‌های مرده هم همین خاصیت رو داره یا نه. نمی‌دونم اگه روز تولدشون یادشون باشیم می‌فهمن یا نه، خوشحال می‌شن یا نه، و اصلاً تولد برای مرده‌ها مهمه یا نه. حتی نمی‌دونم می‌شه براشون هدیهٔ تولد فرستاد یا نه. امروز روز تولد کسی بود که تا حالا ندیدمش و با اینکه من می‌شناسمش و برام عزیزه، اون منو نمی‌شناسنه. قبل از مرگش که نمی‌شناخت، حالا رو نمی‌دونم. برام عزیزه چون عزیز کسیه که برام عزیز بود. الان نیست؟ نمی‌دونم. سال‌هاست که ازش بی‌خبرم. نمی‌دونم هنوز اون ویژگی‌هایی که داشتنش عزیزش کرده بود رو داره یا نه. نمی‌دونم اگر آدما تغییر کنن تکلیف محبتی که بهشون داشتیم چی میشه. محبتی که اساسش ویژگی‌هایی بوده که شاید الان تغییر کرده باشه. نمی‌دونم میشه همچنان دوستشون داشت یا نه. نمی‌دونم، اما به هر حال، طبق روال هرساله‌ام هدیه‌ای برای عزیزش فرستادم؛ که شاید خوشحالش کنه. بعد از نماز صبح دو رکعت نمازِ همین‌جوریِ دیگه هم خوندم. ظهر سورۀ الرحمن و عصر هم یاسین خوندم و بعد هم زیارت عاشورا و دعای توسل که خیلی وقت بود نخونده بودمشون. از مستحبات و اعمال عبادی همین‌ها رو بلدم و دوست دارم. خیلی وقت بود که حالش رو نداشتم. امروز داشتم. با خودم گفتم حالا که داری برای یه روح هدیهٔ تولد می‌فرستی، روح بقیه رو هم شریک کن. همۀ رفتگان فک و فامیل و دوست و آشنای دور و نزدیک و حتی رفتگان شما رو هم شریک کردم. تصور کردم این نمازها و دعاها تبدیل بشن به مافین‌های شکلاتی. مافین‌هایی که امروز از طرف یه غریبه رسید دست یه آشنا. اون آدم‌هایی هم که روحشونو تو این شادی شریک کرده بودم هم احتمالاً موقع باز کردن جعبۀ شیرینیِ ارسالیِ این غریبهٔ مهربان اونجا بودن و لابد از متولد امروز می‌پرسیدن اینا رو از کی گرفتی؟ گفتی از کی؟


+ عنوان پستو اگر نفهمیدید دو دقیقه بشینید پای آگهی‌های بازرگانی تلویزیون.

+ ولی واقعاً چرا باید برای یه پست احساسی و عرفانی و کمی تا قسمتی غم‌انگیز یه همچین عنوانی به ذهنم برسه و این‌جوری تموم بشه.

۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این تصویری که ملاحظه می‌کنید، تصویر کلاس روز سه‌شنبه‌ست. همین هفته. پایینی همون هم‌کلاسیمه که این هفته رفته بود تهران که خوابگاهو از نزدیک ببینه و هم‌اتاقیش بهش گفته بود وقتایی که کلاس مجازی داری تو اتاق نباش که صدات آرامشمو نخراشه. هم‌کلاسیمم از کتابخونه مرکزی دانشگاه وارد لینک کلاس شد و حضور به هم رسوند. سمت راستی استادمونه و سمت چپی هم منم که دارم از دوربین لپ‌تاپم به‌عنوان آینه استفاده می‌کنم که شالمو درست کنم و این تنظیم حجاب یکی دو دقیقه طول می‌کشه و حواسم نیست که استارت و به‌اشتراک‌گذاری وب‌کم هم فعال شده و بقیه هم دارن منو می‌بینن و نه‌تنها می‌بینن بلکه ضبط هم می‌شه حرکات و سکناتم!. حالا خدا رو شکر که الحمدلله که حین عملیات درست کردن شالم اسلامو به خطر ننداختم و دست تو دماغم هم نکردم. ولی چند بار برگشتم پشت سرم و چک کردم ببینم تختم که کنار دیواره معلومه یا نه. و زاویۀ دوربینو جابه‌جا کردم که بالشم معلوم نباشه. و همۀ این مدت، غافل از فعال بودن دوربین به تنظیم خودم و پیرامونم پرداختم و خدو بر تحصیل آنلاین و مجازی که یه همچین مشقت‌هایی داره. قیافه‌ام هم اونجایی دیدنی میشه که ژست تمرکز روی حرفای استادو می‌گیرم که وبکم رو روشن کنم و می‌بینم روشنه که!. و ابداً به روی مبارک نمیارم که جا خوردم.

حالا سؤال امتحانتون اینه که با توجه به اینکه این کلاس دو ساعت و سی‌وسه دقیقه طول کشیده و با توجه به اطلاعات مندرج در پست قبل، و همچنین با توجه به جنسیت استاد، این استاد، استاد شمارۀ چنده؟ ۱۸ یا ۱۹؟ امتحان کتاب‌بازه؛ اگر خواستید می‌تونید نیم‌نگاهی به منابع و جزوه‌تون بندازید ولی دیگه سر و صدا نکنید و به همدیگه تقلب نرسونید.

جواب‌هاتون فعلاً نمایش داده نمیشه ^-^

۲۴ نظر ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۵- هفتۀ دهم ترم سوم + نظرسنجی

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

پارسال دانشگاه پیامک زده بود به دانشجوهای جدیدالورود که زنگ بزنید به فلان مسئول تو دانشگاه و شمارۀ حساب بانکیتونو بگید که هدیۀ ورودتونو بدیم. حالا پیام دادن که فرم واکسن رو از سایت دانشگاه پر کنید، بعد تو واتساپ پیام بدید به فلان مسئول تو فلان قسمت دانشگاه و بهش بگید فرمو پر کردید. تو فرم هم فقط نوع و تاریخ واکسن‌ها و تاریخ ابتلاها رو خواسته که دسترسیِ دانشگاه به این اطلاعات کار سختی نیست و کافی بود کد ملیمونو به وزارت بهداشت بده و نیازی به پر کردن فرم نبود. حالا فرضاً نیازه که فرمم پر کنیم، ولی دیگه پیام به مسئول دانشگاه برای چیشه. اینا با اینکه دستشون بهمون نمی‌رسه و همه چی مجازی و از راه دور شده و نمی‌تونن کمافی‌السابق یه کاغذ بدن دستمون که پله‌های این ساختمون و اون ساختمون رو بالا پایین کنیم و از این و اون امضا بگیریم، ولی هنوز اون روحیۀ کاغذبازیشون رو از دست ندادن و خوششون میاد دانشجو رو درگیر فرم و مراجعه به این مسئول و اون مسئول کنن. مثلاً نمی‌تونن شمارۀ حسابا رو ایمیلی و اینترنتی بگیرن و باید زنگ بزنیم بگیم بهشون. وقتی هم که فرمی رو پر کردیم باید پیام بدیم بهشون و بگیم که پر کردیم. سؤال من اینه که این فرما رو برای کی پر می‌کنیم؟ به هر حال باید یکی باشه که دریافتشون کنه دیگه. حالا اگه دریافت می‌کنه، چه نیازی به پیام ما هست که تو واتساپ بگیم آقا یا خانم فلانی، ما فرمو پر کردیم؟ کِی این سیستم چراغ‌نفتیشون برقی میشه الله اعلم.


هفتۀ پژوهش نزدیکه و منی که تا حالا هر ماه دوسه‌تا پوستر برای یکی‌دوتا کارگاه و وبینار درست می‌کردم باید برای ده‌بیست‌تا برنامه و سخنرانی در هفته‌های پیشِ رو پوستر درست کنم. که البته همین دیشب آماده‌شون کردم و فرستادم برای مسئول انجمن و ملالی نیست جز اصلاحات. جدیداً یه دوست جدید با این مسئولمون همکار شده و هر چی می‌فرستم برای اون مسئول، ایشون نظر اون دوست جدید رو هم می‌پرسه و منو ارجاع می‌ده به اون. بعد هی این تعارف می‌کنه که هر چی اون بگه، هی اون تعارف می‌کنه که هر چی این بگه. منم که اعصابمو برای این چیزا هدر نمی‌دم و هر چی بخوان همونو تحویلو می‌دم و نظر خودمو اعمال نمی‌کنم. الان مشکلی که باهاش مواجهم اینه که یه وقتایی اینا دو نظر مختلف ارائه می‌دن و بعد می‌گن هر چی اون یکی بگه! بعد من نمی‌دونم نظر کدومو اعمال کنم که اون یکی ناراحت نشه و اسیر شدیم به خدا.


اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که هفته‌هایی که ارائۀ استادخواسته و شاید هم خداخواسته و به هر حال ناخواسته (فرقش با ارائۀ خودخواسته اینه که موضوع و زمان رو فرد دیگری تعیین و تحمیل کرده) دارم تا مرز نفرت از درس و دانشگاه و غلط کردم وارد این مقطع شدم پیش می‌رم و اون شبی که صبحش ارائه دارم یا از شدت خستگی خوابم نمی‌بره و جوری تنم درد می‌کنه که انگار کوهی رو کنده یا درنَوَردیده‌ام! یا اینکه یک دست کتک حسابی خورده‌ام؛ یا خوابم می‌بره و کابوس اسلاید و ارائه می‌بینم. چون که همیشه اسلایدهامو دقیقۀ نود که صبح همون روزِ ارائه باشه درست می‌کنم و شبا استرس اینو دارم که اگه خواب بمونم و رأس ساعت ارائه بیدار شم چه خاکی باید به سرم بریزم در برابر ملتی که منتظرن من برم براشون صحبت کنم؟ چرا از قبل آماده نمی‌کنم متن سخنرانی و اسلایدمو؟ زودتر آماده نمی‌کنم به این امید که شاید از آسمون سنگ بارید و ارائه‌م کنسل شد. شاید اصلاً خودم مُردم و از ارائه و متعلقاتش راحت شدم. حتی اخیراً علاوه بر اینکه اسلایدامو آماده نمی‌کنم، کتاب یا مقاله‌ای که باید می‌خوندم رو هم نمی‌خونم و نگه‌می‌دارم نصف‌شب بیدار شم بخونم و تا صبح اسلاید درست کنم براش. چرا زودتر آماده نمی‌شم؟ گفتم دیگه! چون منتظرم از آسمون سنگ نازل بشه کنسل بشه کلاسم.


دوشنبه صبح استاد شمارۀ ۱۹ پیام داد و گفت یه جلسه تو دانشگاه براش پیش اومده و اگه ممکنه کلاسو عصر یا فردا تشکیل بدیم. با فردا صبح که سه‌شنبه ده‌ونیم باشه به توافق رسیدیم. سه‌شنبه هشت تا ده من برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم. و متأسفانه از آسمون سنگ نبارید و کنسل نشد. قبل از ارائۀ دانشجوها این استادمون خودش یه کم درس می‌ده و با اینکه کلاس قانوناً تا ساعت دهه، ارائه‌ها تا ده‌ونیم طول می‌کشه و کلاس ده‌ونیم تموم میشه. من این هفته تا ده‌وبیست دقیقه سعی کردم ارائه رو تموم کنم که برای کلاسِ ده‌ونیمِ استاد شمارۀ ۱۹ تجدید قوا کنیم. از پنج صبح بیدار بودم و شبم خوب نخوابیده بودم. صبم که ارائه داشتم. خسته بودم. ده‌ونیم کلاس استاد شمارۀ ۱۹ تشکیل شد و بدون لحظه‌ای توقف تا خودِ یک طول کشید. تصویری هم بود و دیگه آدم با خیال راحت یه خمیازه هم نمی‌تونست بکشه. بعد ما همه‌مون سه‌شنبه‌ها ساعت یک انفرادی داریم. من هفتۀ پیش از استادم مرخصی گرفته بودم و چون می‌دونستم درگیر ارائۀ صبح می‌شم و نمی‌رسم برای انفرادی کاری انجام بدم، انفرادیمو کنسل کرده بودم. لذا ساعت یک آزاد شدم و اول یه کم دراز کشیدم و بعد یادم افتاد هنوز صبونه نخوردم. ولی هم‌کلاسیام رفتن انفرادی و به هر حال جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. نکتۀ شگفت‌انگیز داستان هم اینجا بود که ساعت یک وقتی استاد شمارۀ ۱۹ پرسید ادامه بدیم یا خسته شدید گفتیم نه استاد ادامه بدیم، بعد اون‌ور تو گروه خودمون که استاد نبود داشتیم شهید می‌شدیم و استیکر خمیازه می‌ذاشتیم و من نوشته بودم رو به اضمحلالم و یکی از بچه‌ها هم نوشته بود من جیش دارم :| که البته خدا رو شکر استاد خودش خسته بود و ختم جلسه رو بعد از دوونیم ساعت سخنرانی بی‌وقفه در باب فعل اعلام کرد و گفت ایشالا هفتۀ بعد هم خانم فلانی (که من باشم) قراره راجع به گام‌های متن صحبت کنن. حالا درسته من گفته بودم به این موضوع علاقه‌مندم و مایلم صحبت کنم، ولی نه به این زودی :|


این هفته یکی از هم‌کلاسی‌های این دوره‌ام که باهاش صمیمی‌تر از بقیه‌ام رفته بود خوابگاه. تو گروه چیزی راجع به این موضوع نگفته بود و فقط به من گفت که خوابگاهه. منم ازش خواستم تا می‌تونه عکس بگیره و برام بفرسته از همه چی و همه جا. هر موقع می‌گفت الان تو کتابخونه‌ام الان تو رستورانم الان اتاقم ازش می‌خوستم موقعیت مکانی رو دقیق بفرسته که تو نقشه هم ببینم کجاست دقیقاً. اولین سؤالم هم راجع به لباسشویی بود که خدا رو شکر نه‌تنها مجهز به لباسشویی بلکه مجهز به خیلی چیزای دیگه هم بود. به‌لحاظ تمیزی و قشنگی در مقایسه با خوابگاه‌های سابق و اسبقم بهشت بود، و من با تمام وجودم دلم می‌خواست اونجا بودم. تا اینکه فهمیدم اتاق‌ها تک‌نفره نیست و دونفره‌ست و سوییت نیست و این دوستمون گیر یه هم‌اتاقی کم‌شعور افتاده که چون چند ماهه اونجاست همۀ امکانات رو مال خودش می‌دونه و حاضر نیست کمد و میز و یخچال و غیره رو با هم‌کلاسیم که همون‌قدر که اون پول داده اینم داده به اشتراک بذاره. تازه بهش گفته بود روزایی که کلاس آنلاین داری تو اتاق نباش که صدات اذیتم نکنه. تو اتاق نباشه کجا باشه پس؟ وقتی هم‌کلاسیم اینا رو تعریف می‌کرد یه کم از دلتنگیم برای فضای خوابگاه کاسته شد ولی همچنان دلم می‌خواست اونجا باشم. پیشنهاد دادم اگه ترم بعد لازم شد خوابگاه بگیریم روی هم‌اتاقی شدن با من حساب کنه. هر چند چون کلاسامون تموم میشه نیازی به خوابگاه نیست و الانشم اختیاریه. حتی گفتم اگه خوابگاه با کمبود ظرفیت مواجه نباشه و کسی که واقعاً نیازمنده بی‌اتاق نمونده باشه، می‌تونه ترم بعد اسم منو صوری تو لیست بنویسه و من باشم ولی نباشم و یه اتاقو برای خودش برداره.


به‌ندرت تو نوشته‌هام و حتی موقع حرف زدن، از کلیدواژه‌های «دکتری» و «شریف» استفاده می‌کنم. قبلاً هم اگر استفاده می‌کردم الان کمتر استفاده می‌کنم و چون بار معناییشون سنگینه، به‌نظرم میشه با «مقطع تحصیلی فعلی» و «دانشگاه دورۀ کارشناسی» و «دانشگاه اسبق» همون منظورو رسوند. حتی بسامد کاربرد «فرهنگستان» هم کمتر شده تو نوشته‌های وبلاگم که اینم دلیل خاص خودشو داره. به جای اونم معمولاً می‌گم «محل تحصیل ارشد». در همین راستا، تازه چند روز پیش یکی از دوستان مقطع فعلیم فهمیده شریفی‌ام (بودم) و پیام داده که چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. منم نوشتم قربان شما. داستان هم از اینجا شروع شد که تو اینستا، دوستام یه عکس از دورۀ کارشناسی استوری کردن و نوشتن یه عکس بهش اضافه کن که نشون بده شریفی هستی. از این استوریای زنجیره‌ای بود که یه موضوع واحد داره و هی بهش اضافه میشه. منم یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که به خدای احد و واحد یه اپسیلون هم یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم اضافه کردم و حس افتخار غرورانگیز به دوستان جدید القا شد. تا باشه از این حس‌ها.


تو کانال ناشریف نوشته بود «از حضور پررنگ و مداوم یک سری از آدم‌ها در ادوار مختلف زندگیم حالا فقط یک عکس و اسم در سین استوری‌هام باقی مونده. زندگی همینه گمونم. پر از آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی». من الان با تمام وجودم با گوشت و پوست و استخونم این گزاره رو لمس می‌کنم. از حضور پررنگ و مداوم تا یه اسم در سین استوری‌ها. آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی. دنبال‌کنندگان اینستام بیشتر از صدتاست ولی معمولاً فقط صد نفر می‌بینن پستامو. تصمیم گرفتم اون سی نفری که تا حالا ازشون نه لایکی دیده‌ام نه استاریامو می‌بینن نه کامنتی نه پیامی نه کلامی نه سلامی حذف کنم که دیگه دنبالم نکنن. چون معتقدم دنبال کردن آداب داره. شاید یه روز با وبلاگم هم همین کارو کردم. با رمزی نوشتن و رمزو فقط به یه عده دادن یا در جای دیگری نوشتن و آدرس را به یک عده دادن.


این هفته برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم که از اون ارائه‌های ناخواسته یا استادخواسته بود. هفتۀ بعد هم یه ارائه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۹ دارم و یه ارائه هم تو انفرادی برای استاد شمارۀ ۱۷. این دوتا چون تا حدودی خودخواسته هستن (حداقل موضوعشونو خودم انتخاب کردم) دردش کمتره، ولی به هر حال باید براشون مطلب آماده کنم. بعد از این ارائه‌هام دوتا پست باید بنویسم؛ یکی راجع به ویژند، یکی راجع به فرقِ هست و است. بعد چون این یادداشت‌ها رو قراره بدم یکی از دوستان تو سایتش هم بذاره، وسواس دارم که دقیق و کامل و مستند بنویسمشون و اون بخش کمال‌طلب مغزم رضایت نمی‌ده یه چیزی سرهم کنم تحویل بدم.

 

از بچگی عاشق شکلات و چیزای شکلاتی بودم. انقدر که اگه چارلی سند کارخونۀ شکلات‌سازیشو می‌نداخت پشت قباله‌م حتماً باهاش ازدواج می‌کردم و تا آخر عمرم تو شکلات غلت می‌زدم. ولی امروز حساب کردم دیدم شونزده هیفده سالی می‌شه که شکلات هوبی نخورده‌ام. مزه‌ش کاملاً یادم رفته بود. دقت کردم دیدم نه‌تنها نخورده‌ام بلکه خیلی وقته از نزدیک هم ندیده‌ام و اگر هم دیده‌ام، دقت نکرده‌ام. نه که ترکِ شکلات کرده باشم؛ این ده بیست سال بیشتر به هیس و باراکا و شونیز و فرمند خوردن گذشت و از وقتی هم که شکلات‌ها گرون شدن ترمزِ شکلات‌دوستیمو کشیدم و به‌قدر ضرورت می‌خرم. ظهر داشتم از اسنپ برای خونه کره می‌گرفتم که دیدم سوپرمارکته هوبی هم داره. به پاس ارائۀ خوبی که این هفته داشتم و جان سالم به در بردم برای خودم یه دونه هوبی به‌عنوان جایزه گرفتم که البته اکنون که این پست را به رشتۀ تحریر درمی‌آورم تو شکممه و صدالبته اون پنجاه‌وپنج درصد تخفیفی که خورده بود در این اقدام بی‌تأثیر نبود، وگرنه حالاحالاها دلم نمیومد ده تومن بدم بابت چُس‌مثقال شکلاتی که به‌نظرم هیس از اون خوشمزه‌تره. تازه هیس قیمتشم نصف اینه (و می‌دونم چس‌مثقال مؤدبانه نیست و به‌جاش میشه گفت مقدار اندک، ولی یکی از آرزوهام بود که قبل از مرگم تو یکی از جملاتم به کار ببرمش :دی).


نظرتون راجع به باز یا بسته بودنِ بخش نظراتِ پست‌هایی شبیه این پست که خاطره و روایتِ آنچه گذشته چیه؟ لطفاً چه به‌عنوان کسی که معمولاً نظر می‌ذاره، چه به‌عنوان کسی که نظری نداره ولی نظرات بقیه و پاسخ نویسنده رو دنبال می‌کنه، و چه به‌عنوان کسی که کاری به نظرها نداره و فقط پست‌ها رو می‌خونه جواب این سؤال رو بدید.

۱. باز و بسته بودنش برام فرقی نمی‌کنه و مهم نیست.

۲. باز باشه خوشحال می‌شم.

۳. بسته باشه ناراحت می‌شم.

عدد گزینۀ مورد نظرتون رو بفرستید دارم آمار می‌گیرم (گزینه‌هاتون نشون داده نمی‌شن)

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)