پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۹۴۱- سفرنامه - بخش اول - تنگۀ مرصاد

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ

اولین عکسی که با گوشی جدیدم گرفتم تو تنگۀ مرصاد بود؛ شنبه، ۴ شهریور، صبح روزی که راهی مرز شدیم که بریم کربلا. مرصاد یعنی کمین‌گاه. از رصد میاد. جایی که آدمو رصد کنن و تحت نظر داشته باشن. کپشنی که تو اینستا برای این عکس نوشته بودم:

اینجا تنگهٔ مرصاد یا تنگهٔ چهارزبره. این تنگه تو جادهٔ اصلی کرمانشاه اسلام‌آباده که به راه کربلا معروفه.

سوم مرداد سال ۶۷ نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) با همکاری و هماهنگی ارتش عراق، از مرزهای ایران عبور کردن و رسیدن اینجا.

ولی ما راهشونو بستیم و اجازهٔ پیشروی ندادیم. اسم این عملیات، مرصاد بود. تو این عملیات منافقین که با شعار امروز مهران فردا تهران وارد کشور شده بودن به هلاکت رسیدن و این آرزو رو با خودشون به قبرشون بردن.

نمای بیرونی یادمانی که اینجا ساخته شده، گنبدی‌شکله مثل مسجد. داخلشم موزه‌ست و مزار پنج شهید گمنامه.



پ.ن۱: برادرم تو عکس نیست چون رفته یه آبی به دست و صورتش بزنه. پس کی عکسو گرفته؟ یکی از دوستان خانوادگی‌مون که همسفرمون بودن.

پ.ن۲: روز مصاحبه وقتی ازم اسم چندتا شهیدو پرسیدن، کاش به چهارتا شهید معروف که اسمشون اسم اتوبان و دانشگاهه اکتفا نمی‌کردم و اسم شاهرخ طهماسبی و محسن میرجلیلی و طالب طاهری رو میاوردم که مصاحبه‌گر بدونه چقدر باسواد و اهل مطالعه‌ام :| این سه بزرگوارو اعضای همین سازمان مجاهدین به وحشیانه‌ترین شکل ممکن شهید کردن.

۱۲ نظر ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اول نیت می‌کنیم که می‌خوایم کیک درست کنیم، قربة الی الله. با نام و یاد خدا دو پیمانه آرد و یک پیمانه شکر و نصف پیمانه روغن و ماست رو با دوتا تخم‌مرغ می‌چینیم روی میز. و بکنیگ‌پودر و گردو و دارچین و سیب به مقدار دلخواه. به‌جای شیر هم یه پیمانه آب پرتقال استفاده می‌کنیم. چون که شیر نداریم.



آردو چند بار الک می‌کنیم، سیب و گردو و دارچینو تفت می‌دیم، زرده و سفیدۀ تخم‌مرغو جدا می‌کنیم و هم می‌زنیم تا کف کنه. بعد همۀ اینا رو با بقیۀ مواد که در تصویر ملاحظه می‌کنید باهم مخلوط می‌کنیم و می‌ریزیم تو قابلمه. دو ساعت با شعلۀ بسیار کم بهش فرصت می‌دیم تا بپزه. اونم می‌پزه. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.



مناسبت خاصی نداشت، ولی اگه دنبال مناسبتید، ۲۱ شهریور تولد شهید آوینیه. یکی از جمله‌های معروف ایشون اینه که:

مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند، صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است.

بله عزیزان، هر روز عاشورا و همه جا کربلاست!

۱۴ نظر ۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۷- مصاحبۀ استخدامی آموزش‌وپرورش - بخش اول

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

داستان از اینجا شروع شد که دکتر رضامراد صحرایی (چه اسم باحالی داره) وزیر آموزش‌وپرورش شد. از اونجایی که ایشون استاد زبان‌شناسی هستن و از اونجایی که یکی از مطالبات برحقّ دانشجویان زبان‌شناسی بحث اشتغال و حضور رشته‌شون تو دفترچه‌های آزمون استخدامی بود، ایشون در اولین اقدام زبان‌شناسی رو وارد دفترچۀ آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش کردن. بعد، اون شب که من این اطلاعیه رو داشتم تو کانال‌ها و گروه‌ها می‌پراکندم که ملت رو آگاه کنم با خودم گفتم بد نیست خودمم امتحان کنم ببینم چجوریه. این در حالی بود که تا قبل از اون حتی یه بارم فکر معلم شدن به ذهنم خطور نکرده بود. ینی تو انشاهای می‌خواهید در آینده چه‌کاره شویدِ من از دکتر و مهندس و خلبان و وکیل و پلیس و آتشنشان شدن بود تا گلفروشی و نقاشی، ولی معلمی خیر. حالا به لطف حضور دکتر صحرایی در وزارت آموزش‌وپرورش با مدرک لیسانسم می‌تونستم تو آزمون دبیری ریاضی و فیزیک شرکت کنم و با مدرک ارشد و دکتری تو آزمون دبیری ادبیات و زبان فارسی. اولی رو بیشتر دوست داشتم ولی دومی رو انتخاب کردم که مرتبط باشه به فضای فعلیم. منابع آزمون رو تا جایی که تونستم و در دسترسم بود پیدا کردم و خوندم. سؤالا سه نوع بود. عمومی، اختصاصی، تخصصی. سؤالات عمومی شامل سؤالات ریاضی و دینی و سیاسی بود. ریاضی رو عالی زدم و بقیه رو متوسط به بالا. سؤالات اختصاصی شامل قوانین آموزش‌وپرورش و روان‌شناسی و تدریس بود که کمتر از متوسط زدم. سؤالات تخصصی هم شامل سؤالات نظم و نثر و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زبان فارسی و املا و نگارش و ویرایش بود که نظم و نثرو عالی زدم و و بقیه رو متوسط به بالا. اگه می‌دونستم سؤال املا و نگارش و ویرایش هم می‌دن اول اونا رو جواب می‌دادم و وقتمو برای عروض و قافیه‌ای که تخصصم نبود تلف نمی‌کردم. علی ایُ حال، کتبی رو قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم.

اینجا یکی از مدارسیه که محل مصاحبه‌ست. تقریباً همه چادری بودن. در واقع همه با چادر اومده بودن!



نتایج آزمون کتبی قرار بود اواخر مرداد اعلام بشه و نشد. وقتی اعلام شد که ما کربلا بودیم و با آی‌پی اونجا نمی‌تونستم وارد سایت سنجش بشم. یه فیلترشکن ایرانی نصب کردم و آی‌پیمو تغییر دادم و نتایج رو دیدم. تنها کسی که خوشحال شد خودم بودم :)) خانواده می‌گفتن اگه قرار بود دبیر ادبیات بشی، همون اول دبیرستان انسانی می‌خوندی و لیسانس ادبیات می‌گرفتی و دبیر می‌شدی. دیگه ریاضی فیزیک خوندن و برق برای چی بود. اصلاً این دکترا خوندنت برای چیه وقتی می‌خوای معلم بشی. باید ظرف چهل‌وهشت ساعت مدارکمو برای اعلام حضور در مصاحبه تو پنجرۀ واحد خدمات الکترونیک وزارت آموزش‌وپرورش آپلود می‌کردم. با همون فیلترشکن ایرانی وارد سایتشون شدم ولی کد ورود پیامک نشد. به نگار گفتم اونم امتحان کنه از ایران. کد ورود بعد از چند ساعت پیامک شد که به دردم نمی‌خورد دیگه. عکس کارت ملی و شناسنامه‌م هم نداشتم. همراهم هم نبودن که عکس بگیرم. روز آخر وقتی داشتیم برمی‌گشتیم یه بار دیگه تلاش کردم وارد سایت بشم و تونستم. یادم افتاد یه بار از شناسنامه‌م عکس گرفته بودم و با تلگرام برای بابا فرستاده بودم. از تلگرامم برداشتم و آپلود کردم. ولی دیگه مدرک کارشناسی و ارشدمو نداشتم و عکسشم برای کسی نفرستاده بودم. با توجه به تموم شدن اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته دیگه بی‌خیال مصاحبه شدم.

شنبه از مرز رد شدیم و دیگه نرفتیم تبریز. با ماشین خودمون مستقیم اومدیم تهران. تصمیم داشتم یه کم استراحت کنم و اسلایدهای دفاع دوشنبه رو آماده کنم که پیامک اومد زمان مصاحبۀ شما یکشنبه نُهِ صبحه. حالا همون بابایی که از انتخابم و قبولیم خوشحال نبود گیر داده بود که چمدونا رو ول کن برو مدارکتو آپلود کن و زود بخواب که فردا مصاحبه داری. تا حدودای دو دوونیم شب بیدار بودم و بقیۀ مدارکمو تو اون سایت آپلود می‌کردم. بابا هم بیدار بود و چند دقیقه یه بار ساعتو اعلام می‌کرد که بخوابم که زود بیدار شم. بعداً فهمیدم به‌خاطر سفر اربعین، اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته تمدید شده. گویا باید کپی این مدارکو شنبه به‌صورت حضوری هم می‌بردم براشون تا تشکیل پرونده بدن. ولی چون اطلاع نداشتم، یکشنبه بدون تشکیل پرونده رفتم مصاحبه. در واقع پرونده‌م همونایی بود که تو سایت آپلود کرده بودم. گفتن بعداً باید به‌صورت کاغذی هم بیاری و یه مبلغی رو هم به حسابشون واریز کنی. اون روز که قراره به‌صورت کاغدی ببرم، همون‌جا بینایی و شنوایی و قد و وزن و دندونامم قراره چک کنن! دوستِ یکی از دوستام شایعه کرده بود که از دخترهای مجرد، گواهی برای اثبات اینکه ازدواج نکردن هم می‌خوان. یه عده هم باور کرده بودن. از اونجایی که هیچی از اینا بعید نیست نتونستم با قطعیت رد کنم، ولی باور هم نکردم. از یکی از دوستان وبلاگیم که دختره و مجرده و تازه استخدام آموزش‌وپرورش شده پرسیدم و تکذیب کرد.

یه مصاحبهٔ عقیدتی داشتن که یکشنبه برگزار شد و البته همچنان در حال برگزاریه. از شانس من، نوبتم افتاده بود یکشنبه. نوبت مصاحبۀ عقدیتی بعضیا اواخر شهریوره. و یه مصاحبهٔ علمی که نمی‌دونم کی قراره برگزار بشه. تو بخش عقیدتی از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. منم کم نیاوردم و همه رو مفصّل جواب دادم. حتی قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت صحبتی نشد. چون اونو بلد نبودم. اذان و اقامه رو هم بلد نیستم و خوشبختانه اینم نپرسیدن. جمله‌هاشو بلدما، ولی تعدادشو دقیقاً نمی‌دونم چیو چهار بار می‌گن چیو دو بار چیو یه بار. یه سؤالو چند بار به چند روش مختلف می‌پرسیدن تا اگه دروغ گفته باشی دستت رو بشه. اگه الکی می‌گفتی راهپیمایی شرکت می‌کنی بعداً مسیرشو می‌پرسیدن. اگه الکی می‌گفتی نماز جمعه می‌رم مسیر مصلی و جایی که موقع نماز می‌شینی رو می‌پرسیدن. انقدر سؤال‌پیچ می‌کردن بفهمن راست می‌گی یا نه. در مورد راهپیمایی و نماز جمعه خواستم بپیچونمشون نشد. نه می‌خواستم دروغ بگم نه می‌خواستم بگم نرفتم. آخرش گفتم نرفتم ولی اگه فرصت و موقعیتش پیش بیاد می‌رم. صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره.

قبل از همۀ این سؤال‌ها و جواب‌ها، ظاهرتو بررسی می‌کنن. از لباس و کفش و ناخن و مو تا آرایش و چشم و ابرو. مصاحبه‌کننده یه خانم بود. شبیه معلم‌های دینی بود. اون روز مقنعه پوشیده بودم. گفت همیشه می‌پوشی؟ گفتم معمولاً روسری می‌پوشم. گفت روسریتو چجوری می‌بندی، از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری می‌پوشی. من مقنعه‌مو خیلی جلو نمی‌کشم و یه ذره از ریشۀ موهام معلومه. حتی به اینم دقت کرد و گفت نسبت به دیده شدن ریشۀ موهات حساسی یا نه. گفتم حجابم همیشه همین‌جوریه که می‌بینید. گفت همیشه چادر می‌پوشی؟ گفتم موقع کوه‌نوردی نه، ولی در کل آره چادری‌ام. و صد البته که در مورد اتفاقات اخیر و حجاب اجباری و اختیاری سؤال کرد. بعد پرسید آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم والّا حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. خوندم و بعدش خوابیدم. یک ساعت و ده دقیقه به سؤال و جواب راجع به همین چیزا گذشت. تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با اوناست که بچه دارن. 

اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم حتماً یه تجدیدنظر تو نحوهٔ استخدام می‌کنم. راجع به اینکه نماز جماعت شرکت می‌کنی و نمازتو اول وقت می‌خونی و کدوم قسمت نمازو دوست داری و چرا و چگونه هم پرسید. من گفتم قنوت. بعد پرسید تو قنوت چه ذکری می‌گی؟ تمام اذکار نمازو پرسید. به ترتیب هم نپرسید. اول تشهد و سلام، یه ربع بعد رکوع و سجده، موقع خداحافظی هم حمد و توحید. بعد از اینکه پرسید نماز آیات به چند روش خونده میشه، پرسید تو به کدوم روش می‌خونی؟ فرق مرجع تقلید و ولایت فقیه رو هم پرسید. و اینکه برای ولایت فقیه چی کار کردی تا حالا؟ گفتم نزدیک‌ترین برخوردم باهاشون این بود که ماه رمضون افطاری دعوت بودم، خاطره‌شو نوشتم و هنوز دارم فحششو می‌خورم. اینو با خنده گفتم. خانومه گفت اِ! رفتی دیدار رهبری؟! گفتم آره :| گفت کِی؟ گفتم دقیقاً یادم نیست بیست‌ونهم یا سی‌ام فروردین بود. اواخر ماه رمضون. یه کم فکر کردم و گفتم روز تولد رهبر بود. بیست‌ونهم. سریع تو پرونده‌م نوشت اینا رو :))

به‌عنوان معلم، در مورد برخوردم با مدیر هم پرسید. اینکه اگه مدیر بگه نمره‌ها رو زیاد کن که میانگین بره بالا چی کار می‌کنی؟ گفتم نمرۀ مفت به کسی نمی‌دم. نهایتش اینه که بگم یه فعالیت فوق برنامه بکنن تا در ازاش نمره‌شونو افزایش بدم ولی الکی نمودار نمی‌زنم روی نمره‌ها :)) در مورد سفرهایی که رفتم هم سؤال کردن. گفتم دیروز از کربلا برگشتم. گفت قبول باشه و اینم نوشت تو پرونده‌م. یکی از سؤالا هم در مورد دوستام بود. اینکه با چه معیار و ملاکی انتخابشون می‌کنم. گفتم اولویتم اوناییه که شبیه من باشن به‌لحاظ سلیقه و اخلاق و رفتار ولی در کل با همه می‌تونم ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. بعد دیدم آقایون هم شامل این «همه» میشه، اضافه کردم که البته موقع دوست پیدا کردن دخترا در اولویتن و توضیح می‌دادم که دختری که شبیهم نباشه اولویتش بالاتر از پسریه که شبیهم باشه :| اینجا بود که ندای درونی گفت بس کن نسرین بیشتر از این توضیح نده دیگه این مبحثو :| :))

علاوه بر این سؤالات شفاهی، یه سری از سؤالاشونم کتبی بود. همون‌جا که روی صندلی نشسته بودیم گذاشتیم روی پامون جواب دادیم. میز و اینا نبود. 

سؤالات کتبی:

دیدم علاقه‌مند رو غلط نوشتن، تذکر دادم غلط ننویسن.


+ در موردن آرایش کردن خانوما هم پرسیدن.

۳۱ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۶- کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ق.ظ

پنج ماه پیش که چمدونمو برای یه سفر چندروزه به تهران جمع می‌کردم، فکرشم نمی‌کردم این‌جوری به این شکل و به این زودی تو این شهر موندگار بشم. پر از اتفاقات پیش‌بینی‌نشده و غافلگیرکننده بود این روزها. تجربه‌های جدید، آدم‌های جدید، جاهای جدید. خودم هم حتی جدید بودم. این پنج ماه برای من قدّ پنج سال گذشت. سخت گذشت. و همچنان سخت می‌گذره و سخت‌تر میشه.


+ عنوان از حافظ

۱۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)