937- نسرین هم در هیچ چارچوبی نمیگنجد
داستانِ سیستان - خاطراتِ ده روزهی امیرخانی از سفر سیستان با رهبر - رو میخوندم.
"میانهی صحبت رهبر، ناگهان یکی فریاد میکشد:
- برای سلامتیِ دشمنانِ آمریکا صلوات!!
بعضی اتوماتیک میفرستند، بعضی مشغول محاسبهاند، بعضی گیج میخورند، خود آقا هم لبخند میزند. مثلاً صدام جزو کدام گروه است؟ به حاجآقا تقوی که کنارم نشسته است، میگویم:
- خیلی پیچیده بود! (همان کتاب)"
عمهی شمارهی2 کارت دعوت عروسی ندا رو نشونم میده و میگه: ببین! کارت اینم ساده است. حالا تو هی بگو کارت باید خاص باشه. دو روز دیگه کارت اینم میندازیم دور؛ مثل کارت پریسا، مثل کارت میترا. گفتم منظورم از کارت خاص، لزوماً یه چیز گرون نیست؛ من میگم یه کم نوآوری و خلاقیت داشته باشن. اینو گفتم و دوباره رفتم تو لاکِ خودم! تلویزیون داشت عروس و دامادایی که خطبهی عقدشونو آقای خامنهای (امام خامنهای) خونده رو نشون میداد. برگشتم سمت بابا و گفتم اینا چه ویژگیهایی دارن که خطبه عقدشونو یه آدم خاص میخونه؟ بابا گفت اینا خودشونم خاصّن! و نگاه عمیق و معناداری بهم انداخت. و در ادامه، عمهی شمارهی1 افزود: مثلاً مهریهشون چهار هزار و چهارصد و چهل و چهار تا سکه نیست. یه کم فکر کردم و گفتم: یه سالی میشه که چهارده تا سکه نذر کردم و سریع مسیر بحثو عوض کردم که کسی نپرسه این دقیقاً چه نذریه که تو کردی!
قبل خواب یه کم دیگه هم کتاب خوندم.
"دو سه محافظ باهم دویدند طرفش. او اما انگار نه انگار، با دست کنارشان زد و جلو آمد. اوضاع به نوعی به هم ریخته بود. حتی من هم میخواستم بلند شوم و جلویش را بگیریم. تعدّد محافظها به عوض آرام کردن پیرمرد، او را جریتر کرد و شروع کرد به هل دادن محافظها. دیگر با دست گرفته بودندش و او هم داد میزد. رهبر از بالا اشاره کرد که رهایش کنند. محافظها که رهایش کردند، دست کرد داخل دشداشه. دست محافظها هم رفت زیر کت. نامهای را درآورد و جلو گرفت و گفت:
- باید با دست خودت بگیری...
رهبر خم شده بود و پیرمرد روی نوک پنجه ایستاده بود. عاقبت یکی از محافظها بالا رفت و نامه را از دست پیرمرد گرفت و به دست رهبر داد... رهبر نامه را روی میز کنار دستش گذاشت و پیرمرد آرام شد. (داستان سیستان، رضا امیرخانی، صفحهی 82)"
و تمام مدتی که روی تختم دراز کشیده بودم و به گوشهای از سقف خیره شده بودم، داشتم به راههای خاص شدن فکر میکردم.
خوابِ شریفو دیدم. امتحان داشتم و داشتم میدویدم سمت یکی از کلاسها که قرار بود امتحانمون اونجا برگزار بشه. توی مسیرم همدانشگاهیای سابقم رو میدیدم و سلام و احوالپرسی میکردیم. اونام امتحان داشتن انگار. خودمو رسوندم سر کلاس و تا نشستم یادم افتاد کیفمو جا گذاشتم و هیچی ندارم که جواب سوالارو باهاش بنویسم. به هوای اینکه کلی دوست و آشنا دارم، بلند شدم از یکی یه خودکار بگیرم و هر چی نگاشون کردم هیشکیو نمیشناختم. میخواستم گریه کنم که یادم افتاد کیفمو توی تالار یا ساختمان ابنسینا جا گذاشتم (در عالمِ واقع هم همیشه وسایلمو اونجا جا میذاشتم). داشتن برگههای سوالات رو پخش میکردن و اجازهی خروج از جلسه رو نمیدادن بهم. هلشون دادم و دویدم سمت تالارها. کیفمو پیدا کردم و جامدادیمو برداشتم و دیگه نذاشتن از اون مسیر برگردم. دور زدم از حیاط پشتی برم و استاد درس محاسبات مانعم شد. هلش دادم و درِ تالارو باز کردم و وارد حیاط شدم. اینجا لوکیشنِ خوابم عوض شد و من تو حیاطِ حرمِ حضرت علی بودم! تو نجف!!! جماعتی تو حیاط جمع شده بودن. منم بیخیال امتحان شده بودم و زنجیرهی انسانی رو شکافتم و رفتم نزدیکتر ببینم چه خبره و از فاصلهی یه متریم آقای رهبر! رد شد و یهو گفتم عه!!! من این آقا رو میشناسم. برگشتم دقیقتر نگاه کنم که مامورای حفاظت و امنیت اومدن سمتم که هوووووووی دختره! تو اونجا چی کار میکنی؟! تو این بخش از خواب، مامورارو هل دادم که ولم کنین برم من با اون آقا یه کار مهم دارم. باید درخواستمو بهش بگم (که بیاد خطبه عقد من و مرادِ خیالی رو بخونه. اسمش مراده فامیلیش خیالی :دی) زدم چند نفر از مامورای حفاظتو لت و پار کردم و زنجیرههای انسانی رو یکی یکی شکافتم که برم برسم به رهبر! و درخواستمو ابلاغ کنم که یهو احمد تپل لولهی تفنگشو گذاشت روی شقیقهم که خانوم کجا؟ منم تفنگشو زدم کنار که بکش کنار این ماسماسکو! (احمد تپل یکی از کاراکترهای کتاب داستان سیستانه و ماسماسک وسیلهای بیاهمیت، ابزاری بیارزش و ناکارآمد را گویند!) هیچی دیگه! بعدش از خواب بیدار شدم. ولی هنوزم سردیِ لولهی تفنگشو روی پیشیونیم حس میکنم.
خودمم خاص نباشم، خوابام خیلی خاصّن! تنِ اعلیحضرت رو تو گور لرزوندم با این خواب (post/929)
....
.....
:)