725- خدایی چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟!
این طویله (پستهای طویل را طویله گویند و پست طویل پستی است که بیش از هزار ورد یا کلمه داشته باشد و پست حاضر چنین پستی است و بنده افتخار اینو دارم که طویلهنویسترینِ طویلهنویسان بلاگستانم و چنین طویلههایی رو در شرایطی مینویسم که در شبانهروز فرصت نفس کشیدن و سر خاراندن هم ندارم به واقع)، به هر حال این طویله هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به اون پسر همسایهی دوران طفولیتم که برادرانی شاهین نام و رامین نام بودند و باباشون پلیس بود نداره. حتی هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به همکلاسیها و همرشتهایها و همکاران و خوانندگانی که موسوم به این اسم هستند نیز نداره و حتی عنوان یکی از پستام بیتی از ابیات فخرالدین اسعد گرگانی شاعرِ منظومهی عاشقانهی ویس و رامین بود و البته این طویله به اون منظومه هم ربطی نداره و این ویس، به اون اویس قرنی زمان پیامبر هم ربطی نداره و به نظر میرسه داستان از اونجایی شروع شد که استاد شمارهی1 ینی همون استاد عربیمون یه روز تصمیم گرفت مصدرها رو یادمون بده و البته این پست به اون مصدرها هم ربطی نداره :دی
راستشو بخواین استادمون، ینی همین استاد شماره یکمون، یه دانشجویی داره به اسم رامین و البته این رامین با اینکه دانشجوی استادمونه ولی همکلاسی ما نیست، ینی رشتهاش فرق داره و ماجرا برمیگرده به دورهی اشکانیان یا همون پارتیان که قرن اول پس از میلاد میزیستند و داستان خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی در شرق و دیگری در غرب ایران. ماجرا از آنجا آغاز میشود که پادشاه مرو (همون خاندان شرقی) به "شهرو"، ملکهی ماه آباد یا همون مهاباد امروزی که خاندان غربی باشه ابراز علاقه مینماید و شهرو به پادشاه مرو توضیح میدهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام "ویرو" میباشد و الکی که نیست و نمیشه!!! اما ناگزیر میشود به دلیل داشتن روابط دوستانه با اون خاندان قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو دربیاورد و هرگز نمیاندیشید که فرزند دیگری به دنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد.
پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت و او را به دایهای سپرد و همین دایه، یه بچهی دیگه رو هم داشت تربیت میکرد رامین نام! که برادر پادشاه مرو بود به واقع.
یه چند سال سپری میشه و رامین برمیگرده مرو و ویس هم به زادگاهش برمیگرده که با برادرش ویرو ازدواج کنه. (قبل از اسلام در ایران ازدواج با محارم برای حفظ ثروت و قدرت خاندان مرسوم بوده به واقع!)
حالا این داستانی که الان دارم برای شما تعریف میکنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچهی با معلوماتی بودم به واقع!
روز مراسم ازدواج ویس و ویرو، "زرد" که برادر ناتنی پادشاه مرو باشه به عنوان نمایندهی مرو میره کاخ ملکه (همون شهرو که پادشاه مرو عاشقش بود) و میگه تو مگه قول نداده بودی و بهش میگن آقا برو رد کارت و اینا خشمگین میشن که مگه نگفته بودی ویسو میدی به ما و خلاصه پادشاه مرو به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهرو وارد نبرد شود. شهرو هم از شاهان آذربایجان، ری، گیلان، خوزستان، استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود و پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند.
نبرد آغاز شد و پدر ویس در این جنگ کشته شد. (ینی همون همسر شهرو؛ دقت کردین این شهرو شوهر داشته و پادشاه مرو میخواستدش؟ بیچشم و رو!!!) رامین نیز در کنار داداشش که شاه مرو باشه قرار داشت و ویس نیز در سپاه غرب ایران. ینی اون موقعها خانوما هم میرفتن جنگ و خلاصه این دو تا یکی این ور میدون و اون یکی اون ور میدون که سالهای کودکیشان را باهم پیش اون دایه سپری کرده بودن عاشق هم میشن و رامین میره به داداشش که همون شاه مرو باشه قضیه رو میگه و این پست فطرت که اندازه بابابزرگ ویس سن و سالش بود میگه ویس مال خودمه به واقع!!! بعدشم میره به مامانش میگه و مامانشم میگه ویس مال داداشته به واقع!!!
خلاصه تیم شهرو شکست میخوره و شوهرشم میمیره و دخترش که ویس باشه رو میبرن مرو و طفلک مجبور میشه با شاه مرو ازدواج کنه!
خاطر نشان میکنم که این داستانی که الان دارم برای شما تعریف میکنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچهی با معلوماتی بودم به واقع!
و در ادامه، اون دایه که این دو تا رو بزرگ کرده بود کمکشون میکنه که این دو تا یه چند بار همدیگه رو ببینن و دقت کنید که هنوز اسلام ظهور نکرده و سال صد میلادی هستیم.
ملت این دو تا رو نصیحت میکنن و حتی "ویرو" که اول اول اول قرار بود خودش با ویس ازدواج کنه با ویس حرف میزنه و میگه ما خاندان بزرگ و باآبرویی هستیم و اینجای داستان بود که من فهمیدم علیرغم اینکه اسلام هنوز نیومده بوده ولی اینا مسلمون بودن به واقع!!!
خلاصه پسره میره با یه دختر دیگه به اسم "گل" ازدواج میکنه و میره غرب که ویسو فراموش کنه! (دقت کنید که مرو، شرقه) و این داستانی که الان دارم برای شما تعریف میکنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچهی با معلوماتی بودم به واقع!
ولی خب این دو تا کماکان برای هم نامه مینوشتن و یه روز تصمیم میگیرن دو تایی فرار کنن و یکی نیست به این پسره بگه خب این وسط چرا با "گل" ازدواج کردی و دختره رو بدبخت کردی آخه!!!
این شاه مرو هم سپاهشو برمیداره میره دنبال اینا و یه کم باهم میجنگن و یه شب ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه شاه مرو حمله میکند و پس از چندین ساعت درگیری میان شاه و گراز، آن حیوان شکم شاه مرو را میدرد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته میشود. (حقش بود عوضی!!!)
و پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو، رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر میگذارد و زندگی رسمی خود را با ویس آغاز میکند و
اتفاقاً یکی از درسای ادبیات دبیرستان، چند بیت از همین منظومه بود و حالا منِ هفده ساله رو تصور کنید که زنگ تفریحه و ساعت بعدی ادبیات داره و با ملت بحث و گیس و گیسکشی میکنه که رامین پسره و ویس دختره و این ویس با اون اویس قرنی فرق داره!!! ینی به همین برکت قسم نصف کلاس میگفتن تو این منظومه اسم دختره رامینه و اسم پسره ویس و بگذریم که چه قدر من حرص و جوش خوردم سر همین قضیه!!!
حالا اون استاد شماره1 رو تصور کنید که داره مصدرها رو درس میده و منِ دانشجوی ارشد (همون بچهی بامعلومات سابق) رو تصور کنید که یهو میپرسه استاااد! مصدرها مذکرن یا مونث؟
استاد گفت مونثن و برای همین احسان و عرفان که مصدرن تو کشورهای عربی و حتی افغانستان و پاکستان اسم دخترن و اسم پسر نیستن و یاد یکی از از دانشجوهاش افتاد که دختری بود پاکستانی به نام احسان! منم گفتم اتفاقاً هماتاقی منم اسمش متین بود و حتی شروین و هممدرسهایهایی ماهان نام هم داشتهام و علاوه بر هماتاقی خودم، برادرِ یه دوست دیگهام هم اسمش شروین بود و در ادامه افزودم: یکی از پسرای 91 برقم اسمش اندیشه بود و تازه یه دختره هم تو خوابگاهمون بود که دوست هماتاقیم بود و اونم اسمش اندیشه بود.
استادمونم برای اینکه کم نیاره گفت اینا که چیزی نیست؛ یکی از دانشجوهام که دختره اسمش رامینه و مامان و باباش فکر میکردن تو اون منظومه ویس و رامین، ویس اسم پسره بوده و اسم دخترشونو گذاشتن رامین و ثبت احوال بدبختم متقاعد کردن که تو اون منظومه رامین اسم دختره بوده به واقع!
هیچی دیگه!!!
من دیگه حرفی نداشتم
و بدینسان یکی از دغدغههای کنونی من اینه که اگه اون دخترو دیدم چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟! :دی
ولی خدایی قصهگوی خوبی برای بچههام میشم نه؟
کلی قصه بلدم و گلستان و بوستان و کلیله و دمنه و شاهنامه هم بلدم تازه
یه صفحه تاریخ بیهقی هم حفظم تازه
تف به ریا!!!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!
یه صلوات عنایت بفرمایدد
اوللللل
همشم خوندم تازه