۱۲۸۸- سفرنامه (قسمت صفرم: تبریزین متروسی)
چهارشنبه قبل از اینکه برم تهران، رفتم بنیاد شهریار.
اسم بنیاد سعدی و بنیاد شهریار رو زیاد شنیده بودم از اهالی فرهنگ و فرهنگستان. هر دو یک جورهایی وابسته به فرهنگستان هستند. یکی برای اعتلای زبان فارسی تلاش میکند و دیگری برای اعتلای شعر فارسی. بنیاد سعدی، تهران بود و رفته بودم قبلاً و دیده بودم و بنیاد شهریار، تبریز. پیشتر عکسهایی از بنیاد سعدی گذاشته بودم اینجا، اما چون چند روزی خودم مهمان اونجا بودم اسمش رو نگفتم که یک وقت نیایید اونجا ترورم کنید :دی طبقۀ آخر بنیاد سعدی مخصوص مهمانان خارجی هست و یه جورایی مهمانسرا محسوب میشه و چند روزی که خوابگاه نداشتم اونجا بودم. هنوز هم هر موقع برم تهران و بیمکان! باشم امیدم به اونجاست.
دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/903
بنیاد شهریار رو نمیشناختم. نرفته بودم تا حالا و دقیقاً نمیدونستم کجای تبریزه. به لطف گوگلمپ پیداش کردم و بابا رسوندم جلوی ساختمونش و رفت. و از اونجایی که من یه کم اسکولم :| ساختمونو دور زدم و کلاً رفتم یه خیابون دیگه و یه ساعتی گم شدم. بعد که برگشتم همون جایی که پیاده شده بودم قیافهم دیدنی بود :|
در زدم و از این آیفونهای تصویری داشتن. نمیدونستم اگه میپرسیدن کیه چی بگم. نپرسیدن و بیهوا درو باز کردن. رفتم تو، گفتن شما؟ خودمو معرفی کردم و گفتم از دانشجوهای فرهنگستانم و اومدم ببینم اینجا چه خبره. دقیقاً همینو گفتم :)) هدایتم کردن جایی که دو تا خانوم نشسته بودن. هر چی من انرژی و شور و شوق داشتم اونا همونقدر خسته و یخ بودن. مثل اینایی که بهشون میگی دوستت دارم و میگن مرسی. برنامۀ کلاسها و جلسات و گردهماییهاشونو گرفتم و اومدم بیرون. پنج دقیقه هم طول نکشید مکالمهم با خانوما. جاذبۀ خاصی نداشتن. حالا نمیدونم تهران و برخورد تهرانیها و بشین برات چایی بیاریمشون پرتوقعم کرده یا اون روز خسته بودن یا کلاً همیشه همینن. هر چی میپرسیدم میگفتن تو کانال تلگرامیمون هست :| من هم همونجا عضو کانالشون شدم و دیدم تنها چیزی که تو کانالشون هست اینه که امروز کلاسهای فلان استاد تشکیل میشه یا نمیشه.
کانالشون: bonyadeshahriar@
ضد تبلیغ نکرده باشم؛ کلاسهای خوبی اونجا تشکیل میشه. قیمتهاش هم مناسبه. گفت ترمی صد تومن و من نفهمیدم هر درس صد تومن یا کلاً صد تومن و چون تصمیم نداشتم شرکت کنم نپرسیدم. کلاسهای شعر فارسی و زبان ترکی آذری که راستش خودم به هیچ کدوم علاقه ندارم. ولی بارها شماها پرسیده بودین ازم که برای یادگرفتن زبان ترکی چی کار کنیم که به نظرم کلاسهای بنیاد شهریار رو امتحان کنید اگه ترکی بلد نیستید و ساکن تبریزید.
[شماره تلفن بنیاد شهریار و برنامۀ کلاسها]
یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم از بنیاد شهریار هم گفتم. وقتی پرسیدن چطور بود گفتم مثل کسی که بهش بگین دوستت دارم و بگه مرسی. بعداً که به جوابم فکر میکردم خندهم گرفته بود. نمیدونم چرا من مثل خیلیا که جلوی ایشون فاخر و رسمی صحبت میکنن نمیتونم صحبت کنم و نمیدونم چجوری تونستم یه همچین چیزی بگم :))
برگشتنی (ینی وقتی داشتم از بنیاد شهریار برمیگشتم خونه)، تصمیم گرفتم برای اولین بار متروی شهرمون رو تجربه کنم. نمیدونم چند وقته مترو داریم ولی من اولین بارم بود میخواستم با مترو برم جایی و اصن نمیدونستم ایستگاههای مترو کجان. یکیشون صدمتری بنیاد شهریار و اونور خیابون و روبهروی میدان ساعت بود. ولی از اونجایی که من هم اسکولم و هم کور! از جلوی مترو رد شدم و رفتم سمت بازار و تربیت و سه راه امین و ۱۷ شهریور و ارتش و خدا شاهده دقیقاً بعد از دو ساعت پیادهروی و جستوجو و پرسوجو رسیدم میدان ساعت و همون جای قبلی. کارد میزدن خونم از خشم درنمیومد. دو ساعت پیادهروی که اگه در راستای مسیر خونه بود، نیمساعته رسیده بودم :| تازه نقشه هم دستم بود و از اونجایی که تو نقشه نمینویسه این ایستگاه مترویی که تو نقشه هست در حال ساخت و احداثه، یه چند تا ایستگاه که تازه کلنگشو زده بودن بسازنش هم پیدا کردم تو این دو ساعت :|
قبل از ۹ کارم تو بنیاد شهریار تموم شده بود و ۱۱ دوباره برگشتم جلوی ساختمون بنیاد. نمیدونستم بخندم یا بگریم. از هر کی هم میپرسیدم مترو کجاست نمیدونست و یه جوری نگام میکرد :| و این نشون میداد مردم ما هنوز با مترو آشنا نشدن.
یازده رسیدم همینجایی که تو عکسه و تا ده دقیقه، یه ربع کسی جز من اونجا نبود. منم تا تونستم از در و دیوار و زمین و زمان عکس گرفتم. روکش بعضی صندلیارم نکنده بودن و خییییییییلی دلم میخواست برم بکنمشون. ولی مأمور مترو نگام میکرد و نمیشد. بعد یه دختره اومد. ازش پرسیدم طبق نقشه ما الان میدان ساعتیم و وسط خطیم. ولی چرا اونجا راهش بسته است؟ قطار چجوری قراره بیاد؟ گفت اینجا اول خطه و مترو میاد اینجا و از اینجا برمیگرده. اون نصف دیگهشو هنوز نساختن.
لحظۀ اومدنِ قطار :دی. ینی یه جوری عینهو ندید بدیدا عکس میگرفتم از همه چی که مطمئن بودم ملت تو دلشون میگن آخی طفلک تا حالا مترو ندیده.
نقشهای که دستم بود کلی خطوط پرپیچوخم داشت مثل متروی تهران. ولی زهی خیال باطل که اون ایستگاهها رو هنوز کلنگشم نزده بودن و فرضی بودن همهشون. کل متروی ما همین یه خطه که تازه نصفشم هنوز نساختن و از میدان ساعت که وسط خطه شروع میشه میره ائلگلی (ضدانقلابا میگن شاهگلی :دی ائلگلی ینی برکهٔ مردم، شاهگلی ینی برکهٔ شاه :|) و برمیگرده.
سه نفر تو واگن خانوما بودن و چهار پنج نفر تو واگن آقایون. ینی نهتنها جا برای نشستن بود، بلکه جا برای دراز کشیدن هم بود :)) بعد باید پیاده میشدم و نمیدونستم کجا پیاده شم و اگه پیاده شم، ایستگاه کجای اونجاییه که پیاده شدم. خونهمون بین ایستگاه دانشگاه و آبرسانه و من یا باید آبرسان پیاده میشدم و یه کم میرفتم اونور، یا دانشگاه پیاده میشدم و یه کم میومدم اینور. تازه اینم نمیدونستم ایستگاه مترو کجای آبرسان یا دانشگاه تبریزه :))
موقع پیاده شدن هم تا جایی که تونستم عکس گرفتم و وجدانم تصویر خودشو شطرنجی کرده بود و هی میگفت بسه تو رو خدا آبرومو بردی. من ولی از رو نمیرفتم و به ثبت لحظات شیرین متروسواریم ادامه میدادم. موقع خروجم از مأمور مترو پرسیدم لازم نیست کارت بزنیم؟ گفت فعلاً نه. متروی تهران اینجوریه که موقع خروج هم کارت میزنی که یه مقدار از مبلغ رو برگردونه اگه تا آخر خط نرفته باشی. با این سؤالم حس کردم که مأموره حس کرد که من خودم بچۀ کف متروام و انقدرام ندید بدید نیستم. ولی خب مطمئنم اون روز یه عده رفتن تو خونه برای خونوادهشون تعریف کردن که امروز یه دختره سوار مترو شده بود که تا حالا مترو ندیده بود و از همه چی عکس میگرفت.
عنوان: متروی تبریز