۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹
۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچهها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپتاپ. بنابراین وقتی میری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپتاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپتاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که میرم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل میکنم، ولی لپتاپم هم میذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل میکنم. از دیشب درگیر لپتاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همینجوری بمونه برم سلف برگردم. لپتاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپتاپها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپتاپها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.
۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس میکنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.
۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود میگفتم ما ترکها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو میشناسیم و شاهنامه در آیینها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.
۴. میخواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن میشناسیمت از جزوههات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.
۵. از فرهنگستان برمیگشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک میشدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که میشناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بیاعتنا از کنار هم رد شدیم.
۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ میخواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.
۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشتهمو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش میخواست بگه واژههای مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً میگیم یه ماچ میدی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونهش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. میگفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار میگفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. میگفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچهش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی میکرد. کار میکرد و خرج اونا رو میداد. سهتا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی میگفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.
۸. تو خیابونی که فکر میکردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هماتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هماتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.
۹. سه هفته پیش که داشتم برمیگشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمیکرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راهآهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آرومتر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. همکوپهایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. همکوپهایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی میزنن، چی میکشن. میری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجادههایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، میتونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشهای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحتترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافهمو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.
۱۰. یکی از همکوپهایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مردهها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفسنفس میزد.
۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین میخواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده میشد ولی چون نصفهشب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.
۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر میدید؟ گفتن چهار ساعت.
۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای همکوپهای افتاد و دستهش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش.
خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.
معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچههای بهزیستی هستن و خانواده ندارن.
همکوپهای دیگهم ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. میگفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام میداد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمیدونست. عجیب بود برام.
هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربههاشونو از دعانویسیای دور و براشون میگفتن.
یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص میخوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمیکردم.
بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربهدیر میشورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین میندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز میشورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار میشورین؟ گفت ماهی یه بار.
یکی از همکوپهایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمیگفتم متوجه نمیشد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمیخواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من میخورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.
۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کاملترشو میگم. هر کی وارد بخش پایاننامههای کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشتهم هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشتهم هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصلهها رو حذف کرده بودن. بدعت اینجوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع میکنن و بقیه رو دنبال خودشون میکشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول میرن، گروه سوم یه کم مقاومت میکنن اما بالاخره تبعیت میکنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت میکنن و نمیپذیرن یا بهزور میپذیرن. من از این همین مدل تو پایاننامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژههای جدید جا میافته.
۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنشگر و واکنشگر تقسیم کنیم من تو تیم کنشگرهام. ترجیح میدم کنش داشته باشم تا واکنش.
۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمیدادن بیشتر از ده صفحه از پایاننامهها کپی کنی. نمیدونم قانون عوض شده یا اینجا اینجوریه که هر چقدر دلت بخواد میتونی ازشون عکس و کپی بگیری.
۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمیکنم دیگه.
۱۸. یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ میگن تیفانی.
۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.
۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچهها سر کارن و نمیتونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که میتونن میخوان براشون بگیرن نگهدارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و بهخاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچهها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم میرفتم سلف که دیدم یکی از بچهها هم داره میره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام میدم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو میشنیدم که تو سالن با یکی حرف میزنه. نمیدونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمیدم و کارای خودمم خودم انجام میدم.
۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمیبینم یا میبینم و یادم نمیمونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکسهای افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفتهست که هر شب خواب میبینم. کمکم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت میکنه.
۲۲. آدم میتونه کارهای روزمرهشو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن بهشدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار میکردم و با هماتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک میخندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد میشد و صدای خندهمونو میشنیدو صدا میکردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف میکردیم و میخندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هماتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پنکیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه میکنم غمگینن. چشما دروغ نمیگن. غمگینم واقعاً.
قرص ساشه منیزیم یا اولترا منیزیم مکمل عالی هس برا خستگی و تمرکز و کلا داروخانه بری بپرسی بهت میگه .عوارضی هم نداره البته بازم از دکترش بپرس .منم اولین باره یک ورق گرفتم روزی یا هر دوسه روز بعد صبحانه باید خورد .خودم ۵ تا تا الان خوردم واقعا تاثیرش عالی هس .مث ویتامینه و کلسیم .حالا بپرس و بگیر ضرر نداره که .