عید تا عید ۲۴ (رمز: ر***) گوشی
نشسته بودم تو اتاقم و زل زده بودم به گوشیای که هفتۀ قبل گمش کرده بودم. اتفاقاتی که اون هفته گذشته بود رو مرور میکردم و هنوز انگار خستگیش به تنم بود. به گوشیم فکر میکردم. اگه پیداش نمیکردم؟ اگه دست یه نااهل میافتاد؟ چه دختر خوبی بود. ازش تشکر کردم؟ وقتی رسیدم گوشیم دستش بود و با نگار حرف میزد. گوشیو گرفتم و رفتم. گوشیو گرفتم و رفتم؟ چه ناسپاس و بیادب. حالا چجوری میتونستم تشکر کنم؟ اون که با شمارۀ خودش زنگ نزده بود به دوستام. یادمه نگار میگفت دختره شمارۀ خودشو بهش داده بود که نگار زنگ بزنه بهش و باهاش هماهنگ کنه و گوشیمو ازش بگیره. ینی نگار شمارهشو داشت؟ پرسیدم ازش. گفت دور انداخته. ینی بعداً خط کشیده روی شماره و دورش انداخته.
یادم اومد که گوشیم مکالمات رو ضبط میکنه. مکالمههای اون روزو آوردم و گوش کردم. دختره اول زنگ میزنه به عاطفه. احتمالاً آخرین کسی بوده که باهاش تماس داشتم. با خودش فکر میکنه لابد دوست صمیمیمه. عاطفه میگه اصفهانم و دختره میگه دوستت گوشیشو دانشگاه بهشتی جا گذاشته. عاطفه با هیچ کدوم از دوستای کارشناسی من در ارتباط نیست. شمارۀ خانوادهمم نداره. کاری از دستش برنمیاد و تنها فکری که به ذهنش میرسه اینه که زنگ بزنه به نگهبان بنیاد سعدی بگه که به من بگه که گوشیم دست کیه. دختره بعد زنگ میزنه به بابا. بابا خوابه و مامان گوشی رو برمیداره. سر صبی فکر کن یکی زنگ بزنه بگه گوشی دخترتو پیدا کردم و چی کارش کنم. مامانم یه کم فکر میکنه و میگه ما تبریزیم. بیشتر فکر میکنه. سعی میکنه اسم دوستای منو یادش بیاره. مامان فقط نگارو میشناسه اما شمارهشو نداره. فامیلیشو میدونه؟ نه. چقدر من کم اطلاعات میدم راجع به خودم و دوستام به خانواده. دختره میگه چی کار کنم پس؟ مامان میگه مخاطبای گوشیشو بگرد ببین نگارو پیدا میکنی؟ زنگ بزن نگار. دختره زنگ میزنه نگار. چند تا نگار دیگه هم جز همین نگار تو مخاطبام دارم. لابد چون این نگار شمارهش عکس داره، حدس میزنه دوست نزدیکمه. زنگ میزنه بهش و میگه یه گوشی پیدا کرده. میگه امتحان داره و نمیتونه منتظر بمونه. نگار نمیدونه چی کار کنه. دختره میگه شمارهمو یادداشت کن که بعد از امتحان هماهنگ کنیم. شمارهشو میگه و نگار داره یادداشت میکنه که من میرسم. صدای من هم ضبط شده. میرسم و میگم ببخشید؟ این گوشی من نیست؟ دختره میگه عه! گوشی شماست؟ رمز نداشت. زنگ زدم با دوستات هماهنگ کنم که بیان بگیرن و بهت بدن. گوشی رو میده و میره سر جلسۀ امتحان. به نگار میگم باید برم مصاحبه و ازش خداحافظی میکنم. تشکر نمیکنم از کسی. چطور تشکر نکردم؟ دوباره گوش میدم. شمارهشو داره به نگار میگه. میزنم عقب و همینجوری که داره شماره رو برای نگار میخونه، منم یادداشت میکنم. حالا دیگه شمارهشو دارم و میتونم ازش تشکر کنم. بهش پیام میدم:
سلام. من همون دختر سربههوا و حواسپرتیام که چهارشنبهٔ هفتهٔ قبل، توی دانشکدهٔ شما، روی نیمکت گوشیشو جا گذاشته بود و شما پیداش کرده بودی. من اون روز ذهنم انقدر درگیر مصاحبه و گم شدن گوشیم بود که یادم رفت از شما تشکر کنم. بعداً هم هیچ دسترسیای بهتون نداشتم. الان یهو یادم افتاد شما اون روز شمارهتونو داده بودید به دوستام و اونا شمارهتونو دارن و میتونم از این طریق بهتون پیام بدم و بگم واقعاً ممنونم؛ خیلی لطف کردید.
میگه کاری نکردم. خدا رو شکر که پیدا شد و رسید دستتون. دوباره تشکر میکنم و یاد وقتایی میافتم که یه چیزی پیدا میکردم و خودمو به آب و آتیش میزدم که برسونم دست صاحبش.