۱۳۷۳- هفتۀ کتاب، کتابخونه و کتابهایی که باید بخونم
عکسنوشت ۱۳۷۳. من یه طرف، اون تلویزیون نارنجیِ سیاهوسفیدِ روی کتابخونه هم یه طرف. بابا اون موقع دانشجوی حقوق بود و این کتابخونه پر کتابای حقوقی و قانون. خوندن و نوشتن که یاد گرفتم، اول رفتم سراغ اینا که ببینم چی توشون نوشته. همسنوسالام گیر سارا انار دارد و آن مرد با اسب آمد بودن؛ اون وقت من شونصد تا کتاب راجع به طلاق و حضانت و ارث خونده بودم. یه کتابم بود به اسم جدول دیات. عاشق اون کتاب بودم نمیدونم چرا. مقدار دیۀ مو و ناخن و دندون تا هر چی که به ذهن آدم نمیرسه که دیه داشته باشه رو نوشته بود. بعد من مینشستم حفظ میکردم چی چقدر دیهشه. روایت خاصی راجع به این عکس به دستم نرسیده. حدسم اینه که یه مورچه پیدا کردم گرفتم دستم دارم نشون ملت میدم که ببینید چه کوچولوئه.
و از آنجا که هر کدوم از دخترای فامیل که ازدواج کردن بچههاشون کپی برابر اصل بچگیای خودشونه، (جز پسر پریسا که کپی برابر اصل باباشه،) و من هر بار به شگفت میام از این همه شباهت در خلقت خداوند، فلذا هر موقع عکسای کودکیمو میبینم عمیقاً آرزو میکنم هر چهارتاشون شبیه من بشن در آینده، نه باباشون. بس که شیرین و ناز و بامزهام. ای من به قربان دست و پای بلورینم.
کتابخانهٔ مرکزی تبریز. مسئول بخش امانت گفت کارمندا همهشون رفتن سالن همایش و منم الان دارم میرم اونجا. آقای متشخصی بود. دلم میخواست بگم وقت اداریه و شما نباید موقعیتتون رو ترک کنید، اما نگفتم. گفتم اونجا چه خبره؟ گفت همایش هفتۀ کتابه. بهمناسبت هفتۀ کتاب سخنرانی قراره بکنن. دلم میخواست بگم موز و شیرینی هم میدن، اما نگفتم. گفتم کتابی که من میخوام تو مخزن سه هست و باید همونجا بخونمش. گفت پس برو طبقۀ سوم؛ ولی مسئولش نیست و بعیده بهت بدن. دلم میخواست بگم باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاعرسانی میکردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفتم. گفت حالا شما برو شاید دادن. رفتم سمت راهپله. ابعاد آسانسور شصت سانت در شصت سانت بود. کلید طبقۀ سوم رو زدم و رفتم بالا. از آسانسور که بیرون اومدم با تعدادی در مواجه شدم و رفتم اتاقی که درش باز بود. توجه خانومی که داشت قفسهها رو مرتب میکرد رو با سرفه! به خودم جلب کردم. سلام کردم و گفتم چند وقت پیش برای گرفتن تعدادی کتاب اومده بودم اینجا که یه سری رو امانت دادن و دوتاش رو هم گفتن چون تو مخزن سه هست باید همینجا بخونم. حالا اومدم همینجا بخونم. مخزن سه، محل نگهداری کتابهایی هست که اهدا شده و اهداکنندگان شرط کردن کتابها به بیرون از کتابخانه امانت داده نشه و افراد بیان همونجا بخونن. خانومه پرسید چه کتابایی؟ گفتم جامعهشناسی زبان و زبانشناسی نظری. گفت اینا باید پایین باشن. کتابای خاصی نیستن. گفتم نه اینجان. چون اهدایی هستن اینجان. اسم نویسندهشونو پرسید. رفت پای کامپیوتر و یه چیزایی تایپ کرد و بعد گفت جامعهشناسی زبان نه، درآمدی بر جامعهشناسی زبان. گفتم همون. میدین همینجا بخونم؟ گفت مسئول اینجا امروز رفته مرخصی و منم دارم میرم همایش. دلم میخواست بگم موز و شیرینی هم میدن اون پایین، اما نگفتم. دلم میخواست بگم هیچ کدومتون به شرکت در همایش و شنیدن سخنرانی علاقهمند نیستین و هدفتون موز و شیرینیه و اینکه چند ساعت از زیر کار دربرین و اگه دستمزد این چند ساعت رو از حقوقتون کم میکردن و یا این چند ساعت رو مرخصی حساب میکردن و باز از حقوقتون کم میکردن عمراً نمیرفتید. به جاش گفتم مسئولی که رفته مرخصی جایگزین نداره که از اون بگیرم؟ من واسه خاطر همین دو تا کتاب اومدم و باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاعرسانی میکردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفت برو از رئیس کتابخونه نامه بگیر که من بدم. زود هم بیا چون دارم میرم همایش. تازه اگرم بدم چند دقیقه بیشتر نمیتونی بخونیشون. چون دارم میرم همایش و در اینجا رو میبندم. گفتم پس تا من برمیگردم شما کتابا رو از قفسهها پیدا کنید. گفت حالا تو برو، من میدونم کتابا کجاست. گفتم برای تسریع روند کارمون میگم. شما تا کتابو از قفسه بیاری منم نامه رو میارم. گفت حالا تو برو، کتاب آوردن زیاد طول نمیکشه. تو چشاش عمراً رئیسو پیدا کنی و عمراً نامه بگیری و اگرم گرفتی عمراً جایی برای خوندنشون پیدا کنیِ خاصی بود.
رفتم سراغ همون آقای متشخص ابتدای پاراگراف قبل که مسئول بخش امانت بود و گفته بود کارمندا همهشون رفتن سالن همایش و منم الان دارم میرم اونجا. داشت میرفت اونجا. ازش پرسیدم رئیس کتابخونه رو چجوری میتونم پیدا کنم؟ گفتم خانوم مخزن سه گفت اسمش خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزیه. باید از رئیس کتابخونه نامه بگیرم و اومدم نامه بگیرم. یه خانوم متشخص هم کنار آقای متشخص بود. گفتن برو همکف، تو سالن همایش پیداش میکنی. رفتم سالن همایش کتابخونه و از آقایی که دوربین دستش بود و چلیک چلیک از در و دیوار عکس میگرفت پرسیدم رئیس کتابخونه رو میشناسید؟ بهم گفتن اینجاست. خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزی. از قیافهش معلوم بود ترکی متوجه نمیشه و فقط اصغر و رئیس کتابخونه رو فهمیده. گفت نمیشناسم. یه کم جلوتر، از خانومی که داشت با یه خانوم دیگه حرف میزد با تردید پرسیدم خانوم اصغری... نمیدونستم فعل جمله رو فارسی بگم یا ترکی. با اون خانومه ترکی حرف میزد. پس منم ترکی پرسیدم. گفتم میشناسیدش؟ گفت بله رئیس اینجاست. گفتم میشه نشونم بدین؟ دور و برو نگاه کرد گفت اینجا نیست. گفتم کجاست پس؟ گفت هر جایی میتونه باشه. گفتم لااقل بگین چه شکلیه. گفت خیلی بلند. خیلی خیلی قدبلند. رفتم بیرون و یکی یکی در اتاقها رو میزدم و دنبال یه خانوم خیلی بلند میگشتم. از این سالن به اون سالن. بالاخره یه شیرپاکخوردهای اتاق رئیس کتابخونه رو نشونم داد گفت برو اونجا شاید باشه. رفتم تو و دو تا خانوم دیدم. ضمن عرض سلام و ادب و احترام قداشونو چک کردم و اونی که نشسته بود، رعنا! و سرو! بهنظر میرسید. همسن خودم بود. گفتم دو تا کتاب از مخزن سه میخوام و جملهمو خودش اینجوری ادامه داد که کارمندش رفته مرخصی. گفتم بله؛ میدونم. خانومی که ظاهراً جاش وایستاده یا همکارشه میگه شما باید نامه بدید که کتابا رو بهم بده. بعد چون خانومه میخواد بیاد از همایش استفاده کنه مخزن سه رو میبنده و من این کتابا رو باید جای دیگه بخونم. سالن مطالعهای، نمازخونهای، جایی. گفت عضو کتابخونهای؟ سؤالش اصلاً منطقی نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفت بله. آخه کسی که عضو کتابخونه نیست میاد کتاب امانت بگیره؟ اشاره کرد به خانوم دیگری که کنارش ایستاده بود. خانومه اسم کتابهایی که برای امانت میخواستم رو پرسید و روی کاغذ نوشت و کارت شناساییمو خواست. دادم بهش. بعد گفت موبایل. گوشیمو از کیفم درآوردم و گرفتم سمتش. خندهش گرفت. گفت شمارۀ موبایل میخوام نه خود موبایل. گفتم این جکهایی که راجع به دخترا میشنوین برای شما جکه، برای ما خاطره است. منم خندهام گرفت. گفتم واسه خاطر این دو تا کتاب انقدر از این طبقه به اون طبقه و از این اتاق به اون اتاق فرستادینم که فکر کردم موبایلمو میخواین گرو نگهدارین تا پسشون بیارم. گفت نه شمارهتو بده که یه وقت لازم شد زنگ بزنیم. همچنان میخندیدم. شمارهمو نوشت و گفت با من بیا. بهسختی دوتایی سوار آسانسور شصت در شصت مذکور شدیم و رفتیم طبقۀ سوم. خانوم مخزن سه فکرشم نمیکرد با نامه برگردم. دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآیدِ خاصی تو چشام بود.
گفتم حالا کتابا رو میدین؟ گفت کارت شناساییتو بده. گفتم دست این خانومیه که با من اومده. رفت از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید کارت این خانوم دست شماست؟ بعد گفت من دارم میرم همایش، کجا میخونیشون؟ گفتم تو سالن مطالعه میخونم و بعدش به همین خانومه که کارتم دستشه تحویل میدم. از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید به شما باید تحویل بده کتابا رو؟ بعد که مطمئن شد دروغ نمیگم و سمجتر از این حرفام برگشت سمت قفسهها و به همکارش گفت سرابی کجاست؟ بگو بره این کتابا رو از قفسه بیاره. یه کم دنبال سرابی گشتن و بعد همکارش گفت سرابی نیست؛ رفته همایش. دلم میخواست بشینم دونه دونه موهای سرمو بکنم از دست اینا. خب سرابی نه، یکی دیگه. حتماً باید سرابی از قفسه برداره کتابو بده؟ شما نمیتونی برداری؟ من نمیتونم بردارم؟ جلوی قفسهها بودیما اون وقت دنبال سرابی میگشت. خداوندا چرا هر کسی رو بر مسند قدرت مینشونی آخه. بالاخره خودش کتابو از قفسه برداشت و آورد و داد دستم و منم تشکر کردم و گرفتم و دوباره با خانومی که نامه رو برام آورده بود سوار آسانسور شدیم که بریم تا سالن مطالعه رو نشونم بده.
اینجا سالن مطالعه است. همین که واردش شدم یاد دلنیا افتادم. تو پستاش انقدر از سالن مطالعه مینویسه که هر جا سالن مطالعه میبینم فکر میکنم الان دلنیا توشه. هیچی دیگه. نشستم از تکتک صفحات کتابها عکس گرفتم که تو خونه با تمرکز بخونم و کارم که تموم شد بردم تحویل رئیس کتابخونه دادم و کارتمم گرفتم و ضمن خداحافظی سؤال پایانی رو بدین صورت مطرح کردم که آیا امروز کتابخونه تعطیل بود؟ گفت نه چطور؟ گفتم آخه کارمندای بخشای مختلف همهشون تو همایش بودن و کسی سر پستش نبود. و لبخند زدم و خداحافظی کردم برگشتم خونه. دیگه بقیهشو خودش میدونه و کارمندای از زیرکاردرروش!
چون دانشگاه تبریز و دانشگاههای شهرها و استانهای اطراف، زبانشناسی ندارن، کتابهای این رشته هم تو کتابفروشیهای اینجا پیدا نمیشن، یا بهسختی پیدا میشن. پیارسال که کنکور علوم شناختی شرکت کرده بودم، با اینکه دانشگاه تبریز هم این رشته رو داشت، بازم با بدبختی کتابایی که میخواستم رو خریدم. خیلیاشم پیدا نکردم و رفتم از تهران گرفتم. بعد دیگه پارسال تصمیم گرفتم برای کنکور زبانشناسی کتاب نخونم و سؤالای سالهای قبلو بخونم و جزوههامم مرور کنم برم سر جلسه. نتیجه خیلی هم بد نشد. ینی دانشجو با این روش میتونه به مرحلۀ مصاحبه برسه. ولی حس قلبی خودم این بود که چون منابع رو نخوندم و چون لیسانسم هم زبانشناسی نیست، پس سوادم کمه. فلذا تصمیم گرفتم امسال همۀ منابع رو بخونم. اگه امسال نخونم، شاید دیگه هیچ وقت فرصت نکنم. و تصمیم گرفتم امسال برای سومین بار، و آخرین بار، کنکور دکتری شرکت کنم. اینکه میگم آخرین بار دلیلش اینه که بیشتر از این نمیخوام برای قبول شدن هزینه کنم. چه بهلحاظ مادی و چه بهلحاظ انرژی و زمان. دیگه انقدر درجۀ اهمیت دکتری خوندن برام پایین اومده که نهتنها قبول نشدن برام مهم نیست قبول شدن هم مهم نیست. چیزای دیگهای هم هستن که اونا هم از اولویت و اهمیت ساقط شدن و هیچی تو زندگیم سر جای قبلش نیست. در یک کلام میتونم بگم چی فکر میکردم چی شد. میتونم بگم این نبود اون چشماندازی که سالها پیش از آینده ترسیم کرده بودم. و به قول شاعر:
ای بر پدرت دنیا، آهسته چهها کردی؛ بین من و دیروزم، مغلوبه به پا کردی...
+ لابهلای پستهام سایتها و اپلیکیشنهای زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم میخوام با «ایرانسل من» آشناتون کنم. اگر سیمکارت ایرانسل دارید و این برنامه رو دارید، بازش کنید و برید قسمت پیشنهادها. همون خط اول نوشته یک گیگ یکروزه صفر تومان. اونو فعال کنید. هدیه است به همۀ ایرانسلیها. نمیدونم تا کی اونجاست اون گزینه. اگرم اپشو ندارید دانلود کنید و نصب کنید. یا بگید یکی که داره دعوتتون کنه. به دعوتکننده ۵۰ گیگ هدیه میده. من دعوتتون نمیکنم چون اولاً این ۵۰ گیگو لازم ندارم، ثانیاً دعوت مستلزم اینه که شمارهتونو داشته باشم و پیام دعوت هم که بیاد شمارهمو میفهمید.
+ چند شبه خواب میبینم که بیدار میشم و میبینم اینترنت وصله. بعد که واقعاً بیدار میشم میبینم خواب دیدم.
+ چهارشنبههای آبانی تموم شد و نوبتی هم باشه نوبت شنبههای آذریه. طبق برنامهای که ساعتها روش فکر کردم و تدوین کردم، این ماه شنبهها پست میذارم.
+ بعداًنوشت: اینترنت مخابرات آزاد شد. دیتاهای گوشی هم کمکم آزاد میشه. اینوریدر هم باز شد. ۳۶۳ تا پست نخونده دارم :|