پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۷۴۹- خیرِ دوست

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۳۳ ق.ظ

پدر-دختری رفته بودیم جایی و برگشتنی جلوی سوپرمارکت خیردوست نگه‌داشتیم و با صاحب سوپرمارکت که مدیر سابق مدرسۀ ابتداییم باشه سلام و احوالپرسی کردیم. نمی‌دونم این آقای خیردوست چهرۀ بیست سال پیش دانش‌آموزشو به یاد میاورد یا نه، ولی من چهره‌شو، صداشو، جایزه‌ها و لوح تقدیرهایی که سر صف ازش گرفته بودمو خوب به خاطر داشتم. حتی خوشحالی و لبخندشو وقتی سال پنجم از مدرسه‌مون که یه مدرسۀ معمولی بود یه نفر نمونه دولتی قبول شد. مایۀ افتخارشون بودم. نمی‌دونم چقدر این مایۀ افتخارو به یاد داشت ولی وقتی بابا در جوابِ سؤالِ چه خبرِ آقای مدیر گفت دانشجوی دکترای زبان‌شناسی‌ام، حس افتخارو دوباره تو چهره‌ش دیدم. تو چهرۀ هردوشون. وقتی با ذوق رفت سر یخچال که برامون آبمیوه بیاره تو دلم گفتم خدایا آناناس نه، انبه نه، انگور نه، تا ذکرِ هلو نه رو هم ادا کنم آقای مدیر با دوتا سن‌ایچ هلو آمد و وقتی با امتناع ما مبنی بر اینکه چرا زحمت کشیدید روبه‌رو شد گذاشتشون پشت فرمان. بعد از خداحافظی به بابا گفتم دندون اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن، ولی کاش سن‌ایچش پرتقالی بود.

خدایا، هر چه از دوست رسد نیکوست، ولی مگرنه اینکه علف باید به دهن بزی شیرین باشه؟ هلو به دهن من شیرین نیست، نیکو نیست، دلخواهم نیست. بارالها، آقای خیردوست نمی‌دونست که من فقط آب‌پرتقال دوست دارم، ولی تو می‌دونی. تو به دلخواه بنده‌هات آگاه‌ترینی، تو عَلیمی، تو خَبیری و از دل ما خبر داری، تو یَعْلَمُ مُرادَ الْمُریدینی. پس لطفاً اگر یک وقت خواستی از خزانهٔ غیب و یخچال بارگاه احدیت آبمیوه‌ای برای من بفرستی، پرتقالیشو بفرست. صدالبته که ما به هر خیری که به سویمان بفرستی نیازمندیم، لیکن اگر خیرت پرتقالی باشد خوشحال‌تر می‌شویم.


۰۱/۰۱/۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آقای خ. مدیر مدرسه

بابا

نظرات (۱۲)

نمی‌دونستم مدیر مدرسه دخترونه می‌تونه مرد باشه 🧐. یک شغل به شغل‌هایی که در آینده می‌تونم داشته باشم اضافه شد!

+ دندون اسب پیشکشی رو نوشتید اسب دندون پیشکشی.

++ نگیم کشکش کمه =)

پاسخ:
نمی‌دونم الانم میشه یا نه ولی اون موقع که می‌شد تو هنوز به دنیا نیومده بودی :دی سال ۷۸، ۹ اینا
یه نکتهٔ دیگه رو هم لازمه اضافه کنم و اونم اینکه مدرسهٔ ما دوشیفته بود و نوبت صبح دخترانه بود و ظهر پسرانه. دو هفته دیگه ظهر دخترانه بود و صبح پسرانه. فی‌الواقع من و برادرم به‌لحاظ مکانی تو یه مکان، و به‌لحاظ زمانی با اختلاف شش ساعت درس خوندیم. شاید برای همین مدیرمون مرد بود.
+ ترکیب اضافهٔ مغلوبه اون. دیدی مرد پیر رو بگن پیرمرد؟ با همون استدلال دندون اسب رو هم گفتیم اسب دندون :)) (درستش کردم :دی)
+ اون پستم یادم نبود. جالبه تفکری که پشت این پسته تا حدودی در تضاد با اون پسته.
۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۰۱ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

البته جایی هم فرمودند ، آنچه می‌خواهید از  من طلب کنید تا  اجابت کنم🙄🙂

پاسخ:
بله بله، منم دقیقاً همین جمله رو امسال سرلوحهٔ زندگیم قرار دادم.
باشد که مطالباتمان اجابت شود.

۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۵۱ مترسک ‌‌‌‌‌

ولی من هیچ وقت این حالتو تجربه نکردم که بخوام خودمو معرفی کنم، همیشه منو شناختنم، حتی با ذکر جزییات که مثلاً صبح کی منو می‌برده مدرسه و ظهر کی می‌اومده دنبالم :| :))

شاید به نظرت هیجان‌انگیز بیاد ولی راستش دلم می‌خواست حداقل یک بار، معرفی کردنِ خودمو تجربه کنم ولی خب نشد و همیشه به در بسته خوردم! البته یک بار پیش اومد ولی اونم صرفاً اسم کوچیکم یادش رفته بود و فامیلی و مابقی مواردم یادش بود :))

پاسخ:
حالا خدا رو شکر این بنده خدا تا بابا رو دید منم شناخت، ولی اگه تنها بودم صرفاً باید به جملهٔ من یکی از دانش‌آموزان بیست سال پیش مدرسه‌تون بودم اکتفا می‌کردم. جز این چیز دیگه‌ای نمی‌شد گفت. اینکه چی می‌خونم و کجام و چی کار می‌کنم به درد معرفی نمی‌خورد. تازه شناختن یه طرف قضیه‌ست به‌خاطرآوردن خاطرات یه طرف. به‌نظرم انتظار بی‌جاییه از کسی که هر سال با هزارتا بچه سروکله زده بخوای بعد از بیست سال یکی از بچه‌ها رو هنوز یادش باشه. مگر اینکه کار خاصی کرده باشه که خاص‌ترین کار منم این بوده که بچهٔ درس‌خونی بودم. شاید اگه شر و شیطون بودم بیشتر و بهتر در اذهان می‌موندم.

سلام نسرین جان

چقدر به شنیدن این حرف‌ها از زبان یکی دیگه در این روزها نیاز داشتم. یادم رفته بود بعد هر اتفاق بگم خدایا شکرت و بگم الهی رضا بقضائک و تسلیما لامرک و لا معبود سواک یا غیاث المستغیثین و بگم خدایا به هر خیری که به سویمان بفرستی نیازمندیم و اینکه خدایا تو یَعْلَمُ مُرادَ الْمُریدینی. به قول معروف مرسی که هستی نسرین جان :)

پاسخ:
سلام
قربونت. دیگه دیدم ماه، ماه طاعت و عبادته، گفتم نامحسوس برم روی منبر. ایشالا که به برکت این ماه، حاجت‌روا بشی و دعاهات مستجاب بشه.

من انبه و هلو دوست دارم. یعنی فقط انبه و هلو دوست دارم :))

پاسخ:
زندگی همینه دیگه. یکی هلو دوست داره، یکی پرتقال. تا اینجاش طبیعیه، ولی وقتی سخت میشه که به اونی که فقط هلو دوست داره پرتقال می‌دن و به اونی که فقط پرتقال دوست داره هلو می‌دن.
زندگی کلاً سخته.

:)) معلومه دعا و مناجاتو حسابی باهم قاطی کردین

پاسخ:
دیدم ماه عبادت و دعاست، گفتم به زبان تمثیل مناجاتی هم با خدا کرده باشیم.

من بعد از خوندن این پست : این پست به پست قبل شباهت داره . چقدر باهوشم . عجب حافظه ی خوبی دارم .  

 

بقیه ی خواننده ها : این پست شبیه اون پستیه که زمان دایناسورها توی این وبلاگ ثبت شده بود

 

ما شبیه هم نیستیم :دی

پاسخ:
:))) بذار یه مورد جالب‌تر و عجیب‌ترو برات تعریف کنم. چند وقت پیش یه پست راجع به آزمون جامع دکتری نوشته بودم که تو اون پست یه اسکرین‌شات از کامنت چند سال پیش خودمو تو یه وبلاگ دیگه که سال‌هاست تعطیله و تعداد دنبال‌کنندگان و خواننده‌هاشم بسیار بسیار کم بود گذاشته بودم. اون موقع اونجا که جای بسیار خلوتی هم بود کامنت گذاشته بودم که آزمون جامع چیه و از صاحب اون وبلاگ راجع به آزمون جامع پرسیده بودم. شش هفت سال بعد، تو این پست خودم، نه اسمی از اون وبلاگ آورده بودم نه آدرس، نه لینک، هیچی. فقط تصویر کامنتی که برای یکی از صدها پست اون وبلاگ گذاشته بودمو اینجا تو وبلاگ خودم گذاشته بودم. بعد فکر کن یکی پیدا شد که هم منو دنبال می‌کرد هم یه زمانی اون وبلاگو. و اون پست و اون کامنت شش هفت سال پیش من یادش بود. وقتی گفت این کامنتت برای فلان وبلاگه و از فلانی چه خبر کفم برید و به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم شد.
۲۲ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۱۰ مترسک ‌‌‌‌‌

البته من هیچ کدوم اینا نبودم و یادشون موندم :))

پاسخ:
بندهٔ برگزیدهٔ الهی بودی پس.
ولی من ترجیح می‌دم همه فراموشم کنن. نمی‌دونم چرا از اینکه در اذهان بمونم خوشم نمیاد.
۲۲ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۲۵ جولیک ‌‌‌‌‌

سن‌ایچ انبه پرتقالی. فقط. 🤌

پاسخ:
خوبیِ این تفاوت‌ها و تنوع سلایق و علایق اینه که هیچ آبمیوه‌ای رو زمین نمی‌مونه. هر کدوم مشتری خودشو داره

:)

پاسخ:
❤️
۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۲۶ مترسک ‌‌‌‌‌

احتمال زیاد به خاطر لکنتم بوده وگرنه فضیلتی نداشتم که به خاطرش موندگار باشم :))

البته اسم و فامیلم هم قدری خاصه، اینم بگما :)

پاسخ:
آره آره اسم هم مهمه. مثلاً یکیو می‌شناسم او گروه ویراستاران اسمش سهراب سپهریه. والدینش هوشمندانه براش نام‌گزینی کردن. یه هم‌کلاسی هم داشتم اسمش مریم مقدس بود.

مریم مقدس :))))))))))))))))))))  

 

خیلی برای دوربین مخفی توی کلیسا مناسبه . اگر دوستی توی کلیسا به من میگفت الان مریم مقدس پشت سرت ایستاده احتمالا قبل از این که بخوام برگردم و نگاه کنم از حال میرفتم . خوبیش هم اینه که اون طرف هم دروغ نگفته :)) 

 

 

 

پاسخ:
مریم از بانیان این وبلاگ بود. دستمو گذاشتن تو حنای وبلاگ‌نویسی و خودشون وبلاگ‌هاشونو تعطیل کردن. این عکسو ببین: