۱۶۶۵- هفتۀ دهم ترم سوم + نظرسنجی
پارسال دانشگاه پیامک زده بود به دانشجوهای جدیدالورود که زنگ بزنید به فلان مسئول تو دانشگاه و شمارۀ حساب بانکیتونو بگید که هدیۀ ورودتونو بدیم. حالا پیام دادن که فرم واکسن رو از سایت دانشگاه پر کنید، بعد تو واتساپ پیام بدید به فلان مسئول تو فلان قسمت دانشگاه و بهش بگید فرمو پر کردید. تو فرم هم فقط نوع و تاریخ واکسنها و تاریخ ابتلاها رو خواسته که دسترسیِ دانشگاه به این اطلاعات کار سختی نیست و کافی بود کد ملیمونو به وزارت بهداشت بده و نیازی به پر کردن فرم نبود. حالا فرضاً نیازه که فرمم پر کنیم، ولی دیگه پیام به مسئول دانشگاه برای چیشه. اینا با اینکه دستشون بهمون نمیرسه و همه چی مجازی و از راه دور شده و نمیتونن کمافیالسابق یه کاغذ بدن دستمون که پلههای این ساختمون و اون ساختمون رو بالا پایین کنیم و از این و اون امضا بگیریم، ولی هنوز اون روحیۀ کاغذبازیشون رو از دست ندادن و خوششون میاد دانشجو رو درگیر فرم و مراجعه به این مسئول و اون مسئول کنن. مثلاً نمیتونن شمارۀ حسابا رو ایمیلی و اینترنتی بگیرن و باید زنگ بزنیم بگیم بهشون. وقتی هم که فرمی رو پر کردیم باید پیام بدیم بهشون و بگیم که پر کردیم. سؤال من اینه که این فرما رو برای کی پر میکنیم؟ به هر حال باید یکی باشه که دریافتشون کنه دیگه. حالا اگه دریافت میکنه، چه نیازی به پیام ما هست که تو واتساپ بگیم آقا یا خانم فلانی، ما فرمو پر کردیم؟ کِی این سیستم چراغنفتیشون برقی میشه الله اعلم.
هفتۀ پژوهش نزدیکه و منی که تا حالا هر ماه دوسهتا پوستر برای یکیدوتا کارگاه و وبینار درست میکردم باید برای دهبیستتا برنامه و سخنرانی در هفتههای پیشِ رو پوستر درست کنم. که البته همین دیشب آمادهشون کردم و فرستادم برای مسئول انجمن و ملالی نیست جز اصلاحات. جدیداً یه دوست جدید با این مسئولمون همکار شده و هر چی میفرستم برای اون مسئول، ایشون نظر اون دوست جدید رو هم میپرسه و منو ارجاع میده به اون. بعد هی این تعارف میکنه که هر چی اون بگه، هی اون تعارف میکنه که هر چی این بگه. منم که اعصابمو برای این چیزا هدر نمیدم و هر چی بخوان همونو تحویلو میدم و نظر خودمو اعمال نمیکنم. الان مشکلی که باهاش مواجهم اینه که یه وقتایی اینا دو نظر مختلف ارائه میدن و بعد میگن هر چی اون یکی بگه! بعد من نمیدونم نظر کدومو اعمال کنم که اون یکی ناراحت نشه و اسیر شدیم به خدا.
اخیراً به این نتیجه رسیدهام که هفتههایی که ارائۀ استادخواسته و شاید هم خداخواسته و به هر حال ناخواسته (فرقش با ارائۀ خودخواسته اینه که موضوع و زمان رو فرد دیگری تعیین و تحمیل کرده) دارم تا مرز نفرت از درس و دانشگاه و غلط کردم وارد این مقطع شدم پیش میرم و اون شبی که صبحش ارائه دارم یا از شدت خستگی خوابم نمیبره و جوری تنم درد میکنه که انگار کوهی رو کنده یا درنَوَردیدهام! یا اینکه یک دست کتک حسابی خوردهام؛ یا خوابم میبره و کابوس اسلاید و ارائه میبینم. چون که همیشه اسلایدهامو دقیقۀ نود که صبح همون روزِ ارائه باشه درست میکنم و شبا استرس اینو دارم که اگه خواب بمونم و رأس ساعت ارائه بیدار شم چه خاکی باید به سرم بریزم در برابر ملتی که منتظرن من برم براشون صحبت کنم؟ چرا از قبل آماده نمیکنم متن سخنرانی و اسلایدمو؟ زودتر آماده نمیکنم به این امید که شاید از آسمون سنگ بارید و ارائهم کنسل شد. شاید اصلاً خودم مُردم و از ارائه و متعلقاتش راحت شدم. حتی اخیراً علاوه بر اینکه اسلایدامو آماده نمیکنم، کتاب یا مقالهای که باید میخوندم رو هم نمیخونم و نگهمیدارم نصفشب بیدار شم بخونم و تا صبح اسلاید درست کنم براش. چرا زودتر آماده نمیشم؟ گفتم دیگه! چون منتظرم از آسمون سنگ نازل بشه کنسل بشه کلاسم.
دوشنبه صبح استاد شمارۀ ۱۹ پیام داد و گفت یه جلسه تو دانشگاه براش پیش اومده و اگه ممکنه کلاسو عصر یا فردا تشکیل بدیم. با فردا صبح که سهشنبه دهونیم باشه به توافق رسیدیم. سهشنبه هشت تا ده من برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم. و متأسفانه از آسمون سنگ نبارید و کنسل نشد. قبل از ارائۀ دانشجوها این استادمون خودش یه کم درس میده و با اینکه کلاس قانوناً تا ساعت دهه، ارائهها تا دهونیم طول میکشه و کلاس دهونیم تموم میشه. من این هفته تا دهوبیست دقیقه سعی کردم ارائه رو تموم کنم که برای کلاسِ دهونیمِ استاد شمارۀ ۱۹ تجدید قوا کنیم. از پنج صبح بیدار بودم و شبم خوب نخوابیده بودم. صبم که ارائه داشتم. خسته بودم. دهونیم کلاس استاد شمارۀ ۱۹ تشکیل شد و بدون لحظهای توقف تا خودِ یک طول کشید. تصویری هم بود و دیگه آدم با خیال راحت یه خمیازه هم نمیتونست بکشه. بعد ما همهمون سهشنبهها ساعت یک انفرادی داریم. من هفتۀ پیش از استادم مرخصی گرفته بودم و چون میدونستم درگیر ارائۀ صبح میشم و نمیرسم برای انفرادی کاری انجام بدم، انفرادیمو کنسل کرده بودم. لذا ساعت یک آزاد شدم و اول یه کم دراز کشیدم و بعد یادم افتاد هنوز صبونه نخوردم. ولی همکلاسیام رفتن انفرادی و به هر حال جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. نکتۀ شگفتانگیز داستان هم اینجا بود که ساعت یک وقتی استاد شمارۀ ۱۹ پرسید ادامه بدیم یا خسته شدید گفتیم نه استاد ادامه بدیم، بعد اونور تو گروه خودمون که استاد نبود داشتیم شهید میشدیم و استیکر خمیازه میذاشتیم و من نوشته بودم رو به اضمحلالم و یکی از بچهها هم نوشته بود من جیش دارم :| که البته خدا رو شکر استاد خودش خسته بود و ختم جلسه رو بعد از دوونیم ساعت سخنرانی بیوقفه در باب فعل اعلام کرد و گفت ایشالا هفتۀ بعد هم خانم فلانی (که من باشم) قراره راجع به گامهای متن صحبت کنن. حالا درسته من گفته بودم به این موضوع علاقهمندم و مایلم صحبت کنم، ولی نه به این زودی :|
این هفته یکی از همکلاسیهای این دورهام که باهاش صمیمیتر از بقیهام رفته بود خوابگاه. تو گروه چیزی راجع به این موضوع نگفته بود و فقط به من گفت که خوابگاهه. منم ازش خواستم تا میتونه عکس بگیره و برام بفرسته از همه چی و همه جا. هر موقع میگفت الان تو کتابخونهام الان تو رستورانم الان اتاقم ازش میخوستم موقعیت مکانی رو دقیق بفرسته که تو نقشه هم ببینم کجاست دقیقاً. اولین سؤالم هم راجع به لباسشویی بود که خدا رو شکر نهتنها مجهز به لباسشویی بلکه مجهز به خیلی چیزای دیگه هم بود. بهلحاظ تمیزی و قشنگی در مقایسه با خوابگاههای سابق و اسبقم بهشت بود، و من با تمام وجودم دلم میخواست اونجا بودم. تا اینکه فهمیدم اتاقها تکنفره نیست و دونفرهست و سوییت نیست و این دوستمون گیر یه هماتاقی کمشعور افتاده که چون چند ماهه اونجاست همۀ امکانات رو مال خودش میدونه و حاضر نیست کمد و میز و یخچال و غیره رو با همکلاسیم که همونقدر که اون پول داده اینم داده به اشتراک بذاره. تازه بهش گفته بود روزایی که کلاس آنلاین داری تو اتاق نباش که صدات اذیتم نکنه. تو اتاق نباشه کجا باشه پس؟ وقتی همکلاسیم اینا رو تعریف میکرد یه کم از دلتنگیم برای فضای خوابگاه کاسته شد ولی همچنان دلم میخواست اونجا باشم. پیشنهاد دادم اگه ترم بعد لازم شد خوابگاه بگیریم روی هماتاقی شدن با من حساب کنه. هر چند چون کلاسامون تموم میشه نیازی به خوابگاه نیست و الانشم اختیاریه. حتی گفتم اگه خوابگاه با کمبود ظرفیت مواجه نباشه و کسی که واقعاً نیازمنده بیاتاق نمونده باشه، میتونه ترم بعد اسم منو صوری تو لیست بنویسه و من باشم ولی نباشم و یه اتاقو برای خودش برداره.
بهندرت تو نوشتههام و حتی موقع حرف زدن، از کلیدواژههای «دکتری» و «شریف» استفاده میکنم. قبلاً هم اگر استفاده میکردم الان کمتر استفاده میکنم و چون بار معناییشون سنگینه، بهنظرم میشه با «مقطع تحصیلی فعلی» و «دانشگاه دورۀ کارشناسی» و «دانشگاه اسبق» همون منظورو رسوند. حتی بسامد کاربرد «فرهنگستان» هم کمتر شده تو نوشتههای وبلاگم که اینم دلیل خاص خودشو داره. به جای اونم معمولاً میگم «محل تحصیل ارشد». در همین راستا، تازه چند روز پیش یکی از دوستان مقطع فعلیم فهمیده شریفیام (بودم) و پیام داده که چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. منم نوشتم قربان شما. داستان هم از اینجا شروع شد که تو اینستا، دوستام یه عکس از دورۀ کارشناسی استوری کردن و نوشتن یه عکس بهش اضافه کن که نشون بده شریفی هستی. از این استوریای زنجیرهای بود که یه موضوع واحد داره و هی بهش اضافه میشه. منم یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که به خدای احد و واحد یه اپسیلون هم یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو میبستیم اضافه کردم و حس افتخار غرورانگیز به دوستان جدید القا شد. تا باشه از این حسها.
تو کانال ناشریف نوشته بود «از حضور پررنگ و مداوم یک سری از آدمها در ادوار مختلف زندگیم حالا فقط یک عکس و اسم در سین استوریهام باقی مونده. زندگی همینه گمونم. پر از آدمهای موقت، صمیمیتهای مقطعی». من الان با تمام وجودم با گوشت و پوست و استخونم این گزاره رو لمس میکنم. از حضور پررنگ و مداوم تا یه اسم در سین استوریها. آدمهای موقت، صمیمیتهای مقطعی. دنبالکنندگان اینستام بیشتر از صدتاست ولی معمولاً فقط صد نفر میبینن پستامو. تصمیم گرفتم اون سی نفری که تا حالا ازشون نه لایکی دیدهام نه استاریامو میبینن نه کامنتی نه پیامی نه کلامی نه سلامی حذف کنم که دیگه دنبالم نکنن. چون معتقدم دنبال کردن آداب داره. شاید یه روز با وبلاگم هم همین کارو کردم. با رمزی نوشتن و رمزو فقط به یه عده دادن یا در جای دیگری نوشتن و آدرس را به یک عده دادن.
این هفته برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم که از اون ارائههای ناخواسته یا استادخواسته بود. هفتۀ بعد هم یه ارائه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۹ دارم و یه ارائه هم تو انفرادی برای استاد شمارۀ ۱۷. این دوتا چون تا حدودی خودخواسته هستن (حداقل موضوعشونو خودم انتخاب کردم) دردش کمتره، ولی به هر حال باید براشون مطلب آماده کنم. بعد از این ارائههام دوتا پست باید بنویسم؛ یکی راجع به ویژند، یکی راجع به فرقِ هست و است. بعد چون این یادداشتها رو قراره بدم یکی از دوستان تو سایتش هم بذاره، وسواس دارم که دقیق و کامل و مستند بنویسمشون و اون بخش کمالطلب مغزم رضایت نمیده یه چیزی سرهم کنم تحویل بدم.
از بچگی عاشق شکلات و چیزای شکلاتی بودم. انقدر که اگه چارلی سند کارخونۀ شکلاتسازیشو مینداخت پشت قبالهم حتماً باهاش ازدواج میکردم و تا آخر عمرم تو شکلات غلت میزدم. ولی امروز حساب کردم دیدم شونزده هیفده سالی میشه که شکلات هوبی نخوردهام. مزهش کاملاً یادم رفته بود. دقت کردم دیدم نهتنها نخوردهام بلکه خیلی وقته از نزدیک هم ندیدهام و اگر هم دیدهام، دقت نکردهام. نه که ترکِ شکلات کرده باشم؛ این ده بیست سال بیشتر به هیس و باراکا و شونیز و فرمند خوردن گذشت و از وقتی هم که شکلاتها گرون شدن ترمزِ شکلاتدوستیمو کشیدم و بهقدر ضرورت میخرم. ظهر داشتم از اسنپ برای خونه کره میگرفتم که دیدم سوپرمارکته هوبی هم داره. به پاس ارائۀ خوبی که این هفته داشتم و جان سالم به در بردم برای خودم یه دونه هوبی بهعنوان جایزه گرفتم که البته اکنون که این پست را به رشتۀ تحریر درمیآورم تو شکممه و صدالبته اون پنجاهوپنج درصد تخفیفی که خورده بود در این اقدام بیتأثیر نبود، وگرنه حالاحالاها دلم نمیومد ده تومن بدم بابت چُسمثقال شکلاتی که بهنظرم هیس از اون خوشمزهتره. تازه هیس قیمتشم نصف اینه (و میدونم چسمثقال مؤدبانه نیست و بهجاش میشه گفت مقدار اندک، ولی یکی از آرزوهام بود که قبل از مرگم تو یکی از جملاتم به کار ببرمش :دی).
نظرتون راجع به باز یا بسته بودنِ بخش نظراتِ پستهایی شبیه این پست که خاطره و روایتِ آنچه گذشته چیه؟ لطفاً چه بهعنوان کسی که معمولاً نظر میذاره، چه بهعنوان کسی که نظری نداره ولی نظرات بقیه و پاسخ نویسنده رو دنبال میکنه، و چه بهعنوان کسی که کاری به نظرها نداره و فقط پستها رو میخونه جواب این سؤال رو بدید.
۱. باز و بسته بودنش برام فرقی نمیکنه و مهم نیست.
۲. باز باشه خوشحال میشم.
۳. بسته باشه ناراحت میشم.
عدد گزینۀ مورد نظرتون رو بفرستید دارم آمار میگیرم (گزینههاتون نشون داده نمیشن)
*