پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

1173- در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۷ ق.ظ

یه وقتی اومدم با بغض نوشتم تنهام و این سومین شب یلداییه که خونه و در کنار خانواده و جمع چهارده نفره‌مون نیستم. و حالا دارم فکر می‌کنم به یلدایی که تهران نیستم، در کنار دوستام نیستم. به چندمین یلدایی که بازم تنهام. برگشتم خونه و به چهار نفر از اون چهارده نفری فکر می‌کنم که الان زیر خروارها خاکن و بقیه هر کدوم یه جای دنیا، بی‌خبر از هم. بازم تنهام. حتی پدر هم رفته سفر. آدما از یه جا به بعد دلتنگ میشن و دیگه دلتنگ می‌مونن تا ابد. اگه هنوز به اون نقطه از زندگی‌تون و اون جایی که دلتنگیا شروع میشن و دیگه تموم نمیشن نرسیدید، اگه هنوز می‌تونید بی‌دلیل و بادلیل بخندید خوش به حالتون. 

راستی اگه یه وقتی زلزله اومد شهرتون و کسایی رو داشتید که یادتون بودن و نگرانتون و جویای حالتون، هم خوش به حالتون؛ ولی اگه یه وقتی زلزله‌ای اومد یه شهری و کسایی رو داشتید اونجا که نگرانشون شدید و دلتون لرزید با خبر لرزیدن اون شهر و نتونستید خبری ازشون بگیرید و بهشون بگید که چقدر براتون عزیزن و چقدر دوستشون دارید وای به حالتون، وای به حالتون، وای به حالتون...

+ امشب یه کم بیشتر از بقیه‌ی شبا دلتنگم؛ همین.

۲۱ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۶:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1172- سفرنامه

پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ق.ظ

مقدمه

تنهایی مسافرت کردنو به تور و تیم ترجیح می‌دم. یه دلیلش اینه که قید و بند و قوانین گروه دست و بالمو می‌بنده و از اینکه از نظر زمانی و مکانی و غذایی! باید تابع جمع باشم حس خوبی بهم دست نمیده. یه کم خودرأی‌م. و صد البته که با سرپیچی و تخطی کردن از قوانین گروه هم موافق نیستم. همون قدر که دلم می‌خواد متکی به خود و تنها باشم، همون قدر هم پایبندم به اصول و ضوابط جمع. و درسته گروه و گروهی زیستن و گروهی کار کردن رو ترجیح نمی‌دم و از پیوستن به هر جمعیتی اجتناب می‌کنم، ولی وارد تیم که بشم، علی‌رغم میل باطنی‌م "خود"مو می‌ذارم کنار. و البته تا جایی که بتونم از آزادی‌هایی که در اختیارم گذاشته میشه استفاده می‌کنم. اینا رو میگم که به چی برسم؟ الان روشنتون می‌کنم. وقتی رسیدیم دم در هتل، هنوز تو ماشین بودیم و مسئول گروه داشت حرف می‌زد. حواس من کجا بود؟ به پیرمردی که داشت از تو آشغالا دنبال غذا می‌گشت و کیسه فریزرشو پرِ برنجایی که ته‌مونده‌ی غذای ملت بود کرد و رفت. کلی نون و غذا مونده بود که نخورده بودیم و به‌نظر هم نمی‌رسید بخوریم. هم خودمون برداشته بودیم و هم تو قطار بهمون دادن. به خاله‌م گفتم کاش یه کم زودتر می‌رسیدیم و اینا رو می‌دادم به اون پیرمرده. گفت کدوم پیرمرده؟ گفتم رفت. کنار اون سطل آشغال بزرگه بود. هنوز پیاده نشده بودیم. خدا خدا می‌کردم زودتر پیاده بشیم. رو صندلیای وسط اتوبوس نشسته بودیم و انقدر ردیفای جلو و عقب موقع پیاده شدن لفتش دادن که ما آخرین نفر پیاده شدیم. پیرمرده دور شده بود. با دستم نشون خاله دادم و گفتم اوناهاش. اونو می‌گم. کاش حداقل این نون روغنیا و باگتا رو می‌رسوندم بهش. دل دل می‌کردم برم دنبالش؛ ولی از این می‌ترسیدم که تو شهر غریب و هنوز پامون به هتل نرسیده از تیم جدا شم و از طرف مسئول تور مورد سرزنش واقع بشم. پیرمرده دیگه خیلی دور شده بود. ولی هنوز دلم باهاش بود. خاله گفت بذار همین گوشه یکی برمی‌داره بالاخره. گفتم نه اینا انگار مال اونه. ملت هنوز درگیر گرفتن چمدوناشون بودن. یهو کوله‌مو دادم به خاله و دویدم سمت پیرمرده. دویست سیصد متری فاصله گرفته بود. می‌ترسیدم گمش کنم. سرعت دویدنم بیشتر از سرعتِ دوی امتحان تربیت بدنی دوره‌ی لیسانسم بود. اونم با کفشای پاشنه بلند و چادر. وقتی رسیدم بهش نفس‌نفس می‌زدم. اصن نای حرف زدن نداشتم. طوری که خجالت نکشه و بقیه هم متوجه نشن دو تا کیسه‌ای که دستم بودو گرفتم سمتش. گفت من یه نفرم و یکیش برام بسه. اصرار کردم هر دو تاشو بگیره. یکی رو گرفت و رفت. اون یکی رو گذاشتم گوشه‌ی خیابون. وقتی برگشتم سمت هتل همه رفته بودن تو و ناهار می‌خوردن و خاله و مسئول گروه دم در منتظرم بودن. سرمو انداختم پایین و منتظر هر گونه سرزنشی بودم. به هر حال بدون هماهنگی با مسئول! از تیم جدا شده بودم. گفت دیگه از این کارا نکنید. اگه اتفاقی براتون بیافته من مسئولم. بعد سکوت کرد. منم هیچی نگفتم. نمی‌خواستم الکی چشم بگم. چون اگه بازم تو موقعیت مشابه قرار می‌گرفتم کارمو تکرار می‌کردم. وقتی رفتیم تو، اون یکی مسئول گفت کجا بودین پس؟ مسئول سوم گفت عه! دختر آقای فلانیه که. از بختِ بد من آشنا بودن و هیشکی رو هم اگه نمی‌شناختن، منو حسابی می‌شناختن. سومی رو با خانواده چند وقت پیش شام دعوت کرده بودیم خونه و فرهنگ فانوسمو ایشون چاپ کرده بودن. دومی پسرداییِ مادربزرگ مادری بود و با اولی هم خاطره‌ی مشترکِ هفت‌سین عید داشتم. اشاره کرد به من و به اون دو تای دیگه گفت دختر مهربون و نیکوکاریه و رفته بود غذاهاشو بده به یه فقیر، ولی قراره دیگه تکرار نشه همچین کاری. تو دلم گفتم تف به ریا، ولی زهی خیال باطل که دیگه تکرار نشه همچین کاری.

با مامان و خاله کوچیکه رفته بودیم. شب میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع). با قطار. همه‌مون خانوم بودیم؛ جز یکی دو نفر مسئول.


روز اول، روسری سفید

وقتایی که می‌رم مسافرت، برای اینکه مشخص باشه عکسام مال چه روزیه، هر روز روسری‌مو عوض می‌کنم. روسری زیاد می‌برم، ولی کیف، همون یه دونه کیف جغدی همرام بود. سرد بود. یه بلوز بافت تنم بود و یه مانتوی کلفت زمستونی و یه پالتو و تازه از روی چادر کاپشنم پوشیده بودم. گفتم که! سرد بود. شب میلاد بود و همه جا چراغانی. ولیکن اجازه نمی‌دادن ملت با خودشون شیرینی و شکلات ببرن تو پخش کنن.

خاله گفت قبل از اینکه بریم زیارت، بریم آرامگاه پیر پالان دوز. گفت آدم وقتی می‌خواد بره یه بزرگی رو ببینه و درخواستی کنه، بهتره اول بره نزدیکان اون بزرگ رو واسطه کنه. اولین بارم بود اسمشو می‌شنیدم و پیش‌زمینه‌ی ذهنی در موردش و تاریخ تولد و فوتش نداشتم و اینکه کیه و چی کاره است کلاً. می‌خواستیم یه کم گندم برای کبوترای حیاط هم بخریم. از نگهبانا و خادما آدرس قبرش و جایی که گندم بفروشنو پرسیدیم. راهنمایی‌مون کردن و گفتن گندم ممنوعه و می‌تونین پولشو بدین اگه نذر دارین. 

دوستم بهم پیام داد که ساعت سه صبح گل‌های تبرک‌شده‌ی بالای ضریح رو بسته‌بندی می‌کنن هدیه میدن به زائرا. گفت قبل اذان صبح توی صحن انقلاب باید باشه. از خادم‌ها بپرسی ساعت دقیق و کدوم صحن رو میگن بهت. گفت قسمت من که نشد. ان شاء الله نصیب تو.




روز دوم، شال توسی (شایدم طوسی!)

گفتن می‌خوایم ببریمتون مشهدگردی! آرامگاه ناصر، یاسر، یاسرناصر، ناصریاسر یا یه همچین چیزی. گفتیم ما خودمون رفتیم آقای پیر پالان دوزو واسطه کردیم و نمیایم باهاتون و می‌خوایم بریم زیارت. تصمیم گرفتیم بعد از شام برگردیم حرم و تا صبح تو حرم بمونیم. از خانومی که داشت کیف و جیب و زیر کلیپس و لای قرآن و مفاتیح آدمو می‌گشت پرسیدم شما می‌دونین کجا می‌تونم گل بگیرم؟ همون گلایی که ساعت سه به آدم می‌دنو می‌گم. پیام دوستمو دقیق نخونده بودم و تصورم شاخه گل رز قرمز بود. با روبان حتی. خانومه یه طوری نگاه کرد چنانکه گویی ازش رمز گاوصندوق و اطلاعات محرمانه و امنیتی رو پرسیده باشم. گفت صحن غدیر. اینکه چه جوری و از کی باید می‌گرفتمو نگفت دیگه. هنوز سرد بود. علاوه بر البسه‌ی روز اول، شال و کلاه و دستکش هم پوشیده بودم.

رفتیم حرمِ زیرزمین. اولین بارم بود اونجا می‌رفتم. مامان و خاله داشتن عبادت می‌کردن و من چرت می‌زدم. من وقتی خوابم میاد، مغزم از کار می‌افته. گفتم شما به عباداتتون ادامه بدین من برم یه جایی پیدا کنم بخوابم. درسته من کم‌خوابم، ولی اون مقدار کم رو حتماً باید بخوابم و نخوابم سردردمو کسی نمی‌تونه جمع کنه. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم. مامان و خاله گفتن ما هم خوابمون میاد و باهم بریم. از یکی از خانومای خادم پرسیدیم کجا می‌تونیم بخوابیم و آدرس استراحتگاهی که اسمش آسایشگاه شیخ حرِّ فکر کنم عاملی بودو داد. انقدر خسته بودم که فقط شیخ حرّش یادم موند. پرسون پرسون خودمونو رسوندیم صحن انقلاب. از یه آقای خادم پرسیدم ببخشید شما می‌دونین شیخ حرّ کجاست؟ گفت شیخ حرّ عاملی؟ چیِ شیخ حر؟ فکر کنم منظورش این بود که دنبال رواقشم، حیاطشم، قبرشم یا چی؟ با خمیازه و چشمای نیمه‌باز و خسته و داغون گفتم شیخ حرّو ولش کنین. دنبال استراحتگاهم. به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم. تا برسیم استراحتگاه، به نحوه‌ی آدرس پرسیدنم می‌خندیدم فقط. خوابم میومد خب. این شب زنده داران راز موفقیتشون چیه؟ :))) پتو هم می‌دادن به ملت. ولی ما نگرفتیم. کیفمونو گذاشتیم زیر سرمون و قرار شد دو ساعت، تا دو و نیم استراحت کنیم و دوباره بریم زیارت. من حتماًِ حتماً زودتر از سه باید بیدار می‌شدم که برم از صحن غدیر گل بگیرم. سه و سه دیقه از خواب پریدم و مامان و خاله رو بیدار کردم و سریع شال و کلاه کردم سمت غدیر. بهشون گفتم بعد نماز صبح همو می‌بینیم. همه‌ی حیاطا رو گشتم و هزار بار دور سرم چرخیدم تا صحن غدیرو پیدا کردم. این در حالی بود که غدیر، نزدیک همون استراحتگاه بود. رسیدم صحن و از اونجایی که معنی صحن رو نمی‌دونستم و هنوز هم دقیقاً تعریفشو نمی‌دونم، نفهمیدم گل رو از کجا باید بگیرم. وضو هم نداشتم. رفتم بیرون و یه سرویس پیدا کردم و وضو گرفتم و جا داره یادی بکنم از سربازی که نگهبان اونجا بود و وقتی داشتم از پله برقی می‌رفتم پایین گفت خانوم مراقب چادرتون باشید گیر نکنه به پله. این تذکرشو گذاشتم به حساب تنهایی و بی‌هم‌صحبتی و خستگی و خواب‌آلودگیِ سه‌ی صبحش. وضو گرفتم و برگشتم و چون بیرون رفته بودم دوباره باید می‌گشتنم. از خانومِ جستجوگر پرسیدم از کجای صحن غدیر می‌تونم گل بگیرم؟ گفت از ساعت سه باید بری بشینی رواق غدیر و سخنرانی گوش بدی و دعا و قرآن بخونی و دختر خوبی باشی و نمازو که خوندین، بعدِ نماز اگه دختر خوبی بوده باشی گل می‌دن بهت. خب از اونجایی که معنی رواق رو هم نمی‌دونستم، رفتم صحن و از یکی، نشونی رواقِ غدیرو پرسیدم. ظاهراً رواق به یه جای سرپوشیده که در داره و درش بسته میشه میگن. وقتی رسیدم پر شده بود و داشتن درشو می‌بستن. با بهت و حیرتِ ناشی از اینکه پس رواق رواق که میگن اینجاست وارد شدم و درو از پشت سرم بستن. چنانکه گویی منتظرم باشن برسم و درو ببندن :دی دیگه شیخیم و نظر کرده و تف به ریا.

اذان کی بود؟ ساعت پنج. من کِی رسیدم اونجا؟ حدودای سه و ربع. تا پنج چه کاری باید می‌کردم؟ خب معلومه دیگه. باید سخنرانی گوش می‌دادم و سعی می‌کردم بیدار بمونم. چون اگه می‌خوابیدم، نمی‌تونستم برم بیرون و دوباره وضو بگیرم و اگه می‌رفتم بیرون نمی‌تونستم بیام تو و گلِ بعد از نمازو از دست می‌دادم. تصورم از گل، هنوز هم شاخه گل رز قرمز با روبان بود :دی اینترنت هم نداشتم و آفلاین داشتم پیام‌های تلگراممو مرور می‌کردم. شرمم باد که چار صفه دعا هم نخوندم اون دو ساعتو. به خدا خوابم میومد و چشام خسته بود. اذانو گفتن و حاج آقا بلند شد و نمازو شروع کرد. نماز خوندیم، چه نمازی! بی‌انصاف نماز دورکعتی رو بیست دیقه طولش داد. چنان با صوت و تجوید و تواشیح و طمأنینه و آرامش نمازو می‌خوند و قوائد قرائت و مدّ و مخرج حروف رو رعایت می‌کرد که اصن یه وضعی. منم خمیازه می‌کشیدم و به خودم قوّت قلب می‌دادم که الان تموم میشه. نماز که تموم شد دوباره رفت رو منبر. دوباره رفت رو منبر! خدای من دوباره رفت رو منبر!!! یه ندایی از درونم فریاد می‌زد گلمو بدین برم تو رو خدا!!! خلاصه سرتونو درد نیارم، حدودای شش صبح چند نفر، با پنج شش تا جعبه که توشون بسته‌های کوچیک بود وارد شدن و با اینکه من اون وسط مسطا و ردیفای منتهی به انتها! نشسته بودم اول اومدن سمت من و اول به بغل دستی‌م و بعد به من دادن بسته رو. خنده‌م گرفته بود که آقاهه اول اومد سراغ ردیف ما. تو دلم گفتم خدایا می‌شنویااااا :دی گلبرگ‌های خشک شده رو در سمت راست تصویر زیر مشاهده می‌کنید. اون نباتا رو هم ظهر بهمون دادن.



روز سوم، روسری قرمز

روز آخر بود و از مامان و خاله خواستم برم تنهایی برای خودم چرخی تو حیاطا بزنم. یه جا نشستن و نماز و دعای فراوان خوندن با روحیه‌م سازگار نیست زیاد. شال و کلاه کردم و به قول حاج آقا رفتم دنبال ثواب مُفت. ثواب مُفت چیه؟ ثوابی که با کمترین هزینه و انرژی حاصل میشه. مثل آدرس دادن و نگه‌داشتنِ وسیله‌ی یکی و دادنِ پلاستیک برای اونایی که پلاستیک برای کفشاشون ندارن و جمع کردن مُهرا و لیوانا و دادنِ مهر و مفاتیح و قرآن به ملت و کمک به اونایی که فارسی بلد نیستن و سوال دارن و مترجم اونا شدن و یه همچین کارایی. به اینا میگن ثوابِ مُفت. مثل وقتی که یه خانومه ازم خواست کفشامو بدم به دخترش که بره آب بخوره و بیاد. کفشای خودشون دست باباهه بود. یکی دو ساعت چرخی تو محوطه زدم و دامنو پر کردم از ثوابای مفت و یه سر هم رفتم کتابخونه‌ی حرم و برای خودم اتود خریدم و خودمو رسوندم به مامان و خاله برای دعای کمیل.

بعد از دعای کمیل، آقای حدادیان داشت برای استجابت دعاهامون دعا می‌کرد. منم دعا کردم رستوران هتل سوپ خامه‌ای ارائه بده و ارائه داد. خوشم میاد خدا هر دعایی می‌‌کنمو به سریع‌ترین شکل ممکن مستجاب می‌کنه، الّا اون دعا اصلیه :دی

اون لیوان یه بار مصرفی که کنارمه و توش آب خورده بودمو یادم رفت بردارم ببرم بندازم تو سطل آشغال و جا گذاشتمش. عذاب وجدان دارم و به این فکر می‌کنم کسی که برش داشته و انداختدش سطل آشغال، راجع به کسی که تو این لیوان آب خورده و انداخته زمین و رفته چی فکر کرده. و جا داره نقدی هم داشتم باشم به کار اینایی که همه جا موبایل دستشونه و از همه چی فیلم و عکس می‌گیرن. خب اگه من نخوام تو فیلم شما باشم چه کنم؟ هلاک شدم بس که هی صورتمو برمی‌گردوندم این ور و اون ور که تو کادر ملت نباشم. خودمم عکس می‌گرفتماااا! ولی ثبت خاطرات هم حدی داره به خدا. از هر چیزی که عکس و فیلم نمی‌گیرن. و یادی هم بکنم از دو تا دختر ناز با چادر سبز که ایستاده بودن روبه‌روم و پسری که این دو تا رو دید و خوشش اومد و خواست ازشون عکس بگیره و اومد از مادرشون که کنار من نشسته بود اجازه گرفت عکس بگیره از بچه‌ها و اونم گفت اگه خودشون مشکلی نداشته باشن اشکالی نداره و از اونجایی که دخترا خجالتی بودن، گفتن نه و اون پسره هم رفت.

یه زیارتی هم هست به اسم وداع که روز آخر می‌خونن. نصف شب رفتیم حرم جلوی ضریح اونو بخونیم. ولی از اونجایی که خوابم میومد، کنج عزلتی برگزیدم و سرمو گذاشتم روی زانوهام و خوابیدم. اول خواستم دو رکعت نماز بخونم، دیدم اصن نمی‌تونم. سرگیجه داشتم از بی‌خوابی. بعد مفاتیحو درآوردم دعا بخونم، دیدم هر سطرو دوتا دوتا می‌بینم و یه سری سطورو اصن نمی‌بینم. نای ذکر و تسبیح هم نداشتم به خدا. یکی دو ساعتی همونجا گوشه‌ی حرم خوابیدم و ملت داشتن جمع می‌کردن برگردن هتل که برخاستم و تندتند بدون وضو زیارت وداعمو خوندم و تقبل الله کلاً :))) 



روز چهارم

پنج صبح هتلو تحویل دادیم برگشتیم راه‌آهن.

این عکسو خیلی دوست دارم. ماها تو زندگی‌مون یه عکسایی داریم که بیشتر از بقیه‌ی عکسامون دوستشون داریم و برای پروفایلمون انتخابشون می‌کنیم و حتی چاپ می‌کنیم و می‌ذاریم تو آلبوم و هی نگاشون می‌کنیم و هی قربون صدقه‌ی فرم صورتمون و انحنای بینی و لب و لوچه و نگاه و چش و چالمون می‌شیم. این از اون عکساس. 



حواشی:

- رستوران هتل یه سرویس بهداشتی داشت که روش عکسِ آقایون بود. ینی برای آقایون بود. یه چند بار دیدم خانوما هم ازش استفاده می‌کنن. روز آخر قبل غذا خوردن رفتم دستامو بشورم که دو تا پسر کوچولوی ناز اومدن تو. به نظرم هنوز مدرسه نمی‌رفتن. کوچیکتره تا منو دید که دارم دستامو می‌شورم به یه کم بزرگتره گفت اشتباه اومدیم. این دستشویی دخترونه است. دخترونه :)))) جالب بود برام که تفکیک ذهنی‌شون مردونه زنونه نیست و دخترونه پسرونه است. بهش گفتم نه اشتباه نیومدین. روی در نوشته برای آقایون. ولی همه می‌تونن از اینجا استفاده کنن و لپشو کشیدم رفتم. دستشویی دخترونه :)))

- یه بار وقتی داشتیم برمی‌گشتیم هتل، توجهم به مکالمه‌ی سه تا خانوم ترک جلب شد که پشت سرم بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. چون ترکی حرف می‌زدن و به لهجه‌ی شهر خودمون هم حرف می‌زدن توجهم بیشتر جلب شد. وگرنه من فضول نیستم :دی برنگشتم ببینم کی‌ن. سرعتمو با قدماشون تنظیم کردم ببینم چی میگن. یکیشون داشت با اون یکیا در مورد یکی حرف می‌زد و اونا نمی‌شناختن مفعول جمله رو انگار. محتوای حرفاشون غیبت نبود و چیزای خوبی می‌گفتن در مورد اون شخص. ولی متوجه نمی‌شدم چی میگن و میخوان به چه نتیجه‌ای برسن. بعد یهو اون یکی گفت آهااااااان فهمیدم کیو میگی. شریف، برق می‌خونه. اسم برق و شریفو که شنیدم گوشام تیزتر شد :دی اون یکی خانومه (از صداهاشون می‌فهمیدم که گوینده عوض میشه؛ چهره‌شونو نمی‌دیدم) گفت دختر آقای فلانی رو می‌گی دیگه؟ آقای فلانی بابام بود :| نفهمیدم کی‌ن و وسطای راه گمشون کردم، ولی خب داشتن پشت سرم و واقعاً هم پشت سرم حرف می‌زدن :))) البته من دیگه اونجا این رشته رو نمی‌خونم و اطلاعاتشون ظاهراً در مورد من بروزرسانی نشده وگرنه حتماً باید به حداد و فرهنگستان هم اشاره می‌کردن، که نکردن.

- و اما خرید. تو یه پاساژی از جلوی یه مانتوفروشی رد می‌شدیم که مامان گفت اگه دوست داری برش دار. پاساژه کلاً همه چیش گرون بود. هر چی تو مغازه‌های بیرون پنجاه تومن بود، اینجا صد، صد و پنجاه بود. گفتم قشنگه. ولی وقتی همینو می‌تونم چهل تومن از تهران بخرم، چه کاریه از اینجا بخرم. نمی‌خوام. سایز منم ندارن حتماً. دیدم مامان اصرار می‌کنه و رفتم تو و گفتم سایز 36 این مانتو رو ندارین، دارین؟ داشتن. قیمت؟ چهل تومن :| قسمت، قسمت که میگن همینه ها! ایمان بیارید.

- می‌خواستم چترم بخرم. چترم از هفت سالگی باهام بود و کلی خاطره باهاش داشتم و نمی‌خواستم بیشتر از این ازش استفاده کنم و نابودش کنم. از یه آقاهه پرسیدیم چتر، چی داره و گفت معمولی یا خوب و ما هم گفتیم خیلی خوب. یه چتر آورد گفت خیلی خاصه و اتوماتیکه و فلان مارکه و اینا. ولیکن هر چی تکونش داد باز نشد. با دکمه و دستی هم باز نشد. بعد یکی دیگه آورد که هنوز دکمه‌شو فشار نداده باز شد پرت شد بیرون :)) سوراخ هم داشت پارچه‌ش. ینی به جای آقاهه من شرمسار و خجالت‌زده بودم. بعد هر موقع از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم من ریسه می‌رفتم از خنده.

پ.ن: منی که پستای طولانی‌تر از اینمو به نفس و یه باره تایپ و تولید! می‌کردم و به جهانیان عرضه می‌داشتم! یه هفته است مترصدِ فرصتم این پست سفرنامه‌طورمو بنویسم و روز اول فقط تونستم عکسای پستو آماده کنم. روز دوم کلیدواژه‌هاشو سروسامون بدم و هی هر روز چند خط بهش اضافه کنم و شد این. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم :( این روزا هر چی بیشتر برای کنکور می‌خونم، بیشتر می‌فهمم که نمی‌فهمم. دسترسی‌م به لپ‌تاپ و نت و وبگردی رو محدود کردم به چند ساعت صبح. وبلاگ‌هایی که می‌خونمو با معیارهای دقیق‌تری مجدداً اولویت‌بندی کردم. اولویت اول رو می‌خونم، کامنتاشم می‌خونم، چه منو بخونن چه نخونن. اینا حسابشون جداست. اولویت دوّمو که نود درصد شماها تو این گروهین، می‌خونم، ولی اگه پستا طولانی باشه اکتفا می‌کنم به عنوان و چند خط اول و آخر (شرمم باد). و اولویت سوم که شما هیچ کدوم تو این دسته نیستین هم در حد عنوان پست و عکس‌هاش.

۴۷ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۸:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روز پیش خوابی دیدم و با تفکرات عمیق و تحلیل و بررسی موشکافانه‌ش! به کشفی نائل آمدم. ولیکن از اونجایی که هنوز علم و سوادم رو در حدی نمی‌بینم که از خودم نظریه در کنم! اون کشف رو در حد یک یادداشت یه گوشه نوشتم که بعداً با آموخته‌هام تکمیلش کنم. خواب دیدم با عصبانیت و داد و فریاد از معلمم می‌خوام حرف‌های بی‌اهمیت و نامربوط به درسشو تموم کنه و زمان کلاسو با این چیزها نگیره و وقت ما رو تلف نکنه. عصبانی بودم. با خشم و نفرت داد می‌زدم و با تمام قوا جلوی همه‌ی بچه‌ها اعتراض می‌کردم... کاری که هشت، نُه سال پیش نکرده بودم و اعتراض و حسی که اون موقع در خودم خفه کرده بودم. معلمی داشتیم که سر کلاس راجع به هر چیزی حرف می‌زد جز درس و تست و کنکور. یکی دو باری هم که چار تا دونه تست کار کرد، تست‌های دهه‌ی شصت و عهد بوق بود و مطالبی که از کتاب‌ها حذف شده بودند و به درد کنکور نمی‌خوردند. از سی نفر، بیست و چند نفر غایب بودند همیشه. چند نفری هم پای ثابت بحث‌ها. علت حضور من و یکی دو نفر هم این بود که عادت نداشتیم کلاس‌هامون رو حتی اگر مفید نباشند، غیبت کنیم. اعتراض هم نمی‌کردیم البته. از این موقعیت‌ها اگر زیاد نبود، کم هم نبود. یک وقت‌هایی دلم می‌خواست فریاد بزنم که مسلمان! لااقل نصف حقوقی که می‌گیری درس هم بده. اما خشم و عصبانیتمو قورت می‌دادم و تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که پایان ترم یا هر موقعی که نظرخواهی می‌شد، توی فرم ارزیابی معلم‌ها و اساتید یا هر جایی که احتمالاً صدایم به گوش کسی برسد به عملکردشون نمره‌ی پایینی بدم تا رسیدگی بشه. نه اینجا که هر جای دیگه‌ای، وقتی حقّم خورده شد و کاری از دستم برنیامد، ریختم تو خودم و به روی مبارکم نیاوردم. کم نبودند معلم‌ها و اساتیدی که از جان برایمان مایه گذاشتند و کم هم نبودند آنهایی که وقتمان، هزینه‌مان و انرژی‌مان را تلف کردند. اما همیشه به احترام گروه اول، در مقابل گروه دوم سکوت کردیم و شاید فقط حرص خوردیم و اعتراض نکردیم. برای همه‌مون پیش اومده که یه جاهایی بهمون دروغ گفتند، سهممون رو ندادند و حتی احمق فرضمون کردند. بارها مواجه شدیم با آدم‌هایی که ریا کردند و فکر کردند نمی‌فهمیم و ما هم خودمونو زدیم به نفهمی که شرمنده‌مون نشن لااقل. خیلی وقت‌ها این آدم‌ها غریبه نبودند و اتفاقاً شاید چون غریبه نبودند و شاید چون هر روز باهم چشم تو چشم می‌شدیم نخواستیم خجالت‌زده‌شون کنیم. شاید چون دلمون به حالشون سوخته، نخواستیم آبروشونو ببریم. اعتراض نکردیم و حتی به روی خودمون هم نیاوردیم. تحملشون کردیم. ازشون بدمون اومد، حالمونو به هم زدن، ولی تحمل کردیم. حرف زور و حق‌کشی رئیسمون رو تحمل کردیم، دروغ‌های یه دوست رو تحمل کردیم، کاغذبازیای اداری رو تحمل کردیم، وقت‌کشی و بی‌سوادی معلم‌ها و اساتیدو تحمل کردیم و حتی گاهی بی‌کفایتی کسی که خودمون انتخابش کردیم و نشوندیمش روی صندلی ریاست رو هم تحمل کردیم. از رهگذر و غریبه تا قوم و خویش و دوست و همکار و هم‌کلاسی و دخالت‌ها و قضاوت‌های بیجا و حرف‌های خاله‌زنکی یک عده آدم بی‌شعور (کم‌شعور هم نه حتی؛ بی‌شعور مطلق). به هر حال خشم و نفرتی در ما بوده که گاهی بروزش ندادیم و تحمل کردیم. اینکه چطور تونستیم بروزش ندیم بماند. صلواتی فرستادیم، نفس عمیقی کشیدیم، به خدا واگذارش کردیم، لیوان آب خنکی یا هر روشی که ناراحتی، غم و غصه و خشم و عصبانیت ما رو سرکوب کنه. 

اما بارها خواب دیدم دارم سر کسانی که ازشون متنفرم داد می‌زنم و بهشون می‌گم که چقدر ازشون بدم میاد، چقدر حالمو به هم می‌زنن و چقدر از دستشون عصبانی و ناراحتم. داد می‌زنم و رفتارهای بدشونو می‌شمرم براشون. گویی نه بخشیده باشمشون و نه فراموش کرده باشم. بیدار هم که میشم یادم نمیاد از کی انقدر متنفر و از دست کی انقدر عصبانی بودم. 

من بیشتر وقت‌ها و شاید حتی همه‌ی وقت‌ها، این احساسات رو می‌ریزم تو خودم و سعی می‌کنم فراموش کنم. سعی می‌کنم صبور باشم و عصبانی نشم. عادت همیشگی‌مه که سکوت کنم و تا کارد به استخوانم نرسیده به خطا و اشتباه و رفتار بد و آزاردهنده و آسیب‌واردکننده‌ی کسی اعتراض نکنم. بیش از حد و شاید بیش از اطرافیانم به احساساتم فشار میارم و سرکوبشون می‌کنم که بروزشون ندم. خوب یا بد. از حس خشم و نفرت و حسادت بگیر تا عشق و محبت. البته اگر لازم باشه بروز میدم، به بهترین شکل ممکن هم بروز میدم. ولی خب خیلی وقت‌ها لازم نمی‌دونم حسم رو نشون بدم. دلیلش به خودم و شرایطم مربوطه و جای بحث نیست. به هر حال گاهی مجبوری به احساست فشار بیاری و سرکوبش کنی و دم نزنی از دردی که می‌کشی و غصه‌ای که می‌خوری. گاهی یکی درونت هست که میگه حق نداری اعتراض کنی، حق نداری عصبانی بشی، گلایه کنی و حق نداری چیزی بگی. حتی حواست باشه شکایت پیش خدا هم نبری. چون دوست، دشمن است شکایت کجا بریم؟ 

اون شب که خواب دیدم با داد و فریاد از معلمم، که هشت ساله ندیدمش و ارتباطی باهم نداریم، می‌خوام حرف‌های بی‌اهمیت و نامربوط به درسشو تموم کنه و زمان کلاسو با این چیزها نگیره و وقت ما رو تلف نکنه، خودم بودم انگار. خودم، بدون ملاحظات شاگردی و استادی. بی‌هیچ نقابی. خودی که رعایت هیچیو نمی‌کنه و بدون اینکه به عواقب حرفاش فکر کنه، احساساتشو هر آنچه هست بروز میده. تو خودش نمی‌ریزه و خودداری نمی‌کنه. خودی که انگار فوران کرده باشه. احساسی که انگار غلیان کرده باشه. اون روز که این خوابو تو دفترم نوشتم، یه گوشه یادداشت کردم که شاید خواب جایی برای طغیان احساسات سرکوب‌شده‌مون باشه. 

و امروز، وقتی رسیدم به صفحه ۲۵۰ کتابی که می‌خونم، ناخودآگاه لبخند زدم. نویسنده تو این فصل، نظریه‌ی فروید و یونگ و دریچه‌ی اطمینان رو معرفی کرده بود و گفته بود خواب مانند دریچه‌ی اطمینانِ یک دیگ بخار عمل می‌کنه و باعث تخلیه‌ی فشارهای عاطفی میشه. خواب یک تلاش برای برآورده کردن امیال سرکوفته است و نه‌تنها نتیجه‌ی تعارض‌های درونی است، بلکه در اکثر موارد تظاهراتی از ناخودآگاه جمعی را دربردارد.1

قبلاً وقتایی که جغد و چیز میز جغدی می‌دیدین و اسم شریف و فرهنگستان و برق و مراد به گوشتون می‌خورد یادم می‌افتادین؛ الان یه کاری کردم خواب هم که می‌بینین یاد من بیافتین.

۱۹ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۰۵:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ خونه‌ی مامان‌بزرگم‌اینا

+ از سلسله پست‌های اینستاگراممان

+ ولی به‌نظرم بهتره وظیفه‌ی خطیر آموزش نماز به پسرامونو به پدراشون واگذاریم تا با چادر نماز نخونن :))

+ یا حداقل یه جوری براشون تبیین کنیم که پسرن و چادرنماز فقط واس ماس :دی

۱۸ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۰۸:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1169- ضامن چشمان آهوها به دادم می‌رسی؟

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۸ ق.ظ


منو به حال من رها مکن

منی که دل بریدم از همه

۲۳ نظر ۱۵ آذر ۹۶ ، ۰۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


آخرین باری که مشهد رفته بودم اردوی ورودیای شریف بود...

تا چند ساعت دیگه راهی مشهدیم و نائب‌الزیاره و به یاد همه‌تون :)

۳۱ نظر ۱۳ آذر ۹۶ ، ۰۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1167- مکتب‌خونه ۵، پی اُ آی ۲

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد و لینک‌ها کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 194، وضعیت نورون‌ها در حالت خواب و بیداری و صرع رو نشون میده و میگه مغز ما موقع خواب مدام خاموش و روشن میشه. کامل خاموش نمی‌شه. چون اگه کامل خاموش بشه می‌میریم. میگه اگه اون امواجی که موقع خواب از مغز ساطع میشه رو دستی به مغز اعمال کنیم (با همون فرکانس و دامنه)، طرف به سرعت بیهوش میشه و می‌خوابه.

قسمت 195، در مورد خواب دیدن و بختک و راه رفتن و حرف زدن موقع خواب هست. میگه موقع خواب سیستم کنترل و اراده غیرفعال میشه (البته قسمت بعد میگه اندکی کنترل و اراده داریم وقتی خوابیم). تو خواب، احساسات قوی‌تر و هیجانی‌تر و چیزایی که می‌بینیم عجیب‌تره؛ دلیلشم اینه که فرونتال ضعیف‌تر میشه موقع خواب.

قسمت 196، راجع به فعالیت‌های سایر سیستم‌ها مثل سیستم شنوایی، وحی، صداهای عجیب و غریب و حل مسأله توی خواب بحث می‌کنه. بعد نمی‌دونم از کجا به اینجا رسید که گفت در طبیعت چندشوهری مرسوم نیست و چندشوهری صفت تکاملی محسوب نمیشه؛ ولی چندزنی محسوب میشه :|

قسمت 197، این سوال مطرح میشه که اصلاً خواب به چه دردی می‌خوره و پاسخ میده خواب در حافظه اثر دارد. خواب صبح لذت‌بخشه و معمولاً هم همین موقع خواب می‌بینیم. و یه سری ژن داریم که فقط موقع خواب فعال میشن. حالا اگه یه روز صبح تا شب پیانو کار کنید یا برای اولین بار برید فرانسه و موزه‌ی لوور رو ببینید و اونجا کلی اتفاق براتون بیافته، شب خواب موزه و پیانو رو می‌بینید آیا؟ جوابی برای این سوال نداریم. چون فعلاً و در حال حاضر اطلاعاتمون در مورد خواب، کافی نیست. تحقیقات نشون مید اگه چند هفته نذاریم موش بخوابه (آب و غذا بدیم بهش ولی از خواب محرومش کنیم) می‌میره. ولی در مورد انسان تا حالا این کارو نکردیم و نمی‌دونیم چی میشه. البته انسان این قابلیتو داره که یه لحظه چرت بزنه و رفرش بشه مغزش و بیدار بمونه بازم.

قسمت 198، میگه چون موقع خواب، پره‌فرونتال فعال نیست دیدنِ چیزای عجیب، عجیب نیست. حتی ممکنه تو خواب از خودمون جدا بشیم و خودمونو ببینیم.

قسمت 199، راجع به اینه که خواب نوعی مانور و تمرین برای موقعیت‌های احتمالیه و مغز موقع خواب موقعیت‌های پرخطر رو تجربه و شبیه‌سازی می‌کنه.

پریشب قبل خواب داشتم پستِ جنّ جولیک رو می‌خوندم. همزمان با دوستم هم صحبت می‌کردم و بهش گفتم با این پستی که امشب خوندم امیدوارم کابوس نبینم. گفت آیة‌الکرسی بخون قبل از خواب. یه دوستی هم داشتم که می‌گفت اگه فلان آیه رو بخونی، هر موقع که بخوای بیدار میشی. 

دارم به پستِ پی اُ آی فکر می‌کنم و اون قسمتی که راجع به مغز آدمای مذهبی و عابد و زاهد و مسلمان و درک پیچیدگی‌های معنوی بحث شد و به این فکر می‌کنم که این چیزا رو کجای معادلاتم بذارم. به این فکر می‌کنم که اگه همه‌ی این چند سال، قبل از خواب دعا می‌خوندم یا ذکر می‌گفتم، به جای خواب‌هایی که دیدم، چه خواب‌های دیگری می‌تونستم ببینم.

+ به دلیل عدم دسترسی‌م به اینترنت، کامنت‌ها با تأخیر و پس از تأیید منتشر می‌شوند.

+ ادامه ندارد.

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۰۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1166- مکتب‌خونه ۴

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد و لینک‌ها کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید. به دلیل جذابیتِ این فصل (رشد مغز کودک)، خلاصه‌ی اغلب قسمتا رو ارائه می‌دم. خواه پند گیرید خواه ملال :دی

قسمت 168 و 169، به نوعی مقدمه محسوب میشه و با مطرح شدن سوالاتی مثلِ «آیا بچه بین چهره و صدای مادرش و دیگران تمایز قائل میشه»، «آیا استرس و احساسات مادر به کودک منتقل میشه»، «آیا تفاوت در تجارب زندگی فرد روی ژن‌هاش و نسل‌های بعدیش تأثیر داره»، «آیا صفات اکتسابی می‌تونن وراثتی باشن و به نسل‌های بعدی منتقل بشن» و اینکه «تجربه‌ی محبت مادری و تجربه‌هایی مثل قحطی در دوران کودکی بعداً چه تأثیری روی رفتارش داره» بحثِ شیرینِ رشد مغز شروع میشه.

قسمت 170، میگه تربیت و طبیعت جدا از هم نیستن و محیط روی رفتار تأثیر داره. تغییراتی که تجلیِ ژنی داشته باشن رو توضیح میده و به عنوان نمونه، تأثیر یادگیریِ زبان و تجربه‌ی قحطی و محبت رو روی ژن مثال می‌زنه و میگه بعضی از این ویژگی‌های اکتسابی به سطح سلول جنسی نمی‌رسن و به نسل بعد منتقل نمیشن، ولی بعضیاشون میشن.

قسمت 171، چگونگی تبدیلِ کرم! به انسان طی چهل هفته رو توضیح میده و میگه اگه بچه 28 هفتگی‌ش به دنیا بیاد هم می‌تونه اون بیرون رشد کنه و نمیره و آدم بشه. و این چیزا برای منی که تو کفِ ناف بودم و هستم هنوز، تازگی و جذابیت داره و شگفت‌انگیز به نظر می‌رسه. ولیکن هنوز هم معتقدم برای نجات جون آدما هم که شده هیچ وقت نباید برم سراغ پزشکی.
داستانِ ناف چی بود؟ nebula.blog.ir/post/13

قسمت 172، معماری و مدل‌های عصبی رو توضیح میده که خب سرِ سوزنی هم متوجه نمیشم چی میگه و علاقه‌مند هم نیستم متوجه بشم چی میگه. در ادامه‌ی همین قسمت، دانشگاهی رو معرفی می‌کنه که امریکاست و دانشجوها و استاداش همون جا توی دانشگاه زندگی می‌کنن و خب اولین چیزی که بعد از شنیدنِ این نکته به ذهنم رسید این بود که فکر کن پیازت تموم بشه و بری تق‌تق، درِ واحدِ استادت اینا رو بزنی که دکتر پیاز داری؟ دکترم در حالی که شلوار کردی تنشه چار تا دونه پیاز بیاره و بگه آش رشته درست می‌کنی؟ بوش همه‌ی بلوکو برداشته. بعد تو هم بگی آره الان تو فازِ پیازداغشم. آماده که شد براتون میارم :دی

قسمت 177، این سوال مطرح میشه که آیا کودک هنگام تولد صدای مادرش رو تشخیص میده یا نه. برای پاسخ دادن به این سوال، دانشمندان میان از مغز کودکِ یه روزه EEG می‌گیرن و متوجه میشن وقتی صدای غریبه برای بچه پخش میشه قسمت راست مغزش فعال میشه و وقتی صدای مامانش پخش میشه، قسمت چپ. و سوال من الان اینه که چرا با صدای باباها این آزمایشا رو انجام نمی‌دن هیچ وقت؟ بی‌توجهی به مردان تا کی؟!

قسمت 181، در مورد توانمندی‌های کودک پنج‌ماهه و هفت‌ماهه و حافظه و درک و فهمشون میگه.

قسمت 182، در مورد صدماتیه که به مغز نوزاد وارد میشه و اثراتیه که بعداً روی رفتارش می‌ذاره میگه.

اون روز که داشتم این قسمت‌ها رو می‌دیدم، کاملاً اتفاقی متوجه شدم شبکه‌ی دو هم داره مستندی رو در مورد کودک انسان نشون میده. دقایق آخرِ این مستند رو دیدم و متوجه نشدم اسم و مشخصات برنامه چیه که دانلودش کنم و کامل ببینم. منتظر موندم سایت‌هایی که برنامه‌های صدا و سیما رو آرشیو می‌کنن، این مستند رو بذارن رو سایتشون برای دانلود. چند روز بعد وقتی برنامه‌های مستند شبکه‌ی دو رو بررسی می‌کردم متوجه شدم فقط اون روز نبوده که این مستند پخش می‌شده و این مستند قسمت‌های دیگری هم داره. از کیفیت فیلم و پوشش افراد و مطالبی که ارائه می‌شد، می‌شد فهمید که مستند، قدیمیه. ولی با این‌همه برام تازگی و جذابیت داشت. آرشیوِ مستندهای روزها و هفته‌ها و ماه‌های قبلِ شبکه دو رو جست‌وجو کردم و این چهار تا رو پیدا کردم. اگه فرصت و علاقه دارید، ببینید:

مستند کودک انسان، قدرت تکلم در کودکان
(
telewebion.com/episode/1710569):

اولین چیزی که با دیدن این مستند نظرمو به خودش جلب کرد اسم بچه بود. اسمش هدر بود و من داشتم فکر می‌کردم لابد پدر یا مادرش بلاگر بودن که اسم بچه‌شونو گذاشتن هدر :دی. تو این قسمت با شدت و فرکانسِ مکیدنِ پستونک بچه، در مورد درک کودک از چهره‌ی وارونه و سکوت و اشاره و زبان مادریش تحقیق می‌کردن و اینکه آیا حروف اضافه رو از واژه‌ها می‌تونه تفکیک کنه یا نه. و من چقدر دلم می‌خواست کلی بچه داشتم که این آزمایشا رو روشون انجام می‌دادم و به‌عنوان پروژه تحویل اساتیدم می‌دادم :دی

مستند کودک انسان، فکر کردن
(telewebion.com/episode/1709975):

در مورد درک کودک از ریاضیات و اعداد و قانون جاذبه و استفاده از ابزارهایی مثل قاشق و نرده و...

مستند کودک انسان، روابط اجتماعی
(
telewebion.com/episode/1708783):

در مورد درک کودک از تفاوت جنسیت‌ها و جنس خودش و دوست شدن با بقیه و مشارکت و همکاری و اینا.

مستند کودک انسان، راه رفتن
(
telewebion.com/episode/1709397):

در مورد تجربه‌ی چهار دست و پا راه رفتن کودک و ترسش از ارتفاع و پرتگاه‌های بصری و استفاده از دستش موقع راه رفتن.

همزمان با دیدنِ این مستندها و فیلم‌های مکتب‌خونه، داشتم خودمو برای آزمون استخدامی (مربی مهدکودک) آماده می‌کردم و کتابی در همین راستا می‌خوندم موسوم به «کمک برای والدین: راهنمای عملی تغییر و اصلاح رفتار کودک». انقدر نچسب بود این کتاب که هر آن تصمیم می‌گرفتم ببندم بذارم کنار و با خودم می‌گفتم اگه همه‌شو نخونی، حق نداری بهش بگی مزخرف. چون ممکنه فصل بعدش مزخرف نباشه و خب با تمام تلاشی که کردم کتابه رو تو دلم جا کنم، مهرش به دلم ننشست و تا آخرین صفحه‌ش مزخرف بود. البته شاید به درد تربیت بچه‌های غربی بخوره. ولی مطلقاً حتی یک درصد هم حاضر نیستم بچه‌هامو بر اساس این کتاب تربیت کنم. ینی اصن بچه‌های من بر یه همچین اساس‌هایی نمی‌تونن تربیت بشن. 

همزمان با خوندنِ این کتاب و دیدن این مستند و درس‌های مکتب‌خونه، متنی به دستم رسیده بود برای مجله‌ای. و من باید این متنو ویراستاری می‌کردم و اتفاقاً تو آزمون استخدامی ویراستاری هم شرکت کرده بودم و این کار تمرین هم محسوب می‌شد برام. تو یه بخشی از این متن در مورد تولستوی نوشته بود «او با دختری به نام آندره یفنا، ازدواج نمود و صاحب سیزده فرزند شد». علاقه‌ی من به کودکان و بازی باهاشون بر کسی پوشیده نیست و اعتراف می‌کنم تو فانتزیام حداقل دو تا دختر و دو تا پسر دارم. و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون دلم می‌خواست دویست سال زودتر به‌دنیا میومدم و زودتر از آندره یفنا با تولستوی آشنا می‌شدم و همین جوری که داشتم به دویست سال پیش فکر می‌کردم یادِ لطفعلی‌خان زند هم افتادم که اونم همون حول و حوش می‌زیست و خب دچار بحران عاطفی شدم که اگه دویست سال پیش می‌زیستم، ترجیح می‌دادم برم شیراز و زنِ عشق دیرینم بشم یا مهاجرت کنم روسیه و سیزده فرزند به‌دنیا بیارم و در ادامه حتی داشتم به این فکر می‌کردم که فارسی یادشون بدم یا ترکی یا روسی؟ و حتی داشتم فکر می‌کردم اسمشونو چی بذارم و اگه اسمشون ماه‌های سال باشه طبق اصلِ لانه‌ی کبوتری حداقل دو تا از بچه‌هام اسم مشابه خواهند داشت و حتی داشتم فکر می‌کردم روسیه به استرآباد گرگان نزدیکه و چقدر نزدیک آقامحمدخان ایناییم و حتی‌تر اینکه داشتم فکر می‌کردم اگه دویست سال پیش به دنیا میومدم قبل از اینکه سلسله‌ی قاجار، زندیه رو منقرض کنه، خودم آقامحمدخانو منقرض می‌کردم.

ادامه دارد...



من این دو تا فیلمو کامل ندیدم؛ ولی دوستشون دارم و همیشه آرزو داشتم دو تا دختر و دو تا پسر و در کل یه همچین خانواده‌ای داشته باشم و خب آرزو بر جوانان عیب نیست. ولیکن واقعیت اینه که:


از سلسله عکس‌های اکانت اینستاگرام خانوادگی‌م.

دفتری که تو این عکس جلومه دفتریه که خلاصه‌ی مکتب‌خونه رو توش می‌نوشتم.

۸ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1165- مکتب‌خونه ۳

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۶ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 155، بازیِ سنگ، کاغذ، قیچی و فعالیت ناحیه‌ی پاراسینگولیت؟ (این اسمای اجغ وجغ چیه آخه روی نواحی مغز می‌ذارین. خدایی مختصات بدیم بهتر و راحت‌تر نیست؟ مثلاً ناحیه‌ی 89 و 100 و 587. اینجوری می‌فهمیم باید 89 میلی‌متر بیایم جلو، 100 تا بریم سمت راست و 587 تا بالا. والا به قرآن.) چی داشتم می‌گفتم؟ همین دیگه. فعالیت این ناحیه رو موقع بازی نشون میده.

قسمت 158. ینی هر چی قسمت تا حالا دیدین و خوندین یه طرف، این قسمت هم یه طرف. می‌فرمایند اگر روی پلی داغون و در حال ریزش و در موقعیت‌هایی مثل زلزله و سیل و طوفان (شایدم توفان) و آتش‌سوزی و خطر و اینا باشیم، اون قسمت از مغزمون که کسی رو دوست داره فعال‌تر میشه و بیشتر دوست می‌داریم اونی که کنارمونه. آزمایش‌ها حاکی از آن است که اگه تنهایی روی پلی که در حال تکون خوردنه باشیم ترس رو حس می‌کنیم و وحشت بر ما مستولی میشه. ولیکن چنانچه با کسی باشیم، هر چقدر هم این فرد کریه‌المنظر و کچل و چاق و سیبیلو و بی‌کار و بی‌پول و بی‌سواد باشه، ناحیه‌ی مهر و محبت به اون فرد فعال میشه و عاشقش می‌شیم. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول برید شهربازی و سوار ترن هوایی و تله‌کابین بشید و تا می‌تونید خودتون رو در شرایط خطر قرار بدید. حالا منم از اینایی‌ام که از ارتفاعِ 5 سانتی هم واهمه دارم. واهمه که چه عرض کنم تو بگو وحشت تا سر حد مرگ. اصن یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی. هفت هشت ده سال پیش بود فکر کنم. خونه‌ی مامان‌بزرگم‌اینا بودیم و بچه‌ها رفتن پشت بوم برای چیدن توت. پشت بومشون از اینایی بود که باید تا یه جایی رو با نردبون می‌رفتی و بقیه رو مرد عنکبوتی طور طی می‌کردی و خب امید و محمدرضا و پریسا رفتن و من نرفتم و گفتم اصن توت نمی‌خوام. ملت شیرم کردن که برو تو می‌تونی و چی کم از اینا داری و خب منم خر شدم و رفتن همانا و اونجا گیر کردن همانا. اونا توتاشونو چیدن و خوردن و من اون بالا جیغ می‌زدم که منو بیارین پایین و خب نه پام به آخرین پله‌ی نردبون می‌رسید و نه اصن جرئتشو داشتم برسونم پامو به نردبون. اونجا اون لحظه آخر دنیا بود و فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم پایین بیام. بابا هم خونه نبود. بابای پریسا و محمدرضا نردبونو بلند کرد رو هوا و نزدیکم کرد و پامو گذاشتم روش و آروم‌آروم آوردم پایین. غلط کردمِ خاصی تو چشام بود. ینی اگه خورشیدو بدن دست راستم و ماهو بدن دست چپم که سوار تله‌کابین شم و امپراطوری شرق و غرب رو بذارن پشت بوم و بگن برو برش دار، هرگز. بعد تو قسمت 164 میگه مهم‌ترین ناحیه‌ای که در هیجان دخالت داره آمیگداله که دروازه‌ی هیپوتالوموس محسوب می‌شه. ینی تو روحتون با این نام‌گذاری نواحی. ولی ما نسبت به هیپوتالاموس هشیار و آگاه نیستیم. ینی متوجه می‌شیم و متوجهِ متوجه شدنمون نمی‌شیم. مثل این نیست که ببینیم یکی صورتش قرمزه و به این نتیجه برسیم که خشمگین و عصبانیه. در واقع یه اتفاقی می‌افته، بدون اینکه دلیلشو بفهمیم و متوجه دلیلش بشیم. ینی مثلاً از یکی خوشمون بیاد و نفهمیم چرا چنین شد. بعد میاد آزمایش مردمکِ باز رو مثال می‌زنه و میگه بدون اینکه خودمون متوجه بشیم و آگاهانه باشه، مردمک باز رابطه‌ی عاطفی جدی‌تری رو ایجاد می‌کنه و یه حسی به طرف مقابل میده که طرف مقابل از این حس آگاه نیست، ولی اون حسه رو داره. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول که خواستید برید شهربازی و سوار ترن هوایی بشید، مردمک چشمتونم گشاد کنید با لنز و اینا. 

مراد، من همین جوری بدونِ ترن هوایی و تله‌کابین و با مردمکِ بسته هم دوستت دارم. 

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت، بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره‌ای، تا صبح می‌شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک، بر دیده می‌گذارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان، در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای شکوفه‌ترین مثل چتر گل، بر سر نگاه دارمت اما ندارمت

[بشنوید]

ادامه دارد...

۷۹ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۰۹:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1164- مکتب‌خونه ۲

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 105، یه سری نکات تخصصی در مورد پیکسل و چشم و دیدن و نحوه‌ی بازنمایی در مغز بود. مفهومِ پیکسل از اهمیت فراوانی در زندگی من برخورداره و تا یه دوربین یا موبایل دستم بیافته اول چک می‌کنم ببینم چند مگاپیکسلی‌ه. قبلاً یه جایی در راستای تبلیغات یه تلویزیون خفن! خونده بودم که اگه کیفیت تلویزیون از یه حدی بیشتر باشه، ما و چشم ما دیگه نمی‌تونیم کیفیت بالاش رو تشخیص بدیم. اینجا به اون نکته اشاره می‌کنه.

قسممت 107، در مورد شبکه‌ی هرمان و تفاوت منطق رنگ و منطق نور میگه. همیشه فکر می‌کردم چرا چیزایی که ما تو فیزیک و اپتیک در مورد نور و طول موج‌ها می‌خونیم با چیزایی که تو کتابای هنر دبیرستان در مورد رنگ‌ها می‌نویسه فرق داره. چند بارم با معلم هنر و فیزیک و استادامون بحثم شده بود و به این فکر کرده بودم یا اطلاعات من ناقصه، یا اطلاعات اونا (اعتماد به نفس موج می‌زنه در من کلاً). امروز فهمیدم منطق رنگ، جذب و منطق نور گذر هست و یکی از سوالات زندگی‌م حل شد خدا رو شکر. 

قسمت 113، عکس اوباما رو برعکس نشون میده و وقتی برش می‌گردونه، عکسه شبیه اوباما نیست. دلیل تشخیص ندادن تفاوت‌ها (تشخیص چهره‌ی چینیا، تفاوت عکسی که سر و ته شده، تشخیص قیافه‌ی حیوانات) رو توضیح میده و میگه کفتربازا، تفاوت چهره‌ی پرنده‌ها رو تشخیص میدن و می‌تونن تفکیکشون کنن.

قسمت 114، در مورد یه سری اختلالات مغزیه. آدمایی که دنیا رو سیاه و سفید می‌بینند و رنگا رو تشخیص نمی‌دن، نمی‌تونن از خیابون رد شن چون تشخیص نمی‌دن ماشین کی می‌رسه و در واقع حرکت رو نمی‌فهمن، نمی‌فهمن لیوانی که دارن پر آب می‌کنن کی پر میشه و تا سرریز نشه و نریزه پرش می‌کنن، آدمایی که کاراشونو نصفه انجام می‌دن، مثلاً اگه بگیم لیوانو پر کن تا نصفه پر می‌کنن و یه چند تا اختلال دیگه.

قسمت 124، سال 1957 یه پسر نوجوانی بوده که هی تشنج می‌کرده. فکر می‌کنن دلیل تشنجش بخش ام تی الِ مغزشه. مغزشو باز می‌کنن و اون تیکه رو برمی‌دارن و قطع میشه تشنج. ولی اون قسمت حافظه است و اون پسر حافظه‌شو از دست میده. در واقع هاردش بوده و خب دیگه هارد نداشته بنده خدا. از این داستان نتیجه می‌گیریم هر موقع خواستین یکیو فراموش کنین برین ام تی الِ مغزتونو بکَنین بندازین دور. تشنجتونم قطع میشه حتی.

قسمت 130، دو نفرو معرفی می‌کنه که روی این حوزه‌های شناختی کار می‌کنن. بعد میگه اتفاقاً اغلب اینایی که به این چیزا علاقه دارن یهودی‌ن و اسرائیل حمایتشون می‌کنه و اینا از این تحقیقاتشون هدف دارن. اسم یکی‌شون مسکوویچ بوده و یکی‌شونم تیم‌شریف. حالا شاید شریف نبوده باشه و من شریف می‌شنوم. علی ایُ حال از اسمش خوشم اومد :دی

قسمت 131، برج لندن و هانوی! و ما ادراکَ ما برج لندن و هانوی!!! باید حداقل سه واحد برنامه‌نویسی پاس کرده باشی و با کُدِ اینا چند شب و چند روز کشتی گرفته باشی تا عظمت دردی که با دیدن اینا بر آدم مستولی میشه رو درک کنی.

قسمت 134 و 135، در مورد قواعد ساده‌ای که تو زندگی‌مون ازشون استفاده کنیم میگه. مثلِ قاعده‌ی همه‌ی تخم‌مرغاتو توی یه سبد نذار و دو تا مَویز بهتر از یه دونه خرماست که خب من هیچ کدومشونو قبول ندارم. حداقل در مورد مَویز و خرما ترجیح می‌دم یه دونه خرمای بزرگ داشته باشم تا چند تا مَویز (کشمش) کوچیک. در واقع من از اینایی‌ام که همه‌ی دارایی‌مو می‌ذارم رو هم و ترجیح میدم یه خونه‌ی بزرگ و یه ماشین خوب داشته باشم تا اینکه چند تا خونه‌ی نقلی و چند تا ماشین معمولی. ینی می‌خوام بگم یه دونه باشه.

قسمت 138، میگه واژه‌ی صندلی و دیدن خود صندلی و فکر کردن به صندلی یه ناحیه رو در مغز فعال می‌کنه و در واقع صندلی با صندلی توی مغز فرقی نمی‌کنه. این نکته رو داشته باشید تا یه چیز جالب‌تر و ترسناک‌تر بگم.

قسمت 142، میگه وقتی در چیزی و کاری مهارت پیدا می‌کنیم جاهای کوچیکتری از مغز نسبت به وقتی که مهارت نداشتیم و اون کارو انجام می‌دادیم فعال میشه. در حالی که اوایل که چیزی یاد می‌گیریم جاهای بیشتری توی مغزمون روشن میشه. بعد میگه وقتی یه متنی می‌خونیم که روش خط کشیده شده توجه‌مون یه جور دیگه بهش جلب میشه. :دی 

قسمت 144، یه چند تا میمونو معتاد به کوکائین می‌کنن و وابستگی‌شونو بررسی می‌کنن. به این نتیجه می‌رسن که برای از بین بردن اثر یک هفتگی مواد یه سال زمان لازمه. ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که اگه معتاد بشیم بدبخت میشیم. پس نباید معتاد بشیم.

قسمت 149، میگه چشم طرف مقابل اگه به اندازه‌ی یه درجه حرکت کنه و جابه‌جا بشه مغز ما اونو تشخیص میده. بعد در مورد theory of mind صحبت می‌کنه و قضاوت‌های اشتباهی که مغزهای مریض! از آدم می‌کنه. مثلاً میگه افراد معتاد معمولاً با بدگمانی قضاوت می‌کنن و قضاوتاشون نادرسته.

قسمت 150، میگه مغز هر چیزی که شبیه چهره‌ی آدم باشه رو تشخیص میگه. مثل وقتی که آسمون آفتابی رو نگاه می‌کنیم و ابرها رو شبیه آدما می‌بینیم. بعد میگه هر کاری که دیگران انجام بدن و ما ببینیم، شبیه سیستمی که تو مغز اون آدم فعال شده تو مغز ما هم فعال و روشن میشه و همون اثرو داره انگار. برگردیم به قسمت 138. واژه‌ی صندلی و دیدن خود صندلی و فکر کردن به صندلی یه ناحیه‌ی خاصی رو در مغز فعال می‌کنه. حالا هر کاری که دیگران انجام بدن و ما ببینیم اون کارو، شبیه سیستمی که تو مغز اون آدم فعال شده تو مغز ما هم فعال و روشن میشه. در واقع همون اثرو روی سیستمِ کننده‌ی اون کار می‌ذاره که روی بیننده‌ی اون کار و فکر کننده به اون کار. ینی حتی نیّت هم مهمه. ینی حتی نیّت هم اثرشو می‌ذاره. ینی دیدن و فکر کردن و انجام دادن یه کاری، معادلن باهم. ینی می‌خوام بگم بیاید از این به بعد بیشتر دقت کنیم در انتخاب فیلم‌ها و صحنه‌هایی که می‌بینیم :دی

ادامه دارد...

۲۲ نظر ۰۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)