پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۳۳- از هر وری دری (قسمت ۷۲)

۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

۳۶. دو هفته پیش که اومدم تهران، یادم نبود تنظیمات باد صبا رو تغییر بدم و چند روز با طلوع و غروب تبریز بندگی باری تعالی رو به جا آوردم (توضیح برای اونایی که نمی‌دونن باد صبا چیه: یه اپه که روی گوشی نصب می‌کنی و شهری که ساکن هستی رو انتخاب می‌کنی که موقع نماز و طلوع و غروب آفتاب رو نشون بده. می‌تونی تنظیم کنی که اذان هم پخش کنه. من فقط روی حالت نمایش اوقات شرعی گذاشتم. پخش اذانش فعال نیست). روز اولی که رسیدم تهران، تا عصر فرهنگستان بودم. نماز ظهرمو اونجا نخوندم و وقتی رسیدم خونه بدوبدو ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یه کم تا غروب مونده. با اینکه هوا تاریک بود (چون غروب تهران زودتر از تبریزه)، ولی گفتم لابد ابری چیزی جلوی آفتابو گرفته که باد صبا میگه هنوز غروب نشده. و خوندم. شبم آخر وقت، نماز مغرب رو به اشتباه طبق نیمه‌شب شرعی تبریز خوندم (توضیح: موقعی که تبریز هنوز فرصت داره، نمازِ تهران قضا شده!). آخر هفته که تعطیل بود و خونه بودم، برای نماز صبح هم همین ماجرا پیش اومد. هوا روشن بود و آفتاب رو می‌دیدم ولی باد صبای گوشیم نوشته بود هنوز تا طلوع فلان قدر مونده. من هم اصلاً توجه نمی‌کردم به شهرش که اینا برای تهران نیست. بالاخره یه روز که خسته از سر کار برگشته بودم و هوا هم تاریک شده بود ولی باد صبا نوشته بود ده دقیقه تا غروب مونده، موقع خوندن نماز ظهر، وسط نماز یهو یادم افتاد که ای بابا این طلوع و غروب تبریزه و من الان تهرانم. از اونجایی که اون نمازا رو به نیت ادا (متضاد قضا) خونده بودم و چون قضا بودن، از اول به نیت قضا دوباره خوندم. احتمالاً مراجع تقلید هم نظرشون همین باشه. نمی‌دونم. چک نکردم. حالا سر فرصت چک می‌کنم ببینم چی گفتن.

۳۷. یه بارم نزدیک اذان یکی تو خیابون ازم پرسید این سمتا مسجد می‌شناسی؟ گفتم مسجد نه، ولی یه کلیسا هست. بعد هردومون داشتیم فکر می‌کردیم تو کلیسا میشه نماز خوند؟ کلیسا هم خونهٔ خدا محسوب میشه؟

۳۸. بهتون گفته بودم یه روز به سرم زد که برای تدریس برم مدارس ارامنه؟ اتفاقاً رفتم؛ ولی پرسنلش که مسلمون بودن چنگی به دل نزدن. از برخوردشون خوشم نیومد زیاد.

۳۹. این چند روز که مامان و بابا تهرانن، وقتی از سر کار میام و می‌بینم خونه‌ن، یه جون به جونام اضافه میشه. چون این دو سه ماه مدرسه هم نمی‌رم، وقت آزادم بیشتره و می‌تونم زودتر هم برگردم خونه. و همین کارو می‌کنم. دیروزم منتظر جلسهٔ نام‌گزینی بودم. بعد از جلسه سریع خودمو رسوندم خونه که ناهارو باهم باشیم. دستی‌دستی چه نعمتی رو از خودم محروم کردم. قدر بدونید اگه هنوز باهاشون زندگی می‌کنید.

۴۰. حالا این نام‌های عجیب و غریب چیه مردم از خودشون اختراع می‌کنن؟ هر جلسه شگفت‌زده‌تر می‌شیم! معمولاً هم رد میشن و مجوز نمی‌گیرن، ولی همچنان به فعالیتشون ادامه می‌دن!

۴۱. در زبان فارسی پسوندِ «ی» و «ین» می‌چسبه به اسم، و صفت درست می‌کنه. مثل رنگی، رنگین، سنگی، سنگین، سیمی، سیمین و دیرین (دیری ندارم دیگه). با صوت می‌خواستن صفت درست کنن. صوتی رو برای یه واژۀ دیگه معادل‌گذاری کرده بودن و یه صفت دیگه با صوت لازم داشتن. یکی که خانم بود گفت صوتین. یکی که آقا بود گفت این یه جور دیگه هم ممکنه خونده بشه، خوب نیست. همه‌مون به دورترین نقطۀ ممکنه خیره شدیم و بررسی این مورد رو به جلسات بعد موکول کردیم.

۴۲. تو فرهنگستان، تو اتاق ما سه‌تا خط تلفن هست. یکی از شماره‌ها که قبلاً مال اون همکار بازنشسته بود (همونی که الان من مسئولیت‌هاشو برعهده گرفتم و انجام می‌دم) کاربردی نداره. فکس هم به این وصله و بازم کاربردی نداره. یه بار یه خانومی به این شمارهٔ کم‌کاربرد زنگ زد. گفت به فلانی بگید من یه اسم برای خودروی ایرانی ساختم. اسمی که ساخته بود رو یادداشت کردم و به منشی فلانی گفتم بگه بهش. چند روز بعد دوباره زنگ زد که به فلانی گفتید؟ گفتم بله. گفت استفاده کردن؟ گفتن به این سرعت که نه؛ اول باید سازندۀ خودرو درخواست نام کنه تا ما پیشنهاد بدیم. گفت درخواست کرده دیگه. تو تلویزیون گفته برای خودروی جدیدی که ساختیم اسم پیشنهاد بدید. حالا من که در جریان این برنامۀ تلویزیونی مذکور نبودم و نمی‌دونستم کی این درخواستو از مردم کرده ولی گفتم باشه پیگیری می‌کنم. چند روز بعد دوباره تماس گرفت! گفت اگه روی ماشین نمی‌ذارن روی یه چیزی بذارن و استفاده کنن اسمی که من ساختم رو. بعد گفت یه اسم دیگه هم ساختم. گفتم بگید یادداشت کنم. یه واژۀ عجیب و غریب بی‌معنی گفت که تا حالا نشنیده بودم. چند بار پرسیدم تا بفهمم. گفتم معنیش چیه؟ یه معنی عجیب و غریب تو مایه‌های نیکی و زیبایی گفت. گفتم تو کدوم لغت‌نامه نوشته اینو؟ گفت هیچ جا؛ خودم ساختم. گفتم بالاخره اجزای سازندۀ این واژه معنی دارن دیگه. مثلاً وقتی می‌گیم گلاب، گل به‌علاوۀ آبه. هم گل معنی داره هم آب. ولی واژه‌ای که شما میگین، نمی‌دونم از چه اجزایی ساخته شده و معنیش چیه. گفت اجزاشم خودم ساختم، معنیشم خودم ساختم. از اونجایی که معنی واژه‌ها رو هزاران سال پیش، انسان‌های اولیه قرارداد کردن و ما دیگه معنی‌سازی نمی‌کنیم، یه کم شک کردم به این بزرگوار. پرسیدم تحصیلاتتون چیه؟ گفت ادبیات خوندم و اولین شاعرۀ ایرانی هستم که شعر نوی نیماییش محتوای عرفانی داره و شعرهام به چندین زبان ترجمه شده. پرسیدم کجا؟ گفت تو وبلاگم! همون‌جا آدرسشو گرفتم و تو گوشیم زدم دیدم اسم وبلاگش شراب معرفته و یه چیزای پرت و پلایی از جاهای مختلف کپی کرده، بعد با گوگل ترنسلیت به زبان‌های مختلف ترجمه کرده که یعنی مثلاً آثارم ترجمه شده. بعد گذاشته تو وبلاگش. بعد از اون دیگه هر بار زنگ زد جواب ندادم تا دیگه زنگ نزد. به چند نفرم گفتم گفتن اینو می‌شناسیم؛ سال‌هاست زنگ می‌زنه پرت و پلا میگه. حرفاش مسخره و ترسناک بود به‌نظرم.

۴۳. در ایام جنگ، نقشهٔ ایرانو تو پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی متعددی که عضو بودم استوری کردم؛ از جمله سروش! با اینکه از هزاروخرده‌ای شمارهٔ گوشیم چندصد نفر این پیام‌رسانو داشتن، ولی هیچ کس استوریمو ندید. تعجب کردم. چون همون آدما، تو واتساپ دیده بودن و بازخورد هم داده بودن. گفتم لابد به‌روزرسانی نکردن و استوری سروششون! فعال نیست. خودم هیچ استفاده‌ای ازش ندارم و برام سؤاله که آیا کسی هست ازش استفاده کنه؟ به چه امیدی زنده‌ست الان این برنامه؟

۴۴. یکی از عجیب‌ترین اتفاقات چند ماه اخیر هم این بود که به یکی از دوستام پیام دادم و یکی که خودشو پرستار دوستم معرفی کرد جوابمو داد و گفت تصادف کرده و حافظه‌شو تا حدودی از دست داده ولی رو به بهبوده. باور نکردم! به‌سختی و بعد از دیدن فیلم‌های دکتر و نوار مغز و... تا حدودی (در حد چهار درصد!) باور کردم قضیه رو. ولی ته دلم یه کم خوشحال بودم بابت فراموش شدنم. در کل تجربهٔ عجیبیه. فکر کن با یکی که تقریباً خیلی صمیمی هستی، دوباره از اول دوست بشی یا تصمیم بگیری دیگه دوست نشی.

۴۵. یکی دو سال پیش موقع صحبت با یکی از هم‌کلاسیام گفت تو همه‌ش خودتو با چیزایی که دوست نداری و ویژگی‌هایی که نداری توصیف می‌کنی. دقت کردم دیدم آره؛ معمولاً با چیزایی که دوست ندارم و نیستم مخاطب رو می‌برم سمت چیزایی که دوست دارم و هستم. مثلاً نمی‌گفتم من چپ‌دستم و آب‌پرتقال دوست دارم، بلکه می‌گفتم من راست‌دست نیستم و آب آناناس و آب هلو و آب انگور و آب سیب دوست ندارم. عمدی نبود و دقت هم نکرده بودم که چرا و چطور، ولی امروز تو لینکدین از یه پست، اتفاقی فهمیدم این یه جور تکنیکه. من اسمشو گذاشتم تکنیک اعلان برائت. نوشته بود: یه تکنیک توی استوری‌تلینگ هست که بهش میگن کنتراست هویتی. یعنی چی؟ یعنی به‌جای اینکه بگی چی هستی، تعریف می‌کنی چی نیستی. این‌جوری ذهن مخاطب رو می‌فرستی سمتی که می‌خوای. این تکنیک، بی‌رحمانه جذابه چون ذهن آدمیزاد با تضاد بهتر می‌فهمه. وقتی بفهمه چی نیستی، سریع‌تر می‌ره سراغ ساختن تصویر ذهنی. نه با اطلاعاتی که بهش دادی، با برداشتی که خودش ساخته. همینه که برندهای باهوش با کنتراست هویتی، اول مرزشونو می‌کشن، بعد می‌ذارن مخاطب خودش حدس بزنه چی هستن.

۴۶. یادتونه در بحبوحۀ جنگ منتظر اون فامیلمون که مکه بودن بودیم و پروازشون لغو شده بود؟ می‌تونید بگید چرا باید همچین چیزی یادمون باشه ولی به هر حال، بعد از آتش‌بس زمینی اومدن و تو مسیر، کربلا هم بردنشون. برای منم دوتا فلاسک کوچیک و متوسط و یه چای‌ساز و یه ماگ (چیزایی که همیشه با منن و همیشه لازمشون دارم) سوغاتی آوردن. تصمیم داشتم به‌عنوان تشکر، آلبوم عکسای سفرشونو بهشون هدیه بدم. عکساشونو گرفتم ریختم رو فلش و بعد که اومدم تهران، چندتاشو انتخاب کردم و سفارش دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. عکس‌پرینت رو از سال اول کارشناسی می‌شناسم. اون موقع هر عکس رو حدودای صدوپنجاه تومن چاپ می‌کردن؛ حالا حدودای پونزده‌هزار تومنه. بازم قیمت و کیفیتش از جاهای دیگه بهتره. آلبوم هم می‌خواستم بخرم بذارم توش با آلبوم هدیه بدم. حضوری از چندتا عکاسی پرسیدم؛ نداشتن. هزینۀ چاپشونم از عکس‌پرینت بیشتر بود. هم عکسا رو اینترنتی چاپ کردم هم آلبومو اینترنتی از دیجی‌کالا گرفتم. 

برای تحویل آلبوم، روش حضوری از نزدیک‌ترین شعبه رو زدم. دومین بارم بود که روش تحویل رو حضوری انتخاب می‌کردم و قبلاً همیشه با پیک میاوردن. اولین بار که حضوری تحویل گرفتم تبریز بودم و رفتیم یه جایی که شبیه انبار بود و از یه مسئولی که اونجا بود گرفتیم. البته تحویل حضوری هم هزینه داره، ولی کمتره. این بار محل دریافت رو باغ کتاب تهران زدم. چون بغل فرهنگستانه و مسیر همیشگیمه. رفتم و برخلاف تبریز، کسی نبود ازش تحویل بگیرم. تو یه کمد به اسم گنجه گذاشته بودن و باید یه کدی رو اسکن می‌کردی و یه کدی پیامک می‌شد و یه کدی رو وارد می‌کردی تا در گنجه باز بشه سفارشتو برداری. از اونجایی که اولین بارم بود با همچین پدیده‌ای روبه‌رو می‌شدم و کسی هم نبود بپرسم، یه کم معطل شدم. شبیه این دستگاه‌های فروش خودکار بود که ازش خوراکی و قهوه و... می‌خریم، ولی اینترنت و کد و اسکن و اینا لازم داشت. ضمن اینکه نمی‌دونستم اون کیوآرکد روی درِ کمد! برای سفارش منه و باید اسکنش کنم. حتی نمی‌دونستم کدوم در قراره باز بشه. لحظۀ هیجان‌انگیزی بود وقتی مراحلشو طی کردم و دری که کد روش بود باز شد و سفارشمو برداشتم!

۴۷. یک گروه تلگرامی هم داریم متشکل از ورودی‌های سال ۸۹ برق شریف. یک گروه بزرگتر هم داریم متشکل از تمام ورودی‌ها از ابتدای تأسیس این دانشگاه تاکنون. یک روز بحث مرور خاطرات بود و هر کسی هر عکسی از دوران دانشجویی‌اش داشت، به اشتراک می‌گذاشت. لابه‌لای بحث‌ها، صحبت از نظم و وقت‌شناسی و درس زندگی و این‌ها هم بود. من عکس جلسه‌ای که مریم یک دقیقه بعد از شروع کلاس رسید و دکتر ش.ب. راهش نداد و گفت هدفم اذیت کردنتان نیست بلکه می‌خواهم قانون‌مندی را یاد بگیرید را به اشتراک گذاشتم. کلاس‌ها فیلم‌برداری می‌شد و فیلمش در مکتب‌خونه هم بود. از آن لحظه که استاد گفته بود قصدم اذیت کردنتان نیست اسکرین‌شات گرفته بودم. انتظار لایک و موافقت نداشتم و هدفم صرفاً مرور خاطرات بود و اینکه قدردانی کنم از استادی که علاوه بر الکترونیک، درس زندگی هم می‌داد. ولی در کمال ناباوری پیام و عکسی که گذاشته بودم ده‌ها دیسلایک خورد. دیسلایک‌کنندگان پدرکشتگی باهام نداشتند؛ چرا که عکس‌های قبلی‌ام کلی لایک شده بود و قلب و این‌ها فرستاده بودند، ولیکن این یکی به مذاقشان خوش نیامده و معتقد بودند استاد باید دانشجو را درک کند؛ دانشجو ممکن است در ترافیک مانده باشد، یا خوابگاهی باشد یا هر مشکل دیگری. گفتم اگر قرار باشد دانشجوی خوابگاهی درک شود، دانشجویی که سر کار می‌رود هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که بچه دارد هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که از بیمار مراقبت می‌کند یا بیمار است هم انتظار درک شدن دارد. نمی‌شود تک‌تک آدم‌ها را بررسی کرد و درک کرد، ولی حداقل باید یک استادی باشد که سختگیرتر باشد و زمان‌شناسی را یادمان بدهد. این قانون را بالاخره باید سر یک کلاسی یاد بگیریم. این پیامم چهل‌تا دیسلایک خورد! بحث را ادامه ندادم، اما به‌نظرم این کار استادمان اثر تربیتی دارد. این انتظار درک شدن برای رعایت نکردنِ برخی قوانین، مثلاً قانون زمان (زمان حضور در کلاس، امتحان، تحویل تکلیف و...) با این استدلال که انسان هستیم و شرایط خاص و مشکلات ویژه داریم، تا وقتی که "قدرت" نداشته باشیم در سطح "انتظار" می‌ماند، اما وقتی فرد به قدرت (مقام، ثروت و...) می‌رسد، از سطح توقع و انتظارِ درک شدن فراتر می‌رود و منجر به هرج‌ومرج و آسیب به بقیه می‌شود. در ادامه افرادی را خواهیم دید که این حق را به خودشان می‌دهند که پروازی را به تأخیر بیندازند و مسافران دیگر را معطل کنند تا خودشان را برسانند. چون شرایط خاص دارند و قدرتش را هم دارند. بقیه هم مجبورند درکشان کنند. از پیامد این توقع‌ها که بگذریم، صحبت اصلی بر سر اثر تربیتی بعضی از این سخت‌گیری‌ها بود. موضوع اصلی "مسئولیت‌پذیری" بود. منِ نوعی که تصمیم گرفته‌ام دانشجو شوم و درس بخوانم، ممکن است شاغل باشم، والد باشم، در خوابگاه زندگی کنم و... که خب این‌ها شرایط و تصمیم‌های من است. خودم باید جوری با توجه به وزنی که دارند بینشان تعادل برقرار کنم. حالا برای یکی به اقتضای شرایطش شغل/فرزند/والدین مهم‌تر است، برای یکی درس‌خواندن و برای یکی متعهد بودن به انجام سر وقت وظایفش در هر کدام از این جایگاه‌ها. قرار نیست دیگران من نوعی را درک کنند. عملاً اطلاعی هم که از شرایط و مسائل شخصی من ندارند/لزوماً نباید داشته باشند. طبیعتاً هیچ کس همیشه نمی‌تواند هم‌زمان به همهٔ وظایفش در همهٔ نقش‌هایش به‌موقع برسد که طبیعی است و ایرادی هم ندارد. فقط باید پیامدش را بپذیریم: نمرهٔ کم‌تر، آسیب به فرزند، چالش شغلی و مالی و... . پس بحث تنبلی و کوتاهی و توقع و انتظار درک شرایط انسانی و این چیزها نیست. بحث تصمیم، انتخاب و الویت‌های فردی و درلحظهٔ آدم است که همیشه هم ثابت نیست. مسئولیتش هم با خودمان است نه دیگران!

۰۴/۰۵/۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

دکتر م. ش. ب.

مامان

مریم

هم‌کلاسی اسبق

نظرات (۱۷)

من اما لایکت میکنم:دی چون منم اعتقاد دارم استاد کار درستی کرده و به قول خودت هرکس شرایطی رو داره اما این شرایط رو پذیرفته که به فرض دانشجو شده!... 

اون کسی که هی زنگ میزنه فرهنگسرا واقعا به نظر منم ترسناکه:دی نمیخوره از لحاظ روان سالم باشه. اومدم بنویسم یارو چه پیگیره دیدم تو از اونم پیگیر تری که رفتی وبلاگش:دی

منم سر کار یه موبایلی توو کشوم بود که مال من نبود اون اوایل کار که هنوز تلفنا وصل نشده بود ازش استفاذه میکردیم بعدش دیگه نه ما کاری داشتیم نه کسی زنگ میزد. فقط یکی از اقایون که اسم کوچیکش یادم‌مونده اسمش علیرضا بود هربار فقط اون زنگ میزد که حقوقمو کسی نفهمه! :/ این موضوع رو تاکید میکرد و قطع میکرد:/

یعنی به نظرت دوستت برای اینکه با تو ارتباطی نداشته باشه این داستان رو‌ سر هم کرده؟! خب زنگ میزدی میگفتی میخوام با والدینش حرف بزنم!! 

منم تجربه همچین فراموش شدن هایی رو دارم اما نه با همچین داستان دارکی. مثلا چندین مورد بوده طرف دیگه پیامامو جواب نداده. بعد رفته بعد چندسال اومده از اون جواب ندادن ها هم حرفی نزده! و وقتی من زدم یا گفته یادم نیست یا زده توو خنده و شوخی. اما من دیگه صمیمی نشدم باهاشون. یکیظ همین چند وقت پیش یه دختری بود دوره لیسانس همکلاسی بودیم خیلی هم با هم خوب بودیم. من بعد تموم شدن لیسانسم خیلی بهش پیام میدادم اما اصلا جواب نمیداد. با خودم گفتم لاید خطشو فروخته یا ازدواجی چیزی کرده. بعد ده سال برگشته با یه حالت صمیمیت و کلی حرف و حال و احوال. و وقنی میگم کجا بودی من هرچی پیام دادم جواب ندادی. میخنده! خب یعنی چی؟ از من الان انتظار صمیمیت داری؟! یبارم تازه ارشدم تموم شده بود با یکی از دوستام خیلی هم صمیمی بودیم همکلاسی و هم خوابگاهی بودیم. تمام روز و شبمون با هم بود. بهش پیغام دادم. قبلشم باهم در ا تباط بودیم!! بعد الکی نوشت من داداششم خطش دست منه دیگه:/ منم خودمو زدم به اون راه گفتم باشه مزاحمتون شدم ببخشید میخواستم عروسیم دعوتش کنم خودتون بهش بگید دیگه. 

فامیلای شما چه سوغاتی های خوبی میارن:دی

رفتار پرسنل مدارس ارامنه چجوری بود؟

پاسخ:
ما فرهنگستانیا اگه به فرهنگستان بگن فرهنگسرا ناراحت می‌شیم 🤣

ببین این دوستم، یه دوست وبلاگی بود. ولی انقدر نزدیک بودیم که شمارهٔ مامانشم داشتم. با خودش تلفنی حرف زده بودم. حتی موقع ثبت‌نام دانشگاهش، خودم کارهای اینترنتیشو انجام دادم و یوزر پس و کلی اطلاعات دیگه‌شو هم داشتم و دارم. با اینکه از نزدیک ندیده بودمش (خودم دوست ندارم ببینم وگرنه اون از خداشه) ولی سال‌هاست می‌شناسمش. و چیزهایی از من می‌دونه که خوانندگان عادی نمی‌دونن! اینو گفتم که بگم چقدر نزدیک بودیم. یه چیزی رو هم نگفتم که ذهنتون سوگیری نکنه. اون چیزی که نگفتم این بود که قبل از عید یه مبلغی ازم قرض گرفت که از مبلغ‌های قبلی که ازم قرض گرفته بود، بیشتر بود. همیشه سریع برمی‌گردوند (رقم آخر مبلغ رو هم ۴ می‌ذاشت که یه نشونه بینمون بود) و این دفعه چند ماه شد که هیچ پیامی بهم نداد. احتمالاً اگه خودم حالشو نمی‌پرسیدم یادش نمی‌افتاد. در حالی که قبلاً زودزود پیام می‌داد. مثلاً چیز جغدی می‌دید عکسشو می‌فرستاد. این قرض گرفتنه رو نگفتم که ذهنتون نره سمت اینکه لابد دلیلش مالی بوده.
دلیل اینکه گفتم باور نکردم این بود که من دو سه بار از دوستان مجازی که بهشون اعتماد کرده بودم دروغ شنیدم و همون چندتا دروغی که اون چند نفر گفتن، اعتمادمو تا ابد از کل دنیا گرفت. یه جوری اعتمادمو نابود کردن که هیچ وقت ازشون نمی‌گذرم. اینکه دیگه به کسی نتونم اعتماد کنم و حرف کسیو باور نکنم از یه آسیب روحی ناشی میشه و عذاب بزرگیه. اگه بعداً یادم هم بره، هرگز نمی‌بخشمشون بابت این آسیب و عذاب. مگر اینکه این دنیا یا اون دنیا عینشو تجربه کنن.

منم یه چند نفرو می‌شناسم بعد از فارغ‌التحصیلی از صحنهٔ روزگار محو شدن. هیچ کس هیچ خبری ازشون نداره دیگه.

همهٔ فامیل هم این‌جوری نیستن البته.

رفتارشون کلاً محترمانه نبود. با من نه ها، کلاً. من خیلی به آداب اجتماعی اهمیت می‌دم و یکیو ببینم رعایت نمی‌کنه، ازش فاصله می‌گیرم. حالا این رعایت نکردن می‌تونه خودشو تو بیان و زبان نشون بده، می‌تونه تو رفتار و اینا نشون بده.

میگم مکتب خانه جدا نیست؟؟

پاسخ:
مکتب‌خانه درسته ولی خانه داره تبدیل به وند میشه و مثل کتابخانه میشه جدا ننوشت.

جالب بود مطلب

پاسخ:
چشاتون جالب می‌بینه!

خوش به حالتون که با همکلاسیا گروه دارین. ما چون تیری که از کمان در بره از هم دور شدیم...

پاسخ:
گروه داریم، ولی از هم خبر نداریم. مثلاً من پیام‌های ملت رو تو گروه می‌بینم ولی نمی‌رم ازشون بپرسم فلانی که یه زمانی خیلی هم صمیمی بودیم الان کجایی و چی کار می‌کنی 🙄 
ولی یکی دو نفرشون اومدن پی‌وی پرسیدن. خود دانشکده هم که یه ماه پیش زنگ زده بود بازخورد جشن ۶۰سالگی رو بگیره پرسید کجایی و چی کار می‌کنی

تو ژاپن، نظم و زمان‌شناسی یه جور فلسفه‌ست؛ انگار هر چیز سر جای خودش باید باشه، درست مثل همون سخت‌گیری استاد سر کلاس. خوندن این متن پرمغز، بیشتر از یه تور، آدمو آماده سفر درونی می‌کنه... و شاید بعدش، سفر بیرونی به سرزمینی مثل ژاپن

پاسخ:
الان شما با این لینک تور ژاپنتون رو هم خواستین تبلیغ کنین؟

چه جالب نسرین از وقتی رشته زبان فارسی میخونی انگاری رو منم اثر گذاشته 😅مخصوصا این ذ قبلا ز می نوشتم .الانم که نیم فاصله اینا و جداگانه می نویسم .مثلا "مینویسم" قبلا می نوشتم خدا بگم چیکارت نکنه دختر :)

 

پاسخ:
خدا رو شکر!

با حرفت راجع به انعطاف نشون ندادن موافق نیستم... مثالی که زدی برای آدمی که بعدا به قدرت می‌رسه و انتظار درک داره مرتبط نیست. یکی این که انعطاف رو آدمی در جایگاه قدرت بالاتر به آدمای پایین‌تر نشون میده. این که کسی به خاطر خودش قوانین رو نقض کنه فرق می‌کنه و اون انعطاف پسندیده‌ای نیست که صحبتش رو می‌کنیم.

و بله هر کسی شرایط خودش رو داره و برای همین هست که مقداری از انعطاف رو خوبه برای همه نشون بدیم. مثلا به طور روتین استادها تا ۵-۱۰ دقیقه بعد از اومدنشون بچه ها رو‌ راه میدن و مشکلی به وجود نمیاد. بد شانسی ممکنه برای هر کسی مستقل از اولویت‌ها و مسئولیت پذیری‌ش پیش بیاد و نباید به خاطر یه بار بد شانسی یا شرایط سخت تنبیه بشه

پاسخ:
ببین آدما باید نحوهٔ مواجهه با زمان رو یاد بگیرن. وقتی دوتا مادهٔ شیمیایی رو باهم ترکیب می‌کنی، بعد از زمان مشخصی، بر اساس طبیعتشون یه واکنشی می‌دن. مثلاً منفجر میشن. اینا صبر نمی‌کنن که اونی که تو آزمایشگاهه برسه یا بره یا هر چی. سر ثانیه کار خودشونو می‌کنن. آدما باید اینو بفهمنن که زمان خارج از اختیارشونه و منتظرشون نمی‌مونه. منظورم یه همچین مفهومیه. فرد باید بدونه رأس ساعت ۱۰ در کلاس بسته میشه و زودتر از ۱۰ باید خودشو برسونه.
این باید رو باید بفهمه.

من نمی‌خواستم بنویسم فرهنگسرا. تنظیمات گوشیم خیلی وقتا واژه هارو خودش تغییر میده. 

پاسخ:
ناراحت شدن رو به شوخی گفتم. ولی معمولاً وقتی می‌خوان بگن مردم فرهنگستان رو نمی‌شناسن، اینایی که به فرهنگستان میگن فرهنگسرا رو مثال می‌زنن.

من تصحیح خودکار رو غیرفعال کردم. بعضی وقتا موجبات آبروریزی رو فراهم می‌کنه با تغییر برخی حروف!

سلام

در طول سال‌ها تدریس، حتی یک بار دیر نکردم و حتی یک دانشجو رو بعد از خودم راه ندادم.

آفرین به نگاه درست، مسئولانه و آینده‌نگر شما. هر تربیتی هست باید در مدرسه صورت بگیره تا فردای این کشور و دنیا پر از انسان بشه. 

پیام به منزلهٔ پسند مطلب می‌باشد.

پاسخ:
با سلام و احترام 
در مورد اینکه از مدرسه شروع کنیم یا صبر کنیم فرد بالغ شود و دلیل این کار را بفهمد شک دارم. نمی‌دانم با دانش‌آموزان هم می‌شود تا این حد سفت و سخت برخورد کرد یا نه. دانش‌آموز با اینکه قدرت کمتری نسبت به دانشجو دارد و ضعیف‌تر است و راحت می‌شود سخت‌گیری کرد، اما اگر راهش ندهیم، اتفاقاً خوشحال هم می‌شود. چون درک نمی‌کند. چون انگیزه و رغبتی برای تحصیل ندارد. انقدر هم عقل و فهم ندارد که درس عبرت بگیرد.

نظریه اخلاق کلبرگ رو خوندید؟

با توجه به این قسمت آخر نوشته شاید خالی از لطف نباشه خواندنش.

پاسخ:
آره همون موقع که نظرتونو برای اون پست قبلی دیدم جست‌وجو کردم و فهمیدم این نظریه رو موقعی که برای کنکور علوم شناختی می‌خوندم هم دیده بودم. شبیه اون حدیث هم هست که می‌گه دلیل گناه نکردن و عبادت کردن رسیدن به بهشت هست یا ترس از تنبیه و جهنم یا سپاس‌گزاری از خدا. حالا دلیل رعایت بعضی چیزا هم می‌تونه ترس از تنبیه باشه با پیروی از قانون. نظریهٔ قابل‌قبولیه. ردش نمی‌کنم.

این که کسی بد بیاره یا یه بار مشکلی براش پیش بیاد نتونه راس ۱۰ برسه ربطی به این که مفهوم زمان رو یاد نگرفته نداره. این دیدگاهی که تو مساله داری بیشتر بالا به پایین (انگار خطاب به یک بچه) و غیر همدلانه هست. به همون بچه هم میشه با روش همدلانه‌تر و کمتر خشک و سختگیرانه و بدون محکوم کردن زمان رو آموزش داد. مثلا من اگه باشم درس دادن رو از همون اول خیلی زود شروع می‌کنم که دانشجوها بدونن اگه دیر برسن اول مبحث رو از دست میدن. همین کار هم فقط در صورتی ضرورت داره که دیر اومدن تبدیل به روبه بشه و مثلا نصف دانشجوها تا یک ربع بیست دقیقه بعد از شروع کلاس بیان.

پاسخ:
همدلانه نیست، چون اساساً دل و اینا مطرح نیست تو منطق و استدلال. ولی از بالا به پایین هم نیست چون روی خودم هم اعمال می‌کنم. فرض کن به جای آدم، یه روبات جلوی دره که رأس ساعت فلان درو می‌بنده. من یه کم غیرانسانی نگاه می‌کنم به قضیه. می‌دونم اینجا با انسان طرفیم، ولی باید برای مواجهه با غیرانسان هم آماده بشیم به هر حال.

همهٔ اون چهل‌تا دیسک‌لایک با تو هم‌نظرن، ولی من و دکتر ش.ب و جمعی از خوانندگان اینجا باهاتون موافق نیستیم. 😅

ش و به و الکترونیک؟!

نکنه اسمشم مهرداده؟؟

پاسخ:
بله، قسمت ۱۶ این پست رو ملاحظه بفرمایید (نمی‌تونم لینکش کنم، کپی کنید): 


https://nebula.blog.ir/post/1560/1560-%D8%A2%D9%86%DA%86%D9%87-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D8%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%8C-%D8%B5%D9%81%D8%AD%DB%80-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C%D8%8C-%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%AF%D9%88%D9%85

خب همین دیگه همه‌ی اون چهل تا دیسلایک و‌ من حرفمون اینه که چرا مثل ربات رفتار کنیم وقتی خودمون انسان هستیم و‌ طرف مقابل هم انسان هست. مثالی که زدی که اگه طرف پس فردا قدرت بگیره می‌خواد از قدرتش سوء استفاده کنه اتفاقا در موضعی که تو ازش طرفداری می‌کنی خطرناک‌تر هست. کسی که ماشینی رفتار می‌کنه و هیچ همدلی و انعطافی در برابر اتفاقاتی که واسه همه انسان‌ها ممکنه بیفته نشون نمیده، آسیب بیشتری به زیر دستانش می‌رسونه با این اخلاق اگه به قدرت برسه. تصور کن اگه خدا بخواد با خط‌کش تو یا دکتر ش ب بنده‌هاشو‌ بسنجه چقدر همه به فنا میریم.

پاسخ:
ببین یه سخت‌گیری در طول فرایند تربیت داریم یه سخت‌گیری در نتیجهٔ پایانی. به‌نظرم خدا هر دو رو داره. مثلاً هم گفته همانا ما انسان را در سختی آفریدیم و زندگی رو پر از سختی‌ها و مشکلات و محدودیت‌ها قرار داده، هم تهش گفته به اندازهٔ دانهٔ خردل هم یه کاری کرده باشید من اونو دیدم و پاداش یا جزاشو می‌دم. از طرفی تو دعاها می‌گیم خدایا با عدلت با ما برخورد نکن با فضل و بخششت برخورد کن. 
حالا اینجا هم استاد چون دانشجو رو دوست داره (همدلی از نوع دیگر)، پس سخت می‌گیره تا دانشجو برای سختی‌های دیگه خودشو آماده کنه.
مثل قوانین طبیعته که خدا مقدر کرده. ما دستمونو ببریم توی آتیش، می‌سوزه. این قانونه. اون سر ساعت اومدن هم قانونه. نمیشه گفت حالا یه بار زیر پا بذاریم قانونو. قانون قانونه دیگه.

۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۳:۴۸ اقای ‌ میم

تغییر خودکار رو چه جوری غیر فعال کردید؟

پاسخ:
بستگی به صفحه‌کلید و گوشی داره. ولی همین‌جوری که الان دارم با گوشی تایپ می‌کنم، بالای حروف الفبا، سمت راست، بالای حرف ج یه مربع هست که تنظیمات صفحه‌کلیده. اونو بزنید تنظیماتش میاد. از قسمت تنظیمات خود گوشی، بخش زبان‌ها و ورودی هم میشه وارد بخش صفحه‌کلید شد. از اونجا غلط‌یاب املا رو خاموش کنید. بعد مدیریت صفحه‌کلیدها رو بزنید. صفحه‌کلید من gboard هست. این صفحه‌کلید استاندارده و نیم‌فاصله هم داره. روش کلیک کنید (فشار بدید یا همون ضربه بزنید که انتخاب بشه!). اونجا تصحیح نوشتار هست. نمایش نوار پیشنهاد رو فعال کنید، کلمات توهین‌آمیز رو غیرفعال کنید، پیشنهاد کلمات بعدی رو فعال کنید، تصحیح خودکار رو هم غیرفعال کنید.
۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۵۰ اقای ‌ میم

ممنونم

سلام

می‌دونم دوست نداری و حریم داری.

ولی یه توصیه

نه من (منم عوض شدم. قبلاً خیلی دلم می‌خواست ببینم. الان دیگه اصرار ندارم.)

با دوستان صمیمی وبلاگیت، قراربذار و ببینشون. خیلی کیف میده. یه صمیمیت متفاوتی بینتون جاریه. (حالا شاید یک‌درصد اشتباه کنی که این حریم رو قائلی.)

 

معمولاً آدما باور نمی‌کنن، اما بعد از اینکه اتفاق می‌افته، تازه می‌فهمند چقده خوب بود.

(اینو کسی میگه که چند نفر دوست وبلاگی رو با اصرار راضی کرده که قراربذاریم و بعد همه‌شون بلااستثنا اعتراف کردند چقده خوب بود.) نمیگم آدما همیشه راست می‌گن. اما بروز ذوقشون، دروغ نیست.

حیف که به کم زیادی تحویل گرفتن، وگرنه لینک روایت قرارمون رو از وبلاگاشون رو می‌ذاشتم.

پاسخ:
سلام
آره دوست ندارم. از اول هم دوست نداشتم و اصلنم بهم کیف نمی‌ده. من بارها از دور خوانندگان وبلاگمو یا یه وبلاگ‌نویس رو دیدم و نرفتم سلام احوال‌پرسی کنم. کلاً آدم مردم‌گریزی هستم و ترجیح می‌دم دوستای کمی داشته باشم ولی برخلاف ترجیحم، نسبت به بقیه همیشه بیشترین تعامل و ارتباط رو داشتم‌
۱۱ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۱۳ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

ولی استاد باید مهربون باشه، دانشجویی که نامنظم هست مشخصه

لیکن با یک بار دیگر آمدن چنین برخورد سختی  شاید جایز نباشه

بیشتر استادای خوب و تاثیرگذار در زندگیم اهل مدارا بودن .

پاسخ:
ای بابا شما هم که تو تیم مداراکنندگانین.
ولی من همچنان سر حرفم هستم. اتفاقاً استادهای این مدلی تأثیرگذارتر بودن تو زندگی من.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">