پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

971- جان جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


1. خونه‌ی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو 
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، می‌رقصه. همون حسی که می‌خوامه. نسین با من می‌یقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمنده‌ام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!

شاعر می‌فرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیره‌ات بخواند و هی دلبری کند :)))

sami_beigi_hamahang.mp3

فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش می‌دم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی

2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:

nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468

3. رفتنی (ینی وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس می‌بینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجه‌دار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.



4. ما هم بچه بودیم رو مدادامون اسم‌مونو می‌چسبوندیم. یادمه بابا اسممو تایپ می‌کرد و با فونت‌ها و سایزهای مختلف پرینت می‌کرد و من کلی کیف می‌کردم که اسمم تایپ شده است. آخِی... یادش به خیر...

5. زن‌دایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی می‌کنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوه‌ی خاله، تهران، درس، دانشگاه!

6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونه‌ی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخاله‌ی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمی‌تونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ می‌زدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت می‌کنن که نمی‌مونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن می‌بندیم که من اصن نمی‌تونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.

7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا می‌کنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانی‌م ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا می‌کنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پان‌ترکِ طایفه‌مون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمی‌زاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبان‌شناس (کِسوت ینی لباس) نمی‌دونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمی‌زاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی می‌نویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسه‌ی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو می‌پرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبان‌های آدمی‌زاد و غیر آدمی‌زاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.

8. خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال  دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس می‌خونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمی‌کنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خاله‌ی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!

9. پسرخاله‌ی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمه‌ها (که عمه جون صداشون می‌کنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالی‌لی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی

10. نصف شب برگشتم تهران و بچه‌های خاله‌ی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هم‌اتاقی شماره‌ی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیله‌هام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچه‌ها رفته بودن اردو (شمال) و این هم‌اتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد می‌بینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپ‌تاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پله‌ها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپ‌تاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگه‌ای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش می‌ذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز می‌کردی چار تا دونه پسته و شکلات برمی‌داشتی :)))))

11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:



السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ‏ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام‏.

۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

970- خدایا من کجا میرم، کجای جاده دلتنگه

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

1. خوبی نسرین؟
تا خوبو چی تعریف کنیم.
پاشو بیا بریم اتاق ما.
[نگاش می‌کنم]
گفتی اسم سیگار استادتون چی بود؟
[نگاش می‌کنم]
دو نخ وینستون دارم.
[نگاش می‌کنم]
[نگام می‌کنه]
[نگاش می‌کنم]

به تاریکی گرفتارم، شبم گم کرده مهتابو...

2. خیلی عجیبه، با اینکه حداد دستش تو کاره ولی تا حالا یه معادل فارسی واسه هروئین پیدا نکرده. مثل جنس داغ، حال خوب. یا سفید پودرِ فضانوردی مثلا.

3. من انواع بافت مو رو بلدم، بافت چهارتایی، تیغ ماهی، حتی بلدم موهای خودمم ببافم. ولی وقتی فلانی میگه موهامو بباف میگم بلد نیستم. میگم حتی اون بافت سه تایی ساده رو هم بلد نیستم. من حتی بند انداختن هم بلدم. ولی وقتی فلانی میگه رو صورتم بند بنداز میگم بلد نیستم. من وقتی دارم دمای آب ماشین لباسشویی و زمانش رو تنظیم می‌کنم و تاید رو می‌ریزم توش، حواسم هست که لباس فلانی رو که گفته بود وقتی لباساتو می‌شوری لباس منم بنداز توش رو ننداختم توش. ولی بعد از اینکه استارت رو فشار دادم میگم آخ دیدی چی شد؟ لباساتو ننداختم توش! چون با کسی که نتونم باهاش ارتباط روحی و فکری برقرار کنم، ارتباط جسمی و فیزیکی هم نمی‌تونم برقرار کنم. نمی‌تونم به وسایلش، به موهاش و به صورتش دست بزنم، باهاش دست بدم، ببوسمش و یا لباساشو قاطی لباسای خودم بندازم تو ماشین. من حتی حاضر نیستم براش کیک بدون فر درست کنم. به نظرم هیچ عشقی و محبتی و دوستی و دوست داشتنی در رابطه‌ی من و بچه‌های این خوابگاه جریان نداره. سال که تموم بشه از اینجا میرم و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه.

4. تابستون غلط‌گیرم شکست و پاشید رو کاغذ و دستم لاکی شد. هی نمی‌خریدم که برم از لوازم تحریر شریف بخرم. و ما ادراک ما شریف. روزایی که شریف کلاس تدبّر دارم، نیم ساعت یه ساعت زودتر می‌رم و می‌شینم رو یکی از صندلیای روبه‌روی پله‌های عرشه و آدمایی که میان رد میشنو تماشا می‌کنم. غریبه، آشنا، استاد، دانشجو، مستخدم... فقط نگاشون می‌کنم و سه و نیم بلند میشم میرم سمت مسجد. 



5. امروز برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی عصر بعد از کلاسم وقتی داشتم برمی‌گشتم خوابگاه) سبزی گرفتم. پاک شده و خرد شده هم نگرفتم که خودم پاک کنم. اون سنگک رو هم در شرایطی ابتیاع کردم که 10 تا مرد تو صف بودن و من تنها خانومِ حاضر در نونوایی بودم. برگشتنی (اینجا هم برگشتنی قید زمانه؛ ولی منظور از برگشت، مسیر برگشت از نونوایی به خوابگاهه) هر کیو دیدم بفرمایید نونِ داغ گویان، سنگک تعارف کردم و نگهبان و مستخدم و رئیس و کارکنان خوابگاه، همه و همه رو مستفیض کردم. من عاشق هویجم و تو همه چی هویج می‌ریزم. بعدشم اینکه گیر ندید که چرا این آشِ به اصطلاح رشته! پیاز داغ و نخود و لوبیا نداره. بدانید و آگاه باشید که من پیاز داغ و نخود و لوبیا دوست ندارم.


۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

969- شیخ و مریدان، این قسمت: قوری

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۸ ب.ظ

آورده‌اند که روزی شیخنا و پیرنا و مرشدنا، شباهنگ دام ظلهاالعالی و ادام الله علوّها و رَحِمَها الله، بر سر سفره نشسته بودندی و صبحانه بخوردندی و مریدان گرد وی حلقه زده بودندی و وی کره عسل خوران، جمله مریدان را موعظه بکردندی. 

شیخ قدری زبان به کام گرفت تا چای بنوشندی و مریدی فرصت را غنیمت شمردندی و پرسیدندی که مسئلتُن یا شیخ! 

شیخ لیوان چای را بر زمین نهادندی و گفتندی بپرس جانم! بپرس!

مرید شگفت کرده و منقلب، گریه‌ها کرد که ما عاشقانِ کویت، بر ما کمی نظر کن، چرا شیخ هیچ گاه با ما غذا نخوردندی و سفره‌ی جدا داشتندی و با ما چای هم نخوردندی و آب هم نخوردندی و عینهو کردستانِ عراق، تو این اتاق برای خود فدرال تشکیل دادندی؟

شیخ، مریدان را جملگی دور سفره گرد آوردندی که امروز شما را حکمتی گویم که در اذهانتان بماند! سپس قوری خود را و قوری مریدان را در کنار هم نهادندی و قدری تامل کردندی و از دو قوری عکسی گرفتندی برای وبلاگ و دستی بر محاسن به نشانه‌ی تدبر کشیدندی و گفتندی: من حالم از قوری‌تون به هم می‌خوره و چندشم میشه خب!

مریدان توجیه و قانع شدندی و نعره زنان پست وی را لایک کردندی و جامه دریدندی و فغان‌کنان به بیرون دویدندی.



یکی از مریدان کامنت گذاشته که تلفظ صحیحِ "ض" به عربی پدرم رو دراورده و گویا تو نماز هم خیلی مهمه و از اونجایی که عربیت خوبه فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی و متاسفانه وبلاگ ندارم و نمی‌دونم چه جوری می‌خوای جوابم رو بدی!
عرضم به حضور اَنور (نورانی) این مرید که داداچ من خودمم نمازامو با تلفظ فارسی و حتی ترکیِ ص و ث و ض و ظ و ذ و ح می‌خونم.
این لینک شاید به دردت بخوره: www.aparat.com

+ شما هم تو این چالش میز شرکت کنید. موقع امتیاز دادنم به میز من رای بدید. 

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

968- انقدر سوسو می‌زنم، شاید یه شب دیدی منو

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو می‌گفت. یه نفر یه سوال در مورد صورت‌های فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچه‌ها کرد و گفت کسی برج‌های دوازده‌گانه رو بلده؟ داشت منو نگاه می‌کرد. می‌خواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه می‌کنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شماره‌ی 6 - تاریخ علم، استاد شماره‌ی 12- دقیقه‌ی هفتاد و چهارم)

2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیه‌ی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامه‌ای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگی‌شو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمی‌داد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگی‌ت. خوب می‌خوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند می‌خوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی می‌کردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بی‌غلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من می‌خوندم و استاد تصحیح می‌کرد. من می‌خوندم و اون دوباره می‌خوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث می‌کردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود می‌خوندم. نقطه‌ی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچه‌ها هم خنده‌مون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف می‌خونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شماره‌ی 6 - حداد - دقیقه‌ی شصت و دوم)

2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگی‌ام باز شعله‌ور شده‌است، از آن زمان که تو مضمون شعر من شده‌ای، غزل نوشتنم انگار ساده‌تر شده‌است، حواس‌پرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شده‌است.

3. استاد شماره‌ی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی می‌کرد و بچه‌ها می‌خواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تک‌تک‌مون کرد و گفت من یه مهندس می‌شناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفته‌ی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)

4. استاد شماره‌ی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب می‌خونه که صبح با کوله‌باری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شب‌زنده‌داریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونه‌شونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشون‌مون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.

5. چند وقته هر چی تلاش می‌کنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر می‌فرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع می‌کنه و از اونجایی که هفته‌ی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت نان‌استاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، می‌خوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت می‌خوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمی‌دونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفه‌های شب داشته بهم فحش می‌داده که لامصب، وقتی گوش نمی‌دیدی چرا گذاشتی نان‌استاپ پلی شه خب...

6. استاد شماره‌ی 4 پریم (استادِ زبان‌های باستانی خودمون شماره‌ش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمره‌ی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش می‌کنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمی‌رم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض می‌کردم! استاد شماره‌ی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خاله‌ش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خاله‌ام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!

7. هم‌اتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامه‌ی اعمال‌مون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم می‌خوای تو فیلمایی که می‌بینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت می‌ذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من می‌بینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث می‌کنیم و آخرشم مقاله‌شو می‌گیرم تصحیح می‌کنم و می‌گم بره درستش کنه! والا!

8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون می‌گشتم. می‌دونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمی‌کردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب می‌دم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.

9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمی‌ام که هیچ وقت از کسی نمی‌پرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشته‌ی کنونی یا رشته‌ی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی می‌کنم! ینی الان یه عده هستن که فکر می‌کنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر می‌کنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبان‌شناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشته‌ی جدید و غریب زبان‌شناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان می‌خونم» استفاده می‌کنم. و واقعیت اینه که رشته‌ی ارشد من زبان‌شناسی هم نیست. اصطلاح‌شناسی‌ه. کشورهای اروپایی اصطلاح‌شناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشته‌ی مستقل تدریس می‌کنن ولی چون  ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاح‌شناسی رو به عنوان یکی از گرایش‌های زبان‌شناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهان‌بینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت می‌گیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفه‌ی من نیست و اگر هم دارم درس می‌خونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغ‌التحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامه‌هاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیده‌ی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر می‌کشن، از تحصیل لذت می‌برم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزه‌ای داره. دلیلی هم نمی‌بینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمی‌خواد.

10. چهارشنبه‌ها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفته‌ی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم می‌برد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچه‌ها داشتن توپ بازی می‌کردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچه‌ها تو حیاط بازی می‌کنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم می‌دادم که برم تو کلاس و باد و نم‌نم بارونم کلافه‌م کرده بود. یکی از بچه‌ها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو می‌گرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجره‌ی کلاس داشت تماشام می‌کرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمی‌دونم هنوز که تگش کنم.

11. چهارشنبه‌ی این هفته...

12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل می‌کنی، نیازمندم.

13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشته‌ام
حالا
من از خود برای تو شکایت آورده‌ام


عنوان: Dariush_Inja_Cheraghi_Roshane.mp3

۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

967- خوشا به حال شماها که شاعری بلدید

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ

نگارنده این روزا ساکته و علی‌رغم سوژه‌های متعدد و اتفاقات جالب‌انگیزناک و کلیدواژه‌ها و یادداشت‌های نصفه نیمه‌ای که تو دفتر یادداشت و تقویم و گوشه‌ی جزوه و حتی کف دستش نوشته، علی‌رغم همه‌ی اینا، حرفی برای گفتن نداره. فلذا خواننده رو به دیدن یه چند تا عکس که برای خالی نبودن عریضه است دعوت می‌کنه.
این سری که رفته بودم خونه، یه دبّه‌ی گُنده‌ی ترشی رو برداشتم با خودم آوردم تهران. نرسیده بود البته. بابا زنگ زده می‌پرسه ترشی‌ت رسید؟ میگم خیلی وقته تموم شده. یه دبّه‌ی گُنده‌ی دیگه هم برام بذارین کنار.

1.

2.

3.

کتابخونه‌ی فرهنگستان! امروز، من؛ در حال جست‌وجوی کتاب

4.

اتاق ارشدها! امروز، من؛ در حال تحقیق و پژوهش

و البته وبگردی :دی

5.

خوابگاه؛ امروز

6.

خوابگاه؛ پریروز

قالب قلبی نداشتم... خودم با دستم قلب درست کردم

7.

خوابگاه؛ پسان پس پریروز

برای اونایی که منبعِ روایتِ پست قبلو خواسته بودن:

www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=263594

8.

دورهمی بلاگران! insidemonster.blog.ir/post/553

البته نقش من تو این دورهمی در حد این سنجاق سینه‌ی جغدی بود

9.

چالش وبلاگیِ عکس از جانمازی که همیشه باهاش نماز می‌خونید:

وبلاگی اسی: tolooeman.blog.ir

10.

امروز؛ خوابگاه! (که میشه فردایِ شبی که این پستو گذاشتم!)

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از اقوام داره جدول حل می‌کنه و زنگ زده میگه دو حرفیه و... حال دخترخاله رو می‌پرسم، سلام می‌رسونه و سلام می‌رسونم و قول می‌دم سر فرصت حتماً بهشون سر بزنم. یه دختره در می‌زنه و میاد تو و یه نگاه به دور و ور می‌ندازه و می‌پرسه اون کمد مال کیه؟ میگم من. میگه منم از اینا خریدم و بلد نیستم سر همش کنم. میای کمکم کنی؟ می‌رم درستش می‌کنم. تو راه به اون دختره که اومده بود ازم سی‌دیِ ویندوز بگیره سلام میدم. برمی‌گردم آشپزخونه دستامو بشورم. یه دختره میاد و شلوارشو نشون میده و ازم می‌پرسه عکس خواننده‌ی خانوم روشه. به نظرت میشه باهاش نماز خوند؟ میگم آره جایی ندیدم نوشته باشه نماز با شلواری که عکس روشه باطله. میره. برمی‌گردم اتاقمون. بچه‌ها دارن کلیپ خواستگاری یه دختره از محمدرضا گلزارو می‌بینن. هم‌اتاقی‌م می‌پرسه به نظرت "پسر" حق داره بدونه یه "دختر" دوستش داره؟ یکم فکر می‌کنم و یاد جلسه‌ی اولی که حداد گفت روایت داریم وقتی یکیو دوست دارین بهش بگین می‌افتم. هندزفریو می‌چپونم تو گوشم و می‌گم نمی‌دونم. شیما میگه تو بودی چی کار می‌کردی؟ نگاش می‌کنم و میگم کاری نمی‌کردم. شیما عاشق شعره. این بیتو براش می‌خونم: رفتم به او بگویم "من عاشقت شدم" را لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی... حرفشو ادامه میده: تو مگه مسلمون نیستی؟ مگه خدیجه... بلند میشم ظرفامو برمی‌دارم و میگم ما خدیجه نیستیم. پسرای این دوره زمونه هم محمد نیستن. میرم آشپزخونه بشورم‌شون. می‌شکنه میره تو دستم. سینک پر خون میشه. ظرفام خونی میشه. شیما داره رو زخمم چسب می‌زنه. گوشی‌مو میدم دست نسیم و میگم عکس می‌گیری از مصداق عینیِ آیه‌ی «وقطعن ایدیهنِ» سوره‌ی یوسف؟

برمی‌گردیم و کتابی که سه شنبه از استادم گرفتمو می‌ذارم جلوم. می‌خونم. اسممو توش می‌بینم. شب‌آهنگ... به زبان‌های مختلف... ذوق می‌کنم. ورق می‌زنم. کاغذاش نوئه. انگشت دست چپمو می‌بره. یه چسب دیگه می‌زنم رو زخمم. دست راستمم می‌سوزه. دقت می‌کنم می‌بینم بریده. کی و کجا و چه جوری‌ش یادم نمیاد.



بشنویم؟

Taher_Ghoreyshi_Mahboube_Ziba.mp3

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0- منظور مولوی از خامُش، خاموش بوده؛ منظور منم از باهُش، باهوش.

1- برای درس سمینار باید یه مقاله بنویسیم. برای درس اصطلاح‌شناسی هم همین طور. یه ارائه‌ی ده بیست دیقه‌ای هم باید برای درس ساختواژه داشته باشیم. هفته‌ی پیش قرار بود یه چیزی تو مایه‌های طرح یا پروپوزال به اساتید تحویل بدیم و من یه موضوع انتخاب کردم و همون یه موضوع رو (که البته موضوعِ پایان‌نامه‌ام نیست) هم به استاد شماره‌ی 3 دادم، هم 5 و 8 و 9، هم 11. به نظرم آدم یه مقاله‌ی درست و درمون بنویسه بهتر از صد تا مقاله‌ی به درد نخوره. ولی بچه‌ها معتقدن کمیت مهمه و ما باید تا می‌تونیم مقاله بنویسم. ولی من ترجیح دادم روی این موضوع و فقط روی این موضوع تمرکز کنم. یه نسخه از نوشته رو هم به بچه‌ها دادم و ازشون خواستم این هفته نظرشونو بگن. [نظرِ یکی از بچه‌ها]، [نظرِ استاد]

1.5- استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه گفت یه سر برم حضوری و مفصل صحبت کنم باهاش و استاد شماره‌ی 3 هم گفت برای پایان‌نامه‌ات روی موضوع دیگه‌ای فکر نکن و روی همین کار کن. بنده خدا یه کتاب معرفی کرده بود به اسم «البته واضح و مبرهن است» که در مورد نحوه‌ی مقاله‌نویسیه (بیشتر به درد علوم انسانی می‌خوره البته). هدف استاد این بود که نوشته‌هامونو با جمله‌ی کلیشه‌ای «البته واضح و مبرهن است» شروع نکنیم. منم عمداً موقعِ نوشتن طرحم با این جمله شروع کردم و استاد علامت «:)» گذاشته کنار جمله‌م و نوشته حالا خوبه گفته بودم با این جمله شروع نکنیااااا! گفته بود متن‌تون 300 کلمه باشه و من وقتی داشتم می‌نوشتم، نیت کردم با 444 تا کلمه تموم کنم و نقطه‌ی پایان رو که گذاشتم دیدم اون پایین نوشته: [عکس]

2- یادتونه؟ یه استادی داشتم تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، می‌گفت شما پیش‌زمینه و پس‌زمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمی‌دونی و بلد نیستی! یه موقع یه چیزی می‌پرسید و صبر می‌کردم ملت جواب بدن و وقتی می‌دیدم کسی چیزی نمی‌گه یه چیزی می‌گفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازه‌ی دانه‌ی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا. خودش تو دل برو بود ولی هیچ جوره نمی‌تونستی تو دلش بری. ترم قبل چه کوشش‌ها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بنده‌ی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچه‌ها گفتم بچه‌ها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!! بچه‌ها گفتن این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر...

به دل نگرفتم و به تلاشم ادامه دادم و درسشو با 20 پاس کردم. فکر کنم فقط من تونسته بودم 20 بگیرم. حتی برای جواب مازاد بر نیاز هم نمره کم کرده بود از بچه‌ها. اون ترم تموم شد و این ترم یه درس دیگه باهاش داریم. دیروز بعد از ظهر باهاش کلاس داشتیم و برای هر کدوممون یه تکلیف تعیین کرد که موعد تحویلش پایانِ ترم بود. بچه‌ها یه چشمکی به همدیگه زدن و گفتن دو هفته بعد از پایانِ ترم هم تمدید می‌کنیم موعدشو. قرار بود روی صفاتِ فرهنگ لغت کار کنیم. از نظر تبار (فارسی و عربی و لاتین بودن)، از نظر ساخت و مقوله و غیره. برای اونایی که تغییر مقوله داشتن مثال هم باید می‌زدیم. هر کی روی یه حرفی از حروف الفبا قرار بود کار کنه. قرعه‌ی حرفِ «ر» به نام من افتاد و دیروز عصر که برگشتم خوابگاه نشستم پای این تکلیف و شب تمومش کردم. امروز صبح بردم تحویل دادم و استاد چشاش از تعجب گرد شده بود که چه جوری تکلیفی که تا آخر ترم وقت داده بودمو چند ساعته تموم کردی.

2.5- دیروز سر کلاس یه سوالی پرسید و گفت هر کی جواب بده خیلی هنر کرده و خیلی آفرین و ایول و باریکلا داره و اینا. وقتی داشتم به سوالش جواب می‌دادم، هنوز حرفم تموم نشده بود و داشتم توضیح می‌دادم که با ذوق زایدالوصفی گفت خیییییییلی این خانوم باهوشه و تا نیم ساعت هی احسنت و آفرین و باریکلا می‌گفت. بالاخره نمردم و تحسین کردنشم دیدم. جا داشت پاشم بگم می‌دونم عشق تو تاخیر داره، ولی اصرار من تاثیر داره، تو هم دیوونه‌ی من میشی آخر، تب مجنون بدون واگیر داره. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، وقتی جواب سوالو گفتم و گفت خیلی این خانوم باهوشه، اول فکر کردم جوابم انقدر چرت و چرند بوده که داره مسخره‌ام می‌کنه :))))

s9.picofile.com/file/8273054384/95_8_10.rar.html

این فایل صوتی بیست سی ثانیه است. برای امنیت بیشتر زیپش کردم و چون صدای خودمم توشه، رمز مخصوص بانوان رو گذاشتم. البته بعد از اینکه استاد سوالو مطرح کرد پنج شش دیقه صبر کردم اول بچه‌ها نظرشونو بگن و بعد من جواب دادم. ولی صدای بچه‌ها رو حذف کردم. کامنتای این پستو استثنائاً باز می‌ذارم که اگه از خانوما کسی رمزو (رمز مخصوص خانوما مدل ساعتمه) فراموش کرده بود یا نداشت بپرسه. به خانومایی که یکی دو ماهه دارن دنبالم می‌کنن رمز نمیدم و لازمه بیشتر بشناسم‌شون. ناگفته نماند که من وبلاگ همه‌ی دنبال کننده‌هامو می‌خونم. اونایی هم که وبلاگ ندارن، باید 4 تا شاهد و ضامن داشته باشن که مطمئن شم واقعاً خانومن! پیشاپیش از آقایون که تعدادشون کم هم نیست عذرخواهی می‌کنم. جامعه‌ی آرمانی من جامعه‌ای نبود که تو اون جامعه عکسامو یا صدامو ادیت کنم. من فکر می‌کردم میشه در کنار هم بدون اینکه جنسمون مطرح باشه زندگی کرد، نوشت، خوند، خندید، گفت، شنید... ولی این ایدئولوژی‌م هم مثل خیلی ایدئولوژی‌های دیگه‌م شکست خورد. البته بعضی از آقایون هستن که به سلامت عقلی و روحی و روانی‌شون ایمان دارم و از اونجایی که این فایل صوتی یه سوال و جواب چند ثانیه‌ای و عادیه، اگه بخوان لینک مستقیم رو براشون می‌فرستم تا اونا هم بدونن وبلاگ چه خانوم باهوشی رو می‌خونن. و چون کامنتای پستای بعدی هم بسته خواهد بود و چون من کلاً با کامنت بسته نوشتن راحت‌ترم و آرامش بیشتری دارم و کلاً چون این جوری دوست دارم بنویسم، اگه وصیتی چیزی داشتین، از باز بودنِ درِ دیزی استفاده کنید و ذیل همین پست کامنت بذارید چون تا 25 بهمن که تولد وبلاگمه همچین فرصتی گیرتون نمیاد. باشد که این غنیمت را ارج نهید.

۹۳ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. امروز یه استاد 97 ساله به عنوان استاد مهمان اومده بود کلاسمون برامون از نحوه‌ی نگارش علمی و مقاله‌نویسی می‌گفت. خیلی ناز و گوگولی بود. خدا حفظش کنه. امید به زندگی من حتی نصف سن اون استادم نیست ینی!

1. پستِ محمدتقیِ پارسال یادتونه؟ پسرِ دوستم پروین... دو تا دیگه از دوستامم یهویی ناغافل مامان شدن و چهارمی هم تو راهه و وجه اشتراک این دوستان اینه که اولین دوستای شریفی من بودن. مثلاً یکیشون روز اول وقتی داشتیم می‌رفتیم اردوی ورودیا (مشهد) تو قطار کنارم نشسته بود و اسمشو پرسیدم و دوست شدیم باهم. و همه‌ی عکسایی که تو مشهد گرفتم رو اون برام گرفته بود. یکیشونم اولین هم‌گروهی یکی از درسای ترم اولم بود و اون ترم همه‌ی 18 واحدمون باهم مشترک بود. ترم اول، دویست تا ورودی رو چهل تا چهل تا تقسیم کرده بودن و تیمِ چهل تاییِ ما متشکل از چهار تا دختر و کلی پسر بود و این دخترا اولین موجوداتی بودن که باهاشون دوست شدم و حالا مامان شدن ^-^ 
یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/27

2. هفته‌ی پیش جلسه که تموم شد، آهنگر موقع رفتن گفت دوشنبه شبا قبل خواب خواهر برادرای کوچیک‌تونو بذارین جلوتون متن درسو (همون نامه‌های مولانا رو که برای دوستان و آشنایانش نوشته) با صدای بلند برای برادر خواهرای کوچیک‌تون بخونید و تمرین کنید که سر کلاس وقتی یهو همچین ناغافل میگم شما بخون، آماده باشید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ، خواهر برادرای ما خودشون الان دانشجوئن. طفلِ چشم و گوش بسته که نیستن...
حالا اگه می‌گفت بچه‌هاتونو بذارین جلوتون یه چیزی... 
والا

3. خواب دیدم رفتم شریف و از مسئول کارگاه برق خواهش کردم اجازه بده نیم ساعت لحیم‌کاری کنم. گفتم دلم برای لحیم کردن مدار تنگ شده و مسئول کارگاه برقم قبول کرد و تمام مدتی که تو خواب هویه دستم بود داشتم فکر می‌کردم من کِی خودم مدارامو لحیم کردم اصن! که الان دلم هم تنگ شده... هویه به شدت سنگین بود. به شدت!!! انقدر سنگین که وقتی بیدار شدم دستم درد می‌کرد.
بشنویم: Dishab_Khabe_To_Ra_Didam


۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم (سه‌شنبه‌ها) یه درسی دارم به اسم متون ادب فارسی. احوال دل گداخته، اسم کتابیه که جناب آهنگر انتخاب کرده و این ترم برای ما و ورودیا تدریس می‌کنه. محتوای این کتاب، نامه‌های مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته و بعد از مرگش جمع‌آوری کردن و جناب آهنگر شرح و بسطش داده و ابیات و کلمات سختشو معنی کرده و هر جلسه بدون اینکه از قبل تعیین شده باشه، هر کدوممون بخشی از نامه‌ها رو با صدای بلند و رسا می‌خونیم و البته تا حالا قرعه به نام من نیافتاده خدا رو شکر!

و من از عُنفوان کودکی‌م از مولانا خوشم نمیومد. حالا دقیقاً دلیلشو نمی‌دونم، ولی یحتمل به این خاطر باشه که یه سری هم‌مدرسه‌ای داشتم که باهاشون تفاوت ایدئولوژیکی داشتم و اینا شیفته و عاشق سینه چاک و فداییِ مولانا بودن و خب این جوری شد که من هیچ وقت علی‌رغم اینکه غزلیات و مثنوی‌شو خوندم و شعراشو دوست دارم و برخی‌شو حفظ هم هستم، بازم نتونستم خودشو دوست داشته باشم.

جلسه‌ی پیش، استاد (نمی‌دونم چرا بهش نمیاد بگم استاد، علی ایُ حال! هر جا میگم استاد، منظورم دکتر حداده) گفت مولانا با اینکه سُنّی بوده، از نسل و نوادگان امام جواد هست و به اهل بیت ارادت فراوان داشته. بعدشم کلی از مولانا تعریف و تمجید کرد.

حالا نشستم دارم نامه‌هاشو می‌خونم و خودمو برای جلسه‌ی بعدی آماده می‌کنم که یه موقع اگه گفت من بخونم، درست و حسابی قرائت کنم و روی تلفظ غ و گ و ق هم کلی تمرین کردم و می‌تونم سه بار پشت سر هم بگم یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا! لامصب کمر آدم خم میشه زیر سنگینی این مصرع. تُرک نیستی، نمی‌دونی چی میگم!

حین مطالعه‌ی کتاب مذکور متوجه شدم مولانا که خیلی هم به اهل بیت ارادت داشته، هر جا نوشته نبی، به "صلی الله علیه و سلّم" اکتفا کرده و لفظِ "و آله" رو نیاورده. به عبارتی ایشون هر جا اسم پیامبرو آوردن، درودشونو فقط به پیامبر و نه خاندانش روانه کردن. بعد یه جای دیگه اومده نوشته عُمر رضی‌الله و فلان و بهمان.

خب اگه قرار باشه منی که دو ساله دارم با هم‌اتاقیای سُنّی مذهبم به صورت مسالمت‌آمیز زندگی می‌کنم و در راستای هدفِ والای وحدت اسلامی کوشش‌ها کرده‌ام، این نامه رو تو کلاس برای ملت بخونم، به تلافیِ "و آله" نگفتنِ مولانا عُمرو خالی می‌خونم و رضی الله رو نمیگم.

همون طور که گفتم محتوای این کتاب، نامه‌های مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته. موضوع نامه‌ها متفاوته. مثلاً یه نامه برای حاکم و سلطان نوشته، تو یه نامه شفاعتِ یکیو کرده، یا برای قرض کسی مهلت خواسته، یا خواسته یکیو با یکی آشتی بده و حتی برای یکی کار پیدا کنه. مثلاً یه جا مولانا به پسرش نامه نوشته که هوای زنتو که عروس مولانا و به عبارتی دخترِ دوستِ مولانا باشه رو بیشتر داشته باش. ظاهراً پسرش مردِ زندگی نبوده و دنبال رفیق بازی و دوست‌دختر و اینا بوده و عروس میاد به پدرشوهرش که مولانا باشه میگه این پسرت اصن به من توجه نمی‌کنه و مولانا هم یه نامه برای پسرش می‌نویسه که پسرم! خاطرِ ایشان را عزیزِ عزیز دار و هر روز را و هر شب را چون روز اول و شب اول فرض کن و فکر نکن حالا که گرفتیش دیگه خرت از پل گذشته و فکر آبروی منم باش که رفتم وساطت کردم و دخترِ همکارمو برات گرفتم. بعدش میگه پسرم یه وقت فکر نکنی زنت اومده اینا رو به من گفته هااااا! نه بابا جان! اینا تو خواب بهم وحی و الهام شده و خودم مکاشفه کردم فهمیدم تو با زنت مشکل داری و خواستم تذکر بدم فقط. 

شواهد نشون میده نه تنها مولانا که پسرشو اسکول فرض کرده و گفته تو خواب دیدم این قضیه رو، بلکه مامانِ هم‌اتاقیم نسیم هم یه بار داداشِ نسیمو اسکول فرض کرده بوده و بهش گفته بود تو خواب دیدم یه سری فرشته اومدن بهم گفتن دوست‌دختر داری و بهم الهام شد اسمش فلانه حتی!

این ترم (سه‌شنبه‌ها)1یه درس دیگه هم دارم به اسم تاریخ و فلسفه‌ی علم. تنها مزیت این درس اینه که تنها کارشناس مسائل فنی کلاسم و هر چی بگم، حرفم حجت‌ه و کسی حتی استاد هم مخالفت نمی‌کنه. مثلاً این هفته استاد لابه‌لای نُطق‌ش حجم هرم رو پرسید و منم با قیاس به حجم مخروط که یک سوم حجم استوانه است، گفتم ارتفاع هرم ضرب در قاعده تقسیم به سه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، تا حالا تو عمرم به فرمول حجم هرم فکر نکرده بودم و یه چیزی پروندم و بعداً اومدم سرچ کردم و دیدم فرمولش همون بوده. تاریخ علم و هر چی که به تالس و فیثاغورث مربوطه رو با گوش جان درک می‌کنم؛ ولی هر چی بیشتر وارد مباحث فلسفی می‌شیم و هر چی بیشتر در مورد فلسفه می‌فهمم، بیشتر ازش بدم میاد، بیشتر ازش متنفر میشم و اگه تا یه ماه پیش، از فلسفه و مباحث فلسفی فقط بدم میومد، الان این قابلیت رو در خودم می‌بینم که خرخره‌ی هر چی فیلسوفه رو با دندونام بِجَوَم و با همین ناخنام چشاشو از کاسه دربیارم بذارم کف دستش. و پناه می‌برم به الکترومغناطیس از شرّ فلسفه. توبه می‌کنم از اینکه فکر می‌کردم هیچی منفورتر از الکترومغناطیس نیست. به همین سوی چراغ مودم قسم، بهشت نمی‌رم اگه افلاطون و سقراط و ارسطو اونجا باشن. بار خدایا! تا حالا همه جوره با هر چی که به فکرت رسیده آزمایشم کردی، ولی تو رو قسم میدم به ذات اقدست که منو با فیلسوف جماعت در نینداز و سرنوشتمو به سرنوشتشون گره نزن. آمین یا رب‌العالمین.

بعداًنوشت: در توصیفِ آشفتگی ذهنِ پریشانم همین بس که هفته‌ی دوم آبان و بعد از یک و نیم ماه از شروع ترم و حضور مستمر در همه‌ی کلاس‌ها بدون غیبت، تازه الان که داشتم تکلیفای یکی از درسامو انجام می‌دادم و بعد از نوشتن این پست متوجه شدم این تاریخ علمو دوشنبه‌ها دارم و همه‌ی دوشنبه‌هایی که سر کلاس درس مذکور نشستم فکر کردم سه‌شنبه است. تازه پایِ یه نوشته‌ای که باید اسم استاد رو هم می‌نوشتم، اسم کوچیک استاد همین درسو محمدامین نوشتم و شماره‌شم تو گوشی‌م دکتر محمدامین فلانی سیو کردم و الان دیدم اسمش امیرمحمده و من همه‌ی این یک و نیم ماه به چشمِ محمدامین می‌دیدمش. به نظرم دوشنبه هیچ فرقی با سه‌شنبه نداره. همون طور که محمدامین و امیرمحمد تفاوت چندانی باهم ندارن. اصن شاعر می‌فرماید:

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما چونانکه بایدند
نه بایدها

مثل همیشه آخر حرفم 
و حرف آخرم را با بغض می‌خورم

عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می‌کنم
باشد برای روز مبادا!

اما در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می‌داند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما چونانکه بایدند
نه بایدها

هر روز بی‌تو روز مباداست...

بعداًتر نوشت:

نامبرده، دوست چندین و چندون ساله است :|

۰۹ آبان ۹۵ ، ۰۸:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دیدین وقتایی که بچه‌ها اسباب‌بازی‌شونو می‌برن میدن مامان و باباشون و میگن درستش کنن؟ صبح یکی از اعضای اتاق شیما اینا اومد و ازم خواست اینو براش درست کنم. گفت کادوی تولدشه و به نظرش خیلی پیچیده و ریاضی  و مهندسی‌طوره و بلد نیست! منم از خدا خواسته، درس و مشقو ول کردم و نشستم پای این تیر و تخته و بهش گفتم درستش می‌کنم و هر موقع تموم شد میارم برات. همین چند دیقه پیش تموم شد. ولی هنوز نفهمیدم دقیقاً کجاش ریاضی داشت :دی

جزو معدود بانوانی هستم که با خرید کردن و پاساژدرمانی حالم خوب نمیشه. بلکه با آشپزی، ساختن و خلق کردن چیزی و اثری! کلی انرژی می‌گیرم. الان من کلی انرژی دارم. با اینکه زیاد فکر می‌کنم و زیاد از مغزم کار می‌کشم، ولی کارِ یدی رو دوست دارم. کار یدی کاری است که با دستت بسازیش (کاردستی).

حالا اینایی که میگم چه ربطی به عنوان پست داره! به واقع هیچ ربطی. کلاً عناوین پستای من یه طرف، عکسا یه طرف، متن یه طرف، مقصود و منظورِ اصلی‌م هم یه طرف :دی! عارضم به حضور اَنوَرِ همه‌تون که امروز 7 آبانه. بچه که بودم، کتاب تاریخی زیاد می‌خوندم. لطفعلی‌خان زند رو هم از تو همین کتابا پیداش کردم. تو یکی از همین کتابا نوشته بود که پنج ربیع‌الثانی هزار و دویست و نه هجری قمری سلسله‌ی زندیه منقرض شد و آغامحمدخان قاجار، قاجاریه رو تاسیس کرد. منم نشستم حساب و کتاب کردم و دیدم 5 ربیع‌الثانیِ اون موقع میشه 7 آبان. سال اول کارشناسی، یه بار مامانم زنگ زده بود که داریم "تبریز در مه" رو می‌بینیم و جات خالی، آغامحمدخان داره اون پسره که دوستش داشتیو کور می‌کنه (منظورِ والده‌ی مکرمه از اون پسره که دوستش داشتی، لطفعلی‌خان، همون کهنه عشق من بود!)

برای اینکه برای خوانندگان قدیمی تکرار مکررات نشه، به این دو فقره لینک از فصول قبلی وبلاگم بسنده می‌کنم.

deathofstars.blogfa.com/1387/06 و deathofstars.blogfa.com/1389/08

عنوان: Sattar_Salam_ey_kohne_eshghe_man.mp3


غم‌نوشت: داشتم کامنتای یکی از همین لینکای قدیمی رو می‌خوندم و کامنتِ مریم (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. برای قسمت سوم پستم کامنت گذاشته بود: "یاد اون روزی افتادم که کله‌ی سحری با کلی وسایل به سوی اندرونی ترمینال حرکت می‌کردیم و همه‌ی ماشین‌های گذرنده برامون بوق می‌زدن". منم جواب داده بودم: "راننده اتوبوس ما رو بیرون ترمینال پیاده کرد و باباهای گرامی هم توی ترمینال منتظر بودن". 

اولین باری که می‌خواستم برم خونه با مریم رفتم. بابای من و بابای مریم توی ترمینال منتظرمون بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. وقتی رسیدیم تبریز، راننده ما رو بیرونِ ترمینال پیاده کرد و مجبور شدیم کلی راهو پیاده برگردیم ترمینال و کلی ماشین برامون بوق بوق می‌کردن. اولین و آخرین باری بود که بابای مریمو می‌دیدم... چند روز بعدِ اون روز مامان و بابای مریم وقتی داشتن میومدن تهران که مریمو ببینن تصادف کردن و...

۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

961- دل بی‌دل بی‌صدا تو مقتلش جون می‌کنه

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ب.ظ

1. دیروز 3 تا 5 اولین جلسه‌ی کلاس تدبّر تشکیل شد. کلاسش مثل بقیه‌ی کلاسا میز و صندلی داشت، ولی موکتم داشت و باید کفشاتو درمی‌آوردی می‌رفتی تو. برادرا و خواهرا دو تا کلاس جدا بودن. برای اونایی که حوزه قبول شده بودن دومین جلسه بود و برای من و یه چند نفر مصاحبه‌ردّیِ دیگه جلسه‌ی اول بود. تمام مدتی که استاد داشت سوره‌ی مُزمّل و صف رو تحلیل می‌کرد، بنده پاستیل و رنگارنگ می‌خوردم و ساعتو نگاه می‌کردم و پس کی تموم میشه‌ی خاصی تو نگاهم بود. نماز ظهرمو نخونده بودم و استاد بنا داشت ما رو تا پنج و نیم نگه داره. وقت غروب، پنج و ربع بود و خب خیلی زشته آدم تو مسجد باشه و نمازش قضا شه. پنج و پنج دیقه بلند شدم رفتم بیرون یه گوشه گیر آوردم خوندم و برگشتم.

کلاس که تموم شد، موقع حضور و غیاب اسم من اون آخرای لیست بود و وقتی حضور و غیاب‌کننده دید پس کی به اسم من می‌رسه‌ی خاصی تو نگاهمه جلوی اسمم تیک زد و گفت برو. و من به واقع داشتم شاخ درمی‌آوردم که این منو از کجا شناخت وقتی لام تا کام تو کلاس حرف نزده بودم؟! دم در که داشتم کفشامو می‌پوشیدم یکیشون اومد سمت من و گفت نسرین جان برگه‌ی تعهد و ثبت نام رو امضا کردی؟ و اینجا بود که یه شاخ دیگه کنار اون شاخ قبلی درومد که "نسرین جان؟" چرا تو انقدر معروفی آخه؟!

2. تنهایی ینی تو ایستگاه مترو یه آشنا ببینی و با اینکه عجله داری وایستی و صبر کنی دور شه

3. چند وقته دارم سیگنال low battery می‌دم... سه شنبه صبح تو مترو، میدون ولیعصر، حس کردم دارم خاموش می‌شم. نه دلم می‌خواست سوار شم و نه به این فکر می‌کردم که کلاسم داره دیر میشه و نه دلم می‌خواست برگردم خوابگاه و نه هیچی... هیچی دلم نمی‌خواست... واقعاً داشتم خاموش می‌شدم. 

5. سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. شبا هفت هشت نهایتاً 9 می‌خوابم و سه شنبه صبح به زور رفتم نشستم سر کلاس. یه کم هم دیر رسیدم. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل می‌آوردن. ولی برای من نمی‌آوردن. تبعیض تا به کی؟!!!

6. دیشب زیارت عاشورا نخوندم و از وقتی خوابیدم تا صبح خوابِ زیارت عاشورا می‌دیدم. یه خواب دیگه هم دیدم. خواب دیدم برای هولدن کامنت گذاشتم (محتوای کامنت یادم نیست) ولی دعوامون شد و پشیمون بودم از اینکه کامنت گذاشتم. چند وقت پیش یه درگیری لفظی پیش اومد و از اون موقع نه می‌خونمش نه کامنت می‌ذارم :|

7. چند وقته تو جاهای مختلف و بی‌ربط به هم، این آیه به پستم می‌خوره: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِین پس دعاى او را برآورده کردیم و او را از اندوه رهانیدیم و مؤمنان را نیز چنین نجات مى‌دهیم...

4. دیروز وقتی داشتیم روی آیه‌ی بیستم تدبر می‌کردیم فهمیدم قرض و مقراض از یه ریشه‌ن. مقراض به زبان عربی ینی قیچی؛ ینی چیزی که می‌بره. قرض دادن ینی از یه چیزی ببری و دل بکنی و بدیش به کسی. وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا... استاد گفت این قرض، همیشه قرض مادی نیست... 
تا حالا کسی یا چیزی رو به خدا قرض دادین؟

بشنویم: بال پروازت با پوتک عقلت می‌شکنه، دل بی‌دل بی‌صدا تو مقتلش جون می‌کنه، روزی چند بار قتل حسم کار هر روز منه، این یه حس تازه نیست این حال هر روز منه


صبحانه‌ی امروز: (طرز تهیه‌شو قبلاً تو پست 341 گفته بودم)

۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

960- به بی‌خَه‌می بِژی به بی‌خَه‌می بِمرَه

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ

1. داشتم روی یه گوشه از جزوه‌ام نقوشِ اسلیمی و طرح بتّه جقّه می‌کشیدم و
استاد شماره‌ی11: ... (نشنیدم چی گفت)
همه‌ی کلاس ساکت شدن
سرمو بلند کردم دیدم استاد و بچه‌ها دارن منو نگاه می‌کنن 
استاد: زبان ترکی هم این شکلیه؟
یه نگاه به استاد و یه نگاه به تخته کردم ببینم قضیه چیه و چی چه شکلیه
استاد: انگلیسی که این جوری نیست...
من: آره ترکی هم همین شکلیه (و به واقع نمی‌دونستم دقیقاً دارن در مورد چی صحبت می‌کنن)
استاد: یه مثال میشه از ترکی بزنید؟
دوباره یه نگاه به تخته کردم و 
من: همین مثالای فارسی رو می‌تونیم به ترکی ترجمه کنیم که بشه اون شکلی
و کماکان نمی‌دونستم چه شکلی!

2. همیشه با یه لیوان نسکافه میرم می‌شینم سر کلاس و همین جوری که استاد داره درس میده، منم قُلپ قُلپ کافئین به خودم تزریق می‌کنم. امروز بعدِ سه تا کلاس دو ساعته نایی برام نمونده بود. کلاس که تموم شد استاد گفت کسی سوالی نداره؟ دستمو بلند کردم یه چیزی بپرسم و ملت ساکت شدن و استاد برگشت سمت من و تا گفت بله بفرمایید یادم رفت چی می‌خواستم بپرسم... و شاعر می‌فرماید: خودکار توی فنجان، قاشق به روی کاغذ... زیبایی‌ات حواس مرا پرت می‌کند.

3. دقت کردین برای جلسه‌ی سوم، پست احوال دل گداخته نداشتیم؟ هفته‌ی پیش جاتون خالی! باید می‌بودید و می‌دیدید و اصن با فایلِ صوتی نمی‌تونستم مفهومو برسونم. داستان از این قرار بود که آهنگر خواست یه حکایت تعریف کنه و حکایت از این قرار بود که: شخصی به شیخ مراجعه کرده و دست خود را تکان داده و سوال کرد: یا شیخ! این عمل از نظر اسلام حرام است؟ شیخ پاسخ داد خیر جانم. او دست دیگرش را تکان داد و گفت این عمل اشکالی دارد؟ و همان پاسخ را شنید. کمرش را تکان داد و همان پاسخ را شنید. سر و گردنش را تکان داد و سوال کرد این حرکت از نظر اسلام اشکالی دارد؟ باز هم شیخ پاسخ داد خیر اشکالی ندارد جانم. طرف در آخر کار شروع کرد به رقصیدن و گفت: پس چرا این عمل که ترکیبی از همان اعمال است را می‌گویند اشکال دارد؟ شیخ گفت: مفردات و تجزیه‌ات خوب است ولی مرده شور، ترکیب تو ببرد. 
حالا تصور بفرمایید جناب آهنگر همین حکایت را به صورت تصویری تعریف می‌کرد!
اون میانترمم که هفته‌ی دوم ازمون گرفتو، 18 شدم.

4. میگن عشق آدمو کور و کر می‌کنه. راست میگن. من قبلاً وقتی می‌شنیدم یکی سیگاریه از چِشَم می‌افتاد و ازش بدم میومد. امروز استاد (حالا مهم نیست کدوم استاد) کلاسو مثل همیشه طولش داد و بعد کلاس خانم میم. گفت چرا انقدر طولش داد؟ اصن چه جوری تونست دو ساعت بدون سیگار دووم بیاره! گفتم مگه دکتر سیگاریه؟ گفت از اون سیگاریاس که وسط جلسه هی میره بیرون یه نخ می‌زنه برمی‌گرده. حالا واکنش من چی بود؟ هیچی! عزمم رو جزم کردم این سری که میرم اتاقش بیشتر دقت کنم ببینم اسم سیگارش چیه و عاشق سیگارشم بشم حتی! 
وقتی کسیو دوست داری دیگه عیباشو نمی‌بینی و نمی‌دونم خوبه یا بد. 

و شاعر دوباره می‌فرماید:
ز کدام رَه رسیدی؟ 
ز کدام در گذشتی؟ 
که ندیده، 
دیده 
ناگَه 
به درون دل فِتادی...

5. از حوزه یه همچون ایمیلی فرستادن و تنها پاسخی که به ذهنم می‌رسید در جواب این ایمیل ارسال کنم این بود که گَه مرا پس می‌زنی گَه باز پیشم می‌کشی! آنچه دستت داده‌ام نامش دل است افسار نه! و در ادامه بگم مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخاست، مشکل نشیند و این سه بیتو ضمیمه‌ی ایمیلم کنم:
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

ولی یه کم فکر کردم و نام و نام خانوادگی و کد ملی‌مو فرستادم براشون. تازه قرآنو بدون معنی هم می‌فهمم و تازه عربیِ ارشدو که کل کلاس ازش می‌نالیدن، نخونده رفتم بیست شدم و ترجمه‌ی عربی برام آبِ خوردنه و دقیقاً نمی‌دونم انگیزه‌م از شرکت در کلاسِ ترجمه و مفاهیم قرآن چیه!

۰۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

959- دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۴ ق.ظ

بخوابی و در یک صبح دل‌انگیز پاییزی بیدار شی و با خودت زمزمه کنی ای آدمک کوکی، صبح شد که بیدار شی، مثل همه‌ی عمرت، تکرار شی و تکرار شی... شب‌هات مثل روزاته، روزات همگی تکرار، از دست همه سیری، از دست خودت بیزار... بیدار شی و طبق عادت مألوف با یه چشم باز و یه چشم بسته گوشی‌تو چک کنی و ببینی هیچ پیغامی و هیچ کامنتی نداری. دلت بگیره و با خودت فکر کنی اگه کامنتا رو نمی‌بستم و پریشب از رادیو لفت نمی‌دادم، الان چند تا پیام نخونده داشتم؟ دلت برای کُلتِ گروه تنگ بشه و یاد وقت‌هایی بیافتی که بیدار می‌شدی و 587 پیام نخونده از گروه داشتی. یکی یکی می‌خوندی و غلط‌های املایی آقا گل رو پیدا می‌کردی و هر جا صحبتِ بازخوردِ خوبِ مخاطب بود، ریپلای می‌کردی "به برکت قدوم شباهنگ بوده که رادیو رونق گرفته". دلت بگیره و با خودت فکر کنی ینی از دیشب تا حالا چند تا غلط املایی تو گروه تایپ شده؟ یاد وقتایی بیافتی که نفیسه بگه "این همه پیام نخونده؟!" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که  محسن بخواد یه نفر این همه مکالمه رو خلاصه کنه و خلاصه کنی و یکی بیاد بپرسه "بچه‌ها جریان چیه" و آقا گل بگه: "سرعت عبور الکترون‌ها در یک جسم رسانا را جریان گویند" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که وبلاگ‌ها رو یکی یکی بخونی و سوژه‌ها رو بفرستی کانال و سارا و دکتر سین براشون خبر بنویسن و هی ندا و سوسن و صبا رو مِنشن کنی که "بیاید رای بدید به خبرا" و دلت برای گروه تنگ بشه. نفیسه اعتراض کنه "فلانی هفته‌ی قبل سوژه شده و سوژه‌اش نکنیم دیگه". ثریا بگه "دوستان! هر بلاگر را هر چند وقت یک بار سوژه کنید" و ریپلای کنی که "ثریا؟ هر چند وقت یک بار ینی دقیقاً چند وقت یک بار؟" و سارا جواب بده "هشت هفته یک بار، که مضرب 4 هم هست" و دلت برای گروه تنگ بشه. دلت تنگ بشه برای وقتایی که سربه‌سر حنانه و مسعود می‌ذاشتی و می‌گفتی "اگه خبرا رو به موقع نخونید، می‌دیم نرم‌افزار تبدیل نوشتار به گفتار بخونه". و دلت برای گروه تنگ بشه.

بلاگر است دیگر. گاهی دلش می‌خواهد کامنت‌هایش را ببندد و یک شب تصمیم می‌گیرد برود از گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی‌اش لفت بدهد. نگاهی به لیست می‌اندازد و می‌بیند ماه‌هاست با کسانی که 242 عکس و 28 ویدئو و 46 فایل و 15 ویس و 215 لینک شیر کرده، دیالوگی نداشته و رفته‌اند تهِ لیست مکالمات. دوباره نگاهی به لیست می‌کند و یکی یکی برای آن‌هایی که همین دیروز و پریروز و هر روز باهم صحبت می‌کنند پیام می‌فرستد که فلانی؟ می‌شود چند ماه برایم چیزی نفرستی و تنهایم بگذاری؟ 
از دست همه سیری، از دست خودت بیزار...

بشنویم: بازآ ببین در حیرتم، بشکن سکوت خلوتم، چون لاله‌ی تنها ببین، بر چهره داغ حسرتم، ای روی تو آیینه‌ام عشقت غم دیرینه‌ام، بازآ چو گل در این بهار، سر را بنه بر سینه‌ام

۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

958- نرسد به دست آقای پ.

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ

دیشب آقای پ. تماس گرفته بود و سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگ‌نویسی می‌پرسید. 

سال آخر کارشناسی، بعد از کنکور ارشد، چهل پنجاه نفر اولو دعوت کردن برای مصاحبه. من دیر رسیدم و تو اتاق انتظار جا برای نشستن نبود و من و چند نفرو فرستادن بشینم دفتر آقای آهنگر دادگر. اون چند ساعتی که منتظر بودم، داشتم پست می‌ذاشتم و خیلیاتون پستِ روز مصاحبه‌ی ارشدم رو خوندید (پست 75). تو اون پست از دختر و پسر اصفهانی که کنارم نشسته بودن نوشتم و از آقای ق. و ط. و آدمای جدیدی که داشتم باهاشون آشنا می‌شدم. بعداً فهمیدم اون دختر اصفهانیه عاطفه است و پسره، آقای پ. و دقیقاً ما پنج شش نفری که جا برامون نبود بشینیم، قبول شدیم.

اون موقع هنوز فصل سوم وبلاگمو شروع نکرده بودم و تورنادو بودم. تورنادو یه دختر شرّ و شیطون بود که تو همون برخورد اول، روز مصاحبه، وقتی حتی نمی‌دونست که کیا قراره از مصاحبه قبول شن، یه برگه داد دست آقای پ. و گفت میشه شماره‌تونو داشته باشم؟ حتی بعدتر که نتایج اومد، روز اول ترم اول ارشد، برگشتم بهش گفتم شما چه قدر منو یاد هم‌کلاسی دوران کارشناسی‌م می‌ندازید. بهش گفتم وبلاگ دارم و توش خاطره‌هامو می‌نویسم. گفتم جزوه نوشتن‌تون، خط‌تون، مدل درس خوندن و بیاید قبل از امتحان نکاتو مرور کنیم گفتن‌تون، حتی لهجه‌ی اصفهانی‌تون منو یاد هم‌کلاسی‌م می‌ندازه. گفتم اون هم‌کلاسی‌م یکی از کاراکترای وبلاگم بود و قراره فصل جدید رو با کاراکترهای جدید شروع کنم. 

اون روز فکر می‌کردم آقای پ.، ارشیای دوم وبلاگمه. یه کاراکتر جدید که فکر می‌کردم آدرس وبلاگمو می‌دم بهش و میشه ماکسیمم تگِ این فصل. اما زهی خیال باطل که من حالا دارم وبلاگمو از هم‌کلاسیام پنهان می‌کنم. زهی خیال باطل که من دیگه اون دختر شرّ و شیطون دو سال پیش نیستم. زهی خیال باطل که یه حصار کشیدم دور خودم و سایه‌ی هر کی داره بهم نزدیک میشه رو با تیر می‌زنم.

دیشب آقای پ. تماس گرفته بود که سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگ‌نویسی بپرسه. چند وقت پیش هم بعد از کلاس، بحث وبلاگ رو پیش کشید و از فضای بلاگستان و سرویس‌های ارائه دهنده پرسید. با تمام قوا سعی کردم منحرفش کنم. گفتم این روزا اصن کسی وبلاگ نمی‌نویسه، اصن کی وبلاگ می‌خونه، گفتم کانال تلگرامی بهترین ایده است، گفتم اصن فضای بلاگستان مناسب ایشون و در شأن ایشون نیست و اصن بعد اتفاقی که برای بلاگفا افتاد همه انگیزه‌شونو از دست دادن و الان همه‌ی بلاگرا یه مشت بچه مدرسه‌این و وقتی دیدم مصممه که حتماً وبلاگ داشته باشه، شروع کردم به تعریف و تمجید از بلاگفا و بلاگ‌اسکای و تا جایی که در توانم بود سعی کردم به بیان فکر نکنه. وقتی تعداد کاربرا و امکانات این سرویس‌ها رو  می‌پرسید اسم بیان از دهنم پرید بیرون و خب  راستش دلم نمی‌خواست فردا پس فردا وقتی دارم لیست دنبال‌کنندگانم رو چک می‌کنم ببینم آقای پ. هم داره دنبالم می‌کنه. 

حالا پیام داده که وبلاگ ساختم. آدرسشو نپرسیدم و حتی نپرسیدم بلاگفا یا بیان یا چی؟ حتی تبریک هم نگفتم. حتی هیچی نگفتم.

اینا بچه‌های منن:

وقتی تو آشپزخونه داشتم ناهار درست می‌کردم رفتن سر وقتِ لپ‌تاپ من و باباشون و آدرس وبلاگمو پیدا کردن و یواشکی دارن پستامو می‌خونن (اون سفیده لپ‌تاپ منه، مشکیه لپ‌تاپ مراده)



کامنت گذاشتن حق مسلم خواننده است؛ ببخشید که این حق رو ازتون گرفتم. یه مدت به خلوت نیاز دارم. دلتنگم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)